کامل شده رمان لحظات تلخ سرنوشت | Parisa.Hekmat کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان لحظات تلخ سرنوشت راضی هستید؟؟؟

  • آره، قشنگه ^_^

    رای: 19 95.0%
  • نه، زیاد جالب نیست:(

    رای: 1 5.0%

  • مجموع رای دهندگان
    20
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Parisa.Hekmat

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/19
ارسالی ها
250
امتیاز واکنش
2,510
امتیاز
441
محل سکونت
تهران
نام رمان: لحظات تلخ سرنوشت

ژانر: عاشقانه _ اجتماعی

نویسنده: Parisa.Hekmat

خلاصه رمان:


در این دنیا ما محکوم هستیم...

من و تو...

محکوم به زیستن...

زیستنی پر از درد...

محکوم هستیم تا در تراژدی غمناک سرنوشتمان بازی کنیم...

در این دنیا مهم من نیستم...

مهم تو نیستی...

تنها چیزی که اهمیت دارد، سرنوشت است...

سرنوشتی که از قبل نوشته شده...

سرنوشتی که زندگی را برایمان زهر می کند...

سرنوشتی که خودش تصمیم می گیرد تا چه بازی هایی با ما بکند...

کاری هم به دل های شکسته ما ندارد...

و ما فقط محکوم هستیم به اطاعت کردن...

و چه تلخ است جدایی من و تو...

اما این سرنوشت بی رحم گاهی دلش نرم می شود...

گاهی به جای زجر دادن...

عاشقی را به معشوقی می رساند...

شاید در میان این تلخی ها کور سوی امیدی پیدا بشود....

تا من و تو را از این سیاهی نجات دهد...

اما از بد روزگار سرنوشت دلش به حال ما نمی سوزد...

انگار ما باید همچنان محکوم باشیم به این بازی...

محکوم به این لحظات تلخ سرنوشت...


اینم از جلد رمان ممنون از دوست خوبم f.sh.76 که جلد و طراحی کرده!


vhc4_33.jpg

با همراهیتون حمایتم کنید دوستان!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    «به نام خدا»​



    مقدمه
    ای یار! این را خوب میدانم دلت، خسته شده...
    آنقدر در انتظار نشسته...
    پژمرده شده...
    اما چه کنیم؟
    مجرم شدیم...
    جرم کردیم...
    عاشق شدیم...
    آری!
    جرم ما عاشقی است و مجازاتش جدایی...
    مجازاتش شده تکرار روزهای آشنایی...
    بیا ای یار من، تا غروب نکرده این عشق...
    بیا ای عشق من تا زنده است این عشق...
    بیا ای هم نفس! شاید آخرین آمدنت باشد...
    آمدنی که بعد از آن دیگر آمدنی نباشد...
    بیا برس به من، وصالی رخ نما...
    شاید نباشد دیگر پس از این وصالی بین ما...
    بیا مجرم باشیم برای آخرین بار...
    بیا شاهد نباشیم این سرنوشت تلخ را...
    بیا فقط عاشقی کن امروز را...
    تا هنگام جدایی عاشقی کردن نباشد حسرت ما...
    بیا باز هم باید برقصیم به ساز سرنوشت، ما
    بیا شاید بعد از جدایی وصالی شد نصیب ما
    چه باید کرد با این "لحظات تلخ سرنوشت"؟
    که همین بود سرنوشت ما، از این همه عاشقی...
    چنانچه در آخر جدایی شد نصیب ما...


    "ثمین"

    چشمام از شدت اشک می سوخت، جلوی اشکام رو نمی تونستم بگیرم!
    لعنت به این اشکای لجباز...
    با احساس سوزش و درد زیادی رو نوک انگشتم، با حرص از جام بلند شدم و چاقو رو انداختم تو ظرف...
    اشک جلوی چشمامو گرفته بود اما به هر طریقی هم که شده بود خودمو به ظرفشویی رسوندم و اول با دست سالمم یه مشت آب به صورتم زدم. وقتی محیط اطراف برام واضح شد انگشتمو گرفتم زیر آب سرد، برش سطحی بود اما خون زیادی ازش میومد.
    با شنیدن صدای جیغی با وحشت سرمو برگردوندم که مامانو دیدم
    با عصبانیت اومد جلو وگفت: چیکار کردی دختر؟
    خودمو و مظلوم کردمو گفتم: ببین انگشت بیچارم چی شد مامان؟ من به تو هی میگم من به پیاز حساسیت دارم از دور که میبینمش اشک از چشمام میریزه اما تو هی اصرار میکنی آخرش هم....
    مامان با نگاهی عصبی حرفمو قطع کرد و گفت: خوبه خوبه،خجالتم نمیکشه خرس گنده انگار زخم شمشیر خورده... آخه بچه تو هنوز بزرگ نشدی؟خیر سرت 27 سالته ها! نمیدونی نباید دست خونیتو تو ظرفشویی بشوری؟ ببین کل دنیامو نجـ*ـس کردی، خدا بگم چیکارت نکنه دختر... نمی خواد تو اصلا کار کنی واسه من، برو تو همون گوشی که دردسرش واسم کمتره...
    با چشمای گرد شده داشتم نگاهش میکردم، منو باش فکر میکردم نگران من شده نگو نگران نجـ*ـس نشدن ظرفشوییش بود!
    هی! شانس نداریم که...
    مظلوم سرمو انداختم پایین و اومدم در برم که مامان گفت: کجا؟
    با تعجب گفتم: خوب خودت گفتی برم دیگه...
    مامان_ بله گفتم ولی بعد از اینکه کار پیازا تموم شد میری سر اون صاحاب مرده دختر جون
    با عجز به مامان نگاه کردم که گفت: ننه من غریبم بازی درنیار یالا کارتو انجام بده...
    با حرص رفتم سمت ظرف که دوباره اشک از چشمام سرازیر شد...
     
    آخرین ویرایش:

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    صدایی از پشت سرم اومد: خوش میگذره ثمین جان؟ با پیازا حال میکنی؟
    با حرص رومو برگردوندم سمت سیمین و گفتم: روی اعصابم اسکی نروها... به اندازه کافی اعصابم خرد هست.
    قهقهه ای زد و گفت: چشم آبجی خانوووووم خوش بگذره...
    خیز گرفتم سمتش که از جا پرید و پا به فرار گذاشت
    از دست این دختر آخر کارم به تیمارستان میکشه...
    بعد از اینکه پیازا رو با بدبختی خرد کردم سریع رفتم تو اتاق پناه بگیرم.
    در رو باز کردم، سیمین طبق معمول روی تختش دراز کشیده بود و داشت کتاب می خوند.
    به کتابای تاریخی به شدت علاقه داره، منم دقیقا نقطه عکسشم و به شدت از این نوع کتابا نفرت دارم. اصلا اسم چنگیز و تیمور و هخامنشیان و کوفت و زهرمار میاد حالت تهوع میگیرم!
    سیمین نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: گوشیت زنگ خوردش...
    من_کی بود؟
    سیمین_اکبرآقا سبزی فروش
    من_مزه نریز کی بودش؟
    سیمین_کی به تو زنگ میزنه دم به دقیقه جز سوگند؟
    پشت چشمی نازک کردم براش و رفتم سراغ گوشیم و بلافاصله شماره سوگندو گرفتم.
    بعد از شنیدن چهاربار صدای بوق بالاخره جواب داد.
    سوگند_سلاااااام ثمین جون!چطوری خانوم خانوما؟ پیازا چطورن؟فیض بردی؟
    چشم غره ای به سیمین رفتم که نیشخندی زد و دوباره غرق کتاب شد.
    با حرص در جواب سوگند گفتم:سلام خوبم پیازا هم خوبن سلام میرسونن خدمتت.
    خندید و گفت: پس خوش گذشته!
    من_زهرمار کارتو بگو وقت ندارم.
    سوگند_ایییییش از خداتم باشه
    بی حوصله گفتم: سوگند؟!کارت.
    سوگند_می خواستم ببینم پایه ای بریم بیرون؟
    من_کجا؟
    سوگند_نمیدونم یه پارکی جایی، خیلی وقته ندیدمت دلم برات عجییییب تنگ شده
    من_اوخی! به میتراهم زنگ بزن بگو اونم بیاد.
    سوگند_عاشقتم ثمیییین
    من_بالاخره باید دل شمارو یه جوری گشادش کنیم یا نه؟
    خندید و گفت: باشه پس من زنگ میزنم با میتراهم هماهنگ میکنم بهت اس میدم.
    من_اوکی.فعلا
    سوگند_فعلا
    تا تماس قطع شد سیمین گفت:منم میاما گفته باشم.حوصلم سر رفته.
    شونه ای انداختم بالا و از جا بلند شدم و در کمدمو باز کردم.
    کلا چهار تا مانتو داشتم.
    مانتوی سرمه ای رنگمو برداشتم و یه شال مشکی و شلوار جین مشکی پوشیدم.
    وای خاک عالم تو سرم!
    یادم رفت به مامان خبر بدم اصلا!
    سریع از اتاق رفتم بیرون و پریدم تو آشپزخونه و گفتم:مامان؟ من با سوگند و میترا دارم میرم بیرون اجازه میدی عزیزم؟
    مامان نگاهی چپ بهم انداخت و گفت: تو که حاضر شدی به نظرت چی بگم؟
    لبخندی دندون نما زدمو و گفتم:قربونت برم مامان جونم
    دوباره رفتم تو اتاق و گوشیمو چک کردم.آدرسو برام فرستاده بود سوگند.
    رو به سیمین که در حال کلنجار رفتن با شالش بود کردم و گفتم:حاضری؟
    سیمین_آره آره فقط دو دقیقه صبر کن.
    سری تکون دادمو و چادرمو از چوب لباسی تو کمد کشیدم بیرون و با وسواس خاصی سر کردمش.
    سیمین هم چادرشو برداشت و با هم رفتیم بیرون هر دو کتونیامونو پوشیدیمو و منتظر آسانسور شدیم.
    آسانسور طبقه سوم توقف کرد و سوار شدیم.
    از آپارتمان زدیم بیرون و هردم یه بحثی مینداختیم وسط و حرف میزدیم تو طول راه.
    به پارک رسیدیم و از دور سوگند و میترارو تشخیص دادم و با شوق رفتم سمتشون حدود دو هفته ای میشد ندیده بودمشون.
    وقتی رسیدیم اول سوگندو کشیدم تو آغوشم و بعدش هم رفتم سراغ میترا و چشمکی بهش زدم و بغلش کردم و در گوشش با شیطنت گفتم: چه خبرا از دانشگاه و دانشجوهاش؟
    خنده ی تلخی کرد و گفت: مثل همیشه...
    از خودم جداش کردم و لبخندی دلگرم کننده زدم.
    سیمین هم اومد جلو و با سوگند و میترا سلام و احوال پرسی کرد.
    نشستم وسط سوگند و میترا و نیم نگاهی به میترا که تو خودش رفته بود کردم.
    یهو سیمین گفتش: وااای چه باحال! اکیپ چادری...چهارتامونم چادری هستیم.
    از این ذوق سیمین خندمون گرفته بود.سیمین هم اومد کنار سوگند نشست و بحثو با اون باز کرد.
    رومو برگردوندم سمت میترا رو گفتم: یعنی هنوز هیچی به هیچیه؟
     
    آخرین ویرایش:

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    با ناراحتی سرشو تکون داد.
    من با قیافه ای متفکر گفتم: خیلی دوست دارم ببینمش.
    و با دیدن قیافه ی برزخیه میترا گفتم: البته جای برادری دیگه.
    اشاره ای ریز به سوگند کردم و گفتم:خبر داره؟
    میترا_ نه
    من_نمیخوای بهش بگی؟
    میترا_ترجیح میدم بین خودمون بمونه باتو راحت ترم.
    من_هرجور میلته عزیزم زیاد فکرتو درگیرش نکن.
    پوزخندی زد و جوابی نداد.
    یهو صدای سوگند هردوتامونو از جا پروند.
    سوگند با حرص غر زد: هوی نفله قبلا میومدی جلو دانشگاه دنبالمون میرفتیم یه بستنی کوفت میکردیم الان دیگه ما بمیریم هم مسیرت به این طرفا نمیخوره.
    خندیدم و گفتم: سوگند اذیت نکن خودت میدونی این اواخر چقدر درگیرم ولی این هفته که تموم بشه به رسم قدیم میام پیشتون غصه نخور و چشمکی بهش زدم.
    سوگند_ایول بستنی مجانییییی...
    من_جون به جونت کنن مفت خوری
    سوگند_بی ادب
    خندیدیم و به پیشنهاد سیمین از جا بلند شدیم تا یه دوری هم تو پارک بزنیم.


    "سوگند"

    بعد از اینکه کلی با بچه ها گفتیم و خندیدیم عزم رفتن کردیم.
    همین که رسیدم خونه خودمو شوت کردم رو تخت...
    فردا باید برم دانشگاه
    من و میترا تو دانشگاه شریف درس میخونیم و البته هم رشته ای هم هستیم رشتمون هم مهندسی شیمیِ، با میترا هم تو دانشگاه آشنا شدم و وارد اکیپ دو نفره من و ثمین شد.با ثمین رابطش روز به روز بهتر می شد .الانم که گاهی احساس میکنم با ثمین راحت تر از منه...
    پووووف فوق العاده خوابم میاد اما باید بشینم یه دور درس رو مرور کنم این کریمی ذلیل شده میخواد امتحان بگیره...
    غرق درس بودم که مامان صدام زد.
    از اتاق رفتم بیرون که همزمان بابا از حموم خارج شد سلام گرمی کردم و رفتم پیش مامان تو آشپزخونه
    من_جانم مامان؟ صدام زدی؟
    مامان_آره سوگند بیا اینجا حواست به سیب زمینیا باشه من برم نمازمو بخونم بیام.
    من_چشم مامان برو خیالت راحت.
    مشغول سرخ کردن سیب زمینیا بودم که متوجه شدم بابا هم رفت نماز بخونه.
    فقط من این وسط مونده بودم. اشکال نداره بزار مامان بیاد بعدش من میرم.
    همین جوری که فکرم درگیر بود دیدم مامان هم اومد منم رفتم وضو گرفتم و مشغول نماز شدم بعد حدود یه ربع رفتم بیرون که دیدم مامان داره سفره رو میندازه
    رفتم وسایلو از دستش گرفتم و توی سفره چیدم.
    نشستیم سر سفره و منم تقریبا یه بشقاب پر از برنج به همراه یه تیکه مرغ برداشتم و بسم ا.. گفتم
    اولین لقمه از گلوم پایین نرفته بود که تلفن خونه زنگ خورد.
    بابا_دخترم برو جواب بده ببین کیه؟
    با گفتن چشمی از جام بلند شدم و تلفن رو جواب دادم.
    من_سلام بفرمایید؟
    عمه رقیه_سلام به برادرزاده ی عزیزم! چطوری سوگند جان؟
    من_ممنون عمه جان شما خوبید؟ خانواده خوبن؟
    عمه رقیه_ قربونت عزیزم اوناهم سلام میرسونن. سوگند جان عزیزم خونه ای؟ جایی نمی خواید برید؟
    من_خونه ایم جایی نمیریم
    عمه رقیه_پس مزاحم میشیم دیگه
    من_مراحمید تشریف بیارید منتظریم.
    عمه رقیه_ قربانت عزیزم فعلا خداحافظ
    من_خداحافظ عمه جان
    و تماس قطع شد.
    آخ جووووون عمه اینا میخوان بیان. عمه رقیه 33 سالش بود و یه پسر گوگولی ناز به اسم مهدی داره...
    یعنی من عاشق این بچه ام
    رفتم دوباره سر سفره
    بابا_کی بود سوگند؟
    من_عمه رقیه بود دارن میان اینجا
    مامان خندید و گفت: پس همینه انقدر شارژ شدی آره؟
    لبخندی دندون نما زدم و مشغول خوردن باقی غذام شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    بعد از جمع و جور کردن سفره و آماده کردن وسایل پذیرایی زنگ خونه زده شد در رو باز کردم و منتظر رسیدن عمه اینا شدم.
    روسریمو کمی کشیدم جلو و در ورودی رو هم باز کردم که با عمه رقیه و آقا سینا (شوهرعمه ام) و مهدی رو به رو شدم.
    تعارفشون کردم به داخل و مشغول سلام احوال پرسی شدیم.
    همون اول مهدی پرید بغلم منم از خدا خواسته یه ماچ گنده کردمش که اونم غش غش خندید.
    همه باهم رفتیم سمت مبلا
    مهدی همچنان بغلم بود یه کوچولو که نشستیم و منم با مهدی بازی کردم از جا بلند شدم و رفتم تا چای بریزم.
    چایی ها رو آوردم و به همه تعارف کردم و اومدم نشستم پیش مامان اینا.
    داشتم به حرفای مامان اینا گوش میدادم که مهدی اومد جلوم وایساد و تو چشمام خیره شد و یهو بهم گفت:خوشگلللللل
    حالا من چشمام از تعجب شیش تا شده بود و همه هم داشتن میخندیدن
    لبخندی به این شیرین زبونیش زدم و لپشو کشیدم و گفتم: آخ من عاشقتم که...
    اونم در کمااااال تعجب گفت:فدااااات
    حالا یکی بیاد منو جمع کنه انقدر خندیده بودم که اشک از چشمام میومد آخه بچه دو ساله واین حرفا؟
    خلاصه این مهدی کوچولو با شیطونیاش کلی مارو خندوند.
    ساعت حدودای 10 شب بود که عمه اینا عزم رفتن کردن.
    منم بعد از رفتنشون پریدم تو دستشویی و مثل دخترای خوب مسواکمو زدم و رفتم که بخوابم.
    صبح با صدای آلارم گوشیم از جا بلند شدم
    وااااای جون ننت بیخیاااال من هنوز خوابم میاد که!
    با بدبختی از جام بلند شدم و چپیدم تو دستشویی دست و صورتمو شستمو و اومدم بیرون
    موهامو شونه کردم و یه شلوار لی و یه مانتو مشکی و یه مقنعه مشکی سرم کردم و رفتم تو آشپزخونه یه لیوان چای ریختم و با کره پاستوریزه خوردم
    داشتم وسایل صبحانه رو جمع میکردم که یه صدایی از پشت گفت: حاضری بابا؟
    با ترس برگشتم و گفتم:اااا؟ بابا شما نرفتی سرکار؟ من که سکته کردم!
    بابا خنده ای کرد و گفت: امروز دیر میرم بیا تورو هم برسونمت.
    من با ذوق پریدم بالا و گفتم:عاشقتممممم باباااا صبر کن چادرمو سر کنم الان میام.
    سریع چادرمو برداشتم و کتونیامو پوشیدم و با بابا رفتیم پایین
    سوار پراید بابا شدیم و پیش به سوی دانشگاه.
    از بابا خداحافظی کردم و پیاده شدم امروز کلا دوتا کلاس بیشتر ندارم.
    وارد کلاس که شدم میترا رو فوق العاده خواب آلود دیدمش رفتم سمتش و گفتم: درود برتو ای آریایی!
    خندید و گفت:و درود برشما
    نشستم کنارش و گفتم:چیه؟خوابت میاد؟
    با بیچارگی گفت:واااای سوگند دارم از بی خوابی میمیرم
    همون لحظه گوشیم زنگ خورد!وا این کیه اول صبحی؟
    گوشیمو از تو کیف درآوردم که اسم ثمین روش خودنمایی کرد جواب دادم:
    من_الو؟چته نفله اول صبحی زنگ زدی؟
    ثمین_بی شخصیت سلامت کو؟ نفله هم خودتی
    من_خوب حالا کارتو بگو
    ثمین_امروز تا چه ساعتی دانشگاهی؟
    من_تا 12. چطور؟
    ثمین_ میخواستم بیام اونجا بریم بستنی خوری
    من_ایووول دختر یعنی عاشقتم ثمین
    ثمین_خیلی خوب من 12 جلو در دانشگاهم علافم نکنیدا...
    من_چشم دوستییی
    خندید و لوسی نثارم کرد و با گفتن خداحافظی قطع کرد.
    میترا کنجکاوانه پرسید: ثمین بود؟آره؟ چی میگفت؟
    من_هیچی میگفت امروز میاد اینجا بریم بستنی خورون!
    میترا با خوشحالی ایولی گفت و خواست چیزی بپرسه که استاد اومد سر کلاس.
    اسامی رو درآورد و شروع کرد به حضورغیاب
    _سارا آملی
    سارا دستشو برد بالا و حضورشو اعلام کرد
    همینطور اسامی خونده میشد که رسید به اسم میترا
    استاد_میترا رضایی
    میترا هم با بی حالی جواب داد
    دوباره چند تا اسم خونده شد تا رسید به من
    استاد_سوگند فلاح
    دستمو بردم بالا و اعلام حضور کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    "میترا"



    بعد از تموم شدن هر دوتا کلاس از ساختمون دانشگاه زدیم بیرون که ثمین جلومون سبز شد
    با خنده گفت: سلام بر دوستان عزیز و گرامی
    ماهم جواب سلامشو دادیم
    همون لحظه یکی از بچه های کلاس که اسمش سارا بود سوگندو صدا زد و اونم با گفتن الان برمیگردم مارو ترک کرد.
    همین که سوگند رفت ثمین چشماشو ریز کرد و شیطون گفت: کجاست این آقا امیر شما؟
    خندیدم و با چشمام اطرافو دید زدم تا پیداش کنم دیگه داشتم از دیدنش نا امید می شدم،که یهو دیدم داره از رو به رو میاد خیلی سعی کردم ریلکس باشم اما با نیشی باز برگشتم سمت ثمین گفتم: رو پله هاست داره میاد پایین
    ثمین پرسید: چه شکلیه؟
    من_ یه تیشرت قهوه ای پوشیده با شلوار لی موهاش تقریبا بوره و چشماش روشنه ولی تا حالا نتونستم دقیق بشم ببینم چه رنگیه
    ثمین با خنده گفت: دختر خوب از این فاصله که چشاش معلوم نمیشه!
    منم خندم گرفت
    ثمین_همون که کنار اون پسرست که بلوز آبی تنشه؟
    من_آره خودشه
    ثمین متفکر گفت:قیافش معمولیه عاشق چیه این شدی؟من منتظر بردپیت بودم که!
    من با حرص گفتم: اولا که خوشگلی ملاک نیست دوما خیلیم خوشگله دقت کنی کپیه دیوید بکهامه...
    ثمین اول با تعجب نگام کرد بعد زد زیر خنده و گفت: راست میگن عاشقا دیووننا...
    پشت چشمی نازک کردم و خواستم جوابشو بدم که سوگند اومد و مجبور به سکوت کردن شدیم.
    سوگند_اه این دختره چقدر سوال میپرسه مخم ترکید. بیاین بریم بریم بستنی بزنیم که همچین خستگی از تنم بپره
    همه باهم به سمت در خروجی رفتیم
    همین که داشتیم میرفتیم یهو یه پسره سرشو از پنجره ماشینی که روبه روی دانشگاه پارک شده بود بیرون آورد و داد زد: د بدویید دیگه
    با تعجب برگشتم پشتمو ببینم که متوجه امیر و دوستش شدم. اونم خندید و گفت:الان میایم پسر عجله نکن
    ضربان قلبم رفت بالا. اولین بار بود صداشو میشنیدم. چه صدای قشنگی داره. سعی میکردم جلوی لبخندمو بگیرم اما چندان موفق نبودم
    رومو برگردوندم که دیدم اون پسره تو ماشین یه نگاه کوتاه اما همراه با شک به ثمین انداخت.
    یه ذره که از اونا دور شدیم ثمین گفت: بچه ها این پسره چه آشنا میزدددد کجا دیدمش اینو من؟
    سوگند_کدوم پسره؟
    ثمین_همین که از تو ماشین داد زد.
    سوگند-شاید از دوست پسرای سابقته
    ثمین_خیلی بیشعوری.نکبت
    من_منم دیدم اونم یه نگاه شک دار انداخت بهت
    سوگند_بیا دیدی گفتم.
    ثمین_ خودت میدونی من تو خط این مسخره بازیا نیستم. تمومش کن.
    همیشه همین بود. ثمین سر این بحثا به شدت قاطی میکرد چون مخالف عجیب پسره
    نمیدونم چرا!
    یعنی جوریه که به پسرا محل سگ نمیزاره البته بستگی داره به آدمشا اگه بچه خوبی باشه مریض نیست که معمولیه رفتارش با اونا ولی خب...
    سوگند مشغول منت کشی بود و منم به رفتاراشون میخندیدم.
    رسیدیم به کافی شاپ با هم داخل شدیم.
    رفتیم و یه گوشه دنج نشستیم.
    گارسون اومد و ما هم سفارامونو دادیم
    من_بستنی هفت میوه
    سوگند_بستنی با طعم طالبی
    ثمین هم از اونجایی که عاشق شکلات و کاکائو هستش، بستنی شکلات تلخ سفارش داد.


    "ثمین"

    سفارشا رو که گارسون آورد یه سکوت خاصی بینمون حاکم شد. داشتم با عشق بستنیمو می خوردم که دیدم یهو حالت میترا تغییر کرد، گونه هاش سرخ شد و سرشو انداخت پایین.
    رد نگاهشو دنبال کردم تا رسیدم به سه تا پسر! یکم که دقت کردم دیدم امیر جزو اون سه تا هستش و اون پسره هم که آشنا بود برام هم بینشون بود.
    ای خدا من اینو کجا دیدم؟
    هنوز درگیر این بودن که کجا بشینن!اون پسر بلوز آبیه تا چشمش به ما یا در اصل میترا خورد سریع به میز کنار ما اشاره کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    بی توجه به اونا مشغول خوردن بقیه بستنیم شدم.
    ساکت بودیم که صدای گوشیم سکوتمونو شکست. با تعجب به اسم بابا که روی صفحه گوشی خودنمایی میکرد نگاهی کردم و جواب دادم:
    من_سلام
    بابا_سلام دخترم.کجایی؟
    من_با سوگند و میترا اومدیم بستنی بخوریم.
    بابا_ آهان...خب چیزه.... میگم... من و مامانت داریم میریم بیرون معلوم نیست کی برمیگردیم!
    با شک گفتم: چیزی شده بابا؟ چرا اینجوری حرف میزنی؟
    بابا که مشخص بود هول شده تند گفت:نه بابا چی میخواد بشه؟ بستنیتو بخور عزیزم اصلا هم چیزی نشده...
    من_مطمئنی بابا؟
    بابا_ آره بابا چیزی نشده که...
    دیگه مطمئن شدم که یه چیزی شده و بابا نمی خواد بگه!
    با اعتراض گفتم:بابا؟؟؟
    بابا_ ای بابا هیچی نشده گل دختر برو پیش دوستات خداحافظ
    و بدون اینکه فرصتی بده به من قطع کرد.
    دلشوره بدی افتاد تو دلم. نکنه واسه مامان اتفاقی افتاده؟ خدانکنه!
    دستی جلوی صورتم حرکت کرد و منو به خودم آورد.
    نگاهی به سوگند و میترا که استرس از چهرشون میبارید کردم و گفتم:بچه ها من میرم خونه!
    و از جام بلند شدم.
    میترا دستمو گرفتو و گفت:کجا میری ثمین؟ چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ چرا انقدر نگرانی؟
    با بی حالی دوباره نشستم. و رو به بچه ها با استرس گفتم: بابام یه جوری حرف میزد انگار اتفاقی افتاده و نمیخواد بگه.
    سوگند لبخندی دلگرم کننده زد و گفت: نگران نباش عزیزم ان شاءا... که چیزی نیست. خودتو اذیت نکن! بستنیتو بخور همه باهم بریم.
    یهو یاد سیمین افتادم واااااای نکنه اون چیزیش شده باشه؟
    با عجله گوشیمو از تو کیف درآوردم.
    شماره سیمین رو گرفتم!
    جواب نمیده... چرا؟
    دوباره شمارشو گرفتم،یه بوق دو بوق... هفت تا بوق...مشترک مورد نظر پاسخگو..
    با عصبانیت قطع کردم و تو دلم به صدای آزار دهنده ی زن که اون جمله رو تکرار میکرد فحش دادم.
    میترا و سوگند سعی میکردن دلداریم بدن اما آروم نمیشدم. اگه واسه سیمین اتفاقی افتاده باشه من میمیرم!
    سوگند که دید من حالم بده از جاش بلند شد تا بره حساب کنه و بریم.
    میترا اشاره ای به سوگند کرد و گفت: بیا بریم.
    از جام بلند شدم و رفتم سمت در خروجی...
    سوگند_ ثمین مامانت اینا خونه ان؟
    من_ نه بابا گفت نمیان خونه...
    میترا_تورو که نمیتونیم تنها بزاریم!
    سوگند_آره پس تا مامانت اینا بیان میمونیم پیشت
    لبخندی برای این محبتشون رو لبم اومد و گفتم: خودتونو اذیت نکنید بچه که نیستم.
    سوگند با حرص گفت: نگاه کن نفله رو چه تعارفی تیکه پاره میکنه راه برو ببینم
    میترا_وای بچه ها کیفمو جا گذاشتم!!!
    سوگند درحالی که دستشو به نشونه خاک تو سرت بلند کرده بود گفت: دختر مگه تو عاشقی؟ زودتر گمشو برو وردار بیارش!
    میترا لبخندی زد و سریع رفت سمت کافی شاپ، که دقیقا اون طرف خیابون بود
    همین که خواست وارد کافی شاپ بشه اون پسر بلوز آبیه اومد بیرون و نکته قابل توجه اینجاست که کیف میترا دستش بود میترا وایساد و اول با شک به کیف نگاه کرد بعد انگار خواست حرفی بزه که پسره چیزی گفت و کیف رو گرفت سمتش میترا هم زیر لبی چیزی گفت که فک میکنم یه چیز تو مایه های ممنون اینا بود پسره هم لبخند مکش مرگ مایی زد و چیزی گفت و رفت داخل.
    میترا با گونه های سرخ اومد پیشمون و گفت: واااااای خاک تو سرم الان میگه دختره چقدر گیجه و با استرس به من نگاهی انداخت من منظورشو فهمیدم اما سوگند که فکر کرده بود منظورش پسرست گفت: ولش کن بابا بیا بریم این بنده خدا رنگ به رو نداره!
    خاک تو سرم اصلا یادم رفته بود با شنیدن این جمله تکونی خوردم و گفت: آره آره بدویید بریم.
    همین که رسیدیم جلوی در خونه با استرس کلیدو انداختم و رفتم داخل. برقا خاموش بود و خونه توی تاریکی فرو رفته بود چراغو روشن کردمو رفتم تو میترا و سوگند هم پشت من اومدن داخل و سوگند یا ا... بامزه ای گفت و سرکی کشید.
    بی حال روی اولین مبل وا رفتم و گفتم: نیستن نه مامان نه بابا... نه سیمین! داشت دیگه اشکم در میومد.
    گوشی رو برداشتم و شماره بابا رو گرفتم به سه بوق نرسیده جواب داد:
    بابا_ سلام دخترم! رسیدی خونه؟
    من_ سلام هنوز نمیخوای بگی؟
    بابا با کلافگی مشهودی گفت: نمیخوام نگران بشی.
    من_بابا اذیت نکن اینجوری بیشتر دارم عذاب میکشم...
    بابا_خیلی خوب ولی قول بده آروم باشی...
     
    آخرین ویرایش:

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    باشه ی آرومی گفتم و گوشامو تیز کردم.
    بابا_ راستش چجوری بگم؟... سیمین اومدنی تو راه تصادف میکنه با یه موتور... الان هم بیمارستانیم
    احساس کردم نفسم برای لحظه ای قطع شد دستمو روی گلوم کشیدمو و به زور گفتم: حالش چطوره؟
    بابا_ پاش شکسته و بدنش هم یه ذره کبود شده دکترا میگن امشبو باید بمونه بیمارستان...
    من_کدوم بیمارستان؟
    بابا_ نمیخواد تو بیای. حالت بدتر میشه الان هم برو بگیر بخواب فردا خواهرتو سالم میذارم کف دستت.
    اصرار نکردم چون زشت بود بخوام میترا و سوگندو از خونه بندازم بیرون بگم میخوام برم بیمارستان...
    تنها به گفتن :پس بیخبرم نزاریدی اکتفا کردم و بعد هم قطع کردم.
    به محض قطع شدن تلفن سوگند و میترا هجوم آوردن سمتم تا ببینن چی شده.
    با بغض تمام حرفای بابا رو براشون گفتم. هممون رفته بودیم تو فاز غم که گوشیه سوگند زنگ خورد.
    همیشه موقع سکوت ما باید گوشیه یکیمون زنگ بزنه هاااا!
    بعد از پایان مکالمش با ناراحتی گفت: ثمین؟ به خدا مجبورم برم مامان میگه زود برم خونه ناراحت نشو تو رو خدا
    لبخندی به روش پاشیدم و گفتم: سوگند؟ من همچین آدمیم؟ همین که شماها منو تو همچین شرایطی تنها نذاشتین خودش یه دنیا می ارزه واسم. برو خونتون راحت باش عزیزم! من هیچوقت از دست شماها ناراحت نمیشم.
    سوگند با لبخند گفت: خیلی ماهی به خدا و بـ..وسـ..ـه ای آروم روی گونه ام نشوند و چادرشو سر کرد و رفت.
    سکوت سنگینی بینمون حاکم شده بود. دلم نمیخواست انقدر جو ناراحت کننده باشه.
    برای همین با لبخند رو به میترا گفتم: میگمااااا راست میگفتیا! این آقا امیر یه شباهتایی به دیوید بکهام داره.
    میترا با ذوق برگشت سمتم و با هیجان گفت: دیدی گفتم ازش خوشت میاد؟ من که سلیقم بد نیست.
    صورتمو جمع کردمو و گفتم: خودشیفته!
    میترا یهو با کنجکاوی پرسید: راستی ثمین... یادت نیومد اون پسره رو کجا دیدی؟
    با گفتن این حرف دوباره رفتم تو فکر اما بازم چیزی یادم نیومد. با حالتی عصبی گفتم: اه... نکبت خیلی آشنا میزنه ولی اصلا یادم نمیاد کجا دیدمش! شاید تو دانشگاه دیدمش! نمیدونم...
    میترا صورتشو جمع کرد و با حالت شیطون و چندش گفت: وااااای نه تو رو خدا پسر به اون خوشگلی باید بره دکتر یا مهندس بشه یا حداقل یه شرکت زیر دستش بچرخه نه اینکه بیاد بره رشته گیاه پزشکی بخونه!
    با حرص کوسن مبل که توی دستم گرفته بودم و پرت کردم سمتشو داد زدم: خیلی بیشعووووور و بی شخصیتیییی آخه رشته من چشه؟ رشته به این ماهی! به این لطیفی! به این حساسی! همش با گل و گیاه سر و کار دارم...
    میترا متفکر گفت: بله کاملا لطیفه البته اگه اون سوسکا و موجودات چندش رو فاکتور بگیریم و لبخندی ژکوند تحویلم داد.
    من_ خوب چه ربطی داره؟ بالاخره گیاه به اینجور موجودات هم مربوط میشه دیگه! باید نوع هرکدومشونو بدونیم و فایده و ضررشون واسه گیاها و خیلی...
    میترا با حرص گفت: خیلی خببببببب باشه اصلا رشته تو عالییییی رشته تو معرکهههه! فقط بیخیال شو...
    بعد از کمی مکث پرسید: فردا میری دانشگاه؟
    من_آره و به احتمال زیاد باید خودم برم و با غر غر اضافه کردم: حالم از هرچی مترو و اتوبوسه بهم میخوره...
    میترا_تقصیر خودته میخواستی نری تو رشته ای که وقتی دانشگاه تهران قبول شدی مجبور بشی از اینجا هی بری کرج!
    پشت چشمی نازک کردم و گفتم: چون رشتمون خاصه دانشگاهش هم باید جدا و خاص باشه.
    میترا گفت: باشه اینجوری گول بزن خودتو...

    حدود ساعتای 7 یا 8 شب بود که میترا هم رفتش. حالا خودم بودم و خودم!
    سعی کردم به هرچیزی غیر از سیمین فکر کنم تا اعصابم خورد نشه. خودمو با درسام کمی سرگرم کردم و حدود ساعتای 9:30 هم رفتم که بخوابم گرسنه هم نبودم پس یه راست رفتم سمت اتاق...
    جای خالی سیمین اعصابمو بهم میریخت اما هی به خودم دلداری میدادم و میگفتم که چیزی نیست و یه تصادف سادست و اونم زود میاد خونه همینجوری که ذهنم بهم ریخته بود خوابم برد.

    با صدای زنگ ساعت بی حوصله و عصبی از جام بلند شدم و اول از همه رفتم دستشویی تا صورتمو بشورم.
    وضو گرفتم و اومدم بیرون. سجادمو پهن کردم و چادرو سرم کردم و قامت بستم
    بعد از خوندن نماز صبح صبحانه ی نه چندان کاملی خوردم و بعد هم رفتم تا حاضر بشم.
    همون مانتو سرمه ایمو پوشیدم به همراه یه جین مشکی و مقنعه مشکی چادرو سرم کردمو و کیف و گوشیو برداشتم و زدم بیرون.
    تو ایستگاه اتوبوس منتظر بودم که بالاخره اتوبوس بعد از بیست دقیقه اومد. نزدیک مترو پیاده شدم و تا اونجا کمی راه رفتم .
    همین که پام رسید به ایستگاه، قطار هم اومد و منم با خواب آلودگی داخل شدم.
    روی اولین صندلی خالی نشستم معمولا این موقع صبح زیاد شلوغ نیست. سرمو تکیه دادم به صندلی و سعی کردم بخوابم، کم کم چشمام داشت گرم میشد که یه صدای گوش خراش و بلند گفت: خانوماااااااا شال آوردمممم ببینین چه شالایی بهترین جنسو داره تو همه رنگ و همه مدلللل بیایدددد ببینید چه شالاییییی!!!
    با حرص چشمامو باز کردم و نگاهی به زن دستفروش کردم و گفتم: خانوم چه خبره کله صبحی؟ آروم تر دیگه. چه گناهی کردیم که اینجا هم نمیزارید درست و حسابی بخوابیم؟
    انگار که حرف دل خیلی از جمعیت اونجا رو من زدم ولی زن پشت چشمی نازک کرد و همچنان به هوار زدن ادامه داد.
    اوووووف کی میشه من یه ماشین بخرم از دست این مترو و این دست فروشا راحت بشم؟
    خلاصه با بدبختی رسیدم دانشگاه و مستقیم حرکت کردم سمت کلاس...
    تو راهرو بودم که یهو یه صدا با داد گفت: محمد وایسا دو دقیقه کارت دارم.
    پسری که جلوم بود روشو برگردوند که در کمال تعجب همون پسره رو که با امیر اینا بود رو دیدم.
    آهاااان حالا یادم اومد این همون پسرست دیگه چی بود فامیلیش؟
    یادمه خیلی شبیه فامیلیه من بود؟
    آهان
    فامیلیش محبوب بود فکر کنم...
    آره...
    همین بود اسمش...
    محمد محبوب...
     
    آخرین ویرایش:

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    با به یاد آوردن اسمش اون روز دوباره برام تداعی شد و باعث شد خندم بگیره اما خودمو کنترل کردم.
    یادمه سر کلاس وقتی استاد داشت حضور غیاب میکرد تا اینکه رسید به اسم "محبوب" منم که فکر کرده بودم منظورش منم با غیظ بهش گفتم: استاد محجوب هستم نه محبوب...
    استاد هم با لبخند شیطونی گفت: شما آقای محمد محبوب هستید؟
    با گیجی بهش نگاه که کردم فهمید نگرفتم منظورش چیه.
    و همون لحظه در زده شد و پسری اومد داخل و با استرس گفت: سلام استاد عذر میخوام تو ترافیک بودم. محبوب هستم. محمد محبوب...
    و اینجا بود که کل کلاس از خنده رفت رو هوا...
    سوتی بدی داده بودم!
    اون بنده خدا هم مونده بود که چی گفته که همه ترکیدن... با اخم رفت نشست سر جاش و اونم بعدا متوجه اتفاق شدش و به احتمال صد در صد دوستاش براش تعریف کردن.
    با یاد آوریش خواست باز هم لبخندی بیاد رو لبام که باز هم کنترلش کردم. وارد کلاس شدم و مستقیم رفتم و کنار شیرین نشستم و کمی مشغول صحبت شدیم تا استاد بیاد.

    "محمد"

    با خستگی وارد خونه شدم و اول از همه به اتاق بابا سرکی کشیدم. خواب بود. لبخندی زدم و رفتم تو آشپزخونه که مامانو دیدم که داره زیر لب غرغر میکنه. سلام آرومی کردم که برگشت سمتم و گفت: سلام پسرم مادر قربونت بشه که خستگی از سر و روت میباره...
    لبخند گرمی زدم و گفتم: خدا نکنه مامان جان... حالا چرا غرغر میکردی؟
    مامان با ناراحتی نگاهم کرد که چشمامو باریک کردم و گفتم: نکنه بازم این ملیحه خانوم بلند شده اومده اینجا؟
    مامان سری تکون داد و گفت: هربار که میاد اینجا چندتا تیکه میندازه به من و تو و بابات و میره... به خدا به حرمت همسایگیمونه جوابشو نمیدم...
    عصبی گفتم: دوباره چی اومده بلغور کرده؟
    مامان لبشو گزید و گفت: زشته پسر... بزرگتره
    با حرص گفتم: د آخه مامان چه بزرگتری؟ این زنیکه اگه این چیزا حالیش میشد که نمیومد چرت و پرت بلغور کنه...واقعا مامان بعضی وقتا فکر میکنم که بابا رفت و اینجوری برگشت تا نگاه های تحقیر آمیز و توهینای این مردمو به جون بخره؟ به جسمش که اون عراقیای وحشی رحم نکردن، حالا هم که دارن هموطنای خودش اینجوری با حرفاشون روحشو آزار میدن... به قرآن قسم که درد این یکی بیشتره به قرآن قسم....
    و سرمو تو دستام گرفتم مامان با بغض مشهودی گفت: اینجوری نگو پسر... درسته! پدرت رفت تا از همین مردم محافظت کنه و داره اینجوری جواب میگیره... اما یادت باشه خدا پشت ماست، همین که میدونم خدا از حق بندش نمیگذره دلمو آروم میکنه... فکر میکنی واسه من آسونه هرروز بشینم و توهینای این زنو به شوهرم و خانوادم بشنوم؟ به خدا منم عذاب میکشم... ما حق نداریم کفر بگیم، پدرت با عشق رفت و جنگید و هیچوقت هم پشیمون نشد از این کارش ما نباید کفر بگیم پسرم...
    نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تا خودمو کنترل کنم. مردمای این دوره زمونه چقدر نامرد شدن... صفت نامردی کمه براشون... کمه به خدا کمه...
    با ناراحتی از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم و سوییچ رو برداشتم و تا خواستم بزنم بیرون مامان از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: وا، مادر تو که چیزی نخوردی! بیا غذاتو بخور جون داشته باشی بری سرکار....
    نخواستم دلشو بشکنم لبخندی زدم و به سمت آشپزخونه راه افتادم.
    چند قاشق خوردم و با تشکر از مامان از جام بلند شدم و گفتم: دیگه میرم مامان جان کاری داشتی صدام بزن...
    مامان لبخند غمگینی زد و گفت: بمیرم برات که از صبح تا شب آرامش نداری...
    با اخم گفتم: مامان این حرفا چیه؟ دیگه نشنومااااا
    مامان لبخندشو عریض تر کرد و گفت: کپی باباتی مثل اون هم زور میگی و دستور میدی...
    لبخندی نشست رو لبم و گفتم: من غلط کنم به شما دستور بدم یا زور بگم بانووو.
    مامان خندید و گفت: برو محمد دیرت میشه هاااا...
    با خنده از مامان خداحافظی کردم و به سمت شرکت کوچیکی که توش کار میکنم راه افتادم....
    شانس آوردم با کامپیوتر آشنایی کامل داشتم و این شرکت هم بدجور گیر کرده بود، وگرنه همچنان علاف بودم...
    رفتم داخل و پشت میز نشستم و کارو شروع کردم.
    ساعت حدودا 8 شب بود که کارم تموم و شد و بعد از دادن گزارش کار به رییس شرکت حرکت کردم سمت خونه...
    از دور یه شیرینی فروشی رو دیدم و ماشین رو گوشه ای پارک کردم.
    وارد شدم و به عشق مامان یه کیلو ناپلئونی که عاشقش بود خریدم. بعد از اینکه حساب کردم رفتم بیرونو و مستقیم روندم تا خونه.
    پشت در بودم و میخواستم درو باز کنم که صدای قهقهه از تعجب ثابت نگهم داشت. شونه ای بالا انداختم و با تعجب در رو باز کردم و دیدم که بلهههه! زن و شوهر نشستن دارن گل میگن و گل میشنون...
    با شیطنت رو به مامان بابا گفتم: اوه شرمنده انگار بدموقع رسیدم مزاحمم برم؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا