کامل شده رمان تولد دوباره|elina76 کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mina_s

مترجم ویژه
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/06/23
ارسالی ها
306
امتیاز واکنش
17,815
امتیاز
684
محل سکونت
ایران - تبریز
مقدمه:

در حال حاضر من نمی توانم بدون تو زندگی کنم
بدون تو، من چیزی نیستم
اگر من از تو جدا شوم
این دنیا را ترک خواهم کرد
چون فقط تو هستی
اکنون تو هستی
اکنون زندگی من فقط تو هستی
ارامش و درد من
اکنون عشق من فقط تو هستی
چه نوع رابـ ـطه ایست بین من و تو؟
نمیتوانم به دور از تو برای یک لحظه زندگی کنم
فقط برای تو هر روز من زندگی می کنم
همه زندگی و زمان من را وجود تو فراگرفته
من آرزو می کنم هیچ لحظه ای بدون تو وجود نداشته باشم
در هر نفسم نام تو نوشته شده است


خلاصه:
داستان عشــقی جـاودان ... بر پایـه ی هزاران تهـمت

جنـگی نابرابر با عشـقی پـاک و بی ریا

داستان یک زنـدگـی ... یک تولــد...

برملا شدن پشـت پرده ای پر رمز و راز

داستان زنـدگی را در لحظـاتی کوتاه نمیـتوان فـاش کرد!!

و داســتان ادامــه دارد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز

    ژانر: عاشقانه و خانوادگی
    زبان: اول شخص هست و توسط شخصیت ها بیان میشه و تو بعضی قسمت ها راوی ماجرا رو بیان میکنه.
    شخصیت ها: میخوام کل شخصیت هارو اینجا بیان کنم که تو طول رمان هی توضیح ندم.
    یاش سعیدی شخصیت اول مردمون هست.ایشون 30سالشونه و دو تا برادر به نام های پویا که 27 سالشه و نیما که 32 سالشه. این برادرها ادامه دهنده شغل پدرشون که شرکت برگزار کننده خدمات عروسی هست کار میکنند.
    ویتی همسر نیما ست که یه دختر داره که در شهر دیگه مشغول ادامه تحصیل هست و بهار همسر پویا و بچه ای ندارند.
    پدرشون ارسلان خان هم بزرگ خونواده هست و سیما مادرشون.افسون هم عمه شون هست که از اون عمه هاست که کم کم میشناسینش:)
    و یاش دوتا دختر داره ، پروا 6 سالشه و پریا 4 سالشه.
    و اما آرتی جهانبخت شخصیت اول زنمون هست ، 26 سالشه ویه پسر6 ساله به اسم آراد داره. آرتی پیش خونواده ی همسرسابقش زندگی میکنه چون بچه پرورشگاهه.
    توضیحات بسه....بریم سراغ شروع قصه ی(شاید) عاشقانه این دو...




    به نام او که سرآغازتمامی عشق هاست

    "آرتی"
    - آراد...آراد!!؟؟
    بدو بدو اومد سمتم- بله مامان جونم؟
    - بیا تو پسرم.بازی بسه.
    دستشو کنار گوشش گذاشت- چشم مامانی.
    خندم گرفت..پسرک شیطونم
    آراد که اومد خونه خیالم بابتش راحت شد.رفتم پیش مونس جون(مادر شوهر سابقم) و تو پختن شام بهش کمک کنم.
    مونس جون : آرتی..دخترم.؟؟
    - بله مونسی؟؟
    :سیما خانم رو یادت میاد؟؟
    - سیماخانم...آهان همون دوست صمیمیتون.
    سرشو تکون داد
    :آره دخترم.فردا قراره سیمابیاد اینجا.میخواد یکم باهات صحبت کنه.
    - راجب چی؟
    :نمیدونم فقط گفت میخواد بیاد هم ببینتت هم یکم حرف داره.
    - قدمش روی چشم.
    :پاشو مادر...برو سینا وآراد روصداکن بیان شام.
    شب بعد اینکه آراد پسر کوچولوی شیطونم رو خوابوندم خودمم پیشش دراز کشیدم.

    به گذشته ام فکر میکردم.زمانی که برای اولین بار با پرهام آشنا شدم ، انگار همین دیروز بود که با عشق زندگیمونو شروع کردیم ولی آخرش برام تلخ تر از زهر شد.یادمه یه سال بعدازدواجمون رفتارای پرهام تغییر کرد جوری که اصلا چندین شب هم به خونه نمیومد بعد اون شکاک شد و به هرکار من گیر الکی میداد...یادمه یکی از دوستای دانشگام با یه دختر دیده بودنش ولی من باورم نکردم... دوماه بعد تغییر رفتارش باردار شدم.خوشحال بودم که حتما وجود این بچه باعث میشه رفتارش درست بشه ولی...موقعی که فهمید باردارم جلوی پدرومادرش خرابم کرد وگفت زندگیمون درست و حسابی نیست و این تخ**** زندگیمونو افتضاح میکنه.مونس جون بعد اون بهم امید واری میداد که نترس اینام حل میشه ، ولی حل که نشد هیچ من به چشم خودم my friend پرهام رو دیدم چندباری هم دختره به خودم زنگ زد و ازم میخواست از پرهام جدا شم تا اونا بتونن راحت با هم زندگی کنند.زندگی برام جهنم بود وقتی به پرهام گفتم کتمان نکرد گفت از اولم عاشقم نبوده و بعدا فهمیده فقط یه هـ*ـوس بوده اون حتی به من انگ خــ ـیانـت زد وگفت این بچه توراه اصلا بچه من نیست و یه ح*ر*و*م ز*ا*د*ه هست.
    موقعی که مونس جون اینافهمیدن پرهام رو عاق کردن و طلاقمم گرفتن.
    باورشون نمیشد پسرشون همچین جفایی در حق من کرده باشه...منی که کمی براش نذاشته بودم...
    بعد اون پرهام با اون دختره از کشور رفتن و دیگه چیزی ازشون ندونستیم.
    طی این 5 سال نذاشتم آراد آب تو دلش تکون بخوره هرچی میخواست سعی میکردم براش فراهم کنم.
    درست بود یه شکست بزرگ تو زندگیم داشتم ولی باید به زندگیم ادامه میدادم حداقل برای تنها پسرم.
    چشماشو بستم تا خاطرات تلخم از یادم بره وبتونم براحتی بخوابم.
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    صبح بعد این که پدری رفت سرکار ، من ومونس جون خونه رو مرتب میکردیم که آیفون زده شد.درو باز کردم و منتظر شدم سیما خانم بیاد بالا
    سیما:سلام مونس خانم گل.سلام دخترم.
    مونس جون:سلام عزیز.
    :سلام سیماجون.خوش اومدین.
    - ممنون دخترم.
    وارد خونه شد.درست بود سنی ازش گذشته بود ولی شادابی جوانی رو هنوز داشت.
    وقتی همگی نشستیم روی مبل ، مونسی وسیماجون با هم شروع به صحبت کردن منم رفتم آشپزخونه.بعد پذیرایی سیماجون رو کرد سمتم و پرسید
    : خوب دخترم...چه خبرا؟؟آراد جان خوبه؟
    - ممنون.خوبه.
    : راستش دخترم ، میخواستم یکم باهات حرف بزنم.
    - بفرمایید.
    نفسی گرفت و شروع به صحبت کرد
    : پسرم یاش رو که میشناسی و میدونی که همسرش 4 ساله پیش تو تصادف فوت کرد و الان هم با دخترهاش زندگی میکنه.میدونم که اینا رو از قبل میدونی ولی ازت یه درخواست دارم؟
    پرسشی نگاهش کردم...
    - چی ازم میخواین؟
    : من دربارت با یاش هم حرف زدم ازتو هم میخوام در مورد یاش فکر کن ، من که نه یعنی ماها میخوایم شما دو تا باهم یه زندگی جدید شروع کنید.
    نه...امکان نداشت...
    - ولی سیماجون ، من چطور...یعنی چطوری میتونم جای آرام خانم رو بگیرم؟من نمیتونم!!
    مطمئن جواب داد
    : میتونی دخترم..یاش هم میگه نمیخواد و نمیتونه ازدواج مجدد بکنه ولی به اونم گفتم به تو هم میگم حداقل دو تاتون به فکر این طفل معصوما باشید...پروا و پریا نمیتونن تا ابد بدون محبت مادر بزرگ بشن همینطور آراد نمیتونه بدون پدر بزرگ بشه ، از طرفی شما دو تا هم نباید که تا ابد با یاد گذشته زندگی کنید.... درست نمیگم مونس جون؟
    مونسی : منم باهات موافقم. به هرحال نباید زندگیشون تباه گذشته بشه.
    - من باید فکرکنم.
    : باشه دخترم.فکراتو بکن ، چون یاش هم بعد حرفای من قانع شده.اگه تونستی قبول کنی ایشالله آخر هفته میایم برای خاستگاری.
    سرمو زیر انداختم که یعنی باشه.سیما جون وقتی با ما ناهار رو خورد قصد رفتن کرد وبازم بهم گفت حتما فکرامو بکنم.
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    آقای یاش رو میشناختم.یعنی قبلا ها از طریق برادر کوچکترش پویا که تو زمان دانشگاه
    با هم همکلاس بودیم میشناختم.برادرش درسش رو ادامه داد ولی من با برداشتن ترم های تابستونی خیلی زودتر مدرکمو گرفتم و مشغول به کار شدم (توی یه شرکت واردات مواد غذایی منشی بودم).
    آقای یاش 30 سالش بود که با برادراش پویا و نیما مجموعه دوم شرکت پدرشون رو برپا کرده بودند و مشغول کار بودند.
    به شخصه میتونستم بگم آقای یاش یه مرد ایده عال برای هر زنی بود.( چهرش به ذهنم اومد) یه مرد قد بلند حدودا 190 ، هیکل ورزشکاری و چشم های درشت وباجذبه قهوه ای و موهاشم مشکی بود.به جرئت میتونستم بگم جذاب بود.هر زنی با دیدن چهرش و مال و اموالش مطمئنا بهش نه نمیگفت.
    "یاش"
    صبح بعد رسوندن بچه ها به مهد کودک رفتم شرکت تا یکم سرم گرم بشه و اون موضوع مسخره ای که مامان به دهن همه انداخته بود از یادم بره.
    موضوع مهمی برای من نبود ولی نمیتونستم قبولش کنم اونم من
    تا وقت ناهار سرگرم بودم که در به صدا اومد ؛ پویا اومد تو و بعد سلام و احوال پرسی روی مبل نشست البته نشستن که نه.. لم داده بود.
    : خوب برادر عزیز..فکراتو کردی؟؟
    اخم کردم و بی حوصله جواب دادم
    - ببین پویا به مامانم گفتم به تو هم میگم این موضوع رو فراموش کنید واوقات منم تلخ نکنید!!
    : آخه مشکلت چیه یاش؟تو که خانم آرتی رو از زمان دانشگاه من میشناسی!!میدونی که زن خوبیه و مطمئنا میتونه جای آرام رو برای تو ودخترا پر کنه !!...
    یهو از کوره در رفتم.
    - صد سالم بگذره بازم میگم هیچ کس و هیچ احدی نمیتونه جای آرام من رو پرکنه.این بحثا رم تموم کن.
    : تو که به فکر خودت نیستی به فکر اون طفل معصوما باش ، اونا علاوه بر محبت پدر به محبت مادرم نیاز دارن ، تو که نمیتونی جای مادرو براشون پر کنی؟!!
    - مامان به حد کافی بهشون محبت میکنه..
    : مادربزرگ جای خودش ولی اونا باید مادر داشته باشن.یاش خودخواه نباش
    سرمو گرفتم بین دستام..حق با همه بود من خودخواه بودم که نمیخواستم بذارم دخترام محبت مادر ببینن...ولی آخه آرام...آخ آرامم ، چطور دلت اومد مارو تنها بذاری و بری اون بالا...چطور فکر دخترات و من رو نکردی؟؟!!
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    رو به پویاکردم و گفتم
    - به مامان بگو هر وقت بخواد میام برای خاستگاری...ولی فقط و فقط بخاطر دخترام.
    : وای چه عجب آقا دوماد بعد این همه رجز خوندن و ناز کردن بله رو داد.مامان وبابا خیلی خوشحال میشن.من رفتم داداش
    - به سلامت.
    .
    .
    واقعا نمیفهمیدم ازدواج دوباره من چه سودی براشون داشت که اینهمه خوشحال میشدن...

    ****
    اصلا فکرشم نمیکردم که خانم آرتی موافقت بکنه و مامان هم مراسم خاستگاری رو راه بندازه و ما الان درست وسط خونه مادر آرتی نشسته باشیم ، مامان از خوشیش رو پا بند نبود همش میخندید ، یعنی اونقدر مشتاق بود که زندگی از بین رفته منو جمع و جور کنه!!!
    البته نه تنها مامان بلکه همه خندون بودند...از طرفی فکر میکردم شاید از دست نگهداری از دخترام خسته شدند که این موضوع رو پیش کشیدند...
    ولی خوب من زندگی نمیکردم.
    زندگی که بعد رفتن آرامم بی روح و بی اثر بوده...
    با گرفته شدن سینی چای مقابلم از فکراومدم بیرون و یه لیوان برداشتم و یه تشکر زیر لبی کردم بدون اینکه به صورت آرتی نگاه کنم.
    پدر شروع به صحبت کرد و از مادر آرتی اجازه خواست تا بریم اتاق و یکم با هم حرف بزنیم.
    از جام بلند شدم و خانم آرتی هم بلند شد.
    با راهنمایی آرتی به اتاقش رفتم روی صندلی میز تحریر نشستم آرتی هم روی تختش نشست.بعد یه مدت سکوت شروع به صحبت کردم بدون اینکه به صورتش نگاهی بندازم
    : خانم آرتی ، حتما از مادر شنیدی که من مخالفم ولی بعد شنیدن حرف اطرافیان بخاطر این که یه مادر باید بالای سر دخترام باشه موافقتمو اعلام کردم.من حتی اگه باشما هم ازدواج کنم قلب و ذهنم متعلق به آرام هست و تا ابد هم باقی میمونه.اینا رو میگم که بدونید من اصلا نمیخوام در آینده روابط ما مثل بقیه زن وشوهر ها باشه میخوام مثل دو تا دوست با هم زندگی کنیم ...
    صداش آروم جوابمو داد
    - آقای یاش منم با هاتونم موافقم.من کاملا میدونم که شما آرام خانومو خیلی دوست داشتید اینم بدونید من اصلا نمیخوام مانعی برای عشقتون باشم.من فقط میخوام سایه پدر بالای سر پسرم باشه و منم بتونم برای دختراتون در حد توانم مادری کنم.
    : این خیلی خوبه.خوب اگه حرفی ندارید بریم پیش خونواده ها؟
    - چرا آقای یاش.
    بااین حرفش برای اولین بار به صورتش نگاه کردم...باورم نمیشد آرتی خیلی شبیه آرام بود ولی چشمای آرام سبز وحشی بود و موهاش مشکی ولی خانم آرتی چشمای قهوه ای داشت که حالت کشیده بود وته نگاش معصوم بود موهاش هم قهوه ای تیره مایل به مشکی بود که هارمونی زیبایی داشت.
    چطور ممکن بود دونفر اینقدر به هم شبیه باشن بدون هیچ رابـ ـطه ای...
    غـــیـــرمـــمـــکـــن بـــود...
    پس دلیل اصرار ها این شباهت بود...
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    چشم ازش برداشتم و خواستم حرفشو ادامه بده
    - آقای یاش...من میخوام عقدی که میکنیم ساده باشه به هرحال برای بار دوم خوب نیست یه جشن مفصل بگیریم.
    :حرف شما درسته ولی این رسم خونواده ی ماست که هر عروسی پاشو بذاره تو اون خونه باید بهترین جشن براش گرفته بشه.به هر حال خانواده ی ما اعتبار زیادی بین مردم داره.
    - بسیار خوب.هرچی خودتون صلاح میدونید.

    (روز جشن)
    "آرتی"

    صبح زود بیدار شدم وآراد رو راهی مدرسش کردم.آراد از دیروز که شنیده به زودی صاحب یه پدر میشه خیلی خوشحاله ، یادمه از وقتی که تونست دنیاشو درک کنه همیشه ازم میپرسید مامان پس بابا کی میاد؟ منم میگفتم بابات یه جای خیلی دوریه اونم همیشه شبا یه نامه مینوشت و میذاشت زیر بالشش تا باباش ببینه و اون چیزایی که ازش میخواد و نقاشی کرده رو بخره و براش بفرسته منم شبا یواشکی نامه رو برمیداشتم چیزایی که میخواست رو براش میخریدم وبه اسم باباش بهش میدادم.
    درست تو 5 سالگیش اونقد اصرار کرد که من بابامو میخوام بهش واقعیت رو گفتم که باباش اونو نمیخواست و مارو برای همیشه ترک کرده.خیلی برام سخت بود که برای پسرم هم مادر باشم وهم پدر.
    باصدای مونس جون به خودم اومدم.
    :آرتی دخترم.بیا حاضر شو باید بری خونه سیما اینا.قراره اونجا آرایشگر بیاد تا حاضرت کنه.
    - چشم مونسی.
    :قربونت برم دخترم.
    مونس و پدرجون به گردن من وآراد خیلی حق داشتن حتی از پدر ومادر واقعیم که ندیده بودمشون هم خیلی دوستشون داشتم.
    فوری حاضرشدم و به پدرجون هم سپردم که آراد رو از مدرسش تحویل بگیره و بامونس جون راهی خونه آقای سعیدی شدیم.
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    نمیدونم از موضوع رمان خوشتون میاد و رمان متفاوتیه یا نه؟؟
    نهایت تلاشمو میکنم که پستا رو بیشتر کنم تا بتونم زودتر صفحه نقد رو بزنم و نظراتتونو درباره رمان بدونم.
    ممنون از کسایی که رمانمو میخونن.

    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


    خونه آقای سعیدی یه خونه ویلایی بزرگ توی یه باغ بود یعنی جوری بود که توش هرکدوم از برادرهای آقای یاش هم زندگی میکردند.کلا همه یه جا زندگی میکردند خونه تقریبا 500 متر یا بیشتر بود که هر عروس یه اتاق بزرگ داشت و همه تو یه طبقه بودن و طبقه دوم خالی بود و بلااستفاده.
    دو تا هم خونه کوچیک هم جلوی ورودی باغ بود که اولیش ماله نگهبان بود و دومی هم خالی بود ازش به عنوان انباری استفاده میشد.
    وقتی رسیدیم به خونه باغ سیماخانم به استقبالمون اومد ومنم بعد احوال پرسی راهی اتاقی که نشونم داد شدم.
    تقریبا عصر بود که کار آرایش و شینیون موهام تموم تموم شد و من تونستم چهرمو تو آینه ببینم.بااینکه علاقه ای به برگزاری این جشن نداشتم ولی مجبور بودم قبول کنم.
    موهامو از جلو جمع کرده بود و پشت موهامم باز بود و فر درشت بود.
    چشمامم یه سایه مشکی و طوسی هایلایت کرده بود و یه مداد مشکی هم کشیده بود ، لبامم رژ کالباسی زده بود.
    لباسم هم روی قسمت سـ*ـینه و دستام پوشیده بود و از جنس دانتل بود لباسمم یه لباس نباتی ساده بود.
    با اومدن بهار و ویتی به داخل اتاق از کنکاش خودم دست کشیدم.
    ویتی با شور وشوق سوتی کشید :وای آرتی! چه خوشگل شدی!!؟؟مگه نه بهار؟
    بهار:آره خواهری.مبارک داداش یاش باشه.راستی آرتی الان پدری و مادر میخوان بیان ببینتت.

    همون موقع در زده شد وارسلان خان وسیما جون اومدن تو.من سریع تور عروسی روانداختم رو موهام.
    هردو اومدن جلوتر
    سیماخانم دستشو با ناباوری جلو دهنش گذاشت و شوکه به ارسلان خان گفت
    :آرتی ... خیلی شبیه روز عروسی آرام شده.مگه ...مگه نه ارسلان؟؟
    ارسلان خان تایید کرد:درست میگی.دخترم اگه اجازه بدی ما بخاطر شباهتت آرام صدات کنیم تا یاش آروم بگیره.
    - ارسلان خان درکتون میکنم نگران آقای یاش هستید ولی من آرتیم نه آرام.من نمیتونم هویت خودمو ول کنم!!شما هم نگران آقای یاش نباشید بهتون قول میدم کاری کنم که ایشون همون آدم قبل بشن.
    سیماجون درحالی که آماده گریه بود بهم گفت:امیدوارم دخترم...من تموم امیدم به توهه.امیدوارم یاشم بتونه باهات آرام رو فراموش کنه.
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    .
    .
    به کمک بهار و ویتی راهی جایگاه شدم و نشستم روی صندلی.همزمان با من آقای یاش هم همراه پویا و نیما اومد ونشست کنارم.
    از سمت در اعلام کردن که عاقد اومد.استرس گرفته بودم.درست بود که اولین بارم نبود ولی میترسیدم کارم درست نباشه و نتونم از عهده مسئولیتم بربیام.
    ویتی و بهار وهمسراشون به عنوان ساقدوش کنارمون وایسادن.
    قرآن رو از سفره برداشتم و با خلوص نیت بازش کردم سوره نور اومد همون لحظه ویتی کنار گوشم گفت:مطمئنا پا قدمت خوش یوم میشه.
    غرق در معنی های سوره بودم که صدای عاقد رو شنیدم که برای بار سوم درخواست میکرد.
    با بله گفتنم همه دست زدند.
    بعد دست کردن انگشترها و شنیدن دعای خیر از بزرگترها به درخواست پویا یه آهنگ پخش شد وازما هم درخواست کرد که باید بلندشیم وبرقصیم.
    به تواحساسی دارم که بی نهایت کمشه
    هرجامیرم دل من عشق تودورو ورشه
    نمیدونی برای تودلم چجوری تنگه
    وقتی به توفکرمیکنم چقدبرام قشنگه
    خیلی دوست دارم من ازفکرتوشبابیدارم
    من اززندگی بی توبیزارم
    عزیزم خیلی دوست دارم
    خیلی دوست دارم واسه توچیزی کم نمیزارم
    واسه توخوشبختی میارم
    عزیزم خیلی دوست دارم
    گذرزمانوباتوحس نمیکنم اصلا
    اینوبدون عشقم جزخوبی نمیبینی ازمن
    نمیدونی حالم وقتی نیستی خیلی بدمیشه
    نمیدونی دنیاواسه من چجوری ردمیشه
    خیلی دوست دارم من ازفکرتوشبابیدارم
    من اززندگی بی توبیذارم
    عزیزم خیلی دوست دارم
    خیلی دوست دارم واسه توچیزی کم نمیزارم
    واسه توخوشبختی میارم
    عزیزم خیلی دوست دارم
    کاری کردی دنیاواسه من قشنگ وزیباشه
    عاشق توبودن برام معنی زندگی باشه
    فرقی نمیمونه برام با توتا ته دنیا
    تا تویی کنارم میدونم نمیمونم تنها
    (آهنگ خیلی دوست دارم از لیلافروهر)

    در طول آهنگ حس میکردم یاش تو یه خلصه فرو رفته وانگار تو گذشته خاطره ای با اون آهنگ داشته.

    .

    .
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    مراسم که تموم شد ومهمون ها رفتن ،راهی اتاق شدم.
    تموم اتاق ست قرمز ومشکی بود و روی دیوارها پراز عکسای آرام و یاش بود.کاملا از عکسا میشد به عشق عمیق بینشون پی برد.
    جلوی میز آرایش نشستم و بعد پاک کردن آرایش و باز کردن موهام ، لباسامم عوض کردم یاش وارد اتاق شد.
    روی تخت نشست
    :خانم آرتی...میشه باهم صحبت کنیم؟؟
    - البته.بفرمایید.!!
    :از همین امشب که رابـ ـطه ما شکل گرفته میخوام بگم که از من توقع رابـ ـطه زناشویی نداشته باشید من به هیچ وجه نمیخوام خدشه ای به عشق بین من وآرام وارد بشه ، میفهمید که چی میگم؟؟
    - بله میفهمم.ما برای عشق و عاشقی باهم نیستیم و فقط برای بچه هامونه.
    :پس ما فقط دوست هم محسوب میشیم و من ازتون در هر مشکلی حمایت میکنم.
    من رو مبل میخوابم شما هم رو تخت بخوابید.
    - ولی اینجا ماله شماست.
    : از امروز ماله شما میشه.
    - رو مبل سختتون میشه بیاید رو تخت بخوابیم وبرای راحتی هر دومون وسطمون این بالشتارو میذاریم.
    سری تکون داد و روی تخت دراز کشید
    : فکر خوبیه.

    صبح زود بیدار شدم چون میدونستم تو این خانواده عروس ها باید صبحونه رو برای بقیه حاضرکنن.
    به اتاق بچه ها رفتم و هر سه شونو بیدارکردم.باید سعی میکردم با پروا و پریا انس بگیرم و اونا اهم منو به عنوان مادرشون قبول کنن.
    "یاش"

    باسروصدای پروا که جیغ میزد از خواب بیدارشدم وفوری پاشدم ولباسمو عوض کردم رفتم اتاق بچه ها...
    دیدم آرتی سعی داره لباس پروا رو عوض کنه ولی پروا این اجازه رو بهش نمیداد.
    پروا:ولم کن!!من نمیخوامت.
    آرتی:پروا جان ، به خدا کاریت ندارم فقط میخوام لباس خوابتو عوض کنی بیای بریم صبحونه تو بدم دخترم.
    پروا:نمـــیــخوام...به من نگو دخترم.تو مامان من نیستی!؟تو نامادری هستی میخوای اذیتم کنی!
    - خانم آرتی؟
    آرتی برگشت و منو دید حرفمو ادامه دادم:بدید من لباساشو تنش میکنم.بهتره شما برید.
    لباسای پروا رو که تنش کردم همراهش رفتیم پذیرایی.کنار پریا نشوندمش.
    خودمم نشستم پیش بقیه.
    همین که شروع کردیم به خوردن عمه افسون گفت:کی این مربای هویج رو آورده تو سفره؟؟
    آرتی:من آوردم عمه جون.
    عمه:یعنی تو نمیدونی کسی از این مربا نمیخوره؟!!واقعا عجب عروسی هستی.هه...
    آرتی:ببخشید. من نمیدونستم.
    عمه:بهتره بیشتر دقت کنی و از بقیه عروسا یاد بگیری.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا