2ماه بعد
الان 2 ماه که با نیلوفر جون دوستم دیگه بیشتر اخلاق هاش رو میدونم دختر خیلی خوب و آرومی هست... میخوام امروز برم شرکت پیش بابا که بهش بگم دوباره... دیشب که به بابا گفتم : اولش عصبانی شد بعد بهش گفتم بابا بالاخره که باید این پیشنهاد داده بشه
منم الان دیگه تقریبا روش شناخت دارم هم دختر سنگینیه و هم آروم و مهربون از این دخترا نیست که آویزون باشه دیگه هیچی نگفت الان هم دارم اماده میشم که همراه ،بابا برم شرکت برم بهش بگم وقتی رسیدم شرکت بابا بدون هیچ حرفی مستقیم رفت تو دفتر خودش منم رفتم پیش نیلوفر...
گفتم :سلااااام سرشو بالا آورد تا منو دید یه لبخند زدو گفت:سلام خوبی؟
-مرسی چه خبرا؟
- سلامتی.. تو چه خبر..؟
- والا خبر که... میخوام باهات حرف بزنم..
-در خدمتم در باره ی چی؟
-میخوام باهات درمورد یه موضوع مهم صحبت کنم
-بگو عزیزم میشنوم
یکم مکث کردم تا دلمو زدم به دریا و گفتم :نیلوفر جون نظرت راجب ازدواج چبه؟
هنگ کرد فقط زل زد تو صورتم بعد گفت :من من چی بگم والا.. واسه چی میپرسی؟
-راستش چه جوری بهت بگم.. یکم سخته.. یعنی فک نمیکردم این قدر سخت باشه..
-راحت باش... نظر من هم راجب ازدواج بد نیس.
-یعنی قصدشو داری؟
-اگه شرایطش پیش بیاد اره..
-شرایطت چیه..
-مشکوکیا... چرا میپرسی..
-واسه کسی دنبال یه خانوم خوب میگردم..
-تو میگردی؟ پس خودش ؟
-خودش خواسته که بگردم....
-چرا تو؟
-چون دخترشم..
شوکه شد.. قشنگ معلوم بود توی هنگه.. -چی میگی تو.. واسه بابات؟
-اره دیگه بابام.. نظرت راجب ازدواج با بابام چیه..
-این چیزی نیس که تو بگی...
-پس کی بگه؟
-خود بابات... تازه اگه بخواد..
-باشه اونم میگه .. میدونم بد مطرحش کردم.. ولی من همینقدر بلدم.. کمکم کن.. هم منو هم بابامو.. خسته ایم از تنهایی.. یکم فکر کن.. یکم وقت بذار و رو پیشنهادم فکر کن.. رو حرفی که بابام قراره بهت بزنه...
مکث کرد.. سرم رو آوردم بالا و نگاهش کردم.. داشت نگاهم میکرد.. ازش پرسیدم..
-فکر میکنی؟
- باشه.. فکر میکنم..
الان 2 ماه که با نیلوفر جون دوستم دیگه بیشتر اخلاق هاش رو میدونم دختر خیلی خوب و آرومی هست... میخوام امروز برم شرکت پیش بابا که بهش بگم دوباره... دیشب که به بابا گفتم : اولش عصبانی شد بعد بهش گفتم بابا بالاخره که باید این پیشنهاد داده بشه
منم الان دیگه تقریبا روش شناخت دارم هم دختر سنگینیه و هم آروم و مهربون از این دخترا نیست که آویزون باشه دیگه هیچی نگفت الان هم دارم اماده میشم که همراه ،بابا برم شرکت برم بهش بگم وقتی رسیدم شرکت بابا بدون هیچ حرفی مستقیم رفت تو دفتر خودش منم رفتم پیش نیلوفر...
گفتم :سلااااام سرشو بالا آورد تا منو دید یه لبخند زدو گفت:سلام خوبی؟
-مرسی چه خبرا؟
- سلامتی.. تو چه خبر..؟
- والا خبر که... میخوام باهات حرف بزنم..
-در خدمتم در باره ی چی؟
-میخوام باهات درمورد یه موضوع مهم صحبت کنم
-بگو عزیزم میشنوم
یکم مکث کردم تا دلمو زدم به دریا و گفتم :نیلوفر جون نظرت راجب ازدواج چبه؟
هنگ کرد فقط زل زد تو صورتم بعد گفت :من من چی بگم والا.. واسه چی میپرسی؟
-راستش چه جوری بهت بگم.. یکم سخته.. یعنی فک نمیکردم این قدر سخت باشه..
-راحت باش... نظر من هم راجب ازدواج بد نیس.
-یعنی قصدشو داری؟
-اگه شرایطش پیش بیاد اره..
-شرایطت چیه..
-مشکوکیا... چرا میپرسی..
-واسه کسی دنبال یه خانوم خوب میگردم..
-تو میگردی؟ پس خودش ؟
-خودش خواسته که بگردم....
-چرا تو؟
-چون دخترشم..
شوکه شد.. قشنگ معلوم بود توی هنگه.. -چی میگی تو.. واسه بابات؟
-اره دیگه بابام.. نظرت راجب ازدواج با بابام چیه..
-این چیزی نیس که تو بگی...
-پس کی بگه؟
-خود بابات... تازه اگه بخواد..
-باشه اونم میگه .. میدونم بد مطرحش کردم.. ولی من همینقدر بلدم.. کمکم کن.. هم منو هم بابامو.. خسته ایم از تنهایی.. یکم فکر کن.. یکم وقت بذار و رو پیشنهادم فکر کن.. رو حرفی که بابام قراره بهت بزنه...
مکث کرد.. سرم رو آوردم بالا و نگاهش کردم.. داشت نگاهم میکرد.. ازش پرسیدم..
-فکر میکنی؟
- باشه.. فکر میکنم..
آخرین ویرایش: