کامل شده رمان تولد یک احساس | ریحانه لشکری کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان تولد یک احساس در چه سطحیه؟؟نظراتونو بگید حتی اگه منفی باشه

  • عالی

    رای: 7 87.5%
  • خوب

    رای: 1 12.5%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    8
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ریحانه لشکری

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/11
ارسالی ها
96
امتیاز واکنش
821
امتیاز
246
محل سکونت
اهواز
2ماه بعد
الان 2 ماه که با نیلوفر جون دوستم دیگه بیشتر اخلاق هاش رو میدونم دختر خیلی خوب و آرومی هست... میخوام امروز برم شرکت پیش بابا که بهش بگم دوباره... دیشب که به بابا گفتم : اولش عصبانی شد بعد بهش گفتم بابا بالاخره که باید این پیشنهاد داده بشه
منم الان دیگه تقریبا روش شناخت دارم هم دختر سنگینیه و هم آروم و مهربون از این دخترا نیست که آویزون باشه دیگه هیچی نگفت الان هم دارم اماده میشم که همراه ،بابا برم شرکت برم بهش بگم وقتی رسیدم شرکت بابا بدون هیچ حرفی مستقیم رفت تو دفتر خودش منم رفتم پیش نیلوفر...
گفتم :سلااااام سرشو بالا آورد تا منو دید یه لبخند زدو گفت:سلام خوبی؟
-مرسی چه خبرا؟
- سلامتی.. تو چه خبر..؟
- والا خبر که... میخوام باهات حرف بزنم..
-در خدمتم در باره ی چی؟
-میخوام باهات درمورد یه موضوع مهم صحبت کنم
-بگو عزیزم میشنوم
یکم مکث کردم تا دلمو زدم به دریا و گفتم :نیلوفر جون نظرت راجب ازدواج چبه؟
هنگ کرد فقط زل زد تو صورتم بعد گفت :من من چی بگم والا.. واسه چی میپرسی؟
-راستش چه جوری بهت بگم.. یکم سخته.. یعنی فک نمیکردم این قدر سخت باشه..
-راحت باش... نظر من هم راجب ازدواج بد نیس.
-یعنی قصدشو داری؟
-اگه شرایطش پیش بیاد اره..
-شرایطت چیه..
-مشکوکیا... چرا میپرسی..
-واسه کسی دنبال یه خانوم خوب میگردم..
-تو میگردی؟ پس خودش ؟
-خودش خواسته که بگردم....
-چرا تو؟
-چون دخترشم..
شوکه شد.. قشنگ معلوم بود توی هنگه.. -چی میگی تو.. واسه بابات؟
-اره دیگه بابام.. نظرت راجب ازدواج با بابام چیه..
-این چیزی نیس که تو بگی...
-پس کی بگه؟
-خود بابات... تازه اگه بخواد..
-باشه اونم میگه .. میدونم بد مطرحش کردم.. ولی من همینقدر بلدم.. کمکم کن.. هم منو هم بابامو.. خسته ایم از تنهایی.. یکم فکر کن.. یکم وقت بذار و رو پیشنهادم فکر کن.. رو حرفی که بابام قراره بهت بزنه...
مکث کرد.. سرم رو آوردم بالا و نگاهش کردم.. داشت نگاهم میکرد.. ازش پرسیدم..
-فکر میکنی؟
- باشه.. فکر میکنم..
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    (اشکان)
    مشغول کار بودم که در اتاق باز شد دیدم تانیا اومد تو و در اتاق بست گفت:بابا بهش گفتم
    - خب؟
    - میگه خودت باید بگی..
    -ههه چه خوش خیال من برم بهش پیشنهاد ازدواج بدم؟؟
    عمرا
    اخم کردم و گفتم:به من مربوط نیست
    - اههه بابا اگه خودت بودی باور میکردی؟؟
    بعدشم اون گفت اگه بابات بگه روش فکر میکنم نگفت که باهاش ازدواج میکنم
    پوووفی کردم و گفتم:خب حالا میگی چکار کنم؟؟
    - برو بهش ... بگو دیگه..
    مظلومانه نگاهم کرد میدونستم این حربه ش نمی خواستم خودمو کوچیک کنم ولی...
    - خیلی خب باشه
    چشماش خوشحالیشو نشون میدادگفت:
    خب بلند شو برو دیگه...
    -الان تو محیط کار؟؟
    - آره دیگه
    - نه تو برو خونه عصر خودم بعد از وقت اداری بهش میگم
    - مطمئن؟
    خندم گرفته بود هنوز باور نمیکرد
    - آره مطمئن حالا هم من زنگ میزنم با راننده برو خونه
    - باش پس خداحافظ
    -خداحافظ
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    بعد از رفتن تانیا نشستم فکر کردم ....
    حالا چه جوری برم بهش بگم که غرورم له نشه و فکر نکنه خبرایی؟ اههه ببین یه بچه چه جور میبرتت زیر سوال؟
    بعداز کارام نگاهی به ساعت کردم ساعت4بود الان دیگه وقت رفتنه وسایلمو جمع جور کردم و رفتم بیرون که خانم امینی رو دیدم الان وقتشه که بهش بگم
    گفتم:ببخشید خانم امینی؟ برگشت نگاهم کرد
    - میشه چند لحضه بیاید تو ماشین؟؟کارتون دارم بعد خودم هم میرمرسونمتون سرش پایین بود گفت:نه ممنون خودم میرم
    - من تو ماشین منتظرتونم
    منتظر جوابش نشدم رفتم تو ماشین نشستم .بعد از چند دقیقه اومد در ماشینو باز کرد و نشست ماشینو روشن کردم و به راه افتادم .دل تو دلم نبود.چی بهش بگم اخه؟؟تانیمه های راه سکوت بود تا اینکه من سکوتو شکستم و گفتم:صبح تانیا باهاتون صحبت کرد؟
    -بله
    -خب پس من منتظر جوابتونم .نمی خوام زود جواب بدید فقط یه سری چیزارو باید بهتون بگم. اول اینکه تنها قصدم از این ازدواج اینه تا تانیا از تنهایی بیرون بیاد من مخالف بودم ولی خب به اسرار تانیا کوتاه اومدم .راستش خودمم تنهام ولی این تنهایی واسه من لازمه.شاید تاوان تصمیم از روی هـ*ـوس و عجولانه منه چند نفری رو پیشنهاد دادم به تانیا اوناهم کامل و زیبا بودن ولی تانیا از شما خوشش اومده
    تا اون موقع ساکت بود ولی یه هو برگشت و گفت : شما رو نمیدونم ولی من به خاطر یه بچه زندگیم رو تباه نمیکنم شاید شما خودتون رو مقصر بدونید ولی من بی گناهم .یکم مکث کرد و ادامه داد منم ارزوهایی دارم تا الان که ناکام بودم واز زندگی هیچی نفهمیدم ولی به بعد از ازدواجم امیدوارم. می دونید....واسش برنامه دارم. امیدوارم مشکل شماهم به بهترین شکل حل بشه.
    سرش رو پایین انداخت و با بند کیفش بازی میکرد تو ماشین سکوت بود که من ترمز گرفتم و ایستادم شکه نگاهم کرد اونقدر غرق فکر بود که متوجه نشد رسیدیم به خونه اشون اشاره کردم و گفتم رسیدیم یه لحضه به خودش اومد.حینی که کمربندش روباز میکردتشکر کرد و پیاده شد شیشه رو اوردم پایین و گفتم تا دو روز دیگه جوابم رو بدید روی تمام حرفام خوب فکر کنید بعد از این دوروز جواب می خوام فعلا.
    که یه هو گفت من فکر کردم شما منظور حرفام رو متوجه می شید .
    گنگ نگاهش کردمو گفتم کدوم حرفا؟
    به یه حالت سردرگم گفت:آرزو و برنامه برای بعد ازدواج دیگه با خجالت گفت:خب من دلم میخواد اولین زن تو زندگیش باشم نه اینکه اختلاف سنیم با دخترش زیر 10سال باشه.البته می دونم که که شما خودتون سنتون بالا نیست و جونید ولی خب.....بازهم کمی سکوت کردکه من از این سکوت استفاده کردم و با یه تحکم گفتم:من گفته بودم دو روز دیگه فعلا.
    وحرکت کردم تو راه تمام فکرم این بود که مگه شرایط زندگی من رو نمی دونه که میگه آرزو دارم.اگه بیاد تو زندگی من که به آرزوهاش می رسید.من همه چی دارم رایسم و اون فقط یه منشی ساده تازه از یه خانواده ی سطح پایین .
    عصبی شدم .ازاین که یکی مثل امینی به من بگه نه عصبانی میشدم.
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    وقتی رسیدم به خونه تا در خونه رو باز کردم تانیا جلوم ظاهر شد و گفت :
    -گفتی؟
    سرم رو تکون دادم .
    - چی گفت ؟
    -دو روز دیگه جواب میخواستم ...
    بدون اینکخ منتظر باشم چیزی بگه رفتم سمت اتاقم و در رو محکم بستم.. هنوز هم عصبی بودم.. لباسام رو عوض کردم و ریدم روی تختخواب.
    صبح وقتی از خواب بیدار شدم تانیا بیدار بود.. خیلی خوشحال بود. میدونستم دلیل خوشحالیش چیه رو کردم سمتش و گفتم.
    -خیلی خوشحالیه..
    -سلام بابایی صبح به خیر
    -صبح تو هم به خیر..
    -از خوشحالی نمیدونی چی کار کنی هاااا..
    -اره بابا خیلی خوشحالم.. تا فردا که امینی جواب بده دل تو دلم نیست .. هزار تا برنامه دارم بابا...
    -وااای برنامه های تو خطر ناکه .
    -ااااا بابا..
    -من می رم .
    -صبر کن منم میام ..
    -لازم نیست تو بشین پا کارات و برنامه هات..
    - باشه... پس ب*و *س .. ب *و *س .. بای بای..
    -خداحافظ .
    تمام روز توی دفتر بودم از صبح یه سره دارم کار می کنم ساعت 4 بود، خواستم برم خونه که امینی رو توی راه رو دیدم. اومد سمتم انگار کارم داشت ... اومد و کنارم ایستاد و سرش پایین بود. رو کردم بهش و گفتم.
    -کاری داشتید؟
    -بله اگه میشه باهاتون خصوصی حرف بزنم.
    - بیا پارکینگ من تو ماشین منتظرم.
    رفتم سمت پارکینگ و بعد از چند دقیقه اون هم اومد.. به طرف ماشینم اومد و من شیشه رو کشیدم پایین.
    -سلام
    -ما که تازه سلام دادیم به هم خانم امینی..
    -ببخشید هول شدم یه لحظه...
    - خب چیزی خواستید بگید؟
    - بله... راستش من خواستم بگم که جوابم منفیه .. گفتم زیاد معطل من نشید...
    بهم برخورد.. نمیدونستم چی کار کنم حس کردم دارم خورد میشم.. منم نگاهم رو ازش گرفتم خیلی خشک و جدی گفتم باشه خداحافظ و سریع حرکت کردمو گاز میدادم.. عصبانی بودم .خیلی از اینکه از طرف یکی مثل امینی رد شم ناراحت و عصبی بودم.. تو راه همش به این فکر بودم که ببین با طناب یه بچه افتادم تو چه چاهی...
    رسیدم خونه تانیا تو اتاقش بود و با موبایلش حرف میزد و میخندید.. در اتاقش رو باز کردم.. اونقدر محکم در رو هل دادم که محکم خورد به دیوار و برگشت. تانیا روی صندلی میز کامپیوترش نشسته بود و می خندید و صندلی رو تاب میداد.. از صدای برخورد در و دیوار برگشت و از ترس یه هو ایستاد و با تعجب نگاهم میکردو تلفن رو دوباره برد سمت گوشیش و گفت سارا بهت زنگ میزنم. و تلفن رو قطع کرد.
    تلفن رو گذاشت روی میز و اومد سمتم و با تعجب گفت:
    -بابا... چی شده.. چرا انقدر عصبی هستی
    با داد جوابش رو دادم...
    - گفت نه.... امینی گفت نه... یه منشی رده پایین به من گفت نه... فکر نکنی خوشم میومد ازش الان ناراحتم... فقط ناراحت این هستم که با حرف تو داره ابروم میره... چرا به عقل یه بچه اعتماد کردم.. چی شد که قبول کردم.. ؟؟؟
    برگشتم و خواستم از در برم بیرون که یه هو برگشتم و انگشتمو اوردم بالا و داد زدم: میگه ارزو دارم ... یکی نیس بگه بهش اونایی که واسه تو ارزو هس تو خونه ی من داره خاک میخوره... از فردا با دمش گردم میشکنه تهرانی خواهانم بود و من گفتم نه..
    تینا خشکش زده بود ... از حیرت با چشمای گشاد نگاهم میکرد .. گاها که صدام میرفت بالا یه تکون میخورد از ترس..
    از در داشتم میرفتم بیرون که با صدایی اروم گفتم اینا همش تقصیر توعه.. دیگه فکر ازدواج منو از سرت بنداز بیرون...
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    تانیا.
    رفتم شماره نیلوفر رو گرفتم، بعد از چند تا بوق جواب داد..
    -الو.؟
    - الو . نیلوفر جون تانیام.
    -خوبی عزیزم.. شناختمت
    -ممنون نیلوفر جون؟
    -بله.. چیزی شده؟
    -چی شد که جواب منفی دادی؟
    -.....
    -چی شد؟
    -تانیا من واسه پدرت توضیح دادم و دلیلم رو گفتم..
    -به من هم بگو....
    بعد از کمی مکث ادامه داد.
    -تو خودت هم دختری درک میکنی چی میگم.. من دلم میخواد همسر آینده ام به خاطر خودم بیاد و بهم پیشنهاد بده.. واقعا دوسم داشته باشه از شرایط زندگی ایم بدونه.. ولی پدر تو مستقیم بهم گفت به خاطر تو میخواد ازدواج کنه.. اونم نه با من با هر کی شد..
    -این آرزوت بود که به بابام گفتی؟
    -تانیا عزیزم تو درک کن.. تو هنوز کوچیکی شاید نتونی متوجه حرفم شی.. ولی پدرت حرفای منو شنید و درک کرد.
    - ولی الان ناراحته..
    -ناراحته؟ اون که به نظر ناراحت نمیومد حتی دلیل جوابم رو ازم نخواست و رفت.
    -ولی الان هم ناراحته هم عصبانی. همش داره داد میزنه.
    - ناراحتیش بر طرف میشه.. تو هم ناراحت نباش.. نگران تنهاییت هم نباش قول میدم مثل یه دوست کنارت باشم..
    -تنهایی من با بدون دوست بودن فرق داره.. من دوست دارم همسایه امون هم هست ولی منظورم این تنهایی ای نیست ..... نیلوفر خانوم؟
    -بله عزیزم.
    - تو هر ارزویی داری واست مهیا میکنیم..
    -ببین تانیا، بعضی ها هستن به هم نمیخورن.. با هم جور نمیشن . مثل من و بابات.. شنیدی که میگن کبوتر با کبوتر باز با باز؟
    -آره شنیدم.
    -من کبوترم بابای تو باز... نه تنها از نظر مقام و ثروت از نظر رده ی اجتماعی هم خانواده ی تو بالا تره.. پدر من ...
    -تفاوت همه جا هست... همه متفاوتیم.. درسته که اینا مهمه ولی به این فکر کن می تونی زندگی خودت و ما رو تغییر بدی...
    -نگران زندگی من نباشید.. ولی واسه زندگیه شما کلی مورد خوب هست واسه بابات..
    -بابام گفته دیگه فکر ازدواجش رو از سرم بیرون کنم.
    -شماره ام رو به بابات بده واسش توضیح میدم..
    -میشناسمش اون زنگ نمیزنه بهت.
    -شماره ی بابات رو بهم بده..
    -باشه الان میفرستم پس فعلا..
    -باشه منتظرم خداحافظ.
    تماس رو قطع کردم و شماره رو واسش فرستادم.. یکم منتظر ایستادم.. دلم میخواست پبش بابا باشم که نیلوفر زنگ میزنه.. رفتم سمت اتاق بابا.. در زدم یکم مکث کردم که دیدیم جواب نداد ساعت تازه 7 بود پس خواب نیست.. دوباره در زدم این بار محکم تر.. که یه هو صدای بابام رو شنیدم...
    -چی میخوای.. خسته ام تانیا..
    -کارت دارم بابا..
    -برو تو اتاقت فعلا عصبانی ام.
    -بابا... من به نیلوفر زنگ زدم..
    بعد از چند ثانیه در به شدت باز شد.. و بابا با قیافه ی عصبانی نگاهم میکرد.. من یه قدم نزدیک تر شدم که با داد گفت...
    -تو چی کار کردی؟ زنگ زدی به امینی؟
    -اره .. گفتم چرا جوابت منفیه تو هر ارزویی داشته باشی اینجا واست مهیاس..
    ارومتر شد و گفت :
    -خب اون چی گفت..
    -گفت بابات بازه من کبوتر... گفت فاصله زیاده هم از نظر ثروت هم رده و مقام..
    -باز خوبه اینا رو میدونه خودش..
    -گفت دوس داره همسرش خودش رو بخواد نه از اجبار ..
    -این که رویای همه ی دختراس ولی گاهی طبق رویا پیش نمیره..
    تلفنش زنگ خورد برگشت توی اتاق.. صبر کردم ببینم نیلوفره یا نه.. که فهمیدم یه تماس کاریه.. در اتاقش رو بستم و رفتم توی آشپزخونه.
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    نیلوفر.
    وای خدا این دیگه چه گرفتاری ایه. چرا آرامش نمیاد سراغم ...
    صدای مامان بلند شد..
    -نیلوفر.. ذلیل نمیری کجایی تو.. چرا نمیای کمکم... کمرم شکست دختر بیا .. بیا تحمل ندارم دیگه ....
    -چشم مامان ... الان میام..
    رفتم توی حیاط وااای مامان جارو به دست داره حیاط رو اب و جارو می کشه..
    -مامان اینجوری که تمیز نمیشه جارو کثیف میشه آب می پاشه همه جا نجـ*ـس میشه که..
    -چه کار کنم پس.. این گند کاری رو چه جوری تمیز کنم... ده بار گفتم مرد نکن این کارو .. همه جا رو نجـ*ـس کردی.. نایست اونجا بیا شلنگ رو بگیر آب پاشی کن..
    -چشم..
    مامان داشت هنوز غر میزد..
    -چند بار بگم مرد گوسفند میکشی دور تا دور حیاط نچرخونش.. تمام خونه شد خون و کثافت گوسفند. . تا کی بشورم اخه.. فرضا تمیز شد بوی گندشو چه کار کنم.
    - مامان غر نزن.. همینه دیگه .. شغلش اینجوریه.. کدوم قصاب رو دیدی بوی خون نده.. خدا رو شکر کن
    -درست بشور حرف نزن..
    ناهید و نجمه از مدرسه اومدن...
    ناهید-اه اه بازم خون
    نجمه -سلام مامان.. نیلو سلام..
    مامان -سلام.. برید تو نچرخید تو حیاط.. لباساتون رو عوض کنید بیافتید دور کارا شام.. امشب غذا با شماس.
    ناهید - عه داشتیم مامان خانوم؟ امشب نوبت ما نبود که....
    نجمه -راست میگه.. تازه فردا ما امتحان داریم..
    مامان که عصبی شده بود داد زد..
    مامان -با من بحث نکنید.. گفتم با شماس یعنی با شماس.. منو نیلوفر داریم این حیاط رو میسابیم بسه دیگه خسته شدیم .
    نجمه -بله بله ما هم گفتیم که با شماس..
    مامان دست زد به کمرش و داد زد :
    -چی!!!!!؟
    ناهید-حق رو میگه دیگه حق با شماس..
    اون دوتا بدو رفتن توی خونه تو همین حین بابا اومد توی خونه..
    مامان - خسرو.. بیا اینجا پرو پاچه ات رو بشور
    بابا هم با لبخند اومد و پول گوسفندی که کشت رو به مامان داد و گفت چشم.. شما جون بخواه..
    بعد از شستن حیاط رفتیم توی خونه.. حوصله ی خونه رو نداشتم پر بود از سر و صدا رفتم توی اتاق ..
    خونه امون زیاد بزرگ نیس واسه همین من و نجمه و ناهید توی یه اتاقیم .
    داشتم توی اتاق به پیشنهاد تانیا فکر میکردم که یه هو نجمه و ناهید با سر و صدا وارد اتاق شدن.
    وای من اعصاب این همه سر و صدا رو ندارم و این دو تا با داد و جیغ میزنن تو سر و کله ی هم.. صدای داد و مامان هم میومد که از توی اتاق داشت با بابا که رفته بود دوش بگیره حرف میزد..
    دیگه تحمل سخت بود واسم. . سر درد هام کم کم زیاد شده بود و فاصله هاشون کم شده بود .اعصابم خورد میشد ولی نجمه و ناهید چون خودشون شاد و شیطون بودن از فضای خونه خوششون میومد و میگفتن فضای خونه نیازی به تغییر نداره تو زیادی افسره ای ولی من افسرده نبودم فقط آرامشم کم بود ... رفتم توی حیاط و روی سکوی دم در نشستم و آروم پام رو تکون میدادم.. به آسمون نگاه کردم صدا های مبهمی از رفت و امد ماشین ها به گوش میرسید .. این صدا برام لـ*ـذت بخش بود..چشمام رو بستم.. الان وقت فکر کردم بود .. هنوز ماجرای تانیا و آقای تهرانی و پیشنهادشون رو به کسی نگفته بودم..
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    چشمام رو بستم و فکر کردم.. به این فکر کردم که بشم عروس خونه ی تهرانی.. یه خونه ی بزرگ به رنگ طلایی بود و پر از نور شاید چون تو ذهنم دست نیافتنی بود برام و آروم.. حس میکردم آرامشم بیشتر شده با این فکر.. چون توی اون خونه آرامش بر پا بود... ومن تنها کنار پنجره های بزرگ.. ولی مگه میشه چرا من تنهام پس آقای تهرانی و تانیا کجا بودن توی رویای من.. نکنه دارم خودخواهانه رویا میسازم..
    باید با کسی حرف میزدم.. کی بهتر از پدرم... تو همین فکرا بودم که صدای بسته شدن در از پست سرم اومد.. برگشتم و بابا رو دیدم باحوله روی دوشش اومده بود بیرون.. چشماش قرمز بود نمیدونم سر درد داشت یا به خاطر حموم بود..
    -سر درد داری بابا؟
    -من الان سر ندارم دیگه.. مامانت خوردش
    خندیدیم و نشست کنارم و گفت..
    -تو هم فرار کردی از سر صدای اون شیطونا؟ اومدی خلوت کردی؟
    -اره .. بابا میدونید چی شده؟
    -نه.. چی شده؟
    -چند وقت پیش توی شرکت یه دختر اومد که دختر اقای تهرانی بود ....
    یه هو صدای در خونه اومد و من کلامم نصفه موند.. نوید بود که اومده بود خونه نوید داداشم بود که از من کوچیک تر بود و تو یه شرکت کار میکرد و یه شرکت خدمات اینترنتی ... تا ما را دید هم زمان که در رو کامل باز میکرد که ماشین رو بیاره تو خونه داد زد عه عه عه باز این داره پاچه خواری میکنه.. بعد هم رفت بیرون و ماشین رو آورد توی حیاط..
    وقتی رسید بهمون رو به بابا گفت ..
    نوید- این رخشت باز منو لنگ خودش گذاشت..
    بابا - چی شد باز ؟
    نوید- پنچر شد رفتم یه لاستیک جدید خریدم تا بعد کم کم اون 3 تای دیگه هم عوض کنم.
    بابا - زحمت کشیدی پسرم.. خودم رسیدگی میکنم..
    نوید-قابلی نداشت .
    رو کرد به من و گفت..
    -تو چه قدر پاچه خواری خواهر..
    -سلام نوید.. داشتم اینجا دوپینگ میکردم که تا اخر شب اونجا دوام بیارم.
    - بیا توی خونه پیشمون خودم چسب میزنم رو دهن اون دوتا..
    بعد هم با سر و صدا رفت تو و ناهید و نجمه رو صدا میزد و میگفت چسب کجاس...
    بابا خندید منم با خنده گفتم
    -این خودش چسب لازمه
    -خب .. دخترم چی میخواستی بگی
    ماجرای تانیا و پیشنهادش و حرفای اقای تهرانی و حرف های من به تانیا.بعد از تمام شدن حرفام بابا نگاهی کرد بهم. یه نگاه مبهم.. حس کردم ناراحته
    - خب نیلوفر ببین خوبه که حدت رو میدونی و فوری خودت رو گم نکردی اما..
    -اما چی بابا .... من نمیدونستم.. کمک میخواستم.. اینده ی منه درست، ولی سخته. اون خونه آرزوی خیلی هاس منم یکی مثل خیلی ها.
    دلم میخواست که بابا طرف من باشه.. دلم نمیخواست اونم به شکل قاطع بگه تهرانی نه ... که بابا ادامه داد..
    -دخترم.. حرفم نصفه موند که...
    -ببخشید بابا
    -ادامه بدم؟
    -بفرمایید...
    - اما بهتر بود به آینده ی خودت یه فرصت میدادی
    خوشحال شدم.. نمیدونم چرا ولی خودم هم 100 درصد مخالف نبودم 50 ..50 بودم.به بابا گفتم..
    - الان داشتم فکر میکردم یه خونه ی بزرگ و عالی پر از آرامش.. ولی تنها بودم.. این خــ ـیانـت نیس بابا؟ هم به خودم هم اونا.. اونا میتونن کسی رو انتخاب کنن که اون فرد دوسون داشته باشه.. و من که میتونم کسی رو انتخاب کنم که من تنها گزینه اش هستم.. که دوسم داره که بار اوله ازدواج میکنه.؟ حس میکنم به اونا کششی ندارم..
    - نه دخترم خــ ـیانـت نیس.. ما از آینده بی خبریم...این سرنوشته.. شاید این دوستی پیش بیاد.. به هر حال من نمیگم بگو نه یا بله میگم شانس بده هم ..شرایطت رو بگو.. کشش هم پیش میاد .. خیلی ها کششی ندارن و ازدواج میکنن ولی بعدش بی هم نمیتونن و جونشون واسه هم میره ..
    -منم داستان زیاد اینجوری خوندم ولی داستان بودن
    -داستان یه نویسنده داره که مطمئن باش اون هم خیلی فکر میکنه.. و همه اشون هم داستان نیس... ازدواج های قدیم هم اکثرا اینجوری بودن..
    -پس تفاوت ها چی؟
    -تفاوت رو که همه جا میبینی... مثل منو مامانت.. اون شلوغی دوس داره و منظم هم هست... ولی من نه..آرامش دوس دارم و شلخته ام... ولی بی هم نمیتونیم..
    دخترم حالا که میخوای بهش زنگ بزنی و شرایطت رو بگو.. .. بذار اون بهت بگه نه، نه که خودت فرصت زندگی بهتر رو از خودت بگیری و بعد حسرت بخوری..
    -بابا من حسرت نمیخورم .. فک نکن پول اون مرد..
    بابا پرید تو حرفم و گفت
    - درسته پول همه چیز نیس ولی کم چیزی هم نیس.. من تو رو میشناسم دخترم..
    بلند شد و گفت من نمیگم قبول کن یا نه.. میگم شرایطت رو بگو..
    منم بلند ش دم و دستشو گرفتم و گفتم..
    -چشم بابا..
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    تانیا.
    ساعت رو نگاه کردم وااااای ساعت 9.5شده اگر 10 به بعد زنگ بزنه بابا عصبی میشه باید بهش بگم... گوشیم رو برداشتم و بهش مسیج دادم :
    نیلوفر جون قبل از 10 زنگ بزنیا...
    بعد از یه دقیقه جواب فرستاد ..
    فردا توی شرکت رو در رو باهاش صحبت میکنم.
    تو دلم دلهره افتاد .. وااای بابا عصبانی میشه مطمئن ام بد اخلاقی میکنه... فردا منم باید با بابا برم شرکت.کارهام رو انجام دادم و سریع به تخت خواب رفتم که بخوابم... طول کشید ولی بالاخره خوابم برد...
    صبح زود بیدار شدم... رفتم توی آشپزخونه بابا داشت لیوان خودش رو میذاشت توی ماشین ظرف شویی..
    -صبح بخیر بابا
    -صبح بخیر
    -بابا من امروز کاری ندارم میخوام بیام شرکتتون..
    -من دارم میرم آماده شم.
    برگشت نگاهم کرد و گفت..
    -زود آماده شو عجله دارم.
    صبحونه رو بی خیال شدم رفتم که آماده بشم.. در طول آماده شدنم همش به این فکر میکردم که امروز چی میشه.. و حتما باید قبل از نیلوفر با بابا حرف بزنم. رفتم بیرون بابا به ستون تکیه داده بود و یه دستش توی جییش بود و با اون یکی چونش رو ماساژ میداد.. میدونشتم داره فکر میکنه اخه این ژست فکر کردنش بود رفتم جلو و گفتم
    - من آماده ام
    -باشه بریم
    سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. توی راه بهش گفتم..باید آماده میشد.. این جوری شوکه نمی شد و شدت واکنشش کمتر میشد.
    -بابا نیلوفر خانوم امروز قراره باهات صحبت کنه
    -چی؟؟!!!
    -قراره صحبت کنه
    -که چی بشه...؟ چی بگه؟
    -نمیدونم دیشب خواست زنگ بزنه که گفت نه توی شرکت باهات حرف میزنه
    -لازم نیس
    -بابا.. لازمه... ما که نمیدونیم چی میخواد بگه....فقط
    -فقط؟
    -وقتی داره صحبت میکنه بد اخلاق نشو
    عصبانی بود... داد زد
    -چرا دخالت میکنی تانیا.... دخالت نکن.. تو منو انداختی تو این درد سر.. یه لحظه نمیتونم به این ماجرا فکر نکنم.. از الان تا برسیم لطف کن و ساکت باش.
    رسیدیم شرکت از وقتی حرف هاش رو توی ماشین زد دیگه باهام حرف نزد. منم فقط دنبالش میرفتم.. توی اتاقش نشست پشت میز.. من هم نشستم پشت میز کنفرانیس واشتم فکر میکردم
    به من چه اون بهش گفت نه.. خب اختیار خودش رو داره.. من هم نظر دادم... یعنی اجازه ی نظر دادن هم ندارم ، حالا نظرم خوب یا بد.. اصلا اشتباه.. هیچکس اشتباه نمیکنه؟ از پشت میز بلند شدم رفتم سمت میز بابا.. تند و محکم بهش نگاه کردم سعی کردم توی صورتم اخم باشه
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    از پشت میز بلند شدم رفتم سمت میز بابا.. تند و محکم بهش نگاه کردم سعی کردم توی صورتم اخم باشه.. از صدای پام سرش رو بالا آورد و نگاه کرد.. اون هم اخم داشت ، یعنی کلا از اول هم اخمش باز نشده بود هنوز..رفتم و از زیر دستش چند تا برگه A4 سفید کشیدم از توی جامدادی هم یه مداد نوکی برداشتم و از توی کشو هم یه پاک کن .. اوه اوه اخمش بیشتر رفته بود توی هم.. رو کردم بهش و من هم با اخم نگاهش کردم و رفتم سر جام نشستم صدای در اتاق اومد برگشتم سمت در بابا گفت بفرمایید در باز شد نیلوفر بود با کلی کاغذ.
    نیلوفر -آقای محمدیان گفته بیارم پیش شما
    برگشت که بره که یه هو منو دید لبخند زد و با سر سلام دادم اون هم سرش رو تکون داد .. رفت سمت در دستش واسه گرفتن دستگیره بالا رفت که بابا گفت؟
    - شما میخواستی با من حرف بزنی؟
    نیلوفر جا خورد.. تعجب کرده بود.. زیر چشمی بهم نگاه کرد داشتم زیر نگاهش آب میشدم.. بعد از یه مکث طولانی بابا گفت:
    اشکان -خب گوش می دم
    نیلوفر - اگه اجازه بدید آخر وقت و بدون حضور تانیا..
    در رو باز کرد که بره ولی بابا با صدای بلندی گفت :
    اشکان - نه... نمیشه تانیا باید باشه
    نیلوفر - آخر وقت
    و رفت.. اونقدر هول بود که در رو نبست.. رفتم و در رو بستم و رو کردم به بابا
    - شاید جلوی من نتونه حرفی بزنه
    - بتونه نتونه مشکل خودشه...تو باید باشی دسته گلیه که تو به آب دادی ( اونقدر بی خیال بود لحنش که شوکه شدم )
    رفتم و پشت میز نشستم ، حوصله ام سر رفته بود ،، به نقاشیم نگاه کردم هنوز پاها و ریزه کاری های اقا خرسه مونده بود.. گرم کشیدن بودم پاهاش رو کشیدم دستم رو گذاشتم رو میز چونه ام رو گذاشتم رو دستم و نگاه کردم به نقاشی...
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    اشکان
    ساعت 12.30 بود کم کم باید می رفتم واسه نهار ..ولی تانیا پشت میز خوابش بـرده بود، زنگ زدم گفتم امروز غذا رو بیارن توی اتاقم و این که دخترم هم هست و 2 پرس بیارن.
    بعد از 10 دقیقه غذا ها رو آوردن و مشغول خوردن شدم ولی تانیا هنوز خواب بود . پیش خودم گفتم یعنی با بوی غذا هم بیدار نشد؟ این که صبحونه هم نخورد. فکر کردم شاید بیداره با من قهره..غذاش رو بردم پیشش ولی باز بیدار نشد.
    ساعت 3.30 شد که صدای در اتاقم رو زدن بخاطر اینکه تانیا خواب بود به جای داد زدن و گفتن بفرمایید رفتنم و در رو باز کردم . خانم امینی بود در رو بار گذاشتم و رفتم پشت میزم نشستم. اومد توی اتاق و نشست روی صندلی کنار میز ،به تانیا اشاره کرد و گفت خوابه؟ نگاه کردم به تانیا و گفتم آره .. ناراحت بود .سرم رو انداختم پایین و خودکار رو دستم گرفتم و گفتم : واسه خاطر شما امروز کلی باهاش دعوا کردم،
    یه هو با عجله گفت اتفاقاً منم واسه ....
    سرم رو آوردم بالا ...مکث کرد و با آرامش ادامه داد : اومدم بگم تانیا رو ناراحت نکنید ، شاید اونقدر که وظیفه ی یه پدره ، به نیاز های عاطفیش توجه ندارید که دنبال محبت یکی دیگه اس .
    به تانیا نگاه کردم و گفتم:تانیا توی شرایط بدی هست ولی نه با خاطر بی توجهی من به نیاز های عاطفیش .. تانیا بی مهری از مادر دیده مادری که حتی از مادر بودنش هم سواستفاده کرده . بعد جدایی منو مادرش حتی زنگ هم نزده .. شاید هر مرد دیگه ای از پیشنهاد تانیا خوشحال میشد ولی...
    یه هو به خودم اومدم چرا دارم اینا رو میگم برای امینی.. اصلا ربطی نداره بهش..
    -البته هیچ کدوم از اینا به شما ربطی نداره. حرفتون رو بزنید.
    -تانیا مقصر تصمیم من نیست حالا چه مثبت ...چه منفی . چرا باید با اون برخورد کنید.. چرا به خودم چیزی نگفتید.
    -اون مقصر کل این ماجراس .. اگه واسه این حرف اینجا اومدید بدونید من دلم نمیخواد کسی تو رابـ ـطه ی من و دخترم دخالت کنه حتی اگه رابـ ـطه امون تو بدترین شرایط باشه
    -من دیشب با پدرم صحبت کردم..
    -تا دیشب نگفته بودید؟
    -نه نگفتم ...
    - خب
    -از دلیل جوابم منفی ای که بهتون دادم گفتم و گفت باید با دلیل بهتون جواب میدادم از اونجایی که امروز قرار بود جواب بدم .. جوابم وابسته به یه سری شرایطه...
    -شرایط؟ چه شرایطی؟
    من می دونم آرزوی هر کسی ازدواج با فرد موفقی مثل شما س ولی من و شما یه سری فرق ها داریم که باید بهشون توجه کرد.. زندگی من پره از آشوب و هیجان و نا آرامی..
    ساکت شد.. دست به سـ*ـینه به پشتی صندلی تکیه دادم تا به ادامه ی حرفاش گوش بدم
    -نمیگم ناراضی ام ولی اون آرامش دل خواهم نیست توی زندگیم در اون حد نا آرامم تو خونه که سر کار بودن رو خیلی بیشتر دوس دارم ..... از وقتی این پیشنهاد پیش اومده مدام خودم رو تو خونه ی اروم میبینم ولی تنها ... نه شما هستی نه تانیا... راستش ترسیدم نکنه من فقط به خاطر ارامش خودم بخوام ازدواج کنم.. یا اینکه شاید بخاطر شرایط مادی شما باشه.. اینجوری این خــ ـیانـت محسوب میشد از نظر خودم به شما و تانیا.. شاید این فکرا به خاطر تفاوت شرایط زندگی بود یا چیز هایی که میدونم تو خونه ی شما هست که عمرا اگه تو خونه ی ما باشه.. خدا میدونه من قصدم بد نیس.. واسه همین گفتم نه چون مثل هم نیستیم .. البته این تمام شرایط نیس.. شاید شما هم مثل من بخوای شریک زندگیت دوست داشته باشه ..
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا