کامل شده رمان تولد دوباره|elina76 کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mina_s

مترجم ویژه
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/06/23
ارسالی ها
306
امتیاز واکنش
17,815
امتیاز
684
محل سکونت
ایران - تبریز
آهنگ که تموم شد یه آهنگ دیگه پخش شد و همه شروع به رقصیدن کردند.
یه رقصنده دختر اون وسط شروع به رقصیدن کرد و همه به تماشاش ایستادن...پویا که هم از اهنگ و دختره خوشش اومده بود ، رفت وسط که باهاش برقصه...بهار هم حرصش گرفت و فوری رفت وسط و دست پویارو با اخم گرفت و به سمت صندلیها کشوند....
دختر که پارتنر میخواست رفت دست یاش رو گرفت و کشوندش وسط و مجبور به رقصش کرد...بیچاره یاش هاج و واج مونده بود وسط... دختره هم برای اینکه یاش برقصه و هواسش جمع بشه قلقلکش داد و یاش هم همش میخواست فرار کنه...
آهنگ داشت کم کم تموم میشد و که همه خانواده وسط جمع شدند و بقیه هم دورشون کردند و میرقصیدن...
درست همون موقع آرتی میز کیک سه طبقه رو به سمت یاش هدایت کرد...یاش بی توجه به به خودش اومد و خندون happy happy birthday همه جا خیره همسرش بود...با صدای
به همه نگاه کرد و جلو رفت و شمع های کیک رو با شمارش همه فوت کرد....
نوبت به بریدن کیک که رسید یه تکه کوچولو برش داد و به سمت آرتی گرفت ، آرتی یه گاز بهش زد و یاش کیک رو به سمت بچه ها هم گرفت....
کیک تکه تکه شد و به همه توی یه طرف داده شد ، همراه کیک نوشیدنی رو هم که آرتی درست کرده بود ، سرو شد و یاش با تمام جون و دل اونو نوشید.
همه سرگرم صحبت شدند.
آرتی خندون همراه با مونس خانم به سمت دوستای مونس خانم رفتن و خوش آمد بهشون گفتن.
آرتی رو به دوستای مونسی گفت : چه خوب شد که همه ی شما اومدین...مادر خوشحال شد...حالا اگه مادر برقصه یا نرقصه ، شماها باید حتما یه تکونی به خودتون بدید...
با این حرف آرتی همه خندیدن.
با صدای یه مرد هواس همه به سن مخصوص رقـ*ـص برگشت...
اون قسمت تاریک شده بود و فقط یه سایه دیده میشد...
- آه یاش عزیزم...تولدتو بهت تبریک میگم...اکنون به افتخارت رقـ*ـص و پایکوپی میکنیم...
و بعد چراغ های نورافکن شروع به پردازش کردن و همه یکی از خواننده های محبوب یاش رو دیدن که همراه با پارتنر شروع به خوندن و رقـ*ـص کردند.

La La La
I can see morning light
(من میتوانم صبحی روشن را ببینم)
صبوری کنُ دور بشو از غم
به فردات امیدوارم
هواتو هنوز از دور دارم
One day I’m gonna fly away
( یک روز میتوانم کنارت پرواز کنم)
One day when heaven calls my name
(روزی که آسمان صدایم خواهد زد)
I lay down I close my eyes at night
(من دراز بکشم و چشمهایم را به روی تاریکی ببندم)
I can see morning light
(من میتوانم صبحی روشن را ببینم)
One day I’ll see your eyes again
( روزی که بتوانم چشمهای تو را دوباره ببینم)
دل من هنوزم پیشت گیره
نگو که دیگه دیره
جدایی یه روز از بین میره
بی تاب بیتابم بی تو
هر جا که باشم بازم ، من دوســـت دارم
One day I’m gonna fly away
One day when heaven calls my name
I lay down I close my eyes at night
I can see morning light
One day I’ll see your eyes again
((one dayآرش وهلنا ((

همه بعد تموم شدن آهنگ تشویق کردن و دست زدن...آرتی هم خوشحال بود و میخواست به سمت بقیه بره که همه جلوش سبز شد...آرتی یه اخم نشست بین ابروهاش
عمه با تمسخر دوباره شروع به حرف زدن کرد: این خانمو ببین...اینجوری که تو داری از این مهمونی لـ*ـذت میبری ، فکر نکنم بخوای این مهمونی رو ترک کنی و جایی بری!؟
- معلومه که نمیرم...دیروز هم بهتون گفتم من هیچ وقت نمیــــرم و نخواهـــم رفت...اینو مطمئن باشید...( حالا آرتی با تمسخر حرف میزد)میدونم شما بخاطر بیوه بودنمه که ناراحتید ولی...من خیلی دوست دارم که بتونم یه روزی شما رو تغییر بدم ولی فکر نمیکنم بتونم...پس دیگه لطفا اصرار نکنید که من از زندگی و عشقم بگذرم.!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    ارتی بعد گفتن حرفش چشمی نازک کرد و از کنار عمه رد شد...عمه دندوناشو از حرص روی هم فشار میداد و بلند گفت : میدونم چه کاری باهات بکنم...نمیذارم یه روز خوش تو زندگیت ببینی...
    یه زن پیر این حرف عمه رو شنید و اومد جلو و گفت : ای آدم حســود...چیه باز چه نقشه ای کشیدی هــان؟
    عمه ابروهاش بالا پرید.
    : اینجوری به من نگاه نکن..من خاله سابیتام...(پیر زن با خنده و هیجان ) خاله سابیتا از جنوب اومده...حالا بگو ببینم چه نقشه ای تو سرته؟
    عمه یه نگاه از بالا تا پایین بهش کرد...حس میکرد یکی پیدا شده که دست اونم از پشت بسته!
    : بگو دیگه بگو...( بعد دستاشو از هم باز کرد و با غرور گفت) میدونم که هیچ چیزی از یه پـــرنـــس کم ندارم...خوب وقتی خدا این همه بهم زیبایی داده ، خوب چرا آرایش نکنم هــــان...(سرشو به عمه نزدیک کرد و ابروهاشو بالا پایین کرد) چه نقـــشه ای تو سرتـــه هان؟
    عمه پشتشو به سابیتا کرد...
    - چرا اینقدر کنجکاوی؟
    : کنجکاو...وای وای وای...من از بچگی استاد نقشه کشیدن بودم...بهم بگو نقشتو...
    - من نقشه ای ندارم...
    سرشو دوباره به عمه نزدیک کرد و عمه به حالت چندش سرشو دورکرد
    : کارایی که من چند سال پیش با مریم (عروسشون) کردم رو تو حالا داری با آرتی میکنی...ولی از من گفتن این کارا سودی نداره عزیز... خودتی که شکست میخوری...
    و با خنده از عمه دور شد.عمه زیر لب یه دیوونه ای حوالش کرد و پیش بقیه رفت.
    .
    .

    آرتی با دوستاش در گوشه ای یه نقشه میکشیدن که چطور موضوع رو با یاش بگن...
    بعد تموم شدن حرفاشون آرتی داشت برمیگشت که یهو پاش سر خورد...داشت می افتاد که دستایی پر قدرت کمرشو چسبید...آرتی تونست دستای یاش رو بشناسه و از این نزدیکی تموم وجودش پر از شیرینی شد...طبق معمول هم چشماشون با هم تلاقی کرد وبرای چند ثانیه به هم زل زدند.
    دوستای آرتی که شاهد این صحنه بودند لبخندی زدند و با هم گفتند.
    درنا:من تا حالا...(توجه کارین و هلما به درنا جلب شد)انقدر دوست داشتن و گذشت رو تو زندگی کسی ندیدم...
    هلما سرشو به تایید حرف درنا تکون داد : حق با توهه... ما باید تمام تلاشمونو بکنیم که با روشن شدن موضوع ، رابـ ـطه اونا حفظ بشه...
    کارین : درسته...ما باید به عنوان دوست وظیفمونو درست انجام بدیم...حیفه زندگیشون شیرینی داشته باشه...
    همون موقع دوستای مونس خانم و خود مونس خانم هم به جمعشون اضافه شدند و همه باهم تصمیم گرفتند که نقشه ی آرتی رو با یکم تغییر انجام بدند.
    خاله سابیتا هم به جمعشون پیوست و با لبخند همیشگیش گفت:منم بهتون کمک میکنم.
    همه خیره نگاش کردند.
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    : چرا اینطوری به من خیره شدین؟آره امروز تولده...ما میتونیم با انجام رقصای دو نفره میخوایم قلب این دو تا عاشقو به هم دیگه گره بزنیم...صحنه ی رقـ*ـص منتظر ماست...
    همه دست زدن.کارین گفت:
    همه چی رو بسپارین به ما. به من (و دستاشو دور شونه های هلما و درنا انداخت) به هلما و درنا و همسرامون.( به هونام و مسیح و ونداد اشاره کرد)
    همه موافقتشونو اعلام کردند و گروهشون متفرق شد.
    .

    .

    "آرتی"

    کنار بچه ها وایساده بودم و به یاش که با همسرای دوستام مشغول بگو وبخند نگاه کردم...
    بچه ها داشتن زیر لب باهم پچ پچ میکردن و هر از گاهی هم یه لبخند میزدن...
    انریکه شروع به پخش کرد و زوج ها دو به دو bailando آهنگ مخصوص رقـ*ـص دو نفره
    مشغول رقـ*ـص شدند.
    با دیدن اونا تو دلم آرزو کردم که کاش یاش هم میومد و بهم پیشنهاد رقـ*ـص میداد تا باهاش برقصم...این آرزو زیاد طول نکشید چون یاش اومد سمتم و دستشو تو دستام قرار داد و کشیدتم وسط ، با یه لبخند از ته دل شروع به رقصیدن کردم...تو طول رقـ*ـص به چشماش نگاه میکردم...
    چشمایی که منو اسیر خودشون کرده بود...پلکای پرپشتش چشماشو جذاب تر کرده بود ، ته ریشی که خیلی کم نمایان بود و لبخندش که مشخص بود از ته دلشه...دستشو کمرم کشید و بعد یه دور زدنم رهام کرد و با لبخند به سمت دیگه رفت و مشغول نگاه کردنم شد...فوری به سمت دیگه رفتم تا وسط نباشم.
    رفتم سمت دوستام که درنا هلم داد به سمت کارین و با همسرش مسیح به وسط رفتن و مشغول رقصیدن شدند.از این حرکتش تعجب کردم...
    حواسم جلب خاله معصومه (دوست مونسی) شد که یه تخته کوچیک گچی رو به دست آراد دادو در گوشش یه چی گفت...آراد هم بدو اونو آورد و به درنا داد...درنا هم دست از رقصیدن برداشت و تخته رو برد وبه سمت یاش گرفت...یاش با لبخند اونو گرفت و با تعجب نگاه کرد...
    "یاش"

    درنا خانم یه تخته رو به دستم...روی تخته یه زن و مرد تو طبیعت بودند و دوتا دختر ویه پسر کوچولو هم پیششون بود ، کنار بچه ها یه مربع کشیده بود و توش علامت بزرگ تعجب گذاشته بود....
    سعی کردم موضوع رو بفهمم که کلا نفهمیدم((از بس گیجه))
    به سمت دیگه سالن رفتم و همزمان با فکر کردن به تخته ، به رقصیدن ها هم نگاه میکردم...هلما خانم با ونداد همسرش هم به وسطرفته بودند و داشتن میرقصیدن...
    هلما خانم با یه لیوان بچگونه بدست با حرکت نمایشی به طرفم اومد ولیوان رو بدون حرفی به دستم داد و به وسط سالن برگشت...
    سعی میکردم توی ذهنم ارتباط بین لیوان و علامت سوال توی تخته رو بفهمم...
    درست همون موقع کارین خانم با هونام پیشم اومدن و کارین خانم یه عکس نوزاد تو دستش بود ، یه اشاره به عکس کرد و دستشو به علامت پرفکت گرفت و با دستش روی شکمش علامت حامله بودن در آورد وعکس رو به دستم داد و اونا هم به وسط رفتن.
    تو ذهنم جورچین رو روی هم چیدم و تقریبا حدس زدم موضوع چیه... نمیدونم چرا اخمام توی هم رفت ولی با فکری که تو ذهنم بود جور در نمیومد...فکر این که خانم آرتی باردار باشه خوشحالم کرد...باورم نمیشد...
    "آرتی"

    وقتی همه چی طبق تقشه توسط کارین و درنا و هلما انجام شد اولش یاش با دقت به وسایل ها نگاه میکرد ، لبخندش کم کم محو شد و جاش روی ابروهاش اخمی نشست...
    دلم فرو ریخت...ترس وجودمو گرفت...فکر اینکه این بچه رو قبول نکنه داغونم میکرد...
    همه یاش رو دوره کردند.دوستای مونسی منو به نزدیکی یاش هدایت کردند...همه با متن آهنگ سعی میکردند به یاش موضوع رو بفهمونن.کسایی هم که موضوع رو نمیدونستن باتعجب به حرکات نگاه میکردند.
    در آخر هم آقا سینا(پدرشوهرسابقم) خرس کوچولویی که یاش اسم آراز رو روش گذاشته بود رو با خنده به یاش داد...
    یکم از اخمای یاش باز شد و نور امیدی تو دلم تابید...
    آهنگ که تموم شد ، خاله سابیتا که تو دستش یه سینی و قاشق بود صدای زنگ مانندی در آورد...همه یه طرف جمع شدند...درست روبروی ماها...
    توجه همه به خاله جمع شد...همین طور توجه یاش
    خاله:تبریک میگم ارسلان خان...((دیگه ابروهای همه از تعجب به موهاشون چسبیده بود))
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    شما دارین دوباره پدربزرگ میشین...
    چشمام درشت شد...قرارمون با بچه ها این نبود...نمیخواستم همه الان متوجه بشن ، نقشه من فقط برای متوجه شدن یاش بود وبس...
    لبخند رو لب پدر جون و همه اومد...
    خاله بی توجه ادامه داد : و سیما خانم تو داری مادربزرگ میشی
    همه از خوشحالی دست زدن.
    اما یاش...دوباره نگاهشو به تخته و وسایل رسوند... همین که سرشو بلند کرد و با چشمای درشت شده نگام کرد ، فاتحه امو خوندم...
    استرس بهم غلبه کرده بود.یه قدم میومد جلو ، منم یه قدم عقب میرفتم...
    اخماش بد جور تو هم بود...بلاخره به حرف اومد
    : چرا موضوع به این مهمی رو ، از من پنهون کردی؟
    سرمو به زیر انداختم...حالا نوبت نقشه دوم بود...
    چراغا خاموش شد و فوری به سمت یکی از اتاقای سمت ورودی رفتم...

    "یاش"

    همین که چراغا روشن شد ، آرتی رو ندیدم...اطرافو نگاه کردمو صداش کردم...ولی نمیدیدمش!
    با صدای کارین دست از صدا کردن آرتی کشیدم.
    کارین : یاش...تو نتونستی آرتی رو درک کنی!برای همین اون ترکت کرد!
    گیج شدم...ترکم کرد...چرا؟
    درنا ادامه داد: اون خیلی میترسید...(میترسید؟از چی؟) نمیدونست تو بچشو قبول میکنی یا نه؟
    حالا فهمیدم...
    هلما: اون مثل همه ی زنـ*ـا ، یه آرزوهایی برای شما و خانوادش داشت آقای یاش.!اما مجبور شد از همهی اون آرزوها بگذره و بره!
    بره؟کجابره؟ترسیدم...من مرد ترسیدم از اینکه این بار هم عشقمو از دست بدم...
    همه رو میدیدم که نگران منو نگاه میکردند.
    معصومه خانم هم به حرف اومد : یاش...آدم نباید رابـ ـطه های عاطفیشو به این راحتی ازبین ببره...اون شانس دوباره زندگیته..به این راحتی اونو از دست نده...برو...برو وجلوشو بگیر!
    کاملا احساس میکردم که همه سعی دارن مجابم کنن که کاری بکنم ولی من انگار هنوز شوکه بودم.
    زهرا خانم : آره یاش...تو نباید با آرتی همون رفتاری رو بکنی که قبلا میکردی!تو باید تغییر کنی...بخاطر خودت ، بخاطر خونوادت..
    هونام هم به حرف اومد : برو و نشون بده که چطور یه مرد میتونه احساساتی باشه و قلبت هم از سنگ نیست!یالا برو...
    اینو درست میگفت قلب من از سنگ نبود ، من احساس داشتم ؛ که اگه نداشتم نمیتونستم دوباره عاشق بشم.
    مسیح : هر عاشقی برای عشقش گذشت و فداکاری میکنه. و آرتی هم با این کارش نشون داد که چقدر تو رو دوست داره!
    هلما:برید جلوشو بگیرید آقای یاش...جلوشو بگیرید قبل اینکه دیر بشه...
    نمیدونم چرا به خودم نمیومدم...
    خاله سابیتا: ببین عزیزم من خودم با گوشام شنیدم که عمت میخواست آرتی بره و منم میخواستم باهاش نقشه بکشم (چشمام از تعجب گشاد شد) ولی ببین وقتی خاله سابیتات تغییر چرا یاش تغییر نکنه؟(چشمام دو دو میزد) برو...برو وبه همه دنیا نشون بده که مردی که به ظاهر سنگدله قلبی از موم داره...برو
    یه نگاه به بچه ها کردم وبه خودم اومدم و به سمت در دویدم...
    از نگهبان پرسیدم که آرتی رو دیده؟اونم سرشو تکون داد و گفت که دیده با آراد رفتن توی اولین اتاق...
    در اتاق رو به ضرب باز کردم...آراد با دیدنم به سمتم اومد.
    رو زانوهام نشستم وبغلش کردم...
    - شیطون بابا میخواست کجا بره؟ مامان کجاست ؟
    یواشکی تو گوشم به سمت تراس اتاق اشاره کرد.بغلش کردم وباهم به سمت تراس رفتیم.
    آراد به آرتی گفت : مامان بابا برنده شد.
    با تعجب یه نگاه به آرتی و آراد کردم.
    :بابا منو بذار پایین...تو هم برو با مامان حرف بزن...منم به هیچ کس نمیگم شما اینجایید.
    بعد یه چشمک بامزه هم زد.خندیدم وآراد رو زمین گذاشتم و اونم به سمت بیرون دوید.
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    بعد یه چشمک بامزه هم زد.خندیدم وآراد رو زمین گذاشتم و اونم به سمت بیرون دوید.
    به آرتی که سعی میکرد چشماشو ازم بدزده نگاه کردم وبهش نزدیک شدم.
    ((طبق معمول دوتایی محو جمال هم شدن))
    - خوب خانم آرتی...پس من برنده شدم و شما باختین...درسته؟
    سرشو بدون جوابی به زیر انداخت و میخواست بیرون بره که دستشو گرفتم و مانعش شدم...
    به طرفم برگشت
    - شما نمیتونی بچه هامو ازم دور کنی!حالا دیگه این اجازه رو بهتون نمیدم.متوجه شدین؟
    دستشو رها کردم
    : بله ...(با صدای ناراحت گفت)آراد میتونه پیشتون بمونه ولی من میرم...
    سرمو به حالت تعجب کج کردم ، خواست دوباره بره که بازم دستشو گرفتم.
    - احتمالا شما نشنیدین من چی گفتم؟شما دیگه نمیتونید منو ترک کنید!
    حس کردم یه نیمچه لبخندی زد
    - منظورم شما و بچه ی تو راهمونه...
    به سمتم برگشت و از چشماش بارید و همراه با اشک میخندید.
    منم میخندیدم...شاد بودم...و اینو مدیون حضور فرشته ای مثل آرتی بودم...
    - بهتره با هم برگردیم پیش بقیه مهمونا..هـــوم؟
    سرشو تکون داد..یکم که گذشت از خودم دورش کردم و اشماشو پاک کردم...
    - حالا میشه بریم ؟؟فکر کنم همه منتظرشمان!
    دستشو تو دستم گرفتموباهم پیش بقیه برگشتیم.
    مهمونا و خانواده با دیدن دستامون که تو هم گره خورده بود و لبخند رو لبامون یه سوت ودست زدن ...دی جی هم یه آهنگ پخش کرد...
    با آرتی راهی سن مخصوص رقـ*ـص شدیم و بهترین و عاشقانه ترین رقصمون رو سه نفری انجام دادیم...
    از وقتی عشق تو دنیامه
    این دنیا همرنگه رویامه
    از وقتی هستی تو این خونه
    خوشبختی واسم چه آسونه
    (واقعاحس میکردم خوشبختی به رومون داره میخنده)
    لبریزم از حس خوشبختی
    آسونه حتی واسم سختی
    آرومم وقتی که میخندی
    به عشقم همیشه پابندی
    عشق من باهات میمونم
    بدون ، عشقت بسته به جونم
    من با این دل دیوونم
    میدونی بی تو نمیتونم
    این حس چقدر خوبه
    قلبم که میکوبه
    وقتی هستی کنارم از بس دوست دارم
    حتی یه لحظه هم من از تو چشم بر نمیدارم
    این سرنوشتمه ، دنیا بهشتمه
    وقتی هستی تو عشقم
    قلبت که با منه آینده روشنه
    چه خوبه با تو سرنوشتم
    (به چشمای ارتی نگاه کردم که مثل لباش پر از خنده بود ... چشمایی که توشون پر از معصومیت و مهربانی بود... واقعا شانس دوباره زندگیم بود...من اگه آرتی رو نداشتم چیمار باید میکردم؟
    بعد رقـ*ـص مواظبش بودم...هر کسی میومد پیشمون و هدیه هارو میداد بهمون بابت قدم نورسیده تبریک میگفت...
    ولی اون شب من بهترین کادو رو دریافت کرده بودم...تک ترین کادو)

    ****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    سه هفته ای از جریان تولدم میگذشت.فردای روز تولد که فهمیدم آرتی مشکلی در بارداریش داره ، پیش دکترش رفتیم و بخاطر اینکه قصد سقط نداشتیم دکتر به شدت توصیه کرد که تا 3ماهگی باید به دور از هر استرسی باشه تا وضعیت آرتی نرمال بشه ، منم نهایت تلاشمو میکردم.
    تصمیم داشتم هر طوری شده عشقمو به آرتی اثبات کنم و بهش بفهمونم که منم عاشقش شدم..
    ولی هیچ ایده ای تو ذهنم نبود...
    به منشی اطلاع دادم که پویا و نیما رو صدا کنه.
    باید ازشون کمک میگرفتم.
    در بدون زده شدن باز شد و اول پویا ، بعد هم نیما وارد شد.
    پویا عادتش بود که سرشو مثل چی بندازه و وارد هرجا بشه...بیچاره بهار هم نتونست عادت بدشو تغییربده و همیشه از اینکارش حرصی میشد.
    طبق معمول پویا دلقکیشو شروع کرد
    پویا:به به احوال داداش خوشگل خودم!محو جمالم شدیا شیطون...صبر کن به خواهر آرتی میگم که سروگوشت داره میجنبه...صبر کن...
    نیما ومن یه نیمچه لبخند زدیم.
    - شر ور نباف واسه من...منم به بهاریت میگم که انگاری زیادی با منشی صمیمی شدی...
    (البته مزاح بود...طفلک منشیمون یه خانم محجوب و سر به زیری بود)
    پویا حالت ترسیده به خودش گرفت : وای دَدَم یاندی...من غلط کردم داداش...عفو بفرمایید!
    - باشه حالا خر شدم.
    : آی قرب...
    نیما وسط حرفش پرید:خوب دیگه بسه(برگشت سمتم)جونم داداش؟کاریمون داشتی؟
    با خودم دودوتا چهارتا کردم که چطور بهشون بگم...
    - راستیتش من...خوب من و آرتی...اَه...من..مممن...
    پویا : آهان...آقا لپ کلام داداشمون قاطی مرغا شد رفت...نه؟
    یه نگاه متعجب بهش انداختم...این از کجا فهمید؟
    - نه...نه...آخه میدونید من ...یعنی ما...یه مشکلی داریم... آخه..
    نمیدونم چرا نمیتونستم مثل آدم موضوع رو بگم!
    نیما:من فهمیدم تته پته جان...(با خنده ادامه داد) داداشمون عاشق شده و نمیدونه اینو چطوری ابراز کنه.درسته؟
    - آره ...آره درسته.
    نیما چپ چپ نگام کرد
    : این لکنت داره آخه؟واقعا ازت نا امید شدم یاش.
    - حالا من چطور به آرتی بگم؟
    پویا حالت تفکر گرفت ، یکم که گذشت یه بشکن زد و گفت:یافتم برادر من...یافتم.
    - خوب چیه؟
    پویا به وسط خودش و نیما اشاره کرد...منم رفتم و وسطشون رو مبل نشستم.
    :فقط اولش بگما...راه حل یه بار میدیم...موفق شدی که شدی نشدی روی ما حساب نمیکنیا!باشه؟...
    سرمو تکو دادم.
    : ببین تو باید...

    ****
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    "آرتی"

    با ویتی و بهار تو پذیرایی نشسته بودیم و تلویزیون میدیدم که تلفن ویتی زنگ خورد.
    ویتی از جاش بلند شد و رفت دورتر ازما و حدود 15 دقیقه حرف زد ، وقتی تلفنش تموم شد یه اشاره به بهار کرد.بهار از جاش بلند شد و پیشش رفت.
    یکم که با هم پچ پچ کردن اومدن نشستن.سعی کردم جلوی فوضولیمو بگیرم که نتونستم.
    - میگم خواهر ویتی...داشتین چی به هم میگفتن؟
    ویتی هول شده جواب داد : ها...هیچی...میگم تو نمیخوای جایی بری؟
    - نه...کجا برم؟هوا سرد شده ، میترسم سرما بخورم.
    این بار بهار سری به معنی نمیدونم چی به ویتی تکون داد و گفت: میگم اصلا آرتی بیا بریم طبقه سوم رو یکم مرتب کنیم هان؟
    سری به نشانه باشه تکون دادم و این دوتام یه لبخند از ته دل زدن که گیجم کردن...معنی این کاراشون چی بود خدا میدونه!!
    سه تایی به طبقه سوم رفتیم...این طبقه بلا استفاده بود و فقط وسایل اضافی رو اینجا قرار داده بودند.
    ویتی و بهار منو یه جا نشوندند و دوتایی وسایلا رو این طرف اون طرف میکردن و ویتی هم زیر لب به بهار غر میزد...
    منم که فقط دستور میدادم که مثلا اونجا خوب نیست و جا میگیره و اینا...حس رئیس بودن بد جور گرفته بودتم...
    کارا که تموم شد دوتاشون پیش من رو مبل ولو شدن...خستگیشون که در رفت به پایین برگشتیم...به یاعت که نگاه کردیم دیدیم یه ساعت و نیمه که اون بالا بودیم.
    به سمت اتاقمون میرفتم که ویتی دستمو گرفت : کجا میری تو؟
    - خوب میرم اتاق.
    : تو اتاق چیکار داری؟
    - هیچی...میخوام یه دوش بگیرم.حالا میشه دستمو ول کنی؟
    هول زده بودن دوتاشون...نمیدونم چرا!!
    ویتی : ه..ا..ن...هان باشه..(دستمو ول کرد)میگم صبح یاش میگفت دوش حمومتون خرابه...بیا تو اتاق ما برو حموم...اصلا حموم خونه برو...باشه؟
    باشه ای گفتم و بازم خواستم برم اتاق که دوباره دستمو گرفت
    : باز داری کجا میری آخه؟
    - خوب برم لباس وحولمو بردارم...
    بهار: نه خواهری...تو بیا برو تو حموم...ما لباساتو میاریم.
    ومنو به زور به سمت حموم اتاق ویتی اینا بردن.
    دوش کوتاهی گرفتم و لباسا و حولمو گرفتم تا بپوشم که با دیدن لباس کاربنی زیبایی تو دستم تعجب کردم...
    یعنی من باید این لباسو میپوشیدم؟عمرا...
    درو یکم باز کردم و ویتی و بهار رو صدا کردم...هرچقدر صبر کردم جوابی نیومد...
    مجبوری لباسو پوشیدم و با سشواری که تو حموم بود موهامو خشک کردم و بیرون اومدم...
    خونه تو سکوت فرو رفته بود...دوباره ویتی و بهار رو صدا کردم...بازم جواب نیومد..اینبار بچه هارو صدا کردم...بازم کسی جواب نداد.
    تعجب کردم که آخه اینا کجا رفتن؟
    به سمت اتاق رفتم...همین که درو باز کردم دهنم از تعحب باز موند.
    باورم نمیشد اینجا همون اتاق قبلیمونه...پس دلیل اینکه بهار و ویتی نمیداشتن بیام به اتاق این بود...
    روی دیوارا که قبلا عکسای آرام بود ، حالا پر از عکسای من بود...عکسای تو شمال و تولد...یه گوشه هم عکس سه تایی آراد و پروا و پریا...دوتا هم عکس دوتایی من ویاش و دو تا هم عکس تکی من و تکی یاش...
    باور نکردنی بود...روی تخت هم پر از گل رز بود...
    چراغ ها خاموش بودن و اتاق با نور شمع هایی که دور تا دور اتاق بودن ، روشن شده بود.
    قسمت در تراس هم یه نفر وایساده بود...با تومأنینه به سمتش رفتم...از پشت هم تشخیص دادم که یاشِ...
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    برگشت سمتم و دوباره من محو چشماش شدم ((اینا دو تایی عادتشونه محو شدن...فقط ارثی نباشه صلوات... چون اون بچه تو راهم مثلشون خل میشه...خخ))
    درست مثل یه رویا برام بود ، یه رویای غیر باور ...ولی واقعی بود...یاش سمتم اومد...آروم دستامو گرفت و به لباش نزدیک کرد...یه ب*و*س*ه عمیق بهشون زد ونزدیک ترم شد...
    بلاخره صدای گوش نوازش به گوشم رسید
    : چطوره؟عکسارو پسندیدی؟
    - خیلی...خیلی قشنگن...ازت ممنونم یاش
    یاشی که گفتم از ته دلم بود...پر از احساس بود.
    : حالا قسمتی از برنامه قشنگمون مونده عزیز...
    نمیدونست با گفتن کلمه ی عزیز ، چطور قلبم محکم تو سـ*ـینه میکوبید...
    آروم به سمت تخت بردتم و منو نشوند روش...به سمت گیتارش رفت و روی صندلی نزدیک تراس نشست...تضاد جالبی بود...نور ماه به روی یاش افتاده بود و با لباس مشکی جذبش خیلی زیباتر دیده میشد...
    با شروع آهنگ مورد علاقم از زبونش حس شیرینی به وجودم سرایت کرد
    توهستی تنهاعشقم تو دنیا
    نباشی میمونم بی توتنها
    اگه که یک روزازمن دلگیری
    دوست دارم تو روقد دنیام
    واسه دیدنت قلبم میلرزه
    وجودتوبه دنیامی ارزه
    برای لحظه های شیرینم
    لب توداره بهترین مزه
    چقددوست داشتن توشیرینه
    تورنگ چشمات به دل میشینه
    تورومن دوست دارم تااونجایی
    که آدم واسه حوامیمیره
    توهستی تنهاعشقم تودنیا
    نباشی بی تومیمونم تنها
    اگه که یک روزازمن دلگیری
    دوست دارم توروقد دنیام
    واسه دیدنت قلبم میلرزه
    وجودتوبه دنیا می ارزه
    برای لحظه های شیرینم
    لب توداره بهترین مزه
    چقددوست داشتن توشیرینه
    تورنگ چشمات به دل میشینه
    تورومن دوست دارم تا اونجایی
    که آدم واسه حوامیمیره
    واسه داشتنت جونمم میدم
    توچشمای تومن عشقودیدم
    کنارتودنیا چه جذابه
    تورومن توآغوشم میگیرم
    توخوبی که دنیا واسم خوبه
    نباشی تودنیام چه آشوبه
    توتنها دلیلی واسه قلبم
    که توسینه هرلحظه میکوبه
    (عشق شیرین از امیر فرجام)

    تک به تک جمله هارو با یه احساس خاصی میخوند...کل آهنگ انگار برای ما ساخته شده بود...آهنگ که تموم شد از جام بلند شدم، آروم آروم به سمت یاش رفتم.
    بهش که رسیدم دستمو گرفت و رو پاهاش نشوند...
    سرمو رو سـ*ـینه ی ستبر و محکمش گذاشتم و یاش موهامو نوازش کرد...
    با هم به قرص ماه نگاه کردیم...
    طولی نکشید که بهترین جمله ای که مدتها منتظرش بودم رو شنیدم
    : خیـلی دوسـت دارم آرتـی...خیلی...تو امید من برای زندگی جدید شدی...ازت بخاطر حضورت ممنونم...ممنونم که باعث دوباره عاشق شدنم شدی...
    و این بود نتیجه صبر وبرداریم...
    درست بود سخت بود ولی کاملا شدنی...انگار نقشه ای که توی تولد کشیده بودیم ، جواب داده بود و یاش از خواب غفلت بلند شده بود...من تونسته بودم به خواسته ام برسم.
    سرمو بلند کردم و به شکلاتی های ناب چشماش خیره شدم...یاش یه چی داشت که برام از هر چیزی ارزشمند بود...یه چیزی که اونو از بقیه متمایز میکرد ولی نمیفهمیدم اون چیه!؟
    و من این موقع بود که فهمیدم جمله <میگن هیچ چیزی تو دنیا مثل عشق اولین نیست> کاملا اشتباهه...من و یاش تونستیم برای بار دوم عاشق بشیم و انگار دوباره متولد شدیم...

    فاصله بینمون از بین رفت و من دوباره طعم شیرین زندگی روچشیدم...
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    صبح که از خواب بیدار شدم یاش نبود و فهمیدم که رفته سرکار...
    نیمخیز که شدم روی کنسول سینی صبحانه به چشمم خورد و یه کاغذ روی نون توجهم رو جلب کرد.خنده ای شیرین روی لبم اومد ، فکر اینکه یاش مغرور اینکارو کرده باشه به دور از ذهن بود...
    نامه رو باز کردم.
    Hi my dear Arti…

    I hope you love this breakfast…

    Please be careful thyself & our baby…

    Yash​

    (سلام به آرتی عزیزم...
    امیدوارم صبحانه رو دوست داشته باشی...
    لطفا مواظب خودت و فرزندمان باش...
    یاش)
    فقط نفهمیدم چرا به زبان انگلیسی نوشته؟؟((حتما میخواست بهم پز بده که زبان بلدماا))
    نامه رو کنار گذاشتم و سینی رو برداشتم و مشغول خوردن شدم.
    تموم که کردم بلند شدم و سینی رو روی میز گوشه اتاق گذاشتم و برگشتم تا روی تخت رو مرتب کنم.
    داشتم یه کوچولو آرایش میکردم که در اتاق زده شد...
    بهار و ویتی اومدن تو و درو بستن...
    متعجب بهشون که بدون اجازه اومدن تو نگاه کردم...
    بی توجه بهم دوتاشون روی مبل روبروی میزآرایش نشستن و با دیدن عکسای روی دیوار و شمع های خاموش دورتادور اتاق و گل رز های کنار تخت یه لبخند رولبشون اومد و چشمکی به هم زدن...
    هرکاری کردم نتونستنم خودمو کنترل کنم...
    - شما دوتا دیشب کجا جیم زدین؟؟
    ویتی با بیخیالی پاشو رو پاش انداخت و گفت : رفتیم دنبال نخودسیاهی که عاشقتون فرموده بودن البته با بچه ها که یه وقت خدایی نکرده مزاحم اوقات رویاییتون نشن...
    بهار:حالا اینا رو وللش...دیشب خوش گذشت؟( وابرویی بالا انداخت.)
    از خجالت شرمم شد و سرمو به زیر انداختم...دیشب برای بار دوم آغـ*ـوش یاش تنم رو میان حصارش گرفته بود...
    ویتی : ایشالله که مواظب بودین؟
    با تعجب نگاش کردم...مواظب چی!؟ولی تا به زبونم بیاد خود ویتی ادامشو گفت
    : که اون طفلک دو تا نشه.!
    دوتاشون خندیدند...عجب منحرفایی بودن...
    - نه خیر...هیچ اتفاقی نیفتاده...اَه اصلا اینارو چرا میگم...شما اینجا چیکار میکنید؟
    بهار : خوب اومدیم بگیم که همسرتون دستور دادند از امروز حق انجام هیچ کاری رو نداری و باید به فکر سلامتی خودت باشی.. و اینکه اومدین بپرسیم دیشب خوش گذشته؟
    ویتی از جاش بلند شد و رفت سینی رو از روی میز برداشت.
    بهار : راستی آرتی...خبر داری پدرجون و مادر جون عمه رو دوتایی شستن و پهنش کردن؟
    از حرفش هیچی نفهمیدم...گیج زل زدم بهش...
    ویتی چپ چپ به بهار نگاه کرد و خودش ادامه داد : منظور بهار اینه که یه دعوای اساسی با عمه کردن...
    - دعوا؟چه دعوایی؟
    : سر جریان این که عمه میخواست نقشه بریزه تو از خونه با وجود باردار بودنت بری...پدر جون جوری خوردش کرد که فکر کنم از این به بعد بهت نگاه چپم نمیندازه...
    آخ که دلم خنک شد...
    میخواست از تنها دلیل زندگیم دست بکشم و برم...
    بهار : پدرجون خیلی کار خوبی باهاش کرد.دلیل نداره چون خودش زندگیش خوب نبوده ، زندگی تورم نابود میکرد!
    سرمو به نشونه موافقت اعلام کردم.
    ولی از طرفی هم دلم برا عمه سوخت...
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    .
    .
    .

    "10 سال بعد "
    10 سال میگذره...از زندگی شیرین یه زوج...یه زوج که به همه فهموندند با تموم شدن یه زندگی میشه زندگی جدیدی شروع کرد و حتی عاشق شد و
    میشه با هم کنار اومد...میشه با فرزند های همسر به عنوان فرزند خود رفتار کرد...

    حالا یاش قصه ما وارد 40 سالگی شده ، و یه مرد کاملا با تجربه
    پروا و آراد و پریا هر سه در دوره ی حساس نوجوانی قرار دارند
    آراز هم 10 سالشه و یه پسر آروم برعکس برادر و خواهرش
    و آرتی 36 سالشو داره تموم میکنه ...

    همه خانواده منتظر یه کوچولوی دیگه هستند و اینبار هم یه پسر که آرتی تصمیم گرفته اسمشو بذاره آرشا

    یاش به شدت نگران آرتی هست چون داره یه بارداری پرخطر رو میگذرونه...
    همگی 6 سال قبل به خاطر شیطنت های بچه ها با دختر پویا نفس تصمیم گرفته بودند به دور از خانواده و آزاد زندگی کنند برای همین توی یه آپارتمان 5 طبقه
    ساکن شدند
    خونشون هم به خونه پدرمادر آرتی کاملا نزدیک بود و آرتی هرروز میتونست اونا رو ببینه برای همین همیشه یاش رو ستایش میکرد..

    زندگی فراز و نشیب زیاد داره و آرتی و یاش ما هم از این موضوع مستثنی نیستند...

    پــــایـــــان..


    سخن نویسنده:
    خیلی ممنون از کسایی که تو این همه مدت رمانم رو در حال تایپ خوندند و کسایی که بعد دانلود خوندند :)
    خیلی ها اولا اعتراض میکردند که موضوع رمان خوبه ولی مطابق با یک فیلم هست بخاطر اون عزیزان یه تغییرات کوچولو ایجاد شد ولی من قبل از نوشتن و حتی بعد از نوشتن هم هدفی داشتم...
    اون هم این که به همه بفهمونم با تموم شدن یه دوره از زندگی اونم چه خوب و چه بد میشه دوباره زندگی کرد.
    خیلی ها رو میشناسم که بعد طلاق (از جمله خانمها) روحیه اشون رو از دست میدند ، یا هستند بعضیا که بیخیال فرزندشون که از روح و وجود خودشون هستند میشند و اونا رو ول میکنند...
    هدف من این بود که همه مثل هم نیستند.
    من این فیلم رو که دیده بودم موضوعش برام جالب بود ، این که یه نامادری با فرزندان همسرش روابط خوبی داره ، یه ناپدری هم همینطور
    یا اصلا موضوع عاشق شدن...
    که بگم عاشق شدن فقط یه بار نیست...
    هدف از رمــان تولــد دوبــاره این بود...
    و یک چیزی هم قابل ذکر هست که اسم های آرتی و یاش هردو ریشه ترکی دارند یعنی در زمان های خیـــلی قدیم
    یاش به معنی خیس و آرتی به معنی اضافی
    امیدوارم خوشتون اومده باشه :aiwan_lightsds_blum:
    شاید رمان رو ادامه بدم با زندگی بچه های آرتی و یاش شاید هم نه....

    یا حق
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا