(نیلوفر)
وااای.این باز دوباره جو گرفتش؟؟؟چه طور بشناسمش؟چرایه هو عوض می شه؟تمام راه رو تا خونه ساکت بودیم تانیا باز خوابید ولی من دیگه دلم نمی خواست بخوابم می خواستم مناظر رو ببینم.حال خوشی توی راه داشتم ولی....یه نگاه به اشکان کردم هنوز اخمو بود.شاید خسته بود ما خوابیدم ولی اون همش داشت رانندگی می کرد....نگاهم روبه جاده میخ کردم.کم کم مسیر واسم آشنا شد. رسیدیم خونه کیف تانیا و خودم رو بردم حواسم به تانیای خواب الود بود که نخوره به درو دیوار وارد خونه شدیم تانیا رفت تو اتاقش منم رفتم تا کیفم رو بذارم تو اتاقم.اشکان اومد توی خونه دستاش پر بود همه ی چمدون های من و تانیار و خودش رو آورده بود و سوسیچ و عینک و کیف پولش توی اون دستش بود تا منو دید چمدونم رو گذاشت کنارو گفت:چیزی توی ماشین نداری؟میخوام ببرمش کارواش.چمدون رو برداشتم و بی حرف به طرف اتاقم کشوندم که صداش رو برد بالاتر وگفت:توی ماشین چیزی داری یا نداری؟منم برگشتم و باهمون تن صدای خودش و با اخم گفتم:نه...ندارم...ندارم...اشکان میخ شده بود و باتعجب نگاهم می کرد منم نگاهش می کردم.سعی کردم حس اون موقعم رو توی چشمام بریزم.ناراحت بودم ازش از کسی که دلم میخواست بهش نزدیک تر باشم.آره اعتراف میکنم من از روز اولی که تانیا گفت خیلی بی میل نبودم و این علاقه به مرور زمان بیشتر شد.ولی الان احساسم قوی تر بود.دلم می خواست حداقل باهام نرم نیست و مهربون نیست اینجوری سرد هم نباشه یه هو چمدون هارو با پا پرت کردو رفت بیرون.
رفتم توی اتاق احساس کردم همون یه دقیقه کلی انرژی ازم گرفته .ساعت رو نگاه کردم 4عصر بود اخه الان که کارواشی باز نیست...شونه ای بالا انداختمو گفتم شایدم هست .لابد میدونه که رفته .رفتم بیرون از اتاق چمدون هارو برداشتم و توی اتاق تانیا و اشکان گذاشتم.برگشتم توی اتاقم لباس های کثیف رو برداشتم و گذاشتم توی سبد وسایلم و لباس های تمیز هنوز توی چمدون بودن ولی اصلا حوصله ی کار نداشتم چمدون رو گذاشتم پشت تخت و دراز کشیدم همش به اشکان فکر کردم به نگاه متعجبش به لحضه پرت کردن چمدون هاو.....
(اشکان)
رفتم توی ماشین نمیدونم عصبانی بودم یا ناراحت ولی دنبال چیزی بودم که حسم ویاحرصم روسرش خالی کنم حالا بچرخ تا بچرخیم.
ماشینو روشن کردم همش به این فکر میکردم که نیلوفر از چی ناراحت شد.چرا یه هو اون هم صداش رفت بالا چرا حس کردم جلوش مثل یه متهم ایستادم نگاهش پر از نفرت بود چش شد یه هو من که امروز کاری نکردم..شاید چون داد زدم. خب اون هم جوابی نداد ...اه اصلا به من چه به درک که ناراحته قرار نیست که لی لی به لالای اون بذارم رفتم سمت کارواش سپردم ماشین رو تمیز کنن داخل کابین هم جارو بکشن رفتم نشستم روی صندلی بعد از ربع ساعت ماشین رو تمیز کردن و صدام زدن واسه تحویل ماشین.وقتی خواستم به مسعولش پولشو بدم یه پلاستیک بهم داد و گفت کارگرمون توی ماشین روی صندلی شاگرد پیدا کرده نگاهش کردم گوشواره بودومطمعن بودم واسه نیلوفر بود.تشکر کردم و خارج شدم .این همونی بود که میخواستم .حالا حالاها باید دنبال این بگردی خااانم رفتم خونه وقتی وارد اتاق شدم متوجه ساکم شدم که داخل اتاق کنار دیوار بود.
اعصابم خورد نبود تازه بخاطر گوشواره خوشحال هم بودم ولی خودمو اخمو نشون دادم و عصبانی رفتم تلوزیون رو روشن کردم فیلم بود یه هو از تو آشپزخونه صدای تانیا اومد.
_سلام بابایی...خسته نباشی
فقط سرمو تکون دادم.اومد کنارم نشست و خودشو چسبوند بهم و خودشو لوس کرد نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم نیلوفر هم اومد سلام کردبرگشتم نگاهش کردم.به گوشواره اش خیره شدم ...آره واسه خودش بود.سرمو تکون دادم و دوباره به تلوزیون نگاه کردم یه هو تانیا گفت وااای نیلوفر بیا بشین همون فیلمی که دوست داریم تا اینو گفت کانال رو عوض کردم فوتبال بود تانیا با دلخوری گفت:اااااههه بابا...منم صداش رو زیاد کردم و مشغول تماشای فوتبال شدم.
وااای.این باز دوباره جو گرفتش؟؟؟چه طور بشناسمش؟چرایه هو عوض می شه؟تمام راه رو تا خونه ساکت بودیم تانیا باز خوابید ولی من دیگه دلم نمی خواست بخوابم می خواستم مناظر رو ببینم.حال خوشی توی راه داشتم ولی....یه نگاه به اشکان کردم هنوز اخمو بود.شاید خسته بود ما خوابیدم ولی اون همش داشت رانندگی می کرد....نگاهم روبه جاده میخ کردم.کم کم مسیر واسم آشنا شد. رسیدیم خونه کیف تانیا و خودم رو بردم حواسم به تانیای خواب الود بود که نخوره به درو دیوار وارد خونه شدیم تانیا رفت تو اتاقش منم رفتم تا کیفم رو بذارم تو اتاقم.اشکان اومد توی خونه دستاش پر بود همه ی چمدون های من و تانیار و خودش رو آورده بود و سوسیچ و عینک و کیف پولش توی اون دستش بود تا منو دید چمدونم رو گذاشت کنارو گفت:چیزی توی ماشین نداری؟میخوام ببرمش کارواش.چمدون رو برداشتم و بی حرف به طرف اتاقم کشوندم که صداش رو برد بالاتر وگفت:توی ماشین چیزی داری یا نداری؟منم برگشتم و باهمون تن صدای خودش و با اخم گفتم:نه...ندارم...ندارم...اشکان میخ شده بود و باتعجب نگاهم می کرد منم نگاهش می کردم.سعی کردم حس اون موقعم رو توی چشمام بریزم.ناراحت بودم ازش از کسی که دلم میخواست بهش نزدیک تر باشم.آره اعتراف میکنم من از روز اولی که تانیا گفت خیلی بی میل نبودم و این علاقه به مرور زمان بیشتر شد.ولی الان احساسم قوی تر بود.دلم می خواست حداقل باهام نرم نیست و مهربون نیست اینجوری سرد هم نباشه یه هو چمدون هارو با پا پرت کردو رفت بیرون.
رفتم توی اتاق احساس کردم همون یه دقیقه کلی انرژی ازم گرفته .ساعت رو نگاه کردم 4عصر بود اخه الان که کارواشی باز نیست...شونه ای بالا انداختمو گفتم شایدم هست .لابد میدونه که رفته .رفتم بیرون از اتاق چمدون هارو برداشتم و توی اتاق تانیا و اشکان گذاشتم.برگشتم توی اتاقم لباس های کثیف رو برداشتم و گذاشتم توی سبد وسایلم و لباس های تمیز هنوز توی چمدون بودن ولی اصلا حوصله ی کار نداشتم چمدون رو گذاشتم پشت تخت و دراز کشیدم همش به اشکان فکر کردم به نگاه متعجبش به لحضه پرت کردن چمدون هاو.....
(اشکان)
رفتم توی ماشین نمیدونم عصبانی بودم یا ناراحت ولی دنبال چیزی بودم که حسم ویاحرصم روسرش خالی کنم حالا بچرخ تا بچرخیم.
ماشینو روشن کردم همش به این فکر میکردم که نیلوفر از چی ناراحت شد.چرا یه هو اون هم صداش رفت بالا چرا حس کردم جلوش مثل یه متهم ایستادم نگاهش پر از نفرت بود چش شد یه هو من که امروز کاری نکردم..شاید چون داد زدم. خب اون هم جوابی نداد ...اه اصلا به من چه به درک که ناراحته قرار نیست که لی لی به لالای اون بذارم رفتم سمت کارواش سپردم ماشین رو تمیز کنن داخل کابین هم جارو بکشن رفتم نشستم روی صندلی بعد از ربع ساعت ماشین رو تمیز کردن و صدام زدن واسه تحویل ماشین.وقتی خواستم به مسعولش پولشو بدم یه پلاستیک بهم داد و گفت کارگرمون توی ماشین روی صندلی شاگرد پیدا کرده نگاهش کردم گوشواره بودومطمعن بودم واسه نیلوفر بود.تشکر کردم و خارج شدم .این همونی بود که میخواستم .حالا حالاها باید دنبال این بگردی خااانم رفتم خونه وقتی وارد اتاق شدم متوجه ساکم شدم که داخل اتاق کنار دیوار بود.
اعصابم خورد نبود تازه بخاطر گوشواره خوشحال هم بودم ولی خودمو اخمو نشون دادم و عصبانی رفتم تلوزیون رو روشن کردم فیلم بود یه هو از تو آشپزخونه صدای تانیا اومد.
_سلام بابایی...خسته نباشی
فقط سرمو تکون دادم.اومد کنارم نشست و خودشو چسبوند بهم و خودشو لوس کرد نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم نیلوفر هم اومد سلام کردبرگشتم نگاهش کردم.به گوشواره اش خیره شدم ...آره واسه خودش بود.سرمو تکون دادم و دوباره به تلوزیون نگاه کردم یه هو تانیا گفت وااای نیلوفر بیا بشین همون فیلمی که دوست داریم تا اینو گفت کانال رو عوض کردم فوتبال بود تانیا با دلخوری گفت:اااااههه بابا...منم صداش رو زیاد کردم و مشغول تماشای فوتبال شدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: