حتما نظر بدید؛ صحنه های جنجالی رمان، همین ها هستن =)
این زندگی به من یاد داده بود که آدمها دورو که سهل است، هزارویک رو دارند. نباید به کسی دلبسته شوی. نرگس هم یکی از همان آدمها، فقط او سیاستمدار بود. اول دلم را با خوشخلقیاش به دست آورد، بعد لهش کرد.
از ته دلم احساس میکردم این زندگی به صورت کاملاً جدی، زندگی بشو نیست. یقین یافتم پیش از اینها، هر بار چنین فکری به سرم میزد، ته دلم نور امیدی میدرخشید؛ از آن امیدهای زنانه. فکرهای رؤیایی که برمیگردد، میماند، میخندیم؛ اما حالا دلم تاریکِ تاریک، چروک و خفه بود. زندگی با او که سهل است، هیچ امیدی به زندگی خودم هم نداشتم.
دیالوگ پرتکراری در تمام سریالها و رمانهای عاشقانه هست، میگویند «فقط واسه خودم متاسفم!»
کاملاً درکش میکردم و تمام من از آشنایی با رادمهر احساس ندامت میکرد. واقعاً فقط چشمهایش بود که جذبم کرد؟ پس چرا دیگر آن گیرایی را برایم ندارند؟ مگر نه اینکه یک عاشق تا آخر عمر عاشق میماند؟
- ثریا!
صدایش، نمیدانم! واقعاً مغزم قدرت پردازش نداشت. درک نمیکردم صدایش چه لحنی دارد.
- بهش فکر نکن.
درک نمیکردم صدایش چه لحنی دارد؛ چون آن نگرانی و خستگی لحنش را نمیتوانستم با اعمالش تطبیق دهم. اعتراف غمانگیزی است. من کمکم داشتم از او متنفر میشدم!
درحالیکه اشکریزان و دستبهسـینه، به بیرون از ماشین خیره بودم، لرزان و آرام گفتم:
- خفه شو!
درکم نمیکنی، نه! تو هرگز موقعیتم را درک نمیکنی و نخواهی کرد. آن «خفه شو» نه ناگهانی، نه بیاراده، نه از سر حرص و نه از سر ناراحتی بود؛ کاملاً هم ارادی بود. باید خفه میشد. هیچ تمایلی به شنیدن صدایش نداشتم.
- ثریا!
این بار میتوانستم لحن عصبی و هشدارگونهاش را تشخیص دهم. به جهنم! همه به من تاختند، مرا از چه میترسانی مرد؟
- این اخلاقت اصلاً درست نیست!
لرزان و آرام، خشدار از شکستن هقهقم در گلویم، درحالیکه بیشتر در صندلی دویستوششم فرو میرفتم گفتم:
- خفه شو فقط رادمهر!
دنده را جوری عوض کرد که تق، صدا داد. بگذار بشکاندش. عصبی، با صدایی که کنترلش میکرد، دهان باز کرد:
- درست صحبت کن با من! دیگه هم ادامه نده!
آسمان تاریک بود، دل من تاریکتر. باید این عقدهی دلم را یک جایی خالی میکردم. من و رادمهر که رسیدنی میانمان نیست؛ پس به جهنم، همهچیز برود به جهنم! با خشم صاف نشستم و به او توپیدم:
- خفه شو! دهنت هم ببند! جایی که باید این زبونت رو به کار مینداختی، نشستی مثل مجسمه من رو نگاه کردی!
این زندگی به من یاد داده بود که آدمها دورو که سهل است، هزارویک رو دارند. نباید به کسی دلبسته شوی. نرگس هم یکی از همان آدمها، فقط او سیاستمدار بود. اول دلم را با خوشخلقیاش به دست آورد، بعد لهش کرد.
از ته دلم احساس میکردم این زندگی به صورت کاملاً جدی، زندگی بشو نیست. یقین یافتم پیش از اینها، هر بار چنین فکری به سرم میزد، ته دلم نور امیدی میدرخشید؛ از آن امیدهای زنانه. فکرهای رؤیایی که برمیگردد، میماند، میخندیم؛ اما حالا دلم تاریکِ تاریک، چروک و خفه بود. زندگی با او که سهل است، هیچ امیدی به زندگی خودم هم نداشتم.
دیالوگ پرتکراری در تمام سریالها و رمانهای عاشقانه هست، میگویند «فقط واسه خودم متاسفم!»
کاملاً درکش میکردم و تمام من از آشنایی با رادمهر احساس ندامت میکرد. واقعاً فقط چشمهایش بود که جذبم کرد؟ پس چرا دیگر آن گیرایی را برایم ندارند؟ مگر نه اینکه یک عاشق تا آخر عمر عاشق میماند؟
- ثریا!
صدایش، نمیدانم! واقعاً مغزم قدرت پردازش نداشت. درک نمیکردم صدایش چه لحنی دارد.
- بهش فکر نکن.
درک نمیکردم صدایش چه لحنی دارد؛ چون آن نگرانی و خستگی لحنش را نمیتوانستم با اعمالش تطبیق دهم. اعتراف غمانگیزی است. من کمکم داشتم از او متنفر میشدم!
درحالیکه اشکریزان و دستبهسـینه، به بیرون از ماشین خیره بودم، لرزان و آرام گفتم:
- خفه شو!
درکم نمیکنی، نه! تو هرگز موقعیتم را درک نمیکنی و نخواهی کرد. آن «خفه شو» نه ناگهانی، نه بیاراده، نه از سر حرص و نه از سر ناراحتی بود؛ کاملاً هم ارادی بود. باید خفه میشد. هیچ تمایلی به شنیدن صدایش نداشتم.
- ثریا!
این بار میتوانستم لحن عصبی و هشدارگونهاش را تشخیص دهم. به جهنم! همه به من تاختند، مرا از چه میترسانی مرد؟
- این اخلاقت اصلاً درست نیست!
لرزان و آرام، خشدار از شکستن هقهقم در گلویم، درحالیکه بیشتر در صندلی دویستوششم فرو میرفتم گفتم:
- خفه شو فقط رادمهر!
دنده را جوری عوض کرد که تق، صدا داد. بگذار بشکاندش. عصبی، با صدایی که کنترلش میکرد، دهان باز کرد:
- درست صحبت کن با من! دیگه هم ادامه نده!
آسمان تاریک بود، دل من تاریکتر. باید این عقدهی دلم را یک جایی خالی میکردم. من و رادمهر که رسیدنی میانمان نیست؛ پس به جهنم، همهچیز برود به جهنم! با خشم صاف نشستم و به او توپیدم:
- خفه شو! دهنت هم ببند! جایی که باید این زبونت رو به کار مینداختی، نشستی مثل مجسمه من رو نگاه کردی!
آخرین ویرایش توسط مدیر: