کامل شده رمان پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند | پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود

شخصیت محبوب شما؟

  • ثریا

    رای: 18 66.7%
  • رادمهر

    رای: 7 25.9%
  • خسرو

    رای: 2 7.4%

  • مجموع رای دهندگان
    27
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kallinu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/27
ارسالی ها
509
امتیاز واکنش
19,059
امتیاز
765
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
حتما نظر بدید؛ صحنه های جنجالی رمان، همین ها هستن =)

این زندگی به من یاد داده بود که آدم‌ها دورو که سهل است، هزارویک رو دارند. نباید به کسی دلبسته شوی. نرگس هم یکی از همان آدم‌ها، فقط او سیاستمدار بود. اول دلم را با خوش‌خلقی‌اش به دست آورد، بعد لهش کرد.
از ته دلم احساس می‌کردم این زندگی به صورت کاملاً جدی، زندگی بشو نیست. یقین یافتم پیش از این‌ها، هر بار چنین فکری به سرم می‌زد، ته دلم نور امیدی می‌درخشید؛ از آن امیدهای زنانه. فکرهای رؤیایی که برمی‌گردد، می‌ماند، می‌خندیم؛ اما حالا دلم تاریکِ تاریک، چروک و خفه بود. زندگی با او که سهل است، هیچ امیدی به زندگی خودم هم نداشتم.
دیالوگ پرتکراری در تمام سریال‌ها و رمان‌های عاشقانه هست، می‌گویند «فقط واسه خودم متاسفم!»
کاملاً درکش می‌کردم و تمام من از آشنایی با رادمهر احساس ندامت می‌کرد. واقعاً فقط چشم‌هایش بود که جذبم کرد؟ پس چرا دیگر آن گیرایی را برایم ندارند؟ مگر نه اینکه یک عاشق تا آخر عمر عاشق می‌ماند؟
- ثریا!
صدایش، نمی‌دانم! واقعاً مغزم قدرت پردازش نداشت. درک نمی‌کردم صدایش چه لحنی دارد.
- بهش فکر نکن.
درک نمی‌کردم صدایش چه لحنی دارد؛ چون آن نگرانی و خستگی لحنش را نمی‌توانستم با اعمالش تطبیق دهم. اعتراف غم‌انگیزی است. من کم‌کم داشتم از او متنفر می‌شدم!
درحالی‌که اشک‌ریزان و دست‌به‌سـینه، به بیرون از ماشین خیره بودم، لرزان و آرام گفتم:
- خفه شو!
درکم نمی‌کنی، نه! تو هرگز موقعیتم را درک نمی‌کنی و نخواهی کرد. آن «خفه شو» نه ناگهانی، نه بی‌اراده، نه از سر حرص و نه از سر ناراحتی بود؛ کاملاً هم ارادی بود. باید خفه می‌شد. هیچ تمایلی به شنیدن صدایش نداشتم.
- ثریا!
این بار می‌توانستم لحن عصبی و هشدارگونه‌اش را تشخیص دهم. به جهنم! همه به من تاختند، مرا از چه می‌ترسانی مرد؟
- این اخلاقت اصلاً درست نیست!
لرزان و آرام، خش‌دار از شکستن هق‌هقم در گلویم، درحالی‌که بیشتر در صندلی دویست‌وششم فرو می‌رفتم گفتم:
- خفه شو فقط رادمهر!
دنده را جوری عوض کرد که تق، صدا داد. بگذار بشکاندش. عصبی، با صدایی که کنترلش می‌کرد، دهان باز کرد:
- درست صحبت کن با من! دیگه هم ادامه نده!
آسمان تاریک بود، دل من تاریک‌تر. باید این عقده‌ی دلم را یک جایی خالی می‌کردم. من و رادمهر که رسیدنی میانمان نیست؛ پس به جهنم، همه‌چیز برود به جهنم! با خشم صاف نشستم و به او توپیدم:
- خفه شو! دهنت هم ببند! جایی که باید این زبونت رو به کار مینداختی، نشستی مثل مجسمه من رو نگاه کردی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    خواست چیزی بگوید که جیغ کشیدم:
    - خفه شو! حرف نزن! از صدات بدم میاد! بی‌شعور! تو که من رو نمی‌خواستی غلط کردی نگهم داشتی!
    درحالی‌که با دو دستش فرمان را میان مشت‌هایش می‌فشرد، با فک منقبض‌شده، تهدیدگر و صدایی که بالا بود، گفت:
    - درست صحبت کن ثریا! بار بعد جور دیگه برخورد می‌کنم! پس...
    واقعاً به سرم زده بود! از درون منفجر می‌شدم اگر جیغ نمی‌زدم!
    - خفه شو! سر من داد نزن! حق نداری سر من داد بزنی! سر اونایی باید داد می‌زدی که من رو کشتن! عـوضـی من زنتم! من مادر پروانه‌م!
    صدایم چنان شکست که خودم برای خودم مردم.
    پروانه، تو بگو عزیزم، گریه تا کی؟ تو پیش خدایی، تو نزدیکش هستی. برو کنارش بنشین. اول از خدا اجازه بگیر، بعد توی گوشش از او بپرس «پس کی مامانم میاد پیشم؟» فقط مراقب باش در گوش خدا بگی‌ها! کسی نشنود یک‌ وقت؟ باشد مادر؟ راستی، از او بخواه که زودتر مامانت را بیاورد پیشت؛ به خدا بگو خیلی گریه می‌کند!
    پروانه، می‌گویند خدا مهربان است. حواسش به آن‌هایی که دلشان ترک‌ترک شده هست. حتی، حتی شاملو یک جایی می‌گوید «بترس! از او که سکوت کرد وقتی دلش را شکستی. او تمام حرف‌هایش را به‌جای تو، به خدا زد! خدا خوب گوش می‌کند و خوب‌تر یادش می‌ماند و می‌رسد روزی که خدا تمام حرف‌هایش را سرت فریاد خواهد کشید و تو آن روز درک خواهی کرد که چرا گفتند دنیا دار مکافات است!» پس چرا این موضوع برای من صدق نمی‌کند؟ نمی‌خواهم خدا حرف‌هایم را سر آن‌ها داد بزند؛ فقط یک کوچولو حواسش به من هم باشد. من هم مظلومم، گـناه دارم. پروانه‌ی عزیزم، باور کن نمی‌خواهم از تو سوءاستفاده کنم، اما بگذار دل خدا را کمی به رحم بیاورم، شاید فکری برایم کرد. من را ببین خدا! مادرم! کودک شیرخواره‌ی یک‌ساله‌ام را از آغوشم جدا کردی! قضاوقدر بود، مصلحت تویش بود، هر چه بود، دل من بدجوری سوخت. من دوستش دارم! می‌دانم جایش کنار تو امن‌تر است؛ اما نمی‌توانستم دور از او نفس بکشم! این مرد را می‌بینی؟ می‌فهممش، شاید امروز بدجوری سرش داد زدم، برای اولین بار توی زندگی ساده‌مان به او فحش‌های فجیع دادم؛ اما او نمی‌تواند با من بماند. دلش برایم سوخته که مانده!
    کفر کدام است؟ اگر، اگر مرا ببری نزد کودکم، آن‌وقت هم دل من آرام می‌شود، هم این مرد دیگر عذاب‌وجدان نگه‌داشتنم را به دوش نخواهد کشید. دارد تحملم می‌کند. می‌دانم تحمل‌کردن چقدر دشوار است. اذیتش نکن! نرگس راست می‌گفت، من شگون نداشتم. نمی‌دانم چرا؛ ولی خرافات، خرافات نیستند، به‌خصوص درباره‌ی من حقیقت دارند. من در هیچ برهه‌ی زندگی‌ام، نتوانستم خوشی را تجربه کنم. یعنی چرا، روزگار آبادی داشتم؛ همان یک سالی که کنار مردم و کودکم شاد بودیم. در این سی‌وپنج سال عمری که بخشیدی، زندگی کردم! خدا، شاید باورت نشود؛ اما من یک‌ساله هستم! همان یک سال، درست قدر عمر خوشی کوتاهم!
    چقدر احتیاج دارم همین حالا، آقای سعادت را می‌دیدم. بعد با آن لبخندهایش که بوی خدا می‌دادند، به من لبخند می‌زد و می‌گفت «خدا قوت باباجان!»
    خداقوت بابا‌جان!
    خداقوت بابا‌جان!
    «بابایی...»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    بافت سفیدم و مقنعه‌ام را از تن در آوردم و یک جا انداختم، کیفم را هم درآوردم. چند دکمه اول و کمربند مانتوی سبز‌رنگم را هم باز کردم. خودم را روی راحتی رها کردم. سقف با آن لوسترها چقدر زشت بود.
    صدای در ضدسرقتی‌مان، خبر از آمدنش می‌داد. رادمهر به‌ جهنم خوش آمدی!
    صدای پاهایش روی پارکت، جایی در نزدیکی‌‌ام متوقف شدند. با آنکه تمام خانه تاریک بود، حضورش، پشت پلک‌هایم سایه انداخت.
    - ثریا برخوردت تو بیمارستان یه طرف، برخوردت با من هم یه طرف. چرا این‌قدر عصبی میشی؟
    درحالی‌که مانند مردها نشسته بودم و دو دستم را دو طرف تن بی‌جانم رها کرده بودم و چشم‌هایم بسته بود، زمزمه کردم:
    - لازمه باز تکرار کنم خفه شی؟
    به‌خدا که نه ادا می‌آمدم، نه می‌خواستم ردش کنم و بگویم بعداً وقت برای صحبت‌کردن زیاد است! واقعاً نمی‌خواستم صدایش را بشنوم. حرف که می‌زد، عذابم می‌داد. صدایی که خیلی روزها برای شنیدنش گریه می‌کردم، حالا دارم برای نشنیدنش التماس می‌کنم. وقتی صدایش را می‌شنیدم، سکوتش در برابر خردشدن من یادم می‌آمد و بی‌اراده تلخ می‌شدم.
    عصبی شد. رادمهر تابه‌حال روی من دست بلند نکرده بود! خانه‌ات آباد ثریا، چه چیزها که تجربه نکردی!
    برخلاف اینکه فکر می‌کردم حالا دست دیگرش روی صورتم می‌نشیند، اتفاقی نیفتاد؛ فقط بازویم را با شدت کشید و از روی راحتی بلندم کرد.
    این بار بدون هیچ عکس‌العملی، درحالی‌که بسیار به صورتش نزدیک بودم، چشم در چشم‌های تاریکش دوختم. می‌خواستم حرف نی‌نی چشم‌هایش را کشف کنم. حرف‌هایش را که باور نداشتم، لااقل حرف نگاهش را بخوانم. شناختن احساس رادمهر برای من مثل آب خوردن است؛ اما هیچ نیافتم. جز خستگی واقعاً در چشمانش هیچ‌چیز نبود. انگار همان‌طور که من لایه‌های رنگین چشمانش را زیرورو می‌کردم به دنبال یک عامل برای «نبودن»، او در چشمانم دنبال یک دلیل برای «بودن» می‌گشت!
    آرام‌ و بسیار دل‌گیر زمزمه کرد:
    - این روزا حالم خوب نیست! سردرد دارم. خودت می‌بینی هزارتا قرص می‌خورم. تا دو و سه شب سرکارم. خسته میام خونه و تا صبح خوابم نمی‌بره از فکر و خیال! این رفتار نیست با من ثریا.
    در چشم‌هایش نگاه کردم و روی سنگ را زمین زدم.
    - به جهنم!
    حس کردم در نگاهش یک چیزی شکست. نگاهم کرد در سکوت. این بار، این بار پرسشی عجیب در چشمانش سوسو می‌زد. انگار که با شک و تردید براندازم کند و من از دیدن آن چشم‌های بی‌قرار که لحظه‌ای بر جای خود نمی‌ماندند، لـذت می‌بردم. اخمش این بار نه از عصبانیت و حرص، بلکه از غم و ناراحتی‌اش بود. لعنت به من که این‌قدر می‌شناسمش! آخر یک آدم چطور می‌تواند کسی را این‌طور دقیق بشناسد؟!
    درحالی‌که پلک‌هایش از ناراحتی، بی‌وقفه و در پی هم با یکدیگر برخورد داشتند، چشم‌هایش را میان دو مردمکم چرخاند و دستش خیلی آهسته از بازویم جدا شد. حالا، همین لحظه خودش یک تراژدی غم‌انگیز است؛ زمانی که هر دو طرف یک رابـطه‌ی عاشقانه از هم دل می‌کنند.
    دیگر در صورتش، نه اخم، نه نگاه ناراحت، نه دندان‌های قفل‌شده و نه فک منقبض بود؛ فقط با چشم‌های مشکی‌اش نگاهش را در تمام تنم می‌گرداند.
    این بار را اصلاً شک ندارم! آن چشمان غم‌انگیز سیاه‌شده «دل‌تنگ» بودند! لعنتی دل‌تنگ چه چیزی هستی؟ من که از اول انگار وجود نداشتم! دل‌تنگ چه هستی رادمهر؟! این حسرت نگاهت را به پای چه چیزی بگذارم آخر؟ خودت بگو!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    آخرهای رمانیم... چند پست دیگه، باید با پروانه ها خداحافظی کنیم T~T
    پیشاپیش از نظراتتون ممنونم :)

    و سکانس آخر فیلم، در سکوت اجرا می‌شود. بدون هیچ حرفی می‌رود. پا نمی‌کوبد، آرام و شکسته گام برمی‌دارد. در را هم نمی‌کوبد، خیلی آهسته و آرام می‌بنددش.
    من هم همان جا خشک می‌مانم.
    وقتی به زمین نگاه می‌کردم، تکه خرده‌های نگاه رادمهر را می‌دیدم که پخش شده‌اند. رادمهر، رادمهر با نگاهش زنده است. با نگاهش حرف می‌زند. نگاه او، دل اوست. وقتی نگاهش بشکند... وای! من با او چه کردم؟
    گفت خسته است. گفت سرش درد می‌کند. من می‌میرم برایت رادمهر، چرا آن حرف را زدم؟ چه گفتم؟
    «به جهنم!»
    گفت سرش درد می‌کند، گفت خواب ندارد، گفت خسته است، گفت آرامش می‌خواهد، گفت... من چه گفتم؟! خدا لعنتم کند! یک نفر دیگر حرف زده، من آخر چرا این‌طور حرف زدم؟
    نمی‌دانم، یک ساعت یا دو ساعت همان‌طور ایستاده بودم و با گردنی کج‌شده به رد پای جانمانده‌ی رادمهر نگاه می‌کردم که پاهایم شکستند و خوردم زمین و به خودم آمدم.
    نه! از همان سه سال قبل، این زندگی، زندگی بشو نبود. بیخودی به پای هم مو سفید کردیم. بیخودی به‌جای هم مو سفید کردیم.
    چمدان کوچک زرشکی و لباس‌هایی که یک‌یک به وسیله‌ی دست‌های من، مسیر کشو تا چمدان را طی می‌کردند و با همان دست‌های من، تا می‌شدند. من عشق می‌کنم از اینکه لباس کثیف‌های رادمهر را از رخت‌آویز پشت در بردارم، در لباسشویی بشورمشان، روی بند بیاویزمشان که خشک شوند. بعد، خط اتو روی لباس‌هایش بیندازم و بویشان کنم و بهترین قسمت ماجرا، آن‌ها را تاشده، در کشویش مرتب بچینم. حالا چه؟ حالا هم لباس‌هایم را تا می‌کردم، حالا هم جابه‌جایشان می‌کردم؛ اما این تاکردن کجا و آن تاکردن کجا؟
    انگشتان من عشق می‌ورزیدند به تاکردن لباس‌های رادمهر و همین هم شد که نتوانستم بیش از این طاقت بیاورم و درحالی‌که میان دستانم پیراهن آبی آسمانی راحتی‌ام قرار داشت، به‌سمت کمد کت‌وشلوارهایش رفتم و یک‌دفعه خودم را میان انبوه خاطرات رفته‌ی شیرین و غم‌انگیز دیدم! چه شد که به اینجا رسیدیم؟
    ترمز گرفتم آهسته و به نور زننده‌ی چراغ قرمز خیره شدم. آن شب، وقتی شیت خالی قرص‌های سبز‌رنگ لوزارتانش را دید، دیوانه شد. خیلی راحت می‌توانم احساس کنم که آن لحظه قلبش از حرکت ایستاد و بعد با شدت طاقت‌فرسایی شروع به کوبش کرد. تمام پله‌ها را پا کوباند و فریادزنان می‌گفت «ثریا!»
    چرا از یاد بردم؟ آن شب هم، مثل همین شب نحس، بازوانم را کشید و به‌شدت تکانم داد. می‌گفت:
    - تو مسئول مرگ خودت نیستی ثریا! پروانه مرد! تموم شد! به خودت بیا احمق!
    و من آن‌قدر در خوابِ هد بنفش پروانه که خودم هم درست کرده بودم، غرق شده بودم که اصلاً نفهمیدم چه گفت. فقط فریادهایی را می‌شنیدم و لب‌هایی که به‌سرعت تکان می‌خوردند.
    هد بنفشش را، خودم با نخ کشی بافتم. برایش دوتا گل یاسی هم با نمد درست کردم. دانیال آن روزها خیلی کوچک بود؛ اما به رادمهر می‌گفت «عمو دخترت شبیه گل شده!»
    نرگس می‌گفت...
    - اوی زنیکه! راهت رو برو دیگه! واسه چی خوابت بـرده؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    به‌شدت جا خوردم و به شیشه‌ی ماشینم نگاه کردم. صدای ماشین‌های پشت‌سرم بلند شده بود. برخی‌ها هم منتظر نمی‌ماندند و از کنارم رد می‌شدند. با عجله دنده را زدم و آهسته حرکت کردم. ماشین دیگری که دو پسر جوان سرنشینش بودند، از کنارم رد شدند و بسیار بلند گفتند:
    - زن جماعت همینه دیگه!
    «زن جماعت!» مگر مرد جماعت چه گلی به سرمان زدند؟ چرا؟
    نرگس گفته بود از کجا می‌دانی پدرش کیست؟! دلم بدجوری شکست. من او را جز‌ء آدم‌هایی حساب کردم که حواسش به من هست. فکر می‌کردم دوستم دارد. نمی‌دانستم دوروست. نمی‌دانستم با من یکدست نیست. آخ که حس مردن چقدر خوب است!
    وقتی فکر می‌کنم با مردن، دیگر نیازی نیست چیزی حس کنیم و همه‌ی این بیچارگی‌ها تمام می‌شوند، به ذوق می‌آیم. دلم می‌خواهد بازهم یک مشت قرص بچپانم در یک لیوان و این مرتبه بدون فکرکردن به هیچ‌چیزی، یک‌سره بخورمش. هیچ‌کس به اندازه‌ی من از زندگی، آن هم در سی‌وپنج سالگی خسته نبود. اوج زندگی! یک مدت محدود که پیش از آن خام و ساده‌ای و پس از آن پیر و جاافتاده.
    در این سال‌ها به چه دل خوش می‌کردم؟ مادرم را حتی حالا نمی‌دانم کیست و کجاست، پدرم فقط می‌خواهد پول برایم بفرستد. هیچ دوستی، هیچ آشنایی ندارم. فامیل مادرم که هیچ، تمام فامیل پدرم او را طرد کرد‌‌ند. کسی هم باشد در تهران، آن‌قدری از پدرم متنفر هست که دخترش را راه ندهد. تنها کسی که مرا می‌خواست، همان رادمهر بود که راندمش. همه‌چیز تمام شد.
    خدا می‌داند چقدر آشفته و خراب‌احوال بودم. با سرعت بیست کیلومتر در کناره‌ی اتوبان، نوربازی می‌کردم و آخرش هم پلیس به دادم رسید. زدند به شیشه و من شیشه را پایین آوردم.
    - سلام. شبتون به‌خیر. لطفاً حرکت کنید خانوم. اینجا اتوبانه، خطرناکه با این سرعت دارید رانندگی می‌کنید.
    - ...
    - خانوم؟ حالتون خوبه؟
    داشتم بغضم را پس می‌زدم. دیدم تلاش بیهوده است. بی‌خیال شدم و لرزان و آهسته، با صدایی که به‌خاطر بغض بی‌نهایت زشت و بچگانه شده بود، گفتم:
    - نمی‌تونم بیشتر از این برم.
    پیراهن سفید‌رنگ راهنمایی و رانندگی به تن داشت و می‌خورد به او که اطراف سی‌سال را می‌گذراند. با آن ته ریش کم‌رنگ! آقای سعادت، او هم ته‌ریشش بسیار کم‌رنگ بود. یعنی بازهم می‌بینمش؟ فکر نمی‌کنم.
    بالاخره مجبور شدم حرکت کنم. احتیاج داشتم که جیغ بزنم. بغض، از کی گلویم را فشار می‌داد و دهانم را سرویس کرده بود. نه می‌رفت، نه می‌شکست.
    مقنعه‌ی کوفتی را از سرم جدا کردم. صبح که این لباس‌ها را تن می‌کردم، اصلاً تصور نمی‌کردم که شبش قرار است با آرزوی پاره‌کردنشان بخوابم. به‌هرحال، قبل از خواب روی آن تخت تک‌نفره با ملافه‌های سفید‌رنگ، یک کار ناتمام داشتم. امروز ظرفیتم تکمیل بود؛ اما باید انجامش بدهم. بگذار از حرص و ناراحتی منفجر شوم. برای کسی چه اهمیتی دارد؟
    از کیف سیاه لپ‌تاپم، خودش و ماوسش را در آوردم و سریع روشنشان کردم. برخی اوقات، دیگر باید دست کشید. زندگی ما را هم هرچه بیشتر همش می‌زدیم، بیشتر گندش بلند می‌شد. دوست نداریم ها؛ اما به نفع خودمان است که برخی چیزها تمام شوند!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    صفحه‌ی یاهومسنجر را باز کردم. با تمام وجود آرزو کردم این هتل خوش‌منظر وای‌فای داشته باشد که داشت و قفل هم نبود. وصل شدم. نگاهی به آنلاین‌ها انداختم. تورنتو حالا که ساعت دو نیمه‌شب است، احتمالاً عصر باشد. جز محمد کسی آنلاین نبود. برایش نوشتم:
    «سلام محمد. خوبی؟ بابا کجاست؟»
    محمد همیشه آنلاین است. اوایل فکر می‌کردم چون لاگ اوت [1] نمی‌کند اسمش همواره در لیست خلوت آنلاین‌هایم هست؛ اما انگار حقیقت چیز دیگری است.
    [1] Log out
    «سلام ثریا گلی! چه خبره یادی از ما کردی؟»
    پشت‌بندش سریع گفت:
    «با بابا کار داری؟»
    سومی:
    «داره فوتبال می‌بینه.»
    امان نمی‌داد!
    «تهران الان ساعت دوئه، نه؟ واسه چی بیداری تو؟»
    تایپ کردم:
    «میشه به بابا بگی بیاد پای سیستمش؟ ضروریه.»
    کمی که منتظر ماندم، دایره‌ی سبز پروفایل پدر هم روشن شد.
    برایش تایپ کردم:
    «سلام بابا. خوبید؟ می‌خواستم اگه میشه یه کاری کنید من هم بیام پیشتون. یه مدت احتمالاً باهاتون باشم؛ ولی بعدش یه خونه‌ای، چیزی اجاره می‌کنم و میرم. فقط یه مدت. درضمن می‌خوام از رادمهر جدا بشم. کارمون احتمالاً دوسه ماه طول می‌کشه. فقط می‌خواستم مطمئن بشم که شما هنوز رو پیشنهادتون هستید؟»
    او در حین تایپ من، پیام داده بود:
    «سلام خانمی. خورشید از کدوم طرف در اومده که ساعت دو صبح سراغمون رو می‌گیری؟»
    فکر می‌کردم با دیدن این پیام طولانی، احتمالاً چند ثانیه مبهوت به کلماتش نگاه کند و همین هم شد که پس از سه دقیقه خیره‌شدن به پروفایل‌های آشنایانم در مسنجر، بالاخره بیدار شد و نوشت:
    «اگه می‌خوای بیای که قدمت رو چشم.»
    یک لحظه بعد:
    «ولی چرا می‌خوای طلاق بگیری؟ چی شده؟»
    «بحثمون شد.»
    دروغ گفتم. من و رادمهر هیچ بحثی نکردیم. اصلاً وجود رادمهر آن‌قدری شیرین هست که با فریادش اگر شیشه‌ها هم بشکنند، من هرگز از او تنفر پیدا نکنم و مانند این دختران تازه به دوران رسیده بگویم «طلاق می‌خواهم!» هر چیزی بالاخره تمام می‌شود؛ زندگی ما هم هشت‌ساله یا نهایتاً نه‌ساله می‌خواهد بمیرد. هیچ‌چیز جاودانه نیست!
    «به‌خاطر بحث طلاق می‌گیرید؟ خودش هم راضیه؟»
    دوباره.
    «به رادمهر بگو بیاد باهاش صحبت کنم.»
    یکی دیگر:
    «تو که این‌جوری نبودی ثریا!»
    اعصابم را به هم ریخت. برایش نوشتم «ببخشید؛ ولی شما کی بالای سر من بودید که میگید این‌جوری نبودم؟!» پاکش کردم. به اعصاب آدم گند می‌زنند. سریع تایپ کردم:
    «بابا من خسته‌م. فردا براتون همه‌چیز رو توضیح میدم. فقط شما کار انتقال من رو درست کنید. رادمهر هم احتمالاً به طلاق راضی باشه. نمی‌دونم! تا حالا درباره‌ش حرف نزدیم.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    خودش انگار که فهمیده بود تمایلی به ادامه‌دادن ندارم. گفت:
    «باشه، فردا صبح میرم سفارت. ولی ثریا! تو حق نداری برای طرف مقابلت هم تصمیم بگیری.»
    باشد. تو راست می‌گویی. باشد!
    لپ‌تاپ را بستم. دستانم می‌لرزید. تمام شد، همه‌چیز!
    شالم را در آوردم و روی سرامیک انداختم. روی تخت خوابیدم. دست‌هایم همچنان می‌لرزیدند. چشمانم مبهوت و غمگین. آه، ثریا! غم کی چنین غم‌انگیز بود؟!
    ازدواج کردم، سه ماه بعد از آن بی‌بی فوت شد. از ناراحتی دست و پایم را حس نمی‌کردم. رادمهر به دادم رسید. سرم را بـ*ـوسید، بغـ*ـلم کرد، گفت روزی تمام می‌شود، روزی همه می‌روند! دلش را درست میان انگشتانم حس می‌کردم. چشم‌های پاکش را! پروانه آمد. «شاد» بودم. شاد بودیم.
    حجم کوچکی را که روی پاهایم می‌گذاشتم و با چشم‌های تیره‌اش نگاه می‌کرد، دوست داشتم. وقتی بغـلش می‌کردم، نمی‌توانست گردنش را صاف نگه دارد. گردنش روی شانه‌ام خم می‌شد. من دلم برای همان احساس تنگ شده است. احساس اینکه سرش روی شانه‌ام قرار دارد. انگشتانش را می‌مکید. رادمهر قبل از رفتنش به تالار، کلی با او بازی می‌کرد. من دلم برای آن خنده‌ها، آن چشم‌ها تنگ شده بود.
    دست‌هایم می‌لرزیدند. لعنت بر...! چرا لرزششان تمامی نداشت؟
    بغض گلویم را به‌شدت قورت دادم. حنجره‌ام، سـینه‌ام درد گرفت. چشم‌هایم می‌سوختند. رادمهر! چقدر خوش‌اخلاق بود. مثل او دیگر کجا می‌توانم پیدا کنم؟ به زیبایی چشم‌هایش، به آرامش صدایش، به خوش‌بویی عطرش ایمان آورده و معتاد شده بودم. چه شد؟ چه شد؟ چرا این کار را کردم؟
    قضاوت! قضاوت! من را قاضی‌ها نابود کردند. زمانی که هر کدام دور منِ عزادار سیاه‌پوش می‌نشستند و جملاتشان می‌شد سیخ داغی که در قلبم فرو می‌کردند و می‌پیچاندند. تمامشان در آزادی بودند، در خوشی، در خوشبختی و من، با کوله‌باری از خاطرات یک سال مادربودنم، زارزار می‌گریستم و آن‌ها که فقط بلد بودند بگویند «خواست خداست!»
    دلم برای رادمهر تنگ شد. دستانم می‌لرزیدند. با همین دست‌ها نوشتم «می‌خواهم جدا شوم!»
    نمی‌خواهم جدا شوم. بی‌خیال! من فقط می‌خواهم بمیرم! کاش امشب تُنگ عمرم بشکند! کاش امشب این کابوس‌ها تمام شود!
    ای وای، پدربزرگ! خوش به حالت که آلزایمر داشتی! خوش به سعادتت! خدا دوستت داشت که آلزایمر گرفتی! من را با این حافظه‌‌ی لعنتی ببین! حتی ساعت مچی رادمهر امروز می‌گریست. در چشمانش یک چیزی شکست.
    گریه می‌کند. می‌دانم که گریه می‌کند.
    گذشت، این شب و شب‌های دگر هم و من تا خود سپیده‌ها، سرم را در بالش نرم و سفید فرو کردم و زار زدم. برای هزارویک دلیل موجه و غیرموجه زار زدم! من حتی برای آن راننده‌ای که در خیابان به من گفت «زن جماعت» گریه کردم و تو نمی‌دانی دل‌گیری چیست!؟
    در هاله‌ای از تنهایی داشتم جان می‌دادم. آن‌قدر ضعیف بودم که توانایی برخواستن از تخت را نداشتم. فقط روی تخت چنبره زده بودم و به دیوار سفید خیره بودم. دستانم دیگر نمی‌لرزیدند. چشمانم هم کف اتاق وق‌زده افتاده بودند. پاهایم روی تخت لم داده بودند وگردنم از درد ناله می‌کرد. لب‌هایم آرزوی آب می‌کردند. سقف می‌بارید، پنجره چشم می‌گرفت، دیوارها عصبانی بودند و کف اتاق، از نگاه سبزعسلی رادمهر سبز شده بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    من اگر می‌مردم هم اسم رادمهر بر زبانم جاری خواهد بود. خودکشی! خودکشی! چرا این‌قدر بیچاره‌ام؟
    واقعاً چرا نتوانستم هیچ‌وقت خودکشی کنم؟ شاید روزهایی بهانه‌ام رادمهر بود، قبلش چه؟ واقعاً قبلش چرا خودکشی نمی‌کردم؟ چه دلیلی برای ادامه‌ی حیات داشتم؟
    خودکشی هم قرار نیست همیشه درد و خون داشته باشد؛ همین جا می‌نشینم و خاطراتم را مرور می‌کنم. این‌گونه زیباتر هم هست!
    ***
    «همه‌ی آدما این‌قدر بدبختن؟»
    «آره، همه‌ی آدما این‌قدر بدبختن. تو چرا این‌قدر بیچاره‌ای؟»
    «چون چاره‌ای ندارم.»
    «چاره‌ت کجاست؟»
    «نمی‌دونم؛ ولی اسمش پروانه‌ست.»
    «واسه چی نمی‌دونی کجاست؟»
    «گمش کردم. خیلی شیطنت می‌کرد. آخرش هم پرواز کرد، رفت تو آسمونا!»
    «دنبالش گشتی؟»
    «جز یه سنگ، چیزی پیدا نکردم.»
    «می‌دونی پیش کیه؟»
    «ازش می‌خوام من رو هم پیش خودش ببره. تنهایی خیلی ناراحتم.»
    «تنها نمون!»
    «آدما تنهام می‌ذارن.»
    «خب، همه‌ی آدما بدبختن؛ چون همدیگه رو تنها می‌ذارن. پس تو تنها نمون و تنها نذار!»
    ***
    نمی‌دانم «خوشبختانه» لفظ مناسب‌تری است یا «بدبختانه» برای وصف اکنونم. به‌هرصورت، امروز تعطیل است و احساس می‌کردم سیم‌کارتم درون موبایلم دارد جیغ می‌کشد؛ بس که رادمهر تماس گرفت و اجازه نداد یک لحظه در سکوت سیر کنم.
    بچه‌بازی بود؟ لوس بودم؟ بی‌مسئولیت بودم؟ این چیزها مهم نبود. می‌دانی من به چه فکر می‌کردم؟ به اینکه دیشب صدایش خوب برای من بلند می‌شد؛ اما مقابل حرف‌های نیش‌دار نرگس هیچ‌چیز نگفت، هیچ‌چیز! حتی نرفت به جاوید بگوید زنش را خفه کند. انگار که اصلاً برایش اهمیت نداشته باشد کسی شخصیت زنش را این‌طور لجن‌مال می‌کند!
    من چقدر احمق بودم! من چقدر ساده بودم که به اعتماد او، سه سالِ تمام آماج حرف‌هایشان شدم.
    جعبه‌ای پر از احساسات منفی و حال به‌هم‌زن، خسته، عصبی، ناراحت، افسرده و ناامید بودم! هیچ احساس خوبی در من یافت نمی‌شد. عجیب است؛ اما باید اعتراف کنم اگر در موقعیت دیگری بودم، از توجه و نگرانی رادمهر به خودم سرشار می‌شدم؛ اما حالا واقعاً از همه‌چیز بریده‌ام.
    اگر می‌خواستم با خود درونم روراست باشم، رادمهر با طلاقمان حتماً مخالفت می‌کرد؛ اما پدرم می‌توانست از بند «پ» استفاده کند. اگر هم کلاً قضیه‌اش منتفی می‌شد، شرطی می‌گذاشتم که چاره‌ای جز ردکردن من نداشته باشد.
    جالب بود! هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به این مرحله از زندگی‌ام برسم که معشـ*ـوقم را مجبور کنم من را رد کند و به رقیب میدان دهد! گرچه فعلاً رقیبی نبود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    بارها گفته‌ام و می‌گویم، رادمهر پس از من حتماً ازدواج خواهد کرد. من هم دیگر یک غلطی می‌کردم.
    واقعاً عصبی بودم. مدام از بالکن به خیابان خلوت غرب تهران خیره می‌شدم و با فکر به چیزهایی که نتیجه‌شان را می‌دانستم، خودم را عصبی‌تر می‌کردم. البته فراموش نکنیم که زنان بسیار رؤیاپرداز‌اند. من هم بودم و به این فکر می‌کردم که چقدر خوب می‌شود همین لحظه رادمهر در اتاق را باز کند و بدون هیچ حرفی، هیچ حرکتی، فقط بغـ*ـلم کند و بگوید «درست میشه!» از همان درست میشه‌ها که معجزه می‌کردند.
    و با فکر، فکر، فکر، خودم را می‌کشتم. چه در رؤیا، چه در کابوس! تیغ برنده‌ی من افکارم بودند و مغز من شاه‌رگ گردنم! آرام می‌بریدم!
    کارن همایون‌فر، دیگر آن آرامش سابق را نداشت. ضبط را ساکت کردم و فرمان را میان دو دستم محاصره کردم. بالاخره باید روبه‌رو می‌شدیم. کِی، چه فرقی داشت و بدترش، به این موش‌وگربه‌بازی‌ها چه احتیاجی بود؟
    پایم را بیشتر روی پدال فشردم. از آن مسافرخانه‌ی تروتمیز تا مدرسه فاصله زیاد بود. اشتباه کردم که در ساعت همیشگی خارج شدم. باید زودتر بیرون می‌زدم. به‌هرصورت امروز از زنگ دوم کلاس داشتم. می‌شد یک جوری ماله‌ کشید که اسفندیاری شاکی نشود.
    یک لحظه فکر کردم چقدر اعصابم ضعیف شده است. منی که حتی در ذهنم هم به آدم‌ها صفتی نمی‌چسباندم، حالا به کجا رسیده‌ام؟ حالا می‌فهمم چرا این اندازه بی‌اعصاب و بداخلاق در جامعه داریم. اما می‌دانی؟ تنهایی هم یک درجه‌ی آخر دارد؛ از آن آخر آخرها. همان جایی که می‌گویند «تیره‌تر از سیاهی رنگی نیست!» و آن هم درجه‌ی «مهربانی» است! دیگر پس‌تر از آن وجود ندارد. آدم‌های بسیار مهربان مثل مظاهر، مثل آقای سعادت، مثل خانم محمودی بسیار تنهایند.
    خودم، نمی‌دانم در کدام مرحله هستم؛ اما بخواهم روراست باشم، هنوز احساس تنهایی مطلق نمی‌کنم.
    در دولنگه‌ی مدرسه باز بود. ماشین را از حیاط عبور دادم. حیاط کاملاً خالی بود؛ پس یعنی زنگ دوم شروع شده است و من به کلاس نرسیدم.
    کیفم را از روی صندلی کنارم برداشتم و خواستم سریع کمربندم را باز کنم که یک کف دست خونین روی شیشه‌ی کنارم نشست. با وحشت و چشم‌های درشت‌شده، مبهوت به چیزهای غریبی که از پشت شیشه می‌دیدم خیره بودم. از شدت تعجب و بهت، معزم تا چند ثانیه هیچ فعالیتی نداشت.
    ناگهان سلول‌های خاکستری مغزم به کار افتادند و به خاطر آوردم این دختر وحشت‌زده با دستان قرمزش، سیما منتظری است. درحالی‌که هر دو دست و مانتویش خونی بود، چیزی را از پشت شیشه با صدای بلند تکرار می‌کرد! من از میانشان فقط «خانم طاهری» را می‌فهمیدم.
    به خود آمدم و قفل در را زدم. با اخم و تمرکز خیره به او بودم تا حرف بزند و حین اینکه من به حرف‌هایش گوش می‌دادم، تن یکی از دانش‌آموزان را که سرتاپایش خون بود، دوتا از بچه‌ها صندلی عقب گذاشتند. اصلاً همه‌چیز آن‌قدر ناگهانی بود که نمی‌رسیدم هیچ واکنشی نشان دهم. تا می‌خواستم کاری کنم، اتفاق جدیدتری می‌افتاد! اصلاً نرسیدم ببینم آن دختر بیهوش توی ماشین کیست. خانم تنگستانی تندتند جلویم ایستاده بود و فقط تکرار می‌کرد:
    - برسونیدش بیمارستان!
    سیما منتظری جیغ می‌کشید:
    - خانوم طاهری، از دست رفت!
    دیگر سؤال‌پرسیدن را جایز ندانستم. فقط دانستم اتفاق ناگواری رخ داده است. سریع سوار ماشین شدم و استارت زدم که در عقب یک بار باز و بسته شد و سیما منتظری سوار شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    سریع دنده عقب گرفتم و از مدرسه بیرون جهیدم. رادمهر، آن جی‌پی را حالا احتیاج دارم که بگویی نزدیک‌ترین بیمارستان کجاست! بااین‌حال، به‌سمت نزدیک‌ترین بیمارستانی که می‌شناختم، با سرعت جان‌فرسایی راندم.
    صدای گریه‌ی سیما اذیتم می‌کرد. درحالی‌که از آینه حواسم به ماشین پشتی بود که بیش از حد به من نزدیک شده بود، پرسیدم:
    - چی شده؟
    با گریه گفت:
    - رگش رو زده خانوم!
    چشم‌هایم از تعجب آنی گرد شد. آن‌قدر سرعتم بالا بود که نتوانم یک لحظه به عقب سر برگردانم، آن هم منی که سرعتم از شصت‌تا بالاتر نمی‌آمد. با بهت پرسیدم:
    - کی؟!
    در این هیری‌ویری، زنگ موبایلم واقعاً معجزه بود! با اعصاب‌خردی و یک دست آزادم و هزار دلهره از کیفم درش آوردم و همان لحظه قسم خوردم اگر رادمهر باشد، یک فحش آبدار نثارش کنم! با آنکه بیچاره هیچ گناهی نکرده بود؛ ولی خب شرایط اصلاً مساعد نبود!
    خوشبختانه از طرف دفتر مدرسه تماس گرفته بودند. سیما داشت زار می‌زد.
    - سارا! این چند روز حالش اصلاً خوب نبود! خانوم تو رو خدا تندتر برید! پوستش سرد شده!
    با یک دست رانندگی‌کردن برایم یک معجزه بود، با سرعتی که میان هشتاد و نود سرگردان بود و گوشی به دست! این حجم رخداد را نمی‌توانستم درست ساماندهی کنم. پاسخ دادم:
    - الو؟ بله؟
    تند و پراسترس حرف می‌زد:
    - الو خانوم طاهری؟ تو راهید دیگه؟
    با دیدن تابلوی آشنایی که خبر از نزدیک‌شدنم به مقصد می‌داد، نور امیدی در دلم روشن شد.
    - بله بله. بیمارستان امامم.
    تند گفت:
    - باید با والدینش تماس بگیریم.
    سیما آن پشت درست در گوشم گریه و سارا سارا می‌کرد و من هم کاملاً پتانسیلش را داشتم که یک جیغ زنانه سرش بکشم. با یک چرخش افسانه‌ای، با یک دست، از ورود در خیابان عبور ممنوع ناخواسته خود را رهاندم. به اسفندیاری سریع گفتم:
    - خانوم اسفندیاری من بهتون زنگ می‌زنم. به مادرش حتماً اطلاع بدید که بیاد بیمارستان! فعلاً.
    دیگر منتظر نماندم. گوشی را هم قطع نکردم و روی صندلی کنارم انداختم. باز فرمان را دودستی گرفتم. احمقانه بود؛ اما آن لحظه به ذهنم زد که رادمهر چه خوب با یک دست فرمان را کنترل می‌کند و این یک حقیقت بود؛ رادمهر بعد اصلی زندگی من و غیرقابل حذف‌ بود؛ حذف او مساوی با حذف کامل زندگی‌ام بود!
    جلوی ساختمان بیمارستان آن میله‌ی عبور ممنوع را که نمی‌دانم اسمش چه بود بالا نمی‌دادند. با اعصاب به‌شدت متشنج‌شده شیشه را پایین کشیدم و به مرد نگهبان آبی‌پوش گفتم:
    - آقا! اجازه میدی رد بشیم یا نه؟
    مرد جوان سبزه‌رو که در موبایلش فرو رفته بود و نمی‌دانم چطور ماشین به این بزرگی را ندید، به خودش آمد و دکمه‌ی بالارفتنش را زد. حالا مگر کنار می‌رفت؟! چنان ریلکس!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا