- عضویت
- 2019/05/18
- ارسالی ها
- 506
- امتیاز واکنش
- 8,650
- امتیاز
- 622
- سن
- 20
ناباورانه نگاهم میکند. تکیهاش را از صندلی میگیرد و قدمی بهسمت من برمیدارد. ابروهای باریکش را درهم میکشد و با صدایی لرزان، لب از لب باز میکند:
- یعنی چی که تو چیزی نیستی؟ با این حساب من هم لابُد یه موجود اضافیَم!
بدترین برداشتها را از یک حرف میکند. من نمیدانم چرا اینچنین به نیمهی تاریک حرفها عشق میورزد و لشکرلشکر توجه به پایشان میریزد. حتی نمیدانم برای بار چندم است که سعی میکنم برای او سوءتفاهمی دیگر را رفع کنم.
- آقای شایگان!
میان حرفم میپرد:
- هیچی نگو!
با دست هم به سکوت دعوتم میکند.
- لازم نیست برای من کالبدشکافی کنی که این جمله صرفاً به تو تعلق داره. فقط بگو چرا؟ این کارت، این حرفت، یه دلیلی باید داشته باشن.
ارتباط چشمی میانمان را با پلکزدنی بر هم میزنم. سرم را پایین میاندازم. حسِ مبهمِ غالب بر فضا را دوست ندارم. آزارم میدهد و یک تکه از درونم، مصرانه بر فهمیدن ماهیت نزدیکیای که بین خودم و شایگان احساس میکنم، پا میفشارد. بهگونهای آزاردهنده همهی مسائل درهم پیچیدهاند. این مورد آخری هم که با وجود مسئلهای بهشدت مهمتر، رسماً یک نوع پارازیت بیمصرف محسوب میشود. با صدایی گرفته و آرام، آنقدری که شایگان بهزور بشنود، جواب میدهم:
- بله، یه دلیلی وجود داره.
- خب، چه دلی... نه! بشین. بشین با هم حرف بزنیم. اینجوری بهتره.
- باشه.
برای جمعکردن پوشه و برگههای درونش که از دستش رها شده بودند، جلوی پایم روی زمین زانو میزند. این زانوزدنش جلوی پایم را دوست ندارم. به نظرم از صورت خوشی برخوردار نیست. برای مردها، صرفنظر از شخصیت خودشان، شخصاً غرور خاصی قائلم.
سریع کنارش روی زمین زانو میزنم و در حالی که برای جمع کردن برگهها پیشدستی میکنم، لب میزنم:
- خودم میتونم جمعشون کنم.
با دست موهای سرکشِ آمده در صورتش را عقب میزند و میپرسد:
- و من گفتم نمیتونی؟
لحظهای مکث میکنم و نگاهی به چهرهاش میاندازم. رنگپریدگی چهرهاش از حالت عادیِ خود بهگونهای نگرانکننده، فراتر رفته است. با نگرانی میپرسم:
- حالتون... حالت خوبه؟
لبخندی میزند و چشمهایش را به نشانهی مثبت میبندد و با مکثی نهچندان کوتاه، باز میکند.
- البته که خوبم! فقط... یهکم شوکه شدم. میدونی؟ تو... خب...
مکث میکند. به نظر میآید برای بهزبانآوردن چیزی دودل است. مکثش چندان طول نمیکشد و ادامهی جملهاش را با لبخندِ محو و کمرنگی از سر میگیرد.
- برای من ارزشمندی! اینکه یهو با یه وصیتنامه بیای پیشم و دم از مرگت بزنی، برای من سخته.
جرم نگاه خیرهاش شروع به سنگینیکردن روی شانههایم میکند. بیش از این نمیتوانم به چشمهای شفافش نگاه کنم. سرم را پایین میاندازم و با سریعترین حالت ممکن، برگههای جمعشده را مرتب میکنم و میان پوشهی آبی جای میدهم. نمیخواهم به حرفهایش زمانی برای بازی با روح و روانم بدهم.
گفت برایش ارزشمندم. یک دوست عادی هم ارزشمند است. درجهی ارزشی مشخص نکرد. من یک دوست عادیام. نمیفهمم چرا دلم میخواهد دنبالهی این کلمه را بگیرد و از این یک کلمهی ساده، خیالاتی بیانتها ببافد. این کارَش از ریشه اشتباه است. این میان قلبم هم گویی با ضربان بالارفتهاش دلم را تشویق میکند و به افتخارش دست میزند. آخر این چه وضعیتی است؟
- یعنی چی که تو چیزی نیستی؟ با این حساب من هم لابُد یه موجود اضافیَم!
بدترین برداشتها را از یک حرف میکند. من نمیدانم چرا اینچنین به نیمهی تاریک حرفها عشق میورزد و لشکرلشکر توجه به پایشان میریزد. حتی نمیدانم برای بار چندم است که سعی میکنم برای او سوءتفاهمی دیگر را رفع کنم.
- آقای شایگان!
میان حرفم میپرد:
- هیچی نگو!
با دست هم به سکوت دعوتم میکند.
- لازم نیست برای من کالبدشکافی کنی که این جمله صرفاً به تو تعلق داره. فقط بگو چرا؟ این کارت، این حرفت، یه دلیلی باید داشته باشن.
ارتباط چشمی میانمان را با پلکزدنی بر هم میزنم. سرم را پایین میاندازم. حسِ مبهمِ غالب بر فضا را دوست ندارم. آزارم میدهد و یک تکه از درونم، مصرانه بر فهمیدن ماهیت نزدیکیای که بین خودم و شایگان احساس میکنم، پا میفشارد. بهگونهای آزاردهنده همهی مسائل درهم پیچیدهاند. این مورد آخری هم که با وجود مسئلهای بهشدت مهمتر، رسماً یک نوع پارازیت بیمصرف محسوب میشود. با صدایی گرفته و آرام، آنقدری که شایگان بهزور بشنود، جواب میدهم:
- بله، یه دلیلی وجود داره.
- خب، چه دلی... نه! بشین. بشین با هم حرف بزنیم. اینجوری بهتره.
- باشه.
برای جمعکردن پوشه و برگههای درونش که از دستش رها شده بودند، جلوی پایم روی زمین زانو میزند. این زانوزدنش جلوی پایم را دوست ندارم. به نظرم از صورت خوشی برخوردار نیست. برای مردها، صرفنظر از شخصیت خودشان، شخصاً غرور خاصی قائلم.
سریع کنارش روی زمین زانو میزنم و در حالی که برای جمع کردن برگهها پیشدستی میکنم، لب میزنم:
- خودم میتونم جمعشون کنم.
با دست موهای سرکشِ آمده در صورتش را عقب میزند و میپرسد:
- و من گفتم نمیتونی؟
لحظهای مکث میکنم و نگاهی به چهرهاش میاندازم. رنگپریدگی چهرهاش از حالت عادیِ خود بهگونهای نگرانکننده، فراتر رفته است. با نگرانی میپرسم:
- حالتون... حالت خوبه؟
لبخندی میزند و چشمهایش را به نشانهی مثبت میبندد و با مکثی نهچندان کوتاه، باز میکند.
- البته که خوبم! فقط... یهکم شوکه شدم. میدونی؟ تو... خب...
مکث میکند. به نظر میآید برای بهزبانآوردن چیزی دودل است. مکثش چندان طول نمیکشد و ادامهی جملهاش را با لبخندِ محو و کمرنگی از سر میگیرد.
- برای من ارزشمندی! اینکه یهو با یه وصیتنامه بیای پیشم و دم از مرگت بزنی، برای من سخته.
جرم نگاه خیرهاش شروع به سنگینیکردن روی شانههایم میکند. بیش از این نمیتوانم به چشمهای شفافش نگاه کنم. سرم را پایین میاندازم و با سریعترین حالت ممکن، برگههای جمعشده را مرتب میکنم و میان پوشهی آبی جای میدهم. نمیخواهم به حرفهایش زمانی برای بازی با روح و روانم بدهم.
گفت برایش ارزشمندم. یک دوست عادی هم ارزشمند است. درجهی ارزشی مشخص نکرد. من یک دوست عادیام. نمیفهمم چرا دلم میخواهد دنبالهی این کلمه را بگیرد و از این یک کلمهی ساده، خیالاتی بیانتها ببافد. این کارَش از ریشه اشتباه است. این میان قلبم هم گویی با ضربان بالارفتهاش دلم را تشویق میکند و به افتخارش دست میزند. آخر این چه وضعیتی است؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: