کامل شده رمان کیفرخواست (جلد اول مجموعه‌ی ادات قتل برش زمان) | مرتضی‌علی پارس‌نژاد کاربر انجمن نگاه‌دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Morteza Ali

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/05/18
ارسالی ها
506
امتیاز واکنش
8,650
امتیاز
622
سن
20
ناباورانه نگاهم می‌کند. تکیه‌اش را از صندلی می‌گیرد و قدمی به‌سمت من برمی‌دارد. ابروهای باریکش را درهم می‌کشد و با صدایی لرزان، لب از لب باز می‌کند:
- یعنی چی که تو چیزی نیستی؟ با این حساب من هم لابُد یه موجود اضافیَم!
بدترین برداشت‌ها را از یک حرف می‌کند. من نمی‌دانم چرا این‌چنین به نیمه‌ی تاریک حرف‌ها عشق می‌ورزد و لشکرلشکر توجه به پایشان می‌ریزد. حتی نمی‌دانم برای بار چندم است که سعی می‌کنم برای او سوءتفاهمی دیگر را رفع کنم.
- آقای شایگان!
میان حرفم می‌پرد:
- هیچی نگو!
با دست هم به سکوت دعوتم می‌کند.
- لازم نیست برای من کالبدشکافی کنی که این جمله صرفاً به تو تعلق داره. فقط بگو چرا؟ این کارت، این حرفت، یه دلیلی باید داشته باشن.
ارتباط چشمی میانمان را با پلک‌زدنی بر هم می‌زنم. سرم را پایین می‌اندازم. حسِ مبهمِ غالب بر فضا را دوست ندارم. آزارم می‌دهد و یک تکه از درونم، مصرانه بر فهمیدن ماهیت نزدیکی‌ای که بین خودم و شایگان احساس می‌کنم، پا می‌فشارد. به‌گونه‌ای آزاردهنده همه‌ی مسائل درهم پیچیده‌اند. این مورد آخری هم که با وجود مسئله‌ای به‌شدت مهم‌تر، رسماً یک نوع پارازیت بی‌مصرف محسوب می‌شود. با صدایی گرفته و آرام، آن‌قدری که شایگان به‌زور بشنود، جواب می‌دهم:
- بله، یه دلیلی وجود داره.
- خب، چه دلی... نه! بشین. بشین با هم حرف بزنیم. این‌جوری بهتره.
- باشه.
برای جمع‌کردن پوشه و برگه‌های درونش که از دستش رها شده بودند، جلوی پایم روی زمین زانو می‌زند. این زانوزدنش جلوی پایم را دوست ندارم. به نظرم از صورت خوشی برخوردار نیست. برای مردها، صرف‌نظر از شخصیت خودشان، شخصاً غرور خاصی قائلم.
سریع کنارش روی زمین زانو می‌زنم و در حالی که برای جمع کردن برگه‌ها پیش‌دستی می‌کنم، لب می‌زنم:
- خودم می‌تونم جمعشون کنم.
با دست موهای سرکشِ آمده در صورتش را عقب می‌زند و می‌پرسد:
- و من گفتم نمی‌تونی؟
لحظه‌ای مکث می‌کنم و نگاهی به چهره‌اش می‌اندازم. رنگ‌پریدگی چهره‌اش از حالت عادیِ خود به‌گونه‌ای نگران‌کننده، فراتر رفته است. با نگرانی می‌پرسم:
- حالتون... حالت خوبه؟
لبخندی می‌زند و چشم‌هایش را به نشانه‌ی مثبت می‌بندد و با مکثی نه‌چندان کوتاه، باز می‌کند.
- البته که خوبم! فقط... یه‌کم شوکه شدم. می‌دونی؟ تو... خب...
مکث می‌کند. به نظر می‌آید برای به‌زبان‌آوردن چیزی دودل است. مکثش چندان طول نمی‌کشد و ادامه‌ی جمله‌اش را با لبخندِ محو و کم‌رنگی از سر می‌گیرد.
- برای من ارزشمندی! اینکه یهو با یه وصیت‌نامه بیای پیشم و دم از مرگت بزنی، برای من سخته.
جرم نگاه خیره‌اش شروع به سنگینی‌کردن روی شانه‌هایم می‌کند. بیش از این نمی‌توانم به چشم‌های شفافش نگاه کنم. سرم را پایین می‌اندازم و با سریع‌ترین حالت ممکن، برگه‌های جمع‌شده را مرتب می‌کنم و میان پوشه‌ی آبی جای می‌دهم. نمی‌خواهم به حرف‌هایش زمانی برای بازی با روح و روانم بدهم.
گفت برایش ارزشمندم. یک دوست عادی هم ارزشمند است. درجه‌ی ارزشی مشخص نکرد. من یک دوست عادی‌ام. نمی‌فهمم چرا دلم می‌خواهد دنباله‌ی این کلمه را بگیرد و از این یک کلمه‌ی ساده، خیالاتی بی‌انتها ببافد. این کارَش از ریشه اشتباه است. این میان قلبم هم گویی با ضربان بالارفته‌اش دلم را تشویق می‌کند و به افتخارش دست می‌زند. آخر این چه وضعیتی است؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    پوشه به دست، زانوهای خم‌شده‌ام را صاف می‌کنم. شایگان هم هم‌زمان با من بلند می‌شود و پایین کت مشکی‌اش را می‌کشد. با همان لبخند محو، دوباره به نشستن روی یکی از صندلی‌هایِ چرمیِ مشکی دعوتم می‌کند.
    - بشین.
    صدایش گرفته است. پس از زدن این حرف، دست راستش را مشت‌شده جلوی دهانش می‌گیرد و گلویش را صاف می‌کند. در سکوت شایگان را دور می‌زنم و روی صندلی‌ای که دستش را بر سطح بالایی پشتی‌اش گذاشته، می‌نشینم. به آرامی پوشه‌ را روی میزِ میانِ ردیف صندلی‌ها می‌گذارم.
    شایگان با مکث کوتاهی از کنار صندلی‌‌ای که رویش نشسته‌ام، رد می‌شود و آن‌طرف میز، روی صندلیِ روبه‌رویِ من می‌نشیند. پا روی پا می‌اندازد و آرنج دست راستش را روی دسته‌ی صندلی‌ می‌گذارد. سرش را تا قرارگرفتن بر روی انگشت‌های خمیده‌ی دستش، رو به راست کج می‌کند و عصبی، به صورت پیاپی، پای راستی را که روی پای چپ انداخته، تکان می‌دهد.
    - می‌شنوم.
    درست نمی‌دانم از کجایش شروع کنم. درستی حدسش یا فهمیدن ماهیت «T»ای که مبهم بود. انگشت‌های دو دستم درهم می‌پیچند و سوت شروع بازی با دیگری را می‌زنند. این کار به من کمک می‌کند بخشِ هر چند کوچکی از احساساتم را به‌گونه‌ای بُروز داده و خالی کنم.
    با مکث کوتاهی از میان دو سرفصل مطرح شده، انتخابم را می‌کنم.
    - من، من فهمیدم اون T در واقع حرف اول چه کلمه‌ایه و به چه چیزی اشاره می‌کنه.
    شایگان خیلی ناگهانی تکیه‌ی سرش به انگشت‌های دستش را می‌گیرد و پای راستش را از روی پای چپش برمی‌دارد. چنان غیرمنتظره و سریع این کارها را انجام می‌دهد که جا می‌خورم و چند میلی‌متری روی صندلی عقب می‌روم. شایگان با چشم‌هایی کنجکاو، رو به من خم می‌شود و می‌پرسد:
    - خب؟ اون چیه؟
    ابروهای باریکش را درهم می‌کشد و ادامه می‌دهد:
    - اصلاً تو از کجا پِی به ماهیتش بردی؟
    - خودش اومد سراغم.
    چشم راستش نبض می‌زند. دو چشم درشتش را ریز می‌کند و با تعجب می‌گوید:
    - خودش؟
    سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهم.
    - دیروز که از اینجا رفتم، وقتی به خونه‌ی مامانم رسیدم، جلوی در یه جعبه‌ی کادوپیچ‌شده رو دیدم.
    شانه‌هایم را بالا می‌اندازم.
    - با این حال توی کوچه کسی نبود.
    تمام اندام‌های شایگان، از سر تا پا گوش شده‌اند. با دقت، کلمه‌به‌کلمه‌ی حرف‌هایم را شبیه یک لقمه فرو می‌دهد و در خودش حبس می‌کند.
    - خیلی عجیب بود. جلو رفتم و بَرِش داشتم. یه کارت هم همراهش بود که روش نوشته شده بود این جعبه‌ی کادو از طرف کی و برای کیه. دریافت‌کننده من بودم و جای اسم فرستنده، «T» نوشته بود.
    مکث کوتاهی می‌کنم که شایگان با کنجکاوی تشویقم می‌کند:
    - ادامه بده!
    - توی اتاقم دَرِش رو باز کردم. توی نگاه اول، محتوای درونش یه گوش‌گیر زمستونی عادی بود. یه‌کم که گذشت، متوجه شدم صدای تیک‌تاک میاد. توی اتاق من ساعتی نیست. دقت که کردم، فهمیدم صدا از همون گوش‌گیره.
    شایگان دست‌هایش را روی صورتش، از بالا به پایین می‌کشد و بعد آرنج‌هایش را روی دو پایش می‌گذارد. انگشت‌های دو دستش را درهم گره می‌زند و کمرش را تا زمانی که چانه‌اش روی دست‌هایش قرار می‌گیرد، خم می‌کند. زبانی روی لب‌های دراز صورتی‌اش می‌کشد و می‌گوید:
    - خب؟ بعدش چی شد؟
    - طرف درونی هر دو گوشیِ گوش‌گیر، یه ساعت گرد نسبتاً کوچولو قرار داشت که موقع زدن گوش‌گیر، دقیقاً روی دو گوشِ آدم قرار می‌گرفتن. اون دو ساعت به طرز عجیبی هم‌زمان صدای تیک‌تاکشون بلند می‌شد. انقدر هماهنگ که شنونده فکر می‌کرد این صدا صرفاً از یه ساعت بلند میشه و مهم‌تر از اون، این بود که توی پس‌زمینه‌ی هر دو ساعت یه T حک شده بود.
    شایگان با چشم‌هایی درشت‌شده، ناباورانه زمزمه می‌کند:
    - Time.
    چشم‌هایم را به نشانه‌ی تأیید می‌بندم و با مکث، باز می‌کنم.
    - دقیقاً! اون T حرف اول کلمه‌ی Time و نمادی از زمانه.
    شایگان با گیجی ابروهایش را درهم می‌کشد و می‌پرسد:
    - ولی آخه این مسئله چه ربطی به زمان داره؟
    اگر کل مسئله را یک دایره در نظر بگیریم، ‌زمان مرکزش است؛ کلیدی‌ترین نقطه‌ی یک دایره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    - در واقع میشه گفت زمان سردسته‌ی اون قطره‌ خون‌هاییه که سراغم اومدن. حدستو... حدست درست بود. اون‌ها به همون دلیلی که انتظارش رو داشتی، مزاحم من میشن.
    شایگان سرش را از روی دست‌های چسبیده به هَمَش بلند می‌کند و آرام، با ناباوری لب می‌زند:
    - خدای من!
    دو دستش را درون موهای روشنِ قهوه‌ای‌اش فرو می‌برد و سرش را رو به عقب، آن‌قدر خم می‌کند که به پشتیِ صندلی می‌خورد. دست‌هایش را همان‌جا، میان موهای پرپشتِ موج‌دارش نگه می‌دارد و چشم‌هایش را می‌بندد. رنگ صورتش تقریباً به حالت عادیِ خودش برگشته. به‌طورکلی، تحت هر شرایطی رنگ‌پریده است؛ رنگ‌پریده‌تر که می‌شود، روی ارواح را کم می‌کند.
    «شاید اشتباهی به این دنیا فرستادنش!»
    لبخند کم‌رنگی می‌زنم. چند لحظه‌ای در سکوت مطلق سپری می‌شود که صدای افتادن چیزی روی زمین، از بیرون، سکوت را می‌شکند. با تعجب سرم به‌سمت در بسته می‌چرخد. مانده‌ام منشی شایگان چه چیزی را چگونه زمین زد که صدایی چنین بلند تولید کرد.
    - بهش اهمیت نده. این کارِ خانوم مهرروئه.
    با ابروهایی بالاپریده سرم به‌سمت شایگان برمی‌گردد. تکیه‌ی سرش را از پشتیِ صندلی گرفته و سنگینی دست‌هایش از روی تارهای مویش برداشته. با ناباوری می‌پرسم:
    - همچین چیزی آزارت نمیده؟
    بی‌نظم‌بودنش یک چیز، این سروصداتولیدکردنش را نمی‌توانم هضم کنم. مهرناز این‌گونه بود، شخصاً همان روز اول اخراجش می‌کردم.
    - البته که نه! از روحیه‌ی خانم مهررو خوشم میاد و این خیلی برام مهم‌تر از بی‌حواسی‌های مداومشه.
    اشکالی دارد بخواهم خانم مهررو و شایگان را با هم ریزریز کنم؟ سرتاپایش مشکل است. خب خوشش می‌آید! سلیقه‌اش چنین آدم‌هایی را می‌پسندد؛ اما نمی‌دانم چرا نسبت به این جریان و حرف شایگان در مورد خانم مهررو حساس می‌شوم. من آدم حسودی نیستم، به هیچ عنوان! با این حال هر چه می‌گردم، کلمه‌ای مناسب‌تر از حسادت برای توصیف احساس بی‌منطقم پیدا نمی‌کنم.
    شایگان سرش را سریع و برای چند مرتبه‌ به صورت پیاپی به چپ و راست تکان می‌دهد که موهای به نظر نرمش، آشفته می‌شوند.
    - اصلاً بی‌خیال خانم مهررو! مسئله‌ای مهم‌تر از اون روی میزه.
    با حرفش به‌شدت موافقم؛ خصوصاً جمله‌ی اولش. به‌گمانم آخر عمری حقیقتاً دارم زن می‌شوم؛ یک خانم با خصوصیت‌های مطرحِ یک زن. آخر پایانِ عمری، من را چه به حسادت؟
    شایگان سرش را کج می‌کند. چشم‌های درشتش، موشکافانه چهره‌ام را رصد می‌کنند و در پایان، روی رنگیِ چشم‌هایم متوقف می‌شوند.
    - تو که نمی‌خوای بگی به‌خاطر خواسته‌ی زمان، با یه وصیت‌نامه پا شدی اومدی پیشِ من و یه چند روز دیگه زبون عالم لال، می‌خوای کاری که نباید رو انجام بدی؟
    چشم‌هایِ ریزم به آنی درشت می‌شوند و چپ‌چپ نگاهش می‌کنم. این چه فکری است که در ذهنش پرورش می‌دهد؟ خدای من! خودکشی؟
    «آروم باش! می‌ترسم یه لحظه‌ی دیگه پیش‌پیش خودت منفجر بشی. منطقی فکر کن. من هم به شایگان حق میدم که این‌طوری فکر کنه. ذهنِ بشر همینه. برای خودش می‌بُره و می‌دوزه. تو بشکافش.»
    شایگان با تفسیر نوع نگاهم، کف دست‌هایش را رو به من می‌گیرد و به فاز دفاعی می‌زند.
    - نمی‌خواد چیزی بگی. نگاهت به تنهایی گویای اینکه طرز فکرم اشتباهه، هست. من بی‌صبرانه منتظرم دلیل اصلیش رو بشنوم.
    نفس عمیقی می‌کشم و به بیان ادامه‌ی ماجرایم می‌پردازم.
    - زمان از طریق همون گوش‌گیر باهام ارتباط برقرار کرد. من و اون با هم حرف زدیم. اون ازم خواست برای مورد اول، قاتل زینب رو بکشم.
    انگشت اشاره‌اش را به‌سمت من می‌گیرد.
    - و تو باهاش مخالفت کردی.
    پلک‌هایم را به نشانه‌ی تأیید روی هم می‌گذارم و با مکث کوتاهی بازِشان می‌کنم.
    - دقیقاً! اول خواست راضیم کنه؛ اما وقتی راضی نشدم، سراغ استفاده از اهرُم فشار رفت.
    شایگان با چشم‌های ریزشده، لب‌هایش را غنچه می‌کند و ابروهایش را درهم می‌کشد.
    - و این اهرُم فشارش چیه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    کف دست‌هایم را روی هم می‌سایم و درون لپ‌هایم باد می‌اندازم. من که اول و آخرش، چه شایگان می‌پرسید و چه نه، قصد گفتن داشتم. حالا که موقعیتش پیش آمده، این سکوتم چه می‌گوید؟ جوابش در وجودم سنگین شده است؛ بیرون نمی‌آید. راحتم نمی‌گذارد. اگر من کمی، تنها کمی خالی شوم، آسمانش به زمین می‌آید؟
    شایگان رو به من، روی میز خم می‌شود و سرش را به‌سمت سرِ پایین‌افتاده‌ام برمی‌گرداند. با نگرانی می‌پرسد:
    - چرا چیزی نمیگی نیکداد؟ سؤالِ من جواب نداشت؟ حدسی که می‌زنم، داره دیوونه‌م می‌کنه.
    آب دهانم را فرو می‌دهم و نفس عمیقی می‌کشم. چشم‌هایم را می‌بندم و سرم را بالا می‌گیرم. با سریع‌ترین و به کوتاه‌ترین شکل ممکن می‌گویم:
    - تهدید من به مرگ خودم.
    تمام می‌شود و من آن‌قدر که انتظارش را داشتم، آرام نمی‌شوم. به‌گونه‌ای عجیب از بازکردن چشم‌هایم می‌ترسم و فرار می‌کنم. عکس‌العملی که شایگان به این حرف نشان می‌دهد، برایم مبهم است و از فهمش، یک جورهایی، بی‌هیچ دلیلی واهمه دارم.
    با مکثی طولانی، در حالی‌ که هنوز دو به شک هستم و یک دلم تأیید می‌کند و دیگری نفی، آرام‌آرام کِرکِره‌ی چشم‌هایم را بالا می‌کشم. سر شایگان میان دست‌هایش اسیر شده و به‌خاطر پایین‌انداختن سرش، من دیدی به چهره‌اش ندارم. با هر دو پایش روی زمین ضرب گرفته و به صورت مداوم و هم‌زمان، کف کفش‌های مشکی‌اش را به زمین می‌کوبد.
    منتظر نگاهش می‌کنم تا بلکه در نهایت لب به زدن حرفی باز کند؛ اما هیچ! پس از گذشتن مدت زمانی نه‌چندان کوتاه، به این نتیجه می‌رسم انتظارم بی‌فایده است. سکوت بیش از اندازه‌اش نگرانم می‌کند. آرام صدایش می‌زنم:
    - آقای شایگان؟
    کوتاه می‌پرسد:
    - چه‌جوری؟
    حتی سرش را برای دیدن منِ نگران بالا نمی‌آورد‌. فاجعه‌ای که یقه‌ی خودم را گرفته است، از ذهنم می‌پَرَد و نگرانی برای شایگان، دو نیم‌کره‌ی مغزم را اِشغال می‌کند. چرا این‌چنین شدید واکنش نشان می‌دهد؟ شاید... خدای من! اشتباه‌کردن این لحظه‌ی آخری هم دست از سر من برنمی‌دارد. نباید به او چیزی می‌گفتم‌. نهایتش آن‌قدر درونم سنگینی می‌کرد که می‌مردم و به همین سادگی زجرکش‌شدنم نقض می‌شد.
    به هر حال از رو نمی‌روم. دوباره صدایش می‌زنم:
    - آقای شای...
    با خشونت می‌گوید:
    - گفتم چه‌جوری؟
    لحن خشنش برایم غریب است. تن صدایی که برای من کمی از حالت عادی‌اش بلندتر شد، ناراحتم می‌کند. لحنش چیزی را در وجودم فرو می‌ریزد و نمی‌دانم این چه فروریختنی است که آوارش در گلویم فرود می‌آید و سنگینش می‌کند.
    برای سنگینی گلویم هر چه می‌گردم، نمی‌توانم اسمی به‌غیر از «بغض» پیدا کنم. زیرورو شده‌ام. من هیچ‌وقت به این آسانی ناراحت نمی‌شدم. اگر می‌شدم، بغض نمی‌کردم. ابتدا سرِ زینب به آسانی چشم‌هایم به اشک نشستند که امکانش هست از آن دلایل غیرمنطقی داشته باشد و حالا، شایگان.
    مسلماً زمان نمی‌خواهد به صرف یک حرف شایگان بغض کنم. اصلاً فکر نکنم برای چنین چیزی کوچک‌ترین اهمیتی قائل شود. دلیلی غیرمنطقی نمی‌تواند داشته باشد و در عین حال، با منِ عادی در تضاد است.
    «یه روزی خودت در حضور شایگان به دلیلش اشاره کردی. آدم به حرف و عمل دیگران به تناسب اهمیتی که براش دارن، واکنش نشون میده.»
    زهرخندی می‌زنم. در تمام عمرم تا به اینجا و این لحظه، به این جمله باور داشتم و هنوز به درستی‌اش ایمان دارم. عین حقیقت است و باورم نمی‌شود شایگان به مهم‌ترین آدم زندگیِ رو به اتمامم تبدیل شده. یک عمر نشد و حالا که می‌دانم سه هفته‌ی دیگر می‌میرم، عمیقاً گرفتارش شدم.
    خداجانم! رسمِ روزگارت دارد دیوانه‌ام می‌کند. می‌ترسم همین امروز و فردا من را به باور بی‌رحمی تو برساند. جانِ من این رسمِ تو نبود.
    آب دهانم را جمع می‌کنم و فرو می‌دهم. سر راهش بغضم را هم می‌شوید و با خودش به درون وجودم می‌برد. امیدوارم از گوشه و کنار ضعیف‌شده‌ی دلم سرازیر نشود. نمی‌خواهم شایگان بویی از آن ببرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    زبانی روی لب‌های خشک‌شده‌ام می‌کشم و با صدایی که تمام تلاشم را در جهت عادی‌بودنش به کار می‌گیرم، می‌گویم:
    - سه هفته بهم فرصت داده که قاتل زینب رو بکشم. این مهلت از فردا شروع میشه و هم‌زمان هم دستم شروع به سوختن می‌کنه. گفت اطلاعات کامل قاتل رو هم فردا بهم میده. اون‌قدر که سه هفته برای کشتنش کافی باشه. اگه تا پایان این سه هفته قاتل رو نکُشم، سوختگی دستم به‌قدری پیشرفت می‌کنه و گسترده میشه که کار به مرگم می‌کشه.
    ماجرایم همین‌جا تمام می‌شود و نمی‌دانم چقدر در پنهان‌کردن بغض وجودم موفق بوده‌ام. شایگان پس از مکثی کوتاه در سکوت، با هر دو پایش روی زمین ضرب می‌گیرد و آهنگی نسبتاً متوازن را می‌نوازد. نگرانش هستم، اما نمی‌دانم. شاید باید فرصتی در سکوت به او بدهم. این بار مزاحم سکوت لب‌هایش نمی‌شوم و گوش‌هایم را به صدای ضرب‌آهنگ پاهایش به روی زمین می‌دهم. هوای دفترش بیش از اندازه برایم سنگین شده است؛ گویی با هر دم و بازدم، وزنه‌ای را بلند می‌کنم و روی زمین می‌گذارم. جو سنگین و گرفته‌ی موجود را دوست ندارم. وجودش به‌جا است؛ اما من آن را نمی‌خواهم. شایگان را نمی‌دانم. از ندانستن پر می‌شوم و نمی‌دانم چه مدت زمانی می‌گذرد که شایگان با همان سرِ پایین‌افتاده‌اش، با صدایی گرفته لب باز می‌کند:
    - گفتی اول سعی کرد راضیت کنه. چجوری؟ اصلاً زینب که گم شده بود، چجوری مقتول شد؟ کی کشتش؟ چرا کشتش؟ دیوونه‌کننده‌ست نیکداد!
    نفسم را آه‌مانند بیرون می‌دهم.
    - مسئله همین‌جاست. اون برای این کار، ماجرای کشته‌شدن زینب رو نشونم داد.
    سرش را آرام بالا می‌آورد و به چشم‌هایم خیره می‌شود. با مقدار کمی از غیب‌بینی، می‌توانم در چشم‌های روشنش علامت سؤال را ببینم. هم‌زمان با کشیدن چانه‌اش به پایین می‌پرسد:
    - و این ماجرا چی بود؟
    نمی‌دانم چه بگویم و از کجا شروع کنم؛ اما می‌دانم بخش اولش را ترجیح می‌دهم سانسور کرده، نگویم. مسئله‌ی اتفاق ناگواری که برای زینب افتاد، چیزی نیست که بخواهم در حضور شایگان و یا هر بنی‌بشر دیگری مطرحش کنم. کف دست‌هایم را میان دو ران پاهایم روی هم می‌سایم و با مکث کوتاهی جوابش را می‌دهم:
    - اون رو... خب... اول سر زینب رو به سنگ کوبیدن و بعد هم... آم... جنازه‌ش رو به آتیش کشیدن.
    تمام می‌شود. پلک‌های بالایی‌ام روی پایینی‌ها فرود می‌آیند و از گوشه‌ی چشمم، قطره اشکی راه سُرخوردن را افتتاح می‌کند. سرم را پایین می‌اندازم و لب‌های خشکم را به داخل دهان می‌کشم. با زبان، در درون دهانم خیسِشان می‌کنم. دردِ ماجرایش فلج‌کردنی است! نمی‌دانم چرا لب‌هایم این‌چنین زودبه‌زود خشک می‌شوند. با کف دست دو-سه قطره اشکِ غلتیده روی پوستم را پاک می‌کنم و نفسی می‌گیرم. کاش همین الان می‌مردم و تمام می‌شد؛ همین‌قدر ساده و سریع و لـ*ـذت‌بخش! تاب‌آوریِ من حریفِ سه هفته عذاب و ناامیدی نیست.
    شایگان با صدای گرفته‌ای لب می‌زند:
    - گریه‌ت دیگه برای چیه؟
    منتظر گرفتن جوابی از من نمی‌ماند. در واقع، از من جوابی هم نمی‌خواهد. لبخند تلخی می‌زند و سرش را به‌سمت راست برمی‌گرداند. زیرلب زمزمه می‌کند:
    - آخه این هم سؤاله که من می‌پرسم؟!
    نه چیزی برای گفتن دارم و نه چیزی می‌گویم. سرش با مکث کوتاهی دوباره به‌سمت من برمی‌گردد. دستش را مشت‌شده جلوی دهانش می‌گیرد و گلویی صاف می‌کند.
    - میشه ازت یه خواهشی بکنم؟
    التماس صدایش دلم را چنان می‌لرزاند که جای مکثی نمی‌ماند.
    - البته.
    - جلوی من گریه نکن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    لحن مهربان و ملایمش به‌گونه‌ای شیرین و لـ*ـذت‌بخش دلِ بی‌ثبات‌شده‌ام را تکان می‌دهد که ناراحتی‌ام از آن صدای بلندِ خشنش پر می‌کشد و با فکر به اینکه گریه‌کردن و نکردن من، ناراحت‌بودن و نبودن من برایش مهم است، سیلی از شیرینی‌های خوش‌مزه‌ی خامه‌ای دلم را به زیر می‌کشد. دستی دیگر محکم روی گونه‌هایم می‌کشم و سعی می‌کنم لبخندی بزنم. شبیه یک نوجوان هول‌شده شده‌ام که نمی‌خواهد دوستش غم و ناراحتی‌اش را ببیند.
    - باشه.
    با ذوقِ ساختگی می‌پرسم:
    - این‌جوری خوب شد؟
    این هم یک نوع روش برای فرار از دست بلایی است که به سرم آمده. شاید باید کنارش بزنم و از آنجایی که نمی‌توانم برایش کاری کنم، نادیده‌اش بگیرم. شایگان لبخندی می‌زند و کمرش را به پشتی‌ِ صندلی می‌چسباند. با لبخند، چهره‌اش دوست‌داشتنی‌تر به نظر می‌آید. یک‌جورِ خواستنی، مهربان‌تر می‌شود و دلِ من را به کشیدن هرچه بیشتر لُپ‌هایش تحـریـ*ک می‌کند. هرچند، چندان لُپی ندارد‌. گونه‌هایش کمی هم تورفته‌اند. با همان لبخند دیدنی، سرش را کج می‌کند و با دقت به نگاه‌کردن چهره‌ام می‌پردازد.
    - این‌جوری خیلی بهتر شدی. وقتی گریه می‌کنی، زشت میشی. اون‌وقت من می‌ترسم.
    شهاب‌سنگ هم به زمین برخورد کند، این‌گونه نابودش نمی‌کند که حرف شایگان از کاخ احساساتِ مثبتی که خودش به من هدیه داده بود، خرابه می‌سازد. پیش‌کسوت تمامیِ خرابه‌ها! پایِ راستش را به‌آرامی رویِ پایینِ رانِ پایِ چپش می‌‌اندازد و نفس عمیقی می‌کشد. نگاه از من می‌دزدد و دودستی به میز میانمان می‌دهد. لبخندش باروبندیل جمع می‌کند و بی‌خداحافظی، چهره‌ی رنگ‌پریده‌اش را ترک می‌گوید.
    - دیدن اشک شخصی که برایِ آدم ارزشمنده، ترسناک‌ترین فیلمِ کوتاهِ زنده‌ی جهانه.
    «حالا دیدی خودت هم بعضی وقت‌ها بدترین برداشت رو از یه حرف می‌کنی؟»
    برایش جوابی ندارم. حرفش از آن حق‌هایی است که بر ضد و مطابق خواست من است.
    - برام تعریف کن.
    با ابروهایی بالاپریده شایگان را نگاه می‌کنم. این‌یکی درخواستش بی‌مقدمه است! دوباره با نگاهی مستقیم، پلِ ارتباطیِ میانِ چشم‌هایمان را از نو می‌سازد و برای چهره‌ی سؤالی‌ام توضیح می‌دهد:
    - کامل برام بگو. گفتی کوبیدن و سوزوندن. یعنی توی این جریان دست چند نفر تو کار بود؟ می‌دونم برات سخته؛ اما عاجزانه ازت می‌خوام بدون جاانداختن ثانیه‌ای از اون اتفاقات، با ریزبه‌ریز جزئیات برام تعریف کنی.
    شانه‌هایم را بالا می‌اندازم‌ و سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم. ناامیدانه می‌گویم:
    - این کار فایده‌ای نداره‌.
    - شاید. ولی به احتمال ۱درصد، اصلاً ۰/۵درصد، شاید هم داشت. من فقط دربه‌در دنبال یه راهِ نجات برای تو می‌گردم. می‌خوام به هر چیزی که میشه چنگ بزنم. نمی‌تونم، نمی‌تونم بشینم و ذره‌ذره سوختن و در نهایت مُردن تو رو تماشا کنم.

    ارتعاش صدایش، لحن ملتمسش، درماندگی چهره‌اش، همه‌ی این‌ها می‌خواهند زمینم بزنند و شیر اشک چشم‌هایم را چنان باز کنند که هر دو همین‌جا، در دفترش زیر قطره‌های انباشته‌ی اشک‌هایم غرق شویم و نفس‌کشیدنمان خاطره‌ی پایان‌یافته شود. این در حالی است که همین چند دقیقه‌ی پیش قبول کردم پیش شایگان چشم‌هایم خیس نشوند. سخت است، اما پشت چشم‌هایم سدی احداث می‌کنم که رو از بزرگ‌ترین سدسازان می‌بَرَد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    آب دهانم را با میزانِ کمی از بی‌حالی و یا شاید ضعف فرو می‌دهم و با صدایی آرام، مظلومانه و مطیعانه لب می‌زنم:
    - از کجا شروع کنم؟
    شایگان با حالتی تأکیدی و چهره‌ای جدی جوابم را می‌دهد:
    - از اولش نیکداد. از همون‌جایی که چشم‌های خودت دیدن‌.
    سرم را پایین می‌اندازم و چشم‌هایم را می‌بندم. گرچه می‌خواهم؛ اما بیانش برایم سنگین است. صدای کنجکاو شایگان، سرم را به‌سوی خودش میخکوب می‌کند:
    - چی شده نیکداد؟ چرا دست‌دست می‌کنی؟
    در سکوت نگاهش می‌کنم. کمی که می‌گذرد، شاید در حد چند ثانیه، به‌سمت من خم می‌شود و کوتاه صدایم می‌زند:
    - نیکداد؟
    و این نیکدادگفتنش، یعنی منتظر هرگونه حرف یا توضیحی از جانب من است. دلم نمی‌آید بیش از این در انتظار نگهش دارم. هرچه سریع‌تر باور کند که راهی برای نجات من نیست، احتمالاً برای هر دویمان بهتر باشد. سرم را پایین می‌آورم. لب‌هایم را با زبان خیس ‌می‌کنم و به‌زحمت میانشان فاصله‌ای می‌اندازم. حس می‌کنم هرکدامشان به وزنه‌ای بیست کیلویی بدل گشته‌اند. جانم برای تکان‌دادنشان بالا می‌آید. توانِ کافی ندارم.
    - یهو اتفاق افتاد. ن‍... نفسم قطع شد. بالا... بالا نمیومد. بعد من زانو زدم. چشم‌هام رو هم بستم. دوباره... یهویی همه‌چی درست شد!
    نفس‌هایم بریده‌بریده و مقطع شده‌اند؛ یک لحظه سریع کشیده می‌شوند، یک لحظه کند. ضربان قلبم بازی درمی‌آورد. یادآوری‌اش هم سنگین است. ذهنم جلوتر از جمله‌هایم سِیر می‌کند‌. شایگان با نگرانی، سریع می‌پرسد:
    - حالت به نظر خوب نمیاد نیکداد. می‌خوای بس کنی؟
    حالا که شروع کرده‌ام، می‌خواهم تا آخرش بروم که شایگان به باورِ نبود راهی برسد. الان نگویم، حالم که بهتر شد باید بگویم. فراری از این گفتن نیست. به تعویق انداختنش هم راه درمان نیست. شبیه فرارکردن می‌ماند‌. هرچه آدمی تلاش کند، آخرش مهر پایانی که بر رویش کوبیده می‌شود رودررویی است.
    سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم. ریتم نفس‌هایم نامنظم است؟ باشد! تپش قلبم بازی درمی‌آورد؟ باشد! در این مدت که گذشت، کم این حالت‌ها را تجربه نکرده‌ام، یک بار دیگر هم رویش‌!
    - نه، نه. می‌خوام بگم. اونجایی که بودم، نمی‌دونم کجا بود. یه خرابه بود. درودیوارهاش ویرونه بودن و زمینش پر از سنگ‌های ریزودرشت بود.
    چشم‌هایم از سر میز به تَهَش می‌روند و دوباره سَری به سرش می‌زنند. استرسی که آن لحظه داشتم، در وجودم شبیه‌سازی می‌شود. دوره‌کردن خاطره‌ای که بدی‌اش را حتی نمی‌توانم با کلمات توصیف کنم، سه‌بُعدی است.
    - من ترسیده بودم. بُ‍... بلند شدم. سنگ‌های زیر پاهام اذیتم می‌کردن. می‌خواستم برم، اما نتونستم.
    چشم‌های ریزم درشت می‌شوند و چانه‌ام می‌لرزد. بحث داشتن و نداشتن بغض نیست. دلیلش را نمی‌دانم، تنها می‌فهمم می‌لرزد.
    - من... من می‌تونستم پاهام رو تکون بدم، بلند بشم، بشینم؛ اما نمی‌تونستم قدم از قدم بردارم. پاهام به زمین چسبیده بودن.
    شایگان، عصبی سرش را تکان می‌دهد و موهایش را کنار می‌زند.
    - می‌فهمم. آروم باش نیکداد.
    شمرده‌شمرده تکرار می‌کند:
    - آروم.
    خودش می‌فهمد چه از من می‌خواهد؟ درمانده می‌نالم:

    - خیلی بد بود، خیلی‌خیلی بد. نمیشه توصیفش کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    حرفش، همان حرف قبل است.
    - می‌فهمم.
    دست‌هایش را به‌گونه‌ای که توجه من جلب شود، تکان می‌دهد. آرام و شمرده حرف می‌زند. روی یک‌به‌یک کلمه‌هایش تأکید می‌کند و چشم‌هایش را تنظیم‌شده روی چشم‌هایم نگه می‌دارد.
    - ببین، ذهنت رو بگیر توی دستت نیکداد.
    دو دستش را محکم مشت می‌کند و ادامه می‌دهد:
    - با جمله‌‌به‌جمله‌ای که میگی، به این فکر کن که این چیزهایی که ازشون یاد می‌کنی، گذشته‌ی توئن. به وقتش اومدن و حالا هم رفتن، رد شدن، تموم شدن.
    تمام شده‌اند؟ البته، تمام شده‌اند و مسیر تمام‌شدن من را هم برایم فرش کرده‌اند؛ از آن سرخ‌های زیبایش! واکنشی به حرف شایگان نمی‌دهم. داستان شب گذشته‌ام را که کامل کنم، خودش می‌فهمد. لب‌های لرزانم را به سلطه‌ی خود می‌گیرم و حنجره‌ام را به زحمت می‌اندازم:
    - اینکه اونجا هیچ‌کس نبود و هیچ‌ اثری هم از زندگی پیدا نمی‌شد، من رو خیلی ترسوند. فشار زیادی روم بود. یکی رو می‌خواستم. دوست و دشمنش مهم نبود؛ فقط باشه که بدونم یه انسان هم هست. صدام رو بلند کردم و در واقع هیچ‌کس رو صدا زدم. امید داشتم یکی صدام رو می‌شنوه و میاد کمک. واهی بود. جوابم رو زمان داد. به من گفت گوش بده، اون هم شبیه تو داره داد می‌زنه. دوباره صداش قطع شد. به حرفش گوش کردم. شنیدم، صدای دادی که گفت رو شنیدم. صدای داد زینب بود.
    شانه‌هایم می‌لرزند و نفس‌هایم تند کشیده می‌شوند. ضربان قلبم هم نمی‌دانم با چه کسی شرط بسته که می‌خواهد رکوردِ زدن در ثانیه را بشکند. جلوی چشم‌هایم جان می‌گیرد و من باری دیگر مجبور به دیدن می‌شوم. این بار دردش بیشتر است. فشاری که به جانم وارد می‌کند، فراتر است. این بار با دانستن پایان تلخش می‌بینم.
    - یهو... یهو پرت شد توی خرابه. افتاد روی سنگ‌ریزه‌ها، بدنش پر از زخم شد.
    یک‌به‌یک زخم‌های بدنش را می‌بینم. بیشتر سطحی، گاهی هم عمیق. تصویرش پیش چشم‌های مات من زوم شده‌ است. حتی گردِ‌ خاک نشسته روی زخم‌هایش را هم می‌توانم از فاصله‌ای این چنین نزدیک ببینم. زمانش آهسته می‌گذرد و چشم‌های من فرصت با دقت دیدن را دارند، فرصت بیشتر زجرکشیدن. با چشم‌هایم پیش می‌روم.
    - بعد... بعد... من سرم برگشت. یه...
    صدایم می‌لرزد. زلزله‌ درگلویم آمده، بر حنجره‌ام آوار شده و حنجره‌ی درمانده‌ام حالا به‌شدت بهتر از گذشته می‌تواند قلبِ ویرانه‌ترم را درک کند.
    - یه مرد اون رو پرت کرده بود توی خرابه.
    شایگان با تعجب و ابروهایی بالاپریده می‌پرسد:
    - یه مرد؟!
    در سکوت، سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهم. شایگان با گیجی لب می‌زند:
    - خب اون مرد کی بود؟ چه نسبتی با زینب داشت؟ ناپدری‌ای چیزی بود؟
    سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم. هیچ‌کدام نبود.
    شایگان گیج‌تر می‌شود و کمر خم‌شده‌اش را صاف می‌کند.
    - اگه هیچ‌کدوم این‌ها نبود، پس چه کاری با زینب داشت؟ چه کاری می‌تونست داشته باشه؟
    - خب... اون... آخه...
    نمی‌توانم ادامه بدهم. چه بگویم؟ این درد، این اتفاق، گفتن دارد؟ شایگان به ادامه‌دادن تشویقم می‌کند:
    - آخه چی نیکداد؟ هرچی هست بگو. این به خودِ تو هم کمک می‌کنه. خالی میشی.
    با تأکید بیشتری ادامه می‌دهد:
    - بگو نیکداد. چیزهایی که دیدی رو بریز بیرون.
    سرم را پایین‌تر می‌آورم و به گوشه‌ی چادر مشکی‌ام چنگ می‌زنم. پارچه‌ی مشکی‌اش برای یک چادر، سنگین‌تر از فرم عادی است؛ اما با این وجود، من این جنسش را دوست دارم. سنگین‌تر می‌ایستد. میان مشت بسته‌ام فشارش می‌دهم. ای کاش یک لیوان بودم. آن‌وقت پُر که می‌شدم، اضافه‌اش سرریز می‌شد. الان نه راه برای سرریزشدن دارم، نه منفجر می‌شوم. ظرفیتم هم ارتقا نمی‌یابد. با تمام این شرایط، باید نگهش دارم. کمرم می‌شکند؟ بشکند! چه اهمیتی دارد؟
    - اون مرد...
    چشم‌هایم را می‌بندم و پارچه‌ی چادر را محکم‌تر میان مشتم فشار می‌دهم. لحظه‌ای لب روی لب می‌سایم و ثانیه‌ای بعدش، سریع جمله‌ام را تمام می‌کنم:
    - مـسـ*ـت بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    تمام می‌شود. همه‌اش در دو کلمه‌ی کوتاهِ ناقابل تمام می‌شود و رویدادی که همین دو کلمه اتفاق‌افتادنش را می‌رسانند، شایگان را هم ساکت می‌کند. نیازی به ادامه‌دادن من نیست. همین تک جمله‌ی «مـسـ*ـت بود»، چیزی که باید را فهماند. سکوت، بدون فاصله مراسم تاج‌گذاری‌اش را برپا می‌کند و گویی حاکمی ظالم در حال پیداکردن سلطه بر روی ما باشد، من و شایگانِ ماتم‌زده روبه‌روی هم نشسته‌ایم. نه حرفی، نه نگاهی، نه تکانی؛ تنها نشسته‌ایم. ثانیه‌ها هم در این سکوت، بی‌صدا تکان می‌خورند. جلب‌توجه نمی‌کنند و به‌تناسبش منی که ذهنم رها شده از هر چیزی و گویی به‌گونه‌ای بی‌وزن در آب معلق است، متوجه گذرشان نمی‌شوم.
    نمی‌دانم به چه چیز فکر کنم یا اصلاً فکرکردن چگونه است. درون پوسته‌ی ظاهری‌ام را با پمپ خلأ تهی کرده‌اند و از من، همین یک جسمِ نشسته مانده. سکوتی که شایگان در نهایت به زیرش می‌کشد، سوراخم می‌کند؛ سوراخی برای پرشدن.
    - خب، تو گفتی چند نفر بودن. تا اینجا که فقط از یه نفر یاد کردی.
    صدایش گرفته و آرام است. در دلش نیستم؛ اما زبان دلش را از صدایش می‌خوانم. راضی به شکستن این سکوت نبود. شاید منطقش مجبورش کرد. سرم به‌آهستگی هم‌راستای چهره‌اش بالا می‌آید. بوم نقاشی بدرنگی است. بی‌نظم، رنگ ناراحتی به روی صفحه‌ی بی‌رنگش پاشیده‌اند. حال بیننده‌اش را می‌گیرد. سرم را کج می‌کنم. چشم‌هایم را به ناکجاآبادی که خودم هم نمی‌دانم می‌دوزم و تکانی به لب‌های ثابتم می‌دهم:
    - کا... کارش که تموم شد، زینب رو کشت. خیلی راحت هِی سرش رو به سنگ زد تا مُرد! بعدش... صدای یکی دیگه‌م اومد؛ یکی که به اسم سام صداش می‌زد.
    نمی‌دونم کی بود. لباس‌های مرتبی داشت. به اون مَرده گفت بره، بعدش هم دو تا زیردستش رو صدا زد تا... تا...
    حنجره‌ام هنگ می‌کند و روی همین «تا» می‌ماند. شایگان صدایم می‌زند:
    - نیکداد!
    صدایش از حد عادی بلندتر بود. حنجره‌ام را به خودش می‌آورد. نامردی‌ است زحمتش را بی‌پاسخ بگذارم. جمله‌ام را به پایان می‌رسانم.
    - جسد زینب رو بسوزونن.
    گویی در کاسه‌ی چشم‌هایم آب جوش ریخته‌اند، می‌سوزند. با این حال خیال بازکردن سد محکم اشک‌های داغ‌شده‌ام را ندارم. به پای حرفم می‌مانم. شایگان، ناباورانه و با صدایی گرفته می‌گوید:
    - خدایا!
    سرش را پایین می‌اندازد و با دست، موهای پرپشت قهوه‌ای کم‌رنگش را به پشت‌سرش می‌راند. بی‌هدف نگاهش می‌کنم. ناگهان چنان غیرمنتظره سرش را در یک خط راست بالا می‌آورد که جاخورده، روی صندلی به عقب می‌پرم‌.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    حالت چهره‌اش ناباورانه و شوکه است. چشم‌هایش درشت شده‌اند و ابروهایش از فرم عادی بالاتر ایستاده‌اند. میان لب‌های درازش فاصله‌ای ثابت حاکم شده و به‌صورت خیره، به چهره‌ام نگاه می‌کند. ابروهای کم‌پشتم با دیدن فرم چهره‌اش بالا می‌روند و لب‌های درشتم غنچه می‌شوند. نمی‌توانم دلیلی برای تغییر حالت ناگهانی‌اش پیدا کنم. با چشم‌های ریزشده، آرام صدایش می‌زنم:
    - آقای شایگان؟
    ابروهای باریکش را درهم می‌کشد. لب‌هایش را کج می‌کند و با تأکید می‌پرسد:
    - تو... تو مطمئنی همچین چیزی دیدی؟
    ای کاش نبودم!
    - بله‌.
    - یعنی می‌خوای بگی تو حضور سام و دوتا زیردستش رو تو اونجا رو دیدی و الان با یه وصیت‌نامه اومدی پیش من؟
    سؤالش کلافه‌ام می‌کند. حالِ خراب و وضعیت خراب‌تر من بازی برنمی‌دارند. این بار با حرص جواب سؤال تکراری‌اش را می‌دهم:
    - بله.
    ناگهان چنان دادی می‌زند که تمامیِ موهای بدنم سیخ می‌شوند:
    - ایرِن!
    با ترس، از روی صندلی بالا می‌پرم و تمام مسافت باقی‌مانده تا پشتی صندلی را طی می‌کنم. با چشم‌هایی درشت‌شده نگاه به چهره‌ی حرصی‌اش می‌دوزم. به‌گونه‌ای نگاهم می‌کند که گویی به خونم تشنه است!
    برای اولین بار بود که نام کوچکم را بر زبانش راند. مشکلی با این مسئله ندارم. شاید تا چندی پیش داشتم؛ اما حالا که دلم پا از گلیمش درازتر کرده، اعتقاداتم هم در چهارچوب شرع می‌خواهند شکسته شوند. اینکه با نام کوچک صدایم زد، از نظر شرعی چه اشکالی می‌تواند داشته باشد؟ تا جایی که من می‌دانم، مشکلی ندارد. گذشته از این، اینکه با نام کوچک صدایم زد، پشت هیبت دادش چندان به چشم نمی‌آید و با اهمیت جلوه نمی‌کند. در حال حاضر، بیش از همه‌چیز از چشم‌های حرصی‌اش واهمه دارم‌.
    در سکوت و بدون میلی‌متری تکان‌خوردن نگاهش می‌کنم. نمی‌دانم واکنش بعدی‌اش چه خواهد بود. اصلاً به چه دلیل داد زد؟ نفس عمیقی می‌کشد و با صدا از راه دهان بیرونش می‌دهد. دستی گوشه‌ی پیشانی‌اش می‌گذارد و سرش را به چپ و راست می‌چرخاند. پس از چند دور، سرش را رو به من ثابت می‌کند. دیگر در چشم‌هایش آن حرص قبل نیست.
    - من رو تا پای مرگ پیش بردی نیکداد!
    متوجه حرفش نمی‌شوم. من که نه قصد آزارش را داشتم و نه در این راستا کاری را انجام دادم. چه می‌گوید؟
    - این تصور که ممکنه هیچ راهی برای نجاتت نباشه، داشت دیوونه‌م می‌کرد!
    بی‌منطق رفتار می‌کند.
    - خب، باید با حقیقت کنار اومد.
    صدایش از حالت عادی بالاتر می‌رود:
    - آره. تو چشم‌هات رو به روی حقیقت باز کن نیکداد! حقیقت، حضور سام و دوتا زیردستشه. حقیقت، شاهدداشتن اون جرمه. حقیقت اینه که امکان کشیدن اون به دادگاه و گرفتن حکم اعدامش فراهمه. حقیقت اینه نیکداد! اون جرم، شاهد داره. مسلماً برای زمان فرقی نداره اون چجوری می‌میره. اولویت زمان مُردن اونه. ما هم به خواسته‌ش جواب می‌دیم. می‌کشیمش؛ ولی نه با یه جنایت دیگه، با قانون!
    با چشم‌هایی ریزشده شایگان را نگاه می‌کنم. چه مثبت‌بین شده است! توهم‌های شیرین می‌زند. امید واهی‌اش حرصم می‌دهد. عصبی، پاشنه‌ی پایم را به زمین می‌کوبم و می‌گویم:
    - و شما هم فکر کردین هم‌دست‌هایی که جرمش رو پنهون کردن، همین‌قدر راحت قبول می‌کنن توی دادگاه بر علیهش شهادت بدن؟
    شایگان دست‌هایش که روی دسته‌ی صندلی گذاشته را مشت می‌کند و با اطمینان کامل لب می‌زند:
    - من فکر نکردم اون‌ها میان و شهادت میدن. من خودم پاشون رو به دادگاه می‌کشم که بیان و شهادت بدن.
    با جدیت حرفش را بیان کرد و من عصبی و کلافه نفسم را بیرون می‌دهم. کاری به این‌طرف و آن‌طرفش ندارم، چه تفاوتی در نفس عمل ایجاد شد؟ هیچ! پس چگونه فعل یکی منفی است و دیگری می‌تواند مثبت باشد؟
    - آقای شایگان...
    میان حرفم می‌پرد:
    - نه، تو گوش کن نیکداد. امتحانِ تنها راهی که وجود داره، هرچقدر هم احتمال جواب‌دادنش ضعیف باشه، بهتر از دست روی دست گذاشتنه.
    با جدیت نگاهش می‌کنم. این سه هفته‌ی باقی‌مانده، شوخی و احتمال‌بردار نیستند.
    - و خواهشاً شما هم به حرف‌های من گوش بدین.
    باز حرفم را قطع می‌کند:
    - تو.
    وقت برای گیردادن گیر آورده است! عصبی سرم را تکان می‌دهم.
    - بله، تو. من فقط سه هفته‌ی دیگه از عمرم باقی مونده. می‌خوام ازش استفاده کنم؛ نه اینکه به پای یه احتمال بسوزونمش‌.
    شایگان دست‌به‌سـ*ـینه می‌شود و موشکافانه نگاهم می‌کند.
    - و این وقت رو دقیقاً چجوری می‌خوای ازش استفاده کنی؟
    - برای خانواده‌م بذارمش‌.
    به‌سمتم خم می‌شود.
    - مسئله همین‌جاست نیکداد.
    هم‌زمان انگشت اشاره‌اش را هم به سطح شیشه‌ای میز می‌کوبد.
    - در حال حاضر، بزرگ‌ترین لطفی که تو می‌تونی به خانواده‌‌ت بکنی، پیداکردن یه راه برای نجات خودته؛ حتی اگه وابسته به یه احتمال باشه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا