کامل شده رمان ایسکا | حدیث عیدانی کاربر انجمن نگاه دانلود

موافقید بعد از تموم شدن این رمان، یه رمان دیگه بر اساس زندگی پریناز پرنیان بنویسم؟

  • بله

  • خیر


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

HàđīS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/03
ارسالی ها
547
امتیاز واکنش
10,244
امتیاز
717
سن
26
محل سکونت
nowhere
پست بیست و نهم
لبخندی از شنیدن این حرف‌های قشنگ و منطقی صنم روی لبم اومده بود. خداروشکر که واقع‌بین بود. همون لحظه توی دلم بهش آفرین گفتم و از خدا خواستم که تا آخر عمرش به همراه مهیار خوشبخت باشه و توی مشکلات یاور همدیگه باشن و به‌راحتی حلشون کنن.
ازدواج فقط یه لباس عروس و یه جشن رویایی نیست. ازدواج خیلی سختی داره. سختی‌های بزرگ و مهم! اما وقتی دو نفر با هم پیمان می‌بندن و یه خونواده رو تشکیل میدن، باید با همدیگه جلوی مشکلات بایستن و با آرامش حلشون کنن. باید در مقابل شادی‌ها با هم شادی کنن. باید توی ناراحتی‌ها همدیگه رو آروم کنن. باید با هم دردودل کنن و گاهی وقت‌ها هم باید به همدیگه اجازه سکوت کردن بدن. ازدواج یعنی آرامش، با وجود همه‌ی ناملایمات زندگی. وقتی می‌دونی کسی رو داری که موقع سختی‌ها می‌تونی سرت رو روی شونه‌ش بذاری و یه دل سیر گریه کنی، همه چی حله! وقتی می‌دونی اگه ناز کنی، نازت خریدار داره و طرفت خودش رو به آب و آتیش می‌زنه تا نازت رو بخره، همه چی حله! وقتی می‌دونی که تو برای مردت زیباترینی و مردت برای تو قوی‌ترینه، همه چی حله! وقتی می‌دونی همه‌جوره مردت مثل کوه پشتت می‌ایسته و تو هم توی همه‌ی شرایط نه از ترس بلکه از اعتماد و اطمینان به مردت پناه می‌بری، همه چی حله! وقتی مردت سرش رو روی پاهات می‌ذاره و تو با موهاش بازی می‌کنی و وقتی که لبخندی از جنس آرامش بشینه روی لباش و کم‌کم به خواب عمیقی فرو بره، می‌فهمی که تنها مسکنه اون، خود تویی و دستایی که معجزه می‌کنه، همه چی حله! وقتی همه چی حل باشه، لبخند خدا رو هم می‌تونی ببینی. لبخندی که حلال مشکلاته!
***
- وای چی‌شدی دختر! امشب هرچی پسر توی مجلسه، با دیدنت سکته می‌کنه. خیلی زیبا شدی. صورتت خیلی خوش آرایشه.
بی‌توجه به آرایشگری که داشت کیلو‌کیلو هندونه می‌ذاشت زیر بغلم، به خودم توی آینه نگاه می‌کردم. بد نشده بودم. خودم فکر می‌کردم که آرایش ملایم بیشتر بهم میاد؛ اما این مدل آرایشم بد نبود. نسبتاً بهم میومد. پوست برنزه‌ی رو به شکلاتی و براقم به مد و خاص بود، لنزهای روشن توسی‌رنگ هم چشمام رو شبیه گربه‌ها کرده بود و تضاد قشنگی با پوست جدید و برنزه‌م داشت، رژ لب سرخ آتشین روی لبم هم خیلی توی چشم می‌زد؛ ولی برای عروسی‌های ایرانی خیلی عادی بود. پیراهن بلند خاکستریم روی زمین کشیده می‌شد و آستینای بلندی داشت؛ اما از کمر برهنه بود.
با این تیپ و قیافه جدید، مطمئن بودم که صنم حسابی جا می‌خوره. آخه اون فکر می‌کرد من هنوز آمریکام و قرار نیست که بیام ایران. می‌خواستم سورپرایز بشه واسه‌ی همینم کلاً تیپ و قیافه‌م رو عوض کردم؛ اما برنز بهم میومد. شاید برای مدتی می‌ذاشتم رنگ پوستم همین شکلی بمونه.
بعد از اینکه خودم رو چک کردم تا مشکلی وجود نداشته باشه، مانتوی بلندم رو روی لباسم پوشیدم و دکمه‌هاش رو باز گذاشتم. شالم هم روی موهای مواجم انداختم. وقتی حساب کتاب کردم، زدم بیرون و با ماشینم رفتم سمت تالاری که قرار بود عروسی اونجا برگذار بشه.
تالار بزرگ و مدرنی بود. باغ خیلی سرسبزی هم داشت. بعضی‌ها در حال رقـ*ـص بودن. بعضی‌ها با صدای بلندی می‌خندیدن. بعضی‌ها رفته بودن سمت بار و مشغول نوشید*نی خوردن بودن. خلاصه هرکسی توی حال خودش بود.
با راهنمایی یکی از خدمتکارها، رفتم توی یکی از اتاق‌ها تا لباسام رو عوض کنم. مانتو و شالم رو درآوردم و روی جالباسی آویزونشون کردم. دوباره یه نگاه توی آینه به خودم انداختم. لبخندی از سر رضایت زدم و بـ..وسـ..ـه‌ای از توی آینه برای خودم فرستادم و با اعتمادبه‌نفس خیلی زیادی مثل همیشه از اتاق بیرون زدم.
یه گوشه ایستادم و به آدمای مختلف نگاه کردم. داشتم دنبال یه چهره‌ی آشنا می‌گشتم. دنبال کسی که من رو از این حالت غریبی در بیاره؛ اما متأسفانه نه مازیار رو می‌دیدم، نه پدر و مادرش رو. خود عروس دومادم که هنوز نرسیده بودن.
- ببخشید می‌تونم با این خانم زیبا و شیک افتخار آشنایی داشته باشم؟
به‌سمت صدایی که به شدت واسم آشنا بود، برگشتم. با دیدن صاحب صدا، لبخند کوچیکی روی لبم اومد. خداروشکر بالاخره یه آشنا دیدم و از اون حالت مزخرف دراومدم؛ اما زود جلوی لبخندم رو گرفتم و سعی کردم که از به وجود اومدن دوباره‌ش روی لبم، خودداری کنم. اسم اون مرد رو یادم رفته بود؛ اما یکی از پسرایی بود که با هم به شمال رفته بودیم. وقتی صورتم رو از زاویه‌ی کاملی دید، چشماش رو ریز کرد و با لحن دو به شکی پرسید :
- ببخشید ما قبلاً جایی همو ندیدیم؟
همون موقع یه خدمتکار با یه سینی پر از جام‌های رنگارنگ نوشیدنی و آبمیوه اومد سمتمون و بهمون تعارف کرد. با خونسردی یه شربت پرتقال برداشتم، اون مرد هم یه جام نوشیدنی برداشت. یه خرده لیوانم رو توی دستم تکون دادم و همون‌جور که نگاهم به رنگ خوشگل شربت بود، گفتم:
- تو فکر می‌کنی ما همو دیدیم؟
چشماش رو ریزتر کرد و موشکافانه‌تر بهم خیره شد.
- خیلی آشنایی! خصوصاً صدات. مطمئنم که یه جایی دیدمت.

معلوم بود که واقعاً عوض شدم. جوری که کسی به راحتی نمی‌تونست من رو بشناسه. یه جورایی داشتم از این ناشناخته بودن رمزآلود، لـ*ـذت می‌بردم. درحالی‌که من رو نمی‌شناختن، حس می‌کردن که می‌شناسن! پارادوکس جالبی به‌نظر میومد. لبخند کجی زدم و نگاه پر غرورم رو به چشماش دوختم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست سی ام
    - آره منو می‌شناسی.
    یکی از دستاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد و جام رو به لبش نزدیک‌تر کرد.
    - ببینم از دوستای صنمی؟
    سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم و یه قلوپ از شربتم رو خوردم.
    - داری نزدیک میشی!
    لبخندی روی لبش نشست. با همون لحن صمیمی توی سفرش گفت:
    - چرا دلت می‌خواد مچلم کنی؟ یهو خودتو معرفی کن و منو از این بلا تکلیفی دربیار دیگه!
    ابروهام رو بالا انداختم و فقط نگاهش کردم. نگاه اونم تو چشمایی که توسی روشنش به‌شدت برق می‌زد، خیره بود.
    - تو احیاناً خواهرخونده‌ی نیاز مشکات نیستی؟
    نیشخندم عمیق‌تر شد و لیوانم رو روی میزی که کنارمون بود، گذاشتم. دستم رو توی موهام بردم و مرتبشون کردم. در همون حال گفتم:
    - نه خوشم اومد. معلومه حافظه‌ی خوبی داری!
    خندید، جوری‌که چال‌گونه‌ش پیدا شد. دلم می‌خواست مثل پتروس فداکار، دستم رو توی سوراخ چاله‌هاش فرو کنم.
    - مگه میشه کسی تو رو یادش بره دختر؟
    دستش رو جلو آورد و در همون حینم گفت:
    - چه‌قدر عوض شدی! از یه نیاز جذاب و ملوس، به یه نیاز جذاب و درنده تبدیل شدی. خوش‌حالم که اینجا می‌بینمت!
    دستم رو نرم میون دستش لغزوندم و به‌آرومی فشردم؛ اما اون فشار نسبتاً قوی‌تری به دست ظریفم وارد کرد. درست شبیه هر مرد هیز و فرصت‌طلب دیگه‌ای!
    نیشخند تمسخرآمیزم رو روی لبم حفظ کردم و دستم رو بیرون کشیدم.
    - صنم گفت که نمیای؛ اما در کمال تعجب دیدم که اومدی!
    و اشاره‌ای به تیپم کرد و گفت:
    - چه‌قدرم مسلح اومدی!
    بی‌توجه به حرفش گفتم:
    - راستی اسمت چیه؟ فراموش کردم، هرچی دارم به ذهنم فشار میارم یادم نمیاد.
    - اوهوی وحید دختر باز، باز یه دختر گیر آوردی داری میری رو مخش؟ به جای اینکه به من کمک کنی وایستادی اینجا؟
    به‌سمت مازیار برگشتم. داشت چپ‌چپ به وحید نگاه می‌کرد و به‌سمتمون میومد.وحید خنده‌ی بلندی کرد و شونه‌‌ش رو بالا انداخت.
    - چرا می‌خندی؟ حرف من خنده داره؟ بیا یه خرده کار کن! نمی‌میری به خدا.
    دیگه کاملاً بهمون نزدیک شده بود و نگاهش به من افتاده بود. اخماش رو توی هم کرد و با تعجب نگام کرد. عکس‌العملش، شبیه عکس‌العمل وحید بود. همون‌جوری که چشماش رو تنگ کرده بود گفت:
    - غلط نکنم تو خود نیازی، ولی انگار برق گرفتت جزغاله شدی!
    دوباره وحید با صدای بلندی زد زیر خنده و منم با اخمی تصنعی دو تاشون رو نگاه کردم. نیش مازیارم باز شده بود.
    - کوفت! کجای حرف مسخرت خندیدن داره؟
    دوباره وحید پقی زد زیر خنده. مدل خندیدنش جوری بود که من رو هم به خنده انداخته بود؛ اما سعی می‌کردم که موضع خودم رو حفظ کنم.
    - تو که قرار نبود بیای بلا. می‌دونی چه‌قدر صنم بیچاره گریه کرد؟
    نگاهم رو از وحید گرفتم که هنوز داشت می‌خندید و دوختم به مازیاری که با لبخند کم‌رنگی نگاهم می‌کرد.
    - خواستم سورپرایزش کنم.
    توی چشمام زل زد.
    - خیلی عوض شدی! خیلی زیاد!
    دستام رو بغـ*ـل کردم و خیره نگاهش کردم.
    - بله. از اشاره‌ای که کردی فهمیدم که متوجه این همه تغییر شدی!
    وحید که تازه آروم شده بود، دوباره با صدای بلندی زد زیر خنده! با چشمای گرد شده نگاهش کردم. کجای حرف مازیار این‌قدر خنده داشت آخه؟ مازیارم زد تو سرش و گفت:
    - تو هم هی بیخودی نخند. خیره سرت اسمت مرده یه خرده جذبه داشته باش!
    و دوباره رو به من کرد و گفت:
    - کی رسیدی ایران؟
    - دیشب.
    صدای هلهله و موسیقی شادی باعث شد نگاه همه به‌سمت در ورودی بره. در توسط خدمتکارای آراسته‌ی تالار باز شد و عروس و دوماد داخل اومدن. می‌خواستم بین اون همه جمعیت فقط صنم رو ببینم. دوستی که بالاخره به آرزوش رسید و یه شوهر خوب نصیبش شد. لباس عروس بلند و پف‌دارش، لبخند رو روی لبام نشوند. موهای بلندی که اکستینشن شده بود و به صورت حالت‌دار روی شونه‌هاش رها شده بود. خیلی بهش میومد.

    هر زنی، هر جنس لطیفی، با هر قیافه و هیکلی، شب عروسیش شبیه به یه پری، به یه پرنسس تمام عیار میشه! اون پرنسس، لایق بهترین هاست. لایق غرق شدن توی بـ..وسـ..ـه‌های بی‌امون یه مرده! مردی که عاشقشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست سی و یکم
    لبخندش دنیا رو برام قشنگ‌تر کرد. امیدوار بودم تا ابد حتی در غم‌ها و مشکلات، شیرینی این تبسم، یار و یاورش باشه.
    به‌سمت جایگاهشون رفتن و روی صندلی‌های سلنطتی و مخصوصشون نشستن. همه دورشون جمع شده بودن و می‌رقصیدن. تبریک می‌گفتن. صحبت می‌کردن. آرزوی خوشبختی می‌کردن. کل می‌زدن؛ اما من دورتر از همه ایستاده و تنها نظاره‌گر صحنه‌های قشنگ روبه‌روم بودم. صحنه‌هایی که در عین تکراری و عادی بودن، زیبایی‌های زندگی رو نشونم می‌داد.
    - مثل همیشه در سکوت فقط آدما رو می‌بینی و توی دلت مسخرشون می‌کنی؟
    مازیار پشتم ایستاده بود و کنار گوشم به آرومی این جمله رو گفت. بدون اینکه برگردم، جوابش رو دادم:
    - تو واقعاً نابغه‌ای! به‌راحتی ذهن آدما رو می‌خونی. براوو!
    خنده‌ی کوتاهی کرد. بازوم رو گرفت و به‌سمت خودش برم‌گردوند. خیره‌ی چشمام شد.
    - رنگ قهوه‌ایه چشمات قشنگ‌تره!
    لبخند کجی کنج لبم نشست.
    - می‌دونم.
    واقعاً می‌دونستم. چشمای طبیعی هر فرد زیباتره. خصوصاً یه زن ایرانی! چشمای بی‌نظیرش یه جاذبه‌ی خاصی داره.
    سرش رو کج کرد و با همون لحن آروم گفت:
    - ولی با این رنگ پوست جدید، دیوونه کننده شدی. می‌خوای توی این مجلس محشر به پا کنی؟
    نگاهم رو ازش گرفتم و برگشتم. دوباره به صنم نگاه کردم. هنوز مشغول صحبت با اطرافیان بود.
    - نمی‌خوای بری پیشش؟
    - میرم؛ ولی نه الان!
    - پس تا وقتی‌که سرش خلوت بشه...
    مکثی کرد و با تردید گفت:
    - میشه... میشه باهام برقصی؟
    برای گذروندن وقت، پیشنهاد خوبی بود. بعد از رقـ*ـص می‌تونستم برم پیش صنم. با هم توی باغ رفتیم. سمت پیست رقصی که پر بود از پیر و جوان. همه توی بغـ*ـل هم رفته بودن و با حس می‌رقصیدن.
    زمانی‌که دستاش دور کمرم حلقه شد، توی گوشم زمزمه کرد:
    - چه‌قدر کمرت باریکه.
    دستام رو گذاشتم روی شونه‌ش و باهاش همراهی کردم.
    - تازه به این موضوع پی بردی؟
    خنده‌ی کوتاهی کرد و فقط توی چشمام زل زد.منم نگاهش کردم. با بی‌حس ترین حالت ممکن! چشمای ریزش، پر از یه احساس خاص بود. احساسی که وقتی یه مرد می‌خواد مخ یه زن رو بزنه. لبخندی زدم و اون لبخند من رو چیز دیگه‌ای تعبیر کرد.
    - نمی‌دونم چرا، اما وقتی پیش توام، خیلی آرومم.
    لبخندم عمیق‌تر شد و لحن اونم مشتاق‌تر.
    - وقتی لبخندتو می‌بینم، هوش از سرم می پره. واقعاً نمی‌دونم چه جاذبه‌ای داری. انگار که مهره‌ی مار داری. به‌راحتی هر مردی رو به‌سمت خودت جذب می‌کنی. چرا؟
    شونه‌هام رو بالا انداختم و بی‌حرف دستام رو دور گردنش حلقه کردم. به کمرم چنگ زد و من رو محکم‌تر به خودش چسبوند. این همه احساس از مازیار به نوعی غیرمنتظره بود؛ اما نه برای من که به این‌جور حرکات از طرف این جنس، عادت داشتم.
    سرم رو کنار گوشش بردم و با لحن آرومی گفتم:
    - مازیار؟
    آهش رو بیرون داد و آروم‌تر از خودم گفت:
    - جونم؟
    دستام رو از دور گردنش جدا کردم و خودم رو عقب کشیدم. دستای اون رو هم از دور کمرم باز کردم. دیگه از اون لبخند روی لبام خبری نبود. نگاه خشکم رو توی نگاهش کوبوندم.
    - میرم پیش صنم. فکر کنم سرش خلوت شده.
    کلافه نگاهم کرد. بی‌توجه، خواستم از کنارش بگذرم که با ملایمت بازوم رو گرفت. ایستادم؛ ولی برنگشتم که نگاهش کنم. با صدای بم شده‌ای گفت:
    - به حرفام فکر کن.
    دستم رو روی دستش گذاشتم و از روی بازوم برش داشتم.
    - نیازی به فکر کردن نیست. خودت جواب منو می‌دونی مازیار. بهتره که فقط برادر صنم برام بمونی.
    و اجازه ندادم که حرف دیگه‌ای بزنه، به‌سرعت از کنارش دور شدم. اونم سرجاش مونده بود و رفتنم رو نگاه می‌کرد. وارد سالن که شدم، مستقیم پیش صنم رفتم که دوروبرش نسبتاً خلوت‌تر شده بود و راحت‌تر می‌تونستم باهاش صحبت کنم.
    - تبریک میگم.
    با خنده سرش رو به‌سمتم برگردوند و تو یه لحظه مات من شد. لبخند عریضی مهمون لبام کردم و با ابروهای بالا رفته بهش خیره شدم. با بهت از جاش بلند شد.
    - نیاز خودتی؟
    خندیدم و محکم بغلش کردم. اونم بدتر بود. به‌شدت به خودش فشارم می داد. آرامش زیادی به قلبم سرازیر شد. البته اگر از غرغرهای منحصر به فردش فاکتور بگیرم.

    - به‌خدا که خیلی بیشعوری. حقش نیست الان بهت محل سگم نذارم؟ چرا گفتی نمیای؟ می‌دونی چه‌قدر از دستت دلخور بودم؟ به‌خدا اگه نمیومدی، دیگه حتی جواب سلامتم نمی‌دادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست سی و دوم
    - از توی بغلم درش آوردم و با خنده گفتم:
    - هی هی... زبون به کام بگیر دختر الان پس میفتی!
    بلافاصله رو کردم به مهیار که کنارمون ایستاده بود و با خنده داشت به اخمای درهم صنم نگاه می‌کرد.
    - برای صنم خیلی خوش‌حالم که یه شوهر خوب گیرش اومد و برای شما هم...
    مکث کوتاهی کردم و با شیطنت به صنم نگاه کردم و دوباره گفتم:
    - برای شما هم خیلی ناراحتم که عاشق این روانی دو شخصیتی شدین. از حالا به بعد زندگی خودتون رو به فنا رفته بدونید.
    جیغ صنم بلند شد و خنده ی مهیار هم بلندتر شد. دست صنم رو گرفت و بـ..وسـ..ـه‌ی کوتاهی به دستش زد و گفت:
    - این روانی دو شخصیتی دنیای منه. دیوونه‌ی شخصیت و کاراشم.
    صنم ذوق مرگ شد. با نیش باز شده‌ای نگاهم کرد و زبونش رو درآورد.
    - سرت به طاق کوبیده شد عزیزم؟ قهوه‌ای شدی نازنینم؟
    خندیدم و با محبت نگاهشون کردم.
    - امیدوارم همیشه همین‌جوری این‌قدر عاشق و شاد باشید.
    مهیار سرش رو پایین انداخت و مؤدبانه تشکر کرد؛ اما خنده‌ی صنم جمع شد و با بغض گفت:
    - تو که منو ول نمی‌کنی؟
    دلم واسش ضعف رفت. همچین با مظلومیت این سؤال رو پرسید که ناخواسته دوباره بغلش کردم.
    - چرا ولت کنم عزیزم؟ مگه می‌خوای بری بمیری؟ چیزی عوض نشده که یه شوهر کردی! تو هنوز همون صنمی، منم همون نیاز!
    گونه‌ش رو بوسیدم.
    - دوستی منو تو همیشه پا برجاست.
    بسته کادویی رو که آماده کرده بودم، از توی کیفم درآوردم و بهشون دادم.
    - ناقابله. فردا صبح پرواز دارم دیگه نیستم که درخدمتتون باشم. برای همین کادومو امشب میدم.
    صنم بسته رو ازم گرفت و روی میزگذاشت.
    - دستت درد نکنه؛ ولی چرا به این زودی می‌خوای بری؟ فردا رو هم می‌موندی دیگه.
    - خیلی کار دارم. کنسرتای گروه هم داره شروع میشه. فقط اومدم که حداقل توی مراسم عروسیت باشم.
    تا اسم گروه رو آوردم، چشماش برق زد و با هیجان محکم رو شونه‌م کوبید و گفت:
    - خیلی کثافتی نیاز! من می‌گفتم چرا به رضا و بچه‌های خانه ترانه محل نمیدیا! نگو یه لقمه بزرگ‌تری رو زیر نظر داشتی و به من نمی‌گفتی. خانم رفته برا من مدیربرنامه‌های امید رضایی شده.
    با حالتی مصنوعی خودش رو باد زد و ادامه داد:
    - چه‌قدرم خوشگله! آدم دوست داره درسته قورتش بده.
    این صنم آدم بشو نبود! راست‌راست جلوی مهیار داشت از یه مرده دیگه این‌جوری تعریف می کرد. اگه من جای شوهرش بودم، حلق‌آویزش می‌کردم تا این‌جوری شیرین زبونی نکنه.
    با خنده داشتم به سخنرانی و غراش گوش می دادم که تشر مهیار باعث شد سکوت کنه.
    - صنم!
    انگار یهو یادش اومد که شوهرش کنارش ایستاده. لبخند گشادی زد و دستش رو دور گردنش حلقه کرد. با لحن پرعشوه‌ای گفت:
    - عزیزم! تو خودتو با اون مرتیکه‌ی یالغوز فرنگی مقایسه می‌کنی؟ تو کجا اون کجا! تو عشق منی، می‌فهمی؟ عشق من!
    و محکم گونه‌ش رو بوسید. این دختر عجب آدمی بود. سیاستش هم خنده‌دار بود. مهیار محو چشماش شده بود و هیچی نمی‌گفت. با عشق نگاهش می‌کرد. فهمیده بود که صنم داره خرش می‌کنه؛ اما معلومم بود که چه‌قدر می‌خوادش.
    شیطنت نگاه صنم هم رنگ باخت و جاش رو به یه احساس پرشور و هیجان داد.
    به‌آرومی ازشون جدا شدم و گذاشتم که توی حال خوششون غوطه‌ور شن. آدما اگه می‌خواستن، می‌تونستن خوب زندگی کنن!
    آدما اگه آدم بودن، با همه چی شاد بودن. شاد می‌شدن. شاد زندگی می‌کردن. شاد گریه می‌کردن و شاد می‌مردن!
    معنای عشق توی سرم بالا و پایین می پرید. عشق زیاد، مفهوم فلسفی و سختی نداشت. عشق می‌تونست یه جمله باشه. شاید هم یک بیت!
    «زندگی گر هزار باره بود
    بار دیگر تو... بار دیگر تو»
    ***
    وارد خونه که شدم، ریموت در رو زدم تا در بسته شه. از ماشین پیاده شدم. هنوز در کامل بسته نشده بود که یه نفر داخل خونه پرید. با بهت به مردی که وارد شده بود، نگاه کردم.
    چشمای قرمزش، یه نفرت عمیق رو نشون می‌داد. موهای آشفته‌ش، خبر از آشفتگی درونش می‌داد.
    دست‌به‌سـ*ـینه بهش خیره شدم. چند قدم جلوتر اومد. گره ‌ی کرواتش رو شل کرد.

    - مشتاق دیدار خانم مشکات.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست سی و سوم
    نیشخندی زدم و از سرتاپا، تحقیروار نگاهش کردم.
    - اینجا چه غلطی می‌کنی؟
    خنده‌ی زشتی کرد و کتش رو از تنش درآورد.
    - به‌نظرت این موقع شب، اونم تنها با تو، با توی سرتق، چی‌کار می‌تونم داشته باشم؟
    حرفاش، نه تنها ترس توی دلم ننداخت، بلکه باعث شد یه ذره هم بخندم. با تک‌خنده‌ی کوتاهی گفتم:
    - یعنی می خوای به من بی حرمتی کنی؟ خوبه توی این‌کارا مهارتم داری. اوکی موافقم. معطل نکن و زود بیا کارت رو انجام بده.
    اخماش توی هم رفته بود و دندوناش رو به هم می‌فشرد.
    - تو مجوز داروخونه‌ی منو باطل کردی؟
    با خونسردی سرم رو به نشونه‌ی مثبت تکون دادم:
    - اوهوم!
    یه قدم نزدیک‌تر شد.
    از لای دندونای به هم چسبیده‌ش غرید:
    - به چه حقی این‌کارو کردی؟ دلت می‌خواد تهدیدام رو عملی کنم؟
    با همون لحنم جواب دادم:
    - هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی.
    خندید. یه خنده‌ی هیستریک، بلند و طولانی. عصبی و کمی هم ترسناک. یهو ساکت شد. توی چشمام زل زد.
    - می‌تونم!
    و بلافاصله بعد از این حرف، مشت محکمی زیر چشمم خورد. اون‌قدر قدرت داشت که نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و پخش زمین شدم. استخون گونه‌م به‌شدت درد گرفت. توی همون لحظه فهمیدم که چقدر زیر چشمم باد کرده. کوچیک شدنش رو احساس می‌کردم. نه جیغ زدم و نه ناله‌ای کردم؛ ولی کل وجودم از شدت درد می‌لرزید.
    به‌سمتم اومد و توی صورتم خم شد.
    - می‌بینی که می‌تونم.
    دستش رو بالا برد تا یه مشت دیگه بهم بزنه. خواستم از جام بلند شم و از خودم دفاع کنم که دستش توی دستای دیگه‌ای اسیر شد.
    بالاخره اومد. قرار بود پیام اون شب بیاد خونه‌م تا سر مسائل فروش واحدهای تجاری پدر صحبت کنیم. خوشبختانه کلید خونه رو هم داشت.
    از امنیتم که خیالم راحت شد، دیگه بهشون توجه نکردم. به درگیر شدنشون، به هیچی توجه نکردم! از جام بلند شدم. درد داشتم؛ اما نه اون‌قدر که بخوام به آه و ناله بیفتم. به‌سمت خونه رفتم.
    این مشت، به شادی الان دوستم می‌ارزید. پس مهم نبود.
    ***
    قبل از اینکه وارد سالن تمرین بشم، نگاهی به آینه‌ی قدی کنار در انداختم. دستم به‌سمت کبودی خیلی زیاد دور چشمم رفت. هرکسی من رو می‌دید، می‌فهمید که مشت محکمی خوردم. عصبانیت پدر بماند. خبررسانی پیام هم بهش بماند. نگاه‌های خیره و پرسؤال بچه‌ها هم بماند؛ اما در مقابل امید چی‌کار می‌تونستم بکنم؟ چه عکس‌العملی باید نشون می‌دادم؟ نفسم رو فوت کردم و با بسم‌الله وارد سالن شدم. همه رسیده بودن و داشتن تمرین می‌کردن. امید هم مثل همیشه پایین سن ایستاده بود و راهنماییشون می‌کرد. نسبت به ماه‌های اول، خیلی پیشرفت کرده بودن. از همون اولم به تدریس امید شک نداشتم. اون همیشه معجزه می‌کرد و حتی بی‌استعدادترین آدما رو هم حرفه‌ای می‌کرد. رفتم روی صندلی همیشگیم نشستم و نگاهشون کردم. نگاه همه به نت‌های روبه‌روشون بود. نگاه امید مثل همیشه با لبخند به‌سمتم برگشت تا بهم سلام کنه؛ اما همون‌جور که حدس می‌زدم، برای چند دقیقه مات صورتم شد. اخماش تو هم رفت و دوباره روش رو به‌سمت بچه‌ها کرد و به کارش ادامه داد.
    مونده بودم چی‌کار کنم. اخمش خیلی معنی داشت و می‌دونستم تا از جریان سر درنیاره، ول کنم نیست.
    الانم اگر سمتم نیومد، نمی‌خواست بچه‌ها به رابطمون حساس بشن. می‌دونستم که توی خلوتمون حتماً کچلم می‌کنه!
    سرم رو پایین انداخته بودم و با دسته‌ی کیفم بازی می‌کردم. فکرم مشغول بود. شاید بهتر بود تا خوب شدن کامل صورتم، برای تمرین پیششون نمی‌رفتم؛ اما خب دروغ چرا، هم دوست داشتم زودتر ببینمش و هم اینکه دلم می‌خواست عکس‌العملش رو نسبت به کبودی چشمم ببینم. برام مهم بود که چه‌جوری رفتار می‌کنه! دلم می‌خواست که ناراحت بشه و حتی سرم داد بزنه که چرا مواظب خودم نیستم و اجازه دادم یه نفر همچین بلایی سرم بیاره!
    وقتی که زمان استراحت رو به بچه‌ها داد، تازه همه فرصت کردن که من رو ببینن. با چشمایی از حدقه دراومده به صورتم خیره شدن. اینا دیگه حق نداشتن چیزی بپرسن و خودشونم می‌دونستن برای همین تک‌تک اومدن بهم سلام کردن و رفتن پی کارشون. تنها کسی که با پررویی موند پیشم، جک بود! همون‌جور که خیره نگام می‌کرد با تعجب گفت:
    - چه بلایی سر صورتت اومده دختر؟ چرا این شکلی شدی؟
    نگاهم رو به امیدی که با قدم‌های محکمی داشت به‌سمتمون میومد، دوختم. اخمام رو توی هم فرو کردم و خشک گفتم:
    - به تو ربطی نداره!
    - به عنوان یه دوست...
    بهم رسید. با همون اخم و با همون نگاه خیره‌ای که به چشمام زل زده بود. توجهی به جک که داشت حرف می‌زد، نکرد و بازوم رو کشید. دنبالش کشیده شدم و با تعجب نگاهش کردم. تندتند راه می‌رفت و من رو دنبال خودش می‌کشید. در یکی از اتاقا رو باز کرد و من رو هل داد. خودشم اومد تو و در رو پشت سرش بست. خودم رو گرفتم تا لیز نخورم. خیلی محکم هلم داده بود. به‌زور سرجام ایستادم و با چشمای گرد شده به‌سمتش برگشتم و قبل از اینکه بخوام علت این رفتارش رو بپرسم، خودش حرف زد. تحکم توی صداش عجیب دلم رو لرزوند.
    - این چه ریختیه؟ چرا این شکلی شدی تو؟
    درحالی‌که دستم رو روی بازوم گذاشته بودم و داشتم ماساژش می‌دادم، گفتم:

    - چرا همچین می‌کنی؟ بازومو کندی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست سی و چهارم
    دستاش رو به سـ*ـینه زد. اخماش بیشتر تو هم رفت.
    - جواب منو بده! چرا پای چشمت کبود شده؟
    این تحکم توی صدا و این اخم‌های درهم، حالم رو یه جورایی خوب کرد! نتونستم از به‌وجود اومدن لبخند روی لبام جلوگیری کنم. با صدای آرومی گفتم:
    - چیز زیاد مهمی نیست! خوب میشه!
    پوفی کشید و دستاش رو توی موهای خوش حالتش فرو برد. با همون لحن قبلی گفت:
    - چرا درست جوابمو نمیدی؟ ازت پرسیدم چرا؟
    یعنی باید بهش می‌گفتم از مسیح مشت خوردم؟ خب یه جورایی پیدا بود که صورتم ضربه خورده. توی این‌جور مواقع به هرکسی می‌گفتی که علت کبودیه صورتت یه چیز دیگه‌س، شاید در ظاهر قبول می‌کرد؛ اما مطمئناً توی دلش می‌گفت ارواح عمت معلومه کتک خوردی!
    با تردید نگاهش کردم. منتظر بود. این امید تا جواب سؤالش رو، اونم جواب واقعی سؤال رو نمی‌گرفت، نه می‌ذاشت من از این در خارج شم، نه خودش! آهم رو بیرون دادم و رفتم روی صندلی پیانوی گوشه اتاق نشستم. به دیوار روبه‌روم خیره شدم و با صدای آرومی پرسیدم:
    - دونستنش چه فایده‌ای برات داره؟
    -بگو!
    نگاهش کردم. به در تکیه داده بود و دستاش رو توی جیبش فرو بـرده بود. دوباره چشمام رو چرخوندم و به دیوار زل زدم.
    آهی از سـ*ـینه خارج کردم و پس از مکثی، شروع کردم. تعریف اتفاقاتی که بین خودم و صنم و مسیح افتاده بود؛ اما اسم هیچ کسی رو نگفتم. فقط ماجرا رو تعریف کردم. اونم در سکوت به حرفام گوش داد. در طول صحبت، همون‌جور که من به دیوار خیره بودم، اونم به من خیره بود. لحنم محکم و خونسرد بود. آخرشم بهش گفتم که این مشت اصلاً مهم نیست. حتی نمی‌خوام اون مرد تاوانش رو بده! چون که دوستم الان خوشبخته و داره می‌خنده. همین خنده‌ی روی لباش، برای من به اندازه‌ی کل دنیا می‌ارزه! همین که الان شاد و خوشحال می‌بینمش کافیه. اون مرد هم فراموش میشه!
    بعد از تموم شدن حرفام، تکیه‌ش رو از روی در برداشت و با قدم‌های آرومی به‌سمتم اومد. جلوی پام روی زمین زانو زد و چونه‌م رو توی دستش گرفت و با ملایمت صورتم رو به‌سمت خودش برگردوند. مثل همیشه محو اون همه سیاهی شدم. شب هم این‌قدر سیاه و یک‌دست نیست! دیگه اون اخما رو نداشت. دیگه اون جدیت رو نداشت. شده بود امید واقعی! همون که خیلی مهربونه، همون که با خشم بیگانه‌ست.من این امید رو بیشتر دوست داشتم. لحن آرامش‌بخشش، قلب منو هم که از شدت بی‌تابی بالاوپایین می‌پرید، آروم کرد.
    - نیاز خانوم نمی‌دونم از چه واژه‌ای برای این همه معرفتت استفاده کنم.
    دستم رو توی دستش گرفت. ضربان قلبم دوباره بالا رفت. مکث کوتاهی کرد و به دست کوچیکم که توی دستای بزرگش ظریف‌تر به‌نظر می‌رسید، نگاه کرد و بعدش دوباره سرش رو بالا آورد و به چشمام زل زد. نوازش انگشتام توسط دستش، یه خلسه‌ی بی‌نظیر، یه حال و هوای عالی و یه احساس متفاوت رو بهم می‌داد.
    - تو یه فرشته‌ای! یه فرشته‌ی خاص که با همه‌ی فرشته‌های دیگه فرق داره. در عین غرور و استحکامت، مهربون‌تر و ظریف‌تر از همه‌ی اونایی!
    دستم رو سمت لباش برد. حرفاش مثل یه نسیم، همه‌ی وجودم رو پر از لـ*ـذت کرد.
    بـ..وسـ..ـه‌ای که روی دستم نشوند، توانم رو ازم گرفت. چشمایی که می‌دونستم خیلی ملتهب شده رو، بستم و روی هم فشارشون دادم. دستم از داغی اون لبا می‌سوخت. بـ..وسـ..ـه‌ای که در عین کوتاه بودنش، حرارت زیادی داشت. حرارتی که می‌تونست به‌راحتی سرمای ظاهری قلبم رو ذوب کنه.
    - تو لایق پرستشی. روح خدا در تو دمیده شده! قدر خودتو بدون!
    چشمام هنوز بسته بود. روی نگاه کردن بهش رو نداشتم. باز هم اون شرم عجیب‌غریب به‌سراغم اومده بود.
    زمانی چشمام رو باز کردم که صدای در، نشون از رفتنش می‌داد. به در بسته خیره شدم. دستم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم.
    دقیقاً همون‌جایی رو که بوسیده بود، بوسیدم؛ اما عمیق و طولانی!
    ***
    پا روی پا انداختم و به مبل تکیه دادم. پسرک روزنامه‌نگار با تیپ اسپرتی، بی‌قید روبه‌روم نشسته بود و با اشتیاق به چشمام خیره شده بود. از اون شرکت معروف تعجب می‌کردم که یه همچین کسی رو برای مصاحبه می‌فرستادن! اگه شهرتمون برام مهم نبود، با اردنگی پرتش می‌کردم بیرون!
    همون‌جور که با جدیت نگاهش می‌کردم، با لحن خشکی گفتم:
    - به چی این‌قدر نگاه می‌کنی؟ مگه نمی‌خواستی مصاحبه کنی؟ من سرم شلوغه زود کارتو انجام بده و وقتمو تلف نکن!
    این حرف رو که بهش زدم، ابروهاش رو بالا انداخت و صاف سرجاش نشست. زیرلب یه چیزی زمزمه کرد، یه چیزی تو مایه‌های چه‌قدر بداخلاق! اخمام رو بیشتر تو هم فرو کردم و به روی خودم نیوردم که حرفش رو شنیدم. نه حوصله‌ی کل‌کل داشتم، نه پرروتر شدن این مرتیکه رو!
    - رییس این گروه کیه؟
    آخه اینم سؤال بود که پرسید؟ ناخواسته دهنم کج شد.
    - امید رضایی!
    سرش رو تکون داد و توی تبلتش چیزی رو یادداشت کرد.
    - شما هم مدیر برنامه‌هاشون هستید؟
    با بی‌حوصلگی حرفش رو تأیید کردم.
    - اوهوم.
    دوباره نگاهش رو بهم انداخت. یه جور پر هـ*ـوس، یه جور حال به هم زن، همون‌جور که بهم زل زده بود، گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست سی و پنجم
    - متاهلی؟
    - نه!
    لبخند خبیثی روی لبش نقش بست و با شوق زیر پوستی گفت:
    - پس مجردی!
    این‌بار اون لبخند خبیثانه روی لبای من نشست. ابروهام رو بالا انداختم.
    - خیر!
    این رو که گفتم، گیج نگاهم کرد. لبخندم به نیشخند تبدیل شد.
    - دوست‌پسر دارم.
    آهانی گفت و دوباره چیزی توی تبلت یادداشت کرد.
    - تو و امید هردو ایرانی هستید. چه‌طوری تونستید این‌قدر توی موسیقی پیشرفت کنید؟ توی ایران جلوتون رو نمی‌گرفتن؟
    دستام رو به‌سـ*ـینه زدم.
    - چرا باید جلومونو بگیرن؟
    شونه هاش رو بالا انداخت.
    - خب به هرحال اونجا ایرانه. مردم سنتی و مذهبی داره. بیشترم اهل خرافاتن و شنیدم برای کسایی که موسیقی کار می‌کنن، احترام زیادی قائل نیستن!
    دوست نداشتم کسی در مورد کشورم این‌جوری حرف بزنه. این پسرک هم زیادی داشت روی اعصابم قدم می‌زد. با لحن تندی گفتم:
    - بهتره که بدونی قبل از اینکه کشور تو بچه آمریکایی کشف بشه، ما ایرانیا برای خودمون سازهای منحصر به فرد داشتیم و زندگیمون رو با موسیقی می‌گذروندیم. بهتره بدونی که اکثراً دینمون اسلامه و خود اسلام با موسیقی همراهه. امام ما توی کاروان‌های مسافرتیش از دف استفاده می‌کرد. وقتی ما قرآن می‌خونیم، با آهنگ می خونیم. بهش میگن صوت! صوت هم مثل آواز هم لحن داره هم موسیقی. بهتره اطلاعاتتو بالا ببری و راجع‌به کشور من و مردمش درست صحبت کنی!
    از آدمایی که بدون هیچ اطلاعاتی راجع‌به خاورمیانه این‌قدر با تحقیر صحبت می کردن، بدم میومد. همون‌جور که داشتم حرف می‌زدم، مشغول تایپ کردن بود و رفته‌رفته لبخندش عمیق‌تر می‌شد.
    - چه جالب! چرا خانومای ایرانی خیلی خوشگلن؟
    توی دلم احمقی نثارش کردم و بی‌تفاوت گفتم:
    - نمی‌دونم برو از متخصصش بپرس.
    با همون لبخند احمقانه‌ش نگاهم کرد و پرسید:
    - و چرا تو این‌قدر عصبی هستی؟
    چشمام رو توی کاسه چرخوندم و بی‌حوصله جواب دادم:
    - عصبی نیستم فقط موندم تو چرا داری همچین سؤالای مزخرفی می‌پرسی؟ اون شرکت معروف چرا باید تو رو برای مصاحبه بفرسته؟
    چشماش گرد شد و با تعجب پرسید:
    - مگه من چمه؟
    رک و صریح جواب دادم:
    - در حد مصاحبه با همچین گروهی نیستی.
    خداروشکر این‌دفعه بهش برخورد و اخماش توی هم فرو رفت.
    - خانوم من پسر رئیس این مطبوعاتم، لطفاً درست صحبت کنید.
    نیشخندی زدم و پای چپم رو روی پای راستم انداختم.
    - هرکی می‌خوای باش. منم هرجوری که دلم بخواد صحبت می‌کنم. اگه سؤالاتت تموم شد بفرما بیرون!
    - اصولاً باید روابط اجتماعی مدیر برنامه‌ها خوب باشه نمی‌دونم چرا تو رو برای این‌کار انتخاب کردن.
    - اونش به تو ربطی نداره!
    - می‌دونی که صدات داره ضبط میشه و می‌تونم به‌خاطر همین برخوردت آبروتو ببرم؟
    همچنان خونسرد بودم.
    - تو هم دلت می‌خواد خودتو باباتو مادام‌العمر بازنشسته کنم؟
    خنده‌ی تمسخرآمیزی کرد و گفت:
    - هه! تو؟
    - نخیر! امیر مشکات. مطمئنم بابات به خوبی می‌شناستش!
    از خنده‌ی مسخره‌ش، پوزخنده مسخره‌تری روی لباش مونده بود.
    - من هنوز سؤالام تموم نشده. وقتی همشون رو پرسیدم اون‌وقت میرم.
    آدم سمجی بود. درست مثل همه‌ی خبرنگارای دیگه!اقتضای شغلشونم همین بود دیگه. پشت‌چشم نازک کردم و با بی‌حوصلگی گفتم:
    - خیله‌خب. زودتر بپرس.
    چشماش رو تنگ کرد و کمی به جلو خم شد. انگار می‌خواست بازجویی کنه مرتیکه!
    - ببینم دوست‌پسر تو احیاناً امید نیست؟
    کمی بابت سؤالش جا خوردم. امید؟ دوست‌پسر من؟ واقعاً امید می‌تونست دوست‌پسر من بشه؟ یه جورایی حس می‌کردم من رو در حد خودش نمی‌دونه یعنی راستش منم خودم رو در حد امید نمی‌دونستم! اولین مردی بود که به غیر از پدر که این‌قدر برام عظمت داشت. رک بگم اگه یه روزی بهم پیشنهاد دوستی می‌داد، بدون فوت وقت قبول می‌کردم. آدمی نبودم که بخوام بذارم موقعیتای خوب از دستم در بره؛ اما یه جورایی توی دلم حتم داشتم که محاله همچین حسی بهم پیدا کنه. توی این مدت که شناخته بودمش، فهمیده بودم که اخلاق منحصر به فردی داره. اخلاقش خوب و نرمه البته تا زمانی‌که کسی توی خط قرمزاش پا نذاره وگرنه یه شیر خشمگین میشه که حتی من رو هم از ترس به لرزه می‌‌ندازه چه برسه به بقیه!
    - خانم مشکات حواست به من هست؟ ازت پرسیدم تو با امید رابـ ـطه داری؟
    با شنیدن دوباره‌ی صداش، از توی فکر دراومدم. اومدم دهنم رو باز کنم و جوابش رو بدم که صدای امید غافلگیرمون کرد.
    - خیلی مهمه که بدونی؟

    وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست. با دیدنش، نفس توی سـ*ـینه‌م حبس شد. آخه این مرد چرا این‌قدر جذاب و پرابهت بود؟ روزبه‌روز به جذابیتش اضافه می‌شد. شلوار مردونه‌ی کتون خاکستری با پیرهنی که کمی پررنگ‌تر از خاکستری شلوارش بود و آستیناش رو به طرز زیبایی بالا زده بود و ساق‌های دستش رو که خط روشون افتاده بود، بیرون انداخته بود. موهای جوگندمی خوشگلشم مثل همیشه مرتب و مردونه بالا داده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست سی و ششم
    پیرهنش داشت توی بدنش جر می‌خورد. معلوم بود زیاد داره بکس کار می‌کنه؛ چون هرچی بیشتر می‌گذشت، هیکلش حجیم‌تر و جذاب‌تر می‌شد. گاهی از این همه جذابیت می‌ترسیدم. نیم‌نگاهی بهم انداخت و دوباره خیلی جدی به اون پسرک که با ابروهای بالا رفته نگاهش می‌کرد، زل زد. داشت به‌سمتمون میومد که من به احترامش از جام برخاستم. روزنامه‌نگاره هم همین‌طور. کنارمون ایستاد و با دست بهم اشاره کرد که بشینم خودشم کنارم روی مبل نشست و پاهاش رو روی هم انداخت. با لحن محکمی رو به روزنامه‌نگاره که هنوز ایستاده بود کرد و گفت:
    - تو پسر جان نیلسونی؟
    سرجاش نشست و با لبخند کم‌رنگی گفت:
    - بله. این سعادت نصیبم شده که بیام با شما مصاحبه کنم آقای رضایی.
    دقیقاً با امید لحنش ۱۸۰درجه فرق کرد. با من خیلی راحت و بی‌پروا بود؛ اما نسبت به امید، یه جور احترام خاص داشت، یه احترامی که انگار مجبور بود بذاره. تغییری توی حالت امید ایجاد نشد و با همون لحن گفت:
    - اما انگار تو برای فضولی پا شدی اومدی اینجا نه مصاحبه.
    جوری این جمله رو گفت که بنده خدا به تته‌پته افتاد. گفتم که به وقتش امید خیلی ترسناک می‌شد درست مثل همین الان، بدون اینکه نعره بزنه طرف مقابلش رو تا مرز سکته برد و آورد.
    - جناب رضایی باور کنید من قصد فضولی نداشتم. این سؤال عادیه! فکر نمی‌کردیم ناراحتتون کنه. نمی‌خواستم مصاحبه خیلی خشک و بی‌روح باشه.
    امید به‌طرفش خم شد و با چشمایی که به‌شدت جدی و خشن شده بود، بهش زل زد. با تحکم گفت:
    - مگه قبل از اومدنت باهات اتمام حجت نکردم که فقط در مورد مسائل کاری و موسیقی سؤال بپرسی؟ بهت گفتم یا نه؟
    - بل...
    نذاشت حرفش رو کامل بگه و با صدای بلندتری گفت:
    - پس چرا داشتی اون پرت‌وپلاها رو به نیاز می‌گفتی؟ خیلی دلت می‌خواد این‌کارت رو به سردبیرت گزارش بدم؟
    با چشمای گرد شده فقط نگاهش کردم. این مرد واقعاً شخصیتش چه‌جوری بود؟ با اینکه از اون پسرک بدم میومد و به‌نظرم حقش بود که این‌جوری کنف بشه؛ اما یه ذره هم دلم واسش سوخت. صورتش رنگ گچ شده بود. البته حقم داشتا اگه یکی هم این‌جوری به من نگاه می‌کرد، مثل میت می‌شدم.
    - من...
    امید از جاش بلند شد و باز نذاشت حرفی بزنه.
    - برو بیرون!
    اونم از جاش برخاست و روبه امید گفت:
    - باور کنید من نمی‌خواستم باعث آزار شما بشم. لطفاً...
    امید به‌سمت در رفت و بازش کرد. بدون اینکه نگاهی بهش بندازه، با دست اشاره کرد که بره بیرون! پسره هم ساکت شد و بعد از اینکه نیم‌نگاهی بهم انداخت، با سری افتاده از اتاق خارج شد.
    امید در رو بست و بهش تکیه داد. مستقیم بهم زل زد و با لحن آروم‌تری پرسید:
    - تا قبل از نیومدنم چه چیزایی بهت می‌گفت؟
    بهش نگاه کردم. به ژست جذابش، به چهره‌ای که حالا در مقابل من نرم و دلپذیر شده بود، به لحنی که آرامشش دلم رو لرزوند و چشمایی که بهم زل زده بود. چشمای مشکی و شب‌رنگی که از همون دیدار اول مثل مته روی مخم رفت. دلم نمی‌خواست بحث رو کش بدم هر چی بود دیگه تموم شده بود. لبخندی زدم و از جام برخاستم و به‌طرفش رفتم.
    - این روزا زود آمپر می‌چسبونیا! جریان چیه استاد؟
    با دیدن حالت شیطون و تخسی که به خودم گرفته بودم، لبخند کم‌رنگ و جذابی روی لباش نقش بست. وای خدا من رو بگیر غش نکنم یه وقت!
    - با هرکسی در حد لیاقتش رفتار می‌کنم. من قبل از اومدنش باهاش صحبت کردم و گفتم که در مورد مسائل خصوصی هیچ حرفی نزنه.
    رسیدم بهش و دقیقاً روبه‌روش ایستادم. خیلی نزدیک! اون به در تیکه داده بود و منم جلوش ایستاده بودم. خیره‌ی چشماش شدم و با همون لحن شیطونم گفتم:
    - داشت صدامون رو ضبط می‌کرد. اگه پخشش کنه چی؟ نمی‌ترسی طرفدارای خوشگلتو از دست بدی؟همه‌ی اونا تا حالا امید ویولنیست رو این‌قدر خشن ندیده بودن!
    لبخندش عمیق‌تر شد. موقعی که داشتم حرف می‌زدم اونم محو چشمام بود، درست عین خودم. عمداً این حرف رو زدم می‌خواستم بدونم طرفدارای دخترش چه‌‌قدر براش اهمیت دارن. یه حس حسادت، شایدم یه حس تملک احمقانه داشت توی قلبم زبانه می‌کشید. یه حسی که می‌دونستم باید از بین بره و بی‌دلیل و خیلی زود توی وجودم به ریشه دوونده بود. از خودم بابت این اراده‌ی بی‌نهایت سست در برابرش تعجب کرده بودم؛ اما واقعاً نمی‌تونستم جلوی رشد این احساس نوپا رو بگیرم. روز‌به‌روز داشت قوی‌تر می‌شد. روزای اول فقط از شخصیتش خوشم میومد. بعدش هی محو چشما و قیافه‌ش می‌شدم. بعدش از عصبانیتاش خوشم اومد. بعدش ، بعدش، بعدش! حالا هم که به اینجا رسیده بودم، به مرحله‌ای که فقط دلم می‌خواست من بهش حس داشته باشم و همه‌ی دخترا نتونن ببیننش. فقط من رو ببینه، منم فقط اون رو ببینم.
    هرجوری شده، باید هرکاری می‌کردم که بتونم جلوی خودم رو بگیرم و نذارم بیشتر از این، این احساس مبهم پیشروی کنه؛ چون اگه ریشه‌هاش محکم می‌شد، دیگه محال بود که بشه از شرش خلاص شد. صداش من رو از دنیای افکارم جدا کرد، روی صورتم خم شده بود و با همون لبخند جذاب گوشه‌ی لبش گفت:
    - نمی‌تونه کاری کنه. اگرم پخش کنه، مهم نیست. من به‌خاطر طرفدارام زندگی نمی‌کنم.
    واقعاً طاقت این همه نزدیکی رو نداشتم شده بودم یه آدم بی‌جنبه که نمی‌تونه توی این فاصله‌ی کم که نفس‌های طرف تو صورتش پخش میشه، دووم بیاره برای همین یه قدم عقب رفتم و سعی کردم که همون حالت شیطون خودم رو حفظ کنم. نباید به حس و حال درونم پی می‌برد. هیچ‌وقت!
    - اوم! خوبه خیلی خوبه!

    به‌سرعت سمت میزم رفتم و با حالتی که کاملاً مشخص بود دستپاچه شدم، خیلی ناشیانه بحث رو عوض کردم و گفتم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست سی و هفتم
    - راستی کنسرت ایتالیا توی اولویت قرار داره، همه چیو هماهنگ کردم فقط باید آهنگایی رو که می‌خواین اجرا کنید شبانه‌روز تمرین کنید که اونجا گل بکاریم. شاید بعد رم هم بریم تهران و اونجا کنسرت برگزار کنیم. هنوز قطعی نشده؛ اما سعی می‌کنم که جورش کنم چون دوست دارم توی ایران هم حتماً اجرا داشته باشیم.
    همون‌جور که تندتند داشتم حرف می‌زدم و با کاغذای پخش شده روی میزم ور می‌رفتم، حس کردم که داره سمتم میاد. از دست خودمم عصبی شده بودم. یهو این عکس‌العمل غیرمنتظره چی بود که از خودم نشون دادم آخه؟ خودم ازش سؤال می‌پرسم خودمم زود بحث رو می‌پیچونم.
    جلوی میز توقف کرد. سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم. دستاش رو توی جیبش کرده بود و با یه حالتی نگام می‌کرد. حالتی که یه جورایی مچ‌گیرانه شایدم شیطنت‌وار بود. یه جورایی از درک معنی نگاهش عاجز بودم.
    اما...
    با حرفی که از دهنم بیرون پرید، حالم حسابی گرفته شد.
    - راستی، هنرجوی سابقت پریناز پرنیان هم اونجا با گروهش اجرا داره. فکر کنم بتونی توی رم ببینیش.
    با این حرفم فقط می‌خواستم جو محیط رو عوض کنم؛ اما نمی‌دونستم همین دو-سه جمله حال امید رو کاملاً دگرگون می‌کنه و من رو توی بهت می‌ذاره.
    وقتی اسم پریناز رو آوردم، برق چشماش به یک باره خاموش شد. لبخند روی لبش از بین رفت و به اخمای درهمی که روی ابروهاش جا خشک کردن، تبدیل شد.
    با تعجب به این تغییر ناگهانیش نگاه کردم. یه دفعه چش شد؟ چرا این‌قدر زود تغییر حالت داد؟
    پشتش رو بهم کرد و به‌سمت در رفت. ناخواسته صداش زدم. از حرف من ناراحت شد؟ من که چیزی بهش نگفتم.
    - امید...
    نایستاد که جوابم رو بده. وقتی در رو محکم بهم کوبید، توی جام بالا پریدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.
    وای خدا این چرا این‌جوری شد؟
    ***
    اه لعنتی! نمی‌دونم چرا ماشین روشن نمی‌شد. با حرص پیاده شدم و درش رو محکم بستم. چرا این‌جوری شده بود؟ نیم‌ساعت بود که باهاش درگیر بودم؛ اما اصلاً انگارنه‌انگار! با عصبانیت گوشیم رو از توی کیفم درآوردم تا آژانس بگیرم. به‌خاطر این ماشین عوضی، همه‌ی برنامه‌ریزی‌هام داشت خراب می‌شد. با اعصابی داغون داشتم دنبال شماره‌ی موردنظرم می‌گشتم که صدای متعجب امید از جا پروندم. دستم رو روی قلبم گذاشتم و چپ‌چپ نگاهش کردم.
    - تو هنوز اینجایی؟ من فکر کردم خیلی وقته که رفتی.
    به‌خاطر رفتار صبحش از دستش حسابی دلخور بودم. حالا هم ماشین روی روانم رفته بود. ترسیدن بی‌ارادم هم توی پارکینگ با شنیدن صداش، مزید بر علت شد که نگاهم رو با غیظ ازش بگیرم و دوباره سرم رو توی گوشی فرو بکنم؛ اما راستش اصلاً تمرکز نداشتم که دنبال شماره بگردم و فقط الکی دستم رو روی صفحه می‌کشیدم.
    - نیاز باتوام چرا جوابمو نمیدی؟
    اهل قهر کردن نبودم؛ اما باید می‌فهمید که نرمال رفتار نمی‌کنه مگه من چی گفته بودم که یهو سگ شد و بی‌حرف گذاشت رفت؟
    بازوم رو گرفت و به‌سمت خودش کشید.
    - بهت میگم...
    باشدت بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و با تحکم گفتم:
    - تو چی‌کار به کار من داری؟ می‌خوای بری برو! فکر نمی‌کنم ماشینم جلوی ماشینت رو گرفته باشه.
    با دیدن عکس‌العمل تندم از اون حالت نرم خارج شد و اخماش تو هم رفت. دوباره بازوم رو گرفت و من رو به‌سمت خودش کشید. خواستم باز ازش جدا بشم که این‌دفعه نذاشت و بازوم رو محکم‌تر فشار داد. اخمای منم تو هم رفت. لامصب چه زوری هم داشت. با لحن آروم ولی آمرانه‌ای گفت:
    - چته؟ چرا جفتک می‌پرونی؟
    جفتک؟‌ به من گفت جفتک می‌پرونم؟ کاشکی می‌تونستم مثل همیشه که با بقیه خونسرد رفتار می‌کنم با امیدم همون‌جور باشم که بیشتر بسوزه؛ اما نمی‌دونم چرا نمی‌تونستم شخصیت واقعیم رو جلوش پنهون کنم و صدام بالا رفت.
    - درست صحبت کنید آقای رضایی چه‌طور به خودتون اجازه می‌دید که با من این‌جوری...
    داشتم همون‌جور با دادوبی‌داد حرف می‌زدم که به‌سمت ماشین خودش کشیدتم و حرف تو دهنم ماسید. چی‌کار می‌خواست بکنه؟ قبل از اینکه بتونم به خودم جواب بدم، توی ماشینش پرت شدم. خودشم سریع اومد کنارم نشست. تا به خودم بیام، دیدم حرکت کرده. با جیغ و چشمایی که گرد شده بودن گفتم:
    - چی‌کار می‌کنی تو؟ چرا...
    با نعره‌ای که زد، دهنم بسته شد و سرجام خشک شدم.
    - این‌قدر جیغ‌جیغ نکن و ساکت سرجات بشین.
    با صدایی که آروم‌تر شده بود؛ اما هنوزم از اعتراض پر بود، گفتم:
    - ولی من باید بدونم می‌خوایم کجا بریم خیلی کار دارم باید به کارام برسم.
    دستی توی موهای پرپشتش کشید. می‌دونستم وقتی می‌خواد خونسردیش رو به‌دست بیاره، همیشه این‌کار رو می‌کنه. نفسش رو بیرون داد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
    - امروز برنامه‌ت عوض میشه می‌خوام باهات حرف بزنم.
    دروغه که بگم لحن آرومش منو هم تحت‌تأثیر قرار نداد؛ اما سعی کردم که موضع خودم رو حفظ کنم برای همینم دستام رو به‌سـ*ـینه زدم و اخم روی ابروهام رو عمیق‌تر کردم.
    - تایم کاری تموم شده می‌تونستی فردا بهم بگی. درضمن برنامه‌های من خیلی مهمه نمی‌تونم برای فردا بندازمشون.
    البته فقط برنامه‌ی ورزش و حموم و آرایشگاهم به هم می‌خورد؛ اما خواستم جلوش یه جورایی هم کلاس بذارم هم مخالفت دروغین خودم رو بیان کنم. با همون حالت آروم شده و نگاهی که به خیابون بود، گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست سی و هشتم
    - حرفای من کاری نیست. میریم خونه‌م با هم صحبت می‌کنیم.
    ترجیح دادم که دیگه بیشتر از این لجبازی نکنم. یه جوراییم کنجکاو شده بودم. دلم می‌خواست زودتر می‌فهمیدم که چی می‌خواد بهم بگه. اولین کسی بود که نسبت به شنیدن حرفاش مشتاق بودم.
    به صندلی تکیه دادم و در سکوت به خیابونای اطراف نگاه کردم. اونم پخش ماشین رو روشن کرد. یکی از آهنگای گروه رندان، همون که پریناز پرنیان رهبرش بود، پخش شد.
    پریناز! چرا با شنیدن اسمش، امید یهو بداخلاق شد؟ نکنه...
    سرم رو تکون دادم. نه! امکان نداشت معشـ*ـوقه‌ی امید پریناز باشه. اون دختر رو چه به امید؟
    کمی فکر کردم. کنار هم گذاشتمشون. خیلی به هم میومدن. پریناز مثل یه پری زیبا بود و امید هم مثل یه شاهزاده هم ابهت داشت، هم از مردونگی و جذابیت پر بود.
    ولی چرا امید باید عاشق پریناز بشه؟ یه صدایی درونم گفت چرا نشه؟
    واقعاً چرا نشه؟ پریناز همه چی داشت. هر مردی آرزوش بود که با اون باشه. حتی مطلقه بودنش هم چیزی ازش کم نمی‌کرد.
    یه حس گزنده‌ای وجودم رو پر کرد. چرا من این‌جوری شده بودم؟ اصلاً چرا داشتم به این دوتا فکر می‌کردم آخه؟ این چیزای پیش‌پا افتاده که نباید برای من مهم باشه.
    - پیاده شو.
    بهش نگاه کردم که داشت از ماشین پیاده می‌شد. اون‌قدر درگیر فکر بودم که اصلاً متوجه نشدم چه‌جوری رسیدیم. از ماشین پیاده شدم. امید داشت به‌سمت یه خونه‌ی یه طبقه می‌رفت. به دور و اطرافم نگاهی انداختم. یه حوض سرامیکی کوچیکی کنار باغ بود. یه باغ نسبتاً کوچیک اما سرسبز و پر دار و درخت. دوباره یه نگاه به خونه کردم. خونه‌ای که شیشه‌های رنگ‌ و وارنگش من رو یاد خونه‌های قدیمی ایرانی می‌انداخت. درهای چوبی، یه آلاچیق نقلی اون‌ور باغ، گل‌هایی که پیچک‌وار روی دیوار خونه رشد کرده بودن، به گلدونای فیروزه‌ای‌رنگی که همه جای باغ از در و دیوار و آلاچیق آویزون شده بودن. این خونه به معنای واقعی یه تیکه از ایران بود. به‌سمت حوض رفتم. توش پر از ماهی‌های قرمز و پرجنب‌وجوش بود.
    - بیا تو. وقت واسه تماشا زیاده.
    به‌سمتش برگشتم. به ستون چوبی کنار در خونه تکیه داده بود. به‌سمتش رفتم و مثل اینکه همه‌ی جیغ و دادامون یادم رفته باشه، گفتم:
    - خیلی خونه‌ی زیبا و خاصی داری! آدمو تو خلسه می‌بره.
    لبخند کجی زد و در رو برام باز کرد. عقب ایستاد تا اول من وارد شم.
    اوه خدای من! با دیدن اون همه زیبایی، دهنم باز موند و سرجام خشک شدم. یه پذیرایی حدوداً چهارصد متری که روی دیوارهاش به طرز هنرمندانه‌ای نقاشی‌های مینیاتوری کشیده شده بود. مثل نقاشی‌های استاد فرشچیان. کل دیوار این‌جوری بود. وسط خونه باز یه حوض قرار داشت که فواره‌های کوچیکی هم داخلش نصب بود و آب‌های قرمز، آبی و زرد بیرون می‌داد. روی سقف، اشعار مولانا و حافظ با خط نستعلیق حک شده بود. کف پارکت حالت چوبی داشت. مبل‌های گوشه‌ی سالن هم با رنگ‌های سنتی، ترمه‌دوزی شده بود و یه دکوریه خیلی بزرگی، گوشه دیگه سالن قرار داشت. این دکور، پر از ویولن‌های مختلف با رنگ‌های مختلف بود. فرش‌های گردی هم که توی سالن انداخته شده بود، به‌ رنگ یاقوت کبود بودن که زیبایی خونه رو صد چندان کرده بودن. دستش رو پشت کمرم حس کردم.
    - می‌دونم خیلی تعجب کردی! هروقت هرکی میاد اینجا، تا چند لحظه مبهوت این خونه میشه؛ اما بهتره بشینی تا ازت پذیرایی کنم.
    به‌سمت مبلا هدایتم کرد. روی یکیشون نشستم.
    - همه‌ی این‌کارا سلیقه‌ی خودته؟
    همون‌جور که روبه‌روم ایستاده بود، با لبخند گفت:
    - راستش فقط با یه طراح دکور ایده‌م رو مطرح کردم اونم با تیمش دست به کار شد.
    - حتماً ایرانی بوده! یه خارجی مطمئناً نمی‌تونه این‌قدر سنتی و ایرانی جایی رو طراحی کنه.
    - آره درست میگی. از ایران طراح آوردم.
    پا روی پا انداختم. یه جورایی واقعاً این خونه من رو محسور کرده بود. تا حالا جایی رو مثل اینجا ندیده بودم. قبل از اینکه اینجا بیام، با توجه به شناختی که از شخصیتش داشتم، حدس می‌زدم که خونه‌ی ساده‌ای داشته باشه اگرم نمی‌دونستم اخلاقش چه‌جوریه، فکر می‌کردم تو یه قصر زندگی می‌کنه درست مثل خودم. شاید هم یه قصر با شکوه‌تر اما اصلاً حدس نمی‌زدم که یه خونه‌ی شیک و کاملاً سنتیش این‌جوری محوم کنه. ایرانی خالص بود.
    - چی می‌خوری واست بیارم؟
    نگاهش کردم.
    - یه چیز ایرانی بیار.
    لبخندش عمیق‌تر شد و همون‌جور که داشت به‌سمت آشپزخونه می‌رفت، گفت:
    - به روی چشم بانو.

    از همون جایی که نشسته بود، به آشپزخونه دید داشتم. آشپزخونه‌ی اپن و جمع و جوری بود. با یه سینی برگشت که توش دو تا فنجون بود. تعارف کرد. با تشکر برداشتم. وقتی عطر زعفرون مشامم رو پر کرد، فهمیدم که چای زعفرون درست کرده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا