پست بیست و نهم
لبخندی از شنیدن این حرفهای قشنگ و منطقی صنم روی لبم اومده بود. خداروشکر که واقعبین بود. همون لحظه توی دلم بهش آفرین گفتم و از خدا خواستم که تا آخر عمرش به همراه مهیار خوشبخت باشه و توی مشکلات یاور همدیگه باشن و بهراحتی حلشون کنن.
ازدواج فقط یه لباس عروس و یه جشن رویایی نیست. ازدواج خیلی سختی داره. سختیهای بزرگ و مهم! اما وقتی دو نفر با هم پیمان میبندن و یه خونواده رو تشکیل میدن، باید با همدیگه جلوی مشکلات بایستن و با آرامش حلشون کنن. باید در مقابل شادیها با هم شادی کنن. باید توی ناراحتیها همدیگه رو آروم کنن. باید با هم دردودل کنن و گاهی وقتها هم باید به همدیگه اجازه سکوت کردن بدن. ازدواج یعنی آرامش، با وجود همهی ناملایمات زندگی. وقتی میدونی کسی رو داری که موقع سختیها میتونی سرت رو روی شونهش بذاری و یه دل سیر گریه کنی، همه چی حله! وقتی میدونی اگه ناز کنی، نازت خریدار داره و طرفت خودش رو به آب و آتیش میزنه تا نازت رو بخره، همه چی حله! وقتی میدونی که تو برای مردت زیباترینی و مردت برای تو قویترینه، همه چی حله! وقتی میدونی همهجوره مردت مثل کوه پشتت میایسته و تو هم توی همهی شرایط نه از ترس بلکه از اعتماد و اطمینان به مردت پناه میبری، همه چی حله! وقتی مردت سرش رو روی پاهات میذاره و تو با موهاش بازی میکنی و وقتی که لبخندی از جنس آرامش بشینه روی لباش و کمکم به خواب عمیقی فرو بره، میفهمی که تنها مسکنه اون، خود تویی و دستایی که معجزه میکنه، همه چی حله! وقتی همه چی حل باشه، لبخند خدا رو هم میتونی ببینی. لبخندی که حلال مشکلاته!
***
- وای چیشدی دختر! امشب هرچی پسر توی مجلسه، با دیدنت سکته میکنه. خیلی زیبا شدی. صورتت خیلی خوش آرایشه.
بیتوجه به آرایشگری که داشت کیلوکیلو هندونه میذاشت زیر بغلم، به خودم توی آینه نگاه میکردم. بد نشده بودم. خودم فکر میکردم که آرایش ملایم بیشتر بهم میاد؛ اما این مدل آرایشم بد نبود. نسبتاً بهم میومد. پوست برنزهی رو به شکلاتی و براقم به مد و خاص بود، لنزهای روشن توسیرنگ هم چشمام رو شبیه گربهها کرده بود و تضاد قشنگی با پوست جدید و برنزهم داشت، رژ لب سرخ آتشین روی لبم هم خیلی توی چشم میزد؛ ولی برای عروسیهای ایرانی خیلی عادی بود. پیراهن بلند خاکستریم روی زمین کشیده میشد و آستینای بلندی داشت؛ اما از کمر برهنه بود.
با این تیپ و قیافه جدید، مطمئن بودم که صنم حسابی جا میخوره. آخه اون فکر میکرد من هنوز آمریکام و قرار نیست که بیام ایران. میخواستم سورپرایز بشه واسهی همینم کلاً تیپ و قیافهم رو عوض کردم؛ اما برنز بهم میومد. شاید برای مدتی میذاشتم رنگ پوستم همین شکلی بمونه.
بعد از اینکه خودم رو چک کردم تا مشکلی وجود نداشته باشه، مانتوی بلندم رو روی لباسم پوشیدم و دکمههاش رو باز گذاشتم. شالم هم روی موهای مواجم انداختم. وقتی حساب کتاب کردم، زدم بیرون و با ماشینم رفتم سمت تالاری که قرار بود عروسی اونجا برگذار بشه.
تالار بزرگ و مدرنی بود. باغ خیلی سرسبزی هم داشت. بعضیها در حال رقـ*ـص بودن. بعضیها با صدای بلندی میخندیدن. بعضیها رفته بودن سمت بار و مشغول نوشید*نی خوردن بودن. خلاصه هرکسی توی حال خودش بود.
با راهنمایی یکی از خدمتکارها، رفتم توی یکی از اتاقها تا لباسام رو عوض کنم. مانتو و شالم رو درآوردم و روی جالباسی آویزونشون کردم. دوباره یه نگاه توی آینه به خودم انداختم. لبخندی از سر رضایت زدم و بـ..وسـ..ـهای از توی آینه برای خودم فرستادم و با اعتمادبهنفس خیلی زیادی مثل همیشه از اتاق بیرون زدم.
یه گوشه ایستادم و به آدمای مختلف نگاه کردم. داشتم دنبال یه چهرهی آشنا میگشتم. دنبال کسی که من رو از این حالت غریبی در بیاره؛ اما متأسفانه نه مازیار رو میدیدم، نه پدر و مادرش رو. خود عروس دومادم که هنوز نرسیده بودن.
- ببخشید میتونم با این خانم زیبا و شیک افتخار آشنایی داشته باشم؟
بهسمت صدایی که به شدت واسم آشنا بود، برگشتم. با دیدن صاحب صدا، لبخند کوچیکی روی لبم اومد. خداروشکر بالاخره یه آشنا دیدم و از اون حالت مزخرف دراومدم؛ اما زود جلوی لبخندم رو گرفتم و سعی کردم که از به وجود اومدن دوبارهش روی لبم، خودداری کنم. اسم اون مرد رو یادم رفته بود؛ اما یکی از پسرایی بود که با هم به شمال رفته بودیم. وقتی صورتم رو از زاویهی کاملی دید، چشماش رو ریز کرد و با لحن دو به شکی پرسید :
- ببخشید ما قبلاً جایی همو ندیدیم؟
همون موقع یه خدمتکار با یه سینی پر از جامهای رنگارنگ نوشیدنی و آبمیوه اومد سمتمون و بهمون تعارف کرد. با خونسردی یه شربت پرتقال برداشتم، اون مرد هم یه جام نوشیدنی برداشت. یه خرده لیوانم رو توی دستم تکون دادم و همونجور که نگاهم به رنگ خوشگل شربت بود، گفتم:
- تو فکر میکنی ما همو دیدیم؟
چشماش رو ریزتر کرد و موشکافانهتر بهم خیره شد.
- خیلی آشنایی! خصوصاً صدات. مطمئنم که یه جایی دیدمت.
معلوم بود که واقعاً عوض شدم. جوری که کسی به راحتی نمیتونست من رو بشناسه. یه جورایی داشتم از این ناشناخته بودن رمزآلود، لـ*ـذت میبردم. درحالیکه من رو نمیشناختن، حس میکردن که میشناسن! پارادوکس جالبی بهنظر میومد. لبخند کجی زدم و نگاه پر غرورم رو به چشماش دوختم.
لبخندی از شنیدن این حرفهای قشنگ و منطقی صنم روی لبم اومده بود. خداروشکر که واقعبین بود. همون لحظه توی دلم بهش آفرین گفتم و از خدا خواستم که تا آخر عمرش به همراه مهیار خوشبخت باشه و توی مشکلات یاور همدیگه باشن و بهراحتی حلشون کنن.
ازدواج فقط یه لباس عروس و یه جشن رویایی نیست. ازدواج خیلی سختی داره. سختیهای بزرگ و مهم! اما وقتی دو نفر با هم پیمان میبندن و یه خونواده رو تشکیل میدن، باید با همدیگه جلوی مشکلات بایستن و با آرامش حلشون کنن. باید در مقابل شادیها با هم شادی کنن. باید توی ناراحتیها همدیگه رو آروم کنن. باید با هم دردودل کنن و گاهی وقتها هم باید به همدیگه اجازه سکوت کردن بدن. ازدواج یعنی آرامش، با وجود همهی ناملایمات زندگی. وقتی میدونی کسی رو داری که موقع سختیها میتونی سرت رو روی شونهش بذاری و یه دل سیر گریه کنی، همه چی حله! وقتی میدونی اگه ناز کنی، نازت خریدار داره و طرفت خودش رو به آب و آتیش میزنه تا نازت رو بخره، همه چی حله! وقتی میدونی که تو برای مردت زیباترینی و مردت برای تو قویترینه، همه چی حله! وقتی میدونی همهجوره مردت مثل کوه پشتت میایسته و تو هم توی همهی شرایط نه از ترس بلکه از اعتماد و اطمینان به مردت پناه میبری، همه چی حله! وقتی مردت سرش رو روی پاهات میذاره و تو با موهاش بازی میکنی و وقتی که لبخندی از جنس آرامش بشینه روی لباش و کمکم به خواب عمیقی فرو بره، میفهمی که تنها مسکنه اون، خود تویی و دستایی که معجزه میکنه، همه چی حله! وقتی همه چی حل باشه، لبخند خدا رو هم میتونی ببینی. لبخندی که حلال مشکلاته!
***
- وای چیشدی دختر! امشب هرچی پسر توی مجلسه، با دیدنت سکته میکنه. خیلی زیبا شدی. صورتت خیلی خوش آرایشه.
بیتوجه به آرایشگری که داشت کیلوکیلو هندونه میذاشت زیر بغلم، به خودم توی آینه نگاه میکردم. بد نشده بودم. خودم فکر میکردم که آرایش ملایم بیشتر بهم میاد؛ اما این مدل آرایشم بد نبود. نسبتاً بهم میومد. پوست برنزهی رو به شکلاتی و براقم به مد و خاص بود، لنزهای روشن توسیرنگ هم چشمام رو شبیه گربهها کرده بود و تضاد قشنگی با پوست جدید و برنزهم داشت، رژ لب سرخ آتشین روی لبم هم خیلی توی چشم میزد؛ ولی برای عروسیهای ایرانی خیلی عادی بود. پیراهن بلند خاکستریم روی زمین کشیده میشد و آستینای بلندی داشت؛ اما از کمر برهنه بود.
با این تیپ و قیافه جدید، مطمئن بودم که صنم حسابی جا میخوره. آخه اون فکر میکرد من هنوز آمریکام و قرار نیست که بیام ایران. میخواستم سورپرایز بشه واسهی همینم کلاً تیپ و قیافهم رو عوض کردم؛ اما برنز بهم میومد. شاید برای مدتی میذاشتم رنگ پوستم همین شکلی بمونه.
بعد از اینکه خودم رو چک کردم تا مشکلی وجود نداشته باشه، مانتوی بلندم رو روی لباسم پوشیدم و دکمههاش رو باز گذاشتم. شالم هم روی موهای مواجم انداختم. وقتی حساب کتاب کردم، زدم بیرون و با ماشینم رفتم سمت تالاری که قرار بود عروسی اونجا برگذار بشه.
تالار بزرگ و مدرنی بود. باغ خیلی سرسبزی هم داشت. بعضیها در حال رقـ*ـص بودن. بعضیها با صدای بلندی میخندیدن. بعضیها رفته بودن سمت بار و مشغول نوشید*نی خوردن بودن. خلاصه هرکسی توی حال خودش بود.
با راهنمایی یکی از خدمتکارها، رفتم توی یکی از اتاقها تا لباسام رو عوض کنم. مانتو و شالم رو درآوردم و روی جالباسی آویزونشون کردم. دوباره یه نگاه توی آینه به خودم انداختم. لبخندی از سر رضایت زدم و بـ..وسـ..ـهای از توی آینه برای خودم فرستادم و با اعتمادبهنفس خیلی زیادی مثل همیشه از اتاق بیرون زدم.
یه گوشه ایستادم و به آدمای مختلف نگاه کردم. داشتم دنبال یه چهرهی آشنا میگشتم. دنبال کسی که من رو از این حالت غریبی در بیاره؛ اما متأسفانه نه مازیار رو میدیدم، نه پدر و مادرش رو. خود عروس دومادم که هنوز نرسیده بودن.
- ببخشید میتونم با این خانم زیبا و شیک افتخار آشنایی داشته باشم؟
بهسمت صدایی که به شدت واسم آشنا بود، برگشتم. با دیدن صاحب صدا، لبخند کوچیکی روی لبم اومد. خداروشکر بالاخره یه آشنا دیدم و از اون حالت مزخرف دراومدم؛ اما زود جلوی لبخندم رو گرفتم و سعی کردم که از به وجود اومدن دوبارهش روی لبم، خودداری کنم. اسم اون مرد رو یادم رفته بود؛ اما یکی از پسرایی بود که با هم به شمال رفته بودیم. وقتی صورتم رو از زاویهی کاملی دید، چشماش رو ریز کرد و با لحن دو به شکی پرسید :
- ببخشید ما قبلاً جایی همو ندیدیم؟
همون موقع یه خدمتکار با یه سینی پر از جامهای رنگارنگ نوشیدنی و آبمیوه اومد سمتمون و بهمون تعارف کرد. با خونسردی یه شربت پرتقال برداشتم، اون مرد هم یه جام نوشیدنی برداشت. یه خرده لیوانم رو توی دستم تکون دادم و همونجور که نگاهم به رنگ خوشگل شربت بود، گفتم:
- تو فکر میکنی ما همو دیدیم؟
چشماش رو ریزتر کرد و موشکافانهتر بهم خیره شد.
- خیلی آشنایی! خصوصاً صدات. مطمئنم که یه جایی دیدمت.
معلوم بود که واقعاً عوض شدم. جوری که کسی به راحتی نمیتونست من رو بشناسه. یه جورایی داشتم از این ناشناخته بودن رمزآلود، لـ*ـذت میبردم. درحالیکه من رو نمیشناختن، حس میکردن که میشناسن! پارادوکس جالبی بهنظر میومد. لبخند کجی زدم و نگاه پر غرورم رو به چشماش دوختم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: