کامل شده رمان کورسو (جلد دوم یاقوت خونین) | رزمین رولینگ کاربر انجمن نگاه دانلود

کاراکتر محبوب شما؟


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

رزمین رولینگ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/03
ارسالی ها
770
امتیاز واکنش
13,290
امتیاز
671
سن
22
محل سکونت
خرم آباد
به‌سرعت وارد اتاقک شد. یون هه عصبی و ترسیده بود. ایستاده بود و به چشم‌های جینو نگاه می‌کرد. با لهجه‌ی افتضاحی، به ژاپنی پرسید:
- تو کی هستی؟
جینو دوباره اسلحه‌اش را چک کرد. خونسرد گفت:
- فاکس میگه تو آسو رو کشتی.
یون هه خودش را روی صندلی رها کرد. جینو با دو قدم بلند خودش را به او رساند و اسلحه‌ای را که زیر پالتوی خوش‌دوختش جاسازی کرده بود، بیرون آورد.
- کره‌ایِ بی‌اصالت! هیچ‌وقت نباید به سرت بزنه با من بازی کنی.
یون هه نالید:
- من آسو رو نکشتم.
- به من ربطی نداره.
یون هه گریه‌اش گرفته بود. گفت:
- آسو من رو دوست داشت؛ اما فاکس انتخاب من بود. آسو نتونست تحمل کنه. بهش گفته بودن باید من و کارتلم رو دستگیر کنه. وقتی اومد سراغم، گفت من می‌تونم فرار کنم. گفت خودش می‌دونه چی‌کار کنه. به همه‌ی دوستاش شلیک کرد. همه‌شون رو کشت. من... من حاضر بودم بمیرم؛ اما اون کاری نکنه که...
هق می‌زد. جینو آه کشید. چقدر بدش می‌آمد از زن‌هایی که این‌طوری آه و ناله می‌کردند. یون هه ادامه داد:
- اون اسلحه رو گرفت طرف خودش، بعد شلیک کرد. رگباری بود. من اون رو نکشتم. آسو می‌خواست من با برادرش زندگی کنم. اون خیلی...
جینو بی‌حوصله حرفش را تمام کرد.
- شجاع بود؟
یون هه سرش را تکان داد. جینو ساعت مچی‌اش را نگاه کرد. 12 و 40 دقیقه. وقتش به اندازه‌ی کافی تلف شده بود.
- عجب تراژدی‌ای. خب... امیدوارم بتونی این دفعه با آسو زندگی کنی. شب به‌خیر!
ماشه را کشید. گلوله از قلبش گذشت و جینو بدون اینکه بایستد و مردنش را تماشا کند، از اتاقک بیرون رفت. آسمان بوی خون می‌داد. تایوان همیشه بوی خون می‌داد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    و اینک دوقلوها. نظراتتون تو پروفایلم به گوشم برسه لطفاً.
    تارو هنوز بیدار بود. این را دوقلوها از تق‌تق‌های ممتدِ کیبورد فهمیده بودند. نیتا پاورچین‌پاورچین پله‌ها را پایین رفت و کاسوتو دنبالش آمد.
    - هی‌‌‌! کجا میری؟
    نیتا به تارو اشاره کرد. کاسوتو سرش را تکان داد. صدایش را پایین آورد.
    - به نظرت مادر بهش گفته؟
    - نمی‌دونم. باید ببینیم ایمیلاش رو چک می‌کنه یا نه.
    نیتا آه کشید.
    - امیدوارم نکنه.
    کاسوتو خودش را به دیوار چسباند و بدون اینکه تارو بفهمد، به‌سمتِ آشپزخانه خزید؛ اما نیتا کنار در منتظر بود تا واکنش پدرشان را ببیند. تارو وقتی نگاهش به ایمیل مدرسه افتاد، فکر کرد شاید باز مسئله‌ی گردهمایی‌های مزخرف همیشگی است؛ اما در حقیقت این دفعه خیلی پیچیده‌تر بود.
    - کاسوتو و نیتا میساکی، پانزده‌ساله، کلاس نهم، امروز به قصدِ کشت، به کسی که دوسال از خودشان بزرگتر بود، حمله کردند و او را به حد مرگ کتک زدند. امیدوارم فردا، اول وقت، شما رو توی دفترم ببینم و مسئله بدون ارجاع به پلیس حل بشه. مدیر کازاتسو.
    تارو اول فکر کرد این یک شوخیِ بی‌مزه از طرف بچه‌هاست که احتمالاً باز سیستم مدرسه‌شان را رمز‌گشایی کرده بودند؛ اما وقتی آی‌پی را دید، فهمید واقعی‌تر از این حرف‌هاست. نفس عمیقی کشید. دوقلوها را این‌قدرها هم خشن بار نیاورده بود. نیتا تقه‌ای به در آشپزخانه وارد کرد و کاسوتو با یک لیوان بزرگ چای بیرون آمد.
    - چیه؟
    - اون فهمید‌.
    - چی؟
    آن‌قدر بلند گفت که تارو بالاخره ایستاد و درحالی‌که به مبل تکیه داده بود، بهشان نگاه کرد. دوقلوها یک قدم جلو آمدند.
    - شب به‌خیر پدر!
    ساعت را نگاه کرد. چهار و نیم بود. پوزخند زد.
    - مادرتون می‌دونه؟
    کاسوتو سعی کرد خودش را متعجب نشان بدهد؛ اما در حقیقت شبیه متهمی بود که همه‌چیز علیهش بود و او خود را به جنون زده بود.
    - چی رو؟
    تارو فکر کرد قابل پیش‌بینی‌بودن را از میوری به ارث بـرده بودند.
    - پس می‌دونه.
    نیتا بیشتر از هرچیزی، از این می‌ترسید که به سردیِ رابـ*ـطه ی پدر و مادرش دامن زده باشد.
    - اون می‌خواست بهت بگه.
    - ولی نگفت.
    کاسوتو سرخ شده بود. خودش هم نمی‌دانست چرا.
    - تو دیر اومدی خونه.
    تارو نفس عمیقی کشید.
    - من کار داشتم؛ اما انگار پرونده‌های گانگستری توی مدرسه‌ی شما دونفر منتظر منن.
    کاسوتو خواست بگوید عصبانی نشو؛ اما می‌دانست بی‌فایده است. نیتا گفت:
    - اون حقش بود.
    تارو سعی کرد خنده‌اش را کنترل کند.
    - منظورت رو نمی‌فهمم.
    کاسوتو حرف برادرش را ادامه داد:
    - اون عوضیه پدر! خیلی عوضی. ما هم خواستیم ادبش کنیم؛ اما از اونجایی که پدرش سهام‌دار شرکتِ اسپانسرِ مدرسه‌ست، جناب مدیر فکر کرد بهتره اونایی رو تنبیه کنه که پسرِ سهام‌دار رو کتک زدن.
    تارو پوف کلافه‌ای کشید.
    - برای چی کتکش زدین؟
    نیتا ابرو بالا انداخت.
    - اون می‌رفت دست‌شویی دخترا. اولش فکر کردیم برای مسخره‌بازی این کار رو می‌کنه؛ اما بعد دیدیم دخترایی رو که نتونستن شهریه‌ی کامل رو بدن، مجبور می‌کنه لُخت بشن و اونم به پدرش میگه شهریه‌ی اونا رو پرداخت کنه. اون دخترا فقیرتر از چیزین که تصور می‌کردیم. مدیر کازاتسو می‌تونه با ندادن شهریه اونا رو به بدهی متهم کنه.
    تارو حس کرد نفس کم آورده. گفت:
    - و... شما دیدین که این کار رو بکنه؟
    کاسوتو جواب داد.
    - ازش فیلم گرفتیم. دوربین رو گوشه‌ی دست‌شویی جاسازی کردیم. کتکش زدیم که حالیش بشه.
    حتی یک اپسلیون هم به حرفی که زد اعتقاد نداشت.
    - نباید با آدم‌های بانفوذ درافتاد.
    نیتا خندید.
    - باشه پدر. بهت گوش می‌کنیم.
    تارو بین ابروهایش را مالید و کاسوتو خستگیِ بیش‌ازحدش را حس کرد. به هردوتایشان نگاه کرد و گفت:
    -دفیلم دوربین کجاست؟ میشه فردا توی اون جلسه‌ی کذایی باهاش برگ برنده رو رو کرد؟
    نیتا بدجنس‌ترین لبخندی را که می‌توانست، زد.
    - من که مطمئنم تا یه مدت میشه زیپ دهنش رو کشید.
    کاسوتو سرش را تکان داد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    من در خواست جلد دادم. امیدوارم زودتر آماده بشه.
    پانیو کتش را با دست سالمش نگه داشته بود. یانچی پرسید:
    - می‌تونی راه بری؟
    پانیو خنده‌اش گرفت.
    - تیر به دستم خورده، نه پام.
    یانچی لبخند زد و به دِیو نگاه کرد که دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد و با موبایلش حرف می‌زد. ایستاد و پانیو چند قدم به‌طرف دِیو برداشت. «خداحافظ» بی‌حوصله‌ای گفت و تلفن را روی یکی از صندلی‌های سالن انتظار رها کرد. پانیو پرسید:
    - کی بود؟
    دِیو جواب داد:
    - یکی از اون دولتیای بی‌چشم‌و‌رو.
    یانچی از توصیف دقیق او خنده‌اش گرفت و سعی کرد خودش را کنترل کند.
    - اون می‌گفت به محض رسیدن به اتاوا (پایتخت کشور کانادا) باید یه جلسه در مورد اینکه کدوم کشور می‌تونه بهمون کمک کنه، بذاریم اون قاتلا رو پیدا کنیم.
    پانیو سرش را تکان داد. حالا بیشتر از قبل عمق فاجعه را درک می‌کرد. سعی کرد خونسرد باشد.
    - امیدوارم کمکی بکنه.
    دِیو چیزی نگفت. وقتی سکوت می‌کرد، یعنی هیچ‌چیز دوباره تحت‌کنترل آن‌ها در نمی‌آمد. کتفش تیر کشید. کاش این گلوله‌ها مغزش را سوراخ کرده بودند. پانیو نمی‌دانست چندمین‌بار بود که چنین آرزویی می‌کرد.
    ***
    لاوا به آن مرد نگاه کرد که داشت کاپشن چرم شیکی را تنش می‌کرد. لاوا می‌توانست اعتراف کند که آن مرد، با وجود نگاه عجیب و ترسناکش، خوش‌قیافه بود. خوش‌قیافه و مغموم. سارا خیلی هوایش را داشت. لاوا در تمام این چهار هفته فهمیده بود سارا بیشتر از هرکسی دلش برای او می‌سوخت. قبل از اینکه بیرون برود، گفت:
    - میری سراغ گانگ‌شین؟
    گوش‌هایش تیز شدند. گانگ‌شین یعنی مادربزرگ او. یعنی کسی که زنده‌بودنش عذاب خیلی‌ها بود. مرد به لاوا نگاه کرد و بعد به‌سرعت نگاهش را دزدید.
    - باید کارش رو تموم کنم.
    نفس سردش را تکه‌تکه به بیرون فوت کرد. گانگ‌شین را دوست نداشت؛ اما فکر می‌کرد نباید به این زودی‌ها می‌مرد. مرد سری تکان داد و در را بست. سارا بی‌اعتنا به لاوا بلند شد و شروع به تمیز‌کردن اسلحه‌اش کرد. لاوا مطمئن بود جسد گانگ‌شین از آن جسدهایی است که هرگز پیدا نمی‌شد یا اگر هم پیدا می‌شد، آن‌قدر دیر شده بود که دیگر چیزی به‌جز استخوان‌هایش ازش باقی نمانده بود.
    ***
    جینو به الینا گفت:
    - پس حالش خوب بود؟
    داشتند کنار اسکله قدم می‌زدند. منتظر بودند فاکس با آن بمب لعنتی‌اش سر برسد. الینا گفت:
    - آره. صبحانه هم خورد و یکی از پرستارا اومد که برای هواخوری ببرتش.
    - خوبه.
    الینا به‌دردبخورترین آدمی بود که در تمام دَم و دستگاهش بود. هفده‌ساله که بود، به امپراتوری گانگ‌شین پیوسته بود و از آن‌موقع احتمالاً بیشتر از صد نفر را سربه‌نیست کرده بود. الینا در تمام این هفت‌سال، فقط به یک امید با جینو کار کرده بود. اینکه یک روز قاتل پدر و مادرش را سوراخ‌سوراخ کند و به درک بفرستد. پدر و مادرش دو مأمور پلیسی بودند که به دست یک تبهکار کشته شده بودند. چیزی که جینو سعی می‌کرد به آن فکر نکند، این بود که او می‌دانست قاتل آن دونفر دقیقاً چه کسی بود و به روی خودش نمی‌آورد.
    الینا به قایقی اشاره کرد که از دور سروکله‌اش پیدا شده بود.
    - فاکس رسید.
    جینو به‌طرفش چرخید. دستش را تکان داد و فاکس حدود دو دقیقه‌ی بعد به اسکله رسید. در دستش ساک قهوه‌ای‌رنگی دیده می‌شد و جینو حدس زد همان بمب است. پیاده شد و گفت:
    - اول عکسا خانم کیمارا!
    از وقتی با کینزو کیمارا ازدواج کرده بود تا همین حالا که پنج‌سال از مرگ او می‌گذشت،‌ همه، فقط وقتی که می‌خواستند او را دست بیندازند، به او «خانم کیمارا» می‌گفتند. جینو مطمئن بود حالا هم از آن وقت‌هاست.
    جینو پاکت عکس‌ها را به فاکس داد و به الینا اشاره کرد کمی دورتر بایستد. الینا با اکراه از آن دو فاصله گرفت.
    فاکس پاکت را با خشونت پاره کرد و نگاهش را روی جسد کا یون هه غلتاند. جینو به الینا گفته بود آن‌قدر واضح عکس بگیرد که فاکس فکر کند از داخل عکس خون جاری می‌شود. الینا خندیده بود و جینو به او چشم‌غره رفته بود. بعد هم گانگ‌شین را در آسایشگاه تنها گذاشته بود و به دستور «خانم کیمارا» عمل کرده بود.
    - اون چی گفت؟
    جینو کلی با خودش کلنجار رفته بود که آن قصه‌ی دراماتیک را برایش تعریف نکند. شاید روی نظرش درمورد دادن یا ندادن بمب اثر می‌گذاشت. شانه بالا انداخت و گفت:
    - هیچی. متأسف بود. خیلی متأسف بود.
    فاکس پلک‌هایش را روی هم فشار داد.‌ جینو درد را در تک‌تک اعضای صورتش شناخت. تارو هم همین‌طوری درد می‌کشید. البته کمی نامنصفانه بود این مرد عوضیِ دلال را با آدمی به درستکاریِ تارو مقایسه کند. فاکس ساک را کنار پایش انداخت و گفت:
    - حواست باشه نباید بیشتر از بیست دقیقه جلوی نور بمونه؛ وگرنه چاشنیش فعال میشه.
    بعد به الینا نگاه کرد و سری تکان داد. خودش را در قایق موتوری پر سروصدایش رها کرد و آن‌قدر سریع دور شد که جینو فقط توانست دایره‌های متراکمِ امواج را ببیند.
    ***
    تارو از بودن در آن‌چنان جایی، سخت در عذاب بود. مجبور بود حرف‌های مدیر مدرسه را با سر تأیید کند و منتظر بماند چیزی بگوید که به ضرر دوقلوهایش باشد. ساعت دیواری هشت‌ونیم را نشان می‌‌‌‌داد و پسری که بدجور از دوقلوها کتک خورده بود، با ابرویی شکسته و سری که باندپیچی شده بود، در سکوت برای نیتا و کاسوتو خط و نشان می‌‌‌‌کشید. به نظر می‌‌‌‌رسید پدرش بهترین کت‌وشلواری را که داشت، برای این جلسه‌ی احمقانه پوشیده بود. دستش را به‌طرف فنجان قهوه‌اش برد؛ اما یادش افتاد با آن سردرد عجیب‌غریب، بهتر بود فعلاً فقط انتظار می‌‌‌‌کشید. بالاخره جناب کازاتسو حرف‌هایش را تمام کرد و نوبت به پدر کت‌وشلواری رسید و کاسوتو در گوشش زمزمه کرد:
    - کاتاشی جیزاتهو.
    تارو سرش را پایین برد.
    - پدره یا پسره؟
    نیتا به مکالمه‌شان پیوست.
    - پدره. پسره اسمش جوجیه.
    وقتی هر سه‌نفرشان متوجه نگاه‌های سنگین مدیر و کاتاشی شدند، تارو زمزمه کرد:
    - عذر می‌‌‌‌خوام!
    کاتاشی ایستاد.
    - با وضعی که برای تنها فرزند من در این مدرسه به‌وجود اومده، به نظر میاد امنیت برای مقامات مفهوم جدیدی رو به‌وجود آورده.
    تارو متوجه کنایه‌اش شد و به‌جای عصبی‌شدن، خنده‌اش گرفت. با این حال به‌سختی خودش را کنترل کرد.
    - من با وکیلم صحبت کردم. در واقع با وکیل خانوادگیمون. اون گفت مسئله‌ی ضرب‌وجرح جوجی چیزی نیست که بشه ازش گذر کرد. به‌هرحال ما می‌‌‌‌تونیم مسئله رو دادگاهی کنیم.
    کاسوتو اخم کرد و جوجی برایش زبان آورد. تارو به چشم‌هایش نگاه کرد.
    - اگه بنا بر دادگاهی‌شدن باشه، به‌عنوان یه مقام نسبتاً نالایق امنیتی، موضوع جوجی بیشتر پتانسیل دادگاهی‌شدن رو داره جناب جیزاتهو‌.
    مرد اخم کرد. جوجی نفسش را حبس کرده بود.
    - منظورتون چیه؟
    تارو فلش را روی میز، به‌طرف مدیر هل داد.
    - این رو ببینین.
    خونسرد بود. نیتا از این ویژگی‌اش خوشش می‌‌‌‌آمد. اینکه همیشه با شمشیری که در نیام بود، بازی می‌کرد.
    مدیر لپ‌تاپش را در انتهایی‌ترین نقطه‌ی آن میز طویل گذاشت و کاتاشی و پسرش جوری به مانیتور چشم دوخته بودند، انگار مطمئن بودند چیزی را نشان می‌‌‌‌دهد که اوضاع را به نفع دوقلوها تغییر می‌‌‌‌دهد. وقتی فیلم تمام شد، پسر رنگش پریده بود و پدر اخم کرده بود. تارو پیروزمندانه دست‌هایش را درهم قفل کرد.
    - خب؟
    کاتاشی از رو نمی‌‌‌‌رفت.
    - چیزی رو ثابت نمی‌کنه.
    - می‌کنه.
    تارو با قاطعیت این را گفت. مدیر عصبی شده بود‌. این را از لب‌هایش فهمید که دائم جویده می‌شدند. پیدا بود دلش می‌‌‌‌خواست اسپانسر مدرسه بهتر از این بازی کند.
    در باز شد و پسری به داخل پرید که نفس‌نفس می‌‌‌‌زد و احتمالاً از بچه‌های سال اولی بود.
    - مدیر! مدیر! کازاتسو... یه نفر توی دست‌شویی دخترا...
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    روی صندلی نشست. ابداً نمی‌‌‌‌خواست اجازه بدهد آن پسر قسر در برود. ریو لیوان آب را کنارش گذاشت.
    - این عوضیا همه‌جا هستن.
    بی‌اعتنا به او ایستاد و به مرکا که با ریسپشن بیمارستان بحث می‌‌‌‌کرد، علامت داد. مرکا چشم‌غره‌ای به زن رفت و به‌طرف تارو پا تند کرد.
    - بله رییس؟
    - میشه دادگاهیش کرد یا نه؟
    مرکا با نگرانی نگاه از ریو گرفت و گفت:
    - میشه؛ اما در حوزه‌ی اختیارات شبکه‌ی حفاظت نیست. اون دختر می‌‌‌‌تونه شکایت کنه و احتمالاً پلیس منطقه‌ای پرونده رو به جریان میندازه.
    پلک‌هایش را روی هم فشار داد.
    - از شاری چه خبر؟
    - یه آدرس پیدا کردیم. تونستیم رد اون ماشین رو بگیریم که از قضا هنوز به اسم دارمینا ثبت شده بود. احتمالاً صاحب فعلیش ماشین رو ازش قرض گرفته بوده یا به‌عنوان یه بدهی برداشته. حتی سرقتی هم نبود. به‌هرحال وقتی اوضاع بهتر شد می‌ریم سراغ شاری.
    - هاتسوکو کیوادا؟
    مرکا تندتند گفت:
    - به ریوزو‌ یه دسته روزنامه داده و گفته با خوندنشون می‌تونه‌ یه چیزایی رو بفهمه. ما هم ولش کردیم بره؛ اما تحت‌نظره. ساچا هم میگه آیکاما کوسومه فعلاً حرکت مشکوکی نکرده.
    ریو هنوز بهش زل زده بود. تارو به مرکا گفت:
    - می‌تونی بری.
    بعد به‌طرف دوقلوها که مثل دو دشمن قسم‌خورده جوجی و پدرش را نگاه می‌‌‌‌کردند، پا تند کرد. مدیر و مادر آن دختر گوشه سالن انتظار با هم پچ‌پچ می‌‌‌‌کردند. تارو حدس می‌‌‌‌زد مدیر داشت قانعش می‌‌‌‌کرد مسئله را نادیده بگیرد. دختر یکی از همان کسانی بود که ناچار به پایمال‌کردن غرور خودش برای پرداخت شهریه‌ی مدرسه شده بود و در دست‌شویی مچ دستش را بریده بود و دکتر به تارو گفته بود احتمالاً زنده نمی‌‌‌‌ماند. مادرش پالتوی رنگ‌ورورفته‌ای به تن داشت و عینک ته‌استکانی‌اش چشم‌هایش را درشت‌تر نشان می‌داد. تارو به درهای بسته‌ی اتاق عمل نگاه کرد و گفت:
    - دلم براش می‌‌‌‌سوزه.
    نمی‌‌‌‌دانست تنها کسی که کنارش ایستاده و احتمالاً حرفش را شنیده بود ریو بود. بی‌حوصله گفت:
    - حتما‌ً یکی از اون دوتا بهت زنگ زده.
    ریو خندید.
    - نه. فکر کردم می‌‌‌‌تونم تو دفترت پیدات کنم؛ اما مرکا اومد اینجا و منم دنبالش اومدم.
    پوزخند زد. ریو هنوز هم فکر می‌‌‌‌کرد تارو‌ یک روز دوباره هـ*ـوس خودکشی به سرش می‌‌‌‌زند. دیگر نمی‌‌‌‌دانست تصمیم گرفته بود عادت کند.
    - بچه‌ها رو ببر خونه. من می‌‌‌‌مونم.
    ساعت مچی‌اش یازده صبح را نشان می‌‌‌‌داد. اگر امروز وقت نمی‌‌‌‌کرد به شبکه‌ی حفاظت سر بزند، مطمئن بود خیلی از سرنخ‌های پرونده‌ی قتلِ میشا کوسومه را از دست می‌‌‌‌داد. ریو سرش را تکان داد و به دوقلوها اشاره کرد دنبالش بروند. تارو گفت:
    - بهتون زنگ می‌‌‌‌زنم.
    و به ریو یادآوری کرد برای میوری توضیح بدهد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    داد زد:
    - الان مشکل فقط دیراومدن منه؟
    میوری دستش را داخل موهایش کشید و سکوت کرد. تارو پوزخند زد.
    - تو می‌‌‌‌تونستی خودت درستش کنی. می‌‌‌‌تونستی به کازاتسو بگی دوقلوها مدرک مهمی‌‌‌ دارن. چرا به‌جای اینکه همه‌چی رو به من واگذار کنی، خودت کاری نکردی؟
    نیتا مطمئن بود مادرشان خیلی چیزها داشت که بگوید و برای این سکوت دلیلی پیدا نمی‌‌‌‌کرد. تارو انگشتش را به لبه‌ی میز زد.
    - برگردین خونه و لطفاً در رو برای غریبه‌ها باز نکنین. من نمی‌دونم کاتاشی برای نجات خودش و پسرش از اون دادگاه کذایی، دقیقاً چه غلطی می‌‌‌‌کنه.
    کاسوتو سعی کرد لبخند بزند.
    - ما حواسمون هست پدر.
    تارو به‌زور لبخند زد. میوری اولین کسی بود که از اتاق کنفرانس بیرون رفت. به‌دنبالِ او ساچا وارد شد. تارو به نیتا و کاسوتو اشاره کرد بروند.
    - چی شده؟
    ساچا فی‌الفور جواب داد:
    - ریوزو و من از بررسی اون روزنامه‌ها متوجه شدیم میشا داشته روی یه سری مقاله در مورد واردات خونای آلوده کار می‌‌‌‌کرده که البته بعضی از اون مقاله‌ها درمورد قاچاق اسلحه هم بودن. تو مقاله‌ای که دوماه قبل نوشته، اشاره کرده به اینکه به زودی می‌فهمه کدوم شرکت از بخش خصوصی با گمرک و وزارت بهداشت همکاری کرده و سرمایه‌ش رو در اختیار گذاشته؛ اما قبل از اینکه بتونه مقاله رو بنویسه، کشته شده. این احتمال هست که هاتسوکو باهاش همکاری می‌‌‌‌کرده؛ اما قرار بوده کسی این رو نفهمه.
    تارو حالا دیگر مطمئن شده بود مرگ میشا به چیزهایی که از‌ یک مشت کله‌گنده فهمیده بود، برمی‌گشت و هاتسوکو در تمام آن‌ها با او شریک بود. شاری هم به‌همین‌خاطر گم شده بود. اینکه می‌دانست چه کسی از او آرسنیک خریده و احتمالاً برای چه کسی کار می‌کرده.
    - برو سراغ هاتسوکو.
    این تمام آن چیزی بود که گفت.
    ***
    - تو این یارو رو می‌شناسی؟
    دِیو به پانیو نگاه کرد و گفت:
    - نه؛ اما احتمالاً سرپرست می‌شناسه.
    رَت خندید.
    - من فکر می‌‌‌‌کردم آسیاییا‌ یه مشت کوتوله‌ی بی‌ریختن.
    لئو و سایمون زدند زیر خنده و پانیو که داشت با‌ یکی از دولتی‌های کت‌وشلواری صحبت می‌‌‌‌کرد، با تعجب به آن‌ها خیره شد. به نظرش بهتر بود فعلاً این‌قدر آشکارا خوش‌حالیشان را از بابت رفتن به کشور مادریِ سرپرست کاتا نشان نمی‌‌‌‌دادند. قانون نانوشته این بود که هرچه به آن‌ها بیشتر خوش‌ می‌‌‌‌گذشت، بقیه بیشتر به فکر این می‌‌‌‌افتادند که حالشان را بگیرند. به‌طرفشان رفت و گفت:
    - چیه؟ مسئله‌ی خنده‌داریه؟
    دِیو با کنجکاوی پرسید:
    - شما این میساکی رو می‌شناسید؟ همون که بهمون گفتن توی توکیو بیشتر از هرکسی می‌تونه کمک کنه تروریستا رو پیدا کنیم؟
    پانیو پلک‌هایش را بست. می‌شناخت. خوب هم می‌شناخت. معلم موسیقی دوران کودکی‌اش بود. کسی که پدربزرگش مثل سگ از او می‌‌‌‌ترسید. کسی که حالا خیلی‌های دیگر هم در شرق آسیا مثل سگ از او می‌‌‌‌ترسیدند.
    - خیلی باهوش‌تر از چیزیه که فکر می‌کنیم.
    لئو اخم کرد.
    - پس می‌شناسیدش.
    پانیو زمزمه کرد:
    - یه دوست قدیمی.
    قبل از اینکه سؤالاتشان شخصی‌تر شود، به‌طرف ماشین رفت و پشت فرمان نشست. فکر کرد احتمالاً خیلی طول می‌کشد به رانندگی با‌ یک دستِ سالمش عادت کند.
    ***
    گانگ‌شین ناپدید شده بود. به تعبیری دیگر که جینو خبر نداشت، با تزریق مقدار زیادی مورفین مرده بود. آن مردِ خوش‌‌قیافه‌ی ترسناک وقتی رفته بود سراغش که مطمئن بود هیچ‌کس در حیاط یا سالن آسایشگاه پرسه نمی‌‌‌‌زد. بعد دارو را به او تزریق کرده بود و چون قبل از او پرستار دوز مورفین را کمی‌‌‌‌جابه‌جا کرده بود، به بیست دقیقه نکشیده تمام کرده بود. مرد به ویلچرش لگد زده بود و گفته بود.
    - امیدوارم تو جهنم ببینمت!
    بعد هم به دارمینا و دونفر دیگر سپرده بود جسدش را جوری گم‌وگور کنند که هرگز پیدا نشود. جینو کیمارا هیچ‌کدام از این‌ها را نمی‌‌‌‌دانست. او فقط مطمئن بود گانگ‌شین زیادی دشمن‌تراشی کرده بود. شاید یکی از همان‌ها به‌سراغش آمده و کلکش را کنده بود. سرش درد می‌‌‌‌کرد. همیشه از گم‌شدن آدم‌ها به حد مرگ متنفر بود. وقتی هجده‌ساله بود، تارو چند ماهی گم شد. جهنم را در همان چند ماه تجربه کرد. نمی‌‌‌‌دانست چرا هیچ‌وقت در تمام این بیست‌وسه‌سال به سرش نزد دوباره برود پیش تارو و بگوید که زنده بوده و دروغ گفته‌. شاید هنوز به حرف گانگ‌شین اعتقاد داشت که می‌‌‌‌گفت اگر دوستش داشت، باید رهایش می‌کرد. جینو فکر کرد کاش آن شب لعنتی هم مثل همیشه خودخواه بود و تن به خواسته‌ی گانگ‌شین نداده بود. الینا گفت:
    - باید چی‌کار کنیم؟
    جینو سرش را به پشتی مبل تکیه داد.
    - برای واردشدن به تایپه101 نقشه می‌خوایم و باید از سیستم امنیتیش سر دربیاریم.
    الینا آه کشید.
    - پس... می‌ریم سراغ اَسفِرتا؟
    جینو شانه بالا انداخت.
    - اون خرسِ تنبل به من نه نمیگه.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    داد زد:
    - الان مشکل فقط دیراومدن منه؟
    میوری دستش را داخل موهایش کشید و سکوت کرد. تارو پوزخند زد.
    - تو می‌‌‌‌تونستی خودت درستش کنی. می‌‌‌‌تونستی به کازاتسو بگی دوقلوها مدرک مهمی‌‌‌ دارن. چرا به‌جای اینکه همه‌چی رو به من واگذار کنی، خودت کاری نکردی؟
    نیتا مطمئن بود مادرشان خیلی چیزها داشت که بگوید و برای این سکوت دلیلی پیدا نمی‌‌‌‌کرد. تارو انگشتش را به لبه‌ی میز زد.
    - برگردین خونه و لطفاً در رو برای غریبه‌ها باز نکنین. من نمی‌دونم کاتاشی برای نجات خودش و پسرش از اون دادگاه کذایی، دقیقاً چه غلطی می‌‌‌‌کنه.
    کاسوتو سعی کرد لبخند بزند.
    - ما حواسمون هست پدر.
    تارو به‌زور لبخند زد. میوری اولین کسی بود که از اتاق کنفرانس بیرون رفت. به‌دنبالِ او ساچا وارد شد. تارو به نیتا و کاسوتو اشاره کرد بروند.
    - چی شده؟
    ساچا فی‌الفور جواب داد:
    - ریوزو و من از بررسی اون روزنامه‌ها متوجه شدیم میشا داشته روی یه سری مقاله در مورد واردات خونای آلوده کار می‌‌‌‌کرده که البته بعضی از اون مقاله‌ها درمورد قاچاق اسلحه هم بودن. تو مقاله‌ای که دوماه قبل نوشته، اشاره کرده به اینکه به زودی می‌فهمه کدوم شرکت از بخش خصوصی با گمرک و وزارت بهداشت همکاری کرده و سرمایه‌ش رو در اختیار گذاشته؛ اما قبل از اینکه بتونه مقاله رو بنویسه، کشته شده. این احتمال هست که هاتسوکو باهاش همکاری می‌‌‌‌کرده؛ اما قرار بوده کسی این رو نفهمه.
    تارو حالا دیگر مطمئن شده بود مرگ میشا به چیزهایی که از‌ یک مشت کله‌گنده فهمیده بود، برمی‌گشت و هاتسوکو در تمام آن‌ها با او شریک بود. شاری هم به‌همین‌خاطر گم شده بود. اینکه می‌دانست چه کسی از او آرسنیک خریده و احتمالاً برای چه کسی کار می‌کرده.
    - برو سراغ هاتسوکو.
    این تمام آن چیزی بود که گفت.
    ***
    - تو این یارو رو می‌شناسی؟
    دِیو به پانیو نگاه کرد و گفت:
    - نه؛ اما احتمالاً سرپرست می‌شناسه.
    رَت خندید.
    - من فکر می‌‌‌‌کردم آسیاییا‌ یه مشت کوتوله‌ی بی‌ریختن.
    لئو و سایمون زدند زیر خنده و پانیو که داشت با‌ یکی از دولتی‌های کت‌وشلواری صحبت می‌‌‌‌کرد، با تعجب به آن‌ها خیره شد. به نظرش بهتر بود فعلاً این‌قدر آشکارا خوش‌حالیشان را از بابت رفتن به کشور مادریِ سرپرست کاتا نشان نمی‌‌‌‌دادند. قانون نانوشته این بود که هرچه به آن‌ها بیشتر خوش‌ می‌‌‌‌گذشت، بقیه بیشتر به فکر این می‌‌‌‌افتادند که حالشان را بگیرند. به‌طرفشان رفت و گفت:
    - چیه؟ مسئله‌ی خنده‌داریه؟
    دِیو با کنجکاوی پرسید:
    - شما این میساکی رو می‌شناسید؟ همون که بهمون گفتن توی توکیو بیشتر از هرکسی می‌تونه کمک کنه تروریستا رو پیدا کنیم؟
    پانیو پلک‌هایش را بست. می‌شناخت. خوب هم می‌شناخت. معلم موسیقی دوران کودکی‌اش بود. کسی که پدربزرگش مثل سگ از او می‌‌‌‌ترسید. کسی که حالا خیلی‌های دیگر هم در شرق آسیا مثل سگ از او می‌‌‌‌ترسیدند.
    - خیلی باهوش‌تر از چیزیه که فکر می‌کنیم.
    لئو اخم کرد.
    - پس می‌شناسیدش.
    پانیو زمزمه کرد:
    - یه دوست قدیمی.
    قبل از اینکه سؤالاتشان شخصی‌تر شود، به‌طرف ماشین رفت و پشت فرمان نشست. فکر کرد احتمالاً خیلی طول می‌کشد به رانندگی با‌ یک دستِ سالمش عادت کند.
    ***
    گانگ‌شین ناپدید شده بود با به تعبیری که جینو خبر نداشت، با تزریق مقدار زیادی مورفین مرده بود. آن مردِ خوش‌‌قیافه‌ی ترسناک وقتی رفته بود سراغش که مطمئن بود هیچ‌کس در حیاط یا سالن آسایشگاه پرسه نمی‌‌‌‌زد. بعد دارو را به او تزریق کرده بود و چون قبل از او پرستار دوز مورفین را کمی‌‌‌‌جابه‌جا کرده بود، به بیست دقیقه نکشیده تمام کرده بود. مرد به ویلچرش لگد زده بود و گفته بود:
    - امیدوارم تو جهنم ببینمت!
    بعد هم به دارمینا و دونفر دیگر سپرده بود جسدش را جوری گم‌وگور کنند که هرگز پیدا نشود. جینو کیمارا هیچ‌کدام از این‌ها را نمی‌‌‌‌دانست. او فقط مطمئن بود گانگ‌شین زیادی دشمن‌تراشی کرده بود. شاید یکی از همان‌ها به‌سراغش آمده و کلکش را کنده بود. سرش درد می‌‌‌‌کرد. همیشه از گم‌شدن آدم‌ها به حد مرگ متنفر بود. وقتی هجده‌ساله بود، تارو چند ماهی گم شد. جهنم را در همان چند ماه تجربه کرد. نمی‌‌‌‌دانست چرا هیچ‌وقت در تمام این بیست‌وسه‌سال به سرش نزد دوباره برود پیش تارو و بگوید که زنده بوده و دروغ گفته‌. شاید هنوز به حرف گانگ‌شین اعتقاد داشت که می‌‌‌‌گفت اگر دوستش داشت، باید رهایش می‌کرد. جینو فکر کرد کاش آن شب لعنتی هم مثل همیشه خودخواه بود و تن به خواسته‌ی گانگ‌شین نداده بود. الینا گفت:
    - باید چی‌کار کنیم؟
    جینو سرش را به پشتی مبل تکیه داد.
    - برای واردشدن به تایپه101 نقشه می‌خوایم و باید از سیستم امنیتیش سر دربیاریم.
    الینا آه کشید.
    - پس... می‌ریم سراغ اَسفِرتا؟
    جینو شانه بالا انداخت.
    - اون خرسِ تنبل به من نه نمیگه.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    کلاه کاپشنش را روی سرش کشید و جمعیت را کنار زد. یک خانه‌ی دوطبقه‌ی معمولی بود که بالکنی با نرده‌های رنگ‌ورورفته داشت و قطره‌های باران از روی همان نرده‌ها سُر می‌‌‌‌خوردند و پایین می‌‌‌‌افتادند. زن جوانی با کاپشن و‌ یونیفرم پلیس به او ادای احترام کرد و گفت:
    - طبقه‌ی بالا.
    - به توکیوز مسیج خبر دادین؟
    امیدوار بود جواب این سؤال «نه» باشد.
    زن جواب داد:
    - نه؛ ولی یکی از همکاراتون گفتن قبل از اینکه فرصت درست‌کردن غوغای بیشتری رو پیدا کنن، باید بهشون خبر بدین.
    مردم کنجکاو بودند. این‌طور مواقع همه کنجکاو بودند درحالی‌که تارو حاضر بود قسم بخورد قبل از قتل هاتسوکو کیوادا، خیلی‌ها حتی نمی‌‌‌‌دانستند او زن بوده یا مرد. از راه پله‌ی تنگ و نَمور بالا رفت و به خانه‌ای رسید که بیشتر از هرچیزی شبیه یک انباری پر از کاغذ بود. روی درودیوار کلی عکس و خبر و بریده‌ی روزنامه به چشم می‌‌‌‌خورد و تنها چیزی که از خودِ هاتسوکو وجود داشت، یک پُرتره‌ی بزرگِ تکیه داده به دیوار بود که به نظر می‌‌‌‌رسید مربوط به مراسم فارغ‌التحصیلی‌اش باشد. تارو خیلی زود فهمید جسد در تنها اتاق خانه‌ افتاده. مِرِکا به مجرد اینکه او را دید، گفت:
    - سه‌تا گلوله خورده. قلب، کتف و پیشونی‌.
    همان‌طور که سعی می‌‌‌‌کرد از زیر نوار زردرنگ رد شود، پرسید:
    - کسی صدای شلیک شنیده؟
    ساچا به‌جای مرکا گفت:
    - نه. وقتی که ما رسیدیم مُرده بود.
    ریوزو به دیوار تکیه داده بود و چیزی در دفترچه‌اش یادداشت می‌‌‌‌کرد. تارو سرسری جسد هاتسوکو کیوادا را دید زد و شیلکی یادداشت پلاستیک‌پیچ‌شده‌ای به دستش داد.
    - این رو تو دستش نگه داشته بود. یه‌کم خون‌آلوده؛ اما فکر کنم بشه فهمید‌ یه چیزی می‌‌‌‌خواسته بگه.
    - ممنونم!
    دست‌کش‌های بدبوی سفیدرنگ را پوشید و یادداشت را از نظر گذراند. انگار سریع نوشته شده بود. بعضی حروف کشیده و بعضی دیگر کج‌وکوله شده بودند. متأسفانه یا خوش‌بختانه، به نظر می‌‌‌‌آمد‌ یک نامه‌ی کوتاه باشد که این رسیدن به سرنخ‌ها را سخت‌تر می‌‌‌‌کرد.
    نفسش را حبس کرد و چشم‌هایش را بست. تنها راه تهویه‌ی هوا همان بالکن بود که فعلاً درش را بسته بودند تا‌ یکی از مردم کنجکاو به سرش نزند از آنجا ته‌وتوی قتل آن خبرنگار را دربیاورد. احتمالاً برای همین بود که بوی خون همه‌جا پیچیده بود. تارو نمی‌‌‌‌دانست چرا تازگی‌ها حالش از دیدن جسد به هم می‌‌‌‌خورد. ساچا به احمد چیزی گفت و احمد به‌طرفش آمد. تارو دست‌کش‌ها را کَند و با اخم به او زل زد.
    - چی شده؟
    - سروکله‌ی چندتا عکاس پیدا شده.
    تارو پلک‌هایش را مالید. کلافه شده بود. در خواب هم نمی‌‌‌‌دید امروز این‌قدر روز نحسی باشد.
    - ردشون کن برن.
    احمد سرش را تکان داد و تارو به ریوزو اشاره کرد در بالکن را باز کند. اکسیژن انگار ته کشیده بود. از اتاق بیرون آمد و به دیوار تکیه داد. سرفه کرد.
    - رییس؟
    مِرِکا بود. زمزمه کرد:
    - خوبم!
    بطری آب‌معدنی را به‌طرفش گرفت. ساکت مانده بود. ته‌مانده‌ی نورِ بی‌رمق خورشید از بالکن داخل می‌آمد. تارو ساعت‌دیواری را دید که هفت‌ونیم را نشان می‌‌‌‌داد. سعی کرد راست بایستد و گفت:
    - جسد رو بفرستین پزشکی‌قانونی. به شیلکی بگو کالبدشکافی نمی‌خواد؛ فقط گلوله‌ها رو دربیاره و بخیه بزنه که بتونیم به خانواده‌ش یا همکاراش تحویلش بدیم.
    - باشه رییس.
    ***
    تمام آن چیزی که پانیو کاتا می‌‌‌‌توانست به یانچی بگوید‌، یک «متأسفم» پر از درد بود. اینکه باید می‌‌‌‌رفت و چند ماه بعد پیروز برمی‌‌‌‌گشت‌، یک طرف قضیه بود. یانچی چند سال در کاخ نخست‌وزیر کار کرده بود و می‌‌‌‌دانست دنبال تروریست‌ها گشتن‌ یعنی پا گذاشتن در تله‌ای که هیچ گریزی از آن نبود.
    - من برمی‌‌‌‌گردم. قول میدم.
    خودش هم از قولی که داشت می‌‌‌‌داد، مطمئن نبود. یانچی بغض کرد.
    - باید برگردی. چه بازنده و چه پیروز، حق نداری بدون اجازه‌ی من بمیری.
    پانیو نمی‌‌‌‌دانست چرا نخندید.
    - نمی‌‌‌‌میرم.
    یانچی محکم در آغوشش گرفت. می‌‌‌‌خواست مطمئن شود حتی اگر این آخرین‌باری بود که می‌‌‌‌توانست لمسش کند، واقعی بود. سعی کرد گریه نکند. می‌‌‌‌خواست پانیو نگران اشک‌ریختن‌های او نباشد. می‌‌‌‌خواست یک زنِ دل‌تنگ باشد که بعد از این جداییِ اجباری هرگز گریه نکرده بود. ساریکا روی کاناپه خوابش بـرده بود. پانیو خم شد و گونه‌اش را بوسید. در تمام این چهارسال هرگز درست‌وحسابی نگاهش نکرده بود. به یمن مُردن نخست‌وزیر در آن هتل نحس، حالا می‌‌‌‌دانست لابه‌لای موهای سیاه ساریکا، چندتار موی طلایی‌رنگ هم دیده می‌شد. حتی می‌‌‌‌دانست خوابیدنش شبیهِ خودش بود. فکر کرد برای دخترش بیشتر از هرکس دیگری دلش تنگ می‌شد. باید جلوی خودش را می‌‌‌‌گرفت. ایستاد. چمدان را با دست سالمش برداشت و بی‌حرف از در بیرون رفت. می‌خواست به یانچی اجازه بدهد هرچقدر دلش می‌‌‌‌خواست گریه کند. می‌‌‌‌خواست آن‌قدر دور شود که صدای هق‌هق‌هایش را هرگز نشنود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    من نمی‌‌‌‌دونم دلیل نظرندادنا چیه؛ اما مطمئنم شاید خیلی از کسایی که من تصور می‌‌‌‌کردم رمان رو دنبال می‌‌‌‌کنن، دارن نادیده‌ش می‌‌‌‌گیرن. نمی‌‌‌‌دونم چی باعث شده یه سریا فکر کنن من دل ندارم؛ اما مطمئن باشین خیلی از وقتایی که برای یاقوت خونین پست می‌‌‌‌ذاشتم، دلم می‌‌‌‌گرفت از کمبود شدید کسایی که بهم قوت قلب بدن یا حتی از رمان ایراد بگیرن. این پست تقدیم به اونایی که من و رمانِ من رو نمی‌‌‌‌بینن.
    داد زد:
    - تو دیوونه‌ای! دیوونه! آشغالِ آدم‌کش!
    سارا هشدار داد.
    - دهنت رو ببند دختر!
    مرد خونسرد به او خیره شده بود. ایستاد و چند قدم به او نزدیک شد.
    - تو باید تماشا کنی. مثل مادرت که هیچ‌وقت از جنایت خسته نمیشه.
    - تو اون رو نمی‌شناسی!
    لاوا مطمئن نبود که این جمله از دهان او خارج شده بود یا نه. مرد پوزخند زد. از کجا می‌‌‌‌دانست که نمی‌‌‌‌شناسد؟هیچ‌کس به اندازه‌ی او جینو کیمارای جنایتکار را نمی‌شناخت.
    - گانگ‌شین‌ یه پیرزن فلج بود. یه بدبخت بیچاره!
    دوباره پوزخند زد. این دختر واقعاً این‌قدر احمق بود که به نظر می‌‌‌‌آمد؟ آهسته گفت:
    - باید سال‌ها پیش به‌دنیا می‌‌‌‌اومدی. قبل از اینکه بدبخت و بیچاره‌شدنش رو ببینی.
    سارا در را باز کرد و بیرون رفت. مرد لاوا را تماشا کرد و یاد کسی افتاد که بیشتر از هرکسی برایش عزیز بود. لاوا شبیه او نبود. باید این را به خودش تلقین می‌‌‌‌کرد که لاوا فقط دختر جینو کیمارا بود و بس.
    ***
    فصل پنجم: دیدار
    عطرش بوی گندِ قهوه می‌‌‌‌داد. کینزو عاشق تجارت قهوه و او همیشه از قهوه متنفر بود.
    - منم دلم برات تنگ شده بود جینو!
    به او طعنه می‌‌‌‌زد. پاهایش را روی هم انداخت.
    - چرا باید برای یه خرس ابراز دلتنگی کنم؟
    اَسفِرتا آه کشید.
    - چه می‌‌‌‌دونم! ببینم! لاوا کو؟ تا جایی که یادم میاد اون هنوز در قید حیاته.
    جینو به الینا نگاه کرد. اَسفِرتا خنده‌اش گرفت.
    - و یادم میاد دلش می‌‌‌‌خواست سَر به تن تو نباشه.
    اسفرتا چینی را با لهجه‌ی افتضاحی حرف می‌زد. مهم‌ترین دلیلش هم این بود که او‌ یک هَکِر اوکراینی ساکن تایپه بود که اینترپل را به محل قرارش با‌ یک قاچاقچی بین‌المللی پر از خالکوبی کشانده بود و وقتی آن قاچاقچی قصد کشتنش را کرده بود، جینو با دقیق‌ترین شلیک عمرش، او را کشته بود و اَسفِرتا را نجات داده بود. حالا آن زن به او مدیون بود که البته، خودش اینطور حس نمی‌کرد.
    - من دنبال لاوا می‌‌‌‌گردم. یکی اون رو دزدیده.
    لیوان چایش را روی میز گذاشت. به نظر می‌‌‌‌آمد غافلگیر شده باشد.
    - خب پس... ببینم کارِ کیه؟
    الینا به خونسردترین لحن ممکن گفت:
    - رایکا. احتمالاً.
    - مطمئنی کار خودت نیست؟
    و بعد غش‌غش زد زیر خنده.
    جینو چشم چرخاند.
    - من وقت ندارم اَسفِرتا.
    اَسفِرتا فوراً جدی شد.
    - پس می‌‌‌‌ریم سراغ تایپه101، هوم؟
    الینا سر تکان داد. زن چشم‌های خاکستری‌اش را تنگ کرد.
    - از جینو پرسیدم جیرجیرکِ زشت!
    ***
    تارو پشت میزش در اتاق کنفرانس ایستاده بود.
    - این احتمال هست که هاتسوکو کیوادا تحت‌تعقیب بوده باشه. اونم از جانب کس یا کسایی که میشا رو کشتن و شاری رو دزدیدن که چیزای مهمی‌‌‌ رو پنهون نگه دارن. این موضوع رو اون یادداشت ثابت می‌کنه.
    احمد ادامه‌ی حرفش را گرفت.
    - طبق بررسی‌هایی که من و ریوزو انجام دادیم، کُلیَت اون چیزی که هاتسوکو تو یادداشت قبل از مرگش برای ما نوشته و احتمالاً می‌‌‌‌خواسته از چشم قاتلی که دنبالش بوده، دور بمونه، اینه که اون و میشا روی دو پرونده‌ای کار می‌‌‌‌کردن که مدارک و مقالات مربوط به خونای آلوده رو تو یه فلش مموری و اسناد قاچاق اسلحه رو تو یه فلش مموری دیگه نگهداری می‌کردن. قاتل اصلاً خبر نداشته که هیچ‌کدوم از اون فلش مموریا پیش هاتسوکو نبوده. یه کیف‌قاپ خیابونی کیف هاتسوکو رو دزدیده بوده که فلش مربوط به واردات خونای آلوده توش بوده و خب اطلاعات قاچاق اسلحه هم...
    ریوزو جمله‌اش را تمام کرد.
    - پیش آقای هاشیماست. رییس‌پلیس منطقه‌ای.
    تارو نفس سردش را به بیرون فوت کرد. گفت:
    - بد شد. خیلی بد!
    احمد چیزی نگفت. ریوزو، مرکا و ساچا حسابی شکست‌خورده به نظر می‌‌‌‌آمدند. بعد از سکوتی که چند لحظه‌ای اتاق کنفرانس را در برگرفته بود، تارو با صدای گرفته‌ای گفت:
    - ریوزو و احمد! دنبال کیف‌قاپ بگردید. ساچا و مرکا! شما باید برید سراغ شاری و قاتلی که مطمئناً پیش اونه. من و ریو هم می‌‌‌‌تونیم دنبال جوجی و پدرش بگردیم. مسئله‌ی آقای هاشیما رو هم خودم حل می‌کنم.
    امیدوار بود اینکه احتیاج مبرمی‌‌‌ به آن فلش داشت، هاشیمای فرصت‌طلب را به مرحله‌ی گروکشی نکشاند.
    احمد گفت:
    - باید امیدوار باشیم هاتسوکو کیوادا دزدیده شدن کیفش رو گزارش کرده باشه.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    ده ساعت پرواز خسته‌اش کرده بود. ساعت ده‌ونیم شب بود. کتفش درد می‌‌‌‌کرد؛ اما نه آن‌قدر که چمدان کوچکش را بدهد دستِ دِیو و امیدوار باشد به درودیوار نکوبدش. لئو و رَت خمیازه می‌‌‌‌کشیدند و سایمون و تونی کنار ایستگاه تاکسی ایستاده بودند. پانیو موبایلش را روشن کرد. چندین پیغام صوتی از یانچی داشت. نفس عمیقی کشید و نگاهش به ونِ سیاه‌رنگی افتاد که مرد جوانی کنارش ایستاده بود و سیگار دود می‌‌‌‌کرد. فکر کرد چه خوب می‌شد اگر تا آن هتل متوسطی که برایشان رزرو شده بود سرش را به پشتی صندلی تکیه می‌‌‌‌داد و توکیویی را که حسابی قد کشیده بود، تماشا می‌‌‌‌کرد.
    به دِیو علامت داد و پنج دقیقه‌ی بعد، پنج مرد خسته و خواب‌آلود به‌علاوه‌ی سرپرست گارد امنیتی که متفکر به آسمان و زمین سفیدپوش از برف نگاه می‌‌‌‌کرد، در وَن نشسته بودند و راننده هنوز هم سیگار می‌‌‌‌کشید. پانیو بیشتر از هرچیزی نگران بود. نمی‌‌‌‌دانست دقیقاً به تارو چه باید بگوید. احتمالاً در آستانه‌ی چهل‌سالگی بود. شاید 38 یا 39ساله بود. اینکه در ژاپن به‌عنوان یک ناسیونالیستِ محبوب و‌ یک مقام امنیتی جسور شناخته می‌شد‌، یعنی هنوز هم مثل آن روزها باهوش و قاطع بود. درمورد خانواده‌اش چیزی نمی‌‌‌‌دانست. دِیو همه‌جا را زیر و رو کرده بود تا فهمیده بود متأهل است. خنده‌اش گرفت. باید به پیداکردن کسانی که تروریست را فرستاده بودند، فکر می‌‌‌‌کرد نه به این مسائلِ دم‌دستی به‌دردنخور. ساختمان موزه‌ی مرکزی را شناخت؛ اما دیگر اسمش «مرکز مبادلات پستیِ توکیو و ساگا» بود. پدربزرگش برای آن موزه خیلی زحمت کشیده بود. پانیو هنوز هم به یک چیز اعتقاد داشت. توکیو شهرِ فراموشی بود. هیچ ردی از یاکوزا دیده نمی‌شد. خیابان‌ها آرام و نسبتاً خلوت بودند. شاید دیگر هیچ‌کس حتی اسم آن پنج‌نفر را به یاد نمی‌‌‌‌آورد. پانیو نگاه از برفی که آرام شروع به باریدن کرده بود، گرفت و زمزمه کرد:
    - لیگوشا، میکامی، جینو، سوگاشی، جیسا.
    ***
    اسفِرتا گفت:
    - نگهبان داره. خیلی هم داره. خب احتمالاً این‌دفعه خیلی سعی کردین آدمای خوبی باشین و می‌‌‌‌خواین ساختمون قبل از اینکه همه کشته بشن، تخلیه بشه.
    جینو ساکت ماند.نگاهش روی رفت‌وآمدهای مردمی‌‌‌‌ثابت ماند که یا توریست یا اهالی تایپه بودند و از مغازه‌ای به مغازه یا رستورانی دیگر می‌‌‌‌رفتند. اسفرتا دوربین‌های تایپه101 (برج معروفی در شهر تایپه، پایتخت تایوان) را هَک کرده بود. جینو در تمام عمرش فقط‌ یک نفر دیگر را دیده بود که وقتی انگشت‌هایش روی کیبورد حرکت می‌‌‌‌کردند، انگار دنیا را به او داده بودند. آه کشید. چقدر دلش برای او تنگ شده بود.
    - خیله‌خب! نمیشه از من انتظار فعالیت فیزیکی داشت؛ پس من می‌‌‌‌مونم و حواسم به شماها هست. یه نفر باید بمب رو بذاره پیش همون گوی فلزی نوک ساختمون. این‌طوری شعاع انتقال موج هم بیشتر میشه و هم اگه رایکا اونی نبود که دنبالش بودین، فقط کافیه از ساختمون بیاین بیرون و بیست دقیقه منتظر بمونید. من چاشنی رو فعال می‌‌‌‌کنم. هر وقت تو بهم بگی این کار رو می‌‌‌‌کنم. پس نگران چیزی نباش جینو!
    احتمالاً متوجه شده بود جینو بیشتر از چیزی که باید، مضطرب به نظر می‌‌‌‌آمد. الینا گفت:
    - نگهبانا رو باید بکشیم بیرون.
    اسفرتا دوباره نگاهش را به صفحه‌ی لپ‌تاپش داد.
    - تو تک‌تیرانداز خوبی هستی جینو! می‌‌‌‌تونی بهشون شلیک کنی.
    جینو سرش را تکان داد.
    - از طبقه‌ی 89 تا 93، میشه به چند نفری شلیک کرد؛ اما الینا! اونا رو بکشون پشت پنجره‌ها.
    الینا گفت:
    - باشه.
    اسفرتا انگشتش را در هوا تکان داد. قیافه‌اش بامزه شده بود.
    - حواستون باشه که از وقتی چاشنی فعال میشه تا زمان انفجار، فقط پنج دقیقه وقت دارین.
    جینو آهسته سرش را تکان داد. به کینزو قول داده بود از همان لحظه‌ای که لاوا را پیدا کرد، دست از کشتار بکشد و برای همیشه آدم خوبی باشد. اگر کینزو هنوز زنده بود، اگر به سرش نزده بود واردِ بازیِ دوسرباخت قاچاق اسلحه شود، آن‌وقت لاوا هم به سرش نمی‌‌‌‌زد دنبال قاتلین پدرش بگردد‌. شاید هنوز هم یک ذره از خانواده‌ی به‌خون‌نشسته‌شان می‌‌‌‌ماند که بشود حفظش کرد. جینو از دست‌وپازدن در آن اقیانوس خسته شده بود. یک اقیانوس از تنهاییِ رخوت‌انگیز و بلاتکلیفی‌.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    اینم یه پستِ تلخ؛ اما حقیقی. دلم می‌‌‌‌سوزه برای جینو.
    گفت:
    - خوبه.
    و ماشه را کشید. سه یا چهار نفر دیگر مانده بود که باید نفله و به دَرَک واصل می‌‌‌‌کرد. الینا را از پشت پنجره می‌‌‌‌دید که به‌شدت مشغول جست‌وخیزکردن بود و سعی می‌‌‌‌کرد آن غول‌تَشَن‌های پنبه‌ای را هرطور شده، در تیررس جینو کیمارا قرار بدهد. جینو سه گلوله‌ی آخر را با هم شلیک کرد. باید سریع می‌‌‌‌بود. اَسفِرتا هنوز چاشنی را فعال نکرده بود؛ اما توانسته بود به تمام کسانی که در تایپه101 پرسه می‌‌‌‌زدند، بفهماند باید بزنند به چاک. فکر کرد حرف‌کشیدن از رایکا نباید بیشتر از بیست‌دقیقه وقتش را بگیرد. امیدوار بود خیلی هم بد نشود. اسنایپر (اسلحه‌ی تک‌تیرانداز) و پایه‌اش را در ساک سیاه‌رنگی چپاند و به‌سرعت پله‌های پشت‌بام آن ساختمان مسکونی را پایین رفت. وقتی به خیابان رسید، نفس حبس‌شده‌اش را به بیرون فوت کرد و گوشی را روی گوشش تنظیم کرد.
    - اوضاع روبه‌راهه؟
    اَسفِرتا به‌جای او جواب داد:
    - احتمالاً! فقط این نوچه‌ی بوگندوی تو می‌‌‌‌تونه همه‌چی رو خراب کنه.
    الینا غرید:
    - حرف دهنت رو بفهم پاندای احمق!
    جینو زمزمه کرد:
    - بس کنید!
    آسانسورها همه خالی بودند و پلیس جلوی در اجازه‌ی ورود نمی‌‌‌‌داد. جینو مأمور جوان پلیس را میان جمعیت هل داد و سریع خودش را در آسانسور انداخت. طبقه‌ی 92 جایی بود که رایکا اقامت می‌‌‌‌کرد.
    - اون هنوز خارج نشده؟
    الینا گفت:
    - نه.
    - تو دوربینا چیزی هست؟
    اسفرتا مانیتور را به‌طرف خودش چرخاند و به جویدن آدامسش ادامه داد:
    - نه. فکر نکنم جایی رفته باشه. قبل از اینکه شما برسید، اونجا‌ یه نفر‌ یه چرخ‌دستی پر از شـ*ـراب قرمز براش برد. فکر کنم از خدمه‌ش بود. اگه همه‌ش رو خورده باشه، شاید کله‌پا شده.
    جینو بدون اینکه به تایپه نگاه کند که با بالارفتن آسانسور، کوچک و کوچک‌تر می‌شد، خم شد و بند پوتینش را محکم کرد. اسلحه‌اش را برای بار پنجم چک کرد و پیش از بازشدن درهای آسانسور، به اَسفِرتا در دوربین گوشه‌ی اتاقک فلزی دست تکان داد. الینا را در راهرویی دید که به دو در با روکش چرمی‌‌‌ منتهی می‌شد‌. پرسید:
    - کدوم در؟
    الینا مطمئن بود با اسفِرتا حرف می‌‌‌‌زد. اسفرتا جواب داد:
    - سمت چپ.
    دختر جوان دنبالش رفت؛ اما جینو بدون اینکه بایستد، گفت:
    - همین‌جا بمون و اگه صدای شلیک اومد، بیا تو.
    سرش را تکان داد. مردد به نظر می‌‌‌‌رسید.
    - مراقب خودتون باشین خانم کیمارا!
    جینو مکث کرد. روی پاشنه‌ی پا به‌طرفش چرخید.
    لبخند کم‌رنگی تحویلش داد. وقتی تازه وارد گَنگِ (دارودسته‌ی تبهکاری) جینو شده بود، حتی هنوز نمی‌‌‌‌دانست چطور باید ماشه را بکشد. جینو به او یاد داد بی‌رحم باشد؛ اما فقط جلوی آن‌هایی که بی‌رحم بودند. آن زن همیشه مسخره‌اش می‌‌‌‌کرد.
    - حواست به اسلحه‌ت باشه‌!

    جینو دستگیره‌ی در را به پایین خواباند. وقتی وارد شد، رایکا را دید که رو به پنجره‌ی بزرگ اتاقش ایستاده بود و خودش را تکان می‌داد. شبیه یک والسِ تک‌نفره. بطری‌ها را نگاه کرد. فقط یکی هنوز خالی بود. صداحفه‌کن را جا انداخت. الینا می‌‌‌‌توانست صدای شلیک گلوله‌ای را بشنود که از اسلحه‌ی رایکا خارج می‌شد‌. چشم‌هایش را ریز کرد و نشانه گرفت. چند لحظه بعد از اینکه ماشه را کشید، بطری خُرد و خاکشیر شده بود و نوشـ*ـیدنی قرمزرنگ روی کاناپه‌های سفیدرنگِ شیک پاشیده شده بود. رایکا مکث کرد. جینو هنوز کنار همان در ایستاده بود و داشت به او نگاه می‌‌‌‌کرد. به یک رقیب دیرینه‌ی زخم‌خورده. رایکا اخم کرد. او را می‌شناخت. شاید حتی بهتر از خود جینو کیمارا او را می‌شناخت. آن زن، با آن موهای سرخ. آن زن با آن نگاه نترس و تلخ. تلوتلوخوران جلو رفت و مقابلش ایستاد. لبخند شُل‌ووِلی زد.
    - خیلی گرون خریده بودمش. خسارتش رو از حلقومت می‌‌‌‌کشم بیرون.
    جینو فقط گفت:
    - لاوا کجاست؟
    نمی‌خواست وقت را از دست بدهد. نمی‌‌‌‌خواست مغلوبِ رایکا شود. رایکا پشتش را به او کرد.
    - دخترت؟
    داشت به‌طرف لیوانش می‌‌‌‌رفت که هنوز کمی‌‌‌ از ته‌مانده‌ی نوشیدنی در آن مانده بود. جینو تأیید کرد.
    - دخترم.
    و لیوان را نشانه گرفت. تیرش به هدف خورد. رایکا ایستاد. جینو فکر کرد کت‌وشلوار خاکستری حسابی بلندقَد نشانش داده؛ وگرنه رایکا‌ یک کوتوله‌ی بی‌مغز بود. وقتی روی پاشنه‌ی پا به‌طرفش چرخید، نگاهش منگ و بی‌حالت بود.
    - خَشِن شدی.
    مجبور شد تکرار کند. این‌بار آرام و شمرده‌شمرده.
    - دخترم کجاست؟
    رایکا لبش را خیس کرد. گفت:
    - نمی‌دونم. شاید از دست تو فرار کرده. شاید تصمیم گرفتی بهش شلیک کنی. شاید... ترسیده...
    قهقهه زد. دستش را در هوا تکان داد.
    - منم با مادرِ روانیم دعوام شد که از خونه در رفتم. اون عوضی وقتی قرصاش رو نمی‌‌‌‌خورد... هیک... اسلحه‌ی بابام رو برمی‌‌‌‌داشت. نشونه می‌‌‌‌گرفت. وسط پیشونیم رو. اینجا. درست این وسط. هیک...
    انگشت اشاره‌اش را کمی‌‌‌ بالاتر از دو ابرویش گذاشت و دوباره خندید. جینو چشم چرخاند.
    - لاوا رو کجا قایم کردی؟
    رایکا در چشم‌هایش خیره شد. انگار او را نمی‌‌‌‌دید.
    - شان زر زده، ها؟ باید... هیک.. لباشو به هم می‌‌‌‌دوختم.
    - اون گفت پیش توئه.
    نمی‌‌‌‌خواست تردید در صدایش باشد. رایکا مـسـ*ـت بود؛ اما احتمالاً از هروقت دیگری تیزتر بود.
    رایکا به‌طرف کاناپه‌ی کثیف و پر از خُرده‌شیشه رفت و نشست.
    - می‌‌‌‌خواستما. فکر نکن من یادم رفته چه کثافت‌کاری‌ای کردی. چه‌جوری نابودم کردی. تو خودتم بودی، یادت نمی‌‌‌‌رفت. از اون‌همه نمی‌‌‌‌گذشتی. هیک... با شان چندبار حرف زدم. می‌‌‌‌اومد اون نوشیـ*ـدنیای اصلو لب می‌‌‌‌زد، کلی چرند می‌‌‌‌گفت، می‌‌‌‌رفت. هیک... گفتم بیام سراغ دخترت. حسرتش رو به دلت بذارم. شبیه تو بود. هیک... ولی یکی دیگه اومد سراغش. دزدیدش. دلم خنک شدا. یکی می‌‌‌تونست کیماراها رو بازی بده.
    نفسش را در سـ*ـینه حبس کرده بود. لاوا را رایکا ندزدیده بود. لاوا را کسی دزدیده بود که لابد بیشتر از هر کس دیگری دلش می‌‌‌‌خواست جینو را نابود کند و به خاک سیاه بنشاند؛ اما چه کسی؟ رایکا حالا داشت به زمین نگاه می‌‌‌‌کرد.
    - اون یاروها کی بودن؟ آها! هیک... اِی اِس. دخترت باهاشون قرار می‌ذاشت. چند باری... راه افتاده بودم دنبالش. خودم. تنهایی. هیک... می‌‌‌‌رفت دیدنشون. بیشتر از همه هم با سالامی... اون خوش‌تیپه‌..‌. انگری سولجرز سروکله‌شون تو تایپه پیدا شده بود. دختر تو قاپِ سالامی‌‌‌ رو زده بود انگار.
    دوباره قهقهه و دوباره جینو کیمارایی که نمی‌‌‌‌توانست هضم کند چرا برای پیداکردن قاتل کینزو، لاوا پایش به شبکه‌ای از مخوف‌ترین تبهکاران باز شده بود. باید از همان اول خودش کسی که کینزو را کشته بود، پیدا می‌‌‌‌کرد. شاید لاوا هم کمی‌‌‌ بیشتر دوستش می‌‌‌‌داشت. شاید روز آخر که دیده بودش، لاوا وسط سالن عمارت گانگ‌شین نمی‌‌‌‌ایستاد و محکم‌تر از همیشه داد نمی‌‌‌‌زد:
    - من ایمان دارم تو سـ*ـینه‌ی تو چیزی به اسم قلب وجود نداره!
    و جینو قلب داشت. جینو قلبی داشت که 23سال فقط برای یک نفر تپیده بود. رایکا اسلحه در دست داشت. شاید از زیر همان کاناپه‌ی لعنتی بیرون کشیده بود‌. شاید همان زمانی که جینو غرق افکارِ مزخرف خودش بود.
    - با پای خودت اومدی. اومدی تو قلمروی من.
    جینو اگر هم می‌‌‌‌خواست، نمی‌‌‌‌توانست آن زن را جدی بگیرد. آن زن و لوگرِ خوش‌‌دستش که به نظر می‌‌‌‌آمد پُر باشد؛ اما رایکا مصمم بود‌. برای همین هم زودتر از جینو ماشه را کشید. جینو گرمای گلوله را در بازویش حس کرد. حتی پاره‌شدن زودهنگام رگ‌هایش و پاشیده‌شدن خون به آستینِ بارانی‌اش و پمپاژ عجیب جریان درد در تمام وجودش. سرش گیج رفت:
    - لعنتی!
    در باز شد. جینو مطمئن بود الیناست. پاشنه‌ی چکمه‌هایش صدای خوشایندی روی سرامیک‌ها ایجاد می‌‌‌‌کردند. جینو به دیوار چسبیده بود. زوال خودش را جلوی آن درد لعنتی به چشم می‌‌‌‌دید. رایکا پوزخند زد‌. شاید یک ذره محکم‌تر.
    - نمی‌‌‌‌دونستم امشبم باهاش اومدی.
    الینا جلوتر آمد. اخم کرده بود و ترسناک به نظر می‌‌‌‌رسید. جینو یادش آمد این ترسناک‌بودن را خودش بهش یاد داده بود. الینا داد زد:
    - اسلحه‌ت رو بنداز لعنتی!
    رایکا خندید. شبیه یک احمقِ به ته‌خط‌رسیده که مطمئن بود حتی اگر بمیرد هم هرگز نباخته. جینو به او نگاه کرد که اسلحه شل و وارفته در دست‌هایش تکان می‌‌‌‌خورد. تقریباً در شُرُف بیهوش‌شدن بود. جینو مطمئن بود این‌بار هرگز تارو میساکی‌ای نبود که از مرگ نجاتش بدهد و همین‌جا می‌‌‌‌مرد. یک‌بار، برای همیشه. رایکا گفت:
    - اگه تو الینا باشی... خب پس... بذار ببینم! همون کسی هستی که این زن... پدر و مادرش رو از هستی ساقط کرد. احتمالاً برای اینکه اون دوتا به گانگ‌شین شلیک کرده بودن و... گانگ‌شین خرِفت فلج شده بود.
    دوباره قهقهه زد. جینو نابودشدن خودش را حس می‌‌‌‌کرد. انگار زوال کنار گوشش بود و نفس می‌‌‌‌کشید. انگار هیچ مرزی بین مُردن و ماندن بین لجن‌زاری از جنایت وجود نداشت و آن زن می‌‌‌‌دانست الینای قاتلی که خودش ساخته بود، آماده بود ماشه را بکشد. جینو در دل التماس کرد:
    - من رو بکش!
    الینا نمی‌خواست گریه کند؛ اما آتش گرفته بود. هفت‌سال پیش این درد را در قلبش دفن کرده بود. هفت‌سال بود که می‌‌‌‌سوخت. هفت‌سال بود که آرزو می‌‌‌‌کرد‌ یک‌بار دیگر همان دختر دبیرستانی‌ای باشد که وقتی از اردو برگشته بود، به‌جای جسد، آغـ*ـوش مادرش را تحویل می‌‌‌‌گرفت. همان دختری که با دست‌های خودش خاکستر پدر و مادرش را به اقیانوس سپرد. می‌‌‌‌دانست صورتش خیس شده. می‌‌‌‌دانست مغلوب شده. مغلوب یک درد. یک دردِ عمیق و همیشگی‌. جینو تکیه‌اش را از دیوار برداشت. رایکا به‌طرفش اسلحه کشیده بود. دیر شده بود. آن‌قدر دیر که دیگر راهی جز مردن نداشت. مغز پاشیده‌شده‌اش را تصور می‌‌‌‌کرد که دیوار پشت‌سرش را به گَند کشیده بود. کینزو، تارو، لاوا. چقدر طول کشید تا بفهمد نباید هیچ‌کدامشان را رها می‌‌‌‌کرد. رایکا گفت:
    - برو به جهنم!
    برای دومین‌بار ماشه را کشید. جینو فریاد الینا را شنید.
    - نه!
    و سایه‌ی دختری روی صورتش افتاد که بالاخره قهرمان قصه‌ی خودش شده بود. دختری که آهسته‌آهسته همراه با خاکسترهای داخل اقیانوس غرق می‌شد؛ اما فراموش، نه. الینا به پشت روی زمین افتاد. الینا سپر بلای قاتل پدر و مادرش شده بود. جینو ته‌کشیدن اکسیژن اتاق را حس کرد. روی زانوهایش کنار تمامِ ناتمامِ باقی‌مانده از الینا نشست. هنوز‌یک ذره مانده بود. هنوز زنده بود؛ اما هنوز. خواست فریاد بزند؛ اما نتوانست. اشکش چکید. الینا خیس‌شدن گونه‌اش را که حس کرد، فهمید لاوا اشتباه می‌‌‌‌کرده. جینو قلب داشت‌. یک قلبِ درست‌وحسابی. الینا مطمئن بود هرگز اشک‌ریختن جینو را از یاد نمی‌‌‌‌برد. الینا آن‌قدر تلخ لبخند زد که شوریِ اشک هم مغلوبش شد. الینا نخواست آخرین نفس‌هایش را بکشد؛ اما نشد. چیزی را لب زد و جینو نفهمید. بعد تمام شد. الینا درست در طبقه‌ی 92 تایپه101، روی زمین افتاده بود و از جایی درست سمت چپ قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش خون می‌رفت و خودش بعد از آن هرگز نفس نکشید. جینو به‌سختی ایستاد. رایکا به بی‌حالت‌ترین وضع ‌ممکن به او زل زده بود. درد داشت؛ اما انگار اسلحه بی‌وزن شده بود. پوزخند زد.
    - برو به جهنم!
    جینو سومین گلوله‌اش را در آن شب و در آن برج، درست به وسط پیشانی رایکا شلیک‌ کرد. همان‌جایی که مادر دیوانه‌ی رایکا هم می‌‌‌‌خواست سوراخش کند و برای همین از خانه فرار کرده بود. رایکا روی کاناپه افتاد. جینو خم شد و بدن سرد الینا را میان دست‌هایش گرفت. بعد بی‌توجه به دردی که تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود، شماره‌ی اَسفِرتا را گرفت.
    - بمب رو فعال کن.
    آسانسور به‌سرعت پایین می‌رفت. جینو چهار دقیقه و چهل‌ثانیه‌ی بعد داشت به‌طرف در خروجی می‌‌‌‌دوید و وقتی بمب منفجر شد و تایپه101 با آن هیبت عجیب، به یک‌باره فروریخت، جینو کیمارا کنار ماشینش نشسته بود و هنوز داشت گریه می‌‌‌‌کرد.
    ***
    بعداً نوشت: نظرتون راجع به جلد چیه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا