رزالین نگاه کوتاهی به گینر که گنتا را نگاه میکرد، انداخت و گفت:
- الان نه گنتا! اونا هنوز بهسمت جنگل نیومدن.
حرکاتش کاملاً خشمگین و تندخویانه بود و کنترل رفتارش تنها به دلیل وجود آلفای جنگل روبهرویش بود.
- اون صدای زوزهی یک آلفا بود که تا اعماق جنگل شنیده شد. چرا نمیخوای حرکتی بکنی؟
رزالین گیجشده و متوجه منظور او نمیشد. او فقط از یک زوزه آنچنان خشمگین بود؟ فکر میکرد آن زوزه تنها برای اعلام حضورشان در جنوب بوده و دلیلی برای آنهمه عصبانیّت نمیدید، مخصوصاً که گینر در کنارش آرام ایستاده بود. سرش ناخودآگاه چرخید و به گینر خیره شد.
گینر رو به گنتا گفت:
- درسته، اونا حق ندارن توی قلمروی آلفای دیگه زوزه بکشن و اونا توی جنگل زوزه نکشیدن، کسی که باید واکنش نشون بده آلفای دشته.
هنوز دقایقی از آن زوزهی بیهمتا نگذشته بود که صدای غرش مهیب ادوین از دشت همچون کوبیدن طبلی در آسمان، در سراسر جنوب پیچید. رزالین چرخید و شوکه به دشت خیره شد. خیلی کم پیش میآمد که ادوین در جایش تکان بخورد و غرش ناگهانیِ او نشان میداد که موضوع جدی است. حال منظور گنتا را فهمید و با خود اندیشید خیلی راه در پیش دارد تا اتفاقاتی را که با ورود درندههای دیگر به یک قلمرو میافتد، درک کند.
گینر کنارش ایستاد و گفت:
- حالا نوبت توئه.
به گینر که نگاهش به دشت بود، خیره شد و پرسید:
- چی نوبتِ منه؟
گینر بهسمتش چرخید و مستقیم به او نگریست.
- غرش قدرت.
ابروهایش بالا پرید و بیتوجه به وجود گنتا با دستپاچگی گفت:
- اما من هیچوقت انجامش ندادم گینر. نمیدونم درست از پسش برمیام یا نه!
گینر به پشت سرش رفت و با ضربهی سر او را به جلو هول داد. با لحن مطمئنی گفت:
- تو از پسش برمیای. معطل نکن.
قدمی جلو رفت و برگشت، نگاه عمیقی به گینر که مطمئن نگاهش میکرد، انداخت. اصلاً اطمینان نداشت که بتواند غرش حیوانات را از حنجرهی انسانیاش درست خارج کند یا نه؟ نگاه نامطمئنش را از گینر گرفت و به آسمان دشت خیره شد. به ماه که تک نشین آسمان آن شب بود نگریست و در اعماق قلبش حسی جوشید. تمام جنگل منتظر غرش آلفایشان بودند؛ چون شنیده بودند که یک گرگ گستاخانه در جنوب زوزه کشیده و بعد آلفای دشت واکنش نشان داده است. پس او باید به قیمت از دست دادن حنجرهی ظریفش هم که شده آن غرش را از گلویش خارج میکرد. باید به جنگل و تمام جنوب ثابت میکرد که حواسش به همهچیز هست و توان مقابله با هرچیزی را دارد.
مثل تمام لحظاتی که خودش را باور کرده بود، تصمیمش را گرفت و روی زمین نشست. مثل حیوانات دستهایش را روی زمین ستون کرد و سرش را بالا گرفت، چشمهایش را بست و نفسش را در سـ*ـینه حبس کرد. تا جایی که میتوانست دهانش را باز کرد و با تمام توانی که در خود سراغ داشت، به سان حیوانات درنده نعرهای ممتدد از گلویش خارج کرد. صدای غرش سهمگینش مثل موجی در لابهلای شاخ و برگهای جنوب پیچید و تمام حیواناتی که در زمین لانه داشتند نیز آن غرش عجیب و جادویی را شنیدند، غرشی که فقط یک آلفای نیرومند از پسش برمیآمد. درست مثل چیزی که از غرشهای گینر یاد گرفته بود؛ اما صدای نعرهاش به قدری بلند و با صلابت بود که خودش هم از آن شگفتزده شده بود. بعد از اتمامش لحظاتِ طولانیای در همان حالت ماند تا اینکه گینر نزدیکش شد و نگاه عمیقی به او انداخت.
نسیم خنک شبانگاه طرههای آزادِ جلوی موهایش را به بازی گرفته بود. جنوب در سکوت مرگباری فرو رفته بود و تنها صدای جیرجیرکها آن سکوت را میشکست. حتی جغدها نیز دیگر در آن لحظه نالهشان قطع شده بود و تمام جنگل از شنیدن غرش قدرت آلفایشان شگفتزده شده بودند. گنتا بعد از شنیدن غرش او آنجا را ترک کرده بود؛ زیرا مطمئن شده بود که آلفا حواسش به جنگل هست.
رزالین هنوز شوکه بود و نمیدانست آن قدرت را ازکجا به دست آورده است که مانند حیوانات نعره بکشد. بیشک روح جنگل برای حفاظت از اصالت پاک طبیعت به کمک او آمده بود و باور کرده بود که هیچکس بهتر از رزالین نمیتواند برای جنگل بجنگد. در غیر اینصورت آن غرش عجیب هیچ توجیهی برنمیداشت!
هنوز پژواکِ غرشی که با موجی خاص از گلویش خارج شده بود را در گوشش میشنید، گلویش کمی میسوخت و حدس میزد که صدایش گرفته باشد. از جایش بلند شد و روی پاهایش ایستاد.
همانطور که به دشت خیره بود، زمزمه کرد:
- هیچ فکر نمیکردم ادوین واکنش نشون بده.
گینر بر پاهایش نشست و دستهایش را جلوی بدنش ستون کرد.
- اونقدرا هم احمق نیست، اون جایگاهش رو برای یکی ازتولههای خودش حفظ میکنه و هرگز حاضر نیست اون رو به گرگها بده.
نگاهش را چرخاند و به تپه که مشعلهایش خاموش بود، چشم دوخت. حتماً آنها هم صدای زوزه گرگها را شنیده بودند و پشت سرش غرش درندهها باعث وحشتشانشده بود، مردم ناواهو هیچ خبر نداشتند چه دردسر بزرگی جنوب را تهدید میکند. داکوتا هرگز به ذهنش هم نمیرسید دختری که از او متولد شده زمانی آلفای جنگل شود و مسئولیت نگهبانی از جنگل به گردن او بیافتد. پوزخندی کنار لبش نشست و نگاهش را از تپه گرفت،
سرش را چرخاند و به گینر که به دشت خیره بود، نگریست. نتوانست سوالی که تمام ذهنش را مشغول کرده بود، در دلش نگه دارد.
- از کجا میدونستی من میتونم انجامش بدم؟
- الان نه گنتا! اونا هنوز بهسمت جنگل نیومدن.
حرکاتش کاملاً خشمگین و تندخویانه بود و کنترل رفتارش تنها به دلیل وجود آلفای جنگل روبهرویش بود.
- اون صدای زوزهی یک آلفا بود که تا اعماق جنگل شنیده شد. چرا نمیخوای حرکتی بکنی؟
رزالین گیجشده و متوجه منظور او نمیشد. او فقط از یک زوزه آنچنان خشمگین بود؟ فکر میکرد آن زوزه تنها برای اعلام حضورشان در جنوب بوده و دلیلی برای آنهمه عصبانیّت نمیدید، مخصوصاً که گینر در کنارش آرام ایستاده بود. سرش ناخودآگاه چرخید و به گینر خیره شد.
گینر رو به گنتا گفت:
- درسته، اونا حق ندارن توی قلمروی آلفای دیگه زوزه بکشن و اونا توی جنگل زوزه نکشیدن، کسی که باید واکنش نشون بده آلفای دشته.
هنوز دقایقی از آن زوزهی بیهمتا نگذشته بود که صدای غرش مهیب ادوین از دشت همچون کوبیدن طبلی در آسمان، در سراسر جنوب پیچید. رزالین چرخید و شوکه به دشت خیره شد. خیلی کم پیش میآمد که ادوین در جایش تکان بخورد و غرش ناگهانیِ او نشان میداد که موضوع جدی است. حال منظور گنتا را فهمید و با خود اندیشید خیلی راه در پیش دارد تا اتفاقاتی را که با ورود درندههای دیگر به یک قلمرو میافتد، درک کند.
گینر کنارش ایستاد و گفت:
- حالا نوبت توئه.
به گینر که نگاهش به دشت بود، خیره شد و پرسید:
- چی نوبتِ منه؟
گینر بهسمتش چرخید و مستقیم به او نگریست.
- غرش قدرت.
ابروهایش بالا پرید و بیتوجه به وجود گنتا با دستپاچگی گفت:
- اما من هیچوقت انجامش ندادم گینر. نمیدونم درست از پسش برمیام یا نه!
گینر به پشت سرش رفت و با ضربهی سر او را به جلو هول داد. با لحن مطمئنی گفت:
- تو از پسش برمیای. معطل نکن.
قدمی جلو رفت و برگشت، نگاه عمیقی به گینر که مطمئن نگاهش میکرد، انداخت. اصلاً اطمینان نداشت که بتواند غرش حیوانات را از حنجرهی انسانیاش درست خارج کند یا نه؟ نگاه نامطمئنش را از گینر گرفت و به آسمان دشت خیره شد. به ماه که تک نشین آسمان آن شب بود نگریست و در اعماق قلبش حسی جوشید. تمام جنگل منتظر غرش آلفایشان بودند؛ چون شنیده بودند که یک گرگ گستاخانه در جنوب زوزه کشیده و بعد آلفای دشت واکنش نشان داده است. پس او باید به قیمت از دست دادن حنجرهی ظریفش هم که شده آن غرش را از گلویش خارج میکرد. باید به جنگل و تمام جنوب ثابت میکرد که حواسش به همهچیز هست و توان مقابله با هرچیزی را دارد.
مثل تمام لحظاتی که خودش را باور کرده بود، تصمیمش را گرفت و روی زمین نشست. مثل حیوانات دستهایش را روی زمین ستون کرد و سرش را بالا گرفت، چشمهایش را بست و نفسش را در سـ*ـینه حبس کرد. تا جایی که میتوانست دهانش را باز کرد و با تمام توانی که در خود سراغ داشت، به سان حیوانات درنده نعرهای ممتدد از گلویش خارج کرد. صدای غرش سهمگینش مثل موجی در لابهلای شاخ و برگهای جنوب پیچید و تمام حیواناتی که در زمین لانه داشتند نیز آن غرش عجیب و جادویی را شنیدند، غرشی که فقط یک آلفای نیرومند از پسش برمیآمد. درست مثل چیزی که از غرشهای گینر یاد گرفته بود؛ اما صدای نعرهاش به قدری بلند و با صلابت بود که خودش هم از آن شگفتزده شده بود. بعد از اتمامش لحظاتِ طولانیای در همان حالت ماند تا اینکه گینر نزدیکش شد و نگاه عمیقی به او انداخت.
نسیم خنک شبانگاه طرههای آزادِ جلوی موهایش را به بازی گرفته بود. جنوب در سکوت مرگباری فرو رفته بود و تنها صدای جیرجیرکها آن سکوت را میشکست. حتی جغدها نیز دیگر در آن لحظه نالهشان قطع شده بود و تمام جنگل از شنیدن غرش قدرت آلفایشان شگفتزده شده بودند. گنتا بعد از شنیدن غرش او آنجا را ترک کرده بود؛ زیرا مطمئن شده بود که آلفا حواسش به جنگل هست.
رزالین هنوز شوکه بود و نمیدانست آن قدرت را ازکجا به دست آورده است که مانند حیوانات نعره بکشد. بیشک روح جنگل برای حفاظت از اصالت پاک طبیعت به کمک او آمده بود و باور کرده بود که هیچکس بهتر از رزالین نمیتواند برای جنگل بجنگد. در غیر اینصورت آن غرش عجیب هیچ توجیهی برنمیداشت!
هنوز پژواکِ غرشی که با موجی خاص از گلویش خارج شده بود را در گوشش میشنید، گلویش کمی میسوخت و حدس میزد که صدایش گرفته باشد. از جایش بلند شد و روی پاهایش ایستاد.
همانطور که به دشت خیره بود، زمزمه کرد:
- هیچ فکر نمیکردم ادوین واکنش نشون بده.
گینر بر پاهایش نشست و دستهایش را جلوی بدنش ستون کرد.
- اونقدرا هم احمق نیست، اون جایگاهش رو برای یکی ازتولههای خودش حفظ میکنه و هرگز حاضر نیست اون رو به گرگها بده.
نگاهش را چرخاند و به تپه که مشعلهایش خاموش بود، چشم دوخت. حتماً آنها هم صدای زوزه گرگها را شنیده بودند و پشت سرش غرش درندهها باعث وحشتشانشده بود، مردم ناواهو هیچ خبر نداشتند چه دردسر بزرگی جنوب را تهدید میکند. داکوتا هرگز به ذهنش هم نمیرسید دختری که از او متولد شده زمانی آلفای جنگل شود و مسئولیت نگهبانی از جنگل به گردن او بیافتد. پوزخندی کنار لبش نشست و نگاهش را از تپه گرفت،
سرش را چرخاند و به گینر که به دشت خیره بود، نگریست. نتوانست سوالی که تمام ذهنش را مشغول کرده بود، در دلش نگه دارد.
- از کجا میدونستی من میتونم انجامش بدم؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: