کامل شده رمان فرمانروای جنگلی (جلد اول مجموعه سرزمین زمرد) | الهه.م (محمدی) کاربر انجمن نگاه دانلود

سیر و روند رمان چطور پیش میره؟ توصیفات چطوره؟

  • خیلی تند تند می‌گذره :(

    رای: 0 0.0%
  • کمه، باید عمیق تر باشه تا باهاش ارتباط بگیرم.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه.م

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/03
ارسالی ها
816
امتیاز واکنش
61,009
امتیاز
966
سن
26
محل سکونت
مشهد
رزالین نگاه کوتاهی به گینر که گنتا را نگاه می‌کرد، انداخت و گفت:
- الان نه گنتا! اونا هنوز به‌سمت جنگل نیومدن.
حرکاتش کاملاً خشمگین و تندخویانه بود و کنترل رفتارش تنها به دلیل وجود آلفای جنگل روبه‌رویش بود.
- اون صدای زوزه‌ی یک آلفا بود که تا اعماق جنگل شنیده شد. چرا نمی‌خوای حرکتی بکنی؟
رزالین گیج‌شده و متوجه منظور او نمی‌شد. او فقط از یک زوزه آن‌چنان خشمگین بود؟ فکر می‌کرد آن زوزه تنها برای اعلام حضورشان در جنوب بوده و دلیلی برای آن‌همه عصبانیّت نمی‌دید، مخصوصاً که گینر در کنارش آرام ایستاده بود. سرش ناخودآگاه چرخید و به گینر خیره شد.
گینر رو به گنتا گفت:
- درسته، اونا حق ندارن توی قلمروی آلفای دیگه زوزه بکشن و اونا توی جنگل زوزه نکشیدن، کسی که باید واکنش نشون بده آلفای دشته.
هنوز دقایقی از آن زوزه‌ی بی‌همتا نگذشته بود که صدای غرش مهیب ادوین از دشت هم‌چون کوبیدن طبلی در آسمان، در سراسر جنوب پیچید. رزالین چرخید و شوکه به دشت خیره شد. خیلی کم پیش می‌آمد که ادوین در جایش تکان بخورد و غرش ناگهانیِ او نشان می‌داد که موضوع جدی است. حال منظور گنتا را فهمید و با خود اندیشید خیلی راه در پیش دارد تا اتفاقاتی را که با ورود درنده‌های دیگر به یک قلمرو می‌افتد، درک کند.
گینر کنارش ایستاد و گفت:
- حالا نوبت توئه.
به گینر که نگاهش به دشت بود، خیره شد و پرسید:
- چی نوبتِ منه؟
گینر به‌سمتش چرخید و مستقیم به او نگریست.
- غرش قدرت.
ابروهایش بالا پرید و بی‌توجه به وجود گنتا با دست‌پاچگی گفت:
- اما من هیچ‌وقت انجامش ندادم گینر. نمی‌دونم درست از پسش برمیام یا نه!
گینر به پشت سرش رفت و با ضربه‌ی سر او را به جلو هول داد. با لحن مطمئنی گفت:
- تو از پسش برمیای. معطل نکن.
قدمی جلو رفت و برگشت، نگاه عمیقی به گینر که مطمئن نگاهش می‌کرد، انداخت. اصلاً اطمینان نداشت که بتواند غرش حیوانات را از حنجره‌ی انسانی‌اش درست خارج کند یا نه؟ نگاه نامطمئنش را از گینر گرفت و به آسمان دشت خیره شد. به ماه که تک نشین آسمان آن شب بود نگریست و در اعماق قلبش حسی جوشید. تمام جنگل منتظر غرش آلفایشان بودند؛ چون شنیده بودند که یک گرگ گستاخانه در جنوب زوزه کشیده و بعد آلفای دشت واکنش نشان داده است. پس او باید به قیمت از دست دادن حنجره‌ی ظریفش هم که شده آن غرش را از گلویش خارج می‌کرد. باید به جنگل و تمام جنوب ثابت می‌کرد که حواسش به همه‌چیز هست و توان مقابله با هرچیزی را دارد.
مثل تمام لحظاتی که خودش را باور کرده بود، تصمیمش را گرفت و روی زمین نشست. مثل حیوانات دست‌هایش را روی زمین ستون کرد و سرش را بالا گرفت، چشم‌هایش را بست و نفسش را در سـ*ـینه حبس کرد. تا جایی که می‌توانست دهانش را باز کرد و با تمام توانی که در خود سراغ داشت، به سان حیوانات درنده نعره‌ای ممتدد از گلویش خارج کرد. صدای غرش سهمگینش مثل موجی در لابه‌لای شاخ و برگ‌های جنوب پیچید و تمام حیواناتی که در زمین لانه داشتند نیز آن غرش عجیب و جادویی را شنیدند، غرشی که فقط یک آلفای نیرومند از پسش برمی‌آمد. درست مثل چیزی که از غرش‌های گینر یاد گرفته بود؛ اما صدای نعره‌اش به قدری بلند و با صلابت بود که خودش هم از آن شگفت‌زده شده بود. بعد از اتمامش لحظاتِ طولانی‌ای در همان حالت ماند تا اینکه گینر نزدیکش شد و نگاه عمیقی به او انداخت.
نسیم خنک شبانگاه طره‌های آزادِ جلوی موهایش را به بازی گرفته بود. جنوب در سکوت مرگ‌باری فرو رفته بود و تنها صدای جیرجیرک‌ها آن سکوت را می‌شکست. حتی جغدها نیز دیگر در آن لحظه ناله‌شان قطع شده بود و تمام جنگل از شنیدن غرش قدرت آلفایشان شگفت‌زده شده بودند. گنتا بعد از شنیدن غرش او آنجا را ترک کرده بود؛ زیرا مطمئن شده بود که آلفا حواسش به جنگل هست.
رزالین هنوز شوکه بود و نمی‌دانست آن قدرت را ازکجا به دست آورده است که مانند حیوانات نعره بکشد. بی‌شک روح جنگل برای حفاظت از اصالت پاک طبیعت به کمک او آمده بود و باور کرده بود که هیچ‌کس بهتر از رزالین نمی‌تواند برای جنگل بجنگد. در غیر این‌صورت آن غرش عجیب هیچ توجیهی برنمی‌داشت!
هنوز پژواکِ غرشی که با موجی خاص از گلویش خارج شده بود را در گوشش می‌شنید، گلویش کمی می‌سوخت و حدس می‌زد که صدایش گرفته باشد. از جایش بلند شد و روی پاهایش ایستاد.
همان‌طور که به دشت خیره بود، زمزمه کرد:
- هیچ فکر نمی‌کردم ادوین واکنش نشون بده.
گینر بر پاهایش نشست و دست‌هایش را جلوی بدنش ستون کرد.
- اون‌قدرا هم احمق نیست، اون جایگاهش رو برای یکی ازتوله‌های خودش حفظ می‌کنه و هرگز حاضر نیست اون رو به گرگ‌ها بده.
نگاهش را چرخاند و به تپه که مشعل‌هایش خاموش بود، چشم دوخت. حتماً آنها هم صدای زوزه گرگ‌ها را شنیده بودند و پشت سرش غرش درنده‌ها باعث وحشتشان‌شده بود، مردم ناواهو هیچ خبر نداشتند چه دردسر بزرگی جنوب را تهدید می‌کند. داکوتا هرگز به ذهنش هم نمی‌رسید دختری که از او متولد شده زمانی آلفای جنگل شود و مسئولیت نگهبانی از جنگل به گردن او بیافتد. پوزخندی کنار لبش نشست و نگاهش را از تپه گرفت،
سرش را چرخاند و به گینر که به دشت خیره بود، نگریست. نتوانست سوالی که تمام ذهنش را مشغول کرده بود، در دلش نگه دارد.
- از کجا می‌دونستی من می‌تونم انجامش بدم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    گینر تا از چیزی مطمئن نمی‌بود هرگز رزالین را به انجامش تشویق نمی‌کرد و هیچ‌وقت در مواقع مهم او را به‌سمت ریسک کردن هُل نمی‌داد. رزالین ته دلش یقین داشت که گینر از اینکه او می‌توانسته غرش قدرت را انجام دهد، مطمئن بوده است؛ اما اینکه از کجا می‌دانسته و مطمئن بوده برایش مبهم بود؛ زیرا هرگز آن موقعیت پیش نیامده بود که او مجبور به غرش شود.
    گینر بدون آنکه نگاهش را از دشت بگیرد، گفت:
    - اطمینان داشتم که از پسش بر میای.
    کامل به‌طرفش چرخید و مستقیم به او نگریست.
    دوباره مصرانه پرسید:
    - چطور این‌قدر مطمئن بودی وقتی هیچ‌وقت انجامش نداده بودم؟ تو کسی نیستی که من رو جلوی گنتا به‌سمت کاری بفرستی که از پسش بر نمیام. از کجا می‌دونستی گینر؟
    بالاخره نگاهش را از دشت گرفت و سرش را چرخاند. به چشم‌های منتظر رزالین نگریست و بعد از مکثی طولانی پاسخ داد:
    - این چیزیه که بعداً خودت متوجه میشی. من اجازه‌ی برملا کردن این راز رو ندارم.
    سپس برای اینکه بیشتر مورد هجوم سوالات رزالین قرار نگیرد و مجبور به پاسخ دادن نشود، چرخید و آرام و با طمأنینه وارد جنگل شد.
    رزالین گیج و سردرگم برگشت و به مسیر بازگشت او خیره ماند.
    - راز؟ کدوم راز؟
    این را آرام و زیر لب از خود پرسید، تار موی آزاد جلو صورتش را کنار زد و با خود اندیشید که از قبل هم سردرگم تر شده است. آن غرش، رازی که گینر می‌گفت، چه ربطی بین آنها بود؟ وقتی گینر از پاسخ اضافی دادن به سوالاتش شانه خالی کرده بود؛ یعنی هرگز نمی‌گفت تا خودش از آن سردربیاورد و فهمیدن آن راز به عهده‌ی خودش بود. اما آخر از کجا باید می‌فهمید؟ اگر به خرافات اعتقاد داشت می‌گفت جنگل یا انرژی‌اش کمکش کرده؛ اما این چیزها تنها در افسانه‌ها بود و چنین چیزی امکان نداشت! اصلاً چرا باید این موضوع راز باشد؟ موضوع پیش پا افتاده‌ای نبود؛ اما دیگر آن‌قدر هم مهم به نظر نمی‌آمد که گینر از جواب دادن به آن شانه خالی کند. چشم‌هایش را کلافه در قاب چرخاند و به‌سمت دشت چرخید.
    ناگهان شوکه قدمی عقب رفت و بلند گفت:
    - لعنت...
    اصلاً توقع دیدن سایمون را دست‌به‌سـ*ـینه در چند قدمیاش نداشت و نمی‌دانست چطور صدای پایش را در آن سکوت نشنیده است. آن‌قدر ذهنش درگیر آن رازِ لعنتی شده بود که متوجه اطرافش نبود. دست برد و بی‌درنگ خنجرش را از غلاف کشید و به‌سمت او نشانه رفت.
    با صدایی کنترل شده پرسید:
    - اینجا چه غلطی می‌کنی تو لعنتی؟
    سایمون کاملاً بی‌دغدغه و آرام خندید و گفت:
    - پس کار با خنجر رو هم بلدی!
    عصبی دندان‌هایش را روی هم فشرد و خیره نگاهش کرد. از مسخره‌شدن متنفر بود! از اینکه او را آنجا می‌دید عصبی نبود، تمام حرصش از خودش بود که آن‌طور ابلهانه غافلگیر شده بود. دسته‌ی خنجر را در مشتش فشرد و با ابروهای درهم گره خورده گفت:
    - گفته بودم این اطراف پیدات نشه.
    سایمون سرش را آرام تکان داد و به زمین نگریست.
    - آره یادم هست.
    سپس نگاهش را بالا برد و همان‌طور که شانه‌هایش را به بالا هُل می‌داد، گفت:
    - اما من هنوز جنگل رو ندیدم!
    خنجرش را بیشتر به‌سمتش متمایل کرد و گفت:
    - بکش عقب غریبه! من اجازه‌ی ورودت به جنگل رو تا زمانی‌که زنده باشم نمیدم.
    دست‌هایش را از روی سـ*ـینه‌اش باز کرد و با اعتراض گفت:
    - کوتاه بیا دختر! چرا دیدن جنگل رو به مرگت مشروط می‌کنی؟
    کمی جلوتر رفت تا اگر نیاز به حمله بود، انرژی زیادی مصرف نکند و به راحتی خنجر را در نقاط حساس بدنش فرو کند.
    - چون من نگهبان جنگل هستم و طبق قانون جنگل تا زمانی‌که آلفا زنده باشه، هیچ انسانی حق ورود به جنگل رو نداره.
    ایستاده در جایش سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
    - تو خودت انسان نیستی؟ چطور تو خودت اجازه‌ی ورود به جنگل رو داری؟ ببینم نکنه تو فکر می‌کنی حیوونی چیزی هستی؟
    رزالین خشمگین دندان روی هم سایید و در جواب گفت:
    - من مجبور نیستم برای انسان زبون نفهمی مثل تو راز و قوانین دنیای وحش رو توضیح بدم.
    سایمون سرش را تکان داد و طلبکار گفت:
    - اتفاقاً مجبوری که توضیح بدی! چون اجازه‌ی ورودم به جایی که پر از منابع مهم هست رو نمیدی، فقط به این بهانه که آلفای جنگل هستی و مثلاً انسان‌ها حق ورود بهش رو ندارن. در صورتی‌که با آلفا بودن تو که انسان هستی یه تناقض بزرگ این وسط وجود داره.
    رزالین خنجرش را پایین گرفت و نفسش را کلافه بیرون فرستاد. نگاهش را در دشت چرخاند و درنهایت درجواب سخنرانی بلند بالای او گفت:
    - از همون راهی که اومدی برگرد به منطقه‌ت، من درگیر مسئله‌ی بزرگ‌تری هستم و وقت بحث کردن با تو رو ندارم.
    سپس در جایش چرخید و قصد ورود به جنگل را کرد.
    - منظورت گرگ‌ها هستن؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    هنوز یک قدم بیشتر برنداشته بود که ایستاد و سرش روی شانه چرخید، از گوشه‌ی چشم نگاهی به چشم‌های سبز او که درتاریکی می‌درخشید کرد و گفت:
    - آره درست متوجه شدی. حالا هرچی زودتر شرت رو کم کن، نمی‌خوام دیگه این اطراف ببینمت.
    از پشت سرش با صدایی کنترل شده گفت:
    - شاید من بتونم کمکت کنم از پسشون بربیای، فقط به این شرط که اجازه بدی جنگل رو ببینم.
    رزالین عصبی چرخید و به‌طرفش خیز برداشت. یقه‌ی لباس قهوه‌ای او را در مشت گرفت و خشمگین از بین دندان‌های روی هم فشرده‌اش، غرید:
    - فکر کردی کی هستی که برای من شرط می‌ذاری؟ و چطور به خودت جرئت این رو میدی که با آلفای بزرگ‌ترین قلمروی جنوب این‌طور حرف بزنی؟
    صورت برافروخته‌اش درست زیر گردن سایمون بود و از لحاظ قدی اختلاف زیادی داشتند. سایمون مردمک چشم‌هایش را پایین بـرده بود و خیره به صورتش نگاه می‌کرد و ابروهایش از تعجب بالا پریده بود. کاملاً از رفتار رزالین متعجب بود و انگار توقع چنین واکنشی را از او نداشت. نگاهش تمام صورت رزالین را می‌کاویید و اصلاً سعی در جدا کردن او از خود نداشت. هیچ پاسخی نداده بود و رزالین با دیدن چشم‌های او که گستاخانه بر اعضای صورتش می‌چرخید، عصبی با کف دو دست محکم به سـ*ـینه‌اش کوبید و او را از پشت روی زمین پرت کرد.
    قلبش تند می‌کوبید و حس می‌کرد نفسش بند آمده است. انگشتش را تهدیدوار برای سایمون که افتاده بر زمین هنوز مستقیم نگاهش می‌کرد تکان داد و با صدای کنترل‌شده‌ای گفت:
    - یک بار دیگه اطراف جنگل ببینمت دیگه بهت رحم نمی‌کنم.
    رویش را از او گرفت و به‌سمت جنگل راه افتاد.
    سایمون از پشت سرش با صدای بلند گفت:
    - من تا جنگل رو نبینم برنمی‌گردم، مطمئن باش.هی! فهمیدی؟ شنیدی چی گفتم؟
    بدون آن که برگردد و به پشت سرش نگاه کند، با قدم‌هایی بلند وارد جنگل شد. وقتی کاملاً در عمق جنگل و بین درختان فرو رفت، دستش را روی قلبش که دیوانه‌وار به قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش کوبیده می‌شد، گذاشت. اصلاً سر در نمی‌آورد! نمی‌فهمید چرا کوبش قلبش متوقف نمی‌شود و اصلاً چرا آن‌طور خودش را به در و دیوار می‌زند. انگار که چشم‌های آن مرد جادو داشت. اگر ذره‌ای جادو را باور داشت یقین پیدا می‌کرد که در چشم‌های او طلسم وجود دارد. چیز خاصی در چشم‌هایش بود که لرز بر اندام رزالین می‌انداخت و اصلاً درک نمی‌کرد چرا از نگاه او آن‌طور بهم ریخته!
    بعد از پناه بردنش به جنگل تنها با دویدن و درگیری با حیوانات قلبش تند می‌تپید. قطعاً آن مرد چیزی درونش داشت که نگاه عجیبش از فاصله‌ی نزدیک او را آن‌طور بهم ریخته بود.
    به درختی تکیه داد و نفس عمیقی کشید تا ضربان قلب و جریان نامنظم تنفسش مرتب شود. چشم‌هایش را بست، نفس‌های بلند و منظم کشید و به صدای جیرجیرک‌ها گوش سپرد تا آوای شبانه جنگل او را آرام کند. کلمه‌ی "چرا" مدام در ذهنش چرخ می‌خورد و نمی‌دانست چرا قلب لعنتی‌اش آن‌طور می‎زند. آن‌قدر به آن وضع ادامه داد تا بالاخره حس کرد کمی آرام‌تر شده است. وقتی تپش قلبش منظم شد و کم‌کم به حالت طبیعی‌اش برگشت، تکیه‌اش را از درخت گرفت و صاف ایستاد.
    باید خودش را هرچه سریع‌تر به آب می‌رساند و بدنش را می‌شست؛ چون بدون شک به خاطر نزدیک بودن زیادش به سایمون در آن برخورد، بدنش بوی غریبه را گرفته بود و اولین حیوانی که سر راهش درمی‌آمد متوجه بوی انسان غریبه می‌شد. اگر می‌توانست به‌سمت منتوک می‌رفت؛ اما مسیرش تا آنجا خیلی طولانی‌تر بود و ممکن بود با کسی روبه‌رو شود. مجبور شد راه آبشار را در پیش بگیرد. هیچ دوست نداشت آن ننگ را در آبشار اشک پری پاک کند. به‌شدت عصبی بود و دلش می‌خواست چیزی در دستش می‌بود تا آن را تکه‌تکه کند. قدم‌هایش را بلند برمی‌داشت و سعی می‌کرد اصلاً به اطرافش توجه نکند. تا جایی که می‌توانست قدم‌هایش را بلند و بی‌صدا برمی‌داشت تا توجه حیوانی را جلب نکند.
    به محض شنیدن صدای جریان آب و دیدن آبشار، قدم‌هایش را تندتر کرد و بدون اینکه به اطراف نگاه کند، تقریباً به‌سمت برکه‌ی جلوی آبشار دوید! دیدن آب پاک و گوارا که در حرکت بود، حس نجات پیدا کردن از یک خفقان مرگ‌آور بود؛ زیرا فکر می‌کرد خودش هم عطر سرد و تند سایمون را در خود حس می‌کند! قبل از آنکه فرصت کند داخل آب شود، صدای گینر در جا میخکوبش کرد.
    - صبر کن رزالین.
    شوکه سرجایش ایستاد و چشم‌هایش را با بیچارگی روی هم فشرد. آخرین نفری که آرزو می‌کرد با آن روبه‌رو شود.
    دستش را بر پیشانی‌اش گذاشت و در جایش چرخید، به گینر که در چند قدمی‌اش بود، نگریست. در دلش به زمین و زمان لعنت می‌فرستاد. گینر بد موقعی مچش را گرفته بود. سکوتش باعث شد گینر جلو برود و بینی‌اش را نزدیک لباس‌های او نگاه دارد و با دقت بو بکشد، کنجکاو دور او چرخید و کاملاً او را بو کشید. رزالین کلافه به حرکت گینر دور خود نگاه می‌کرد و در دلش سایمون را لعنت می‌کرد که باعث شد او از کوره در برود و این‌طور در این مخمصه گیر کند. دستش را از پیشانی‌اش جدا کرد و کنار بدنش آویزان ماند.
    او به هیچ وجه اجازه نداشت به انسان‌ها دست بزند و قوانین جنگل کاملاً او را در این مورد محدود می‌کرد. اجازه کشتن هر نوع متجاوزی را داشت؛ اما او اصلاً دوست نداشت یک انسان را که حتماً در گوشه‌ای خانواده داشت بکشد و برای جنگل دردسر بسازد، به همین خاطر با تمام توان سعی داشت او را دور نگه دارد. گینر نباید از این موضوع مطلع می‌شد چون این موضوعی نبود که او راحت از آن بگذرد؛ زیرا مسئله گله‌اش بود که با وجود انسان‌ها در خطر بودند.
    - این بوی عجیب چیه رزالین؟ تو کجا بودی؟

    مکثی کرد و نگاهش را به گینر دوخت. بااحتیاط پاسخ داد:
    - من حاشیه‌ی جنگل ایستاده بودم!
    دوباره سرش را به لباس‌های رزالین نزدیک کرد و گفت:
    - نمی‌تونم درست تشخیص بدم که این بوی چیه!

    رزالین از حرف گینر به وضوح جا خورد. بوی انسان چیزی نبود که او نتواند حسش کند! از حرف گینر سردرنمی‌آورد.
    با لحنی که شک در آن موج می‌زد، پرسید:
    - یعنی چی گینر؟ متوجه منظورت نمی‌شم.
    گینر بالاخره از بو کشیدن لباسش دست کشید و عقب ایستاد، به او خیره شد و گفت:
    - تو همیشه بوی جنگل رو میدی رزالین؛ اما بوی انسانی هم همراهت هست و این یه عطر خاص از تو ساخته که برای همه‌ی جنگل شناخته شده؛ اما الان یک بوی دیگه هم با بدنت قاطی‌شده که عطر پلیدی از تو متصاعد میکنه.
    لب‌هایش را روی هم فشرد و ذهنش روی کلمه‌ی پلید متوقف شد. ترجیح می‌داد به گینر نگوید که با سایمون ملاقات شگفت‌آوری داشته است، پس بعد از سکوت کوتاهی گفت:
    - باید خودم رو توی آب تمیز کنم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    گینر به چشم‌هایش خیره شد و حرفی نزد. با اکراه رویش را از او گرفت و به‌سمت آبشار چرخید. لبه‌ی برکه نشست و پاهایش را در آب فرو برد. کم‌کم با احتیاط پایین رفت و در آب که تقریباً تا زیر گلویش می‌رسید، ایستاد. با ورودش به آب موج‌های باریکی که در هم فرو می‌رفتند به وجود آمد و کم‌کم برکه به حضورش عادت کرد و آرام گرفت. پشتش به گینر بود و اورا نمی‌دید؛ اما مطمئن بود که او هنوز آنجاست. نفسش را حبس کرد و خودش را به زیر آب کشید و بعد از مکثی چند ثانیه‌ای دوباره بالا آمد. به صورتش دست کشید و آب روی چشم‌هایش را گرفت تا بتواند پلک‌هایش را باز کند. دست‌هایش را محکم به هم کشید تا اگر بوی سایمون بر دست‌هایش هم مانده از او پاک شود.
    تمام ذهنش درگیر این بود که از او بوی پلیدی درونش جا مانده! شاید اگر می‌دانست اسید چیست، خود را در آن غرق می‌کرد. می‌خواست خوش‌بینانه‌تر فکر کند. با خود می‌گفت شاید به دلیل دور بودن ازجنوب باشد، شاید مردم غرب بوی خاصی داشتند که برای حیوانات جنوب عجیب و پلید می‌آمد. درست متوجه نمی‌شد که چرا گینر گفت که بوی پلیدی می‌دهد، حس بویایی گینر آن‌قدر قوی بود و او آن‌قدر به بویایی او اطمینان داشت که نمی‌توانست خلاف حرف او را قبول کند؛ اما این بار که خود گینر هم سردرنمی‌آورد، برایش گیج کننده بود.
    وقتی مطمئن شد که تمام بدنش را پاک کرده، دست‌هایش را لبه‌ی برکه روی زمین گذاشت و خود را بالا کشید. گیسوانش را دور دستش پیچید و آب آن‌ها را گرفت. به گینر که خیره نگاهش می‌کرد نگریست و پرسید:
    - هنوزم اون بو رو حس می‌کنی؟
    گینر نگاهش را از او گرفت و درجایش چرخید، به تلخی گفت:
    - دیگه نه.
    در جایش ایستاد و به گینر که به‌سمت مخفیگاه راه افتاده بود، خیره شد. دل‌خوری او را حس می‌کرد؛ اما بهتر از آن بود که با فهمیدنش اتفاقات بد بیفتد، مخصوصاً که گینر آن بو را پلید تعبیر کرد. او اصلاً نمی‌خواست به آن موجود زبان نفهم صدمه‌ای بزند که بعداً مجبور شود با انسان‌های بیشتری درگیر شود. اگر گینر متوجه می‌شد که آن بو از سایمون است، ممکن بود برای محافظت از جان گله‌اش او را از بین ببرد و این اصلاً از نظر رزالین خوب نبود. با وجود گرگ‌های کوهستان درگیر شدن با یک عده انسان اصلاً کار عاقلانه‌ای نمی‌آمد. گینر متوجه شده بود که رزالین چیزی را مخفی می‌کند؛ اما هرگز از او نمی‌پرسید که موضوع چیست. چشم‌هایش را بست و نفسش را با شدّت به بیرون فرستاد.
    ***
    جنگل صبح را طور دیگری آغاز کرده بود. از نیمه‌های دیشب باران‌های سیل‌آسای پاییزی باریدنش را شروع کرده بود و هنوز که از نیمه‌های روز می‌گذشت، بارش قطع نشده بود. هوای دلپذیر روز قبل به طور ناگهانی دگرگون شده و جایش را با سرمایی ملایم عوض کرده بود. آسمانِ آفتابی و درخشان نیز تبدیل به آسمانی مملو از ابرهای سیاه و دلگیر شده بود. هوای جنگل به رنگ خاکستری در آمده بود و بسیار دلگیر به نظر می‌رسید.
    رزالین زیر درخت زیزفونی ایستاده و دستش را به تنه‌ی قطورش تکیه داده بود. به دانه‌های درشت باران که پر سروصدا چاله‌های جنگل را پر از آب می‌کرد، می‌نگریست و با خود می‌اندیشید که جنوب خیلی خوب از مهمان‌های ناخوانده‌ی جدیدش استقبال کرده است. هوای کوهستان با جنوب خیلی تفاوت داشت و در دل آرزو می‌کرد تحمل شرایط برای گرگ‌ها در این باران شدید، آن هم بدون داشتن سرپناه بسیار سخت باشد.
    نفسش را آه مانند بیرون فرستاد و به گینر که کنار شیگان زیر درختی نشسته بود، نگریست. رفتن زیر درخت لطف چندانی به آن‌ها نمی‌کرد؛ زیرا در هر صورت خیس می‌شدند. پناه گرفتن زیر درختان فقط شدت برخورد دانه‌های باران بر بدنشان را کم می‌کرد. نگاهش را دور مخفیگاه چرخاند، سر تا پای ببرها خیس بود و موهای بدنشان به تنشان چسبیده بود. لـ*ـذت‌بخش‌ترین چیز برای رزالین هنگام باریدن باران توله‌ها بودند که خود را کاملاً در پناه مادرهایشان مخفی می‌کردند و به طور غریزی می‌فهمیدند تا زمانی‌که بالغ نشوند، هرچیزی می‌تواند به آنها صدمه بزند. نگاه‌های معصوم و سکون ماندنشان برای رزالین جذاب بود و ته دلش برای آرامش زورکی‌ای که به آن‌ها تحمیل می‌شد، ضعف می‌رفت. محوطه حالت راکدی به خود گرفته بود، صدایی جز ریزش قطرات باران شنیده نمی‌شد و از بازی‌گوشی هر روزه‌ی ببرها خبری نبود.
    نگاهش را از توله‌ها گرفت و دوباره به گینر خیره شد. گینر از دیشب به وضوح از او کناره می‌گرفت و او نمی‌دانست دقیقاً به چه دلیل اینکار را می‌کند. خود رزالین هم ته دلش از او برای حرف‌هایش در حاشیه‌ی جنگل دلخور بود، اما چیزی نبود که زیاد طولانی شود؛ زیرا گینر همیشه در شرایطی که فکرش را نمی‌کرد، طوری می‌توانست او را قانع کند که خودش از اینکه آن‌قدر ابلهانه به موضوع نگاه می‌کرده، متأسف شود. حال آن‌قدر فکرش مشغول بود که دیگر حرف‌های دیشب را درست به خاطر نمی‌آورد و برایش مهم نبود.
    گینر سرش را چرخاند و نگاهشان درهم گره خورد. نگاه عمیق و سنگینی حواله‌ی او کرد، بعد سرش را چرخاند و به مسیر دیگری نگریست. نگاهش برای رزالین کلی معنا داشت و او سعی کرد اصلاً هیچ کدامش را نفهمد.
    کلافه چشم‌هایش را روی هم فشرد، اصلاً طاقت این رفتارهای گینر را نداشت. کاش لااقل دلیل اصلی دلخوری او را می‌دانست. دیگر رابـ ـطه‌شان طوری نبود که تمام اتفاقاتی که برایش می‌افتاد را شرح دهد و تنها دلیل قانع‌کننده‌ای که می‌توانست برای خود بیاورد این بود که گینر چیزی فهمیده است، سرش را پایین انداخت و کلافه چشم‌هایش را بست. با خود اندیشید که اگر هم گینر به دلیل اینکه جریان دیشب را نگفته ناراحت است، بهتر است همان‌طور ناراحت بماند. به نفع همه بود که موضوع مخفی بماند. دستش را از روی درخت برداشت و از زیر درخت بیرون رفت. تحمل کردن گینر با آن رفتارهای زجرآورش برایش سخت شده بود و طی تصمیمی ناگهانی راه خروج از مخفیگاه را درپیش گرفت.

    دانه‌های باران بی‌رحمانه بر سرو صورتش فرود می‌آمدند و او بی‌توجه به‌سمت درخت کهن حرکت می‎‌کرد. در این شرایط که گینر به او بی‌توجه بود تنها مخفی شدن در تنه‌ی غول پیکر درخت کهن می‌توانست کمی او را آرام کند. سرعتش کم بود و قدم‌هایش را شمرده برمی‌داشت، هیچ عجله‌ای برای زود رسیدن نداشت.
    جنگل بارانی طوری خالی و خلوت بود که انگار ساکنانش از آن گریخته باشند. جز صدای باران شنیده نمی‌شد و هر از گاهی با فرورفتن پایش در چاله‌ی آب صدایی خارج از صدای باران هم شنیده می‌شد.
    هیچ چیز سر راه رزالین نبود و او زودتر از آنچه که فکرش را می‌کرد، درخت را دید. سرش را چرخاند و به تخته سنگِ بزرگی که سمت راست درخت قرار داشت نگریست. اگر باران نمی‌بارید شاید ساعت‌ها جلوی آن می‌نشست و خاطراتش را مرور می‌کرد؛ اما مجبور بود که به‌سمت درخت برود، دانه‌های درشت باران با هربار برخورد به پوست برهنه‌اش درد خفیفی از خود به جا می‌گذاشتند
    .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    جلوی ورودی مخفی درخت ایستاد. شاخه‌های سبزِ روند که مسیر ورود را پوشانده بود با دست کنار زد و با سر خم کرده وارد شد. کف دو دستش را به گیسوانش که کامل خیس بودند کشید و آنها را به عقب هُل داد. از تمام بدنش آب می‌چکید و لباسش به بدنش چسبیده بود. نفس عمیقی کشید و ریه‌اش پر از عطر داغ و تلخ درخت کهن شد. داخل تنه‌ی خالی درخت تنها جایی بود که از باران در امان بود و او روزهای بارانی آنجا را به هرجای دیگری ترجیح می‌داد.
    صدای تندر و غرش آسمان سنگ‌دلانه سکوت جنگل را در هم شکست، رزالین شوکه سرش را چرخاند و زیر لب لعنتی فرستاد. قصد داشت از شاخه‌های به هم تابیده بالا برود و خودش را به بالای درخت برساند؛ اما با شروع شدن رعد و برق دیگر نمی‌توانست این کار را بکند. قطره‌های لرزانی از بین شاخه‌ها بر خزه‌های سبز و درخشانی که کف درخت روییده بودند، می‌چکید و صدای چکه‌اش تنها صدای واضحی بود که در تنه می‌پیچید. برای لحظاتی بی‌حرکت سرجایش ایستاد و به صدای تندرها که انگار از راه بسیار دوری به گوشش می‌رسید، گوش سپرد. سرش را پایین انداخت و چشم‌هایش را بست.
    کلافه سرش را تکان داد، نمی‌دانست چه مرگش شده است. از چیز نامشخصی رنج می‌برد و اصلاً نمی‌دانست آن چیست! اگر می‌توانست خود را درک کند حتماً بهتر تصمیم می‌گرفت. چشم‌هایش را باز کرد و به بالای سرش نگاه کرد. به شاخه‌های درهم تنیده که تا بیرون از فضای خالی درخت ادامه داشت نگریست. هیچ‌چیز نمی‌توانست او را آرام کند و باید هر طور که می‌شد حواس خودش را پرت می‌کرد، لب‌هایش را روی هم فشرد و جلو رفت. به خودش قول داد که ارتفاع زیادی را بالا نرود. اولین شاخه‌ی باریک را گرفت، خود را بالا کشید و پایش را لبه‌ی شاخه‌ی پایین‌تر گذاشت. با جهشی دیگر شاخه‌ی بعدی را گرفت و خود را بالا کشید.
    عضلات بدنش برجسته و قوی شده بود و در اولین نگاه می‌شد عضلات ورزیده‌اش را به‌راحتی تشخیص داد. او با زنانی که تمام وقت خود را صرف همسر و بچه‌هایشان می‌کردند و سخت‌ترین کارشان زایمان بود خیلی فرق کرده بود. او زمین تا آسمان با زنان قبیله‌اش فرق داشت؛ یعنی آلفا بودن این تفاوت را در او ایجاد کرده بود که حتی از مردان هم زمخت‌تر باشد، اما با تمام نفوذ ناپذیری و محکم بودنش احساسات نرم زنانه‌اش گاهی از لایه‌های زیرین روحش خودنمایی می‌کرد. رفتار گینر به‌شدت او را تحت تاثیر قرار می‌داد و بی‌محلی کردن‌هایش او را ظالمانه درهم می‌شکست.
    شاخه‌ها را درحالی بالا می‌رفت که فکرش درگیر اتفاقات اخیر بود. خبر آمدن درنده‌های کوهستان همزمان دیدن کایلی و بعد از آن دیدار با سایمون، درگیری‌اش با گینر و غرش قدرت دست آخر هم بوی پلیدی که گینر از آن گفت و اکنون دلخوری آشکار گینر.
    با خود اندیشید که حتی اگر بخواهد درگیری‌اش با سایمون را به گینر بگوید، باید او را از جنگل خارج می‌کرد؛ زیرا وضعیت جنگل به گونه‌ای بود که همه منتظر شنیدن صدا یا هشداری بودند و نمی‌شد برخوردش با یک انسان را در جنگل برای گینر بگوید.
    اصلاً متوجه نشد چطور خودش را به بالای درخت رساند و روی اولین شاخه‌ی بیرونی درخت نشست. می‌توانست اطرافش را تقریبا ببیند. نفس عمیقی کشید، روی شاخه عقب رفت تا اینکه به تنه‌ی اصلی درخت تکیه داد و چشم‌هایش را بست. درخت درست در محل رویش شاخه‌های اصلی‌اش دارای حفره‌هایی بود که اندام یک انسان هم می‌توانست از آن رد شود و رزالین از همانجا خارج شده بود. هنوز تا بالاترین شاخه‌های درخت چندین متر فاصله بود طوری که از جایی که رزالین نشسته بود، درست نمی‌توانست آن را ببیند. سرش را به تنه‌ی قطور درخت تکیه داد و چشم‌هایش را بست. باران بدون آنکه کم یا زیاد شود، به‌طور یکنواخت می‌بارید و صدای بارشش دیگر برای گوش طبیعی شده بود.
    صدای دل‌خراش رعد و برق چشم‌هایش را باز کرد. نفسش را به بیرون فرستاد و نفس عمیقی کشید، دستش را به پیشانی‌اش کشید و قطرات آب که داشت به چشم‌هایش نفوذ می‌کرد را با دست پاک کرد. به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد و فکرش درگیر حرف‌های دیشب گینر شد.
    شاید حق با او بود! شاید می‌توانست اوضاع را تغییر دهد؛ اما مطمئن بود که کار راحتی نیست. آن نقطه از زندگی‌اش تنها به این اندیشید پشت کند؛ زیرا دیده بود که پدرش و روبن چطور به او پشت کردند و حتی حاضر نشدند دیگر او را ببینند. حس دل‌شکستگی از پدرش وتنفر شدیدش از لیام در لحظه درست همان جایی که به‌سمت خروجی چادر دوید قانعش کرده بود که دیگر ماندن فایده‌ای ندارد.
    او دختر قانون‌شکنی بود. هیچ یک از دختران قبیله در جنگل یا پایین تپه پرسه نمی‌زدند، آنها حتی از وجود دریای منتوک مطمئن نبودند و هرگز آن را به چشم ندیده بودند. بیشتر دل‌ مشغولی و فکرشان درگیر کار در قبیله بود؛ اما رزالین از همان کودکی روحیه‌ای سرکش داشت و خیلی کم پیش می‌آمد که به حرف‌های مادرش درمورد یادگیری پخت نان و کارهای زنانه گوش دهد و وقتی هم که به پدر گفته می‌شد، داکوتا اصلاً بر او سخت نمی‌گرفت. شاید اگر نظر قطعی‌اش را می‌داد و می‌گفت که از لیام متنفر است پدرش حاضر نمی‌شد او را به عروسی لیام درآورد.
    با دو انگشت چشم‌هایش را فشرد و افکارش مسیر دیگری به خود گرفت. شرایط قبیله آن روزها بسیار بحرانی بود. هرچند روز یک‌بار با وجود فاصله‌ی بسیار دور از لاملیا تا قبیله کمک‌های بسیاری از آنها دریافت می‌کردند و سلاح‌های تازه برای شکار فرستاده می‌شد. دور تا دور تپه را حصار کرده بودند و حتی نیرو برای نگهبانی فرستاده شده بود. همه‌ی اینها تنها برای این بود که لیام قصد صمیمی‌تر کردن روابطش با ناواهو را داشت. قطعاً اگر بحث تنفرش از او را پیش می‌کشید، پدرش به او یادآور می‌شد که لیام مرد بسیار جوانمرد و بخشنده‌ ایست. پس نه! قطع به یقین موفق نمی‌شد.
    صدای غرشی از دور او را به ناگاه از گرداب افکارش با بی‌رحمی بیرون کشید. سرش چرخید و با دقت گوش داد. دوباره صدای غرش که به ناله بی‌شباهت نبود، به گوشش رسید که آلفا را صدا می‌زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    صدای ناله را با غرش کوتاهی جواب داد و بی‌معطلی از حفره‌ی پایین پایش وارد درخت شد. شاخه‌های درهم تنیده را به سرعت پایین رفت و از تنه‌ی درخت خارج شد.
    سرش را به اطراف چرخاند و سپس با نهایت سرعت به‌سمت مخفیگاه دوید. صدای ناله‌ی یکی از ببرها بود که او را فرا خوانده بود. اگر مسئله‌ی مهمی نمی‌بود، گینر از پسش برمی‌آمد و صدا زدن او نشان می‌داد که موضوع آن‌قدر جدی است که از عهده‌ی گینر خارج است. رزالین از دلشوره‌ای ناگهانی نمی‌فهمید که چطور مسیر را طی می‌کند. پاهایش بی‌اختیارِ او یکی پس از دیگری روی زمین گذاشته می‌شد و مسافت را با سرعت طی می‌کرد. شاخه‌ها را با شدّت از سرِ راهش کنار می‌زد و با دیدن مسیر ورودی مخفیگاه نفس سردی از سـ*ـینه‌اش خارج شد. سرعتش را کم کرد و با قدم‌های بلند وارد محوطه‌ی ببرها شد.
    نیاز نبود سر بچرخاند تا کسی که او را فراخوانده است پیدا کند؛ زیرا گینر و شیگان و چند ببر دیگر دورش بودند. جانلی(Janely) با دیدن رزالین ناله‌لی کوتاه از گلویش خارج کرد و با چشم‌هایی ناامید به او نگریست، گینر و شیگان هم متوجه او شدند. گینر از جانلی فاصله گرفت و به‌سمت رزالین که از تمام بدنش آب می‌چکید، رفت.
    - بهت نگفته بودم روزای بارونی سراغِ درخت کهن نری؟
    رزالین نگاهش را از جانلی که نگاهش می‌کرد گرفت و به گینر خیره شد. تمام آن حس‌هایی که دلخوری گینر باعثش شده بود را به خاطر آورد. گینر می‌دانست که روزهای بارانی رزالین حتماً ساعاتی را به درخت کهن می‌رود و خود را از درخت بالا می‌کشد و بارها به او گفته بود که زمانی‌که باران با صاعقه همراه است، بالای شاخه‌ها نرود.
    از اینکه حتی با وجود ناراحتی باز هم حواسش به او بود، دلش گرم شد؛ اما درحالی‌که به‌سمت جانلی می‌رفت، با لحن بی تفاوتی گفت:
    - زیاد بالا نرفتم.
    جلو رفت و نگاهش را بین شیگان و جانلی چرخاند، خطاب به دونفرشان پرسید:
    - چه اتفاقی افتاده؟
    جانلی که بی‌قرار بود و سرش مدام به چپ و راست می‌چرخید، گفت:
    - مایسن (masen) توی مخفیگاه نیست. با وجود بارون نمی‌تونم بوی بدنش رو حس کنم.
    لب‌هایش را روی هم فشرد، پس موضوع درست به خود او مربوط بود. اگر گینر هم نتوانسته او را از بوی بدنش پیدا کند؛ یعنی یا آن‌قدر دورشده که از محدوده‌ی بویایی او خارج‌شده یا آن‌قدر زیر باران بوده که رد بویش محو شده است.
    از گینر که کنارش ایستاده بود پرسید:
    - توی مخفیگاه پیداش نکردین؟
    گینر پاسخ داد:
    - نه! از محوطه خارج شده.
    رزالین مشتش را روی دهانش گذاشت و با خود اندیشید که اگر در جنگل باشد راحت می‌تواند پیدایش کند.
    با لحن اطمینان‌بخشی رو به جانلی گفت:
    - نگران نباش پیداش می‌کنم، اون چند هفته‌ی دیگه بالغ میشه پس اصلاً نباید نگرانش باشی جانلی!
    سپس از او و شیگان فاصله گرفت و گینر نیز همراهش شد. آرام طوری که فقط گینر بشنود، گفت:
    - امیدوارم از جنگل خارج نشده باشه.
    گینر درحالی‌که با او هم قدم بود، گفت:
    - شدّت بارون بهش اجازه‌ی رفتن به دور رو نمیده. حتما همین نزدیکی‌ها جایی پنهان شده.
    اخم کم‌رنگ ناخودآگاهی بین ابروان رزالین نشسته بود. نه قطعاً آن نزدیکی‌ها نمی‌توانست باشد! سرش را تکان داد و گفت:
    - من اهالی رو خبر می‌کنم که اگه کسی پیداش کرد من رو خبر کنه، خودم هم دنبالش می‌گردم.
    به‌سمت خروجیِ مخفیگاه راه افتاد وگینر هم همراهش شد، برگشت و نگاه عمیقی به او انداخت. بدون آنکه نگاهش را پاسخ دهد، آرام غرید:
    - همراهت میام.
    دیگر بارش باران حس نمی‌شد. تمام فکرش درگیر مایسن، توله ببر بازیگوشی بود که گم‌شده و با وجود باران شدید نمی‌شد پیدایش کرد. نگران بود که از جنگل خارج شده باشد. بیرون از جنگل پر از خطرهای هولناکی برای یک توله ببر بود. از یک سمت گرگ‌ها و از سمت دیگر مردم ناواهو که زندگی‌شان بر پایه‌ی شکار ببرها می‌گذشت و آن‌قدر جوانمردی در آنها سراغ نداشت که به مایسن رحم کنند! این‌ها حتی به راحتی می‌توانست جان یک ببر بالغ را هم به خطر بیندازد. برایش سوال بود که مایسن چطور جرئت کرده در این باران شدید به فکر ماجراجویی بیفتد؟
    همان‌طور که راه می‌رفت، دو دستش را دور دهانش نگه داشت و غرش کرد. غرشی که زمان گم شدن یکی از توله‌های اهالی توسط آلفا در جنگل طنین می‌انداخت. غرشی به سبک ببرها که برای تمام جنگل قابل فهم باشد.
    چندین بار غرش را از گلویش خارج کرد و سپس رو به گینر گفت:
    - باید از هم جدا بشیم و دنبالش بگردیم. بیرون جنگل برای تو امن نیست و من حاشیه‌ی جنگل رو دنبال می‌کنم.
    گینر بدون آنکه حرفی بزند، مسیر را از او جدا کرد و راه مخالف را در پیش گرفت.
    سرش را به اطراف تکان داد و به‌سمت حاشیه‌ی جنگل دوید. ساق پاهایش تا زانو آغشته به گِل شده بود و با هربار فرورفتن پایش در چاله‌ی آبی گِل بیشتر به لباسش پاشیده می‌شد. زیاد طول نکشید که به حاشیه‌ی جنگل رسید. شاخه‌ها را با دست کنار زد و جلو رفت. نگاهش را چرخاند، از جایی که ایستاده بود نمی‌توانست درست حاشیه را تا نزدیکی شمالِ قلمرو ببیند؛ زیرا بوته‌ها در یک خط نروییده بودند و تو رفتگی و بیرون آمدگی مجبورش می‌کرد تا تمام آن نقاط را با دقت بگردد.
    نگاهش را از اطراف گرفت و خیره به آسمان گفت:
    - کاش یکم بارون آروم‌تر می‌شد.
    به جلو راه افتاد و در همان حین به‌سمت چپش نگریست. چیزی در تپه مشخص نبود و در آن باران شدید نمی‌توانست خیلی خوب ببیند. نگاهش را از تپه گرفت و در دل آرزو کرد که کاش مایسن را در جنگل پیدا کنند و او هرگز پایش به این ناحیه نرسیده باشد.
    کمان را از شانه‌اش برداشت و تیری در چله‌اش گذاشت. اصلاً فکر نمی‌کرد که وضعیت جنوب آن‌قدر زیاد بهم ریخته باشد؛ اما مجبور بود که احتیاط کند. در دل تصمیم گرفت اگر کسی از مردان قبیله را در حاشیه‌ی جنگل دید این بار حتماً او را زخمی کند تا دیگر آن اطراف پیدایشان نشود.
    از اولین تو رفتگی بوته‌ها که رد شد نفس راحتی کشید که تا الان او را آنجا ندیده است. کمان را جلوی بدنش نگاه داشته بود و نوک پیکان زمین را نشانه رفته بود. باران گیسوانش را روی صورتش پخش کرده بود؛ اما او گاردش را ترک نکرد و همان‌طور به جلوتر رفت. سرعتش را کمی بیشتر کرده بود و قدم‌هایش را بلند برمی‌داشت، باید هرچه زودتر آن توله‌ی بازیگوش را پیدا می‌کرد؛ چون اگر از خطرها جان سالم به در می‌برد، سرمای هوا او را از پا در می‌آورد.
    ناگهان سرجایش ایستاد و گوش‌هایش را تیز کرد. برای یک لحظه حس کرد که صدایی شنیده است. وقتی دوباره همان صدا را شنید، مطمئن شد درست شنیده است. به پشت سر چرخید و با خالی بودن پشت سرش قدم‌هایش را تندتر برداشت و به‌سمت فرورفتگی بعدی دوید. صدای غرش مایسن را شنیده بود. آه خدا چرا او هرچه دوست نداشت اتفاق بیفتد برایش رخ می‌داد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    از بوته‌ی بزرگ جلوی راهش که رد شد، مایسن را دید که گارد حمله گرفته است و غرش‌های ناقصی از گلویش خارج می‌کند. فوراً سرکمان را بالا گرفت و جلوتر رفت. بوته که از جلوی چشم‌هایش کنار رفت، با دیدن سایمون که دست‌هایش را جلوی بدنش گرفته بود و سعی داشت مایسن را آرام کند، هوش از سرش پرید.
    وقتی که مایسن پرید تا خود را به سایمون برساند و گلویش را بدَرد، بی‌درنگ فریاد زد:
    - مایسن نه!
    توله ببر در جایش ایستاد و با دیدن رزالین که خشمگین ایستاده بود و نگاهش می‌کرد، مطیعانه سرش را پایین انداخت و با سرعت به‌سمتش دوید.
    رزالین خشمگین و با صورت برافروخته به سایمون که باز هم حوالی جنگل بود، نگریست. گفته بود که اگر بار دیگر اطراف جنگل ببیندش دیگر به او رحم نخواهد کرد.
    لحظه‌ای تردید نکرد، بدون اینکه یک چشمش را ببندد و هدف بگیرد، تیر را از چله رها کرد. تیر با سرعت هوا و گوشت را دَرید و بر بازوی درشت و پهن سایمون نشست. بلافاصله خونِ قرمز رنگ او از محل شکافته‌شده توسط تیر جاری گشت. سایمون بدون آنکه خم به ابرویش بیاید، به تیر که در اعماق عضله‌ی کلفتش فرو رفته بود نگریست. خون با شدت از زخم می‌جوشید و توسط باران شسته می‌شد.
    رزالین با قیافه‌ی پیروزی به او نگریست و روی زانو نشست. درحالی‌که یک نگاهش به سایمون بود، دستش را به گردن مایسن کشید و گفت:
    - باید تحویل گینر بدمت، اوه مایسن متاسفم ولی حتما تنبیه میشی!
    مایسن بدون آنکه حرف بزند، چشم‌های درشت و معصومش را به رزالین دوخت. رزالین در مقابل توله‌ها بسیار انعطاف‌پذیر بود و این بار نمی‌خواست در برابر او کوتاه بیاید؛ زیرا قانون گله را زیر پا گذاشته بود. سر جایش ایستاد و مغرورانه به سایمون که خیره نگاهش می‌کرد، نگریست.
    - بهت گفته بودم برگردی و اطراف جنگل پیدات نشه، اینجا دنیای شما انسان‌ها نیست که با لجبازی و خودخواهی به خواسته‌هاتون برسید.
    سایمون مسکوت بدون آنکه ذره‌ای از خود واکنش نشان بدهد، به او خیره مانده بود. وقتی جوابی از سمت او دریافت نکرد، رو به مایسن گفت:
    - جلوتر از من راه بیفت.
    سپس به سایمون و تیر در بازویش نگریست. لبخند کجی زد و گفت:
    - اون تیر باید الان وسط پیشونیت می‌بود؛ اما خب، اون تیر یادگاری من به تو باشه!
    در جایش چرخید و پشت سرمایسن وارد جنگل شد. موفق شده بود او را سالم پیدا کند و ته دلش از اینکه با افراد قبیله یا گرگ‌ها روبه‌رو نشد، خوشحال بود. همان‌طور که پشت سر مایسن مسیر مخفیگاه را در پیش گرفته بود، دو دستش را دور دهانش حلقه کرد و به جنگل خبر داد که توله پیدا شده است و بعد گینر را صدا زد.
    هنوز چند ثانیه بیشتر از صدا زدنش نگذشته بود که گینر از پس درختی پرید و جلویشان ایستاد. مایسن به محض دیدن گینر به‌سمت رزالین دوید و کنار پای او پناه گرفت. رزالین لبخند عمیقی زد و روی دو پایش نشست.
    با محبت دستش را روی بدن او گذاشت و درحالی‌که به چشم‌های معصومش خیره بود، با لحن اطمینان‌بخشی گفت:
    - مایسن تو قراره یک ببر قدرتمند بشی، باید یاد بگیری مسئولیت کاری که انجام دادی رو به عهده بگیری. تو قوانین رو نقض کردی و آلفای گله تنبیه‌ت می‌کنه، تو باید این رو بپذیری که خطا کردی.
    لبخندش را پررنگ‌تر کرد و نجواوار گفت:
    - مسئولیت کارت رو به عهده بگیر.
    مایسن تحت تاثیر حرف‌های او سرش را پایین انداخت و با قدم‌های آرام به‌سمت گینر راه افتاد. رزالین در جایش ایستاد و به گینر که عمیق نگاهش می‌کرد نگریست. لبخند پررنگش با رعد و برقی که جنگل را لحظه‌ای روشن کرد و صدایش سکوت را شکست، درهم آمیخت. بالاخره درس گینر را یاد گرفته بود.
    ***
    چند ساعتی می‌شد که باران قطع شده بود. بیشتر از یک روز کامل باران بی‌وقفه باریده بود. جنوب، شب و روز آرامی را پشت سر گذاشته بود و بارش باران همه‌چیز را متوقف کرده بود. با قطع شدن باران پیک رسیده بود که امشب جلسه‌ی آلفاها در دشت برگزار می‌شود. جلسه‌ای که در آن آلفاهای جنوب تصمیم می‌گرفتند که چند روز به غریبه‌ها برای ماندن مهلت دهند.
    خورشید کاملاً غروب کرده بود و مثل چند شب قبل جغدها آواز شبانه می‌خواندند. جنگل شبنم‌زده از باران و همه جا مرطوب و نمناک بود. هوا بوی طراوت و تازگیِ چمن می‌داد و سرمای شبانه پوست را می‌سوزاند. رزالین زیر درخت بلندی نشسته و به تنه‌اش تکیه کرده بود. تمام فکرش درگیر نیمه‌های شب و جلسه‌ی آلفاها بود. از وقتی کلاغی از نی‌زار خبر را برایش آورده بود، ماتم گرفته بود که اگر گینر حرف‌های گرگ‌ها را برایش بازگو کند، نشان دهنده‌ی ضعف او می‌شود. به همین خاطر از مخفیگاه خارج شده بود و زیر درختی در محدوده‌ی خرس‌ها خلوت کرده بود. خرس‌ها حیوانات گوشه‌گیری بودند و رزالین به همین دلیل محدوده‌ی آنها را انتخاب کرده بود؛ زیرا می‌دانست که آنجا در سکوت می‌تواند فکر کند و احتمال می‌داد که گینر آنجا به دنبالش نیاید.
    با خود فکر می‌کرد که می‌تواند با دو آلفای جنوب حرف بزند؛ اما نمی‌دانست حرف‌های گرگ‌ها را نیز می‌فهمد یا نه. تا به حال با هیچ گرگی برخورد نداشته بود و می‌دانست که زبان شغال‌ها و کفتارها را بلد نیست. برایش بسیار خفت‌آور می‌آمد که حرف‌های گرگ‌ها را گینر برایش بگوید. هیچ چاره‌ای نداشت و این بار هم باید به سختی با آن مسئله کنار می‌آمد. چندین بار از خود پرسیده بود که چرا زبان ببرها و گربه‌سانان را می‌فهمد؛ اما نمی‌تواند با حیوانات دیگر نیز صحبت کند. این سوال نزدیک به ده سال بود که برایش مجهول بود و هیچ‌وقت به جوابی برایش نرسیده بود؛ اما واقعاً چرا او زبان ببرها را می‌فهمید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    تمام افکارش با دیدن گینر که از بین شاخه‌ها و تنه‌ها می‌گذشت و از دور به‌سمت او می‌آمد، از هم گسسته شد. چشم‌هایش را در قاب چرخاند و کلافه نفسش را به بیرون فرستاد. فکر می‌کرد که گینر اصلاً پایش را در آن محدوده نگذارد؛ اما مثل آنکه سخت در اشتباه بود. جلسه‌ی آلفاها انگار برای گینر بسیار مهم‌تر بود؛ زیرا هنوز تا بعد از نیمه شب خیلی مانده بود. رسم جنوبی‌ها بود که جلسات مهم را در نیمه‌های شب و به صورت مخفیانه از اهالی برگزار می‌کردند که اگر به توافق نرسیدند، آنها متوجه نشوند. در سکوت به گینر که جلو می‌آمد خیره شد.
    گینر جلو آمد و رو‌به‌رویش ایستاد، نگاه عمیقی به صورت رزالین انداخت و گفت:
    - چند ساعت دیگه باید بریم، قبلش می‌خواستم که یکم با مایسن حرف بزنی.
    کمی در جایش جابه‌جا شد و پرسید:
    - چطور؟ چیزی شده؟
    گینر به‌سمت چپش که خرس خاکستری‌ای درحال گذر بود، نگریست و گفت:
    - از دیروز حرف نمی‌زنه. حتی به سوال‌هایی که ازش کردم جواب نداد و من مجبور شدم که تا دوماه بعد از بالغ شدن، خروج از محوطه رو براش ممنوع کنم.
    ممنوع کردن خروج برای یک نرِ بالغ بسیار زجرآور بود! رزالین به گینر خیره مانده بود و افکارش در پرواز بود. حق با گینر بود! دیروز مایسن حتی یک کلمه هم حرف نزده بود. به تمام حرف‌های رزالین تنها گوش داد و کلمه‌ای از خودش دفاع نکرد. ناگهان نوری در کور سوی مغزش درخشید و سایمون را به خاطر آورد.
    ممکن است او به این موضوع مربوط باشد، ناگهان از جایش بلند شد و جلوتر از گینر راه افتاد. هرلحظه بیشتر به این نتیجه می‌رسید که گینر نباید متوجه شود که آن بوی پلید را از سایمون گرفته است؛ چون اگر می‌فهمید رابـ ـطه‌ای میان سکوت مایسن با سایمون هست، بدون شک لحظه‌ای برای حفاظت از گله‌اش تردید نمی‌کرد و او را تکه‌تکه می‌کرد و آن؛ یعنی شروع دردسری تازه.
    درست نمی‌دانست که الان اگر مایسن را ببیند می‌تواند برایش چکار کند. حتی نمی‌توانست مستقیماً از ماجرای دیروز از او بپرسد؛ چون نه تنها گینر بلکه تمام گله می‌فهمیدند. همین حالا هم اگر گینر به رفتار او شک نکرده باشد، خودش جای شکر داشت.
    خیلی زود به مخفیگاه رسید و مایسن را در آغـ*ـوش مادرش پیدا کرد. جانلی با دیدن رزالین همراه گینر عقب رفت و مایسن را تنها گذاشت. جلو رفت و روی زانو نشست و به چشم‌های درشت او که نگاهش می‌کرد نگریست. دستش را جلو برد و بااحتیاط بر صورت او گذاشت. آرام دستش را به‌سمت گوش‌هایش تکان داد و پشت گوش‌هایش را نوازش کرد.
    مایسن بدون آنکه ذره‌ای واکنش نشان دهد، بی‌حرکت به او خیره مانده بود. به وضوح از رفتار او شوکه شد؛ چون بدون استثنا توله‌ها به نوازش‌های او واکنش نشان می‌دادند. سرش را چرخاند و به گینر که به مایسن خیره بود، نگریست. دوباره به مایسن که چشم‌های درشت درخشانش را به او دوخته بود، نگاه کرد و لبش را به دندان گرفت. چیز بزرگی آن وسط مشکل داشت.
    او بعد از برخوردش با سایمون خود را در آب شسته بود. شاید اگر مایسن هم خودش را می‌شست، خوب می‌شد و از این وضعیت نجات پیدا می‌کرد. ممکن بود سایمون به او دست زده باشد، آن مرد شومِ پلید!
    رو به گینر گفت:
    - می‌برمش یه جایی و بعد برمی‌گردم، منتظرم بمون تا قبل از شروع جلسه خودم رو بهت می‌رسونم.
    رو به مایسن گفت:
    - مایسن جلوتر از من راه بیفت.
    از جایش بلند شد و به مایسن که جلوتر از او می‎‌رفت نگریست. گینر نزدیک شد و پرسید:
    - کجای می‌خوای بری؟
    خودِ گینر به او یاد داده بود که اگر نخواست کسی از کارش سردربیاورد، جواب کوتاه بدهد و با سرعت از او دور شود. این روشی بود که خودش انجام می‌داد و به او هم یاد داده بود. نگاه کوتاهی به او انداخت و پاسخ داد:
    - بر می‌گردم.
    و با قدم‌های بلند از او دور شد. از محوطه‌ی ببر‌ها که خارج شدند، جلوتر رفت و کنار مایسن قدم برداشت. می‌دانست که مایسن فعلاً زبان جواب دادن به سوالاتش را ندارد به همین خاطر ساکت کنارش راه رفت تا اینکه صدای ریزش آب به گوشش رسید. جلوی برکه ایستاد و روی زانو نشست. دستی به سر مایسن کشید که نگاهش می‌کرد و گفت:
    - باید خودت رو توی برکه بشوری مایسن، حدس می‌زنم که این مشکل حل می‌شه.
    مایسن نگاهش را از چشم‌های او گرفت و به آب نگریست. رزالین که تردید او را دید، جلوتر رفت و آرام وارد برکه شد، برگشت و دست‌هایش را به‌سمت او دراز کرد و گفت:
    - بیا پسر خوب!
    مایسن آرام و بااحتیاط جلو رفت و وارد برکه شد. رزالین به موقع او را روی سطح آب گرفت و بالا کشید. مایسن به محض اینکه رزالین او را گرفت، پنجه‌هایش را روی شانه‌هایش گذاشت. آرام خندید و گفت:
    - آفرین همینه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    خودش آرام به بدن او که در آب غوطه‌ور بود دست کشید و با ملایمت بدنش را با آب آبشار شست. به پنجه‌هایش که روی شانه‌هایش بود، دست کشید و بعد از اینکه مطمئن شد تمام بدنش را شسته به‌سمت لبه‌ی برکه جلو رفت و گفت:
    - خیلی خب، حالا باید بپری بالا.
    مایسن بعد از شنیدن حرف او با احتیاط در آغوشش چرخید و با جستی به بالای برکه پرید. پریدن یک‌باره‌ی او باعث شد سکندری بخورد و زیر پایش خالی شود و از پشت داخل آب بیافتد. قبل از اینکه بتواند خودش را بالا بکشد بخاطر شوکه شدن از افتادن ناخواسته مقدار زیادی آب به ریه‌اش وارد شد. پایش را به کف برکه زد و با جهشی ایستاد. چندین سرفه‌ی کوتاه کرد و آبی که در دهانش بود را تف کرد. همه‌چیز در دقایق کوتاهی گذشت، مایسن اصلاً متوجه او نشده بود و به محض اینکه از آب خارج شد، بدنش را تکان می‌داد و آب‌های بدنش را روی رزالین که پشت سر او هنوز در برکه بود می‌پاشید. آرام خندید و خود را در لبه‌ی برکه بالا کشید.
    لبه‌ی برکه نشست و پرسید:
    - مایسن حالا می‌تونی به من بگی که اون انسان به تو دست زد یا نه؟
    مایسن چرخید و به صورت او خیره شد.
    - آره می‌تونم.
    بالاخره با شنیدن صدای آرامی از او چشم‌هایش شادمان درخشید و دوباره پرسید:
    - چطور توی حاشیه‌ی جنگل به اون برخوردی؟
    مایسن نزدیک رفت و روی پاهایش نشست. اطراف آبشار سکوت محضی حاکم بود که فقط صدای گوش‌نواز آبشار سکوت را در هم می‌ریخت.
    - درست نمی‌دونم چطور سروکله‌اش پیدا شد؛ اما وقتی دستی روی کمرم حس کردم، دیدمش. می‌خواستم بهش حمله کنم که اومدی.
    - که این‌طور.
    ناگهان سر هر دو با ضرب به پشت سرشان چرخید و گینر را در فاصله‌ی چند قدمی خود یافتند. رزالین هیچ فکر نمی‌کرد که گینر دنبالش کند و گمان می‌کرد در مخفیگاه منتظرش می‌ماند. از شانس بد درست زمانی رسیده بود که همه‌چیز را متوجه شده بود. کلافه دو دستش را به صورتش کشید و رو از او گرفت.
    گینر رو به مایسن با لحنی آمرانه گفت:
    - برگرد به مخفیگاه!
    رزالین با حالتی اعتراض‌آمیز گفت:
    - اما اون درست راه برگشت رو بلد نیست، دوباره گم میشه!
    گینر بی‌توجه به حرف او گفت:
    - عجله کن مایسن!
    مایسن نگاه کوتاهی به رزالین انداخت و راه افتاد. هنگام رد شدن از کنار گینر نگاه سنگینی با یکدیگر رد و بدل کردند و گینر به‌سمت رزالین قدم برداشت.
    - ببینم اون انسانی که ازش حرف می‌زدید، همون مردیه که باهاش ملاقات داشتی؟
    رزالین پاهایش را از آب خارج کرد و از لبه‌ی برکه بلند شد. کلافه به‌سمت او چرخید و گفت:
    - آره همون بود.
    گینر نزدیک‌تر شد و درست روبه‌رویش ایستاد.
    - رزالین انگار تو قوانین جنگل رو فراموش کردی! توی لوح قوانین ورود هر انسانی به جنگل ممنوعه و آلفا موظفه که به دلیل محافظت از روح پاک جنگل اجازه‌ی ورود به جنگل رو تحت هیچ شرایطی به هیچ انسانی نده.
    دسته‌ای از موهایش را پشت گوشش فرستاد و گفت:
    - خودم می‌دونم.
    - پس چرا اون انسان هنوز زنده‌ست و داره اطراف جنگل پرسه می‌زنه؟ چرا باید اون‌قدر به خودش اجازه بده که مایسن رو لمس کنه؟
    با صدایی بلندتر از صدای او گفت:
    - آه گینر بس کن! اون وارد جنگل نشده، بعدش هم من خودم حساب اون عوضی رو رسیدم.
    گینر خشمگین پنجه بر زمین کوبید و غرید:
    - حسابش رو رسیدی یا به عنوان یه متجاوز اون رو تیکه‌تیکه کردی؟
    دو دستش را به پیشانی‌اش کشید و بعد از خنده‌ی پرحرصی که کرد، گفت:
    - گینر وضعیت جنگل و جنوب اون‌قدر بهم ریخته هست که دیگه دردسر تازه‌ای رو نخوایم! کشتن یه آدم از غرب که نمی‌دونیم اصل و نسبش چیه ممکنه پای یه لشکر آدم رو به اینجا بکشونه. خواهش می‌کنم تمومش کن، باید خودمون رو به جلسه برسونیم.
    لحظات کوتاهی نگاه خصمانه‌ای به یکدیگر انداختند. بالاخره گینر رو گرفت و گفت:
    - من به عنوان آلفای گله‌ی ببرها برای محافظت از جون گله‌ام یک بار دیگه اون آدم رو این اطراف ببینم، نمی‌ذارم زنده برگرده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    نفسش را در سـ*ـینه حبس کرد و چشم‌هایش را در قاب چرخاند. دست‌هایش را به کمرش زد و به گینر که جلوتر از او راه افتاده بود، نگریست. وقتی گینر اتمام حجت می‌کرد و از سمت آخرین گله‌ی ببرهای باستانی حرف می‌زد؛ یعنی بدون معطلی حرفش را عملی خواهد کرد. از ته دل آرزو کرد که زخمی که به سایمون زده کارساز باشد و او جنوب را ترک کند. اصلاً دوست نداشت درگیری گینر با یک انسان را ببیند. اصلاً از آن مرد بوی دردسر منتشر می‌شد. گیسوان مرطوبش را روی شانه‌ی چپش جمع کرد و محکم بافت. باید به مخفیگاه می‌رفت و پیشانی‌بندش را برمی‌داشت.
    با قدم‌های سبکی به‌سمت مخفیگاه برگشت و با ورود به محوطه با چشم دنبال مایسن گشت. بعد از دیدن او در کنار مادرش با خیال راحت به‌سمت کمان و تشک حصیری‌اش که کنار شیگان رها شده بود، رفت. نگاهی به شیگان که دراز کشیده و چشم‌هایش را بسته بود، انداخت و خم شد کمانش را برداشت. کمان را روی شانه انداخت و پیشانی‌بندی که با پوست سنجاب ساخته بود را دور سرش محکم گره زد.
    شیگان با صدای کم جانی گفت:
    - چرا حرکاتت رو با غیظ انجام میدی؟
    چشم‌هایش را چرخاند و به شیگان که با چشم‌های باز به او می‌نگریست، نگاه کرد و گفت:
    - مگه جفت تو می‌ذاره من آرامش داشته باشم؟
    شیگان به نگاه کوتاهی اکتفا کرد. حرص خاموش رزالین را درک کرده بود و آن ماده ببر عاقل می‌دانست که سوال او جواب ندارد. ادامه دادن آن بحث فقط باعث جِری‌تر شدن رزالین می‌شد.
    سکوت شیگان باعث شد با قدم‌های بلند از مخفیگاه خارج شود و خود را به حاشیه‌ی جنگل برساند. گینر را ایستاده و منتظر کنار درختِ بلندی پیدا کرد، به‌سمتش جلو رفت. هرچقدر به آن جلسه نزدیک‌تر می‌شدند، اضطرابش برای فهمیدن یا نفهمیدن حرف‌های گرگ‌ها بیشتر می‌شد.
    گینر نگاه کوتاهی به او انداخت و بدون آنکه حرفی بزند، راه افتاد. در سکوت کنارِ گینر حرکت کرد، برای رفتن به جلسه به شدت بی‌میل بود و اگر می‌توانست اصلاً در آن جلسه حضور پیدا نمی‌کرد؛ اما موظف به شرکت در جلسه‌ی آلفاها بود. قانون تشکیل جلسه حضور سه آلفای جنوب بود و غایب شدن او باعث برهم خوردن جلسه می‌شد.
    اصلاً دوست نداشت جلوی گرگ‌ها که معلوم نبود به چه قصدی به جنوب آمده‌اند ضعف نشان دهد. نفهمیدن حرف‌های آنها به این معنا بود که او یک انسان است؛ یعنی او محدودیت دارد و زبان هرگونه حیوانی را نمی‌فهمد. شاید صد بار این حرف‌ها را با خود مرور کرده بود و هربار بیشتر از قبل احساسات ناامید کننده به او دست می‌داد.
    برای رسیدن به محل جلسه باید از رودخانه عبور می‌کردند و نمی‌دانست چرا گینر بیرون از جنگل منتظرش مانده. می‌توانستند از نزدیک آبشار رود را دور بزنند که عرض کم‌تری داشت.
    به رودخانه که رسیدند گینر ایستاد و گفت:
    - سعی کن برای اونا محدوده تعیین کنی، اجازه‌ی عبور از رودخونه رو بهشون نده.
    از گوشه‌ی چشم نگاهی به او انداخت و نفس عمیقی کشید. اول باید بحران روبه‌رویی با غریبه‌گانی که زبانی جدید داشتند را پشت سر می‌گذاشت آن وقت هنگام تعیین کردن حد و مرز مشخص می‌کرد که حق ورود به چه محدوده‌هایی را ندارند. گینر چه توقع‌هایی از او داشت. انگار در خودداری موفق شده بود که این بار گینر هیچ از احساسات درون او با خبر نشده بود.
    جلو رفت و وارد رودخانه شد. آب تا روی زانوانش می‌رسید و اگر جریان روزانه‌ی آب بود، به سختی می‌توانست حرکت کند. شب‌ها جریان آرام‌تر می‌شد و آن‌قدری خشن نبود که در آب بیفتد. قدم‌هایش را محکم بر کف رودخانه می‌گذاشت و بااحتیاط جلو می‌رفت.
    گینر نیز وارد آب شد و کاملاً بی‌دغدغه و مسلط از پهلویش رد شد و از رودخانه گذشت. نگاهش را بالا گرفت و به گینر که آن طرف رودخانه ایستاده و خود را تکان می‌داد تا آب بدنش را بگیرد نگریست. لب‌هایش را روی هم فشرد و کمی قدم‌هایش را بلندتر برداشت تا زودتر بتواند عرض دو متری رودخانه را طی کند.
    وقتی پایش را از آب بیرون برد، نفسش را کلافه بیرون فرستاد و به پایین لباسش نگریست. قدم‌های آخر را که برمی‌داشت پایش سکندری خورده بود و حالا لباسش که تا بالای زانو بود، تا نزدیکی کمرش خیس شده بود. هوای نیمه شب سرد بود و ابرهای باران‌زا دوباره بازگشته بودند. لبه‌ی پیراهنش را در مشت فشرد و جلوتر از گینر که خیره نگاهش می‌کرد، راه افتاد.
    محل برگزاری جلسه‌ی آلفاها مکانی افسانه‌ای بود. به طوری که با نگاهی کوتاه هم می‌شد تشخیص داد که آنجا ساخته‌ی دست بشر نیست و دستی نیرومندتر سازوکار آن را مرتب کرده است.
    البته گفته شده بود که صاعقه‌ای نیرومند پس از برخورد به آن منطقه باعث به وجود آمدنش شده؛ اما هیچ‌کس اطلاعات دقیق و قابل اطمینانی در آن مورد نداشت. این اولین بار در طول زمان آلفا بودنش بود که برای جلسه‌ی آلفاها می‌رفت. هیچ‌وقت مسئله‌ی بزرگی پیش نیامده بود که آلفاها را مجبور به آن جلسه‌ی مهم کند؛ اما اولین بارش نبود که آن تخته‌سنگِ بزرگ و عجیب را می‌دید. تخته سنگی به صورت دایره‌وار که شعاعش نزدیک به دو متر بود. آن تخته‌سنگ که عمیقاً در زمین فرو رفته بود، کاملاً شکل هندسیِ دایره را داشت و هیچ فرورفتگی یا برآمدگی‌ای در شکلش نبود. نکته‌ی عجیب آن این بود که ارتفاع سنگ به یک متر می‌رسید و در مرکز سنگ حفره‌ای کم‌عمق وجود داشت، به طوری که اگر انسانی در آن پرت می‌شد به‌سختی می‌توانست خود را نجات دهد. حاشیه‌های سکو مانند به ارتفاع‌های مختلف در اطراف حفره قرار گرفته بودند که کوتاه‌ترینش نیم متر بود.
    هرچقدر جلوتر می‌رفت، آن سنگِ سیاهِ عظیم و خاکستری‌رنگ را بهتر می‌دید. گینر نزدیک‌تر رفت و با او هم قدم شد. باد به صورت ملایم می‌وزید و تارهای آزاد از زیر پیشانی‌بندش را به بازی گرفته بود. سردش شده بود و لباسش هنوز خیس بود. لکه‌های ابر در آسمان می‌چرخیدند؛ اما ماه کامل و رازآلود در میانه‌ی آسمان دشت می‌درخشید و جنوب را سکوت مخوفی فراگرفته بود.
    نزدیک‌تر که شدند ادوین را نشسته بر بالای تخته سنگ دیدند که به مسیر آمدن آنها می‌نگرد. آن‌طور که معلوم بود آلفای جنگل دیرتر از همه رسیده بود؛ زیرا همه منتظر به او و گینر که جلو می‌رفتند، خیره بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا