کامل شده رمان سی ثانیه قبل از فراموشی | MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
پیش از آنکه جسیکا صحبت کند، مایکل با مزاح و شوخی اضافه می‌کند:
- قرار بود من تو رو سوپرایز کنم. همچین خبری رو نمی‌تونستی یه وقت دیگه بهم بدی؟
لبخند متکبرانه‌ای صورت جسیکا را اشغال می‌کند و با لحن مغرورانه‌اش لب می‌جنباند:
- همین که باهام خوب رفتار میکنی و رابـ ـطه‌مون رو یادت اومده، برای من بزرگترین سوپرایزه.
مایکل کمی مکث می‌کند. سپس موهای ژولیده‌ای را که سرکشانه تا نزدیکِ بینی‌اش پیچ خورده‌اند، از جلوی رخسارش کنار می‌زند و با لبخند کم‌رنگش مخالفت می‌کند:
- اینطوری که نمیشه. حالا نوبت منه سوپرایزم رو بهت بگم، چشم‌هات رو برای چند ثانیه ببند.
جسیکا که آماده بود یک گاز دیگر به همبرگر خود بزند، لبخندش را روی رخسارش وسعت می‌بخشد و پاسخ می‌دهد:
- همین الان؟
مایکل بدون آنکه پاسخی بدهد، با همان لبخند مرموزش سر خود را به‌آرامی تکان می‌دهد.
جسیکا چشمان کشیده و مشکی‌رنگش را پشت پلک‌های بلندش مستور می‌سازد و با شوخی و مزاح می‌گوید:
- امیدوارم مثل فیلم‌ها یه حلقه‌ی‌ خوشگل برام خریده باشی.
مایکل با همان لحن پر‌جنب‌وجوش و سرزنده‌اش می‌گوید:
- حدس نزدیکی بود. حالا چشم‌هات رو باز کن.
مژه‌های بلند و تیره‌ی آن دختر کنار می‌روند که همانند سایه‌بانی برای چشمانش است؛ سپس چشمان درشت و کشیده‌اش به مایکل دوخته می‌شود.
آن پسر دستان خود را پایین میز گرفته‌ است و با لبخند بزرگی که صورتش را به اشغال خودش درآورده، رو به جسیکا لب می‌زند:
- خم شو و پایین میز رو نگاه کن.
جسیکا کمی صندلی را عقب می‌دهد و دستش را روی میز قرار می‌دهد. سپس لب می‌زند:
- این حرکات رو از کجا یاد گرفتی؟
درنهایت سرش را پایین می‌گیرد و به دستان مایکل چشم می‌دوزاند. جسیکا در همان حالتی که قرار دارد، برای چند ثانیه خشکش می‌زند؛ زیرا یک اسلحه‌ی کلت، مستقیم به سمتش نشانه رفته است.
جسیکا به‌آرامی سرش را بالا می‌آورد و صاف و مستقیم روی صندلی می‌نشیند. مایکل همراه با فک تراشیده و استخوانی‌اش لبخند کجی بر کنج لبانش می‌نشاند؛ سپس آرام می‌گوید:
- سوپرایز!
سیبک گلوی جسیکا تکان می‌خورد. آن دختر به‌شدت ترسیده است و به‌طور آشکارا می‌لرزد.
با لکنت زبان شروع به صحبت می‌کند:
- چی... چرا همچین... کاری کردی؟
مایکل نگاه خود را به طرفین می‌دهد و اطرافش را برانداز می‌کند. سپس با لحن رسایی پاسخ می‌دهد:
- اگه بهت بگم از آخرین باری که حافظه‌م رو از دست دادم، یه هفته می‌گذره و تو این مدت متوجه‌ همه‌ی دروغ‌هات شدم، چه حسی بهت دست میده؟
این بار صدای مایکل سیر نزولی پیدا می‌کند:
- درسته که من از آدم‌های سوءاستفاده‌گر که سعی دارن من رو از عشق واقعیم دور کنن متنفرم؛ ولی بهت قول میدم اگه باهام همکاری کنی، صحیح و سالم می‌مونی.‌
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    جسیکا علی‌رغم آنکه آشکارا ترسیده است، سعی دارد خونسردانه صحبت کند:
    - فکر کردی از این اسباب بازی می‌ترسم؟
    مایکل ابروان بلندش را به یکدیگر نزدیک می‌کند و با لحن آغشته به تمسخر اعتراض می‌کند:
    - چرا همه‌ی‌ دختر‌ها فکر می‌کنن این اسباب بازیه؟
    لبخند تلخی روی لبان جسیکا می‌نشیند و هم‌زمان که پنجه در مو می‌کشد، با کنایه می‌گوید:
    - مگه روی چند تا از دوست‌دخترات اسلحه کشیدی؟
    عضلات چهره‌ی مایکل طوری در هم می‌رود که مشخصاً به جسیکا بفهماند نباید خیلی تند برود. سپس با اغراق لحن صحبتش را پایین می‌آورد:
    - تو هیچ وقت دوست‌دختر من نبودی و در آینده هم نمیشی.
    قطره‌های درخشان داخل چشمان جسیکا حلقه زده‌اند؛ اما لبانش را محکم گاز می‌گیرد و با تمام وجود مقاومت می‌کند که از گوشه‌‌ی چشمانش اشک‌هایش سرازیر نشوند.
    مایکل دستش را به میز زردرنگِ مستطیلی شکل می‌کوبد که موجب می‌شود جسیکا تن عقب بکشد و به صندلی‌اش بچسبد.
    صدای مایکل اعتراض دارد و نگاهش به منظور تأدیب جسیکا خشمناک شده است:
    - من رو نگاه کن.
    جسیکا به‌طور سرکشانه‌ای نگاه خود را از مایکل پس گرفته‌ است و توسطِ پنجره‌ی بخار گرفته به منظره‌ی سوت‌وکور خیابان چشم دوخته است.
    مایکل با صلابت بیشتری کلمات را کنار یکدیگر قرار می‌دهد:
    - اگه به من بگی سوفیا توی کدوم بیمارستان بستری شده...
    جسیکا بدون توجه به انسان‌هایی که در اطرافش قرار دارند، با لحن کنترل نشده‌ای لب می‌جنباند:
    - بهم شلیک نمی‌کنی؟
    مایکل با خونسردی هرچه بیشتر سرش را تکان خفیفی می‌دهد و در جواب می‌گوید:
    - آره، بهت شلیک می‌کنم.
    جسیکا روی میز به سمت جلو خم می‌شود و در حالی که توجه‌ی عده‌ای زیادی به سمت آن‌ها جلب شده است، با همان تنُ صدای تیز و گوش‌خراش خود پاسخ می‌دهد:
    - پس بهتره همین الان این کار رو انجام بدی؛ چون من دیگه حتی یک کلمه هم صحبت نمی‌کنم.
    مایکل سرش را می‌چرخاند و به چشمان درشتی نگاه می‌کند که یاغیانه بهش دوخته شده‌اند؛ اما همچنان تلاش می‌کند با اقتدار بحث را پیش ببرد:
    - اصلا برام مهم نیست یه دختر کم سنی یا من رو دوست داری. فقط تا سه می‌شمارم و بعد بهت شلیک می‌کنم. خودت می‌دونی که من هیچ چیز دیگه‌ای برای از دست‌دادن ندارم.
    مایکل اثرات کلام قاطعش را در وارفتگی صورت جسیکا مشاهده می‌کند. بعد از یک وقفه‌ی چند ثانیه‌ای مایکل اسلحه‌ای را که همچنان زیر میز گرفته است محکم می‌فشارد. سپس با صدای نسبتا بلندی شروع به شمردن می‌کند:
    - یک
    رخسار جسیکا هم‌رنگ گچ دیوار شده است؛ اما همچنان تحرکی ندارد و نگاهش را مستقیم به چشمان مشکی‌رنگ و گیرای مایکل دوخته است.
    مایکل با فاصله چند ثانیه‌ای مجدداً لب می‌جنباند:
    - دو
    جسیکا بزاق دهانش را خیلی سخت پایین می‌فرستد که سبب لرزیدن سیبک نحیف گلویش می‌شود. مایکل با صدای بلندتری می‌گوید:
    - سه
    همچنان جسیکا قصد ندارد لبان به هم کیپ‌شده‌اش را باز کند. مایکل اسلحه خود را از زیر میز بیرون می‌آورد و بدون آنکه هراسی از آشکارشدن آن در عموم داشته باشد، لوله‌اش را مستقیم جلوی صورت جسیکا می‌گیرد؛ بلافاصله بی‌معطلی انگشتش را روی ماشه قرار می‌دهد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ٭٭٭
    سوفیا به آرامی لبخندی روی لبان بی‌رنگش سوار می‌کند و با چشمان قهوه‌ای و نافذش از صفحه‌ی لپ‌تاپ به چهره‌ی مادرش خیره می‌شود. سپس لب می‌جنباند:
    - به پدر بگو برای مهمونی کُت و شلوار مشکی با کراوات راه‌راه بپوشه.
    در آن‌طرفِ تماس اسکایپ خانم برک سرش را تکان می‌دهد و لبخندش وسعت می‌گیرد. بلافاصله در پاسخ کلمات را کنار یکدیگر قرار می‌دهد:
    - حتماً به پدرت میگم. امروز چطور بود عزیزم؟
    سوفیا نفس عمیقی می‌کشد و نگاهش را بدون تحرک به نقطه‌ای از دیوار اتاق خود گره می‌زند؛ اما به‌آرامی لبانش تکان می‌خورد:
    - صبح تعریف کردنی نبود. راستش اصلاً حس خوبی نیست که یه تیم پزشکی نیاز باشه تا چند ساعت باهات کار کنن و بعدش فقط بخشی از خاطرات برگردن.
    لبخند آن خانم میانسال به آرامی کم‌رنگ می‌شود؛ ولی روحیه‌ی مثبت خود را همچنان حفظ می‌کند:
    - به‌زودی همه‌چیز خوب میشه و با هم دیگه می‌ریم مهمونی. درست مثل یه خانواده‌ی واقعی.
    لبخند کم‌رنگی گوشه‌ی لبانِ کوچک سوفیا را اشغال می‌‌کند. سپس قبل از آنکه بیشتر احساساتی بشود، رک و صریح می‌گوید:
    - من باید برم مامان. فقط یک ساعت بهم فرصت میدن از بیمارستان خارج بشم.
    کمی مکث می‌کند. سپس با شوخی و مزاح ادامه می‌دهد:
    - بدون من زیاد خوش‌ نگذرونین.
    قسمت زیادی از رخسار لاغر و تکیده‌ی آن خانم مسن مجدداً به لبخند بزرگی اختصاص می‌یابد و به‌دنبالش چین و چروک‌هایی روی صورت و زیر چشمانش پدیدار می‌‌شوند. بلافاصله سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد:
    - باشه، مواظب باش دختر خوشگلم.
    سوفیا دو عدد از انگشتانش را به یکدیگر می‌چسباند؛ سپس نوک آن‌ها را می‌بوسد و رو به دوربین لپ‌تاپش می‌گیرد.
    جولی چندین مرتبه با پشت دستش روی درب چوبی ضربه می‌زند و بدون معطلی دستگیره را به سمت پایین می‌دهد. درب را باز می‌کند و همین‌طور که یک لیست کاغذی در دست دارد، بدون نگاه‌انداختن به سوفیا لب می‌زند:
    - خوشگل‌ترین نوزاد این هفته به دنیا اومد.
    سوفیا که روی تختخواب نشسته است، لپ‌تاپش را می‌بندد و به‌سرعت بالشت خود را از روی تخت کنار می‌زند. بلافاصله با همان نقاشی رو‌به‌رو می‌شود که پشتش به‌طور مخفیانهِ جمله‌ی «برای مواقع ضروری» درج شده است.
    کاغذ نقاشی را همانند لوله‌ای به شکل استوانه در می‌آورد و در جیبِ آزاد و گشاد شلوار سبزرنگ بیمارستانی‌اش جای می‌دهد.
    از روی تختخواب پایین می‌جهد و به سمت سرپرست بیمارستان حرکت می‌کند که جلوی درب اتاق ایستاده و همچنان سرش پایین است و به لیست اسامی نگاه می‌کند.
    سوفیا به آن پرستار نزدیک می‌شود و هم‌زمان که درب اتاقش را پشت سرش می‌بندد، بـ..وسـ..ـه‌ای سریع به گونه‌ی‌ سفید و برجسته‌ی آن پرستار سی و پنج ساله می‌زند.
    از کنار او به‌سرعت عبور می‌کند و خودش را به آسانسور می‌رساند. در مرحله‌ی بعد یکی از دکمه‌های قرمزرنگ الکترونیکی کابین را لمس می‌کند.
    درب بزرگ و چوبی دوقلوی بخش را هل می‌دهد و به داخل راهروی کم‌نور سُر می‌خورد؛ سپس بی‌معطلی خود را به بخشِ خلوت نوزادان می‌رسد.
    روبه‌روی قابی شیشه‌ای می‌ایستد و چشمانش روی نوزاد کوچکِ داخل یک انکوباتور خیره می‌شود که در سمت دیگر قاب شیشه‌ای وجود دارد.
    سوفیا به وسیله‌ی مشاهده‌ی آن نوزاد، لبخندِ آشکاری روی لبانش رنگ می‌گیرد و دستانش را داخل یکدیگر فرو می‌برد.
    علاقه‌ی آن دختر به نوزادان به‌قدری زیاد است که مدت زیادی ایستاده از پشت شیشه به آن‌ها زل می‌زند. دستش را بالا می‌آورد و نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد. هنوز چند‌ دقیقه‌ی دیگر از زمان آزاد امروز برایش باقی مانده است.
    به وسیله‌ی آسانسور غیرشیشه‌ای بخش وارد طبقه‌ی ششم می‌شود و با لبخند زیبایی که روی لبانش نشانده است، سرش را به سمت ایستگاه پرستاری بر می‌گرداند و با صدای بلند و رسا سلام می‌دهد.
    به قدم‌هایش سرعت می‌بخشد که طنین پاشنه‌هایش را در سالنِ سفیدرنگ بیمارستان می‌نوازد. از روی پل عبور می‌کند و به سمت درب خاکستری‌رنگ انتهای سالن می‌رسد. دستش را روی آن می‌گذارد و به سمت جلو هل می‌دهد.
    به محض آنکه وارد بخش مغز و اعصاب می‌شود، دفترچه‌‌‌ی کوچک و زردرنگی را که همراه با یک مداد به داخل جیب لباسِ بیمارستان گذاشته است بیرون می‌آورد و نگاهی به لیست بلند بالایش می‌اندازد.
    تمام کار‌های روزانه را که به‌طور عمودی زیر یکدیگر یادداشت کرده است، خط خورده‌اند، به غیر از آخرین جمله‌ای که زیر دفترچه به چشم می‌خورد.
    به وسیله‌ی مدادِ مشکی‌رنگ خود روی جمله‌‌ی بازدید از نوزاد جدید خط می‌کشد و نگاهش را صاف و مستقیم به آخرین جمله لیست روزانه‌اش معطوف می‌کند.
    آن دختر که کمی گیج شده است، با قدم‌های چالاک و سریعش به سمت دربِ چوبی اتاق خود عزیمت می‌کند و باری دیگر جمله‌ای را که روی تکه کاغذ درج شده است با خود تکرار می‌کند: «نگاه‌کردن به نقاشی که زیر بالشتت مخفی کردی.»
    دستگیره‌ی فلزی درب اتاق خود را پایین می‌دهد. بلافاصله نور سالن در قالب پرتویی به داخل اتاق پهن می‌شود. سوفیا دستش را روی کلید برق می‌فشارد و تلألؤ را به داخل اتاق خویش بر می‌گرداند. لوله‌‌‌ی کانولای اکسیژن را از دور گوش‌هایش آزاد می‌کند و شاخک‌هایش را از داخل حفره‌های بینی‌اش بیرون می‌آورد. سوفیا روی تختخواب می‌نشنید و کاغذ نقاشی را که به طور استوانه‌ای جمع کرده است و داخل جیب شلوار خود جای داده است، بیرون می‌آورد و با دقت بیشتری به آن نقاشی زل می‌زند. بسیار فانتزی است و عشق ناب و خالص دو آدمک کوچک که روی هلالِ نصفه‌ی ماه نشسته‌اند، در یک آسمان پرستاره و بنفش‌رنگ ترسیم شده است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سوفیا که با دقت در حال براندازکردن کاغذ نقاشی است، چشمانش به جمله‌ی زیر عکس می‌افتد. به نظر می‌رسد با مهارت بسیار زیاد کلمات به‌طور برعکس نوشته شده‌اند. سوفیا بی‌محابا از روی تختخواب پایین می‌جهد و کاغذ را جلوی آیینه‌ی روی میز می‌گیرد؛ بلافاصله به کمک دو گوی قهوه‌ای‌رنگ خویش مشغول خواندن می‌شوند. «تا روز سوم سپتامبر، قبل از ساعت هفت و سی دقیقه‌ی شب پشت نقاشی رو نگاه نکن. برای مواقع‌ِ ضروری» سوفیا که منظور این جمله را متوجه شده است، ابروانش به سختی داخل یکدیگر فرو می‌روند و لحظاتی مغزش مغشوش می‌شود. به یکباره حجم‌ِ زیادی از افکارِ درگیرکننده‌ به سمت مغز آن دخترِ جوان سرازیر می‌‌شوند. سوفیا سرش را می‌چرخاند و به ساعت‌دیواری نگاه می‌کند. عقربه‌ها به هفت و سی دقیقه رسیده‌اند. سوفیا کاغذ را بر می‌گرداند و به آن‌سویش چشم می‌دوزد. پسری طراحی شده است که به یک درخت قطور و بلند تکیه داده است. در حالی که قسمتی از موهایش جلوی رخسارش را پوشانده‌اند، یک اسلحه را صاف و مستقیم روی شقیقه‌‌اش می‌فشارد. سوفیا پس از دیدن این طراحی به‌طور ناخواسته تحت‌تأثیر گرفته می‌گیرد و هم‌زمان که از روی تختخواب پایین می‌جهد، به جمله‌ی زیر کاغذ طراحی خیره می‌شود. «متاسفم سوفیا. ولی من باید خودکشی کنم.» آن دختر به سمت پنجره‌ی داخل اتاق خود حرکت می‌کند و دستش را روی دستگیره می‌گذارد؛ سپس پنجره‌اش را می‌گشاید. نسیم خنکی روی پوست صورت او می‌نشیند و بلاعوض گونه‌هایش را جلا می‌دهد. سوفیا چشمانش را به منظره‌ی اطرافِ بیمارستان می‌گرداند و با آن نقاشی مقایسه می‌کند. به‌طور زیبا و تحسین‌برانگیزی محوطه‌ی اطراف بیمارستان به‌طور دقیقی ترسیم شده است. چشمان سوفیا برای آخرین مرتبه روی کاغذ می‌چرخد و درختان بلند و سرسبزی را مشاهده می‌کند که روی یکی از آن‌ها با رنگ قرمز جعبه‌ای ترسیم شده است. سوفیا کاغذ را پایین می‌آورد که در منظره‌ی بیرون به‌دنبال آن درخت بگردد؛ اما به‌طور شوکه کننده‌ای با تصویر مایکل مواجه می‌شو‌د که اکنون به یکی از درختان بلندِ محوطه تکیه زده است. در حالی که سرش به سمت پایین قرار دارد و موهای مشکی‌رنگ و بلند او با پیچ‌وتاب‌های آشفته‌اش قسمتی از رخسارش را پوشانده‌اند، داخل دستش یک اسلحه قرار دارد و آن را صاف و مستقیم روی شقیقه‌اش می‌فشارد. چشمان سوفیا بی‌اختیار ریز می‌شوند و با دقت بیشتری به آن پسر نگاه می‌کند. در حالی که نسیم خنکی لا‌به‌لای گیسوان فرفری‌ سوفیا می‌پیچد، احساس عجیبی در ژرفای وجودش رخنه می‌کند. مایکل در سکوتِ محوطه با لحن بلندی شروع به صحبت می‌کند که به دلیل فاصله‌ی زیاد، سوفیا صدای او را بسیار ضعیف و خفیف می‌شنود:
    - متاسفم سوفیا. گفته بودم که من باید خودکشی کنم.
    ابروان سوفیا داخل یکدیگر فرو می‌روند و چشمانش در کاسه درشت می‌شوند. آن پسر سرش را به سمت سوفیا می‌چرخاند و لبخند ملیح و کم‌رنگی به او تحویل می‌دهد.‌
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سوفیا دست خود را به‌آرامی بالا می‌آورد و روی شیشه‌ی پنجره می‌چسباند؛ سپس سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و هم‌زمان با اندک ارتعاش‌ تار‌های صوتی‌اش لب می‌زند:
    - این کار رو نکن.
    به ناگاه رخسار مایکل جدی می‌‌شود و مجدداً سرش را به سمت پایین می‌اندازد. سوفیا پنجره‌ی ‌داخل اتاق را به‌سرعت می‌بندد و همین‌طور که قلبش به‌سرعت داخل سـ*ـینه‌اش می‌کوبد، به سمت کمدِ لباس‌هایش حرکت می‌کند. یکی از لباس‌های گرم خود را شتاب‌آلود بیرون می‌آورد و می‌‌پوشد. سپس محتاطانه ماسک بنفش‌رنگش را روی رخسارش می‌زند. در وهله‌ی بعد بدون انجام هیچ کار اضافه‌ای از اتاق خود خارج می‌شود. احساسِ عجیبی در سراسر وجودش رخنه کرده است. قلبش به‌سرعت داخل سـ*ـینه‌اش می‌کوبد و هنگام قدم‌برداشتن چشمانش مدام سیاهی می‌روند. از کابین شیشه‌‌ای بخش خارج می‌شود و داخل سالن چندمنظوره شروع به دویدن می‌کند. از کنارِ انسان‌هایی که روی مبل‌های یشمی‌رنگ نشسته‌اند عبور می‌کند. درب تمام شیشه‌ای و خودکار توسط حسگر باز می‌شود و سوفیا پلکانِ سنگی جلوی ساختمان را که به‌طور کامل یخ زده‌اند، بدون ترس و هراس زمین‌خوردن پایین می‌رود. سوفیا چشمانش را به منظره‌ی روبه‌رویش می‌دوزاند. در این لحظات نفس‌های پراستیصالش به‌سختی از حصار سـ*ـینه‌ای می‌گریزند و همچنان چشمانش سیاهی می‌روند. دو گوی قهوه‌ای‌رنگ خود را به‌روبه‌رویش گره می‌‌زند و به چهره‌ی مایکل چشم می‌دوزد. همچنان در حالتی پایدار مانده که داخل نقاشی ترسیم کرده است. در حالی که فاصله‌ی آن‌ها بسیار اندک شده است، سـ*ـینه‌ی سوفیا ناشی از تحرک زیاد مدام بالا و پایین می‌شود و در اقتضای نفسی تقلا می‌کند. با لحن بلند و کنترل‌نشده‌ای لب می‌زند:
    - خواهش می‌کنم اون اسلحه رو بیار پایین.
    گوشه‌ی لبان مایکل بالا می‌پرند و هم‌زمان پاسخ می‌‌دهد:
    - فکر می‌کردم اومدی که بگی معذرت خواهی من رو قبول کردی.
    ابروان سوفیا داخل یکدیگر فرو می‌روند و با تکان‌دا‌‌دن سرش پاسخ می‌دهد:
    - منظورت چیه؟
    سرانجام مایکل از تنه‌‌ی پوست‌انداخته‌ی درخت تنومند جدا می‌شود و به وسیله‌ی قدم‌های آهسته به سمت سوفیا قدم بر می‌دارد. سوفیا مستقیم به رخسار مایکل خیره می‌شود که سفیدی چشمانش به‌سرعت دارد به تیرگی رعب‌آور و مطلق رنگ می‌بازد. مایکل دست چپش را بالا می‌آورد و به پشت سر سوفیا اشاره می‌کند. سپس لب می‌جنباند:
    - اونجا رو نگاه کن.
    رخسار سوفیا به‌سرعت درهم می‌رود و هم‌زمان که بزاق دهانش را پایین می‌فرستد، سرش را به‌آرامی می‌چرخاند و به سمت عقب بر می‌گردد. بلافاصله با دو کودک پسر و دختری مواجه می‌شود که در حال طناب‌بازی هستند. دخترک موهای قهوه‌ای‌رنگی دارد و همراه با پوست روشن صورتش، دندان‌هایش ارتودنسی شده‌اند. سوفیا شتاب‌زده به سمت مایکل بر می‌گردد و با لحن بلندی می‌گوید:
    - چقدر شبیه‌ی ما هستن!
    زمانی که با جای خالی مایکل مواجه می‌شود‌، به ناگاه دلش فرو می‌ریزد و چشمانش داخل کاسه درشت می‌شوند. سوفیا باری دیگر به سمت عقب بر می‌گردد؛ اما آن دو کودکِ خندان نیز غیبشان زده است و اکنون به‌طور تک‌وتنها، در محوطهِ‌ی خاموش و سوت‌وکور اطراف بیمارستان ایستاده است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    با قدم‌های آهسته‌اش حرکت می‌کند و به درخت تنومندی نزدیک می‌شود که تا لحظاتی پیش مایکل بهش تکیه زده بود. روی تنه‌ی پوست‌انداخته‌ی آن به وسیله‌ی رنگ قرمز مربع نسبتاً بزرگی ترسیم شده است. سوفیا بیل کوچکی را که روی زمین وجود دارد بر می‌دارد و روی زانوهایش می‌افتد؛ سپس مشغول کندو‌کاو زمینِ می‌شود. همین‌طور که داخل دلش موج عجیبی از دلهره‌ طغیان کرده است، صدای نزدیک‌شدن اتوبوسی را می‌شنود. بدون توجه به آن اتوبوس زردرنگ مدرسه و هیاهوی دانش‌آموزان که با نظم و ترتیب خاصی همراه با والدینشان حرکت می‌کنند، او همچنان مشغول کندن زمین است. سلاحش به یک سطحِ پلاستیکی برخورد می‌کند. بی‌محابا با صورت خندان و زیباش به سمت عقب بر می‌گردد و در میان دانش‌آموزان چالاک و پر سر و صدا، با یک پسربچه‌‌ مواجه می‌شود که همراه با قد بلند و اندام کشیده‌اش، مستقیم ایستاده است. بادکنک‌های مشکی‌رنگ داخل دستانش قرار دارند که به وسیله‌ی وزش نسیم ملایمی، مدام تکان می‌خورند. سوفیا با همان رخسار خندانش، ناخودآگاه شروع به صحبت می‌کند:
    - بیا ببین. بالاخره پیداش کردم.
    آن پسربچه با رخسار سرد و عبوسش شروع به قدم‌زدن می‌کند و از میان شور و شوق دیگر دانش‌آموزان، با شانه‌های افتاده‌ و قدم‌های وارفته به سمت سوفیا حرکت می‌کند. سوفیا به وسیله‌ی سلاحی که در دست دارد، کمی دیگر از خاک زمین را زیر و رو می‌کند و درنهایت با همان جعبه‌ی قرمزرنگی مواجه می‌شود که داخلِ نقاشی با عنوانِ مواقع ضروری ازش یاد شده است. پسربچه که همچنان شاخه‌‌ی انبوهی از بادکنک‌های مشکی‌رنگ را در دست دارد، به وسیله‌ی صدای لطیف و بچگانه‌اش شروع به صحبت می‌کند:
    - می‌خوای داخلش رو ببینی؟
    سوفیا که همچنان چهره‌اش ذوق زده است، با تکان‌دادن سرش صحبت پسر را تأیید می‌کند؛ اما آن پسربچه با یکی از دستانش مچ سوفیا را در اختیار می‌گیرد و سعی می‌کند با عطوفت پیکر او را به سمت خودش بکشاند. ابروان سوفیا داخل یکدیگر فرو می‌روند و در حالی که نور اتومبیل روی صورتش سیطره انداخته است، به سمت راست بر می‌گردد. بلافاصله با یک اتومبیلِ پلیس مواجه می‌شود. یکی از آن پلیس‌ها که اسلحه‌‌ی کلت خود را به سمت سوفیا نشانه رفته است، با صدای بلندی هشدار می‌دهد:
    - دست‌هاتون رو پشت سرتون بذارین و روی زمین بخوابین.
    سوفیا که همچنان آن جعبه‌ی قرمزرنگ را در دست دارد، به قصد متوقف‌کردن نیرو‌های پلیس، با عجله شروع به صحبت می‌کند:
    - خواهش می‌کنم شلیک نکنین؛ اینجا یه بچه‌ هستش.
    سوفیا سرش را می‌چرخاند و به سمت راستش بر می‌گردد؛ اما برخلاف انتظار با پسر جوانی مواجه می‌شود که با یک لبخند بزرگ مستقیم بهش خیره شده است. پوست روشنی دارد و موهای پرکلاغی‌اش را به پشت سرش رانده است. سوفیا در هنگام صحبت‌کردن، حس عجیبی در وجودش رخنه می‌کند. گویا برای اولین بار نیست که دست مایکل را گرفته است:
    - اینجا چه خبره؟
    مایکل متوجه می‌شود میکروچیپ کامپیوتری موقتاً کنترل سوفیا را به دست گرفته بود و اکنون حال‌واحوال مغشوش به‌آرامی در حال برگشت به سمت‌وسوی طبیعی‌اش است. بی‌توجه به هشدار‌های جدی نیرو‌های پلیس، مایکل لبخندی به عرض صورت می‌زند که منجر به پیدایش چال گونه‌هایش می‌شوند؛ سپس رو به سوفیا می‌گوید:
    - دلم خیلی برات تنگ شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    نیرو‌های پلیس که از هر دو جهت درب اتومبیل را باز کرده‌اند و بالا‌تنه‌ی خودشان را بیرون آورده‌اند، به سمت زوج جوان اسلحه‌‌‌ی گرم خودشان را نشانه گرفته‌اند. یکی از آن‌ها با لحن دستوری فریاد می‌کشد:
    - دست‌هاتون رو بذارین پشت سرتون و روی زمین دراز بکشین.
    تأخیر چند ثانیه‌ای سوفیا و مایکل باعث می‌شود باری دیگر همان نیروی پلیس بلند‌تر فریاد بکشد:
    - مگه نشنیدین چی گفتم؟
    مایکل دستانش را بالا می‌آورد و پشت گردنش قلاب می‌کند و به سمت سوفیا می‌چرخد؛ سپس سرش را تکان خفیفی می‌دهد و روی زمین می‌نشید. سوفیا نیز در حالی که روی پوست روشن صورتش قطره‌های اشک می‌درخشند، به ناچار دستانش را پشت سرش می‌گذارد و روی زمین می‌نشیند. یکی از نیرو‌های پلیس همراه با دستبند آهنی‌اش به‌طور کامل از اتومبیل بیرون می‌آید؛ اما قبل از آنکه فرصت داشته باشد یک قدم به سمت آن زوج جوان بردارد، نور چراغ‌های اتومبیلی که از سمت راست مدام روشن و خاموش می‌شوند، توجه‌ی نیرو‌‌های پلیس را جلب می‌کنند. هر دو نیرو‌ی پلیس هم‌زمان به سمت راست بر می‌گردند؛ اما همه‌چیز خیلی سریع اتفاق می‌افتد. اتومبیل سرعتش را بیشتر می‌کند و همین‌طور که صدای ویراژدادنش رعشه بر تن می‌اندازد، با قدرت زیا‌د به اتومبیل پلیس می‌کوبد. سپر آهنی و بزرگی که جلوی اتومبیلشان نصب شده است، باعث می‌شود درب اتومبیل پلیس کاملاً فرو برود و شیشه‌هایش فرو بریزند. آن دو مرد که لباس سورمه‌ای‌رنگ پلیس‌ها را بر تن دارند، برای نجات جان خودشان روی زمین شیرجه می‌زنند. مایکل به‌سرعت دست کوچک و یخ‌زده‌ی سوفیا را اختیار می‌کند و از روی زمین بلند می‌شود. بلافاصله به سمت اتومبیلی می‌دود که برای فراری‌دادن آن‌ها آمده است. از داخل اتومبیل شخصی به‌سرعت درب را باز می‌کند. مایکل کمی عقب می‌کشد که در ابتدا سوفیا سوار آن ماشین شاسی‌بلند بشود؛ سپس خودش برای ثانیه‌ای به سمت عقب بر می‌گردد و با تصویر یکی از آن پلیس‌ها مواجه می‌شود که اسلحه‌‌اش را دقیقاً به سمت او نشانه رفته است. مایکل سرش را به سمت پایین می‌گیرد و هم‌زمان سوار اتومبیل می‌شود. مأمور پلیس روی ماشه می‌فشارد و شلیک ناموفقی به سمت لاستیک ماشین می‌کند. سوفیا که به‌سختی نفس‌هایش بالا می‌آیند، سرش را می‌چرخاند و با فرودادن بزاق دهانش، نگاهش به طرفین سوق می‌یابد. داخل اتومبیل گروه گانگستری حضور دارند که همراه با انواع سلاح‌های گرم و سردی که نزد خود دارند، صورت‌هایشان را توسط یک نقاب به طرح لبخند بزرگی پوشانده‌اند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    مایکل به سمت سوفیا می‌چرخد و هم‌زمان که صورت آن دختر را در اختیار می‌گیرد، رد لبان خود را بر رخسار عشق خود به‌جا می‌گذارد. سپس خیلی سریع کلماتش کنار یکدیگر قرار می‌گیرند:
    - عزیزم آروم باش. نیاز نیست از چیزی بترسی.
    سوفیا که لرزه بر اندامش افتاده است، کوچک‌ترین پاسخی نمی‌دهد؛ فقط چشمان درشت و قهوه‌ای‌رنگش هستند که تمام احساسات درونی‌ این لحظاتش را بروز می‌دهند. صدای آژیر پلیس همچنان به گوش می‌رسد. دندان‌های سفید دختر بی‌اختیار از ترس و اضطراب روی یکدیگر ساییده می‌شوند. شخصی که پشت فرمان نشسته است، همراه با نقابِ مشکی‌رنگی که به غیر از چشمانش، تمام صورتش را پوشانده است، آیینه‌ی جلوی اتومبیل را کمی صاف می‌کند. ترکیب رنگ‌های آبی و قرمز آژیر اتومبیل پلیس، به چشمان او اثابت می‌کنند. سپس با تمام عصبانیت لب می‌جنباند:
    - لعنت بهتون پلیس‌های عوضی.
    راننده فرمان را به‌سرعت می‌چرخاند و پایش را با تمام قدرت روی پدال گاز فشار می‌دهد. بلافاصله به‌ناچار وارد جاده‌‌ی یک‌طرفه‌ای می‌شود که اتومبیل‌هایش برخلاف آن‌ها می‌رانند. سوفیا لبان به هم کیپ‌شده‌اش را باز می‌گشاید و در حالی که برای در امان‌ماندن از تیراندازی پلیس‌ها به سمت پایین خم شده است، با لحن بلند و عصبی‌اش جیغ گوش‌خراشی می‌کشد و خطاب به مایکل می‌گوید:
    - شما عوضی‌ها چی‌کار کردین که پلیس‌ها‌ افتادن دنبالمون؟
    در حالی که مایکل نیز همانند سوفیا روی صندلی عقب اتومبیل خم شده است، به سمت سوفیا بر می‌گردد و با شرمندگی محض کلمات را کنار یکدیگر قرار می‌دهد:
    - متاسفم سوفیا. من وقتی که نوزده سالم بود جزو این گروه بودم. هویتم رو مخفی می‌کردم؛ ولی بعد از ماجرای این فراموشی لعنتی بلاخره لو رفتم.
    کمی مکث می‌کند؛ سپس دستش را بالا می‌آورد و دست لرزان و سرد سوفیا را می‌گیرد. این بار ابروانش را بالا می‌دهد و همراه با گلوی خشک و گوش‌هایی که گویا داخل روغن داغی در حال سرخ‌شدن‌ هستند، کلمات به مراتب سخت‌تر از بین لبانش عبور می‌کنند:
    - بهت دروغ گفتم سوفیا. من اون مایکل هجده ساله نیستم که خوشحاله به سن قانونی رسیده و می‌خواد کنترل زندگیش رو به دست بگیره.
    سوفیا به‌سرعت دستش را عقب می‌کشد و هم‌زمان که یک لبخند تلخ و عصبی گوشه‌ای از لبانش را اشغال می‌کند، با لحن آرام و کنایه‌آمیزی می‌گوید:
    - حتی اگه بیماریم حافظه‌م رو پاک نکنه، حس می‌کنم دیگه هیچ وقت نمی‌تونم بشناسمت.
    مایکل کمی به سوفیا نزدیک می‌شود و این بار ملتمسانه‌ لب می‌جنباند:
    - خواهش می‌کنم سوفیا، من عوض شدم. تو من رو به شخص دیگه‌ای...
    صحبت مایکل نیمه‌کاره می‌ماند؛ زیرا اتومبیل آن‌ها در صدم ثانیه به دلیل سرعت بیش از حد و پیچ و خم‌های تند جاده چپ می‌کند و چندین مرتبه‌ با سرعت و شتاب زیادی که پیدا کرده است، روی آسفالت ترک برداشته‌ی خیابان غلت می‌خورد.‌
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    صدای شُره‌کردن قطرات بنزین شنیده می‌شود. مایکل همراه با قدرت بینایی‌اش که در حال پیشروی به سمت مات و تارشدن است و گوش‌هایی که مدام سوت ممتد و مکرر می‌کشند، به وسیله‌ی کمربند ایمنی به‌طور وارونه داخل اتومبیلِ واژگون شده آویزان است. روی پیشانی‌ پهنش خراش بلند و افقی پدیدار گشته و قطرات خون همانند بارانی سرخ از جراحت‌های پوستی‌اش بر صندلی‌ِ چرم می‌بارند. استخوان‌های قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش به‌شدت متورم شده‌‌اند و آسیب‌ جدی بهشان وارد شده است. راننده‌ای که خود نیز وضعیتی مشابهِ مایکل دارد، در حال تقلا برای شکستنِ پنجره است و مدام نام اعضای گروهش را روی زبان می‌راند. مایکل آرنجش را جلوی صورتش می‌گیرد و چنان سرفه‌هایی می‌کند که تمام بدنش به رعشه می‌افتد؛ سپس سرش را به‌سختی می‌چرخاند و نگاهی درمانده به سوفیا می‌اندازد. آن دختر در همچین وضعیت بغرنج و دشوار به‌طور نگران کننده‌ای یک لبخند روی لبانش سوار کرده است و در حالی که نگاهش صاف و مستقیم به روبه‌رویش دوخته شده است، یکسری کلماتِ نامفهوم را زمزمه می‌کند. مایکل دست راستش را به‌سختی تکان می‌دهد و جایگاهش را روی شانه‌ی آن دختر به تثبیت می‌‌رساند. سپس با تمام توانی که در وجودش باقی مانده است، شروع به صحبت می‌کند:
    - سوفیا من رو نگاه کن. هیچکدوم از این تصویر‌ها که داری می‌بینی واقعی نیستن.
    به طرز دهشتناکی از قسمت زیرین اتومبیل واژگون شده شعله‌های اتش زبانه می‌کشند. سوفیا به سمت مایکل بر می‌گردد. در حالی که لبخندِ روی لبانش در حال ناپدیدشدن است، رخسارش منقبض می‌شوند و با لرزشی که بر وجودش قالب شده است، شروع به صحبت می‌کند:
    - اینجا چه اتفاقی افتاده؟
    قبل از آنکه مایکل پاسخی بدهد، شعله‌های آتش از قسمت زیرین اتومبیل قوت بیشتری می‌گیرند و همچون دیوی سرکش قد علم می‌کنند. مایکل به‌سرعت جواب سوفیا را می‌دهد:
    - از این جا می‌ریم بیرون؛ نگران نباش.
    پُر استیصال به سمت پنجره سر می‌چرخاند و با کشیدن کف دستش روی سطوح شیشه، ضخامت آن را به‌طور تقریبی اندازه می‌گیرد. صدای جیغ و شیون‌های سوفیا که از اعماق وجودش سرچشمه می‌گیرند، آشکارا به گوش می‌رسد. در این حرارت به پا خواسته تن هر دوی آن‌ها گداخته می‌شود. مایکل به‌سرعت کُلت خود را بیرون می‌آورد و با استفاده از انتهای آن به شیشه‌ی تقریباً قطور اتومبیل ضربات مهلکی وارد می‌کند. درنهایت موفق می‌شود هر طور که شده است، شیشه‌ی پنجره را فرو بریزد. مایکل روی آسفالت سـ*ـینه‌خیز می‌رود و به‌سختی خودش را از اتومبیل بیرون می‌کشد. راننده نیز موفق می‌شود خود را از اتومبیلی که در آستانه‌ی منفجر شدن است، بیرون بیاورد. مایکل دستگیره‌ی اتومبیل را می‌فشارد و سوفیا به‌سرعت از سرجای خود بلند می‌شود و درمانده بیرون می‌جهد. آن دو به‌سختی مشغول دویدن می‌شوند و درمیان اتومبیل‌هایی که پلیسِ راهنمایی و رانندگی مسدود کرده است، لنگان‌لنگان به مسیرشان ادامه می‌دهند. در همین لحظه صدای مهیب و دهشتناکِ منفجرشدن اتومبیل از دوردست به گوش می‌رسد و روی هوا شعله‌های وحشیِ و سرکش آتش گُر می‌گیرند و بخار‌های غلیظی پدیدار می‌شوند. سوفیا باری دیگر از اعماق وجودش شیون می‌کشد و پهنِ پستی و بلندی‌های زمین می‌شود. مایکل از هر طرف آغـ*ـوش بی‌سامان و سردش را به روی سوفیا باز می‌کند. آن دختر که هیچ راه گریزی ندارد، هم‌آغـ*ـوش مایکل می‌شود. دستان خود را همانند پیله به دور تن سوفیا می‌تند و در حالی که سـ*ـینه‌اش به‌تندی بالا و پایین می‌رود و صدایش در نزدیکیِ گوش سوفیا زمزمه می‌شود:
    - دیگه همه‌چیز تموم شد. الان من کنارتم.
    مایکل پس از اتمام صحبتش لبان خود را روی موهای سوفیا قرار می‌دهد و به‌آرامی می‌بوسد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    فصل آخر: شانس زندگی
    تنها لبان نازک به همراه چشمان گرد و قهوه‌‌ای‌رنگش از زیر نقاب تماماً طلاییِ بالماسکه که چند دانه‌ پر‌ قو در گوشه‌ی آن به سمت بالا صعود کرده‌، قابل مشاهده است. در حالی که بر تن سوفیا لباس دکلته‌ی مجلسی خودنمایی می‌کند که حریرش به رنگ قرمز است، زنجیر نقره‌فام گوشواره‌هایش بسیار بلند هستند. روی پنجه‌ی کفش‌های بلورینش یک چرخش کامل می‌‌زند و دست سفید و لطیفش را که کاملاً هویدا گشته است، اغواگرانه روی شانه‌ی پهن و مسطح عشق خود قرار می‌دهد. در این میهمانی مایکل نیز با یک کت‌و‌شلوار خاکستری‌رنگ قد و قامتِ رعنایش را پوشانده است و موهای خویش را به‌طور منظم عقب رانده است. نیمی از رخسار او از زیر نقابِ بالماسکه در معرض نمایش قرار دارد. دستِ دیگر سوفیا را می‌گیرد و با نزدیک‌شدن به گردن سفید و لطیف آن دختر، نفس عمیقش از ادکلن او لبریز می‌شود. سپس دستانش را به دور کمر باریک سوفیا حلقه می‌کند و نوازش‌وار پایین می‌آورد. آن دختر توسط دستان ممتد و بلند مایکل از روی زمین جدا می‌شود و یک پایش را جمع می‌کند؛ سپس پای دیگرش را صاف و مستقیم روی هوا نگه می‌دارد و هماهنگ با ضرب‌آ‌هنگ موسیقی، شروع به چرخیدن می‌کنند. به محض آنکه سوفیا مجدداً روی پاشنه‌ی بلند کفش‌هایش فرود می‌آید، مایکل به‌سرعت او را به سمت خود می‌کشاند و فاصله‌ی میانشان را به حداقلِ ممکن می‌رساند. سوفیا گاز محکمی از لب زیرین خود می‌گیرد؛ زیرا هر نفس داغ مایکل همانند تازیانه‌ای می‌ماند که روی پوست نازک و شفافش خط و خراش می‌اندازد. سوفیا لحظاتی بدون تحرک به رخسار سکون و بی‌تحرک عشق خود خیره می‌شود. سپس دستش را به‌آرامی بالا می‌آورد و روی قسمتی از صورتِ روشن مایکل نوازش‌وار پایین می‌کشد؛ اما کاملاً مشخص است به‌طور تصنعی این کار را انجام می‌دهد. موزیکِ ملایمِ پخش شده در میهمانی روح و روان هر شخصی را که دارای عطوفت و مودت باشد، بهبود و تشفی می‌بخشد. مایکل فاصله را به قصد بوسیدن کاهش می‌یابد؛ اما سوفیا به‌سرعت مانع می‌شود و تن عقب می‌‌کشد. مایکل با چشمان کشیده و مشکی‌رنگش به چشمان قهوه‌ای‌رنگ عشق خود خیره می‌شود که انتظار شنیدن حقایق همچنان در آن موج می‌زند. مایکل نفسش را به‌آرامی بیرون می‌‌راند و با صدای گرفته‌ای که حاصل سکوت طولانی مدت است، با اندک ارتعاش تار‌های صوتی‌اش صحبت می‌کند:
    - من یه سال به عنوان هکر عضو اون گروه بودم. باور کن نمی‌خواستم دیگه هیچ‌وقت سمت اون‌ها برم؛ چون من رو به شخص دیگه‌ای تبدیل کردی.
    مکث‌ او خیلی کوتاه است؛ اما مصمم‌‌ لب می‌زند:
    - از طرف دیگه به تنهایی نمی‌تونستم با این همه مانع که جلوی راهم بود روبه‌رو بشم.
    شانه‌‌های خود را تأنی به سمت بالا می‌فرستد و داخل دفترچه‌ی لغات ذهنش جستجو می‌کند؛ سپس در هنگام صحبت‌کردن به لحن سابقش وفادار می‌ماند:
    - خانوادمون، پلیس‌ها، دکتر‌ها و اطرافیانمون، همگی به نحو‌های مختلف می‌خواستن بین ما فاصله بندازن.
    در حالی که آن دو روی پاشنه‌‌های پاهایشان حرکت می‌کنند و تانگو می‌رقصند، سوفیا چشمانش را کمی عصبی باز و بسته می‌کند و هماهنگ با ضرب‌آهنگ موزیک، چندین مرتبه روی نوک پاهایش می‌چرخد. بلافاصله دستی را که به داخل دست مایکل گره زده است، به‌طور دورانی باز می‌کند. سوفیا نزدیک به گوش مایکل، فریاد درونش را به آرام‌ترین حد ممکن بر زبان می‌راند:
    - اون اسلحه‌ی لعنتیت رو هم از همون زمان نگه داشتی، درست میگم؟
    مایکل در این لحظات بی‌تاب بوسیدن عشق خود است. فاصله‌ی اندکشان باعث می‌شود بزاق دهانش را ناخواسته فرو بدهد و سیبک گلویش آشکارا بلرزد. مایکل در پاسخ سر خود را به نشانه‌ی مثبت تکان آرامی می‌دهد. سوفیا علی‌رغم آنکه مایکل را نمی‌بوسد، با انزجار گوشه‌ی لبان خود را می‌گزد و در هنگام رقصیدن با قصد و غرض پایش را روی کفشِ مشکی و براق مایکل می‌فشارد. رخسار مایکل آشکارا مچاله می‌شود و فریاد خفیف خود را با یک نفسِ حبس شده بیرون می‌دهد. بلافاصله طوری پایین‌تنه‌‌اش را به سمت عقب می‌کشد که فاصله‌شان دوباره افزایش می‌یابد.‌
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا