وقتی میرود، سرم را روی میز میگذارم. اگر بخواهم با خودم صادق باشم، دیدن سارایی که بدترین روز ممکن را برای نشاندادن خودش انتخاب کرده، فقط گوشهی کوچکی از ناراحتیام را تشکیل داده و بخش بزرگتر آن مربوط به پسر شهیاد و اعترافات اخیرش در رابـ ـطه با ریحانه است؛ هرچند خوشحالم که آرش همهی بههمریختگیام را پای دیدن دوبارهی دختردایی پرشورمان گذاشته.
***
نگار
- خانم محترم من چی کار میتونم کنم؟ خب چند دقیقه صبر کنید تشریف میارن.
- یعنی چی؟ من الان دوازده دقیقهست منتظرم، من هم هزارتا کار دارم.
با صدای بم و مردانهای سر برمیگردانم.
- اینجا چه خبره؟ فیروزی؟
- باور بفرمایید جناب سرگرد، من هی به این خانم میگم چند لحظه صبر کنن تا شما برسید؛ اما همهش سروصدا میکنن.
از جا بلند میشوم و روبهرویش میایستم. به صورتش که مستقیم زل میزنم، سرش را پایین میاندازد.
- سلام. سروان معصومی هستم از دایرهی جنایی.
- خوشبختم. بابت تأخیرم عذر میخوام، مسئله مهمی بود. بفرمایید بشینید خواهش میکنم.
رو به سرباز میکند و میگوید:
- مرخصی. خب بفرمایید، در خدمتم.
صلابتش کمی از اعتماد به نفسم میکاهد، قبل از رسیدنش کلی با خودم نقشه کشیدم که بابت دیرآمدنش سرزنشش کنم؛ اما نگاه گیرا و صدای محکمش اجازهی هر نوع حرف اضافهای را از من میگیرد. کمی خودم را جمعوجور میکنم.
- من در رابـ ـطه با پروندهی ایرج کریمی یا همون شهیاد مزاحمتون شدم، گویا شما روی پروندهش کار میکنید.
- بله متأسفانه این پروندهی لاعلاج زیر دست منه، البته فعلاً! چه کمکی از من برمیاد؟
- توی این چند هفته اخیر یه سری قتل زنجیرهای توی جزیره خارک اتفاق افتاده که گویا چند وقت قبلش محل مخفیشدن شهیاد و باندش بوده و ما فکر میکنیم این قتلها مستقیماً با اون در ارتباطه. میخواستم اگر ممکنه مدارک و سرنخهای مربوط به این پرونده رو مطالعه کنم.
از جا بلند میشود و به طرف زونکنهای چیدهشده درون کمدش میرود. چه قد بلندی دارد! ناخودآگاه به انگشتِ حلقه دست چپش نگاه میکنم تا کشف کنم این مرد جذاب به کسی تعلق دارد یا نه که متأسفانه دست چپش در دایرهی دیدم قرار ندارد. عزیز همیشه میگوید کسی که حلقه دارد حتما عاشق است. حتی اگر به هر دلیلی زندگی خوبی نداشته باشد، اولِ اولش عاشق شده است؛ پس لیاقت احترام را دارد. شاید نظرش خیلی هم درست نباشد؛ اما از وقتی این را به من گفته، دلم میخواهد ببینم طرفم عاشق است یا نه، حتی مرد و زن هم ندارد و من این بازی را دوست دارم. از افکار مالیخولیایی خودم خندهام میگیرد و لبخند سمجی گوشهی لبم مینشیند. امان از این فکرهای خجالتآور و مضحک که آخرش یقیناً حیثیتم را به باد میهند.
- حواستون با منه جناب سروان؟
به خودم میآیم و با خجالت گوشهی لبم را گاز میگیرم.
- بله میفرمودین.
- با توجه به سابقهی شهیاد و شناختی که من ازش دارم هیچ بعید نیست که این ماجرا هم زیر سر خودش باشه.
- میشه این گزارشها رو بخونم؟
- البته، فقط خودتون که قوانین رو بهتر میدونید؛ نمیشه اینها رو از ستاد خارج کرد؛ پس همینجا مطالعه کنید. من هم امروز چندتا جلسه دارم و زیاد مزاحمتون نمیشم، چندتا فایل هم توی کامپیوتر هست که بد نیست یه نگاهی هم به اونها بندازین... آخ.
دستش را روی سـ*ـینهاش مشت میکند و کمی خم میشود؛ آثار درد در چهرهاش نمایان است.
- طوری شده جناب سرگرد؟
یک نفس عمیق میکشد و ادامه میدهد:
- خیر، ببخشید. رمز تمام فایلها هم روی یه برگه مینویسم میذارم روی میزم، اگر هم چیزی میل داشتین به فیروزی بگین براتون فراهم میکنه. سؤالی نیست؟
به خودم اعتراف میکنم کمی جدیتش ترسناک است؛ اما ذات کنجکاوم باعث میشود سؤالِ نوک زبانم بیاختیار بیرون بپرد.
- ببخشید جناب سرگرد شما با سردار باهر نسبتی دارین؟
سرش را بالا میآورد و برای اولین بار از لحظهی آمدنش، مستقیم به چشمهایم زل میزند. یک ابرویش را بالا میبرد.
- اگر دونستن این موضوع در پیشبرد کارمون تاثیری داشت حتماً خدمتتون عرض میکردم.
از اینکه همیشه بابت کنجکاوی بیحدم خجالتزده میشوم به خودم لعنت میفرستم.
- ببخشید... منظور خاصی نداشتم.
سرم را در یکی از کاغذهای روی میز فرو میکنم که با اجازهی تمسخرآمیزی میگوید و به طرف در میرود. سرم را بلند میکنم و قبل از رفتنش حلقهی سفید دست چپش را با نگاهم شکار میکنم. من آدم نمیشوم!
***
نگار
- خانم محترم من چی کار میتونم کنم؟ خب چند دقیقه صبر کنید تشریف میارن.
- یعنی چی؟ من الان دوازده دقیقهست منتظرم، من هم هزارتا کار دارم.
با صدای بم و مردانهای سر برمیگردانم.
- اینجا چه خبره؟ فیروزی؟
- باور بفرمایید جناب سرگرد، من هی به این خانم میگم چند لحظه صبر کنن تا شما برسید؛ اما همهش سروصدا میکنن.
از جا بلند میشوم و روبهرویش میایستم. به صورتش که مستقیم زل میزنم، سرش را پایین میاندازد.
- سلام. سروان معصومی هستم از دایرهی جنایی.
- خوشبختم. بابت تأخیرم عذر میخوام، مسئله مهمی بود. بفرمایید بشینید خواهش میکنم.
رو به سرباز میکند و میگوید:
- مرخصی. خب بفرمایید، در خدمتم.
صلابتش کمی از اعتماد به نفسم میکاهد، قبل از رسیدنش کلی با خودم نقشه کشیدم که بابت دیرآمدنش سرزنشش کنم؛ اما نگاه گیرا و صدای محکمش اجازهی هر نوع حرف اضافهای را از من میگیرد. کمی خودم را جمعوجور میکنم.
- من در رابـ ـطه با پروندهی ایرج کریمی یا همون شهیاد مزاحمتون شدم، گویا شما روی پروندهش کار میکنید.
- بله متأسفانه این پروندهی لاعلاج زیر دست منه، البته فعلاً! چه کمکی از من برمیاد؟
- توی این چند هفته اخیر یه سری قتل زنجیرهای توی جزیره خارک اتفاق افتاده که گویا چند وقت قبلش محل مخفیشدن شهیاد و باندش بوده و ما فکر میکنیم این قتلها مستقیماً با اون در ارتباطه. میخواستم اگر ممکنه مدارک و سرنخهای مربوط به این پرونده رو مطالعه کنم.
از جا بلند میشود و به طرف زونکنهای چیدهشده درون کمدش میرود. چه قد بلندی دارد! ناخودآگاه به انگشتِ حلقه دست چپش نگاه میکنم تا کشف کنم این مرد جذاب به کسی تعلق دارد یا نه که متأسفانه دست چپش در دایرهی دیدم قرار ندارد. عزیز همیشه میگوید کسی که حلقه دارد حتما عاشق است. حتی اگر به هر دلیلی زندگی خوبی نداشته باشد، اولِ اولش عاشق شده است؛ پس لیاقت احترام را دارد. شاید نظرش خیلی هم درست نباشد؛ اما از وقتی این را به من گفته، دلم میخواهد ببینم طرفم عاشق است یا نه، حتی مرد و زن هم ندارد و من این بازی را دوست دارم. از افکار مالیخولیایی خودم خندهام میگیرد و لبخند سمجی گوشهی لبم مینشیند. امان از این فکرهای خجالتآور و مضحک که آخرش یقیناً حیثیتم را به باد میهند.
- حواستون با منه جناب سروان؟
به خودم میآیم و با خجالت گوشهی لبم را گاز میگیرم.
- بله میفرمودین.
- با توجه به سابقهی شهیاد و شناختی که من ازش دارم هیچ بعید نیست که این ماجرا هم زیر سر خودش باشه.
- میشه این گزارشها رو بخونم؟
- البته، فقط خودتون که قوانین رو بهتر میدونید؛ نمیشه اینها رو از ستاد خارج کرد؛ پس همینجا مطالعه کنید. من هم امروز چندتا جلسه دارم و زیاد مزاحمتون نمیشم، چندتا فایل هم توی کامپیوتر هست که بد نیست یه نگاهی هم به اونها بندازین... آخ.
دستش را روی سـ*ـینهاش مشت میکند و کمی خم میشود؛ آثار درد در چهرهاش نمایان است.
- طوری شده جناب سرگرد؟
یک نفس عمیق میکشد و ادامه میدهد:
- خیر، ببخشید. رمز تمام فایلها هم روی یه برگه مینویسم میذارم روی میزم، اگر هم چیزی میل داشتین به فیروزی بگین براتون فراهم میکنه. سؤالی نیست؟
به خودم اعتراف میکنم کمی جدیتش ترسناک است؛ اما ذات کنجکاوم باعث میشود سؤالِ نوک زبانم بیاختیار بیرون بپرد.
- ببخشید جناب سرگرد شما با سردار باهر نسبتی دارین؟
سرش را بالا میآورد و برای اولین بار از لحظهی آمدنش، مستقیم به چشمهایم زل میزند. یک ابرویش را بالا میبرد.
- اگر دونستن این موضوع در پیشبرد کارمون تاثیری داشت حتماً خدمتتون عرض میکردم.
از اینکه همیشه بابت کنجکاوی بیحدم خجالتزده میشوم به خودم لعنت میفرستم.
- ببخشید... منظور خاصی نداشتم.
سرم را در یکی از کاغذهای روی میز فرو میکنم که با اجازهی تمسخرآمیزی میگوید و به طرف در میرود. سرم را بلند میکنم و قبل از رفتنش حلقهی سفید دست چپش را با نگاهم شکار میکنم. من آدم نمیشوم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: