کامل شده رمان بامداد و سی دقیقه | قلمو کاربر انجمن نگاه دانلود

نظر شما در مورد رمان بامداد و سی دقیقه

  • عالی

    رای: 22 59.5%
  • خوب

    رای: 10 27.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.1%
  • ضعیف

    رای: 2 5.4%

  • مجموع رای دهندگان
    37
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ghalamoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/08
ارسالی ها
150
امتیاز واکنش
1,956
امتیاز
336
محل سکونت
تهران
وقتی می‌رود، سرم را روی میز می‌گذارم. اگر بخواهم با خودم صادق باشم، دیدن سارایی که بدترین روز ممکن را برای نشان‌دادن خودش انتخاب کرده، فقط گوشه‌ی کوچکی از ناراحتی‌ام را تشکیل داده و بخش بزرگ‌تر آن مربوط به پسر شهیاد و اعترافات اخیرش در رابـ ـطه با ریحانه است؛ هرچند خوشحالم که آرش همه‌ی به‌هم‌ریختگی‌ام را پای دیدن دوباره‌ی دختردایی پرشورمان گذاشته.
***
نگار
- خانم محترم من چی کار می‌تونم کنم؟ خب چند دقیقه صبر کنید تشریف میارن.
- یعنی چی؟ من الان دوازده دقیقه‌ست منتظرم، من هم هزارتا کار دارم.
با صدای بم و مردانه‌ای سر برمی‌گردانم.
- اینجا چه خبره؟ فیروزی؟
- باور بفرمایید جناب سرگرد، من هی به این خانم میگم چند لحظه صبر کنن تا شما برسید؛ اما همه‌ش سروصدا می‌کنن.
از جا بلند می‌شوم و روبه‌رویش می‌ایستم. به صورتش که مستقیم زل می‌زنم، سرش را پایین می‌اندازد.
- سلام. سروان معصومی هستم از دایره‌ی جنایی.
- خوشبختم. بابت تأخیرم عذر می‌خوام، مسئله مهمی بود. بفرمایید بشینید خواهش می‌کنم.
رو به سرباز می‌کند و می‌گوید:
- مرخصی. خب بفرمایید، در خدمتم.
صلابتش کمی از اعتماد به نفسم می‌کاهد، قبل از رسیدنش کلی با خودم نقشه کشیدم که بابت دیرآمدنش سرزنشش کنم؛ اما نگاه گیرا و صدای محکمش اجازه‌ی هر نوع حرف اضافه‌ای را از من می‌گیرد. کمی خودم را جمع‌و‌جور می‌کنم.
- من در رابـ ـطه با پرونده‌ی ایرج کریمی یا همون شهیاد مزاحمتون شدم، گویا شما روی پرونده‌ش کار می‌کنید.
- بله متأسفانه این پرونده‌ی لاعلاج زیر دست منه، البته فعلاً! چه کمکی از من برمیاد؟
- توی این چند هفته اخیر یه سری قتل زنجیره‌ای توی جزیره خارک اتفاق افتاده که گویا چند وقت قبلش محل مخفی‌شدن شهیاد و باندش بوده و ما فکر می‌کنیم این قتل‌ها مستقیماً با اون در ارتباطه. می‌خواستم اگر ممکنه مدارک و سرنخ‌های مربوط به این پرونده رو مطالعه کنم.
از جا بلند می‌شود و به طرف زونکن‌های چیده‌شده درون کمدش می‌رود. چه قد بلندی دارد! ناخودآگاه به انگشتِ حلقه دست چپش نگاه می‌کنم تا کشف کنم این مرد جذاب به کسی تعلق دارد یا نه که متأسفانه دست چپش در دایره‌ی دیدم قرار ندارد. عزیز همیشه می‌گوید کسی که حلقه دارد حتما عاشق است. حتی اگر به هر دلیلی زندگی خوبی نداشته باشد، اولِ اولش عاشق شده است؛ پس لیاقت احترام را دارد. شاید نظرش خیلی هم درست نباشد؛ اما از وقتی این را به من گفته، دلم می‌خواهد ببینم طرفم عاشق است یا نه، حتی مرد و زن هم ندارد و من این بازی را دوست دارم. از افکار مالیخولیایی خودم خنده‌ام می‌گیرد و لبخند سمجی گوشه‌ی لبم می‌نشیند. امان از این فکرهای خجالت‌آور و مضحک که آخرش یقیناً حیثیتم را به باد می‌هند.
- حواستون با منه جناب سروان؟
به خودم می‌آیم و با خجالت گوشه‌ی لبم را گاز می‌گیرم.
- بله می‌فرمودین.
- با توجه به سابقه‌ی شهیاد و شناختی که من ازش دارم هیچ بعید نیست که این ماجرا هم زیر سر خودش باشه.
- میشه این گزارش‌ها رو بخونم؟
- البته، فقط خودتون که قوانین رو بهتر می‌دونید؛ نمیشه این‌ها رو از ستاد خارج کرد؛ پس همین‌جا مطالعه کنید. من هم امروز چندتا جلسه دارم و زیاد مزاحمتون نمیشم، چندتا فایل هم توی کامپیوتر هست که بد نیست یه نگاهی هم به اون‌ها بندازین... آخ.
دستش را روی سـ*ـینه‌اش مشت می‌کند و کمی خم می‌شود؛ آثار درد در چهره‌اش نمایان است.
- طوری شده جناب سرگرد؟
یک نفس عمیق می‌کشد و ادامه می‌دهد:
- خیر، ببخشید. رمز تمام فایل‌ها هم روی یه برگه می‌نویسم می‌ذارم روی میزم، اگر هم چیزی میل داشتین به فیروزی بگین براتون فراهم می‌کنه. سؤالی نیست؟
به خودم اعتراف می‌کنم کمی جدیتش ترسناک است؛ اما ذات کنجکاوم باعث می‌شود سؤالِ نوک زبانم بی‌اختیار بیرون بپرد.
- ببخشید جناب سرگرد شما با سردار باهر نسبتی دارین؟
سرش را بالا می‌آورد و برای اولین بار از لحظه‌ی آمدنش، مستقیم به چشم‌هایم زل می‌زند. یک ابرویش را بالا می‌برد.
- اگر دونستن این موضوع در پیش‌برد کارمون تاثیری داشت حتماً خدمتتون عرض می‌کردم.
از این‌که همیشه بابت کنجکاوی بی‌حدم خجالت‌زده می‌شوم به خودم لعنت می‌فرستم.
- ببخشید... منظور خاصی نداشتم.
سرم را در یکی از کاغذهای روی میز فرو می‌کنم که با اجازه‌ی تمسخرآمیزی می‌گوید و به طرف در می‌رود. سرم را بلند می‌کنم و قبل از رفتنش حلقه‌ی سفید دست چپش را با نگاهم شکار می‌کنم. من آدم نمی‌شوم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    بعداز کمی مطالعه‌ی پرونده‌های سرگرد، بلند می‌شوم و حرکتی به گردن و دستانم می‌دهم. دلم یک لیوان چای حسابی می‌خواهد. در را باز می‌کنم و سربازی که حالا می‌دانم نامش فیروزی است را صدا می‌زنم.
    - آقای فیروزی؟
    - بله جناب سروان؟
    - لطف می‌کنی یه لیوان بزرگ چای برام بیاری؟
    - بله چشم.
    دوباره وارد اتاق می‌شوم و این بار پشت مانیتور می‌نشینم. هرچه می‌گردم خبری از رمز فایل‌ها نیست. احتمالاً یادش رفته بنویسد. شاید درگیر یک عشق نافرجام یا ماجرای رمانتیک دیگری باشد. از دست این شخصیت پنهانم ریزریز می‌خندم که صدای محکم سرگرد باعث می‌شود خنده‌ام را قورت بدهم.
    - آرش؟ آرش؟
    بدون درزدن وارد می‌شود و با دیدن من پشت میز سرگرد، چشم‌هایش تا آخرین حد گرد می‌شود؛ نگاهی به دور و بر می‌کند و با خجالت سرش را پایین می‌اندازد.
    - ببخشید، فکر کنم اشتباه اومدم.
    متعجب از رفتارش می‌گویم:
    - خیر جناب سرگرد، درست اومدین. می‌خواستم فایل‌های کامپیوترتون رو ببینم که فکر می‌کنم یادتون رفت رمز رو برام بنویسید.
    - متوجه‌ی منظورتون نمیشم خانوم، چی رو یادم رفته؟ اصلا شما کی هستین؟ پای اون سیستم چی کار می‌کنین؟
    این بار واقعا ناراحت می‌شوم، بلند می‌شوم و به طرف کیفم می‌روم.
    - از شما انتظار نداشتم جناب سرگرد! تعریف شما رو زیاد شنیده بودم؛ اما ظاهراً قدیمی‌ها یه چیزی می‌دونستن که که می‌گفتن شنیدن کی بود مانند دیدن. مگه من چی کار کردم که سربه‌سرم می‌ذارین؟ اگه از سؤالم ناراحت شدین واقعاً منظوری نداشتم، الان هم زحمت رو کم می‌کنم و فردا به‌طور رسمی مزاحم می‌شم... با اجازه.
    کلافه آه می‌کشد:
    - خانم محترم من متوجه نمیشم شما چی می‌گین؛ اما من هم قصد بی‌احترامی ندارم. یه سؤال ساده پرسیدم، این‌قدر سخته خودتون رو معرفی کنید و بفرمایید اینجا چی کار دارین؟
    - واقعا که!
    بدون نگاه‌کردن به او خارج می‌شوم و او را با خود درگیرش تنها می‌گذارم.
    فیروزی را میان راه چای به دست می‌بینم.
    - کجا جناب سروان؟ براتون چایی آوردم.
    - ببرید خدمت جناب سرگرد، ظاهراً ایشون بیشتر از من بهش احتیاج دارن.
    فیروزی متعجب را رد می‌کنم و به سمت اطلاعات می‌روم. باید قبل از رفتن برنامه فردا را به رئیس کلانتری اطلاع دهم.
    - ببخشید خانم من سروان معصومی هستم، می‌خواستم سرهنگ ناصری رو ببینم.
    - کارت شناسایی لطفاًً.
    کارت را به دستش می‌دهم، با لبخند می‌گوید:
    - طبقه دوم اولین اتاق، کنار پله‌ها.
    تشکری می‌کنم و حین رفتن، به حلقه‌ی پرنگین خانم اطلاعات فکر می‌کنم و باز هم لبخندی سمج به لب‌هایم انتها می‌هد.
    به طبقه موردنظر می‌رسم و بعد از تشریفات و هماهنگی پا به اتاق سرهنگ می‌گذارم و با دیدن شخص روبه‌رویم شوکه می‌شوم. با چه سرعتی خودش را به اینجا رسانده خدا عالم است. اخم می‌کنم و بی‌توجه به حضورش به سرهنگ سلام می‌کنم.
    - سلام دخترم. خوش اومدید، بفرمایید.
    سرگرد مثل بار اول یک ابرویش را بالا می‌دهد.
    - مطالعاتتون تموم شد خانم؟
    حرصی از رفتار ضدونقیضش می‌گویم:
    - نه‌خیر! گفتم که رمز فایل‌هاتون رو یادتون رفت بنویسید.
    نچ آرامی می‌کند.
    - ای بابا، ببخشید واقعا ذهنم درگیره! الان براتون می‌نویسم.
    از این که جلوی سرهنگ خودش را بی‌خبر نشان می‌دهد عصبی می‌شوم، با خصمانه‌ترین حالت ممکن به چشم‌هایش زل می‌زنم و می‌گویم:
    - لازم نیست جناب! همون‌طور که عرض کردم فردا مزاحم میشم، الان اومدم توضیحات و برگه‌ی مأموریت رو به جناب سرهنگ ارائه بدم.
    با گیجی اول نگاهی به من و بعد به سرهنگ می کند.
    - پس انگار فعلا به بنده نیازی نیست، به امید دیدار.
    به سرهنگ احترام می‌گذارد و می‌رود. فکر می‌کنم این سرگرد معروف قطعاً دیوانه است. رو به سرهنگ شروع می‌کنم.
    ***
    آرش
    عجب روزهای گندی! در این شرایط فقط یک دختربچه را کم داشتم که شکر خدا برای بازی با اعصابم کمر همت بسته، فقط قهر و ناز و نوز این جوجه سروان دایره‌ی جنایی می‌توانست زینت این روز پرآشوب شود. به اتاقم می‌رسم.
    - فیروزی؟
    - بله جناب سرگرد؟
    - این خانم که این‌جا بود از چی ناراحت شده بود؟
    - والله نمی‌دونم، رفتم براشون چایی بیارم یهو دیدم دارن میرن. بهشون گفتم چایی آوردم که گفتن ببر برای جناب سرگرد.
    - عجب، باشه برو به کارت برس.
    - چشم، ضمناً برادرتون تو اتاق هستن.
    داخل می‌روم و سیاوش را نشسته پشت میزم می‌بینم.
    - کجایی آرش؟ هرچی منتظر شدم نیومدی. اومدم ببینم کجا موندی دیدم یه دختر بی‌اعصاب پشت میزت نشسته، اولش فکر کردم اشتباه اومدم لباس نظامی تنش بود؛ هر چی گفتم خودت رو معرفی کن انگار نه انگار.
    در یک‌آن دلیل رفتار عجیب سروان مثل روز برایم روشن می‌شود، کف دستم را آرام به پیشانی‌ام می‌کوبم.
    - گند زدی سیاوش!
    ‌گنگ نگاهم می‌کند.
    - دخترِِ فکر کرده تو منی!
    - پوف! دیدم هی میگه یادت رفته رمز بدی.
    - رفته بودم پیش سرهنگ، یه‌کم صبر می‌کردی می‌اومدم. اومد سرهنگ و ببینه برام رفته بود تو قیافه.
    کمی به هم خیره می‌شویم و سیاوش می‌خندد. از خنده‌ی او لبخند می‌زنم؛ خوب است که در این شرایط می‌توانیم به یک اشتباه همیشگی در مورد خودمان بخندیم. ناخودآگاه نسبت به خانم سروان احساس خوبی پیدا می‌کنم، در دلم ممنونش می‌شوم که باعث شده برادرم برای لحظه‌ای خاطرات تلخی که آمدن سارا پیش چشمش زنده کرده از یاد ببرد؛ هرچند مطمئنم همه‌ی چیزی که ساعتی پیش تا این حد منجر به آشفتگی‌اش شده فقط معطوف به دختر سرکش دایی‌رامین نمی‌شود.
    - حالا این جناب سروان خشن اینجا چی کار داشت؟
    - راجع به شهیاد تحقیق می‌کرد.
    کمی این پا و آن پا می‌کنم.
    - سیا؟
    پرسشی نگاهم می‌کند.
    - چرا ازم نمی‌پرسی اون نیم‌ساعت کذایی کجا بودم؟
    نگاهش را به جایی پشت سرم می‌دوزد.
    - چون می‌دونم کجا بودی.
    نه تعجب می‌کنم و نه ناراحت می‌شوم، نیمه‌ی دیگرم تصمیمات آنی‌ام را خوب می‌شناسد.
    - پس بفهم وقتی میگم می‌خوام بکشم کنار و بیشتر از این رسوایی به بار نیارم.
    با ناراحتی لب می زند:
    - آرش.
    - آرش چی؟ الان که رفتیم پیش سردار تمام و‌‌‌‌‌‌ کمال همه‌چیز رو بدون حتی یک کلمه دروغ براشون میگم و تو هم بی‌چون و چرا تأیید می‌کنی. این‌طوری خواه‌ناخواه کنار گذاشته می‌شم و این چیزیه که واقعا می‌خوام.
    - امکان نداره، من نمی‌ذارم بکشی کنار.
    - با من بحث نکن سیا، خودت خوب می‌دونی چه گند غیرقابل‌جبرانی بالا آوردم؛ من باعث شدم کلی آدم بی‌گـ ـناه بمیرن.
    - بس کن آرش! همه‌ی اونایی که پلیس میشن می‌دونن شغلشون چه خطراتی داره؛ پس وقتی این شغل رو انتخاب کردن از عواقبش هم آگاهی داشتن. این هم یه عملیات بود و قطعاً قرار نیست تمام عملیات‌ها با خوبی و خوشی تموم شه.
    - فقط داری توجیه می‌کنی. نباید به‌خاطر یه احتمال بی‌اساس همه‌چیز رو به باد می‌دادم، ما یک‌سال براش برنامه چیده بودیم.
    احساس نفس‌تنگی باز هم گریبان‌گیرم می‌شود. روی مبل سفید کنارم می‌نشینم و دستم را درون موهایم فرو می‌کنم.
    - ما برای همین شغلی که ازش دم می‌زنی قسم خوردیم، من قسمم رو شکستم. توی اون لحظه‌های حساس فقط به خودم فکر کردم، فقط می‌خواستم وجدان خودم رو آروم کنم... من فقط به ریحانه خودم فکر کردم، فکر نکردم که ممکنه با اشتباه من چند نفر نابود بشن.
    - خیلی خب باشه تو راست میگی، اشتباه کردی؛ ولی پاش وایسا و جبرانش کن. اگه تا تهش نری فقط شهیاد رو به خواسته‌اش رسوندی، اون همین رو می‌خواد. به جای افسوس‌خوردن و شعاردادن پاشو یه فکری کن، دوباره شروع کن. بهم گفته بودی حقم رو از زندگی بگیرم... حالا خودت جا زدی!
    - حق من ریحانه بود که لیاقتش رو نداشتم، نتونستم مراقبش باشم. این بحث رو همین‌جا تموم کن، دیگه نمی‌خوام حرفی بشنوم!
    تلفن زنگ می‌خورد و سیاوش جواب می‌دهد.
    - بله؟
    - ...
    - باشه، اومدیم.
    بازویم را می‌گیرد و با فشار دستش بلندم می‌کند.
    - پاشو بریم سردار رسیده. در ضمن فکر نکن کوتاه اومدم، من از اراجیفت دفاع نمی‌کنم.
    بازویم را از دستش بیرون می‌کشم و عصبی نگاهش می‌کنم:
    - اون روی من رو بالا نیار سیاوش، امروز بیشتر از حدم تحمل کردم.
    جلوتر از من راه می‌افتد و با نیشخند می‌گوید:
    - من رو از خودم نترسون جناب سرگرد!
    قبل از رفتن، مشتی به تکیه‌گاه مبل می زنم تا شاید کمی از حرصم خالی شود.
    - اَه!
    تندوتند قدم برمی‌دارد و من حس می‌کنم دلش می‌خواهد در این لحظه پوتین‌هایش را به جای کفپوش کلانتری روی صورت من فرود بیاورد.
    - چته سیا؟! یه‌کم آروم‌تر، این‌جوری می‌خوای با سردار حرف بزنی؟
    - ببند دهنت رو لطفاًً!
    کلافه از لج‌بازی اعصاب‌خردکنش دستش را می‌کشم تا صبر کند.
    - وایسا یه لحظه.
    - چیه؟ چه مرگته؟ دوس داری برم بگم برادرم بی‌عرضه بود؟ نتونست کارش رو تموم کنه؟ این‌جوری خوشحال میشی؟ ریحانه خوشحال میشه؟ باشه، لال‌مونی می‌گیرم و هیچی نمیگم.
    صدایش بالا رفته، همه‌ی افراد حاضر در راهرو میخِ ما شده‌اند.
    - چتونه؟ نمایش نگاه می‌کنید؟ برید سر کارتون!
    با فریادش همه به خودشان می‌آیند و ترجیح می‌دهند قبل از توبیخ‌شدن توسط این سرگرد عصبانی کار خودشان را بکنند. عصبی دستش را از دستم بیرون می‌کشد و بی‌ هیچ حرفی به راهش ادامه می‌دهد. نفس تنگم تنگ‌تر می‌شود و دستم برای پیداکردن اسپری، جیبم را می‌کاود. نگاه زیر چشمی‌اش به دستم را می‌بینم، به روی خودش نمی‌آورد و من برای بار هزارم آرزو می‌کنم کاش وسیله‌ای برای لای‌روبی مغز وجود داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    روبه‌روی سردار نشسته‌ایم. سیاوش مدام پایش را تکان می‌دهد. سرهنگ ناصری چیزی را در سررسید دم دستش یاداشت می‌کند و سردار هم با خونسردی ذاتی‌اش مشغول نوشیدن چای است که می‌دانم تلخ تلخ است؛ عادتی درست مثل عادت بردار عصبانی‌ام. سردار است که سکوت سنگین فضا را می‌شکند:
    - این‌قدر پات رو تکون نده بچه.
    سیاوش با اخم بلند می‌شود و این بار طول و عرض اتاق را با قدم‌هایش وجب می‌کند.
    سردار فنجانش را روی میز می‌گذارد.
    - مطمئن باش اگه با این ور و اون ور کردن و تکون‌خوردن کاری درست می‌شد همراهیت می‌کردم، آروم بگیر دو دقیقه.
    خجالت‌زده ببخشیدی می‌گوید و این بار کنار سرهنگ می‌نشیند.
    - تموم نشد؟
    - چرا آماده‌ست. سردار، می‌تونم یه سؤال ازتون بپرسم؟
    - خواهش می‌کنم.
    - چرا تنها اومدین؟ قرار نبود جلسه خصوصی باشه.
    سردار نگاهش را مستقیم به من می‌دوزد.
    - خب راستش به‌خاطر برخی مسائل، تشخیص دادم تا روشن‌شدن کامل ماجرا چیز زیادی درز نکنه.
    ناخودآگاه سرم را پایین می‌اندازم و از این که ناامیدش کرده‌ام احساس شرم می‌کنم.
    - بله البته، حق با شماست. خب، آر‌ش‌جان ما منتظریم.
    کمی جابه‌جا می‌شوم و سعی می‌کنم نگاهم با نگاه طوفانی سیاوش تلاقی نکند. در دلم بسم‌الله می‌گویم و شروع می‌کنم:
    - ما طبق برنامه انبار رو زیر نظر داشتیم و با توجه به برداشت‌هایی که از حرف‌های پسر شهیاد شده بود محل تقریبی نگهداری محموله رو که قرار بود بیست مرداد یعنی امروز به ترکیه فرستاده بشه تخمین زده بودیم که... که خب تقربیاً همه‌ش از بین رفت و متأسفانه قبل از اقدام ما عملیات لو رفت.
    سیاوش که تا این لحظه لام‌تاکام حرف نزده بود، به حرف می‌آید.
    - بذار من توضیح بدم.
    ناخواسته صدایم بالا می‌رود.
    - خودم لال نیستم، اگه نمی‌خوای بشنوی برو بیرون!
    انگشت‌هایش را طبق عادت درون موهایش می‌کشد و سکوت را به بیرون‌رفتن ترجیح می‌دهد.
    - قرارمون ساعت دوازده شب بود. با بچه‌های یگان ویژه به انبار نفوذ کردیم که موقعیت رو بسنجیم و با اعلام جناب سرهنگ شروع کنیم. حرف‌های پسر شهیاد... حرف‌هاش در مورد این‌که...
    آب دهانم را قورت می‌دهم و بعد از مکث کوچکی ادامه می‌دهم:
    -گفته بود بعضی از کسایی که گروگانشن هم اون شب قراره همراه محموله از ایران خارج کنه. خودتون در جریانید که قرار بود بعد از بررسی موقعیت یه سری انفجار سوری درست کنیم که فکر کنن محموله به خطر افتاده و ما هم با استفاده از موقعیت و متشنج‌کردن فضا کارمون رو بکنیم.
    سردار که کماکان خونسردی‌اش را حفظ کرده می‌گوید:
    - همه‌ی این چیزهایی رو که گفتی چندین‌بار شنیدم جناب سرگرد، می‌خوام بدونم دلیل دست‌دست‌کردنت چی بوده؟ چرا طبق برنامه پیش نرفتی؟ چرا از دستور مافوقت سرپیچی کردی؟
    دست‌هایم را در هم قفل می‌کنم و سرم را رویش می‌گذارم؛ دلم نمی‌خواهد وقتی از حماقتم می‌گویم توی چشم‌هایش نگاه کنم.
    - می‌خواستم قبل از هر کاری مطمئن بشم ریحانه اونجا نیست، حرف‌های پسر شهیاد که شب قبلش گفته بود حسابی ذهنم رو درگیر کرده بود. سرهنگ گفتن که اعتنا نکنم، می‌دونستم برای زجردادن من دست به هر کاری می‌زنه... ما حتی مطمئن نیستیم که غیبت ریحانه به شهیاد ربط داره یا نه؛ اما من غیرحرفه‌ای عمل کردم، نتونستم بی‌خیالش بشم. یه‌کم بیشتر جلو رفتم که بتونم یه ردی ازش پیدا کنم که متأسفانه قبل از این که خیلی پیش برم یکی از آدم‌های شهیاد گیرم انداخت، درگیر شدیم. سروان جلالی مرتب بی‌سیم می‌زد که موقعیت مناسبه و به سرهنگ خبر بده؛ ولی بی‌سیم طی درگیری خُرد شد و بعدش هم که... خب، بعد توی اون درگیری... بیهوش شدم. وقتی گلاویز اون مرد بودم یکی از پشت با قنداق اسلحه کوبید تو گردنم.
    جرئت بلندکردن سرم را ندارم؛ نه از ترس، بلکه از شرم و خجالت این‌که با یک بی‌فکری محض نه تنها کل عملیات را نابود کرده‌ام و تمام اعتبار کاری‌ام را به گند
    کشیده‌ام، بلکه بزرگ‌ترین الگوی زندگی‌ام را به بدترین نحو ممکن ناامید کرده‌ام.
    سیاوش ادامه‌ی حرفم را می‌گیرد.
    - سردار من فکر می‌کنم قبل از لورفتن آرش عملیات لو رفته بود؛ چون بعد از نیم‌ساعت که سرهنگ دستور رو صادر کردن و بعد از شروع انفجارها، یکی
    عمداً مسیر آتیش رو به انبار کشونده بود. من شک ندارم خود شهیاد اونجا بوده؛ چون هیچی غیر از جونش مهم‌تر از اون همه گازوئیل آماده برای قاچاق نمی‌تونه باعث بشه از خیر محموله‌ای با این عظمت و سود کلانی که واسه‌ش داره بگذره.
    - اگه من لفتش نمی‌دادم موفق می‌شدیم، ممکن بود حتی شهیاد رو گیر بندازیم.
    از نگاه خونین سیاوش می‌خوانم که اگر تنها بودیم گردنم را با دستان خودش می‌شکست!
    - سردار من اشتباه کردم، لیاقت سرپرستی این پرونده رو ندارم؛ همین حالا استعفا میدم.
    سیاوش دهان باز می‌کند که با اشاره‌ی دست سردار ساکت می‌شود.
    - جناب سرگرد باهر، در این که به هر دلیلی تصمیم اشتباهی گرفتی شکی نیست و به‌خاطر سرپیچی از دستور مافوقت توبیخ میشی؛ اما هیچ‌کدوم از اتفاقات پیش‌اومده دلیل نمیشه استعفا بدی. این مسئولیتی رو که به عهده گرفتی مجبوری به سرانجام برسونی! روشنه؟
    لبخند پیروزمندانه‌ی سیاوش نشان از این دارد که من هرگز نتوانسته‌ام از دستور صریح فرمانده‌ام سرپیچی کنم
    سرهنگ ناصری با من‌من می‌گوید:
    - البته سردار حتما شما همیشه بهترین تصمیمات رو می‌گیرید؛ ولی ما هنوز گزارش رسمی رو ننوشتیم و ممکنه دوستان نخوان... نخوان که خب، پرونده زیر دست سرگرد بمونه.
    همه به دهان سرهنگ زل زده‌ایم، من به امید به بار نشستن خواسته‌ام و سیاوش و سردار منتظر اتمام نطقش.
    - خدایی نکرده من نمی‌خوام بگم سرگرد از پسش بر‌نمیاد؛ ولی بد نیست بعد از جلسه‌ی کلی تصمیم قطعی رو ابلاغ کنیم. خودتون می‌دونید که من بیشتر از هر کسی به آرش اطمینان دارم... فقط میگم جوری نشه که... که انگ پارتی‌بازی بهتون بچسبونن.
    سردار که خونسردی‌اش با حرف‌های سرهنگ ناصری رو به افول رفته است بلند می‌شود.
    - جناب سرهنگ فکر نمی‌کنم توی مجموعه به جز تعداد محدودی از جمله خود شما از نسبت ما باخبر باشن؛ بنابراین اگه می‌خواید حرف‌هاتون رو طور دیگه‌ای برداشت نکنم، همکاری کنید تا من یک تصمیم درست بگیرم.
    سرهنگ هول‌زده عذرخواهی می‌کند.
    - معذرت می‌خوام. باور کنید این بچه‌ها اندازه‌ی پسر خودم برام عزیزن، دلم نمی‌خواد کوچک‌ترین موردی براشون پیش بیاد. خودتون شاهدین که زمستون گذشته چقدر برای ارتقای درجه‌ی سیاوش تلاش کردم، چقدر حرف شنیدم و دم نزدم فقط برای این‌که این بچه به حقش برسه؛ پس شک نکنید اگر حرفی زدم فقط برای حفظ آرش بوده و بس.
    سردار مغموم و دل‌گیر چشم از سرهنگ برمی‌دارد و نگاهم می‌کند.
    - ای کاش این بار هم مثل همیشه به‌خاطر وظیفه پا رو دلت می‌ذاشتی!
    سرداری که همیشه از من خواسته خودم را فدای وظیفه نکنم و گاهی هم با دلم راه بیایم، حالا یک خط قرمز اساسی روی تمام نصایح پدرانه‌اش می‌کشد.
    - فعلا همه‌چیز بین خودمون می‌مونه، تو هم بی‌حرف اضافه به کارت ادامه میدی. ختم جلسه!
    سیاوش با چهره‌ای فاتح نگاهم می‌کند و من فکر می‌کنم چند خط دیگر تا تکمیل ظرفیتم فاصله دارم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    نگار
    - مامان؟ مامان خونه نیستی؟
    - اومدی نگار؟ اینجام.
    چادرم را روی چوب‌لباسی دم در آویزان می‌کنم و به طرف آشپزخانه می‌روم.
    - سلام به عسل خودم.
    - علیک سلام خانم پلیس مهربون، چقدر دیر اومدی!
    - کارم طول کشید، تازه از این به بعد بیشتر هم طول می‌کشه.
    - به چه مناسبت؟
    - به افتخار اولین مأموریت نگارخانم در سمتِ سروان معصومی.
    با یک حرکت مقنعه‌ام را درمی‌آورم و به سالاد جلوی دستش ناخنک می‌زنم.
    - یعنی همه‌چیز کارم رو دوست دارم الا این قسمت چادر چاقچورش.
    - تقصیر خودته، هی بهت گفتم به جای این کارها درست رو بخون پزشکی قبول شی. تو برای این کار ساخته نشدی دختر، آدم با تماشای چهارتا فیلم پلیسی و اکشن که راه زندگیش رو انتخاب نمی‌کنه.
    - پوف! باز شروع شد، اصلا تقصیر خودمه غر می‌زنم.
    - حالا نمی‌خواد قیافه‌ت رو کج و کوله کنی. برو دست و صورتت رو بشور، شام رو بکشم.
    - بابا نمیاد؟
    - نه امشب شیفته.
    به طرف اتاقم می‌روم تا لباس‌هایم را عوض کنم. هنوز هم ذهنم درگیر سرگرد باهر، کلانتری ولنجک است. هر چقدر فکر می‌کنم دلیل رفتارش را نمی‌فهمم، شنیده بودم آدم جدی و خشنی است و به اعتقاداتش شدیداً پایبند. اگر شنیده‌ها درست باشد به‌خاطر همین اعتقادات هم که شده نباید سربه‌سر من می‌گذاشت، یک دختر جوان و غریبه که حتی موقع صحبت‌کردن نگاهش نمی‌کرد. یک لحظه از فکر این‌که افکارم را خوانده باشد به خودم می‌لرزم؛ ولی بعد چنان قهقهه‌ی بلندی می‌زنم که صدای مامان درمی‌آید.
    - نگار!
    - اومدم.
    ***
    روی تختم دراز کشیده‌ام و مشغول گشت‌و‌گذار در شبکه‌های اجتماعی هستم که به ذهنم خطور می‌کند نامش را جست‌وجو کنم تا شاید کمی از فضولی‌ام کاسته شود. از فکر خودم لبخند می‌زنم؛ ولی سریع به خاطر می‌آورم که نام کوچکش را فراموش کرده‌ام و با همه‌ی خستگی از جا می‌پرم تا درون مدارک مأموریت پیدایش کنم. گاهی فکر می‌کنم حق با مامان است؛ بهتر بود من کارآگاه شوم و حالا که بخت یارم نبوده و کارآگاه نشدم اگر کمی از شدت کنجکاوی‌‌ام کم نکنم، بالاخره یک روز سرم به سنگ می‌خورد؛ اما تا روزی که سنگی پیدا شود می‌توانم با خیالی آسوده به کارم ادامه بدهم. برگه‌ی موردنظرم را پیدا می‌کنم، زیر لب زمزمه می‌کنم:
    - سرگرد آرش باهر.
    لب‌هایم کش می‌آید و باز هم سراغ جست‌و‌جویم می‌روم. بعد از تقریبا نیم‌ساعت گشتنِ بی‌حاصل در فضای مجازی ناگهان چیزی در ذهنم جرقه می‌زند. چرا سرگرد بار دوم که وارد اتاق شد خودش را صدا می‌زد؟! تا به حال این‌قدر برای کشف موضوعی هیجان نداشته‌ام. این قضیه حسابی گیجم کرده است؛ اما به خودم هشدار می‌دهم که به جای خسته‌کردن ذهنم با این افکار بیهوده، برای درست انجام‌دادن مأموریتم تمرکز کنم و حالا که با این همه زحمت درجه‌ام بالا رفته و سروان شده‌ام، آبرویم را به باد ندهم و ذهنیت سردار را نسبت به خود خراب نکنم.
    ***
    سیاوش
    - مطمئنی نمیای؟
    - یاسمن‌جان این بار صدمه که داری می‌پرسی.
    - خب گفتم شاید نظرت عوض شده باشه.
    - خیالت راحت، عوض نشده.
    - آرش چرا نمیاد؟
    - حالش خوش نیست یاسی، هنوز با خودش کنار نیومده.
    - باشه پس زنگ بزن یه چیزی براتون بیارن، گشنه نخوابین.
    - تموم شد؟ دیرت میشه، الانه که صدای مامان دربیاد... برو دیگه.
    با نگرانی به طرفم می‌آید و سرم را در آغـ*ـوش می‌گیرد.
    - باور کن فکر نمی‌کردم پاشه بیاد کلانتری؛ وگرنه بهش آدرس نمی‌دادم.
    خودم را عقب می‌کشم و لبخندی زورکی می‌زنم.
    - برو دیگه خاله‌قزی، مامانم منتظره.
    تأکید می‌کند:
    - خاله‌یاسی!
    ***
    نمی‌دانم چند دقیقه است به صفحه‌ی خاموش تلویزیون زل زده‌ام که آرش با یک حوله روی سرش کنارم می‌نشیند.
    - به سارا فکر می‌کنی؟
    - نه.
    - دلت می‌خواست بری؟
    - نه.
    - پس چه مرگته؟ تو که به خواسته‌ت رسیدی، مطمئن باش حرف عموهادی این‌قدر برو داره که پرونده زیر دست خودم بمونه.
    - فقط خسته‌م.
    - قبلا هم گفته بودم که مثل بچه‌های کودکستانی دروغ میگی.
    - چقدر خوشحال میشم ساکت شی.
    - امروز از چی این‌قدر به هم ریخته بودی؟
    می‌دانستم دیر یا زود دستم رو می‌شود، به سادگی خودم که فکر می‌کردم همه‌ی ماجرا را پای سارا گذاشته پوزخند می‌زنم.
    - ولم کن آرش.
    قصد بلندشدن می‌کنم که مانع می‌شود.
    - بشین سر جات سیا. به جای فرارکردن بنال ببینم دردت چیه؟
    فقط برای این‌که دست از سرم بردارد، گوشی‌ام را به سمتش می‌گیرم، مجبورم برای انحراف ذهنش پیام سر شب سارا را رو کنم.
    - بیا بخون، سر شب برام فرستاده. دستم به سعید برسه برای این‌که شماره‌م رو به خواهرش داده زنده‌ش نمی‌ذارم.
    با اخم گوشی را از دستم می‌گیرد و بلندبلند پیام سارا را می‌خواند:
    - سلام پسرعمه، سارام. شماره‌ت رو از سعید گرفتم؛ ببخشید بی‌اجازه. امروز قصد نداشتم این‌قدر زود برم، اومده بودم حرف بزنم؛ ولی اگه راستش رو بخوای از آرش ترسیدم. هه! خوبه ازم می‌ترسه و این بلاها رو سرت آورده، چه عجب یه بار خر نشدی جوابش رو بدی!
    - جواب ندادم، زنگ زد.
    چشم‌غره‌ای می رود و با غیظ می‌گوید:
    - که زنگ زد! لابد تو هم مثل احمق‌ها جوابش رو دادی و با هم دل دادین و قلوه گرفتین و یاد خاطرات شیرین جوانی کردین.
    - به خاطر دایی جواب دادم.
    - دفعه قبل هم به خاطر دایی زندگیت رو به گند کشیدی!
    - داد نزن آرش!
    گوشی را روی میز پرت می‌کند و سرش را به پشتی مبل تکیه می‌دهد.
    - دایی خودش می‌دونه چه هیولایی تربیت کرده. اگه یه بار دیگه عشق آبکیت رو پای دایی بذاری فکت رو خرد می‌کنم! می‌دونی که شوخی ندارم.
    می‌دانم شوخی ندارد، هنوز هم خاطره‌‌ی مشت‌های محکمش را برای این‌که گذاشتم رفیق نامردم سارا را با خودش همراه کند، فراموش نکرده‌ام.
    - شاید به قول تو فراموش نکرده باشم، شاید هنوز دارم چوب عشق آبکیم رو می‌خورم؛ اما من دختربچه‌‌‌ي دبیرستانی نیستم که بخوام گول بخورم. اگه جوابش رو دادم، فقط و فقط برای کوچیک‌نشدن دایی بوده و بس. فقط می‌خواست بدونه شب میرم یا نه که گفتم کار دارم و نمیام، همین!
    باز هم سکوت کرده و این یعنی یک کلمه از حرف‌هایم را در مورد فراموش‌کردن سارا و نخواستنش باور نمی‌کند.
    - شام چی می‌خوری؟
    با همان حالت و چشم‌های بسته می‌گوید:
    - کوفت!
    می‌خندم و قبل از بلندشدن لبخند یواشکی‌اش را می‌بینم.
    ***
    مامان‌روشن سینی چای را روی میز می‌گذارد و به غرزدنش ادامه می‌دهد:
    - انگار من ماهی گُلی‌ام که همه‌چی رو فراموش کنم، خوبه فقط چهارسال گذشته.
    یاسمن با خنده سعی می‌کند آرامش کند:
    - روشنک‌جان آخه سارای بیچاره چیزی نگفته این‌قدر حرص می‌خوری.
    - چیزی نگه. تو بچه‌ای نمی‌فهمی این رفتارش چه معنی میده، دختره‌ی پررو هی می‌‌اومد و می‌رفت عمه‌جون عمه‌جون می‌کرد.
    - دست شما درد نکنه، حالا ما شدیم بچه؟ ولی خیلی زود پا شدیم؛ کاش حداقل به‌خاطر رامین چند ساعت می‌نشستیم.
    - خاطر رامین رو خواستم که رفتم خونه‌ش و نزدم تو دهن دخترش. ضمناً فکر نکن یادم رفته نذاشتی صبح نیما با خانم محبی بره. آرش‌جان مامان اگه به سیاوش گیر بده میشه ازش شکایت کنم؟ به جرم مزاحمت؟
    آرش که از موضع مامان‌روشن خیالش راحت شده با خنده جواب می‌دهد:
    - بله مامان‌جان می‌تونی شکایت کنی، اگه لازم شد خودم برات تنظیمش می‌کنم.
    یاسمن با بهت لب می زند:
    - آرش؟! جدی که نمیگی؟
    با سرخوشی چشمکی به یاسمن می‌زند و سعی می‌‌کند خنده‌اش را جمع کند.
    - چرا اتفاقاً کاملاً جدی‌ام، تو این قضیه من پشت مامان‌روشنم.
    مامان که از دفاع آرش سر کیف آمده یک شکلات به دستش می‌دهد.
    - بخور مامان‌جان.
    - واقعا که! خب شاید خود سارا هم تو این قضیه یه قربانی بوده.
    با این حرف یاسمن اخم‌های آرش در هم می‌شود و من تصمیم می‌گیرم قبل از این‌که چیزی بگوید این بحث را همین‌جا تمام کنم.
    - یاسی‌جان حتی اگر این‌طور باشه که تو میگی من دیگه به سارا فکر نمی‌کنم. دیگه نمی‌خوام راجع‌ به این موضوع چیزی بشنوم، از همین حالا تا آخر دنیا سارا فقط دخترِ دایی‌رامینه و بس.
    فنجان چای‌ام را برمی‌دارم و زیر سنگینی نگاه سه جفت چشم دوخته‌شده به دستم به این فکر می‌کنم خودم چند درصد گفته‌هایم را از ته قلبم باور دارم؟

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    صدای تق‌تق خودکاری که به میز می‌کوبم سرهنگ را به حرف می‌آورد.
    - نمی‌تونم تمرکز کنم پسرجان، میشه اون کار رو نکنی؟
    - ببخشید.
    خودکار را روی میز می‌گذارم و پنجه‌هایم را در هم می‌کنم تا بیشتر از این حال درونی‌ام را نمایان نکنند.
    - شما واقعاً فکر می‌کنید راست میگه یا این هم یه بازی جدیده برای به هم ریختن آرش؟
    - متأسفانه نمی‌دونم. باور کن دیگه نمی‌تونم حرف راست و دروغش رو تشخیص بدم. وقتی طرفت یه آدم بیمار باشه که هیچی برای ازدست‌دادن نداره نمیشه به همین راحتی حرف‌هاش رو رد یا تأیید کنی. تو باید بری دیدنش که بفهمیم قضیه چیه، خودش خواسته که آرش رو ببینه؛ اما من به هیچ‌وجه دلم نمی‌خواد اون بره. حرص‌ و جوش براش خوب نیست و خب در هر حال خانم حمیدی همسرشه و ممکنه نادر هر حرفی رو برای اذیت‌کردنش به زبون بیاره. نمی‌خوام بیشتر از این داغون بشه. باور کن اگه غیرمستقیم به سردار گفتم پرونده رو ازش بگیره فقط به‌خاطر این بود که از این جریانات دورش کنم؛ وگرنه هیچ‌کس به اندازه‌ی آرش نمی‌تونه این پرونده رو به سرانجام برسونه... در هر حال تو میری دیدن پسر شهیاد؛ ولی با عنوان سرگرد آرش باهر.
    - اگه من رو بشناسه چی؟ بالاخره تو دم‌ و‌ دستگاه پدرش خیلی چیزها راجع‌ به آرش یاد گرفته.
    - امیدوارم که نفهمه. خیلی هم نگران نباش، گاهی خود منم که این همه سال از نزدیک باهاتون برخورد دارم شماها رو با هم اشتباه می‌گیرم؛ فقط کافیه کمی از حرکات آرش استفاده کنی. بفرمایید این هم نامه، برو ببینم چه می‌کنی.
    از جا بلند می‌شوم و بعد از تشکر از سرهنگ ناصری بیرون می‌آیم. صدایی در مغزم یادآوری می‌کند که من هم مثل سرهنگ دلم می‌خواهد آرش را از این جریان دور کنم و کمی عذاب‌وجدان برای نگه‌داشتنش در رأس این پرونده به سراغم می‌آید؛ اما صدایی بلندتر هشدار می‌دهد اگر در بطن این داستان نباشد، دست روی دست گذاشتن و نظاره‌گربودن حالش را بدتر می‌کند. در وانفسای جنگ درونی‌ام صدای سلام بلندی مرا از افکارم بیرون می‌کشد.
    - سلام جناب سرگرد.
    با گیجی نگاهی به دختر روبه‌رویم می‌کنم و بعد از کمی فکرکردن دسته‌گل دیروزم را به یاد می‌آورم. سعی می‌کنم لبخند بزنم.
    - سلام خانم، روزتون به‌خیر.
    کمی با شک نگاهم می‌کند و ادامه می‌دهد:
    - ان‌شاءالله امروز قراره جدی باشید دیگه؟
    لبخندی موذی روی لبم می‌نشیند که باعث می‌شود سوءظنش بیشتر شود.
    - من دیروز هم جدی بودم.
    از دستم حرص می‌خورد و این را از نگاه به چشمان گردشده‌اش می‌خوانم، یک لحظه از ذهنم می‌گذرد که چشمان زیبایی دارد؛ اما سریع نگاهم را می‌گیرم. با‌اجازه‌ای می‌گویم و می‌خواهم از کنارش رد شوم که صدای ناراحت و شاکی‌اش مانعم می‌شود.
    - جناب سرگرد! من واقعا نمی‌دونم چرا با من این‌طوری رفتار می‌کنید.
    نه حوصله‌‌ی توضیح‌دادن دارم و نه وقتش را، به آرش حواله‌اش می‌دهم.
    - خانم، جناب سرگرد باهر تو اتاقشون هستن.
    مثل یک مجسمه سر جایش ایستاده و شبیه یک انبار ِ باروت آماده‌ی انفجار است. با چشم دنبال ستوان پارسا می‌گردم که تا زندان همراهی‌ام کند.
    - ستوان پارسا؟
    - بله قربان؟
    - راه بیفت می‌ریم زندان.
    ***
    نگار
    به رفتنش خیره شده‌ام و حتی نمی‌توانم از جایم تکان بخورم. باورم نمی‌شود که این سرگردِ باجذبه این‌طور مرا به بازی گرفته است. دلم می‌خواست می‌توانستم هر آن چه که لایقش بود بارش کنم؛ اما مثل یک دختربچه‌‌ی احمق فقط ایستاده‌ام و نظاره‌گر رفتنش هستم.
    - سلام جناب سروان، بالاخره تشریف آوردید؟
    برمی‌‌گردم و صورت بچگانه‌ی سرباز دیروزی پیش رویم نمایان می‌شود. اسمش را خوب به خاطر دارم: فیروزی.
    - اگه میشه زودتر تشریف بیارید، جناب سرگرد منتظرتون هستن.
    حرصی به این سرباز بخت‌برگشته زل می‌زنم و همه‌ی خشمم را نثارش می‌کنم.
    - چی؟ منتظر؟ به جناب سرگردتون بفرمایید بیخود منتظر نباشن، من این همه توهین رو نمی‌پذیرم. این آقا فکر کرده کیه که هر بار یه چیز میگه؟
    سرباز بیچاره با دهانی باز نگاهم می‌کند و با ترس به حرف می‌آید:
    - من از چیزی خبر ندارم خانم، بهتره... بهتره با خودشون صحبت کنید.
    تصمیم می‌گیرم این بازی را برای همیشه تمام کنم، محکم می‌گویم:
    - بریم!
    باز هم در ذهنم هزارجور نقشه می‌کشم که این جناب سرگرد از خود راضی را سر جایش بنشانم. به اتاق که می‌رسیم، اجازه اعلام وجود به فیروزی نمی‌دهم و بدون درزدن وارد می‌شوم. روی مبل روبه‌روی میزش نشسته و چیزی را یادداشت می‌کند که با ورود ناگهانی‌ام از جا می‌پرد، یک ابرویش را بالا می‌دهد و من با یک نگاه به حالت ترسناکِ صورتش، تمام نقشه‌هایم را فراموش می‌کنم. فیروزی عذرخواهی می‌کند.
    - ببخشید جناب سرگرد، اجازه ندادن خبر بدم.
    با اشاره دستش فیروزی را مرخص می‌کند و من سعی می‌کنم ترسم را فراموش کنم.
    - جناب سروان فکر نمی‌کنید مهم‌ترین ویژگی یه پلیس احترام به دیگران، خصوصاً مافوقش باشه؟
    با این حرفش آتش درونم گُر می‌گیرد.
    - شما که دم از احترام می‌زنید چطور به خودتون اجازه می‌دید با دیگران خصوصاً یه خانم که اتفاقاً همکارتون هم هست این‌طوری برخورد کنید؟ اون از دیروز این هم از رفتار امروز صبحتون، واقعا شرم‌آوره.
    باز هم یک ابرویش را بالا می‌دهد؛ اما این بار حس می‌کنم صورتش کمی حالت خنده دارد، انگار که سعی کند جلوی کش‌آمدن لب‌هایش را بگیرد.
    - بابت دیروز عذرخواهی می‌کنم، هم از طرف خودم هم برادرم. اون یه سوءتفاهم بود که در موردش یه توضیح بهتون بدهکارم.
    - سوءتفاهم؟! من به برادرتون چه کار دارم؟ راجع‌ به رفتار چند دقیقه قبلتون چه توضیحی دارین؟ نکنه این هم سوءتفاهم بود؟
    کمی فکر می‌کند و اشاره به صندلی‌ها می‌کند.
    - بفرمایید بشینید تا براتون توضیح بدم.
    دست‌به‌سـ*ـینه می‌نشینم و منتظر نگاهش می‌کنم.
    - من یه برادر دوقلو دارم که از قضا همکارمه و تازه هم ترفیع درجه گرفته؛ بنابراین ما در حال حاضر یک جفت سرگردِ باهر توی کلانتریمون داریم. فکر می‌کنم کسی هم که صبح دیدید برادرم بوده.
    قلبم با تمام توانش همه‌ی خون بدنم را به سمت صورتم می‌فرستد. خراب کردی نگارخانم!
    - شوخی می‌کنید؟!
    - من اساساً آدم شوخی نیستم خانم، اگر هم قرار باشه با کسی شوخی کنم، مطمئن باشید اون شخص شما نیستید!
    دهانم خشک شده و از خجالت نمی‌توانم سرم را بلند کنم. در ذهنم دنبال بهانه‌ای هستم تا تحویل سردار بدهم و خودم را از این آبروریزی که راه انداخته‌ام نجات دهم که می‌گوید:
    - اگه مسئله رفع شد و دیگه سؤالی ندارید به کارمون برسیم.
    حتی نمی‌توانم به چشم‌هایش نگاه کنم آن‌وقت از ادامه‌ی کار حرف می‌زند؟
    - من بهتون حق میدم، درواقع تقصیر شما هم نبوده پس یر‌به‌یر شدیم؛ تمومه؟
    سعی می‌کنم به خودم مسلط شوم. با تمام ترسناکی‌اش لحن آرامش باعث می‌شود از افکارم خجالت بکشم. من نباید جا بزنم، آن هم در اولین مأموریت جدی کاریم.
    - من... من واقعا عذر می‌خوام. خب... شما واقعاً شبیه برادرتون هستید به هر حال...
    - از مدارک دیروز چیزی دستگیرتون شد؟
    همین لحظه اعتراف می‌کنم که سرگرد باهر دقیقاً با شنیده‌هایم مطابقت دارد؛ همان‌قدر محکم، همان‌قدر ترسناک و البته که کمی مهربان چیزی که مطابق گفته‌ها نیست؛ اما من حسش می‌کنم. در دلم ممنونش می‌شوم که این‌طور از کنار اشتباه مضحکم می‌گذرد و به شعورش آفرین می‌گویم. نگاه خجلم را به چشمانش می‌اندازم و جوابش را می‌دهم.
    - چیز زیادی که نه، فقط فهمیدم دو تا از جاشوهایی که کشته شدن یه زمانی برای شهیاد کار می‌کردن.
    - دقیقاً چه کاری؟
    - در ظاهر ماهیگیری با دو تا لنج قدیمی؛ اما حقیقتش همون‌طور که می‌دونید، شهیاد قبل از مستقل‌شدنش با یکی از بزرگ‌ترین باندهای قاچاق نفت و گازوئیل همکاری می‌کرده که احتمال میدم استفاده از اون دونفر در همین راستا بوده باشه، هرچند که اون باند دیگه وجود نداره و پنج یا شیش سال پیش با دستگیری لیدرشون از هم پاشیده؛ اما این که شهیاد چرا باید چندسال بعد اون‌ها رو کشته باشه مجهوله.
    با تأکید ادامه می‌دهم:
    - البته اگر کار خودش باشه.
    کمی اعتمادبه‌‌نفسم برمی‌گردد و راحت‌تر می‌شوم. خدا را شکر می‌کنم که در تمام مدت حرف‌زدنم سرش پایین است و با حلقه‌ی سفید دست چپش بازی می‌کند.
    - نمی‌تونم نظر قطعی بدم که کار خودشه؛ اما تقریبا ده‌ساله شهیاد رو می‌شناسم و حسم میگه یه ربطی به این قتل‌ها داره، چه اون دو نفر... چه باقی قربانی‌ها.
    - ده‌سال؟ فکر می‌کردم نهایتاً دو سال باشه که رو پرونده‌ش کار می‌کنید.
    تک‌خنده‌ای می‌کند که تلخ‌بودنش را انکار نمی‌کند؛ انگار که بخواهد دردآور بودن این آشنایی را نشانم دهد.
    - قتل اون خانم میانسال توی خیابون میرداماد هم ادامه‌ی قتل‌های جزیره‌ست؟
    این سؤالش یعنی اگر تا فردا هم کنجکاوی کنم جوابی نمی‌گیرم، این خصوصیتش را اصلاً دوست ندارم.
    - پرونده‌ی اون خانم مختومه شده و علت قتل هم نزاع خیابانی بوده که البته من شک ندارم که این‌طور نیست.
    یک ابرویش را بالا می‌دهد؛ حرکتی که حالا مطمئنم عادت است و جز لاینفک وجودش.
    - رو چه حسابی این‌قدر با اطمینان نظر می‌دید؟
    هیجان‌زده از جلب نظرش ادامه می‌دهم:
    - رو حساب این‌که مقتول توی همون سال‌ها که شهیاد ساکن جزیره بوده خدمتکار خونه‌ش بوده و اتفاقاً مادر یکی از اون جاشوها. دو هفته بعد از کشته‌شدن پسرش میاد تهران و توی یک هتل مشغول به کار میشه تا این‌که به طرز مشکوکی کشته میشه. شک ندارم یه ربطی به شهیاد پیدا می‌کنه!
    - عجب! پس با این تفاسیر بزرگ‌ترین سؤال اینه که چرا شهیاد زیردست‌های دون‌پایه‌ش رو کشته، کسایی که حتی زمانی که باهاش کار می‌کردن هم کاره‌ای نبودن چه برسه به حالا که دیگه براش کار هم نمی‌کردن.
    - مگر این‌که فقط چندتا زیردست نبوده باشن و احتمالاً همکاریشون هم به همون باند قبلی ختم نشده باشه، ضمناً اون دوتا جاشو تازه از زندان آزاد شده بودن و فکر نمی‌کنم اگر هم همکاری‌ای داشتن مستقیم بوده باشه.
    - می‌خواین بگین که اون خانم واسطه‌ی پسرش و شهیاد بوده؟
    - دقیقاًً!
    از جا بلند می‌شود و اسلحه‌اش را در جایش محکم می‌کند.
    - پس برای فهمیدنش فقط یه راه داریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    روی صندلی عقب ماشین نشسته‌ام و ثانیه‌های چراغ قرمز طولانی پارک‌وی را می‌شمارم که سرگرد رو به سرباز کنار دستش می‌پرسد:
    - نمی‌شد از تو کوچه پس‌کوچه بری؟
    - ببخشید جناب سرگرد، مو تهرانو خوب بلد نیستوم، دونین چیه؟ مو کلاً تو آدرس خوب نیستوم دیه وای به حال ایی که شهر خوم نباشه.
    - مثلاً گفتم با ماشین ستاد بیایم زود برسیم. بنداز تو خط ویژه.
    قبل از جواب سرباز موبایلش زنگ می‌خورد و نگار فضول درونم را بیدار می‌کند، به قول سردار یک پلیس باید در هر شرایطی هوشیار باشد.
    - بله؟
    - ...
    - سلام عزیزم، خوبی؟
    با عزیزم‌گفتنش گوشم را تیزتر می‌کنم. صدای ریز زنانه‌ای از آن‌ور خط شنیده می‌شود که با سبزشدن چراغ و راه‌افتادن ماشین محو می‌شود.
    - کی؟
    - ...
    - نه‌خیر لازم نکرده.
    - ...
    - یاسی‌خانم داری میری رو اعصابم، گفتم نه یعنی نه.
    یاسی؟! چه اسم قشنگی. احتمال می‌دهم دختر پشت خط همسرش باشد و شاید می‌خواهد جایی برود. به حدسیات پلیسی‌ام می‌خندم؛ اما با داد آخری که سر زن بیچاره‌اش می‌کشد سریع جمعش می‌کنم.
    - سیا غلط کرد! بیام ببینم پاش رو تو خونه‌ی ما گذاشته با من طرفی، فهمیدی؟
    گوشی را روی داشبورد پرت می‌کند و سرش را به شیشه تکیه می‌دهد. جرئتم را جمع می‌کنم.
    - حالتون خوبه جناب سرگرد؟
    اهمیتی به سؤالم نمی‌دهد و به سرباز می‌توپد:
    - اگه تا پنج دقیقه دیگه نرسیم وقتی برگشتیم باید خودت رو معرفی کنی بازداشتگاه، شوخی هم ندارم!
    نگار درونم را آرام می‌کنم و به سرباز بیچاره فکر می‌کنم که قربانی سرکشی زن مافوقش شده.
    ***
    - یعنی چی؟ همکارتون گفت اون موقع استخدام نیرو نداشتید.
    هول‌شده و مدام این پا و آن پا می‌کند. سعی می‌کنم کمی ملایم‌تر از سرگرد سؤال کنم.
    - ببینید خانم، نگران چیزی نباشید. اون پرونده بسته شده و ما فقط برای روشن‌شدن یه سری سؤال دیگه اینجاییم؛ بنابراین لطفاً با ما صادق باشید.
    سرگرد کلافه است؛ اما به روی خودش نمی‌آورد. زن که انگار کمی کوتاه آمده، نگاهم می‌کند.
    - همکارم درست میگه، ما اون موقع استخدام نیرو نداشتیم؛ ولی... ولی خانم اميرى سفارش شده بود، آشنای مدیر هتل بود و با پارتی‌بازی استخدام شد. مدیر چندروز بعد استعفا داد؛ اما امیری اینجا موندگار شد. سرش به کار خودش بود و مدیر جدید هم مشکلی باهاش نداشت تا این‌که اون اتفاق تأسف‌بار پیش اومد.
    سرگرد که از اعترافاتش راضی به نظر نمی‌رسید، دخالت می‌کند.
    - چرا مدیر استعفا داد؟
    در حال کندن پوست لبش می‌گید:
    - باور کنید من نمی‌دونم. من فقط یه سرپیشخدمتم که از شانس بدم با امیری دوست شدم، زن ساده‌ای به نظر می‌رسید و خیلی تنها بود. می‌گفت پسرش مرده و خیلی بی‌کسه من هم دلم واسه‌ش سوخت و باهاش دوست شدم، همین!
    - به نفعتونه که چیزی رو از قلم ننداخته باشید. بریم جناب سروان.
    به دنبالش وارد آسانسور می‌شوم.
    - حسم بهم میگه خیلی بیشتر از چیزی که میگه می‌دونه.
    - من هم همین فکر رو می‌کنم.
    - اطلاعات کامل مدیر قبلی هتل، مدیر فعلی و خانم پیشخدمت رو می‌خوام.
    - تا فردا همه رو حاضر می‌کنم.
    - فکر می‌کنم پیگیری قتل‌ها زودتر از راه‌های دیگه ما رو به شهیاد می‌رسونه، هر اندازه که احتمال میدم قتل‌ها به اون مربوطه، همون‌قدر هم احتمال میدم که رد گم کنی باشه؛ اما فعلا این بهترین راهه.
    نگاه کوتاهی به صورتم می‌اندازد و از آسانسور خارج می‌شود. همان‌طور که پشت سرش راه می‌روم می‌گوید:
    - کارتون خوب بود خانم معصومی.
    شنیدن این حرف از زبان این مرد که سختگیری‌اش عجیب من را یاد سردار می‌اندازد، در دلم قند آب می‌کند و نگار درونم را ذوق‌زده.
    - ممنونم.
    - نگفتم که تشکر کنید.
    حتما باید حال خوبم را خراب کند.
    - باید قضیه عملیات و شکستش رو شنیده باشید، به یک سری دلایل می‌خواستم از این پرونده بکشم کنار؛ ولی همه‌چیز دست به دست هم داد که این کار رو نکنم که یکیش همین قضیه‌ست.
    ترجیح می دهم این بار ذوق نکنم و به تکان‌دادن سرم اکتفا می‌کنم. به ماشین که می‌رسیم، در سمت راننده را باز می‌کند و رو به سرباز می‌گوید:
    - بیا پایین خودم می‌شینم.
    در طول راه زیر لبی با خودش حرف می‌زند و سرباز بیچاره از ترس بازداشت لب از لب باز نمی‌کند. گهگاهی دستش به سمت سـ*ـینه‌اش می‌رود و روی آن مشت می‌شود. کاملا مطمئنم که مشکلی دارد؛ اما خم به ابرو نمی‌آورد؛ هرچند که از مرد مغروری مثل او چیزی جز این انتظار نمی‌رود.
    - یعنی من هر وقت با کسی کار دارم همون لحظه غیب میشه، برای این‌جور کارها فقط ستوان پارسا به دردم می‌خوره.
    با شنیدن این نام چیزی در ذهنم جرقه می‌زند، من این اسم را صبح از زبان برادرش شنیده‌ام. می‌گویم:
    - فکر می‌کنم صبح با برادرتون رفتن.
    متعجب می‌پرسد:
    - ستوان پارسا؟! می‌شناسیدش؟
    - شناختن که نه؛ ولی صبح که... که فکر می‌کردم برادرتون شما هستن و داشتم باهاشون صحبت می‌کردم، انگار یکی رو به همین اسم صدا زدن و با هم رفتن.
    - نفهمیدید کجا رفتن؟
    - چرا، فکر می‌کنم رفتن زندان.
    هنوز حرفم تمام نشده بود که با شدت ترمز می‌گیرد و هر سه‌نفرمان به جلو پرتاب می‌شویم. صدای بلند بوق ماشین‌های دوروبرمان که تمام می‌شود، از آینه به صورتم خیره شده و می‌پرسد:
    - گفتی کجا رفتن؟!
    هنوز تپش قلبم آرام نشده، نگاهم به سرباز است که رنگش سفید شده و خیره‌ی سرگرد است. با ناراحتی می‌گویم:
    - این چه کاری بود جناب سرگرد؟
    - بهت میگم یه بار دیگه بگو کجا رفتن؟
    ناخودآگاه از این که دوم شخص خطابم می‌کند، اخم می‌کنم و با حرص می‌گویم:
    - گفتم زندان! نزدیک بود بمیریم آقای محترم.
    سرش را آرام روی فرمان می‌کوبد و لب می‌زند:
    - می‌کشمت سیاوش!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    سیاوش
    - آقا ازم یه فال می‌خری؟
    به خودم می‌آیم و نگاهش می‌کنم. کمی منتظر می‌ماند و وقتی ناامید می‌شود، می‌رود و سر جای قبلی‌اش روی جدولِِ روبه‌روی نیمکت می‌نشیند و دفترش را دوباره باز می‌کند. این بار که گوشی در دستم می‌لرزد بدون فکر خاموشش می‌کنم. تماس‌های مکرر آرش تنها و تنها یک معنی دارد؛ جریان ملاقاتم با پسرِ آن مردک منحوس را فهمیده. دستانم را تکیه سرم می‌کنم و عصر داغ این تابستان شوم را نفس می‌کشم، نفس می‌کشم؟ یعنی هنوز هم می‌توانم نفس بکشم؟ بعد از شنیدن حرف‌های کسی که فکر نمی‌کنم حتی خطاب‌کردنش به عنوان یک انسان کار درستی باشد؟ مگر می‌شود کسی تا این حد پست باشد و نام آدم را یدک بکشد؟ ملاقات با نادر و صدای نفرت‌انگیزش دوباره و دوباره در ذهنم جان می‌گیرد.

    «- چه تیپ پلیسی‌ای هم زدی جناب سرگرد! همین‌جوری اون خوشگل‌خانم رو تور کردی دیگه؟
    دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم تا کمی از حرصم خالی شود.
    - دهن کثیفت رو ببند!
    - اوه اوه چه غیرتی! اصلا فکر نمی‌کردم بیای...
    - حالا که می‌بینی اومدم. مثل آدم جواب بده، جریان خزعبلاتی که برای سرهنگ ناصری بافتی چیه؟
    چشم‌هایش را ریز می‌کند و زیر گردنش را می‌خاراند.
    - البته یه چیزایی به اون پیرمرد گفتم؛ ولی خب بالاخره قضیه ناموسی بود نمی‌شد خیلی بازش کرد.
    لبخندش حالم را به هم می‌زند، معده‌‌ی جمع‌شده‌ام هشدار می‌دهد.
    - گوش کن عوضی، یا همین الان هر چی می‌دونی میگی یا قبل از این که حکمت صادر بشه خودم می‌فرستم به درک! من هم مثل خودت هیچی برای ازدست‌دادن ندارم؛ پس به نفعته حرف بزنی.
    دست‌هایش را قلاب هم می‌کند و با آرامش نگاهم می‌کند.
    - شهیاد همیشه می‌گفت خیلی بی‌اعصابی، اصلاً یکی از دلایل علاقه‌ش به تو همینه.
    تحملم تمام می‌شود و با مشت روی میز می‌کوبم، کمی از جایش می‌پرد و صاف می‌نشیند.
    - چته رم کردی آقاپلیسه؟ می‌خوای بدونی؟ باشه میگم. شهیاد دوست داره به هر نحوی توجه تو رو جلب کنه، چراش رو نپرس که من هم نمی‌دونم. اولش فکر کرد دست بذاریم رو داداشت؛ ولی بعد دیدیم اگه یه جنس لطیف تو زندگیت باشه داستان جذاب‌تر میشه. الحق هم که خیلی خوشگل و لونده؛ البته اگه هنوز زنده باشه!
    جوری از جایم بلند می‌شوم که صندلی‌ام واژگون می‌شود و صدای برخوردش با زمین سرباز نگهبان را به اتاق می‌کشاند. یقه‌اش را می‌گیرم و بلندش می‌کنم.
    - خفه شو کثافت... خفه شو!
    سرباز آستینم را می‌کشد:
    - جناب سرگرد آروم باشید.
    بی‌توجه به او نادر را به دیوار می‌کوبم و گلویش را فشار می‌دهم.
    - ریحانه کجاست آشغال؟! چه بلایی سرش آوردین؟
    رنگش رو به کبودی می‌رود و نفسش منقطع شده. صدای ترس‌خورده‌ی سرباز با اعصابم بازی می‌کند.
    - جناب سرگرد خواهش می‌کنم، داره خفه میشه!
    با یک فشار دیگر رهایش می‌کنم که نقش زمین می‌شود، بعد از چند سرفه‌ی کوتاه ، بریده‌بریده می‌گوید:
    - قبل این‌که... گیر بیفتم یه مدت... تحت‌نظر داشتمش... و... و رفت‌و‌آمدش رو کنترل می‌کردم، داشتم موفق می‌شدم گیرش بندازم که... به‌خاطر حماقت چند تا بزدل... گیر... گیر افتادم.
    - از کجا فهمیدی ریحانه گم شده؟ ها؟ تو که چند ماهه تو این خراب‌شده‌ای.
    - خب اون دیگه... هنر پدرم بوده، ما هم آدم‌های خودمون رو داریم آرش‌خان.
    - باور نمی‌کنم! داری زر می‌زنی، فقط می‌خوای من رو به هم بریزی.
    - میل خودته، می‌تونی باور نکنی. به اسم یه مرد خوش‌قلب که می‌خواد یه بچه‌ی بی‌پدر و مادر و یتیم رو بزرگ کنه بهش نزدیک شدم، خودش هم یتیم یثیر بود دیگه... خوب درک می‌کرد. ببینم کمان‌گیر تویی دیگه.
    فریادی که می‌کشم خودم را هم می‌ترساند.
    - بس کن! بس کن بی‌شرف، بی‌وجود... خفه شو!
    صدایم رفته‌رفته آرام می‌شود.
    - خفه شو بی‌ناموس، عوضی خفه شو!
    رنگش به حالت طبیعی برگشته و از این‌که این‌طور آزارم می‌دهد لـ*ـذت می‌برد.
    - شهیاد می‌خواست بلافاصله بعد این‌که دخترِ رو گیر انداخت بکشتش؛ اما خوب این‌جوری دیگه برگ برنده‌ای نداشت؛ به‌خاطر همین فکر کردیم اگه گرو باشه حالش بیشتره. خب فکر بهتر این بود که تو ردکردن محموله گازوئیل کمکمون کنه که خوشبختانه تو این زمینه استعداد خوبی داشت.
    یک لحظه تصور می‌کنم اگر آرش آمده بود چه اتفاقی می‌افتاد. با دو قدم بلند از اتاق ملاقات بیرون می‌آیم و لب می‌زنم:
    - واى آرش... وای!»
    صدای دخترک فال‌فروش یک‌بار دیگر رشته‌‌ی افکارم را پاره می‌کند؛ در تلاش است به پیرزنی فال بفروشد.
    - خانم بخر دیگه، فقط یه دونه.
    از جا بلند می‌شوم و کنارش روی جدول می‌نشینم.
    - تصمیمم عوض شد، همه ی فال‌هات رو می‌خرم.
    کمی فکر می‌کند و می‌گوید:
    - نمیشه که! فال تو فقط یه دونه از این‌هاست، اگه همه‌ش رو بخری که نمی‌فهمی کدومش برای تو بوده.
    نگاهی به دفترش می‌اندازم که خط زیبایش توجهم را جلب می‌کند.
    - چه خط قشنگی داری!
    - دارم انشا می‌نویسم.
    - مگه تو تابستون مدرسه میری؟
    - نه، خوشم میاد انشا بنویسم.
    - پس نویسنده‌ای.
    - الان که نه؛ ولی می‌خوام وقتی بزرگ شدم نویسنده بشم.
    به رؤیای لطیفش لبخند می‌زنم.
    - کلاس چندمی؟
    - سال دیگه میرم چهارم.
    - حالا موضوع انشات چی هست؟
    - چه کسی را بیشتر از همه دوست دارید، مال پارساله که خانممون به اون یکی کلاس داده بود.
    - خب، تو کی رو از همه بیشتر دوست داری؟
    - معلومه دیگه، خدا!
    فقط نگاهش می‌کنم، هیچ واژه‌ای برای گفتن به ذهنم نمی‌رسد. دختر بچه‌ی بینوایی که به جای بازی و گشت و گذار مجبور است در این گرما در یک پارک برای فروختن یک ورق فال به همه التماس کند روبه‌رویم نشسته و از دوست‌داشتن خدایش می‌نویسد. از خودم خجالت می‌کشم. وقتی بچه بودیم مامان‌روشن می‌گفت خدا همیشه و همه‌جا هست، تلاش نکنید خدا را جاهایی عجیب و دور از دسترس پیدا کنید و حالا من خدایم را در اوج ناامیدی و غم در قلب یک دختربچه‌ی فال‌فروش پیدا کردم.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    پول راننده تاکسی را می‌دهم و پیاده می‌شوم. از پیچ کوچه که رد می‌شوم، آقا میرزا را می‌بینم که از روبه‌رو می‌آید. در سلام پیش‌دستی می‌کنم.
    - سلام آ میرزا.
    - به به! علیک سلام پسر حاج‌رضا.
    لبخند می‌زنم؛ چون هیچ‌وقت نمی‌تواند من و آرش را از هم تشخیص بدهد، همیشه پسر حاج‌رضا خطابمان می‌کند.
    - دارم میرم مسجد، نمیای؟
    - یه‌کم کار دارم راستش، منم از دعا فراموش نکنید.
    - محتاجیم پسرم، خانم والده رو سلام برسون.
    - چشم، با اجازه.
    آقا میرزای کفاش که راهی می‌شود، دستم را در جیبم فرو می‌برم تا کلیدم را پیدا کنم که خوشبختانه سرجایش است. با دیدن چراغ‌های خاموش خانه کاملاً می‌دانم چه چیزی انتظارم را می‌کشد. قدم به حال می‌گذارم و چراغ را روشن می‌کنم، بوی قرمه‌سبزی نشان از حضور مامان‌روشن دارد. صدا می‌زنم:
    - مامان؟ روشن‌خانم خونه نیستی؟
    خودم هم دلیل شادمانی لحنم را نمی‌دانم؛ شاید تأثیر آن ورق فال و فروشنده‌ی عجیبش بیشتر از چیزی بوده که فکر می‌کردم. به طرف اتاقم می‌روم، چراغ آنجا هم خاموش است؛ اما دیدن هیبت دراز کشیده‌ی روی تخت اجازه‌ی روشن‌کردنش را نمی‌دهد.
    - خوش گذشت؟
    آه می‌کشم. شروع شد!
    - مامان کجاست؟
    خیز آرامی برمی‌دارد و در جایش می‌نشیند. آب دهانم را قورت می‌دهم. دلم نمی‌خواهد یک جنجال جدید به پا شود.
    - یاسی هم نیست، رفته خونه‌ی باباحاجی؟
    پاهایش را از تخت آویزان می‌کند و خیره‌ام می‌شود. نور لامپ کوچک پشت پنجره به صورت سردش می‌تابد. تسبیح مامان‌روشن باز هم در دستش می‌چرخد و باز هم سکوت. کاش حداقل یک چیزی تنش می‌کرد؛ این چسب‌های سفید روی سـ*ـینه‌اش را اصلا دوست ندارم. جلو می‌روم و روبه‌رویش روی زمین می‌نشینم.
    - به روح بابا فقط نمی‌خواستم با اعصابت بازی کنه.
    - الان با اعصابم بازی نشده؟
    - نمی‌دونستیم قراره چی بشنوی.
    - خسته شدم سیا، خسته‌م کردی. همه‌ش باید نگران باشم داری چه غلطی دور از چشم من می‌کنی.
    - از کجا فهمیدی؟
    - از کجا فهمیدم؟ الان مسئله اینه که من از چه گورستونی فهمیدم؟
    مشتی به بالش کنار دستش می‌زند و از جا بلند می‌شود.
    - قضیه‌ی ریحانه زیر سر خودشه، آره؟
    نگاهم را می‌گیرم و به فرش سورمه‌ای اتاق می‌دوزم.
    - نادر هم مثل پدرش برای چزوندن تو دست به هر کاری می‌زنه.
    - پس اعتراف کرد!
    - هیچی معلوم نیست.
    نگاه خسته‌اش حالم را می‌گیرد.
    دستم را درون موهایم فرو می‌کنم. نمی‌فهمم چرا من هیچ‌وقت حتی توانایی پنهان‌کردن یک حرکت کوچک را از آرش ندارم؟ با یک آه عمیق همه‌چیز را می‌گویم جز بخشی که ممکن است روحش را تکه‌تکه کند. «شهیاد می‌خواست بلافاصله بعد این‌که دخترِ رو گیر انداخت بکشتش؛ اما خب این‌جوری دیگه برگ برنده‌ای نداشت؛ به‌خاطر همین فکر کردیم اگه گرو باشه حالش بیشتره. خب فکر بهتر این بود که تو ردکردن محموله‌‌ی گازوئیل کمکمون کنه که خوشبختانه تو این زمینه استعداد خوبی داشت.»
    او که تا حالا ساکت بوده به حرف می‌آید:
    - سیا به جون مامان‌روشن که می‌خوام دنیاش نباشه اگه یه بار دیگه سعی کنی من رو بپیچونی دیگه اسمت رو نمیارم! به لطف خودت این پرونده همچنان زیر دست منه.
    می‌خواهم چیزی بگویم که صدای مامان مانع می‌شود.
    - کجایین بچه‌ها؟ سیاوش اومدی؟
    صدایم را بلند می‌‌کنم:
    - بله مامان‌جان اینجاییم.
    ***
    آرش
    - فیروزی؟
    - بله قربان؟
    - سروان معصومی نیومدن؟
    - خیر قربان.
    کلافه از جا بلند می‌شوم.
    - یه تماس بگیر ببین کجا موندن.
    - چشم قربان.
    پا جفت می‌کند و بیرون می‌رود. نگاهم را دوباره به نوشته‌های پرونده‌ی مختومه‌ی قتل خانم امیری می‌دوزم. شم پلیسی‌ام می‌گوید یک جای کار می‌لنگد. چهره‌ی سرپیشخدمت هتل پیش چشمم زنده می‌شود. چشمانش سعی داشت چه چیزی را پنهان کند؟ با زنگ تلفن از جا می‌پرم.
    - بله؟
    - جناب سرگرد دکتر یزدانی پشت خط هستن.
    - وصل کن.
    - الو؟
    - بگو احسان.
    - علیک سلام جناب. تو رو خدا این‌قدر تحویل نگیر من ظرفیتش رو ندارم رودل می‌کنم.
    - مزه نریز پسر، کارت رو بگو، گرفتارم.
    - خیلی خب بابا بداخلاق‌خان. هویت چند تا از اجساد آتیش‌سوزی شناسایی شدن.
    آب دهانم را قورت می‌دهم.
    - خب؟
    - خب که پنج‌تا مردن و یک زن که همگی اهل جزیره‌ی خارک هستن، اطلاعات دقیقشون رو فرستادم ستاد.
    سعی می‌کنم صدایم محکم شنیده شود.
    - بقیه چی؟
    - مجهول‌الهویه هستن.
    از جا بلند می‌شوم تا به خودم مسلط شوم.
    - جنسیتشون چی؟
    صدای آهش را می‌شنوم.
    - بقیه همه مرد هستن. این‌قدر خودخوری نکن آرش، ریحانه‌خانم اون شب توی اون انبارِ خراب‌شده نبوده… حداقل موقع انفجار نبوده.
    سر جایم می‌نشینم و سرم را تکیه‌ی دستانم می‌کنم.
    - الو؟ هستی هنوز؟
    - مرسی احسان.
    - تو فکرش نرو، درست میشه. دیگه چه خبر؟ خانواده چطورن؟
    کمی عقب می‌روم و به پشتی صندلی تکیه می‌دهم.
    - اگه منظورت از خانواده یاسمنه، خوبه.
    صدای خنده‌اش بلند می‌شود.
    - الحق که پلیس نمونه‌ای هستی. فعلاً خداحافظ.
    گوشی را که قطع می‌کنم سرو‌کله‌ی فیروزی پیدا می‌شود.
    - قربان جناب سروان تشریف آوردن.
    - راهنماییشون کن.
    فیروزی که کنار می‌کشد خانم سروان را می‌بینم که سعی دارد جدی قدم بردارد.
    - صبح به‌خیر جناب سرگرد.
    یک ابرویم را بالا می‌برم.
    - صبح شما هم به‌خیر، بفرمایید.
    روی مبل می‌نشیند و من هم روبه‌رویش می‌نشینم.
    - خب به کجا رسیدید؟
    صدایش را صاف می‌کند و همان‌طور که چند پوشه به دستم می‌دهد می‌گوید:
    - من تمام مواردی رو که دیروز خواستین بررسی کردم. چندین موردِ حل‌نشده و مشکوک پیدا کردم که بد نیست قبل از خوندنِ این‌ها بدونید.
    در دلم نظم و مسئولیت‌پذیری‌اش را تحسین می‌کنم. پایم را روی پای دیگرم می‌اندازم و می‌گویم:
    - می‌شنوم.
    - نکته اول این‌که توی پرونده قتل خانم امیری نوشته شده که با چاقو بهش حمله شده و صورت قربانی قابل شناسایی نبوده و از روی وسایل همراهش و توسط همکارانش از جمله خانمی که دیروز دیدیم شناسایی شده، نکته مجهول اینه که گزارش پزشکی‌قانونی بسیار مختصره و کسی هم که گزارش تشخیص هویت رو نوشته بلافاصله بازنشست شده و جالب‌تر این‌که ناپدید شده.
    - که این‌طور! می‌خوای بگی اون جسد متعلق به اون زن نبوده؟
    - این‌طور فکر می‌کنم؛ اما سوالی که بی‌جوابه اینه که اگه اون زن امیری نبوده پس کی بوده؟ یا اصلاً چه بلایی سر امیری واقعی اومده؟
    - من به اون سرپیشخدمتِ دیروز مشکوکم. راجع‌ به مدیر هتل چی دستگیرت شد؟
    - خب در واقع مدیری که خانم امیری رو استخدام کرده مدیر هتل نبوده و فقط چند روز تو سِمت مدیریت هتل قرار گرفته.
    - یعنی؟!
    - یعنی سهام‌داران هتل بعد از این‌که مدیر قبلی بازنشسته میشه، به‌طور موقت یک نفر رو استخدام می‌کنن که تا زمانی که مدیر جدید استخدام می‌کنن هتل بی‌مدیر نمونه.
    ذهنم به سمت حرف‌های خانم سرپیشخدمت کشیده می‌شود.
    - ولی تا جایی که یادم میاد سرپیشخدمت چیزی راجع‌ به این موضوع نگفت.
    اخم ریزی روی صورتش می‌نشیند و به پشتی مبل تکیه می‌دهد.
    - کاملاًً درسته. در نتیجه یا اون خانم کاملاً از مرحله پرته یا این‌که...
    از جا بلند می‌شوم.
    - یا این‌که کاملاً در جریانه و خودش هم یکی از مهره‌های بازیه.
    نگاهم می‌کند.
    - دستور چیه جناب سرگرد؟
    - بگید کاملاً زیر نظر بگیرنش و حتی کوچیک‌ترین رفت‌وآمدهاش هم کنترل بشه تا ببینیم ما رو به کجا می‌رسونه.
    او هم بلند می‌شود و رو‌به‌رویم می‌ایستد.
    - بله قربان.
    صدای تق‌تق در، نگاهمان را به سمت در می‌کشاند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    - بفرمایید.
    فیروزی با چند برگه‌‌ی سبز که احتمالاً گزارش احسان است در چهارچوب در ظاهر می‌شود، پا جفت می‌کند.
    - جناب سرگرد گزارش دکتر یزدانی رسید.
    برگه‌ها را از فیروزی می‌گیرم و مرخصش می‌کنم رو به خانم سروان می‌گویم:
    - من یه جلسه کوتاه دارم، تا برمی‌گردم گزارش پزشکی‌قانونی رو مطالعه کنید.
    - چشم جناب سرگرد.
    خم می‌شوم و پوشه‌هایی را که با خودش آورده بود برمی‌دارم.
    - این‌ها رو ضمیمه‌ی پرونده می‌کنم.
    ***
    نگار
    در را که می‌بندد، نفس راحتی می‌کشم. لب می‌زنم:
    - چقدر خرده‌فرمایش داره.
    بلافاصه از حرفم پشیمان می‌شوم.
    - بیچاره چیزی نگفت که، گفت گزارش رو بخون؛ سر و تهش شیش‌صفحه است.
    از آنجایی که اگر جلوی نگار درونم را نگیرم تا شب به حرف‌زدن ادامه می‌دهد، مثل یک پلیس وظیفه‌شناس گزارش را بر می‌دارم که صداهای بیرون توجهم را جلب می‌کند.
    - بفرما نگار، من می‌خوام مثل بچه‌ی آدم به کارم برسم؛ اما فضا نمی‌ذاره.
    دوباره سناریوی کارآگاه‌شدن در ذهنم نقش می‌بندد و مرا به سمت در می‌کشاند. خیلی شیک برگه‌ها را به حالت مطالعه جلوی صورتم می‌گیرم و قدم‌زنان به در نزدیک می‌شوم. فیروزی است که با یک صدای ظریف بحث می‌کند.
    - آقای فیروزی من و شما که این حرف‌ها رو نداریم، این هم بذارید به حساب جبران محبتتون.
    - این چه حرفیه خانم؟ شما حق من رو از اون نامردها گرفتید، باید حق‌الزحمه‌ش هم بگیرید. اصلاً من این پول رو برای این کنار گذاشتم.
    - ای بابا چقدر پیگیرید ماشاءالله! انگار هم‌نشینی با سرگرد تاثیر خودش رو گذاشته.
    صداها نزدیک‌تر می‌شود و من آرام عقب‌گرد می‌کنم و روی مبل می‌نشینم.
    - باشه بعداً صحبت می‌کنیم.سرگرد داخله؟
    - نه خانم، پیش پای شما رفتن خدمت جناب سرهنگ.
    - پس تو اتاق منتظر می‌مونم.
    - خواهش می‌کنم، البته جناب سروان معصومی داخل هستن.
    هم‌زمان با بازشدن در می‌گوید:
    - نمی‌شناسمشون.
    از جا بلند می‌شوم و با یک چهره‌‌ی ملیح قاب‌شده در چادر مشکی مواجه می‌شوم، چشمانش عجیب گیرا و آشناست.
    رو به فیروزی ادامه می‌دهد:
    - البته مشکلی نیست آشنا می‌شیم، شما بفرمایید.
    با یک لبخند عریض دستش را به سمتم دراز می‌کند.
    - سلام، روز به‌خیر.
    من هم لبخند می‌زنم و دستش را می‌فشارم.
    - سلام.
    چادرش را بر می‌دارد و طوری که انگار صدسال است مرا می‌شناسد می‌گوید:
    - راحت باش، چرا نمی‌شینی؟ نیروی جدیدی؟
    همان‌طور که روبه‌رویش می‌نشینم فکر می‌کنم چشمانش را کجا دیده‌ام؟
    - ممنون. نه از دایره جنایی هستم، یه پرونده‌‌ی مشترک. شما چی؟
    - عجب! از آشناییت خوشبختم.
    - شما تو این ستاد مشغولی؟
    باز لبخند می‌زند و این بار صمیمی‌تر می‌گوید:
    - نه بابا، من وکیلم.
    چشمک بامزه‌ای تحویلم می‌دهد و ادامه می‌دهد:
    - فکر کنم خانواده‌‌ی ما به اندازه کافی پلیس تحویل جامعه داده.
    این بار لبخندم از ته دل است وقتی می‌پرسم:
    - پس حتماً برای کمک به حل این پرونده اینجایید.
    یک شکلات از کاسه‌‌ی روی میز برمی‌دارد و من باز هم یاد تئوری عشق عزیز می‌افتم و نگاهی گذرا به دست چپش می‌اندازم، خبری از حلقه نیست.
    همان‌طور که سعی می‌کند جلد شکلات را باز کند می‌گوید:
    - ای یه جورایی، در واقع اومدم آشتی‌کنون.
    با گیجی نگاهش می‌کنم.
    - آشتی‌کنون؟!
    دندان‌های مرتبش را به رخم می‌کشد.
    - آره دیگه، در اصل اگه با جناب سرگرد آشتی کنم روحیه‌ش خوب میشه در نتیجه پرونده بهتر جلو میره.
    اگر نپرسم دیوانه می‌شوم. چشم‌هایم را ریز می‌کنم و سعی می‌کنم زیاد فضول جلوه نکنم.
    - شما همسر جناب سرگرد هستید؟
    این بار بلند می‌خندد، قهقهه‌اش مرا هم به خنده می‌اندازد.
    - بین خودمون بمونه؛ ولی اگه از بی‌شوهری بمیرم هم با کسی مثل این جناب سرگرد شما ازدواج نمی‌کنم.
    - یعنی این‌قدر بد هستن؟
    چشمانش آرام می‌شود و عاری از شیطنت.
    - شوخی می‌کنم دخترجان، آرش یکی از بهترین مرداییه که تو کل زندگیم شناختم.
    دوباره چشمک می‌زند.
    - تا جناب سرگرد برنگشته کارت رو بکن که شاکی بشه کلاه جفتمون پسه.
    برگه‌های سبز را برمی‌دارم و فکر می‌کنم این دختر عجیب به دلم نشسته است.
    ده دقیقه‌ای گزارش را تمام می‌کنم. در این مدت چند باری زیر چشمی دختر عجیبی را که روبه‌رویم نشسته و با گوشی‌اش ور می‌رود نگاه می‌کنم. حس می‌کنم او هم نامحسوس مرا زیر نظر دارد. برگه‌های گزارش را که روی میز می‌گذارم توجهش جلب می‌شود.
    - تموم شد؟
    لبخند می ‌زنم.
    - آره. ببخشید، حوصله‌ت سر رفت؟
    لب‌های او هم کش می‌آید.
    - نه داشتم دنبال یه متن شیک واسه آشتی می‌گشتم، ببندم به ریش جناب‌سرگرد.
    چشمانم را گرد می‌کنم و به نگار درونم اجازه‌‌ی خودنمایی می‌دهم.
    - شما خواهر جناب سرگرد هستی؟
    برای دومین بار قهقهه‌اش بلند می‌شود.
    - دختر تو که من رو کشتی، اگه من بودم تا حالا ده هزارتا سؤال پرسیده بودم. بین خودمون باشه، من خیلی فضولم.
    خنده‌‌ی من هم با صدا می‌شود.
    - من هم دست کمی از تو ندارم، داشتم خفه می‌شدم تو این چند دقیقه.
    می‌خواهد چیزی بگوید که صدای در مانع می‌شود.
    چند لحظه بعد سرگرد باهر است که اجازه‌‌ی ورود می‌خواهد. خودم را جمع و جور می‌کنم؛ اما دختر خندان روبه‌رویم بی‌خیال سر جایش نشسته و حالا دیگر مطمئنم نسبتی نزدیک با سرگرد دارد. بفرمایید رسایی می‌گویم و سرگرد مثل همیشه با سر پایین وارد می‌شود.
    - خب جناب سروان گزارش رو خو...
    هم‌زمان با بالاآمدن سرش متوجه حضور مهمان ناخوانده‌اش می‌شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    آن‌قدر هیجان کشف این لحظه را دارم که حتی اگر همین لحظه معمای پیچیده‌ی پرونده به دستان خودم حل می‌شد آدرنالین خونم تا این حد بالا نمی‌رفت. امان از این نگاری که تا سر از همه‌چیز این عالم در نیاورد ول‌کن نیست.
    بعد از چند ثانیه جوری که انگار از شوک درآمده باشد با اخم لب می‌زند.
    - یاسمن!
    دختر که حالا می‌دانم اسمش یاسمن است یکی از همان لبخند‌های دل‌ربایش را نثار سرگرد می‌کند.
    - سلام.
    سرگرد نگاه گذرایی به من می‌کند و پشت میزش می‌نشیند، آه کوتاهی می‌کشد و با دستش چانه‌اش را می‌گیرد. خسته می‌پرسد:
    - اینجا چی کار می‌کنی؟
    یاسمن که لبخندش جمع شده، با کنایه می‌گوید:
    - علیک سلام.
    ادب حکم می‌کند که همین حالا صحنه را ترک کنم و با این که اصلاً دلم نمی‌خواهد این ماجرا و کشف آن را از دست بدهم؛ برای همین آرام می‌گویم:
    - جناب سرگرد با اجازه‌تون من بیرون منتظر می‌مونم.
    هر دو به من نگاه می‌کنند و یاسمن است که مانع می‌شود.
    - لازم نیست خانم، کسی که میره منم.
    حرکتش به سمت چادرش سرگرد را از جا بلند می‌کند، با حرص به سمت یاسمن می‌رود و چادر را از دستش بیرون می‌کشد.
    - من خسته‌م یاسمن، به اندازه کافی درگیری ذهنی دارم شماها دیگه بیشترش نکنید.
    روی همان مبلی که یاسمن قبل از آمدنش روی آن نشسته بود می‌نشیند.
    - بشین حرف بزنیم.
    نگاهی به من و چشمان گردشده‌ام می‌کند.
    - شما هم بفرمایید خانم معصومی.
    هم دلم می‌خواهد بنشینم هم از این که فضول به نظر بیایم می‌ترسم. در گیر‌و‌دار تصمیم برای رفتن و ماندن سرگرد راحتم می‌کند.
    - بشین خانم، بعدش با شما کار دارم.
    خیلی آرام و متین به طرفِ جای قبلی‌ام می‌روم و سعی می‌کنم شادمانی‌ام را بروز ندهم. یاسمن هم با ناز کنار سرگرد می‌نشیند و سرگرد است که احتمالاً برای درآوردن من از سوءتفاهم ادامه می‌دهد:
    - با یاسمن آشنا شدی دیگه؟
    قبل از این‌که چیزی بگویم یاسمن به حرف می‌آيد:
    - تقریباً آشنا شدیم، این‌قدر بداخلاقی مگه آدم جرئت می‌کنه خودش رو معرفی کنه؟
    رو به من ادامه می‌دهد:
    - مگه نه خانم؟
    سرگرد چشم‌غره‌ای می‌رود.
    - خانم معصومی، یاسمن‌خانم خاله‌ی بنده هستن.
    چشمان گردم گردتر می‌شود و ناخواسته می‌گویم:
    - شوخی می‌کنید!
    و باز هم حال خوشم به دست این مردِ عجیب خراب می‌شود:
    - خیر خانم، قبلاً هم گفته بودم آدم شوخی نیستم.
    لبم را گاز می‌گیرم و یاسمن مشتی به بازوی سرگرد می‌زند.
    - این چه طرز حرف‌زدنه آرش؟
    سرگرد چشم‌غره می‌رود.
    - ببخشید! منظورم جناب سرگرد بود. خب براشون عجیبه، بعد میگم بداخلاقی شاکی میشی.
    واقعاً تعجب کرده‌ام، حدس هر چیزی را می‌زدم جز این‌که این دخترِ خنده‌رو خاله‌ی سرگرد باشد. سورپرایزهای این مرد تمامی ندارد؛ آن از ماجرای برادر دوقولویش این هم از این خاله‌ی کوچولویش. حالا می‌فهمم چرا چشمانش در بدو ورود این‌قدر برایم آشنا بود.
    سرگرد کلافه می‌گوید:
    - خیلی وقتم رو گرفتی یاسی.
    و این یاسی‌گفتنش یکی دیگر از معماهای ذهن نگار را حل می‌کند. پس دختری که دیروز از پشت تلفن اعصابش را خط‌خطی کرده بود همسرش نبود، همین خاله‌ی سرخوشش بود که می‌خواست برای کاری از او اجازه بگیرد؛ اصلا شاید به‌خاطر همان تماس به قول خودش آمده آشتی‌کنون! خوشحال از کشفیات تازه‌ام هستم که سرگرد حالم را می‌گیرد.
    - مسئله‌ی خنده‌داری وجود داره جناب سروان؟
    باز هم خجالت‌زده لب‌هایم را به دندان می‌گیرم و این بار یاسمن است که به حرف می‌آيد:
    - آرش!
    سرگرد با ابروهای در هم گره‌خورده تکیه می‌دهد.
    - چیه؟! از صبح هزار بار تماس گرفتی وقتی جواب نمیدم یعنی چی؟ باید پاشی بیای اینجا؟ نمی‌بینی چقدر گرفتارم؟
    یاسمن با سر فروافتاده لب می‌زند:
    - ببخشید!
    سرگرد پوف کلافه‌ای می‌کشد و یاسمن ادامه می‌دهد:
    - آخه وقتی سارا میگه می‌خوام بیام خونه عمه‌م درسته بزنم تو ذوقش؟ سارا هرچی که هست برادرزاده‌مه آرش، همون‌قدر که تو و سیاوش رو دوست دارم اون هم دوست دارم؛ دلم نمی‌خواد ناراحتی هیچ‌کدومتون رو ببینم. با همه‌ی این حرف‌ها وقتی دیدم حضورش سیخ داغه تو جیـ*ـگر تو و سیا پیچوندمش، می‌خواستم اگه یه اپسیلون هم مهری مونده باشه بینشون...
    با نگاه خطرناک سرگرد حرفش را می‌خورد. پس پای یک ماجرای عشقی در میان است. قضیه جالب شده؛ اما از ترس مؤاخذه‌ی سرگرد باهر سعی می‌کنم خیلی هم پیگیر داستان نباشم و خودم را با گزارش پیش‌ِِ رویم سرگرم کرده‌ام.
    یاسمن دستش را روی بازوی پهن خواهرزاده‌اش می‌گذارد.
    - تحملش رو ندارم باهام سرسنگین باشی.
    - پس با اعصابم بازی نکن. هرچی بود دیگه گذشت، دیگه نمی‌خوام در این مورد چیزی بشنوم. خود سیا هم که همون شب حرفش رو زد... تمام!
    لحنش قاطع و محکم است وقتی می‌گوید:
    - سروان معصومی!
    - قربان!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا