- حتی به قیمت ازدستدادن جونت؟ حتی به قیمت ناراحتیِ من؟
بیتوجه به حرفهایش گفتم:
- چشمات.
- جواب منو بده سارن.
یکهخورده از جملهای که گفت، سرم را پایین انداختم و بعد از چند ثانیه گفتم:
- خب تو بگو چرا اینقدر مخالفی.
کلافه شده بود. از جایش برخاست و درحالیکه طول اتاق را قدم میزد، گفت:
- دِ آخه عزیزِ من چرا نمیفهمی؟ من نمیخوام اتفاقی برات بیفته.
- نمیفته.
سر جایش ایستاد و صدایش کمی بلند شد:
- تو تضمین میدی؟
- آره.
- از کجا؟ از کجا اینقدر مطمئنی که اتفاقی نمیفته برات؟
- خب... خب هر هفته میریم دکتر که مشکلی پیش نیاد.
با تهدید و اخطار نامم را صدا زد:
- سارن؟
نالیدم:
- علی تو رو خدا! چطور دلت میاد؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- اون بچه منم هست. دلم نمیاد؛ ولی تو همیشه اولویت منی، بفهم.
چشمانم را مظلوم کردم و گفتم:
- علی؟
خودش را روی راحتی پرتاب کرد و گفت:
- بهخدا برای خودته سارن. اینقدر اذیت نکن. میریم میندازیمش. تازه فکر نکنم درد داشته باشه. هان سارن؟ موافقی؟
قطره اشکی روی گونهام ریخت.
- علی؟
با کلافگی دستش را به صورتش کشید و گفت:
- همین یه بارو مثل گذشته بهم گوش بده، دیگه هیچی ازت نمیخوام.
باز هم ملتمسانه گفتم:
- علی؟
عصبانی شد و فریاد زد:
- دِ درد و علی! زهرمار و علی! هی علی، علی میکنه. بچه من به فکر خودتم. همین ساحر برامون بسه دیگه. یادم نمیره سر به دنیا اومدن ساحر نزدیک بود کل زندگیم هوتوتو بشه بره هوا!
بلند زدم زیر گریه و گفتم:
- تو رو خدا علی! من این بچه رو میخوام. تو هم اگه منو میخوای باید باهام راه بیای. علی تو رو جون خودم، جون ساحر بذار به دنیا بیارمش.
چیزی نگفت و ساکت شد. چند دقیقهای گذشت که حضورش را در کنارم حس کردم. مرا در آغـ*ـوش کشید و گفت:
- ببین هنوز نیومده چه دعوایی انداخته بینمون.
با بهت سرم را بالا بردم و به چهرهاش خیره شدم. آهی کشید و گفت:
- نمیخوام ناراحت باشی سارن. با اینکه مخالفم؛ ولی باشه، هر چی تو بگی، بهخاطر تو.
مبهوت جملهاش بودم. قبول کرد؟ میان گریه، خندیدم و محکم بغـ*ـلش کردم. خندید.
- دیوونه.
بلند گفتم:
- خیلی دوستت دارم.
خندهاش شدت یافت و آرام گفت:
- من بیشتر دوستت دارم مامان کوچولو.
پایان
***
بیتوجه به حرفهایش گفتم:
- چشمات.
- جواب منو بده سارن.
یکهخورده از جملهای که گفت، سرم را پایین انداختم و بعد از چند ثانیه گفتم:
- خب تو بگو چرا اینقدر مخالفی.
کلافه شده بود. از جایش برخاست و درحالیکه طول اتاق را قدم میزد، گفت:
- دِ آخه عزیزِ من چرا نمیفهمی؟ من نمیخوام اتفاقی برات بیفته.
- نمیفته.
سر جایش ایستاد و صدایش کمی بلند شد:
- تو تضمین میدی؟
- آره.
- از کجا؟ از کجا اینقدر مطمئنی که اتفاقی نمیفته برات؟
- خب... خب هر هفته میریم دکتر که مشکلی پیش نیاد.
با تهدید و اخطار نامم را صدا زد:
- سارن؟
نالیدم:
- علی تو رو خدا! چطور دلت میاد؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- اون بچه منم هست. دلم نمیاد؛ ولی تو همیشه اولویت منی، بفهم.
چشمانم را مظلوم کردم و گفتم:
- علی؟
خودش را روی راحتی پرتاب کرد و گفت:
- بهخدا برای خودته سارن. اینقدر اذیت نکن. میریم میندازیمش. تازه فکر نکنم درد داشته باشه. هان سارن؟ موافقی؟
قطره اشکی روی گونهام ریخت.
- علی؟
با کلافگی دستش را به صورتش کشید و گفت:
- همین یه بارو مثل گذشته بهم گوش بده، دیگه هیچی ازت نمیخوام.
باز هم ملتمسانه گفتم:
- علی؟
عصبانی شد و فریاد زد:
- دِ درد و علی! زهرمار و علی! هی علی، علی میکنه. بچه من به فکر خودتم. همین ساحر برامون بسه دیگه. یادم نمیره سر به دنیا اومدن ساحر نزدیک بود کل زندگیم هوتوتو بشه بره هوا!
بلند زدم زیر گریه و گفتم:
- تو رو خدا علی! من این بچه رو میخوام. تو هم اگه منو میخوای باید باهام راه بیای. علی تو رو جون خودم، جون ساحر بذار به دنیا بیارمش.
چیزی نگفت و ساکت شد. چند دقیقهای گذشت که حضورش را در کنارم حس کردم. مرا در آغـ*ـوش کشید و گفت:
- ببین هنوز نیومده چه دعوایی انداخته بینمون.
با بهت سرم را بالا بردم و به چهرهاش خیره شدم. آهی کشید و گفت:
- نمیخوام ناراحت باشی سارن. با اینکه مخالفم؛ ولی باشه، هر چی تو بگی، بهخاطر تو.
مبهوت جملهاش بودم. قبول کرد؟ میان گریه، خندیدم و محکم بغـ*ـلش کردم. خندید.
- دیوونه.
بلند گفتم:
- خیلی دوستت دارم.
خندهاش شدت یافت و آرام گفت:
- من بیشتر دوستت دارم مامان کوچولو.
پایان
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: