- عضویت
- 2018/01/27
- ارسالی ها
- 719
- امتیاز واکنش
- 34,110
- امتیاز
- 1,144
طبق انتظارش،کریستین بس نکرد. نیک که فعلاً زورش به اربابش میچربید، با یک حرکت دخترک بور را از چنگ اربابش نجات داد. تمام دهان لردش از خون خیس بود و با نیشهای برهـ*ـنه و چشمان خشمگین نگاهش میکرد.
بدون هیچ حرفی، اجازه داد تا دخترک بور، روی دستش بیهوش شود. با سر به دختر سیاهپوست اشاره زد و سوفیا بود که حرکت کرد و خوندهندهی بیهوش را گرفت.
خوندهندهی دوم، پاهایش را محکم به زمین چسبانده بود و با التماس نیک را نگاه میکرد. هیچکدامشان این روش را قطعاً تصور نمیکرد و وقتی برای این مراسم انتخاب شده بودند، فانتزی لرد سوار بر اسب سفید را در سر داشتند؛ ولی چه حیف که نیک آن فانتزی را برایشان خراب کرده بود!
نیک پوفی کرد و بهآسانی بلند کردن پر کاه، دختر سیاهپوست را حرکت داد و روی دهان لردش خم کرد.
کریستین از روی خرسندی، خرناسی کشید و درحالیکه دختر سیاهپوست جیغ میکشید، گردنش را درید.
وقتی ایگان همه را درگیر دید، چند قدم عقب گذاشت و بهسمت ملکهاش رفت. هلن با چشمهای گرد شده به تغذیهی کریستین خیره بود و عملاً خشک شده بود.
مایکل از پشتسر هلن با اخم به ایگان نگاه کرد؛ ولی جادوگر آنقدر کله شق بود که اهمیتی به تیر نگاهش ندهد. جلوی هلن متوقف شد و به آرامی صدایش کرد:
- ملکهی من!
جوابی نیامد و هلن طوری واکنش نشان نداد که انگار اصلا متوجه نشده است. ایگان نفسی کشید و در حرکتی کاملاً شجاعانه و در عین حماقت، دستش را دست هلن گذاشت و جرقهای انرژی بهسمتش وارد کرد.
جرقه اثر کرد و هلن لرزید. قدمی عقب رفت و تعادلش را از دست داد. کاملاً در آغـ*ـوش مایکل حل شد و با نگاه گیجی به جادوگر آسیایی نگاه کرد.
ایگان لبخند زد و بهآرامی گفت:
- به زودی وقتشه که خوش آمد بگید.
هلن جلوی مایکل را که دندانهایش را به ایگان نشان میداد را گرفت و با صدای پریشانی گفت:
- خیلی خب.
ایگان سر تکان داد و با تعظیمی کوتاه، عقب رفت و سرجایش برگشت.
کریستین که کار خوندهندهی سوم را هم ساخته بود، دست دراز شدهی نیک را گرفت و نشست. بدنش برهنه بود و عضلات سرشانه و پشتش، نشان از قدرتش میدادند.
سوفیا که کتشلواری در دست داشت، با چشمهای گرد شده نگاه میکرد و هر تصویر را میبلعید. اگر هلن، مایکل و نیک از نظرش قدرتمند بودند، مرد نشستهی داخل تابوت، با وجود اینکه هنوز خوابآلود به نظر میرسید، از قدرت و تاثیرگذاری محض ساخته شده بود. یک نگاه گیرا در آن چشمهای خوابآلود وجود داشت که سوفیا را وادار به زانو زدن میکرد. آن قدر صحنهی تاثیر برانگیزی بود که حتی قدرت نداشت چشم بگیرد.
نیک به آرامی شانههای برهـ*ـنهی سرورش را نـ*ـوازش کرد و با مهربانی گفت:
- کافی بود؟
کریستین که به کتشلوار زغالی نیک نگاه میکرد، گنگ گفت:
- نگو منم باید این شکلی لباس بپوشم.
نیک بهنرمی خندید و زمزمه کرد:
- چیزهای زیادی رو از دست دادید سرورم. کتشلوار، یکی از اونهاست.
آن دورتر، سه نفر از حسادت مردند؛ آدام، هلن و سوفیا. یکی از حسادت، یکی از عشق و یکی از ترس. هیچکدام این خندهی نرم و عشق را تاکنون ندیده بود.
نیک که موهای مدل قرن بیستم شاهش را بررسی میکرد، گفت:
- وقتشه به تمام دنیای شب، نشون بدی که برگشتی سرورم.
- خوش برگشتی.
صدای ملایم سومی بود که این خلوت را برهم زد. هلن سرش را با غرور بالا گرفته بود و سعی میکرد تا ترس را عقب نگه دارد. کریستین، چشمان بنفشش را که شبیه به تیلههای هلن بودند، چرخاند و با پوزخندی گوشهی لب، گفت:
- خواهر!
هلن هیچ چیزی در صورتش نشان نداد و لبخند را روی لبان سرخش حفظ کرد. کریستین همانطور نشسته، سرتاپای او را بررسی کرد و کنایه زد:
- نبودم خوب بهت ساخته!
قبل از اینکه هلن جواب دهد، چرخید و توبیخکننده به نیک گفت:
- اون اینجا چیکار میکنه؟
صدایش آنقدر بلند بود که حتی انسانهای عادی بیرون مقبره هم بشنود. یک نفرت خالص که طنینانداز قصر خون شد.
***
بدون هیچ حرفی، اجازه داد تا دخترک بور، روی دستش بیهوش شود. با سر به دختر سیاهپوست اشاره زد و سوفیا بود که حرکت کرد و خوندهندهی بیهوش را گرفت.
خوندهندهی دوم، پاهایش را محکم به زمین چسبانده بود و با التماس نیک را نگاه میکرد. هیچکدامشان این روش را قطعاً تصور نمیکرد و وقتی برای این مراسم انتخاب شده بودند، فانتزی لرد سوار بر اسب سفید را در سر داشتند؛ ولی چه حیف که نیک آن فانتزی را برایشان خراب کرده بود!
نیک پوفی کرد و بهآسانی بلند کردن پر کاه، دختر سیاهپوست را حرکت داد و روی دهان لردش خم کرد.
کریستین از روی خرسندی، خرناسی کشید و درحالیکه دختر سیاهپوست جیغ میکشید، گردنش را درید.
وقتی ایگان همه را درگیر دید، چند قدم عقب گذاشت و بهسمت ملکهاش رفت. هلن با چشمهای گرد شده به تغذیهی کریستین خیره بود و عملاً خشک شده بود.
مایکل از پشتسر هلن با اخم به ایگان نگاه کرد؛ ولی جادوگر آنقدر کله شق بود که اهمیتی به تیر نگاهش ندهد. جلوی هلن متوقف شد و به آرامی صدایش کرد:
- ملکهی من!
جوابی نیامد و هلن طوری واکنش نشان نداد که انگار اصلا متوجه نشده است. ایگان نفسی کشید و در حرکتی کاملاً شجاعانه و در عین حماقت، دستش را دست هلن گذاشت و جرقهای انرژی بهسمتش وارد کرد.
جرقه اثر کرد و هلن لرزید. قدمی عقب رفت و تعادلش را از دست داد. کاملاً در آغـ*ـوش مایکل حل شد و با نگاه گیجی به جادوگر آسیایی نگاه کرد.
ایگان لبخند زد و بهآرامی گفت:
- به زودی وقتشه که خوش آمد بگید.
هلن جلوی مایکل را که دندانهایش را به ایگان نشان میداد را گرفت و با صدای پریشانی گفت:
- خیلی خب.
ایگان سر تکان داد و با تعظیمی کوتاه، عقب رفت و سرجایش برگشت.
کریستین که کار خوندهندهی سوم را هم ساخته بود، دست دراز شدهی نیک را گرفت و نشست. بدنش برهنه بود و عضلات سرشانه و پشتش، نشان از قدرتش میدادند.
سوفیا که کتشلواری در دست داشت، با چشمهای گرد شده نگاه میکرد و هر تصویر را میبلعید. اگر هلن، مایکل و نیک از نظرش قدرتمند بودند، مرد نشستهی داخل تابوت، با وجود اینکه هنوز خوابآلود به نظر میرسید، از قدرت و تاثیرگذاری محض ساخته شده بود. یک نگاه گیرا در آن چشمهای خوابآلود وجود داشت که سوفیا را وادار به زانو زدن میکرد. آن قدر صحنهی تاثیر برانگیزی بود که حتی قدرت نداشت چشم بگیرد.
نیک به آرامی شانههای برهـ*ـنهی سرورش را نـ*ـوازش کرد و با مهربانی گفت:
- کافی بود؟
کریستین که به کتشلوار زغالی نیک نگاه میکرد، گنگ گفت:
- نگو منم باید این شکلی لباس بپوشم.
نیک بهنرمی خندید و زمزمه کرد:
- چیزهای زیادی رو از دست دادید سرورم. کتشلوار، یکی از اونهاست.
آن دورتر، سه نفر از حسادت مردند؛ آدام، هلن و سوفیا. یکی از حسادت، یکی از عشق و یکی از ترس. هیچکدام این خندهی نرم و عشق را تاکنون ندیده بود.
نیک که موهای مدل قرن بیستم شاهش را بررسی میکرد، گفت:
- وقتشه به تمام دنیای شب، نشون بدی که برگشتی سرورم.
- خوش برگشتی.
صدای ملایم سومی بود که این خلوت را برهم زد. هلن سرش را با غرور بالا گرفته بود و سعی میکرد تا ترس را عقب نگه دارد. کریستین، چشمان بنفشش را که شبیه به تیلههای هلن بودند، چرخاند و با پوزخندی گوشهی لب، گفت:
- خواهر!
هلن هیچ چیزی در صورتش نشان نداد و لبخند را روی لبان سرخش حفظ کرد. کریستین همانطور نشسته، سرتاپای او را بررسی کرد و کنایه زد:
- نبودم خوب بهت ساخته!
قبل از اینکه هلن جواب دهد، چرخید و توبیخکننده به نیک گفت:
- اون اینجا چیکار میکنه؟
صدایش آنقدر بلند بود که حتی انسانهای عادی بیرون مقبره هم بشنود. یک نفرت خالص که طنینانداز قصر خون شد.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: