کامل شده رمان وقتی قوانین شکسته می شوند‌ (جلد اول) | ژوپیتر نویسنده ی انجمن نگاه دانلود

به قوانین از سه چه نمره ای میدید؟ ( سه یعنی عالی و صفر یعنی افتضاح )

  • ۳

    رای: 35 81.4%
  • ۲

    رای: 5 11.6%
  • ۱

    رای: 3 7.0%
  • ۰

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    43
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Jupiter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/01/27
ارسالی ها
719
امتیاز واکنش
34,110
امتیاز
1,144
طبق انتظارش،‌کریستین بس نکرد. نیک که فعلاً زورش به اربابش می‌چربید، با یک حرکت دخترک بور را از چنگ اربابش نجات داد. تمام دهان لردش از خون خیس بود و با نیش‌های برهـ*ـنه و چشمان خشمگین نگاهش می‌کرد.
بدون هیچ حرفی، اجازه داد تا دخترک بور، روی دستش بیهوش شود. با سر به دختر سیاه‌پوست اشاره زد و سوفیا بود که حرکت کرد و خون‌دهنده‌ی بیهوش را گرفت.
خون‌دهنده‌ی دوم، پاهایش را محکم به زمین چسبانده بود و با التماس نیک را نگاه می‌کرد. هیچ‌کدامشان این روش را قطعاً تصور نمی‌کرد و وقتی برای این مراسم انتخاب شده بودند، فانتزی لرد سوار بر اسب سفید را در سر داشتند؛ ولی چه حیف که نیک آن فانتزی را برایشان خراب کرده بود!
نیک پوفی کرد و به‌آسانی بلند کردن پر کاه، دختر سیاه‌پوست را حرکت داد و روی دهان لردش خم کرد.
کریستین از روی خرسندی،‌ خرناسی کشید و درحالی‌که دختر سیاه‌پوست جیغ می‌کشید، گردنش را درید.

وقتی ایگان همه را درگیر دید، چند قدم عقب گذاشت و به‌سمت ملکه‌اش رفت. هلن با چشم‌های گرد شده به تغذیه‌ی کریستین خیره بود و عملاً خشک شده بود.
مایکل از پشت‌سر هلن با اخم به ایگان نگاه کرد؛ ولی جادوگر آن‌قدر کله شق بود که اهمیتی به تیر نگاهش ندهد. جلوی هلن متوقف شد و به آرامی صدایش کرد:
- ملکه‌ی من!
جوابی نیامد و هلن طوری واکنش نشان نداد که انگار اصلا متوجه نشده است. ایگان نفسی کشید و در حرکتی کاملاً شجاعانه و در عین حماقت، دستش را دست هلن گذاشت و جرقه‌ای انرژی به‌سمتش وارد کرد.
جرقه اثر کرد و هلن لرزید. قدمی عقب رفت و تعادلش را از دست داد. کاملاً در آغـ*ـوش مایکل حل شد و با نگاه گیجی به جادوگر آسیایی نگاه کرد.
ایگان لبخند زد و به‌آرامی گفت:
- به زودی وقتشه که خوش آمد بگید.
هلن جلوی مایکل را که دندان‌هایش را به ایگان نشان می‌داد را گرفت و با صدای پریشانی گفت:
- خیلی خب.
ایگان سر تکان داد و با تعظیمی کوتاه، عقب رفت و سرجایش برگشت.
کریستین که کار خون‌دهنده‌ی سوم را هم ساخته بود، دست دراز شده‌ی نیک را گرفت و نشست. بدنش برهنه بود و عضلات سرشانه و پشتش،‌ نشان از قدرتش می‌دادند.
سوفیا که کت‌شلواری در دست داشت، با چشم‌های گرد شده نگاه می‌کرد و هر تصویر را می‌بلعید. اگر هلن، مایکل و نیک از نظرش قدرتمند بودند، مرد نشسته‌ی داخل تابوت، با وجود اینکه هنوز خواب‌آلود به نظر می‌رسید،‌ از قدرت و تاثیرگذاری محض ساخته شده بود. یک نگاه گیرا در آن چشم‌های خواب‌آلود وجود داشت که سوفیا را وادار به زانو زدن می‌کرد. آن قدر صحنه‌ی تاثیر برانگیزی بود که حتی قدرت نداشت چشم بگیرد.
نیک به آرامی شانه‌های برهـ*ـنه‌ی سرورش را نـ*ـوازش کرد و با مهربانی گفت:
- کافی بود؟
کریستین که به کت‌شلوار زغالی نیک نگاه می‌کرد، گنگ گفت:
- نگو منم باید این شکلی لباس بپوشم.
نیک به‌نرمی خندید و زمزمه کرد:
- چیزهای زیادی رو از دست دادید سرورم. کت‌شلوار،‌ یکی از اون‌هاست.
آن دورتر، سه نفر از حسادت مردند؛ آدام، هلن و سوفیا. یکی از حسادت، یکی از عشق و یکی از ترس. هیچ‌کدام این خنده‌ی نرم و عشق را تاکنون ندیده بود.
نیک که موهای مدل قرن بیستم شاهش را بررسی می‌کرد،‌ گفت:
- وقتشه به تمام دنیای شب، نشون بدی که برگشتی سرورم.
- خوش برگشتی.
صدای ملایم سومی بود که این خلوت را برهم زد. هلن سرش را با غرور بالا گرفته بود و سعی می‌کرد تا ترس را عقب نگه دارد. کریستین، چشمان بنفشش را که شبیه به تیله‌های هلن بودند، چرخاند و با پوزخندی گوشه‌ی لب، گفت:
- خواهر!
هلن هیچ چیزی در صورتش نشان نداد و لبخند را روی لبان سرخش حفظ کرد. کریستین همان‌طور نشسته،‌ سرتاپای او را بررسی کرد و کنایه زد:
- نبودم خوب بهت ساخته!
قبل از اینکه هلن جواب دهد، چرخید و توبیخ‌کننده به نیک گفت:
- اون این‌جا چی‌کار می‌کنه؟
صدایش آن‌قدر بلند بود که حتی انسان‌های عادی بیرون مقبره هم بشنود. یک نفرت خالص که طنین‌انداز قصر خون شد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    در تالار اصلی که به زیبایی دکور شده بود و رنگ قرمز موردعلاقه‌ی خون‌آشام‌ها،‌ تم اصلی آن را تشکیل می‌داد. کریستین روی سریر پادشاهی نشسته و با صورتی رنگ‌پریده‌تر از هر کسی در جمع و نگاهی گرسنه‌تر، گوش به تبریک‌های چاپلوسان داده بود.
    هرچه نیک اصرار کرد،‌ کت‌شلوار بر تن نکرده بود و با شنل و لباسی متعلق به قرن بیستم، حاضر شده بود. یک کنت دراکولا که از قصه‌ها بیرون پریده بود.
    مردم می‌زدند و می‌رقـ*ـصیدند و با خوش‌حالی جشن می‌گرفتند. جوان‌ترها بیشتر از رقصیدن، تحت تاثیر ابهت لرد خفته بودند و پیرترها، مشغول اعلام وجود کردن و هدیه دادن.
    نیک با افتخار کنار سرورش ایستاده بود و آدام طرف دیگر، هر چند که افتخار در چشمانش کمتر بود.
    لردهای مناطق دیگر چه به دروغ و چه راست، در مقابلش خم می شدند و می‌گفتند که دلشان برای او تنگ شده است و از نظر نیک، چه دروغ شاخ‌داری!
    اعضای بلندتر مرتبه‌ی جامعه‌ی شب هم یکی‌یکی عرض ادبی می‌کردند و می‌رفتند، بعضی‌ها چنان خشک و بعضی‌ها چنان صمیمی که هردو از یک طرف بام، افتاده بودند.
    شش خون‌آشام محافظ که نیک را می‌پاییدند،‌ لحظه‌ای رهایش نمی‌کردند؛ ولی نیک هم قصد کاری نداشت.
    تنها کسی که میهمانی به کامش زهر شده بود،‌ ملکه‌ی دنیای شب بود. کسی در حضور برادرش، او را تحویل نمی‌گرفت. کریستین تنها لطف کرده بود و او را پایین‌تر از خود در سریر دیگری نشانده بود و همه‌ی موجودات قدیمی دنیای شب، کنجکاو بودند تا بدانند که چه بر سر ملکه می‌آید. ملکه می‌ماند یا چی؟
    درست در زمانی که نیک به سوفیا دستور داده بود، جام جادویی ایگان را پر از خون گرم کرد و معجون دوم نیکیتا را هم اضافه کرد. آن‌قدر سریع که مطمئناً هیچ کس ندید.
    لبان خشکش را با استرس خیساند. اگر همه چیز بد پیش می‌رفت چه؟ استرس به قدری فشار آورد که لحظه‌ای هجوم اسید معده‌ی خالی‌اش را به حلق حس کرد؛ ولی جز عق، چیزی بیرون نیامد.
    مطمئناً خودش نمی‌توانست این‌کار را بکند. پس با لبخندی لرزان و دستانی که یخ بسته بودند،‌ سینی طلایی محتوی جام طلایی و حکاکی شده را در دستان مارتین گذاشت و در جواب نگاه پرسشگر او، گفت:
    - از صبح چیزی نخوردم.
    خون‌آشام سر تکان داد و سینی به‌دست دور شد. از درگاه که خارج شد، سوفیا به خودش اجازه داد تا پشت صندلی روی میز، فرو بپاشد و اشک به چشمانش هجوم آورد. او داشت چه می‌کرد؟ خدای من! اگر نیک می‌فهمید؟
    دودستی میان موهایش چنگ زد و خودش را لعنت کرد. ریسکی که به جان خریده بود، به چاقویی دو لبه می‌ماند که هر طرفش، مهم نبود کدام طرف، می‌برید.
    دوباره معده‌اش آشوب شد و هجوم چیزی را به‌سمت حلقش حس کرد. با سرعت زیادی،‌ روی زمین نشست و به سطل آشغال زیر میز چنگ زد؛ ولی هرچه عق زد،‌ چیزی برای بیرون آمدن نبود.
    با عق آخر، اشک‌هایش جاری شدند. داشت چه می‌کرد؟
    سطل آشغال را عقب زد و روی زمین ولو شد. همه آن بیرون یا مشغول خوش‌گذرانی بودند یا این داخل مشغول تدارک. غافل از اینکه به زودی همه چیز خراب می‌شد.
    اشک‌هایش را همان‌طور که پشت صندلی مچاله شده بود، پاک کرد. نیک و نگاه مشتاقش را به یاد آورد.
    آن لمس و نـ*ـوازش روی شانه‌های کریستین و لبخندی که هنگام صحبت داشت. اگر کریستین به‌خاطر سوفیا، قربانی می‌شد، نیک این جادوگر احمق را می‌بخشید؟
    سوفیا سرش را با بی‌حالی تکان داد. قطعاً نه!
    در یک تصمیم آنی،‌ ایستاد. خیره به دری که مارتین از آن بیرون رفته بود، نفس عمیقی کشید و دل به دریا زد.
    آنجا بود که با سرعت بیرون زد تا نگذارد که کریستین از آن معجون لعنتی، بنوشد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    طبق یک زمان‌بندی درست، معجون را از جیب یونیفرم صورتی‌رنگش بیرون کشید. می‌دید که یکی از یاران نیک، سینی به دست جلو می‌رود. با نگاه تخمین زد. پنجاه قدم فاصله داشت.
    معجون را بیرون کشید و درپوش طلایی را برداشت. وقتش بود تا از این خدمتکار خپل، به خودش تبدیل شود.
    شیشه را یک ضرب سر کشید. تلخ بود و گلویش را زد. شیشه را با صورتی که کمی درهم رفته بود، پایین آورد و داخل جیبش پرت کرد. داغی معجون را در سـ*ـینه‌اش حس می‌کرد و می‌دانست که کمتر از سی ثانیه‌ی دیگر، خودش خواهد بود.
    نگاه تیز بینش، مارتین را دنبال کرد که حالا تنها سی قدم فاصله داشت.
    داغی بیشتر در سیـ*ـنه‌اش حس کرد و پاهایش زق‌زق کردند. حس کرد که قدش رفته‌رفته بلندتر می‌شود. لباس صورتی‌رنگ را می‌دید که برایش بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. بازوهای چاقش، کوچک و کوچک‌تر می‌شدند و پوستش از سبزه به سفید تغییر شکل می‌داد.
    مارتین ده قدم تا لرد فاصله داشت که او خودش شد. صدای هین بعضی‌ها را اطرافش شنید؛ اما اهمیتی نداد و یونفیرم را از تن خارج کرد. با غیظ آن را روی سبد پذیرایی پرت کرد. صاف ایستاد و چشمانش را بست.
    نشانش را فراخواند و سپس دقیقاً در لحظه‌ای که نیک جام را به دست کریستین می‌داد تا جلوی همه بنوشد، فریاد کشید:
    - دست نگه دار!
    صدایش آن‌قدر بلند بود که همه را خشک کند. گردنش را به طرفین تکان داد و تق‌تق مهره‌هایش را شنید. می‌دانست که حالا کاملاً خودش شده است.
    دستی میان موهایش که با تلاطم نقره‌ای می‌درخشیدند، کشید و جلو رفت. خوشبختانه به لطف سازنده‌ها، همراه با نشانش، لباس‌هایش هم ظاهر می‌شدند. یک لباس یک تکه‌ی سیاه و نقره‌ای که تنها از جلو زیپ می‌خورد و هیچ زینت دیگری نداشت.
    همان‌طور که جلو می‌رفت، میهمان‌ها با حیرت از سر راهش کنار می‌رفتند و راه را باز می.کردند. هیچ‌کس قدرت سخن نداشت و سالن در بهت فرو رفته بود.
    در ده قدیمی سریر، ایستاد و سرش را تنها خم کرد. با صدای یکنواختی گفت:
    - خوش برگشتید سرورم.
    سرش را بالا گرفت و خیره به چشمان لرد خفته، ادامه داد:
    - قطعاً افراد معدودی در این اتاق، نشان من رو تشخیص میدن که یکی‌شون شما هستید.
    کریستین جام را کنار زد و ایستاد. چشم‌ها حالا قدم‌های او را دنبال می‌کردند. از تخت پایین آمد و فاصله‌یشان را طی کرد. با چشمان بی‌فروغش، زن را بررسی کرد. موهای نقره‌ای و درخشان و آن نقش پروانه‌ی نقره‌ای سمت چپ صورتش، میزبان بودنش را داد می‌زد.
    در بهت میهمان‌ها، لبش را کج کرد و با صدایی که انگار اصلا ناراحت نشده است،‌ گفت:
    - یه میزبان اینجا چی می‌خواد؟
    شاید سوال خوبی نبود؛ اما ته خنده‌اش باعث شد تا زن از سوال خرده نگیرد.
    زن به نرمی خندید. صدای خنده‌اش به لطافت نوازش شبنم بود. دستانش را مودبانه پشت‌سرش در هم گره کرده بود. گفت:
    - سرورانم من رو برای رسیدگی به یک توطئه فرستادن و خوش‌حالم که به موقع جلوی شما رو از نوشیدن گرفتم.
    سپس سرش را کج کرد و با صدای بلندتری گفت:
    - سرورم اگر خودتون رو نشون این جماعت بدید،‌ سپاس‌گزار میشم.
    و کسی که در این میان حرکت کرد، ملکه را تقریباً سکته داد. جس، مایکل را بی‌هیچ زحمتی کنار زد و از میان جمعیت به دایره‌ای که در آن وسط تشکیل شده بود،‌ رفت.
    در ان کت‌شلوار سیاه‌رنگ و پیراهن سفید، در نگاه اول به بادیگارد‌ها می‌ماند؛ اما همان‌طور که جلو می‌آمد، هوای اطرافش شروع به حرکت می‌کرد و لباس‌هایش عوض می‌شدند. وقتی به زن و کریستین رسید، یک لباس به سبک پادشاهان روم بر تن داشت که البته نشان از اصالت رومی‌اش داشت. تاجی از برگ‌های طلایی، روی پیشانی‌اش می‌درخشید و وادار به تماشایت می‌کرد.
    کریستین بلافاصله او را شناخت. روی زانوهایش افتاد و با سری خم شده گفت:
    - سرورم.
    جس دست دراز کرد و به‌نرمی موهای سیاه کریستین را نوازش کرد. با صدایی که انگار دو نفر در آن واحد صحبت می‌کنند، گفت:
    - خوب بزرگ شدی!
    زن که با خوش‌حالی و لبخند آنجا ایستاده بود و صحنه را تماشا می‌کرد، پرسید:
    - باید برم و جام رو بیارم یا مقصر رو؟
    جس سرش را کج کرد و با چشمان سبزرنگش او را نگاه کرد. به نرمی گفت:
    - جفتش چطوره؟
    زن لبخند زد و گفت:
    - هر طور که بخواید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    سپس وقتی با قدمی از آن‌ها دور می‌شد، لبخندش رنگ باخت و صورتش مثل سنگ بی‌احساس شده بود. اخمی روی پیشانی بلندش خط انداخته بود. به‌سمت سریر رفت و جلوی نیک ایستاد.
    لرد سابق، با صورتی که آشکارا در تن تعجب دیده می‌شد، جام به دست، خشک شده بود.
    زن دست دراز کرد و جام را گرفت. لبش را کج کرد و به آرامی گفت:
    - حالا می‌تونم بهت بگم من چی‌ هستم.
    بدون اینکه منتظر حرفی از جانب او باشد، جام به دست چرخید و وقتی از کنار جادوگر موفرفری رد می‌شد، گفت:
    - خائن رو بیار.
    ایگان بود که حرکت کرد و درحالی‌که در دستانش، جادوی دودی‌شکل سبزرنگی حرکت می‌کرد، به‌سمت ملکه رفت.
    مایکل چون سگی وفادار، نیش‌هایش را برهـ*ـنه کرد و جلوی هلن خشک شده، سـ*ـینه سپر کرد. ایگان او را با اشاره‌ی چشم، به کناری پرت کرد و دود را به‌سمت هلن فرستاد. دست و پای هلن با آن دود احاطه شدند و بدنش خشک شد.
    ایگان بدن او را دنبال خود کشید و به‌سمت جس برد.
    هلن که به وسط حلـ*ـقه پرت شد و جادوی ایگان از رویش برداشته شد، با خشم روی پا ایستاد و جیغ کشید:
    - می‌دونی من کیم؟
    بلندتر فریاد زد:
    - ملکه‌ی دنیای شب!
    با انزجار به جس نگاه کرد و در حرکتی عجیب، سیلی محکمی در گوش او خواباند. سر جس به طرفی خم شد و نفس‌های همه در سیـ*ـنه حبس.
    کریستین بود که به جلو پرید و غرید:
    - چی‌کار می‌کنی؟
    غرشش کافی بود تا هلن مثل موش، عقب برود و با ترس ساکت شود.
    جس از پشت‌سر کریستین، دست روی شانه‌ی او گذاشت و با همان صدای دونفره‌اش گفت:
    - فرزندم!
    کریستین چون سگی مطیع، عقب رفت و حرفی نزد. همین اتفاق،‌ شوک بیشتری به تماشاکننده‌ها وارد کرد. کسانی که از قبل با لرد خفته آشنایی داشتند، قدرتش را به چشم دیده و بقیه آوازه‌اش را شنیده بودند؛ ولی برای هردو گروه، این حجم از احترام از طرف او به آن مرد رومی‌شکل، عجیب می‌نمود.
    جس با صدای بلندی که بدون استفاده از بلندگو،‌ زیادی برای سالن بلند بود، گفت:
    - می‌دونم که هیچ‌کدوم از شماها من رو نمی‌شناسید. بذارید خودم رو معرفی کنم.
    چرخید تا همه را ببیند.

    - من یکی از ده سازنده هستم و اینجام که یکی از فرزندان خلفم رو ادب کنم.

    صدایی جرئت کرد و در بین سکوت، پرسید:
    - سازنده چیه؟
    نیک بود که از سریر دور شده بود و به آن‌ها نزدیک می‌شد. جس لبخند زد و گفت:
    - من یکی از ده خالق اولین گرگینه، اولین جانورنما، اولین تغییرشکل‌دهنده، اولین پری، اولین ببرنما، اولین میزبان و اولین خون‌آشام هستم.
    مکثی کرد و با غرور اضافه کرد:
    - پدر دنیای شب.
    نیک با خودسری گفت:
    - می‌خوای باورت کنم؟
    جس لبخند کم‌رنگی زد. از آن لبخندهایی که می‌گفت من چیزی می‌دانم که تو نمی‌دانی.
    - بشین.
    صدایش اصلاً امری نبود؛ اما زانوهای نیک اطاعت کردند و خم شدند. مهم نبود که چقدر تلاش کرد؛ اما به آسانی یک عروسک، نشسته بود.
    صداهایی از روی تاثیرپذیری از اطراف بلند شد. مرد دوباره گفت:
    - بایست.
    نیک باز هم بی‌آنکه بخواهد؛ ولی بی‌درنگ ایستاد. جس تبسمی روی صورت شکل داد.
    - فکر می‌کنم کافی بوده باشه.
    سپس نگاه خشکش را به هلن داد و مثل نیک به او دستور داد:
    - بشین.
    زانوهای هلن هم خم شدند و با فکی که دندان روی دندان می‌سایید، زانو زد. جس جام را از زن مو نقره‌ای گرفت و به‌سمت هلن رفت.
    جام را به سمتش دراز کرد و گفت:
    - زهرت رو خودت بنوش!
    هلن مشت کرده بود تا دستانش را کنترل کند؛ اما آن یک جفت خائن، بالا آمدند و جام را گرفتند.
    جس همان‌طور که ایستاده بود و هلن را لرزان را تماشا می‌کرد، گفت:
    - بقیه اینجان!
    زن مو نقره‌ای که انگار دستور پنهان جمله را دریافت کرده بود، تعظیم کرد و با چرخید و با قدم‌های بلندی به‌سمت خروجی رفت.
    نیک می‌توانست بایستد و ببیند که آن جام چه بلایی سر هلن می‌آورد یا می‌توانست از کسی که می‌شناسد، جواب بگیرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    لحظه‌ای بعد او هم به دنبال زن به بیرون دوید. دقیقاً در سالن، به او رسید و صدایش زد.
    زن ایستاد و چرخید.
    - وقتش نیست.
    نیک با سرعت خون‌آشامی‌اش،‌ فاصله را طی کرد و گفت:
    - هست.
    صدایش عجول و کمی عصبانی بود. زن پوفی کرد و چشم‌هایش را در کاسه چرخاند.
    - می‌دونم که کم‌وبیش خبر داشتی. ایگان باهات هماهنگ کرده بود.
    نیک دست‌هایش را روی سیـ*ـنه چلیپا کرد و تشر زد:
    - ولی هماهنگیش، شامل این موهای نقره‌ای تو، لباس رومی دوست‌پسر سابقت و زانو زدن لرد من نمی‌شد.
    ژستی گرفت و بعد عصبانی‌تر افزود:
    - مخصوصاً شامل زانو زدن هلن نبود!
    زن خندید و گفت:
    - من دنیلا اوا استایلز هستم. سرهنگ ویژه‌ی دنیای شب. میزبان رده‌ی اول و دست راست سازنده‌ی جس.
    شانه‌اش را بالا انداخت.
    - کافی بود؟
    نیک آخرین فاصله را بینشان پر کرد و یک تای ابرویش را بالا برد.
    - آره، فقط یه مسئله اینکه من هیچی نفهمیدم‌. سازنده؟
    دنیل نگاه جدی‌اش را به روبه‌رو دوخت و گفت:
    - عزل کردن ملکه‌ی دنیای شب، آسون نیست. مخصوصاً که از میزبان‌ها سوءاستفاده می‌کنه. سال‌هاست که دنبال گرفتنشن و من این افتخار رو داشتم که کمک کنم!
    نیک غرید:
    - بازم هیچی نفهمیدم.
    دنیل سرش را به‌سمت او کج کرد و موهای نقره‌ایش در هوا چرخیدند. نیک هنوز به آن‌ها عادت نداشت؛ ولی خوب بود که درخششان، چشم را نمی‌زد.
    - هر چیزی خالقی داره!
    با صدای خشکی ادامه داد:
    - سازنده‌ها، همون‌طور که از اسمشون پیداست، خالق من، تو، لردت و هرکس دیگه‌ای هستن، نیکلاس، حالا زمان رو مناسب دیدن که بعضی از این آفریده‌های احمقشون رو ادب کنن. من مامور این ادبم!
    سرش را کامل بالا گرفت. با نگاهی که اصلاً آشنا نبود، به خشکی افزود:
    - ملکه‌ت، دارویی ساخت که لردت رو بکشه و حالا اون دارو رو خودش می‌خوره. با توجه به تنفرت از اون، فکر می‌کنم برات خوشایند باشه.
    سپس قدمی عقب رفت و خشک‌تر از قبل گفت:
    - حالا اگر اجازه بدی، تا تو بری لذتت رو ببری، منم به ادامه‌ی کارم برسم.
    نیک دقیقاً در لحظه‌ی درست، دستش را روی هوا گرفت و گفت:
    - صبر کن.
    دنیل چرخید و ایستاد. نیک به نگاه منتظرش گفت:
    - چرا بهم نگفته بودید‌؟ تو یا ایگان؟
    معترض و ناباور اضافه کرد:
    - من شکنجه‌ات دادم و چیزی نگفتی.
    ادامه‌ی حرفش به یک زمزمه می‌ماند.
    - من باهات تبادل خون کردم و به چیزی پی نبردم.
    دستش را رها کرد و تنها یک کلمه‌ی دیگر گفت:
    - چرا؟
    دنیل همان‌طور که رو به او ایستاده بود، قدمی عقب رفت و گفت:
    - شاید بعداً!
    در راهرو پیچید و گم شد. مثل اینکه هنوز آدم‌های پر از راز پیدا می‌شدند. آن‌هایی که باید برای کنار هم چیدن هر تکه‌یشان، وقت بگذاری.
    نیک خیره به جای خالی‌اش، مشتاقانه زمزمه کرد:
    - سرهنگ دنیلا اوا استایلز!

    ادامه دارد...


    بعضی چیزا هستن دوست داری از شرشون سریع خلاص شی و بعضی‌ها رو خودت از قصد آروم پیش می‌بری تا تموم نشن.
    موقع نوشتن قوانین،‌ من یه چیزی بودم بین این دو حس. شاید خیلی‌هاتون بگید که این چه وضع تموم کردنه و من در جواب میگم:
    - یادت رفته نوشتم جلد اول؟‌
    القصه که فعلاً تموم شد و گنگ هم تموم شد؛ ولی خب من راضی‌م. شکر :)
    یاحق
    پایان: بهمن‌ماه نودوهفت
    انتشار: اسفندماه نودوهفت


     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    صمیمانه خوشحال میشم تا نظراتتون رو توی همین صفحه تا قبل از بسته شدن تاپیک بگید و این پست اخر، مخفی نیست
    و
    میخوام
    اونایی که لـ*ـذت بردن و توی این پونزده صفحه ی نگاه همراهم بودن، تشکر بزنن

    یا حق

    مهدیه خلیلیان عادل
     

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    تبریک میگم
    عالی ترین رمانی بود که تو ژانر فانتزی خوندم واقعا به یاد موندنی بود مثل مرد ماورایی یا تیدا زاده نور یا تاریکی
    اما حس رمانت از این رمان ها هم من بیشتر دوست داشتم
    خیلی عالی تمومش کردی اصلا قابل پیش بینی نبود ولی من حس میکنم سرم کلاه رفته هاااا کل رمان نقشه بود!فیلم بود!
    وااای خیلی دوست داشتم بی صبرانه منتظر جلد دومم
     

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    سلام به نویسنده عزیز
    میتونم بگم بهترین رمانی بود که تو عمر خوندم. غیر قابل پیش بینی و با قلم قوی و موضوعی متفاوت.
    هیچی نمیتونم بگم جز عالی همه چی عالی.
    فقط جون عمت زود تاپیک جلد دورو بزن:/
     

    رهای من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/21
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    479
    امتیاز
    246
    سن
    27
    محل سکونت
    زمین
    سلام وخسته نباشید به نویسنده عزیز رمانت فوق العاده بود
    جلد دوم هر چه زود تر بزار
    در همه ی رمانات موفق باشی:aiwan_lighft_blum:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا