کامل شده رمان ثریا | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
- مگه میشه الکی از حال بره؟
- حالا می‌ریم می‌فهمیم چی شده.
- توروخدا تندتر برو.
- چی‌کار کنم عزیزم ترافیکه.
دستم را به‌ سرم گرفتم و گریان گفتم:
- ای خدا!
با رسیدن به بیمارستان سریع از ماشین پیاده شدم و بدون اینکه در ماشین را ببندم با سرعت به‌سمت در ورودی بیمارستان دویدم. در بخش اورژانس سراغ علی را گرفتم و بالای سرش رفتم. بیهوش روی تخت افتاده بود و سرُمی به دستش وصل بود، هیچ جایش نه خبری از خون بود، نه زخم و شکستگی. محمدطاها هم آمد و کنارم ایستاد.
- دیدی شور الکی می‌زدی؟ خداروشکر چیزیش نیست.
پرستاری به‌سمتمان آمد و کیسه‌ای که گوشی‌موبایل علی و چندبرگ آزمایش در آن بود به دستم داد.
- وسایلای برادرتونه. قفل گوشی موبایلشون با لمس انگشتشون باز میشد، از این طریق به شما که آخرین شماره توی لیست تماس‌هاش بود، خبر دادیم.
کیسه را گرفتم.
- ممنون. چرا از حال رفته؟
- فشارشون افتاده بود.
علی چشم‌هایش را باز کرد، سریع کنارش رفتم و دستش را گرفتم.
- خوبی داداش؟ چت شده؟ الهی ثریا بمیره!
چشم‌هایش کاسه‌ی‌ خون بود، چندلحظه‌ای نگاهم کرد و ناگهان زیر گریه زد. هراسان پرسیدم:
- علی چی شده توروخدا بگو؟
میان هق‌هق گفت:
- ثریا بدبخت شدم. بیچاره شدم.
ناخودآگاه اشک من هم شروع به باریدن کرد، طاقت دیدن اشک‌هایش را نداشتم.
محمدطاها: چی شده علی؟ حرف بزن.
- ساره، ساره.
- ساره چی؟
- ساره لوسمی داره.
- لوسمی چیه؟ چی داری میگی؟
- سرطان خون.
هین بلندی کشیدم و دستم را جلوی دهنم گرفتم. با چشم‌های گشادشده به‌سمت محمدطاها که او هم بهت‌زده به علی خیره بود برگشتم. پاهایم توانایی تحمل وزنم را نداشتند، درحال افتادن بودم که محمدطاها بین زمین و آسمان گرفتم. به چشم‌هایش که قرمز شده بود نگاه کردم.
- طاها!
روی تخت علی نشاندم که گوشی علی شروع به زنگ‌زدن کرد. محمدطاها سریع از درون کیسه بیرون آوردش.
- ساره‌ست.
شدت گریه علی بیشتر شد و دستش را روی صورتش گذاشت، حال من از او هم بدتر بود. همیشه از خوشبختی زیاد می‌ترسیدم. می‌دانستم هر جا خوشبختی زیاد است، بدبختی در همان نزدیکی کمین کرده است!
به ناچار محمدطاها جواب داد:
- سلام ساره چطوری؟
- ...
- ممنون ثریا هم خوبه.
- ...
مستأصل نگاهی به من انداخت.
- علی هم تازه رسیده هتل، ثریا باهاش کار داشت گفت بیاد هتل. گوشیش رو جا گذاشته تو اتاق.
- ...
- آره اتفاقاً آزمایشاهم گرفته بود.
- ...
- نه الان که نیست، با ثریا رفتن تو سالن یه چرخی بزنن.
- ...
- باشه اومد میگم زنگ بزنه.
- ...
- سلامت باشی. به خاله‌اینا سلام برسون.
- ...
- خداحافظ.
با قطع کردن تماس دستش را روی شانه علی گذاشت.
- دنیا که به آخر نرسیده، دوره‌ی هزار سال پیش هم نیست. سرطان درمان داره. هزاران‌ نفر با سرطان دارن سال‌ها زندگی می‌کنن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - دکتر گفت بیماریش خیلی پیشرفت کرده، گفت چون علائم آنچنانی نداره و دیر علائم خودش رو نشون میده تشخیصش مشکله و فقط با آزمایش خون می‌شد فهمید که سرطان داره. منه احمق می‌دیدم بی‌حاله، ضعیفه، اون‌قدر خودم رو غرق کار کرده بودم که متوجه نشدم. من مقصرم، منه احمق!
    مشتی به‌ سر خودش زد.
    - خدا از من نگذره، اگه همون پارسال که نامزد کردیم از خودخواهی و زیاده‌خواهیم می‌گذشتم و می‌رفتیم آزمایش که عقد کنیم زودتر می‌فهمیدیم. دکتر گفت دیر فهمیدیم، دیر...
    فقط با هق‌هق گوش می‌دادم. مصیبت از این بالاتر هم مگر هست؟
    - من مقصرم. منه احمق. دارم تاوان زیاده‌خواهیم رو میدم.
    محمدطاها: بسه علی بالاخره راهی هست.
    از جایش بلند شد و سِرُم را از دستش بیرون کشید.
    - چی‌کار می‌کنی علی؟
    - من باید برم پیش ساره. دیگه یه‌لحظه هم تنهاش نمی‌ذارم.
    اشکم را پاک کردم و سرش را در آغـ*ـوش گرفتم. حال هردو باهم اشک می‌ریختیم.
    محمدطاها همان‌طور که زیر بغـ*ـل علی را گرفته بود، به‌سمت ماشین رفت و روی صندلی جلو نشاندش.
    - زنگ زدم یکی از بچه‌ها بیاد ماشینت رو بیاره.
    علی تنها سرش را تکان داد. هر سه ساکت در فکر فرو رفته بودیم و چیزی نمی‌گفتیم که سکوت را شکستم.
    - حالا می‌خوای چی‌کارکنی؟ باید هر چه زودتر بهش بگیم که درمانش رو شروع کنه. یه روز هم یه روزه.
    علی با صدای گرفته‌ای گفت:
    - تا هفته‌ی دیگه که عقد کنیم به هیچ‌کس هیچی نمی‌گید، بعد از عقد خودم بهش میگم.
    ***
    ساره با ذوق خریدهایش را باز می‌کرد و نشانمان می‌داد. رها و پریا با جیغ‌وداد مسخره‌بازی در می‌آوردند و شعرهای مختلف می‌خوانند؛ اما من در خودم فرورفته و گوشه‌ای نشسته بودم. تنها من می‌دانستم که چه مصیبتی بر سرمان نازل شده. آن‌ها که از چیزی خبر نداشتند. با دیدن ساره هر لحظه بغضم بیشتر میشد و جگرم بیشتر می‌سوخت. طاقت دیدنش را نداشتم.
    ساره مانتویی را جلویم گرفت.
    - به‌نظرت خوبه رنگ این ثریا؟
    سرم را تکانی دادم.
    - چی؟
    - اصلاً حواست نیستا! کجایی؟
    - یه‌لحظه حواسم پرت شد.
    - میگم رنگش خوبه؟
    - عالیه عزیزم. ان‌شاءالله به خوشی تن کنی.
    و ناگهان بغضم طاقت نیاورد، تبدیل به اشک شد و باریدن گرفت. هرسه با تعجب نگاهم می‌کردند.
    رها: طوری شده آبجی؟
    همان‌طور که اشکم را پاک می‌کردم، به‌سمت ساره رفتم و محکم بغلش کردم. همچون چوب خشک شده بود، محکم فشارش دادم که آرام گفت:
    - کسی طوریش شده ثریا؟
    من داشتم گند می‌زدم به خواسته‌ی علی، گفته بود تا روز عقد خوددار باشم. هر شب به خانه‌ی ما می‌آمد و گریه‌هایش را می‌کرد، شکایت‌هایش را می‌کرد. می‌گفت در خانه و جلوی پدر و مادر نمی‌تواند گریه کند. از آن‌طرف هم آن‌قدر کم طاقت شده بود که نمی‌تواست جلوی خودش را بگیرد. از خدا فقط صبر می‌خواستم تا با این مصیبت کنار بیایم.
    به‌زور لبخندی زدم و خودم را از ساره جدا کردم.
    - نه فقط خیلی خوش‌حالم که تو و علی رو کنار هم می‌بینم.
    رها و پریا شروع به مسخره‌بازی و کل‌کشیدن کردند. دیگر طاقت نیاوردم، از اتاق خارج شدم و خودم را در سرویس‌ بهداشتی انداختم. اشک‌هایم همچون سیل می‌بارید و بند نمی‌آمد. چند مشت آب‌ سرد به صورتم زدم، صورتم را خشک کردم و از سرویس‌ بهداشتی خارج شدم. خستگی و سردرد را بهانه کردم و به خانه برگشتم. باید امشب روی خودم کار می‌کردم که فردا در مراسم عقد گریه‌زاری راه نیندازم. علی می‌ترسید ساره بفهمد و مراسم عقد را به‌ هم بزند، به همین خاطر عجله داشت سریع عقد کنند تا قبل از اینکه کسی چیزی بفهمد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    مراسم عقد به‌خوبی برگزار شد. علی دست ساره را گرفت و به مشهد رفتند. می‌گفت می‌رود برای التماس، برای اینکه شفای عشقش را از امام‌رضا بخواهد. بعد از سفرشان می‌خواست موضوع را بگوید و اقدام به درمان ساره کند.
    همه در خانه‌ی خاله‌سلما جمع شده بودیم. علی و ساره تازه از سفر برگشته بودند و می‌خواست همین امشب موضوع را بگوید؛ چون فردا باید ساره در بیمارستان بستری می‌شد. در نبودشان کارهای لازم برای بستری شدن ساره در بیمارستان را کرده بودم. علی و ساره نیم‌ ساعتی میشد که در اتاق باهم حرف می‌زدند. زیر لب ذکر می‌گفتم و از خدا فقط طلب آرامش برای جمعی را می‌کردم که منتظر بودند علی و ساره از اتاق خارج شوند و بفهمند موضوع چه چیزی است.
    بالاخره در اتاق باز شد و درحالی‌که معلوم بود حسابی گریه کرده‌اند خارج شدند. ساره بی‌روح‌تر از همیشه شده بود، معلوم بود خودش را حسابی باخته است. چند قدمی جلو آمد و ایستاد. چشم همه به آن‌دو خیره بود. همه می‌دانستند خبر خوبی نیست؛ اما انتظارش را هم نداشتند.
    نگاهی به جمع انداخت.
    - من یه مریضی دارم!
    خاله‌سلما محکم روی زانویش زد.
    - چی میگی دختر؟
    بی‌مقدمه با همان چشمان بی‌روحش گفت:
    - من سرطان دارم.
    جمع در هاله‌ای از بهت و ناباوری فرو رفت. اولین کسی که به خودش آمد پریا بود، با عصبانیت بلند شد و به‌سمت ساره رفت.
    - خیلی بی‌مزه‌ای. این چرت‌و‌پرتا چیه میگی؟
    محکم به شانه‌اش زد و فریاد کشید.
    - چی داری میگی؟
    علی، پریا را از ساره جدا کرد و دستش را دور شانه‌ی ساره حلقه کرد.
    - راست میگه. ساره لوسمی داره. سرطان خون.
    پدرساره دستش را روی قلبش گذاشت.
    - یا امام‌زمان.
    خاله‌سلما روی زانویش می‌زد و مادر شیون می‌کرد. جو متشنج شده بود که با صدای افتادن پریا روی زمین همه به‌سمتش دویدند. پریا تازه باردار شده بود که این خبر بد، خوشی نه تنها او، بلکه همه‌ی ما را ضایع کرده بود. اشکان همسرپریا، سریع بغلش کرد و از در خانه‌ی خاله‌سلما خارج شد.
    همچون کسی که عزیزی از دست داده است زندگیمان به‌هم‌ریخته بود، یک پایمان بیمارستان و یک پایمان خانه بود. امروز قرار بود ساره شیمی‌درمانی شود، برای همین دکتر گفته بود قبل از اینکه موهایش بریزد بهتر است موهایش را از ته بزنند. علی هم گفته بود نمی‌خواهد کسی به بیمارستان برود، خودش این کار را می‌کند. درد داشت؛ اما روحیه‌ی ساره مهم‌ترین چیز بود. علی مردانگی می‌کرد یک‌لحظه هم از او جدا نمی‌شد. از صبح تا عصر سرکار بود و از عصر تا صبح که دوباره سرکار برود پیش ساره می‌ماند. نمی‌گذاشت کسی بماند. حتی خاله‌سلما و پریا. همه می‌ترسیدیم از پا دربیاید؛ اما به او حق می‌دادیم که تا فرصت هست پیش عشقش باشد.
    مادر در را به‌رویم باز کرد. وارد خانه شدم.
    - سلام مامان علی اومده؟
    - سلام. آره مامان تو اتاقشه.
    قطره‌ی اشکی از چشمش چکید.
    - خیلی داغونه.
    این روزها حالت چهره‌ی همه غمگین و خسته بود. به‌سمت اتاقش رفتم و تقه‌ای به در زدم.
    - مامان حوصله ندارم دست از سرم بردار.
    در را باز کردم و وارد شدم. موهایش را از ته زده بود. قطره‌ اشکی سمج از گوشه چشمم چکید. سرش را به‌سمتم چرخاند، چشم‌هایش قرمز و متورم بود. گوشه‌ی تخت نشستم و دستم را روی شانه‌اش گذاشتم.
    - این کارا رو کنی درست میشه؟
    توجهم به جعبه‌ای که جلویش بود جلب شد. موهای‌طلایی ساره درون جعبه بود. نالیدم:
    - علی؟!
    اشکش روان شد.
    - من می‌میرم ثریا.
    - دور از جونت.
    - ساره بره منم پشت سرش میرم.
    - علی توروخدا نگو این‌جوری. قرار نیست ساره بره، اون خوب میشه.
    - طاقت نمیاره.
    - میاره. تو بهش روحیه بده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    سرش را بالا گرفت.
    - خدایا نذار از داغ عشقش بمیرم.
    - بسه علی! اون زنده‌ست داره نفس می‌کشه.
    - بیماریش خیلی پیشرفت کرده، باید پیوند مغزاستخوان بشه، باید همه‌ی کسایی که از طریقی باهاش پیوند خونی دارن، آزمایش بدن.
    - باشه هممون آزمایش می‌دیم.
    - ثریا دعا کن.
    - دعا می‌کنم عزیزم. خدا قلب عاشقت رو پس نمی‌زنه.
    - حالم از خودم به‌ هم می‌خوره، از اینکه اذیتش کردم، از اینکه زودتر نرفتم خواستگاریش، از اینکه بیشتر باهاش نبودم، خودم رو مقصر می‌دونم. اگه پارسال می‌رفتیم آزمایش زودتر می‌فهمیدیم.
    - باز تو گفتی؟ هزاربار گفتم اینا رو هی با خودت تکرار نکن دیونه میشی با قسمت نمیشه جنگید. همین الان هم میشه واسه‌ش همه کار کردی، خدایی نکرده دکتر که ازش قطع امید نکرده. دکترا خوش‌بینن به بهبود بیماریش. تو باید قوی باشی که بتونی به ساره هم روحیه بدی. مهم‌ترین چیز روحیه هست. اگر روح‌وروانش بیشتر از این آسیب ببینه درمانش هم سخت‌تر میشه، توروخدا محکم باش.
    سرش را روی پایم گذاشت.
    - میشه مثل قدیما برام قصه‌ی دختر شاه‌ پریون بگی؟
    دستم را روی سر بی‌مویش گذاشتم، دلم برای یک‌ دانه برادرم کباب بود، هیچ کاری هم از دستم برنمی‌آمد.
    شروع به گفتن قصه کردم. آن‌قدر گفتم تا خوابش برد. همچون کودکی معصوم در خودش مچاله شده بود. قطره‌های اشک هنوز هم بین مژه‌های پرپشت و بلندش مشخص بود.
    سرش را روی بالشت گذاشتم و رویش را کشیدم. او نیاز به آرامش و یک خواب عمیق داشت؛ خسته بود خیلی زیاد...
    ***
    بعد از چندماه شیمی‌درمانی و پرتودرمانی دکتر تشخیص داد که زمان پیوند مغزاستخوان فرا رسیده است. از تمام اعضای خانواده نمونه گرفته بودند و منتظر جوابش بودیم. ساره روزه‌ی سکوت گرفته بود و با هیچ‌کس حرف نمی‌زد، فقط به یک نقطه خیره میش‌د. مرگش را به همین زودی قبول کرده بود، روز اول از همه‌ی ما حلالیت طلبید، جوری که دادوبی‌داد علی بلند شد.
    همه در سالن بیمارستان نشسته بودیم. با گرفتن جواب آزمایش‌هایمان به‌سمت اتاق دکتر ساره حرکت کردیم. دکتر بعد از بررسی آزمایش‌ها نگاهی به‌جمع انداخت.
    - پریاسعادتی و ثریامجد.
    هر دو سریع جلو رفتیم.
    - نمونه آزمایش شما دونفر به خانم ساره‌سعادتی می‌خوره.
    نگاهی به شکم بر آمده‌ی پریا کرد.
    - اما شما خانم نمی‌تونید به ساره‌سعادتی مغز استخوان بدید؛ چون باردارید. از طرفی نمی‌تونیم تا زمانی هم که فارغ بشید صبر کنیم.
    سریع گفتم:
    - من میدم.
    - شما متأهل هستید؟
    - بله.
    - همسرتون مشکلی نداره با این موضوع؟ بالاخره شما هم باید عمل بشید به رضایت کتبی ایشون احتیاج هست.
    نگاهی به محمدطاها که کنار در و دورترین نقطه در کنار آذین و اشکان ایستاده بود کردم.
    محمدطاها: من اجازه میدم.
    دکتر: پس باید یه‌بار دیگه آزمایش های HLA رو بدید و بیشتر بررسی بشید.
    - من آماده‌ام هر موقع که خواستید.
    علی: آقای دکتر من هم پسرخاله‌شم. یعنی من نمی‌تونم بهش مغز استخوان بدم؟
    دکتر: نه جوون باید سلول‌های بنیادی هر دو طرف کاملا شبیه به هم‌دیگه باشن.
    دکتر مکثی کرد و دوباره ادامه داد:
    - چون بیمار قبل از این‌که پیوند بشن تحت شیمی‌درمانی با دوز بالا قرار می‌گیرن تمام رده‌های سلولی مغز استخوانشون از بین میره. از جمله این مواد، پلاکت‌های خون هستن که نقش مهمی در انعقاد خون و جلوگیری از خون‌ریزی دارن، ما به یک اهداکننده پلاکت خون که گروه خونیش با بیمار یک‌سان هم باشه احتیاج داریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    سریع پدر ساره گفت:
    - من گروه خونیم با ساره یکیه، من میدم.
    - شما بیماری خاصی ندارید؟
    - نه.
    - پس شما هم دوباره آزمایش بدید.
    رو به علی گفت:
    - شما همسرش هستید؟
    - بله.
    - شما و خانم‌ ثریا‌مجد بمونید، بقیه می‌تونن برن.
    همه از اتاق خارج شدند.
    دکتر رو به من گفت:
    - هر سوالی راجع‌ به اهداکردن مغزاستخوان دارید بپرسید.
    نگاهی به علی کردم.
    - سوالی ندارم.
    ابروهای دکتر کمی بالا رفت.
    - اما من باید یه سری چیزها رو براتون توضیح بدم؛ از جمله این‌که شما هم باید به اتاق‌عمل برید و بیهوش بشید. این سلول‌ها از طریق سوزن مخصوصی مستقیم از استخوان‌ لگن شما گرفته میشه. عملتون بین ۲تا۳ساعت طول می‌کشه. هیچ‌گونه عوارض خاصی برای شما نداره. بعد از اهدا یه روز بستری می‌شید و بعد مرخصید. تا چند روز ممکنه از ناحیه‌ی کمر درد احساس کنید که با دارو قابل رفع هست. سلول‌هایی که اهدا کردید هم در عرض ۴تا۶هفته بازسازی میشن.
    - برای من این چیزا مهم نیست، مهم حال ساره‌ست. جواب میده این روش یا نه؟
    - معلومه که جواب میده. خیلی‌ها از همین روش نتیجه خوب گرفتن و مثل یه آدم عادی دارن زندگی می‌کنن.
    دکتر نگاهی به علی انداخت.
    - اما برای خانومتون که گیرنده‌ی پیوند هستن، باید در شرایطی کاملاً استریل باشن؛ چون ایمنی بدنشون به‌شدت پایین میاد. اگر شرایط خوب پیش بره و پیوند رو پس نزنن، بعد از ۲۰روز تا یک‌ماه جواب میده و طول می‌کشه تا مغزاستخوان اهدایی کاملاً جایگزین شه و مولد سلول‌های بالغ بشه. همه‌چیز بستگی به واکنش ایمنی بدن بیمار داره و اینکه هیچ‌گونه عفونتی وارد بدنش نشه و همچنین بستگی به مراقبت داره، هم از لحاظ کادرپزشکی و پرستاران، هم بستگانش. مهم‌ترین بحث، بحث روحی و روانی بیمار هست. سعی کنید بهش روحیه بدید، امیدوارش کنید.
    از اتاق خارج شدم و به‌سمت محمدطاها رفتم.
    - طاها من باید به ساره کمک کنم. اون دخترخالمه، زن‌داداشمه.
    - حتماً همین کار رو می‌کنی عزیزم. چیزی که فعلاً از دست ما برمیاد همینه.
    لبخندی زدم.
    - ممنون که شرایط رو درک می‌کنی.
    - روز خوب که همه کنار آدم هستن، مهم روز سختی هست. تو باید بیشتر به علی و ساره توجه کنی، اونا تو این شرایط به همه‌ی ما احتیاج دارن.
    - چقدر خوش‌حالم که هستی طاها.
    ***
    آرام لای پلک‌هایم را باز کردم. هنوز دیدم کاملاً شفاف نشده بود که صدای محمدطاها را شنیدم:
    - خوبی خانومم؟
    کمرم تیری کشید، چهره‌ام ناخودآگاه در هم مچاله شد.
    - آخ.
    محمدطاها از جایش بلند شد.
    - چی شدی عزیزم؟
    سریع به‌سمت در رفت و با پرستاری برگشت. پرستار مسکنی درون سِرُمم تزریق کرد.
    - می‌تونید غذا بخورید. یه دوسه ساعت دیگه هم بلندشید کمی راه برید.
    محمدطاها تشکری کرد و پرستار از در خارج شد.
    - کی به ساره پیوند می‌زنن؟
    - چند روز دیگه.
    سرم را تکانی دادم. محمدطاها کمپوتی باز کرد و درون ظرفی ریخت.
    - بقیه کجا هستن پس؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - بیهوش بودی اومدن بالای سرت بعد هم ساعت ملاقات تموم شد رفتن. یه نفر بیشتر هم که نمی‌تونست امشب بالای سرت باشه.
    تکه‌ای از کمپوت را به‌سمت دهنم آورد.
    - بخور عزیزم تا زودتر خوب شی.
    - خودت هم بخور.
    تکه‌ای هم خودش خورد و با خنده گفت:
    - منم می‌خورم. باید این رو تا آخر بخوری تا بخوان شام بیارن.
    - اصلاً گرسنه‌م نیست.
    اخمی کرد.
    - نشنوما! باید حسابی بهت برسم.
    - علی چطوره؟
    - اون هم خوبه.
    هنوز حرفم تمام نشده بود که پناه بی‌مقدمه و بدون در زدن وارد شد. محمدطاها سریع از روی صندلی بلند شد.
    - تو کجا بودی دختر؟ کی رسیدی؟
    کیسه‌ی کمپوت و آب‌میوه‌هایی که با خودش آورده بود را روی میز گذاشت. با لبخند به‌سمتم آمد و محکم گونه‌ام را بوسید.
    - اول سلام آقاطاها.
    هر دو جواب سلامش را دادیم.
    - من هم همین الان رسیدم.
    - چطور اومدی داخل؟ آخه اجازه نمیدن.
    - من هم ترفندای خاص خودم رو دارم. تو خوبی زن‌داداش؟
    - خوبم خداروشکر.
    رو به محمدطاها گفت:
    - تو برو خونه، من پیشش می‌مونم.
    - لازم نکرده خودم می‌خوام پیش زنم بمونم.
    - برو دیگه. من کلی حرف با ثریا دارم، دو ماهه ندیدمش.
    - فردا مرخصه میاد خونه، اون‌وقت هر چی دلت خواست باهاش حرف بزن.
    پناه رو به من گفت:
    - بهش بگو بره دیگه.
    - تو خسته‌ای تازه از راه رسیدی برو استراحت کن.
    پناه چشمکی زد، که پرستار وارد شد.
    - خانوم گفتین فقط ۵ دقیقه. لطفاً بفرمایید.
    لب‌های پناه آویزان شد.
    - باشه الان میرم.
    دوباره لپم را بوسید.
    - مواظب خودت باش.
    رو به محمدطاها با اخم گفت:
    - مواظبش باش تا فردا ازت تحویلش بگیرم.
    محمدطاها سرش را کج کرد و زیر لب گفت:
    - بیا برو بابا.
    هنوز در را نبسته بود که صدایش زدم:
    - پناه؟
    سریع برگشت.
    - جانم؟
    - مواظب مهرداد باش تا فردا که بیام.
    چشم‌هایش را روی هم گذاشت.
    - چشم.
    بالاخره پناه رفت و محمدطاها کنارم نشست.
    - خب حالا چی‌کار کنیم حوصله‌مون سرنره؟
    - حرف بزنیم.
    بشکنی زد.
    - ایول.
    - خب واسه‌م حرف بزن.
    فکری کرد و با شیطنت لبخندی زد.
    - چیه؟
    - یادته شب اولی که دیدمت ازم ترسیدی و پریدی رو میز؟
    با دست صورتم را پوشاندم.
    - وای طاها هنوز هم خجالت می‌کشم از اون صحنه، مخصوصاً اون منگنه‌زنه!
    خنده بلندی کرد.
    - یواش‌تر. الان میان دوتامون رو پرت می‌کنن بیرون.
    - از همون شب ذهن من رو درگیر کردی، اون شب که رسوندمت تا ساعت‌ها به اون صحنه فکر می‌کردم و از خنده ریسه می‌رفتم.
    مشتی به بازویش زدم.
    - بدجنس. به من می‌خندیدی نه؟
    مکثی کرد.
    - خوبه که؟ مگه بده خانومم این‌قدر بامزه‌ست؟
    - خجالت نکش یک‌دفعه بگو دلقک!
    - نه‌خیرهم دلقک چیه؟ بامزه!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    محمدطاها و آذین هر دو زیر بغـ*ـل علی را گرفتند و از روی زمین بلندش کردند. گردنش کج شد و روی شانه‌اش افتاد. همان‌طور که اشک می‌ریختم به‌سمت ایستگاه‌ پرستاری دویدم و فریاد کشیدم:
    - توروخدا کمک کنید داداشم از حال رفته.
    چند نفر پشت سرم دویدند و به همراه محمدطاها و آذین، علی را به اتاقی منتقل کردند.
    کنارش نشستم و دستش را در دست گرفتم. آن‌قدر لاغر و رنگ پریده شده بود که استخوان گونه‌اش بیرون زده بود. اشکم را پاک کردم و به پلک‌های متورمش که روی هم افتاده بود خیره شدم، زیر چشمانش کبود و گود افتاده بود. قلبم تیری کشید و دستش را محکم‌تر فشردم.
    ساره را چند ساعتی بود که به اتاق عمل بـرده بودند و بالاخره این‌همه استرس و تشویش علی را از پای درآورد و از هوش رفت. دکتر مطلقاً استراحت توصیه کرده بود، به‌شدت ضعیف شده بود و بدنش دیگر تحمل نداشت.
    رها وارد اتاق شد و با صدایی گرفته در اثر گریه گفت:
    - حالش چطوره؟
    - افتضاح!
    کنارم ایستاد و سرم را در آغـ*ـوش گرفت.
    - چی داره سر زندگیمون میاد ثریا؟
    اشکم روان شد.
    - نمی‌دونم رها نمی‌دونم. ساره چی شد؟
    - عملش موفقیت‌آمیز بود. از اتاق‌عمل آوردنش بیرون اومدم که بهت خبر بدم.
    میان گریه لبخندی زدم.
    - خداروشکر.
    از جایم بلند شدم.
    - تو برو خونه پیش بچه‌ت. گـ ـناه داره چند ماهه آوارش کردی.
    - دیگه به مامانِ‌ آذین عادت کرده، اون بهتر از خودم مراقبشه. اصلاً حوصله‌ش رو ندارم.
    - گـ ـناه داره. هر چقدر هم که مامانِ‌ آذین هواش رو داشته باشه، باز هم اون به مادر احتیاج داره.
    - تا وضعیت ساره مشخص بشه دلم آروم بگیره، بعد میرم.
    نگاهی به علی کرد.
    - دلم براش کبابه.
    - خدا بزرگه.
    دستی به زیر پلکش کشید.
    - حال خاله هم بد شد. فشارش زده بالا.
    - حال همه خرابه.
    آذین وارد اتاق شد.
    - رها یه‌لحظه بیا.
    رها خم شد و پیشانی علی را بوسید.
    - مواظبش باش.
    - هستم.
    روی صندلی خوابم بـرده بود که با تکان‌های دستی چشمم را باز کردم.
    - زن‌داداش؟
    - پناه.
    - خوبی؟
    گردنم را تکانی دادم.
    - خوبم.
    به‌سمت میز رفت و با کاسه‌ای برگشت.
    - بیا این رو بخور.
    کاسه را با دست پس زدم.
    - اصلاً میلم نمی‌کشه.
    - بخور سوپ مرغه، مامانم درست کرده. برا‌ی بقیه هم بردم.
    کاسه را گرفتم، به‌هرحال زحمت کشیده بودند.
    - ببخش پناه خیلی زحمت دادیم. مهرداد چطوره؟
    - نگرانش نباش اون روبه‌راهه.
    - زندگی همه‌مون ریخته به هم. ان‌شاءالله ساره خوب بشه جبران کنم زحمتاتون رو.
    - چه حرفیه عزیزم؟ ما همه یه خونواده‌ایم باید هوای هم رو داشته باشیم.
    اشاره‌ای به سوپ کرد.
    - بخور حالا این رو.
    هنوز چند قاشق نخورده بودم که زیردلم زد و عوق زدم. سریع جلوی دهنم را گرفتم و به‌سمت راهرو و سرویس‌بهداشتی دویدم. معده‌ام از درد تیر می‌کشید، دو روزی میشد که هیچ‌چیز نخورده بودم. پناه کمرم را ماساژ داد.
    - چی شدی ثریا؟
    مشتی آب به صورتم زدم.
    - خوبم، خوبم.
    - رنگت پریده کجا خوبی؟
    گوشی موبایلش را در آورد، به محمدطاها زنگ زد و گفت حالم بد شده و سریع پیشمان بیاید.
    همان‌طور که با دستم روی شکمم را گرفته بودم از سرویس‌ بهداشتی خارج شدیم که محمدطاها را درحالی‌که شتابان به‌سمتمان می‌آمد، دیدیم.
    زیر بغلم را گرفت.
    - چی شدی ثریا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    پناه: حالش به‌ هم خورده.
    - خوبم طاها تو برو پیش مامان اینا.
    - اونا هم خوبن نگران نباش.
    - چند روزه تو هیچی نخوردی کله‌شق؟ به‌ خدا من از پس همه‌تون برنمیام. یه‌کم هم خودت به‌ فکر خودت باش.
    - خوبم.
    داد کشید.
    - الکی نگو خوبم. خودم دارم حالت رو می‌بینم.
    پناه سریع به‌سمتش رفت و بازویش را گرفت.
    - داداش یواش‌تر توروخدا.
    - الان می‌ریم یه سِرُم می‌زنی تا حالت بهتر شه.
    با اعتراض صدایش زدم:
    - طاها؟!
    با حالت عصبی چشم‌غره‌ای رفت.
    - نشنوم!
    همان‌طور که با چشم قطره‌های سِرُم را دنبال می‌کردم، ذهنم درگیر علی و ساره بود، حال هردویشان به‌شدت بد بود.
    محمدطاها کلافه در اتاق چند قدمی بالا و پایین رفت و کنارم ایستاد.
    - ثریا باید حرف بزنیم!
    منتظر نگاهش کردم.
    - می‌دونی که من نه تا حالا چیزی ازت پنهون کردم. نه دروغی گفتم.
    مشکوک گفتم:
    - خب.
    - من فقط یه چیزی رو بهت نگفتم؛ چون اصلاً واسه‌م اهمیتی نداشت. دونستن یا ندونستنش هیچ تاثیری تو زندگیمون نداشت.
    نیم‌خیز شدم و به‌میله‌ی تخت تکیه دادم.
    - منظورت چیه طاها؟ چی می‌خوای بگی؟
    دستی در موهایش کشید.
    - راجع‌ به خونواده‌مه.
    - طاها بگو خونواده‌ت چی؟
    - اوایل ازدواج مامان و بابام، مامانم تا دوسال باردار نمی‌شده، بابام هم یواشکی یه زن صیغه می‌کنه!
    با چشم‌هایی گشاد شده نگاهش می‌کردم.
    - تو این شرایط گفتن این حرفا، چه دردی از ما دوا می‌کنه؟
    - صبر کن متوجه میشی.
    نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    - اون زن حامله میشه و یه پسر میاره. بابام سرش به زن‌صیغه‌ای و پسرش گرم بوده و قصد داشته مامانم رو طلاق بده که متوجه میشن مامانم بارداره. بابام که توقع همچین چیزی رو نداشته، نه اون زن‌صیغه‌ای رو ول می‌کنه نه مامان من رو! بعد از ده‌ سال مامانم متوجه اون زن‌صیغه‌ای و پسرش میشه، من خیلی کوچیک بودم؛ اما همه دعواهای مامان، بابام رو یادمه. پناه از من ۶سالی کوچیک‌تر بود و اصلاً چیزی یادش نیست. باز هم چند سال می‌گذره تا اینکه با فشار آوردن آقابزرگ به بابام، بابام اون زن رو ول می‌کنه؛ اما به‌خاطر پسرش خرج و مخارجشون رو می‌داد و رابطشون کامل قطع نشده بود. تا این‌که وقتی من ۲۰ سالم بود و درگیر عشق و عاشقی بودم زنه فوت کرد و موند پسرش. من چند باری ادیب رو دیدم، برادرم رو میگم، اون هم سال‌ها پیش؛ اما هیچ رابـ ـطه‌ای باهاش نداشتم، کلاً کاری به کارش نداشتم، حتی هیچ‌وقت باهاش هم‌کلام هم نشدم. الان هم چند سالیه که خارج از کشور زندگی می‌کنه، فقط می‌دونم که اونجا دکتر معروفی شده، فوق‌ تخصص خون و سرطان‌شناسی داره. به‌خاطر علی، من غرورم رو زیر پا گذاشتم و شمارش رو از بابام گرفتم، آخه بابام باهاش در ارتباطه و سالی یه‌بار هم میره پیشش. بهش زنگ زدم و مشکل ساره رو گفتم، از طریق یکی از همکاراش که تو این بیمارستانه پرونده پزشکی ساره رو واسه‌ش فرستادم، اون هم قول داد کاراش رو ردیف کنه ببریمش اون‌طرف.
    مات نگاهش می‌کردم، الان قضیه برای من پنجاه پنجاه بود. از طرفی لطف بزرگی در حق من و برادرم کرده بود، از طرفی چیزی به این بزرگی را از من پنهان کرده بود.
    - اگه قضیه ساره پیش نمی‌اومد هیچ‌وقت نمی‌خواستی بهم بگی نه؟
    - باور کن نمی‌خواستم وجهه خونواده‌م پیشت خراب شه. این موضوع برای سال‌ها پیشه.
    کفه‌ی ترازوی خوبی باز هم بیشتر بود! پس باید نادیده می‌گرفتم. اگر من با او قهر و دعوا می‌کردم به‌خاطر نگفتن همچین چیزی، هم زندگی را به کام خودم، هم به کام او تلخ می‌کردم. خصوصاً در چنین شرایطی که اوضاع اصلاً خوب نبود، همین‌که خودش اشتباهش را قبول داشت برایم کافی بود. مهم کار بزرگی بود که برای ساره انجام داده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - طاها؟
    - جونم.
    - روز اول هم بهت گفتم، الان هم باز میگم. بیشتر از هر چیز صداقت برای من مهمه. دیگه هیچی رو ازم پنهون نکن.
    دستش را روی چشمش گذاشت.
    - چشم.
    من یک تشکر به او بدهکار بودم. همین که غرورش را زیر پا گذاشته بود و از برادرناتنی‌اش کمک خواسته بود دنیایی ارزش داشت.
    - ممنونم طاها.
    با شنیدن خبرهای خوب محمدطاها، همگی جانی تازه گرفته بودند. حتی در چشم‌های علی هم کورسوی امیدی به وجود آمده بود. با فهمیدن ماجرای برادرمحمدطاها همه شوکه شده بودند، این وظیفه‌ی من بود که پشت همسرم در بیایم. پس به همه گفتم که من می‌دانستم و محمدطاها قبل از ازدواج این موضوع را به من گفته است. بعد هم در شرایط کنونی هر خبری درباره ساره اولویت اول را داشت و خبرهای دیگر در حاشیه و کم‌رنگ بودند.
    ***
    سریع خودم را به بخش رساندم، مادر و خاله در اتاق ایستاده بودند از چهره‌شان معلوم بود اوضاع خراب است. این روزها نه کسی به کسی سلام می‌کرد نه چیزی، سریع گفتم:
    - چی شده؟
    با همین یک جمله کوتاه بغض خاله ترکید و خودش را در بغلم پرت کرد.
    - خاله توروخدا نصف جون شدم چی شده؟
    مادر با پر چادرش اشکش را گرفت.
    - ساره رفته تو کما.
    پاهایم سست شد و روی زمین نشستم، عموبیژن درحالی‌که عصبی با موبایلش حرف میزد به‌سمتمان آمد، با اعصابی خراب تلفن را قطع کرد.
    مادر: چی شد آقابیژن؟
    - هیچی طاها زنگ زد برای داداشش، تو همچین شرایطی نمی‌تونیم ساره رو تکون بدیم. الان هم هیچ پروازی نیست که ادیب بتونه باهاش بیاد ایران. آذین به‌سختی یه بلیت براش جور کرده برای فردا.
    مادر آهی کشید:
    - چه مصیبتی بود دامنمون رو گرفت.
    عموبیژن کلافه روی صندلی نشست و سرش را در دست گرفت.
    پریا با آن شکم بزرگش به همراه همسرش اشکان از ته راهرو به‌سرعت به‌سمتمان می‌آمدند. هول‌زده خودش را ما رساند، دستم را گرفت و همان‌طور که اشک می‌ریخت پرسید:
    - چی شده ثریا؟ اینا که راستش رو نمیگن به من، تو رو جون علی تو بهم بگو؟
    نمی‌دانستم چه بگویم. ساکت ماندم و سربه‌زیر اشکم را پاک کردم. محکم تکانم داد.
    - ثریا با تو هستم؟
    چند دکتر و پرستار سریع وارد اتاق ساره شدند و پرده پشت شیشه‌ای که از پشت آن ساره را می‌دیدم کشیدند.
    پریا همان‌طور که به صورتش چنگ میزد روی زمین ولو شد. من و اشکان سعی در گرفتن دست‌هایش را داشتیم. ۷ ماهه باردار بود، همین‌طور هم هر چند مدت یه‌بار بستری بود و اوضاع نوزاد زیادی خوب نبود. ناگهان روی زمین پر از خون‌آب شد و پریا از حال رفت.
    اشکان فریاد کشید:
    - ثریا برو یکی رو صدا کن زنم از دست رفت.
    هنوز چند قدمی دور نشده بودم که با صدای جیغ مادر، خاله و فریادهای عموبیژن متوقف شدم. دلم گواهی بد می‌داد، توان برگشتن نداشتم. علی کجا بود؟
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    محمدطاها دستم را گرفت و از روی خاک‌ سرد بلندم کرد. گونه‌ام به‌شدت می‌سوخت. اشک‌هایی که روی گونه‌ی خراشیده‌ام می‌چکید تا عمق وجودم را می‌سوزاند؛ اما آن سوختن کجا و سوختن دل کجا. حنجره‌ام خراشیده بود و دیگر صدایی از آن خارج نمیشد. به اطرافم نگاهی انداختم. خبری از پریا نبود، زایمان زودرس داشت و در بیمارستان بستری بود. علی بی‌حال روی تپه‌ای خاک افتاده بود و چند نفر دورش را گرفته بودند و سعی در بلند کردنش داشتند. نگاهی به آسمان کردم، خدا دلش به‌ حال علی نسوخت، دلش به‌ حال هیچ‌کداممان نسوخت. چشمم به ادیب افتاد، ادیبی که بی‌حدواندازه به محمدطاها شبیه بود. هم چهره‌اش، هم مردانگی‌اش. با اینکه دیر رسید و کاری از دستش برای ساره برنیامد و برای اولین‌ بار بود که ما را می‌دید و هیچ شناختی از ما نداشت؛ اما در این چند روز از هیچ کمکی دریغ نمی‌کرد. دلش دریا بود و پابه‌پای برادر مهمان‌نوازی می‌کرد و دست‌به‌سـ*ـینه جلوی مردم می‌ایستاد.
    برای ما شاید قیامت شده بود شاید هم آخرالزمان. هر چه بود خوشی چشم بست، پر زد و رفت...
    ***
    دسته‌گل‌بزرگ از رزهای‌قرمز را روی سنگ‌قبر گذاشتم. روی سنگ پر از حلوا و شیرینی و میوه بود. علی بالای قبر زانو زده بود و سرش را روی سنگ سرد گذاشته بود؛ کنارش نشستم و دستم را روی شانه‌اش گذاشتم. سرش را بلند کرد و با چشم‌های غرق خونش نگاهم کرد. هیچ شباهتی به آن علی نداشت، با مرگ ساره روح از تن علی رفته بود.
    - نمی‌خوای سرپا بشی؟ فکر می‌کنی ساره راضیه؟ لطفا به خودت بیا، یک‌ سال گذشت. همه‌ی ما هم مثل تو داغ‌دار ساره‌ایم.
    هنوز مات نگاهم می‌کرد. یک‌ سال هر چه در گوشش می‌خواندیم فایده‌ای نداشت، نه لباس سیاهش را از تن به در می‌کرد نه صورتش را اصلاح می‌کرد.
    پوفی کردم و عصبی از جایم برخاستم. محمدطاها، آذین و ادیب که بعد از مرگ ساره و پذیرفته‌شدن از طرف خانواده محمدطاها برای همیشه به ایران بازگشته بود، مشغول پخش حلوا، شیرینی و میوه‌ها شدند.
    تا غروب ماندیم و با تاریک‌شدن هوا دست علی را گرفتم.
    - پاشو بریم شب شد.
    فقط گفت:
    - شما برید. من می‌مونم.
    - نمی‌تونم بذارم که شب تنهایی تو قبرستون بمونی. بلند شو.
    دستش را کشید.
    - دست از سرم بردار.
    کنارش روی زمین نشستم.
    - پس من هم می‌مونم.
    مشغول پرپرکردن گل‌ها روی سنگ‌ قبر شد.
    ادیب به‌سمتمان آمد.
    - زن‌داداش مگه نمیای؟
    - نه شما برید من با علی میام.
    محمدطاها هم به‌سمتمان آمد.
    - چرا بلند نمی‌شید؟ نمی‌بیند شب شده؟
    - علی می‌خواد بمونه. منم پیشش می‌مونم.
    اخمی کرد.
    - علی داداشم پاشو بریم خونه. اینجا موندن تو، هیچی رو درست نمی‌کنه.
    طوری که علی متوجه نشود به خاله‌سلما که خمیده به کمک اشکان به‌سمت ماشینشان می‌رفت اشاره کردم. مرگ ساره روی همه ما تأثیر گذاشته بود.
    انگار منظورم را فهمید که چشم‌هایش را روی هم گذاشت و به‌سمت خاله‌سلما رفت. تنها کسی که می‌توانست علی را راضی کند و علی هم به حرفش گوش می‌داد خاله‌سلما بود.
    با نزدیک شدن خاله‌سلما، از کنار علی بلند شدم و خاله جایم را گرفت.
    آرام، آرام با علی حرف می‌زد و علی هم تنها سرش را تکان می‌داد. با بلند شدن علی، لبخندی زدم و به‌سمت ماشین حرکت کردم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا