- مگه میشه الکی از حال بره؟
- حالا میریم میفهمیم چی شده.
- توروخدا تندتر برو.
- چیکار کنم عزیزم ترافیکه.
دستم را به سرم گرفتم و گریان گفتم:
- ای خدا!
با رسیدن به بیمارستان سریع از ماشین پیاده شدم و بدون اینکه در ماشین را ببندم با سرعت بهسمت در ورودی بیمارستان دویدم. در بخش اورژانس سراغ علی را گرفتم و بالای سرش رفتم. بیهوش روی تخت افتاده بود و سرُمی به دستش وصل بود، هیچ جایش نه خبری از خون بود، نه زخم و شکستگی. محمدطاها هم آمد و کنارم ایستاد.
- دیدی شور الکی میزدی؟ خداروشکر چیزیش نیست.
پرستاری بهسمتمان آمد و کیسهای که گوشیموبایل علی و چندبرگ آزمایش در آن بود به دستم داد.
- وسایلای برادرتونه. قفل گوشی موبایلشون با لمس انگشتشون باز میشد، از این طریق به شما که آخرین شماره توی لیست تماسهاش بود، خبر دادیم.
کیسه را گرفتم.
- ممنون. چرا از حال رفته؟
- فشارشون افتاده بود.
علی چشمهایش را باز کرد، سریع کنارش رفتم و دستش را گرفتم.
- خوبی داداش؟ چت شده؟ الهی ثریا بمیره!
چشمهایش کاسهی خون بود، چندلحظهای نگاهم کرد و ناگهان زیر گریه زد. هراسان پرسیدم:
- علی چی شده توروخدا بگو؟
میان هقهق گفت:
- ثریا بدبخت شدم. بیچاره شدم.
ناخودآگاه اشک من هم شروع به باریدن کرد، طاقت دیدن اشکهایش را نداشتم.
محمدطاها: چی شده علی؟ حرف بزن.
- ساره، ساره.
- ساره چی؟
- ساره لوسمی داره.
- لوسمی چیه؟ چی داری میگی؟
- سرطان خون.
هین بلندی کشیدم و دستم را جلوی دهنم گرفتم. با چشمهای گشادشده بهسمت محمدطاها که او هم بهتزده به علی خیره بود برگشتم. پاهایم توانایی تحمل وزنم را نداشتند، درحال افتادن بودم که محمدطاها بین زمین و آسمان گرفتم. به چشمهایش که قرمز شده بود نگاه کردم.
- طاها!
روی تخت علی نشاندم که گوشی علی شروع به زنگزدن کرد. محمدطاها سریع از درون کیسه بیرون آوردش.
- سارهست.
شدت گریه علی بیشتر شد و دستش را روی صورتش گذاشت، حال من از او هم بدتر بود. همیشه از خوشبختی زیاد میترسیدم. میدانستم هر جا خوشبختی زیاد است، بدبختی در همان نزدیکی کمین کرده است!
به ناچار محمدطاها جواب داد:
- سلام ساره چطوری؟
- ...
- ممنون ثریا هم خوبه.
- ...
مستأصل نگاهی به من انداخت.
- علی هم تازه رسیده هتل، ثریا باهاش کار داشت گفت بیاد هتل. گوشیش رو جا گذاشته تو اتاق.
- ...
- آره اتفاقاً آزمایشاهم گرفته بود.
- ...
- نه الان که نیست، با ثریا رفتن تو سالن یه چرخی بزنن.
- ...
- باشه اومد میگم زنگ بزنه.
- ...
- سلامت باشی. به خالهاینا سلام برسون.
- ...
- خداحافظ.
با قطع کردن تماس دستش را روی شانه علی گذاشت.
- دنیا که به آخر نرسیده، دورهی هزار سال پیش هم نیست. سرطان درمان داره. هزاران نفر با سرطان دارن سالها زندگی میکنن.
- حالا میریم میفهمیم چی شده.
- توروخدا تندتر برو.
- چیکار کنم عزیزم ترافیکه.
دستم را به سرم گرفتم و گریان گفتم:
- ای خدا!
با رسیدن به بیمارستان سریع از ماشین پیاده شدم و بدون اینکه در ماشین را ببندم با سرعت بهسمت در ورودی بیمارستان دویدم. در بخش اورژانس سراغ علی را گرفتم و بالای سرش رفتم. بیهوش روی تخت افتاده بود و سرُمی به دستش وصل بود، هیچ جایش نه خبری از خون بود، نه زخم و شکستگی. محمدطاها هم آمد و کنارم ایستاد.
- دیدی شور الکی میزدی؟ خداروشکر چیزیش نیست.
پرستاری بهسمتمان آمد و کیسهای که گوشیموبایل علی و چندبرگ آزمایش در آن بود به دستم داد.
- وسایلای برادرتونه. قفل گوشی موبایلشون با لمس انگشتشون باز میشد، از این طریق به شما که آخرین شماره توی لیست تماسهاش بود، خبر دادیم.
کیسه را گرفتم.
- ممنون. چرا از حال رفته؟
- فشارشون افتاده بود.
علی چشمهایش را باز کرد، سریع کنارش رفتم و دستش را گرفتم.
- خوبی داداش؟ چت شده؟ الهی ثریا بمیره!
چشمهایش کاسهی خون بود، چندلحظهای نگاهم کرد و ناگهان زیر گریه زد. هراسان پرسیدم:
- علی چی شده توروخدا بگو؟
میان هقهق گفت:
- ثریا بدبخت شدم. بیچاره شدم.
ناخودآگاه اشک من هم شروع به باریدن کرد، طاقت دیدن اشکهایش را نداشتم.
محمدطاها: چی شده علی؟ حرف بزن.
- ساره، ساره.
- ساره چی؟
- ساره لوسمی داره.
- لوسمی چیه؟ چی داری میگی؟
- سرطان خون.
هین بلندی کشیدم و دستم را جلوی دهنم گرفتم. با چشمهای گشادشده بهسمت محمدطاها که او هم بهتزده به علی خیره بود برگشتم. پاهایم توانایی تحمل وزنم را نداشتند، درحال افتادن بودم که محمدطاها بین زمین و آسمان گرفتم. به چشمهایش که قرمز شده بود نگاه کردم.
- طاها!
روی تخت علی نشاندم که گوشی علی شروع به زنگزدن کرد. محمدطاها سریع از درون کیسه بیرون آوردش.
- سارهست.
شدت گریه علی بیشتر شد و دستش را روی صورتش گذاشت، حال من از او هم بدتر بود. همیشه از خوشبختی زیاد میترسیدم. میدانستم هر جا خوشبختی زیاد است، بدبختی در همان نزدیکی کمین کرده است!
به ناچار محمدطاها جواب داد:
- سلام ساره چطوری؟
- ...
- ممنون ثریا هم خوبه.
- ...
مستأصل نگاهی به من انداخت.
- علی هم تازه رسیده هتل، ثریا باهاش کار داشت گفت بیاد هتل. گوشیش رو جا گذاشته تو اتاق.
- ...
- آره اتفاقاً آزمایشاهم گرفته بود.
- ...
- نه الان که نیست، با ثریا رفتن تو سالن یه چرخی بزنن.
- ...
- باشه اومد میگم زنگ بزنه.
- ...
- سلامت باشی. به خالهاینا سلام برسون.
- ...
- خداحافظ.
با قطع کردن تماس دستش را روی شانه علی گذاشت.
- دنیا که به آخر نرسیده، دورهی هزار سال پیش هم نیست. سرطان درمان داره. هزاران نفر با سرطان دارن سالها زندگی میکنن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: