کامل شده رمان جن‌زاده‌ی دورگه | ^M_A_K_I_A^ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

^M_A_K_I_A^

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/23
ارسالی ها
2,595
امتیاز واکنش
17,359
امتیاز
813
محل سکونت
نگاه دانلود عزیز ... :)
نام رمان: جن‌زاده‌ی دورگه
نویسنده: مهسا صفری کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: ترسناک
ناظر:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ویراستار: @✿↝..Яάみส..↜✿
خلاصه:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
استان زندگی یک دختر دبیرستانی سال آخری به نام مهسا و دوستش مبینا را نقل می‌کند که هر دو بی‌خبر از عمق وجودشان، در استان کرمانشاه زندگی می‌کنند. در این میان موجودات غیرانسانی و خواب‏‌های موهومی که هر شب آن‌ها را دچار تردید می‌کنند، به ذهنشان هجوم می‌آورند.
اما چرا باید آ‎ن‌ها قربانی وحشت می‌شدند؟!


جن زاده.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • P_Jahangiri_R

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/31
    ارسالی ها
    1,168
    امتیاز واکنش
    9,632
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    Tehran
    کاور ناظر.jpg
    120663

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود،
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی‌ست؛ چرا که علاوه‌بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما (چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمان، تگ‌گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان) رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.

    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    مقدمه
    چقدر فرق دارم خودم با خودم
    نمی‌شناسم اینی که جای منه
    شاید تنها چیزی که مونده ازم
    همین «ظاهراً» زندگی‌‌کردنه
    منم، اون تلاشی که بی‌حاصله
    یه مُرده، فقط بی‌زبون نیستم
    یه دنیای وحشت که بـرده منو
    بگو که از این بهترون نیستم
    بگو من کیم؟ واسه چی این شدم؟
    چی شد که سرشتم همین ترس شد؟
    برای رهایی واهی، دلم زخم خورد
    همه درد و غصه برام درس شد
    منم مونده در پیچ‌وتاب نفس
    که تقدیر دنیام رو برهم زده
    بگو این کیه مونده تو باوراش
    همونی که چشمام رو برهم زده
    «با تشکر از افسون عزیز به‌خاطر شعر زیباشون»
    ***
    هضم اتفاقاتی که تنها دقایقی پیش روی داده بود، برایش سخت بود. با دست پیشانی‎اش را فشرد و به امید رهایی از افکار منفی، چشم به تخته‌ی سفید کلاس دوخت و زیر لب زمزمه کرد:
    - شاید همه‌ش یه تخیله اما...
    بازگشت دوباره‌اش او را لحظه‌به‌لحظه ناامید و لبریز از نگرانی می‌کرد. می‌ترسید که بازهم چهره‌ی ناشناخته و دلهره‌آورش را ببیند؛ چشمانی که از حدقه بیرون زده بود و دهانی که همچون دهانه‌ی تاریک غار، گشوده شده بود. سیاهی چشمانش بر روی پوستی سفید و براق، نمایان و آشکار بود.
    سؤالی که در تمام این مدت ذهنش را در برگرفته بود، این بود که چرا او باید این لحظه را می‌دید؟
    ***
    چهار سال بعد
    سر خودکارم رو از بس جویدم که کلاً کنده شد. همه‌ی تمرکزم روی جواب سؤال سیزده بود و فقط کلمه‌ی آخرش رو به خاطر داشتم. از شانس بد من فقط یه ربع به جمع‌آوری برگه‌ها مونده بود و فاتحه‌ی اون سؤال باید خونده می‌شد.
    زیرزیرکی به یگانه که غرق برگه‌ی روی میزش شده بود، نگاه کردم. اون لحظه انتظار داشتم بهم تقلب برسونه؛ ولی دریغ از یک کلمه! همچین دور برگه‌ش حصار کشیده بود که انگار داره توی اون برگه‌ی زپرتیش چی می‌نویسه. آهی از روی بدبختی و به‌خاطر دوست‌های به‌دردنخورم کشیدم و با صدای بلند اعلام کردم:
    - تموم شد خانوم. می‌تونم تحویل بدم؟
    نگاه تأسف‌باری بهم انداخت و ساعت‌ مچیش رو از دور بهم نشون داد. منظورش رو نفهمیدم و فقط با بهت نگاهش کردم. لب‌هاش رو به همدیگه فشار داد و گفت:
    - هیچ می‌دونی ساعت چنده؟ فقط ده دقیقه به تحویل برگه‌ها مونده، اون‌وقت میگی میشه تحویل بدم؟!
    متأسفانه خانوم امیری به یه‌دندگی معروفه و امکان نداره یه نفر رو سر کلاس محکوم نکنه. خیلی بی‌حوصله از روی صندلی بلند شدم و برگه‌م رو بهش تحویل دادم.
    نگاه گذرایی به برگه‌م انداخت. کم‌کم داشت اخم بین ابروهاش پررنگ می‌شد. قبل از اینکه یه کلمه از دهنش دربیاد، از کلاس خارج شدم؛ چون اخم بین ابروهاش معنی حسابت رو می‌رسم داشت. دیشب اصلاً نتونستم درس بخونم. طبق معمول عمه‌اینا سرزده مهمونمون شدن، اون هم بعد از دو سال. با بی‌حالی از پله‌های کوتاه-بلند مدرسه پایین رفتم و وارد حیاط شدم.
    حیاط برخلاف سالن، خیلی شلوغ و پرسروصدا بود. مامان‌ها زیر تور فوتبال مدرسه گردهمایی برگزار کرده بودن. توی اون جمعیت دویست‌نفره البته علاوه‌بر مادرها، دنبال دوست‌های خودم گشتم. حیاط مدرسه‌مون خیلی بزرگه و دورتادورش رو باغچه‌های کوچیکی پوشش داده.
    کنار بوفه و از دور، سارینا و پری‌ماه رو دیدم که به دیوار تکیه‌ داده ‎بودن و زیرلبی باهم حرف می‎‌زدن. قیافه‌شون یه‌کم گرفته بود؛ اما بعید می‌دونم سارینا بگه بد دادم. به‌سمتشون رفتم و گفتم:
    - امتحان چطور بود؟
    پری‌ماه آه تأسف‌باری کشید و اون جواب سؤالم شد. سرم رو بالاوپایین کردم و کنارش به دیوار تکیه دادم.
    - که این‌طور! من هم عین خودت.
    صدای آزاردهنده و پر از پز و ادعاش بلند شد:
    - من که خوب دادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    نگاهم رو به‌سمت سارینا که پاهاش رو روی زمین تکون می‌داد، دادم و با تردید پرسیدم:
    - مطمئنی؟
    لبخند موذیانه‌ای روی لبش نشست. سرش رو به نشونه‌ی آره تکون داد و گفت:
    - مگه شک داری؟
    ازخودراضی‌بودنش خیلی دردسرسازه؛ به‌خصوص وقت‌هایی که عیب‌های بقیه رو به رخشون می‌کشه، درحالی‌که خودش خدای ایراده. ریشخندی زدم و با تمسخر گفتم:
    - شک دارم؛ چون سر امتحان تمام نگاهت به بهنوش بود. تقلب می‌خواستی؟
    رنگش پرید و چشم‌هاش گرد شد. پری‌ماه خنده‌ش گرفته بود و من هم خنده‌م رو خوردم و فقط پوزخند زدم. حرفی نزد و خیلی بی‌خیال سرش رو پایین انداخت و خاک‌وخل‌ها رو تکون داد. پری‌ماه برخلاف سارینا، دختر صاف و صادق و درعین‌حال باهوش و زرنگیه.
    نگاهم رو به در سالن دادم و متوجه اومدن مبینا شدم. از پالتوی آبی‌رنگ تنش فهمیدم خودشه، قد کوتاهش هم خیلی بی‌تأثیر نبود. دستم رو براش تکون داد و خطاب بهش داد زدم:
    - مبینا! اینجاییم.
    ***
    اون روز مزخرف‌ترین روز زندگیم بود؛ اما از یه طرف تموم‌شدن امتحان‌ها و پایانِ ترم اول مدرسه هم خودش خوبی دیگه‌ای داشت. جلوی آینه به جوش بزرگ و سرسیاهی که دقیقاً بین ابروهام در اومده بود، خیره شده بودم و سعی کردم چرکش رو خارج کنم؛ اما دردش بیش‌ از حد انتظارم بود. لعنت بهش! بعد از کلی کلنجار با اون جوش سرسیاه، از آینه کنده شدم و سراغ یخچال رفتم.
    خونه‌مون دوطبقه‌ست که طبقه‌ی بالا مختص به اتاق من و خواهرمه. دورتادور هال با یه دست مبل سطتنی و کرم‌رنگ، حاشیه‌دار شده و نمای آشپزخانه هم به بوفه و مجسمه‌های گرون‌قیمت و زیبای داخلش مربوط میشه. شاید نمای خونه به‌ظاهر زیبا باشه؛ اما این‌ها همه‌شون با ارث پدربزرگم خریداری شدن؛ وگرنه همچین پول زیادی به‌راحتی به دست نمیاد.
    قبل از مرگ پدربزرگم، خونه‌مون به زیبایی الانش نبود و دیوارهای درب‌وداغونی داشت و زمینش هم سیمان بود. اون موقع زندگی خیلی سخت بود. پدرم با وجود اینکه کارمند بانک بود، خرج‌ومخارج به‌سختی به دست می‌اومد. خرج مدرسه‌ی من و دانشگاه خواهرم واقعاً زیاد و هنگفت بود؛ ولی خوشبختانه خوشبختی الان همه‌ی سختی‌های گذشته رو جبران می‌کنه.
    یه آب‌میوه با طعم هلو درآوردم و جلوی تلویزیون نوشیدم. هوای خونه‌مون معتدل و خنک شده بود، به‌خاطر همین پنکه‌ی روی سقف رو خاموش کردم تا فضای خونه همون‌طوری باقی بمونه. اواخر بهمن ماهه؛ اما هنوز هم پنکه رو روشن می‌کنیم و جالب اینجاست که بخاری رو هم برقرار کردیم و از ساعت‌های شش بعدازظهر به بعد، از بخاری و قبل از اون از پنکه استفاده می‌کنیم. تعادل هوای خونه‌مون اصلاً برقرار نیست و هر ساعت دماش عوض میشه.
    اکثراً توی خونه تنهام. پدرم که تا ساعت یک بعدازظهر سرکاره و وقتی هم برمی‌گرده مثل جنازه خوابش می‌بره و مامانم هم هر روز، سه‌ ساعت به خونه‌ی خاله‌م سر می‌زنه و بعد برمی‌گرده. آبجی بزرگ‌ترم، پریسا، دانشگاهیه و به‌خاطر رشته‌ش آزمایشگاه میرن و تا دیروقت برنمی‌گرده. پریسا سطح تحمل سختی‌هاش پایینه و خیلی زود در برابر مشکلاتش تسلیم میشه و گرچه یه‌کمی هم عصبی به نظر میاد؛ اما دلش پاکه و رفتار مهربون و محبت‌آمیزی نسبت به بقیه نشون میده.
    تلویزیون رو خاموش کردم و روی زمین دراز کشیدم و نگاهم به پنکه‌ی روی سقف بود که همچنان تکون می‌خورد. این چرا هنوز داره تکون می‌خوره؟ مگه من خاموشش نکردم؟
    نیم‌نگاهی به پریز خاموش و روشنش انداختم و متوجه شدم که هنوز روشنه.
    اما من کلید خاموش رو محکم فشار داده بودم؛ پس چرا این هنوز روشنه؟
    پشت‌سرم رو خاروندم و گفتم:
    - حتماً تا ته فشارش ندادم؛ وگرنه خاموش می‌شد!
    بلند شدم و بدون اینکه به دلیل روشن‌‌بودنش فکر کنم، خاموشش کردم.
    اون لحظه رفته بودم تو فاز آهنگی که تازگی‌ها دانلود کرده بودم. آهنگ‌های عاشقونه‌ی ایرانی همه‌شون ریتم تکراری و خاصی دارن؛ اما این‌یکی متفاوته. گوشیم رو از روی میز برداشتم و درحالی‌که چشم به صفحه‌ی گوشی دوخته بودم، زیرلب آهنگ رو هم زمزمه می‌کردم:
    - فقط با تو عشقم می‌تونم آروم شم...
    به طرز عجیبی توی رؤیاهام غرق شده بودم. پاهام رو هم با ریتم آهنگ تکون می‌دادم و احساس خوش‌صدایی بهم دست داده بود. همون لحظه یه پیام از طرف یاسمن، صمیمی‌ترین دوست دوران دبستانم، برام اومد که نوشته بود:
    «سلام مهی جون. خوبی؟ خیلی ‎وقته باهم حرف نزدیم کلک.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    یاسمن بهترین دوست دوران دبستانم بود و همیشه مثل دوتا خواهر بودیم؛ ولی توی مقطع راهنمایی از هم جدا شدیم. با اینکه مثل آدامس خرسی به یه نفر می‌چسبه؛ اما دوستش دارم.
    سرم رو به تاج مبل تکیه دادم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم. سه‌ونیم بعدازظهر بود و من همچنان تنها بودم؛ حتی بابا هم از سرکار برنگشته بود. یعنی کجا رفته؟ گرچه بود و نبود کسی هیچ تغییری ایجاد نمی‌کنه. بهش جواب دادم:
    «سلام یاسی جونم! مرسی تو خوبی؟ من الان یه‌کمی کار دارم و بعداً وقت شد باهات تماس می‌گیرم.»
    حوصله‌ی پیام‌بازی نداشتم و اون رو با یه حرف پیچوندم. با اینکه اکثر اوقات تنهام؛ اما معمولاً حوصله‌ی کسی رو ندارم و به‌خصوص اگه آدم چسبنده‌ای مثل یاسمن باشه.
    گوشی رو کنارم و رو حالت سکوت و سرم رو روی دسته‌ی مبل گذاشتم و با بی‌حالی چشم‌هام رو بستم. مدت کوتاهی نگذشت که توی تله و دام کابوس وحشتناکی افتادم که هر شب و هر روز شاهدش بودم. با اینکه تکراریه؛ اما هر بار از قبل ترسناک‌تر و مفهوم‌دارتر میشه. زنی که با خوندن وردهای عجیب، قلبم رو به درد میاره و بهم میگه «باید درباره‌ش فکر کنی»؛ اما سؤال اینجاست چه چیزیه که من باید درباره‌ش فکر کنم؟ این صداها برام اکو می‌شد و ذهنم رو آشفته و شلوغ می‌کرد. ذهنم چهره و حرف‌های عجیبش رو توی سرم آنالیز می‌کرد و...
    گرمم بود و انگار داشتم توی آتیش جهنم می‌سوختم. با برخوردکردن چیزی به بازوم، با وحشت چشم‌هام رو باز کردم.
    - مهسا خوبی؟
    صدای مامانم بود. نود درجه به‌سمتش چرخیدم و به لیوان آب تو دستش خیره شدم. صورتم رو با نگرانی قاب گرفت و گفت:
    - چی شده؟ مریض شدی یا کابوس دیدی؟
    اون لحظه زبونم ریشه‌کن شده بود. بدون هیچ حرفی، لیوان آب رو از دستش قاپیدم و همه‌ش رو سر کشیدم. گلوم با دیدن اون‌همه آب، حسابی هیجان‌زده شد و صداهای ناهنجاری از خودش تولید کرد. نفس عمیقی کشیدم و خطاب به مامانم گفتم:
    - مرسی.
    موهای پریشون و خرمایی‌رنگم رو پشت گوشم انداختم که مامانم با لحن تردیدبرانگیزی گفت:
    - مطمئنی حالت خوبه؟ جاییت درد نمی‌کنه؟
    با تغییر حالت صورتم، نگرانی رو از چهره‌ش گرفتم و بی‌اعتنا به خوابی که دیده بودم، گفتم:
    - نگران نباش. فقط یه کابوس بود.
    لیوان آب رو دستش دادم و چشم به عقربه‌ی ساعت که روی شیش بود، دوختم. سه ساعته که دارم با اون خواب مزخرف ور میرم و اون‌وقت آخروعاقبتش این میشه. لبخند ملایمی روی لبم نشوندم و پرسیدم:
    - پریسا هنوز برنگشته؟ بابا چی؟
    - نه. پریسا امروز امتحان الکترونیکی داره و طول می‌کشه و بابات هم که معلوم نیست اون اداره شبانه‌روزیه یا داره کار دیگه‌ای می‌کنه.
    چشم‌هام رو مالیدم و با بی‌حالی گفتم:
    - می‌دونی دغدغه‌ی من چیه؟ هر روز دارم درباره‌ی رشته‌ای که قراره سال دیگه بیارم، فکر می‌کنم. اگه روزانه نیارم، دوباره مجبور می‌شیم به اندازه‌ی پریسا پول بدیم، هر ترمی...
    می‌خواستم با این حرف موضوع بحثمون رو عوض کنم؛ اما تنها جوابی که مامانم بهم داد، این بود:
    - چرا می‌خوای به‌زور بحث رو عوض کنی؟ مشکل تو الان جدی‌تر از دانشگاهته دختر. هر شب می‌بینم که از خواب می‌پری و حتی بعضی وقتا توی خواب هم ناله می‌کنی. آخه تو چه مرگت شده؟
    کف زمین رو هدف دیدم قرار دادم. نمی‌دونستم با چه جوابی می‌تونم قانعش کنم که حالم خوبه، گرچه حالم اصلاً خوب نبود. نفس عمیقی به بیرون دمیدم و خیلی جدی گفتم:
    - دیگه نمی‌خوام راجع به این قضیه حرفی بزنم. لطفاً تو هم بس کن مامان! درضمن به پریسا هم چیزی نگو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    باورم نمی‌شد که قضیه‌ی یه خواب این‌قدر جدی بشه. لبخندی زد و با مهربونی گفت:
    - باشه، نگران نباش.
    پشت چشم‌های خمـار و قهوه‌ای‌رنگش، نگرانی نعره می‌کشید و لبخند ظاهری روی لب‌هاش فقط به‌خاطر پنهون‌کردن غم و غصه‌هاش بود. زیر لب ممنونی گفتم و از پله‌های اتاقم بالا رفتم، در سفید اتاقم رو باز کردم و با قدم‌های کوچیک داخل شدم. تمام دکوراسیونی که روی طرح اتاقم پیاده کردم، مختص به هنر و علایق خودمه و اتاقم اون‌قدر بزرگ نیست؛ اما با وجود زیبایی خاصش، اصلاً مهم نیست. تختخواب سفیدرنگم رو کنار پنجره گذاشتم تا نور خورشید تاج طلاییش رو قشنگ‌تر جلوه بده. کنار تختم، یه میز کوچیک شیشه‌ای هم گذاشتم و با یه گلدون سفید با طرح‌های شلوغ و ترک‌ترک فضای روش رو پر کردم و سعی کردم با تابلوهای تزئینی، دیوار اتاقم رو شلوغ و فانتزی کنم. پنجره‌ی اتاقم رو باز کردم، روی تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم و به چیزهای موهومی که توی خوابم دیدم، فکر کردم. کلمات عجیب و مبهمی که بهش حساس بودم و هشدارهای عجیب یه زن ناآشنا.
    ذهنم با افکار جورواجوری درگیر شده بود و مغزم چیزهای عجیبی پردازش می‏‏‌کرد که درکشون برام سخت‌تر از هر کاری بود. پلک‌هام رو روی هم گذاشتم و توی تاریکی پشت پلک‌هام محو شدم. توی افکار منفی خودم غلت می‏‌خوردم که یه‌دفعه با صدای آیفون از خیال‏‌پردازی‌هام جدا شدم. چشم‌هام رو باز کردم و به مامانم که صدای پاهاش همه‏‌جای خونه رو می‌لرزوند، گفتم:
    - در رو باز می‌کنی؟
    - آره.
    نمی‌دونم چرا این‌قدر پاهاش رو محکم روی زمین می‌کوبه. به‌خاطر همین عادتش، زانوهاش آرتروز گرفته و اغلب به‌سختی راه میره. نزدیک لبه‌ی پله‌ها رفتم و با دیدن پریسا که دست‌ازپادرازتر برگشته بود، گفتم:
    - سلام، امتحان چطور بود؟
    سرش رو بالا گرفت و با لبخند دندون‌نمایی گفت:
    - سلام، بدک نبود.
    با چشم داخل‌‎شدنش رو دنبال کردم. همیشه مانتوی آبی‌رنگش رو با شلوار تنگ و خاکستری ست می‌کنه؛ البته با توجه به قد بلندش میشه گفت که شلوار خاکستری بیشتر از هر رنگی بهش میاد. کیفش هم طرح اسپورت و لی داره و کفشش هم مشکی و پاشنه‌بلنده. صورتش باریکه و با مقنعه‌ی قهوه‌ای‌رنگ، تپل و توپر نشون میده.
    از پله‌ها پایین رفتم و خودم رو به بخاری رسوندم. سردم بود؛ اما تا قبل از اومدن پریسا متوجه نشده بودم. درواقع خونه‌مون تا قبل از ساعت شیش گرم و متعادله؛ اما همین که از شیش می‌گذره، هوای خونه‏‌مون نوسان می‌کنه و به قطب تبدیل میشه. اون‌قدر درگیر فکرکردن بودم که اصلاً حواسم به دمای بدنم نبود. مامانم از آشپزخونه بیرون اومد و بعد از سلام خشکی پرسید:
    - سلام، امتحان خوب بود؟
    مقنعه‌ش رو روی مبل پهن کرد و با بی‌حالی گفت:
    - اول بسم‌الله این سؤالت شد؟ بذار یه دستی به آب برسونم، بعد این سؤال نفرت‌انگیز رو بپرس.
    مامانم با اخم کم‌رنگی که بین ابروهاش بود، دست‌به‌کمر ایستاد و با لبخند موذیانه‌ی روی لبش گفت:
    - نکنه خراب کردی؟
    از توی کیفش چندتا شکلات درآورد و خطاب به من که تمام حواسم پیش مامان بود، گفت:
    - تو از این شکلاتا خیلی دوست داری. روی میز می‌ذارمشون.
    اصلاً حواسم به شکلات موردعلاقه‌م که درست جلوی چشم‌هام بود، نبود؛ وگرنه در عرض یه دقیقه همه‌ش رو می‌خوردم. مامانم نفسی از ته گلو کشید و زیرلب چندتا فحش نصیب پریسا کرد و درحالی‌که مشغول هم‌زدن غذا واسه شام بود، گفت:
    - حالا بیا این‌همه بچه‌ی به‌دردنخور بزرگ کن.
    بوی قورمه‌سبزی حسابی گرسنه‌م کرد، گرچه صدای قاروقور شکمم تا چند دقیقه‌ی پیش دنیا رو روی سرش گذاشته بود. پریسا که به‌کل غیبش زد و به اتاقش رفت.
    - مهسا یه زنگ به بابات بزن ببین چرا برنگشته؟
    راستی ساعت از شیش‌ونیم هم گذشته. پس چرا خبری از بابا نیست؟
    - باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    گوشی مامانم رو از شارژر جدا کردم و با بابام تماس گرفتم. سه‌تا بوق بیشتر نخورد که برش داشت:
    - الو؟ سلام.
    - سلام بابا. کجایی؟ چرا برنمی‌گردی؟
    - مهسا خودتی؟ از طرف بانک گفتن باید بریم بیمه و یه سری کارا که تو ازشون سر در نمیاری انجام بدیم.
    خیالم بابت قضیه راحت شد. نگران این بودم که نکنه اتفاق بد و ناخوشایندی افتاده باشه. نفس راحتی کشیدم و پشت‌ خط گفتم:
    - آخیش! خیالم راحت شد.
    بعد از یه خداحافظی گرم، گوشی رو قطع کردم و دوباره به شارژر وصلش کردم.
    - چی شد؟
    سرم رو به‌سمت آشپزخونه کج کردم و گفتم:
    - هیچی، گفت از طرف بانک باید بره بیمه.
    مکث کوتاهی کرد و بعد با تعجب پرسید:
    - بیمه واسه چی؟
    شونه بالا انداختم و با تردید گفتم:
    - والا من هم نمی‌دونم. حقیقتاً من اصلاً سر از این چیزا در نمیام.
    با حرف آخرم به موضوع خاتمه دادم و با همون حالت بی‌حالی و شل‌وول، به‌سمت حیاطمون رفتم. دلیل بی‌حال‌بودنم رو نمی‌دونستم و فقط اون لحظه دلم حیاط قشنگ و بزرگمون رو می‌خواست. در رو باز کردم و متوجه هوای پاک و تمیز بیرون شدم که باد ملایمی می‌وزید. هوا رو به تاریکی می‌رفت؛ اما هنوز هم اثر نسبتاً کمی از نور خورشید بود.
    نسیم ملایمی بود و خیلی آروم صورتم رو ناز می‌کرد. از پله‌ها پایین رفتم و تو مرکز حیاط که آسمان اونجا خیلی قشنگ‌تر معلوم بود، ایستادم و نگاهم رو به ابرهای پنبه‌ای توی آسمان که هر بار به یه شکل در می‌اومدن، دادم. بچه‌تر که بودم، یکی از آرزوهام گاززدن یه تیکه ابر بود؛ البته منظورم از بچه‌تر همین پنج-شیش سال پیشه که کلاس شیشم بودم.
    توی حیاط چرخی خوردم و از کنار باغچه که گوشه‌ی حیاطه، جسد یه سوسک سیاه و بی‌ریخت رو پیدا کردم که به طرز حال‌به‌هم‌زنی مرده و دل‌وروده‌ی نداشته‌ش تا حدودی روی زمین ریخته و له شده بود. حالم از دیدنش به هم خورد و بلافاصله چشم ازش گرفتم. توی باغچه انواع گل‌های شیپوری و محمدی می‌کاریم و به‌عنوان کادو ازشون استفاده می‌کنیم، برای تولد و ولنتاین و عید و از این‌جور مراسم‌ها. روی آخرین پله نشستم و بعد از یه نفس عمیق، با خودم گفتم:
    - آه! چه هوای تمیز و خنکی!
    چشم‌هام بسته بود و تمام وجودم روی هوای پاک اطرافم متمرکز شده بود که یه‌دفعه صدای یه گربه‌ی ملوس حواسم رو پرت کرد. عاشق گربه‌م و گربه تنها حیوون موردعلاقه‌ی منه. چشم‌هام رو خیلی سریع باز کردم و با دیدن مو‌های سفید و رنگیش، حسابی خوش‌حال شدم. دم کوتاهش رو توی هوا تکون می‌داد و ژست خفنی روی دیوار مقابلم گرفته بود. خیلی هیجان‌زده بودم و همه‌ش هم به‌خاطر اینه که معمولاً هیچ گربه‌ای اطراف من نمی‌پلکه. بیشتر از همه عاشق و شیفته‌ی رنگ بدنش شدم، ترکیبی از رنگ‌های سبز و نارنجی روی زمینه‌ی سفید. جثه‌ی کوچیکی داشت و ظاهراً فقط چند ماهی از تولدش گذشته بود. چشم‌های سبزرنگ و درشتش با رنگ بدنش ست شده بود.
    - گربه؟ بیا اینجا کوچولو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    گربه‌ مغرور و ازخودراضی بود و تنها واکنشش نسبت به خوش‌حالی‌های من، تکون‌دادن دمش توی هوا بود. کم‌کم داشتم ازش خسته می‌شدم و حقیقتاً اولین باری بود که از یه گربه متنفر شده بودم.
    هوفی کشیدم و داخل شدم. خیال کردم وقتی باد بیرون به کله‌م بخوره، کمی سرحال‌‌تر میشم؛ اما دقیقاً برعکس بود. بوی قورمه‌سبزی توی خونه پیچیده بود و صدای آوازهای زیرلبی و زمزمه‌مانند مامان سکوت خونه رو شکسته بود؛ اما همچنان پریسا توی اتاقش بود. با چشم‌های خمـار و شل‌وول وارد آشپزخونه شدم. مامانم تا من رو دید، آهنگش رو قطع کرد و گفت:
    - چیه؟ چرا چشمات ژاپنی شده؟
    تیکه‌ی خوبی بود؛ اما اون لحظه برام جذابیت نداشت.
    - هیچی.
    صدای وزوزمانند پشت گوشم بدجوری روی مخم بود؛ اما بی‌اعنتا یه لیوان آب سر کشیدم و بعد با جدیت کامل گفتم:
    - چیه؟
    مامانم با تعجب بهم نگاه کرد و با بهت پرسید:
    - هوم؟ چیزی گفتی؟
    دست‌هام رو مشت کردم و با حرص گفتم:
    - بذار آبم رو کوفت کنم.
    دستش رو روی شونه‌م گذاشت و با فشاری که به کتفم وارد کرد، وادارم کرد که برگردم. اولش یه‌کمی مقاومت کردم؛ اما پریسا ول‌کن نبود و من هم حوصله‌ی جروبحث نداشتم.
    - ای بابا!
    برگشتم تا قیافه‌ی موذیانه‌ش رو ببینم که دوباره با چهره‌ی زنی که هر شب توی خواب آزارم می‌داد، روبه‌رو شدم. رگه‌های آبی‌رنگی زیر چشم‌های سیاه و تاریکش که هیچ سفیدی و رنگ‌ولعابی نداشت، نمایان بود و لب پوست‌پوست و ترک‌ترکش دقیقاً جلوی چشم‌هام بود و قدی به بلندی یه درخت داشت؛ اما پشت خمیده و دولایی داشت.
    لیوان آب از دستم افتاد و آب داخلش فرش زیر پاهام رو خیس کرد. گلوم بی‌حس شد و آب از گلوم خیلی سخت پایین رفت. نگاهم رو دزدیده بود و بی‏‌رحمی رو توی عمق نگاهش می‌دیدم. گردنش رو جلوی چشم‌هام تکون می‌داد و ترسی که وجودم رو لحظه‌به‌لحظه سست و بی‌اراده می‌کرد، بیشتر و دو برابر شد.
    لباس سیاه و بلندی به تن داشت. وقتی که با دقت به چهره‌ش نگاه کردم، متوجه شدم که یه میلی‌پیکسل هم شبیه زنی که توی خواب می‌دیدم نیست. این زن زشت و عجوزه بود. بدنم به طرز عجیبی فلج شده بود و نه می‌تونستم جیغ بزنم و نه فرار کنم. چشم‌هام درست توی چشم‌هاش و بی‌حرکت بود. فقط صدای مامانم رو شنیدم که می‌گفت:
    - مهسا؟ چته؟
    و بعد نمی‌دونم چه اتفاقی افتاد؛ اما همه‌چیز سیاه شد و مثل یه جسد روی زمین افتادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    جسم بی‌حالم روی زمین افتاده بود و احساس پوچی می‌کردم و فقط ضربان قلبم رو احساس می‌کردم که با تمام سرعت می‌زد. وضعم اون‌قدر خراب بود که صدای مامانم رو هم نمی‌شنیدم و توی سیاهی پشت پلک‌هام غوطه‌ور بودم. اون‌قدر گیج و منگ بودم که حواسم به وضعیت ناجورم نبود و تنها سؤالی که اون لحظه انتظار شنیدن جوابش رو داشتم، این بود که چرا توهمات گیج و مبهم به سراغم میان؟ یعنی ممکنه ناخودآگاه بهشون آسیبی رسونده باشم؟ اما این‌که ممکن نیست.
    - آه! من کجام؟
    زبونم تا حدودی کار افتاده بود و می‌تونستم با لکنت حرف بزنم؛ اما بازهم نه چشم‌هام می‌دید و نه گوش‌هام صدایی رو می‌شنید و بدنم هم همچنان بی‌حس‌وحال و درست مثل جنازه بود. سعی کردم دست‌هام رو تکون بدم؛ ولی مثل آدم معلول و فلج، فقط زور بیخودی می‌زدم؛ حتی یه میلی‌متر هم تکون نخورد و دیگه بی‌فایده بود. تلاش‌کردن برای خلاص‌شدن از اون وضعیت بی‌فایده بود و تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم می‌رسید، تسلیم‌شدن و فکرکردن به توهم‌هایی که دست‌بردار نبودن، بود.
    همه‌چیز از اون روزی شروع شد که توی مدرسه تنها بودم. حدود چهار سال پیش بود که تنها توی کلاسمون قدم می‌زدم و همه‌ی دوست‌هام و بچه‎های مدرسه و عوامل، برای مسابقه‌ی والیبال بچه‌های تیم مدرسه‌مون، رفته بودن سالن ورزشی و من خیلی بی‌خبر توی کلاس بودم؛ بی‌خبر از اتفاقی که سرنوشت برام رقم زده بود. حوصله‌م سر رفته بود و کسی نبود باهاش هم‌کلام بشم؛ پس تصمیم گرفتم که یه کتاب از کتابخونه بردارم و بخونم تا وقتی که بچه‌ها برمی‌گردن سرگرم باشم. همین که یه قدم سمت کتابخونه دیواری کلاسمون رفتم، خودبه‌خود همه‌ی کتاب‌هاش روی زمین افتاد و و همه‌ی خودکارها و کتاب‌ها پخش زمین شد. خیلی ترسیدم و تا تونستم از کتابخونه فاصله گرفتم و پشت یکی از نیمکت‌ها قایم شدم و با ترس و وحشت به کتاب‌های روی زمین نگاه می‌کردم.
    چند دقیقه‌ای پشت میز پنهون شده بودم و آخرش پا روی ترسم گذاشتم و از لونه‌ی موش بیرون اومدم و خم شدم تا کتاب‌ها رو جمع کنم که یه‌دفعه یکی در زد. چشم از کتاب‌ها گرفتم و گفتم:
    - بفرمایین! خانم درفشیان، شمایین؟
    اولش واقعاً فکر کردم خانم درفشیان، دختر مدیر مدرسمون که جزئی از کارکنان مدرسه‌ست، پشت دره. با خودم گفتم یعنی ممکنه اون به سالن ورزشی نرفته باشه؟ جوابی نگرفتم و اون هم فقط در می‌زد. از واکنش عجیبش خیلی وحشت کردم و این ‎بار با صدای بلندتری گفتم:
    - خانوم تو رو خدا جواب بدین. بفرمایین تو!
    بازهم جوابی نداد و این ‎بار با ضربات محکم‌تری در زد. آب دهنم عین سنگ توی گلوم گیر کرده بود و عرق از پیشونیم راه افتاده بود و قلبم تندتند می‌زد. با خودم می‌گفتم یعنی ممکنه توهم باشه؟ کم‌کم این حرفم تبدیل به باور شد و خیلی راحت به‌سمت در رفتم تا هرچه زودتر از شر توهم خلاص بشم. وقتی دستگیره‌ی در رو کشیدم، احساس خیلی بدی توی وجودم ایجاد شد. یه لحظه گفتم اگه توهم نباشه چی؟ اون‌موقع باید چی‌کار کنم؟ قبل از اینکه در رو باز کنم، گفتم:
    - الان در رو باز می‌کنم. یه لحظه صبر کنین.
    نمی‌دونستم چی‌کار کنم. خبری از آینده نداشتم و بین دوراهی گیر افتاده بودم.
    اما آخرش که باید در رو باز می‌کردم؛ پس بسم‌اللهی گفتم و در رو باز کردم. چشمم به جسم بلندقامتی افتاد که سرش نزدیک در بود. لباس سیاه و بلندی تنش بود که تا روی انگشت پاهاش رو پوشش می‌داد و پوست سفید و خالی از خال و کک‌‌و‌مکی داشت. چشم‌هایی گود و کاملاً سیاه و فارق از سفیدی روی صورتش نمایان بود و دهنش مثل دهانه‌ی تاریک غار باز بود و دست‌هایی شبیه به سم داشت. وقتی سم دست‌هاش رو دیدم، جیغ بلندی کشیدم و با سرعت در رو به روش بستم.
    - خدا! یا حسین!
    قدرت عظیمی خیلی راحت در جهت مخالف به در نیرو وارد می‌کرد. صدایی خرخرمانند و خشن از پشت در بلند شد که می‎گفت:
    - ساحِمه! پس تو تمام این مدت اینجا بودی؟
    منظور حرف‌هاش رو نفهمیدم و فقط بی‌وقفه به در نیرو وارد می‌کردم. خیلی قوی بود؛ اما من تمام زورم رو جمع کرده بودم و فشار می‌دادم. سرم درد گرفته بود و دست‌هام می‌لرزید، قلبم مثل قلب گنجشک تندتند می‌زد و تکونم می‌داد. با فریاد و درحالی‌که در رو فشار می‌دادم، گفتم:
    - تو با من چی‌کار داری؟ ولم کن، دست از سرم بردار.
    - باید تو رو ببرم! حماقتت بی‎‌فایده‌ست.
    با حرفش، ترسم بیشتر شد و با جیغ سوره‌ی حمد رو خوندم. نمی‌دونم چی‌ شد که با صدای جیغ ترسناک و مخوفی محو شد.
    محکم توی در کوبیدم و به در چسبیدم. اون کسی که باهاش حرف زدم، یه جن بود. باورم نمی‌شد و با شوک و بهت روی یکی از صندلی‌ها نشستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    اون روز رو هرگز فراموش نمی‌کنم، روزی که شروع همه‌ی توهماتم بود. این دنیا خیلی بی‌رحمه، این همون دنیاییه که همه‌ی آدم‌ها رو به چالش می‌کشه، چالشی که نمیشه به‌راحتی از شرش خلاص شد.
    ***
    به سرم بالای سرم که میلی‌متری ازش کم می‌شد، خیره شدم. تمام این مدت توی بیمارستان بودم، درحالی‌که روحم هم خبر نداشت. تا جایی که یادمه همه‌جا تاریک بود و بدنم به‌شدت بی‌حس شده بود؛ اما قبل‌ترش رو خوب یادم نمیاد و فقط می‌دونم از شدت شوکه‌شدن این بلا به سرم اومد.
    بالش زیر سرم خیلی نرم بود و واقعاً روش احساس راحتی می‌کردم. حوصله‌م سر رفته بود و تنها کاری که می‌تونستم بکنم، نگاه‌کردن به ساعت‌دیواری روبه‌روم و مایع داخل سرمم بود. در باز شد و یه خانوم قدبلند با لباس سفید و صورتی آرایش‌شده داخل شد. ظاهراً پرستار بود. لبخند ملایمی روی لب‌هاش نشست و گفت:
    - حالت بهتر شده؟
    صداش خیلی نازک و لطیف بود. من هم با لبخندی جواب دادم:
    - بله. کی مرخص میشم؟
    سرم بالای سرم رو تکون داد و درحالی‌که به مایع داخلش خیره شده بود، گفت:
    - یه ساعت دیگه. فعلاً باید استراحت کنی تا راحت بتونی راه بری.
    خیالم راحت شد و از اینکه فقط یه ساعت دیگه با سرم چشم‌توچشم بودم، خوش‌حال شدم.
    - ببخشید پرستار، مادر و خواهرم اینجان؟
    با حرکت چشم، بی‌صدا آره‌ای گفت و بعد با لحن هیجان‌برانگیزی گفت:
    - درسته. تو خیلی باهوشی!
    واقعاً دلیل این‌همه هیجان و خوش‌حالی پرستار رو نمی‌دونستم. به قیافه‌ش می‌خورد20-25 سالش باشه، شاید هم بیشتر.
    - به به! بالاخره بهوش اومد؟!
    نگاهم به‌سمت در رفت. پریسا با لبخند موذیانه‌ای کیفش رو روی تختم گذاشت و گفت:
    - چت شد یهو؟
    اگه بهش می‌گفتم توهم زدم، تا آخر عمرم تیکه‌کلامش می‌شد. مامانم چادر سیاهش رو جمع‌وجور کرد و با قیافه‌ی وحشت‌زده‌ای کنارم نشست و با نگرانی گفت:
    - حالت بهتره؟
    - آره، خیلی‌خیلی خوب شدم.
    زیرلب خدا رو شکری گفت و خطاب به پریسا که با آینه‎‌ی کوچیک توی دستش ور می‌رفت، گفت:
    - اون آینه رو بده خواهرت تا یه‌کم به سروروش برسه.
    نگاهش رو از آینه گرفت و با بی‌میلی آینه رو به دستم داد. صد رحمت به قیافه‌ی پیرزنه! خودم هیولایی شده بودم که دومی نداشت. لبم که کلاً پوست‌پوست و ترک‌ترک شده بود و بینیم از قبل بزرگ‌تر و زیر چشم‌هام ورم کرده بود. مگه چه بلایی سرم اومده که همچین قیافه‌ی گندی به خودم گرفتم؟
    - این منم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا