دستی که به دور تنم محکم تنیده شده در تمام دیشب تنها محافظ من در قبال همه ی این دنیا و آدم های عجیب غریبش بوده و سـ*ـینه ی فراخی که زیر سرم مقتدرانه بالا و پایین میشه، خوش آوا ترین موسیقی جهان رو درون خودش پخش می کنه. در تمام دیشب چیزی جز حس امنیت و عشق، مامن جون زجر دیده م نبود و امروز دلم نمی خواد قفل این حال بشکنه و تنهام بذاره و پام رو به درخت گیلاس بکشونه تا باز برگرده و تا باز من بتونم نفس بکشم.
نورَکی با شیطنت و سرکشی عجیبی از پشت پرده های کیپ شده، خودش رو به داخل انداخته و نیمی از سـ*ـینه ش و صورتم رو به بازی گرفته. لبخندی رو لب هام جا خوش می کنه و دستم به سمت پانسمانش میره. زخمی که چند روز پیش فکر می کردم تنها مرد روز های تیره م رو از پا دراورده و دنیا دیگه قصد نداره روی خوب و خوشش رو بهم نشون بده.
لبخندم به روی لبم می ماسه و چشم های فابیو جلوی صورتم نقش می بنده. برادری که دیر شناخته شد و برادری که به نوعی گنگستر بود و برادری که این منصب رو از پدرمون به ارث بـرده بود. منصبی که باعث نابودی زندگی یک خانواده ی کاملا خوشبخت شد. بغضی می خواد درون گلوم چنبره بزنه اما پریناز خسته، حال تحمل کردنش رو نداره. پریناز خسته دنبال خلسه ایه که پر از بی خبری و شاید پر از سبزی های ناملایمی باشه که این روزها دنیاش رو در برگرفته. پریناز خسته، هم میخواد بدونه و هم می خواد ندونه. دونسته ها جونش رو می گیرن و ندونسته ها احمقش می کنن.
دستم بالاتر می ره. اونقدر بالاتر که روی ته ریش زبر و مشکیش می شینه. ته ریشی که در کمال خشونت و مردونگی، عجیب دلبری کردن رو بلده. توی سرم سکوت های بی وقفه ی صاحب این ته ریش زنگ می خوره و من می خوام بدونم؟ من دلم می خواد راز سایه سام رو بدونم؟ وقتی این سایه سای مبهم و مرموز به حرف بیاد، تکلیف احساسات من چی میشه؟ اونقدر باثبات هستن که پابرجا بمونن و پریناز اونقدر قوی هست که زنده بمونه؟
چشم هام بسته میشه و دستم اون حجم سیاه و زبر رو به بازی و نوازش می گیره. کل خانواده م جلوی چشم هام نقش می بندن و من خوش شانسم که اخرین بازمانده ی هافمن ها شدم یا بدشانس؟ موهای بلند شهرزاد، پر و مشکیه و فیلیپ پشتش ایستاده. سوگند با سه بچه ای که مرده به دنیا اومدن کنارشون ایستاده و اون سه بچه چقدر شبیه سینان! فابیو عصا به دست با نگاهی که حالا برام معنی داره، بهم خیره شده. و باوجود لبخند به روی لب های همه شون، چشم ها انگار بارونیه. اون ها هم دلتنگن. مثل من. اون ها هم راضی به این سرنوشت نیستن. مثل من. اون ها هم نمی خوان من تنها باشم میون غریبه ها. مثلِ...
به روی دستم بـ..وسـ..ـه ای نرم خورده میشه و در یک آن همه شون محو میشن. با کمی مکث چشم هام رو باز می کنم و زمردهای تازه از خواب بیدار شده ش، قادر به نورانی کردن کل دنیا به علاوه ی هفت آسمون بی ستاره ست.
لبخند کمرنگی به روی لبم میاد و جای بـ..وسـ..ـه به روی دستم می سوزه. علی رئوف دیروز هم اینکار رو کرد، در بحبوحه ی گیلاس چیدن.
-صبحت بخیر سردار جون!
قفل بازوهاش محکم تر میشه و بیشتر بهش می چسبم. تکیه دادن به این تن حجیم و محکم، به شدت دلچسبه و وصف ناپذیره. تنی که هیچ وقت متزلزل نمیشه و تنی که همیشه تکیه گاهه.
-از چی ناراحتی؟
خش این صدای همیشه بم، دل بیچاره ی پریناز رو زیر و رو می کنه و همچین ضعف میره که انگار صد ها سال منتظر این گرفتگی صبحگاهی بوده.
-بیشتر حرف بزن!
کمرم به نوازش درمیاد و چشم هام پیش میره به سوی خمـار شدن.
-گذشته رو بریز دور.
تزریق آرامش به سلول سلول بدنم، از پروفن ها و نوافن ها و ژلوفن ها قوی تره.
نورَکی با شیطنت و سرکشی عجیبی از پشت پرده های کیپ شده، خودش رو به داخل انداخته و نیمی از سـ*ـینه ش و صورتم رو به بازی گرفته. لبخندی رو لب هام جا خوش می کنه و دستم به سمت پانسمانش میره. زخمی که چند روز پیش فکر می کردم تنها مرد روز های تیره م رو از پا دراورده و دنیا دیگه قصد نداره روی خوب و خوشش رو بهم نشون بده.
لبخندم به روی لبم می ماسه و چشم های فابیو جلوی صورتم نقش می بنده. برادری که دیر شناخته شد و برادری که به نوعی گنگستر بود و برادری که این منصب رو از پدرمون به ارث بـرده بود. منصبی که باعث نابودی زندگی یک خانواده ی کاملا خوشبخت شد. بغضی می خواد درون گلوم چنبره بزنه اما پریناز خسته، حال تحمل کردنش رو نداره. پریناز خسته دنبال خلسه ایه که پر از بی خبری و شاید پر از سبزی های ناملایمی باشه که این روزها دنیاش رو در برگرفته. پریناز خسته، هم میخواد بدونه و هم می خواد ندونه. دونسته ها جونش رو می گیرن و ندونسته ها احمقش می کنن.
دستم بالاتر می ره. اونقدر بالاتر که روی ته ریش زبر و مشکیش می شینه. ته ریشی که در کمال خشونت و مردونگی، عجیب دلبری کردن رو بلده. توی سرم سکوت های بی وقفه ی صاحب این ته ریش زنگ می خوره و من می خوام بدونم؟ من دلم می خواد راز سایه سام رو بدونم؟ وقتی این سایه سای مبهم و مرموز به حرف بیاد، تکلیف احساسات من چی میشه؟ اونقدر باثبات هستن که پابرجا بمونن و پریناز اونقدر قوی هست که زنده بمونه؟
چشم هام بسته میشه و دستم اون حجم سیاه و زبر رو به بازی و نوازش می گیره. کل خانواده م جلوی چشم هام نقش می بندن و من خوش شانسم که اخرین بازمانده ی هافمن ها شدم یا بدشانس؟ موهای بلند شهرزاد، پر و مشکیه و فیلیپ پشتش ایستاده. سوگند با سه بچه ای که مرده به دنیا اومدن کنارشون ایستاده و اون سه بچه چقدر شبیه سینان! فابیو عصا به دست با نگاهی که حالا برام معنی داره، بهم خیره شده. و باوجود لبخند به روی لب های همه شون، چشم ها انگار بارونیه. اون ها هم دلتنگن. مثل من. اون ها هم راضی به این سرنوشت نیستن. مثل من. اون ها هم نمی خوان من تنها باشم میون غریبه ها. مثلِ...
به روی دستم بـ..وسـ..ـه ای نرم خورده میشه و در یک آن همه شون محو میشن. با کمی مکث چشم هام رو باز می کنم و زمردهای تازه از خواب بیدار شده ش، قادر به نورانی کردن کل دنیا به علاوه ی هفت آسمون بی ستاره ست.
لبخند کمرنگی به روی لبم میاد و جای بـ..وسـ..ـه به روی دستم می سوزه. علی رئوف دیروز هم اینکار رو کرد، در بحبوحه ی گیلاس چیدن.
-صبحت بخیر سردار جون!
قفل بازوهاش محکم تر میشه و بیشتر بهش می چسبم. تکیه دادن به این تن حجیم و محکم، به شدت دلچسبه و وصف ناپذیره. تنی که هیچ وقت متزلزل نمیشه و تنی که همیشه تکیه گاهه.
-از چی ناراحتی؟
خش این صدای همیشه بم، دل بیچاره ی پریناز رو زیر و رو می کنه و همچین ضعف میره که انگار صد ها سال منتظر این گرفتگی صبحگاهی بوده.
-بیشتر حرف بزن!
کمرم به نوازش درمیاد و چشم هام پیش میره به سوی خمـار شدن.
-گذشته رو بریز دور.
تزریق آرامش به سلول سلول بدنم، از پروفن ها و نوافن ها و ژلوفن ها قوی تره.
آخرین ویرایش: