کامل شده رمان گوتن | حدیث عیدانی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

HàđīS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/03
ارسالی ها
547
امتیاز واکنش
10,244
امتیاز
717
سن
26
محل سکونت
nowhere
دستی که به دور تنم محکم تنیده شده در تمام دیشب تنها محافظ من در قبال همه ی این دنیا و آدم های عجیب غریبش بوده و سـ*ـینه ی فراخی که زیر سرم مقتدرانه بالا و پایین میشه، خوش آوا ترین موسیقی جهان رو درون خودش پخش می کنه. در تمام دیشب چیزی جز حس امنیت و عشق، مامن جون زجر دیده م نبود و امروز دلم نمی خواد قفل این حال بشکنه و تنهام بذاره و پام رو به درخت گیلاس بکشونه تا باز برگرده و تا باز من بتونم نفس بکشم.
نورَکی با شیطنت و سرکشی عجیبی از پشت پرده های کیپ شده، خودش رو به داخل انداخته و نیمی از سـ*ـینه ش و صورتم رو به بازی گرفته. لبخندی رو لب هام جا خوش می کنه و دستم به سمت پانسمانش میره. زخمی که چند روز پیش فکر می کردم تنها مرد روز های تیره م رو از پا دراورده و دنیا دیگه قصد نداره روی خوب و خوشش رو بهم نشون بده.
لبخندم به روی لبم می ماسه و چشم های فابیو جلوی صورتم نقش می بنده. برادری که دیر شناخته شد و برادری که به نوعی گنگستر بود و برادری که این منصب رو از پدرمون به ارث بـرده بود. منصبی که باعث نابودی زندگی یک خانواده ی کاملا خوشبخت شد. بغضی می خواد درون گلوم چنبره بزنه اما پریناز خسته، حال تحمل کردنش رو نداره. پریناز خسته دنبال خلسه ایه که پر از بی خبری و شاید پر از سبزی های ناملایمی باشه که این روزها دنیاش رو در برگرفته. پریناز خسته، هم میخواد بدونه و هم می خواد ندونه. دونسته ها جونش رو می گیرن و ندونسته ها احمقش می کنن.
دستم بالاتر می ره. اونقدر بالاتر که روی ته ریش زبر و مشکیش می شینه. ته ریشی که در کمال خشونت و مردونگی، عجیب دلبری کردن رو بلده. توی سرم سکوت های بی وقفه ی صاحب این ته ریش زنگ می خوره و من می خوام بدونم؟ من دلم می خواد راز سایه سام رو بدونم؟ وقتی این سایه سای مبهم و مرموز به حرف بیاد، تکلیف احساسات من چی میشه؟ اونقدر باثبات هستن که پابرجا بمونن و پریناز اونقدر قوی هست که زنده بمونه؟
چشم هام بسته میشه و دستم اون حجم سیاه و زبر رو به بازی و نوازش می گیره. کل خانواده م جلوی چشم هام نقش می بندن و من خوش شانسم که اخرین بازمانده ی هافمن ها شدم یا بدشانس؟ موهای بلند شهرزاد، پر و مشکیه و فیلیپ پشتش ایستاده. سوگند با سه بچه ای که مرده به دنیا اومدن کنارشون ایستاده و اون سه بچه چقدر شبیه سینان! فابیو عصا به دست با نگاهی که حالا برام معنی داره، بهم خیره شده. و باوجود لبخند به روی لب های همه شون، چشم ها انگار بارونیه. اون ها هم دلتنگن. مثل من. اون ها هم راضی به این سرنوشت نیستن. مثل من. اون ها هم نمی خوان من تنها باشم میون غریبه ها. مثلِ...
به روی دستم بـ..وسـ..ـه ای نرم خورده میشه و در یک آن همه شون محو میشن. با کمی مکث چشم هام رو باز می کنم و زمردهای تازه از خواب بیدار شده ش، قادر به نورانی کردن کل دنیا به علاوه ی هفت آسمون بی ستاره ست.
لبخند کمرنگی به روی لبم میاد و جای بـ..وسـ..ـه به روی دستم می سوزه. علی رئوف دیروز هم اینکار رو کرد، در بحبوحه ی گیلاس چیدن.
-صبحت بخیر سردار جون!
قفل بازوهاش محکم تر میشه و بیشتر بهش می چسبم. تکیه دادن به این تن حجیم و محکم، به شدت دلچسبه و وصف ناپذیره. تنی که هیچ وقت متزلزل نمیشه و تنی که همیشه تکیه گاهه.
-از چی ناراحتی؟
خش این صدای همیشه بم، دل بیچاره ی پریناز رو زیر و رو می کنه و همچین ضعف میره که انگار صد ها سال منتظر این گرفتگی صبحگاهی بوده.
-بیشتر حرف بزن!
کمرم به نوازش درمیاد و چشم هام پیش میره به سوی خمـار شدن.
-گذشته رو بریز دور.
تزریق آرامش به سلول سلول بدنم، از پروفن ها و نوافن ها و ژلوفن ها قوی تره.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    لحنم هم مثل چشم هام، کشیده میشه.
    -از وقتی یادم میاد می خوام گذشته رو فراموش کنم و بی خیالش بشم اما انگار خودش نمی خواد دست از سرم برداره. خِرَم رو محکم چسبیده و ول کن نیست.
    لب هاش باز میشن تا جوابی بهم بدن اما انگشت اشاره م سریع روشون فرود میاد. ادامه میدم.
    -اما میون این همه گذشته، وجود تو سرپا نگهم داشته. اگه امید به تو و زندگی با تو نبود بعد از مرگ فابیو پریناز هم برای همیشه تموم میشد. پریناز هم بلاخره پاش به دیوونه خونه باز میشد. من تنهایی طاقت این همه مصیبت رو نداشتم. همین توِ جدی و بی انعطاف. همین تویی که بارها خواسته و ناخواسته بهم اهانت کردی. همین سردار علی رئوف نخبه، که رفتار با یه زن ویولنیست رو بلد نیست، بهتر از هر آشنا و نا آشنایی منو شناختی و منو به خودت و وجودت پیوند دادی. تو نبودی من نابود میشدم. شاید دیگه خودکشی نمی کردم اما روح و روانم از بین می رفت. چشم های تو منو سالم نگه داشته. بازوهای ستبر تو منو سرپا نگه داشته.
    میون حرف هام ثانیه ای مکث نمی کنم و ثانیه ای نگاهم رو از چشم هایی که از دیروز تا حالا به شدت پرحرارته نمی گیرم. سرم پایین میاد و لبم به روی پانسمانش قرار می گیره.
    دستش توی کچلیم فرو میره و کی می تونه لمس کنه نرمشی رو که میون انگشت های همیشه تفنگ به دست یک مرد خفته!
    -تو باید عزاداری برادر از دست رفته ت رو بکنی. این روزها بغضت بیش از حد سرکوب میشه.
    لبم به روی پانسمان رقصان میشه.
    -خسته م از گریه و گریه و گریه. خسته م از، از دست دادن و نرسیدن. اونقدر خسته که فقط می خوام توی این عمارت باشم. توی این اتاق. روی این تخت. فقط کنار تو.
    سرم از حک شدن مهر محکمش گرم میشه و چیزی شبیه به مسکنی قوی توی دلم ترشح.
    -به زودی مشغول به کارت میشی و از این گوشه نشینی فاصله می گیری. پری سفید پوش امکان نداره بی ویولن ادامه بده!
    لبم ایست می کنه و لبم می خواد جوری مهر به روی این زخم بپاشه که در یک آن معجزه بشه و ردی ازش به جا نمونه.
    -تو کی هستی علی؟ روز اولی که دیدمت بهم گفتی مطرب و الان دارم سوقم میدی به سمت مطربی؟
    سرم بالا میاد و دست هام صورتش رو در برمی گرن. قهوه ای چشم هام پر از سواله و زمرد هاش، پر از پیچش ها.
    -چرا منو با خودت آشنا نمی کنی؟ مردی که از بچگی توی کشورای خارجی زندگی کرده و از همون اول توی محیط های نظامی نبوده چرا باید در عین حال متعصب باشه و نباشه؟ تو چی هستی؟ تو کی هستی؟
    دستش سرم رو به سمت پایین هدایت می کنه و بینیم به برآمدگی قشنگ گلوش می چسبه.
    -تو کدوم علی رو می خوای؟
    ناخواسته ریز بـ..وسـ..ـه ای به همین برآمدگی می زنم و سریع تر از گذر ثانیه، جوابش رو میدم.
    -بدترینت رو دیدم. بهترینت رو هم دیدم. لعنتی تو برای من هم جوره خواستنی شدی.
    پرینازِ وا داده، پریناز پرغرور نیست که منتظر بشینه تا از جانب مردش این چیزها رو بشنوه. پرینازِ وا داده از قلبش تبعیت می کنه و حرف هایی روی زبونش تراوش میشه که سرچشمه ش دلشه.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    ***
    روبه روم نشسته و اخم های درهمش، سرم رو هدف گرفته. لبخندم عمیق تر میشه و چشم از نگاه عصبیش برنمی دارم. پای راستش روی پای چپش افتاده و تیک وار تکون می خوره.
    لیوان شربت روی میز گرد و کوچیک رو به روم میشینه و قرمزی پر رنگش، شبیه آلبالوئه. شربت آلبالو های معروف مامان.
    نگاهم رو از پویان نامنعطفی که منتظره یه جرقه برای دعواست می گیرم و به مادری می دوزم که کنارم روی مبل می شینه. به مادری که از کودکی تا الان برام سنگ تموم گذاشته و به مادری که بوی تنش، بوی فرشته هاست.
    چشم های مهربونش ثانیه ای روی موهام فرود نیومد و گرم تر از همیشه ازم استقبال کرد.
    -سفر خوش گذشت مادر؟
    چشم هام پیش میره به سمت دریا شدن و سرم چند بار به علامت تائید دروغکی بالا و پایین میره.
    -می شه بغلم کنی؟
    غم صدا و یا شاید چشم هام رو درک می کنه که بغض هم به چهره ش هجوم میاره. غم صدا و یا شاید چشم هام رو درک می کنه که بی حرف دست هاش رو باز می کنه و بی حرف به سمت خود بهشت هجوم می برم.
    سرم درون آغوشش آروم می گیره و دست های ملکوتیش کچلیم رو نوازش می کنن.
    -خیلی دوستت دارم. می دونی که؟
    صداقت لحنم اونقدر زیاده که مهر دست هاش بیشتر میشه. می تونم حسشون کنم.
    جوابش در صدای گرفته‌ش حل میشه و من در دل زجه میزنم که این غم رو من به این صدای فرشته وار آوردم.
    _ دخترم محبت پاک و بی ریایی تو همیشه زبان زد همه بوده. مگه میشه ندونم تو چقدر دوسم داری!مگه میشه ندونی من چقدر دوست دارم!
    بـ..وسـ..ـه‌ای هرچند خفیف به سر شونه‌ش میزنم و تنها در سکوت به صدای تپش قلب مهربونش گوش می کنم مادر همین کلمه‌ی ساده چقدر می تونه یک انسان را به عرش ببره. مادر این کلمه‌ی ساده چقدر میتونه وجود یک آدم رو به اعلاترین شکل خودش تبدیل کنه.
    _ مامان... باورت میشه بلاخره تونستم پیداش کنم...
    بازی دست‌هاش توی موهام کمی مکث میکنه و مکس استفاده می‌کنم.
    _ اسمش... اسمش شهرزاده مامان. فکرشو میکردی که اسمش میتونه انقدر قشنگ باشه! انقدر شبیه مامان ها باشه!
    لحنش پر از بهته. بهتی از جنس فهمیدن ها و نفهمیدن ها.
    _ مادر از کی داری حرف میزنی؟! شهرزاد کیه؟ کیو پیدا کردی؟
    سرم از میون آغـ*ـوش مادر وارانه‌ش جدا میشه. دستم به سمت کیف کنارم حرکت میکنه. به چشم های خوش رنگ و لعابش زل میزنم و ثانیه ای دلم نمی خواد که چشم از این نگاه قابل پرستش بردارم.
    دستم بالاخره دست از تقلا میکشه و اون چیزی رو که میخواد از درون کیف برمیداره. بدون اینکه نگاهی به عکس بندازم به سمت مامان میگیرمش.
    _ شهرزاد... مادرم!
    عکس از روی دستم چنگ می خوره و از این عکس‌العمل نگران میشم. دستم به روی سرشونه‌ش فرود میاد.
    _ مامان حالت خوبه؟ چی شد یهو؟!
    قطره اشکی سریع و نرم به روی گونه اش نرم نرمک لیز میخوره و من قلبم فشرده‌تر از قبل میشه. حالی شبیه به سقوط دامنم رو فرا میگیره.
    _من این زنو میشناسم!
    انگار این بار نوبت منه که کل وجودم رو چیزی شبیه به تعجب و بهت پر کنه. مملو بشم از هزاران سال بی جواب مثل همیشه. مثل همیشه در همه این ۳۰ سال!
    _ شهرزاد رو میشناسی مامان؟! یعنی چی؟ از کجا؟
    نگاهش انگار قصد نداره که از عکس کنده بشه. دست‌هاش حالتی لرزون به خودشون گرفتن. مثل قلب من. مثل قلب من که میلرزه و محکم به تخت سینم کوبیده میشه.
    _ این عکس رو از کجا آوردی پریناز؟ کی بهت گفته این زن مادرته؟
    دستم بالا میاد و به روی صورتش میشینه. به روی همون جایی که اون اشک تر کرده این پوست نرم و لطیف رو. به آرومی نوازشش می کنم اما ذهنم اروم نیست اما لحنم آرامش نداره اما لحنم پر از تشویشه.
    _ سردار مادرمو پیدا کرده ولی تو اونک از کجا میشناسی؟!
    به یاد روزی می‌افتم که برادرم توی آغوشم چشمهاشو برای همیشه بست و یاد روزی می‌افتم که چشم هام رو در آغـ*ـوش مرد همیشه محکمم باز کردم. از اون عمارت تنها چیزی که برداشتم عکس های پخش شده‌ی شهرزاد از روی میز بود. تنها دارایی من از اون ثروت هنگفت و عمارت رویایی فقط همین عکس هاست. اینها برای من به اندازه ی کل دنیا قیمت دارن و اینها برای من خود زندگین. زندگی‌ای که مرگ جهانش رو در بر گرفته.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    _ میدونی که من یه زمان موسیقی کار میکردم منم مثل تو ویولن زدم ولی آماتور بودم.
    به پشتی مبل تکیه میدم و حتی اجازه نمیدم که صدای نفس کشیدنم مانع ادامه حرف زدنش بشه. مادر هنوز نگاه خیره اش قفل به عکس توی دست‌هاشه.
    _ بعد از یه مدت که می‌رفتم کلاس ویولن تصادف خیلی بدی کردم و این تصادف منجر شد که حافظه کوتاه مدتم رو از دست بدم. یک سری از آدمای زندگیمو که به حد نسبتاً کمی باهاشون آشنا بودم فراموش کردم و بعد از اون تصادف دیگه موسیقی رو ادامه ندادم.
    ذهنم واژه های بعدی رو که از دهانش می خواد به بیرون بیاد رو کنار هم می چینه ولی من نمی خوام بهش توجهی بکنم. می خوام همه‌ی هوش و حواسم به کلماتی باشه که خود مادر میگه. می خوام ببینم به کجا می رسه و می خوام ببینم قلبم پتانسیل بیشتر تپیده شدن رو داره یا نه!
    _ وقتی وارد سن بلوغ شدی، چهره‌ت به شدت برام آشنا بود. مدل حرف زدنت، مدل حرکاتت و همینطور سوگند بیشتر من رو یاد شخصی مینداخت که من نمیشناختمش. همیشه به پدرت میگفتم... می‌گفتم که پریناز برام خیلی آشناست و سوگند آشناتر ولی هرچقدر کاوش می‌کردم، هر چقدر کند و کاو می کردم توی خودم، تو گذشتم، نمی تونستم چیزی پیدا کنم!
    اشک های بیشتری راه خودشون رو به بیرون باز می کنند و چطور و چطور دلشون میاد گونه‌های این زن پاک و معصوم و فرشته رو اینجوری خیس و تر کنن. چه جوری دلشون میاد این چشم‌های پر محبت و مادرانه رو غرق در سوزش کنن، غرقِ درد کنن، غرق در گذشته و شاید گـ ـناه من از این اشک ها سنگین‌تره. سنگین تر برای اینکه این زن رو به یاد گذشته انداختم و گذشته رو به به چشم‌هاش اوردم.
    عکس رو روی پام، دقیقا روی زانوی سمت چپم قرار میده و دست‌هاش به روی صورتش به نرمی کشیده میشن و خیسی رو از بین میبرن. این زن در کمال مهر و عطوفت همچنان محکمه. محکم تر است همه مردهای جهان.
    صدای خش و خش بلند شدن پویان از روی مبل روبرو، به گوش می‌رسه و من دلم نمیخواد نگاهم رو از صورت مادری بگیرم که چه زیبا برام مادری کرده و تا ابد برای این پریناز دل شکسته مادر ترینه.
    _ بهتره این وضعیت ادامه پیدا نکنه!
    حساسه به روی اشکهای مادرش. حساس، مثل هر فرزند دیگه ای. طاقت دیدن این در های گرانبها رو نداره. مثل من! و امروز پویان، پویانِ همیشه نیست. با دیدن موهای از ته چیده شد‌ه‌م دیگه خودش نیست و حسابی عصبیه.
    دست‌های مادر به پایین میاد و نگاهش رو به پویان میدوزه که در یک قدمی ما ایستاده. لبخندی کمرنگ چهره اش رو از هم باز میکنه و لحن پر محبتش پویان رو هدف گرفته.
    _ نه پسرم نه! این عکس و این اسم معمایی رو که سالها دچارش شده بودم در یک ثانیه برام حل کرد. حالا که بعد از سال‌ها یادم اومده نذار... نذار که نتونم راجع بهش صحبت کنم و نتونم جزئیاتش رو به یاد بیارم و نتوانم به یادش سوگواری کنم!
    نگاهش و همین طور لحنش به سمتم برمیگرده.
    و من جوری آروم و در عین حال پر از تشویشم که انگار همه چی رو میدونم و هیچی نمیدونم.
    _ من با شهرزاد توی اون آموزشگاه آشنا شدم؛ ولی استعداد اون توی نواختن کجا و استعداد من کجا! به زودی موفق شد و تونست توی یکی از بهترین دانشگاههای دنیا پذیرفته بشه و اونجا ادامه تحصیل بده.
    اون زمان من با مادر سپیده میرفتم اونجا گرچه سارا بعد دو سه جلسه کلاس رو ول کرد و نتونست ادامه بده. بیشتر برای تفریح اونجا رفته بودیم. با شهرزاد آشنا شدم اما نه خیلی زیاد. همیشه هم حسرت اون استعداد عجیب و غریبش توی موسیقی رو میخوردم. استعدادی که من نداشتم و برام عجیبه که چرا شهرزاد من و سارا رو انتخاب کرد که بچه هاشو بزرگ کنیم! برام عجیبه چون شهرزاد به شدت آدم مرموز و مبهمی بود.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    از مکثی که میون حرفش پدید میاد، در حالیکه که توی فکر فرو رفتم و نگاهم به روبه رو، دقیقا به تی شرت آبی نفتی پویان خیره شده، استفاده می کنم.
    - شهرزاد ساکت و به قول شما مرموز بود؛ اما انگار آدم ها رو خوب می شناخت. اون بی فکر ما رو نذاشت پیش شما. می دونست چقدر خونواده دوست هستید!
    دست نرمش به روی دست سرد شده و عرق کرده م می شینه. سرم می چرخه و سفیدی چشم هاش داره پیش میره به سوی سرخ شدن.
    - الان کجاست؟
    تلخندی محو روی چهره م قرار می گیره و سکوت ثانیه ایم، مشوش ترش می کنه.
    - بعد از تولد ما مُرد!
    دستش، دستم رو فشار میده و انگار تازه معنای سرماش رو می تونه لمس کنه و بفهمه.
    - چرا؟!
    می دونم که رنگ صورتم هم رو به سفیدی سوق پیدا می کنه. زبونم رو به لب خشک و بی پشمکم می کشم.
    - دیگه نمی خواست بمونه!
    لیوان شربت، مقابل دیدنگانم قرار می گیره و دست مردونه ی پویان بیش از این رنگ شفاف، خودنمایی می کنه. لحنش اما هنوزم حرصیه.
    - بخور ضعف نکنی!
    دستم لمس شده بالا میاد و لیوان رو ازش می گیره. خنکای مایع، از بدنم گرم تره! قرمزی پر رنگ و براق شربت چشمم رو خیره کرده.
    - اون کابوس حقیقت داشت. شهرزاد انگار مجبور بود که نبودن رو انتخاب کنه.
    - اون مرتیکه چرا بهت حقیقت رو گفت وقتی می دونست اینجوری بهم می ریزی؟!
    قلبم برای ثانیه ای از حرکت باز می ایسته و مغزم نمی تونه جمله ی پر از خشم پویان رو آنالیز کنه.
    لیوان توی دستم می لرزه و سرم بالا میاد. همراه با (پویان) گفتنِ تشرگونه ی مامان، جوابش رو میدم.
    - بی احترامی نکن!
    از لای دندون هام می غرم و غرشم دست خودم نیست. به تنها حامی من اهانت شده. به تنها حامی من توسط عزیزترینم اهانت شده.
    دستی به صورتش می کشه و این حرکت نشون دهنده ی اینه که می خواد خودش رو کنترل کنه.
    - اون کوفتیو بخور رنگ به صورت نداری!
    لحنش پر از کلافگیه و این همه بدخلقی مال پویان من نیست. نباید باشه!
    چشم هام رو از شدت سردردی که آنی دامن گیرم میشه محکم باز و بسته می کنم و لیوان محکم به روی میز فرود میاد. صدای بلندش توی سالن پذیرایی می پیچه و تنها چیزی که توی این اوضاع مهم نیست، همین صدای بوم ماننده.
    - پری مادر به دل نگیر...
    جمله ی نگران مادر توسط صدای بلند رفته ی پویان، قطع میشه.
    - اون اذیتت می کنه!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    دستم به سمت شقیقه ی نبض دارم می ره.
    - پویان بس کن! من نمی دونم تو چرا اینقدر از سردار بدت میاد!
    صداش بالاتر می ره و سر من بیشتر تیک می گیره.
    - پس اون موهای لعنتی همیشه بلندت کجاست؟!
    لحنم پر از تشره. دست مامان روی سرشونه م فرود میاد تا آرومم کنه.
    - چه ربطی داره؟!
    دست هاش چفت کمرش میشن و شروع به قدم زدن می کنه. سرم گیج میره.
    - تویی که موهات هیچ وقت به سرشونه هات نرسید چرا باید بعد از ازدواج با اون سردار خشک و بی احساس، اینجوری کوتاهشون کنی؟
    مکثی می کنه و آروم تر انگار به خودش می گـه:
    - اون اذیتت می کنه! پدرشو درمیارم!
    شونه م فشرده میشه و دلم برای آشفتگی برادر می سوزه و دلم برای قضاوت شدن سردارم می سوزه و دلم برای پریناز بی حوصله می سوزه.
    لحن محکم مامان قبل از شروع حرفم، ابراز وجود می کنه.
    - حواست هست که داری راجع به شوهر خواهرت صحبت می کنی پویان؟!
    پاسخ پویان آماده ست و سریعا به سمت مادر پرتاب میشه. با لحنی تند اما توام با احترام.
    - اون مرد عجیب و غریب هیچ سنخیتی با خواهر من نداره. انگار فقط قصد کرده عذابش بده! نگاهش کن! از وقتی باهاش ازدواج کرده نصف شده. چرا پری ای که توی فامیل و خونواده به موهاش معروف بود باید از ته همه رو بزنه؟ چه بلایی سرش اومده بعد از ازدواج با سردار نخبه ی نظام؟
    دست هام توی هم فرو میرن و نگاهم بهشون قفل میشه. لحنم در کمال تحکم می لرزه!
    - اون مرد به قول تو عجیب غریب تا جایی که می تونه فقط داره کمکم می کنه. چرا بیخودی نگرانی؟!
    به سمتم قدم تند می کنه و چونه م اسیر دستش میشه. سرم بالا میاد و نگاهش، برادر وار گرفته و غمگینه. اخم های درهم فرو رفته ش شبیه پویان من نیست. دلم فریاد می زنه ( پویان من شو! )
    - چه توضیحی داری برای کوتاه کردنشون؟
    چونه م میون مشتش می لرزه و حس می کنه و چشم هاش یک بار از حرص باز و بسته میشن. نباید چیزی بگم و نباید راست بگم و در عین حال نباید دروغ بگم! تاوان سکوت سخته اما بهترین انتخابه!
    چونه م رها میشه و پویان به دور خودش می چرخه. سرگشتگیش، قلبم رو می لرزونه. دوست دارم توی آغوشش بخزم و تا خود فردا، فدای وجود ماهش بشم.
    -تو از طلاق دوباره می ترسی. تو از حرف مردم می ترسی وگرنه زودتر از رئوف جدا می شدی! از همون اولم بهتون اخطار دادم که زندگی با این مرد به تیپ شخصیتی پری نمیاد اما کسی گوش نکرد! اما کسی به حرف من لعنتی گوش نکرد!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    از شدت تنشی که به ناگاه وارد جونم میشه، از جام بلند میشم و دست مامان از روی سرشونه م سُر می‌خوره.
    صدام نوسان داره و بالا و پایین شدنش، فشاری رو که حرف های پویان بهم وارد کرده، نشون میده. انگشت اشاره م نشونه ش می گیره و انگشت اشاره م، لرزونه.
    - اینقدر طلاق من برات عادی شده که خجالت نمی کشی و به همین راحت در مورد جدایی سوم هم حرف می زنی. انگار توی سرت فرو رفته که من همیشه باید جدا بشم و نمیتونم با هیچ مردی بسازم. نمی تونم با مشکلات کنار بیام و حلشون کنم. نمی تونم پایبند به یه رابـ ـطه باشم و توی ذهن تو پریناز اونقدر ضعیفه که کشش هیچ مشکلی رو نداره. و تنها راه حلش طلاقه! انگار باید یادت بیارم که من نخواستم از آشاداد جدا شم، خودش طلاقم داد! من نخواستم از سینا جدا شم، شما و پزشکش مرتب توی گوشم خوندید که اینکار بهترینه! من آدم بی خیال شدن و ول کردن نیستم. من رفیق نیمه راه نیستم! آره! من دو بار شکست خوردم اما دلیل نمیشه که ندونم ازدواج بچه بازی نیست. ازدواج ترک کردن نیست! چیزی که اشاداد هخامنش نمی دونست اما سینا و علی با همه ی وجودشون می دونن. سینا به سوگندش وفادار موند و علی با همه ی ویژگی های نظامی وارش، بلده بهش عمل کنه!
    نفس کم میارم و بیش از این حرف رو کش نمی دم. در همه ی این مدت راه می رفت و نگاهش پاهاش رو نشونه گرفته بود و حالا هم به این کار ادامه میده.
    دستش باز به سمت صورتش میره برای تسکین. لحنش ارومه.
    - پس چرا آب شدی؟
    لحنش اوج می گیره و نگاهش روی من فرود میاد.
    -پس چرا این ریختی شدی؟!
    در میون این بحبوحه ی نفسگیر، گوشیم روی میز زنگ می خوره و نگاهش به سمتش خیز می گیره. با دیدن اسم علی، ناخواسته خون توی رگ هام منجمد می شه و برای اولین بار بعد از مدت ها دلم نمیخواد جوابش رو بدم.
    دستم اجبارا به سمت گوشی میره و نگاه ملتمسم پویان رو نشونه می گیره. باید جواب بدم و جواب ندادن، مطلوبِ این مرد نیست. به هیچ وجه. چشم های پویان همچنان پر از اخمه. توی دل خدا رو صدا می زنم و تماس وصل میشه.
    - سلام!
    لعنت به این لحن مضطرب که از همین اول، مشام سردار سیاه پوش رو تیز می کنه. لحنش، انگار بو کشیده سلامِ بی جونم رو. صدای بمش تردیدواره و ندیده می دونم که قفل ابروهاش، کورتر میشه.
    - خوبی؟!
    نگاهم از پویان کنده نمیشه و پوست لب هام توسط دندون هام کنده میشه! داره به سمتم گام برمیداره. به آرومی.
    - خو... خوبم. پیش مامان اینام.
    - میدونم. چی شده؟
    قلبم درحال خودکشی و پویان چرا نمی ایسته!
    - تا قبل شام برمی گردم عمارت. توام میای؟
    لحنش خشک تر میشه و لحنش انگار همه چی رو می دونه و فقط منتظر پیدا کردن باعث و بانی این لحن ترسیده ست.
    - ازت پرسیدم چی شده!
    آب دهنم به سختی قورت داده میشه و پویان جلوم ایست می کنه. می بینم دست مامان تی شرتش رو می گیره و صدای بم علی بلند تر میشه.
    - چرا جواب نمیدی؟!
    گوشی از دستم بُر می خوره و میون انگشت های باریک و بلند پویان قرار می گیره. هین بلند من و تشر مامان قطعا به گوش علی میرسه و سوت ممتدی توی سرم زنگ می خوره!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    - چه بلایی سر خواهر من اومده سردار؟ دختری که نیم سانت از موهاش به زور کوتاه میشد چرا باید از ته بزنتشون؟!
    سوالات پویان، با فریاده. سوالات پویان، شبیه پویان نیست. سوالات عربده جوی پویان، بدنم رو می لرزونه. لرز بخاطر اتفاقی که خواهد افتاد!
    بدن یخ زده از ترس و این سرکشی عصبی پویان، لمس شده به روی مبل میفته و به جای من، مادر بلند میشه و به سوی گوشی توی دست پویان، چنگ می زنه. پویان مقاومتی نمی کنه و علی قطع کرده!
    برادرم سرش داد زده و برادرم سرش داد زده و برادرم سرش داده زده و برادرم ای کاش می دونست که سر کی داد زده!
    چشم های سوزانم به روی هم چفت میشن و وسط نهیب های مامان، فقط می گم:
    - گند زدی! امروز انگار برادرم نیستی!
    سرم میره به سمت پشتی مبل برای تکیه زدن و به طبع پویان می خواد جوابم رو تند و تیز و بی پروا بده؛ اما صدای نگاهانی ممتد زنگ آیفون، نه تنها نمی ذاره که سرم به مبل برسه بلکه باعث برشم سر جام میشه و حتی پویان برای لحظه ای مات آیفون سفید رنگ نصب شده ی کنار در.
    دلم و چشمم و تک تک اجزای بدنم التماس می کنن که علی نباشه و التماس می کنن که این یقین حس شیشم، غلط از آب دربیاد.
    صدای قطع نمیشه و مادر بعد از بیرون دادنش اهش به سمت بیرون، به سمت منشا صدا قدم تند می کنه.
    صدای نفس نفس زدنم، با اون صدای فالش بی وقفه که روی اعصاب خط عمیق و دلهره آوری می کشه، همراه و ترکیب شده و اصلا خوشایند نیست. اصلا خوب نیست. اصلا دلچسب نیست. پره از تپش قلب هایی، از شدت ترس و خوف، سرجاشون آروم ندارن و انگار نفس کم اوردن.
    - سرداره!
    صدای پر از بهت مادر، باعث بلند شدن ناگهانیم از روی مبل میشه و دست های لرزونم بازوی پویانی که اخم هاش عمیق تر شده رو می کشه. لحنم به هول زده ترین شکل ممکن، ابراز وجود می کنه.
    - پویان، الان وقت لجبازی و داد و بیداد نیست. تو رو خدا پاشو برو تو اتاقت من درستش می کنم. سردار حساسه که کسی باهاش با لحن تند صحبت کنه. تو رو...
    مادر بلاتکلیف نگاهمون می کنه و علی قصد برداشتن دستش رو از روی زنگ نداره!
    نیشخندی روی لب های پویان می شینه و صدای مادر پر از عجزه.
    - پری راست میگه! پاشو برو توی اتاقت. من رفع و رجوعش می کنم. بچه بازی درنیار!
    تمسخر لب هاش به چشم ها و لحنش هم سرایت می کنه و من از این سرایت که نشون دهنده ی لجبارزی صرفه، نفسم توی سـ*ـینه به اغما میره.
    تیر نگاهش، پری بی جون و سرگردون رو نشونه گرفته و تیر لحنش، به سمت مادر پرتاب میشه. آروم ولی ترسناک. ترسناک بخاطر تصمیمش برای درافتادن با علی.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    - دومادت رو زیاد پشت در منتظر نذار! زشته!
    و بازوش چنگم رو پس می زنه یا دست من شل میشه و به سمت پایین هبوط می کنه؟
    مات شده نگاهش می کنم. نه! نمی شناسمش.
    صدای برداشتن گوشی بلند میشه و پشتم رو به پویان می کنم. پویانی که امروز به طور عجیبی حساس شده. حساس تر از همیشه و نمی دونم چرا اینقدر علی من رو، مرد تنها و ساکت من رو، دیو سیرت می دونه!
    مرد نظامی من فقط کم حرفه. مرد نظامی من، هزاران زخم به یادگار ایام سخت و بی رحم، به روی بدنش حک شده و نقش بسته. و مرد من، فقط بلد نیست و نمی خواد مثل همه ی آدم های اطرافم چرب زبونی کنه اما اهل عمل نباشه!
    سردار سیاه پوش من، با دست های زبر و نوازش گرش، که گاهی ناخواسته خشن میده، بهتر از هرکسی مهرورزیدن رو بلده و سردار سیاه پوش و سایه سای من، بهتر از همه ی دنیا به نوای سازم گوش جون می سپره و غرق میشه توی دنیایی، که فقط ما دو تا رو در بر گرفته و فقط ما دو تا رو درون خودش جای داده.
    - خوش اومدید سردار. بفرمایید داخل!
    و دستش میره به سمت دکمه تا در رو باز کنه و من چقدر به شربت آلبالویی و شفاف روی میز احتیاج دارم!
    اما دستش به دکمه نمی رسه و مکث می کنه. صداش جون می گیره.
    - مطمئنید؟ حداقل بیاید داخل گلویی تر کنید.
    و حواسم نیست که این لحن پر از احترام و رسمی، مختص یک مادر زن نیست. حرارت لحنش، به بدنم سرایت می کنه و تپش قلبم بالاتر میره. این بار از شدت امیدکی که درون دلم نفوذ کرده.
    - درسته. پس من پیش از این تعارف نمی کنم؛ ولی قول بدید یک شب حتما برای صرف شام، کلبه ی حقیرمون رو منور کنید پسرم!
    و من دستم میره سمت کیف و من دستم کیف رو به همراه شالم، چنگ می زنه و من به سان پرنده ای شدم که شوق رهایی از قفس و پرواز، به جنونی وافر کشیدتش!
    گوشی به روی آیفون فرود میاد و مادر با صورتی که دیگه شبیه به گچ نیست، به سمتم برمی گرده. لحنش اما هول زده ست.
    - پری، اومده دنبالت. انگار کار واجبی داره. برو مادر. منتظرش نذار!
    و نگاه ملامت کننده ش، پویان رو نشونه می گیره.
    - همین پسری که اینقدر ازش متنفری، حرمت من و این خونه رو حفظ کرد اما تو حرمت من و خواهرت رو با رفتار عجولانه ت حفظ نکردی!
    و پویان عجیب ساکت شده و پویان عجیب به در نگاه می کنه.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    شالم سریع به روی سرم قرار می گیره و بند کیفم، آشفته وار به روی شونه م می خزه.
    به سمت در، درواقع پرواز می کنم. هر ثانیه بیشتر موندن من، تهدیدیه برای این آرامش به ناگاه پیش اومده.
    بـ..وسـ..ـه ای توی هوا، به روی گونه ی مادر، می زنم و با خداحافظی بلند، پایان این دیدار ناخوشایند رو اعلام می کنم.
    در حیاط رو باز می کنم و علی پشت رل مشکی رنگش نشسته و نگاهم می کنه.
    لبخندی رقصون و پرکرشمه به روی لبم می شکفه و برق نگاهم مطمئنا از دور هم مشخصه. دستم طاقت نمیاره و به معنی سلام، تکون می خوره. سرش رو تکون میده و همچنان علی وار زیرنظرم داره.
    در رو سریع می بندم و می خوام هر چه زودتر از این مهلکه فرار کنم. و باید چند روز دیگه با برادرم بشینم و حرف بزنم. حرف هایی که مواضعم رو نشون بده و حرف هایی که دل نگرانش رو التیام ببخشه.
    یک قدم برمی دارم و صدای دری که پشت سرم باز میشه، دنیام رو می لرزونه. می بینم که اخم های علی محکم تر توی هم گره می خورن و نگاهش، این بار سردارانه ست. مثل اوایل. مثل پوسته ی بیرونی این مرد مرموز.
    لبخند ماسیده به روی لب هام، همراه با خودم می چرخه و توی چشم های قرمز پویان غرق میشه.
    مادر با چادری که هول زده به روی سرش افتاده پشتش ایستاده و تی شرتش رو توی مشت می فشاره.
    آروم لب می زنم.
    - تو چته آخه؟ شر الکی درست نکن! نذار حرمت ها شکسته بشه!
    عصبیه. عصبی تر از هر زمان دیگه ای. آروم تر از من لب می زنه. پر خشم.
    - موهات رو کوتاه کردی! باید بفهمم کی باعث و بانیش بوده! کی جز این سردار بی رحم!
    کنارم می زنه و مشت مادر توان نگه داشتنش رو نداره. صداش میفته پس کله ش. برای علی!
    تند تند به دنبالش گام برمی دارم و اصرار می کنم اما طنین التماس هام میون، فریادش گم میشه.
    - چیکارش کردی که این بلا رو سر خودش اورده؟!
    آخ! که نمی دونی نباید اینجوری صحبت کنی. پویانم، آخ که نمی دونی اون دست های تنومند و نوازشگر، گاهی اوقات اونقدر سنگ و بی احساس میشن که مزه ی مرگ ازشون به سمت افلاک قدم برمی داره!
    چهره ی کبود شده از خشمش، قابل تشخیصه و زمردهای مرد من باز هم مشکی شدن. میدونم که از زمان همون تماس تلفنی منفور، مشکی شدن.
    قدم هام سریع تر میشه و قلبم میمیره برای مردی که به احترام من و مادرم سکوت کرده. که به احترام من و مادرم توی ماشینش نشسته و من می دونم چقدر برای علی عصبی و نملایم من سخته. و من می دونم و هزار بار براش میمیرم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا