کمی سکوت کردند. ایمان هم به جمعشان اضافه شد. همه روی مبل ها نشسته بودند. ناگهان آتنا گفت:
- شاید کشته شدن یک نفر جلوی چشمم درست فردای این که فهمیدم احسان داره برمیگرده نشونه و راهنمای این بوده که باید با احسان چیکار کنم!
نگاه های متعجب همه به سمت آتنا برگشت. آتنا شانه بالا انداخت و با بی خیالی گفت:
- گفتم شاید!
ثنا ابرویی بالا انداخت و گفت:
- کدوم ساختمان را برای این کار در نظر گرفتی؟
آتنا لبخندی زد:
- نمیدونم ولی دوستی دارم که میتونه کمکم کنه!
ثنا با تعجب پرسید:
-دوست؟
لبخند آتنا پررنگتر شد:
-آره مطمئن باش اگر بخوام بلایی سر احسان بیارم تانیا خوب میدونه باید چیکارش کنم!
حلما پرسید:
-الان تو با تانیا دوستی؟
آتنا سری تکان داد:
-توی کمتر از دو ماه از حالت نفرت به تمام قائم مقامی ها به حالت دوستی با دوتاشون رسیدم!
حلما و ایمان به هم نگاه کردند. حلما سری تکان داد و ایمان گفت:
- خیلی خب! باید چه چیزی رو بهتون بگم.
توجه همه به ایمان جلب شد ایمان نفس عمیقی کشید و گفت:
- من و حلما با هم وارد رابـ ـطه شدیم.
نگاههای متعجب همه به سمت آنها روانه شد. ثنا پرسید:
- رابـ ـطه؟ یعنی شما الان با هم سر و سر دارید؟
ایمان و حلما هر دو سر تکان دادند. آتنا ابرویی بالا انداخت:
- مثل داداشم میمونه مثل داداشم میمونه این بود؟
رو به ایمان گفت:
-چه جوری خرش کردی؟
حلما کوسنی به سمت آتنا پرتاب کرد. آتنا حلما را چپ چپ نگاه کرد و گفت:
- سه دقیقه بعد از اینکه وارد خانواده شدی به بزرگ خانواده حمله میکنی؟
آرین با تعجب گفت:
-الان تو بزرگ خانوادهای؟
آتنا لبخند بزرگی زد و گفت:
-من مثل چسب ایم که این خانواده رو کنار هم قرار داده زد!
آرین سری تکان داد و لبخندی زد. آتنا گفت:
- اسم قائم مقامی ها بدرفته! ما خودمون داریم رکورد روابط درون خانوادگی رو میزنیم.
باز هم همه خندیدند. ایمان از جایش بلند شد:
- امشب همه شام بیاید پایین خبر مهم داریم!
آتنا روی مبل وا رفت:
-خبر جدید نه! هنوز جای قبلیه درد میکنه!
ایمان پوفی کشید:
- من که با اخبار مشکلی ندارم در ضمن...
جلوی آتنا رفت و گفت:
-خبر قبلی تو رو پیش ما برگردون؛ پس بهترین خبر دنیا بود.
آتنا لبخندی زد. ایمان پیشانی آتنا را بوسید و از اتاق بیرون رفت. آتنا باز هم در مبل فرو رفت. تصویر آرش که غرق در خون بود، از جلوی چشمش کنار نمیرفت. حالش اما بهتر بود. خبر بازگشت احسان بیش از مرگ آرش او را دگرگون کرده بود. نمیخواست که احسان بازگردد و نمیدانست چطور این اعتراضش را به دیگران بفهماند! تا شام چیزی نمانده بود. حلما نیز به سالن پایین رفتهبود و آتنا در سوئیت تنها بود. با هر بدبختی بود از جایش برخواست و تیشرت و شلوار تیم ملی را پوشید و به طبقه اول رفت.
- شاید کشته شدن یک نفر جلوی چشمم درست فردای این که فهمیدم احسان داره برمیگرده نشونه و راهنمای این بوده که باید با احسان چیکار کنم!
نگاه های متعجب همه به سمت آتنا برگشت. آتنا شانه بالا انداخت و با بی خیالی گفت:
- گفتم شاید!
ثنا ابرویی بالا انداخت و گفت:
- کدوم ساختمان را برای این کار در نظر گرفتی؟
آتنا لبخندی زد:
- نمیدونم ولی دوستی دارم که میتونه کمکم کنه!
ثنا با تعجب پرسید:
-دوست؟
لبخند آتنا پررنگتر شد:
-آره مطمئن باش اگر بخوام بلایی سر احسان بیارم تانیا خوب میدونه باید چیکارش کنم!
حلما پرسید:
-الان تو با تانیا دوستی؟
آتنا سری تکان داد:
-توی کمتر از دو ماه از حالت نفرت به تمام قائم مقامی ها به حالت دوستی با دوتاشون رسیدم!
حلما و ایمان به هم نگاه کردند. حلما سری تکان داد و ایمان گفت:
- خیلی خب! باید چه چیزی رو بهتون بگم.
توجه همه به ایمان جلب شد ایمان نفس عمیقی کشید و گفت:
- من و حلما با هم وارد رابـ ـطه شدیم.
نگاههای متعجب همه به سمت آنها روانه شد. ثنا پرسید:
- رابـ ـطه؟ یعنی شما الان با هم سر و سر دارید؟
ایمان و حلما هر دو سر تکان دادند. آتنا ابرویی بالا انداخت:
- مثل داداشم میمونه مثل داداشم میمونه این بود؟
رو به ایمان گفت:
-چه جوری خرش کردی؟
حلما کوسنی به سمت آتنا پرتاب کرد. آتنا حلما را چپ چپ نگاه کرد و گفت:
- سه دقیقه بعد از اینکه وارد خانواده شدی به بزرگ خانواده حمله میکنی؟
آرین با تعجب گفت:
-الان تو بزرگ خانوادهای؟
آتنا لبخند بزرگی زد و گفت:
-من مثل چسب ایم که این خانواده رو کنار هم قرار داده زد!
آرین سری تکان داد و لبخندی زد. آتنا گفت:
- اسم قائم مقامی ها بدرفته! ما خودمون داریم رکورد روابط درون خانوادگی رو میزنیم.
باز هم همه خندیدند. ایمان از جایش بلند شد:
- امشب همه شام بیاید پایین خبر مهم داریم!
آتنا روی مبل وا رفت:
-خبر جدید نه! هنوز جای قبلیه درد میکنه!
ایمان پوفی کشید:
- من که با اخبار مشکلی ندارم در ضمن...
جلوی آتنا رفت و گفت:
-خبر قبلی تو رو پیش ما برگردون؛ پس بهترین خبر دنیا بود.
آتنا لبخندی زد. ایمان پیشانی آتنا را بوسید و از اتاق بیرون رفت. آتنا باز هم در مبل فرو رفت. تصویر آرش که غرق در خون بود، از جلوی چشمش کنار نمیرفت. حالش اما بهتر بود. خبر بازگشت احسان بیش از مرگ آرش او را دگرگون کرده بود. نمیخواست که احسان بازگردد و نمیدانست چطور این اعتراضش را به دیگران بفهماند! تا شام چیزی نمانده بود. حلما نیز به سالن پایین رفتهبود و آتنا در سوئیت تنها بود. با هر بدبختی بود از جایش برخواست و تیشرت و شلوار تیم ملی را پوشید و به طبقه اول رفت.
آخرین ویرایش: