کامل شده رمان بازی توپ و گلوله| matina کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع matina
  • بازدیدها 5,474
  • پاسخ ها 142
  • تاریخ شروع

matina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/05
ارسالی ها
475
امتیاز واکنش
6,412
امتیاز
626
سن
22
محل سکونت
تهران
کمی سکوت کردند. ایمان هم به جمعشان اضافه شد. همه روی مبل ها نشسته بودند. ناگهان آتنا گفت:
- شاید کشته شدن یک نفر جلوی چشمم درست فردای این که فهمیدم احسان داره برمی‌گرده نشونه و راهنمای این بوده که باید با احسان چیکار کنم!
نگاه های‌ متعجب همه به سمت آتنا برگشت. آتنا شانه بالا انداخت و با بی خیالی گفت:
- گفتم شاید!
ثنا ابرویی بالا انداخت و گفت:
- کدوم ساختمان را برای این کار در نظر گرفتی؟
آتنا لبخندی زد:
- نمی‌دونم ولی دوستی دارم که می‌تونه کمکم کنه!
ثنا با تعجب پرسید:
-دوست؟
لبخند آتنا پررنگ‌تر شد:
-آره مطمئن باش اگر بخوام بلایی سر احسان بیارم تانیا خوب می‌دونه باید چیکارش کنم!
حلما پرسید:
-الان تو با تانیا دوستی؟
آتنا سری تکان داد:
-توی کمتر از دو ماه از حالت نفرت به تمام قائم مقامی ها به حالت دوستی با دوتاشون رسیدم!
حلما و ایمان به هم نگاه کردند. حلما سری تکان داد و ایمان گفت:
- خیلی خب! باید چه چیزی رو بهتون بگم.
توجه همه به ایمان جلب شد ایمان نفس عمیقی کشید و گفت:
- من و حلما با هم وارد رابـ ـطه شدیم.
نگاه‌های متعجب همه به سمت آنها روانه شد. ثنا پرسید:
- رابـ ـطه؟ یعنی شما الان با هم سر و سر دارید؟
ایمان و حلما هر دو سر تکان دادند. آتنا ابرویی بالا انداخت:
- مثل داداشم می‌مونه مثل داداشم می‌مونه این بود؟
رو به ایمان گفت:
-چه جوری خرش کردی؟
حلما کوسنی به سمت آتنا پرتاب کرد. آتنا حلما را چپ چپ نگاه کرد و گفت:
- سه دقیقه بعد از اینکه وارد خانواده شدی به بزرگ خانواده حمله می‌کنی؟
آرین با تعجب گفت:
-الان تو بزرگ خانواده‌ای؟
آتنا لبخند بزرگی زد و گفت:
-من مثل چسب ایم که این خانواده رو کنار هم قرار داده زد!
آرین سری تکان داد و لبخندی زد. آتنا گفت:
- اسم قائم مقامی ها بدرفته! ما خودمون داریم رکورد روابط درون خانوادگی رو می‌زنیم.
باز هم همه خندیدند. ایمان از جایش بلند شد:
- امشب همه شام بیاید پایین خبر مهم داریم!
آتنا روی مبل وا رفت:
-خبر جدید نه! هنوز جای قبلیه درد می‌کنه!
ایمان پوفی کشید:
- من که با اخبار مشکلی ندارم در ضمن...
جلوی آتنا رفت و گفت:
-خبر قبلی تو رو پیش ما برگردون؛ پس بهترین خبر دنیا بود.
آتنا لبخندی زد. ایمان پیشانی آتنا را بوسید و از اتاق بیرون رفت. آتنا باز هم در مبل فرو رفت. تصویر آرش که غرق در خون بود، از جلوی چشمش کنار نمی‌رفت. حالش اما بهتر بود. خبر بازگشت احسان بیش از مرگ آرش او را دگرگون کرده بود. نمی‌خواست که احسان بازگردد و نمی‌دانست چطور این اعتراضش را به دیگران بفهماند! تا شام چیزی نمانده بود. حلما نیز به سالن پایین رفته‌بود و آتنا در سوئیت تنها بود. با هر بدبختی بود از جایش برخواست و تیشرت و شلوار تیم ملی را پوشید و به طبقه اول رفت.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    آخرین نفری که به جمع پیوست آتنا بود. تمام اعضای هفت گروه در پایین هتل حضور داشتند. رامین با دیدن آتنا سریع به سمتش رفت و با نگرانی پرسید:
    -خوبی؟
    آتنا آهی کشید:
    - بعد از سه روز مجبورم کردن از اتاق بیام بیرون. خودت چی فکر می‌کنی؟
    رامین لبخندی زد:
    - همین که می‌تونی غر بزنی یعنی حالت خوبه.
    آتنا لبخندی زد و هر دو به سمت میز بزرگی که برای شام تدارک دیده بودند رفتند و کنار هم نشستند. آتنا پوفی کشید:
    - یعنی خبرش مثل خبر قبلی باشه ها همین میز رو روی سر ایمان خرد می‌کنم!
    رامین خندید:
    - اون بدبخت چی کار است؟
    آتنا شانه بالا انداخت:
    - قدیما سر پیام رسان ها رو می بریدن تا برای بقیه درس عبرت بشه.
    حلما به جمعشان پیوست و کنار آتنا نشست. رامین بی مقدمه گفت:
    - دختر عموت می‌خواد سر دوست پسرت رو ببره!
    حلما با تعجب گفت:
    - چرا؟
    آتنا شانه‌ای بالا انداخت:
    -گفتم که به خبر بستگی داره.
    رفتن ایمان پشت میکروفون باعث شد تا بحث شان نیمه تمام بماند. ایمان شروع به صحبت کرد:
    - سلام عرض می کنم به تمام اعضای کمپ تیم ملی فوتبال ایران ما الان نزدیک به دو ماهه که توی کمپ استقرار داریم و همون‌طور که می‌دونید اردوهای تیم های ملی آغاز شده.
    آتنا زیر لب زمزمه کرد:
    -ما نریم. ما نریم. ما نریم.
    ایمان پس از مکث کوتاهی گفت:
    - اولین اردوی تیم ملی برای ما میزبانی تیم ملی آلمان در کمپه!
    آتنا با صدای بلندی گفت:
    - یس!
    همه سرها به سمت آتنا برگشت. آتنا که تازه فهمیده بود چه کار کرده است دستش را بالا آورد و گفت:
    - ببخشید!
    ایمان سری تکان داد و گفت:
    - هفته دیگه تمام اعضای تیم ملی آلمان میان این‌جا و توی هتل میهمانان مستقر می‌شن. یک مسئله ای که همتون باید بدونید اینه که از این به بعد بازی های ملی با رویکرد دوتا تیم ارزیابی می‌شن. یعنی یه نیمه تیم مردان و یک نیمه تیم زنان بازی می‌کنن. می‌دونم پیچیده‌ و عجیبه ولی خودتون در طول بازی های دوستانه یاد می‌گیرید. ممنونم از توجهتون بفرمایید شام.
    آتنا آرام گفت:
    - مثل اینکه قراره زنده بمونه!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    حلما و رامین خندیدند. شام را آوردند و همگی شروع به خوردن غذا کردند. تمام مدت حواس آتنا به علیرضا بود، که تمام سعی‌اش را می‌کرد تا از آتنا دوری کند. آتنا می‌توانست حدس بزنند که علیرضا خودش را مقصر اتفاقات می‌دانست. در حالی که آتنا به هیچ وجه علیرضا را مقصر نمی‌دانست. این‌که یک نفر شخص دیگری را کشته بود، آتنا به صورت اتفاقی در آن‌جا حضور داشت، به هیچ‌وجه تقصیر علیرضا نبود. بعد از اتمام شام علیرضا به بیرون از هتل رفت. ماندن در آن فضا برایش قابل تحمل نبود. آتنا هم سریع برخواست و دنبالش راه افتادعلیرضا روی یکی از نیمکت های جلوی هتل نشست. آتنا هم رفت و کنارش نشست. علیرضا با دیدن آتنا تعجب کرد؛ اما چیزی نگفت. آتنا نفس عمیقی کشید و گفت:
    -شش سال پیش، یه روز رفته بودم اداره پیش آرین. باهاش کار داشتم. وقتی وارد اتاق شدم یه پسر رو اون‌جا دیدم. همکار آرین بود. باهم دیگه کار می‌کردن. تا آرین بیاد با همدیگه آشنا شدیم. اسمش احسان بود. احسان رستمی! زیاد طول نکشید که با هم وارد یه رابـ ـطه شدیم. تمام یک سال رو با هم بودیم. رابطمون جوری بود که هیچ وقت فکر نمی‌کردم بشه بدون او زندگی کرد. از اون رابـ ـطه‌هایی که فکر می‌کنی تا ابد با همید. یک شب وقتی داشتیم از شام برمی‌گشتیم یه سری حرف های عجیب غریب زد و رفت. بعد از اون شب تا هفته ندیدمش. همش بهونه می‌آورد و دوری می‌کرد. تا این که یه روز آرین اومد و گفت که احسان از ایران رفته! بدون هیچ توضیحی! بدون هیچ حرفی! رفته بود و من رو هاج و واج گذاشته بود.
    آهی کشید:
    -به هر حال از اون روز به بعد دیگه ندیدمش. روز قبل از جشن آرین گفت که احسان داره بر می‌گرده. دلیل اصلی که باهاتون به جشن اومدم همین بود.
    علیرضا با شرمندگی گفت:
    - متاسفم. تقصیر من بود!
    آتنا به سمت علیرضا برگشت و گفت:
    -این‌ها را گفتم که بدونی سه روز فکرم مشغول چی بوده! در ضمن...
    نگاهی به علیرضا کرد:
    - تو دوست منی. حق نداری به خاطر چیزی که هیچ نقشی درش نداشتی خودت رو مقصر بدونی.
    علیرضا هم با آتنا نگاه کرد. هر دو لبخند زدند و دقایقی را در همان نیمکت در سکوت نشستند. مدتی گذشت که هر دو از جایشان برخواستند. آتنا به داخل هتل رفت و علیرضا ماند تا به تانیا زنگ بزند و از احوال او با خبر شود. با او تماس گرفت. شماره‌ای از او داشت که برای موارد ضروری از آن استفاده می‌کردند. بعد از چند بوق تانیا پاسخ داد:
    -بله؟
    علیرضا نگرانش بود. پرسید:
    -خوبی؟
    تانیا نفس عمیقی کشید:
    -آره!
    علیرضا یقیین داشت که هیچ‌کدام از این کارها را تانیا انجام نداده‌است و شخصی پشت او مخفی شده‌است. آرام گفت:
    -هر جا قایم شدی، تا وقتی که مدرکی پیدا نکردی برنگرد!
    باز هم صدای نفس‌های تانیا آمد:
    -نمی‌خوای بپرسی کار من بوده یا نه؟
    -نه!
    تانیا لبخند زد:
    -ممنونم!
    -مراقب خودت باش!
    آهی کشید:
    -هستم!
    علیرضا گفت:
    -من باید برم!
    - خداحافظ!
    تلفن قطع شد. نونا که روبه‌روی تانیا نشسته بود گفت:
    -فکر می‌کردم فقط من اون خط امن رو دارم.
    تانیا با اطمینان گفت:
    - من به علیرضا اعتماد دارم.
    نونا سری تکان داد. یارا را روشن کردند. تصاویری که آرش به دست آورده‌بود را مقابلشان دیدند. تانیا با بهت گفت:
    -هولی شت!
    نونا دستی بر روی صورتش کشید و گفت:
    -همه این کارها رو باران کرده؟
    سری تکان داد:
    -خوبه!
    مدارک روبه‌رویشان نشان می‌داد که باران به صورتی که هیچ‌کدامشان انتظار نداشتند، تمام این کارها را سامان داده‌بود. تانیا نفس عمیقی کشید:
    -نگار برگشته؟
    نونا سری تکان داد.
    -فردا توی کافه باهاش قرار داری!
    -خودش می‌دونه؟
    نونا سری به چپ و راست تکان داد. پس از چند ثانیه سکوت تانیا ناگهان گفت:
    -نکنه...
    نونا کنجکاوانه نگاهش کرد. تانیا ادامه داد:
    -نکنه پشت حمله به من هم باران بوده!
    نونا نفس عمیقی کشید:
    -تا این حد پیش رفته یعنی؟
    -مردی که دوست داشته رو کشته، خودت ببین تا کجا پیش رفته!
    دیگر چیزی نگفتند و به مدارک روبه‌رویشان زل زدند.

     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    صبح روز بعد، تانیا به کافه‌ای نگار در آن بود رفت. وارد رستوران شد. کلاه پهلوی لبه بلندی را بر سر گذاشته بود. موهای بلندش را باز گذاشته بود و ترکیب این‌دو به خوبی صورتش را مخفی کرده بود. نونا برایش محل حضور نگار را ارسال کرده بود. رفت روی میزی که نگار نشسته بود روبه‌روی نگار نشست. نگار با دیدنش بابهت گفت:
    - تانیا؟
    تانیا مانتو بلند رزشکی رنگی که به رنگ کلاهش بود را به تن کرده بود. تیپش برای سفر مستقیم به پاریس بسیار مناسب بود. به نگار نگاه کرد و گفت:
    - فکر کرده بودی تمام بلاهایی که سرت اومده تقصیر قائم مقامی ها بود.
    نگار هیچ چیز نگفت. به تازگی از اسپانیا بازگشته بود. تانیا پرونده‌ای را روی میز گذاشت. نگار پرونده را برداشت. تانیا با لحن متقاعد کننده‌ای گفت:
    - این پرونده نشون می‌ده که بعد از تصادف بچه سقط شده و هیچ وقت به دنیا نیومده.
    نگار با بهت گفت:
    -ولی...
    تانیا به میان حرفش پرید:
    -ولی بهت گفتن که بچه توی یکی از مراسم ها بوده!
    نگار سری تکان داد. تانیا کمی به سمت میز متمایل شد:
    -تو برای قائم مقامی ها کار می‌کردی. هشت سال توی تشکیلات بودی. یک دفعه همه چیز به رو هم زدی و خواستی که از تشکیلات خارج بشی. خودتم خوب می‌دونی چرا اون بلا سرت اومد.
    نگار نفس عمیق کشید:
    - چرا بهم گفتن که بچه توی یکی از مراسم ها بوده؟
    تانیا با بی‌تفاوتی گفت:
    - برای این‌که ازت استفاده کنن!
    نگار به پشتی صندلی تکیه داد. تانیا به نگار نگاه کرد و با لحن متقاعد کننده‌ای گفت:
    - دیگه وقتشه که این انتقام رو کنار بذاری.
    نگار دستی به روی صورتش کشید:
    -تمام این دو سال هر روز و هر شب به فکر انتقام بودم. می‌خواستم انتقام چیزی رو بگیرم که اصلا وجود نداشت. اگر این انتقام نباشه؛ چه چیزی برای زندگی کردن برام می‌مونه؟
    تانیا نفس عمیقی کشید. لبخند مصنوعی زد و گفت:
    - می‌دونی که شوهرت هنوزم هست؟ مگه نباید تنها چیزی باشه که می‌خوای؟
    نگار سری به چپ و راست تکان داد و گفت:
    - شاید من رو فراموش کرده باشه.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    تانیا که از این صحبت‌ها خسته شده بود گفت:
    - به امتحانش می ارزه. برو دنبال زندگیت. انتقام رو بسپار به کسایی که دلیل واقعی برای این کار دارند.
    به پشتی صندلی تکیه داد:
    - یه سوالی ازت دارم.
    باران نگاهش کرد. تانیا پرسید:
    -پشت حمله به من باران بوده؟
    حالت چهره نگار عوض شد. تانیا ابرویی بالا انداخت.
    -پس بوده!
    نگار خواست انکار کند که تانیا مهلت نداد و از جایش بلند شد و رفت. از این صحبت‌ها متنفر بود اما این‌که بتواند خطری را دفع کند؛ خوشحالش می‌کرد. نگار خطر بالقوه بود که هر لحظه ممکن بود به آن‌ها حمله کند. تانیا این خطر بالقوه را خنثی کرده بود. با خیال راحت به سمت خانه امنش رفت. تنها یک کار باقی مانده بود و آن هم لو دادن قاتل واقعی بود. مدارک را آماده کرده بود و منتظر زمان مناسب برای رو کردن مدارک بود. درب خانه را باز کرد. کلاهش را از سرش برداشت. وارد خانه شد. کیفش را روی مبل انداخت. خسته بود اما وقتی برای استراحت نداشت. سرش را که بالا آورد شخصی را دید که روی مبل نشسته و اسلحه را به سمت تانیا نشانه گرفته است. تانیا نفس عمیقی کشید:
    - امیر!
    امیر که اخم بزرگی روی صورتش نقش بسته بود. گفت:
    - اسلحت رو دربیار بنداز بره.
    تانیا به آرامی اسلحه را درآورد و به سمت دیگری انداخت. امیر گفت:
    - چاقوی روی موچ پات رو هم در بیار.
    تانیا به آرامی خم شد و چاقو را هم درآورد. امیر با عصبانیت گفت:
    - تمام این سه روز هر دقیقه و هر ثانیه داشتم به این فکر می‌کردم که وقتی پیدات کنم باید چیکار کنم.
    تانیا به امیر نگاه کرد:
    - اگر فکر می‌کنی کار من بود شلیک کن.
    امیر خنده عصبی کرد:
    - بهت شلیک بکنم؟ به همین راحتی؟ تو آرش رو کشتی! توی عوضی آرش رو کشتی! فکر کردی به همین راحتی می‌تونی قسر در بری؟ با یه تیر خوردن؟
    تانیا نفس عمیقی کشید:
    -کار من نبوده!
    امیر دوباره خندید:
    - همون یک بار که باورت کردم برام بسته. اعتماد من بهت باعث شد که تو بهترین دوستم رو بکشی!
    تانیا می‌دانست امیر به هیچ وجه حرف او را باور نمی‌کند. پرسید:
    -الان می‌خوای چیکار کنی؟
    امیر از جایش برخاست. روبه تانیا ایستاد. هنوز هم اسلحه را به روی تانیا نشانه گرفته بود. به صورت تانیا نگاه کرد و گفت:
    - سوال خوبیه! می‌دونی بهترین کار چیه؟
    تانیا پرسید:
    - چیه؟
    امیر پوزخندی زد:
    -می‌دمت دست‌ هادود! اون الان از همه کفری تره!
    به صورت تانیا نگاه کرد:
    -شاید این دفعه بتونه رسم رو کامل کنه!
    تانیا با بهت به امیر نگاه کرد. پوزخند امیر پررنگ‌تر شد:
    - همون‌طور که نجاتت دادم همونطوری هم به دام می‌ندازمت.
    بهت تانیا به عصبانیت تبدیل شد. ضربه محکمی به میان دو پای امیر زد و با یه حرکت سریع اسلحه را از دست او ربود‌. با عصبانیت فریاد زد:
    -من آرش رو نکشتم!
    باز هم ضربان قلبش بالارفته بود و نفس‌هایش منقطع شده بود. حالت‌هایی که فقط این چند وقت به او دست می‌دادند. امیر کمی دردش کم شده بود. خواست به سمت تانیا هجوم ببرند که تانیا به پای راست امیر شلیک کرد و مانع او شد. سریع از خانه بیرون رفت. می‌دانست که امیر تنها نیست. بنابراین از پله های اضطراری ساختمان به سمت ماشینش رفت. سوار ماشین شد و حرکت کرد. با باراد تماس گرفت. با خوردن اولین بوق باراد جواب تلفنش را داد:
    -الو تانیا کجایی؟
    تانیا تند گفت:
    - یه آمبولانس به این لوکیشنی که برات می‌فرستم بفرست. امیر تیر خورده!
    لوکیشن را برای باراد فرستاد. باراد هم به سرعت آمبولانس اعزام کرد. از تانیا پرسید:
    - تو الان اونجا هستی؟
    تانیا آرام گفت:
    - نه!
    سکوت کوتاهی کرد و گفت:
    - من آرش رو نکشتم!
    باراد نفس عمیقی کشید:
    -می‌دونم!
    تانیا لبخندی زد. همین که چندنفری هم که او را باور داشتند برایش دل‌گرم‌کننده بود. باراد گفت:
    - مراقب خودت باش.
    تانیا نفس عمیقی کشید:
    - هستم!
    و بعد تماس را قطع کرد. کنترل کردن ضربان قلبش اصلا ساده نبود. هیچ‌گاه در زندگیش دچار چنین حالت‌هایی نمی‌شد. او به راحتی می‌توانست خشم خودش را کنترل کند این‌کار اصلا برایش کار سختی نبود. اما حال کنترل کردنش بسیار سخت بود.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    نونا برایش لوکیشنی را فرستاد. تانیا با سرعت به سمت لوکیشن حرکت کرد. ساختمانی قدیمی خارج از شهر بود. ماشین نونا را در کنار خانه دید. ماشین را پارک کرد و به داخل ساختمان رفت. نونا به سمتش رفت و گفت:
    -خیلی وحشیه!
    تانیا صورتش را جمع کرد و به داخل رفت. فردی که بر رو صندلی بود، فریاد کشید:
    -کمک! کمک!
    دست و پایش را به صندلی بسته بودند. دیوار سفید رگ روبه‌رویش تنها منظره‌ای بود که می‌توانست ببیند. به جز پنجره کوچکی که در سمت راستش بود، دیگر نور هیچ راه نفوذی نداشت. تمام زورش را می‌زد تا خودش را رها کند؛ اما نمی‌توانست. صدای کشیده شدن صندلی روی زمین آمد. نمی‌توانست سرش را برگرداند. صدای صندلی هر لحظه نزدیکتر می‌شد. با عصبانیت فریاد زد:
    - می‌دونی من کی هستم؟ من باران قائم‌مقامی‌ام! تا چند ساعت دیگه کل تهران دنبالم می‌گردن.
    صدای خنده‌ای آمد:
    - واقعا خودت را انقدر مهم می‌دونی؟
    باران با بهت گفت:
    - تانیا؟
    تانیا صندلی‌ را جلوی باران گذاشت و رو به‌رویش نشست. پوزخندی زد:
    -خودت رو خیلی جدی گرفتی، دخترعمو!
    باران با عصبانیت به تانیا نگاه می‌کرد. تانیا‌ گفت:
    - ارزشش رو داشت؟ آرش رو کشتی! کسی که دوست داشتی رو کشتی! برای چی؟
    باران فریاد زد:
    - خفه شو! تو هیچی نمی‌دونی!
    تانیا چند بار سر تکان داد:
    - خیلی خوب روشنم کن!
    باران به تانیا نگاه کرد:
    - تو هیچ وقت نمی‌فهمی. نمی‌تونی بفهمی!
    تانیا کمی سرش را کج کرد:
    - چرا نمی‌تونم بفهمم؟
    باران پوزخندی زد:
    - چند نفر به خاطر اجرای رسومات ما کشته شدن؟ چند نفر زندگی هاشون از بین رفت؟ چند تا بچه کشته شدن؟ یکی باید جلوی اون‌ها رو بگیره. یکی باید یه کاری بکنه.
    تانیا ابرویی بالا انداخت. صحبت‌های کلیشه‌ای باران اعصابش را به هم می‌ریخت. حرکات چریکی برای تغییر وضعیت بسیار از نظرش مضحک بود. با لحن تحقیر کننده‌ای گفت:
    - و تو، پرنسس خانواده قائم‌مقامی می‌خوای جلوی اون‌ها رو بگیری؟ تو خودت عضوی از این سیستمی. کاریش نمی‌تونی بکنی!
    پوزخنده باران پررنگ‌تر شد:
    - هیچ وقت نمی‌فهمی! تو پونزده سال نبودی. من بودم که هر سال مجبور بود ده‌ها مراسم احمقانه رو تحمل کنه. تمام این سال‌ها من بودنم که باید نابودی کلی خانواده رو می‌دیدم. باید کشته شدن آدم‌ها رو برای اجرای رسوم هامون می‌دیدم.
    تانیا هم پوزخندی زد:
    - اگر اینقدر مصممی چرا پشت من قایم شدی؟ چرا با همین روحیه ای شورشی که داری، نمی‌ری جلوی هادود وایستی؟
    باران به تانیا نگاه کرد:
    - می‌دونی چقدر سخته که همه این کارها رو به تنهایی انجام بدی؟ می‌دونی اجیر کردن چند نفر واسه این کار چقدر سخته؟
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    تانیا عصبی خندید:
    - این حرفا رو می‌زنی که دلم به حالت بسوزه؟
    به سمت باران متمایل شد:
    - برای من این چرت و پرت‌ها هیچ اهمیتی نداره!
    به پشتی صندلی تکیه داد:
    -قضیه از این قراره. فردا شب سر شام به همه می‌گی که این اتفاق‌ها کار تو بوده!
    باران پوزخند صداداری زد:
    - چرا فکر می‌کنی این کار رو می‌کنم؟
    تانیا چند بار سر تکان داد:
    - چون اگر تو این کارو نکنی من انجامش می‌دم!
    باران خندید:
    -هیچ‌کس حرفت رو باور نمی‌کنه. همون جوری که خودت گفتی من پرنسس خانواده‌ام. هیچکس باور نمی‌کنه من بتونم این کار رو انجام بدم.در ضمن...
    به تانیا نگاه کرد:
    - فکر کردی بین من و تو، اعضای خانواده کی رو انتخاب می کنن؟
    دوباره خندید:
    - هیچ‌کس توی خانواده طرف تو رو نمی‌گیره! هادود بابای منه! ثریا بیشتر از اینکه با تو باشه با من بوده. باراد برادر منه. و امیر؟ امیر ازت متنفره!
    تانیا نفس عمیقی کشید. تک‌تک صحبت‌های باران درست بود. مگر غیر از این بود که امیر بدون هیچ درنگی تانیا را مقصر جریانات شناخته بود. مگر غیر از این بود که هادود تمام تهران را به دنبال تانیا فرستاده بود؟ حتی باراد هم که او را مقصر نمی‌دانست باز هم در میان انتخاب تانیا و باران، باران را انتخاب می‌کرد. سر تکان داد و گفت:
    -خیلی خب. حرفم رو باور نمی‌کنن. تو هم بهشون نمی‌گی!
    چاقویش را درآورد. پشت باران ایستاد. ضامن چاقو را کشید. چاقو را بالا آورد و گفت:
    - چاره دیگه‌ای نمی‌مونه!
    چاقو را در ران پای باران فرو کرد. باران از درد فریاد کشید. خون از کنار زخم بیرون آمد. تانیا کنار گوش باران گفت:
    -یا خودت بهشون می‌گی! یا من یه کاری می‌کنم که بهشون بگی! فهمیدی؟
    باران پاسخی نداد .تانیا چاقو را در زخم چرخاند. باران فریاد دیگری کشید. خون قطره قطره به روی زمین می‌چکید. تانیا فریاد زد:
    -فهمیدی؟
    باران چند بار سر تکان داد:
    -آره! آره! فهمیدم.
    تانیا سری تکان داد و گفت:
    -خوبه!
    و رفت. نونا دم در منتظر بود. چند بار سر تکان داد و گفت:
    -نمایش خوبی بودش!
    تانیا نفس عمیقی کشید و گفت:
    -نذار صورتت رو ببینه. آزادش کنید و مطمئن بشید به عمارت می‌ره!
    نونا سر تکان داد. تانیا دستمالی برداشت؛ تا خون روی دستش را پاک کند. دستمال را همان‌جا رها کرد و به بیرون رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***
    سوار ماشین شدند. حلما پرسید:
    - کجا می‌ریم؟
    ایمان لبخندی زد:
    -سینما!
    حلما با تعجب پرسید:
    - سینما؟ تو می‌خوای بری سینما؟
    ایمان ابرویی بالا انداخت و گفت:
    -مگه من چمه؟
    حلما شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - چیزیت نیست، فقط اگه مردم تو رو ببینن تمام مدت مشغول امضا دادن و سلفی گرفتنی.
    ایمان خندید:
    -خیالت راحت. براش راه حل برای پیدا کردم.
    حلما ابرویی بالا انداخت:
    - ببینیم و تعریف کنیم.
    ایمان با لبخند سری تکان داد و راه افتاد. حلما آرام ترین فرد خانواده آماری محسوب می‌شد. در مقایسه با ثنا که پلیس شده بود و آتنا فوتبالیست بود؛ حلما یکی از آسان ترین شغل های ممکن را انتخاب کرده بود. خودش این‌گونه می‌خواست. زندگی آرام و به دور از دغدغه. از ثنا و آتنا کوچک‌تر بود، اما رویاهای آن‌دو را نداشت. دوست داشت در گوشه‌ای از دنیا در آرامش زندگی کند. اما نام خانوادگی اش این اجازه را نمی‌داد. خانواده‌اش یکی از معروفترین خانواده‌های ایران بود. همین به او اجازه نمی داد تا زندگی رویایی‌اش را تشکیل دهد. اما به هر حال او به نسبت به بقیه افراد خانواده زندگی آرام تری داشت. نگاهی به بیرون انداخت. خورشید کم کم در حال وداع بود و جایش را به ماه می‌داد. تاکسی‌های هوایی، برج‌های سر به فلک کشیده، اتوبان‌های طبقانی ، چشم اندازی از تهران بودند. تهران سومین پایتخت پیشرفته جهان بود. سرویس حمل و نقل فعال و هوشمندی داشت. تمام جاده‌ها مجهز به خشک‌کن‌های برف و باران بوده‌است. ماشین ایستاد. حلما اول یک نگاه به ایمان و به بعد نگاهی به بیرون انداخت. ایمان او را به یک سینمای ماشینی آورده بود. ماشین ها در مقابل پرده بزرگ ایستاده بودند و صدای فیلم را از داخل ماشین می‌شنیدند. حلما لبخندی زد و ایمان نگاه کرد:
    -این خیلی قشنگه!
    ایمان با لبخند به حلما نگاه کرد:
    - خوشحالم که خوشت اومده.
    لبخند حلما پررنگ‌تر شد. این نوع سینماها سال‌ها بود که دیگر وجود نداشتند و پیدا کردنشان بسیار سخت بود. ایمان راه بسیار خوبی برای شناخته‌نشدنش پیدا کرده بود. بعد از چند ثانیه پرسید:
    - چه فیلمیه؟
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ایمان همان‌طور که خیره به حلما نگاه می‌کرد، گفت:
    - توی سینمای قدیمی باید فیلم قدیمی دید.
    حلما با لبخند پرسید:
    - چی؟
    ایمان به صفحه نمایش نگاه کرد و گفت:
    - لالالند.
    حلما با ذوق خندید:
    - من هیچ وقت این فیلم رو ندیدم.
    ایمان صندلی‌ها را تنظیم کرد:
    - خوبه!
    بعد از گذشت چند دقیقه فیلم آغاز شد. عاشقانه موزیکال که سی سال پیش نسبت به زمان خود تمی قدیمی داشت. در آن زمان کسی فیلم های سی سال گذشته را نمی‌دید. مگر خود خوره فیلم ها بوده باشد. نه حلما و نه ایمان هیچکدام این‌‌گونه نبودند. فیلم داستان عشق دو نفر که رویاهایشان مانع از رسیدن آن دو به هم شد بود و آن‌دو را از هم جدا کرده بود. وقتی فیلم تمام شد؛ حلما که هنوز به پرده نمایش نگاه می‌کرد، گفت:
    - مگه رویاهای آدم چقدر اهمیت داره که آدم به خاطرشون از کسی که دوست داره بگذره؟
    ایمان نگاهی به حلما کرد و گفت:
    - برای خیلی‌ها رویاها مهم‌تر از احساساتن.
    حلما به ایمان نگاه کرد:
    - به نظر من هیچ چیز مهم‌تر از احساسات نیست. مگه آدم چقدر عمر می‌کنه، که به دنبال کارهای سخت بره؟
    ایمان به حلما نگاه کرد:
    - کارهای سخت؟
    حلما سری تکان داد:
    - تا زمانی که سقفی بالا سر آدم باشه. پولی تو جیبش باشه و کنار کسی باشه که واقعا دوسش داره دیگه چی می‌خواد؟ چرا باید اینقدر زندگی رو سخت بگیره؟ چرا باید به کارهای سخت دست بزنه؟
    ایمان پرسید:
    - یعنی می‌گی اگر آدم عشقش کنارش باشه لازم نیست که آرزویی داشته باشه؟
    حلما سری تکان داد:
    -مگه همه زندگی به عشق نیست؟
    ایمان چند ثانیه سکوت کرد و گفت:
    - شاید!
    خیره به حلما نگاه کرد:
    - می‌دونی من چی از این فیلم فهمیدم؟
    حلما پرسید:
    - چی؟
    ایمان نفس عمیقی کشید:
    - این‌که تو عشق باید بدون توجه به آخرش زندگی کنیم. مهم نیست چی می‌شه. مهم اینه که توی لحظه زندگی کنیم.
    حلما لبخندی زد:
    -خوبه! این خیلی خوبه.
    ایمان با لبخند ماشین را روشن کرد و به سمت کمپ راه افتاد. در میانه راه آتنا به حلما زنگ زد. حلما پاسخ داد:
    - بله؟
    آتنا گفت:
    - کدوم گوری هستی؟
    حلما گفت:
    - با ایمان بیرونم.
    - من دارم می‌رم پیش علیرضا و رامین.
    حلما با تعجب پرسید:
    -پیش علیرضا و رامین؟
    ایمان به حلما نگاه کرد. دیگر میزان حساسیتش به این مسئله بسیار زیاد شده بود. توان تحمل این‌همه صمیمیت آتنا با علیرضا و رامین را نداشت. آتنا جواب داد:
    - آره می‌رم گیم بزنم.
    حلما بابی‌تفاوتی گفت:
    - باشه!
    و تماس را قطع کرد. ایمان پرسید:
    -چی می‌گفت؟
    حلما شانه بالا انداخت:
    - داره می‌ره اتاق رامین و علیرضا با هم گیم بزنن.
    اخم ایمان درهم رفت. حلما سرزنش‌گرانه پرسید:
    -چی شده؟
    ایمان با کلافگی گفت:
    - ما می‌خوایم بریم تفریح و بازی کنیم کلی بهونه میاره ولی با رامین علیرضا خودش می‌ره باهاشون.
    حلما بی تفاوت گفت:
    - خب دوستاش با داداشاش فرق می‌کنن دیگه.
    ایمان نگاه چپی به حلما انداخت:
    - خیلی واضح به من و آرین گفت اگر فرصتش پیش بیاد دوباره می‌رم.
    حلما سری تکان داد و خندید:
    - حقتون بود. دختره بیست و پنج سالشه تمام این سال‌ها بهش زور گفتید. بالاخره صداش در می‌اومد دیگه!
    ایمان به حلما نگاه کرد. حلما شانه‌ای بالا انداخت. ایمان سری به نشانه تاسف تکان داد و چیزی نگفت.
     

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***

    ماشین را جلوی عمارت نگه داشت. نفس عمیقی کشید. احساس می‌کرد باز هم آن تنگی نفس و ضربان قلب بالا به سراغش آمده. نفس عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد. نگهبان های جلوی درب با دیدن تانیا سریع به سمتش رفتند. تانیا دستانش را به علامت تسلیم بالا برد. نگهبان‌ها او را محاصره کردند. گویی بزرگ‌ترین تروریست قرن را گرفته‌اند. یکی از نگهبان‌ها به داخل بی‌سیم زد، تا آنان را از حضور تانیا باخبر کنند. امیر با شنیدن خبر سریع خودش را رساند. به لطف وجود دکترهای ماهر و تکنولوژی روند بهبود زخم پایش تسریع شده بود. با سرعت به نزد آنان آمده بود. با دیدن تانیا نزدیکش شد و گفت:
    - با پای خودت توی دهن شیر اومدی.
    تانیا پوزخندی زد:
    - مگه امشب شام خانوادگی نداریم؟
    امیر با عصبانیت نگاهش کرد:
    - تو هیچ جایی توی خانواده نداری. تو به ما خــ ـیانـت کردی .
    تانیا چند قدم به سمت امیر برداشت و گفت:
    - فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشی!
    و بعد از کنار امیر رد شد و وارد باغ عمارت شد. با رسیدن به درب عمارت کمی مکث کرد. دقیق نمی‌دانست چه چیزی در انتظارش است. نفس عمیقی کشید. می‌دانست با وارد شدنش به داخل عمارت کسی طرف او را نمی‌گیرد. حق با باران بود! هیچ کس بین باران و تانیا، تانیا را انتخاب نمی‌کرد. تانیا حتی در خانواده‌اش هم تنها بود. نفس عمیق دیگری کشید. امیر هم کنارش ایستاد. نگاهی به امیر انداخت. خشمگین بود. پوزخندی زد و وارد عمارت شد. اعضای خانواده در سالن طلاکوب منتظرش بودند. امیر هم پشت سرش وارد شد. هادود با دیدنش با عصبانیت به سمتش رفت:
    -چطور جرات کردی؟
    تانیا چیزی نگفت. نگاهی به سالن انداخت به جز باراد بقیه بودند. هادود با عصبانیت گفت:
    -بهت گفته بودم اگر تو پشت این قضایا باشی چه بلایی سرت میاد.
    تانیا نفس عمیقی بکشید و در چشمان هادود نگاه کرد:
    - من آرش رو نکشتم!
    هادود خندید:
    -و من باید حرفات رو باور کنم؟
    تانیا به هادود نگاه کرد و گفت:
    - من هیچ وقت به هیچ کدومتون دروغ نگفتم!
    هادود دوباره خندید:
    -اگر کار تو نبوده پس کار کی بوده؟
    تانیا نگاهی به باران انداخت. باران که از جانب‌داری هادود مطمئن بود، پوزخندی به تانیا زد. تانیا فهمید که باران قرار نیست به کارهایی که کرده است اقرار کند. رو به هادود گفت:
    -بدون هیچ مدرکی می‌خواید من رو متهم کنید.
    پوزخندی زد:
    -بدون هیچ شک و تردیدی؟
    رو به امیر کرد و دوباره پرسید:
    - بدون هیچ شک و تردیدی؟
    امیر چند قدم به تانیا نزدیک شد و گفت:
    -تو آرش رو کشتی! بدون هیچ شک و تردیدی!
    تانیا چند بار سر تکان داد و زمزمه کرد:
    - بدون هیچ شک و تردیدی!
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا