کامل شده رمان سرنوشت مرا بازی داد | The unbornکاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان؟؟

  • عالیـــه

    رای: 57 50.4%
  • خوبـــه

    رای: 21 18.6%
  • مبتونست بهتر باشه

    رای: 14 12.4%
  • بـــده

    رای: 4 3.5%
  • دوست دارید پایان رمان چطوری باشه؟

    رای: 2 1.8%
  • تلخ

    رای: 3 2.7%
  • باز

    رای: 2 1.8%
  • خوش

    رای: 42 37.2%

  • مجموع رای دهندگان
    113
وضعیت
موضوع بسته شده است.

The unborn

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/15
ارسالی ها
7,006
امتیاز واکنش
49,906
امتیاز
1,221
محل سکونت
سومین سیاره خورشیدی!
***
سیگار لایتش را روی لب‌هایش گذاشت و سعی کرد ذهنش را از اتفاقات این روزها، پاک کند. غرق سیگارش بود و ساختمان‌های تجاریِ روبه‌رویش را با میـ*ـل نگاه می‌کرد که ناگهان در به شدت باز شد؛ هم‌زمان با پخش شدن صدایِ در و دیوار، صدای هاشم هم به گوش سودابه رسید:
- شنیدم می‌خوای با اون بدبخت چی‌کار کنی!
سودابه همان‌طور که به سیگارش پک می‌زد گفت:
- بدبخت منم، نه اون.
هاشم به طرف او را رفت تا شاید بتواند سیگار را از دستش بگیرد؛ اما سودابه آن را از روی لبش برداشت و بین انگشت وسط و اشاره‌اش قرار داد و با صدای بلند گفت:
- دستت رو بِکش!
هاشم اخمی کرد، به دیوار تکیه داد و با عصبانیت گفت:
- صد دفعه گفتم این زهرماری رو نکش.
سودابه با آرامش زمزمه کرد:
- حالا نه که تو نمی‌کشی.
هاشم نفسی از روی حرص کشید و همان‌طور که سعی داشت با فندکِ سیاهش، زیرِ سیگار برگ بریده‌اش را روشن کند، جواب داد:
- من با تو فرق دارم.
سودابه پوزخندی زد و به طرف میز برگشت و سیگارش را به وسیله جایگاهِ مخصوصش، خاموش کرد.سپس خودش را روی صندلی چرخ‌دار انداخت و با کنایه گفت:
- فرقت رو بذار دَمِ کوزه آبش رو بخور!
هاشم که از این منطق بچگانه و لجبازی او خسته شده بود، روی یکی از صندلی‌ها نشست و گفت:
- بحثِ ما این نیست سودابه!
- پس چیه؟
- همون دختره، سوگند.
سودابه، ابروهای بورش را جمع کرد و گفت:
- اون بحث دیگه تموم شده، پس دیگه این‌قدر طولش نده که ممکنه اعصابم به‌هم بریزه.
هاشم، این حرف را انکار کرد:
- نه سودابه، تموم نشده؛ اون دختر که گناهی نکرده.
سودابه همان‌طور که به ناخن‌هایش سوهان می‌کشید گفت:
- چرا، کرده؛ گناهش هم این بوده که زرتی اومده وسطِ یکی از بزرگ‌ترین باند‌های پخشِ مواد مخـ ـدر در ایران!
- ولی ناخواسته بوده!
ناخن‌هایش را فوت کرد و دستی به آن کشید و گفت:
- خواسته یا نا خواسته؛ فرقی نمی‌کنه.
هاشم با صدای بلندی رو به همسرش گفت:
- من دارم بهت میگم گناهی نکرده؛ اون وقت تو میگی خواسته یا ناخواسته برات فرقی نداره؟
سودابه که دیگر از این سوال‌ها خسته شده بود، سوهان را به میز زد و بلند گفت:
- هاشم، من یک حرف رو چند بار تکرار نمی‌کنم؛ پلیس‌ها سوگند زمانی رو به تصور این‌که سرگرد مهدوی به دست اون کشته شده، دستگیر کردن. اگه بفهمن که سوگند زمانی، اونی که می‌خوان نیست، می‌افتن دنبال من... و اگه بیفتن دنبال من، این باندِ لعنتی لو میره. تو که نمی‌خوای چنین اتفاقی بیفته! می‌خوای؟
سپس بدون حرف از روی صندلی بلند شد و قصدِ رفتن کرد؛ اما با این جمله‌ی هاشم، ایستاد.
- اگه به هر دلیلی اعدام نشد، اون‌وقت تکلیف چیه؟
سودابه با پوزخندی به سمت او برگشت و با خونسردیِ تمام جواب داد:
- اگه اعدام نشد...
هاشم مبهوت و منتظر به دهان او چشم دوخت، بعد از چند ثانیه جمله‌ی رعب‌آوری از دهان سودابه خارج شد:
- خودم می‌کشمش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    آیین
    سه روز منتظر بودیم تا دکتر مدنی آلمان رو ترک کنن و به ایران برگردن. امیدوار بودیم که بتونیم در این جلسه، به نتایج مطلوب و قابل قبولی برسیم. من در این امر مشتاق‌تر بودم؛ چون در غیر این صورت باید با هزار دردسر، اطلاعات رو از زیر زبون تیمور و فریدون می‌کشیدم.
    با لبخندی که نشان‌گر قدرت بود، از اتاقم خارج شدم و همون‌طور که در طول راه به خودم امید می‌دادم، به پرسنل کلانتری که هر کدوم به کاری مشغول بودن نگاه می‌کردم.
    در زدم و وارد شدم، کلاهم رو برداشتم و به سروان رشادت احترام گذاشتم. بلافاصله به طرف دکتر مدنی رفتم و دست در دستش گذاشتم. می‌خواستیم جلسه رو در اتاق مخصوصش برگزار کنیم؛ اما از اون‌جایی که این جلسه از نوع محرمانه بود، دلیلی برای انجام این کار نداشتیم.
    روی صندلی نشستم و با اشاره‌ی سروان رشادت، رو به دکتر مدنی گفتم:
    - خیلی خوش آمدید آقای دکتر، عذرخواهی می‌کنم که شما رو از آلمان به این‌جا کشوندم.
    دکتر مدنی با لحن جدی گفت:
    - ممنونم ستوان، مشکلی نیست؛ به هر حال باید تا چند روز آینده برمی‌گشتم.
    حرف‌هایی رو که شنیدم تأیید کردم و گفتم:
    - دکتر مدنی، بنده از شما درخواست بازگشت داشتم چون می‌خواستم کاری رو انجام بدم که بدونِ مشورت با شما به هیچ وجه میسر نبود.
    سرش رو تکون داد که ادامه دادم:
    - ما می‌خواستیم اگه امکان داره برای حلِ یک پرونده، از آمپول اعتراف‌گیری استفاده کنیم.
    دکتر مدنی با تعجب پرسید:
    - منظورتون تیوپِنتال هست؟
    سرم رو تکون دادم و با نفس عمیقی جواب دادم:
    - کاملا درسته! ما می‌خوایم برای اعتراف‌گیری از دو نفر از آمپولِ شکنجه یا همون تیوپِنتال استفاده کنیم؛ در همین راستا به کمک و مشاوره‌ی شما نیاز داریم.
    گلویی صاف کرد و گفت:
    - این آمپول ضرری برای بدن نداره، فقط کنترل مغز رو به دست می‌گیره و سطح هوشیاری رو کاهش میده؛ اثرش هم در عرض 3-4 ساعت از بین میره. فقط ممکنه از هر هزار نفر، 1 نفر طیِ اعتراف‌گیری برای این‌که تحت فشاره، از هوش بره و یا مشکلات این چنینی براش به وجود بیاد؛ که اون هم به خاطر ترس و دلهره‌ست.
    به صندلی تکیه داد و دنباله‌ی حرفش رو گرفت:
    - همون‌طور که می‌دونید، زمانی که به یک فرد چنین آمپولی زده میشه، رفتارش تغییر می‌کنه و میشه گفت به یک بچه‌ی 4 ساله تبدیل میشه. به همین علت، ممکنه ترس بهش غلبه کنه و اتفاقاتی از این قبیل بیفته.
    دستم رو جلوی دهانم گرفتم و با شک زمزمه کردم:
    - حالا چه‌طوری این آمپول رو بهشون تزریق کنم که متوجه نشن؟
    دکتر مدنی که انگار متوجه زمزمه‌ام شده بود، گفت:
    - البته میشه از قرصش هم استفاده کرد.
    راه حلی به ذهنم رسید، با خوشحالی گفتم:
    - این قرصی که گفتید، مزه‌ای نداره؟
    جوابش رو شنیدم:
    - به هیچ وجه!
    مشتاقانه سوال کردم:
    - بو، رنگ و کَف؛ هیچی؟
    دکتر مدنی با لبخند جواب داد:
    - هیچی! این قرص در عرض ده ثانیه، بدون این‌که از خودش نشونه‌ای به جا بذاره و یا در طول حَل شدن از خودش عملکردی نشون بده، به راحتی در آب حل میشه.
    با شنیدن این حرف، لبخندی زدم و با خداحافظی از اتاق خارج شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    به یکی از سرباز‌ها اطلاع دادم که مهدی رو به اتاق من بفرسته؛ اما با این‌که 15 دقیقه گذشته، خبری ازش نشده. نفس عمیقی کشیدم و پنجره‌ی اتاق رو باز کردم. تا یک هفته‌ی دیگه، ماهِ تیر جایگزین خرداد می‌شد و ما هم باید به این هوای گرم عادت می‌کردیم. به حیاط کلانتری نگاه می‌کردم که متوجه مهدی شدم، انگار نه انگار که دستور دادم به اتاقم بیاد!
    با صدای بلند مهدی رو صدا زدم:
    - ستوان سلیمانی؟
    تا متوجه من شد، با دستم اشاره کردم که بیاد داخل.
    صدای نه چندان بلندی به گوشم خورد:
    - چاکرِ ستوان، چشم الان میام.
    بعد از چند دقیقه، مهدی وارد اتاق شد. دست به سـ*ـینه گفتم:
    - دیگه می‌ذاشتی شب می‌اومدی برادرِ من!
    خندید:
    - اون‌طوری معطل می‌شدی، و اِلّا به جونِ تو من مشکلی نداشتم!
    با جمله‌ای که از دهانم خارج شد، شدت خنده‌اش بیشتر شد.
    - خیلی بی‌چشم و رویی!
    برگه رو به سمتش گرفتم:
    - بر اساس این حکم، قرص‌هایی به دستت می‌رسه که باید داخل لیوان آبِ اون دو نفر بریزی؛ ولی قبلش حتماً هر کسی رو که به غیر از فریدون و تیمور داخل اون بازداشتگاه هستن، به یک بخش دیگه منتقل می‌کنی.
    به صندلی تکیه دادم و دنباله‌ی حرفم رو گرفتم:
    - می‌ترسم آخرِ سر واسه‌مون دردسری درست بشه.
    دستش رو توی هوا تکونی داد و گفت:
    - بابا چیزی نمیشه، نترس.
    تعجب کردم:
    - مگه تو می‌دونی قضیه از چه قراره؟!
    با حالت لرزشی خندید:
    - نه!
    با خنده گفتم:
    - پس واسه چی الکی فَکِت رو خسته می‌کنی؟ برو به کارت برس.
    با شنیدن این حرف، احترام گذاشت و از اتاق خارج شد.
    قرار بود ساعت 2 عصر، فریدون و تیمور رو به اتاق بازجویی ببرن. بالاخره وقت پادشاهی من، در برابر زبون چرم و نرم تیمور فرا رسید. تا حالا تیمور تازونده، از حالا به بعد هم نوبتِ منه!
    پرونده‌ها رو به دست گرفتم و به سمت اتاق بازجویی رفتم. با سروان رشادت، کارهای پشتیبانی رو هماهنگ کردم و وارد اتاق اصلی شدم. تیمور و فریدون مثل بچه‌ها روی صندلی نشسته بودن و به اطراف نگاه می‌کردن. به محض این‌که پرونده‌ها و اسلحه‌ام رو روی میز گذاشتم، با تعجب بهم نگاه کردن و سریع همون‌طور که روی صندلی نشسته بودن، خودشون رو به عقب کشیدن.
    پوزخندی زدم:
    - ترسیدید؟
    سرهاشون رو با هم تکون دادن، ادامه دادم:
    - این‌که برای شما فقط یک اسباب‌بازی بود!
    اسلحه رو برداشتم و بی‌هوا روی میزِ مخصوصِ مجرمین انداختم.
    صدایی از میکروفنِ سیاهی که به گوشم وصل بود بلند شد:
    - باهاشون با ملایمت رفتار کن ستوان، با ملایمت رفتار کن.
    به صدا توجهی نکردم، می‌خواستم ازشون انتقام بگیرم، انتقام سوگند زمانی رو، انتقام دختری رو که دلم بهم می‌گفت بی‌گناهه. انتقام قلبی که...
    رو به تیمور و فریدون گفتم:
    - شماها دیگه چرا ازش می‌ترسید؟ شماها که با همین اسباب‌بازی روزی چند نفر رو می‌کشتید.
    پاکت مواد رو هم روی میز انداختم:
    - این پاکت رو می‌بینید؟ این همون پاکتیه که شما دو تا، به خوردِ جوون‌های مردم می‌دادید.
    عصبی شده بودم، دست خودم نبود. به تیمور نزدیک شدم و با عصبانیت غریدم:
    - می‌خوام همه چی رو بدونم، چی‌کار کردی که به این روز افتادی؟
    زیر گریه زد:
    - به قرآن... به قرآن من کاری نکردم، رضا گفت بیا بریم تو باند، به خیلی چیزها می‌رسیم. من هم قبول کردم و دست فری رو گرفتم و رفتیم.
    با عجله پرسیدم:
    - رضا کیه؟
    - رفیقمه، منتها کٌشتِش.
    لبم رو گزیدم:
    - کی؟
    با پشتِ دست، اشک‌های درشتِش رو پاک کرد:
    - اون برزویِ نامردِ بی‌معرفت! فکر می‌کرد رضا بهش خــ ـیانـت کرده و از پشت بهش خنجر زده. هر چی هم ما می‌خواستیم از رضا طرف‌داری کنیم، همچین با مشت می‌زد تو دهنمون که اثرش از زدنِ یک سرنگ هم بیشتر بود و طرف تا چند روز بیهوش، گوشه‌ی خونه می‌افتاد.
    کلافه شدم و دستی به موهام کشیدم:
    - خِیله خب، بسه بسه؛ چی قاچاق می‌کردید؟
    - همه چی، از سیگار گرفته تا حشیش و شیشه!
    با شک سعی کردم تیرِ خلاصی رو بزنم:
    - سوگند زمانی کیه؟
    به یک دفعه بغض کرد و هق هقش شروع شد:
    - به خدا من به اون دختره کاری نداشتم، سودابه خانم گفت دخلش رو بیارید. من هر چی بهش می‌گفتم گـ ـناه داره، گوشش بدهکار نبود.
    مشکوک زمزمه کردم:
    - چه‌جوری می‌خواستین دخلش رو بیارید؟
    نفس نفس می‌زد:
    - با...نا...نامــ...
    به یک دفعه شروع به لرزش کرد و بعد از چند ثانیه از هوش رفت. فریدون هم که این صحنه رو دید، زیر گریه زد.
    نفسی از کلافگی کشیدم و از پشت شیشه اشاره کردم مأمورین وارد اتاق بشن، مهدی هم وارد شد. همون‌طور که از جلوش رد می‌شدم، گفتم:
    - هر دوشون بیمارستان لازم شدن!
    صداش رو شنیدم:
    - چیزی هم دستگیرت شد؟
    خندیدم:
    - تا دلت بخواد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    به همراه سروان رشادت، وارد اتاق شدیم. از این پیروزی واقعا خوشحال بودم. پرونده‌ها رو روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم:
    - با این حساب کارمون سخت‌تر شد؛ و همچنین قطعی.
    سروان رشادت حرفم رو تأیید کرد:
    - درسته، حالا همه چی برعکس شد؛ سوگند زمانی آزاد خواهد شد و فریدون و تیمور راهی دادگاه!
    پا رو پا انداختم:
    - و همین‌طور شخصیت دیگه‌ای هم به این پرونده اضافه شد.
    متعجب بهم نگاه کرد که ادامه دادم:
    - بٌرزو! تا به حال ما بر این عقیده بودیم که سوگند زمانی و یا همون سودابه، سر دسته‌ی این گروهه؛ اما الان فهمیدیم که سودابه فقط یک پیش‌مرگه.
    بعد از چند دقیقه قصد رفتن کردم؛ اما با جمله‌ای که از دهان سروان رشادت خارج شد، ایستادم.
    - راستی ستوان، یک تماس هم با دکتر مدنی بگیر و جویایِ حال تیمور و فریدون شو.
    کلاهم رو روی سرم گذاشتم:
    - مطمئن باشید اتفاقی براشون نیوفتاده سروان.
    شنیدم که ستوان گفت:
    - می‌دونم؛ اما از حالشون بی‌خبر نباشیم بهتره.
    لبخندی زدم و با گفتن جمله‌ای که نشان‌گرِ مطیع بودن بود، از اتاق خارج شدم.
    - بله حتما
    با خوشحالی غیرِ قابلِ وصفی وارد اتاق شدم و پشت میز نشستم. بلافاصله ستوان ملکی وارد اتاق شد.
    - با من امری داشتید قربان؟
    سرم رو تکون دادم، برگه رو پر کردم و به طرفش گرفتم:
    - حکمِ آزادی سوگند زمانی!
    با لبخند برگه رو ازم گرفت و احترام گذاشت.
    حدود دو ساعت بعد با دکتر مدنی تماس گرفتم. بعد از دو بار تلاش مجدد، صدای محکمِ دکتر، تو گوشم پیچید:
    - سلام ستوان
    نفس عمیقی کشیدم:
    - سلام دکتر، حالِ شما؟!
    - ممنونم؛ امری داشتید؟
    از روی صندلی بلند شدم:
    - تیمور و فریدون رو دیدید؟
    - بله، چند دقیقه پیش به ملاقاتشون رفتم. فریدون فقط به یک سِرُم برای سرِ حال اومدن نیاز داشت؛ اما تیمور با این‌که بهش سِرُم هم وصل کردیم، به دلیل فشار عصبی و استرسی که بهش وارد شده هنوز بیهوشه.
    - حدسِ شما برای زمان بهوش اومدنش چیه؟
    نفس عمیقی کشید:
    - احتمال میدم که تا 4- 5 ساعت دیگه به هوش بیاد.
    با شنیدن این جمله، تشکری کردم و تماس رو قطع کردم.
    امروز برای من روز خوبی بود.
    روزی که زبون تیمور باز شد. روزی که سوگند زمانی آزاد میشه و قلبم آروم می‌گیره.
    بارها و بارها کلمه‌ی «قلبم» رو تکرار کردم و به صداش گوش کردم، چه‌قدر تند می‌زد!
    توی سرت چی می‌گذره که این‌قدر تند می‌زنی؟ تو وجودت چه چیزی وجود داره که این‌قدر بی‌قراری؟ چرا به دو تا تیله‌ی سیاه حساس شدی؟
    با صدای در، از حال و هوای خودم خارج شدم.
    - بیا تو.
    ملکی وارد شد و با عجله گفت:
    - قربان، این پاکت از لباس سوگند زمانی افتاد.
    اخم کردم و با شک پرسیدم:
    - توش چیه؟
    با کلمه‌ای که شنیدم، قلبم از حرکت ایستاد.
    - مواد مخـ ـدر!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    نفس عمیقی کشیدم، با ترس گفتم:
    - امکان نداره این پاکت برای سوگند زمانی باشه؛ چی هست حالا؟
    پاکت به دست، به طرفم اومد:
    - خودتون ملاحظه کنید قربان.
    با دیدن شیشه، نفس توی سـ*ـینه‌ام حبس شد، شوکه شده بودم:
    - چند گِرَمه؟
    ناراحتی از صورتش می‌بارید:
    - 30 گرم
    نمی‌دونم بغض کرده بودم یا گلوم سنگین شده بود! به صندلی تکیه دادم و نفس نفس زنان به پاکت نگاه کردم:
    - باید با چشم خودم ببینم.
    بلافاصله از روی صندلی بلند شدم و به دنبال ستوان ملکی راه افتادم. سرعتم زیاد بود؛ ولی نه به حدی که دویدن تلقی بشه. ناگهان دست مهدی روی شونه‌ام نشست و صداش به گوشم رسید:
    - کجا با این عجله ستوان؟
    دستش رو به شدت پس زدم:
    - الان وقت سوال کردن نیست مهدی، بعداً برات میگم.
    از پله‌ها پایین اومدیم که با احترام ستوان صیادی مواجه شدیم. به سرعت روی صندلی نشستم و فایل ضبط‌شده توسط دوربین مخفی رو باز کردم. هدفون حصار گوش‌هام شد و چشم‌هام به مانیتور خیره!
    «سوگند زمانی از بازداشتگاه خارج شد و ستوان ملکی با لبخند اون رو به محل خروج هدایت کرد که به یک باره، پاکتی از لباسش روی زمین افتاد. ستوان صیادی پاکت رو برداشت و بلافاصله مانع حرکت خانم زمانی شد. با تعجب به محتوای پاکت نگاه کردن و با اخم و بدون حرف سوگند زمانی رو به بازداشتگاه فرستادن»
    دیگه نخواستم ادامه‌ی فیلم رو ببینم، نمی‌خواستم بیشتر از این صدای شکستن قلبم رو بشنوم. با حالتی که به خاطر ناراحتی زیاد داشتم، محکم هدفون رو روی میز گذاشتم و قصد رفتن کردم که شنیدم.
    - قربان، الان تکلیف سوگند زمانی چیه؟
    نفس کم آورده بودم، با این حال سعی کردم مقتدرانه جوابش رو بدم:
    - تکلیف خانم زمانی معلومه، فعلا توی بازداشتگاه می‌مونه تا بقیه‌ی کارها رو انجام بدیم.
    - پس تیمور و فریدون چی؟
    دست راستم جمع شد:
    - تا چند روز دیگه تکلیف اون‌ها رو هم مشخص می‌کنم؛ فعلا خانم زمانی در اولویت قرار داره.
    خواستم برم؛ اما انگار چیزی رو فراموش کرده بودم:
    - ستوان ملکی، شما سریعاً این قضیه رو به سلیمانی اطلاع بده و بهش بگو سروان رشادت رو بی‌خبر نذاره. فردا هم باید به دادسرا بریم، آماده باشید.
    صدای محکمی رو از پشتِ سر شنیدم.
    - بله حتما قربان، امرِ شما مطاع!
    حالم بد بود، خیلی بدتر از بد!
    اون‌قدر که نمی‌تونستم داد نزنم.
    دل لعنتی‌ام بی‌قرار بود و باید شکایت می‌کرد.
    باید ذهنم آزاد می‌شد، باید فکر می‌کردم. به حال این روزهام... به این حس، به همه چی!
    پس بی‌خیالِ حسِ وظیفه‌شناسی‌ام شدم و بعد از پوشیدن لباس شخصی، کلانتری رو به قصد به دست آوردن آرامش ترک کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    ماشینم رو کنار جاده متوقف کردم، پیاده شدم و محکم در رو بستم. دست به جیب جلو رفتم، جدی بودم؛ اما اخم نداشتم. به آسمون زل زدم، حرف نمی‌زدم، انگار می‌خواستم خودِ خدا حرف‌هام رو از قلبم بخونه. می‌خواستم از سکوتم بفهمه ازش شکایت دارم!
    به ستاره‌ها خیره شدم؛ ستاره‌های بزرگ و کوچک... پرنور و کم‌نور.
    پوزخندی رو لبم نشست و کم کم صورتم از حالت جدی دور شد. دهانم فقط به زمزمه باز شد:
    - خدایا چرا این کار رو کردی؟ می‌دونم هر کاری یه حکمتی داره... ولی حکمت این کار چیه؟ چرا می‌خوای نابودم کنی؟
    به ماشین تکیه دادم، یه جورایی همه‌ی وزنم رو روی اون انداختم. دیگه نخواستم زمزمه کنم، دلم هـ*ـوس فریاد کرده بود:
    - خدایا چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفته؟ آوردیش، حالا می‌خوای ببریش؟ تو سرنوشتی رو برام در نظر گرفتی که نمی‌خوامش. خدایا نمی‌خوامش؛ ولی راضی به رفتنش هم نیستم. می‌شکنم، نابود میشم خدایا.
    عصبی شده بودم، سعی کردم با نفسِ عمیق و بلند از شدت عصبانیتم کم کنم؛ ولی بی‌فایده بود و دوباره این خدا بود که با جون و دل، به فریاد‌های من گوش می‌داد:
    - با سرنوشتی که برام نوشتی می‌جنگم؛ محاله بذارم به مقصدت برسی. حالا می‌بینی!
    با نگاه خشمگینی، سریعاً سوار ماشین شدم و راهِ خونه رو پیش گرفتم.


    ***
    رو به سروان رشادت گفتم:
    - در ضمن، اگه براتون امکان داره یک تماس با سرگرد سجادی بگیرید و پیگیری کنید که می‌تونن خودشون رو برای 4 روز آینده به مشهد برسونن یا خیر؟
    سرش رو تکون داد که بلافاصله صدای مهدی بلند شد:
    - آیین بیا دیگه، این بنده‌ی خدا منتظرته.
    با ناراحتی به دنبال مهدی راه افتادم. مدام با کلافگی دست راستم رو غرق موهای سیاهم می‌کردم.خدایا حالا من بهش چی بگم؟
    بگم دوباره باید گریه‌هات رو از سَر بگیری؟
    بهش بگم دخترش 30 گرم شیشه با خودش حمل کرده و به احتمال 100 درصد، اعدامش می‌کنن؟*
    بگم قلبم لرزیده؟
    پشتِ در اتاق نفس عمیقی کشیدم و با زمزمه‌ی «یا الله» وارد شدم. سرش رو بالا آورد، چشم‌های قهوه‌ایش پر شده بود. حقیقتش خجالت می‌کشیدم، نمی‌دونم چرا! ولی نمی‌تونستم سرم رو پایین نندازم. با شرمندگی پشت میز نشستم. حتی یک خوش آمدِ خشک و خالی هم بهش نگفتم؛ شاید می‌ترسیدم بگم و طلسمِ زبونش بشکنه!
    چند دقیقه به سکوت سپری شد تا اینکه خودش شروع کرد:
    - ستوان، چرا روزه‌ی سکوت گرفتی؟
    لام تا کام حرفی نزدم که ادامه داد:
    - میگم چرا حرفی نمی‌زنی؟
    زمزمه‌وار جواب دادم:
    - خب شما که همه چیز رو می‌دونید!
    دروغ می‌گفتم، می‌دونستم بچه‌ها چیزی بهش نگفتن؛ ولی اصرار داشتم که حرف اصلی رو یکی دیگه بهش بزنه؛ نمی‌خواستم از زبون من بشنوه.
    قطرات اشک صورتش رو نشونه رفتن:
    - نه، من هیچی نمی‌دونم. فقط با من تماس گرفتن و گفتن که سریع خودم رو به کلانتری برسونم.
    کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
    - برای سوگندم اتفاقی افتاده؟
    نمی‌دونستم حرفم رو چه‌طور بزنم که اتفاقی براش نیفته؛ ولی بالاخره با خودم کنار اومدم:
    - دختر شما همین امروز صبح، وقت دادسرا داشت
    شوکه شد:
    - این حرفِ شما چه معنی میده؟
    نفس عمیقی کشیدم و آروم جواب دادم:
    - متاسفانه خانم زمانی 30 گرم شیشه رو با خودشون حمل کردن.
    * در اسفند سال گذشته ( 95/12/22 ) حکم اعدام برای حاملان مواد مخـ ـدر برداشته شد؛ اما این مسئله، حاملان مواد محرک مانند هروئین و شیشه را شامل نشده است. حاملان شیشه و هروئین اگر بیشتر از 30 گرم از این موارد را حمل یا مصرف کنند، به اعدام در ملأ عام محکوم خواهند شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    دست‌هاش رو جلوی دهانش گرفت:
    - باورم نمیشه، باور نمی‌کنم. دخترِ من این کاره نیست!
    می‌خواستم ادای مشاورها رو دربیارم و با قلبی که برای دخترش می‌زنه، باهاش ابراز همدردی کنم؛ اما نه!
    من با خودم قرار گذاشته بودم که با سرنوشتم بجنگم؛ پس این کار رو هم می‌کنم. به یک آن جدی شدم و پاکت رو بهش نشون دادم:
    - این هم پاکتی که از لباس دختر شما افتاده.
    مشخص بود کنترلی روی حرف‌هاش نداره:
    - از کجا معلوم که شما این پاکت رو به دختر من ننداخته باشی؟!
    عصبی نشدم، به هیچ وجه! اما هم‌چنان جدی بودم:
    - این‌که من بخوام به خانم زمانی تهمت بزنم و به قول شما، این پاکت رو بهش بندازم، یک کلاهبرداری به حساب میاد. من هم یکی از افرادی هستم که در حوزه‌ی نیروی انتظامی به هموطنانش خدمت می‌کنه. من وظیفه دارم جلوی کلاهبرداری رو بگیرم و کلاهبردار رو به سزایِ عملش برسونم. حالا به نظر شما، به من میاد که یک کلاهبردار باشم؟
    سرش رو پایین انداخت. ادامه دادم:
    - من مجری قانون هستم خانم، کسی که با جرم و جنایت مبارزه می‌کنه.درست نیست این حرف‌ها رو به یک پلیس بزنید؛ به والله که درست نیست.
    همون‌طور که اشک‌های درشتش رو پاک می‌کرد، سرش رو بالا آورد:
    - می‌دونم، به مولا شرمنده‌ام؛ درک این مطلب خیلی برام سخته؛ ولی باور کنید دختر من چنین کاری نمی‌کنه.
    از روی صندلی بلند شدم و دست به جیب به طرف پنجره رفتم:
    - این حرف شماست خانم افشار، قانون چیزِ دیگه‌ای میگه.
    خانم افشار هم با زمزمه‌ی «لعنت به قانون» رو به من گفت:
    - قانون از جیک و پوکِ من و دخترم خبر داره؟ هر ثانیه و هر لحظه باهاشه؟ دختر من تا حالا به یک سیگار هم دست نزده!
    روی صندلی نشستم و خودم رو به سمت جلو کشیدم:
    - اصلا حرفِ شما درست؛ اما ما که نمی‌تونیم چشم‌هامون رو روی حقیقت ببندیم و بگیم چیزی ندیدیم.
    صداش رو بلند کرد:
    - شما چی دیدید؟ حقیقت اونیه که من به شما میگم نه قانون!
    CD رو از کشو درآوردم و روی میز انداختم:
    - طبق این فیلم، دختر شما متهم شد.
    بدون حرف CD رو توی دستگاه گذاشتم و حدود 2 دقیقه بعد، فیلم به روی پرده اومد. به خانم افشار خیره شدم. با دقتِ تمام و با چشم‌های اشکی به دخترش نگاه می‌کرد و مدام قربون صدقه‌اش می‌رفت:
    - مادر الهی بمیرم و نبینم به این روز افتادی.
    بعد از چند دقیقه به سمت من برگشت:
    - اگه اتهامش قطعی بشه، چه اتفاقی براش می‌افته؟
    سرم رو پایین انداختم:
    - اگه تونستیم قاضی رو با ارائه‌ی مدارک لازم راضی کنیم که هیچی؛ اما اگه مدارک کم باشه و قاضی حکم رو صادر کنه، اعدام!
    سرم رو بالا نیاوردم که مبادا با عکس‌العملش مواجه بشم که به یک آن صدای وحشتناکی بلند شد.
    با صدای بلند من، ستوان ملکی وارد اتاق شد.
    - خانم افشار، خانم افشار صدای من رو می‌شنوید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    سوگند
    با صورت خیس از پله پایین اومدم؛ ای کاش مادرم این جا بود. ستوان ملکی روبه‌روی ستوان صداقت ایستاد و با جدیت گفت:
    - متهم رو آوردم قربان!
    آره... متهم رو آورد، یک متهم که به جرم بی‌گناهی دستگیر شده.
    به چشم‌های مغرورش زل زده بودم، نگاهش رو از روی صورتم برنمی‌داشت. با این‌که با جدیت و بدون هیچ لبخند و خنده‌ای بهم نگاه می‌کرد، سرخ شدم و جریان خون توی رگ‌هام شدت گرفت. سرم رو پایین انداختم و خودم رو به ستوان ملکی فشردم که بازوی راستم رو گرفت و من رو به دنبال خودش کشید.
    ستوان صداقت هنوز ایستاده بود، سرم رو به طرفش برگردوندم که لبخند ملیحی رو روی لبش دیدم.
    خدای من... چه لبخندی!
    محو لبخندش بودم که به شدت به در برخورد کردم. گیج به اطرافم نگاه کردم و با زمزمه‌ی «خاک بر سرت سوگند»، سرم رو به دست گرفتم.
    با صدای ستوان ملکی سرم رو بالا آوردم.
    - خوبی؟
    با عجله سرم رو تکون دادم:
    - بله بله خوبم!
    پوفی کرد و من رو به دنبال خودش کشید:
    - بریم.
    تازه متوجه موقعیتم شدم، یادم افتاد که چه سرنوشت شومی در انتظارمه.
    سوار ماشین شدیم، به ستوان ملکی خیره شدم؛ به جلو زل زده بود و حتی یک میلی‌متر هم تکون نمی‌خورد.
    یک لحظه ترسیدم... ترسیدم از این‌که هـ*ـوسِ بازی به سرِ روزگار بزنه.
    چشم‌هام رو بستم و سعی کردم تمرکز کنم. «اصلا نترس سوگند. تو بی‌گناهی، پس دلیلی نداره که اتهامت قطعی بشه. صاف وایستا و سـ*ـینه‌ات رو سِپَر کن؛ توی چشم‌های قاضی زل بزن و بگو من بی‌گناهم»
    با صدای بسته شدن در ماشین که خبر از اومدن ستوان صداقت می‌داد، به خودم اومدم. چشم‌های قهوه‌ایش به وسیله‌ی آینه‌ی جلوی ماشین، چشم‌های سیاهم رو نشونه گرفته بود.
    انگار محوِش شده بودم.
    غرقِ حسِ مبهمی که توی چشم‌های خمارش وجود داشت.
    مضطرب به سمت پنجره برگشتم، با نفس عمیقی دست روی سـ*ـینه‌ام گذاشتم. «به خودت بیا سوگند، به خودت بیا و آروم باش»
    بعد از نیم‌ساعت تحمل کردن نگاه‌های ستوان صداقت و کنار اومدن با اضطراب و استرسی که قلبم رو به تصرف خودش درآورده بود، وارد دادگاه شدیم.
    می لرزیدم، از ترس سرنوشتی که انتظارم رو می‌کشید.
    مدافعی نداشتم، وکیلی نداشتم که ازم دفاع کنه؛ خودم مدافع حقوقِ خودم بودم. یک مدافع ترسو!
    کلماتی که به دنبال هم، روی دیوار نوشته شده بود، از دهانم به صورت زمزمه خارج شد: «قوه‌ی قضاییه، دادگاه انقلاب اسلامی استان خراسان رضوی»
    با صدایی که به گوشم خورد، به نفس نفس افتادم.
    - متهم به جایگاه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    دانای کل
    با ترس به دهان قاضی خیره شد که دوباره صدای محکمی را شنید.
    - متهم به جایگاه!
    ستوان ملکی دستان نحیف و لرزان سوگند زمانی را از حصار دستبند‌های بی‌رحم بیرون کشید و با زمزمه‌ی «برو»، او را به سمت جایگاه هدایت کرد. لب هایش می‌لرزیدند، دستانش از شدت استرس یخ زده بودند و رنگ از رخش پریده بود.
    حق هم داشت، هر کسی جای او بود این‌گونه پریشان می‌شد؛ اما می‌توان حدس زد کسی دوست ندارد حتی در نزدیکی این جایگاه قرار بگیرد. جایگاهی که بعضی از افراد را برای مرگ آماده می‌کرد و عده‌ای دیگر را به سلول‌های مختلف می‌فرستاد.
    همه‌ی نگاه‌ها را یک به یک کاوش کرد، از چشم‌های خواب‌آلود سربازان گرفته تا چشم‌های نافذ و قهوه‌ای رنگی که بر روی صورت ستوان صداقت می‌درخشید!
    دوباره به نوشته‌ی روی دیوار که دقیقاً پشتِ سر قاضی قرار داشت خیره شد و برای بار دیگر کلمات را با صدای بسیار ضعیفی خواند.
    با بغض سرش را پایین انداخت که قطره اشکی با سرعت از چشمش چکید. آهی کشید و با خود گفت: «ای کاش مامان مریم هم این‌جا بود؛ لااقل اگه پیشم بود، نمی‌ذاشت دخترش تنهایی گریه کنه و با اشک‌هاش همراهیم می‌کرد.»
    سکوت بر جلسه حاکم شده بود و قاضی و دستیارش با هم صحبت می‌کردند. به جایگاه سمتِ چپِ قاضی خیره شد، آه از نهادش بلند شد؛ خالی بود!
    پشیمان بود از این‌که جلوی مادرش ایستاده و مانع گرفتن وکیل شده بود. اگر لحظه‌ای سکوت می‌کرد و به مادرش این اجازه را می‌داد که به سراغ وکیل کار بلدی برود، ممکن نبود حاضران، تماشاگرِ این صحنه باشند.
    به ناگاه در توسط سربازی باز شد. ستوان ملکی، ستوان صداقت و سایر نظامیانِ حاضر در جلسه به احترامش بلند شدند. مرد چهارشانه و خوش قد و قامتی وارد جلسه شد. لباس نظامیِ سبزی که به تن داشت، جذبه‌ی خاصی به او می‌بخشید.
    صدای چکمه‌های نظامیان که با هماهنگی و به یک‌باره به زمین برخورد کردند، اتاق را لرزاند.
    ستوان صداقت به طرف او رفت و دستش را محکم فشرد:
    - خوشحالم که به موقع رسیدید سرگرد سجادی؛ سفر خوب بود؟
    سرگرد با لبخند بسیار ملایمی سرش را تکان داد. ستوان نیز با لبخند تلخی دستش را رها کرد و به کناری رفت تا سوگند زمانی به خوبی در قاب چشمان سیاه او زندانی شود. چهره و نگاه سوگند برایش آشنا بود؛ اما نمی‌دانست این آشنایی از کجا نشأت گرفته؛ در نتیجه بدون این‌که بخواهد این حس را جدی بگیرد و یا به خود تلقین کند که او را می‌شناسد، کنار ستوان صداقت نشست و به جلو خیره شد.
    بعد از چند ثانیه، پرونده‌ای که مربوط به متهم بود توسط ستوان صداقت در دستان قاضی قرار گرفت. تمامی و یا اکثر نوشته‌های آن پرونده به نفع سوگند زمانی بود؛ البته اگر بتوان آن پاکت را نادیده گرفت!
    سوگند با ترس به آن نگاه کرد و زمزمه‌وار گرفت:
    - چرا همه اون پاکت رو می‌بینن؟پس اون پرونده و نوشته‌ی‌های توش چی؟
    ندای درونش بیدار شد: «اون‌ها فقط پاکت رو می‌بینن؛ چون خودت هم داری همین کار رو می‌کنی.تو بی‌گناهی سوگند، باور کن!»
    با صدای محکم قاضی و بلافاصله صدای «تق»ی که شنیده شد، همهمه‌ها خوابید:
    - در این جلسه، به اتهامات رد شده و نشده‌ی خانمِ س.ز رسیدگی خواهدشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    با شنیدن این جمله، سرش را به زیر انداخت. با دست راستش گلویش را نوازش می‌کرد؛ انگار می‌خواست با نوازش کردن، آن بغض لجباز را بی‌خیالِ سر باز کردن کند!
    با شنیدن صدای قاضی سرش را بالا آورد.
    - وکیلِ متهم قصد نداره بیاد؟
    غمگین به منبع صدا زل زد و خواست حرفی بزند که صدای ستوان صداقت مانع شد:
    - متهم، وکیل نداره جناب قاضی!
    سوگند به لب‌های ستوان خیره شد و با خود گفت: «آیین بگو، بگو چون بی‌گناهه وکیل نداره؛ تو رو خدا بگو»
    با نگاه خیره‌ی او سرش را به طرف قاضی برگرداند که چشم‌های منتظرش را دید؛ انگار انتظار می‌کشید که حرف ستوان صداقت از طرف متهم نیز تأیید شود که به این مقصد خود هم رسید.
    - درسته!وکیل ندارم.
    نگاه تیزش ترس سوگند را بیشتر کرد:
    - چرا؟
    چشم‌های سیاهِ سوگند بسته شد. دستش را روی قفسه سـ*ـینه‌اش گذاشت و زمزمه وار با خود گفت:«چت شده سوگند؟ چرا این‌قدر ضعیف شدی؟ تو بی‌گناهی، پس دلیلی نداره از چیزی بترسی»
    نفس عمیقی کشید:
    - بهش نیازی ندارم؛ چون بی‌گناهم.
    قاضی با زیرکی پاسخ سوگند را داد:
    - گـ ـناه‌کار هم نیازی به وکیل نداره؛ چون در هر صورت دستش رو میشه و به سزایِ عملش می‌رسه.
    سوگند که به تازگی شجاعت خود را به‌دست آورده بود، با خونسردی چشم‌های وحشیِ قاضی را نشانه گرفت.
    همهمه‌ای به پا شده بود دیدنی! همه نظامی بودند و اهل قانون و مقررات؛ ولی انگار قانون در این جلسه جایی نداشت. به نظر می‌رسید زمین مرد‌های قانون را بلعیده است!
    همه تردید داشتند، در گناهکار بودن و بی‌گناهی، در محکوم و تبرئه شدن، در اعدام و آزادی و...
    صدای «تق» همهمه را خواباند و بلافاصله صدایِ همکار قاضی بلند شد:
    - خانم س.ز شما ابتدا به اتهام قتل و هم‌چنین فروش و مصرف مواد مخـ ـدر دستگیر شدید؛ ولی با تحقیقات مشخص شد که شما در هیچ یک از این موارد، کوچک‌ترین نقشی نداشتید؛ اما به یک باره پاکتی از لباس شما به زمین افتاده که شامل 30 گرم شیشه بوده است. به همین دلیل به دادگاه ارجاع داده شده‌اید. آیا اتهام خود را قبول دارید؟
    سوگند محکم پاسخ داد:
    - خیر، من اعتراض دارم.
    دوباره صدای سرسام آورِ «تق» بلند شد:
    - اعتراض وارد است، بفرمایید.
    با دلهره به پرونده اشاره کرد:
    - اگر شما پرونده‌ی من رو به دقت مطالعه کرده باشید، دیدید که تمامی نوشته‌ها به نفع و سودِ بنده نوشته شده؛ پس دلیلی نمی‌بینم که اون همه مدرک رو رها کنید و به اون پاکت بچسبید!
    کمی عصبی شده بود.
    چهره‌ی قاضی کلافه به نظر می‌رسید:
    - متوجه هستم؛ اما محتوای پاکت با تمامی اون مدارک برابری می‌کنه.
    بغضش را خورد:
    - فکر می‌کردم اون مدارک به شما این اطمینان رو بده که بنده گناهی ندارم.
    قاضی سرش را تکان داد:
    - درسته؛ اما قبل از دیدن اون پاکت و فیلمش!
    قطره‌ی اشکی گونه‌ی سوگند را نشانه گرفت، کم آورده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا