***
سیگار لایتش را روی لبهایش گذاشت و سعی کرد ذهنش را از اتفاقات این روزها، پاک کند. غرق سیگارش بود و ساختمانهای تجاریِ روبهرویش را با میـ*ـل نگاه میکرد که ناگهان در به شدت باز شد؛ همزمان با پخش شدن صدایِ در و دیوار، صدای هاشم هم به گوش سودابه رسید:
- شنیدم میخوای با اون بدبخت چیکار کنی!
سودابه همانطور که به سیگارش پک میزد گفت:
- بدبخت منم، نه اون.
هاشم به طرف او را رفت تا شاید بتواند سیگار را از دستش بگیرد؛ اما سودابه آن را از روی لبش برداشت و بین انگشت وسط و اشارهاش قرار داد و با صدای بلند گفت:
- دستت رو بِکش!
هاشم اخمی کرد، به دیوار تکیه داد و با عصبانیت گفت:
- صد دفعه گفتم این زهرماری رو نکش.
سودابه با آرامش زمزمه کرد:
- حالا نه که تو نمیکشی.
هاشم نفسی از روی حرص کشید و همانطور که سعی داشت با فندکِ سیاهش، زیرِ سیگار برگ بریدهاش را روشن کند، جواب داد:
- من با تو فرق دارم.
سودابه پوزخندی زد و به طرف میز برگشت و سیگارش را به وسیله جایگاهِ مخصوصش، خاموش کرد.سپس خودش را روی صندلی چرخدار انداخت و با کنایه گفت:
- فرقت رو بذار دَمِ کوزه آبش رو بخور!
هاشم که از این منطق بچگانه و لجبازی او خسته شده بود، روی یکی از صندلیها نشست و گفت:
- بحثِ ما این نیست سودابه!
- پس چیه؟
- همون دختره، سوگند.
سودابه، ابروهای بورش را جمع کرد و گفت:
- اون بحث دیگه تموم شده، پس دیگه اینقدر طولش نده که ممکنه اعصابم بههم بریزه.
هاشم، این حرف را انکار کرد:
- نه سودابه، تموم نشده؛ اون دختر که گناهی نکرده.
سودابه همانطور که به ناخنهایش سوهان میکشید گفت:
- چرا، کرده؛ گناهش هم این بوده که زرتی اومده وسطِ یکی از بزرگترین باندهای پخشِ مواد مخـ ـدر در ایران!
- ولی ناخواسته بوده!
ناخنهایش را فوت کرد و دستی به آن کشید و گفت:
- خواسته یا نا خواسته؛ فرقی نمیکنه.
هاشم با صدای بلندی رو به همسرش گفت:
- من دارم بهت میگم گناهی نکرده؛ اون وقت تو میگی خواسته یا ناخواسته برات فرقی نداره؟
سودابه که دیگر از این سوالها خسته شده بود، سوهان را به میز زد و بلند گفت:
- هاشم، من یک حرف رو چند بار تکرار نمیکنم؛ پلیسها سوگند زمانی رو به تصور اینکه سرگرد مهدوی به دست اون کشته شده، دستگیر کردن. اگه بفهمن که سوگند زمانی، اونی که میخوان نیست، میافتن دنبال من... و اگه بیفتن دنبال من، این باندِ لعنتی لو میره. تو که نمیخوای چنین اتفاقی بیفته! میخوای؟
سپس بدون حرف از روی صندلی بلند شد و قصدِ رفتن کرد؛ اما با این جملهی هاشم، ایستاد.
- اگه به هر دلیلی اعدام نشد، اونوقت تکلیف چیه؟
سودابه با پوزخندی به سمت او برگشت و با خونسردیِ تمام جواب داد:
- اگه اعدام نشد...
هاشم مبهوت و منتظر به دهان او چشم دوخت، بعد از چند ثانیه جملهی رعبآوری از دهان سودابه خارج شد:
- خودم میکشمش!
سیگار لایتش را روی لبهایش گذاشت و سعی کرد ذهنش را از اتفاقات این روزها، پاک کند. غرق سیگارش بود و ساختمانهای تجاریِ روبهرویش را با میـ*ـل نگاه میکرد که ناگهان در به شدت باز شد؛ همزمان با پخش شدن صدایِ در و دیوار، صدای هاشم هم به گوش سودابه رسید:
- شنیدم میخوای با اون بدبخت چیکار کنی!
سودابه همانطور که به سیگارش پک میزد گفت:
- بدبخت منم، نه اون.
هاشم به طرف او را رفت تا شاید بتواند سیگار را از دستش بگیرد؛ اما سودابه آن را از روی لبش برداشت و بین انگشت وسط و اشارهاش قرار داد و با صدای بلند گفت:
- دستت رو بِکش!
هاشم اخمی کرد، به دیوار تکیه داد و با عصبانیت گفت:
- صد دفعه گفتم این زهرماری رو نکش.
سودابه با آرامش زمزمه کرد:
- حالا نه که تو نمیکشی.
هاشم نفسی از روی حرص کشید و همانطور که سعی داشت با فندکِ سیاهش، زیرِ سیگار برگ بریدهاش را روشن کند، جواب داد:
- من با تو فرق دارم.
سودابه پوزخندی زد و به طرف میز برگشت و سیگارش را به وسیله جایگاهِ مخصوصش، خاموش کرد.سپس خودش را روی صندلی چرخدار انداخت و با کنایه گفت:
- فرقت رو بذار دَمِ کوزه آبش رو بخور!
هاشم که از این منطق بچگانه و لجبازی او خسته شده بود، روی یکی از صندلیها نشست و گفت:
- بحثِ ما این نیست سودابه!
- پس چیه؟
- همون دختره، سوگند.
سودابه، ابروهای بورش را جمع کرد و گفت:
- اون بحث دیگه تموم شده، پس دیگه اینقدر طولش نده که ممکنه اعصابم بههم بریزه.
هاشم، این حرف را انکار کرد:
- نه سودابه، تموم نشده؛ اون دختر که گناهی نکرده.
سودابه همانطور که به ناخنهایش سوهان میکشید گفت:
- چرا، کرده؛ گناهش هم این بوده که زرتی اومده وسطِ یکی از بزرگترین باندهای پخشِ مواد مخـ ـدر در ایران!
- ولی ناخواسته بوده!
ناخنهایش را فوت کرد و دستی به آن کشید و گفت:
- خواسته یا نا خواسته؛ فرقی نمیکنه.
هاشم با صدای بلندی رو به همسرش گفت:
- من دارم بهت میگم گناهی نکرده؛ اون وقت تو میگی خواسته یا ناخواسته برات فرقی نداره؟
سودابه که دیگر از این سوالها خسته شده بود، سوهان را به میز زد و بلند گفت:
- هاشم، من یک حرف رو چند بار تکرار نمیکنم؛ پلیسها سوگند زمانی رو به تصور اینکه سرگرد مهدوی به دست اون کشته شده، دستگیر کردن. اگه بفهمن که سوگند زمانی، اونی که میخوان نیست، میافتن دنبال من... و اگه بیفتن دنبال من، این باندِ لعنتی لو میره. تو که نمیخوای چنین اتفاقی بیفته! میخوای؟
سپس بدون حرف از روی صندلی بلند شد و قصدِ رفتن کرد؛ اما با این جملهی هاشم، ایستاد.
- اگه به هر دلیلی اعدام نشد، اونوقت تکلیف چیه؟
سودابه با پوزخندی به سمت او برگشت و با خونسردیِ تمام جواب داد:
- اگه اعدام نشد...
هاشم مبهوت و منتظر به دهان او چشم دوخت، بعد از چند ثانیه جملهی رعبآوری از دهان سودابه خارج شد:
- خودم میکشمش!
آخرین ویرایش توسط مدیر: