کامل شده رمان غبار سرنوشت | zeynabyavarianکاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Sara yavarian

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/06
ارسالی ها
710
امتیاز واکنش
39,168
امتیاز
781
محل سکونت
زیر آسمان شهر
نگاهش را به چشمانش دوخت، اصلا نمی‌خواست به افکار مسخره‌ای که درباره‌اش در ذهنش شکل گرفته بود، فکر کند؛ دلش نمی‌خواست رفتارش را پیش خود تعبیر کند.
نفس عمیقی کشید و ماشین را روشن کرد. همان‌طور که آرام رانندگی می‌کرد گفت:
- ببخشید، عصبی بودم.
نگاهی از پنجره به بیرون انداخت؛ لحنش مظلوم و آرام بود.
- مهم نیست.
- نمی‌خوای بگی اون روز از چی عصبانی بودی؟
سرش را به حالت مثبت تکان داد؛ نمی‌توانست بیشتر از چند دقیقه‌ی کوتاه با این مرد قهر باشد!
تمام حرف‌های سیاوش را موبه‌مو برایش تعریف کرد. دسته‌ی کیفش را در دستش فشرد تا باز هم گریه‌اش نگیرد.
- در مورد پدرش که راست میگه؛ پاریس که بودیم یه باری دیدمش که ویلپچرنشین بود. یک بار هم که از سیاوش در موردش پرسیدم، فقط توی یک جمله‌ی کوتاه گفت تقاص کارهاش رو پس داده. اصلا به پدرش سر نمی‌زد؛ هر موقع هم دلش برای مامانش و رایانا تنگ می‌شد، اون‌ها می‌اومدن خونه‌ش.
رها کمی شقیقه‌هایش را مالش داد و گفت:
- نمی‌تونم باور کنم که اون بی‌گناهه، چه‌طور ممکنه که اون از چیزی خبر نداشته باشه؟! اصلا گیریم که پدرش این کار رو کرد، چرا برنگشت ایران تا همه چیز رو درست کنه؟!
- نمی‌دونم؛ فقط رها، کمی منطقی فکر کنیم، من و تو جای اون نیستیم.
سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- نمی‌تونم!
- به قول سیاوش، پدرش تقاص کارهاش رو پس داده؛ قطعا سیاوش هم از عذاب وجدان این چند سال زندگی خوبی نداشته.
-باید فکر کنم؛ بیشتر فکر کنم.
****
با صدای زنگ گوشی‌اش، چشمانش را باز کرد و تلفن را از زیر بالش بیرون آورد.
- بله؟
فرهاد بود:
- سلام، ببخشید خواب بودی؟
- سلام خوبی؟ نه بابا این چه حرفیه! چیزی شده؟
- الان پیک برام پوشه‌ای رو آورده از طرف سیاوش. مثل این‌که قصد داره بقیه‌ی شرکت رو به نامت بزنه. تمامی کارهاش هم انجام شده و فقط امضای نهاییِ تو مونده!
از جایش بلند شد و روی تخت نشست.
- یعنی چی؟
- به نظر من اون خواسته یه جورایی گذشته رو برات جبران کنه!
دستی به صورتش کشید؛ حرارت بدنش را کاملا احساس می‌کرد. زندگی نابود شده‌ی او با پول درست نمی‌شد! عصبانی شده بود، فریاد زد:
-غلط کرده؛ مگه زندگی من با پولِ اون دوباره به حالت اولش برمی‌گرده؟! مگه پدر و مادر من زنده میشن؟!
-آروم باش رها؛ من کـ...
گوشی را قطع کرد و همان‌طور که با عصبانیت در خانه راه می‌رفت، شماره‌ی سیاوش را گرفت که بعد از چند بوق جواب داد.
- بله؟
- این برگه‌ها چیه؟ هان؟ فکر کردی الان دیگه همه چیز درست میشه؟! فکر کردی می‌تونی همه چیز رو با پول درست کنی؟! با پول‌های تو مادر و پدر من زنده میشن؟! جوونی از دست رفتم برمی‌گرده؟! هان؟ با این‌ها می‌تونی این چند سال زندگیم رو بهم برگردونی؟!
صدای بغض‌دارش در گوشش پیچید و آبی روی آتش شد.
- رها!
پاهایش سست شد. روی زمین نشست و اشک‌هایش باز هم صورتش را در برگرفتند؛ مگر می‌شد پای او در میان باشد و دل بی‌قرارش آرام نگیرد؟!
«گاهی حال خودم را هم نمی‌فهمم!
دوست داشتنت!
تمام ذهن خسته‌ام را در بر گرفته است.»
- خسته‌م سیاوش؛ خیلی خسته‌م! نمی‌دونم چی راسته و چی درسته؛ نمی‎تونم حرف‌هات رو باور کنم و بهت حق بدم.
چِه‌اش شده بود؟! برای خودش درد و دل می‌کرد؟!
صدای بغض‌دار و نادمش در گوشش پیچید:
- ببخش رها؛ همه‌ش تقصیر منه؛ تقصیر منِ خره که اون سال ترسیدم و برنگشتم. هر بلایی که دوست داری، سرم بیار؛ حق داری. تو توی این دنیا بیشتر از هر کسی حق داری.
آرام شده بود؛ حالا فقط اشک می‌ریخت و به ملودی قشنگ صدای نفس‌هایش گوش می‌داد. نفس‌هایی که کلافگی‌اش از چند فرسخی هم آشکار بود.
- رها!
دستش را شانه‌وار در موهایش کشید؛ اسمش را قشنگ صدا می‌زد! با یک ملودی خاص، یا شاید هم او این گونه گمان می‌کرد.
کلافه بود، رهای عصبانی حالا با صدایش آرام شده بود و دهنش بسته.
گوشی را قطع کرد؛ طاقت شنیدن صدایش را نداشت دیگر. صورتش را با دستانش پوشاند؛ صدای گریه‌هایش بود که حال سکوت عذاب‌آور خانه را در هم شکسته بود.
«چه نقاش ماهری‌ست فکر و خیالت
وقتی دانه دانه موهایم را سپید می‌کند...»
****
امروز کمی حالش بهتر بود و می‌خواست بچه‌ها را برای شام دعوت کند؛ دلش یک دورهمی می‌خواست به دور از همه چیز.
شیوا را به همراه شروین دعوت کرده بود. گوشی‌اش را برداشت و به رادمان زنگی زد.
- جانم؟
- سلام خوبی؟ خسته نباشی.
- ممنون، شما خوبی؟ سلامت باشی.
- مرسی، ام... راستش زنگ زدم واسه یه مهمونی کوچیک دعوتت کنم.
- مهمونی کوچیک رها خانم چی بشه!
به صورت اعتراض اسمش را صدا زد که رادمان گفت:
- صدا کن مرا؛
صدای تو خوب است؛
صدای تو سبزینه‌ی آن گیاه عجیبی است
که در تنهایی صمیمیت حزن می‌روید
در ابعاد این عصر خاموش.
لبخندی زد و گفت:
- دیوونه‌ای به خدا!
- این همه دیوونه‌ی تو دنیا، من هم یکیش!
سعی کرد بحث را عوض کند.
- شب منتظرتم.
- چشم حتما.
- فعلا.
گوشی را قطع کرد و نگاهی به مرغ خوش‌رنگش انداخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    با صدای زنگ گوشی، از روی میز ناهارخوری برش داشت. با دیدن شماره‌ی ناشناس یک تای ابرویش را بالا داد.
    - بله؟
    روژان: سلام خانوم.
    - سلام عزیزم، خوبی؟
    - قربونت گلی، تو خوبی؟ چه خبر؟
    - سلامتی، تو خوبی؟ دلم برات تنگ شده.
    - عزیزمی من هم.
    یک دفعه به یاد مهمانی افتاد؛ بد نمی‌شد اگر روژان را هم دعوت می‌کرد.
    - خوب شد زنگ زدی، اتفاقا می‌خواستم باهات تماس بگیرم.
    - من همیشه آدم وقت‌شناسی بودم و هستم.
    - صد در صد! راستش من امشب یه مهمونی خیلی کوچیک گرفتم، می‌خواستم از تو هم دعوت کنم تا بیای.
    - وای چه شیک؛ کیا هستن؟
    - کس خاصی نیست؛ رادمان که دیشب باهاش آشنا شدی؛ شیوا رو هم که می‌شناسی، البته همراه دوست پسرش میاد.
    - ای جونم، شیوا هم میاد؟
    - آره.
    - نمی‌دونی چه‌قدر دلم براش تنگ شده.
    - اون هم خیلی یادت می‌کنه؛ پس من شب منتظرتم.
    - باشه عزیزم، دستت درد نکنه.
    - فدات، فعلا.
    با قطع گوشی، باز نگاهی به غذایش انداخت؛ خدا را شکر کم نبود. کاهوها را از یخچال بیرون آورد و بعد از شستن خردشان کرد و داخل ظرف گرد زیبایی ریخت؛ ژله‌ها را هم آماده کرده بود و داخل یخچال بود.
    جارو برقی را از داخل اتاق بیرون آورد و شروع کرد به تمیز کردن خانه.
    ***
    دستی بر روی بلوز آستین بلند سرمه‌ای رنگش کشید که تضاد زیبایی با شلوار سفیدش داشت.
    آرایش لایتش، صورتش را ملیح‌تر نشان می‌داد و موهای فرش سنش را کمتر.
    با صدای زنگ، از اتاق بیرون زد و دکمه‌ی آیفون را فشرد. نگاهی به خودش درون آینه‌ی بزرگی که در سالن وجود داشت، کرد و در ورودی را باز کرد که با چهره‌ی بشاش روژین روبه‌رو شد.
    - سلام.
    روژین در آغوشش گرفت و گفت:
    - سلام عزیزم، چطوری؟
    - فدات، خوش اومدی بیا تو.
    کفش‌هایش را درآورد و داخل شد. با دقت نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
    -اوم، چه سلیقه‌ای!
    رها همان‌طور که به مبل‌ها اشاره‌ای می‌کرد تا بنشیند، گفت:
    - انتظار دیگه‌ای داشتی؟
    دستی به چانش زد و گفت:
    - دوست خودمی دیگه، سلیقه‌ت هم به من رفته!
    هر دو خندیدند و کنارش روی مبل نشست.
    - خیلی خوشحالم که اومدی.
    - من هم همین‌طور، یادته قبلا به هوای درس یا من می‌اومدم خونه‌ی شما یا تو؟ تنها کاری که نمی‌کردیم درس خوندن بود.
    رها آهی کشید و گفت:
    - آره یادش بخیر، کاش هنوز هم بچه بودیم و هیچ‌وقت بزرگ نمی‌شدیم.
    قطره اشک سمجی که از گوشه‌ی چشمش پایین آمده بود را با انگشت اشاره‌اش پاک کرد و گفت:
    - واقعا!
    رها سعی کرد جلوی حس فضولی‌اش را بگیرد و تا وقتی خود روژان نخواهد، حرفی نزند.
    به هوای ریختن شربت تنهایش گذاشت. شربت آناناس را داخل لیوان‌های بلند کریستالش ریخت. آب را از داخل یخچال بیرون آورد و آرام رویش ریخت تا با هم مخلوط نشوند. نی‌های شیشه‌ای زرد رنگ را داخلش گذاشت و همراه سینی به سمت سالن رفت.
    روژان کیفش را روی پایش گذاشته بود و سرش پایین بود.
    شربت را به او تعارف کرد که لیوانی از داخلش برداشت و زیر لب تشکر کرد.
    لبخندی بهش زد و کنارش نشست. خیلی توی خودش بود و به شدت آرام شده بود.
    - روژان!
    سرش را بالا آورد و چشمان ناراحت و غم‌زده‌اش را به رها دوخت.
    -رها من هم مثل تو خیلی خسته‌م؛ وقتی برگشتم یه سر بهشون زدم. پدرم که گفت اصلا من رو نمی‌شناسه و خودش رو زد به اون راه. مادرم هم با دیدنم چند تا پنجاه تومنی گذاشت کف دستم و گفت برو. خسته‌م رها؛ من هم مثل تو بریدم.
    در آغوشش فشردش و سرش را روی شانه‌اش گذاشت.
    چرا هیچ کس بدون مشکل نبود؟
    - وقتی دیدمشون دلم لک زده بود که فقط یک لحظه برم تو آغوششون و بعد از چند سال بالاخره طعم آغوششون رو بچشم؛ ولی حتی اجازه صحبت هم بهم ندادن. اصلا نپرسیدن این همه سال کجا بودم!
    تکان شدید شانه‌هایش و صدای هق‌هقش رها را به یاد خودش می‌انداخت؛ ولی دلش نمی‌خواست گریه کند و دردی بشود بر روی بقیه دردهایش.
    فشاری به کمرش وارد کرد؛ این دختر با این که دردهایش از رها بیشتر بود؛ ولی خیلی مقاوم بود و کم پیش می‌آمد خم به ابرو بیاورد.
    با صدای آیفون، با ترس به رها نگاه کرد. رها اشاره‌ای به اتاق کرد و گفت:
    - داخل اتاق سرویس هست؛ می‌تونی صورتت رو یه آب بزنی.
    لبخند کوچکی زد و به سمت اتاق رفت.
    لبخندی به چهره‌ی اخموی شیوا و قیافه‌ی شیطان شروین داخل صفحه‌ی آیفون زد و در را باز کرد.
    با باز شدن در، شیوا خودش را در بغلش پرت کرد و گفت:
    - وای چه‌قدر دلم برات تنگ شده بود بی‌معرفت!
    از او جدا شد و با اشاره‌ای به شروین گفت:
    - من بی‌معرفت شدم یا شما سرت گرم شده؟!
    متفکر نگاهی به شروین انداخت و گفت:
    - حالا که دارم فکر می‌کنم... باز هم تو بی‌معرفتی.
    لبخندی به پرویی‌اش زد و به سمت شروین برگشت.
    - سلام آقا شروین خیلی خوش اومدید.
    - متشکرم رها خانوم؛ شرمنده مزاحم شدیم!
    - این چه حرفیه؟! خیلی خوشحال شدم که اومدید.
    اشاره‌ای به مبل‌ها کرد و گفت :
    - بفرمایید.
    هر دو به سمت مبل رفتند که همان موقع روژان از اتاق بیرون آمد و مشغول احوال‌پرسی با بچه‌ها شد. رها از فرصت استفاده کرد و برای درست کردن شربت به آشپزخانه رفت. دو تا شربت هم برای شیوا و شروین درست کرد و به سالن برگشت.
    شروین لیوانی را از داخل سینی برداشت گفت:
    - دستتون درد نکنه.
    - خواهش می‌کنم.
    شروین پرسید:
    - رادمان نیومده؟
    نگاهی به ساعتش که هشت را نشان می‌داد، انداخت و گفت:
    - نه، دیر کرده.
    شیوا: رها نگفته بودی روژان هم میاد!
    -سورپرایز امشب بود دیگه.
    شیوا لبخند بزرگی به روژان زد و گفت:
    - نمی‌دونی چه‌قدر دلم برات تنگ شده بود که!
    روژان چشمکی به شیوا زد و گفت:
    - ولی من اصلا دلم برات تنگ نشده بود عزیزم!
    عاشق این اخلاق روژان بود که خیلی زود همه چیز را فراموش می‌کرد.
    شیوا چشم غره‌ای به روژان رفت و ایشی زیر لب گفت.
    کمی نگران رادمان شده بود؛ از بچه‌ها عذرخواهی کرد و زنگی به او زد که بعد از چند دقیقه صدایش در گوشش پیچید.
    - جانم؟
    - سلام، کجایی؟
    - سلام خوبی؟ ماشینم نزدیک شرکت خراب شده، بارون هم شدیده و تاکسی پیدا نمی‌کنم.
    لب پایینش را به دندان گرفت و ای وایِ زیر لب گفت.
    - حالا می‌خوای چی‌ کار کنی؟
    - ان‌شالله تا نیم ساعت یک ساعت دیگه ماشین پیدا می‌کنم و خودم رو می‌رسونم؛ نگران نباش.
    - باشه، پس منتظرتم.
    گوشی را قطع کرد. حتما زیر باران خیلی خیس شده است!
    با فکری که به ذهنش رسید، لبخندی زد. اگر بیاید حتما خیلی سردش است و یه سوپ داغ خیلی به او می‌چسبد.
    لبخند به لب وارد آشپزخانه شد و سوپ آماده را همراه چند لیوان آب داخل قابلمه ریخت تا بپزد. کمی هم هویج و قارچ داخلش ریخت تا خوشمزه‌تر شود.
    شیوا: بابا رها بیا! دو دقیقه اومدیم خودت رو ببینیم؛ همه‌ش تو آشپزخونه بودی!
    - به جای این حرف‌ها بیا کنارم وایسا یه چیزی یاد بگیری؛ بدبخت شروین چی از دستت می‌کشه!
    شیوا نگاهی به شروین کرد که شروین گفت:
    - خانم من چه آشپزی بلد باشه چه نباشه، تکه.
    ابرویی بالا انداخت و با تعجب نگاه‌شان کرد. مثل اینکه رابـ ـطه‌شان خیلی جدی بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    با شنیدن صدای زنگ، لبخندی روی لبش نشست و به سمت در رفت. نگاهش به رادمان افتاد؛ کمی کت اسپورت کرم رنگش خیس شده بود و موهایش به هم ریخته روی پیشانی‌اش ریخته بود.
    - چی‌کار کردی با خودت؟
    لبخند مهربانی زد و گفت:
    - میشه بیام داخل؟ سردمه!
    سریع از جلوی در کنار رفت. با در آوردن کفش‌هایش داخل شد و شروع به احوال‌پرسی با بچه‌ها کرد.
    شروین با خنده گفت:
    - کجایی بابا؟ رها خانم دلش هزار راه رفت.
    رادمان لبخند خجولی زد و زیر زیرکی نگاهی به رها کرد. رها بدون هیچ خجالتی نگاهش کرد. واقعا نگرانش شده بود و از این حس هیچ بیمی نداشت.
    رها: کتت رو بده به من بذارم داخل اتاق.
    کتش را از تنش بیرون آورد و به دست رها داد که به چوب لباسی داخل اتاق آویزانش کرد.
    رادمان کنار شروین نشسته بود و سخت مشغول صحبت بودند. جای خالی سیاوش شدیدا به چشم می‌آمد. اگر اکنون حضور داشت، بی‌حوصله از بحث مسخره‌ی فوتبال، دستی داخل موهایش می‌کشید و غرغر می‌کرد تا بچه‌ها درباره‌ی موضوع دیگری صحبت کنند. همه چیز آن مرد خاص بود و برعکس تمام مردان، متنفر از مسابقات فوتبال!
    با دستی که جلویش قرار گرفت، از فکرش بیرون آمد و نگاهی به شیوا انداخت.
    - کجایی بابا؟
    لبخندی روی لب نشاند و سعی کرد از فکر او بیرون آید.
    - ببخشید، حواسم نبود!
    لبخندی زد که ادامه داد.
    - کمکم می‌کنی میز رو بچینم؟
    - حتما!
    با هم به سمت آشپزخانه رفتند و مشغول کار شدند که بالاخره سر و کله‌ی روژان هم پیدا شد.
    برنج را داخل دیسی کشید و با زرشک و برنج زعفرانی کمی رویش را طرح داد.
    رها: روژان جان ژله‌ها رو از یخچال درمیاری؟
    روژان: به به، از این کارها هم بلدی؟
    چشمکی زد و گفت:
    - پس چی فکر کردی؟!
    سوپی که برای رادمان درست کرده بود را در ظرفی ریخت. با این‌که سوپ آماده بود؛ ولی عطر و طعم خوبی داشت!
    روی صندلی کنار روژان نشست و به همه تعارف کرد که شروع کنند.
    شروین قاشقی از زرشک پلو را داخل دهانش گذاشت و گفت:
    - اصلا فکر نمی‌کردم همچین دست‌پخت خوبی داشته باشین!
    شیوا: آره بابا، دیگه وقت شوهرشه!
    شروین: من یه دوست خوب دارم؛ کیس مناسبیه! یه خونه تو دربند داره...
    رادمان: شروین جان ببخشید، اون سوپ رو میدی؟
    شروین سوپ را به دست رادمان داد و ادامه داد:
    - ... داشتم می‌گفتم مدیر یه شرکت بزرگ آرایشی...
    رادمان: ببخشید میون کلامت، میشه اون نمکدون رو هم بدی؟
    شروین ابرویی بالا انداخت و نمکدان را هم به دست رادمان داد.
    شروین: به نظر من که...
    رادمان: شروین جان بذارش برای بعد!
    شروین نگاهش را بین رها و رادمان گرداند و در آخر سکوت کرد.
    رها بی‌تفاوت قاشقی از سالادش را داخل دهانش گذاشت و باز هم به ذهنش اجازه نداد که رفتارهای رادمان را تعبیر کند.
    نگاهش به صندلی خالی کنار روژان افتاد. قطعا اگر سیاوش بود، حال آن جای خالی را پر می‌کرد. نه، اصلا چرا باید دعوتش می‌کرد؟
    تکه قارچی را داخل دهانش گذاشت که جمله‌ی سیاوش در ذهنش مرور شد.
    «وای رها چه لازانیایی شد! قارچش رو زیاد بریز که من عاشق قارچم؛ مخصوصا توی لازانیا.»
    طعم لذیذ قارچ برایش به زهر کشنده تبدیل شد و از گلویش پایین نرفت.
    نوشابه را از روی میز برداشت و کمی از آن نوشید تا شاید طعم بد قارچ را فراموش کند.
    حالش گرفته شده بود و دلش نمی‌خواست در بحثی که میان روژان و شروین شکل گرفته بود، شرکت کند. صندلی خالی روبه‌رویش هر لحظه چشمک می‌زد و جای خالی سیاوش را به رخ می‌کشید.
    با صدای دستت درد نکنه‌ی رادمان، به خودش آمد و نگاهی به غذایش که سه قاشق بیشتر از آن نخورده بود کرد.
    - خواهش می‌کنم؛ نوش جان.
    رادمان: خوبی؟
    - آره... آره.
    لبخند شیرینی زد و همراه شروین به سالن رفتند.
    ظرف‌های کثیف را همراه دخترها جمع کرد و داخل ظرف‌شویی گذاشت.
    ظرف میوه‌ای که از قبل در آن میوه چیده بود را از یخچال بیرون آورد و روی میز گذاشت.
    شیوا: چه خبر از سیاوش؟
    رها: مشکلی براش پیش اومده بود، رفته پاریس.
    شیوا: واقعا؟! چه بی‌خبر! کِی برمی‌گرده؟
    - معلوم نیست!
    شیوا شانه‌ای بالا انداخت و بی‌خیال مشغول صحبت با روژان و شروین شد.
    رادمان نگاهی به رها کرد و گفت:
    - بهتری؟
    - آره، دارم سعی می‌کنم بی‌خیال باشم.
    - بهترین راهه.
    - شاید، نمی‌دونم!
    لبخندی زد که صدای روژان به گوشش رسید.
    -بچه‌ها یازده‌ست! من دیگه باید برم.
    رها: الان که خیلی زوده!
    روژان: دیر وقته دیگه عزیزم؛ ماشین هم ندارم و دیرتر بشه، با آژانس سختمه.
    رها: باشه عزیزم.
    روژان لباسش را پوشید که رادمان گفت:
    - بذارین من می‌رسونمتون.
    - نه دستتون درد نکنه، با آژانس میرم.
    رادمان: تعارف نکنید؛ ماشین من خالیه.
    روژان سرش را پایین انداخت و تشکری زیر لب کرد.
    رادمان: رها جان کت من رو میدی؟
    - حتما.
    کت رادمان از اتاق بیرون آورد و به دستش داد که با خداحافظی هر دو رفتند.
    شیوا نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
    - ما هم دیگه بریم.
    رها: نمیشه تو امشب این‌جا بمونی؟
    شیوا از خدا خواسته نگاهی به شروین انداخت که گفت:
    - هر جور دوست داری عزیزم.
    شیوا لبخندی زد و گفت:
    - پس من پیش رها می‌مونم .
    شروین باشه‌ای گفت و خداحافظی کرد.
    شیوا خودش را روی کاناپه انداخت و گفت:
    -هیچ کاری نکردم، ولی خسته‌م!
    لبخندی به قیافه کج و کوله‌اش زد و ظرف میوه را به داخل آشپزخانه برد.
    با جمع و جور کردن خانه، لباس راحتی تنش کرد و یک دست لباس هم به شیوا داد.
    هر دو روی تخت دراز کشیده بودند که شیوا گفت:
    - مطمئنی سیاوش برمی‌گرده؟
    -نمی‌دونم، ولی قبل از رفتنش، همه چیز رو برام تعریف کرد.
    شیوا هیجان‌زده به سمتش برگشت و گفت:
    - یعنی چی؟
    گفته‌های سیاوش را برایش تعریف کرد و شیوا با دقت به حرف‌هایش گوش داد؛ گاهی هم با حرکت ابرو ناراحتی یا خوشحالی‌اش را نشان می‌داد.
    - به نظر من بگذر ازش رها؛ این‌قدر خودت رو عذاب نده!
    - نمی‌دونم چی‌کار کنم؛ یه جورایی از وقتی فهمیدم پدرش تقاص کارش رو پس داده، از کارم پشیمون شدم؛ ولی الان مشکل من یه چیز دیگه‌ست.
    با تعجب نگاهش کرد که ادامه داد:
    - می...می‌دونی! خب اون اول‌ها که تازه با سیاوش آشنا شده بودم، خشمم خیلی زیاد بود و هر آن دوست داشتم سر به تنش نباشه؛ ولی کم کم آتیش خشمم سرد شد و آروم‌تر شدم. رفتار عجیبی داشت؛ گاهی مهربون، دلسوز و گاهی اون‌قدر عصبی می‌شد که احساس می‌کردی فرد مقابلت رو نمی‌شناسی! گاهی اون‌قدر خوب بود که اصلا فراموش می‌کردم اون کیه و الان چرا من کنارشم. الان یک هفته‌ست که ندیدمش و احساس می‌کنم یه چیزی رو گم کردم . نبودش خیلی اذیتم می‌کنه و هر لحظه تصویرش جلوی چشمامه.
    شیوا با حیرت نگاهش می‌کرد. رها می‌ترسید که شیوا هم افکارش را تایید کند؛ می‌ترسید او هم مهر دوست داشتن را بزند به احساسش و نابودش کند.
    - رها!
    - دیگه نمی‌تونم به انتقامم فکر کنم؛ همه‌ش به جای بدی‌هاش، خوبیشه که به ذهنم میاد. می‌ترسم شیوا؛ از حالم خیلی می‌ترسم.
    -رها تو... تو دوستش...
    دستانش را روی لبان شیوا گذاشت و بغضش شکسته شد.
    - نگو این جمله رو؛ نمی‌خوام باورش کنم. می‌دونم یه عادته؛ من خیلی زود به دیگران وابسته میشم .
    دست لرزان رها را به آرامی از روی لبش برداشت و گفت:
    - رها دوست داشتن جرم نیست؛ مگه دست خودت بوده؟
    - چرا برای من جرمه؛ برای من یه عشق ممنوعه‌ست؛ قرار نبود تهش این بشه.
    شیوا در آغوشش گرفت و کمرش را نوازش کرد.
    «عاشق شدی ای دل! غم‌هایت مبارک...»
    ***
    رها با شنیدن صدای پیامک گوشی، بی‌خیال با فکر به آن که پیام تبلیغاتی‌ست به موسیقی ملایم در حال پخش گوش سپرد.
    شیوا نگاهی به گوشی او انداخت و یک تای ابرویش را بالا انداخت.
    - رها!
    همان طور که چشمانش بر روی هم بود گفت:
    - هوم؟!
    - سیاوشه!
    با شنیدن نامش، ناخودآگاه ضربان قلبش شدت گرفت. نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش را آرام جلوه دهد.
    از جایش برخاست و پیامک را باز کرد:
    «من بی تو پرم ز تهی
    مثل هوای پر ز نسیم
    لطیف، اما بی ثمر»
    قلبش با شتاب خود را به سـ*ـینه می‌کوبید و نفسش را بند آورده بود. ذهن کوچکش دچار نابه‌سامانی شده بود و نمی‌دانست چه کند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    در برابر درِ خانه‌شان ایستاده بود. هشت سالی بود که سری به این خانه نزده بود و دلش برای جای جای آن پر می‌زد.
    انگشت اشاره‌اش را به سمت زنگ برد؛ ولی پشیمان شد. چه باید چی می‌گفت؟ چگونه با او رفتار خواهد شد؟ نفس عمیقی کشید و سعی کرد به رها فکر کند. به دختری که به خاطرش تمام قول و قرارهایش را برای نیامدن به این خانه بر هم زده بود.
    انگشتش را دوباره به سمت زنگ برد و بدون درنگ فشردش.
    صدای لطیف ملوک، خدمتکار قدیمی‌شان به گوشش رسید و دلش بی‌تاب شد برای در آغـ*ـوش گرفتن جثه‌ی کوچکش که کم برایش مادری نکرده بود.
    - باز کن ملوک.
    ملوک عینکش را بالاتر گذاشت و از پشت آیفون خیره‌ی پسرکش شد؛ چه‌قدر بزرگ شده بود!
    بی‌تعلل دکمه را فشرد. بی‌توجه به درد پایش، از پله‌ها بالا رفت و در اتاق اکرم را باز کرد.
    - اومد خانم جان، اومد.
    اکرم کتاب دستش را روی تخت گذاشت و گفت:
    - کی اومده ملوک؟
    - آقا... آقا سیاوش.
    اکرم به چهره‌ی رنگ پریده‌ی ملوک خیره شد . پسرکش بعد از هشت سال به خانه برگشته بود. سریع به سمت در خانه روان شد.
    سیاوش نگاهی به خانه‌ی خالی و غرق در سکوت انداخت که مادرش با شتاب از پله‌ها پایین آمد. چانه‌ی مادرش می‌لرزید و نمی‌توانست صحنه‌ی مقابلش را درک کند. به سمتش رفت و پسرش را در آغـ*ـوش گرفت. سیاوش دستانش را دور مادرش حلقه کرد و سرش را بالا گرفت تا مانع از ریزش اشک‌هایش شود. اکرم نگاهی به چهره‌اش کرد و با پشت دست، اشک‌های صورتش را پس زد.
    - الهی من قربونت برم مادر؛ بالاخره برگشتی! نمی‌دونی چقدر چشم انتظارت بودم.
    دست مردانه‌اش را روی صورت نرم مادرش کشید و گفت:
    - گریه نکن عزیزم.
    - اشک شوقه مادر.
    ملوک به سختی از پله‌ها پایین آمد. پسرک بیست و پنج ساله‌اش حالا برای خود مردی شده بود. سیاوش از مادرش جدا شد و به ملوکش نگاه کرد. گوشه‌ی چشمانش چروک افتاده بود .
    سیاوش مردانه در آغوشش گرفت و بغض ملوک شکسته شد.
    - سیاوشم، کجا بودی دورت بگردم؟ نگفتی من پیرزن تو این خونه بدون تو چی‌کار کنم؟!
    سیاوش بـ..وسـ..ـه‌ای بر روی دستان ملوک زد که دستش را کشید و بـ..وسـ..ـه‌ای روی موهایش زد.
    سیاوش لبخندی به هر دوشان زد؛ وقت تنگ بود؛ به سمت اکرم برگشت و گفت:
    - جهان کجاست؟
    نتوانست لقب پدر را به او بدهد! نتوانست به کسی پدر بگوید که ناجوانمردی را در حق او و رهای عزیزتر از جانش تمام کرده بود.
    اکرم شکه شده بود؛ پسرش سراغ پدرش را می‌گرفت و او نمی‌توانست باور کند.
    - توی اتاقشه.
    بدون توجه به آن دو، نفس عمیقی کشید و به سمت اتاق جهان رفت. در این چند سال هیچ چیز تغییر نکرده بود. پشت در اتاق جهان ایستاد؛ دستش سست شده بود؛ واکنش او را نمی‌توانست حدس بزند.
    آرام در اتاق را باز کرد؛ پشت به او روی ویلچرش نشسته بود روزنامه می‌خواند.
    قدمی به جلو برداشت که صدایش را شنید.
    - باز چی شده اومدی تو اتاقم؟ مگه نگفتم می‌خوام تنها باشم اکرم؟
    هنوز هم با همان لحن با اکرم مهربانش صحبت می‌کرد؛ این مرد از عالم و آدم طلب‌کار بود.
    قدمی به جلو گذاشت و جلویش ایستاد. جهان با دیدن پسرش، ابرویش بالا پرید. حتی فکرش را هم نمی‌کرد دیگر روزی به سراغش بیاید. پسرش برای خود مردی شده بود و عجیب شبیه جوانی‌های خودش بود. لبخندی زد و گفت:
    - سیاوش!
    سیاوش چشمان سردش را به او دوخت.
    جهان گفت:
    - فکر نمی‌کردم دیگه ببینمت!
    پوزخندی به لب نشاند و گفت:
    - ناراحت شدی که برگشتم، نه؟
    - نه چرا ناراحت بشم؟! تو پسرمی!
    - هه، پسر! چی باعث شده چنین توهمی بزنی؟
    اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
    - سیاوش!
    انگشت اشاره‌اش را به سمتش گرفت و گفت:
    - برای احوال‌پرسی نیومدم و علاقه‌ای هم به دیدنت ندارم.
    سرش را برگرداند و گفت:
    - پس برای چی اومدی؟
    - می‌خوام ازدواج کنم.
    جهان نگاهش را از او گرفت و گفت:
    - تو که همیشه هر کاری خواستی کردی! حالا اومدی واسه زن گرفتنت از من اجازه بگیری؟!
    - اشتباه فکر نکن؛ نظر تو اصلا برام مهم نیست؛ فقط می‌خوام همسرم مثل تموم عروس‌ها ازش خواستگاری بشه.
    مثل خودش پوزخندی زد و گفت:
    - حالا این عروس خوشبخت کی هست که به خاطرش بعد از هشت سال اومدی اینجا؟
    دستش را داخل جیب شلوارش برد و گفت:
    -می‌شناسیش؛ غریبه نیست.
    جهان ابرویش را بالا انداخت و منتظر به او چشم دوخت.
    -رها راد، فکر می‌کنم بشناسیش.
    جهان اخم‌هایش را در هم کشید؛ مگر می‌توانست این نام را از یاد ببرد؟!
    - منظورت چیه؟
    - می‌خوام باهاش ازدواج کنم.
    - چی داری میگی؟ می‌خوای با اون دختر ازدواج کنی؟!
    - آره، مگه اشکالی داره؟
    صورتش سرخ شده بود و به پسرش نگاه می‌کرد.
    - چرت نگو سیاوش؛ می‌خوای با کسی ازدواج کنی که بدبختش کردی؟!
    سیاوش نتوانست خودش را کنترل کند و فریاد زد:
    - من بدبختش کردم یا تو؟! تویی که گند زدی تو زندگیم و عین خیالت هم نیست، چه‌جوری تونستی این همه سال زیر این عذاب وجدان زندگی کنی؟!
    - صدات رو تو خونه‌ی من بلند نکن.
    - من هر کاری که دوست داشته باشم می‌کنم؛ من می‌خوام با اون دختر ازدواج کنم و تو هم مجبوری باهام بیای.
    - اجباری وجود نداره؛ نگاه نکن الان روی این ویلچر نشستم، من هنوز هم همون جهانم؛ هنوز هم اراده کنم هر کاری بخوام می‌تونم انجام بدم.
    نگاه غمگینش را به چشمان جهان دوخت؛ به او هم می‌گفتند پدر؟!
    - واسه‌م مهم نیست؛ اون دختر اون‌قدر خوب هست که بدون شما هم راضی به ازدواج بشه.
    خواست اتاق را ترک کند که با صدایش متوقف شد.
    - چرا سرت رو مثل کبک کردی تو برف بچه؟! فکر کردی اون دختر عاشق چشم و ابروته؟! قبلاها باهوش‌تر بودی.
    به سمتش برگشت و نگاهش کرد.
    - اون دختر اگر هم روی خوش نشونت داده، به خاطر انتقامش بوده.
    سیاوش انگشت اشاره‌اش را به سمتش گرفت و گفت:
    - ذات اون دختر مثل تو نیست؛ اون رو با خودت مقایسه نکن و فکرهای کثیفت رو برای خودت نگه دار.
    خواست قدمی به سمت در بردارد که جهان گفت:
    - وایسا سیاوش؛ بهت گفتم نمی‌ذارم با اون دختر ازدواج کنی.
    صورتش قرمز شده بود و رگ‌های پیشانی‌اش بیرون زده بود.
    - زندگی من به هیچ احدالناسی ربط نداره.
    - چرا، به من ربط داره؛ خودت هم می‌دونی هر کاری بخوام می‌تونم بکنم، پس از زندگیش بکش کنار.
    مات و مبهوت به پدرش خیره شد.
    - سیاوش، اگه بفهمم بهش نزدیک شدی، زندگی اون دختر رو آتیش می‌زنم؛ می‌دونی می‌کنم.
    او چه پدری بود؟! فکر می‌کرد آن‌قدر وجدان دارد که با شنیدن نام آن دختر، پشیمانی به سراغش بیاید و از پیشنهاد او استقبال کند.
    از اتاق خارج شد و بدون توجه به ملوک و اکرم که پشت در فالگوش ایستاده بودند، خانه را ترک کرد.
    دیگر گشتن در میدان پیروزی پاریس و خنکی هوا هم حالش را بهتر نمی‌کرد. او از این دنیای خاکستری تنها دخترک مظلومش را می‌خواست و بس؛ مگر خواسته‌ی زیادی بود؟!
    دستانش را در موهای کوتاه شده‌اش فرو برد و به آسمان خیره شد؛ پس کی خداوندش نگاهی به او می‌انداخت؟! پس کی می‌خواست او را به مراد دلش برساند؟!
    «اشکال از تو نیست؛
    کودک قلب من
    در گهواره‌ای خوابید
    که هرگز متعلق به او نبود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    گوشی‌اش را بیرون کشید و نگاهی به عکس رها انداخت. خوب می‌دانست جهان هر چه بگوید، عملی خواهد شد. چگونه از او می‌خواستند از او دل بکند؟! مگر می‌توانست؟! حال که حالش خراب بود، منبع آرامشش را می‌خواست؛ حتی دیدن آن دختر یا شنیدن صدایش آرامشی بود برایش.
    شماره‌ی رها را لمس کرد؛ دلش دیگر طاقت دوری نداشت؛ دلش پر می‌زد برای صدایش؛ دلش می‌خواست باز هم با همان آهنگ زیبای صدایش، نامش را بر زبان بیاورد و دل دیوانه‌اش را دیوانه‌تر کند.
    با شنیدن صدای بهار نارنجش، قدرت تکلم از او سلب شد. صدای پر نازش در گوشش پیچید و توان راه رفتن را از او گرفت.
    - سیاوش!
    رهایش هم دل تنگ بود!
    رها در گوشه‌ی کاناپه در خود جمع شده بود و حتی شنیدن صدای نفس‌های سیاوش برایش کافی بود تا جهانش برگردد.
    رها: خوبی؟
    فقط توانست بگوید:
    - تو خوب باشی، من هم خوبم.
    رها نمی‌خواست در این مکالمه‌ی کوتاه به چیزی فکر کند؛ نمی‌خواست حتی به ذهنش خطور کند که سیاوش کیست.
    - خیلی داغونم سیاوش.
    قلبش تیر کشید؛ رهایش حالش خوب نبود! با رسیدن به ایستگاه اتوبوس خلوتی، دیگر نتوانست تحمل کند و روی زمین افتاد.
    با صدایی که می‌لرزید، یک بار دیگر صدایش زد.
    - سیاوش!
    تمام احساساتش را در میان کلمه‌اش ریخت و به زبان آورد.
    - جانم؟!
    کاش سیاوش می‌دانست با تک کلمه‌اش چه آشوبی بر تن دخترک وارد کرد. دیگر نمی‌توانست ادامه دهد؛ تحمل هجوم این همه احساس را نداشت. گوشی‌اش را به دیوار کوبید و جیغ بلندی زد؛ مگر سارایش همیشه نمی‌گفت عاشق که شوی، تازه معنی زندگی را می‌فهمی؟! پس چرا به او که رسیده بود، تنها درد بود و درد؟! سرش را میان دستانش گرفت. از شدت بغضِ گلویش، نفس‌هایی نصفه و نیمه‌ از سـ*ـینه‌ی تکه‌ تکه شده‌اش خارج می‌شد.
    سیاوش متحیر به صدای ممتد تلفن گوش می‌داد. رهایش دلش نمی‌خواست با او حرف بزند؟! سرش را به صندلی ایستگاه تکیه داد و قطره اشکی روانه‌ی گونه‌اش شد. که می‌گفت مرد گریه نمی‌کند؟! مگر می‌شد حرف از حال خراب دانه‌ی انارش باشد و از ناتوانی خود زار نزند؟! مگر می‌شد صدای گریه‌ی عزیزش به گوشش برسد و کاسه‌ی چشمانش لبریز نشود؟!
    «روزهایی که می‌بینمت، نفسم می‌گیرد؛ روزهایی که نیستی، دلم! اما تو باش، تحمل اولی آسان‌تر است.»
    ***
    به ساعتش نگاهی کرد. امروز یک قرار کاری مهم در شرکت داشت و به دلیل حال خراب دیشبش خواب مانده بود.
    نگاهی به چشمان پف کرده‌اش درون آینه کرد و اخمش را در هم کشید.
    با ایستادن آسانسور، سریع پیاده شد. رادمان جلوی میز مهدیس ایستاده بود و انگشتانش را روی میز حرکت می‌داد. با دیدن رها به سمتش قدم تند کرد. سعی کرد لحنش آرام باشد و نرنجاندش.
    - معلوم هست کجایی؟ نمیگی نگرانت میشیم؟! پس اون گوشی برای چیه رها جان؟
    او با سیاوش فرق می‌کرد. اگر سیاوشش حال اینجا بود، سرش فریاد می‌زد؛ حتی می‌توانست رگ بیرون زده‌ی شقیقه‌اش را هم تجسم کند.
    رادمان: رها!
    به خود آمد و گفت:
    - کجاست؟
    - اتاق کنفرانس.
    بی‌توجه به او، به سمت اتاق کنفرانس به راه افتاد. پشت در ایستاد و با نفس عمیقی اعتماد به نفس از دست رفته‌اش را برگرداند. در را باز کرد که متوجه شیوا و پسرک جوانی در اتاق شد.
    قرار امروزش با پیرمردی حدود پنجاه سال بود؛ ولی حال پسر جوان بلند قد و بوری در برابرش ظاهر شده بود. یک تای ابرویش را بالا انداخت و سلام رسایی کرد.
    شیوا و اردشیریِ جوان با دیدنش از جایشان برخاستند و سلامی گفتند.
    رها نگاهی به شیوا انداخت و گفت:
    - می‌تونی بری؛ ممنون.
    شیوا که از حال بد او آگاه بود، غمگین نگاهش کرد و از در بیرون رفت.
    اشاره‌ای به مبل کرد و گفت:
    - آقای اردشیری خودشون تشریف نیاوردن؟
    اردشیری جوان دستی به کت و شلوارش کشید؛ نگاهی به چهره‌ی رنگ پریده‌ی دختر روبه‌رویش انداخت و گفت:
    - خودشون رو بازنشسته کردند و کارهاشون رو به دست من سپردن.
    - و شما؟
    - پسرشون هستم.
    - خوشبختم؛ رها راد.
    - من هم خوشبختم؛ تعریف شما رو از پدر زیاد شنیده بودم.
    - ایشون لطف دارن؛ دلیل این ملاقات رو ذکر نکرده بودید!
    - بله، راستش پدر می‌خواستند برای تاسیس شرکت جدید از شما خواهش کنند شراکتی با ما داشته باشید.
    - جناب اردشیری نسبت به من لطف دارن؛ اگر اجازه بدید، مدتی فکر کنم و بعد خبرش رو بهتون بدم.
    اردشیری جوان از جایش برخاست و گفت:
    - پس منتظر تماستون هستم.
    رها هم به رسم ادب از جایش بلند شد و گفت:
    - حتما.
    - خدانگهدار.
    سری برای او تکان داد و همراهش از اتاق کنفرانس بیرون آمد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    روی صندلی راحتش جای گرفت که رادمان بدون اجازه وارد اتاقش شد. دستی به پیشانی‌اش کشید؛ رادمان که از صبح هزاران فکر و خیال ذهنش را در بر گرفته بود، نمی‌توانست آرام باشد.
    - معلوم هست کجا بودی؟ دلم هزار راه رفت! نمیگی نگران میشم؟
    با تمام عصبانیتش، لحنش آرام بود.
    - دیشب قرص خورده بودم؛ می‌دونی که وقتی قرص می‌خورم، دیگه بیدار شدنم با خداست.
    اخمی کرد و دلش رفت برای رهایی که غصه داشت. کاش می‌شد تمام غصه‌هایش را از ذهنش پاک می‌کرد تا خودش یک تنه آن‌ها را به دوش بکشد؛ مگر رهایش چه قدر توان داشت؟!
    - رها!
    با صدای ملتمسش، سرش را بالا آورد و در چشمان مهربانش خیره شد.
    - تو رو به اون خدایی که می‌پرستی، نخور اون قرص‌ها رو؛ به خدا همه‌شون عوارض داره.
    در چشمانش خیره شد؛ او چه می‌دانست از نو نهال عشقی که در قلبش بود؟!
    - حالم خوب نبود.
    لحن آرام و پر بغضش، شکستش.
    - رها...
    کلافه میان کلامش پرید و گفت:
    - پروژه جدید رو تکمیل کردی؟ فردا باید تحویل بدم ها!
    باز هم مانند همیشه بحث را عوض کرده بود. سرش را به حالت مثبت تکان داد و از اتاق خارج شد. رها پوفی کرد و به جای خالی رادمان خیره شد. باور آن که این مرد عاشقش باشد، برایش سخت بود.
    نفس عمیقی کشید و زنگی به فرهاد زد.
    فرهاد تلفنش را میان سر و شانه‌اش قرار داد و برگه‌ها را در پوشه‌ی سفید رنگی گذاشت.
    - بله؟
    - سلام، چطوری؟
    - سلام، ممنون تو خوبی؟
    - آره.
    بی‌حوصله به سراغ اصل مطلب رفت.
    - راستش امروز آقای اردشیری اومده بود و پیشنهاد سرمایه‌گذاری تو شرکتشون رو بهم داد.
    فرهاد پوشه را روی میز گذاشت و نام اردشیری را زمزمه کرد.
    - آهان اردشیری، چند باری ورشکست شده؛ ولی تونسته خودش رو جمع کنه.
    - به نظرت چی کار کنم؟
    - راستش نه بودنت خوبه، نه نبودنت. به نظر من ده درصد از سهام رو بردار.
    - باشه، پس اگه میشه خودت زنگ بزن و بگو که پیشنهادشون رو قبول می‌کنم.
    - باشه.
    - فعلا.
    ***
    امشب به شیوا قول داده بود همراهش به خرید برود. در این چند روز خیلی کلافه بود و دوست داشت فقط تنها باشد و در آغـ*ـوش گرم خانه‌اش بغض دل خالی کند.
    شیوا اشاره‌ای به لباس شب کرم رنگی کرد و گفت:
    - رها این چه قشنگه!
    بی‌حوصله نگاهش را به آن سمت سوق داد؛ نگاه کلی به لباس انداخت و گفت:
    - آره بد نیست.
    شیوا نگاهی به چهره‌ی بی‌رنگ و لبان سفیدش کرد؛ عشق چه کرده بود با خواهرش! کسی که بر روی مقاومت و استواری او قسم می‌خورد، حال باور نمی‌کرد به چنین روزی افتاده باشد.
    شیوا لباس شب را از مغازه‌دار گرفت و برای پرو آن وارد اتاق کوچکی شد. رها نگاهی به گوشی جدیدش انداخت؛ هر لحظه منتظر یک پیام یا تماس از او بود؛ هم نمی‌خواست با او هم صحبت شود و هم از طرفی دلش هوای او را می‌کرد. تلفنش را میان مشتش فشرد و نفس کلافه‌ای کشید
    شیوا در اتاقک را باز کرد و گفت:
    - قشنگه؟
    - بد نیست.
    ***
    ته سیگارش را در جایش خاموش کرد و نگاهش به ظرف کوچک مملو از سیگار افتاد. لیوانِ آبی را که روی میز قرار داشت، برداشت و یک نفس سر کشید. یک هفته بود که جلوی خودش را گرفته بود تا خبری از رها نگیرد. تمام بدنش بر اثر خوابیدن بر روی کاناپه درد می‌کرد.
    پرده را کشید و به آسمان تیره خیره شد. در این چند وقت حتی آمار روزها و شب‌هایش را هم گم کرده بود. نگاهش به گوشی‌اش افتاد. نتوانست طاقت بیاورد و شماره‌ی شیوا را گرفت.
    شیوا روبه‌روی رها، روی صندلی رستوران نشست و کیفش را کنارش قرار داد که صدای تلفن همراهش بلند شد. با دیدن نام رئیس بداخلاق، به هوای شستن دست‌هایش از رها جدا شد و دکمه‌ی اتصال را لمس کرد.
    - بله؟
    - سلام.
    شیوا با شنیدن صدای گرفته‌ی سیاوش، یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:
    - سلام، خوبی؟
    - ممنون، تو خوبی؟
    - مرسی، چیزی شده؟
    کلافه دستی داخل موهایش کشید و گفت:
    - از رها خبر داری؟
    - آره، اتفاقا الان پیششم.
    با صدای آرامی گفت:
    - حالش خوبه؟
    شیوا نفس عمیقی کشید و گفت:
    - برای حالش حتی داغون هم صفت خوبی نیست.
    قلب سیاوش هزار تکه شد و چشمانش لبریز از اشک؛ چه کار می‌توانست انجام دهد برای او؟
    - سیاوش!
    - چی‌کار کنم شیوا؟ به خدا من هم حالم دست کمی ازش نداره.
    -چرا این‌قدر هر دوتون رو عذاب میدی؟
    روی زمین نشست و سرش را به کاناپه تکیه داد.
    - من غلط بکنم بخوام عذابش بدم؛ به خدا دست من نیست شیوا.
    شیوا عصبی شد و گفت:
    - چی چی دست تو نیست؟ اذیتش می‌کنی که چی؟ عذاب این چند سال براش کافی نبود؟ یا مثل آدم بیا باهاش حرف بزن یا از زندگیش برو بیرون و بیشتر از این داغونش نکن.
    شیوا بدون دادن مهلتی به سیاوش، گوشی را قطع کرد. هیچ‌کس او را درک نمی‌کرد! چگونه می‌توانست بگوید جهان او را از ازدواج با آن دختر منع کرده است؟! چگونه می‌توانست از نامردی پدرش برای دیگران بگوید؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    امروز قرار بود همراه رادمان به رستوران بروند. از بین رگال لباس‌هایش، مانتوی مشکی رنگ بلندی را بیرون کشید و تنش کرد. روسری آبی آسمانی‌اش را به سر کرد و چرخی جلوی آینه زد. رژ گلبهی رنگش به صورتش می‌آمد.
    کیفش را از روی تخت برداشت و از در خارج شد.
    رادمان با دیدن ملکه‌ی زیبایش، لبخند پر مهری زد و گفت:
    - سلام خانم.
    - سلام آقا.
    رادمان در جلو را برایش باز کرد. رها لبخندی زد؛ عادت این مرد بد به دلش نشسته بود.
    رادمان بر روی صندلی راننده جای گرفت و گفت:
    - احوال خانم؟
    - بد نیستم.
    - من هم خوبم.
    رها لبخندی به لحن شیطانش زد و گفت:
    - حالا قراره کجا بریم؟
    - یه رستوران توپ.
    - اوم، من از الان کل منو رو می‌خوام سفارش بدم.
    - به خدا این رئیسم چند وقتیه حقوق درست و حسابی نمیده.
    رها کامل به سمتش برگشت و گفت:
    - من حقوق نمیدم؟!
    - بله، خوب نیست آدم این‌قدر خسیس باشه رها جان.
    رها لبخندی به شوخی‌اش زد و به جلو خیره شد.
    با رسیدن به رستوران، از ماشین پیاده شدند.
    رادمان به میز دو نفره‌ای که در گوشه‌ی رستوران قرار داشت، اشاره کرد و همراه هم به آن سمت رفتند.
    گارسونی به سمت‌شان آمد و منو را به دست آن‌ها داد. رها باز هم جوجه سفارش داد و رادمان هم به انتخابش احترام گذاشت و همان غذا را سفارش داد. از این که حال کنار رها نشسته بود، خوشحال بود.
    دستانش را روی میز در هم قلاب کرد و گفت:
    - راستش می‌خواستم چیزی بگم.
    رها یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    - چیزی شده؟
    - می‌خواستم اگه بشه، پس فردا دعوتت کنم به خونه‌م؛ یه مهمونی کوچیکه.
    - بچه‌ها هم هستن؟
    رادمان که ترسیده بود بگوید فقط خودش و او هستند، گفت:
    - آره با شیوا و شروین هم هماهنگ کردم.
    - اوم، چه عالی؛ حتما میام.
    رادمان نفس راحتی کشید و گفت:
    - چند روزیه هر چی به سیاوش زنگ می‌زنم، گوشیش خاموشه؛ خبری ازش نداری؟
    باز هم با آوردن نام او، گلویش از بغض فشرده شد؛ مگر می‌شد نام او بیاید و قلبش با شتاب خودش را به سـ*ـینه‌اش نکوبد؟!
    با صدای لرزانی گفت:
    -نه، خیلی وقته باهاش حرف نزدم.
    - می‌خوای وقتی برگشت چی‌کار کنی؟
    گارسون غذا را آورد و روی میز قرار داد. هر دو تشکری کردند و مشغول شدند.
    - نگفتی!
    با قاشقش برنجش را زیر و رو کرد و گفت:
    - نمی‌دونم؛ بهش فکر نکردم.
    - به آینده‌ت چی؟
    چرا این مرد نمی‌فهمید علاقه‌ای به صحبت کردن در این‌باره ندارد؟! سعی کرد بحث را عوض کند.
    - راستی فردا با مهرنیا قرار دارم.
    رادمان از عوض کردن بحث، پوفی کرد و با غذایش مشغول شد.
    با تمام شدن غذا، هر دو از رستوران خارج شدند و در ماشین جای گرفتند.
    رها با تعجب به خیابان‌ها نگاه می‌کرد؛ رادمان به سمت خانه نمی‌رفت!
    به سمتش برگشت و گفت:
    - کجا میریم؟
    - صبر پیشه کن عزیزم.
    رها بی‌حوصله به صندلی تکیه داد و به بیرون خیره شد.
    با رسیدن به فضایی مانند بام تهران با خوشحالی از ماشین پیاده شد و به شهر نگاه کرد؛ هیچکس آن جا نبود!
    رها با هیجان گفت:
    - خیلی قشنگه!
    - فکر می‌کردم دوست داشته باشی؛ تو به هر مکان آرومی علاقه داری.
    لبخندی به او زد. این مرد چه خوب علایقش را می‌دانست!
    رادمان: می‌دونی اینجا چی حال میده؟
    با تعجب به سمتش برگشت و گفت:
    - چی؟
    - این که جیغ بزنی و بلند بلند با خدا حرف بزنی؛ دوست داری امتحانش کنی؟
    - اوهوم.
    - پس یک... دو... سه.
    با شنیدن شماره سه با تمام وجودش جیغ زد. انگار واقعا به آن نیاز داشت. با هر جیغش خالی می‌شد؛ فکرش آزاد می‌شد از انتقامی که در آن شکست خورد؛ از عشقی که ناگهان در قلبش جوانه زد؛ از تنهایی‌اش که این روزها قصد خفه کردن گلویش را داشت.
    رادمان با دیدن حال او عقب گرد کرد و به ماشین تکیه داد. رها آن قدر جیغ زد که بی‌حال بر روی زمین افتاد. اشک‌هایش دانه دانه بر روی گونه‌اش روان می‌شدند. خیلی خسته بود؛ دلش می‌خواست از همان بالا خودش را به پایین پرت کند و از همه چیز راحت شود.
    رادمان با دیدن چهره‌ی رنگ پریده‌ی او، نتوانست طاقت بیاورد و به سمتش رفت. با هر دانه اشکش، قلبش فشرده می‌شد.
    - رها...
    - شیشه‌ی قرص‌هام تو کیفمه؛ بهم میدی؟
    - نه، نمیشه دیگه اون‌ها رو بخوری.
    ملتمس نگاهش کرد و گفت:
    - خواهش می‌کنم.
    - رها!
    - تو رو خدا بدشون؛ حالم خوب نیست؛ سرم داره منفجر میشه.
    رادمان نتوانست او را در آن حال ببیند و قرص صورتی رنگ را به او داد.
    کمکش کرد تا سوار ماشین شود و به سمت خانه به راه افتاد.
    با رسیدن به در خانه، بدون خداحافظی از ماشین پیاده شد و از او دور شد. رادمان قصد آرام کردنش را داشت و فکر نمی‌کرد حالش بدتر شود.
    رها کیفش را به گوشه‌ای پرت کرد. دلش بهانه‌ی صدای سیاوش را می‌کرد. نتوانست طاقت بیاورد و شماره‌اش را گرفت؛ ولی با شنیدن صدای خانمی که اعلام می کرد گوشی‌اش خاموش است، در خود جمع شد و با صدای بلند شروع به گریه کرد. تنها صدای هق‌هقش نوای حاکم بر خانه بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    با دقت مداد چشم را در چشمان درشتش کشید و پلکی زد. امشب دوست داشت زیبا باشد و از هر فکری فارغ شود. رژ لب قرمز براقش را بر لبانش زد و آن‌ها را روی هم مالید. دستی به کت و شلوار مشکی رنگش که زیر کت تاپ قرمز رنگی تنش کرده بود، کشید و روی پاشنه‌ی کفش قرمزش چرخید.
    شنل مشکی رنگی را تنش کرد و شال قرمز رنگش را روی موهای صافش گذاشت.
    سوار ماشینش شد و با یک تیک آف از پارکینگ خارج شد. امشب، شب او بود و نمی‌گذاشت هیچکس آن را خراب کند.
    رادمان از صبح مرخصی گرفته بود و مشغول جمع و جور کردن خانه و درست کردن آن بود. استرس زیادی داشت و نگران واکنش رها بود؛ یعنی او چگونه رفتار خواهد کرد؟
    رها دسته گل رزی را که خرید بود، در دست راستش گذاشت و زنگ را فشرد. رادمان با استرس بدون آن‌که جواب دهد، در را باز کرد. دستی به کت و شلوار خاکستری رنگش که تلاش بسیاری کرده بود با چشمانش ست شود کشید و بازدمش را به سمت بیرون هدایت کرد.
    رها به طبقه‌ی سوم آمد و جلوی واحد نُه ایستاد. دستش را روی زنگ فشرد که بی‌درنگ در باز شد. نگاهی به رادمان که در آن کت و شلوار خاکستری زیبا شده بود، انداخت و گفت:
    - سلام.
    رادمان به صورتش که همانند قرص ماه بود، خیره شد و گفت:
    - سلام بانو.
    رها لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. رادمان گوشه‌ای ایستاد و گفت:
    - من این‌قدر محو زیباییت شدم که فراموش کردم دعوتت کنم به داخل؛ بفرمایید.
    رها دستی به گونه‌های داغش کشید و داخل شد. با ورودش به خانه، با تعجب به راهرویی که از گل‌های رز پر پر شده و شمع‌های کوچک به شکل قلب پر شده بود، خیره شد؛ این‌جا چه خبر بود؟! به سمت رادمان برگشت و سوالی نگاهش کرد. رادمان لبخند پر استرسی زد و گفت:
    - برو داخل عزیزم.
    به سمت مبل‌های راحتی آبی روشن رفت و روی آن‌ها نشست. تنها نور خانه شمع‌های ریزی بود که در گوشه و کنار سالن قرار داشت؛ تا به حال چنین صحنه‌ی زیبایی را ندیده بود!
    رادمان به سمتش رفت و گفت:
    - شنل و شالت رو بده برات بذارم داخل اتاق.
    بی‌حرف شنل و شالش را در آورد و به او داد. رادمان شال را آویزان کرد و نفس عمیقی کشید.
    با برگشتن رادمان، رها نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
    - بچه‌ها نمیان؟
    - راستش... راستش رها، بچه‌ها قرار نیست بیان.
    رها یک تای ابرویش را بالا داد که رادمان سریع ادامه داد:
    - راستش می‌ترسیدم نیای، به خاطر همین این جوری گفتم.
    رها نفس عمیقی کشید. قرار بود نگذارد هیچ چیز امشب ناراحتش کند.
    - مهم نیست.
    رادمان با دیدن خونسردی او، نفس راحتی کشید و به سمت آشپزخانه رفت.
    قهوه‌ای ریخت و با دقت داخل سینی گذاشت. جلوی رها گرفت که فنجان را از داخلش برداشت و به مبل تکیه داد. رادمان در کنارش نشست. به نیم رخ زیبایش خیره شد و گفت:
    - من عاشق آن دیده چشمان قهوه‌ای‌ام
    بیهوده چه گویم که پریشان نگاهم
    گر مـسـ*ـتی چشمان قهوه‌ای تو گـ ـناه است
    من طالب آن مـسـ*ـتی و خواهان گناهم
    رها به او خیره شد. شعرش را آن‌قدر با احساس و زیبا بیان کرده بود که رها بدون زدن پلکی نگاهش می‌کرد.
    رادمان سرش را پایین انداخت و با کنترل تلویزیونی که مقابل مبل‌ها قرار داشت، روشنش کرد و روی ملودی آرامی توقف کرد.
    از جایش بلند شد و در برابرش زانو زد. لبخند شیرینی را چاشنی صورت مهربانش کرد و گفت:
    - افتخار یک رقـ*ـص دو نفره رو بهم میدی؟
    نگاهی به او کرد و دست ظریفش را میان دستانش گذاشت.
    رادمان لبخندی زد و او را به وسط سالن برد. می‌دانست رها دوست ندارد زیاد کسی به او نزدیک شود. یک دستش را روی بازواش گذاشت و فقط کف دستش را به کمر او زد.
    رها سرش را پایین انداخت و هماهنگ خودش را با او تکان داد. رادمان دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و سرش را بالا گرفت.
    - نگاهت را نگیر از من
    تو ای زیبای معصومم
    به حکم قاضی قلبم
    به دیدار تو محکومم
    من از تکرار خود خستم
    از این تنهایی دلگیرم
    بگیر دستای سردم را
    که گرما از تو می‌گیرم
    رها در چشمانش خیره شد و باز هم فکش برای به زبان آوردن کلمه‌ای قفل شد. نتوانست نگاهش کند و سرش را با فاصله روی شانه‌اش گذاشت.
    با تمام شدن آهنگ، رادمان که کاملا درک می‌کرد نیاز به تنهایی دارد، به هوای چیدن میز ترکش کرد.
    رها دستش را شانه‌وار درون موهایش کشید و به فرش دوازده متری آبی رنگ خیره شد. قلبش آرام بود و تنها حسی که داشت، تعجب بود و بس. از ادامه‌ی این مهمانی کوچک بیم داشت و نمی‌دانست انتهایش چگونه خواهد شد.
    رادمان با فندک کوچکی شمع‌های میز را روشن کرد و برای صدا زدن رها به سالن رفت.
    - شام حاضره.
    رها به خودش آمد و همراه لبخندی از جایش بلند شد.
    در کنار میز ناهار خوری دو نفره هم پر از گل‌های رزی بود که در کنار هم قرار گرفته و اول اسمش را به زبان لاتین درست کرده بودند.
    - رادمان من...
    رادمان دستش را با فاصله مقابل لبانش گذاشت و گفت:
    - فعلا چیزی نگو؛ بذار امشب فقط من حرف بزنم.
    نفس عمیقی کشید و رادمان صندلی را برایش بیرون کشید. تشکر زیر لبی کرد و رویش نشست. میز پر بود از غذاهای مورد علاقه‌اش.
    رادمان کمی از جوجه را داخل بشقابش قرار داد و جلویش گذاشت.
    لبخندی زد و در سکوت مشغول شدند.
    با تمام شدن غذا، رها از جایش بلند شد تا کمکش کند و ظرف‌ها را جمع کند که رادمان مانعش شد و گفت:
    - برات یه سورپرایز دارم.
    - تو که امشب همه‌ش من رو سورپرایز کردی.
    - این یکی خیلی خاصه.
    دستش را گرفت و به سمت اتاق ته راهرو برد. به سمتش برگشت و گفت:
    - چشم‌هات رو ببند.
    رها خنده‌ی بلندی کرد و دستانش را روی چشمانش گذاشت.
    رادمان به سمت در برگشت که رها دستانش را برداشت. رادمان نگاهش کرد و نامش را به صورت اعتراض صدا زد.
    رها دوباره دستش را روی صورتش گذاشت و با خنده گفت:
    - ببخشید.
    رادمان در را باز کرد و به سمت داخل هدایتش کرد. رها در وسط اتاق ایستاد و رادمان کمی دورتر از او.
    - حالا چشم‌هات رو باز کن.
    رها دستانش را از روی چشمانش برداشت و محو صحنه‌ی روبه‌رویش شد.
    دیوارهای اتاق مربع شکل پر بود از نقاشی‌هایی که از او کشیده شده بود؛ عکس‌هایی در حالت‌های مختلف. برخی از آن‌ها با آب‌رنگ کشیده شده و برخی با سیاه قلم.
    دست راستش را ناباور روی دهانش گذاشت و به سمتش برگشت.
    - رادمان!
    لبخند شیرینی زد و کمی نزدیکش شد.
    - از همون موقعی که برای کار به شرکتت اومدم، دوستت داشتم. دختر خاصی بودی؛ شیطون، آروم، مظلوم، مقاوم و مهربون. هر روز با رفتار و حرکاتت بیشتر جذبم می‌کردی. یک ماهی که همراه سیاوش به دبی رفتی، تیکه‌ای از وجود من رو هم با خودت بردی. هر ثانیه‌ی اون یک ماه برام اندازه‌ی یک سال بود. وقتی مقابلم گریه می‌کردی، دلم می‌خواست من به جای تو باشم و نذارم این همه درد رو تحمل کنی.
    رها من... من سخنران خوبی نیستم، فقط بگم خیلی دوستت دارم به خدا.
    رها خیره به چشمان طوسی‌اش نگاه کرد. او یکی دیگر را دوست داشت و رادمان هم او را؛ چه مثلث عشقی جالبی شده بود!
    - رادمان!
    دستان لرزانش را روی لبانش گذاشت و گفت:
    - هیش... الان هیچی نگو و فقط فکر کن؛ فقط... فقط بدون تا دنیا دنیاست دوستت دارم و روزی که بدون تو سپری شه رو نمی‌خوام؛ روزی که هوای تو نباشه رو برای نفس کشیدن نمی‌خوام.
    فضای اتاق برایش سنگین بود و توان ماندن در آن را نداشت. سرش را پایین انداخت و گفت:
    - می‌خوام برم.
    رادمان بی‌حرف شنل و مانتواش را به دستش داد. رها شال را سرش کرد و شنل را روی دستش انداخت.
    نگاه دقیقی به چشمانش که عشق را در آن‌ها فریاد می‌زد انداخت و از در خارج شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    نگاهی به بلیتی که در دستش جا خوش کرده بود انداخت. باید برمی‌گشت و با سرنوشتش سر می‌کرد. مگر چاره‌ی دیگری هم داشت؟! باید می‌نشست و شکسته شدن خودش و رها را نظاره می‌کرد.
    با باز شدن گیت، پاسپورتش را نشان داد و به سمت هواپیما رفت. روی صندلی‌اش که در کنار پنجره قرار داشت، جای گرفت و به عکس خندان رها بر روی گوشی‌اش خیره شد. خوشحالی‌اش برای دیدن او توصیف ناپذیر بود.
    سرش را به صندلی تکیه داد و به این فکر کرد که این سفر طولانی را چگونه به اتمام برساند.
    ***
    با شنیدن صدای زنگ از جایش بلند شد و دستی داخل چشمانش کشید؛ تا به حال چنین ساعتی کسی به خانه‌اش نیامده بود. نگاهی به لباس‌هایش که بلوز و شلوار مناسبی بود، کرد و به سمت در رفت.
    با دیدن سیاوش جلوی در، در جایش خشک شد. او برگشته بود و چه چیزی بهتر از این؟ سیاوش به صورت لاغر شده‌ی رهایش نگاه کرد. دلش می‌خواست در آغوشش بفشاردش تا تمام دلتنگی‌ها رفع شود؛ ولی غیر ممکن‌ها در زندگی‌اش فریاد می‌زدند.
    رها فقط به او و چشمان رنگ شبش خیره شده بود و عطرش را با تمام وجود استشمام می‌کرد؛ این عطر چه داشت که این‌گونه چشمانش را خمـار می‌کرد و او را به مرز مـسـ*ـتی می‌رساند!
    «چشم تو،
    ریخته بر هم
    من معمولی را...»
    سیاوش: سلام.
    - س... لام.
    لبخند تلخی زد و گفت:
    - دعوتم نمی‌کنی بیام داخل؟!
    از جلوی در کنار رفت و نگاهش به چمدان او افتاد. یک سره از فرودگاه به اینجا آمده بود؛ حریف دل تنگش نشده بود!
    نان تازه‌ای که خریده بود را روی کانتر گذاشت و به چشمان پف کرده‌ی رها نگاه کرد. همه چیز این دختر در برابر چشم‌هایش زیبا و خواستنی بود.
    - نمی‌خوای یه صبحونه بهمون بدی؟!
    بی‌حواس سرش را تکان داد و گفت:
    - چرا!
    لبخندی به صورت متعجبش انداخت و سعی کرد آرام باشد. روی کاناپه نشست و رها به آشپزخانه رفت. دلش می‌خواست ساعت‌ها در کنارش بنشیند و صورت زیبایش را تماشا کند. کاش می‌توانست بگوید بی او شب‌هایش روزها طول می‌کشیدند و قصد پایان نداشته‌اند.
    بوی عطر تلخش خانه را پر کرده بود، رها طوری عطرش را وارد ریه‌هایش می‌کرد که گویی می‌خواهد آن را در حافظه‌اش حفظ کند.
    نگاهی به میز ناهارخوری انداخت. سیاوش از او خواسته بود صبحانه درست کند؛ مگر می‌توانست برای آرام جانش این کار را نکند؟!
    به سمت یخچال پرواز کرد؛ کره، پنیر، خامه و مربا را از آن خارج کرد و چای‌ساز را به برق زد.
    مرباها را داخل ظرف‌های گرد کریستالش که چند سالی بود مورد استفاده قرار نگرفته بودند، ریخت و با تمام سلیقه‌اش بر روی میز قرار داد.
    فنجان‌های طلایی‌اش را بیرون آورد و چای خوش‌رنگی در آن‌ها ریخت.
    از داخل آشپزخانه صدایش زد و سیاوش وارد آشپزخانه شد.
    - به به، چه کردی خانم!
    باز هم با لفظ خانم، قلبش به تپش در آمد؛ این مرد می‌دانست با کلماتش دل او را زیر و رو می‌کند؟
    روی صندلی نشست و رها مقابلش جای گرفت. کمی از چایش را نوشید؛ این چای به دست رهایش درست شده بود و دوست داشت با تک تک وجودش آن را مزه مزه کند.
    سیاوش لقمه‌ای حاوی پنیر و مربای توت فرنگی گرفت و به دست رها داد. خوب علایقش را به یاد داشت.
    رها با لبخند لقمه را گرفت. کاش می‌شد این لقمه را قاب کند و در اتاقش، دقیقا روبه‌روی تخت قرار دهد تا با هر بار بلند شدنش از خواب، نگاهش به آن بیفتد.
    لقمه را بر خلاف میلش داخل دهانش گذاشت.
    چه قدر سکوت بینشان پر از حرف‌های نگفته بود!
    با تمام شدن صبحانه، سیاوش از جای بلند شد تا در جمع کردن ظرف‌ها کمکش کند، ولی رها مانعش شد.
    لبخندی به او زد و گفت:
    -برو بشین؛ حتما سفر طولانی داشتی و خسته‌ای.
    لبخندی سرشار از مهربانی به او زد و به سمت نشیمن رفت.
    رها بعد از چیدن ظرف‌ها در ماشین و جمع کردن میز، به سمت نشیمن رفت. سیاوش سرش را به کاناپه تکیه داد بود و چشمانش روی هم بود؛ کاش حداقل برای دقایقی در این حالت بماند. موهای کنار شقیقه‌ی مردش سفید شده بود و نشان از پیر شدنش داشت. او از این دنیا فقط او را می‌خواست؛ خواسته ی زیادی بود؟!
    او این مرد شکلاتی را از این دنیا می‌خواست؛ حتی شده فقط حضورش را. او فقط تنفس در هوای او را می‌خواست و بس.
    قطره اشکی بر روی گونه‌اش چکید.
    سیاوش چشمانش را باز کرد و نگاهی به رهایش کرد. با دیدن قطره اشک روی گونه‌اش، قلبش به درد آمد. کاش می‌توانست فریاد بزند و بگوید گریه نکند. کاش می‌توانست بگوید او لیاقت قطره اشکش را ندارد.
    رها نتوانست اشک‌هایش را کنترل کند و یکی پس از دیگری روی گونه‌اش جاری شدند؛ عشق چه کرده بود با او که حال از غرورش گذشته بود!
    پاهایش سست شد و به روی زمین افتاد. صورتش را با دستانش پوشاند تا مردش شکستنش را نبیند. سیاوش به همراه بغضی که گلویش را احاطه کرده بود، جلویش زانو زد.
    - تو رو خدا گریه نکن رها؛ به خدا من ارزشش رو ندارم.
    به چشمان سیاهش نگاه کرد؛ آیا برق چشمانش اشکی بود که مانع از چکیدنش می‌شد؟
    مگر می‌توانست گریه نکند؟! دلش می‌خواست فریاد بزند؛ حرف‌های ناگفته به گلویش چنگ می‌زدند.
    سیاوش برای به زبان آوردن حرفش ترس داشت؛ چگونه می‌توانست دروغ سر هم کند؟!
    - رها من... رها من هیچ... هیچ علاقه‌ای بهت ندارم؛ ما برای هم ساخته نشدیم؛ راهمون از هم جداست.
    مات و مبهوت خیره‌اش شد. مطمئن بود این حرف‌ها برای او نیست.
    - سیاوش!
    چشمانش را بست و به آهنگ زیبای صدایش گوش سپرد.
    «صدایم کن! ملودی صدایت، زیبا ترین آهنگ شنیدنی‌ست...»
    چگونه این حرف‌ها را به او گفته بود؟! او جان می‌داد برای دخترکش!
    نتوانست اشک‌هایش را تحمل کند و همراه چمدانش از خانه خارج شد.
    رها سرش را روی زمین گذاشت و فریاد زد.
    - چرا همه چیز رو ازم می‌گیری؟ مگه من چیزی غیر از اون ازت خواستم؟ تا کی می‌خوای زجرم بدی؟ به خدا خسته‌م.
    خدایش را صدا می‌زد و گله می‌کرد برای سرنوشت غبار گرفته‌اش؛ مگر شکستنی فراتر از این وجود داشت؟!
    «با عطر تو در یک اتاق تنها مانده‌ام؛ این عذاب را نمی‌توانی تصور کنی...»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    نگاهی به آسمان تیره انداخت و نفس عمیقی کشید. آن‌قدر فریاد زده بود که گلویش درد می‌کرد و چشمانش از فرط گریه می‌سوخت.
    نگاهی به تلفنش انداخت؛ تصمیمش را گرفته بود.
    شماره‌ی فرهاد را از لیست مخاطبینش پیدا کرد و گزینه‌ی تماس را لمس کرد.
    - بله؟
    - سلام.
    فرهاد با شنیدن صدای دورگه‌اش گفت:
    - رها حالت خوبه؟
    - آره، چیزی نیست؛ می‌خوام برای امشب یه بلیت کیش برام بگیری.
    - امشب!؟
    - آره.
    - امشب که نمیشه؛ الان ساعت...
    - فرهاد، من باید امشب برم.
    - باز قراره چی‌کار کنی؟
    باز هم بغض کرد و گفت:
    - می‌خوام فرار کنم؛ از همه چیز.
    فرهاد سرش را میان دستانش گرفت؛ آرامش برای زندگی این دختر بی‌معنا بود.
    - بذار ببینم چی‌کار می‌تونم برات بکنم.
    - باشه، ممنون.
    گوشی را قطع کرد و به سمت چمدان کوچکش رفت. بدون نگاه به لباس‌ها، چند دست را داخل چمدان چپاند و به تخت تکیه داد. می‌خواست مدتی از همه دور شود و برای خودش زندگی کند؛ می‌خواست در این یک هفته به آینده‌ی نامعلومش فکر کند؛ به شکسته شدنش در مقابل سیاوش.
    با صدای زنگ گوشی، به سمتش دوید و آن را برداشت.
    - بله؟
    - یه بلیت گیرم اومده برای دو نصف شب!
    - اشکال نداره.
    - رها!
    - بگیر فرهاد؛ اذیت نکن.
    نفس کلافه‌اش را بیرون داد و گفت:
    - باشه.
    - فقط یه چیزی.
    - جان؟
    - نمی‌خوام هیچکس بفهمه من کجام؛ حتی شیوا.
    - باشه، خیالت راحت.
    - بلیت رو برام با پیک بفرست.
    - باشه، فعلا.
    تلفن را قطع کرد و به آشپزخانه رفت. از آن صبحانه‌ی نفرت انگیز تا به حال لب به چیزی نزده بود و معده‌اش تیر می‌کشید.
    تکه‌ای از بیسکویت رژیمی را داخل دهانش گذاشت. صدای تکه تکه شدن بیسکویت احساس خوبی را به او القا می‌کرد.
    ***
    گلدان گران‌قیمت را از روی عسلی برداشت و به دیوار کوبید. عصبانیتش تخلیه نمی‌شد و حالش خراب بود. ظرف میوه خوری طلایی رنگ را از روی میز گرد وسط سالن بلند کرد و به صفحه‌ی تلویزیون کوبید.
    چگونه رهایش را شکانده بود؟! چگونه توانست اشکش را در بیاورد. کنار دیوار سر خورد و روی زمین افتاد.
    سرش را به دیوار تکیه داد؛ اشک‌هایش صورتش را پر و به غرور مردانه‌اش خدشه وارد می‌کرد. با دستان خودش او را پس زده بود؛ مگر چیز کمی بود؟!
    بدون توجه به تکه‌های کوچک و بزرگ شیشه به سمت تلفنش رفت. خرده شیشه‌ها به داخل پایش فرو می‌رفتند و لکه‌های خون زمین را رنگین می‌کردند. این درد در مقابل زجر رهایش هیچ بود.
    تلفنش را از روی مبل برداشت و نگاهی به عکسش کرد. صورت گریان صبح رها در مقابل چشمانش ایجاد شد و قلبش تیر کشید.
    ***
    با باز شدن گیت، لبخندی تلخی زد و از جایش بلند شد. راهروی نسبتا طولانی را طی کرد و وارد هواپیما شد. در برابر خوش آمد مهماندار لبخند تلخی زد و به سمت صندلی‌اش رفت. سر جایش نشست و به بیرون خیره شد.
    با نشستن دختری هم سن و سال خودش، در صندلی کناری‌اش، لبخندی زد و سرش را به صندلی تکیه داد که صدای سیاوش در گوشش پیچید.
    «رها من... رها من هیچ... هیچ علاقه‌ای بهت ندارم؛ ما برای هم ساخته نشدیم؛ راهمون از هم جداست.»
    چشمان اشکی‌اش را باز کرد؛ چرا صدایش آرامش نمی‌گذاشت؟! او می‌خواست از همه دور شود؛ ولی بی‌طاقت‌تر شده بود!
    آهی کشید و شقیقه‌اش را فشرد.
    ***
    - خانم! خانم!
    چشمانش را باز کرد به چشمان مصنوعی دخترک خیره شد. لبانش را که زیاد از حد درشت بود را روی هم فشرد و گفت:
    -رسیدیم عزیزم.
    تشکر زیر لبی گفت و از جایش بلند شد.
    - شما هم تنها اومدی؟
    بی‌حوصله موهای بیرون‌زده از شالش را به سمت داخل داد و گفت:
    - بله.
    - من هم تنها اومدم. مسافرت‌های این‌جوری حال نمیده آدم با خانواده بیاد.
    نفس عمیقی کشید؛ مگر می‌شد مسافرت همراه سارا و پدرش بد باشد؟!
    در جواب دخترک تنها لبخندی زد و از هواپیما خارج شد. باد گرمی به صورتش خورد و شرجی بودن هوا کمی آزارش داد. شالش را پشت گوشش زد و از پله‌ها پایین رفت.
    - اسم هتل شما چیه؟
    کاش می‌توانست به عقب برگردد و با دستانش دخترک را خفه کند.
    - نمی‌دونم.
    - وا، مگه میشه؟!
    بی‌حوصله سوار اتوبوس شد و برگه‌های مربوط به هتلش را به دست دخترک داد.
    دخترک تابی به مژه‌های بلندش داد و گفت:
    -نه، هتلتون با من فرق داره.
    خدا را شکری زیر لب زمزمه کرد و دستش را به میله گرفت.
    با رسیدنشان به سالن فرودگاه چمدان‌هایشان هم رسیده بود. چمدان کوچک زرشکی رنگش را برداشت و از ترس دخترک پرحرف، از فرودگاه بیرون زد.
    در مقابل درِ خروجی فرودگاه، ماشینی گرفت و نام هتل را که از زبان دخترک پرحرف شنیده بود، زمزمه کرد.
    ***
    رادمان دستش را داخل جیب شلوارش فرو برد و رو به سیاوش گفت:
    - یعنی چی که تو هم نمی‌دونی کجاست؟! از دیروز صبح هر چی بهش زنگ می‌زنم تلفن رو برنمی‌داره.
    سیاوش از جایش بلند شد که از درد پای زخم شده‌اش، اخم‌هایش در هم فرو رفت.
    سیاوش: بلند شو بریم دم خونه‌ش.
    رادمان به پای لنگانش نگاه کرد و گفت:
    - چی‌کار کردی با خودت؟
    - الان این موضوع اصلا مهم نیست!
    سیاوش به سختی به سمت پارکینگ رفت. به خاطر پایش توان رانندگی نداشت و تا اینجا را هم با آژانس آمده بود.
    رادمان سوار ماشینش شد و سیاوش کنارش جای گرفت .
    با رسیدن به خانه‌ی رها، از ماشین پیاده شدند و به سمت نگهبانی رفتند.
    سیاوش: سلام آقا.
    مش رحمت سرش را بلند کرد و به سیاوش و رادمان خیره شد. قبلا آن‌‌ها را در خانه‌ی رها دیده بود و چه فکرهایی که از او در ذهنش شکل گرفته بود.
    مش رحمت: سلام.
    سیاوش: راستش هر چی با خانم راد تماس می‌گیرم، جواب نمیدن؛ شما خبری ازشون نداری؟
    مش رحمت که هنوز هم فکرهایی در ذهنش بود، اخمی کرد و گفت:
    - نه خیر.
    سیاوش دستی میان موهایش کشید. دیگر تحمل کردن این پیرمرد و چک و چانه زدن با او از توانش خارج بود.
    رادمان: خواهش می‌کنم آقا ما نگرانشونیم.
    مش رحمت نگاهی به رنگ پریده‌شان کرد و گفت:
    -دیشب نصف شب بود که با یه چمدون از برج خارج شدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا