نگاهش را به چشمانش دوخت، اصلا نمیخواست به افکار مسخرهای که دربارهاش در ذهنش شکل گرفته بود، فکر کند؛ دلش نمیخواست رفتارش را پیش خود تعبیر کند.
نفس عمیقی کشید و ماشین را روشن کرد. همانطور که آرام رانندگی میکرد گفت:
- ببخشید، عصبی بودم.
نگاهی از پنجره به بیرون انداخت؛ لحنش مظلوم و آرام بود.
- مهم نیست.
- نمیخوای بگی اون روز از چی عصبانی بودی؟
سرش را به حالت مثبت تکان داد؛ نمیتوانست بیشتر از چند دقیقهی کوتاه با این مرد قهر باشد!
تمام حرفهای سیاوش را موبهمو برایش تعریف کرد. دستهی کیفش را در دستش فشرد تا باز هم گریهاش نگیرد.
- در مورد پدرش که راست میگه؛ پاریس که بودیم یه باری دیدمش که ویلپچرنشین بود. یک بار هم که از سیاوش در موردش پرسیدم، فقط توی یک جملهی کوتاه گفت تقاص کارهاش رو پس داده. اصلا به پدرش سر نمیزد؛ هر موقع هم دلش برای مامانش و رایانا تنگ میشد، اونها میاومدن خونهش.
رها کمی شقیقههایش را مالش داد و گفت:
- نمیتونم باور کنم که اون بیگناهه، چهطور ممکنه که اون از چیزی خبر نداشته باشه؟! اصلا گیریم که پدرش این کار رو کرد، چرا برنگشت ایران تا همه چیز رو درست کنه؟!
- نمیدونم؛ فقط رها، کمی منطقی فکر کنیم، من و تو جای اون نیستیم.
سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- نمیتونم!
- به قول سیاوش، پدرش تقاص کارهاش رو پس داده؛ قطعا سیاوش هم از عذاب وجدان این چند سال زندگی خوبی نداشته.
-باید فکر کنم؛ بیشتر فکر کنم.
****
با صدای زنگ گوشیاش، چشمانش را باز کرد و تلفن را از زیر بالش بیرون آورد.
- بله؟
فرهاد بود:
- سلام، ببخشید خواب بودی؟
- سلام خوبی؟ نه بابا این چه حرفیه! چیزی شده؟
- الان پیک برام پوشهای رو آورده از طرف سیاوش. مثل اینکه قصد داره بقیهی شرکت رو به نامت بزنه. تمامی کارهاش هم انجام شده و فقط امضای نهاییِ تو مونده!
از جایش بلند شد و روی تخت نشست.
- یعنی چی؟
- به نظر من اون خواسته یه جورایی گذشته رو برات جبران کنه!
دستی به صورتش کشید؛ حرارت بدنش را کاملا احساس میکرد. زندگی نابود شدهی او با پول درست نمیشد! عصبانی شده بود، فریاد زد:
-غلط کرده؛ مگه زندگی من با پولِ اون دوباره به حالت اولش برمیگرده؟! مگه پدر و مادر من زنده میشن؟!
-آروم باش رها؛ من کـ...
گوشی را قطع کرد و همانطور که با عصبانیت در خانه راه میرفت، شمارهی سیاوش را گرفت که بعد از چند بوق جواب داد.
- بله؟
- این برگهها چیه؟ هان؟ فکر کردی الان دیگه همه چیز درست میشه؟! فکر کردی میتونی همه چیز رو با پول درست کنی؟! با پولهای تو مادر و پدر من زنده میشن؟! جوونی از دست رفتم برمیگرده؟! هان؟ با اینها میتونی این چند سال زندگیم رو بهم برگردونی؟!
صدای بغضدارش در گوشش پیچید و آبی روی آتش شد.
- رها!
پاهایش سست شد. روی زمین نشست و اشکهایش باز هم صورتش را در برگرفتند؛ مگر میشد پای او در میان باشد و دل بیقرارش آرام نگیرد؟!
«گاهی حال خودم را هم نمیفهمم!
دوست داشتنت!
تمام ذهن خستهام را در بر گرفته است.»
- خستهم سیاوش؛ خیلی خستهم! نمیدونم چی راسته و چی درسته؛ نمیتونم حرفهات رو باور کنم و بهت حق بدم.
چِهاش شده بود؟! برای خودش درد و دل میکرد؟!
صدای بغضدار و نادمش در گوشش پیچید:
- ببخش رها؛ همهش تقصیر منه؛ تقصیر منِ خره که اون سال ترسیدم و برنگشتم. هر بلایی که دوست داری، سرم بیار؛ حق داری. تو توی این دنیا بیشتر از هر کسی حق داری.
آرام شده بود؛ حالا فقط اشک میریخت و به ملودی قشنگ صدای نفسهایش گوش میداد. نفسهایی که کلافگیاش از چند فرسخی هم آشکار بود.
- رها!
دستش را شانهوار در موهایش کشید؛ اسمش را قشنگ صدا میزد! با یک ملودی خاص، یا شاید هم او این گونه گمان میکرد.
کلافه بود، رهای عصبانی حالا با صدایش آرام شده بود و دهنش بسته.
گوشی را قطع کرد؛ طاقت شنیدن صدایش را نداشت دیگر. صورتش را با دستانش پوشاند؛ صدای گریههایش بود که حال سکوت عذابآور خانه را در هم شکسته بود.
«چه نقاش ماهریست فکر و خیالت
وقتی دانه دانه موهایم را سپید میکند...»
****
امروز کمی حالش بهتر بود و میخواست بچهها را برای شام دعوت کند؛ دلش یک دورهمی میخواست به دور از همه چیز.
شیوا را به همراه شروین دعوت کرده بود. گوشیاش را برداشت و به رادمان زنگی زد.
- جانم؟
- سلام خوبی؟ خسته نباشی.
- ممنون، شما خوبی؟ سلامت باشی.
- مرسی، ام... راستش زنگ زدم واسه یه مهمونی کوچیک دعوتت کنم.
- مهمونی کوچیک رها خانم چی بشه!
به صورت اعتراض اسمش را صدا زد که رادمان گفت:
- صدا کن مرا؛
صدای تو خوب است؛
صدای تو سبزینهی آن گیاه عجیبی است
که در تنهایی صمیمیت حزن میروید
در ابعاد این عصر خاموش.
لبخندی زد و گفت:
- دیوونهای به خدا!
- این همه دیوونهی تو دنیا، من هم یکیش!
سعی کرد بحث را عوض کند.
- شب منتظرتم.
- چشم حتما.
- فعلا.
گوشی را قطع کرد و نگاهی به مرغ خوشرنگش انداخت.
نفس عمیقی کشید و ماشین را روشن کرد. همانطور که آرام رانندگی میکرد گفت:
- ببخشید، عصبی بودم.
نگاهی از پنجره به بیرون انداخت؛ لحنش مظلوم و آرام بود.
- مهم نیست.
- نمیخوای بگی اون روز از چی عصبانی بودی؟
سرش را به حالت مثبت تکان داد؛ نمیتوانست بیشتر از چند دقیقهی کوتاه با این مرد قهر باشد!
تمام حرفهای سیاوش را موبهمو برایش تعریف کرد. دستهی کیفش را در دستش فشرد تا باز هم گریهاش نگیرد.
- در مورد پدرش که راست میگه؛ پاریس که بودیم یه باری دیدمش که ویلپچرنشین بود. یک بار هم که از سیاوش در موردش پرسیدم، فقط توی یک جملهی کوتاه گفت تقاص کارهاش رو پس داده. اصلا به پدرش سر نمیزد؛ هر موقع هم دلش برای مامانش و رایانا تنگ میشد، اونها میاومدن خونهش.
رها کمی شقیقههایش را مالش داد و گفت:
- نمیتونم باور کنم که اون بیگناهه، چهطور ممکنه که اون از چیزی خبر نداشته باشه؟! اصلا گیریم که پدرش این کار رو کرد، چرا برنگشت ایران تا همه چیز رو درست کنه؟!
- نمیدونم؛ فقط رها، کمی منطقی فکر کنیم، من و تو جای اون نیستیم.
سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- نمیتونم!
- به قول سیاوش، پدرش تقاص کارهاش رو پس داده؛ قطعا سیاوش هم از عذاب وجدان این چند سال زندگی خوبی نداشته.
-باید فکر کنم؛ بیشتر فکر کنم.
****
با صدای زنگ گوشیاش، چشمانش را باز کرد و تلفن را از زیر بالش بیرون آورد.
- بله؟
فرهاد بود:
- سلام، ببخشید خواب بودی؟
- سلام خوبی؟ نه بابا این چه حرفیه! چیزی شده؟
- الان پیک برام پوشهای رو آورده از طرف سیاوش. مثل اینکه قصد داره بقیهی شرکت رو به نامت بزنه. تمامی کارهاش هم انجام شده و فقط امضای نهاییِ تو مونده!
از جایش بلند شد و روی تخت نشست.
- یعنی چی؟
- به نظر من اون خواسته یه جورایی گذشته رو برات جبران کنه!
دستی به صورتش کشید؛ حرارت بدنش را کاملا احساس میکرد. زندگی نابود شدهی او با پول درست نمیشد! عصبانی شده بود، فریاد زد:
-غلط کرده؛ مگه زندگی من با پولِ اون دوباره به حالت اولش برمیگرده؟! مگه پدر و مادر من زنده میشن؟!
-آروم باش رها؛ من کـ...
گوشی را قطع کرد و همانطور که با عصبانیت در خانه راه میرفت، شمارهی سیاوش را گرفت که بعد از چند بوق جواب داد.
- بله؟
- این برگهها چیه؟ هان؟ فکر کردی الان دیگه همه چیز درست میشه؟! فکر کردی میتونی همه چیز رو با پول درست کنی؟! با پولهای تو مادر و پدر من زنده میشن؟! جوونی از دست رفتم برمیگرده؟! هان؟ با اینها میتونی این چند سال زندگیم رو بهم برگردونی؟!
صدای بغضدارش در گوشش پیچید و آبی روی آتش شد.
- رها!
پاهایش سست شد. روی زمین نشست و اشکهایش باز هم صورتش را در برگرفتند؛ مگر میشد پای او در میان باشد و دل بیقرارش آرام نگیرد؟!
«گاهی حال خودم را هم نمیفهمم!
دوست داشتنت!
تمام ذهن خستهام را در بر گرفته است.»
- خستهم سیاوش؛ خیلی خستهم! نمیدونم چی راسته و چی درسته؛ نمیتونم حرفهات رو باور کنم و بهت حق بدم.
چِهاش شده بود؟! برای خودش درد و دل میکرد؟!
صدای بغضدار و نادمش در گوشش پیچید:
- ببخش رها؛ همهش تقصیر منه؛ تقصیر منِ خره که اون سال ترسیدم و برنگشتم. هر بلایی که دوست داری، سرم بیار؛ حق داری. تو توی این دنیا بیشتر از هر کسی حق داری.
آرام شده بود؛ حالا فقط اشک میریخت و به ملودی قشنگ صدای نفسهایش گوش میداد. نفسهایی که کلافگیاش از چند فرسخی هم آشکار بود.
- رها!
دستش را شانهوار در موهایش کشید؛ اسمش را قشنگ صدا میزد! با یک ملودی خاص، یا شاید هم او این گونه گمان میکرد.
کلافه بود، رهای عصبانی حالا با صدایش آرام شده بود و دهنش بسته.
گوشی را قطع کرد؛ طاقت شنیدن صدایش را نداشت دیگر. صورتش را با دستانش پوشاند؛ صدای گریههایش بود که حال سکوت عذابآور خانه را در هم شکسته بود.
«چه نقاش ماهریست فکر و خیالت
وقتی دانه دانه موهایم را سپید میکند...»
****
امروز کمی حالش بهتر بود و میخواست بچهها را برای شام دعوت کند؛ دلش یک دورهمی میخواست به دور از همه چیز.
شیوا را به همراه شروین دعوت کرده بود. گوشیاش را برداشت و به رادمان زنگی زد.
- جانم؟
- سلام خوبی؟ خسته نباشی.
- ممنون، شما خوبی؟ سلامت باشی.
- مرسی، ام... راستش زنگ زدم واسه یه مهمونی کوچیک دعوتت کنم.
- مهمونی کوچیک رها خانم چی بشه!
به صورت اعتراض اسمش را صدا زد که رادمان گفت:
- صدا کن مرا؛
صدای تو خوب است؛
صدای تو سبزینهی آن گیاه عجیبی است
که در تنهایی صمیمیت حزن میروید
در ابعاد این عصر خاموش.
لبخندی زد و گفت:
- دیوونهای به خدا!
- این همه دیوونهی تو دنیا، من هم یکیش!
سعی کرد بحث را عوض کند.
- شب منتظرتم.
- چشم حتما.
- فعلا.
گوشی را قطع کرد و نگاهی به مرغ خوشرنگش انداخت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: