***
رها گوشی را به شانهاش تکیه داد و همان طور که سالاد را خرد میکرد، گفت:
- چی شده؟
شیوا گفت:
- بابا میگم پدر سیاوش فوت کرده.
با حیرت چاقو را انداخت و گفت:
- مگه میشه؟
- آره، من خیلی خوشحال شدم.
- شیوا!
- چیه؟! نکنه میخوای طرفداری کنی؟
- نه، من طرفداری کسی رو نمیکنم، ولی راضی به مرگ کسی هم نیستم! اینها رو ولش کن، عروسیت چی شد؟
- انشالله انداختیمش برای هفته آینده؛ میای دیگه؟
- آره حتما.
- خیلی ذوق دارم؛ اصلا حالم رو درک نمیکنم!
لبخندی به روی لبانش نشست. او هنگام عروسیاش هیچ احساسی جز ترس و اضطراب نداشت.
- انشالله خوشبخت بشی عزیزم.
- همچنین، من دیگه برم شروین اومده.
- باشه عزیزم فعلا.
با قفل شدن دستی به روی کمرش، با ترس به عقب برگشت و به رادمان خیره شد.
- خسته نباشی عزیزم.
رها کلافه از نزدیکی او گفت:
- ممنون، تو هم خسته نباشی.
رادمان عصبی از لرزیدنهای رها هنگام هر نزدیکی کوچک، از او فاصله گرفت و تکهای از گوجه را داخل دهانش گذاشت و گفت:
- مرسی خانومم.
رها نگاهی به جای خالی گوجه به روی سالادش انداخت. خانممهای سیاوش قشنگتر نبود؟ باز هم بغض به سراغش آمد. حال که پدرش مرده است، چه حالی دارد؟ باید با او تماس بگیرد؟
آهی کشید و مرغ خوش رنگش را درون ظرف گذاشت.
- شرکت خوب بود؟
رادمان همانطور که داخل اتاق لباسهایش را عوض میکرد گفت:
- آره، شرکت خودمون که خیلی بهتر بود؛ ولی این هم قابل تحمله. دوست داشتم این جا خودم یه شرکت بزنم، ولی الان زوده.
- راستش من هم تو خونه حوصلهم سر میره. این همه سال کار کردم برام سخته که بشینم توی خونه.
رادمان روی صندلی کنار میز نشست و همانطور که برای خودش برنج میریخت، گفت:
- من دوست ندارم خانومم کار کنه؛ حوصلهت سر میره برو این جا کلاس ثبت نام کن.
رها سعی کرد مقاوت کند. او میخواست کار کند تا ذهنش درگیر شود و اجازه فکر به گذشته را نداشته باشد.
- این چه حرفیه رادمان؟! من دوست دارم کار کنم.
- نه عزیزم.
- رادمان داری زور میگی!
رادمان قاشقش را در بشقاب پرت کرد و گفت:
- غذا رو کوفتمون نکن دیگه رها!
رها سرش را پایین انداخت و با غذایش بازی کرد.
رادمان بیتوجه به او با اشتها شروع به خوردن غذایش کرد.
- هفتهی آینده عروسی شیواست.
- به سلامتی.
- برمیگردیم ایران دیگه؟
- نه!
سرش را با سرعت بالا آورد و با چشمان درشت شده نگاهش کرد.
- چرا؟!
- من تازه اینجا مشغول به کار شدم، نمیتونم از الان مرخصی بگیرم که!
- همهش یک روزه؛ من که نمیتونم عروسی بهترین دوستم نرم.
-نمیشه رها؛ روزمون رو خراب نکن.
رها دستش را شانهوار داخل موهایش کشید و قاشقی از غذایش را داخل دهانش گذاشت تا بغضش را فرو دهد.
***
ایلیاس رئیس بخش، در اتاقش را باز کرد و چهرهی جذابش نمایان شد.
به انگلیسی گفت:
- سلام رادمان جان.
- سلام خوبید؟
- ممنون.
به دختری اشاره کرد و گفت:
- ایشون سوگند حسابی هستن؛ قراره از این به بعد با شما همکار بشن.
سوگند نگاه دقیقی به رادمان انداخت؛ این مرد زیباچهره و خوشپوش مگر ممکن بود چشم کسی را نگیرد؟
سوگند دستش را دراز کرد و گفت:
- خوشبختم آقای سپهری.
رادمان دستش را در دست او گذاشت و گفت:
- همچنین خانم.
ایلیاس به میز خالی کنار رادمان اشاره کرد و گفت:
- سوگند جان، جای شما این جاست.
- باشه، ممنون.
ایلیاس از در خارج شد و سوگند با نازی که همیشه در حرکاتش بود، پالتوی خزدارش را در آورد و دستی داخل موهای بلوندش کشید.
***
رها با ترس نگاهی به تلفنش انداخت؛ او فقط میخواست به او تسلیت بگوید؛ همین و بس.
نام سیاوش را با شستش لمس کرد و تلفنش را کنار گوشش گذاشت.
سیاوش با شوک نگاهی به اسم او انداخت و با استرس از روی تختش بلند شد.
- بله؟
- س... سلام.
از شنیدن دوبارهی صدای او، نفس عمیقی کشید و گفت:
- سلام رها، خوبی؟
رها با شنیدن نامش قلبش به تپش درآمد. تقصیر او چه بود؟ صدای این مرد بم و خواستنی بود.
- ممنون تو... خوبی؟
سیاوش دستی داخل موهایش کشید.
- نمیدونم؛ حال خودم رو درک نمیکنم!
- میخواستم... میخواستم بهت تسلیت بگم. امیدوارم غم آخرت باشه.
- ممنونم.
- خب من دیگه...
سیاوش ترسیده از آن که نکند تلفن را قطع کند گفت:
- رها زندگیت خوبه؟
- آ... ره.
- من میخواستم...
با شنیدن چرخش کلید در در، ترسیده گفت:
- سیاوش من دیگه باید برم؛ فعلا.
گوشی را قطع کرد و به عقب برگشت.
رادمان به چهرهی رنگ پریدهی او و تلفن درون دستش خیره شد و گفت:
- چیزی شده؟
رها گوشی را به شانهاش تکیه داد و همان طور که سالاد را خرد میکرد، گفت:
- چی شده؟
شیوا گفت:
- بابا میگم پدر سیاوش فوت کرده.
با حیرت چاقو را انداخت و گفت:
- مگه میشه؟
- آره، من خیلی خوشحال شدم.
- شیوا!
- چیه؟! نکنه میخوای طرفداری کنی؟
- نه، من طرفداری کسی رو نمیکنم، ولی راضی به مرگ کسی هم نیستم! اینها رو ولش کن، عروسیت چی شد؟
- انشالله انداختیمش برای هفته آینده؛ میای دیگه؟
- آره حتما.
- خیلی ذوق دارم؛ اصلا حالم رو درک نمیکنم!
لبخندی به روی لبانش نشست. او هنگام عروسیاش هیچ احساسی جز ترس و اضطراب نداشت.
- انشالله خوشبخت بشی عزیزم.
- همچنین، من دیگه برم شروین اومده.
- باشه عزیزم فعلا.
با قفل شدن دستی به روی کمرش، با ترس به عقب برگشت و به رادمان خیره شد.
- خسته نباشی عزیزم.
رها کلافه از نزدیکی او گفت:
- ممنون، تو هم خسته نباشی.
رادمان عصبی از لرزیدنهای رها هنگام هر نزدیکی کوچک، از او فاصله گرفت و تکهای از گوجه را داخل دهانش گذاشت و گفت:
- مرسی خانومم.
رها نگاهی به جای خالی گوجه به روی سالادش انداخت. خانممهای سیاوش قشنگتر نبود؟ باز هم بغض به سراغش آمد. حال که پدرش مرده است، چه حالی دارد؟ باید با او تماس بگیرد؟
آهی کشید و مرغ خوش رنگش را درون ظرف گذاشت.
- شرکت خوب بود؟
رادمان همانطور که داخل اتاق لباسهایش را عوض میکرد گفت:
- آره، شرکت خودمون که خیلی بهتر بود؛ ولی این هم قابل تحمله. دوست داشتم این جا خودم یه شرکت بزنم، ولی الان زوده.
- راستش من هم تو خونه حوصلهم سر میره. این همه سال کار کردم برام سخته که بشینم توی خونه.
رادمان روی صندلی کنار میز نشست و همانطور که برای خودش برنج میریخت، گفت:
- من دوست ندارم خانومم کار کنه؛ حوصلهت سر میره برو این جا کلاس ثبت نام کن.
رها سعی کرد مقاوت کند. او میخواست کار کند تا ذهنش درگیر شود و اجازه فکر به گذشته را نداشته باشد.
- این چه حرفیه رادمان؟! من دوست دارم کار کنم.
- نه عزیزم.
- رادمان داری زور میگی!
رادمان قاشقش را در بشقاب پرت کرد و گفت:
- غذا رو کوفتمون نکن دیگه رها!
رها سرش را پایین انداخت و با غذایش بازی کرد.
رادمان بیتوجه به او با اشتها شروع به خوردن غذایش کرد.
- هفتهی آینده عروسی شیواست.
- به سلامتی.
- برمیگردیم ایران دیگه؟
- نه!
سرش را با سرعت بالا آورد و با چشمان درشت شده نگاهش کرد.
- چرا؟!
- من تازه اینجا مشغول به کار شدم، نمیتونم از الان مرخصی بگیرم که!
- همهش یک روزه؛ من که نمیتونم عروسی بهترین دوستم نرم.
-نمیشه رها؛ روزمون رو خراب نکن.
رها دستش را شانهوار داخل موهایش کشید و قاشقی از غذایش را داخل دهانش گذاشت تا بغضش را فرو دهد.
***
ایلیاس رئیس بخش، در اتاقش را باز کرد و چهرهی جذابش نمایان شد.
به انگلیسی گفت:
- سلام رادمان جان.
- سلام خوبید؟
- ممنون.
به دختری اشاره کرد و گفت:
- ایشون سوگند حسابی هستن؛ قراره از این به بعد با شما همکار بشن.
سوگند نگاه دقیقی به رادمان انداخت؛ این مرد زیباچهره و خوشپوش مگر ممکن بود چشم کسی را نگیرد؟
سوگند دستش را دراز کرد و گفت:
- خوشبختم آقای سپهری.
رادمان دستش را در دست او گذاشت و گفت:
- همچنین خانم.
ایلیاس به میز خالی کنار رادمان اشاره کرد و گفت:
- سوگند جان، جای شما این جاست.
- باشه، ممنون.
ایلیاس از در خارج شد و سوگند با نازی که همیشه در حرکاتش بود، پالتوی خزدارش را در آورد و دستی داخل موهای بلوندش کشید.
***
رها با ترس نگاهی به تلفنش انداخت؛ او فقط میخواست به او تسلیت بگوید؛ همین و بس.
نام سیاوش را با شستش لمس کرد و تلفنش را کنار گوشش گذاشت.
سیاوش با شوک نگاهی به اسم او انداخت و با استرس از روی تختش بلند شد.
- بله؟
- س... سلام.
از شنیدن دوبارهی صدای او، نفس عمیقی کشید و گفت:
- سلام رها، خوبی؟
رها با شنیدن نامش قلبش به تپش درآمد. تقصیر او چه بود؟ صدای این مرد بم و خواستنی بود.
- ممنون تو... خوبی؟
سیاوش دستی داخل موهایش کشید.
- نمیدونم؛ حال خودم رو درک نمیکنم!
- میخواستم... میخواستم بهت تسلیت بگم. امیدوارم غم آخرت باشه.
- ممنونم.
- خب من دیگه...
سیاوش ترسیده از آن که نکند تلفن را قطع کند گفت:
- رها زندگیت خوبه؟
- آ... ره.
- من میخواستم...
با شنیدن چرخش کلید در در، ترسیده گفت:
- سیاوش من دیگه باید برم؛ فعلا.
گوشی را قطع کرد و به عقب برگشت.
رادمان به چهرهی رنگ پریدهی او و تلفن درون دستش خیره شد و گفت:
- چیزی شده؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: