کامل شده رمان غبار سرنوشت | zeynabyavarianکاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Sara yavarian

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/06
ارسالی ها
710
امتیاز واکنش
39,168
امتیاز
781
محل سکونت
زیر آسمان شهر
***
رها گوشی را به شانه‌اش تکیه داد و همان طور که سالاد را خرد می‌کرد، گفت:
- چی شده؟
شیوا گفت:
- بابا میگم پدر سیاوش فوت کرده.
با حیرت چاقو را انداخت و گفت:
- مگه میشه؟
- آره، من خیلی خوشحال شدم.
- شیوا!
- چیه؟! نکنه می‌خوای طرفداری کنی؟
- نه، من طرفداری کسی رو نمی‌کنم، ولی راضی به مرگ کسی هم نیستم! این‌ها رو ولش کن، عروسیت چی شد؟
- ان‌شالله انداختیمش برای هفته آینده؛ میای دیگه؟
- آره حتما.
- خیلی ذوق دارم؛ اصلا حالم رو درک نمی‌کنم!
لبخندی به روی لبانش نشست. او هنگام عروسی‌اش هیچ احساسی جز ترس و اضطراب نداشت.
- ان‌شالله خوشبخت بشی عزیزم.
- همچنین، من دیگه برم شروین اومده.
- باشه عزیزم فعلا.
با قفل شدن دستی به روی کمرش، با ترس به عقب برگشت و به رادمان خیره شد.
- خسته نباشی عزیزم.
رها کلافه از نزدیکی او گفت:
- ممنون، تو هم خسته نباشی.
رادمان عصبی از لرزیدن‌های رها هنگام هر نزدیکی کوچک، از او فاصله گرفت و تکه‌ای از گوجه را داخل دهانش گذاشت و گفت:
- مرسی خانومم.
رها نگاهی به جای خالی گوجه به روی سالادش انداخت. خانمم‌های سیاوش قشنگ‌تر نبود؟ باز هم بغض به سراغش آمد. حال که پدرش مرده است، چه حالی دارد؟ باید با او تماس بگیرد؟
آهی کشید و مرغ خوش رنگش را درون ظرف گذاشت.
- شرکت خوب بود؟
رادمان همان‌طور که داخل اتاق لباس‌هایش را عوض می‌کرد گفت:
- آره، شرکت خودمون که خیلی بهتر بود؛ ولی این هم قابل تحمله. دوست داشتم این جا خودم یه شرکت بزنم، ولی الان زوده.
- راستش من هم تو خونه حوصله‌م سر میره. این همه سال کار کردم برام سخته که بشینم توی خونه.
رادمان روی صندلی کنار میز نشست و همان‌طور که برای خودش برنج می‌ریخت، گفت:
- من دوست ندارم خانومم کار کنه؛ حوصله‌ت سر میره برو این جا کلاس ثبت نام کن.
رها سعی کرد مقاوت کند. او می‌خواست کار کند تا ذهنش درگیر شود و اجازه فکر به گذشته را نداشته باشد.
- این چه حرفیه رادمان؟! من دوست دارم کار کنم.
- نه عزیزم.
- رادمان داری زور میگی!
رادمان قاشقش را در بشقاب پرت کرد و گفت:
- غذا رو کوفتمون نکن دیگه رها!
رها سرش را پایین انداخت و با غذایش بازی کرد.
رادمان بی‌توجه به او با اشتها شروع به خوردن غذایش کرد.
- هفته‌ی آینده عروسی شیواست.
- به سلامتی.
- برمی‌گردیم ایران دیگه؟
- نه!
سرش را با سرعت بالا آورد و با چشمان درشت شده نگاهش کرد.
- چرا؟!
- من تازه اینجا مشغول به کار شدم، نمی‌تونم از الان مرخصی بگیرم که!
- همه‌ش یک روزه؛ من که نمی‌تونم عروسی بهترین دوستم نرم.
-نمیشه رها؛ روزمون رو خراب نکن.
رها دستش را شانه‌وار داخل موهایش کشید و قاشقی از غذایش را داخل دهانش گذاشت تا بغضش را فرو دهد.
***
ایلیاس رئیس بخش، در اتاقش را باز کرد و چهره‌ی جذابش نمایان شد.
به انگلیسی گفت:
- سلام رادمان جان.
- سلام خوبید؟
- ممنون.
به دختری اشاره کرد و گفت:
- ایشون سوگند حسابی هستن؛ قراره از این به بعد با شما همکار بشن.
سوگند نگاه دقیقی به رادمان انداخت؛ این مرد زیباچهره و خوش‌پوش مگر ممکن بود چشم کسی را نگیرد؟
سوگند دستش را دراز کرد و گفت:
- خوشبختم آقای سپهری.
رادمان دستش را در دست او گذاشت و گفت:
- همچنین خانم.
ایلیاس به میز خالی کنار رادمان اشاره کرد و گفت:
- سوگند جان، جای شما این جاست.
- باشه، ممنون.
ایلیاس از در خارج شد و سوگند با نازی که همیشه در حرکاتش بود، پالتوی خزدارش را در آورد و دستی داخل موهای بلوندش کشید.
***
رها با ترس نگاهی به تلفنش انداخت؛ او فقط می‌خواست به او تسلیت بگوید؛ همین و بس.
نام سیاوش را با شستش لمس کرد و تلفنش را کنار گوشش گذاشت.
سیاوش با شوک نگاهی به اسم او انداخت و با استرس از روی تختش بلند شد.
- بله؟
- س... سلام.
از شنیدن دوباره‌ی صدای او، نفس عمیقی کشید و گفت:
- سلام رها، خوبی؟
رها با شنیدن نامش قلبش به تپش درآمد. تقصیر او چه بود؟ صدای این مرد بم و خواستنی بود.
- ممنون تو... خوبی؟
سیاوش دستی داخل موهایش کشید.
- نمی‌دونم؛ حال خودم رو درک نمی‌کنم!
- می‌خواستم... می‌خواستم بهت تسلیت بگم. امیدوارم غم آخرت باشه.
- ممنونم.
- خب من دیگه...
سیاوش ترسیده از آن که نکند تلفن را قطع کند گفت:
- رها زندگیت خوبه؟
- آ... ره.
- من می‌خواستم...
با شنیدن چرخش کلید در در، ترسیده گفت:
- سیاوش من دیگه باید برم؛ فعلا.
گوشی را قطع کرد و به عقب برگشت.
رادمان به چهره‌ی رنگ پریده‌ی او و تلفن درون دستش خیره شد و گفت:
- چیزی شده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    - نه... نه.
    رادمان نگاه مشکوکی به او انداخت و به سمت اتاقشان رفت.
    رها نفس عمیقی کشید و سری به غذایش زد. این چند روز تنها کارش شده بود غذا درست کردن. او عادت به این‌گونه کارها نداشت. دلش می‌خواست کار کند و برای خودش باشد.
    رادمان به سمت مبل رفت و پاهایش را روی میز دراز کرد. رها عصبی از آشپزخانه خارج شد و به سمت او رفت.
    او از صبح با هزار امید این خانه را تمیز کرده بود!
    - رادمان پاهات رو از روی میز بردار.
    رادمان با تعجب نگاهش کرد و گفت:
    - رها گیر نده؛ خسته‌م!
    - رادمان!
    رها نفس عمیقی کشید تا بر خود مسلط باشد؛ حال چیزی نشده است که!
    رادمان بی‌توجه به او تلویزیون را روشن کرد و گفت:
    - بیا بشین پیش من عزیزم؛ دلم از صبح برات تنگ شده.
    رها لبخندی زد و کنارش نشست. چه می‌کرد که دلش نازک بود؟!
    رادمان او را در بغـ*ـل خود جای داد و بر روی شبکه‌ای که فوتبال پخش می‌کرد، توقف کرد. رها متنفر از این برنامه، اخم‌هایش را در هم کشید؛ اما سعی کرد به خاطر او چیزی بر زبان نیاورد.
    - رئیسم فردا به یک مهمونی دعوتمون کرده.
    رها خوشحال از آن که بعد از چند روز قرار است تغییری در روند گذراندن روزش ایجاد شود گفت:
    - واقعا؟
    - آره، لباس داری؟
    دلش می‌خواست بگوید نه، تا همراه رادمان چرخی در خیابان استقلال و مرکز خریدهای استانبول بزنند؛ ولی دلش نیامد حال که او از سر کار آمده و خسته است، چنین پیشنهادی را به او بدهد.
    - آره دارم.
    رها از بغـ*ـل رادمان بیرون آمد که رادمان همراه اخم نگاهش کرد.
    - برم غذا رو بکشم.
    رادمان پوفی کرد و گفت:
    - باشه.
    رها بی‌حوصله ماکارونی را درون دیسی ریخت. در این چند وقتی که به این جا آمده بودند، گوشه گیر شده بود و دلش می‌خواست تنها باشد. تنها دغدغه‌اش نزدیکی‌اش در هنگام خواب با رادمان بود. دلش برای اتاق خودش تنگ بود.
    نگاهی به ناخن‌های بی‌رنگش انداخت؛ دیگر حتی حوصله نداشت به خودش برسد!
    - رادمان بیا شام.
    - اومدم عزیزم.
    ***
    با خوردن شام، رادمان تشکری کرد و گفت:
    - میشه بریم بخوابیم؟ من خسته‌م.
    رها متعجب ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - من باید اینجا رو جمع کنم!
    رادمان دستش را کشید و گفت:
    - من دوست دارم هر زمان می‌خوام بخوابم، خانومم همراهم باشه.
    - ولی من خوابم نمیاد.
    - وای رها خیلی غر می‌زنی ها!
    بغضی میان گلویش خانه کرد؛ چرا همه چیز تقصیر او بود؟ مگر زور بود؟ نمی‌خواست بخوابد.
    رادمان پیراهنش را در آورد و رها همانند هر شب گونه‌هایش گل انداخت. کنارش جای گرفت و گوشه‌ای از تخت دراز کشید. رادمان کلافه از دوری‌های او، رها را در آغوشش کشید و سرش را روی سر او گذاشت. در آغـ*ـوش کشیدن را دیگر نمی‌گذاشت از او دریغ کند.
    ***
    رها با ذوق خط چشمی داخل چشمان درشتش کشید و چند بار پشت سر هم پلک زد. رژ قرمزش که به کت و شلوار مشکی رنگش می‌آمد را روی لبانش کشید.
    دستی داخل موهای لختش کشید و گل سر کوچکی گوشه‌اش زد. همانند کودکان، برای رفتن به این مهمانی شوق داشت. دلش پوسیده بود در این خانه!
    - درود بر بانوی خونه؛ کجایی عزیزم؟
    با شنیدن صدای رادمان، از اتاق خارج شد و گفت:
    - سلام عزیزم.
    رادمان با دیدن چهره‌ی زیبای او و همچنین عزیزمی که خطابش کرده بود، مات و مبهوت خیره‌اش شد. به سمتش رفت و بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه‌اش کاشت. رها لبخندی بر روی لبانش نشست. این مرد خوب او را درک می‌کرد و تا او اجازه نمی‌داد، پایش را فراتر نمی‌گذاشت.
    - لباس‌هات رو آماده گذاشتم روی تخت؛ یه دوش هم بگیر.
    - شما امر کن خانومم.
    رها لبخندی زد و روی مبل در انتظار او نشست.
    رادمان حوله کوچک را دور گردنش انداخت و نگاهی به کت و شلوار مشکی به همراه کروات قرمز رنگ انداخت؛ رها رژ و کفش پاشنه بلند قرمز رنگش را با کراوات او ست کرده بود.
    لبخندی زد و کت و شلوار انتخابی او را به تن کرد. الحق که انتخابش بی‌نظیر بود.
    رادمان از در خارج شد و رو به ملکه‌ی زیبایش گفت:
    - بریم بانو؟
    - بریم.
    ***
    سیاوش کلافه دستی داخل موهایش کشید و گره‌ی کراواتش را شل کرد.
    هر دم احساس می‌کرد چیزی را گم کرده است.
    نگاهی به سیگارش انداخت که خاطرات در ذهنش مرور شد.
    ***
    رها عصبی جعبه‌ی سیگارش را بیرون کشید و تک سیگاری از داخلش برداشت. جعبه را جلوی سیاوش گرفت که او هم یک دانه برداشت.
    رها خواست فندکش را بیرون بیاورد که سیاوش جلویش را گرفت.
    - بیا بکشیم، ولی ترک کنیم.
    رها خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
    - اون وقت چطوری؟
    سیاوش لبخندی به لحن پر از نازش زد و گفت:
    - بدون این‌که آتیشش بزنی، بکش.
    رها سیگار را کنج لبانش گذاشت و سیاوش محو آن غنچه‌ی لبانش شد.
    - سیاوش این‌جوری حال نمیده!
    سیاوش اخمی کرد و گفت:
    - همین‌جوری بکش بچه. این سیگار پوستت رو داغون می‌کنه.
    رها لبخندی زد و پک عمیقی از سیگار خاموشش گرفت.
    ***
    سیاوش بدون آن‌که سیگارش را روشن کند، پک محکمی به آن زد. به رهایش گفته بود این گونه سیگار بکشد؛ سیگار پوست نازنینش را خراب می‌کرد.
    با عصبانیت از جایش بلند شد و وسایل روی میز را به روی زمین پرتاب کرد.
    گوشی‌اش را از روی زمین برداشت و شماره‌ی وکیلش را گرفت؛ دیگر طاقت نداشت.
    - جانم سیاوش جان؟
    - همین الان یه بلیت برای استانبول برام جور کن.
    - الان؟!
    - آره همین الان.
    شجاعی خسته از اخلاق جدید رئیسش، پوفی کرد و گفت:
    - خبرش رو بهت میدم.
    - باشه.
    سوئیچش را از روی میز برداشت و به سمت خانه رفت؛ باید وسایلش را جمع و جور می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    با رسیدن به محل مهمانی، از تاکسی پیاده شدند و کرایه را حساب کردند. رادمان دستش را پشت کمر او گذاشت و به سمت عمارت رفتند.
    رها با ذوق نگاهی به تاب گوشه‌ی حیاط انداخت و گفت:
    - وای رادمان، من عاشق تابم!
    رادمان سرش را کنار گوش او آورد و گفت:
    - من هم عاشق توام.
    رها سرش را پایین انداخت و لبش را گزید؛ چه می‌کرد با ابراز احساسات او و قلب خالی‌ خودش؟
    با وارد شدنشان به عمارت، رها با دیدن جمعیت نسبت زیادی که حضور داشتند، اخمی کرد. عده‌ی زیادی در پیست می‌رقصیدند و عده‌ای هم در بار، مشغول نوشیدن نوشیدنی‌های مجاز و غیر مجاز بودند.
    ایلیاس به سمتشان آمد و مردانه رادمان را در آغـ*ـوش کشید. نگاهی به رها انداخت و به انگلیسی گفت:
    - شما باید همسر رادمان باشید؛ درسته؟
    رها گفت:
    - بله.
    ایلیاس دستش را به سمت او دراز کرد و گفت:
    - خوشبختم.
    رها بی‌میل با او دست داد و گفت:
    - همچنین.
    ایلیاس به مبل‌های طلایی رنگی که در انتهای سالن قرار داشت، اشاره‌ای کرد و گفت:
    - بفرمایید اون‌جا بنشینید؛ سوگند هم تا چند دقیقه‌ی دیگه میاد.
    رادمان رو به ایلیاس گفت:
    - ممنون.
    رها روی مبل نشست و پای راستش را بر روی دیگری انداخت. رادمان با اخم‌هایی در هم کنارش نشست و گفت:
    - من خوشم نمیاد با دیگران گرم می‌گیری.
    رها با تعجب نگاهش کرد و گفت:
    - گرم می‌گیرم؟
    - آره، چه دلیلی داره تو با اون دست بدی؟
    - رادمان!
    -رها من اصلا کاری ندارم قبلا چی بودی؛ ولی الان داری با من زندگی می‌کنی و باید...
    -سلام.
    رها بغض گلویش را قورت داد؛ با شنیدن صدای سوگند به عقب برگشت و خیره به دختر مقابلش شد. موهای بلوند فرش و پیراهن بلند قرمز رنگش در نگاه اول جلوه می‌کردند.
    هر دو از جایشان بلند شدند.
    رادمان رو به سوگند گفت:
    - سلام.
    - سلام رادمان جان، خوبی؟
    رادمان از نزدیکی آن دختر اخمی میان ابروانش نشاند و گفت:
    - متشکرم؛ شما خوبید؟
    سوگند نگاهش را به دختر ساده‌ی روبه‌رویش دوخت و گفت:
    - ممنون، معرفی نمی‌کنی؟
    رادمان دستش را پشت رها گذاشت و گفت:
    - رها جان همسرم.
    سوگند دستش را به سمت او دراز کرد و گفت:
    - خوش‌بختم.
    رها نیم نگاهی به بینی عمل کرده و چشمان درشت قهوه‌ای رنگش انداخت و گفت:
    - همچنین.
    - می‌تونم کنارتون بنشینم؟
    رادمان نیم نگاهی به رها انداخت که رها گفت:
    - حتما، بفرمایید.
    سوگند کنار آن‌ها نشست و با ناز تکه‌ای از موهایش را پشت گوشش زد و رو به رادمان گفت:
    - چند وقته ازدواج کردید؟
    رادمان سکوت کرد و خودش را جوری نشان داد که گویی حواسش پی اطراف است.
    رها جواب سوگند را داد:
    - دو هفته‌ست.
    - ان‌شالله خوش‌بخت بشید.
    - متشکرم.
    رادمان به سمت رها برگشت و برای نجات دادن او از دست سوگند گفت:
    - بریم برقصیم خانمم؟
    رها خوشحال از پیشنهاد او، بدون آن‌که به دعوای چند لحظه پیششان فکر کند، از جایش بلند شد و گفت:
    - بریم عزیزم.
    رادمان دست رها را گرفت و با هم به سمت پیست رفتند. دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و صحنه‌ی رقصش همراه سیاوش در جلوی چشمانش نمایان شد؛ چه باید می‌کرد تا خاطرات او را فراموش کند؟ چگونه باید به قلبش می‌فهماند مرد دیگری همسرش است؟
    نگاهی به رادمان انداخت که متوجه نگاه او به سمت دیگری شد. به عقب برگشت؛ نگاهش به زن و مردی افتاد که عاشقانه یکدیگر را می‌بوسیدند. رها نگاهی به چهره‌ی رادمان انداخت؛ صورتش غم داشت و محو رهایش شده بود.
    او هم دلش همسرش را می‌خواست. دلش می‌خواست مانند همگان تمام فکر و ذهن همسرش پیش او باشد. دلش می‌خواست بی‌استرس همسرش را ببوسد و تمام عشقش را به او انتقال دهد.
    رادمان سرش را پایین آورد و با صدای لرزانی گفت:
    - می‌ذاری ببوسمت؟
    رها سرش را پایین انداخت و از او خجالت کشید. او حتی به همسرش اجازه نداده بود او را ببوسد! او به خاطر خودخواهی‌های خودش، شوهرش را آزار داده بود؛ گـ ـناه رادمان مگر چه بود؟
    رها سرش را بالا آورد و مهری به روی لبانش زد.
    اولین تجربه‌اش با عشق نبود؛ اولین تجربه‌اش با کسی که دوستش داشت نبود؛ اولین تجربه‌اش از روی انجام وظیفه بود؛ اولین تجربه‌اش از روی دلسوزی بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    رادمان نگاهی به او انداخت و با تمام احساسش او را در آغـ*ـوش کشید. حال خوبش را حاضر نبود با هیچ چیز عوض کند. ماه‌ها بود دلش هوای این دختر را می‌کرد.
    رها از خجالت لبش را گزید و سرش را روی شانه‌ی او گذاشت. رادمان بـ..وسـ..ـه‌ای بر روی سر دُردانه‌اش زد و کنار گوش او گفت:
    - خیلی دوستت دارم رها!
    چرا تن دخترک داغ نشد؟! چرا گونه‌هایش گلگون نشد؟! مگر نباید در این زمان در دلش قند بسابند؟!
    سرش را بیشتر در گردن او فرو برد. قطره اشکی از چشمانش بر روی گونه‌اش چکید. دلش سندی می‌خواست که آرامش زندگی‌اش را به مدت ابد و یک روز تضمین کند.
    رادمان فشاری به کمرش آورد و همراه هم به سمت میز برگشتند. سوگند گیلاسی در دستش بود و با ناز آن را مزه مزه می‌کرد.
    رها روی صندلی‌اش نشست و لبخند کوتاهی به سوگند زد. رادمان سرش را با شیطنت کنار گوش او آورد و گفت:
    - میگم فکر کنم طعم توت فرنگی بود! یا شاید هم آلبالو.
    رها سرش را پایین انداخت و لبخندی کنج لبش نشست. گاهی شیطنت‌های او به دلش می‌نشست.
    - این‌قدر تجربه نداشتیم طعم‌ها رو هم بلد نیستیم!
    - مطمئنی تجربه نداشتی؟!
    رادمان با شیطنت پشت دستش را گاز ریزی گرفت و گفت:
    - نگو خانم زشته!
    سوگند که از صحبت‌های آرام آن‌ها کلافه شده بود گفت:
    - رها جان مدرک تحصیلیتون چیه؟
    رها با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت:
    - فوق دیپلم.
    سوگند به حالت پوزخند لبش را بالا داد و گفت:
    - واقعا؟
    رادمان در جواب حرف سوگند گفت:
    - خانم من از زمانی که بیست و دو سالشون بوده، شرکتی رو تاسیس کردند و کارهای شرکت اجازه‌ی تحصیل رو بهشون نداده.
    - پس چرا اومدید این جا؟
    - آرامشی که این جا داره رو دوست داریم؛ شما چی؟
    - من به خاطر آزادی اومدم.
    با برپایی میز شام دیگر ادامه ندادند. رادمان دست رها را گرفت و همراه هم به سمت میز شام رفتند.
    ***
    خسته از مهمانی، کفش‌های پاشنه بلندش را به گوشه‌ای پرتاب کرد و روی تخت دراز کشید. رادمان نگاهی به او انداخت. لبخند کوتاهی زد و موهایش را به هم ریخت.
    رها لب‌هایش را به عادت همیشگی‌اش غنچه کرد و گفت:
    - نکن دیگه.
    رادمان نگاه عمیقی به او انداخت و برای کنترل کردن خود گفت:
    - من برم دوش بگیرم.
    رها دستی داخل موهایش کشید و آن‌ها را به حالت اول برگرداند.
    - باشه.
    رادمان حوله‌اش را برداشت و وارد سرویس اتاق شد.
    رها از جایش بلند شد و کتش را روی تخت گذاشت.
    کشوی لباس‌هایش را باز کرد و بلوز و شلواری بیرون کشید. نگاهش به لباس خواب‌های رنگی افتاد و صدای رادمان در گوشش پیچید.
    - خیلی دوستت دارم رها.
    دستش را به سمت لباسی برد و آن را بیرون کشید؛ لباس خواب سیاه رنگی که دور کمرش تور زیبایی کار شده بود و مطمئن بود در تنش نفس‌گیر خواهد بود.
    لباسش را با آن عوض کرد نگاهی به خود درون آینه انداخت. رژ قرمزش را برداشت و آن را تمدید کرد که همان زمان رادمان از حمام خارج شد.
    - میگم رها...
    با دیدن چهره و لباس تن او کلامش را از یاد برد و محو رهایش شد؛ زیباتر از او هم مگر بود؟!
    -رها!
    سرش را پایین انداخت و به میز آرایشش تکیه داد. رادمان به سمتش آمد و چانه‌اش را در دستش گرفت. باورش نمی‌شد حال رها خودش به سراغ او آماده است!
    - رها!
    رها خودش را در آغـ*ـوش او جا داد و همراه بغض گفت:
    - رادمان هیچ وقت ترکم نکن. تو دیگه برام مثل بقیه نشو. من خیلی سختی کشیدم و حالا فقط ازت آرامش می‌خوام و یه زندگی آروم.
    رادمان با تمام قدرت او را در آغوشش گرفت و گفت:
    - من هیچ وقت ترکت نمی‌کنم رها؛ بهت قول میدم. تو نفس منی! مگه بدون تو میشه زندگی کرد؟!
    رها نگاهی به او انداخت و لبخند زیبایی صورتش را زینت داد.
    ***
    با سروصدایی که از سالن می‌آمد چشمانش را باز کرد و نگاهی به خود، درون آینه انداخت. رنگش حسابی پریده بود و موهایش در هم گره خورده بود.
    از جایش بلند شد که متوجه سرگیجه‌ی خفیفش شد. دستی به سرش کشید و به سمت سرویس داخل اتاق رفت. آبی به دست و صورتش زد و موهایش را مرتب کرد.
    نگاهی به سالن خالی انداخت و یک تای ابرویش را بالا انداخت. متعجب وارد آشپزخانه شد که نگاهش به رادمان افتاد.
    رادمان پیشبند بانمکی به تن کرده بود و در حال درست کردن نیرو بود؛ با دیدن او سریع به سمتش آمد و گفت:
    - سلام خانم خوابالوی خودم، خوبی عزیزم؟
    - صبح بخیر، ممنون خوبم؛ چی‌کار می‌کنی؟
    رادمان اشاره به میزی که رویش پر شده بود از انواع نان و مرباهای مختلف کرد و گفت:
    - داشتم برای پرنسسم صبحونه درست می‌کردم.
    - دست شما درد نکنه.
    - یه دونه ملکه که بیش‌تر ندارم!
    رها لبخندی زد که رادمان گفت:
    - راستی یه سورپرایز برات دارم.
    - چی؟
    رادمان گوشی‌اش را برداشت و به سمت رها گرفت.
    رها با خوشحالی به شیوا که در آن لباس عروس سفید رنگ زیباتر شده بود، نگاهی انداخت و گفت:
    - ای جونم، کی عکس‌ها رو فرستاد؟
    - امروز صبح.
    با دقت نگاهی به عکس‌ها انداخت و بغض میان گلویش نشست. از کودکی برای عروسی شیوا برنامه‌ها داشت، ولی حال...
    رها با بغض گفت:
    - ان‌شالله خوشبخت بشن؛ شروین آدم خوبیه.
    -آر...
    با صدای زنگ در، هر دو متعجب نگاهی به هم انداختند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    رادمان نگاهی به رها کرد و گفت:
    - تو بشین صبحونه‌ت رو بخور؛ من ببینم کیه.
    - باشه.
    رها روی صندلی نشست و لقمه‌ای برای خودش گرفت.
    رادمان در خانه را باز کرد و با دیدن سیاوش، در جایش خشک شد؛ برای چه به این جا آمده بود؟
    رادمان شوکه گفت:
    - سلام!
    سیاوش دستش را به سمت او دراز کرد و گفت:
    - سلام، خوبی؟
    رها با شنیدن گفت‌وگوی فارسی رادمان، متعجب از جایش بلند شد و گوشه‌ای نزدیک در ایستاد. با شنیدن صدای سیاوش، قلبش باشتاب خودش را به سـ*ـینه‌اش کوبید؛ مگر فراموشش نکرده بود؟ پس حال چرا دست و پایش را گم کرده بود؟
    دستی به صورتش کشید و به سمت اتاقشان رفت. پشت در ایستاد و دسش را روی قلبش گذاشت؛ چرا به این‌جا آمده بود؟ آمده بود تا زندگی تازه سر و سامان گرفته اش را از بین ببرد؟!
    رادمان سیاوش را به داخل دعوت کرد و او بدون تعارف داخل شد. از همین لحظه بوی ناب عطر رها را حس می‌کرد. چشمانش را روی هم گذاشت و خانه را از نظر گذراند؛ زرشکی! رنگ مورد علاقه‌ی دخترکش بود؛ مگر می‌شد فراموشش کند؟
    رها در کمدش را باز کرد و نگاهی به لباس‌هایش انداخت. چه باید می‌پوشید؟ اصلا چرا این‌قدر دست و پایش را گم کرده بود؟! لرزش دستانش دیگر برای چه بود؟
    بلوز آستین بلند مشکی رنگ را مقابل خودش قرار داد. نگاهی به خودش درون آینه انداخت و با خود گفت:
    - رنگش بهم نمیاد!
    بلوز قرمز رنگی را بیرون کشید و تنش کرد. زیادی چاق شده بود و یا در آن لحظه این فکر را می‌کرد؟
    لباس را از تنش خارج کرد و بلوز یاسی رنگی به تن کرد. چرخی جلوی آینه زد و لبخندی از سر رضایت به خودش زد.
    اصلا چرا باید لباس خوبی در مقابل او می‌پوشید؟! مگر او برای رها تمام شده نبود؟! با این فکر همان بلوز مشکی رنگ را تنش کرد و از اتاق خارج شد.
    با دیدنش که پا روی پا انداخته بود و به گل‌های قالی خیره شده بود، زبانش بند آمد. مرد شکلاتی‌اش زیادی شکسته نشده بود؟! موهای سپیدی که در لابه‌لای موهایش خودنمایی می‌کردند، دگر چه بود؟! مگر مرد شکلاتی‌اش چند سال داشت؟!
    تا به حال گفته بود ابروان این مرد زمانی که در هم می‌روند، زیباترین نقاشی جهان را به تصویر می‌کشند؟
    رادمان همراه شربت از آشپزخانه خارج شد و نگاهش به رهایی افتاد که به سیاوش زل زده بود و نگاهش را از روی او برنمی‌داشت. مگر این دختر دیشب تمام و کمال مال او نشده بود؟! حالا نگاهش پیش دیگری بود؟! کلافه نام او را صدا زد و رها را از خوابی طولانی مدت بیدار کرد؛ شاید هم یک رویا!
    - رها!
    با ترس به عقب برگشت و گفت:
    - بله؟
    سیاوش نگاهی به رها و موهای پریشانش انداخت. این بله‌اش، او را به یاد شب عقدش انداخت. دلش می‌خواست تا خود شب تنها او را نگاه کند تا دل بی‌قرارش تنها کمی آرام شود. این دختر ستاره‌ی شب‌هایش بود؛ چه شد که ناگهان باران گرفت؟
    رها با پاهای لرزانش به سمت او رفت و گفت:
    - سلام، خیلی خوش اومدین!
    سیاوش نگاهی به او انداخت. از کی تا به حال برای او شما شده بود و نمی‌دانست؟
    - سلام، خوبی؟
    - ممنون.
    رادمان شربت‌ها را به سمتشان آورد و روی مبل دو نفره‌ی کنار سیاوش نشست. اشاره‌ای به کنارش کرد و گفت:
    - بیا بشین عزیزم.
    رها همانند یک آدم آهنی اطاعت کرد و کنارش جای گرفت.
    رادمان رو به سیاوش گفت:
    - چی شد که اومدی این جا؟
    سیاوش که تا به امروز بهانه‌ای گیر نیاورده بود گفت:
    - پیشنهاد ساخت یک هتل بهم شده.
    رادمان متعجب گفت:
    - هتل!
    سیاوش با خونسردی یک پایش را به روی دیگری انداخت و گفت:
    - آره.
    رادمان که از خونسردی او لجش گرفته بود، کمی دندان‌هایش را روی هم فشرد و سعی کرد همانند خودش رفتار کند.
    - کی رسیدی؟
    - دیشب دیر وقت بود که رسیدم.
    - اتاق گرفتی؟
    - آره، یکی از هتل‌های نزدیک میدون تکسیم.
    رها برای فرار از این جمع، با یک عذرخواهی از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.
    میوه‌هایی را که دیروز خریداری کرده بود را از داخل یخچال بیرون آورد و شروع به شستنشان کرد. هیچ تمرکزی بر روی کارهایش نداشت. فکرش درگیر سیاوش بود و نمی‌دانست چه کند. قلبش باز هم بی‌تاب شده بود و کاسه‌ی چشمانش لبریز.
    بشقاب‌های میوه خوری را از داخل کابیت بیرون کشید؛ اما از میان دستان لرزانش به زمین پرتاب شدند. باز هم حالش بد بود؛ باز هم تنش مظلومانه تمنای قرص‌های آرام‌بخشش را می‌کردند؛ به خدا که داشت او را فراموش می‌کرد.
    رادمان با ترس از جایش بلند شد و نگاهی به ظروف شکسته انداخت. ورود آن مرد همه چیز را به هم ریخته بود.
    سیاوش با شنیدن صدای شکستن چیزی، قلبش ریخت؛ نکند دخترکش چیزیش شده باشد؟ نکند جاییش آسیب ببیند؟
    سعی کرد آرام باشد و رادمان را حساس‌تر از آن نکند.
    رادمان به سمت رها رفت و همراه عصبانیت گفت:
    - معلومه حواست کجاست؟! اصلا من کِی گفتم برو میوه بشور که واسه من از جات بلند میشی؟! صبحونه هم که چیزی نخوردی!
    رها که منتظر فرصتی بود، اشک‌هایش یکی پس از دیگری به روی گونه‌اش نشست.
    رادمان عصبی از جایش بلند شد و گفت:
    - برو بیرون تا اینجا رو جمع کنم.
    با یادآوری سیاوش سریع حرفش را عوض کرد و گفت:
    -نه، بشین همین جا پشت میز ناهارخوری.
    رها چیزی به زبان نیاورد و روی صندلی نشست. سرش را روی میز گذاشت و به دسته‌ی کابینت خیره شد. هنوز هم بغض داشت؛ اما از ترسش سعی می‌کرد جلوی آن‌ها را بگیرد.
    سیاوش که از تاخیر آن‌ها کلافه شده بود، از جایش بلند شد و به سمت بالکن واقع در سالن رفت. درش را باز کرد و نگاهش به کافه‌هایی افتاد که در خیابان وجود داشت؛ داخل آن‌ها پر شده بود از انسان‌هایی که بی‌خیال مشغول خوردن نوشیدنی بودند. سیگارش را بدون آن که آتش بزند، گوشه‌ی لبش گذاشت. حال که رهایش را دیده بود و چند کلمه‌ای با او هم کلام شده بود، قلبش آرام بود. زیاده خواهی که نبود؛ بود؟!
    رها بی‌توجه به رادمان از آشپزخانه بیرون آمد و نگاهی به سالن خالی انداخت. با تکان خوردن پرده، به آن سمت رفت و کمی کنارش زد.
    با دیدن قامتش، بغض مهمان گلویش شد. سیگارش را آتش نزده بود! خودش این کار را به او یاد داده بود؛ مگر نه؟!
    «این من
    با هیچ تویی
    غیر خودت
    ما شدنی نیست...»
    از ترس آن‌که رادمان بیرون آید، روی مبل نشست و ناخن‌هایش را جوید.
    رادمان از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن رها که تنها نشسته بود، نفس راحتی کشید.
    سیاوش سیگارش را از بالکن به بیرون پرتاب کرد و به سمت سالن رفت.
    رادمان تلفن خانه را برداشت و گفت:
    - بگم پیتزا بیارن؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    با بی‌خیالی شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - من باید برم؛ کار دارم.
    رادمان خوشحال از رفتن او، نفس عمیقی کشید و گفت:
    - بمون دیگه!
    - نه ممنون کار دارم؛ اومده بودم فقط بهتون سر بزنم.
    رها با سری افتاده، از جایش بلند شد و گفت:
    - حالا ناهار رو پیش ما بمونید.
    رادمان با اخم او را نگاه کرد که از چشم سیاوش پنهان نماند؛ به چه جرئت با دخترکش چنین رفتار می‌کرد؟
    گوشی‌اش را از روی مبل‌های سالن برداشت و گفت:
    - نه دیگه ممنون، فعلا.
    رها با او خداحافظی کرد و رادمان تا نزدیک در با او همراه شد.
    رها روی مبل نشست و دستش را روی قلبش گذاشت. هنوز هم با شتابی وصف نشدنی خودش را به سـ*ـینه‌اش می‌کوبید.
    سرش را بالا گرفت که با چهره‌ی سرخ و درهم رادمان روبه‌رو شد. ترسیده دسته‌ی مبل را میان دستش گرفت و آب دهانش را قورت داد.
    رادمان با شتاب به سمتش آمد و گفت:
    - مگه نگفته بودم خوش ندارم باهاش گرم بگیری؟!
    صدایش را بالا برد و گفت:
    - گفته بودم یا نه؟
    - رادمان!
    به او نزدیک‌تر شد و با صدای بلندی گفت:
    - گفته بودم یا نه؟
    - من... من که کاری نکردم!
    - کاری نکردی نه؟ کم مونده بود با چشم‌هات...
    رادمان روی مبل مقابلش نشست و سرش را میان دستانش گرفت. تازه رها در حال عادت کردن به او بود که سیاوش نقشه‌هایش را، نقش بر آب کرده بود.
    - اصلا این مرتیکه این‌جا چی‌کار می‌کنه؟
    - راد...
    با فکری که به سرش زد، با عصبانیتی بیش از قبل از جایش بلند شد و گفت:
    - نکنه تو بهش زنگ زدی بیاد؟ هان؟ آره تو بهش زنگ زدی وگرنه اون آدرس این‌جا رو از کجا داره؟ هان؟
    رها عصبی از تهمت‌هایی که به او زده می‌شد، از جایش بلند شد و گفت:
    - سر من داد نزن ها! فکر تو خرابه روانی!
    رادمان عصبی دستش را بلند کرد و بر روی گونه‌های پر از اشکش فرو آورد.
    رها مات و مبهوت به چشمانش خیره شده بود و زبانش برای بیان کلمه‌ای نمی‌چرخید.
    - فکر من خرابه یا تو خرابش کردی؟ هان؟ رها به ولای علی یک بار دیگه نگاهت بهش بیفته، بلایی به سرت میارم که از زندگیت پشیمون بشی؛ فهمیدی یا نه؟
    چشمان بارانی‌اش را به چشمان او دوخت و تنها سکوت کرد. سال‌ها بود در مقابل ظلم‌های دنیا تنها سکوت می‌کرد. مگر او تازه عروس به حساب نمی‌آمد؟ کجای دنیا با تازه عروسشان این گونه رفتار می‌کردند؟
    رادمان نگاه آخری به او انداخت و خانه را ترک کرد.
    رها نگاهی به خودش درون آینه‌ی بزرگ سالن انداخت. دیگر این سیلی ناجوانمردانه را کجای دل شکسته‌اش می‌گذاشت؟
    ***
    سیاوش نگاهش را به زمینی که قرار بود هتلی را در آن بسازد انداخت. مطمئن بود اگر رها در کنارش بود، با شوق و ذوق برنامه‌اش را برای این زمین مربع شکل شرح می‌داد.
    ضربه‌ای به سنگ ریزه‌ی جلوی پایش زد. امروز فهمیده بود رادمان زیادی به رابـ ـطه‌ی آن‌ها حساس است. سیاوش تصمیمش را گرفته بود تا او را در کنج قلبش قرار دهد و تنها به فکر خوشبختی‌اش باشد. با خدایش پیمانی مردانه بسته بود تا بعد از ملاقات صبحشان، تنها به چشم یک خواهر به او نگاه کند؛ مگر می‌شد زیرش بزند؟
    ***
    با شنیدن چرخش کلید، پتویش را بر روی سرش کشید و چشمانش را روی هم گذاشت. اصلا توان نگاه کردن به او را نداشت. هر لحظه جملاتی که به او نسبت داده بود، در ذهنش تداعی می‌شد و از تنهایی خودش، چشمه‌ی اشکش می‌جوشید.
    رادمان در اتاق را باز کرد و نگاهی به او انداخت. از کارش پشیمان نبود؛ اما دلش به حال او می‌سوخت. دوستش داشت و هر چه می‌شد نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد.
    به سمتش رفت و ملافه‌‌ی سفید رنگ را از روی صورتش کنار زد. رها چشمانش را بسته و خود را به خواب زده بود.
    رادمان بـ..وسـ..ـه‌ای بر روی گونه‌اش، دقیقا در محلی که رد چهار انگشتش مانده بود زد و نگاهش کرد. چه می‌کرد تا این دختر عاشقش شود و سیاوش را به فراموشی بسپارد؟
    رها از داغ شدن گونه‌اش، اخمی میان ابروانش نشست و چشمانش را باز کرد.
    رادمان به او خیره شد و لبخندی بر لبانش نشست.
    - سلام عزیزم.
    رها پوزخندی زد؛ حرف‌هایش را زده بود و حال پشیمان شده بود؟
    بدون این که جوابی به او بدهد، رویش را برگرداند. رادمان در کنارش نشست و گفت:
    - عزیزم تو که به جز من کسی رو نداری؛ چرا ازم رو می‌گیری؟!
    قطره اشکی از چشمانش چکید؛ آیا لازم بود تنهایی‌اش را یادآور شود؟! نوعی دلجویی بود؟!
    سرش را از روی بالشش برداشت و با عصبانیت نگاهش کرد؛ دیگر طاقتش طاق شده بود.
    - چیه؟ حالا که کسی رو ندارم، فکر کردی هر غلطی بخوای می‌تونی بکنی؟! نکنه یادت رفته تو فقط یه کارمند ساده بودی، حالا به جایی رسیدی که من رو می‌کوبی؟!
    رها حرف‌هایش را پشت سر هم به زبان آورد و ندانست با غیرت مردانه‌ی رادمان چه کرده است.
    رادمان عصبانی گفت:
    - کجا؟! پیاده شو باهم بریم. تو فکر کردی کی هستی؟! به همون یه ذره ثروتت می‌نازی؟! آخه کی میاد یه دختر بی‌خانواده رو بگیره بدبخت؟!
    رها سر داغ کرده‌اش را میان دستانش گرفت و گفت:
    - خفه شو؛ خفه شو!
    چه کسی فکرش را می‌کرد مردی که ادعای عاشقی داشت، این گونه او را بشکند؟
    رادمان بالشی از کنار او برداشت و بی‌توجه به سیل اشک‌هایش، اتاق را ترک کرد.
    «نمی‌دانی
    چه دردی دارد
    وقتی…
    حالم…

    در واژه‌ها هم نمی‌گنجد!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    سیاوش گوشی‌اش را برداشت و به دنبال شماره‌ی رادمان گشت. دلش می‌خواست در این روز تعطیل، با آن‌ها به گردش برود و کمی حالش را عوض کند.
    در این چند روز تا حدی توانسته بود با خودش کنار بیاید. تصمیمش این بود که تنها برای دخترکش یک دوست باشد و تمام.
    شماره‌ی رادمان را لمس کرد و موبایلش را کنار گوشش گذاشت.
    رادمان همان‌طور که همراه نان به سمت خانه می‌رفت، تلفنش را از داخل جیب شلوار سرمه‌ای رنگش خارج کرد و بدون نگاه به صفحه‌اش جواب داد:
    - بله؟
    - سلام چطوری؟
    با شنیدن صدای سیاوش، اخمی کرد و گفت:
    - سلام، ممنون.
    سیاوش دستی میان موهایش کشید و گفت:
    - راستش زنگ زدم امروز که روز تعطیله یه وری بریم.
    - مثلا؟
    - جزیره‌ی پرنس استانبول خیلی قشنگه! فکر می‌کنم بهمون خوش بگذره.
    رادمان گوشی را به شانه‌اش تکیه داد و در را با کلید باز کرد. خیلی وقت بود رها را بیرون نبرده بود و شاید با این تفریح، کمی حالش بهتر می‌شد.
    - باشه، پس ما یک ساعت دیگه میایم دنبالت.
    - منتظرم.
    سیاوش تلفن را قطع کرد و نفس عمیقی کشید. می‌دانست رها حال خوبی ندارد و می‌خواست هر طور که شده، او را بهتر کند.
    رادمان با وارد شدن به خانه، با شنیدن سکوت همیشگی‌اش، اخمی میان ابروانش نشست و آهی کشید.
    این دگر چه زندگی بود که برای خود ساخته بودند؟!
    نان را روی میز ناهارخوری گذاشت و به سمت اتاق رفت.
    رها روی تخت نشسته بود و درون آینه، به چهره‌ی بی‌روح و ریشه‌های مشکی که در میان موهای عسلی رنگش خودنمایی می‌کردند، نگاه می‌کرد.
    رادمان کلافه پوفی کرد و سعی کرد خودش را شاد نشان دهد. کنارش روی تخت نشست و بـ..وسـ..ـه‌ای بر لبان بی‌رنگش زد.
    رها خودش را عقب کشید و تنها نگاهش کرد. این چند روز حال و هوای زمان مرگ خانواده‌اش را داشت.
    - پاشو بیا، رفتم برای خانومم نون تازه خریدم.
    صورتش را برگرداند و گفت:
    - میل ندارم.
    رادمان دستش را گرفت و گفت:
    - بلند شو دیگه رها! تازه امروز یه سورپرایز هم برات دارم.
    به زور از جایش بلند شد و همراهش به آشپزخانه رفت. هنوز هم هیچ عذرخواهی از طرف رادمان دریافت نکرده بود و دلش به شدت شکسته بود.
    رادمان پنیر و مربا را از داخل یخچال بیرون کشید و مقابلش گذاشت.
    - امروز سیاوش زنگ زد.
    بدون این‌که تغییری در رفتارش ایجاد کند، تنها به دیوار سفید رنگ خیره شد.
    - گفتش که امروز بریم یه سر به جزیره‌ی پرنس بزنیم و ناهار هم اون‌جا باشیم؛ ایده‌ی خوبیه؛ نه؟ از وقتی اومدیم استانبول، تا حالا هیچ جا نرفتیم.
    رها نگاهی به چشمانش انداخت؛ خودش هم می‌دانست که یک ماه است این دخترک را در خانه زندانی کرده است؟!
    - صبحونه‌ت رو بخور که باید یک ساعت دیگه اون‌جا باشیم.
    رها بی‌حس، لقمه‌ای برای خودش گرفت و درون دهانش گذاشت.
    ***
    نگاهی به کمد لباس‌هایش انداخت و بلوز مشکی رنگش را همراه شلوار لی‌اش به تن کرد. موهایش را پشت گوشش زد و از اتاق خارج شد.
    رادمان با دیدن سر و وضع او، اخمی میان ابروانش نشاند و گفت:
    - این چه وضعشه دیگه؟!
    - رادمان ولم کن دیگه! چرا این‌قدر گیر میدی؟
    رادمان سعی کرد خونسرد باشد و چیزی بر زبان نیاورد. دستش را گرفت و به سمت اتاق برد. در کمدش را باز کرد و پیرهن آستین بلند گلبهی رنگی را به دستش داد و جوراب شلواری مشکی‌اش را هم از کمد خارج کرد و روی لباس گذاشت.
    -این‌ها رو بپوش؛ این چیه مثل عزادارها شدی.
    رها نگاهی به چشمانش کرد. از زمانی که با او ازدواج کرده بود، عزادار بود! از زمانی که با او ازدواج کرده بود، در این محبس گیر کرده بود و برای یافتن راهی برای آزادی، خودش را به آب و آتش می‌زد.
    رادمان اشاره‌ای به لوازم آرایش چیده شده بر روی میز آرایش کرد و گفت:
    - از اون‌ها هم یادت نره استفاده کنی.
    رها سرش را پایین انداخت و رادمان از اتاق خارج شد. نگاهی به لباس درون دستش کرد؛ خسته‌تر از آن بود که بخواهد مخالفت کند.
    لباس‌های انتخابی او را که هیچ علاقه‌ای به آن‌ها نداشت، به تن کرد و در مقابل آینه ایستاد.
    رژ لب قرمز رنگش را از بین رژهای چیده شده برداشت و محکم روی لبانش کشید.
    «وقتی دلت می‌گیرد،
    جلوی آیینه می‌ایستی،
    رژلب،
    کمی عطر،
    و
    کمی نیشخند می‌زنی به خودت؛
    به دلتنگی‌هایی که برایشان نقاب می‌دوزی؛
    لباس رنگی‌ات را می‌پوشی؛
    موهایت را می‌بندی
    و
    چند دانه مروارید به بغض‌هایت می‌آویزی!
    و در آخر،
    آنقدر زیبا می‌شوی
    که هیچکس شک نمی‌کند
    خسته‌ترین دختر دنیایی!»
    کفش‌های مشکی رنگش را به پا کرد و از اتاق خارج شد. رادمان با دیدن رها که همانند فرشته‌ای زیبا شده بود، بـ..وسـ..ـه‌ای بر پیشانی‌اش زد و گفت:
    - خیلی دوستت دارم.
    بغضی میان گلوی رها خانه کرد؛ دوستش داشت و آزارش می‌داد؟! دوستش داشت و زندگی را برایش همانند جهنمی ساخته بود؟!
    رادمان سوییچ ماشینی را که به تازگی خریداری کرده بود، از روی میز برداشت و همراه رها از خانه خارج شد.
    ***
    سیاوش با دیدن آن‌ها، یقه‌ی پیراهن طوسی رنگش را صاف کرد و گوشی‌اش را در جیب شلوار مشکی‌اش فرو برد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    در عقب را گشود و بر روی صندلی جای گرفت. رها بدون آن‌که به عقب برگردد، سلام زیر لبی گفت و به کافه‌ها و مغازه‌های رنگارنگ خیره شد.
    رادمان به سمت سیاوش برگشت و گفت:
    - سلام، خوبی؟
    - ممنون، شما خوبید.
    رادمان نگاهی به رها انداخت و گفت:
    - ما هم بد نیستیم.
    سیاوش به صورت غرق در آرایش رها خیره شد و با خود فکر کرد قطعا حالش خوب است که این گونه به خود رسیده، ولی چه می‌دانست از دل دخترکش؟!
    رادمان در کنار اسکله نگه داشت و بچه‌ها پیاده شدند. رها سرش پایین بود و با کفشش بر روی زمین ضرب گرفته بود.
    سیاوش با دیدن مردی که در گوشه‌ای ایستاده بود و کلاه‌های حصیری می‌فروخت، به آن سمت رفت و نگاهی به کلاه‌ها انداخت. کلاهی که دورش با نواری زرشکی رنگ زینت داده شده بود را برداشت و پولش را حساب کرد.
    رادمان هنوز به دنبال جایی برای پارک بود و رها در خودش بود. سیاوش پشتش ایستاد و کلاه را روی سرش گذاشت. رها ترسیده به عقب برگشت که با لبخند زیبای سیاوش روبه‌رو شد.
    کلاه را از روی سرش برداشت و نگاهی دقیقی به آن انداخت. از کودکی به این گونه کلاه‌ها علاقه داشت و روزی نبود که بدون این کلاه‌ها به لب ساحل برود. نگاهی به نوار زرشکی رنگش انداخت و لبخندی به روی صورتش نشست که به ثانیه‌ای نکشیده محو شد؛ اگر رادمان بفهمد سیاوش این کلاه را برای او خریده است چه؟ باری دگر بر صورتش سیلی خواهد زد؟
    رها با سرعت کلاه را به دست سیاوش داد و با ترس گفت:
    - نه نه، من این رو نمی‌خوام؛ لطفا پسش بده.
    سیاوش ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - منظورت چیه؟!
    رها به عقب برگشت تا مبادا رادمان آن‌ها را ببیند.
    - خواهش می‌کنم برو پسش بده تا رادمان نیومده.
    سیاوش با تعجب به او و بغض درون صدایش چشم دوخت و کلاه را درون سطل زباله‌ای که کنارشان قرار داشت، انداخت؛ چرا این چنین به او گفته بود؟! این دخترک از چه چیزی بیم داشت؟!
    - رها!
    سرش را پایین انداخت و تکه‌ای از لباسش را درون دستش فشرد.
    - بله؟
    سیاوش چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:
    - از زندگیت راضی هستی؟ رادمان اذیتت نمی‌کنه؟
    نگاهی به چشمان او انداخت؛ چه می‌گفت در مقابل این پرسش؟ از سیلی‌هایش می‌گفت یا بی‌محلی‌هایش؟ از خرد کردن‌هایش می‌گفت یا از نادیده گرفتن‌هایش؟
    - بریم بچه‌ها.
    رها با شنیدن صدای رادمان، ترسیده از سیاوش فاصله گرفت. رادمان دستش را گرفت و همراه هم به سمت کشتی حرکت کردند.
    سیاوش سه بلیت برای خودشان خرید و به دست مردی که مقابل کشتی ایستاده بود داد.
    رها و رادمان بر روی صندلی دو نفره‌ای نشستند و سیاوش جلویشان قرار گرفت.
    رادمان دستش را به دور کمر رها حلقه کرده بود و تا حد امکان او را در آغـ*ـوش خود کشیده بود. صدای دریا آرامشی را به وجودش تزریق می‌کرد؛ فکرش از هر مشکلی آسوده شده بود .
    با حرکت کشتی، رها به سمت رادمان برگشت و گفت:
    - میشه یه لیوان آب بهم بدی؟
    - آره عزیزم.
    رادمان از جایش بلند شد و نگاهش را میان رها و سیاوش چرخاند. نفس عمیقی کشید و به قسمت دیگر کشتی رفت.
    رها صورتش را به سمت دریا برگردانند و به رنگ آرامش بخشش چشم دوخت.
    سیاوش نگاهی به نیم رخ زیبایش انداخت. گوشی‌اش را از داخل جیب شلوارش بیرون کشید و از نقاشی نفس‌گیر مقابلش عکسی گرفت.
    رها با شنیدن صدای چیکی به عقب برگشت و اخمی میان ابروانش نشست.
    سیاوش به چهره‌ی درهم او که شباهتی زیادی به یک همستر داشت، نگاه کرد و با لبخند عمیقی گفت:
    - نقاشی قشنگی بود؛ نمی‌شد ازش گذشت!
    بی‌خیال باز هم به دریا خیره شد و شعری را زیر لب تکرار کرد:
    -بزن بارون به نام عشق
    ببین دریا دلش تنگه
    تو چشماش پاره ابره
    صداش لالایی امواج پر درده
    بخون بارون به نام دل
    ببین ماهی دلش خونه
    ببین دریاش چه ویرونه
    نفس‌هاش عطر زندونه
    بخون بارون به نام بغض
    به نام سیل اشک من...
    سیاوش نفس عمیقی کشید؛ شعر دخترک پر از بغض و درد بود. نگاهی به موهایش که باد آن‌ها را به رقـ*ـص در آورده بود، کرد و سوالش را باز هم تکرار کرد.
    -از زندگیت راضی هستی؟
    رها نگاهش کرد؛ نمی‌توانست حال که مقابلش است، دروغی بر زبان بیاورد. دلش می‌خواست بگوید آرامش ظاهرم گمراهت نکند؛ این روزها آشفته‌تر از این حرف‌ها هستم.
    نگاهش را معطوف دریا کرد و گفت:
    -نه، تو گفتی خوشبخت میشم، ولی نشدم؛ گفتی یه زندگی خوب برای خودم بسازم، ولی همه چیز بدتر شده؛ گفتی لیاقتم خیلی بیشتره، ولی دنیا داره بهم ثابت می‌کنه که لیاقت هیچ چیز رو ندارم؛ گفتی رادمان پسره خوبیه، اما من خوبی ندیدم!
    قطره اشکی از چشمش چکید و ادامه داد:
    - تو که این‌قدر دروغ گو نبودی؛ بودی؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    بغضش را فرو داد و قطره اشکش را با انگشت اشاره‌اش پاک کرد.
    - دنیا خیلی باهام بد کرده سیاوش؛ خیلی!
    با نزدیک شدن رادمان به حالت اول برگشت و نگاهش را به دریا دوخت.
    رادمان لیوانی حاوی آب به دستش داد و گفت:
    - بفرمایید خانومم.
    لیوان را از دست او گرفت و تشکری زیر لب کرد.
    سیاوش دلش خون شده بود از حرف‌های دخترک؛ حرف‌هایی که هر کلمه‌اش مملو از درد بود و بغض؛ مگر قول خوشبخت کردنش را از رادمان نگرفته بود؟! مگر قرار نبود زندگی‌ای برایش بسازد که همه به آن غبطه بخورند؟! مگر قرار نبود دگر اشک بر چشمان این دختر نبیند؟!
    نفسش در عمق سـ*ـینه‌ی زخم خورده‌اش حبس شده بود. با عذرخواهی از جایش بلند شد و به سمت دیگر کشتی رفت.
    رها با درد نگاهش کرد و خیره به آسمان شد. خدایش او را می‌دید؟ شاید هم سرش شلوغ بود و او را از یاد بـرده بود!
    سیاوش سیگارش را کنج لبش گذاشت و آتشش زد. مگر دنیا به پای عهدش بوده است که او مردانگی کند و قولش را با رها از یاد نبرد؟! درد داشت و تنها راهش دود کردن دردهایش همراه با سیگارش بود.
    آهی کشید و چشمانش را روی هم گذاشت. چهره‌ی رها ثانیه‌ای از جلوی چشمانش دور نمی‌شد و حال خرابش را خراب‌تر می‌کرد.
    رها سرش را روی شانه‌ی رادمان گذاشت و سعی کرد آرامش سلب شده‌اش را پس بگیرد از زندگی تلخش.
    با ایستادن کشتی در جزیره، رادمان از جایش بلند شد و دست رها را در دستانش گرفت.
    سیاوش از جایش بلند شد و جلوتر از آن‌ها کشتی را ترک کرد.
    رها تکه‌ای از موهایش را پشت گوشش زد و نگاهی به اطرافش انداخت.
    سیاوش نگاهی به آن‌ها انداخت و گفت:
    - من میگم یه دوری این اطراف بزنیم و بعد بریم ناهار بخوریم.
    رادمان گفت:
    - من هم موافقم؛ بریم.
    و بعد دستش را پشت کمر رها گذاشت که نگاهش به کلاه‌های حصیری افتاد.
    - رها از این کلاه‌ها که دوست داری!
    رها لبخندی زد و نگاهش را به کلاه‌ها دوخت؛ چه خوب که حداقل تعداد کمی از علایق او را می‌دانست.
    رادمان دست رها را کشید و به آن سمت برد.
    سیاوش دستش را درون جیبش مشت کرد و سعی کرد به آن‌ها نگاه نکند.
    رادمان کلاهی که دورش نوار زردرنگی بود را برداشت و بدون آن که نظر رها را بخواهد، آن را روی سرش گذاشت و گفت:
    - ای جونم، عزیزم چه خوشگل شدی!
    رها نیم نگاهی به چهره‌ی عصبی سیاوش انداخت و کلاه را از روی سرش برداشت؛ او آن کلاهی که سیاوش برای او خریداری کرده بود را بیشتر دوست داشت؛ چه می‌کرد با دلش؟ به کتاب آسمانی‌اش قسم که دست خودش نبود.
    - نه رادمان من دوست ندارم.
    رادمان عصبی نامش را صدا زد و کلاه را روی سر او گذاشت و بدون حرف دیگری پول آن را حساب کرد. دلش نمی‌خواست جلوی سیاوش با او مخالفت کند.
    سیاوش به بستنی فروشی اشاره‌ای کرد و گفت:
    -من که دلم لک زده واسه بستنی؛ رادمان تو چی می‌خوری؟
    - برای من وانیلی بگیر.
    -باشه.
    رادمان نگاهی به رها کرد و گفت:
    - واسه رها هم...
    سیاوش میان حرفش پرید:
    - می‌دونم.
    رادمان دندان‌هایش را روی هم کشید و دست رها را در دستش کمی فشرد. رها صورتش در هم فرو رفت و گفت:
    - رادمان!
    رادمان به سمتش برگشت و گفت:
    - چرا درکم نمی‌کنی؟! من دلم نمی‌خواد زنم رو با کسی شریک باشم؛ من دلم نمی‌خواد کسی غیر از خودم از خصوصیات زنم بدونه؛ من دلم نمی‌خواد جسمت پیش من باشه و حواست پیش کس دیگه!
    رها سرش را پایین انداخت و بغضی در میان گلویش نشست؛ حق می‌داد به او، حرفی نمی‌توانست بر زبان بیاورد.
    رادمان با زنگ خوردن گوشی‌اش، دست رها را ول کرد و نگاهی به تلفن همراهش که نام سوگند روی آن افتاده بود، انداخت. کمی از رها فاصله گرفت و تلفن را کنار گوشش قرار داد.
    - دوباره چی می‌خوای؟
    - عزیزم، چرا این‌قدر بداخلاق؟!
    - ببین من قبلا هم بهت گفتم، من از اوناش نیستم. هم زنم رو دوست دارم، هم زندگیم رو.
    - هانی خب من هم تو رو دوست دارم.
    - سوگند زندگی من رو خراب نکن.
    ***
    سیاوش به سمت رها آمد و نگاهی به رادمان انداخت که با چهره‌ای درهم با تلفنش صحبت می‌کرد.
    بستنی رها را به دستش داد و گفت:
    - با کی صحبت می‌کنه؟
    - نمی‌دونم.
    - نمی‌دونی با کی داره حرف می‌زنه؟!
    رها شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - نه!
    - باید با هم حرف بزنیم رها؛ فقط نباید رادمان بفهمه.
    رها گازی به بستنی‌اش زد و گفت:
    - حوصله‌ی دردسر ندارم.
    - قرار نیست کسی بفهمه؛ بهت قول میدم.
    رها نگاهی به چشم‌هایش کرد؛ قول این مرد برایش حجت بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    - باشه.
    سیاوش چشمانش را روی هم گذاشت و گازی به بستنی‌اش زد.
    ***
    نگاهش به پالتوی کوتاه سرمه‌ای رنگش انداخت و موهایش را به پشت گوشش زد. امروز می‌خواست به هوای پیاده‌روی به هتل سیاوش برود تا با هم صحبت کنند.
    گوشیِ خانه را از روی کاناپه برداشت و شماره‌ی رادمان را گرفت. بعد از گذشت چند ثانیه، صدای خانمی در آن پیچید.
    - بله؟
    اخمی میان ابروانش نشست و ناخودآگاه حالت صدایش عصبی شد.
    - شما؟
    سوگند نگاهی به در بسته انداخت و نفس راحتی کشید؛ ایلیاس با رادمان جلسه داشت و چند ساعتی طول می‌کشید.
    - شما رها جان هستی؛ درسته؟
    عصبی دستش را داخل پالتویش فرو برد و چشمانش را به روی هم فشرد.
    - بله و شما؟
    - سوگندم عزیزم.
    با فهمیدن نام آن زن، ذره‌ای از عصبانیتش کم نشد. از همان روز اول هم از او خوشش نمی‌آمد.
    - سوگند جان گوشی رادمان پیش تو چی‌کار می‌کنه؟
    - راستش با ایلیاس خان جلسه داشتن و گوشیشون رو فراموش کردن؛ من هم گفتم شما یک وقت دلواپس نشید.
    نفس عمیقی کشید و سعی کرد بر خود مسلط باشد.
    - پس اگر امکانش هست، زمانی که برگشت بهش بگید من میرم پیاده‌روی.
    - باشه عزیزم.
    - خداحافظ.
    بدون آن که منتظر جواب او باشد، تلفن را قطع کرد و از خانه خارج شد.
    دستش را به سمت تاکسی بلند کرد و به سمت میدان تکسیم رفت.
    با رسیدن به هتل مورد نظر، پول تاکسی را پرداخت کرد و به سمت رسپشن رفت؛ به ترکی گفت:
    - با آقای سام کار داشتم.
    مرد لبخندی زد و گفت:
    - بله ایشون گفته بودند تشریف میارید. بفرمایید اتاق 404 در طبقه‌ی ششم.
    - ممنونم.
    به سمت آسانسور رفت و دکمه‌ی شش را فشرد. دستان یخ کرده از استرسش را به یکدیگر مالش داد تا کمی از سرمایش کم شود.
    با ایستادن آسانسور در طبقه‌ی مورد نظر، نفس عمیقی کشید و از آن پیاده شد. به سمت اتاق 404 رفت و با انگشت اشاره‌اش، ضربه‌ای به در زد.
    سیاوش لبخندی زد و در را باز کرد. نگاهی به چهره‌ی رنگ پریده‌ی رها انداخت و گفت:
    - سلام.
    - س... لام خوبی؟
    - ممنون، تو حالت خوبه؟
    - نه!
    سیاوش با شنیدن پاسخ او، اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
    - بیا تو.
    رها وارد اتاق شد و روی مبل تک نفره‌ای نشست.
    سیاوش تلفن را برداشت و سفارش دو فنجان قهوه داد. در مقابل او نشست و گفت:
    - چیزی شده که این‌قدر حالت بده؟
    موهایش را پشت گوشش زد و گفت:
    -لطفا زودتر صحبت کنیم که من برم؛ حوصله‌ی شر جدید رو ندارم.
    سیاوش دستانش را در هم قلاب کرد و گفت:
    - چه مشکلی با رادمان داری؟
    نفس عمیقی کشید و با بغض گفت:
    - زندگی ما سراسر مشکله! کدومش رو بگم؟
    سیاوش دستی داخل موهایش کشید و گفت:
    - رها، رادمان اصلا پسر بدی نیست! من نمی‌دونم چی ازش دیدی.
    قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش روان شد که با انگشتش مانع از چکیدنش شد.
    - آره، می‌دونی پسر بدی نیست، فقط کمی شکاکه؛ پسر بدی نیست، فقط بعضی مواقع دست بزن داره؛ پسر خوبیه، فقط گاهی خردم می‌کنه. پسر بدی نیست، فقط گاهی چشم‌هاش رو می‌بنده و هر چی از دهنش در میاد بارم می‌کنه؛ پسر بدی نیست فقط نمی‌ذاره آرامش داشته باشم؛ پسر بدی نیست فقط گاهی دوست داره دیر وقت بیاد خونه و من رو نگران کنه.
    اشک‌هایش پشت هم می‌چکید و دیگر توان مقابله با آن‌ها را نداشت.
    سیاوش به چشمان سرخش خیره شد؛ چه‌قدر دل دخترکش پر بود و نمی‌دانست! در این چند وقت چه‌ها که به او نگذشته بود!
    - رها!
    - خسته‌م سیاوش؛ خیلی خسته‌م. به خدا دیگه نمی‌کشم. من فقط آرامش می‌خوام؛ مگه خواسته‌ی زیادیه؟! دیگه از دنیا بریدم؛ دلم این زندگی اجباری رو نمی‌خواد.
    - رها خواهش می‌کنم نگو این حرف رو؛ چرا این‌قدر زود کشیدی کنار؟! زندگیت رو بساز؛ تو دختر مقاومی هستی.
    - چه‌قدر دیگه باید در مقابل همه چیز مقاومت کنم؟! به خدا من هم آدمم! به یه جایی می‌رسم که دیگه می‌برم.
    - رها زندگیت رو بساز؛ شاید تو هم تو زندگی سرد بودی که رادمان این جوری شده؛ شاید کم گذاشتی.
    بینی‌اش را بالا کشید و تنها سکوت کرد.
    سیاوش به سمت تلفنش رفت و شماره‌ی روانشناسش را بر روی کاغذی نوشت.
    - این شماره‌ی یه روانشناسه، باهاش تماس بگیر بگو از طرف سیاوش هستی؛ همه چیز رو براش تعریف کن و به هر چی که میگه، گوش کن.
    - زندگی من دووم نداره!
    - این چه حرفیه که می‌زنی؟!
    - حسش می‌کنم؛ حس من بهم دروغ نمیگه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا