کامل شده رمان غبار سرنوشت | zeynabyavarianکاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Sara yavarian

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/06
ارسالی ها
710
امتیاز واکنش
39,168
امتیاز
781
محل سکونت
زیر آسمان شهر
- رها آروم باش، همه چیز درست میشه، من بهت قول میدم.
اشک‌هایش را با پشت دستش پس زد و گفت:
- نه، این‌دفعه دیگه هیچ چیز درست نمیشه.
سیاوش دستی داخل موهایش کشید و گفت:
- با این مشاور حرف بزن، حتما کمکت می‌کنه.
رها سرش را تکان داد و با نگاه به ساعتش، از جایش پرید.
کیفش را در دستش گرفت و گفت:
- من... من دیگه باید برم.
سیاوش شماره را از روی میز برداشت و گفت:
- این رو یادت رفت.
شماره را گرفت و درون کیفش چپاند.
- ممنونم، فعلا.
- خداحافظ.
رها از اتاقک خارج شد و سیاوش نفس عمیقی کشید. او خودش را مسبب تمام دردهای این دختر می‌دانست و راه مقابله با عذاب وجدانش را پیدا نکرده بود.
رها کیفش را به شانه‌اش آویزان کرد و دستش را برای تاکسی بلند کرد.
***
رادمان نگاهی به گوشی‌اش انداخت و به شماره‌ی خانه رسید. عجیب‌تر از همه این بود که ساعت تماس در ده و چهارده دقیقه بود؛ ولی با این حال به تماس پاسخ داده شده بود.
اخم‌هایش را در هم کشید و با شک به سوگند چشم دوخت. دیگر نمی‌دانست چگونه باید با این دختر برخورد کند؛ زیادی پایش را فراتر از حدش می‌گذاشت.
با غضب نگاهش کرد و گفت:
- گوشی من زنگ خورد؟
سوگند با خونسردی تمام، موهای بلوندش را به پشت گوشش زد و گفت:
- آره، رها زنگ زد که جوابش رو دادم.
اخم‌هایش را بیشتر در هم کشید و همراه تحکم گفت:
- اون وقت به چه دلیل؟
سوگند همراه با ناز شروع به خنده کرد و گفت:
- بده خواستم خانومتون نگرانتون نشن؟!
انگشت اشاره‌اش را در هوا تکان داد و گفت:
- ببین؛ قبلا هم بهت گفتم، ولی باز هم میگم؛ پات رو از زندگی من بکش بیرون که یک تار موی گندیده‌ی زنم رو هم با تو عوض نمی‌کنم.
سوگند از جایش بلند شد و مقابل میزش ایستاد؛ کمی به طرفش خم شد و همان‌طور که در چشمان طوسی رنگش خیره می‌شد، گفت:
- خواهیم دید جناب.
با باز شدن در اتاق، سوگند از میز او فاصله گرفت و ایلیاس نگاهش را بین آن دو چرخاند.
رادمان رو به ایلیاس کرد و گفت:
- چیزی شده؟
- امشب ساعت هفت شب تا دوازده یکی از شریک‌هامون مهمونی گرفته؛ میاین که؟
سوگند دستی به کمرش زد و گفت:
- خیلی هم عالی، نظر تو چیه رادمان؟
- باید با رها صحبت کنم.
ایلیاس گفت:
- باشه، پس خبرش رو بهم بده.
- باشه.
ایلیاس از اتاق خارج شد و سوگند سر جای خودش نشست. رادمان گوشی‌اش را در دست گرفت و شماره تلفن همراه رها را گرفت. دقایق کوتاهی گذشته بود و او تلفنش را جواب نمی‌داد.
دستی داخل موهایش کشید و کمی ریشه‌ی آن‌ها را فشرد؛ او هم مرد بود و خسته از این همه سردی او!
شماره‌‌ی ایلیاس را گرفت و موافقت خود را برای مهمانی اعلام کرد.
***

نگاهش به تلویزیون بود و هوش و حواسش جای دیگر. یعنی او می‌توانست زندگی‌اش را همراه با رادمان از نو بسازد؟ خودش هم قبول داشت که در زندگی با او بی‌خطا هم نبوده است.
نفس عمیقی کشید و نگاهش به شماره‌ای افتاد که سیاوش در اختیارش قرار داده بود.
از روی میز برش داشت؛ خانم اکرم گودرزی. نگاهی به ساعت انداخت، دو ساعتی تا برگشت رادمان فرصت داشت.
تلفن خانه را برداشت و شماره‌ی او را گرفت.
با گذشت چند ثانیه، صدای زن جا افتاده‌ای در گوشش پیچید.
- بله؟
- س... سلام.
- سلام، بفرمایید.
- راستش من رها هستم؛ از طرف آقای سیاوش سام تماس می‌گیرم.
- آهان بله، خوبی رها جان؟
- متشکرم؛ شما خوب هستید؟
- بله، تعریف شما رو از سیاوش جان زیاد شنیده بودم.
- ایشون لطف دارن.
- خب عزیزم سیاوش می‌گفت مشکلی داری؛ بگو که من سر و پا گوشم.
از جایش بلند شد و همان‌طور که در خانه قدم می‌زد، مشکلاتش را برای او تعریف می‌کرد.
اکرم با شنیدن مشکلات دخترک قلبش فشرده شد. اولین مراجعه کننده‌ای بود که از صمیم قلب دلش برای او می‌سوخت و دلش می‌خواست با تمام توانش به او کمک کند.
- خب ببین رها جان، اول این که گذشته‌ها گذشته و تو باید سعی کنی آینده‌ت رو بسازی. در رابـ ـطه با شوهرت، تو هم بی‌تقصیر نبودی؛ می‌دونی که زن نازه و مرد نیاز؛ تو اساسی‌ترین چیز رو تو زندگی از شوهرت دریغ کردی؛ مردی که هیچ احساسی توی خونه‌ش نباشه، میلی به موندن توی اون خونه نداره و سعی می‌کنه از هر راهی استفاده کنه برای فرار از اون مکان.
شرایطی رو براش فراهم کن که پایبند زندگیش بشه؛ بهش محبت کن و سعی کن دوستش داشته باشی. این‌جور که تو تعریف کردی، شوهرت تا قبل از ازدواج اخلاقیاتش خیلی فرق می‌کرده، پس می‌تونه به گذشته برگرده و این کار تنها به کمک و همت تو نیاز داره؛ هر حرکتِ کوچیکِ تو می‌تونه اون رو دلگرمش کنه. گفتی از سیاوش خوشش نمیاد، پس سعی کن در زمان گفت‌وگو با سیاوش حواست رو جمع کنی و بهش ثابت کنی که سیاوش برات تموم شده‌ست و تنها فقط اون برات مهمه؛ اعتماد از دست رفته‌ش رو برگردون. کارهایی که گفتم رو انجام بده و هر روز با من تماس بگیر.
رها دستی داخل موهایش کشید و گفت:
- باشه چشم، من واقعا ممنونتونم.
- این حرف رو نزن عزیزم؛ ان‌شالله که همه چیز درست میشه.
- ان‌شالله، دیگه مزاحمتون نمیشم، باز هم ممنون و خدانگهدار.
- خداحافظ عزیزم.
همراه با لبخند و انرژی که به دست آورده بود، تلفن را قطع کرد و نگاهی به ساعت انداخت؛ زمان زیادی نداشت. تلفن را برداشت و از رستوران مورد علاقه‌ی رادمان خواست تا دو پرس غذا برای یک ساعت دیگر برایشان بیاورند.
به سمت حمام رفت و دوش حسابی گرفت. لباس قرمز رنگ دکلته‌ی کوتاهی را به تن کرد و چرخی در مقابل آینه زد. رژ قرمز اهدایی رادمان را به لبانش مالید و چشمانش را با ریمل و مدادی زینت داد. نگاهی به چهره‌اش که حالا بعد از مدتی رنگ و لعابی به خود گرفته بود، انداخت و لبخندی زد؛ امشب و هر آن چه که به آن مربوط باشد، متعلق به اوست.
با صدای زنگ در خانه، از آینه دل کند و به سمت در رفت. غذا را از پسرک جوان گرفت و پولش را حساب کرد.
شمع‌های صورتی رنگ را از درون کابینت بیرون کشید و روی میز قرار داد.
بشقاب، قاشق، چنگال و لیوان‌ها را با تمام سلیقه‌اش بر روی میز چید و شمع‌ها را همراه فندکی روشن کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    نگاهی عمیقی به میز انداخت و لبخند زیبایی صورتش را زینت داد.
    با فکری که به ذهنش رسید سریع به سمت اتاق رفت و نگاهی به خود درون آینه انداخت. آیا او زیبا بود یا سوگند؟ آیا رادمان زیبایی در او می‌دید؟
    دستی به صورتش کشید و سرش را پایین انداخت. او چهره‌ی زیبایی نداشت؛ چه توقعی داشت که شوهرش عاشق و شیدایش باشد؟ تا به حال رادمان لقب زیبا را به او داده است؟
    شاید... شاید هم گفته است و او نشنیده! این روزها همانند کودکان شده بود. دلش می‌خواست شخصی باشد که با تمام وجود دوستش داشته باشد؛ به خدا که خواسته‌ی زیادی نبود!
    لبخندی زد و نگاهی به خود انداخت. او تمام تلاشش را می‌کرد؛ این بار قصدش جدی بود.
    رژ لبش را تمدید کرد و از اتاق خارج شد. نگاهی به ساعت بر روی دیوار که ده را نشان می‌داد، انداخت و کمی دلش لرزید. نکند امشب هم دیر به خانه بیاید و قلبش را بشکند؟
    او به تازگی خورده‌های قلب شیشه‌ای شکسته‌اش را با هزاران امید و آرزو به یک‌دیگر متصل کرده بود.
    با صدای زنگ گوشی، نگاهش را به آن سمت سوق داد؛ شاید رادمان باشد!
    به سمت تلفن پرواز کرد و گفت:
    - بله؟
    فرهاد بود.
    - سلام، خوبی؟
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - سلام، ممنون تو خوبی؟
    فرهاد دستی لابه‌لای موهایش کشید. به خودش که نمی‌توانست دروغ بگوید؛ دلش هوای این دختر را کرده بود. هوای نگاه‌های خسته‌اش. هوای بغض‌هایی که در گلویش می‌نشست و آن‌ها را در خود خفه می‌کرد.
    - خوبی؟ چه خبر؟
    - ممنون، سلامتی، تو چه خبر؟ همه چیز خوب پیش میره؟
    - آره، اون جا چی؟ رادمان اذیتت نمی‌کنه؟ زندگیت خوبه؟
    چه خوب بود که همه نگرانش بودند؛ او حتی محتاج کلمه‌ای به اسم «خوبی» بود.
    با نگاه به ساعت، بغضی میان کلامش نشست، اما گفت:
    - آره، همه چیز خوبه.
    - خیالم راحت باشه؟
    - آره پدربزرگ، توی این چند سال واقعا خیلی بهم کمک کردی فرهاد؛ خیلی مدیونتم.
    - نزن این حرف رو رها. دیگه مزاحمت نمیشم؛ رادمان هست؟
    کمی هول شد و گفت:
    - ام... چیزه... رفته حموم.
    - آهان باشه، پس فعلا.
    - خداحافظ.
    گوشی را قطع کرد و نفس عمیقی کشید.
    جعبه سیگارش را از داخل کشو بیرون آورد و گوشه‌ی لبش قرار داد؛ دیگر تمام امیدش به ناامیدی تبدیل شده بود.
    همراه فندکی سیگار را آتش زد و پک عمیقی به آن زد.
    چشمانش را بست و سرش را به مبل تکیه داد.
    ***
    رادمان در خانه را باز کرد و نگاهی به فضای تاریک آن انداخت. حتما امشب هم همانند شب‌های دیگر بدون توجه به او به رخت‌خواب رفته است و با خیال آسوده در حال استراحت است.
    کتش را به روی مبل پرت کرد که نگاهش به او افتاد؛ لباس زیبایی به تن داشت.
    صورتش را به زیبایی آرایش کرده بود؛ اما چشمان قرمز رنگش که از فرط گریه این گونه شده بود، کمی در ذوق می‌زد.
    - بیداری؟
    رها نگاهی به میز چیده شده و شمع‌هایی که به انتهای خود نزدیک می‌شدند، کرد و گفت:
    - منتظرت بودم؛ می‌خواستم امشب یه شام خوب با هم داشته باشیم؛ می‌خواستم یک بار هم که شده زندگیم مثل بقیه باشه؛ می‌خواستم یک بار هم که شده بهت نشون بدم من هم می‌تونم از این کارها بکنم؛ می‌خواستم بهت نشون بدم من حالم خوبه؛ می‌خواستم نشون بدم من هم زیبام.
    قطره اشکی از چشمش چکید و رادمان محو او شد؛ باورش نمی‌شد تمام این کارها را رها برای او انجام داده باشد.
    - رها؟!
    اشک‌هایش تند و تند پشت سر یکدیگر روان می‌شدند. دستی به چشمانش کشید و با لحن مظلوم و پر تمنایی گفت:
    - میشه بغلم کنی؟
    رادمان با چشمانی متحیر تنها یک قدم به او نزدیک شد. رها خودش را در آغوشش پرتاب کرد و گفت:
    - تو رو خدا تنهام نذار. من به جز تو کسی رو ندارم؛ این کارها رو با من نکن.
    رادمان دستش را پشت کمر او گذاشت و گفت:
    - رها؟!
    سرش را از روی شانه‌ی او برداشت و گفت:
    - هنوز هم دوستم داری؟
    قلبش با شتاب به سـ*ـینه‌اش می‌کوبید. اگر می‌گفت نه، به یقین که دیگر جانی در تنش نمی‌ماند.
    - دوستت دارم رها؛ خیلی دوستت دارم.
    رها چشمان اشکی‌اش را به او دوخت و با لبانش، مهری بر لبان او زد تا آرامش از دست رفته‌اش را بازگرداند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    با تابش نور خورشید به صورتش، از جایش بلند شد و نگاهی به رها انداخت.
    در هنگام خواب، صورتش بیش از همیشه مظلوم بود و خواستنی. بـ..وسـ..ـه‌ای بر پیشانی‌اش زد و از جایش بلند شد.
    به سمت سرویس رفته و آبی به دست و صورتش زد. او هم خسته بود از این زندگی؛ ولی باید می‌ساختش. نمی‌گذاشت رهایش از او جدا شود. با تمام رفتارهایی که با رها داشت، هنوز هم دوستش داشت و عاشقانه می‌پرستیدش.
    به سمت آشپزخانه رفت و نگاهش به میز دست نخورده‌ی دیشب افتاد. نفسش را آه مانند بیرون داد و آن‌ها را جمع کرد.
    لوازم صبحانه را از داخل یخچال بیرون آورد و به روی میز گذاشت.
    رها همان طور که با دستانش چشمان پف کرده‌اش را ماساژ می‌داد، از اتاق خارج شد و نیم نگاهی به سمت رادمان انداخت.
    - سلام
    رادمان به سمتش برگشت و نگاهی به ریخت و قیافه‌ی ژولیده‌اش انداخت.
    - سلام به روی نَشسته‌ت خانمم.
    لبخندی به لقبش زد و شکوفه‌های خوشی در دلش جوانه زد. چه چیزهایی که دلش را به اوج می‌رساند!
    رها به سمت سرویس رفت که تلفن رادمان به صدا در آمد.
    رها با دیدن نام سوگند، نتوانست خودش را کنترل کند و تلفن را برداشت.
    - سلام عزیزم.
    بغضی میان گلویش نشست؛ پس این بود آن دختری که شوهرش را سرد کرده بود و زندگی او را جهنم.
    قطره اشکی بر روی گونه‌اش چکید. خوشی به او نیامده بود!
    رادمان پرسید:
    - رها، کیه عزیزم؟
    اشک‌هایش را پس زد و سعی کرد خون‌سرد باشد؛ نباید روزشان را خراب می‌کرد.
    به سمتش برگشت و گفت:
    - سوگند، عزیزم.
    رادمان اخم‌هایش را در هم کشید و عصبی شد. این دختر چرا دست از سرش بر نمی‌داشت؟! دیشب که تکلیفش را مشخص کرده بود.
    سریع به سمت رها رفت و گوشی را از دستش گرفت.
    - بله بفرمایید.
    - سلام عزیزم.
    مگر می‌شد رها صدای پر از ناز و بلند سوگند را از این فاصله‌ی نزدیک نشنود؟
    برای عوض کردن حالش، سریع به سمت سرویس رفت و در را از پشت قفل کرد.
    رادمان عصبی گفت:
    - سوگند دیشب هم بهت گفتم که دست از سر من بردار.
    - هانی من که کاری باهات ندارم. زنگ زدم ببینم نقشه‌های دیروز کجاست؟
    دستی داخل موهایش کشید و گفت:
    - نقشه‌ها که دیشب دست خودت بود!
    - اوا راست میگی؛ ببخشید تماس گرفتم؛ روز خوش.
    گوشی‌اش را روی کاناپه پرت کرد و دستی به ته ریشش کشید. همه چیز خراب شد!
    به سمت سرویس رفت و پشت در منتظر رها ایستاد. به در زد و گفت:
    - رها جان خوبی؟
    مشتی آب به صورتش زد و گفت:
    - آره خوبم الان میام.
    رادمان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
    - رها جان من باید برم سر کار؛ صبحانه رو برات آماده کردم. فعلا.
    - خداحافظ.
    رادمان کتش را از روی تخت برداشت و از خانه خارج شد.
    رها با شنیدن صدای بسته شدن در، از سرویس خارج شد و نفس عمیقی کشید.
    گوشی‌اش را برداشت و شماره‌ی اکرم را گرفت.
    حرف‌های ناگفته‌اش، چنگ به گلویش می‌زدند.
    - بله؟!
    - سل... ام.
    - سلام عزیز دلم، خوبی؟
    - ممنون شما خوبید؟
    - مرسی عزیزم، همه چیز رو به راهه؟
    - نه خب... راستش...
    - بگو عزیز، راحت باش.
    رها اتفاق‌های افتاده را به طور خلاصه برای او تعریف کرد؛ حرف زدن با او آرامشی را به وجودش انتقال می‌داد.
    اکرم با آرامش گفت:
    - ببین رها جان، سعی کن با شوهرت صحبت کنی. شما به جای این‌که مشکلات رو حل کنین، ساده از کنارش عبور می‌کنین که این خیلی بد‌تره و باعث میشه روز به روز از هم دورتر بشین.
    - می‌ترسم، می‌ترسم همه چیز بدتر شه.
    - عزیز دلم این راهی که شما میرید، بدتره! شاید زنگ اون خانم دلیلی داره. یک بار شده پای حرف شوهرت بشینی؟ تا حالا شده خودت براش درد و دل کنی؟
    رها سرش را پایین انداخت و سکوت کرد؛ به راستی پاسخی نداشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    قاشق چوبی را برداشت و همی به خورش خوش آب و رنگش زد.
    یک هفته‌ای گذشته و رابـ ـطه‌اش با رادمان بهتر شده بود. امشب قرار بود سیاوش به خانه‌‌ی آنها بیاید. در این مدت، آن‌قدر درگیر زندگی و مشکلاتش شده بود که دیگر سیاوش برایش تمام شده بود. عشق آتشینش از سرمای سرنوشتش یخ بسته بود و گوشه‌ی قلبش خانه کرده بود.
    قاشقش را به داخل خورش برد تا کمی از آن را بچشد. خورش فسنجان بود و می‌دانست رادمان خیلی دوست دارد؛ مخصوصا اگر شیرین باشد.
    قاشق را به دهانش گذاشت که احساس کرد تمام محتویات معده‌اش به سمت بالا هجوم می‌آورند.
    سریع به سمت روشویی دوید و در را بست. از صبح چیزی نخورده بود و احتمال می‌داد به خاطر آن باشد.
    مشتی آب به صورتش زد و نفس عمیقی کشید؛ رنگش پریده و موهای افشانش، قطعا طرحی به یاد ماندنی بود.
    از سرویس بیرون آمد و نفسی تازه کرد. بلوز آبی کاربنی مورد علاقه‌ی رادمان را از کمد خارج کرد و همراه شلوار لی به تن کرد. موهایش را به یک طرف بافت. رژ قرمز رنگش را به روی لبانش کشید و لبخندی زد.
    این اواخر فهمیده بود روی خوش دنیا یعنی چه؛ فهمیده بود او هم می‌تواند خوشبخت باشد. توجه‌های بی‌وقفه‌ی رادمان و ابراز احساساتش، نهال دوست داشتن را در دل کوچکش می‌کاشت.
    با شنیدن صدای زنگ، به سوی آن پرواز کرد.
    با گشودن در، با چهره‌ی هردو روبه‌رو شد.
    - سلام، خسته نباشید.
    رادمان با محبت جواب داد:
    - سلام عزیزم، شما هم خسته نباشی.
    سیاوش لبخندی به رابـ ـطه‌ی آن‌ها زد. آمار رها را هر روز از اکرم می‌گرفت؛ گفت:
    - سلام خوبی؟
    - ممنون، تو خوبی؟
    سیاوش همان‌طور که به سمت مبل‌ها می‌رفت گفت:
    - آره ممنون.
    رادمان خوشحال از رفتار عادی رها در برابر سیاوش، لبخندی زد و رها را با شکوفه زدن بر روی لبان خوش رنگش، غافلگیر کرد.
    گونه‌های رها به ثانیه‌ای هم رنگ لبانش شد. رادمان با دیدن چهره‌ی او، با صدای بلند شروع به خنده کرد.
    سیاوش که بر روی مبل تک نفره‌ای نشسته بود، کاملا به آن‌ها دید داشت.
    شاید رها سهم او نشد؛ ولی خوشحال بود از خوشحالی او.
    شاید رها مال او نشد؛ ولی دنیایش را می‌داد برای آرامش او.
    قلبش شکست از بـ..وسـ..ـه‎ی آن‌ها؛ دلش شکست برای بـ..وسـ..ـه‌هایی که در خیالش بارها بر گونه‌ی رها نشانده بود؛ قلبش شکسته بود از عشق قدیمی که هیچ‌گاه مال او نشد.
    رها برای فرار از دست رادمان، به سمت آشپزخانه رفت. هنوز هم در مقابل ابراز احساسات او، یک دفعه رنگ به رنگ می‌شد.
    قهوه‌ی خوش عطر را در فنجان‌های صورتی رنگ ریخت و آن‌ها را بر روی سینی گذاشت.
    کنار رادمان بر روی مبل نشست و سینی را روی میز قرار داد.
    رادمان رو به سیاوش کرد و گفت:
    - کارهای هتل چجوری پیش میره؟
    - خوبه، فکر می‌کنم تا آخر این ماه تمومش کنم.
    - بعدش برمی‌گردی ایران؟
    سیاوش نگاهی به هر دوی ‌آن‌ها انداخت و گفت:
    - آره، برمی‌گردم.
    رها فنجان را در دستش گرفت و رایحه‌ی خوش قهوه را استشمام کرد، اما باز هم حال چند دقیقه‌ی پیشش تکرار شد.
    با عجله به سمت سرویس حرکت کرد و رادمان با استرس به دنبالش دوید.
    رها داخل دستشویی شد و در را بست. رادمان ضربه‌ای به در زد و گفت:
    - رها... رها حالت خوبه؟
    - آره، چیزیم نیست.
    سیاوش با اضطراب به سمت آن‌ها رفت و منتظر رها ایستاد.
    رها صورتش را با دستمال خشک کرد و بیرون آمد.
    رادمان دست‌هایش را گرفت و گفت:
    - حالت خوبه؟
    - آره، چیزیم نیست.
    رادمان به صورت اعتراض نامش را صدا زد که گفت:
    - چیزی نیست؛ چند روزی هست که این جوری‌ام؛ فکر کنم یه ویروسه.
    - چند روزه این جوری هستی و به من نمیگی؟
    رها نام رادمان را صدا زد و اشاره‌ی کوچکی به سیاوش کرد.
    رادمان بی‌خیال دست او را کشید و سوییچش را از روی مبل برداشت.
    - میریم دکتر.
    - رادمان به خدا من...
    - میریم دکتر رها.
    سیاوش گوشه‌ای ایستاده بود و نگاه‌شان می‌کرد. او هم نگران بود؛ اما تنها باید سکوت می‌کرد؛ او هم نگران بود، اما هر حرکتش زندگی آن‌ها را خراب می‌کرد.
    رادمان به سمت سیاوش برگشت و گفت:
    - برمی‌گردیم.
    سیاوش سرش را تکان داد و آن‌ها از خانه خارج شدند.
    به سمت مبل رفت و کتش را از روی مبل برداشت؛ از خانه خارج شد و در خیابان‌ها شروع به قدم زدن کرد.
    «خسته‌ام و نمی‌دانم با دل تنگم چه کنم
    خسته‌ام و نمی‌دانم با آتش قلبم چه کنم
    خسته‌ام و نمی‌دانم با نبودت در هوای نفس‌هایم چه کنم
    خسته‌ام و نمی‌دانم با دل زبان نفهمم چه کنم
    خسته‌ام و نمی‌دانم بی تو چه ملودی دل بی‌قرارم را آرام می‌کند...»
    دکتر عینکش را به چشمانش زد و با دقت رها را معاینه کرد.
    تنها صدای حاکم در اتاق، کوبش آرام کفش رادمان بر روی زمین بود.
    دکتر پشت میزش نشست و گفت:
    - یه ویروس جدیده، چیز خاصی هم نیست و زود خوب میشن؛ البته با شرایطی که خانمتون داره، باید خیلی بیشتر مراقب خودشون باشن.
    رادمان یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:
    - چه شرایطی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    دکتر عینکش را از چشمش برداشت و گفت:
    - خانمتون باردارن دیگه؛ مگه نمی‌دونستین؟
    رادمان نگاهی به رها انداخت؛ بر سر جایش خشک شده بود؛ نگاهی به شکمش کرد و بعضی در گلویش لانه کرد.
    دکتر ادامه داد:
    - اما هنوز نمیشه به طور قطع این احتمال رو داد. آزمایش‌هایی رو نوشتم که انجام بدید و جوابش رو برای من بیارید.
    رادمان با شوقی وصف نشدنی از دکتر تشکر کرد و به سمت رها رفت.
    دستش را در دستش گرفت و فشار کوچکی به آن وارد کرد.
    رادمان رو به دکتر کرد و گفت:
    - متشکرم دکتر، با اجازه‌تون.
    - شب خوش.
    رها تنها همانند یک عروسک به دنبال رادمان کشیده می‌شد. گیج بود و نمی‌توانست اتفاق‌ها را درک کند. بعد از دو ماه زندگی باردار شده بود؛ گویی همین چند روز پیش بود که جواب مثبتش را به خواستگاری رادمان داده بود.
    حال او مادر شده بود؛ مادر یک بچه!
    رادمان در ماشین را برایش باز کرد و رها در آن جای گرفت.
    رادمان سریع بر جای خود نشست و با ذوق نگاهی به رها انداخت.
    - رها اصلا باورم نمیشه؛ من دارم پدر میشم! پدر بچه‌ای که مادرش تویی.
    لبخند کم‌رنگی به او زد و سعی کرد خودش را شاد جلوه دهد.
    - آره... آره من هم... من هم خوشحالم.
    رادمان دستش را گرفت و بـ..وسـ..ـه‌ای بر روی آن زد. خواب چنین روزی را هم نمی‌دید که حال در واقعیت به تماشای آن نشسته است.
    نگاه عمیقی به او انداخت و گفت:
    - مرسی رها؛ برای همه چیز ممنونتم.
    سرش را پایین انداخت و لبخند کوتاهی زد؛ چه می‌گفت در برابر تک تک کلمات پر احساس این مرد؟
    ناراحتی و دل نگرانی‌اش برای چه بود؟ مگر می‌شد رادمان غم نشسته بر چشمان او را نبیند؟
    بدون هیچ حرفی ماشین را روشن کرد و به سمت خانه به راه افتاد.
    رها نگاهی به بیرون انداخت؛ به آدم‌هایی که با صدای بلند می‌خندیدند و برخی آرام و تنها قدم می‌زدند.
    با سرمایی که حس کرد، دستانش را به دور خود پیچید که رادمان با دیدن حرکتش بخاری ماشین را روشن کرد.
    در کناری توقف کرد و گفت:
    - قدم بزنیم رها؟!
    نگاهی به پارک انداخت و سرش را به حالت مثبت تکان داد؛ دلش هوای تازه می‌خواست.
    رادمان ماشین را خاموش کرد پیاده شد. در را برای رها گشود و کناری ایستاد. رادمان دستش را بر روی کمرش گذاشت و به جلو راهنمایی‌اش کرد.
    آرام و شانه به شانه‌ی هم قدم می‌زدند.
    - یه چیزی بگم؟
    موهایش را پشت گوشش زد و سرش را به حالت مثبت تکان داد.
    رادمان جلویش ایستاد و چانه‌اش را در دست گرفت.
    - رها، تو از وجود این بچه ناراحتی؟
    رها چشمان اشکی‌اش را به او دوخت و همراه بغض گفت:
    - می‌ترسم؛ می‌ترسم رادمان.
    - آخه از چی می‌ترسی عزیزم؟
    - می‌ترسم بچه‌م مثل خودم بشه؛ می‌ترسم بچه‌م مثل خودم مادر و پدر بالا سرش نباشه؛ می‌ترسم مثل خودم تو این دنیا تنها باشه و هیچ کس رو نداشته باشه. تنهایی خیلی سخته رادمان؛ این که هیچ کس رو نداشته باشه تا بهش تکیه کنی سخته. اگه سرنوشتش مثل من باشه چی؟ اگه تو ترکمون کنی چی؟
    رادمان نگاهش را در صورت او چرخاند و گفت:
    - آخه این چه حرفیه عزیزم؟! ما همیشه با همیم؛ بهترین آینده رو با هم براش می‌سازیم.
    رها سرش را روی شانه‌ی او گذاشت و گفت:
    - می‌ترسم رادمان؛ این آرامش قبل از طوفانه.
    - رها خواهش می‌کنم این حرف رو نزن.
    رها نگاهی به چشم‌های او کرد و گفت:
    - قسم بخور هیچ وقت ترکم نمی‌کنی؛ قسم بخور همیشه باهامی.
    رادمان کمی برای به زبان آوردن جمله‌اش تعلل کرد؛ ولی در آخر گفت:
    - قسم می‌خورم رها؛ من و تو تا ابد مال همیم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    خریدهایش را در دستش جابه‌جا کرد. دکتر به او گفته بود بلند کردن چیزهای سنگین برایش خوب نیست؛ اما دلش نمی‌آمد به رادمان زنگ بزند تا برای خانه خرید کند.
    حتما زمانی که به خانه برگردد خسته است و تنها یک فنجان چای داغ می‌تواند خستگی‌اش را به در کند.
    با رسیدن به جلوی در خانه، خریدها را بر روی زمین گذاشت و کلیدش را از درون کیفش بیرون کشید.
    - سلام.
    با شنیدن صدای سیاوش، به عقب برگشت و نگاهی به او و دسته گل بزرگ رز درون دستش انداخت. با ترس و دلهره نگاهی به اطراف کرد و گفت:
    - سلام، خوبی؟
    سیاوش به او نزدک شد و و با دیدن چهره‌ی ترسان او گفت:
    - با رادمان اومدم؛ رفت تا سر کوچه چیزی بگیره.
    نفس آسوده‌ای کشید و گفت:
    - بیا بریم بالا.
    سیاوش کیسه‌ی خرید او را از روی زمین برداشت و رها به لبخند کوچکی اکتفا کرد.
    رها وارد خانه شد و کلیدش را روی میز گذاشت. سیاوش دست گل را به دستش داد و با بغضی که نمی‌دانست از کجا سر چشمه می‌گیرد گفت:
    - خیلی خوشحالم که داری مادر میشی.
    رها سرش را پایین انداخت و بغض گلویش را قورت داد.
    - بهت تبریک میگم.
    رها تکه‌ای از لباسش را در دست گرفت و فشار کوچکی به آن وارد کرد.
    - ممنونم.
    سیاوش دستش را کلافه داخل جیب شلوار مشکی‌اش فرو برد و گفت:
    - می‌خوام برگردم رها. برمی‌گردم تهران و از اون جا بلیت می‌گیرم واسه پاریس. رها می‌خوام خیلی مواظب خودت باشی. هر اتفاقی که افتاد، حتی اگر یک ذره احساس غم کردی بهم زنگ بزن. مثل یه... مثل یه... برادر روم حساب کن. تو رو به خدایی که می‌پرستی خوشبخت شو؛ نذار بیشتر از این شرمنده‌ی خودم شم.
    رها سرش را بلند کرد و در چشمان رنگ شبش نگاه کرد.
    - خوشبخت میشم واسه بچه‌م؛ می‌گذرم از بدی‌های دنیا واسه بچه‌م؛ می‌گذرم از این زندگی اجباری فقط واسه بچه‌م.
    سیاوش چشمانش را روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید.
    رادمان در خانه را باز کرد که سیاوش سریع از رها فاصله گرفت و روی مبل نشست.
    رادمان نگاه پر از عشقش را به سمت رها برگرداند و گفت:
    - سلام عزیزم خوبی؟
    - سلام ممنون، خسته نباشی.
    رادمان لبخندی زد و گفت:
    - وروجک من چطوره؟
    رها لبخند شرمگینی زد و گفت:
    - اونم خوبه؛ به باباش رفته، خیلی شیطنت می‌کنه.
    رادمان خنده‌ی از ته قلبی کرد و برای تعویض لباس‌هایش به اتاق رفت.
    رها سرش را به سوش آسمان بلند کرد و گفت.
    - خدایا این خوشی رو ازمون نگیر.
    رادمان همانطور که بلوزش را به تن می‌کرد گفت:
    - رها یه سورپرایز دارم برات.
    رها با شوق همانطور که قهوه را در فنجان می‌ریخت گفت:
    - ای جون، چی هست آقا؟
    - سیاوش واسه آخر ماه می‌خواد بره ایران؛ گفتم اگه دوست داشته باشی، ما هم باهاش بریم و یک هفته‌ای برگردیم.
    رها با شوق رادمان را نگاه کرد و گفت:
    - واقعا؟!
    - آره عزیزم.
    رها بی‌حواس خودش را در آغـ*ـوش رادمان پرت کرد و بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه‌اش نشاند.
    - وای رادمان بهترین خبر رو بهم دادی. دلم واسه همه تنگ شده.
    رادمان لبخندی به رها زد و با چشم اشاره‌ای به سیاوش کرد که کنار پنجره ایستاده بود و سیگارش در بین انگشتانش خودنمایی می‌کرد.
    از او فاصله گرفت و چشمک ریزی به رادمان زد.
    - پس کلی می‌تونم شیوا و روژان و سورپرایز کنم؛ هم واسه برگشتنم و هم واسه بچه.
    رها لبخند به لب وارد آشپزخانه شد و شروع به درست کردن ماکارونی کرد.
    با نگاه کردن به بسته‌ی آن، تمام خاطراتش با سیاوش به ذهنش هجوم آورد.
    سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
    - من مادر یه بچه‌م!
    آه عمیقی کشید و خودش را با غذا مشغول کرد.
    ***

    رادمان نقشه‌ی کشیده شده‌اش را از روی میز برداشت و به سمت در رفت. سوگند نگاهی به او کرد و گفت:
    - شنیدم هفته‌ی آینده کلا نمیاین!
    با اخم به سمتش برگشت و گفت:
    - به شما باید جواب پس بدم؟
    از جایش بلند شد. صدای چکمه‌های پاشنه بلندش هر لحظه بر روی مغز رادمان خطی می‌انداخت.
    روبه‌رویش ایستاد و گفت:
    - خب هانی دلم برات تنگ میشه!
    رادمان دستی داخل موهایش کشید؛ زبان نفهم‌ترین شخصی بود که تا به امروز به چشم دیده بود.
    - ببین خانم من بارداره؛ حداقل حالا یکم شرم کن.
    لبخند پر نازی زد و گفت:
    - ای جونم، داری بابا میشی؟!
    رادمان نفس عمیقی کشید و بی‌توجه به او از اتاق خارج شد.
    ***
    رها لباس‌هایش را درون چمدان می‌چید. برای این سفر چند روزه بی‌نهایت ذوق داشت.
    دلش هوای تهران را می‌کرد؛ دلش می‌خواست ساعت‌ها کنار قبر پدر و مادرش بنشیند و به اندازه‌ی تمام ثانیه‌های عمرش بگرید.
    ولی دلشوره‌ای از این سفر داشت که آن را درک نمی‌کرد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    دستانش را دور فنجان قهوه‌اش قفل کرد. استرس داشت برای این سفر چند روزه و دلش آشوب بود.
    ذره‌ای از چایش را مزه مزه کرد.
    سیاوش نگاهی به او کرد و گفت:
    - حالت خوبه؟ رنگت پریده!
    - آره خوبم.
    رادمان هم نگاهی به او کرد و گفت:
    - رها اگر فکر می‌کنی این سفر برات خوب نیست، می‌خوای نریم؟
    رها لبخندی زد و گفت:
    - دیگه الان که توی فرودگاهیم؟!
    با خوانده شدن شماره‌ی پرواز، سیاوش از جایش بلند شد و گفت:
    - بلند شید که این صف پاسپورت آدم رو پیر می‌کنه.
    رها از جایش بلند شد رادمان دستش را پشت کمر او گذاشت.
    رادمان سرش را کنار گوش او آورد و گفت:
    - خوبی عزیزم؟
    - یکم استرس دارم؛ نمی‌دونم چرا این جوری شدم!
    - چیزی نیست خانومم؛ شاید به خاطر این وروجکه.
    رها لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.
    سیاوش پاسپورت‌هایشان را به خانمی که آنجا بود، نشان داد و به راهرویی جهت سوار شدن به هواپیما، راهنماییشان کرد.
    سیاوش نگاهی به آن‌ها کرد و گفت:
    - بابا رادمان یکم این رها رو ولش کن. به خدا نمی‌خوان ازت بگیرنش که اینجوری می‌گیریش.
    رها لبخندی زد و گفت:
    - حسودی دیگه!
    - آخه بابا جلو یک آدم مجرد که از این کارها نمی‌کنن.
    رادمان گفت:
    - باید زرنگ باشی برادر من؛ یک زن واسه خودت بگیر دیگه!
    - همون یه دفعه که گرفتم، واسه هفت پشتم بسه.
    با تمام شدن راهرو و رسیدن به ورودی هواپیما، سیاوش بلیت‌ها را به مهمان‌دار نشان داد و به سمت صندلیشان راهنماییشان کرد.
    رها روی صندلی‌اش نشست و چشمانش را روی هم گذاشت تا کمی آرامش بگیرد.
    با بلند شدن صدای گوشی‌اش، آن را از داخل کیفش بیرون کشید و با تعجب نگاهی به پیام سیاوش انداخت.
    - خوبی؟ آخه نگرانی تو برای چیه دختر خوب؟ این یک مسافرت کوتاه که خیلی برات خوبه و قطعا حال و هوات عوض میشه.
    کمی از رادمان فاصله گرفت و نوشت:
    - حال خودم رو اصلا درک نمی‌کنم سیاوش!
    سیاوش بر روی صندلی پشت آن‌ها نشسته بود و به طرف آن‌ها دید نداشت.
    رادمان چشمانش را روی هم گذاشته بود و حواسش به او نبود.
    - آروم باش رها جان؛ به من اعتماد داری؟
    متن کوتاه او را چندین بار خواند و در آخر نوشت:
    - آره.
    - من نمی‌ذارم بهت بد بگذره؛ به من اعتماد کن.
    مگر می‌شد چیزی را به او بسپارد و آرام نگیرد.
    پیام‌های ارسالی او را پاک کرد و سرش را روی شانه رادمان گذاشت.
    سیاوش نگاهی به آن‌ها کرد و نفس عمیقی کشید. نگرانی‌های بی‌پایان رها به او نیز منتقل شده بود اما، به روی خود نمی‌آورد.
    ***
    با صدای همهمه‌ای که در اطراف پیچید، رها چشم‌هایش را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت. چشم‌های رادمان باز بود و با لبخندی نگاهش می‌کرد.
    - ماشالله این وروجک با مامانش چی‌کار کرده که یک سره خوابه!
    رها لبخندی زد و گفت:
    - واقعا خودم هم نمی‌دونم.
    رادمان لبخندی زد که سیاوش از جایش بلند شد و ساک دستی کوچکش را از داخل باکس بالای سرشان بیرون کشید.
    - بریم بچه‌ها؟
    رادمان از جایش بلند شد و دست رها را گرفت.
    - بریم.
    از جایشان بلند شدند که رادمان گفت:
    - سیاوش اگر بشه من و رها میریم خونه‌ی من.
    - باشه هر جور راحتید، فقط شب یادتون نره که قراره با بچه‌ها شام بریم بیرون.
    - حتما!
    با رسیدنشان به سالن، رادمان اشاره‌ای به صندلی‌ها کرد و گفت:
    - رها جان برو بشین تا چمدون‌ها برسه.
    رها لبخندی زد و به سمت صندلی‌ها رفت.
    با صدای زنگ گوشی‌اش، برش داشت و نگاهی به اسم شیوا انداخت.
    - سلام عزیزم.
    - سلام رها جونم. خوبی مادر آینده؟
    - آره خوبم، تو خوبی؟
    - نمی‌دونی چه‌قدر واسه دیدنت ذوق دارم رها. از صبح همه‌ش نگاهم به ساعته.
    - قربونت برم من. الان رسیدیم ایران؛ قراره بریم خونه و بعد از استراحت شام بریم بیرون.
    - آره سیاوش بهم گفت، خدا رو شکر که به سلامت رسیدید.
    - مرسی عزیزم.
    - من دیگه برم. پس شب می‌بینمت؛ فعلا.
    - فعلا عزیزم.
    سیاوش و رادمان به همراه چمدان‌ها به سمتش آمدند.
    رادمان به رها نگاهی کرد و گفت:
    - بریم که خسته‌ایم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    در خانه‌ی رادمان را باز کرد و داخل شد. مادر رادمان قبل از رسیدنشان خانمی را برای تمیز کاری فرستاده بود و گرد و غباری در خانه دیده نمی‌شد.
    به سمت کاناپه رفت و رویش دراز کشید؛ پاهایش کمی خسته بود.
    رادمان چمدان‌‎ها را داخل آورد و در را با پایش بست.
    چمدان‌ها را کنار سالن گذاشت و به سمت رها رفت؛ پایین پایش نشست و گفت:
    - خوبی عزیزم؟
    - آره خوبم؛ میشه یه لیوان آب بهم بدی؟
    چشمانش را روی هم گذاشت و از جایش بلند شد. رها دستی به روی شکمش کشید و لبخندی زد؛ نیامده آرامش را به او منتقل می‌کرد.
    رادمان لیوان آب را به دستش داد و بـ..وسـ..ـه‌ای بر روی شکمش زد.
    رها با لبخند از جایش بلند شد و روی کاناپه نشست.
    - برو یکم استراحت کن؛ چند ساعت دیگه باید بریم.
    با دستش کمی چشمانش را مالش داد و گفت:
    - باشه.
    از جایش بلند شد و به سمت اتاق رفت؛ اما ناگهان به فکری که به ذهنش رسید و به عقب برگشت.
    - جایی نمیری؟
    رادمان با تعجب یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    - نه عزیزم.
    نفس عمیقی کشید و به سمت اتاق رفت تا کمی به چشمان خسته‌اش استراحت دهد.
    ***
    رادمان دکمه‌ی آخرین بلوزش را بست و نگاهی همراه با عشق به رها انداخت؛ لحظه شماری می‌کرد برای به دنیا آمد کودکش.
    - بریم عزیزم؟
    دکمه‌های مانتواش را بست و گفت:
    - بریم بریم.
    لبخندی به او زد و از خانه بیرون زدند. رادمان با دیدن ماشین سیاوش جلوی در به سمتش رفت و بر روی صندلی جای گرفت.
    سیاوش نگاهی به رها و رادمان کرد و گفت:
    - سلام، خوبید؟
    رها سرش را تکان داد و رادمان به خوبی با او حال و احوال کرد.
    قرارشان در رستورانی بود که سیاوش معرفی کرده بود.

    ***
    رها با دیدن شیوا، بدون توجه به وضعش به سمت او دوید و در آغوشش کشید.
    شیوا دستانش را دور او حلقه کرد و قطره اشکی بر روی گونه‌اش چکید. هیچ گاه فکر نمی‌کرد از تنها خواهرش دور شود.
    شیوا کمی از او فاصله گرفت و اشک‌های نشسته بر صورتش را پاک کرد.
    - چطوری مادر آینده؟
    لبخند خجالت زده‌ای زد و گفت:
    - مرسی، تو خوبی؟
    شیوا بـ..وسـ..ـه‌ای بر گونه‌اش زد و گفت:
    - دلم برات خیلی تنگ شده بود.
    روژان شیوا را کنار زد و گفت:
    - بذار من هم ببینمش دیگه.
    رها با دیدن او، سخت در آغوشش گرفت. مردم در رستوران با تعجب به آن‌ها نگاه می‌کردند.
    روژان گفت:
    - حالا دیگه مامان میشی و به ما نمیگی؟
    - ببخشید عزیزم، خوبی؟
    - تو رو که دیدم، عالی شدم.
    لبخندی زد و احوال‌پرسی ساده‌ای با شروین کرد.
    روی صندلی‌اش نشست و رادمان کنارش جای گرفت.
    با آمدن گارسون، سیاوش به سمتشان برگشت و گفت:
    - بچه‌ها چی می‌خورید؟
    رها دستانش را به هم زد و گفت:
    - دلم کلی جوجه می‌خواد.
    سیاوش اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
    - جوجه چیه؟ یه چیزی بخور اون بچه تقویت شه!
    رادمان عصبی از توجه‌های ناتمام سیاوش دست رها را گرفت و گفت:
    - سیاوش جان، اگه امکانش هست همون جوجه رو بگیر.
    سیاوش بدون آن که تغییری در رفتارش ایجاد شود، باشه‌ای گفت و سفارشاتشان را داد.
    شیوا رو به رها کرد و گفت:
    - زندگی توی استانبول چجوریه؟
    رها گفت:
    - خوبه، آرامشش رو دوست دارم.
    رها سرش را به سمت روژان برگرداند و کنار گوشش گفت:
    - چی شد ایران موندگار شدی؟
    - مادرم برگشت!
    رها با تعجب نگاهش کرد و گفت:
    - شوخی می‌کنی؟
    - نه، چند ماه پیش بود که برگشت و گفت می‌خواد با هم زندگی کنیم. اولش اصلا باورم نمی‌شد؛ بعد از یک عمر تازه یاد من افتاده بود؛ این خیلی عجیب بود، ولی الان خیلی با هم خوبیم. تازه دارم می‌فهمم زندگی و خوشبختی یعنی چی.
    رها با شوق نگاهش کرد و گفت:
    - خیلی برات خوشحالم روژان؛ تو لیاقتت خیلی بیشتره.
    روژان سرش را پایین انداخت و گفت:
    - تازه دارم می‌فهمم که بعد از هر سختی، قطعا شیرینی و آرامشی هست.
    چشمانش را بست و جمله‌ی روژان را در ذهنش مرور کرد؛ شاید لحظات خوشبختی او هم فرا رسیده است.
    شیوا با هیجان به رها گفت:
    - رها برای تمام روزهایی که اینجایی، کلی برنامه ریختم؛ از کوه بگیر تا سینما و خرید و این حرف‌ها.
    رادمان گفت:
    - فکر شرایط خانمم رو کردین؟
    شیوا قیافه‌ی متفکری به خود گرفت و گفت:
    - راست میگی؛ نخود خاله رو یادم رفته بود.
    شروین آهی کشید و گفت:
    - کی میشه نخود ما هم به دنیا بیاد!
    شیوا ایشی کرد و گفت:
    - شروین جان این رها رو که می‌بینی هول بوده.
    بچه‌ها شروع به خندیدن کردند که روژان گفت:
    - بلیت برگشتتون برای کیه؟
    - چهار روز دیگه.
    با آوردن غذاها رها با عشق نگاهی به غذایش کرد و لبخندی کنج لبش نشست؛ میلش به غذاهای مختلف چندین برابر شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    نگاهی به عکسش انداخت؛ به که می‌گفت لبخندهای از ته دلش را دوست دارد؟ به که می‌گفت دل بی‌قرارش هیچ جوری آرام نمی‌گیرد و تنها خودش را گول می‌زند.
    عکس را در آتش مقابلش پرتاب کرد که قلبش تیر کشید و قطره اشکی از گوشه چشمش بر روی گونه‌اش چکید.
    کجا بود آن سیاوش مقاومی که زبان‌زد همه بود؟ دیگر هیچ چیز برایش معنی نداشت.
    دیگر به چیزی دلش را خوش می‌کرد؟
    عکس دیگری از رها را به دست گرفت؛ به او گفته بود در رنگ سفید همانند فرشتگان می‌شود؟
    عصبی از جایش بلند شد و تمام عکس‌ها را به داخل آتش ریخت. خسته بود از خاطراتی که فراموش نمی‌شدند؛ خسته بود از قلبی که هنوز هم بی‌تاب بود؛ بی‌تاب مادر یک بچه!
    سرش را به سوی آسمان بلند کرد و آهنگی را زیر لب زمزمه کرد:
    واسه خاطر هر دوتامونه
    اگه پای تو وانمی‌ایستم
    کسی جز تو تو زندگیم نیست
    جز تو عاشقه هیچکی نیستم
    من میرم.
    واسه خاطر هر دوتامونه
    اگه چشمام رو روی تو بستم
    تو نمی‌تونی که بمونی
    با منی که خسته‌ی خستم
    من می‌میرم.
    من تو این مدت دیدم
    هر چی که باید از اول قصه می‌دیدم
    شب رو تا خود صبح آهنگای غمگین گوش میدم
    نمی‌تونیم با هم باشیم این رو تازه فهمیدم
    می‌میرم بی تو منه دیوونه‌ی زندونی
    می‌دونم که تو حتی بدون منم می‌تونی
    ***
    سرش را روی شانه‌ی رادمان گذاشت. رادمان دستی به روی شکمش کشید و گفت:
    - پس کی این وروجک به دنیا میاد؟
    رها با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و گفت:
    - رادمان این وروجک دو ماهش هم نیست.
    رادمان همانند بچه‌ها اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
    - اه، اصلا یعنی چی؟ هفت ماه خیلی زیاده.
    رها نگاهی به او کرد و بدون توجه به جمله‌ی او گفت:
    - دوست دارم بچه‌مون چشم‌هاش شبیه تو بشه.
    رادمان با لبخند نگاهش کرد و گفت:
    - من هم دوست دارم شبیه من باشه، نه تو.
    رها با اخم نگاهش کرد و صورتش را برگرداند.
    - حالا من یه چیزی گفتم، تو باید تایید کنی؟
    رادمان چانه‌اش را به دست گرفت و گفت:
    - آخه دلم می‌خواد تنها یک رها تو این دنیا باشه که فقط و فقط مال من باشه. دلم نمی‌خواد هیچ شخصی شبیه به تو توی این دنیا باشه؛ حتی بچه‌مون. رهای من لنگه نداره.
    لبخندی از ته دل به او زد. تنها می‌توانست از خدا بخواد این خوشبختی را از آن‌ها نگیرد.
    ***
    شیوا با شور و هیجان به سمتشان برگشت و گفت:
    - خداییش چه فیلمی بود ها.
    رها همان‌طور که دانه‌ای از پاپ کرنش را به داخل دهانش می‌گذاشت گفت:
    - آره، آره خیلی خوب بود.
    شیوا با شیطنت به سمت شروین برگشت و گفت:
    - خب، حالا بریم خرید.
    شروین دستی داخل موهایش کشید و گفت:
    - عزیزم همین چند روز پیش بود که رفتیم خرید.
    شیوا اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
    - اصلا این چه وضعشه؟ اصلا دلم می‌خواد هر روز برم خرید. تو که روز خواستگاری این‌قدر خسیس نبودی! اگه مامان بفهمه دامادش چه جوریه! اصلا تو چجوری می‌تونی تو روی من نگاه کنی و این حرف رو بزنی؟! واقعا که.
    رادمان و رها با تعجب به شیوا نگاه می‌کردند. شروین با دست به پیشانی‌اش زد و گفت:
    - غلط کردم؛ بابا غلط کردم.
    شیوا لبخند دندان‌نمایی زد و چشمکی به رها.
    رها با صدای زنگ گوشی‌اش، آن را از کیفش بیرون کشید و با دیدن شماره‌ی مزاحم تلفنی جدیدش، اخم‌هایش را در هم کشید. نمی‌دانست این دیگر چه می‌خواهد!
    تماس را رد کرد و پوفی کرد. اگر رادمان می‌فهمید، قطعا شر جدیدی به راه می‌افتاد.
    شیوا دستش را گرفت و گفت:
    - پس بریم که دیره.
    رها لبخندی زد و همراه شیوا به مرکز خریدی که کمی بالاتر از سینما قرار داشت رفتند.
    شیوا نگاه دقیقی به تمام ویترین‌ها می‌انداخت و از هر کدام ایرادی می‌گرفت. رها دلش برای این اخلاقیات او تنگ شده بود.
    شیوا با نگاه به مغازه‌ی مخصوص لباس‌های کودکان، دست رها را کشید و به آن سمت برد.
    با دیدن مغازه، لبخندی به روی لبش نشست و مزاحم تلفنی‌اش را فراموش کرد.
    رها با ذوق کفش‌های دخترانه‌ی زرشکی رنگی را به دست گرفت و به سمت رادمان برگشت:
    - رادمان اینا رو ببین.
    رادمان کفش را در دست گرفت و گفت:
    - الهی من قربون وروجکم برم.
    شیوا کتانی آبی رنگی را به دست گرفت و گفت:
    - اصلا کی گفته دختره؟ پسره عزیز خاله‌ش.
    شروین کتانی را به دست گرفت و همراه آه گفت:
    - پسر بابا.
    شیوا لنگه‌ی دیگر کتانی را به سرش زد و گفت:
    - من بچه بیار نیستم؛ الکی ادای مامانت رو در نیار ها.
    شیوا قیافه‌اش را مچاله کرد و گفت:
    - پسر بابا!
    رها با شنیدن زنگ گوشی‌اش، با استرس آن را برداشت و با دیدن شماره، رنگ از رویش پرید. رادمان نگاه مشکوکی به او انداخت و گفت:
    - کیه؟
    - دوسـ... دوستمه؛ بعدا بهش زنگ می‌زنم.
    رادمان با آن که قانع نشده بود، سعی کرد چیزی بر زبان نیاورد.
    رها گوشی‌اش را خاموش کرد و به داخل کیفش انداخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    خریدهایش را روی تخت رها کرد و روسری‌اش را روی مبل پرتاب کرد. روی تخت نشست و چشمانش را مالش داد.
    رادمان نگاهی به او انداخت و گفت:
    - احوال خانم من چطوره؟
    رها نگاهی به او کرد و به آرامی گفت:
    - نمی‌دونم چرا همه‌ش بی‌حوصله‌م!
    رادمان کنارش نشست و گفت:
    - چیزی نیست عزیزم؛ از اثرات بارداریه.
    رها روی تخت دراز کشید و گفت:
    - نمی‌دونم.
    رادمان همان طور که لباسش را در می‌آورد گفت:
    - توی راه مامانم زنگ زد و گفت هر چی با گوشیت تماس گرفته، خاموش بودی!
    نگاهی به چشمان او انداخت و با استرس گفت:
    - ام... حتما شارژش تموم شده.
    رادمان تنها ابرویی بالا انداخت و به سمت حمام رفت.
    با بسته شدن در، نفس عمیقش را رها کرد و به سمت گوشی‌اش رفت.
    روشنش کرد و نگاهش به انبوه تماس‌های از دست رفته افتاد؛ همان شماره بود! نمی‌توانست یک مزاحم ساده باشد. دلشوره‌ای به جانش افتاده بود.
    نگاهی به شارژ گوشی‌اش انداخت؛ خدا رو شکر زیاد نبود.
    ***
    با صدای زنگ تلفنش، با استرس چشمانش را باز کرد و نگاهی به رادمان انداخت؛ هنوز خواب بود.
    سریع به سمت موبایلش رفت و برش داشت؛ همان مزاحم بود.
    - بله؟!
    - سلام عزیزم خوبی؟
    نگاهی به پشت سرش انداخت و با اضطراب گفت:
    - چی از جونم می‌خوای؟ چرا این‌قدر زنگ می‌زنی؟
    پسرک که از آزار دادن او خوشش آمده بود گفت:
    - عزیزم دلم برات تنگ شده بود!
    آب دهانش را با صدا قورت داد و گفت:
    - ببین عوضی، من اصلا تو رو نمی‌شناسم. لطفا دیگه بهم زنگ نزن.
    - مهم اینه که من می‌شناسمت خانومی!
    به عقب برگشت گـه نگاهش در چشمان عصبی و قرمز رنگ رادمان افتاد.
    فکش برای به زبان آوردن کلمه‌ای قفل شده بود.
    رادمان با عصبانیت گوشی را از دستش کشید و کنار گوشش قرار داد.
    - الو؟! رها عزیزم، خانومی چرا این‌قدر ناز می‌کنی؟!
    رها با وحشت نگاهی به او انداخت؛ رگ‌های پیشانی‌اش بیرون زده بود و دستش را مشت کرده بود.
    نگاه دقیقی به رها انداخت و با صدای بلند گفت:
    - خفه شو عوضی؛ اسم زن من رو به زبونت نیار.
    پسر با شنیدن صدای شوهرش، خنده‌ای به روی لبش آمد؛ بالاخره به خواسته‌اش رسیده بود.
    - زنت؟!
    - آره زنم، پس چی فکر کردی؟ فقط یک بار دیگه زنگ بزنی روزگارت رو سیاه می‌کنم.
    مرد پوزخندی زد و گفت:
    - حتما فکر کردی پدر اون بچه هم تویی؛ نه؟
    رادمان با شوک نگاهی به رها انداخت؛ این مرد این همه اطلاعات را از کجا داشت؟!
    - خفه شو عوضی؛ دهنت رو می‌بندی یا ببندمش؟
    - ببین اون بچه مال منه؛ البته حرفی هم نیست؛ می‌خوای تا به دنیا اومدنش صبر کن تا یه آزمایش بدیم.
    رها که صدای بلند آن مرد را شنیده بود، از ترس به روی زمین افتاد و در خود جمع شد. رادمان گوشی را با شتاب به دیوار کوبید. به سمت ظرف‌های کریستال چیده شده بر روی میز رفت و آن‌ها را به زمین زد.
    رها دست‌هایش را بر روی گوش‌هایش گذاشته بود و تنها فریاد می‌زد.
    - رادمان!
    رادمان به سمتش برگشت و گفت:
    - خفه شو؛ هر کاری خواستی کردی؛ ولی دیگه از این نمی‌گذرم.
    - رادمان به خدا من...
    - به خدا چی هان؟ یکی دیگه رو دوست داشتی ولی با زندگی من بازی کردی؛ گفتم اشکال نداره، فراموشش می‌کنه! بعد از ازدواج بهم بی‌محلی کردی و زندگیم رو نابود کردی، باز هم گفتم اشکال نداره؛ جلوی من با سیاوش گرم می‌گرفتی و نگاه‌های عاشقونه رد و بدل می‌کردی، گفتم اشکال نداره شاید من اشتباه می‌کنم. دیگه طاقت این یکی ندارم؛ داغونم کردی!
    از جایش بلند شد و روبه‌رویش ایستاد.
    - به خدا من کاری نکردم؛ اون دروغ میگه.
    - اگر دروغ میگه اسمت رو از کجا بلده؟! از کجا می‌دونه بارداری؟! هان!
    - به خدا من نمی...
    رادمان دستش را بالا آورد و سیلی بی‌رحمانه‌ای به گونه‌اش کوبید.
    رها دستش را روی گونه‌اش گذاشت و به اشک‌هایش اجازه‌ی باریدن داد.
    رادمان دیگر تحمل ماندن در آن خانه را نداشت؛ به سمت اتاق رفت و بعد از عوض کردن لباس‌هایش، از خانه خارج شد.
    نگاهی به شیشه خرده‌هایی که به درون پایش فرو رفته بود و قطره‌های خونی که از پایش به روی سرامیک‌های سفید رنگ می‌ریخت، انداخت.
    قدرت درک هیچ چیز را نداشت؛ چه شد که چنین شد؟ مگر همه چیز به خوبی پیش نمی‌رفت؟
    نفسش بالا نمی‌آمد و در سـ*ـینه‌اش حبس شده شده بود.
    قطرات اشک یکی پس از دیگری صورتش را تر می‌کردند.
    نگاهش به تلفن رادمان افتاد. باید با یکی در میان می‌گذاشت. شاید کسی بتواند کمکش کند؛ شاید کسی بتواند بی‌گناهی‌اش را ثابت کند.
    تلفن را برداشت و به سمت مخاطبینش رفت. با نگاه به نام سیاوش، انگشت لرزانش را روی آن فشرد.
    گوشی را کنار گوشش گرفت و روی زمین نشست.
    سیاوش با شنیدن صدای موبایلش، چشمانش را باز کرد و برش داشت.
    - بله؟!
    - سیاوش!
    با شنیدن صدای بغض‌آلود رها، دنیا بر سرش آوار شد.
    - جانم؟ چی شده؟
    - سیاوش بیا؛ خواهش می‌کنم.
    از جایش بلند شد و گفت:
    - رها جون به لبم نکن؛ چی شده؟
    رها همان طور که هق هق می‌کرد گفت:
    - تو رو خدا فقط بیا.
    رها تلفن را قطع کرد و سرش را به دیوار تکیه داد. چرا مشکلاتش تمام نمی‌شدند؟! مگر از خدایش قول زندگی سراسر آرامش را نگرفته بود؟!
    سیاوش سریع از جایش بلند شد و لباسش را عوض کرد؛ سوییچ ماشین را برداشت و به سمت خانه‌ی رادمان به راه افتاد.
    رها دستش را به روی شکمش به حرکت در آورد؛ مگر می‎شد این بچه از وجود کس دیگری باشد زمانی که او هر لحظه در خانه بود؟! چرا رادمان کمی با منطق فکر نمی کرد؟ چرا زود قضاوت می کرد و تن دخترک را به لرزه در می‌آورد؟
    سیاوش با ایستادن در مقابل خانه‌ی آن‌ها، سریع از ماشین پیاده شد و رنگ را فشرد.
    رها از جایش بلند شد؛ از فرو رفتن خرده شیشه ها به درون پایش، اخم‌هایش در هم رفت.
    در را باز کرد و در انتظار او ایستاد.
    سیاوش با دیدن چهره‌ی رنگ پریده و حال زار او به سمتش رفت و گفت:
    - رها! رها حالت خوبه؟
    رها همان‌طور که اشک می‌ریخت گفت:
    - نه... نه سیاوش، زندگیم باز هم بهم ریخت! چرا نمیذارن آرامش داشته باشم؟! سیاوش دیگه نمی‌کشم.
    سیاوش به گونه‌ی سرخ و رد چهار انگشتی که روی آن باقی مانده بود، نگاهی کرد و گفت:
    - چی شده رها؟ تو رو خدا بگو.
    - من... من...
    سیاوش دستش را گرفت و به سمت مبل کشاندش.
    رها با برداشتن قدمی، اخم‌هایش در هم رفت و آخی گفت.
    سیاوش نگاهی به پاهای او انداخت و آه از نهادش بلند شد.
    آرام به سوی مبل بردش و رها را روی آن نشاند.
    به سمت آشپزخانه رفت و جعبه‌ی کمک‌های اولیه را بیرون کشید.
    باند و بتادین را برداشت و به سمت او رفت.
    پایش را در دست گرفت و بعد از ضد عفونی کردنش، آن را بست.
    رها هنوز هم اشک می‌ریخت و صدای هق هقش سکوت خانه را بر هم می‌زد.
    سیاوش با تمام شدن کارش، کنارش نشست و گفت:
    - حالا بگو ببینم چی شده؟
    - چند روزه یه... یه مزاحم... تلفنی داشتم. اولش فکر کردم مثل بقیه‌ست و اگه جواب ندم، بی‌خیال... میشه؛ ولی سیریش‌تر از این حرف‌ها بود. می‌ترسیدم به رادمان بگم و باز هم عصبی بشه. جوابش رو ندادم تا که امروز صبح زود زنگ زد. گفتم جوابش رو بدم شاید بی‌خیال شه؛ ولی رادمان گوشی رو ازم... گرفت. سیاوش... سیاوش یارو به رادمان گفت... بچه‌ای که توی شکم منه، مال اونه! می‌گفت من زنشم!حالا من چه گلی به سرم بگیرم؟ رادمان همین جوریش هم سر تو بهم اعتماد نداره. حالا چی کار کنم؟
    سیاوش با شوک نگاهش کرد و گفت:
    - آروم باش عزیزم؛ آروم.
    - نمی‌تونم سیاوش؛ نمی‌تونم آروم باشم. چرا آرامش به زندگیم برنمی‌گرده؟! چرا همه چیز داره بدتر میشه؟! دیگه نمی‌کشم؛ خسته شدم.
    - رها!
    - به خدا من هم آدمم! مگه چه قدر می تونم تحمل کنم؟!
    سیاوش دیگر توان تحمل کردن گریه‌های او را نداشت؛ طاقت نداشت اشک بر چشمانش را ببیند و کاری نکند. در این لحظه به رها تنها به چشم رایانایش چشم دوخته بود. دست او را کشید و داخل آغوشش جای داد.
    ***
    رادمان نفس عمیقی کشید و سرش را به سوی آسمان بلند کرد؛ هنوز هم عصبی بود. حرف‌های آن مرد غرور مردانه‌اش را شکسته بود. مگر می‌شد رهایش چنین کاری کند؟
    نمی‌دانست؛ گیج شده بود؛ بی‌محلی‌های رها و گوشه گیری‌هایش مهر تایید را بر حرف‌های آن مرد می‌زد، اما از طرفی با خود می‌گفت باید صبر کرد تا حرف‌های رها را بشنود؛ همانند دفعات پیش، تند رفته بود.
    دستی داخل موهایش کشید و سعی کرد آرام باشد. با آن که پاهایش یاری نمی‌کردند، راه خانه را در پیش گرفت.
    با باز کردن در خانه، نگاهش به رها و سیاوش افتاد و در جایش خشک شد.
    این صحنه را دیگر چه می‌کرد؟! همسرش در آغـ*ـوش مردی دیگر! مادر فرزندش در آغـ*ـوش مردی دیگر!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا