- رها آروم باش، همه چیز درست میشه، من بهت قول میدم.
اشکهایش را با پشت دستش پس زد و گفت:
- نه، ایندفعه دیگه هیچ چیز درست نمیشه.
سیاوش دستی داخل موهایش کشید و گفت:
- با این مشاور حرف بزن، حتما کمکت میکنه.
رها سرش را تکان داد و با نگاه به ساعتش، از جایش پرید.
کیفش را در دستش گرفت و گفت:
- من... من دیگه باید برم.
سیاوش شماره را از روی میز برداشت و گفت:
- این رو یادت رفت.
شماره را گرفت و درون کیفش چپاند.
- ممنونم، فعلا.
- خداحافظ.
رها از اتاقک خارج شد و سیاوش نفس عمیقی کشید. او خودش را مسبب تمام دردهای این دختر میدانست و راه مقابله با عذاب وجدانش را پیدا نکرده بود.
رها کیفش را به شانهاش آویزان کرد و دستش را برای تاکسی بلند کرد.
***
رادمان نگاهی به گوشیاش انداخت و به شمارهی خانه رسید. عجیبتر از همه این بود که ساعت تماس در ده و چهارده دقیقه بود؛ ولی با این حال به تماس پاسخ داده شده بود.
اخمهایش را در هم کشید و با شک به سوگند چشم دوخت. دیگر نمیدانست چگونه باید با این دختر برخورد کند؛ زیادی پایش را فراتر از حدش میگذاشت.
با غضب نگاهش کرد و گفت:
- گوشی من زنگ خورد؟
سوگند با خونسردی تمام، موهای بلوندش را به پشت گوشش زد و گفت:
- آره، رها زنگ زد که جوابش رو دادم.
اخمهایش را بیشتر در هم کشید و همراه تحکم گفت:
- اون وقت به چه دلیل؟
سوگند همراه با ناز شروع به خنده کرد و گفت:
- بده خواستم خانومتون نگرانتون نشن؟!
انگشت اشارهاش را در هوا تکان داد و گفت:
- ببین؛ قبلا هم بهت گفتم، ولی باز هم میگم؛ پات رو از زندگی من بکش بیرون که یک تار موی گندیدهی زنم رو هم با تو عوض نمیکنم.
سوگند از جایش بلند شد و مقابل میزش ایستاد؛ کمی به طرفش خم شد و همانطور که در چشمان طوسی رنگش خیره میشد، گفت:
- خواهیم دید جناب.
با باز شدن در اتاق، سوگند از میز او فاصله گرفت و ایلیاس نگاهش را بین آن دو چرخاند.
رادمان رو به ایلیاس کرد و گفت:
- چیزی شده؟
- امشب ساعت هفت شب تا دوازده یکی از شریکهامون مهمونی گرفته؛ میاین که؟
سوگند دستی به کمرش زد و گفت:
- خیلی هم عالی، نظر تو چیه رادمان؟
- باید با رها صحبت کنم.
ایلیاس گفت:
- باشه، پس خبرش رو بهم بده.
- باشه.
ایلیاس از اتاق خارج شد و سوگند سر جای خودش نشست. رادمان گوشیاش را در دست گرفت و شماره تلفن همراه رها را گرفت. دقایق کوتاهی گذشته بود و او تلفنش را جواب نمیداد.
دستی داخل موهایش کشید و کمی ریشهی آنها را فشرد؛ او هم مرد بود و خسته از این همه سردی او!
شمارهی ایلیاس را گرفت و موافقت خود را برای مهمانی اعلام کرد.
***
نگاهش به تلویزیون بود و هوش و حواسش جای دیگر. یعنی او میتوانست زندگیاش را همراه با رادمان از نو بسازد؟ خودش هم قبول داشت که در زندگی با او بیخطا هم نبوده است.
نفس عمیقی کشید و نگاهش به شمارهای افتاد که سیاوش در اختیارش قرار داده بود.
از روی میز برش داشت؛ خانم اکرم گودرزی. نگاهی به ساعت انداخت، دو ساعتی تا برگشت رادمان فرصت داشت.
تلفن خانه را برداشت و شمارهی او را گرفت.
با گذشت چند ثانیه، صدای زن جا افتادهای در گوشش پیچید.
- بله؟
- س... سلام.
- سلام، بفرمایید.
- راستش من رها هستم؛ از طرف آقای سیاوش سام تماس میگیرم.
- آهان بله، خوبی رها جان؟
- متشکرم؛ شما خوب هستید؟
- بله، تعریف شما رو از سیاوش جان زیاد شنیده بودم.
- ایشون لطف دارن.
- خب عزیزم سیاوش میگفت مشکلی داری؛ بگو که من سر و پا گوشم.
از جایش بلند شد و همانطور که در خانه قدم میزد، مشکلاتش را برای او تعریف میکرد.
اکرم با شنیدن مشکلات دخترک قلبش فشرده شد. اولین مراجعه کنندهای بود که از صمیم قلب دلش برای او میسوخت و دلش میخواست با تمام توانش به او کمک کند.
- خب ببین رها جان، اول این که گذشتهها گذشته و تو باید سعی کنی آیندهت رو بسازی. در رابـ ـطه با شوهرت، تو هم بیتقصیر نبودی؛ میدونی که زن نازه و مرد نیاز؛ تو اساسیترین چیز رو تو زندگی از شوهرت دریغ کردی؛ مردی که هیچ احساسی توی خونهش نباشه، میلی به موندن توی اون خونه نداره و سعی میکنه از هر راهی استفاده کنه برای فرار از اون مکان.
شرایطی رو براش فراهم کن که پایبند زندگیش بشه؛ بهش محبت کن و سعی کن دوستش داشته باشی. اینجور که تو تعریف کردی، شوهرت تا قبل از ازدواج اخلاقیاتش خیلی فرق میکرده، پس میتونه به گذشته برگرده و این کار تنها به کمک و همت تو نیاز داره؛ هر حرکتِ کوچیکِ تو میتونه اون رو دلگرمش کنه. گفتی از سیاوش خوشش نمیاد، پس سعی کن در زمان گفتوگو با سیاوش حواست رو جمع کنی و بهش ثابت کنی که سیاوش برات تموم شدهست و تنها فقط اون برات مهمه؛ اعتماد از دست رفتهش رو برگردون. کارهایی که گفتم رو انجام بده و هر روز با من تماس بگیر.
رها دستی داخل موهایش کشید و گفت:
- باشه چشم، من واقعا ممنونتونم.
- این حرف رو نزن عزیزم؛ انشالله که همه چیز درست میشه.
- انشالله، دیگه مزاحمتون نمیشم، باز هم ممنون و خدانگهدار.
- خداحافظ عزیزم.
همراه با لبخند و انرژی که به دست آورده بود، تلفن را قطع کرد و نگاهی به ساعت انداخت؛ زمان زیادی نداشت. تلفن را برداشت و از رستوران مورد علاقهی رادمان خواست تا دو پرس غذا برای یک ساعت دیگر برایشان بیاورند.
به سمت حمام رفت و دوش حسابی گرفت. لباس قرمز رنگ دکلتهی کوتاهی را به تن کرد و چرخی در مقابل آینه زد. رژ قرمز اهدایی رادمان را به لبانش مالید و چشمانش را با ریمل و مدادی زینت داد. نگاهی به چهرهاش که حالا بعد از مدتی رنگ و لعابی به خود گرفته بود، انداخت و لبخندی زد؛ امشب و هر آن چه که به آن مربوط باشد، متعلق به اوست.
با صدای زنگ در خانه، از آینه دل کند و به سمت در رفت. غذا را از پسرک جوان گرفت و پولش را حساب کرد.
شمعهای صورتی رنگ را از درون کابینت بیرون کشید و روی میز قرار داد.
بشقاب، قاشق، چنگال و لیوانها را با تمام سلیقهاش بر روی میز چید و شمعها را همراه فندکی روشن کرد.
اشکهایش را با پشت دستش پس زد و گفت:
- نه، ایندفعه دیگه هیچ چیز درست نمیشه.
سیاوش دستی داخل موهایش کشید و گفت:
- با این مشاور حرف بزن، حتما کمکت میکنه.
رها سرش را تکان داد و با نگاه به ساعتش، از جایش پرید.
کیفش را در دستش گرفت و گفت:
- من... من دیگه باید برم.
سیاوش شماره را از روی میز برداشت و گفت:
- این رو یادت رفت.
شماره را گرفت و درون کیفش چپاند.
- ممنونم، فعلا.
- خداحافظ.
رها از اتاقک خارج شد و سیاوش نفس عمیقی کشید. او خودش را مسبب تمام دردهای این دختر میدانست و راه مقابله با عذاب وجدانش را پیدا نکرده بود.
رها کیفش را به شانهاش آویزان کرد و دستش را برای تاکسی بلند کرد.
***
رادمان نگاهی به گوشیاش انداخت و به شمارهی خانه رسید. عجیبتر از همه این بود که ساعت تماس در ده و چهارده دقیقه بود؛ ولی با این حال به تماس پاسخ داده شده بود.
اخمهایش را در هم کشید و با شک به سوگند چشم دوخت. دیگر نمیدانست چگونه باید با این دختر برخورد کند؛ زیادی پایش را فراتر از حدش میگذاشت.
با غضب نگاهش کرد و گفت:
- گوشی من زنگ خورد؟
سوگند با خونسردی تمام، موهای بلوندش را به پشت گوشش زد و گفت:
- آره، رها زنگ زد که جوابش رو دادم.
اخمهایش را بیشتر در هم کشید و همراه تحکم گفت:
- اون وقت به چه دلیل؟
سوگند همراه با ناز شروع به خنده کرد و گفت:
- بده خواستم خانومتون نگرانتون نشن؟!
انگشت اشارهاش را در هوا تکان داد و گفت:
- ببین؛ قبلا هم بهت گفتم، ولی باز هم میگم؛ پات رو از زندگی من بکش بیرون که یک تار موی گندیدهی زنم رو هم با تو عوض نمیکنم.
سوگند از جایش بلند شد و مقابل میزش ایستاد؛ کمی به طرفش خم شد و همانطور که در چشمان طوسی رنگش خیره میشد، گفت:
- خواهیم دید جناب.
با باز شدن در اتاق، سوگند از میز او فاصله گرفت و ایلیاس نگاهش را بین آن دو چرخاند.
رادمان رو به ایلیاس کرد و گفت:
- چیزی شده؟
- امشب ساعت هفت شب تا دوازده یکی از شریکهامون مهمونی گرفته؛ میاین که؟
سوگند دستی به کمرش زد و گفت:
- خیلی هم عالی، نظر تو چیه رادمان؟
- باید با رها صحبت کنم.
ایلیاس گفت:
- باشه، پس خبرش رو بهم بده.
- باشه.
ایلیاس از اتاق خارج شد و سوگند سر جای خودش نشست. رادمان گوشیاش را در دست گرفت و شماره تلفن همراه رها را گرفت. دقایق کوتاهی گذشته بود و او تلفنش را جواب نمیداد.
دستی داخل موهایش کشید و کمی ریشهی آنها را فشرد؛ او هم مرد بود و خسته از این همه سردی او!
شمارهی ایلیاس را گرفت و موافقت خود را برای مهمانی اعلام کرد.
***
نگاهش به تلویزیون بود و هوش و حواسش جای دیگر. یعنی او میتوانست زندگیاش را همراه با رادمان از نو بسازد؟ خودش هم قبول داشت که در زندگی با او بیخطا هم نبوده است.
نفس عمیقی کشید و نگاهش به شمارهای افتاد که سیاوش در اختیارش قرار داده بود.
از روی میز برش داشت؛ خانم اکرم گودرزی. نگاهی به ساعت انداخت، دو ساعتی تا برگشت رادمان فرصت داشت.
تلفن خانه را برداشت و شمارهی او را گرفت.
با گذشت چند ثانیه، صدای زن جا افتادهای در گوشش پیچید.
- بله؟
- س... سلام.
- سلام، بفرمایید.
- راستش من رها هستم؛ از طرف آقای سیاوش سام تماس میگیرم.
- آهان بله، خوبی رها جان؟
- متشکرم؛ شما خوب هستید؟
- بله، تعریف شما رو از سیاوش جان زیاد شنیده بودم.
- ایشون لطف دارن.
- خب عزیزم سیاوش میگفت مشکلی داری؛ بگو که من سر و پا گوشم.
از جایش بلند شد و همانطور که در خانه قدم میزد، مشکلاتش را برای او تعریف میکرد.
اکرم با شنیدن مشکلات دخترک قلبش فشرده شد. اولین مراجعه کنندهای بود که از صمیم قلب دلش برای او میسوخت و دلش میخواست با تمام توانش به او کمک کند.
- خب ببین رها جان، اول این که گذشتهها گذشته و تو باید سعی کنی آیندهت رو بسازی. در رابـ ـطه با شوهرت، تو هم بیتقصیر نبودی؛ میدونی که زن نازه و مرد نیاز؛ تو اساسیترین چیز رو تو زندگی از شوهرت دریغ کردی؛ مردی که هیچ احساسی توی خونهش نباشه، میلی به موندن توی اون خونه نداره و سعی میکنه از هر راهی استفاده کنه برای فرار از اون مکان.
شرایطی رو براش فراهم کن که پایبند زندگیش بشه؛ بهش محبت کن و سعی کن دوستش داشته باشی. اینجور که تو تعریف کردی، شوهرت تا قبل از ازدواج اخلاقیاتش خیلی فرق میکرده، پس میتونه به گذشته برگرده و این کار تنها به کمک و همت تو نیاز داره؛ هر حرکتِ کوچیکِ تو میتونه اون رو دلگرمش کنه. گفتی از سیاوش خوشش نمیاد، پس سعی کن در زمان گفتوگو با سیاوش حواست رو جمع کنی و بهش ثابت کنی که سیاوش برات تموم شدهست و تنها فقط اون برات مهمه؛ اعتماد از دست رفتهش رو برگردون. کارهایی که گفتم رو انجام بده و هر روز با من تماس بگیر.
رها دستی داخل موهایش کشید و گفت:
- باشه چشم، من واقعا ممنونتونم.
- این حرف رو نزن عزیزم؛ انشالله که همه چیز درست میشه.
- انشالله، دیگه مزاحمتون نمیشم، باز هم ممنون و خدانگهدار.
- خداحافظ عزیزم.
همراه با لبخند و انرژی که به دست آورده بود، تلفن را قطع کرد و نگاهی به ساعت انداخت؛ زمان زیادی نداشت. تلفن را برداشت و از رستوران مورد علاقهی رادمان خواست تا دو پرس غذا برای یک ساعت دیگر برایشان بیاورند.
به سمت حمام رفت و دوش حسابی گرفت. لباس قرمز رنگ دکلتهی کوتاهی را به تن کرد و چرخی در مقابل آینه زد. رژ قرمز اهدایی رادمان را به لبانش مالید و چشمانش را با ریمل و مدادی زینت داد. نگاهی به چهرهاش که حالا بعد از مدتی رنگ و لعابی به خود گرفته بود، انداخت و لبخندی زد؛ امشب و هر آن چه که به آن مربوط باشد، متعلق به اوست.
با صدای زنگ در خانه، از آینه دل کند و به سمت در رفت. غذا را از پسرک جوان گرفت و پولش را حساب کرد.
شمعهای صورتی رنگ را از درون کابینت بیرون کشید و روی میز قرار داد.
بشقاب، قاشق، چنگال و لیوانها را با تمام سلیقهاش بر روی میز چید و شمعها را همراه فندکی روشن کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: