کامل شده رمان غبار سرنوشت | zeynabyavarianکاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Sara yavarian

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/06
ارسالی ها
710
امتیاز واکنش
39,168
امتیاز
781
محل سکونت
زیر آسمان شهر
سیاوش با شنیدن صدای بسته شدن در، سریع از رها فاصله گرفت و از جایش بلند شد.
رادمان دستانش را مشت کرد و به سمت آن ها دوید.
با رسیدن به سیاوش، مشت محکمی به صورتش کوبید. سیاوش صورتش به سمتی کج شده بود و تنها به زمین نگاه می‌کرد. حقش بود و این را خوب می‌دانست؛ اما کاش او می‌فهمید این آغـ*ـوش از روی عشق نبود، ترحمی بود که در دلش شکل گرفته بود؛ دلش به حال رها می‌سوخت.
رادمان سیلی دیگری به صورتش کوبید و گفت:
- عوضی توی خونه‌ی من با زنم چه غلطی می‌کنی؛ هان؟
یقه‌اش را گرفت و او را به دیوار کوبید.
رها به سمتش رفت و پیراهن رادمان را در دست گرفت و گفت:
- به خدا داری اشتباه می‌کنی.
رادمان با دست رها را به عقب هول داد.
- همه‌ش من دارم اشتباه می‌کنم؛ نه؟ هر غلطی دوست داری می‌کنی آخرش با یه اشتباه می‌کنی ماست مالیش می‌کنی؟ شاید تا الان فکر می‌کردم اون مرتیکه زر مفت می‌زنه؛ ولی الان دیگه یقین دارم اون بچه مال من نیست. تو یه هر...
سیاوش مشتی به صورتش کوبید و گفت:
- حرف دهنت رو بفهم!
رها نگاهی به رادمان انداخت. چشمان طوسی رنگش به قرمزی خون شده بود و سیاوش رگ‌های پیشانی‌اش متورم.
رادمان با عصبانیت یقه‌ی سیاوش را گرفت و با تمام قدرت او را به طرفی هل داد که به زمین افتاد و سرش به پله‌ی کوتاه جلوی آشپزخانه برخورد کرد.
رها با حیرت نگاهی به سیاوش انداخت. قدرت تکلمش را از دست داده بود!
رادمان مات و مبهوت به صحنه‌ی روبه‌رویش چشم دوخته بود.
رها با استرس به سمت او دوید و نامش را فریاد زد.
- سیاوش!
دستش را روی سـ*ـینه‌ی او گذاشت.
- سیاوش تو رو خدا چشم‌هات رو باز کن.
قطرات اشک جاری بر صورتش، به روی صورت بی‌رنگ سیاوش می‌ریخت.
- تو رو جون رها چشم‌هات رو باز کن؛ غلط کردم سیاوش! تو رو خدا چشم‌هات رو باز کن!
رها دستش را به زیر سر او برد و آن را کمی بالا آورد.
- سیاوش!
با احساس خیسی دستش، دستش را بالا آورد و به خونی که رویش ریخته بود، نگاهی انداخت.
رادمان شوکه بر روی زمین نشست و دستش را به داخل موهایش برد و چشمانش را بست. نمی‌توانست اتفاق‌های افتاده را درک کند.
رها بی‌جان به سمت رادمان برگشت و همراه فریاد گفت:
- تو رو خدا زنگ بزن اورژانس.
رادمان تنها به صورت زرد رنگ رها نگاهی انداخت. فکش برای به زبان آوردن کلمه‌ای قفل شده بود. نمی‌دانست باید چه کند و تمام بدنش به لرزه در آمد بوده. عرق‌های سرد نشسته بر پیشانی‌اش به پایین می‌آمدند و صورتش را تر می‌کردند.
رها از جایش بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت. با پیدا کردن تلفن روی مبل، سریع برش داشت و با دستان لرزانش شماره‌ی اورژانس را گرفت.
- بله بفرمایید!
- تو رو خدا بیاین؛ اون داره می‌میره.
- خانم آروم باشید؛ چی شده؟
- سرش... سرش خورد... به تیزی؛ ما اصلا نفهمیدیم چی شد! حالش... حالش خوب نیست؛ سرش... سرش خون... ریزی داره. تو رو خدا بیاین.
- باشه خانم آروم؛ آدرس رو بدید.
رها آدرس را زیر لب زمزمه کرد و گوشی را قطع کرد
دوباره به سمت سیاوش برگشت و ضربه نسبتا محکمی به صورتش کوبید. دستانش را به میان موهایش برد و آن‌ها را به عقب کشید.
- چه خاکی تو سرم بریزم خدا! به خدا دیگه نمی‌تونم!
سرش را به روی زمین گذاشت و بارید. نمی‌توانست نگاهی به چهره‌ی بی‌رنگ سیاوش بیندازد. بغض گیر کرده میان گلویش، راه تنفسی‌اش را سد کرده بود و نفس نفس می‌زد.
با صدای آیفون، سریع از جایش بلند شد و در را باز کرد. چند مرد با شتاب به داخل آمدند و به سمت سالن رفتند؛ با دیدن سیاوش، دورش حلقه زدند و شروع به وصل کردن دستگاه‌هایی به او شدند.
به دیوار تکیه داد و تنها به صحنه‌ی روبه‌رویش چشم دوخت.
رادمان سرش را به دیوار تکیه داد و نام خدا را بر زبان آورد.
قصد چنین کاری را نداشت؛ اصلا فکرش را هم نمی‌کرد که چنین اتفاقی بیفتد.
مرد به سمت آن‌ها برگشت و گفت:
- باید هر چه زودتر به بیمارستان منتقل بشه؛ اصلا حالش خوب نیست.
رها سریع از جایش بلند شد و گفت:
- تو رو خدا صبر کنین من هم همراهتون بیام.
با سرعت به سمت اتاقش رفت و روسری و مانتویی به تن کرد.
سیاوش را به روی برانکاردی گذاشتند و از خانه بیرون بردنش. بدون توجه به رادمان، از خانه بیرون زد و به دنبال آن‌ها دوید.
گوشه‌ای بر روی صندلی نشست و به او چشم دوخت. ماسک اکسیژنی که به صورتش وصل شده بود، قلبش را فشرده کرد. او هنوز هم دوستش داشت و این را به خوبی می‌دانست.
نگاهی به چشمان بسته‌اش کرد و با خود فکر کرد که او باز هم در کنار او می‌ماند؛ مگر می‌توانست رهایش را تنها بگذارد؟ او خوب می‌دانست نمی‌تواند حتی دقیقه‌ای زندگی بدون او را تحمل کند.
سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    زیر لب اذکاری را که به یاد داشت، پشت سر هم به زبان می‌آورد. در آن لحظه به هیچ چیز جز سلامتی او نمی‌توانست فکر کند.
    با توقف ماشین و باز شدن در، سریع سیاوش را بیرون آوردند و به سمت داخل بیمارستان دویدند.
    به دنبال آن‌ها راه افتاد و کنار تختش شروع به دویدن کرد.
    با رسیدنشان، سیاوش را به داخل اتاقی بردند؛ خواست به دنبال آن‌ها برود که پرستاری جلویش را گرفت و گفت:
    - خانم کجا؟! بیرون باشید لطفا!
    بر روی زمین سرد بیمارستان نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت. اشک‌هایش قصد تمام شدن نداشتند. چهره خونین او هر آن در مقابلش شکل می‌گرفت و چنگی به قلبش می‌انداخت.
    اگر می‌مرد چه؟ بدون سیاوش چه می‌کرد؟ اصلا، چه بلایی به سر رادمان می‌آمد؟ پدر فرزندش!
    از شدت بغض و اشک نفسش بالا نمی‌آمد و در گلویش حبس شده بود.
    با خروج دکتر نسبتا سالخورده‌ای از داخل اتاق، از جایش بلند شد و با اضطراب گفت:
    - حالش خوبه دکتر؟
    دکتر نگاهی به رنگ پریده و چشمان گریانش کرد و گفت:
    - همسرتون اصلا شرایط خوبی ندارند! چه بلایی سرشون اومده؟
    بدون توجه به جمله اول دکتر با استرس گفت:
    - سرش... سرش خورد به پله‌ی آشپزخونه!
    - چه جوری خورد؟
    دستان سردش را به هم مالید و نگاهی به دکتر انداخت؛ چه باید می‌گفت؟!
    دکتر با دیدن مکث نسبتا طولانی‌اش، مشکوک نگاهی به او انداخت و گفت:
    - همسرشون هستید دیگه؟
    - نه، خب من... من همسرش نیستم؛ من... همسر دوستشم.
    دکتر نگاهی به سر تا پای او انداخت و بدون حرفی به سمت پذیرش رفت.
    نگاه دوباره‌ای به رها که دست و پایش را گم کرده بود کرد و از پذیرش خواست تا پلیس‌های مخصوص بخش را خبر کنند.
    رها از شیشه کوچک نگاهی به او که در میان دستگاه‌های مختلف غرق شده بود، انداخت. این دفعه‌ی دومی بود که عزیزانش را روی تخت بیمارستان می‌دید.
    به راستی کلمه ی آرامش به چه معنا بود؟
    روی صندلی نشست و نفس عمیقی کشید. رادمان در خانه چه می‌کرد؟ الان چه حالی داشت؟
    قطره اشکی بر گونه‌اش چکید که همان زمان پرستار با شتاب از اتاق خارج شد و دکتر را صدا زد.
    صدا، همان صدا بود؛ همان صدایی که سال‌ها پیش نابودش کرد!
    همان صحنه‌های تکراری در مقابلش تکرار شد؛ داخل شدن سریع دکترها به اتاق و صدای ممتد دستگاه که خبر از مرگ بهترینش بود؛ صدایی مرگ‌بار که پایان زندگی‌اش را با بی‌رحمی تمام اعلام می‌کرد.
    نگاهی به او که ناتوان بر روی تخت خوابیده بود و رنگش پریده بود، انداخت؛ نتوانست این دوری را تحمل کند و وارد اتاق شد.
    دکتر همان‌طور که پارچه ی سفید رنگ را بر روی صورتش می کشید، نگاهی به رها انداخت.
    برای بار سوم آن پارچه سفید رنگ قصد گرفتن نفسش را داشت؛ برای بار سوم آن پارچه سفید رنگ قلبش را تکه تکه کرد.
    پرستاران با اندوه گوشه‌ای ایستاده بودند و او را نظاره می‌کردند.
    به او نزدیک شد و پارچه را از روی صورت زیبایش کنار زد. نگاهی به صورتش انداخت و همراه با گریه شروع به فریاد زدن کرد:
    - تو رو خدا چشم‌هات رو باز کن؛ من بدون تو نمی‌تونم؛ سیاوش!
    پارچه را میان دستانش فشرد و گفت:
    - مگه نگفتی همیشه پیشم می‌مونی؟ مگه قول ندادی همیشه پشتم باشی؟ بلند شو... تو رو خدا چشم‌هات رو باز کن؛ بگو که هنوز هم هستی... اصلا هر چی تو بگی؛ هر کاری بگی می‌کنم!
    سرش را روی سـ*ـینه‌اش گذاشت و زار زد.
    - بدون تو این دنیا رو چه‌جوری تحمل کنم؟ هان؟! پاشو جواب بده.
    دستی به صورتش کشید و نگاهش را میان تک تک اعضای صورتش گرداند.
    دیگر سیاوش نبود که در آسمان شب چشمانش غرق شود؛ دیگر سیاوشی نبود که با عطرش به جهانی دیگر سفر کند؛ دیگر امید زندگی‌اش نبود تا با یادش روزهایش را سپری کند.
    پرستاران با دیدن حال خراب او اتاق را ترک کردند و تنهایش گذاشتند.
    - تو که رفیق نیمه راه نبودی نامرد!
    سرش را کنار گوشش گذاشت و گفت:
    - من هنوز هم دوستت دارم؛ به خدا دوستت دارم. تو رو جون رها بلند شو؛ من رو بدبخت‌تر از اینی که هستم، نکن!
    کمی سکوت کرد و سرش را روی قلبش گذاشت؛ دیگر ملودی زیبای قلبش به گوش نمی‌رسید.
    دستی به گونه‌اش کشید و گفت:
    - کاش فقط... کاش فقط یک بار... فقط یک بار می‌گفتی که دوستم داری.
    «زندگی کلاهت را به هوا بنداز، من دگر جان بازی ندارم؛ تو بردی!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    با باز شدن در از او فاصله گرفت و نگاهی به پرستار انداخت. با دستش اشک‌های روانه شده بر صورتش را پس زد و به صورت ملیح دخترک چشم دوخت.
    - خانم بیرون باهاتون کار دارن!
    نگاهی برای بار آخر به سیاوش انداخت و پارچه سفید رنگ را با اندوه بر روی صورتش کشید.
    با حال زارش از اتاق خارج شد و با دیدن پلیس‌های ایستاده در کنار در، دست و پایش را گم کرد.
    - س... سلام.
    مردی که نسبت به بقیه کمی جوان‌تر به نظر می‌رسید، با دیدن حال خرابش سعی کرد کمی آرام باشد و گفت:
    - سلام خانم.
    نگاهی به آن مرد انداخت که احساس کرد بیمارستان به دور سرش می‌چرخد.
    دستش را به دیوار کنارش گرفت و چشمانش را ثانیه‌ای روی هم گذاشت. با سست شدن پاهایش نزدیک بود به زمین بیفتد که پرستار به سمتش آمد و کمک کرد تا روی صندلی بنشیند.
    - حالتون خوبه؟
    سرش را به حالت منفی تکان داد که گفت:
    - فکر کنم فشارتون افتاده.
    کمکش کرد تا از جایش بلند شود و به سمت اتاقی بردش.
    پلیس جوان با دیدن حالش بر روی صندلی نشست و سعی کرد آرام باشد و حال او را درک کند.
    پرستار فشارش را گرفت و گفت:
    - تا الان چیزی نخوردی؛ نه؟
    نگاهی به چشمان درشتش انداخت و زیر لب گفت:
    - نه!
    - معلومه! میگم برات یه چیزی بیارن.
    - باردارم.
    - دیگه بدتر، به فکر خودت نیستی، به فکر اون بچه باش.
    با صدای زنگ تلفنش، آن را از درون کیفش بیرون کشید و با دیدن نام رادمان تنش یخ بست.
    - ب... له.
    رادمان همان طور که صدایش می‌لرزید گفت:
    - حال... ش... خوب... ه؛ نه؟
    چشمانش را روی هم گذاشت که قطره اشکی لجوجانه از کنارش چکید؛ با صدای که حتی خودش هم در شنیدنش ناتوان بود گفت:
    - مرد!
    رادمان بر روی زمین نشست و به روی سر خود کوبید.
    - شوخی می... کنی دیگه... نه؟!
    رها دسته‌ی صندلی را فشرد و همان‌طور که هق می‌زد، گفت:
    - بدبخت شدیم رادمان! سیاوش!
    رادمان با استرس از جایش بلند شد و سوییچ ماشین پدرش را برداشت.
    - کجاست؟ کدوم بیمارستان؟
    رها بی‌حواس به سمت پرستار که با تعجب او را نگاه می‌کرد برگشت و نام بیمارستان را از او جویا شد.
    رادمان با شنیدن نام بیمارستان، با تنی لرزان و رنگی پریده به سمت آن راه افتاد.
    پلیس جوان وارد اتاق شد و روبه‌رویش نشست؛ پایش را روی دیگری انداخت و گفت:
    - می‌دونم الان توی شرایط خوبی نیستید؛ ولی خب یک سری سوال هستش که باید پاسخ بدید.
    رها تنها سرش را به حالت مثبت تکان داد و بند اول انگشتانش را شروع به شکاندن کرد.
    - چه نسبتی با اون آقا داشتید؟
    آب دهانش را با صدا قورت داد و گفت:
    - دوست شوهرمه.
    پلیس جوان نگاهی به چشمان اشکی و صورت رنگ پریده‌اش انداخت و با خود فکر کرد که این همه ناراحتی تنها برای دوست شوهرش؟!
    - چی شد که چنین اتفاقی افتاد؟
    نگاهی به او انداخت؛ نمی‌توانست دروغ بگوید، هر چند که او شوهرش باشد!
    چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:
    - با شوهرم دعواشون... شد؛ اول... اولش... فقط بحث می‌کردن... ولی... ولی نمی... نمی‌دونم چی شد که یهو... شوهرم هولش داد و...
    بغض نشسته در گلویش مانع از ادامه دادنش شد و شروع به گریه کرد.
    مرد دستی به صورتش کشید و گفت:
    - شوهرت کجاست؟
    - الان... الان بهم زنگ زد؛ گفت داره میاد.
    مرد نفس عمیقی کشید؛ خوب بود که متهم خودش آگاه بوده است و نیازی نیست به دنبالش بگردند.
    - خانواده‌ش؟! خانواده‌ش کجان؟
    - مادرش ایران نیست؛ ولی خواهرش چرا.
    کاغذی را مقابلش گذاشت و گفت:
    - بنویس!
    با دستی لرزان خودکار را از او گرفت و شماره‌ی رایانا را یادداشت کرد.
    با باز شدن در اتاق، نگاهش به حال آشفته رادمان افتاد؛ چشمانش را روی هم گذاشت و رویش را برگرداند.
    پلیس جوان اشاره‌ای به سربازان کرد که دست‌بندی را به دستش زدند.
    با گریه از جایش بلند شد و نگاهی به آن‌ها کرد؛ این یکی را دیگر نمی‌توانست تحمل کند!
    نام رادمان را بلند فریاد زد که سرش گیج رفت و به زمین افتاد.
    ***
    چشمانش را آرام باز کرد و نگاهی به سرم در دستش انداخت.
    چشمانش از فرط گریه باز نمی‌شد. پرستار وارد اتاق شد و گفت:
    - سلام عزیزم، بهتری؟
    - چشم‌هایش را روی هم گذاشت که گفت:
    - عزیزم باید خیلی بیشتر مواظب خودت باشی؛ ماه‌های اول بارداری خیلی حساسه!
    بی‌حوصله سرش را برگرداند و گفت:
    - سیاوش؟!
    - انتقالش دادن به سردخونه؛ خواهرش اینجاست.
    با دانستن این که رایانا در بیمارستان حضور دارد، به یک باره ترس و سرما تمام بدنش را در برگرفت و نفس کشیدن برایش سخت‌ شد.
    چگونه در برابر او سرش را بلند می‌کرد؟
    با باز شدن در و نمایان شدن چهره‌ی شیوا، صدای گریه‌اش بالا گرفت. شیوا به سمتش آمد و کنارش نشست؛ در آغوشش گرفت و همراه او شروع به باریدن کرد.
    - شیوا دیدی چه بلایی سرم اومد؟ حالا من چه خاکی تو سرم بریزم؟
    شیوا سرش را روی شانه‌ی او گذاشت و گفت:
    - آروم باش عزیزم؛ آروم باش خدا بزرگه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    - بدبخت شدم شیوا!
    رایانا با شنیدن صدای رها با عصبانیت در اتاق را باز کرد و داخل شد؛ با تنفر نگاهی به او کرد و نزدیکش شد.
    رها سرش را پایین انداخته بود و قدرت نگاه کردن به صورت او را نداشت.
    رایانا همان طور که اشک‌هایش یک‌بند از چشمانش می‌چکید، گفت:
    - دلت خنک شد؟ بالاخره انتقامت رو گرفتی؟
    - رایانا من...
    گلدان روی میز را به زمین پرتاب کرد و فریاد زد:
    - چی رو می‌خوای بگی؟ هان؟ مگه غیر از اینه که تمام این نقشه‌ها رو از قبل کشیده بودی؟
    نیشخندی زد و گفت:
    - الان خیلی خوشحالی؟ نه؟
    دستی برایش زد و با بغض گفت:
    - آفرین، آفرین! عالی بود؛ نقشه‌ی خوبی بود.
    با چشمانی ریز شده نگاهش کرد و گفت:
    - الان چه حسی داری؟
    شیوا همان‌طور که سعی در آرام کردن رایانا داشت، همراه آن‌ها اشک می‌ریخت.
    - مگه گـ ـناه برادر من چی بود؟ گناهش دوست داشتن بود؟ گناهش عشقی بود که به پاش سوخت؟ اون عاشقت بود، ولی تو باهاش چی‌کار کردی؟ هان؟
    شیوا رایانا را به سمت در برد که فریاد زد:
    - عمرا از خون داداشم بگذرم؛ زندگیت رو زهر می‌کنم.
    سرش را روی زانوهایش گذاشت و گریست. هق هقش دل در و دیوارها را هم به رحم می‌آورد.
    ***
    ناتوان در خانه را باز کرد و داخل شد. نگاهش به کاناپه افتاد؛ همان کاناپه‌ای که سیاوش بر رویش نشسته بود و دوست نداشتنش را به زبان می‌آورد. هنوز هم بوی عطرش تمام خانه را فرا گرفته بود.
    به سمت اتاقش رفت که نگاهش به رژی افتاد؛ همانی که سیاوش برایش خریده بود. رژ را برداشت و به رنگ سرخش نگاه کرد.
    خونی هم که از سر او سرازیر شده بود، همانند این رنگ بود؛ همان خونی که جان عزیزش را گرفت.
    در رژ را برداشت و محکم روی لب‌هایش کشید؛ به گونه‌ای که رژ به دو نیم تقسیم شد.
    نگاهی به خود درون آینه کرد. مگر نمی‌گفت رنگ سرخ به او می‌آید؟! پس چرا حال به نظر او این رنگ نفرت‌انگیز‌ترین است؟
    رژ را به گوشه‌ای از اتاق پرتاب کرد و روی زمین نشست.
    شنیده بود مادرش از پاریس برگشته است و قرار است امروز به خاک سپرده شود.
    نگاهی به رنگ پریده‌اش درون آینه کرد. امروز باید برای دیدنش می‌رفت؛ نباید بگذارد تنهایی به دل خاک سپرده شود.
    با سرعت از جایش بلند شد و در کمدش را باز کرد؛ کارهایش دست خودش نبود!
    بی‌توجه به چیزی، لباسی بیرون کشید و تنش کرد.
    کیفش را برداشت و از خانه خارج شد. با رسیدنش به خیابان اصلی، به سمت آژانسی رفت و به خانمی که پشت میز نشسته بود گفت:
    - بهشت زهرا.
    زن نگاهی به چهره‌ی بی‌روحش انداخت و اشاره‌ای به یکی از راننده‌ها کرد. مرد از جایش بلند شد و به سمت ماشینش رفت.
    در عقب ماشین جای گرفت و سرش را به پشتی تکیه داد.
    ***
    با کمک آدرسی که از فرهاد گرفته بود، قبرش را پیدا کرد.
    نگاهی به قبرش انداخت که گل‌هایی گوشه و کنارش خودنمایی می‌کرد. گویی دیر رسیده بود و مجلس تمام شده بود.
    کنارش نشست و دستی به رویش کشید.
    قطرات اشکش قصد شست و شوی قبر تمیزش را داشتند.
    - سیاوش! دیگه جوابم رو نمیدی؟! سیاوش دوباره زندگیم بهم ریخت! این دفعه دیگه راهی برای درست شدنش نیست؛ این دفعه دیگه امیدی توی زندگیم نیست که بهم دل‌گرمی بده؛ دیگه هیچ کس نیست که بهم بگه نترس من هستم؛ دیگه هیچ کس نیست که بگه درست میشه.
    سرش را روی قبر گذاشت و گفت:
    - چه‌جوری باور کنم که دیگه نیستی؟ چه‌جوری به دلم بفهمونم اونی که قول می‌داد تا تهش باهامه دیگه نیست؟
    اشک‌هایش را با پشت دست پس زد و گفت:
    - اون جا سردت نیست؟ کسی اذیتت نمی‌کنه؟ نکنه جات بد باشه؟
    ناگهان هنگام گریه شروع به خندیدن کرد و گفت:
    - قبرت هم بوی عطرت رو میده! چرا همه جا یه یادگاری از خودت میذاری؟!

    «حال که تو نیستی، با هیاهوی قلب ناآرامم چه کنم؟
    حال که تو نیستی، قافیه‌ی شعرهایم را چه کنم؟
    چه کرده‌ای با دل ناآرامم؟ آرامم... »

    دستی بر روی نامش کشید و زیر لب تکرارش کرد. با صدای زنگ گوشی، از حال و هوایش بیرون آمد و جواب داد:
    - بله؟
    - کجایی؟
    - پیش سیاوش!
    فرهاد کلافه از صحبت‌های بی‌نتیجه‌اش برای دیدن رادمان، دستی داخل موهایش کشید و گفت:
    - رها پاشو بیا خونه؛ باید با هم حرف بزنیم.
    نگاهی به قبرش کرد؛ یعنی باید تنهایش می‌گذاشت؟
    - رادمان؟!
    - بازداشتگاه!
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - تا یک ساعت دیگه خونه‌ام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    - باشه.
    تلفنش را قطع کرد و نگاه آخرش را به قبر سیاوش دوخت؛ دل کندن برایش سخت بود.
    «سال‌ها بعد،
    نه تو به عنوان همسرم هستی،
    نه فرزندم هم نام توست؛
    سالیان بعد،
    تو تنها زخم و اشکی هستی
    که با هیچ مرهم
    و با هیچ آغوشی آرام نمی‌گیرد»
    چشم‌هایش را روی هم فشرد و گفت:
    - خودت کمکم کن.
    از جایش بلند شد و به سمت آژانسی که منتظرش ایستاده بود رفت و در صندلی عقب جای گرفت. آدرس را زیر لب زمزمه کرد و به موسیقی در حال پخش گوش سپرد.
    دلش یک فراموشی ابدی می‌خواست؛ ذهنی خالی از هر چیزی؛ یک خیال آسوده.
    زندگی که دیگر سیاوشی در آن نباشد؛ زندگی که دیگر رادمانی نباشد که هر بار، دردی شود بر روی بقیه‌‌ی دردهایش.
    دستی به روی شکمش کشید؛ چرا این موجود کوچک را وارد بازی ناجوانمردانه‌ی دنیا کرده بود؟!
    ***
    با رسیدنش به جلوی در خانه، نگاهی به اطراف انداخت که در آخر ماشین فرهاد را پیدا کرد. به سمتش رفت و با انگشت اشاره ضربه‌ای به شیشه‌اش زد.
    فرهاد چشمان خسته‌اش را باز کرد و با نگاهی به او، از ماشین پیاده شد.
    - سلام.
    فرهاد نگاهی به صورت شکسته‌اش انداخت و آهی کشید.
    - سلام خوبی؟
    چشم‌های اشکی‌اش را به چشمان او دوخت و گفت:
    - باید خوب باشم؟
    فرهاد کلافه دستانش را داخل موهایش کشید و گفت:
    - بریم بالا؛ باید حرف بزنیم.
    سرش را تکان داد و به سمت خانه رفت؛ با کلیدش، در را باز کرد و داخل شدند.
    کیفش را روی کاناپه پرتاب کرد و رویش نشست.
    فرهاد به سمت آشپزخانه رفت و با کمی گشتن، قهوه را از کابینت بیرون آورد و مشغول درست کردنش شد.
    رها تنها به نقطه‌ای خیره مانده بود. تازه نگاهش را به آشپزخانه انداخت؛ هیچ ردی از خون باقی نمانده بود و حدس می‌زد کار شیوا باشد.
    فرهاد فنجان قهوه را به دستش داد و کنارش نشست.
    - باید هر اتفاقی که اون شب افتاده رو برام تعریف کنی.
    - نمی‌خوام در م...
    - رها!
    نفس عمیقی کشید؛ سعی کرد آرام باشد و گفت:
    - خب اون روز... اون روز من یک مزاحم تلفنی داشتم که زنگ زد و شروع کرد به چرت و پرت گفتن. به رادمان گفت بچه‌ای که توی شکم منه، مال اونه. رادمان هم عصبی شد؛ با هم بحث کردیم که از خونه زد بیرون. حالم خوب نبود؛ باز هم بهم تهمت زده بود؛ باز هم بهم بی‌اعتماد بود. حالم خوب نبود به خاطر همین زنگ زدم به سیاوش تا بیاد اینجا و کاری برام بکنه.
    ذره‌ای از قهوه‌اش را نوشید و ادامه داد:
    - وقتی رادمان اومد خونه و سیاوش رو اینجا دید، دعوا راه انداخت و شروع کرد سیاوش رو زدن. سیاوش اولش حرکتی نمی‌کرد که رادمان شروع کرد به چرت و پرت گفتن در مورد من. سیاوش هم زد تو صورت رادمان که همین عصبیش کرد و هولش داد.
    به اینجای ماجرا که رسید، باز هم اشک‌هایش بودند که از چشم‌هایش روانه می‌شدند.
    - هیچ کدوم‌مون نفهمیدیم چی شد؛ رادمان فقط عصبی بود!
    فرهاد نفس عمیقی کشید و کلمه‌ی قتل عمد در ذهنش تکرار شد؛ رهای بیچاره دیگر تحمل این را نداشت.
    با ترس به سمت فرهاد برگشت و گفت:
    - آزاد میشه دیگه؛ نه؟
    فرهاد تنها نگاهی به او کرد؛ زبانش برای آوردن کلامی ناتوان بود.
    رها سرش را روی زانوانش گذاشت و گفت:
    - تو رو خدا نگو که بچه‌م بی‌پدر میشه؛ به خدا دیگه توان این یکی رو ندارم. خدایا چرا من رو نمی‌کشی راحت شم؟
    فرهاد نگاهی به او کرد و گفت:
    - رها من بهت قول میدم که تمام تلاشم رو بکنم؛ توکلت به خدا باشه.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    دستی به سرش کشید و برای بار دیگر شماره‌ی فرهاد را گرفت.
    - مشترک مورد نظر...
    با شنیدن دوباره‌ی صدای آن زن، تلفن را قطع کرد. نگاهی به خیابان خلوت انداخت. دلش شدیدا شور می‌زد؛ یک ساعتی بود فرهاد رفته بود و او در ماشین به انتظارش نشسته بود.
    ناخنش را گوشه‌ی دندانش گذاشت و شروع به جویدنش کرد.
    با باز شدن در ماشین، سریع به سمتش برگشت و گفت:
    - چی شد؟
    فرهاد نگاهی به صورت رنگ پریده‌اش انداخت و گفت:
    - بازپرس، رادمان رو به قتل عمد محکوم کرده. فعلا پرونده‌ش رو فرستادن واسه یک شعبه دیگه!
    رها دستانش را روی صورتش گذاشت و گفت:
    - می... می‌تونم... می‌تونم ببینمش؟
    - فعلا به زور بازپرس رو راضی کردم تا بذاره یک ملاقات کوتاه اون هم فقط یک ربع باهاش داشته باشی.
    رها سرش را به حالت مثبت تکان داد که فرهاد ماشین را روشن کرد.
    نگاهش را به خیابان دوخت و به اشک‌هایش اجازه‌ی باریدن داد.
    قلب زخم خورده و شکسته‌اش می‌سوخت و دردش به تمامی قسمت‌های بدنش سرایت کرده بود.
    روحش خسته بود و دلش یک آرامش ابدی به جای سیاوش را می‌طلبید.
    ***
    فرهاد چادری را از داشبورد بیرون آورد و روی پایش گذاشت.
    - این رو سرت کن.
    از ماشین پیاده شد و چادر مشکی را سرش کرد؛ نگاهی به ساختمان بلند کرد و نفس عمیقی کشید.
    تا به حال پایش به زندان باز نشده بود که باز شد.
    فرهاد ماشین را قفل کرد و به سمت ساختمان رفتند. با داخل شدنشان، فرهاد اشاره‌ای به صندلی کرد و گفت:
    - بشین اینجا تا بیام.
    - باشه.
    فرهاد به سمت اتاقی رفت و او بر روی صندلی‌های سبز رنگ چیده شده در سالن مربع شکل نشست. چادرش را جلوتر کشید و سعی کرد دستان لرزانش را پنهان کند.
    سربازی که جلوی در ایستاده بود، با تعجب نگاهش می‌کرد؛ با خود فکر می‌کرد این دختر نسبتا جوان برای چه به اینجا آمده است؟ صورت رنگ پریده و خسته‌اش بیش از هر چیزی در نگاه اول به چشم می‌آمد.
    فرهاد به همراه برگه‌ای از در خارج شد و به سمتش آمد.
    - اجاز داد؟
    - آره، بیا بریم.
    دنبال او، به سمت راهروی نسبتا بزرگی رفت که انتهای آن دو مامور ایستاده بودند.
    فرهاد برگه را به یکی از آن‌ها داد که آن مامور گفت:
    - انتهای راه‌روی سمت چپ یک اتاقه؛ خودتون اینجا حضور داشته باشید و خانم رو بفرستید داخل؛ دو دقیقه دیگه میارنش.
    فرهاد تشکر زیر لبی گفت و اشاره‌ای به رها کرد.
    رها نگاهی به او انداخت و به سمت اتاق به راه افتاد. ماموری که کنارش ایستاده بود، در را برایش گشود.
    نگاهش را به اطراف چرخاند و چیزی جز دو صندلی و یک میز نیافت. روی صندلی خاکستری رنگ نشست و دستانش را روی چشمانش گذاشت.
    با صدای باز شدن قفل در، با شتاب از جایش بلند شد و نگاهش را به او دوخت.
    صورتش از آن موقع بسیار شکسته‌تر شده بود. چین‌هایی که کنار چشمانش افتاده بودند، خبر از روزهای طاقت فرسایش می‌دادند.
    چشمان خاکستری رنگش که دیگر آن برق شیطنت در آن‌ها دیده نمی‌شد، غم سراسر وجودش را در برگرفته بود.
    دیگر خبری از آن هیکل ورزشکاری نبود؛ مردی که حال با هیکلی نحیف روبه‌رویش ایستاده بود و هیچ شباهتی به شوهرش نداشت؛ دیگر بوی عطرش به مشام نمی‌رسید!
    نزدیکش شد و نامش را زیر لب تکرار کرد:
    - رادمان.
    با شنیدن ملودی زیبای صدایش، جانی تازه گرفت؛ اما سرش را پایین انداخت و دستانش را که تازه از آن زنجیرهای نفرت‌انگیز آزاد شده بودند، ماساژ داد. روی نگاه به او را نداشت.
    قطره اشکی از چشمانش چکید و نزدیک‌تر رفت.
    حال روبه‌رویش ایستاده بود.
    - رادمان! چرا نگاهم نمی‌کنی؟
    سرش را به راست چرخاند و گفت:
    - روش رو ندارم.
    با شنیدن صدای بغض‌دارش، خنجری به قلبش وارد شد. غم مرگ عشق قدیمی‌اش را تحمل می‌کرد یا شکستن شوهرش را؟
    همانند کودکی که سال‌ها از مادرش دور مانده است، خودش را در آغوشش جای داد. دلش آغـ*ـوش گرمی می‌خواست که بتواند در آن غم‌هایش را فریاد بزند؛ دلش آغوشی را می‌خواست که مردانه بگوید تا آخرش پشت اوست.
    - خسته‌م؛ خیلی خسته‌م رادمان.
    با تمام جانی که در تنش مانده بود، رهایش را در آغـ*ـوش کشید و گفت:
    - شرمنده‌تم؛ به خدا شرمنده‌ی جفتتونم.
    قطرات اشک مردانه‌اش بر روی سر رها ریخته می‌شد و خدشه‌ای به مردانگی‌اش وارد می‌کرد.
    رها خودش را بیشتر به او فشرد و گفت:
    - بدون تو چی‌کار کنم؟
    بـ..وسـ..ـه‌ای روی سرش گذاشت و گفت:
    - به خدا نمی‌خواستم این‌جوری بشه.
    نگاهی به چشمان طوسی رنگش کرد و دستی بر روی شکمش کشید:
    - میگه بابا برمی‌گرده! برمی‌گردی دیگه؛ نه؟ تو قول دادی همیشه پیشمون بمونی!
    توان نگاه به چشمان غم‌زده‌اش را نداشت. او را در آغوشش جای داد و کلماتش را با ترس و لرز به زبان آورد.
    - برمی‌گردم؛ قول میدم.
    - راد...
    دستش را روی لبان بی‌رنگش گذاشت و گفت:
    - گوش کن!
    - توی خونه تنها نمون و برو خونه‌ی مامان این‌ها؛ همه کارها رو هم به فرهاد بسپار؛ فقط استراحت کن و به فکر بچه باش؛ غذاهای مقوی بخور، سعی کن آروم باشی و استرسی بهت وارد نشه.
    رها سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
    رادمان دستش را زیر چانه‌اش برد و سرش را بالا آورد. نگاهی به لبانش کرد و مهری با تمام عشق و دل تنگی‌اش به آن زد.
    قطره اشکی که از چشمانش به روی لب‌های رها چکید را بوسید، سرش را کنار گوشش برد و آرام نجوا کرد:
    - حلالم کن؛ خیلی بد کردم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    دستش را آرام روی زنگ گذاشت و سرش را پایین انداخت. با باز شدن در توسط محمود آقا، به آرامی قدمی به داخل گذاشت.
    محمود آقا کت و شلوار خاکستری رنگی به تن داشت و سرش را میان دستانش گرفته بود؛ او هم از هجوم مشکلات نمی‌دانست باید چه کند؟
    رها سرش را پایین انداخت و با صدای لرزانی گفت:
    - بابا!
    محمود آقا سرش را بلند کرد و با چشمانی که از فرط سردرد قرمز شده بودند، به او چشم دوخت. از جایش بلند شد و نزدیکش شد؛ دست‌هایش را برای به آغـ*ـوش کشیدنش دراز کرد که رها با غم به سمتش رفت و خودش را در آغـ*ـوش گرم پدرانه‌اش جای داد.
    - چی‌کار کنم حالا؟
    دستی به روی سرش کشید و گفت:
    - توکلت به خدا باشه دخترم.
    - خیلی خسته‌م پدر جون. رادمان تنها دارایی زندگی منه؛ اگه اون هم...
    محمود آقا فشاری به کمرش آورد و گفت:
    - این حرف رو نزن؛ خدا بزرگه.
    سرش را پایین انداخت و از او فاصله گرفت.
    رها نگاهی به در اتاق الهه جون انداخت و گفت:
    - حالشون خوبه؟
    - سرش درد می‌کرد؛ خوابیده!
    سرش را به حالت مثبت تکان داد و گفت:
    - بریم؟ دیره.
    محمود آقا سوییچ ماشین را برداشت و گفت:
    - بریم دخترم.
    دلش همانند سیر و سرکه می‌جوشید. می‌دانست که خانواده‌ی سیاوش درخواست اشد مجازات را داشته‌اند؛ امروز اولین دادگاهشان بود.
    فرهاد از ساعتی قبل رفته بود تا اگر کاری از دستش برمی‌آید، انجام دهد.
    ***
    نفس عمیقی کشید و به فرهاد که هر لحظه سعی داشت با گفته‌هایش او را آرام کند چشم دوخت.
    - آروم باش رها؛ هیچ اتفاق بدی نمی‌افته.
    سرش را به حالت مثبت تکان داد که خانواده‌ی سیاوش وارد شدند. سرش را پایین انداخت و از خجالت چادرش را کمی جلوتر کشید.
    محمود آقا با کفش‌هایش بر زمین ضرب گرفته بود و نمی‌توانست مانع استرسش شود.
    مادر سیاوش با دیدن آن‌ها شروع به گریه کرد و گفت:
    - پسرم رو کشتین؛ پاره تنم رو!
    اشک‌های یک مادر بود و مگر میشد دل رها را تکه تکه نکند؟! خودش هم مرگ عزیز را تجربه کرده بود.
    - خدا ازتون نگذره؛ دعا می‌کنم بدترش رو پس بدید.
    رها چادرش را جلوتر کشید و نگاهش را دزدید. کاش می‌توانست بگوید بیش‌تر از این‌ها به سرش آمده است.
    با ورود قاضی به جایگاهش و اخطاری که به مادر سیاوش دادند، سکوت همه جا را فرا گرفت.
    قاضی دستور ورود رادمان را به محل مورد نظر داد. با ورود شخصی که به ظاهر همسرش بود، اشک‌هایش بر صورتش روان شد. دست‌بند زده شده به دستانش و لباسی که به تن داشت، تمام وجودش را سوزاند.
    نفس عمیقی کشید و با اشک نگاهش کرد.
    رادمان سرش را برای پیدا کردن جان جانانش در میان جمعیت کمی که حضور داشتند، چرخاند و در آخر در کنار پدرش پیدایش کرد.
    هنوز هم گریان بود و رنگش پریده؛ کاش می‌توانست او را در آغـ*ـوش بگیرد و هزاران بار از او بخواهد آرام باشد؛ کاش می‌توانست بگوید دلش برای عطر تنش خودش را به در و دیوار می‌کوبد؛ کاش می‌توانست بگوید زندگی بدون او چیزی فراتر از جهنم است؛ کاش می‌توانست بگوید در این مدت تنها به او و فرزند عزیزشان فکر کرده است و تنها از خدا خواسته است تا قبل از مرگش، کودکش را ببیند.
    با فشاری که سرباز به کمرش وارد کرد، حرکت کرد و در جایگاه متهم قرار گرفت.
    همه چیز به دور سر رها می‌چرخید و چشمانش تار شده بودند. فرهاد دستش را گرفت و گفت:
    - حالت خوبه؟
    رها سرش را به حالت منفی تکان داد.
    رادمان با نگرانی نگاهش کرد و به فرهاد اشاره‌ای کرد که از آنجا ببردش.
    فرهاد که باید در جایگاهش حضور می‌داشت، اشاره‌ای به محمود آقا کرد و گفت:
    - حالش خوب نیست؛ می‌خواید ببریدش بیرون؟
    محمود آقا سرش را تکان داد و دست رها را گرفت.
    رادمان نگاهش را به چهره‌ی زیبای شکسته‌ی او انداخت و قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید.
    محمود آقا رها را روی صندلی نشاند و از سربازی خواهش کرد آب قندی برایشان بیاورد.
    رها دستش را گرفت و گفت:
    - تو رو خدا برین داخل؛ رادمان تنهاست.
    محمود آقا نگاهی به عروسش که حال شبیه زن‌های سی و خورده‌ای ساله شده بود، نگاه کرد و گفت:
    - پس همین‌جا باش.
    - چشم.
    با رفتن محمود آقا، سرش را به صندلی تکیه داد و سعی کرد چهره‌ی رادمان را از سرش بیرون کند.
    ***
    با خروج فرهاد از در، با شتاب از جایش بلند شد و گفت:
    - تو رو خدا بگو چی شد؟
    فرهاد کمی برای به زبان آوردن کلامش مکث کرد و در آخر گفت:
    - حرفشون فقط اعدامه!
    بغض منتظر در گلویش فوران کرد و صدای هق هقش در تمام سالن پیجید.
    با دیدن مادر سیاوش به سمتش رفت؛ دستش را گرفت و با التماس گفت:
    - تو رو خدا بگذرین؛ با مرگ اون مگه چه مشکلی ازتون حل میشه؟ تو رو خدا یک بچه رو بی‌پدر نکنین.
    مادر سیاوش دستش را کشید و گفت:
    - بچه‌م بود؛ عزیز دلم بود؛ چه جوری بگذرم؟ هان؟ خودت بودی، می‌گذشتی؟
    بدون توجه به رها همراه رایانا از دادگاه خارج شد.
    مگر او از کاری که با پدر و مادرش کردند، نگذشته بود؟
    روی زمین نشست و سرش را میان دستانش گرفت.
    محمود آقا به سمتش رفت و بازویش را گرفت.
    - بلند شو عزیزم؛ بلند شو.
    ***
    رادمان نگاهی به زنجیر در دستش کرد و رو به فرهاد گفت:
    - تو رو خدا مواظبشون باش؛ جون تو و جون زن و بچه‌م.
    فرهاد دستی به شانه‌اش زد و گفت:
    - نگران نباش.
    رادمان سرش را پایین انداخت و با بغضی گفت:
    - اگر برنگشتم...
    دستی به شانه‌اش کوبید و گفت:
    - نزن این حرف رو؛ برمی‌گردی.
    نفس عمیقی کشید. خسته بود از امیدهای بیهوده‌ی اطرافیانش.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    بر روی مبل در خود جمع شده بود و به پرده‌ای که باد آن را به رقـ*ـص درآورده بود، چشم دوخته بود.
    دیگر هیچ جانی در تنش نمانده بود. فکر نبود رادمان، هر ثانیه بدنش را به لرزه درمی‌آورد.
    دستی به روی شکمش کشید و گفت:
    - کجا می‌خوای بیای قربونت برم؟! ببین این دنیا هیچی نداره! ببین مامان ازش یک روی خوش هم ندیده! به دنیا نیای عزیز دلم؛ این دنیا واسه من و تو هیچ‌وقت وقت نداشت؛ این دنیا برای من و تو هیچ‌وقت خوشبختی به ارمغان نمیاره. کجا می‌خوای بیای؟ به دنیایی که عاشق‌ها به هم نمی‌رسن؟ تو دنیایی که نامردی و دروغگویی یک رسمه؟ به دنیایی که مردم رحم ندارن؟! نیا عزیز دل مامان؛ دنیایی که به مادرت خوبی نکرد، به تو هم نمی‌کنه!
    با شنیدن صدای زنگ، بی‌رمق از جایش بلند شد و در را باز کرد.
    دیگر برایش تمیز بودن یا نبودن خانه مهم نبود؛ دیگر هیچ‌چیز جز آزادی رادمان اهمیت نداشت.
    در خانه را باز کرد که نگاهش به شیوا افتاد؛ سلام زیر لبی کرد و بدون تعارف کردنش، به سمت همان مبل رفت.
    شیوا آهی کشید و داخل شد؛ نگاهی به خانه‌ی تاریک انداخت و چشمانش را روی هم گذاشت.
    مانتواش را از تنش در آورد و به سمت آشپزخانه رفت.
    - شام خوردی؟
    رها بدون آن که چشم از رقـ*ـص پرده بردارد گفت:
    - نه!
    شیوا عصبی از آشپزخانه خارج شد و گفت:
    - فکر خودت نیستی، فکر اون بچه باش!
    با چشمان اشکی به شیوا خیره شد و گفت:
    - بچه‌ای که پدر نداره، چرا باید به دنیا بیاد؟
    - این چه حرفیه که تو می‌زنی؟! زبونم لال کی گفته رادمان قراره بمیره؟!
    - رضایت نمیدن؛ نمیدن!
    شیوا به سمتش رفت و در آغوشش گرفت.
    - شیوا ذهنم دیگه خسته‌ست؛ دلم یک آرامش ابدی می‌خواد بدون ترس از آینده. هر روز که از خواب پا میشم، تمام بدنم از ترس نبود رادمان می‌لرزه.
    - رها!
    - موندم غصه‌ی نبود سیاوش رو بخورم یا تنهایی خودم رو؛ غصه‌ی بدبختی‌هام رو بخورم یا نبود شوهرم رو!
    شیوا بیشتر او را در آغوشش فشرد.
    - شیوا من هنوز هم دوستش دارم؛ می‌دونم گناهه؛ ولی دوستش دارم و داشتم.
    - آروم باش رها جان!
    - نمی‌تونم؛ اصلا همه‌ش تقصیر منه؛ اگه فکر اون انتقام لعنتی نمی‌زد به سرم، الان هیچ‌کدوم از این اتفاقات نمی‌افتاد. راضی بودم شیوا؛ به زندگی قبلم راضی بودم.
    - می‌دونم عزیز دلم. حل میشه؛ به خدا همه چی حل میشه.
    - نمی‌دونم.
    شیوا از او فاصله گرفت و با لبخند به سوی آشپزخانه رفت.
    - سونوگرافی نمیری؟
    - نه!
    با تعجب به سمتش برگشت و گفت:
    - تا الانش هم خیلی دیر شده ها!
    نگاهی به شکمش که حالا برآمده شد بود، کرد و گفت:
    - دیگه امیدی برای این کار ندارم؛ هر چی که بود، بود.
    شیوا بدون توجه به حرفش گفت:
    - لازانیا درست کنم؟
    لازانیا! غذای مورد علاقه‌ی سیاوش!
    - آره، خیلی دوست دارم.
    شیوا نگاهی به او که در حال و هوای دیگری بود، انداخت و مشغول شد.
    ***
    از استرس شروع به راه رفتن در خانه کرد. امروز دادگاه دومشان بود و محمود آقا و فرهاد اجازه‌ی رفتن را به او نداده بودند.
    الهه خانم همراه آب قندی به او نزدیک شد و به دستش داد.
    - بیا بخور مادر؛ رنگ به رو نداری.
    دستش را جلوی لیوان گرفت و گفت:
    - نه مرسی، نمی‌خورم.
    - اذیت نکن رها جان؛ بیا بخور عزیزم.
    نگاهی به الهه خانم انداخت و برای این که دلش نشکند، کمی از آب قند را خورد. دلش همانند سیر و سرکه می‌جوشید و نمی‌دانست باید چه کند.
    الهه خانم دستش را گرفت و گفت:
    - مادر جان بیا دو دقیقه بشین.
    روی صندلی نشست و به در خیره شد.
    هر لحظه در انتظار آن بود که محمود آقا و فرهاد داخل شوند و آن خبری را که هیچ‌گاه نمی‌خواهند بشنوند، به زبان بیاورند.
    با چرخش کلید در، سریع از جایش بلند که کمی زیر دلش تیر کشید.
    محمود آقا وارد خانه شد و پشت سرش فرهاد.
    رها با استرس گفت:
    - چی... چی شد؟
    محمود آقا نگاهی به فرهاد انداخت و سرش را پایین انداخت.
    رها نگاهش را میان آن‌ها چرخاند و گفت:
    - تو رو خدا! چی شد؟
    - فرهاد به سمتش آمد و گفت:
    - رها ما واقعا هیچ مدرکی نداریم؛ تو خودت می‌دونی من این چند وقت چقدر دنبال مدرک گشتم؛ ولی قتل، قتل عمده!
    - چی می‌خوای بگی؟
    - دادگاه حکم رو صادر کرده!
    نگاهی به فرهاد انداخت و اشک‌هایش صورتش را تر کردند. می‌ترسید از شنیدن اخباری که قرار بود به دستش برسد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    الهه خانم روی مبل نشسته بود و به دهان فرهاد چشم دوخته بود.
    با بغض نگاهش کرد که فرهاد نگاهی به محمود آقا انداخت. محمود آقا چشمانش را روی هم گذاشت و سرش را با تاسف پایین انداخت.
    فرهاد با ناتوانی گفت:
    - اعدام!
    رها نگاهی به چشمانش کرد. خدا می‌دانست که همین یک کلمه برای مرگ روحش کافی بود؛ همین یک کلمه برای نابودی‌اش کافی بود!
    پوزخندی به فرهاد زد و گفت:
    - اصلا شوخی قشنگی نبود!
    فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت:
    - رها!
    به سمت محمود آقا رفت و روبه‌رویش ایستاد:
    - شوخی می‌کنید دیگه؛ نه؟ رادمان قراره برگرده، اون به من قول داده، خودش گفت برمی‌گرده تا با هم زندگیمون رو از نو شروع کنیم، این دفعه به همراه بچه‌مون؛ گفت قراره همه چیز حل بشه؛ خودش گفت دیگه تنهام نمی‌ذاره.
    به سمت فرهاد برگشت و گفت:
    - تو هم شاهدی؛ نه؟ خودش گفت خوشبختم می‌کنه، گفت زندگی سراسر آرامش برام می‌سازه!
    الهه خانم به سمتش آمد و در آغوشش گرفت.
    - الهه جون به خدا خودش بهم گفت.
    - آروم باش دخترم.
    - چه جوری آروم باشم؟! هر چی می‌خوام نمیشه! مگه من از نامردی‌هایی که در حقم شد، نگذشتم؟ مگه من بی‌خیال همه چیز نشدم؟ زندگیم رو ازم گرفتن سکوت کردم! پس چرا نوبت من که میشه همه با بدی جوابم رو میدن؟!
    الهه خانم هم پای او اشک می‌ریخت و واقعا جوابی برای حرف‌های او نداشت.
    فرهاد که نمی‌توانست فضای خانه را بیشتر از این تحمل کند، از جایش بلند شد و به سمت در رفت. رها از آغـ*ـوش الهه خانم بیرون آمد و گفت:
    - کِی؟
    با چشمانی که از فرط عصبانیت به سرخی می‌زد گفت:
    - یک ماه دیگه!
    نگاه آخری به چشمان اشکی و رنگ پریده‌اش انداخت و خانه را ترک کرد.
    یک ماه دیگر فرزندش یتیم می‌شد؛ یک ماه دیگر مرد خانه‌اش برای همیشه ترکشان می‌کرد؛ یک ماه دیگر امید آخر زندگی‌اش، او را از زندگی ناامید می‌کرد.
    نگاهی به جمع انداخت و به اتاق رادمان که تاکنون در آن شب‌ها را صبح می‌کرد، رفت و درش را محکم به هم کوبید.
    پشت در نشست و سرش را به در کوبید. جیغ بلندی زد و گفت:
    - چی‌کار کنم خدا؟
    گلدان کنار دستش را بلند کرد و به زمین کوبید؛ اما صدای شکستن قلب و وجودش بیشتر از این حرف‌ها بود؛ صدای شکستن دختری که تمام عمرش تمنای ذره‌ای آرامش داشت.
    ***
    - تو رو خدا در رو باز کنین.
    با دستانش به در کوبید؛ ولی این بار هم همانند دفعات قبل هیچ‌کس در را به رویش باز نکرد؛ مگر گـ ـناه او چه بود؟
    - تو رو خدا در رو باز کنین، بذارید حرف بزنم، تو رو به اون خدایی که می‌پرستین در رو باز کنین.
    چادر مشکی‌اش را جلو کشید و مشتش را به در خانه کوبید. آن قدر خسته بود که پاهایش توان تحمل کردن وزن ناچیزش را نداشت.
    ناگهان چهره‌ی پیرزنی در مقابلش نمایان شد. پیرزن نگاهش را به چهره‌ی بی‌روح او دوخت. از دفعه‌ی پیش که او را در دادگاه دیده بود، شکسته‌تر شده بود. طاقتش طاق شده بود از تمناهای این زن!
    - چیه؟ چی می‌خوای از جونمون؟ رضایت نمیدم، بچه‌م رو گرفتی، تمام زندگیت رو رنگ چادر سرت می‌کنم. آخه چرا نمی‌فهمی؟ پسرم بود! پاره‌ی تنم بود!
    لبان خشکش را با زبانش تر کرد و گفت:
    - تو رو خدا خانم، نذارین بچه‌م بی‌پدر بزرگ شه. به خدا پشیمونه، اصلا نفهمیده اون شب چه اتفاقی افتاده!
    - پشیمونی اون پسر من رو برنمی‌گردونه؛ پشیمونی اون هیچ چیزی رو به عقب برنمی‌گردونه!
    جلوی پایش زانو زد؛ دیگر به فکر خاکی شدن چادرش نبود؛ دیگر به فکر غرورش نبود؛ دیگر از آن دخترک قبل خبری نبود!
    - خواهش می‌کنم خانم؛ تا عمر دارم کنیزیتون رو می‌کنم؛ نذارید بچه‌م بی‌پدر بزرگ شه. اون بدی کرد، شما خوبی کنید.
    چرا اشک‌هایش دل پیرزن را به رحم نمی‌آورد؟
    - از این جا برو و بیش‌تر از این خودت رو کوچیک نکن. من رضایت بده نیستم؛ من هم داغ‌دارم.
    پیرزن به داخل رفت و در را محکم به رویش بست.
    چادرش را روی صورتش کشید تا چهره‌ی زارش را نبینند. به خدا که تنها یک زندگی آرام می‌خواست و بس.
    «چرا روشن نمی‌شود؟ نه دلم، نه روزم، نه تکلیفم...»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    از جایش بلند شد و چادرش را کمی عقب‌تر کشید.
    چند زن با تعجب نگاهش می‌کردند؛ اما دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود. با صدای زنگ تلفنش، از داخل کیفش بیروتش کشید و نگاهی به اسم فرهاد انداخت. از صبح چند باری با رها تماس گرفته بود و هر بار او تماس را قطع می‌کرد. دلش برای او شور می‌زد و می‌ترسید کاری دست خودش دهد.
    دستش را برای تاکسی بلند کرد که گوشه‌ای ایستاد. در را به آرامی باز کرد و آدرس خانه را زیر لب زمزمه کرد.
    سرش را به شیشه تکیه داد و به اطراف چشم دوخت. دلش می‌خواست تصویرش برای همیشه از بوم نقاشی دنیا محو شود. دیگر تحمل این بازی اجباری را که هر لحظه در حال کیش و مات شدن بود را نداشت.
    شاید... شاید در قبر سردش آرامشی را که سال‌ها از او دریغ شده بود، به دست آورد.
    با صدای "رسیدیم" پیرمرد، دستش را درون کیفش فرو برد و ده تومانی را به مرد داد. بدون توجه به مرد که قصد بر گرداندن باقی پول را داشت، به سمت خانه رفت.
    زیپ کیفش را بست که سوییچ ماشین رادمان به زمین افتاد. نگاهی به آن کرد، بدش نمی‌آمد امروز کمی برای خودش باشد. به سمت پارکینگ رفت و در ماشین را باز کرد. با نشستن در آن، بوی عطرش را وارد ریه‌هایش کرد.
    ماشین را روشن کرد و با سرعت از پارکینگ خارج شد. نگاهی به خیابان خلوت انداخت و با فکری که به ذهنش رسید، به سمت مقصدش حرکت کرد.
    ***
    نگاهی به اطراف انداخت، همان جایی که رادمان برای آرام کردنش آورده بودش.
    هنوز هم صدای جیغ‌های بلندش در گوشش می‌پیچید. نگاهی به آسمان شب انداخت و به ماشین تکیه داد.
    این بار حتی توان جیغ زدن هم نداشت؛ این بار حتی نای به زبان آوردن گله‌هایش را هم نداشت.
    نگاهی به چراغ‌های روشنی که زیبایی شهر را به رخ می‌کشیدند انداخت. ظاهر! همه چیز ظاهرش زیباست؛ همانند زندگی، عشق!
    که گفته بود انتهای زندگی خوشبختی‌ست؟ کدام شاعر گفته بود عاشق که شوی، دنیا از آن توست؟
    مرگ! چه واژه‌ی دوست داشتنی! حال مرگ را بر همه چیز ترجیح می‌داد. بدون وجود عشق قدیمی‌اش و پدر فرزندش هیچ چیز این دنیا را نمی‌خواست.
    جلوتر رفت؛ به طوری که پایش لبه‌ی بلندی قرار گرفته بود.
    فقط با یک حرکت می‌توانست خودش و آن بچه را از صفحه‌ی هستی پاک کند؛ فقط یک حرکت لازم بود تا برای همیشه آرامش را نصیب خانه‌ی دلش کند. تنها یک قدم تا دوری از تمام مشکلات فاصله داشت.
    نگاهی به اطراف انداخت؛ هیچ‌کس در اطراف دیده نمی‌شد.
    دستی به روی شکمش کشید و گفت:
    - مامان رو می‌بخشی دیگه؛ نه؟ من... من فقط می‌خوام جفتمون رو راحت کنم؛ دوست نداری؟ همه چیز داره تموم میشه.
    قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید.
    - به جون خودت که می‌دونی خیلی برام عزیزی، این کار برای خودته.
    نگاهی به آسمان انداخت و گفت:
    - تو هم من رو ببخش؛ تو که می‌دونی خسته‌ام. گفته بودم دیگه امتحانم نکن؛ گفته بودم دیگه توانش رو ندارم.
    پای راستش را بلند کرد که کودکش پایش را به شکمش زد.
    اشک‌هایش بر روی صورتش خشک شد.
    فرزندش اعلام حضور کرده بود؛ فرزندش ناراحتی خودش را با حرکش اعلام کرده بود.
    پایش را عقب کشید؛ دستی به روی شکمش کشید و گفت:
    - جونم مامانی؟! جون دلم!
    روی زمین نشست و هر دو دستش را نوازش‌وار رویش کشید؛ تازه به خود آمده بود.
    - ببخشید، من... من اصلا...
    دستش را روی صورتش گذاشت و با صدای بلند شروع به گریه کرد؛ داشت با فرزندش چه می‌کرد؟
    او باید می‌ماند!

    اشک‌هایش را پاک کرد و از جایش بلند شد. گوشی‌اش را از داخل کیفش بیرون کشید و به تماس‌های از دست رفته‌اش چشم دوخت.
    آهی کشید و شماره‌ی فرهاد را لمس کرد.
    فرهاد با دیدن شماره رها، با سرعت گوشی را کنار گوشش گذاشت و گفت:
    - الو رها!
    با صدای گرفته‌اش گفت:
    - میشه... میشه ببینمش؟
    فرهاد روی مبل نشست و دستی درون موهایش کشید.
    - تو که از صبح من رو دق مرگ کردی دختر.
    خسته از دل شوره‌های همیشگی فرهاد گفت:
    - می‌خوام ببینمش.
    نگاهی به ساعت دیواری انداخت؛ قبلا سرهنگ به او گفته بود می‌تواند یک ملاقات با همسرش داشته باشد.
    - باشه، بهت خبر میدم. کجایی؟
    در جوابش سکوت کرد و گفت:
    - الهه خانم و شیوا امروز اومده بودن دنبالت تا بری سونو؛ چرا نرفتی؟
    هیچ چیز به زبان نیاورد؛ جوابی برای حرف‌هایش نداشت.
    فرهاد با لحن آرام‌تری گفت:
    - دوست نداری ببینی جنسیت فرزندت چیه؟ دوست نداری از وضع جسمانیش خبردار بشی؟
    نگاهی به شکمش انداخت؛ مگر می‌شد مادر باشی و دلت شنیدن صدای تپش قلب فرزندت را نخواهد؟ مگر می‌شد مادر باشی و فرزندت را با جان و دل دوست نداشته باشی؟
    - چرا!
    لبخندی بعد از هفته‌ها بر روی لبان فرهاد نشست و گفت:
    - فردا بیام دنبالت؟
    - آره.
    فرهاد لبخندی به او زد و چشمانش را روی هم گذاشت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا