سیاوش با شنیدن صدای بسته شدن در، سریع از رها فاصله گرفت و از جایش بلند شد.
رادمان دستانش را مشت کرد و به سمت آن ها دوید.
با رسیدن به سیاوش، مشت محکمی به صورتش کوبید. سیاوش صورتش به سمتی کج شده بود و تنها به زمین نگاه میکرد. حقش بود و این را خوب میدانست؛ اما کاش او میفهمید این آغـ*ـوش از روی عشق نبود، ترحمی بود که در دلش شکل گرفته بود؛ دلش به حال رها میسوخت.
رادمان سیلی دیگری به صورتش کوبید و گفت:
- عوضی توی خونهی من با زنم چه غلطی میکنی؛ هان؟
یقهاش را گرفت و او را به دیوار کوبید.
رها به سمتش رفت و پیراهن رادمان را در دست گرفت و گفت:
- به خدا داری اشتباه میکنی.
رادمان با دست رها را به عقب هول داد.
- همهش من دارم اشتباه میکنم؛ نه؟ هر غلطی دوست داری میکنی آخرش با یه اشتباه میکنی ماست مالیش میکنی؟ شاید تا الان فکر میکردم اون مرتیکه زر مفت میزنه؛ ولی الان دیگه یقین دارم اون بچه مال من نیست. تو یه هر...
سیاوش مشتی به صورتش کوبید و گفت:
- حرف دهنت رو بفهم!
رها نگاهی به رادمان انداخت. چشمان طوسی رنگش به قرمزی خون شده بود و سیاوش رگهای پیشانیاش متورم.
رادمان با عصبانیت یقهی سیاوش را گرفت و با تمام قدرت او را به طرفی هل داد که به زمین افتاد و سرش به پلهی کوتاه جلوی آشپزخانه برخورد کرد.
رها با حیرت نگاهی به سیاوش انداخت. قدرت تکلمش را از دست داده بود!
رادمان مات و مبهوت به صحنهی روبهرویش چشم دوخته بود.
رها با استرس به سمت او دوید و نامش را فریاد زد.
- سیاوش!
دستش را روی سـ*ـینهی او گذاشت.
- سیاوش تو رو خدا چشمهات رو باز کن.
قطرات اشک جاری بر صورتش، به روی صورت بیرنگ سیاوش میریخت.
- تو رو جون رها چشمهات رو باز کن؛ غلط کردم سیاوش! تو رو خدا چشمهات رو باز کن!
رها دستش را به زیر سر او برد و آن را کمی بالا آورد.
- سیاوش!
با احساس خیسی دستش، دستش را بالا آورد و به خونی که رویش ریخته بود، نگاهی انداخت.
رادمان شوکه بر روی زمین نشست و دستش را به داخل موهایش برد و چشمانش را بست. نمیتوانست اتفاقهای افتاده را درک کند.
رها بیجان به سمت رادمان برگشت و همراه فریاد گفت:
- تو رو خدا زنگ بزن اورژانس.
رادمان تنها به صورت زرد رنگ رها نگاهی انداخت. فکش برای به زبان آوردن کلمهای قفل شده بود. نمیدانست باید چه کند و تمام بدنش به لرزه در آمد بوده. عرقهای سرد نشسته بر پیشانیاش به پایین میآمدند و صورتش را تر میکردند.
رها از جایش بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت. با پیدا کردن تلفن روی مبل، سریع برش داشت و با دستان لرزانش شمارهی اورژانس را گرفت.
- بله بفرمایید!
- تو رو خدا بیاین؛ اون داره میمیره.
- خانم آروم باشید؛ چی شده؟
- سرش... سرش خورد... به تیزی؛ ما اصلا نفهمیدیم چی شد! حالش... حالش خوب نیست؛ سرش... سرش خون... ریزی داره. تو رو خدا بیاین.
- باشه خانم آروم؛ آدرس رو بدید.
رها آدرس را زیر لب زمزمه کرد و گوشی را قطع کرد
دوباره به سمت سیاوش برگشت و ضربه نسبتا محکمی به صورتش کوبید. دستانش را به میان موهایش برد و آنها را به عقب کشید.
- چه خاکی تو سرم بریزم خدا! به خدا دیگه نمیتونم!
سرش را به روی زمین گذاشت و بارید. نمیتوانست نگاهی به چهرهی بیرنگ سیاوش بیندازد. بغض گیر کرده میان گلویش، راه تنفسیاش را سد کرده بود و نفس نفس میزد.
با صدای آیفون، سریع از جایش بلند شد و در را باز کرد. چند مرد با شتاب به داخل آمدند و به سمت سالن رفتند؛ با دیدن سیاوش، دورش حلقه زدند و شروع به وصل کردن دستگاههایی به او شدند.
به دیوار تکیه داد و تنها به صحنهی روبهرویش چشم دوخت.
رادمان سرش را به دیوار تکیه داد و نام خدا را بر زبان آورد.
قصد چنین کاری را نداشت؛ اصلا فکرش را هم نمیکرد که چنین اتفاقی بیفتد.
مرد به سمت آنها برگشت و گفت:
- باید هر چه زودتر به بیمارستان منتقل بشه؛ اصلا حالش خوب نیست.
رها سریع از جایش بلند شد و گفت:
- تو رو خدا صبر کنین من هم همراهتون بیام.
با سرعت به سمت اتاقش رفت و روسری و مانتویی به تن کرد.
سیاوش را به روی برانکاردی گذاشتند و از خانه بیرون بردنش. بدون توجه به رادمان، از خانه بیرون زد و به دنبال آنها دوید.
گوشهای بر روی صندلی نشست و به او چشم دوخت. ماسک اکسیژنی که به صورتش وصل شده بود، قلبش را فشرده کرد. او هنوز هم دوستش داشت و این را به خوبی میدانست.
نگاهی به چشمان بستهاش کرد و با خود فکر کرد که او باز هم در کنار او میماند؛ مگر میتوانست رهایش را تنها بگذارد؟ او خوب میدانست نمیتواند حتی دقیقهای زندگی بدون او را تحمل کند.
سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست.
رادمان دستانش را مشت کرد و به سمت آن ها دوید.
با رسیدن به سیاوش، مشت محکمی به صورتش کوبید. سیاوش صورتش به سمتی کج شده بود و تنها به زمین نگاه میکرد. حقش بود و این را خوب میدانست؛ اما کاش او میفهمید این آغـ*ـوش از روی عشق نبود، ترحمی بود که در دلش شکل گرفته بود؛ دلش به حال رها میسوخت.
رادمان سیلی دیگری به صورتش کوبید و گفت:
- عوضی توی خونهی من با زنم چه غلطی میکنی؛ هان؟
یقهاش را گرفت و او را به دیوار کوبید.
رها به سمتش رفت و پیراهن رادمان را در دست گرفت و گفت:
- به خدا داری اشتباه میکنی.
رادمان با دست رها را به عقب هول داد.
- همهش من دارم اشتباه میکنم؛ نه؟ هر غلطی دوست داری میکنی آخرش با یه اشتباه میکنی ماست مالیش میکنی؟ شاید تا الان فکر میکردم اون مرتیکه زر مفت میزنه؛ ولی الان دیگه یقین دارم اون بچه مال من نیست. تو یه هر...
سیاوش مشتی به صورتش کوبید و گفت:
- حرف دهنت رو بفهم!
رها نگاهی به رادمان انداخت. چشمان طوسی رنگش به قرمزی خون شده بود و سیاوش رگهای پیشانیاش متورم.
رادمان با عصبانیت یقهی سیاوش را گرفت و با تمام قدرت او را به طرفی هل داد که به زمین افتاد و سرش به پلهی کوتاه جلوی آشپزخانه برخورد کرد.
رها با حیرت نگاهی به سیاوش انداخت. قدرت تکلمش را از دست داده بود!
رادمان مات و مبهوت به صحنهی روبهرویش چشم دوخته بود.
رها با استرس به سمت او دوید و نامش را فریاد زد.
- سیاوش!
دستش را روی سـ*ـینهی او گذاشت.
- سیاوش تو رو خدا چشمهات رو باز کن.
قطرات اشک جاری بر صورتش، به روی صورت بیرنگ سیاوش میریخت.
- تو رو جون رها چشمهات رو باز کن؛ غلط کردم سیاوش! تو رو خدا چشمهات رو باز کن!
رها دستش را به زیر سر او برد و آن را کمی بالا آورد.
- سیاوش!
با احساس خیسی دستش، دستش را بالا آورد و به خونی که رویش ریخته بود، نگاهی انداخت.
رادمان شوکه بر روی زمین نشست و دستش را به داخل موهایش برد و چشمانش را بست. نمیتوانست اتفاقهای افتاده را درک کند.
رها بیجان به سمت رادمان برگشت و همراه فریاد گفت:
- تو رو خدا زنگ بزن اورژانس.
رادمان تنها به صورت زرد رنگ رها نگاهی انداخت. فکش برای به زبان آوردن کلمهای قفل شده بود. نمیدانست باید چه کند و تمام بدنش به لرزه در آمد بوده. عرقهای سرد نشسته بر پیشانیاش به پایین میآمدند و صورتش را تر میکردند.
رها از جایش بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت. با پیدا کردن تلفن روی مبل، سریع برش داشت و با دستان لرزانش شمارهی اورژانس را گرفت.
- بله بفرمایید!
- تو رو خدا بیاین؛ اون داره میمیره.
- خانم آروم باشید؛ چی شده؟
- سرش... سرش خورد... به تیزی؛ ما اصلا نفهمیدیم چی شد! حالش... حالش خوب نیست؛ سرش... سرش خون... ریزی داره. تو رو خدا بیاین.
- باشه خانم آروم؛ آدرس رو بدید.
رها آدرس را زیر لب زمزمه کرد و گوشی را قطع کرد
دوباره به سمت سیاوش برگشت و ضربه نسبتا محکمی به صورتش کوبید. دستانش را به میان موهایش برد و آنها را به عقب کشید.
- چه خاکی تو سرم بریزم خدا! به خدا دیگه نمیتونم!
سرش را به روی زمین گذاشت و بارید. نمیتوانست نگاهی به چهرهی بیرنگ سیاوش بیندازد. بغض گیر کرده میان گلویش، راه تنفسیاش را سد کرده بود و نفس نفس میزد.
با صدای آیفون، سریع از جایش بلند شد و در را باز کرد. چند مرد با شتاب به داخل آمدند و به سمت سالن رفتند؛ با دیدن سیاوش، دورش حلقه زدند و شروع به وصل کردن دستگاههایی به او شدند.
به دیوار تکیه داد و تنها به صحنهی روبهرویش چشم دوخت.
رادمان سرش را به دیوار تکیه داد و نام خدا را بر زبان آورد.
قصد چنین کاری را نداشت؛ اصلا فکرش را هم نمیکرد که چنین اتفاقی بیفتد.
مرد به سمت آنها برگشت و گفت:
- باید هر چه زودتر به بیمارستان منتقل بشه؛ اصلا حالش خوب نیست.
رها سریع از جایش بلند شد و گفت:
- تو رو خدا صبر کنین من هم همراهتون بیام.
با سرعت به سمت اتاقش رفت و روسری و مانتویی به تن کرد.
سیاوش را به روی برانکاردی گذاشتند و از خانه بیرون بردنش. بدون توجه به رادمان، از خانه بیرون زد و به دنبال آنها دوید.
گوشهای بر روی صندلی نشست و به او چشم دوخت. ماسک اکسیژنی که به صورتش وصل شده بود، قلبش را فشرده کرد. او هنوز هم دوستش داشت و این را به خوبی میدانست.
نگاهی به چشمان بستهاش کرد و با خود فکر کرد که او باز هم در کنار او میماند؛ مگر میتوانست رهایش را تنها بگذارد؟ او خوب میدانست نمیتواند حتی دقیقهای زندگی بدون او را تحمل کند.
سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: