- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست صد و نوزدهم
رادوین که انگار توی عالم هپروتی سیر میکرد، با چشمهایی پر شده از شرمساری، لبهاش رو زیر دندونهای ریزش کلید کرد. خودش هم میدونست پدرش مقصر بوده؛ وگرنه سـ*ـینه سپر میکرد و من رو به رگبار میبست. قطره عرقی از شقیقهم چکید و با درد وافری، نگاه به نصرت خان دادم. مردی که مقصر تمام دردهام بود و فقط به بستن چشمهاش اکتفا کرده بود. انگار که با تاریکی عمیق چشمهاش، همه چیز فراموش میشد، شاید هم لحظات عاشقانهاش رو یاد میآورد.
- فکر میکردم ابریشمی خانوادهم رو ازم گرفته، نمیدونستم تو از اون هم بدتری. اون همه علاقه و توجه الکی بود. خوشبهحالم که گول آدمهای مهم زندگیم رو خوردم. اما این بار میرم. میرم تا تو درد نکشی. من شش ساله به درد عادت دارم؛ اما تو نه! تو اگه میدونستی درد یعنی چی، دردم نمیدادی.
صدام درگیر بغض سختی بود و چشمهای مغموم و پشیمونش که باز شد، حالم رو خوب نمیکرد. حتی رادوین هم با تمام سوالاتی که از چشمهای کنجکاوش بیرون میزد، به زمین خیره بود.
قدمی برداشتم و بیشتر به معدهم چنگ زدم. از کنار رامش که روی زمین نشسته بود و بی صدا اشک میریخت، رد شدم و رادوین تازه به سمت خواهرش برگشت. کسی راهم رو نگرفت و دیوار کنار در ورودی که منتهی به کمد دیواری میشد رو عصام کردم و به سمت اتاقم رفتم.
چشمهای نیمه بازم، اتاقم رو دید میزد و دست خونیم از دستگیره در ول شد. پای چپم رو آروم به سمت کمد که انتهای همین دیوار بود، برداشتم. درش رو باز کردم. خم شدم و با درد، چمدون قهوهایم رو بیرون کشیدم. زیپ طلایی و بزرگش رو باز کردم و با دست راستم، همون چند لباس رو از رگال پایین کشیدم. با صدای برخورد چیزی به کف کمد، با چشم به دنبالش گشتم. با برق گردبند فیروزهای مادرم، اشک داغی از چشم راستم پایین افتاد و سوزشش هر لحظه بیشتر میشد. به سمتش خم شدم و با دستهای لرزونم، توی مشت گرفتمش. چمدون رو بستم و بلندش کردم. چمدون رو روی تخت میذاشتم که در اتاق به آرومی باز شد.
شومیز گلبهیش رو با دست مچاله میکرد و همون طور از در داخل شد. سرفهای کردم و بدون نگاه کردن بهش، کشوی پاتختی رو باز کردم. سرم لحظهای گیج رفت و با تلو خوردنی، دستی نجاتم شد. چونهم میلرزید و تازه که آروم شده بودم، میفهمیدم چه قدر محتاج این دستها بودم. دستهایی که همیشه برای نجاتم، در تلاش بود. شاید تماما، بیست دقیقه از ماجرای چند دقیقهی پیش ومیگذشت؛ اما این که توی اتاقم بود؛ یعنی مثل تمام رفتارهای عصبیش، به خودش برگشته بود. چشمهام رو بستم و از اینکه حرفی نمیزد، میفهمیدم ترسیده. لبه تخت نشستم و دستش رو پس نکشید.
- خوبی؟!
همیشه نجواهای عاشقانهاش با همین سوال شروع میشد. حال من! حال من براش مهم بود و من، من خوب نبودم. بغض سردی بین صداش پیچید:
- میخوای بری؟! البته حق داری. منم بودم میرفتم. اما اتفاقِ چند لحظه پیش...
با صدای شُرشُر بارون، چشمهام رو باز کردم. دستهاش هنوز میون دست راستم بود و دست چپم مشت شده گردنبند موند.
- تو بری، این دل بی تو آروم نیست. شش سال پیش گذاشتم بری؛ اما امروز نه! تو رو به خدا نه! نرو! به خاطر من! بابام...، نمیدونم چی کار کرده یا چی شده؛ اما گفت توضیح می دم و من الان آرومم. من بابامم رو با اون حال ول کردم اومدم که بگم نرو!
نگاه از زمین گرفتم و به صورت اشکیش دادم. چشمهاش با التماس، همراه بارون بیرون میبارید. بغضی بیخ گلوم بود و میسوخت. تمام کسم بود. تمام من! اشکی روی گونه چپم لغزید و دستهام رو از دستش بیرون کشیدم. چشمهای خمـار و پف کردهاش رو بست و لب زد:
- ببخشید! برای کاری که میخوام بکنم و شاید دوست نداشته باشی!
چونهم بیشتر لرزید و دستهاش رو بالا آورد، بی مهابا، سرم رو بغـ*ـل گرفت.
- تا من اینجام از چی میترسی؟!
چه قدر حرفش قرص بود. هر کلمهاش قوت قلبم بود. هق زدم. از من بعید بود و من بلندتر از اون هق زدم. شوکه بودم. حتی از رفتار خودم هم شوکه بودم. حالم دست خودم نبود و صدای تپش قلبش، تمام سلولهام رو به آرامش دعوت میکرد. همون صدای تند و بمی که روح و جونم رو بازی میداد. عجب بازی شیرینی. من نتونستم. من نتونستم اون طور که باید حالش رو خوب کنم و اون تونست. چه خوب من رو میشناخت. با تمام توانم هق زدم و صدام تبدیل به نالههای بی جونی شده بود. توی لحظه، مهم نبود که پدرش نصرتخانه، مهم این بود که اون رامشه.
کلمات انگار که نمیخواستن واضح بیان بشن. رامش داروی روحم بود و من باید چی کار میکردم؟! اصلا چرا به این جا رسیده بودم. دستهام با شدت بیشتری، همراه شونههای پهنم میلرزید. صداش تغییر آهنگ داد و درست از پس گوشم بلند شد:
- ایکاش میتونستم دردت رو آروم کنم! ایکاش بابا مسبب این حالت نبود! ایکاش عادی بودیم!
با میل شدیدی که میگفت توی این مأمن آروم بمون، مقابله میکردم. برام حکم یه خواب ژرف بی پایان رو داشت. یه رویای دست نیافتنی. جدالی بین عقل و قلبم، ذهنم رو محاصره کرده بود. با تمام این تفاسیر، از بغلش بیرون اومدم و چشمهام برای باز موندن ملتمس بود. توی این بحبوحه گیر کرده بودم. لبهام بی اراده از مغزم فرمان گرفت:
- از اول نباید میاومدم!
بی توجه به حرفم، با تردید ادامه داد:
- بگو که نمیری!
همون طور که فکر میکردم باید برمیگشتم، باید میرفتم. سرم رو خفیف تکون دادم و ترسیده اشکی از چشمهای قهوهایش به پایین سقوط کرد.
- تو قول دادی چشمهام بدون تو خیس نشه. تو قول دادی!
لبهام برای نریختن اشکهام، به روی هم فشار میآورد. داشت عصبی میشد. با حرکتی از جاش بلند شد و پریشون به دور خودش چرخ زد.
- نه. این بار نه.
رادوین که انگار توی عالم هپروتی سیر میکرد، با چشمهایی پر شده از شرمساری، لبهاش رو زیر دندونهای ریزش کلید کرد. خودش هم میدونست پدرش مقصر بوده؛ وگرنه سـ*ـینه سپر میکرد و من رو به رگبار میبست. قطره عرقی از شقیقهم چکید و با درد وافری، نگاه به نصرت خان دادم. مردی که مقصر تمام دردهام بود و فقط به بستن چشمهاش اکتفا کرده بود. انگار که با تاریکی عمیق چشمهاش، همه چیز فراموش میشد، شاید هم لحظات عاشقانهاش رو یاد میآورد.
- فکر میکردم ابریشمی خانوادهم رو ازم گرفته، نمیدونستم تو از اون هم بدتری. اون همه علاقه و توجه الکی بود. خوشبهحالم که گول آدمهای مهم زندگیم رو خوردم. اما این بار میرم. میرم تا تو درد نکشی. من شش ساله به درد عادت دارم؛ اما تو نه! تو اگه میدونستی درد یعنی چی، دردم نمیدادی.
صدام درگیر بغض سختی بود و چشمهای مغموم و پشیمونش که باز شد، حالم رو خوب نمیکرد. حتی رادوین هم با تمام سوالاتی که از چشمهای کنجکاوش بیرون میزد، به زمین خیره بود.
قدمی برداشتم و بیشتر به معدهم چنگ زدم. از کنار رامش که روی زمین نشسته بود و بی صدا اشک میریخت، رد شدم و رادوین تازه به سمت خواهرش برگشت. کسی راهم رو نگرفت و دیوار کنار در ورودی که منتهی به کمد دیواری میشد رو عصام کردم و به سمت اتاقم رفتم.
چشمهای نیمه بازم، اتاقم رو دید میزد و دست خونیم از دستگیره در ول شد. پای چپم رو آروم به سمت کمد که انتهای همین دیوار بود، برداشتم. درش رو باز کردم. خم شدم و با درد، چمدون قهوهایم رو بیرون کشیدم. زیپ طلایی و بزرگش رو باز کردم و با دست راستم، همون چند لباس رو از رگال پایین کشیدم. با صدای برخورد چیزی به کف کمد، با چشم به دنبالش گشتم. با برق گردبند فیروزهای مادرم، اشک داغی از چشم راستم پایین افتاد و سوزشش هر لحظه بیشتر میشد. به سمتش خم شدم و با دستهای لرزونم، توی مشت گرفتمش. چمدون رو بستم و بلندش کردم. چمدون رو روی تخت میذاشتم که در اتاق به آرومی باز شد.
شومیز گلبهیش رو با دست مچاله میکرد و همون طور از در داخل شد. سرفهای کردم و بدون نگاه کردن بهش، کشوی پاتختی رو باز کردم. سرم لحظهای گیج رفت و با تلو خوردنی، دستی نجاتم شد. چونهم میلرزید و تازه که آروم شده بودم، میفهمیدم چه قدر محتاج این دستها بودم. دستهایی که همیشه برای نجاتم، در تلاش بود. شاید تماما، بیست دقیقه از ماجرای چند دقیقهی پیش ومیگذشت؛ اما این که توی اتاقم بود؛ یعنی مثل تمام رفتارهای عصبیش، به خودش برگشته بود. چشمهام رو بستم و از اینکه حرفی نمیزد، میفهمیدم ترسیده. لبه تخت نشستم و دستش رو پس نکشید.
- خوبی؟!
همیشه نجواهای عاشقانهاش با همین سوال شروع میشد. حال من! حال من براش مهم بود و من، من خوب نبودم. بغض سردی بین صداش پیچید:
- میخوای بری؟! البته حق داری. منم بودم میرفتم. اما اتفاقِ چند لحظه پیش...
با صدای شُرشُر بارون، چشمهام رو باز کردم. دستهاش هنوز میون دست راستم بود و دست چپم مشت شده گردنبند موند.
- تو بری، این دل بی تو آروم نیست. شش سال پیش گذاشتم بری؛ اما امروز نه! تو رو به خدا نه! نرو! به خاطر من! بابام...، نمیدونم چی کار کرده یا چی شده؛ اما گفت توضیح می دم و من الان آرومم. من بابامم رو با اون حال ول کردم اومدم که بگم نرو!
نگاه از زمین گرفتم و به صورت اشکیش دادم. چشمهاش با التماس، همراه بارون بیرون میبارید. بغضی بیخ گلوم بود و میسوخت. تمام کسم بود. تمام من! اشکی روی گونه چپم لغزید و دستهام رو از دستش بیرون کشیدم. چشمهای خمـار و پف کردهاش رو بست و لب زد:
- ببخشید! برای کاری که میخوام بکنم و شاید دوست نداشته باشی!
چونهم بیشتر لرزید و دستهاش رو بالا آورد، بی مهابا، سرم رو بغـ*ـل گرفت.
- تا من اینجام از چی میترسی؟!
چه قدر حرفش قرص بود. هر کلمهاش قوت قلبم بود. هق زدم. از من بعید بود و من بلندتر از اون هق زدم. شوکه بودم. حتی از رفتار خودم هم شوکه بودم. حالم دست خودم نبود و صدای تپش قلبش، تمام سلولهام رو به آرامش دعوت میکرد. همون صدای تند و بمی که روح و جونم رو بازی میداد. عجب بازی شیرینی. من نتونستم. من نتونستم اون طور که باید حالش رو خوب کنم و اون تونست. چه خوب من رو میشناخت. با تمام توانم هق زدم و صدام تبدیل به نالههای بی جونی شده بود. توی لحظه، مهم نبود که پدرش نصرتخانه، مهم این بود که اون رامشه.
کلمات انگار که نمیخواستن واضح بیان بشن. رامش داروی روحم بود و من باید چی کار میکردم؟! اصلا چرا به این جا رسیده بودم. دستهام با شدت بیشتری، همراه شونههای پهنم میلرزید. صداش تغییر آهنگ داد و درست از پس گوشم بلند شد:
- ایکاش میتونستم دردت رو آروم کنم! ایکاش بابا مسبب این حالت نبود! ایکاش عادی بودیم!
با میل شدیدی که میگفت توی این مأمن آروم بمون، مقابله میکردم. برام حکم یه خواب ژرف بی پایان رو داشت. یه رویای دست نیافتنی. جدالی بین عقل و قلبم، ذهنم رو محاصره کرده بود. با تمام این تفاسیر، از بغلش بیرون اومدم و چشمهام برای باز موندن ملتمس بود. توی این بحبوحه گیر کرده بودم. لبهام بی اراده از مغزم فرمان گرفت:
- از اول نباید میاومدم!
بی توجه به حرفم، با تردید ادامه داد:
- بگو که نمیری!
همون طور که فکر میکردم باید برمیگشتم، باید میرفتم. سرم رو خفیف تکون دادم و ترسیده اشکی از چشمهای قهوهایش به پایین سقوط کرد.
- تو قول دادی چشمهام بدون تو خیس نشه. تو قول دادی!
لبهام برای نریختن اشکهام، به روی هم فشار میآورد. داشت عصبی میشد. با حرکتی از جاش بلند شد و پریشون به دور خودش چرخ زد.
- نه. این بار نه.
آخرین ویرایش: