کامل شده رمان عُدول | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست صد و نوزدهم
رادوین که انگار توی عالم هپروتی سیر می‌کرد، با چشم‌هایی پر شده از شرمساری، لب‌هاش رو زیر دندون‎‌های ریزش کلید کرد. خودش هم می‌دونست پدرش مقصر بوده؛ وگرنه سـ*ـینه سپر می‌کرد و من رو به رگبار می‌بست. قطره عرقی از شقیقه‌م چکید و با درد وافری، نگاه به نصرت خان دادم. مردی که مقصر تمام دردهام بود و فقط به بستن چشم‌هاش اکتفا کرده بود. انگار که با تاریکی عمیق چشم‌هاش، همه چیز فراموش می‌شد، شاید هم لحظات عاشقانه‌اش رو یاد می‌آورد.
- فکر می‌کردم ابریشمی خانواده‌م رو ازم گرفته، نمی‌دونستم تو از اون هم بدتری. اون همه علاقه و توجه الکی بود. خوش‌به‌حالم که گول آدم‌های مهم زندگیم رو خوردم. اما این بار می‌رم. می‌رم تا تو درد نکشی. من شش ساله به درد عادت دارم؛ اما تو نه! تو اگه می‌دونستی درد یعنی چی، دردم نمی‌دادی.
صدام درگیر بغض سختی بود و چشم‌های مغموم و پشیمونش که
باز شد، حالم رو خوب نمی‌کرد. حتی رادوین هم با تمام سوالاتی که از چشم‌های کنجکاوش بیرون می‌زد، به زمین خیره بود.
قدمی برداشتم و بیشتر به
معده‌م چنگ زدم. از کنار رامش که روی زمین نشسته بود و بی صدا اشک می‌ریخت، رد شدم و رادوین تازه به سمت خواهرش برگشت. کسی راهم رو نگرفت و دیوار کنار در ورودی که منتهی به کمد دیواری می‌شد رو عصام کردم و به سمت اتاقم رفتم.
چشم‌های نیمه بازم، اتاقم رو دید می‌زد و دست خونیم از دستگیره در ول شد.
پای چپم رو آروم به سمت کمد که انتهای همین دیوار بود، برداشتم. درش رو باز کردم. خم شدم و با درد، چمدون قهوه‌ایم رو بیرون کشیدم. زیپ طلایی و بزرگش رو باز کردم و با دست راستم، همون چند لباس رو از رگال پایین کشیدم. با صدای برخورد چیزی به کف کمد، با چشم به دنبالش گشتم. با برق گردبند فیروزه‌ای مادرم، اشک داغی از چشم راستم پایین افتاد و سوزشش هر لحظه بیشتر می‌شد. به سمتش خم شدم و با دست‌های لرزونم، توی مشت گرفتمش. چمدون رو بستم و بلندش کردم. چمدون رو روی تخت می‌ذاشتم که در اتاق به آرومی باز شد.
شومیز گلبهیش رو با دست مچاله می‌کرد و همون طور از در داخل شد. سرفه‌ای کردم و بدون نگاه کردن بهش، کشوی پاتختی رو باز کردم. سرم لحظه‌ای گیج رفت و با تلو خوردنی، دستی نجاتم شد.
چونه‌م می‌لرزید و تازه که آروم شده بودم، می‌فهمیدم چه قدر محتاج این دست‌ها بودم. دست‌هایی که همیشه برای نجاتم، در تلاش بود. شاید تماما، بیست دقیقه از ماجرای چند دقیقه‌ی پیش ومی‌گذشت؛ اما این که توی اتاقم بود؛ یعنی مثل تمام رفتارهای عصبیش، به خودش برگشته بود. چشم‌هام رو بستم و از اینکه حرفی نمی‌زد، می‌فهمیدم ترسیده. لبه تخت نشستم و دستش رو پس نکشید.
- خوبی؟!
همیشه نجواهای عاشقانه‌اش با همین سوال شروع می‌شد. حال من! حال من براش مهم بود و من، من خوب نبودم. بغض سردی بین صداش پیچید:
- می‌خوای بری؟! البته حق داری. منم بودم می‌رفتم. اما اتفاقِ چند لحظه پیش...
با صدای شُرشُر بارون، چشم‌هام رو باز کردم. دست‌هاش هنوز میون دست راستم بود و دست چپم مشت شده گردنبند موند.
- تو بری، این دل بی تو آروم نیست. شش سال پیش گذاشتم بری؛ اما امروز نه! تو رو به خدا نه! نرو! به خاطر من! بابام...، نمی‌دونم چی کار کرده یا چی شده؛ اما گفت توضیح می دم و من الان آرومم. من بابامم رو با اون حال ول کردم اومدم که بگم نرو!
نگاه از زمین گرفتم و به صورت اشکیش دادم.
چشم‌هاش با التماس، همراه بارون بیرون می‌بارید. بغضی بیخ گلوم بود و می‌سوخت. تمام کسم بود. تمام من! اشکی روی گونه چپم لغزید و دست‌هام رو از دستش بیرون کشیدم. چشم‌های خمـار و پف کرده‌اش رو بست و لب زد:
- ببخشید! برای کاری که می‌خوام بکنم و شاید دوست نداشته باشی!

چونه‌م بیشتر لرزید و دست‌هاش رو بالا آورد، بی مهابا، سرم رو بغـ*ـل گرفت.
- تا من اینجام از چی می‌ترسی؟!
چه قدر حرفش قرص بود. هر کلمه‌اش قوت قلبم بود. هق زدم. از من بعید بود و من بلندتر از اون هق زدم. شوکه بودم. حتی از رفتار خودم هم شوکه بودم. حالم دست خودم نبود و صدای تپش قلبش، تمام سلول‍‌هام رو به آرامش دعوت می‎‌کرد. همون صدای تند و بمی که روح و جونم رو بازی می‌داد. عجب بازی شیرینی. من نتونستم. من نتونستم اون طور که باید حالش رو خوب کنم و اون تونست. چه خوب من رو می‌شناخت. با تمام توانم هق زدم و صدام تبدیل به ناله‌های بی جونی شده بود. توی لحظه، مهم نبود که پدرش نصرت‌خانه، مهم این بود که اون رامشه.

کلمات انگار که نمی‌خواستن واضح بیان بشن. رامش داروی روحم بود و من باید چی کار می‌کردم؟! اصلا چرا به این جا رسیده بودم. دست‌هام با شدت بیشتری، همراه شونه‌های پهنم می‌لرزید. صداش تغییر آهنگ داد و درست از پس گوشم بلند شد:
- ای‌کاش می‌تونستم دردت رو آروم کنم! ای‌کاش بابا مسبب این حالت نبود! ای‌کاش عادی بودیم!

با میل شدیدی که می‌گفت توی این مأمن آروم بمون، مقابله می‌کردم. برام حکم یه خواب ژرف بی پایان رو داشت. یه رویای دست نیافتنی. جدالی بین عقل و قلبم، ذهنم رو محاصره کرده بود. با تمام این تفاسیر، از بغلش بیرون اومدم و چشم‌هام برای باز موندن ملتمس بود. توی این بحبوحه گیر کرده بودم. لب‌هام بی اراده از مغزم فرمان گرفت:
- از اول نباید می‌اومدم!
بی توجه به حرفم، با تردید ادامه داد:
- بگو که نمی‌ری!
همون طور که فکر می‌کردم باید برمی‌گشتم، باید می‌رفتم. سرم رو خفیف تکون دادم و ترسیده اشکی از چشم‌های قهوه‌ایش به پایین سقوط کرد.
- تو قول دادی چشم‌هام بدون تو خیس نشه. تو قول دادی!

لب‌هام برای نریختن اشک‌هام، به روی هم فشار می‌آورد. داشت عصبی می‌شد. با حرکتی از جاش بلند شد و پریشون به دور خودش چرخ زد.
- نه. این بار نه.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و بیستم
    قطره‌های اشک یکی پس از دیگری از پلک‌هام سرازیر می‌شد و فقط نگاهش می‌کردم. چشم‌هایی که پشتش، زندگی من آروم وبی‌صدا می‌سوخت. حتی توان آروم کردنش رو هم نداشتم. به اجبار و با بی میلی وافری، دهنم به گفتن حرف گسی باز شد:
    - نباید عاشقت می‌شدم! این عشق از اولش هم اشتباه بود. از همون شش سال پیش.
    با چشم‌های گرد شده و اشکیش، نگاهم می‌کرد و ناباور لب زد:
    - اشتباه؟!
    این بار رامش بود که دست‌هاش می‌لرزید. دست‌هاش رو روی صورتش می‌کشید و با بهت، شروع به خندیدن کرد. وسط گریه می‌خندید و این درد دارترین حالت ممکن بود. با دردی جابه‌جا شدم و خنده‌اش خشک روی لب‌هاش موند.
    - خودت مجبورم کردی.
    به سرعت از اتاق بیرون پرید و صدای قفل شدن در، من رو وادار به بلند شدن کرد. با بهت از جا بلند شدم و دردی به ستون فقراتم رسید. دستگیره در رو بالا و پایین فرستادم و هنوز اون پشت بود.
    - رامش باز کن!
    تمام خونم به نقطه جوش رسیده بود و ناباور، صداش با ارتعاشی بهم رسید:
    - گفتم بمون. گوش نکردی. می‌دونم که تصمیم گرفتی و می‌ری. این بار دیگه نصرت‌خانیم نیست که بگه نرو. مجبورم کردی و گفتم معذرت می‌خوام. التماس کردم و تو می‌خوای...، می‌خوای...، مثل شش سال پیش من رو فدای غرورت کنی. نمی‌ذارم. باید بمونی و مثل من بجنگی! مثل منی که شش سال برات جنگیدم باید بجنگی! یک ساعت دیگه برمی‌گردم و تصمیمت اگه موندن بود باز می‌کنم.
    مشت‌های گره
    خورده‌م به تن چوبی در رسید و این بار بی این که بدونم مخاطبم رامشه، داد زدم:
    - گفتم این در لعنتی رو باز کن! من کار نیمه تموم دارم باید تمومش کنم. چرا درک نمی‌کنی رامش! پدرت قاتل مادرمه. لعنتی باز کن! باز کن! بازکن!
    صدایی ازش نیومد و عاجز پشت در کز کردم. دلم به حال خودم می‌سوخت و این آخر خط بود. جسم بی‌توانم رو گره زمین کردم و پشت در نشستم. مشتم با درد باز
    شد و نگاهم به گردنبند فیروزه‌ای خونی بود. چه قدر بی حس و سِر بودم. چه قدر دلم می‌خواست چشم‌هام رو برای همیشه می‌بستم و شاید می‌مُردم!
    فصل دوازدهم
    باید تحمل می‌کردم! دردهایی رو که هر بار با سماجت، قلبم رو هدف می‌گرفت. تمام غصه‌هایی رو که از در و دیوار می‌ریخت. به دنبال معجزه
    بودم و باید مصمم ادامه می‌دادم. یک روز از اون اتفاق می‌گذشت و من پشت میز مطالعه نشسته بودم. رامش یک ساعت بعد در رو باز کرد و حالا یک روز بود که من در رو قفل کردم. عادت داشتم و شاید به نظر بچه بازی می‌رسید؛ اما از بچگی هم هر وقت دعوام می‌شد، زورم به خودم می‌چربید.
    هنوز گردنبند توی دست چپم بود و زخمی که فقط با خون رد انداخته بود. توی تاریکی مطلقی که چشم‌های پرخونم بهش عادت نکرده بود.
    چمدونم هنوز دست نخورده گوشه اتاق، درست جلوی کمد دیواری بود و من با سکوت کر کننده‌ای، به این آرامش رسیدم. آروم بودم و باید با خودم کنار می‌اومدم. تازه یادم افتاد که فردا سه آذره و باید قولم رو به اون بچه ادا می‌کردم. کارهاش رو از قبل پیگیری کرده بودم و با امضای اون بچه، همه چیز به اسمش می‌خورد. همون دوستم یاسر عدالت، کارها رو از اون ور آب پیگیری می‌کرد و نفوذی‌هایی که آرش این ور داشت، کمکم کرد کارها رو زودتر به پایان برسن. ابریشمی هم انگار از موضع کوتاه اومده بود. یادم افتاد باید به فکر رمزی که آرش می‌خواست می‌بودم. یادم افتاد هنوز خیلی کار دارم و برای برگشت زوده. در آخر شاید، شاید، نه حتما علاقه‌م به رامش تاثیرگذار بوده.
    صدای در، من رو از افکارم بیرون کشید. باز هم خودش بود.
    - ژاییز! لطفا! بیا بیرون. نگرانتم.
    توی این یک روز صدایی ازم نشنیده بود و این بار ملتمس‌تر از چند دقیقه پیش بود. کلیه‌هام به شدت درد می‌کرد و توانی برای حرف زدن با این طعم تلخ نداشتم. صدای چرخیدن کلید توی قفل اومد و با تعجب، نظاره‌گر بودم. کلید رو از پشت در برداشته بودم و با کلید یدک در رو باز کرده بود. حتی نمی‌دونستم ساعت چنده. داخل شد و با زدن کلید برق، صدای گرفته‌م بلند اخطار داد.
    - خاموش کن!
    هنوز نور از پشت پلک‌های
    بسته‌م دیده می‌شد. با دو دست، مشغول ماساژ شقیقه‌های درددرام بودم و نزدیک شدنش رو حس کردم.
    - می‌خوای همین جوری ادامه بدی؟! باشه! لااقل بذار دستت رو ببندم.
    توی عکس العمل آنی، دستم رو مشت
    کردم و صدای پیام گوشیم بلند شد. به ناچار چشم‌هام رو شمرده و آروم باز کردم. حقیقت تلخ و روشنی که روبه روم ایستاده بود و با دلمردگی نگاهم می‌کرد و خالی از هر فکر زنده‌ای بود. انگار رادوین راست می‌گفت، عشق رامش تبدیل به وسواس شده بود. به اجبار چشم از نگاه قهوه‌ایش گرفتم و به صفحه گوشیم دادم. «دنبالم نگرد! کم مونده.» همون پیام هایی که نادیده می گرفتمشون. هنوز نتونسته بودم پیداش کنم. اخم‌هام که توی هم جاری شد، صدای تب دارش رو شنیدم:
    - کسی خونه نیست، منم می‌رم بیرون. پس راحت باش!
    تازه نگاهم روی روسری بلند طرح آبی قرمزش افتاد که یک طرفش زیر گردنش بسته شده بود و طرف دیگه‌اش، تا کمرش افتاده بود. درست می‌گفت. آماده بیرون رفتن بود و
    نگاه از پالتوی شیره‌ای ساده و بدون طرحش گرفتم. هنوز برای حرفی خیره‌م بود و با نگاه، صورتش رو می‌کاویدم. آرایش ملیحی که به موهای زیتونی کج ریخته شده توی صورتش می‌اومد، دلم برای هزارمین بار به تپش می‌انداخت. جعبه سفید کمک‌های اولیه رو روی میز گذاشت. رامش هیچ وقت من رو تنها نمی‌ذاشت و اینجوری بیرون نمی‌رفت. ساعت گوشیم نه و سه دقیقه شب رو نشون می‌داد. نگرانی که پردلیل، وجودم رو چنگ می‌زد، مثل تیر از تیرکمون ذهنم، بیرون اومد.
    - این موقع شب؟
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و بیست و یکم
    لبخند صورتی مهمونم کرد و از همون‌هایی بود که دلم زیرو رو می شد.
    - آره خب مگه چیه؟ گفتم...
    مغزم کار نمی‌کرد و لب زدم:
    - اگه کره بود، می‌گفتم تا صبح برو بیرون؛ اما این جا...
    فروغ چشماش خاموش و رو ازم گرفت.
    - با رادوین می‌رم بیرون. گفتم تو جای بزرگ تری تنها بمونی تا به خودت بیای. به اجبار بابا می‌رم؛ وگرنه...
    دلیل تحلیل صداش رو می‌دونستم. لب‌های بیابونیم رو تر کردم و قلبم از طرفداری پدرش، سنگین شد و زبونم تلخ.
    - خب بابای قاتلت حق داره.
    با چشم‌های درشت شده‌ای، با اخطار، تن صداش اوج گرفت:
    - ژاییز!

    می‌دونستم بین من و پدرش گیر کرده، چه انتظار واهی داتشم. پوزخند ناخواسته‌ای از حرفی که به عمد زده بودم، روی لبم نقش بست.
    - این دقیقا همون دلیلیه که گفتم اشتباهه. نفرت من از پدرت و عشق تو به اون.
    قصدم ناراحت کردنش نبود و می‌خواستم به عمق فاجع‌ ای که خوره‌وار مغزم رو می‌جویید پی ببره.
    چونه کوچیکش همراه قلبم لرزید و با همون چشم‌های سردی که تنم رو دچار بهمن می‌کرد، رفتنش رو نظاره‌گر شدم. از تنها کسی که متنفر بودم خودم بود. ذهنم مغشوش اون پیام‌ها بود و به ناچار باید به آرش می‎‌گفتم. انگار با هر نفس، صخره‌ای رو بین ریه‌هام جابه‌جا می‌کردم. شماره آرش رو به هر سختی که بود گرفتم. می‌دونستم چیزی نزدیک به سه صبحه و باید خواب باشه؛ اما مثل همیشه برای من فرقی نمی‌کرد. باید بیدار م‌ شد. درست موقعی که خیال قطع کردن داشتم، صدای خواب آلود تودماغیش توی گوشی پیچید:
    - به درک که خواب نداری. من رو چرا از خواب می‌اندازی؟!
    خوبه که دیگه سلامی بینمون نمونده. نفسی گرفتم.
    - یه شماره بهم پیام می‌ده، می‌خوام پیداش کنی!

    جالب بود که تا دیروز من گوش به فرمانش بودم و این بار من دستوری باهاش برخورد می‌کردم. اون زمان از نداری و آوارگی، پیشنهاد بادیگارد شدنش رو قبول کردم و تمام تمرینات کشنده رو قبول کردم؛ اما این بار توی کشور خودم، کسی بهم زور نمی‌گفت. با مکث طولانی، خمیازه‌ای کشید و متمسخر جواب داد:
    - حتما ازت خوشش اومده. به جای این کارا، اون رمز وامونده رو پیدا کن!
    بی اعتنا به حرفی که می‌‎زد، ادامه دادم:
    - شماره رو برات می‌فرستم.
    و بدون حرفی، تماس رو قطع کردم. می‌دونستم عواقب کارم بی‌جواب نمی‌مونه و با این حال، شماره نامعلوم رو براش مسیج کردم. تیک ارسال پیام به صدا دراومد و از جام بلند شدم. گردنبد رو بوسیدم و
    بوی خون، تیز و بیشتر بوی آهن زنگ زده به مشامم می‌رسید. کشوی میز رو باز کردم و گردنبد رو پیچیده، روی دفتر گذاشتم. جعبه کمک‌های اولیه رو همراه با حوله‌ای که از کمد بیرون کشیدم و روی ساعدم بود، با خودم به بیرون از اتاق بردم. پله‌ها رو طی کردم و سکوتی که خبر از خالی بودن خونه می‎‌داد. چه قدر منزجرکننده بود هوایی که عطرش رو نداشت. وارد آشپزخونه شدم و جعبه رو روی میز گذاشتم. چشمی چرخوندم و عقب گرد، به سمت حموم می‌رفتم که گوشی توی دستم صدایی خورد. «الحق که لایق فحشی!» همیشه سرعت نوشتنش از صحبت کردنش کمتر بود. پوزخندی زدم و وارد حموم شدم.
    حموم کرده و کمی غذا خورده، روی آخرین مبل هال جنب تلوزیون، نشسته
    بودم. چشم‌هام بسته بود و دیگه دلم حال اون اتاق رو نمی‌خواست. رامش راست می‌گفت، تنهایی بزرگ تری نیاز داشتم. تیک‌تیک صدای ساعت دایره‌ای هال، تنهای صدای حاکم بود و بارونی که ناودون رو شستشو می‌داد. طبق معمول خونه غرق خاموشی بود و سکوت. سکوت محزونی که دردهام رو فریاد می‌کشید.
    صدای در حیاط، بعداز خنده‌های از ته دلی که به زخم‌هام اسید می‌پاشید، اومد. صداها نزدیک‌تر و
    اقیانوس خشمم مواج‌تر می شد. تیشرت آستین بلند سورمه‌ایم رو از گرمای بدنم جدا کردم و صداها با چرخیدن کلید در، قطع شد.
    - برقا چرا خاموشه؟ داشتیم می‌رفتیم خاموش کردی رامش؟!
    از صدای نه چندان بم و همیشه سوالی رادوین بی زار بودم.
    - نه من خاموش نکردم. بابا تو خاموش کردی؟
    و نه گفتن خفه نصرت خان، با زدن کلید برق همراه شد.
    - رامش. باباجان برو نگاه کن ببین ژاییز خوبه یا نه.
    قلبم مچاله شد و فک منقبضی که بی‌امون می‌لرزید. پس مشوقش نصرت خان بود. چه خیال باطلی.
    انتهای دیوار پشتیم به در هال ختم می‌شد و هنوز من رو ندیده بودن.
    - آره آره. برو ببین یه وقت خودش رو نکشه روزمون خراب شه.
    و چه بی رحم بودن این آدم‌ها.
    - خدانکنه! باز تو حرف زدی رادوین!
    هنوز چشم‌هام بسته بود و صدای پایی که نزدیک‌تر شد.
    - بسم الله. همین روح بودنت کافی بود. نمی‌خواد بری رامش، شازده این جاست.
    - کو؟ ژاییز! خوبی؟!
    با صدای نگرانی‌هاش، چشم‌هام رو باز کردم و پلک‌هام خفیف لرزید. رادوین دست به جیبی که نگاهش روی زخم دستم ثابت مونده بود. کاپشن آبی بادی که به شلوار جینش می‌اومد. خوبه که هنوز توان زندگی کردن داشتن. حرفی نزدم و دوباره چشم‌هام رو بستم.
    - حس نمی‌کنی زیادی کشش می‌دی؟ هزاران نفر توی دنیا هستن که پدر و مادرشون مردن. تو که ادعای مرد بودن داری، چرا مثل بچه‌ها رفتار می‌کنی؟
    - رادوین!
    صدای اخطار رامش و نصرت خان هم آوا شد.
    دل و مغزم، درست مثل انبار باروتی، به دنبال جرقه‌ای می‌گشت. چشم باز کردم و با نفرت وافری، ایستادم و به چشم‌های روشنش زل زدم.
    - از کدومش دوست داری شروع کنم هان؟! باشه بابات رو بذاریم کنار. می‌خوای از پیام‌‍هایی که به گوشیم می‌فرستی شروع کنم؟!
    رادوین جا خورده و دقیق شده، سری تکون داد.
    - چی می‌گی؟! پیام چیه؟ من اصلا این شماره‌ات رو ندارم.
    پس می‌دونست
    شماره‌م عوض شده. یک رب پیش بود که آرش پیام داد، شماره به رادوین ختم می‌شده. بدون دلیل و مدرکی. دیگه اعتمادی نبود و مجبور شدم خودم بپرسم تا به سر نخی برسم. سعی کردم ادامه دار باشم و ابرو بالا انداختم:
    - پس می‌دونی
    شماره‌م عوض شده. مگه آدم نداشتی برای شنود، پیدا کردن شماره‌م برات کاری نداشته.
    اثری از ترس توی چهره‌اش نبود؛ بلکه بیشتر تعجب و حیرتی توی صورت قرمز شده‌اش، هویدا بود. همون طور که دست از جیب می‌کشید، گردنش رو برای دیدن رامش و نصرت خان چرخوند.
    - من می‌گم این پسر رسما دیوونه شده، اون وقت شما می‌گین نه. بیا. اصلا نمی‌فهمه چی می‌گـه. من به شر حرف نزدم. برای اولین بار خوب حرف زدم و یقه من رو گرفته.
    و با دست یقه گپ مشکیش رو کشید. نفس‌‎هام در حال تند شدن بود و رادوین ادامه داد:
    - خودت رو به یه راونپزشک نشون بده. راستی رامش یه دوستی داشت که...
    تحملم طاق شد و فریادی که بی اراده از
    حنجره‌م راه خروج گرفت:
    - بسه! ازبازیاتون خسته شدم!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و بیست و دوم
    این من نبودم. منی که حس حقارت و گُر گرفتی طعم زندگیم رو گس کرده بود. منی که چشم‌های مبهوت رادوین رو نمی‌دیدم. منی که سکوت و بغض رامش رو نادیده گرفت. منی که تنفر به تنم زخم شد و خوب نشد. این سردرگمی لعنتی، تیشه به ریشه نداشته‌م می‌زد. راه گرفتم و به سمت اتاقم پا تند کردم. همون اتاقی که به ناچار پناهم بود.
    در اتاق رو بستم و کز کرده، روی تخت چنبره زدم. دیگه حسی برای توصیف نمونده
    بود. دیگه لمس و سِر شده بودم. نفسی برای عبور و خروج نبود و چشم‌هام رو بستم. چشم‌هاش، چشم‌های مادرم. چه جوری ازم می‌خواستن بی‌تفاوت باشم. چه جوری من رو به جنون می‌رسوندن و می‌‎گفتن آروم باش. دلم دست‌هاش رو می‌خواست و من توی این حسرت، در حال سوختن بودم. از من خاکستری جا مونده که برای به باد سپردنش، نیازی به این حرف‌ها نبود. من که می‌خواستم برم، ای کاش دلم گیر نبود!

    چه زود صبح شده بود و من نفهمیدم کی گذشت. تنم به تخت چسبیده بود و بی رمق، به سمت گوشیم که زنگ می‌‎خورد برگشتم. پویا بود. همون بچه‌‎ای که امروز، هجده ساله می‌شد. چرا انقدر بد قول شده بودم. چشم‌هام رو با دست ماساژ دادم و تا قطع نشده، گوشی رو از روی زمین برداشتم. توی جیبم بود و حتما وسط خواب افتاده بود. گزینه تماس رو بالا کشیدم.
    - سلام پسر.
    با چند سرفه‌ای صداش رو صاف کرد.
    - من
    آماده‌م. کی میای؟!
    سری چرخوندم و نیم خیز شدم.
    - تو راهم.
    - تو راه بیدار شدن دیگه.

    بااینکه به اخلاقش نمی‌خورد؛ اما از شوخی سر صبحیش، لبخند بی صدایی زدم.
    - آره. زود میام.
    - باشه. فعلا.
    تماس رو قطع کردم و پتو رو کنار کشیدم. اتاق سرمای خاصی داشت، انگار که پکیجا کار نمی‌کرد. ساعت گوشی، هشت و ده دقیقه رو نشون می‍‌داد.
    خمیازه‌ی بلندبالایی کشیدم و با هر سختی که بود، از جا بلند شدم. چمدونم از دیروز، پایین تخت مونده بود. کرخت، از تخت پایین اومدم و از جا بلندش کردم. به سمت کمد لباس‌هام رفتم و چمدون رو جلوی در قهوه‌ایش گذاشتم. زیپ طلاییش رو باز کردم و شروع به حاضر شدن کردم.
    قلبم هنوز آکنده از درد بود و من محکوم به زندگی بودم. کت و شلوار خاکستریم رو پوشیده
    بودم و امروز باید به مجیدی هم سر می‌زدم. گوشی و سوییچ رو از روی پاتختی برداشتم و داخل جیبم چپوندم. دستی بین موهای حالت دارم که درگیر پف بود، رد کردم و از در اتاق بیرون اومدم.
    خونه از سکوت پر شده بود و حسی که دیگه خوب نبود. نفس سهمگینی گرفتم و از پله‌ها عبور کردم. در آشپزخونه بسته بود و چه قدر دلم می‌خواست پشت اون در می بود.
    در سالن رو از پشت بستم و بارون با تمام شدت می‌بارید و سرمایی که قدرت به رخ می‌کشید. کمی با سرعت، از سنگ فرش‌هایی که حالا پذیرای آب بارون شده‌
    بودن، رد شدم و در حیاط با چیکی باز شد. در رو پشتم بستم و هم زمان، دزدگیر رو زدم. بارون شلاقی که به جون موهام نشسته بود. در رو بستم و قطره‌های درشتی که از بین موهام، به صورتم می‌رسید. با استارت زدن، راه افتادم.
    کمی عقب‌تر از در قرمز خونه‌اشون نگه داشتم و کوچه مثل همیشه درگیر خلوتی بود. مرد نسبتا مسنی با چتر مشکی توی دست چپ و نون بربری تازه توی دست راستش، از کنار دیوار، به سمت ته کوچه بن‌بست می‌رفت. با کج کردن سرم، دنبال پویا می‌گشتم. با پالتوی مشکی که تن کرده بود، چه قدر بزرگ‌تر نشون می‌داد. لبخند کمرنگی روی لبام نشست و با تک بوقی، متوجه من شد. در ماشین رو باز کرد و به سرعت سوار شد. با ها کردن، سعی به گرم کردن دست‌های خط دارش داشت که خم شدم و پره‌های بخاری رو به سمتش تنظیم کردم.
    - متاسفم که دیر شد!
    همون طور که دست‌هاش جلوی چونه تیزش بود، نگاه کجی بهم انداخت. از فرصت استفاده کردم و انگار که دیدنش حال خوبی بهم می‌داد.
    - داشبورت رو باز کن.
    نگاه قهوه‌ای پف دارش گیج، روی صورتم چرخید و با اکراه به سمت داشبورد دست برد. بازش کرد و نگاهش روی پاکت کوچیک و سفید داخلش مات موند.
    - برش دار. مال
    توئه.
    اخم ریز ابروهای نازکش رو می‌دیدم و بالاخره، برداشتش. با بی میلی، بازش کرد و کارت داخلش رو نصفه باز کرد.
    - تولدت مبارک!
    و قبل از این که نگاهی کنه، پا روی پدال گاز گذاشتم و دور زدم. نیم نگاهی بهش انداختم و هنوز با غضب نگاهم می‌کرد. فرمون رو محکم‌تر چسبیدم و صدای
    تازه بم شده‌اش، بالاخره بلند شد:
    - خب که چی؟ این کارها برای چیه؟ می‌دونی که قبول نمی‌کنم.
    می‌دونستم. تخس بود و همین که اون پالتو رو توی تنش می‌دیدم، جای تعجب داشت.
    خودم هم نمی‌دونستم دلیل این کارم چی بوده. ملایم‌تر لب زدم:
    - می‌دونم. کادوی من به
    توئه. یه کارت هدیه ناقابله. صدقه که نیست. دلم می‌خواست به جای دستمزدم، این کار رو برام بکنی. قبولش کن!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و بیست و سوم
    پاکت رو روی داشبورد پرتاب کرد و بی‌حواس، از سمت راست، سبقت مهلکی گرفتم. به سرعت، دستی برای عذرخواهی به راننده نیسان نشون دادم و به سمتش برگشتم.
    - دوست ندارم ناراحت شی و قصدم این نیست. بهت قبلا هم گفتم که تو من رو یاد برادرم می‌اندازی.
    این بار دروغ گفته بودم. این بار، دیدنش من رو یاد رادوین نم‌ انداخت. این بار از دیدنش حس سنگینی بهم رسوخ می‌کرد. این بار، با همیشه فرق داشت. دستی به صورت بی‌ریشش کشید و به پیراهن توسی لک دارش اشاره زد.
    - همین که این پالتو رو پوشیدم، کلی با خودم کلنجار رفتم و گفتی باید خوب باشم، بودم. پس سوءاستفاده نکن!
    گوشیه ابروم رو خاروندم و متقاعد کردنش چه قدر سخت بود.
    - هر جور راحتی؛ اما از اون جایی که بعد از امروز دیگه من رو نمی‌بینی، می‌خواستم که قبولش کنی.
    لحن غمگینم، به نظر کار ساز می‌اومد. برعکس قیافه خشنش، قلب مهربونی داشت و من سعی به بیدار کردن این قلب داشتم. به سمتش برگشتم و با ناخن‌های سیاه شده‌اش بازی می کرد.
    با همون لکه‌های سفید و درشتی که کمبودهای بدنش رو به رخ می‌کشید. به آرومی پاکت رو برداشت و توی مشت گرفت. کمی بهتر بودم. پسر بچه‌ای که بچگیش رو فدای فقر کرده بود.
    دم در اسناد رسمی که
    تابلوی مربعی بزرگ و آبیش، از همین فاصله هم سمت راست در قدیمی و شیشه‌ای رنگی دیده می‌شد، پارک کردم و بی‌حرفی، پیاده شد. کمربندم رو باز کردم و پیاده شدم. تمام کارها قبلا انجام شده بود و تونسته بودم، اون زمین رو با تمام بزرگی ابریشمی، از چنگش بیرون بکشم. چند عکسی از خلاف‌های کوچیکش، برای راضی شدنش کافی بود. ابریشمی همیشه عادت داشت، لقمه کوچیک رو برای از دست ندادن لقمه‌های بزرگ‌تر، رها می‌کرد. وارد دفتر نسیتا کوچیکی شدیم و مردی که در حال گذروندن چهل سالگیش بود، از پشت میز چوبی مستطیلی روبه‌روی در، بلند شد. سری تکون دادم و پویا هم کنارم جا گرفت. دست چپش هم سه صندلی‌ قدیمی و مشکی، زیر پنجره کرکره داری، چیده شده بود. نگاه از کاشی‌های قدیمی گرفتم و به مرد کوتاه قد رو به روم، که اسناد رو جلوی پویا قرار می‌داد، دادم. چشم‌های متشکرم رو به چشم‌های روشنش دوختم. دودل بودن پویا رو می‌فهمیدم و دستی به کتفش کشیدم.
    - خوب بخون. باشه؟! همه چیز قانونی و درسته. تو با امضات می‌تونی صاحب حقت بشی.

    نیم نگاه متفکری بهم انداخت و از همین فاصله هم صدای ذهن آشفته‌اش شنیده می‌شد. صداهایی که اون رو دچار این تردید می‌کرد. دوباره برگه‌ها رو به دست گرفت. چه خوب که پاکت رو توی جیبش جا داده بود. با کمی تأمل، خودکار آبی رو از برگه‌های ریخته شده روی میز، برداشت.

    - کجا رو امضاء کنم؟!
    نگاه از شکافی که تا لبه کتونیش می‌رسید و
    به زندگی دهن‌کجی می‌کرد، گرفتم. دیگه قرار نبود این جوری زندگی کنه. حتی سلول به سلول تنم هم برای امضاء زدنش خوشحال بود. دوست نداشتم از این به بعد، دردی متحمل بشه. مرد که موهای پرپشت و جوگندمی داشت، در همون حالی که چای لیوانیش رو توی دست راستش، می‌گرفت، دستگاه مستطیلی خاکستری رو برای اثر انگشت اکترونیکی جلو آورد. پویا اثرانگشتش رو هم ثبت کرد و با خیالی راحت، دیگه می‌تونستم کم‌کم به رفتن فکر کنم. لبخندی به روش زدم و با بی‌تفاوتی، نگاه ازم دزدید. مرد مسئول، لیوان رو روی میز گذاشت و با دست کشیدن به کت خاکستریش، این بار کارت‌خوان رو سمتم گرفت. کارت رو از جیبم بیرون کشیدم و تحویلش دادم. هزینه رو کارت کشید و انگار دینم ادا شده بود. انگار وزنه‌ای از روی دوشم برداشته شده بود.
    با هم سوار ماشین شدیم و باز هم حرفی نمی‌زد. انگار که خوشحال نبود و دست‌های سبزه‌اش، مدام توی هم پیچ می‌خورد. کمربندم رو زدم و مکان رو دور گرفتم. نمی‌دونستم دلیل این سکوتش چیه؛ اما می‌خواستم این آخری‌ها، خوب باشن. به همین دلیل خودم بحث رو باز کردم:
    - امروز دو تا تبریک گرفتیا. قشنگ کیف کن.
    باز هم به جلو خیره شد و برام عیجب بود که
    مثل همیشه حاضر جواب نیست. خودم پرسیدم:
    - چیزی شده؟ از چیزی ناراحتی؟! تو الان دیگه صاحب یه ملک با ارزشی که هر کاری دلت بخواد می‌تونی بکنی.
    صدای
    تازه بم شده‌اش رو صاف کرد و نفسی از هوای اتاقک قرض گرفت.
    - می‌خوای بدونی از چی ناراحتم؟! از این که واقعا یه وکیل نیستی ناراحتم.
    چند باری پلک زدم و باورم نمی‌شد تونسته باشه، اسم یاسر رو سرچ کنه؛
    اصلا با عقل جور درنمی‌اومد. شاید کافی‌نتی جایی رفته بود. نمی دونستم چه طور؛ اما خیالم راحت بود که این کار رو نمی‌کنه. بهت زده و برای جلوگیری از دستپاچگیم، مثل همیشه، به روی خودم نیاوردم.
    - پس چرا امروز اومدی و امضا زدی؟ چرا بهم اعتماد کردی؟!
    همون طور که به جلو خیره بود، ادامه داد:
    - آدم‌های بد هیچ وقت برای انجام کار خوب، با چشم‌هاشون نمی‌خندن.

    چهره‌م گرفتار خوشحالی توأم با بهت بود و این بچه خیلی بیشتر از سنش می‌فهمید، جوری که حرفش مو به تنم سیخ کرده بود. هم زمان با زدن دوباره برف پاکن، دنده رو تغییر دادم.
    - من همیشه دروغ‌هام لو می‌رن؛ چون اصلا دروغگوی خوبی نیستم. با این حال ممنون که بهم اعتماد کردی! من باید حقت رو پس می‌گرفتم و ابریشمی رو کمی، فقط کمی ادب می‌کردم. هنوز کارم باهاش تموم نشده. امثال تو زیادن و من برای نجاتشون، حتما این کار رو می‌کنم. به هر حال، از آشناییت خوشحال شدم. من ژاییزم. ژاییز دادبین!
    این بار دیگه هویتم رو مخفی نمی‌کردم. به ته خط رسیده بودم، دیگه برام مهم نبود. درست دم در خونه‌اشون ترمز کردم و بارون کمرنگ‌تر شده بود. به سمتش برگشتم و با همون نگاه مغرورش، چشم ازم بر نمی‌داشت. لبخندی زدم:
    - آذر ماهی مغرور. می‌تونی بری!
    به حرفم نخندید و انگار که امروز به جای هجده سال، بیست و هشت سالش شده بود.
    انگار توی صورتم، منظره ماوراءطبیعی دیده ود که هرکسی نمی‌تونست اون رو ببینه. این بار توی نی‌نی چشم‌های قهوه‌ایش، خودم رو می‌دیدم و این بار برام تلخ بود. با همون جدیدت لب‌های کبودش لرزید.
    - امروز آذر نیست. تشرین آخره.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و بیست و چهارم
    تا حالا اسم این ماه رو نشنیده بودم. خودش متوجه قیافه متعجبم شد.
    - مامانم همیشه می‌گفت ماه‌های رومی، پر برکت‌ترن. همون ماه‌هایی که توی قرآن اومده. مامانم علاقه زیادی به این چیزا داشت. می‌گفت هر کسی که یه جز قرآنم بخونه باید این ماها رو بلد باشه. منم توی همین ماه، امیدوارم که دیگه مجبور نشی دروغ بگی. من بابت رفتار اون روزم پشمون نیستم؛ اما ناراحتم. می‌دونم که بهم حق می‌دی. من کاری جز این که تشکر کنم ازم برنمیاد. اما تشکرم نمی‌کنم؛ چون فایده‌ای نداره. بهت قول می‌دم که یه روزی این کمکت رو جبران کنم. ازم توقع سر به راه شدن نداشته باش، همین که پشت هر حرفم فحش نمیاد؛ یعنی تغییر.
    بالاخره، لبخندی حتی تلخ، روی لبش نشست. در ماشین رو باز می‌کرد که ذهنم به سمت تاریخی که توی دفتر نصرت خان دیده بودم کشیده شد. توی جوونی‌هاش حافظ قرآن بود و من چه طور این رو یادم رفته بود. با هُل، معمای رسوب کرده ذهنم رو پرسیدم:
    - یه چیزی. توی این ماه رومی که گفتی، چیزی به اسم آذار هست؟!
    به سمتم برگشت و نگاه مشکوکش جون گرفت.
    - آره می‌شه فرودین. چه طور؟!
    لرزی به تمام تنم نشست.
    فکری توی سرم، هرآن بیش از بیش، نیرو می‌گرفت. باید از روز اول به این فکر می‌کردم. برای این که نگران نشه، جواب دادم:
    - یه جایی شنیده بودم. همین. برات آرزوی موفقیت دارم. کاری داشتی حتما بهم زنگ بزن!
    مبهوت، سری تکون داد و پا روی گاز گذاشتم. دلم می‌خواست هر چه زود تر به خونه می‌رسیدم؛ اما قبلش باید جایی میرفتم. فرعی رو برای رسیدن به شرکت ابریشمی، دور زدم.
    جلوی در شرکت بودم و پیاده شدم. هوا گر گرفته و ابری، در حال باریدن بود.
    قطرات درشت بارون تیکه تیکه به زمین می‌افتاد. داخل شدم و از در دست راست، وارد واحد خودمون شدم. اولین نگاهم بعد از گرمای مطبوع فضا، دیدن نصیری در حال سوهان کشیدن ناخن‌هاش بود. بی‌شک اگه مجیدی می‌دیدش، حکم اخراجش صادر شده بود و منی درکار نبود که وساطتش رو کنه. سرفه‌ای کردم و تازه متوجه‌م شد. به سرعت گردن راست کرد و انگار که روحی دیده باشه، با تعجب خالصی، از جا بلند شد و صندلی از پشتش به کناری رفت.
    - اوا. سلام آقای رستگار! ای وای نه آقای مهرگان منظورمه.
    بی‌صدا خندیدم و می‌دونستم کمی حواس پرته.
    با همون سیم‌های آبی که مثل کنجد رنگ شده‌ای به دندون‌هاش چسبیده بود، لبخندی نثارم کرد. حین کشیدن پالتوی کوتاه توسیش، متقابل جوابش رو دادم:
    - سلام. همه چی رو به رواهه؟
    تند تند
    سری با موهای بالا رفته‌ طلاییش تکون داد.
    - همه چیز جز آقای مجیدی.

    دست راستش رو چندباری به معنی اوضاع بد تکون داد و افکارم از قید سنگینی‌ها رها نمی‌شد که ادامه داد:
    - چند وقته اصرار کردن اگه اومدین راهتون ندم.
    با شرمندگی، سری زمین انداخت و می‌دونستم این مرد، عصبانی‌تر از این حرف‌هاست.
    - مشکلی نیست، من می‌‎رم اتاقم، بعد می‌رم پیشش که حلش کنم.
    خواست چیزی بگه، که راهم رو به سمت در اتاق خودم کج کردم. دستم به دستگیره رفت و چند باری، بالا و پایینش کردم. با شک به سمت نصیری برگشتم و همون طور که لب‌هاش رو می‌جویید، با چشم‌های ریز قهوه‌ایش و ابروهای کمرنگ هشتیش، به اتاق مجیدی اشاره می‌زد. به سمت میز نصیری رفتم.
    - یه کاغذ و خودکار می‌دی؟!
    لبخندی زد و همون طور که محو چال گونه‌اش بودم، از کشوی میزیش، کاغذ آچهاری بیرون کشید.
    - بفرمایید.
    خودکار و کاغذ رو گرفتم. چند خطی نوشتم و امضا زدم. کاغذ رو تا کردم و ته نگاهش، بهتی توأم با نگرانی بود. سر بلند کردم.
    - یه پاکتم بهم بدی دیگه کاری ندارم.
    همون طور که موهای طلاییش رو زیر مقنعه جا می‌داد، کشوی دوم رو باز
    کرد و پاکت سفیدی بیرون کشید. با گفتار سرزبونی که به دلیل سیم‌های مزاحم ایجاد شده بود، کمر راست کرد.
    - می‌خواین برین؟!
    با لبخند متواضعی، سری تکون دادم.
    - از من می‌شنوی، کار دیگه‌ای پیدا کن و توام برو!
    هر لحظه، چشم‌هاش بارونی‌تر می‌شد و امروز دیگه برام نصیری نبود. یه دوست بود که خیلی بهم کمک کرد. افعال مفردم هم از همین موضوع نشأت می‌گرفت. بینی عملیش رو بالا کشید و کاغذ رو داخل پاکت فرستادم. چشم‌هام رو با اطمینان خاطری روی هم گذاشتم. خودم هم دلگیر بودم از تموم اتفاقاتی که افتاد و
    زندگی که درست شبیه به سایه سرگردونی شده بود. روی پاکت چیزی نوشتم و به سمت اتاق مجیدی راه افتادم. چند تقه‌ای به در زدم و صدای منحوسش رو شنیدم:
    - بفرمایید.
    داخل شدم و متعجب از این همه ادب، داشت با تلفن صحبت می‌کرد و چیزی رو تند تند روی برگه مقابلش می‌نوشت. هنوز متوجه من نشده بودم و نزدیک‌تر شدم. خداحافظی کوتاهی کرد و
    گوشی مشکی تلفن رو سرجاش، درست دست راستش گذاشت. بی‌خیال، همون طور که کمرش رو می‌خاروند، سر بلند کرد و دلم می‌خواست می‌خندیدم؛ اما سرسخت و جدی، به نگاه کردنش ادامه دادم. حس خالی چشم‌هاش که از چیزی پیروی نمی‌‎کرد، خشم و تعجب برگشته بود. کمی سر کج کرد و عینک فرم مشکیش رو روی چشم‌های هیزش گذاشت. بدون هیچ حرفی، حتی سلامی، پاکت رو روی میزش، کنار قفسه کرم رنگ کاغذهاش سمت چپ، قرار دادم. ایستادم و با خونسردی تمام، نظاره‌گرش شدم. نگاهی به پاکت انداخت و بالاخره، دهان به گفتن کلمه‌ای باز کرد:
    - واقعا موندم چی بگم؛ اما نه. نگفتن بهتره. استعفانامه. خوبه. خیلی خوبه. میری میای. طویله‌ست دیگه؟ ها! نخوام استعفات رو قبول کنم چی؟

    و چشمک متمسخری، با همون چشم‌هایی که نفرت انگیزی ازش بیداد می‌کرد، نثارم کرد و به صندلی چرمی و مشکیش تکیه زد. چشم تا دور اتاق چرخوندم در حال نظاره به چهارقل معروف اتاقش، لب زدم:
    - دیگه بقیه‌اش با خودتون. من کارم تموم شد. دیگه می‌رم.
    پا به سمت در برگردونده بودم که ادامه داد:
    - آخه من تو رو به عنوان عقیل مهرگان استخدام کردم نه ژاییز دادبین. این طور نیست؟
    پاهام به طور خودکاری ایست کرد و حیرت زده، دستی به رون پام کشیدم.
    فریاد اضطراب از ته وجودم بیرون می‌اومد و می‌دونستم روزی همه چیز برملا می‌شه؛ اما نه به این سرعت. به سمتش برگشتم و با لبخند مزحک کنج لبش، طبق عادت، دستی به جلیقه سورمه‌ایش کشید. سعی کردم با دیوار بلندی حاشا کنم:
    - نمی‌دونم چه طور؛ اما نمی‌تونی نگهم داری. خداحافظی نمی‌کنم؛ چون شاید جای بهتری همو دیدیم.

    بدون این که منتظر جوابی باشم، راهم رو به سمت بیرون از اتاق گرفتم. جای بهتر، زندان ابدیت. در رو می‌بستم که نصیری دوباره از جا بلند شد. نگاه مغمومش که روشنایی کدری داشت رو به چشم‌هام دوخته بود و حرفی نمی‌زد. نفس پر صدایی گرفتم و انگار که از زندان آزاد شده بودم.
    - از دیدنت خوشحال شدم خانومِ...
    نصیری به سرعت میون حرفم پرید:
    - عسل! عسل نصیری.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و بیست و پنجم
    حرف«س» رو خوب تلفظ نمی‌کرد و تشدید دار می‌گفت. تا به امروز اسمش نمی‌دونستم. لبخند بشاشی به روش زدم و با ناز، چند باری مژه‌های مصنوعیش رو بهم زد.
    - منم خوشحال شدم.
    راه به سمت بیرون گرفتم و چه خوب که شبیه به عزیزترین کسم بود. بارون با شدت بیشتری روی زمین می‌کوبید و سرما با حرص وسیع‌تری به تنم می‌نشست. به سرعت سوار ماشین شدم و راه رو برای برگشت به خونه، با استارت زدن، دور زدم. انگار که باری از روی شونه های زخم
    دیده‌م، برداشته شده بود. آسه آسه، باید کارهام رو برای رفتن آماده می‌کردم.
    دم در خونه بودم. همون خون‌ ای که از روز اول، با تمام خوش‌خیالی واردش شده بودم.
    همون خونه‌ای که ته مونده امیدم رو ازم گرفت. از ماشین پیاده شدم و خیره در قهوه‌ای رو به روم بودم. کتم رو بیشتر به خودم کشیدم و دزدگیر رو زدم. کلید انداختم و مطابق جهت کلید دور قفل رقصید. این بار این حیاط حالم رو خوب نمی‌کرد. کم‌کم داشت شش ماه می‌شد، شش ماهی که وارد این خونه شده بودم. دیگه بوی شب بو گیجم نمی‌کرد و به جاش بوی خاک نم خورده، وجودم رو لمس می‌کرد. دیگه آفتابی خودش رو به زور بهم نمی‌رسوند و به جاش قطره‌های بارون سرد، تب دارم می‌کرد. چه قدر دلمرده و غمگین بودم. انگار دردی من رو می‌خورد. قطعا دلم برای تک تک این روزها تنگ می‌شد. از سنگفرش‌های خیس، رد شدم و به پاگرد رسیدم. بوت‌های مشکیم رو از پا درآوردم و در هال رو باز کردم.
    در رو پشتم میبستم که صدای دادی از بالای پله‌ها شنیده شد. نه! صدای رامش بود.
    - ولم کن می‌گم! چیه؟ تو چی کار کردی؟! ها! دروغ می‌گم؟
    قدمی برداشتم و دستم از دستگیره به پایین سُر خورد.
    - می‌فهمی چی رو به کی می‌گی؟! باباته رو به روت.
    می‌دونستم رادوین سعی به کنترل صداش داره واین ارتعاش و لرزش صدای رامش به دلیل حمله عصبیشه. همین بیشتر می‌ترسوندم. خودم رو پله ها رسوندم و صداها نا واضح‌تر و کمرنگ‌تر می‌شد. در اتاق، با صدای بدی بسته شد و از پله‌ها بالا رفتم. ای کاش این جیغ، صدای رامش نبود.
    - از روز اول بهت گفته بودم بابا! گفتم اون خوب نیست. درمونش باش نه دردش. اومدی می‌گی مادرش رو دوست داشتم و مجبور شدم؟! من تا الانم فکر می‌کردم که تو یه توجیه بهتر داری. حالا چه جوری توی چشم‌هاش نگاه کنم؟ اصلا خودت چه جوری می‌تونی؟!
    - بسه دیگه. به خودت بیا. از روز اول جو زده اون شدی. بابا نمی‌خوادت. بفهم نفهم!
    باز هم دعوا به من ختم می‌شد. قلبم با تمام شدت در حال کوبیدن بود و چرا این دالال تاریکی تموم نمی‌شد. دلم می‌خواست آرومش می‌کردم. من! فقط من می‌تونستم آرومش کنم. دستم به دستگیره رفت و حرفی که باعث منعم شد.
    - تو چی می‌گی؟! ها؟ الان برات شد بابا. توئی که نصرت خان خطابش می‌کردی! تو فقط دردت ژاییزه. برو! برو اگه می‌تونی بهش بگو فلشی که توی کمدش بود رو به خاطر خودشیرینی و به دست آوردن دلربا، برای ابریشمی بردی. برو بهش بگو که تو به ابریشمی گفتی اون خونه ماست. می‌تونی؟! نه. چون توأم گند زدی. تو خودش رو کشتی. خودش رو!
    نه! می‌دونستم کله شقه؛ اما تا این حد نه! رسما نابودم کرده بود. پس امروز برای همین مجیدی اون رفتار رو کرد. دست‌هام تا حد ممکن مشت شد و رگ‌های مغزم در حال بیرون زدن
    بود. معده‌م می‌سوخت و روی قلبم انگار که آهن داغی در حال فشرده شدن بود. رادوین ساکت شد و این بار نصرت خان به حرف اومد.
    - بسه دخترم. رادوین خودش هم می‌دونه اشتباه کرده. حرفات همه درست، تو حق داری. ژاییز به خاطر ما اومد و برای ما تلاش کرد. ما بهش بد کردیم. اما من نمی‌ذارم بره. اون الان هم نرفته. بر می‌گرده.
    - این دفعه بره، من دیگه نمی‌تونم بابا.
    همین امروز همه چیز رو براش تعریف کن.
    بینی بالا کشید و صداش از بغض، دورگه شده بود. به سمت اتاقم چرخیدم و هم زمان، در اتاق نصرت خان باز شد. بدون نگاه به پشت سرم، وارد اتاقم شدم. در رو پشتم بستم و باید منتظر می‌موندم که دیر یا زود، سراغم بیاد. واقعا باز هم تنها کسی بود که صادقانه پشتم بود و هوام رو داشت. قلبم در حال مچاله شدن بود و کتم رو با لجاجت از تنم بیرون کشیدم و روی تخت پرتاب کردم. خودم رو به میز مطالعه رسوندم. می‌دونستم رادوین فلش رو برداشته. خوشحال بودم که اطلاعات غلطی رو بـرده؛ اما این که هویتم رو به ابریشمی رسونده بود، نه! این برام قابل هضم نبود. لبه میز رو برای نیوفتادن، گرفتم. حرارت عصیان درونم، روی گونه‌هام اتیشی به پا کرده بود.

    تمام اطلاعات، داخل فلشی که توی صندوق امانات بانک بود، حفاظت می‌شد. اطلاعاتی که نشون دهنده سوابق درخشان ابریشمی و پول‌شویی‌هاش می‌شد. البته مجیدی سهم بیشتری توی این اتفاق داشت و به نوبه خودش، گل کاشته بود. از دزد زدن، کار شاه دزد بود. تجارت‌های خیالی که شکل می‌گرفت و درعوض پول‌های چندمیلیاردی جابه‌جا می‌شد. راضی بودم از این که هیچ وقت برای پنهان کردن چیزی، به حرف پدرم گوش نکردم. اما حالا با این همه ترکش از جنس خــ ـیانـت چی کار می‌کردم! وقت نداشتم و باید رمز رو برای آرش می‌فرستادم. به اجبار باید بهش اعتماد می‌کردم. فقط این بار! گوشی رو از جیب شلوارم بیرون کشیدم و شماره آرش در حال برقراری بود. چند بوقی خورد و صدای آرش با شلوغی، توی گوشی پیچید:
    - چه وقته زنگ زدنه؟
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و بیست و ششم
    صداش خیلی ضعیف می‌اومد. راستی، قبلا ها سلام می‌کرد. مهم نیست، باید قبول می‌کردم که کسی دورم نمونده. سعی کردم مثل همیشه بی‌تفاوت باشم.
    - برو یه جا که صدات رو بشنوم.
    - وایستا!
    چند ثانیه‌ای گذشت و صداش واضح تر شد:
    - خوبه؟
    - آره. می‌خواستم بگم رمز رو پیدا کردم.
    مطمئن بودم درسته. روی مکعب، ششصد و هفده بود. اگه همون طور که حساب کردم، آذار فروردین می‌شد، پس باید هفت فروردین شصد و شش می‌شد. سالگرد آشنایی مادر و پدرم. این رو نصرت خان هم می‌دوسنت. من فقط شنیده بودم و نمی‌دونستم که تاریخ دقیقش چه روزیه. درست‌ترین حدسم بود و صدای شاکی آرش بلند شد:
    - زنگ زدی که من بگم؟ خب؟
    بغضی از یادآوری موهای قیرگون مادرم که روی شونه‌هاش جولان می‌داد رو قورت دادم.
    - شصت و شش، هفده.
    صدای خنده آرش توی گوشی پیچید و من جا خورده، چشم‌هام رو باز کردم.
    - این رو که می‌دونستم. حتی الان تمام اطلاعات دستمه. بذار بگم چه جوری آقای باهوش. نصرت خان این رو به رامش گفته بود تا به من بگه. این که چرا به تو نگفته بود رو نمی‌دونم؛ اما دلیل من برای نگفتنم تنها وقتت رو گرفتن بود. تا نتونی عاشقی کنی. این تنبیهت بود ژاییز. قبلا بهت گفته بودم و گوش نکردی!
    همین طور حرف می‌زد و من خیره نقطه‌ای، از هوا به زمین رسیدم. انگار کسی وسط پرواز، بال‌هام رو بریده بود. روی زمین
    نشسته‌م و این همه بی رحمیش باورم نمی‌شد. دیده بودم چه‌طور برای دیگران بی‌رحم بوده؛ اما باور نمی‌کردم که از درد کشیدنم، انقدر لـ*ـذت بـرده باشه. چرا آدم‌های دورم فرصت حال خوب رو از من می‌گرفتن. به خودم برگشتم و نمی‌خواستم خودش رو برنده فرض کنه. بعد از مکث طولانی جواب دادم:
    - باشه. دیگه به خواسته‌ات رسیدی.
    اشک‌هایی که بی صدا روی
    گونه‌م جمع می شدن رو با دست کنار زدم. نمی‌خواستم بغضی صدام رو خش دار کنه.
    - پس کار منم تموم شد. فردا بر می‌گردم!
    بغضم رو بی صدا و درد دار فرو بردم.
    - نمی‌خواد بیای. من فرودگاه اینچئونم!
    فرودگاه اینچئون (فرودگاه بین المللی کره) بود و چنگی بین موهام زدم. نه نباید می اومد.
    - برای چی داری میای؟! من...
    شقیقه‌هام نبض می‌زد و برای گفتن جمله‌ای، بین هزاران کلمه می‌گشتم.
    خندید، از همون‌ها که مو به تن آدم سیخ می‌کرد. من این خنده‎‌ها رو دوست نداشتم. و صدای زنی که « پرواز شماره هفتصد و شش...» رو پیج کرد. از این دشهت‌آورتر نمی‌شد. ایران بود! به خودم برگشتم.
    - تو ایرانی؟! کی می‌خواستی بگی؟ وقتی پشت در بودی؟ چرا اومدی؟! چرا؟
    و دادی که حاصل بی‌توانیم بود. دیگه نمی‌تونستم. نه! از این بیشتر نمی‌تونستم. یه جاهایی خونسردی خودش سَم
    محسوب می‌شد. خودش درد بود. اون بی‌تفاوت بود و سکوت کاملی از جانب من فرمانروایی داشت.
    - بسه. شلوغش کردی. می‌خواستم سوپرایزت کنم، بی زمان بود؛ اما خب سوپرایز شدی. یادت باشه که سر من داد نمی‌زنی! من بهت گفته بودم؛ اگه عاشق بشی بد می‌شه و تو تاوانش رو می‌دی. راستی، هتل‌های این جا رو دوست ندارم. میام پیش...
    سرم در حال انفجار بود و این شهر بمب توی سرم، خنثی نمی‌شد. دلم نمی‌خواست بیشتر از این رو دست خوردنم رو یادآوری کنه. تماس رو قطع کردم و دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم. دستم به لبه میز رسید و برای بلند شدن، حاملم شد. به سمت در اتاق پا تند کردم و این از تحملم خیلی طاق‌تر بود.
    با چشم به دنبال رامش بودم و با همون نگاه، از پله‌ها پایین اومدم. بیشتر از این که توی اتاقش باشه، توی هال می‌موند. حدسم درست بود. پشت پرده
    حریر بنفش رنگ ته هال پیداش کردم. سمت راست تلوزیون ایستاده بود و بیرون رو دید می‌زد.
    نفسم با تمام گرفتگیش، بالا و پایین می‌شد. سلول به سلول تنم از خشم می‌لرزید و به سمتش پا تند کردم. توی هوای خودش غرق بود و بازوش رو با شدت به سمت خودم برگردوندم. آرش اومده بود و دیگه هیچ چیزی برام مهم نبود. چشم‌های آتیشیش قرمز بود و موهای زیتونی آشفته روی صورتش، دلم رو چنگ می‌زد. نمی‌تونستم. وقتی این نگاه معصوم رو می‌دیدم نمی‌تونستم. زانوهام سست می‌شد و می‌خواستم حرفی بزنم؛ اما لب‌هام اونقدر سنگین بود که حاضر به کمترین حرکتی نبود. چشم‌هام رو بستم و تمام خشمم به یک باره فروکش کرده بود. شاید با چشم‌های بسته بهتر بود.
    - چرا با من این کار رو کردی؟ چرا رمز رو به آرش دادی و من نه؟ چرا عذاب دیدنم رو دیدن؟ چرا...

    انگشت‌های نرم و کشیده‌اش که روی لبم نشست، صامت شدم.
    - اگه بگم نمی‌دونستم، باور می‌کنی؟ اگه بگم معذرت می‌خوام، قبول می‌کنی؟ اگه بگم تمومش کن، تموم می‌کنی؟ بهم گفتی هرچی من بخوام و من توی این لحظه، فقط تو رو می‌خوام.
    جرأت باز کردن چشم‌هام رو نداشتم و حلقه‌های اشک هر لحظه پررنگ‌تر می‌شد. باز هم از پس من براومد. باز هم من رو آروم کرد. دست‌هام می‌لرزید و دست‌هاش از لب‌هام برداشته شد. دست‌های حریر مانندی، بین دست‌هام راه گرفت و ارتعاشی، قلبم رو لرزوند. آروم خودش رو توی بغلم جا داد و سرش درست روی
    سـ*ـینه‌م موند. ای کاش صدای این تپش رو نشنیده می‌گرفت. آدرنالینی که با سرکشی بین رگ‌هام می‌جوشید. صدای مخملی بدون خشش، زیر گوشم بلند شد:
    - فقط خوب باش! همین.
    - ای کاش که بشه!
    خودم هم از صدای
    گرفته‌م جا خوردم. چشم‌هام رو آروم باز کردم و ازم فاصله گرفت. فاصله نزدیکش با من، چندسانتی بود و سرش تا نزدیک شونه‌م می‌رسید. برای دیدنم سر بلند کرده و بود و آبشار موهاش، عقب‌گرد کرده بود.
    - دلم برات شده.
    من ظرفیت این همه احساس رو نداشتم. من نفسم از این همه ابراز احساس بند می‌اومد. هُل کرده چشم چرخوندم و بی‌صدا خندید. گپ صورتیش رو کمی پایین تر کشید و دستم روی رونم کشیده شد. امروز یه جوری شده بود؛
    انگار درد عمیقی ته چشم‌هاش گیر کرده بود.
    - مهم نیست. هر کسی می‌خواد بیاد. من این جام. پشتتم. با هم از پس همه چیز برمیام. فقط باش. بمون!
     

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و بیست و هفتم
    دلم می‌خواست بگم، اگه تا الان هم موندم به خاطر خودش بوده. اگه با این همه زخم به تنم، کنار این خونواده موندم، به خاطر خودش بوده. انگار که کنارش من آدم دیگه‌ای می‌شدم. آدمی که خودم هم نمی‌شناختمش. چونه‌اش از بغض و اشک می‌لرزید و نوک دست‌های یخ زده‌م، هنوز از حرارت دست‌هاش گرما می‌گرفت. برام حکم یه رویای بلند بی‌پایان رو داشت. رویایی که فقط توی اغما می‌شد دید. انگار که من برای همیشه تسلیم این نگاه بودم. نگاه ازش گرفتم و آروم لب زدم:
    - می‌رم لباس عوض کنم.
    پای راستش رو به پشت شلوار مشکی گشادش می‌کشید و
    حرکات بدنش، با همه روزها فرق می‌کرد. نمی‌دونستم چرا؛ اما نگرانی واضحی بین مردمک چشم‌هاش اسیر بود، چیزی که قصد پنهون کردنش رو داشت. نگاهم سخت، از صورت مثل کتان سفید شده‌اش جدا شد و راه اومده رو برگشتم. چه طور مقابلش مثل سربازی بی‌دفاع بودم.
    در اتاقم رو باز کردم و دستی به صورت گُر
    گرفته‌م کشیدم. چمدونم هنوز هم نیمه باز، گوشه اتاق بود. این اتاق بیست متری، از خیلی چیزها پنهونم کرد. اشک‌هایی که رامش با دست خودش برام پاک می‌کرد. آه پر صدایی کشیدم و حتی دلم برای این روتختی که با دست‌های خودش برام عوض می‌کرد، تنگ می‌شد. روز اولی که اومدم، چه قدر از دیدن این میز مطالعه، لبالب خوشی بودم.
    تیشرت آستین بلند قهوه‌ایم رو روی شلوار مشکیم کشیدم و شونه‌ای بالا انداختم. جوراب‌های مشکیم رو از پا کندم و حس بهتری داشتم. گوشی رو از روی میز مطالعه برداشتم و ساعت، حدود دو و نیم ظهر بود. دستی بین موهام
    کشیدم و در اتاق رو باز کردم. هم زمان با پایین رفتنم از پله‌ها، صدای آیفون بلند شد. لعنت به آیفونی که تصویری نبود. پایین پله‌ها رسیده بودم و سرکی کشیدم. رامش گوشی آیفون شیره‌ای با دوره سبز رو که چسبیده به دیوار تلاقی پیدا کرده با هال و جالباسی بود، گذاشت و به سمتم برگشت.
    - گفت یکی از دوستاته!
    دکمه دایره‌ای آیفون رو زد و چند باری با پلک‌های سنگینم زدم. معده‌م انگار توی اسید خالص، می سوخت. گر گرفتگی توی چهره‌م در حال هویدا شدن بود و دچار دوبینی شده بودم. احساس وحشتناکی مثل گذر سرمای مرگ روی قلبم حس می‌کردم و یک دقیقه توی سکوت ملالت‌باری گذشت.
    چند تقه‌ای به در هال خورد و رادوینی که از حموم بیرون اومد. رامش به سمت در رفت و چادر سفیدش رو که با طرح شکوفه‌های صورتی تزیین شده بود، از چوب لباسی دم در برداشت و سر کرد. با کمی تعلل، در رو باز کرد و رادوین به سمت در برگشت. نه! ای کاش ابریشمی می‌بود و آرش نه! در باز شد و در عجب این که چرا هیچ وقت دعاهام مستجاب نشده بود. صدای خاص وتودماغیش، این‌بارواضح‌تر می‌رسید.
    - سلام. آرش هستم.
    نگاه خریدارانه ای به رامش انداخت و سری تکون داد.
    - از سلیقه‌ات خوشم اومد. نه. بد نیست.

    همیشه از همه به بالا نگاه می‌کرد. رادوین زودتر دست خیسش رو با پشت شلوار ورزشی آبی کاربنیش خشک کرد و سمت آرش گرفت.
    - رادوینم. بیا تو آقا آرش.
    بدون هیچ چمدونی، داخل‌تر و
    دست راستش گره دست‌های سفید و کوتاه رادوین شد. رامش در رو می‌بست که آرش به سمتم برگشت.
    - بهم خوش آمد نمی‌گی ژاییز؟ چرا مثل غریبه‌ها رفتار می‌کنی؟!
    چون برام غریبه بود. مات و خشک شده، چشم‌هام گرفتار تلاقی چشم‌های مشکی براقش شد. اون لبخند کنج لبش که طرح ریش پرفسوریش رو بهم می‌ریخت. چه قدر تغییر کرده بود. حتی موهاش رو از ته تراشیده
    بود و چه قدر چشم‌های درشتش، خشن‌تر به نظر می‌رسید. دست‌هام بی اراده کنار پام، باز و بسته می‌شد و نگاه رادوین و رامش، منتظر به من مونده بود. صدای خودم رو توی گلوم می‌شنیدم؛ اما راه خروجی نداشت. رامش سرفه‌ای کرد.
    - خوشوقتم. رامش هستم.
    چرا نگاه آرش انقدر وقیح بود.
    - می‌دونم.
    رامش چادرش رو زیر چونه گره زد و نگاه از آرش که
    با نگاه خاصی توأم با تمسخری خیره‌م بود، گرفت. من هنوز هم ساکت بودم و آسه‌آسه، مثل شکارچی که به شکارش نزدیک می‌شد و توی سرش به فکر مزه کردن شکار بود، به سمتم اومد. به اندازه پنج سانت، برای دیدنش سربلند کردم و نگاه قندیل زده‎‌م، میخش شد. ابروهایی که از کم تاری به خاکستری شده می‌زد رو به سمت پیشونی براق و بلندش تبعید کرد.
    - نترس! مال تو. جایزه‌‍ات.
    دلم می‌خواست تمام دردهام رو توی صورتش بالا
    می‌آوردم. دندون‌هام کلیده شده، به هم فشار می‌آورد و راجع‌به رامش این جوری می‌گفت. پالتوی خزدار آبی کاربنیش رو از تن بیرون می‌آورد که زیر گوشم زمزمه کرد:
    - مثل همیشه لال مونی گرفتی.
    آب دهن سنگ
    شده‌م رو قورت دادم و چند باری روی شونه‌م زد. تمام حرکاتم رو از بر بود و مطمئن بودم که بوی ترس می‌دادم. فقط برای این‌که نقطه ضعفم رو می‌دونست. اما برعکس من، بوی شیرین عطرش، زیرمشام، دلم رو مثل دریای گیرافتاده توی دست‌های طوفان، مواج کرده بود. پالتوش رو سمت رامش گرفت.
    - ممنون می‌شم اتاق ژاییز رو نشونم بدی.

    می‌دونستم که رامش هم به این بی‌حرفیم پی بـرده بود. تمام تنم گرفتار قطرات عرق سرد بود من بی اینکه دست خودم باشه، لال شده‌ بودم. این‌که با اخمی بین ابروهای قهوه‌ای هشتیش پالتو رو از دست آرش گرفت، به اندازه کافی برام حمایتگر بود. من فقط نگران این عشق بودم؛ وگرنه تنم به این دردها عادت داشت. آرش با همون نگاه صیقلی مشکیش، بازوم رو چنگی زد.
    - بریم لباس عوض کنم و بعد بهتر با این خانواده آشنا شیم.
     

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و بیست و هشتم
    لبخند کنج لبش، خال گوشه چشم راستش رو توی چین کنار چشمش فرو می‌برد. کدوم لباس، وقتی با چمدونی نیومده بود. رادوین برای خودشیرینی یا که درآوردن حرص من، دستش رو پشت آرش زد و به سمت پله‌ها هلش داد.
    - بیاین بریم من نشون می‌دم. ژاییز یکم یخش باز نشده.
    صدای خنده کریهیشون هم آوا شد و چشم‌هام رو بی‌حوصله توی حدقه چرخوندم. آرش همون طور که رادوین رو
    برای بالا رفتن از هفت پله، همراهی می‌کرد، بازوم رو با فشار ریزی، به سمت خودش کشوند. نگاه از چشم‌های درمونده رامش که سعی می‌کرد اتفاقات اطراف رو حلاجی کنه، گرفتم و خودش هم می‌دونست این همه لطف از برادر منفورش بعید بود. جلوتر رفته بودن و پشتشون، حرکت می‌کردم. پشت در اتاقم بودیم. رادوین دستی لای موهای نمدارش که ژولیده روی پیشونی کوتاهش نقش گرفته بود، کشید.
    - من دیگه می‌رم. بابام رفته تا جایی، زود بر می‌گرده. تا شما بیاین بگم رامش غذا رو بکشه.
    آرش همون طور که دکمه‌های ژاکت سورمه‌ایش رو باز می‌کرد، با هیکل چهارشونه‌اش، به کتفم هلی وارد کرد.
    - بریم تو دیگه. چه قدر بد شدی.
    در چوبی رو باز کرد و زودتر از من وارد اتاق شد.
    با زدن کلید برق بالای پاتختی کنار تخت، روشنایی پهن اطراف شد. با جمع کردن لب‌های، پهن و گوشتیش، سوتی کشید و دوری توی فضای خالی اتاق، مابین کمد دیواری و لبه تخت زد.
    - خوبه. خوش می‌گذشته بهت. از این لونه با من حرف می‌زدی. خوبه دیگه برای تو و رامش جا بوده...
    پره‌های بینیم هوای داغ ریه‌هام رو با شدت بیرون فرستاد و
    با یک قدم بلند از دم در، بهش رسیدم و چنگم، قفل بازوش شد. شرارت از برق مشکی چشم‌هاش می‌بارید و می‌دونست چه طور من رو به مرز دیوونگی برسونه. از بین‌ دندون‌های قفل شده‌م، غریدم:
    - بار آخرت باشه که راجع‌به رامش اینطوری حرف می‌زنی. فهمیدی؟!
    ابروهای
    کم پشت و پهنش که تا شقشقه رد می‌انداخت رو بالا فرستاد.
    - غیرتیم که می‌شی.
    از پشت به میز مطالعه تکیه زد و
    پنجه‌های پهنش رو توی هم قلاب کرد.
    - هر کاری کنم نمی‌فهمی که باید صدات رو بلند نکنی؛ اما چه کنم. همینی. چرا اینجا انقدر سرده؟! انگار برای خودت قبری درست کردی. سرد، تاریک، دلمرده. مگه نمی‌دونی آدم افسرده نباید توی این محیط‌ها باشه؟
    همون طور که آخرین دکمه ژاکتش رو می‌بست،
    متقابل دست‌هام رو به سـ*ـینه‌م گره زدم. عادتش بود که محبت‌هاش رو تکرار کنه؛ اما این عادت جدید که مدام بیماریم رو به رخ می‌کشید، فراتر از توانم بود. با چشم‌هایی که سرزنش تحویلش می‌داد، غرورلند ادامه دادم:
    - چرا اومدی؟!
    دوباره سوتی کشید و
    دستی به پروفسوری‌های مشکیش که مثل پرز فرش قدعلم کرده بودن، کشید.
    - چه عجله‌ایه؟ اون زمان که اولین بار دیدمت، گفتم تو می‌تونی. همون زمانی که زیرپام افتاده بودی و با لکنت کره‌ای حرف می‌زدی. اما نتونستی و من اومدم تسویه حساب. آره کاری که تو نتونستی. با این که فهمیدی مادرت رو کشته، بازم عشق رامش کورت کرد. عشق بیمارگونه‌ی دوتا بیمار.
    با این که آخرین تلاشم برای خودداریم، در حال اتمام بود،
    باید فکر می‌کردم فرد مقابلم مجیدی یا کسیه که نباید خشمم رو نشونش بدم. درونم آتشفشانی بود که هرلحظه گدازه‌های داغش به بیرون می‌ریخت. کلافه دستی به صورت خیس از عرقم کشیدم.
    - گفته بودم انتقام نمی گیرم.
    تکیه‌اش رو از لبه میز گرفت و به سمت پنجره بسته پشت میز برگشت.
    - همون طور که گفتی عاشق نمی شی.
    نمی‌خواستم دوباره مادرم رو به یاد بیارم.
    زجرهایی که به جون خریدم. دست‌هام بعداز چند ماه شروع به لرزش کرده بود و دیگه حرکاتم و لحن زننده‌م دست خودم نبود.
    - تو دردت فقط رامشه نه؟ بهت گفتم نمی‌رم. برنمی‌گردم. کی بود گفت برو. توی اون خونه پر از معماهایی که باید حلش کنی؟ کی گفت برو؛ حتی اگه انتقام نمی‌گیری، حقته بدونی پدرو مادرت چه جوری مردن؟
    بی اعتنا به سمتم برگشت و
    خونسردیش، مثل کابوسی، ذهنم رو به بازی می‌گرفت. چند قدمی از میز فاصله گرفت.
    - من گفتم؛ چون همه چیز رو می‌دونستم. این که مادرت رو نصرت خان اون دنیا فرستاده. این که رمز فایل، تاریخیه که مادرت توی جمع دوستی نصرت خان رفت. عشقشون رو می‌دونستم. من این خونواده رو مثل کف دستم می‌شناختم. من...
    مغزم سوت کشید و
    صدای به هم ساییدن زانوهام، توی ذهنم آوار بود. قدمی به عقب برداشتم و تمام این مدت می‎‌دونست و من رو توی این هچل انداخت؟ با تمام نفرت، به چشم‌های مشکیش که با ریز و درشت شدنش، ذهنم رو اسیر کلنجار کرده بود، زل زدم. همون آتشفانی درونم، چشم‌هام رو نورانی می‌کرد. هیستیریک از دهنم پرید:
    - چی می‌گی تو؟! تو کی هستی؟!
    نیشخندی روی لبش، مثل ماری خزید و دستم بی اراده به یقه دایره‌ای ژاکت سورمه‌ایش رفت.
    - می‌گم تو کی هستی؟!
    مثل شیر زخمی، غریدم و چشم‌هاش رو از فریادم بسته شد؛ اما سانتی تکونی نخورد. درست چند ثانیه بعد، چشم‌های حریصش رو باز کرد.
    - چه قدر دلم برای این خشمت تنگ شده بود. بریز بیرون! تمام نفرتی که شروع به تجزیه کردن درونت کرده رو بریز بیرون. من کسی بودم که بهت پروبال داد. من به این‌جا رسوندمت و تو حتی لایق این زندگی نبودی. یه ضرب‌المثل کره‌ای هست که می‌گـه؛ اگه از روی عصبانیت به سنگی لگد بزنی، این پای خودته که درد می‌گیره. به من لگد نزن، خودت صدمه می‌بینی!
    دستم بیش‌تر دور گردنش قفل شد و این بار، دستش رو روی دستم گذاشت.
    - بکش دستت رو!
    دستم رو با دستش کنار زد و به سمت بیرون از اتاق راه گرفت. با دو پشتش دوییدم و
    مثل همیشه با وقار رفتار می‌کرد و آسه‌آسه از پله‌ها پایین رفت. به آخرین پله رسیدم و صدای گرفته و بم نصرت خان، به خشمم دامن زد.
    - خوش اومدی پسر.
    و نگاهش روی من قفل شد. همون نگاه سبزی که بی‌زارم می کرد. آرش به سمتش رفت و د
    ست‌های چروک نشسته و لرزون نصرت خان رو توی دست گرفت.
    - ناجی ژاییز شمایین پس! خیلی تعریفتون رو کرده.
    دروغگوی قهار! تازه می‌فهمیدم درست نشناخته بودم. تازه چشم‌هام از پس پرده اون روی واقعیش رو می‌دید. همراه نصرت خان خندید و دلم می‌خواست این مجهولات ذهنیم رو همین الان حل می‌کردم. لابه‌لای تمام انزوای دردهام، نصرت خان مرحم که نبود، بیشتر درد بود. نصرت خان برای ناهار، به سمت آرش تعارف زد:
    - بیا بریم ناهار آرش جان.

    نگاه از چشم‌هایی که انگار اتفاق شگرفی رو می‌دید، گرفتم و به دنبال ناجی اصلیم چشم چرخوندم. خبری از رامش نبود. صدای ریز حرف زدنشون با رادوین می‌اومد و نصرت خان وارد آشپزخونه شد. قبل از اینکه آرش وارد آشپرخونه بشه، دستش رو به سمت خودم کشیدم.
    - شما کجا؟ ازت پرسیدم کی هستی؟ می‌دونی که آرومم؛ اما بخوام کاری رو بکنم، تا تهش می‌رم.
    نگاه متمسخری به دستم که روی بازوش بود، انداخت.
    - می‌خوای آبروم رو ببری مثلا؟ خب چه فرقی می‌کنه من کیم؟
    حس انزجاری که غوغای ذهنیم رو گشسترش می‌داد، تمام تنم رو در برگرفته بود.
    به خوبی می‌تونست حرصم رو دربیاره و بعد مثل تشنه‌هایی که توی بیابون به دنبال سراب می‌گردن، رهام کنه. چرا انقدر عوض شده بود. چرا اینطور خالی و با بی‌اهمیتیه حاذقی نگاهم می کرد. مثل غریبه‌ای که نمی‌شناختش، ازش فاصله گرفتم.
    - تو خیلی نزدیک‌تر از این حرف‌هایی!
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا