پست صد و نهم
- ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم اما ساعت دهه و همه توی آشپزخونه جمعن. دلم نیومد بدون تو صبحونه بخورم. آقاتون خیلی مخالفت کرد. دوست نداشت بیدارت کنم اما...
خندهی قشنگی کرد و ادامه داد:
- نتونست حریف من بشه!
لبخند گشادی زدم و از تخت اومدم پایین.
- ممنون که بیدارم کردی. پنج دقیقه دیگه تو آشپزخونهام.
چشمکی زد و بدون هیچ حرف دیگهای از اتاق بیرون رفت. نم دونم چرا محمد توضیح نمیداد که گیسو دقیقاً نقشش چیه! اصلاً با محمد چه نسبتی داره؟ چرا اینقدر با هم راحتن؟ یعنی واقعاً نامزدشه؟ شایدم پلیس باشه؛ اما خب اگه پلیسه چرا ما رو نمیشناسه؟! گیج شدم.
شونههامو بالا انداختم و سمت دستشویی رفتم. به من چه که کیه! فعلاً که خیلی ازش خوشم اومده، بقیه چیزا میره تو حاشیه.
یه شلوار جین تنگ و لولهای مشکی پام کردم با یه تونیک سورمهای که بلنداش تا پایین باسنم بود. از این مدلا بود که جلوش بازه. زیرش یه تاپ مشکی پوشیدم که جلومو بپوشونه. موهام رو باز و رها ریختم دورم و یه خط چشم خفنم دور چشمام کشیدم. نباید جلوی زیبایی گیسو کم میوردم!
رفتم پایین، خونه اینقدر بزرگ بود که اصلاً نمیتونستم تشخیص بدم که آشپزخونه کجاست! از یکی از خدمتکارا که داشت از کنارم رد میشد پرسیدم که کدوم قسمته، اونم راهنماییم کرد. وارد که شدم سلام کردم و صبح بخیر گفتم.
جوابم توسط محمد به سردی داده شد و امید فقط نگاهم کرد؛ اما بازم به معرفت گیسو!
- سلام خوشگله! زود بیا بشین بخور که خیلی کار داریم امروز.
موندم کجا بشینم. میز بزرگی بود! در همین حین امید صندلی کناری خودش رو کشید کنار و جدی گفت:
- بیا اینجا بشین.
گیسو که خودش کنار محمد نشسته بود با دیدن این صحنه لبخندش عمیقتر شد و گفت:
- آقاتون و منتظر نذار نیاز خانوم!
منم لبخند زدم و بیحرف رفتم و نشستم.
گیسو برام آب پرتقال ریخت، تشکر کردم و کمی ازش خوردم. صدای محمد باعث شد که چشمام بچرخه و بشینه روی صورت بیتفاوتش.
- مهمونی امشبه. ساعت هشت از اینجا میریم.
سرمو تکون دادم و به خوردن مشغول شدم. گیسو با هیجان گفت:
- من عاشق مهمونیهای این شکلیم، خیلی بهم خوش میگذره. گرچه مطمئنم سری قبل به نیاز بیشتر از همه خوش گذشته!
چشمامو گرد کردم و نگاهش کردم که چشمای شیطونش به صورتم بود.
- چرا؟!
با حالت بامزهای انگشتای کشیدش رو دور فنجون قهوهاش کشید و گفت:
- عزیزم پول پونصد، شیشصد تا سکه گیرت اومد، اونم از مردی که عاشقشی!یه رقـ*ـص رویایی با یه عشق رویایی. مثل توی فیلما!
راست میگفت، مثل توی فیلما بود. حقیقتاً اون شب با تمام اضطرابهایی که برام داشت، خیلی بهم چسبید.
- آره شب خیلی خوبی بود.
امید با شنیدن این حرف برای چند لحظه سرش رو بالا اورد و خیره نگاهم کرد.
- حالا ناقلا چه خوابی برای اون همه پول دیدی؟!
خندهی کوتاهی کردم و گفتم:
- باورت میشه این دو روزه اینقدر فکرم مشغول مسائل مهمتری بوده که اصلاً به اون چک فکر هم نمیکردم؟
یه لقمهی پر و پیمون گرفت و روی بشقاب محمد گذاشت و گفت:
- معلومه که باورم میشه. تو الان توی عشق درگیری. مادیات معنایی نداره واست!
- ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم اما ساعت دهه و همه توی آشپزخونه جمعن. دلم نیومد بدون تو صبحونه بخورم. آقاتون خیلی مخالفت کرد. دوست نداشت بیدارت کنم اما...
خندهی قشنگی کرد و ادامه داد:
- نتونست حریف من بشه!
لبخند گشادی زدم و از تخت اومدم پایین.
- ممنون که بیدارم کردی. پنج دقیقه دیگه تو آشپزخونهام.
چشمکی زد و بدون هیچ حرف دیگهای از اتاق بیرون رفت. نم دونم چرا محمد توضیح نمیداد که گیسو دقیقاً نقشش چیه! اصلاً با محمد چه نسبتی داره؟ چرا اینقدر با هم راحتن؟ یعنی واقعاً نامزدشه؟ شایدم پلیس باشه؛ اما خب اگه پلیسه چرا ما رو نمیشناسه؟! گیج شدم.
شونههامو بالا انداختم و سمت دستشویی رفتم. به من چه که کیه! فعلاً که خیلی ازش خوشم اومده، بقیه چیزا میره تو حاشیه.
یه شلوار جین تنگ و لولهای مشکی پام کردم با یه تونیک سورمهای که بلنداش تا پایین باسنم بود. از این مدلا بود که جلوش بازه. زیرش یه تاپ مشکی پوشیدم که جلومو بپوشونه. موهام رو باز و رها ریختم دورم و یه خط چشم خفنم دور چشمام کشیدم. نباید جلوی زیبایی گیسو کم میوردم!
رفتم پایین، خونه اینقدر بزرگ بود که اصلاً نمیتونستم تشخیص بدم که آشپزخونه کجاست! از یکی از خدمتکارا که داشت از کنارم رد میشد پرسیدم که کدوم قسمته، اونم راهنماییم کرد. وارد که شدم سلام کردم و صبح بخیر گفتم.
جوابم توسط محمد به سردی داده شد و امید فقط نگاهم کرد؛ اما بازم به معرفت گیسو!
- سلام خوشگله! زود بیا بشین بخور که خیلی کار داریم امروز.
موندم کجا بشینم. میز بزرگی بود! در همین حین امید صندلی کناری خودش رو کشید کنار و جدی گفت:
- بیا اینجا بشین.
گیسو که خودش کنار محمد نشسته بود با دیدن این صحنه لبخندش عمیقتر شد و گفت:
- آقاتون و منتظر نذار نیاز خانوم!
منم لبخند زدم و بیحرف رفتم و نشستم.
گیسو برام آب پرتقال ریخت، تشکر کردم و کمی ازش خوردم. صدای محمد باعث شد که چشمام بچرخه و بشینه روی صورت بیتفاوتش.
- مهمونی امشبه. ساعت هشت از اینجا میریم.
سرمو تکون دادم و به خوردن مشغول شدم. گیسو با هیجان گفت:
- من عاشق مهمونیهای این شکلیم، خیلی بهم خوش میگذره. گرچه مطمئنم سری قبل به نیاز بیشتر از همه خوش گذشته!
چشمامو گرد کردم و نگاهش کردم که چشمای شیطونش به صورتم بود.
- چرا؟!
با حالت بامزهای انگشتای کشیدش رو دور فنجون قهوهاش کشید و گفت:
- عزیزم پول پونصد، شیشصد تا سکه گیرت اومد، اونم از مردی که عاشقشی!یه رقـ*ـص رویایی با یه عشق رویایی. مثل توی فیلما!
راست میگفت، مثل توی فیلما بود. حقیقتاً اون شب با تمام اضطرابهایی که برام داشت، خیلی بهم چسبید.
- آره شب خیلی خوبی بود.
امید با شنیدن این حرف برای چند لحظه سرش رو بالا اورد و خیره نگاهم کرد.
- حالا ناقلا چه خوابی برای اون همه پول دیدی؟!
خندهی کوتاهی کردم و گفتم:
- باورت میشه این دو روزه اینقدر فکرم مشغول مسائل مهمتری بوده که اصلاً به اون چک فکر هم نمیکردم؟
یه لقمهی پر و پیمون گرفت و روی بشقاب محمد گذاشت و گفت:
- معلومه که باورم میشه. تو الان توی عشق درگیری. مادیات معنایی نداره واست!
آخرین ویرایش توسط مدیر: