کامل شده رمان ایسکا | حدیث عیدانی کاربر انجمن نگاه دانلود

موافقید بعد از تموم شدن این رمان، یه رمان دیگه بر اساس زندگی پریناز پرنیان بنویسم؟

  • بله

  • خیر


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

HàđīS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/03
ارسالی ها
547
امتیاز واکنش
10,244
امتیاز
717
سن
26
محل سکونت
nowhere
پست صد و نهم
- ببخشید نمی‌خواستم بیدارت کنم اما ساعت دهه و همه توی آشپزخونه جمعن. دلم نیومد بدون تو صبحونه بخورم. آقاتون خیلی مخالفت کرد. دوست نداشت بیدارت کنم اما...
خنده‌ی قشنگی کرد و ادامه داد:
- نتونست حریف من بشه!
لبخند گشادی زدم و از تخت اومدم پایین.
- ممنون که بیدارم کردی. پنج دقیقه دیگه تو آشپزخونه‌ام.
چشمکی زد و بدون هیچ حرف دیگه‌ای از اتاق بیرون رفت. نم‌ دونم چرا محمد توضیح نمی‌داد که گیسو دقیقاً نقشش چیه! اصلاً با محمد چه نسبتی داره؟ چرا این‌قدر با هم راحتن؟ یعنی واقعاً نامزدشه؟ شایدم پلیس باشه؛ اما خب اگه پلیسه چرا ما رو نمی‌شناسه؟! گیج شدم.
شونه‌هامو بالا انداختم و سمت دستشویی رفتم. به من چه که کیه! فعلاً که خیلی ازش خوشم اومده، بقیه چیزا میره تو حاشیه.
یه شلوار جین تنگ و لوله‌ای مشکی پام کردم با یه تونیک سورمه‌ای که بلنداش تا پایین باسنم بود. از این مدلا بود که جلوش بازه. زیرش یه تاپ مشکی پوشیدم که جلومو بپوشونه. موهام رو باز و رها ریختم دورم و یه خط چشم خفنم دور چشمام کشیدم. نباید جلوی زیبایی گیسو کم میوردم!
رفتم پایین، خونه این‌قدر بزرگ بود که اصلاً نمی‌تونستم تشخیص بدم که آشپزخونه کجاست! از یکی از خدمتکارا که داشت از کنارم رد می‌شد پرسیدم که کدوم قسمته، اونم راهنماییم کرد. وارد که شدم سلام کردم و صبح بخیر گفتم.
جوابم توسط محمد به سردی داده شد و امید فقط نگاهم کرد؛ اما بازم به معرفت گیسو!
- سلام خوشگله! زود بیا بشین بخور که خیلی کار داریم امروز.
موندم کجا بشینم. میز بزرگی بود! در همین حین امید صندلی کناری خودش رو کشید کنار و جدی گفت:
- بیا اینجا بشین.
گیسو که خودش کنار محمد نشسته بود با دیدن این صحنه لبخندش عمیق‌تر شد و گفت:
- آقاتون و منتظر نذار نیاز خانوم!
منم لبخند زدم و بی‌حرف رفتم و نشستم.
گیسو برام آب پرتقال ریخت، تشکر کردم و کمی ازش خوردم. صدای محمد باعث شد که چشمام بچرخه و بشینه روی صورت بی‌تفاوتش.
- مهمونی امشبه. ساعت هشت از اینجا میریم.
سرمو تکون دادم و به خوردن مشغول شدم. گیسو با هیجان گفت:
- من عاشق مهمونی‌های این شکلیم، خیلی بهم خوش می‌گذره. گرچه مطمئنم سری قبل به نیاز بیشتر از همه خوش گذشته!
چشمامو گرد کردم و نگاهش کردم که چشمای شیطونش به صورتم بود.
- چرا؟!
با حالت بامزه‌ای انگشتای کشیدش رو دور فنجون قهوه‌اش کشید و گفت:
- عزیزم پول پونصد، شیش‌صد تا سکه گیرت اومد، اونم از مردی که عاشقشی!یه رقـ*ـص رویایی با یه عشق رویایی. مثل توی فیلما!
راست می‌گفت، مثل توی فیلما بود. حقیقتاً اون شب با تمام اضطراب‌هایی که برام داشت، خیلی بهم چسبید.
- آره شب خیلی خوبی بود.
امید با شنیدن این حرف برای چند لحظه سرش رو بالا اورد و خیره نگاهم کرد.
- حالا ناقلا چه خوابی برای اون همه پول دیدی؟!
خنده‌ی کوتاهی کردم و گفتم:
- باورت میشه این دو روزه این‌قدر فکرم مشغول مسائل مهم‌تری بوده که اصلاً به اون چک فکر هم نمی‌کردم؟
یه لقمه‌ی پر و پیمون گرفت و روی بشقاب محمد گذاشت و گفت:

- معلومه که باورم میشه. تو الان توی عشق درگیری. مادیات معنایی نداره واست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و دهم
    وقتی که لقمه رو روی بشقاب محمد گذاشت، اخمای محمد به‌طور نامحسوسی تو هم گره خورد و دستاش هم مشت شد. اما گیسو متوجه نبود.
    خلاصه بعد از خوردن صبحانه، هرکسی سوی خودش رفت. محمد و گیسو توی اتاقشون رفتن. امید توی پذیرایی رفت و جلوی تلویزیون نشست. منم از شدت بی‌کاری متوصل شدم به گوشیم و توی شبکه‌های مجازی این‌ور اون‌ور می‌رفتم.
    هر لحظه قیافم بیشتر کش میومد. چرا همه این‌قدر سرد بودن؟! با کلافگی آهی کشیدم و گوشیمو محکم و با صدای بلندی کوبوندم روی میز و با اخم و دست‌به‌سـ*ـینه به امید نگاه کردم.
    با شنیدن صدا اونم بهم نگاه کرد.
    - چته؟!
    شونه‌هامو بالا انداختم!
    - هیچی.
    اشاره‌ای به قیافه‌ی درهمم کرد و گفت:
    - کاملاً مشخصه!
    با ناراحتی گفتم:
    - وقتی مشخصه دیگه چرا می‌پرسی؟
    چند لحظه فقط نگاهم کرد. عمیق! منم کم نیوردم با همون حالتم توی چشماش زل زدم. از جاش بلند شد و اومد سمتم.
    - هوای جنوب بهت نساخته؟
    و کنارم روی مبل نشست. ای بابا! اوضاع من چه ربطی به جنوب داره آخه؟! چپ‌چپی نگاهش کردم و گفتم:
    - نخیرم! این همه سکوت و سرما با ذاتم سازگار نیست!
    یه تای ابروش رو داد بالا و گفت:
    - آها. یعنی ذات تو خیلی پرحرارت و گرمه؟!
    با ناز رومو برگردوندم و موهامو زدم پشت گوشم.
    - بله. کلاً از این‌جور محیطای ساکت و آروم خوشم نمیاد!
    سرمو سمت خودش برگردوند و با لبخند نگام کرد. توی چشمام خیره شده بود.
    - یادته اوایل بهت می‌گفتم همه این یخ بازیا، توخالی و الکیه؟!
    با یادآوری زمان گذشته لبام به‌لبخند باز شد و توی فکر رفتم. راست می‌گفت! به‌تدریج اخلاقم از این‌رو به اون‌رو شد!
    - نیاز...
    هوشیار نگاهش کردم و منتظر بودم که ادامه‌ی حرفش رو بزنه. توی چشماش یه چیزی بود که....نمی دونم!...سرگردونی، کلافگی، عشق! شاید هم مجموعه‌ای از این حالات!
    غرق شدم توی اون دریای سیاه و خروشان. منتظر بودم. منتظر یه دوست دارم ساده، منتظر یه ابراز علاقه، منتظر یه تقاضای ابدی.اما...
    سکوت بود و سکوت! نمی دونم چرا؛ اما هرچی که بود حسابی منو عذاب می‌داد.
    ***
    موهای پبچیده شده تو هم، خط چشم کوتاه و کلفت، لب‌های صورتی و پیراهن مجلسی گلبه‌ای‌رنگ و به جنس حریر نرم. جوری که وقتی راه می‌رفتم مثل یه پرنسس روی بدنم می‌لغزید و به نرمی این‌ور اون‌ور می‌شد.
    کلاً یه جورایی قیافم با شبای قبل فرق کرده بود. یه مدل پرنسسی و فانتزی! جوون‌تر از سنم نشون می‌دادم و برای تنوع خیلی هم عالی بود!
    اما گیسو برعکس من شده بود یه ملکه‌ی تمام عیار! پیرهن بلند مشکی‌رنگ و آرایش غلیظ ولی حرفه‌ای قشنگش، بدجوری بهش میومد و می‌دونستم اگه محمد بهش حسی داره، با دیدن قیافه‌ی جدیدش، بیشتر روانیش میشه!
    کنارم روی صندلی نشست و کش و قوسی به بدنش داد.
    - وای چقدر خسته شدم! پدرم دراومد. بیشتر از همه میکاپه صورتم وقت گرفت.
    نگاهی به قیافه‌ی خسته‌اش انداختم و با خنده گفتم:
    - اما شدی عین ماه! گیسو تحویلشون دادیم حوری تحویل گرفتیم.
    با حرف من نیشش شل شد و با اشتیاق گفت:

    - الان با این حرفت حاضرم چند ساعت دیگه بشینم زیر دست آرایشگر تا یزدانم همین چیزا رو بهم بگه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و یازدهم
    چشمکی زدم و گفتم:
    - شک نکن که میگه.اگه هم جلوی ما نگه توی خلوتتون صددرصد اعتراف می‌کنه به این همه جذابیت!
    - تو هم خیلی جیـ*ـگر شدی. امید ببینتت دیگه نمی‌ذاره پاتو بذاری توی مهمونی تا اون مسیح هیز دخترباز هی آنالیزت کنه!
    وای ابن دختر چقدر بامزه بود. انگار همه از این مسیح بی شرف بدشون میومد!خندیدم و سرمو تکون دادم. گوشیش زنگ خورد.
    - بلند شو. یزدان تک زد. بیرون منتظرن!
    مانتو‌هامون رو پوشیدیمو از آرایشگاه زدیم بیرون. هر دو توی ماشین نشسته بودن و نامردا حتی یکیشون با هیجان نپرید بیرون بگه وای چقدر جیـ*ـگر شدی عشقم! به‌ خدا که این دو تا نره خر لیاقت ما دو تا رو عمراً ندارن. علاوه‌بر من معلوم بود گیسو هم حسابی از رفتارشون حرصش گرفته، چون که وقتی بعد از من سوار شد در و محکم کوبید بهم و سلام نکرد! منم هیچی بهشون نگفتم. البته خودشونم اصلاً به روشون نیوردن و بدون اینکه نگامون کنن، تا سوار شدیم محمد پاشو گذاشت روی پدال گاز و حرکت کرد. توی شب آبادان خیلی قشنگتره! پالایشگاه عظیمی که وسط شهره، ابهت خاصی داره و پاساژا و از همه مهم‌تر پسر و دخترایی که طبق آخرین مد روز تیپ می‌زنن و خلاصه خیابونا حسابی شلوغ و پرهیاهوئه!
    یه ربع بعد دقیقاً رسیدیم خرمشهر، لب کارون کشتی تجاری تفریحی و لوکسی که برای مهمونی ما اجاره شده بود حسابی به‌وجدم اورد. با شوق نگاهی به کارونی که همیشه و همه جا تعریفش رو از دیگران شنیده بودم انداختم. این رود توی شب بی‌نظیره! یقیناً که پر آب‌ترین و زیباترین رود ایران همین کارون پر ابهت و پر خاطره‌ست!
    وقتی از ماشین پیاده شدیم امید و محمد بی‌حرف اومدن سمتون و دستمون رو گرفتن. با دلخوری به چهره‌ی بی‌تفاوت امید نگاه کردم و گفتم:
    - سلام علیکم! حال شما خوبه؟!
    همون‌جور که نگاهش به جلو بود گفت:
    - خوبم.
    دهنمو کج کردم و رومو یه طرف دیگه کردم! قراره حتماً باز نکبت بازی دربیاره. نکبت!
    با هم رفتیم بالای کشتی و داخل محوطه‌ی بزرگ و پر زرق و برقش شدیم. اومدم دستمو از دستش بکشم بیرون که محکم‌تر گرفتمو کنار گوشم گفت:
    - امشب همه‌جا و همه‌وقت پیش منی نیاز! این اخطارمو جدی بگیر.
    مطابق معمول که طاقت شنیدن امر و نهی کردنش رو نداشتم، رگ لجبازیم گل کرد و با حرص جواب دادم:
    - من اومدم مهمونی خوش بگذرونم! نه اینکه اوامر سرکارو اطاعت کنم! حال هم دستمو ول‌کن می‌خوام برم مانتو روسریمو در بیارم.
    دستمو محکم فشرد و همون‌جور که با چشماش اطراف رو می‌کاوید، از زیر دندوناش غرید:
    - نذار این مهمونی و رو سر خودت و همه خراب کنم!
    اخمامو تو هم جمع کردم و توپیدم بهش:
    - شما خیلی بی‌جا می‌کنی. چی‌کاره‌ای؟!
    سرشو برگردوند سمتم و همچین بهم نگاه کرد که توی اون لحظه به‌سختی آب دهنمو قورت دادم!
    - به‌به ببین کی اومده! بانوی سرکش و مغرور مجلس!
    با شنیدن صدای نچسب مسیح کثافت، برای چند ثانیه با حرص چشمامو بستمو لپامو از داخل جویدم. دستم توسط امید داشت خاکشیر می‌شد! دلم می‌خواست سرش داد بزنم بگم:
    - د اگه خیلی داری حرص می‌خوری و عصبی هستی سر اون مرتیکه خالی کن بی‌شعور! چی‌کار به‌دست من خاک بر سر داری؟!
    اما زبون به‌کام گرفتم و سعی کردم که آرامشمو به‌دست بیارم. به مسیح که اومده بود و مقابلمون ایستاده نگاه کردم و خیلی بی‌تفاوت و جدی گفتم:
    - کجا باید برم لباسامو عوض کنم؟
    اما اون با همون لبخند احمقانه‌اش دستشو اورد جلو و گفت:

    - اول سلام، دوم کلام! احوالات نیاز بانو؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و دوازدهم
    دست راستم توسط امید هنوز اسیر بود و نمی‌تونستم تکونش بدم. امید که تا اون‌موقع سکوت اختیار کرده بود، به جای من دستشو اورد بالا و دست مسیح رو توی دستش گرفت!
    - نشنیدی چی گفت؟ کجا باید بریم؟
    آخی! عزیزم آخه تو چقدر ابهت داری؟ مسیح درمقابل تو عین یه سوسکه بی‌ریخت و کوچولوئه. ای الهی نیاز فدای این همه جذبه بشه!
    مسیح به‌زور دستشو از دست امید که داشت می‌چلوندش بیرون کشید و گفت:
    - می‌تونید برید طبقه‌ی بالا.
    امید بدون هیچ حرف دیگه‌ای منو دنبال خودش کشید و از راه پله بالا رفت. یه راهروی طویل و عریضی بود که شاید بیست سی‌تا اتاق داشت. در یکیشون رو باز کرد و داخل رفتیم. اتاق کوچیکی بود؛ اما همه‌چیز داشت. تخت خواب، میز توالت، آیینه قدی و کمد لباس.
    منتظر بودم که بیرون بره اما در و بست و دست‌به‌سـ*ـینه بهش تکیه داد. نگاهش بهم زوم شده بود. هنوز ازش حرصی بودم برای همین با لحن نسبتاً تندی گفتم:
    - چیه؟ چرا اینجا وایسادی؟ برو بیرون!
    نیشخندی زد و با لحنی که که برعکس نیشخندش، جدی‌جدی بود گفت:
    - مثل اینکه لازمه دوباره تکرار کنم حرفمو! تو حتی برای یه ثانیه هم از من دور نمیشی! پس حالا هم زودتر مانتوت رو دربیار که بریم پایین.
    نفسمو بیرون فوت کردم و سمت آیینه رفتم. می‌دونستم که از سر حرفش کوتاه نمیاد! برای همین بحث کردن و کش دادن ماجرا رو بی‌فایده می‌دونستم. مانتو و شال سفید رنگم رو دراوردم و توی کمد گذاشتم. بی‌توجه به امید که هنوز هم چشماش بهم بود و حرارت نگاهش داشت کل بدنم رو ذوب می‌کرد، به صورت خودم توی آیینه خیره شدم و آرایشم و چک کردم. همه‌چیز خوب بود.
    برگشتم سمتش و با اخم گفتم:
    - بریم.
    اومدم سمت در، اما هنوز تکیه داده بود و حرکتی نمی‌کرد. در فاصله‌ی کمی ازش ایستادم و سرمو بالا بردم. زل زدم به چشماش و گفتم:
    - به چی این‌جوری خیره شدی؟! برو اونور می‌خوام برم پایین.
    نگاهش خرچش‌وار توی صورتم به‌حرکت دراومد و گفت:
    - عوض شدی!
    با این حرفش داغ دلم تازه و حالت چشمام وحشی‌تر و لحنم هم تهاجمی‌تر شد.
    - بله. کاملاً از شدت ذوق زدگیو اشتیاقتون زمانی که از آرایشگاه خارج شدم، مشخص بود!
    رنگ نگاهش نرم شد. ملایمتی رو دیدم که توی این چند وقته خیلی وقت بود که جای خودشو به‌عصبانیت و خشم داده. این مرد به وقتش می‌تونست خیلی ملایم و دلپذیر باشه؛ اما نمی‌دونم چرا این حالت رو از هردومون دریغ می‌کرد و باعث می‌شد که هی بهم بپریم و دادوبیداد راه بندازیم!
    - خوشم نمیاد جلوی مردای دیگه از زیباییت تعریف کنم!
    خودخواه مغرور! دقیقاً با شنیدن حرفش تنها همین دو صفت توی ذهنم اومد.
    - به‌هرحال، هر چی بوده گذشته! بهتره بریم پایین.
    بازم تکونی نخورد!
    - دوست ندارم بخاطر تعریف من توجه مردای دیگه به ظرافتت جلب بشه!
    خوشم نمیومد مردی مثل امید این‌قدر سنتی تز بده. غیرت خوبه؛ اما به‌اندازه! با جدیت گفتم:
    - ببین آقای رضایی! خودت هم جنسات رو بهتر از من می‌شناسی. اگر ذاتشون خراب باشه همه‌جوره به هر زنی توجه می‌کنن! اگرم نه که هر زنی با هر حیله‌ای بیاد سمتشون، نقشش شکست می‌خوره و میره پی‌کارش! پس بهتره که این عقاید بی‌منطقتو بندازی دور.

    تکیه شو از در برداشت و سمت صورتم خم شد. چونه‌ام رو گرفت توی دستش و با لحن آرومی گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و سیزدهم
    - ببین خانم مشکات، بهتره بدونی که من یه مرد بی‌منطقم. یه مرد بی‌منطق ایرانی. چه تو خوشت بیاد چه نیاد باید منو تحمل کنی! با همه‌ی این عقایدی که هیچ بویی از روشن فکری نبردن و نخواهند برد!
    تحمل که نه، از خدام بود. این مرد به‌قول خودش بی‌منطق، فراتر از هر آرزو و رویایی واسم بود؛ اما طبع سرکش منم می‌گفت که یه چیز دیگه‌ای رو بهش نشون بدم.
    دستشو از روی چونه‌ام پس زدم و با اخم گفتم:
    - هیچ بایدی برای من وجود نداره! همیشه مستقل بودم و خواهم بود. هیچ مردی نمی‌تونه منو وادار به انجام کاری کنه. امیدوارم همیشه اینو به یاد داشته باشی.
    و در و باز کردم و اومدم برم بیرون که بازوم توی دستش اسیر شد. برم گردوند سمت خودش و با خونسردی گفت:
    - زیاد اهل کل‌کل نیستم؛ اما می‌تونم بهت قول بدم که در عمل و واقعیت، رنگ حقیقت کلامم رو کاملاً ببینی! برای همین الان اصراری ندارم که چیزیو ثابت کنم. زمان بهترین ثابت کنندست!
    و بعد از این حرف دستمو انداخت دور بازوش و با هم سمت راه پله رفتیم. منم چیزی نگفتم. می‌دونستم که درست میگه. من فقط لج می‌کردم و کلاً چرت و پرت تحویلش می‌دادم! همیشه توی دلم اعتراف می‌کنم که در مقابل امید ذره‌ای توان و اراده ندارم!
    دنباله‌ی بلند لباسم روی زمین کشیده می‌شد و باعث می شد که کندتر حرکت کنم. امیدم بدون هیچ اعتراضی به‌آرومی همراه من قدم بر می‌داشت و کمکم می‌کردم که راحت‌تر راه برم. خدایی تکیه‌گاه عالی و محکمی بود.
    با هم پایین رفتیم. حسابی شلوغ شده و مثل مهمونی قبلی همه شیک و پیک بودن. اون‌قدر جمعیت اونجا زیاد بود که اصلا نتونستم محمد و گیسو رو پیدا کنم.
    از فضای سرپوشیده بیرون اومدیم و توی فضای آزاد رفتیم. خیلی قشنگ‌تر از داخل بود. رودخونه‌ی آروم و آسمون پر ستاره به‌همراه کمی از گرد و خاک و باد ملایمی که می‌وزید.
    کشتی توی قسمتی بود که هیچ‌کس نمی‌تونست ما رو ببینه و کلاً جای خلوت و نسبتاً پرتی رو برای برگزاری مهمونی انتخاب کرده بودن. این‌جوری هم خیلی خوب بود. چون دیگه لزومی نداشت که بخوام روسری بپوشم.
    همون‌جور که نگاهش به رودخونه بود گفتم:
    - اینجا خیلی باصفاست اما حیف همین گرد و خاک همه چیو خراب می‌کنه.
    نفسشو بیرون داد و در تأیید حرف من گفت:
    - آره. تازه امشب هوا خیلی صاف و خوبه! بعضی شبا از شدت خاک، هواش قرمز میشه.
    - تو تا حالا اومده بودی اینجا؟
    - آره. یه بار برای کنسرت اومدیم. نزدیک پنج شیش سال پیش بود. الان نسبت به چند سال گذشته خیلی بهش رسیدن. اما بازم هنوز اثرات جنگ کامل از بین نرفته. از وقتی که منطقه آزاد امور اینجا رو گرفته دستش کم‌کم داره چهره‌ی خراب شهرو درست می‌کنه.
    با ناراحتی آهی کشیدم و گفتم:
    - بخدا خیلی حیفه! همین‌جوری این همه زیبایی اینجا هست! اگه بهش برسن ببین چی میشه!
    - مشکل اصلی مردم فعلاً ظاهر شهر نیست. مسئله‌ی آلودگی هوا خیلی بحرانیه! ماشالله هیچ‌کسم عین خیالش نیست.
    دلم گرفت. مردم این شهر خیلی سختی کشیده بودن. خیلی برای ایران ارزش داشتن. اگه پایداری مردم این شهر نبود. بی‌خیال! این حرفا زیاد گفته شده اما کو گوش شنوا؟! حرفای تکراری فقط داغ دل آدمای مسئول رو تازه می‌کنه و حوصله‌ی آدمایی که براشون اهمیتی نداره، سر میره!
    نیم‌نگاهی بهم انداخت که با قیافه‌ی خیلی پکری توی فکر بودم و هی آه می‌کشیدم. لبخندی روی لبش نقش بست و گفت:
    - حالا نمی‌خواد این‌قدر خودتو اذیت کنی! بگو ببینم دوست داری برای طلوع آفتاب بیایم خرمشهر و روی پل بایستیم و ازش عکس بگیریم؟
    با شنیدن پیشنهادش ذوق زده شدم و نیشم باز شد!
    - وای امید عالیه! میگن طلوع آفتاب اینجا خیلی خوشگله!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و چهاردهم
    نگاهش مثل قدیما شده بود! همون موقع‌ها که خیلی مهربون و آقا بود.
    - این طلوع به قول تو خوشگل رو ثبت می‌کنیم و با هر بار دیدنش یاد این روزای سخت و در عین حال لـ*ـذت بخش میوفتیم. نه؟
    لـ*ـذت بخش؟! دلم براش ضعف رفت؛ اما خودمو به نفهمی زدم و پرسیدم:
    - چه چیز این روزا واست لـ*ـذت بخشه؟!
    با همون لبخند جذاب، نگاهشو ازم گرفت و به رودخونه دوخت.
    - تو فکر همه چیزش!
    منم کم نیوردم و برای اینکه اذیتش کنم زود گفتم:
    - حتی مسیح و هیز بازیاش؟!
    یهو گردنش رو چرخوند و چپ‌چپ نگام کرد. ذوق زده شدم و نیشم شل‌تر شد.
    - چرا الان باید اون مردک توی فکر تو باشه؟
    حساسیتش خیلی شیرین و دوست داشتنی بود. خیلی! ابروهامو انداختم بالا و مثل خودش جواب دادم:
    - تو فکر کن همین‌جوری!
    باز لبخند نشست روی لبش و خیره نگام کرد. شیطنت‌های من واسش دل‌نشین بود. می‌فهمیدم!
    - علی! اونجا رو ببین. استاد امیده! خودشه، نه؟
    با شنیدن صدای ظریف پریناز پرنیان، لبخند امید به یکباره محو و آتیش چشماش خاموش شد! آخ خدا این و دیگه کجای دلم بذارم آخه؟! پریناز توی مهمونی بزرگ‌ترین قاچاقچی خاورمیانه چی‌کار می‌کنه؟! کل جهان مگه نمی‌دونن علی رئوف پلیسه؟ در عین اینکه من و امید داشتیم یه جورایی با پلیس همکاری می‌کردیم هیچی از نقشه‌هاشون نمی‌دونستیم.
    با حرص نفسمو بیرون دادم و دستمو از دور بازوش باز کردم. اعتراضی نکرد! شاید انتظار داشتم که نذاره و بازم بگه که امشب همش باید کنارش باشم!
    - امید! وای خدا! خودتی؟ آخه تو اینجا چیکار می‌کنی پسر؟
    با دیدن تیپ و قیافش آه از نهادم برخاست! امید حق داشت بهش دل ببنده! این دختر خاص و تک بود. حجابش، تیپ سنتی آبی فیروزه‌ای و نگاه مهربونش؛ آخه مگه میشه دوسش نداشت؟
    لبخند تلخی روی لبم نقش بست و ازشون جدا شدم. حتی نشنیدم که امید بهش چی گفت. اما دیدم که محوش شد، مثل هر زمان دیگه‌ای. البته علی هم کنار پریناز ایستاده بود اما چه فرقی می‌کرد؟
    امید...
    آهمو فوت کردم بیرون و با سری افکنده داخل برگشتم. روی اولین مبلی که دیدم نشستم و بی‌توجه به آدمای اطرافم به یه نقطه زل زدم و تو فکر رفتم.
    همیشه میگن عشق اول به یادموندیه. هر کاریشم بکنی بازم فراموش نمیشه. منم که نمی‌تونستم خودمو گول بزنم. همینه که هست! اگه مشکل دارم باید سرمو به دیوار بکوبونم!
    - چرا تنهایی؟ پس اون my friend بداخلاقت کجاست؟ چه عجب گذاشت یه ثانیه ازش دور بشی!
    از توی فکر دراومدم و به مسیح که کنارم نشسته بود نگاه کردم. پوفی کشیدم و با بی‌حوصلگی رومو یه طرف دیگه کردم. مردک خر انگار نمی‌فهمه من ازش بدم میاد. هی میاد مثل آدامس بهم می‌چسبه!
    و باز هم صدای نحسش بود که بیش از پیش روی اعصابم پنجول کشید!
    - البته از دور شاهد یه چیزایی بودم! اون زن با اینکه کمی سنتیه اما آرزوی هر مردیه!
    دندونامو روی هم فشردم و با خشم نگاش کردم.
    - اون خانوم شوهر داره! چجوری به خودت اجازه میدی که درموردش این‌جوری حرف بزنی؟!
    خنده‌ی بلندی کرد.جوری که توجه کسایی که نزدیکمون بودن به سمتمون جلب شد.
    - وای دختر! تو چقدر بامزه‌ای.شوهر داره؟ فکر نمی‌کنم این موضوع برای یه مردی مثل من اهمیت خاصی داشته باشه!
    چقدر از این نامرد متنفر بودم! نامردی که به زن‌های شوهر دارم رحم نمی‌کرد. وقیح کثافت!
    با انزجار دوباره رومو کردم یه سمت دیگه و گفتم:

    - حالم از امثال تو بهم می‌خوره. گورتو گم کن از اینجا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و پانزدهم
    با این حرفم خودشو کشید سمتم و در گوشم با لحن چندشناکی گفت:
    - گور من حالا‌حالا هم گم شدنی نیست خوشگلم! برای مدتی زیادی هستم در خدمتت. درضمن...
    صداش رو آروم‌تر کرد و زمزمه مانند گفت:
    - فکر کنم دوست پسرت امشب دپرس باشه و نتونه خستگی مهمونی رو اون‌جوری که باید از تنت در بیاره. اگه بخوای من در خدمتتم عسل! با بهترین و به روزترین ورژن این کار...
    نفهمیدم چی شد! فقط صدای چک آبداری که به گوشش نواختم اون‌قدر بلند بود که نگاها رو بهمون خیره کرد. از جام بلند شدم. کل وجودم می‌لرزید و دندونام بهم می‌خورد! شرایط بدی داشتم و دیگه نمی‌تونستم مثل همیشه خوددار باشم! اون از امید اینم از حرفای آب نکشیده‌ی این مردک چلغوز!
    صدامو انداختم پس کله مو فریاد زدم:
    - اینو زدم تا یادت باشه حق نداری به من هر پرت‌وپلایی که از اون دهنت واموندت میاد بیرون و بگی. اینو زدم تا به یادت بیارم من هنوز همون نیاز مشکاتم! همون که خیلی کارا ازش بر میاد!
    جای انگشتام روی صورتش قرمز شده بود. اما نگاهش! نگاهش نه تنها خشمگین نبود بلکه انگار از این کار من لـ*ـذت هم بـرده بود. اونم با یه نیشخند از جاش برخاست و با چشمایی که پر بود از حرارت تنها نگام می‌کرد و دست آخرم رو به جمعیت که با چشمای از حدقه دراومده خیره شده بودن به ما، با خنده گفت:
    - چتونه چرا این‌جوری نگاه می‌کنید؟! این نیاز خانوم ما کمی که نه خیلی سرکش و مغروره! برای همین طول می‌کشه تا بتونم دلش رو به‌دست بیارم! لطفاً از خودتون پذیرایی کنید و خوش بگذرونید.
    و بعدش روشو کرد سمتم که با تعجب به این همه خونسردی زل زده بودم. یه تای ابروش رو بالا داد و کمی به سمت صورتم خم شد.
    - عجیبه که نمی‌دونی این پس زدن‌ها بیشتر مصمم می‌کنه! تا الان که همه‌چیز شوخی بود اما از این جا به بعد نه تنها عقب نمی،کشم بلکه...
    صدای امید از پشت‌سرم، باعث شد که نفسمو با حرص فوت کنم بیرون و خودخوری بیشتری بکنم.
    - تو چرا مدام دور و بر خانوم من می‌پلکی؟! نکنه باید حرفامو عملی کنم که دقیقاً متوجه بشی کی هستم و خطوط قرمزم چقدر برام مهمه!
    مسیح صاف سرجاش ایستاد و با یه نیشخند نگاهش کرد. این همه اعتماد به نفس توی این مردک، مثال زدنی بود!
    - شما وکیل مدافع ایشون هستید جناب رضایی؟
    صدای امید نزدیک‌تر شد. دقیقاً پشت‌سرم! محکم و جدی، مثل همیشه اما مثل همیشه دل منو نلرزوند.
    - خیر. از اون بالاترم! به نفعته که هر چه زودتر بری رد کارت و این‌قدر فضولی نکنی!
    با این حرف مسیح نیشخندش عمیق‌تر شد و با یه نگاه معنی دار و کوتاه به من، عقب‌گرد کرد و یه جای دیگه رفت.
    امید اومد کنارم، جای قبلی مسیح نشست و با اخم گفت:
    - تو چرا بی‌مقدمه اومدی داخل؟! مگه بهت نگفتم که حق نداری از پیشم تکون بخوری؟!
    حتی حال نداشتم که جوابش رو بدم. خسته بودم، خیلی!
    می‌دونستم که صحنه‌ی کشیده خوردن مسیح رو ندیده. چون با توجه به شناختی که ازش داشتم قطعاً کله‌ی مسیح رو می‌کند. آهی کشیدم و تو دلم به خودم گفتم:
    - شایدم دیده! تو از کجا می‌دونی؟
    شاید دیده اما نخواسته زودتر از مصاحبت با پرینازش دست بکشه!
    - با توام! چرا جواب نمیدی؟!
    با بی‌حس،ترین حالت ممکن نگاهش کردم و با لحنی سرد گفتم:
    - چی بگم؟!
    اخماش بیشتر تو هم رفت. معلوم بود از این تغییر ناگهانی من جا خورده اما خب کیه که بخواد به روی خودش بیاره؟!
    - ازت پرسیدم چرا...

    حرفش رو قطع کردم و با لحن محکمی که جای هیچ حرفی نمی‌ذاشت گفتم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و شانزدهم
    - صد دفعه گفتم و این‌بار برای آخرین بار تکرار می‌کنم! من هر کاری دلم بخواد می‌کنم. هر جایی هم دلم بخواد میرم. با هرکیم دلم بخواد معاشرت می‌کنم. به هیچ احدی هم ربطی نداره. مفهومه؟!
    فکش منقبض و رگ گردنش هم قلنبه شده بود اما دیگه اهمیتی نداشت. می‌خواستم برم یه جا که فقط بخوابم!بخوابم و به هیچ‌کس و هیچ‌چیز فکر نکنم.
    گیسو رو دیدم که با عجله داره میاد سمتم. قیافش هراسون بود. هنوز کاملاً نزدیک نشده بود که با نگرانی پرسید:
    - چی شده نیاز جون؟! مسیح چی‌کارت کرد؟! من بالا بودم اومدم پایین از دیگران جریان رو شنیدم!
    حوصله‌ی هیچ‌کس رو نداشتم اما باید باهاشون سر و کله می‌زدم. با بی‌حوصلگی بدون توجه به قیافه‌ی برزخی امید که ندیده می‌دونستم چه شکلیه گفتم:
    - قضیه‌ی خاصی نبود. خودم جوری باهاش برخورد کردم که حساب کار اومد دستش.
    دستمو گرفت میون دستای کشیده و نرمش و با محبت گفت:
    - عزیزم اگه راحت نیستی به یزدان بگم از اینجا بریم؟ تو رو خدا تعارف نکن...
    سعی کردم لبخند بزنم. گیسو دختر با فرهنگی بود. دوست نداشتم با بی‌حوصلگیم برنجونمش.
    - نه عزیزم اینجا راحتم. تو هم بهتره بری پیش شوهرت. داره نگاهمون می‌کنه.
    با این حرفم انتظار داشتم که نیشش باز بشه؛ اما به جاش آه پر حسرتی کشید و لبخند تلخی روی لباش نقش بست.
    - اگه مشکلی داشتی بهم بگو. فعلاً.
    با لبخند سرمو تکون دادم و به رفتنش نگریستم. خرامان‌خرمان رفت سمت محمد که یه گوشه ایستاده بود و اخماش فجیع تو هم رفته بود. بخدا که امید و محمد و علی حقشون بود که کتک بخورن! خسته نشدن از بس قیافه گرفتن و رو مخ همه رژه رفتن؟!
    - جریان مسیح چیه؟
    دیگه گنجایش یه سؤال جواب دیگه رو نداشتم! با عصبانیت از جام برخاستم و با انزجار گفتم:
    - به تو ربطی نداره!
    و بدون اینکه بخوام منتظر جوابش باشم به‌سرعت ازش دور شدم و از سالن بیرون رفتم. باد نسبتاً خنکی می‌وزید و باعث می‌‌شد که کمی از التهاب کلافه کننده‌ی درونم کنترل بشه.
    آهنگ غمگینی که داشت پخش می‌شد می‌بردم توی فکر، فکری که متشکل از یه عالمه افکار درهم برهم و بی‌سر و ته بود!
    می‌خوای بری از پیشم دیگه عشق من
    بی‌همسفر میری سفر دلواپسم واسه تو
    دلواپسم واسه تو عشق من برو تنها برو
    اما بخند این لحظه‌های آخرو
    تو رو خدا نذار یه امشبم با گریه‌های من تموم شه
    قراره دیدنت از امشب آخه آرزوم شه
    نذار که اشک چشم من بریزه پشت پای تو
    کی میاد جای تو
    دقیقه‌های آخره میری واسه همیشه
    منم همون که عشق تو تموم زندگیشه
    همون که دلخوشی نداره بعد تو تموم میشه
    کی مث تو میشه...
    (زنده یاد پاشایی)
    آرامش کارون هم نمی‌تونست ذره‌ای از تلاطم درونم رو کاهش بده. با دیدن عکس‌العمل امید نسبت به پریناز، هر چی قصر رویایی برای خودم ساخته بودم روی سرم خراب شد. تا وقتی که اوضاع این شکلیه نمی‌تونیم به هیچ تفاهمی برسیم. امید هم باید خودش قضیه رو برای خودش حل کنه. باید بفهمه می‌تونه تمام و کمال پریناز رو از سرش بندازه بیرون یا نه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و هفدهم
    بعد از تموم شدن این جریان باید برم. باید برم به شهری که چند ماه توش زندگی کردم و با تنهایی خو گرفتم!
    من از این آدما نیستم. من یه دیوونه‌ی به تمام معنام! از همه‌ی نعمت‌ها و امکانات دست کشیدم و رفتم توی یه خونه‌ی آجری و قدیمی، خونه‌ای که مهر و محبت و انسانیت از آجر به آجرش می‌باره و من رو غرق در لـ*ـذت می‌کنه!
    من از این آدما نیستم! از همون اولم نبودم. باید برم! همیشه در گذرم، گذر از همین آدما. شاید رسالت من اینه که فقط کمک کنم. کمک کنم به کسایی که به کمک اختیاج دارن.
    شاید عشق واقعی در سرنوشت من نوشته نشده باشه. شاید تنهایی بزرگترین همدم من باشه!
    باید برم. همه چیه این دنیا مال آدماش، من فقط یه جای دنج و ساکت رو می‌خوام با یه بوم سفید و یه رنگ آبی.
    دوست دارم یه آسمون صاف و اختصاصی داشته باشم!
    آسمونی که تنها یه پرنده حق پرواز داشته باشه. پرنده‌ای که دل از تجملات بریده. پرنده‌ای که می‌خواد حس واقعی حیات رو لمس کنه.
    هیچی از اون میهمانی اشرافی نفهمیدم. مهم نبود که امید با علی و محمد گرم گرفته. مهم نبود که پریناز و گیسو با هم آشنا شدن و میگن و می‌خندن، مهم نیست که همه با همن، مهم نیست که من تنهام و حتی مسیح هم دیگه طرفم نمیاد. هیچ‌کدوم از اینها مهم نیست!
    مهم اینه که ما آدمای پولداری که اینجا جمع شدیم هرکدوم متعهدیم به کل ملتی که توی فقر و نداری دارن دست و پا می‌زنن!
    اینجا سر رقـ*ـص شو راه می‌ندازن و میلیون‌ها تومان خرج می‌کنن و اون آدم‌ها یه جهیزیه ساده نمی‌تونن تهیه کنن.
    اینجا دلم گرفته!
    من دارم چی‌کار می‌کنم؟ درسته این یه مأموریته اما مطمئنم که فقط دل‌گیرم از این همه تبعیض و تضاد؟! نه!
    دلم گرفته.
    آخ خدا! چرا همیشه باید تنها باشم؟!
    سرمو گرفتم میون دستام و چشمام رو بستم. پولداری خوبه! یه آدم پولدار بهتر می‌تونه به هم نوع خودش کمک کنه تا یه آدم فقیر. پولداری خوبه! آدم باید از نعمت‌هایی که خدا در دنیا قرار داده کیف کنه!
    چرا این‌قدر درگیرم خدا؟! چرا من همه‌چیز رو قاطی پاتی می‌کنم؟!
    یه سوت بلند داره توی گوشام کشیده میشه. افکارم دیگه حد و مرزی برای خودشون قائل نیستن و در هم می‌آمیزن و منو می‌برن تو یه خلع نا آروم!خلعی که....
    اه! محکم روی صورتم دست کشیدم و سمت سرویس بهداشتی رفتم. چند مشت آب ریختم تو صورتم تا کمی از این سردرگمی نجات پیدا کنم. یه دیدار ساده این‌جوری منو بهم ریخت! فردا اگه مشکلات بزرگتری بیاد سراغم قطعاً روانی میشم.
    ***
    توی ماشین نشسته بودیم و داشتیم به‌سمت خرمشهر می‌رفتیم. امید در سکوت رانندگی می‌کرد و همه‌ی حواسش معطوف بود به جاده.
    چه مهمونی ای بود دیشب! جشنی که تا عمر دارم جزء به جزء اتفاقاتش رو یادم نمیره. چند دقیقه بعد از شام گیسو گریون از طبقه‌ی بالا دوید پایین و از کشتی بیرون رفت.
    بعد از چند ثانیه نزدیک سی چهل‌تا پلیس ریختن داخل و افراد مورد نظرشونو دستگیر کردن. گرچه اون فردی که می‌خواستن بگیرنش اصلاً توی مهمونی نبود و از کل نقشه‌ی پلیس خبر داشت. اینکه محمد چقدر عصبی بود بماند. اینکه بعد از شکست ماموریت علی سر پریناز دادوبیداد کرد هم بماند! اصلاً قرار نبوده پریناز توی اون مهمونی باشه وقتی می‌فهمه علی جونشو می‌خواد بذار کف دستش و بیاد ماموریت، مخفیانه خودشو می‌رسونه خرمشهر و علی رو توی عمل انجام شده قرار میده. عشقش نسبت به شوهرش نظامیش برام قابل تقدیر بود، اینکه سعی می‌کرد پا به پا همراه مردش باشه!
    در بهت فقط نظار‌گر صحنه‌هایی بودم که از روشون می‌شد یه فیلم اکشن و پلیسی ساخت.
    تنها برگشتیم ویلا و محمد باهامون نیومد. گیسو رو هم کلاً ندیدیم! معلوم نبود کجاست و چه اتفاقی براش افتاده که یهو گریه کرد و رفت.
    هیچیو نمی‌دونم! اما الان کنار امیدم. امیدی که قول داده منو ببره کنار کارون تا طلوع خورشید رو ببینم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و هجدهم
    وقتی رسیدیم ویلا هر کی سمت اتاق خودش رفت. وان حموم رو پر از آب داغ کردم و داخلش رفتم. اون‌قدر اونجا موندم و فکر کردم به قضایای پیش اومده که وقتی به ساعت نگاه کردم ، دیدم سه ساعته که اونجام!
    وقتی امید به در اتاقم تقه زد و گفت که حاضرشم. بی‌حرف یه دست مانتو شلوار ساده پوشیدم و رفتم بیرون. توی پذیرایی روی مبلا نشسته و منتظر بود. با دیدن من از جاش برخاست و تو حیاط رفت. منم دنبالش رفتم.
    پاشو گذاشت روی ترمز و بهم اشاره کرد که از ماشین پیاده شم. شدم.
    هوا هنوز تاریک بود و هیچ‌کس تو خیابونا نبود. حتی یه ماشینم رد نمی‌شد! برعکس تهران که روز و شبش معلوم نیست و همش شلوغه، خرمشهر از آرامش و سکون پره.
    لبخندی اومد روی لبام و نفس عمیقی کشیدم. خدا رو شکر، گرد و خاک رفته و آسمون حسابی صاف و شفاف بود. رفتم روبه‌روی رود و از نرده‌ها خم شدم به‌سمت رود؛ اما امید از پله‌هایی که کنار نرده‌ها قرار داشت پایین رفت. منم رفتم. نزدیک هفت هشت تا پله‌ی کم ارتفاع بود که می‌رفت پایین و آدم دیگه فقط رودخونه و آسمون رو می‌دید.فقط...
    روی یکی از پله‌ها نشستم. امیدم با فاصله‌ی کمی نشست کنارم.
    اگه ساکن این شهر بودم، هر روز برای دیدن این صحنه‌ی زیبا میومدم اینجا می‌نشستم و توی فکر می‌رفتم. جای بکر و فوق العاده‌ایه!
    رودخونه‌ی پر آب و آروم، آسمون صاف و هوای نسبتاً خنک، سکون و سکوت فضا، دلی که پره از غم و مردی که کنارته و تو عاشقانه جونت رو به پاش می‌ریزی. همه و همه حالی رو بهم داد که توصیفش توی کلمات نمی‌گنجه. یه حال خوب؛ ولی در عین حال غریب!
    پاهامو تو بغلم جمع کردم و چونه‌ام رو گذاشتم روی زانوهام. خورشید کم‌کم داشت طلوع می‌کرد و به جرئت میگم که زیباترین منظره‌ی جهان پیش روم داشت جون می‌گرفت و من هر لحظه بیش از بیش به وجد میومدم.
    غرق بودم توی اون احوال، از همه‌چیز بی‌خبر حتی مرد کنار دستم! همه‌ی تمرکزم به اون همه زیبایی بی‌همتا بود. نمی‌خواستم حتی ثانیه‌ای رو از دست بدم. نمی‌دونم چقدر گذشت؛ اما نصف خورشید از زیر کارون دراومده بود و هی داشت میومد بالا.
    صدای غمگین و در عین حال پر آرامش ویولن، سکوت فضا رو شکافت و اشک رو به چشمام نشوند!
    امید بود که داشت با پنجه‌های طلاییش غوغا می‌کرد و من بودم که داشتم ذره ذره آب می‌شدم. آخ خدا! این مرد چجوری ساز می‌زنه؟! فقط تکنیک نیست! همه‌ی وجودش آرشه رو روی سیم‌ها می‌کشه و این عشقه که تراوش می‌کنه از این ساز!
    آهنگ پر سوزی بود و امید پرسوزتر نواختش. خورشید کامل دراومده بود و اون می‌نواخت. می‌نواخت و شلاق عشق محکم‌تر به جون و روحم نواخته می‌شد.
    بعد از گذر لحظه‌های بی‌نظیر و بی‌همتایی که با ساز امید و طلوع کارون تجربه کردم. هنوز هم اشک کی ریختم و ساکت بودم. امید هم نشسته و خیره بود به رود. متفکر و عمیق!
    بالاخره خودش سکوت رو شکست و با صدای گرفته‌‌ای گفت:
    - گشنت نیست؟
    اشکام دیگه خشک شده بود. صدای من از اونم بدتر بود.
    - نه.
    از جاش برخاست و به ساعتش نگاه کرد.
    - اما من خیلی گرسنم. بهتره بریم یه چیزی بخوریم.
    سری تکون دادم و منم بلند شدم. اومدم برم سوار ماشین بشم که گفت:
    - شنیدم یه رستوران اینجا هست. کمی جلوتره. بیا بریم اونجا ببینم صبحانه سرو می‌کنن یا نه.

    همراهش رفتم. کمی دورتر اون‌ور خیابون یه رستوران چند طبقه و نسبتاً بزرگی قرار داشت. با هم رفتیم سمتش. درش باز بود. بالا رفتیم. توی قسمت کافی شاپش صبحانه می‌دادن. بی‌حرف رفتم روی یکی از صندلیا که کنار شیشه‌ی روبه‌رود بود نشستم. امید هم اومد روبه‌روم نشست. کسی نیومده بود، فقط ما بودیم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا