چی چیزی را در این رمان قوی تر حس می کنید؟(می توانید بیشتر از یک گزینه انتخاب کنید.)

  • شخصیت پردازی

    رای: 54 47.4%
  • متن داستان

    رای: 39 34.2%
  • سِیر رمان

    رای: 57 50.0%
  • موضوع داستان

    رای: 65 57.0%

  • مجموع رای دهندگان
    114
وضعیت
موضوع بسته شده است.

س.زارعپور

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/16
ارسالی ها
881
امتیاز واکنش
96,880
امتیاز
1,003
سن
25
محل سکونت
شیراز
- اشتباهه! دوران جادو هیچوقت تموم نمیشه. تصور کن فقط با تواناییشون برای نشون دادن حقیقت چه کارها که ازت برنمیاد؛ اما خیلی هم بد نشده. من به جایی اومدم که هیچکس نمی‌شناسدم. حالا می‌تونم یه زندگی آروم داشته باشم...هیچکس نمی‌دونه موجودیتم چیه یا چه کارهایی کردم، هیچکس نمی‌تونه این آرامش رو ازم بگیره. درواقع این حلقه‌ها رو می‌خواستم تا به جایی برسم که کسی نتونه صدمه‌ای بهم بزنه. حالا که کسی ازم خبر نداره می‌تونم خیلی راحت زندگی کنم...
یک دستش را بر صورت اریک گذاشت و همانطور که نوازشش می‌کرد ادامه داد:
- با تو!
اریک هیچ تکانی نخورد. تنها لبخند کجی زد و گفت:
- تو از اون دسته آدم‌ها نیستی که هیچوقت بتونه یه زندگی کاملا بی دردسر داشته باشه. شما سه تا برای ادامه دادن و زنده بودن مجبورین جون بقیه رو بگیرین، این رو هم نادیده بگیریم، هنوز معضل محافظ‌ها وجود داره و معلوم نیست کی کاملا از شرشون خلاص بشیم.
لرد دستی که بر صورت او گذاشته بود را روی تخت گذاشت و ستون بدنش کرد و به همان سمت متمایل شد و با خیال راحت گفت:
- این مسائل رو به تو و دراک سپردم...دراک هم کمک بزرگی برای توئه، دست کم نگیرش. به وفاداری و عشق اون نسبت به من شک نداشته باش. اون انقدر از دست رفته که بیشتر از هزار سال برای برگردوندن و دیدنم صبر کرده!
این همه پست‌فطرتی و خباثت را در هیچکس ندیده بودم! ادامه داد:
- بگو ببینم...گفته بودی امشب طعمه‌های خوبی واسمون میاری.
اریک هم مانند او دستش را ستون بدنش روی تخت کرد و نگاهی به ساعت گران قیمت مچی‌اش انداخت:
- اون‌ها چند دقیقه‌ی دیگه می‌رسن.
لرد یک پای خوش‌تراشش را بر دیگری انداخت که باعث شد از میان چاک دامن لباس مخمل و سیاهش بیرون بیاید. بعد گفت:
- طبق گفته‌های تو، زندگی آدم‌ها الان خیلی بااهمیت شده...حتی فرقی نمی‌کنه که یه خدمه باشه یا یک فرد اشراف‌زاده... پس این طعمه‌ها رو چطور جور می‌کنی؟
باز همان نیشخند مهمان لب‌های اریک شد:
- این آدم‌هایی که میان، افرادی هستن که مرگ و زندگیشون هیچ فرقی نداره. حتی خیلی‌هاشون هویت قانونی‌شون رو از دست دادن.
لرد ابروهایش را بالا کشید:
- پس کار خیلی آسون شده.
- سلنا...تو واقعا هیچ علاقه‌ای به دراک نداری؟
من به هیچ‌کس علاقه‌ای ندارم، جز تو و اون. بقیه حتی اجازه ندارن اسمم رو به زبون بیارن...اما بهش اعتماد دارم. می‌دونم که کاری به ضررم نمی‌کنه.
- ولی خیلی زود بهم اعتماد کرد.
- فکر نمی‌کنم. اون هنوزم مشکوکه. اینکه من انقدر به کسی اعتماد داشته باشم اصلا براش قابل هضم نیست؛ اما کاری خلاف میلم انجام نمی‌ده.
- درمورد خودمون بهش گفتی؟
چشمان لرد برق دیگری زد؛ ولی نه از خوشحالی! با جدی‌ترین لحن ممکن جواب داد:
- نه! هرگز چنین کاری نخواهم کرد. تو هم حق نداری کلمه‌ای بروز بدی. می‌دونم خیلی کنجکاو شده و برای فهمیدنش اقدام می‌کنه؛ اما تا من نخوام هیچکس نمی‌فهمه.
اریک نگاه دیگری به ساعتش انداخت. مکثی کرد و گفت:
- قبلا فکر می‌کردم ازم بدت میاد، می‌دونستی؟
اخم‌های لرد کمی در هم رفت:
- هیچوقت چنین احساسی نداشتم.
- اما واقعا اینطوری به نظر می‌رسید؛ پس چرا وقتی مادرم هنوز زنده بود اونطوری رفتار می‌کردی؟
برای پاسخ دادن به این سوالش صاف نشست و با آرامش و قاطع گفت:
- بخاطر مشکلی بود که با مادرت داشتم، وگرنه هرگز جز عشق حسی به تو نداشتم.
- درسته. وقتی اون مرد رفتارت باهام تغییر کرد...چرا با مادرم مشکل داشتی؟
 
  • پیشنهادات
  • س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    سلاااام....چطورین عشقاااااا*_*

    دانای کل
    لحظه‌ای که لرد سقوط کرد، همگی دست از مبارزه کشیدند. تمامی لامپ‌ها و لوستر بزرگ و عتیقه‌ی آویزان شده از سقف ویلا با انرژی ساطع شده بعد از خروج حلقه‌ها از انگشت لرد منفجر شد و خرده شیشه‌هایش به اطراف پاشید و صدای جیغ و فریاد چند نفر از محافظ‌ها، کاترین، رابین و خود لرد در هم پیچید. اریک هم با همان انرژی به دیوار پشت سرش کوبیده شد. سکوت سنگین و کوتاهی همه جا را فرا گرفت و همگی در شوک بزرگی فرو رفتند.
    صدای نفس سنگین لرد بعد از برخوردش با زمین، رابین را زودتر از همه از شوک خارج کرد و چون از بقیه به اون نزدیک‌تر بود، مبارزه با بلِیک را بیخیال شد و وحشت‌زده به طرفش دوید.
    دراک "نه" بلندی گفت و مانند رابین به سمتش رفت؛ اما رانی غرشی کرد و در حالی که تبدیل می‌شد به سوی او حمله برد. نمی‌خواست اجازه دهد نزدیکش بشود، اصلا مطمئن نبود چه کارهایی می‌تواند انجام دهد. از نیمه‌ی راه پرش بلندی کرد و خودش را روی دراک انداخت تا زمین بخورد و بلافاصله دندان‌های تیزش را نشان داد و با تمام قدرت در گودی گردنش نشاند و خون گرم و غلیظش به هوا پاشید و ناله‌اش بلند شد.
    هم‌زمان با آن‌ها، اسکات که در مبارزه با لوگان زمین افتاده بود، وقتی غفلتش را دید، خنجر ساخته شده از درخت لونا را که از دستش رها شده بود چنگ زد و بی هیچ اتلاف وقتی از پشت سر تا انتها تیغه‌ی نسبتا بلندش را در کمرش فرو برد. لوگان غافلگیر شد و نفسش بند رفت. خنجر کاملا از قلبش عبور کرده و به سرعت واکنش نشان می‌داد و طلسم جاودانگی‌اش را باطل می‌کرد. به سختی نفسی فرو داد. سرش را پایین برد و به خشک شدن ناگهانی و سریع پوستش خیره شد و خیلی زود به زانو افتاد.
    رابین بی‌توجه به هر اتفاق دیگری که اطرافش می‌افتاد، همانطور که از درد شکمش زجر می‌کشید و پارچه‌ی لباسش حسابی خیس و خون‌آلود شده بود، درحالی که از شدت عرق موهایش به گردن و صورتش چسبیده بود، نفس نفس زنان بالای سر لرد نشست و زمزمه کرد:
    - الیزابت!
    صورت لرد همزمان با نفس سنگین دیگری به سرعت تغییر کرد و به چهره‌ی قبلی الیزابت برگشت و زخم‌های روی صورت و کبودی‌های بدنش نمایان شدند. رابین سرش را محتاطانه و با هر دو دستش گرفت و به آرامی بلندش کرد. خیسی خونی که از پس سرش جریان گرفته بود، اشک را به چشمانش کشید. دوباره صدا زد:
    - الیزابت آروم باش. دیگه تموم شد. ... لیز... هی، من اینجام!
    چشم‌های او به آرامی بسته شدند و رابین با نگرانی و ترس بیشتری صدایش زد و تکانش داد:
    - نه! چشمات رو نبند...بیدار شو! الیزابت...
    فریاد کشید:
    - الیزابت!
    صدای جیغ کاترین و غرش‌های دراک که با رانی درگیر شد بقیه را نیز به خودشان آورد. کاترین نام ادوارد را که همزمان با لرد به حالت قبل برمی‌گشت جیغ کشید و صدا زد و خواست به سمتش برود؛ اما هجوم عمو و پدر اسکات مانع شد. با خشمی بی‌نهایت فقط آن‌ها را از خودش دور کرد. صدای دراک که نامش را می‌خواند وادارش می‌کرد هر چه زودتر برای نجاتش برود و حتی ادوارد را بی‌خیال شود. ادوارد و بلیک بعد از تغییرشان بلافاصله بی‌هوش شدند. ایوان آلن سریع به حالت انسانی‌اش برگشت و توانست خودش را به جسم بی‌حال بلیک که حالا چهره‌ی جین را به خودش گرفته بود برساند و او را به آغـ*ـوش بکشد و ادوارد قدمی آن طرف‌تر بر زمین افتاد. اریک هم با عجله پله‌ها را پایین دوید تا خودش را به کریس برساند.
    کاترین در حالی که گرمای یک کوره‌ی آتش‌افروز را ساطع می‌کرد و رنگ پوستش رو به سرخی می‌رفت، رانی را از روی دراک کنار کشید و گلویش را چسبید و از زمین بلندش کرد. رانی با احساس گرمای بیش‌ از حد دستش سعی کرد با چنگال‌های تیز و بلندش آن را از گلوی خود دور کند؛ اما فایده نداشت و دود سفید و کمرنگی از گردنش بلند شد و توانست بوی کباب شدن خودش را استشمام کند. دراک زخم دردناک شانه‌اش را گرفت و سریع از روی زمین بلند شد. تمام مخافظ‌ها به سمتشان می‌آمدند. نگاهی به جسم بی‌هوش الیزابت انداخت؛ اما نمی‌توانست آن‌جا بماند. سرش را بالا گرفت و خیره به لوستر کاری کرد که از سقف جدا شود و سقوط کند. خودش نیز قبل از اینکه لوستر به زمین برسد با حرص و عصبانیت به طرف در خروجی ویلا دوید و بیرون رفت. لوستر بر سر مخافظ‌ها افتاد. کاترین هم پیش از آن‌که اسکات بهشان برسد و آن خنجری که در دست داشت را در بدن خودش هم فرو کند گلوی رانی را محکم‌تر گرفت و با تمام توانش او را پرت کرد و روی اسکات انداخت و هر دو زمین افتادند. برای اینکه کسی نتواند دنبالشان بیاید خودش را به گوشه‌ای از دیوار ویلا رساند و محکم با مشتش به آن کوبید. با هر کوبش کل ساختمان به لرزه افتاد. از محل کوبش مشت‌هایش ترک‌های داغ و درخشانی ریشه دواند و شروع به پخش شدن کرد و پیش رفت تا تمام دیوارها را در بر بگیرد. زلزله‌ی بزرگی به جان ویلا افتاد. قبل از خروج رو به همه با نفرت داد کشید:
    - تقاص این کار رو پس می‌دین... تقاص این کارتون رو خیلی بد پس می‌دین!
    بعد از این حرف، با این که همچنان مشتاق مبارزه بود به دنبال دراک آنجا را ترک کرد. لرزش و شکاف در و دیوارها هشداری برای خروج از ساختمان بود. شکاف‌ها عمیق‌تر می‌شد. اسکات نگاهی به اطراف انداخت و سریع بلند شد و به رانی هم کمک کرد بلند شود. سپس به طرف در رفت و هر دو را باز کرد تا بقیه زودتر بیرون بروند. اریک اولین نفر بود که کریس را روی دست‌هایش بلند کرد و به سمت در خروجی دوید. پس از او، ایوان، جِین را برد و جیمز و سایمون چِیس به کمک رابین رفتند تا الیزابت را بیرون ببرند. درست در لحظه‌ی فرو ریختن سقف، اسکات آخرین نفر بیرون دوید. ساختمان ویلا با صدای مهیب و بلندی فرو ریخت و گرد و خاک غلیظی به هوا رفت. همه برای چند لحظه بر زمین نشستند و سرشان را با دست پوشاندند.
    کمی بعد که اطرافشان آرام گرفت سایمون سر الیزابت را که در آغوشش پنهان کرده بود، به آرامی روی زمین گذاشت. رابین دوباره خودش را جلو کشید و صدایش زد.
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,737
    امتیاز
    1,304
    با تشکر از نویسنده عزیز
    رمان جهت دانلود در بخش
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    قرار گرفت

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    ‌@س.زارعپور
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا