مانتوی سرمهایام را که نقشونگار طلاییرنگ کمی روی دوتا آستینها و پایین دامنش داشت، صاف کردم و به آشپزخانه رفتم. هلیا بحث آبوهوا را پیش کشیده بود بر این مبنی که امروز خیلی هوا خوب بوده و این پارک دو خیابان بالاتر خیلی باصفاست.
روسری زرشکیام را که طرحهای نقطهای تیرهرنگ و مشکی داشت، روی سرم صاف کردم و وارد آشپزخانه شدم.
نمیدانی که چه عشق بینهایتی به آشپزخانه دارم. شاید تمام زنان دنیا همینگونه باشند. آشپزخانه قلمرویی زنانه است. حداقل جایی است که هیچکس نمیتواند به آن تعرضی بکند؛ چون مال توست، مخصوص تو ساخته شده. همین بود که بیشتر وقتم را در آشپزخانه میگذراندم.
آشپزخانهی الههخانم، دورتادور کابینتهای سرتاسر سپید بود با سرامیکهای قهوهایرنگ و میز چوبی ششنفرهای که وسطش قرار داشت. من از دکور آشپزخانهاش خیلی خوشم نمیآمد. آشپزخانهی خودمان دلانگیزتر بود.
الههخانم که پشتش به من بود و داشت غذاها را مرتب میکرد، گفت:
- نرگسجان، قربون دستت چندتا شربت درست کن ببر. من دستم بنـ....
سر برگرداند و مرا دید. چشمهای شادش تیره شد؛ اما لبخندش نرفت. من هم آرام شکستم؛ اما لبخندم نرفت.
لیوانهای مجلسیشان را از کابینت کنار آشپزخانه در آوردم. از یخچال شربت آلبالو را که خودم دوست داشتم، بیرون آوردم و در شش لیوان شیشهای طرح گلدار با میزان چشمی به اندازهی دو قاشق چایخوری ریختم. آخر بسیار غلیظ بود و شیرین میشد. پارچ آب را هم از یخچال در آوردم که ناگهان الههخانم بلند گفت:
- وای دختر! چرا آلبالو ریختی؟ خب از اون پرتقاله درست میکردی.
صدای آرام و خندان نرگس آمد:
- چه فرقی میکنه حاجخانوم؟ شما خودتون عصری به ما آبآلبالو دادید.
برگشتم و دیدم در درگاه آشپزخانه ایستاده و لبخند میزند. از فکر اینکه نکند صدایش تا سالن هم رسیده باشد، خیلی خجالت کشیدم. همچنین امید و جاویدی که بینهایت ازشان خجالت میکشیدم.
واقعاً نمیدانم چرا اینطور برخورد کرد؟ حالا نمیشود گفت که در شربت پرتقال باز بوده یا آخرهایش بوده که میخواستند زودتر تمام شود و بعد از این از آلبالو استفاده کنند. هر دویشان به یک اندازه مصرف شده بودند. من علم غیب نداشتم.
اما انگار الههخانم آن روز کلاً با من سر لج داشت. در اصل همیشه داشت. آهسته با ندامتی ظاهری گفتم:
- نمیدونستم، شرمنده.
با تشر گفت:
- خب نباید میپرسیدی؟
فکم را فشردم. نرگس را که میخواست کار نیمهتمامم را تمام کند، آهسته کنار زدم و خودم در لیوانها آب ریختم. سینی مجلسی مسیرنگ را از بالای یخچالشان پایین آوردم و لیوانها را در آن چیدم. برای هر کدام هم یک قاشق کوچک دستهبلند گذاشتم که شربتشان را هم بزنند.
میبینی؟ همین است. تو تا زمانی عزیزی که برایشان منفعت داشته باشی. از نظر الههخانم، حالا من مانع پیشرفت رادمهر هستم؛ چون نمیتوانم باردار شوم، چون زن پسر اولش باید مثلِ خودش سهتا پسر بزاید و دفعهی قبل که دختر بود، از بدشگونی خودم بوده. اینجا اگر بچهدار شوی، زنی. اگر نتوانی، حتی آدم هم نیستی؛ چه برسد به «زن»بودن!
روسری زرشکیام را که طرحهای نقطهای تیرهرنگ و مشکی داشت، روی سرم صاف کردم و وارد آشپزخانه شدم.
نمیدانی که چه عشق بینهایتی به آشپزخانه دارم. شاید تمام زنان دنیا همینگونه باشند. آشپزخانه قلمرویی زنانه است. حداقل جایی است که هیچکس نمیتواند به آن تعرضی بکند؛ چون مال توست، مخصوص تو ساخته شده. همین بود که بیشتر وقتم را در آشپزخانه میگذراندم.
آشپزخانهی الههخانم، دورتادور کابینتهای سرتاسر سپید بود با سرامیکهای قهوهایرنگ و میز چوبی ششنفرهای که وسطش قرار داشت. من از دکور آشپزخانهاش خیلی خوشم نمیآمد. آشپزخانهی خودمان دلانگیزتر بود.
الههخانم که پشتش به من بود و داشت غذاها را مرتب میکرد، گفت:
- نرگسجان، قربون دستت چندتا شربت درست کن ببر. من دستم بنـ....
سر برگرداند و مرا دید. چشمهای شادش تیره شد؛ اما لبخندش نرفت. من هم آرام شکستم؛ اما لبخندم نرفت.
لیوانهای مجلسیشان را از کابینت کنار آشپزخانه در آوردم. از یخچال شربت آلبالو را که خودم دوست داشتم، بیرون آوردم و در شش لیوان شیشهای طرح گلدار با میزان چشمی به اندازهی دو قاشق چایخوری ریختم. آخر بسیار غلیظ بود و شیرین میشد. پارچ آب را هم از یخچال در آوردم که ناگهان الههخانم بلند گفت:
- وای دختر! چرا آلبالو ریختی؟ خب از اون پرتقاله درست میکردی.
صدای آرام و خندان نرگس آمد:
- چه فرقی میکنه حاجخانوم؟ شما خودتون عصری به ما آبآلبالو دادید.
برگشتم و دیدم در درگاه آشپزخانه ایستاده و لبخند میزند. از فکر اینکه نکند صدایش تا سالن هم رسیده باشد، خیلی خجالت کشیدم. همچنین امید و جاویدی که بینهایت ازشان خجالت میکشیدم.
واقعاً نمیدانم چرا اینطور برخورد کرد؟ حالا نمیشود گفت که در شربت پرتقال باز بوده یا آخرهایش بوده که میخواستند زودتر تمام شود و بعد از این از آلبالو استفاده کنند. هر دویشان به یک اندازه مصرف شده بودند. من علم غیب نداشتم.
اما انگار الههخانم آن روز کلاً با من سر لج داشت. در اصل همیشه داشت. آهسته با ندامتی ظاهری گفتم:
- نمیدونستم، شرمنده.
با تشر گفت:
- خب نباید میپرسیدی؟
فکم را فشردم. نرگس را که میخواست کار نیمهتمامم را تمام کند، آهسته کنار زدم و خودم در لیوانها آب ریختم. سینی مجلسی مسیرنگ را از بالای یخچالشان پایین آوردم و لیوانها را در آن چیدم. برای هر کدام هم یک قاشق کوچک دستهبلند گذاشتم که شربتشان را هم بزنند.
میبینی؟ همین است. تو تا زمانی عزیزی که برایشان منفعت داشته باشی. از نظر الههخانم، حالا من مانع پیشرفت رادمهر هستم؛ چون نمیتوانم باردار شوم، چون زن پسر اولش باید مثلِ خودش سهتا پسر بزاید و دفعهی قبل که دختر بود، از بدشگونی خودم بوده. اینجا اگر بچهدار شوی، زنی. اگر نتوانی، حتی آدم هم نیستی؛ چه برسد به «زن»بودن!
آخرین ویرایش توسط مدیر: