کامل شده رمان پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند | پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود

شخصیت محبوب شما؟

  • ثریا

    رای: 18 66.7%
  • رادمهر

    رای: 7 25.9%
  • خسرو

    رای: 2 7.4%

  • مجموع رای دهندگان
    27
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kallinu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/27
ارسالی ها
509
امتیاز واکنش
19,059
امتیاز
765
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
مانتوی سرمه‌ای‌ام را که نقش‌ونگار طلایی‌رنگ کمی روی دوتا آستین‌ها و پایین دامنش داشت، صاف کردم و به آشپزخانه رفتم. هلیا بحث آب‌وهوا را پیش کشیده بود بر این مبنی که امروز خیلی هوا خوب بوده و این پارک دو خیابان بالاتر خیلی باصفاست.
روسری زرشکی‌ام را که طرح‌های نقطه‌ای تیره‌رنگ و مشکی داشت، روی سرم صاف کردم و وارد آشپزخانه شدم.
نمی‌دانی که چه عشق بی‌نهایتی به آشپزخانه دارم. شاید تمام زنان دنیا همین‌گونه باشند. آشپزخانه قلمرویی زنانه است. حداقل جایی است که هیچ‌کس نمی‌تواند به آن تعرضی بکند؛ چون مال توست، مخصوص تو ساخته شده. همین بود که بیشتر وقتم را در آشپزخانه می‌گذراندم.
آشپزخانه‌ی الهه‌خانم، دورتادور کابینت‌های سرتاسر سپید بود با سرامیک‌های قهوه‌ای‌رنگ و میز چوبی شش‌نفره‌ای که وسطش قرار داشت. من از دکور آشپزخانه‌اش خیلی خوشم نمی‌آمد. آشپزخانه‌ی خودمان دل‌انگیزتر بود.
الهه‌خانم که پشتش به من بود و داشت غذاها را مرتب می‌کرد، گفت:
- نرگس‌جان، قربون دستت چندتا شربت درست کن ببر. من دستم بنـ....
سر برگرداند و مرا دید. چشم‌های شادش تیره شد؛ اما لبخندش نرفت. من هم آرام شکستم؛ اما لبخندم نرفت.
لیوان‌های مجلسی‌شان را از کابینت کنار آشپزخانه در آوردم. از یخچال شربت آلبالو را که خودم دوست داشتم، بیرون آوردم و در شش لیوان شیشه‌ای طرح گل‌دار با میزان چشمی به اندازه‌ی دو قاشق چای‌خوری ریختم. آخر بسیار غلیظ بود و شیرین می‌شد. پارچ آب را هم از یخچال در آوردم که ناگهان الهه‌خانم بلند گفت:
- وای دختر! چرا آلبالو ریختی؟ خب از اون پرتقاله درست می‌کردی.
صدای آرام و خندان نرگس آمد:
- چه فرقی می‌کنه حاج‌خانوم؟ شما خودتون عصری به ما آب‌آلبالو دادید.
برگشتم و دیدم در درگاه آشپزخانه ایستاده و لبخند می‌زند. از فکر اینکه نکند صدایش تا سالن هم رسیده باشد، خیلی خجالت کشیدم. همچنین امید و جاویدی که بی‌نهایت ازشان خجالت می‌کشیدم.
واقعاً نمی‌دانم چرا این‌طور برخورد کرد؟ حالا نمی‌شود گفت که در شربت پرتقال باز بوده یا آخرهایش بوده که می‌خواستند زودتر تمام شود و بعد از این از آلبالو استفاده کنند. هر دویشان به یک اندازه مصرف شده بودند. من علم غیب نداشتم.
اما انگار الهه‌خانم آن روز کلاً با من سر لج داشت. در اصل همیشه داشت. آهسته با ندامتی ظاهری گفتم:
- نمی‌دونستم، شرمنده.
با تشر گفت:
- خب نباید می‌پرسیدی؟
فکم را فشردم. نرگس را که می‌خواست کار نیمه‌تمامم را تمام کند، آهسته کنار زدم و خودم در لیوان‌ها آب ریختم. سینی مجلسی مسی‌رنگ را از بالای یخچالشان پایین آوردم و لیوان‌ها را در آن چیدم. برای هر کدام هم یک قاشق کوچک دسته‌بلند گذاشتم که شربتشان را هم بزنند.
می‌بینی؟ همین است. تو تا زمانی عزیزی که برایشان منفعت داشته باشی. از نظر الهه‌خانم، حالا من مانع پیشرفت رادمهر هستم؛ چون نمی‌توانم باردار شوم، چون زن پسر اولش باید مثلِ خودش سه‌تا پسر بزاید و دفعه‌ی قبل که دختر بود، از بدشگونی خودم بوده. اینجا اگر بچه‌دار شوی، زنی. اگر نتوانی، حتی آدم هم نیستی؛ چه برسد به «زن»بودن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    تعارف کردم. سینی حاوی یک لیوان آب که پایینش شربت خوش‌رنگ آلبالو ته‌نشین شده بود، روی میز آبی‌رنگ و پارچه‌ای ست مبل‌ها قرار دادم و لیوان خودم را برداشتم. دست رادمهر، همچنان پشت‌سرم جا خوش کرده بود. شربتش را هم زده و آرام می‌نوشید. من چطور این شربت را بخورم؟
    از سکوت عجیب جمع متوجه شدم که همه تشر الهه‌خانم را شنیده‌اند. سرم را بی‌اراده کامل خم کردم. به این معنا که دارم شربتم را هم می‌زنم.
    قسم می‌خورم که آن لحظه رادمهر فهمید ناراحتم؛ اما هیچ کاری نکرد. خودم می‌دانستم. دیگر آن‌قدر احساس منفی از خود اشاعه ‌کردم که امید دلش سوخت. ببین، برادرشوهرم دلش برایم می‌سوزد؛ ولی شوهرم نه.
    او هوایم را دارد؛ ولی شوهرم نه.
    با لبخند گفت:
    - ثریا‌جان از مدرسه چه خبر؟
    گردنم را از حالت کاملاً خمیده در آوردم و نگاه به او که با لبخندی مهربان نظاره‌ام می‌کرد، دوختم. چشم‌های امید و جاوید هر دو مشکی بود؛ اما رادمهر چشم‌های عسلی‌رنگش را از پدر مرحومش به ارث بـرده بود. لبخند نرمی روی لب نشاندم و آهسته که لرزش صدایم زیاد نمایان نشود، گفتم:
    - سلامتی. می‌گذره.
    هلیا که دور لبش از شربت سرخ شده بود، گفت:
    - راستی معلم کلاس چندم بودی؟
    انقدر که دستانم را دور لیوان آب سرد پیچانده بودم، احساس می‌کردم یخ بسته‌اند.
    - متوسطه‌ی دوم درس میدم. میشه دوم تا چهارم دبیرستان سابق.
    ابروهایش را به نشانه‌ی تفهیم بالا برد و با لبخند بانمکی گفت:
    - هنوز به نظام جدید عادت نکردم.
    احساس می‌کردم کودکی هستم که برای اینکه ناراحت نشود و گریه نکند، از او می‌پرسند «عمو چند سالته؟ اسمت چیه عزیزم؟»
    موهایم را که داخل روسری بودند بی‌اراده در روسری‌ام فرو بردم و نفس عمیق لرزانی کشیدم. رادمهر سریع گردن چرخاند و به حالت دلواپسی نگاهم کرد. رو گرفتم. از تنفسم هم می‌ترسد.
    دلم نمی‌خواست هم‌صحبتشان باشم. احساس غریبه‌بودن کاملاً برایم ملموس بود. الهه‌خانم آمد و روی صندلی میزبان، کنار هلیا نشست.
    رفتارهایش برایم درد داشت. با نرگس آن‌گونه عزیزم و فدایت شوم صحبت می‌کرد و به هلیا بها می‌داد؛ اما من را اضافی می‌دانست. خیلی درد داشت. یادم می‌رود به شب عروسی‌مان که چقدر به همه فخر فروخت که دختر فلانی عروسمان شده است. حتی تا دو سال یا سه سال و یا حتی تا زمانی حاملگی‌ام چقدر هوایم را داشت. مرا عروس خطاب می‌کرد. می‌گفت عروس پسر بزرگم را باید عروس صدا بزنم. حالا بی‌ارزش شدم؟ ارزش من فقط اندازه‌ی...
    یادش به‌خیر! آن روز‌ها که رابـطه‌ام با رادمهر به‌تازگی کاملاً جدی و هدفمند شده بود، فکر می‌کردم که از این پس مادردار خواهم شد. فکر می‌کردم مادر رادمهر هم مانند خودش مهربان و آرام است. غافل از آنکه اخلاق‌های خاص رادمهر به پدرش رفته و مادرش نسخه‌ی چاپ‌شده‌ی دیگری مانند هزاران پیرزن دیگر است.
    وسط سالن سفره انداختیم. مردها میز آبی را برداشتند و به اتاق امید بردند. وسایل را چیدیم و شروع به خوردن کردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    همان دم که لقمه‌ی اول را فرو بردم، حسی به من گفت حتماً یک تکه‌پرانی روی شاخش است و دقیقاً همان هم شد که انتظار داشتم. نرگس از ماکارونی‌مان کمی داخل بشقابش کشید و خورد. صورتش را جمع کرد و رو به من گفت:
    - چرا انقدر بی‌نمکه؟
    پیش از آنکه چیزی بگویم، رادمهر با لبخند نمکدان را به‌سمتش گرفت و گفت:
    - ثریا میونه‌ی خوبی با نمک نداره.
    اگر الهه‌خانم اجازه می‌داد، بحث مزخرفمان تمام می‌شد.
    - نرگس به دانیال نده‌ها. غذای بی‌نمک واسه بچه ضرر داره.
    فکر می‌کنم رادمهر که کنارم نشسته بود، صدای شکستن زنی در دلم را شنید که نگاهم کرد. نمی‌دانم نگاهش چه حسی داشت. نگاهش نکردم و دو لقمه‌ی پر در دهانم گذاشتم. دیدم کاملاً تار شده بود.
    دیدی جاوید؟ دیدی بی‌دلیل ستاره سهیل نشدم که حتی تو نام من را به‌خاطر نمی‌آوری؟ حالا فهمیدی دلیلش چه بود؟
    باز سرم را در گردنم فرو کرده بودم و با آنکه تمایلی به خوردن نداشتم، غذا را می‌بلعیدم. می‌ترسیدم از آن دم که بغضم مانند سدی که سرریز کرده، بشکند و رسوا شوم. رادمهر بهانه را آهسته با همان صدایی که دلخواه من بود، دستم داد و گفت:
    - با بغض نخور. گلوت درد می‌گیره.
    آن شب گذشت و من آرام‌آرام شکستم. در من، زنی یواش‌یواش شکست.
    می‌دانی؟ اگر آدم یک‌دفعه بشکند، می‌گوییم خب شکست؛ ولی اگر آرام‌آرام بشکند، می‌شود مرگ تدریجی، زجر!
    ***
    یکی از کلاس‌های میان‌ روز کنسل شده بود و دانشجوها همه به‌سمت کافه‌های نزدیک دانشگاه پر کشیده بودند. کافه که نه، یک دکه‌ی کوچک که اسپرسو می‌فروخت. دانه‌ای دو هزار تومان که لیوانش اندازه‌ی دو بندانگشت بود.
    اما من طبق معمول، متفاوت از همه، روی نیمکت خالی در محوطه‌ی دانشگاه نشستم و حواسم پی پیشوندهای چندگانه بود. مثلاً quadr و quadru و quadra که همگی پیشوندهای چهارگانه و چهارقلو بودند. هم‌زمان هم داشتم به این مسئله فکر می‌کردم که موضوع پایان‌نامه‌ام چه باشد؟ چه کسی استاد راهنمایم باشد خوب است؟
    شاید موضوع نقش حروف ربط در مکالمات روزمره و مقایسه‌ی آن با نقش حروف ربط در مکالمات رسمی خوب باشد؛ چون برای پایان‌نامه‌ی لیسانسم که کمی تجربه حاصلم شد، متوجه شدم که موضوعات مقایسه‌ای و متناقض، امتیاز بیشتری به نسبت موضوعات عادی دارند؛ اما این مقایسه، مقایسه‌ی جذابی نبود. نمی‌دانستم. نمی‌توانستم تصمیم بگیرم. احتیاج داشتم کسی بهم مشاوره بدهد و چه کسی بهتر از استادانم.
    اما کدام؟
    من دانشجوی کم‌حاشیه‌ای بودم که خیلی اوقات حتی از خاطر استادانم می‌رفتم.
    محکم پلک فشردم و با اخم و تمرکز به quintuple نگاه دوختم و سعی کردم در ذهنم، در متنِ هم به کارشان ببرم که خوب جا بیفتند.
    استاد ابراهیمی استاد خوبی بود. آخر من می‌خواستم سراغ استادی بروم که هم خوب باشد و خوب راهنمایی‌ام کند، هم دورش آن‌قدری شلوغ نباشد که برای دیدنش بخواهم در صف بایستم. همان استاد ابراهیمی از همه بهتر بود.
    موهایم را که از گوشه‌ی مقنعه بیرون زده بودند، به داخل مقنعه فرو کردم و کتاب را بستم. کتاب پیش‌دبستانی بود یا فوق لیسانس؟ چهارتایی و پنج‌تایی یاد می‌دهند.
    هرچند فوق لیسانسی‌ها هم دست‌کمی از پیش‌دبستانی‌ها نداشتند. من کمی زیاد درس خوانده بودم. من حتی رمان‌های آنلاین انگلیسی می‌خواندم؛ پس نباید خیلی توقعم را بالا می‌بردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    کیف کرم‌رنگم را که نسخه‌ی زنانه‌ی کیف‌های اداری چرم مردانه بود، از کنارم برداشتم و به شانه آویختم. به‌سمت دانشکده‌مان به راه افتادم.
    در راهروی سفیدرنگ و خلوت راه می‌رفتم تا به دفتر کار آقای ابراهیمی رسیدم. نفس عمیقی کشیدم. خیلی کم پیش آمده بود که بخواهم با استادی، خصوصی صحبت کنم که آن هم هر چه بود، مربوط به اوایل لیسانسم بود.
    چند مرتبه به در کوبیدم و چند لحظه بعد، صدای خودش آمد که گفت:
    - بفرمایید.
    دستگیره‌ی سرد فلزی را پایین کشیدم و در باز شد. دفتر خوش‌آب‌وهوا و گرم آقای ابراهیمی، جلوی رویم ظاهر شد. با آن عینک فرم مشکی‌اش، پشت میزش نشسته بود. پنجه در هم کرده بود و با لبخند گفت:
    - بله؟
    تازه نگاهم به پسری افتاد که روبه‌رویش روی صندلی مشکی اداری نشسته بود و نگاهم می‌کرد. گویا داشتند صحبت می‌کردند. به بدشانسی‌ام لعنت فرستادم. شرمنده گفتم:
    - ببخشید مزاحم شدم.
    پسر از من رو گرفت. آقای ابراهیمی خودش با لبخند عمیقی گفت:
    - نمره می‌خوای؟
    پلک زدم و با لبخند گفتم:
    - نه، نه. می‌خواستم راجع به پایان‌نامه‌م ازتون مشاوره بگیرم. شما تا کی هستید که من اون موقـ...
    به مبلی که در اتاق بود، اشاره کرد و گفت:
    - بیا تو دختر‌خانوم. این آقا الکی اینجا لنگر انداخته.
    صدای خنده‌ی آرام آن مرد را شنیدم. درحالی‌که از حضور او ناراضی بودم، در را بستم و به‌سمت مبلی که اشاره کرده بود، رفتم. کیفم را روی پاهایم گذاشتم و به این فکر کردم که فضای اتاقش چقدر گرم و لـذت‌بخش است. آرامش می‌دهد.
    پرده‌های کرکره‌ای زردرنگ، مانع از ورود مستقیم نور خورشید می‌شدند. دیوارهای گچ‌کاری‌شده‌ی استخوانی‌رنگ که روشنایی اتاق را دوچندان می‌کردند و کمدهای مشکی‌رنگی که مانع از نور زیاد اتاق می‌شدند. میز ابراهیمی و مبل‌ها هم مشکی بودند.
    گفت:
    - چیزی می‌خوری؟
    لبخند زدم و گفتم:
    - نه. ممنونم از لطفتون.
    دوباره پنجه‌هایش را در هم فرو کرد و درحالی‌که نگاهش از پشت عینک موشکافانه‌تر به‌نظر می‌رسید، گفت:
    - خب بفرما، در خدمتم.
    به او که میان سرش خالی از مو مانده بود، اما سنش کم‌تر از پنجاه سال می‌زد، نگاه کردم و سعی کردم کامل توضیح دهم:
    - ترم دوم فوق لیسانس مترجمی زبان هستم. لیسانسم هم اکثر واحدهام رو با شما برداشته بودم. می‌خواستم از همین الان واسه پایان‌نامه‌م برنامه‌ریزی کنم. گفتم که شما اگه بتونید راهنماییم کنید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    جدی پرسید:
    - اسمت چیه؟
    کل حواس آن مرد که رو‌به‌رویم نشسته و با موبایلش سرگرم بود، به من جمع شد.
    - طاهری. ثریا طاهری هستم.
    ابراهیمی سر تکان داد و اندکی شرمنده گفت:
    - به‌ خاطر نمیارم. ببخشید.
    لبخندم کم‌رنگ بود. حدس می‌زدم چنین باشد.
    - خواهش می‌کنم.
    عینکش را بالا زد و گفت:
    - خب تو که الان تازه ترم دومی، هنوز فرصت داری. چرا از حالا؟
    - آخه برای لیسانس، خیلی سرخود و بی‌برنامه کار کردم و نتیجه‌ش برام زیاد رضایت‌بخش نبود. نمی‌خوام این اتفاق واسه فوق لیسانسم هم بیفته.
    ابروهایش را بالا داد و گفت:
    - استاد راهنمات کی بود؟
    گفتم:
    - دکتر زند.
    آن مرد که سرش در موبایلش بود، لبخند زد و خطاب به ابراهیمی گفت:
    - دکتر زند پایان‌نامه‌های دانشجوهاش اکثراً نتیجه‌ی مطلوبی نداره. فقط حواسش رو میده به یه گروه خاص که اونا رو بهترین بکنه.
    ابراهیمی اخم کرد و به‌نوعی با نگاهش توبیخش کرد. گفتم:
    - درسته. دکتر زند تو دانشکده معروفن و خب نمی‌تونن تمام حواسشون رو به همه بدن؛ برای همین یه عده از دانشجوهاشون نتایج عالی‌ای به دست میارن و یه عده از اونا هم مثل من، نمی‌تونن خودشون رو بالا بکشن.
    مکث کردم و پیش از آنکه ابراهیمی فرصتی برای حرف‌زدن بیابد، گفتم:
    - الان اومدم فقط چندتا مطلب رو برام بررسی کنید که من بدونم باید چی‌کار کنم.
    نفس عمیقی کشید و پس از کمی درنگ گفت:
    - زوده حالا؛ ولی باشه، هر طور راحتی. واسه استاد راهنمات کسی رو در نظر داری؟
    لبخند زدم.
    - بزرگواری می‌کنید اگه خود شما استاد راهنمام بشید.
    خندید و گفت:
    - مشکلی نیست. بیا موضوعاتت رو روی این کاغذ بنویس ببینیم چی میشه. اسمت هم بنویس من یادم باشه.
    کاغذ کوچکی را که به‌سمتم گرفت، از دستش گرفتم و روی میز شیشه‌ای مقابلم قرار دادم.
    روبه‌روی میز سیاه‌رنگ و چوبی آقای ابراهیمی، یک میز شیشه‌ای کوتاه‌قد و کوچک برای پذیرایی بود که دورتادورش پنج‌تا صندلی اداری قرار داشت که هنوز روکش‌های پلاستیکی‌شان را نکنده بودند.
    کیفم را کنار پایم گذاشتم. از جاقلمی روی میز شیشه‌ای، یک خودکار آبی برداشتم و اولی را نوشتم:
    «مقایسه‌ی حروف ربط در عامیانه و رسمی»
    دومی را نوشتم:
    «نقش دیکشنری‌های انگلیسی به انگلیسی در ترجمه»
    و سومی را هم نوشتم:
    «ترجمه‌ی اشعار نظم انگلیسی به اشعار نظم فارسی و بالعکس»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    در همین حین، آن مرد ناشناس و ابراهیمی درحال گفتگو بودند. خواستم کاغذ را تحویل ابراهیمی دهم که ناگهان یک موضوع جالب دیگر به ذهنم رسید و نوشتم:
    «ایرادات سیستم آموزشی زبان انگلیسی در ایران»
    کاغذ را از دستم گرفت و نگاهی به موارد نام‌بـرده انداخت. خودکار آبی‌ای که پیش خودش بود، برداشت و روی کاغذ درحالی‌که چیزی می‌نوشت، گفت:
    - سارا طاهری؟
    یادم آمد گفته بود اسمم را هم بنویسم. خواستم حرفش را اصلاح کنم که مرد جوان روبه‌رویم زودتر گفت:
    - ثریا.
    نگاهش کردم و چشم‌هایش برای من چهره‌ی روشن‌فکران کافه‌نشین را تداعی می‌کرد. چشم‌های عسلی و موهای مردانه‌ی سیاه‌رنگ.
    ابراهیمی درصدد توضیح برآمد و من توجهم را از او گرفتم.
    - موضوعات جالبین. آخری از همه جالب‌تر و جدیدتر. اگه بتونی روش خوب کار کنی و درست و قاطع ازش دفاع کنی، حتی به‌عنوان مقاله می‌تونی رسمیش کنی. خوبه. ترجمه‌ی شعر نظم به نظم موضوع خوبیه؛ اما نمی‌تونی خیلی بهش بپردازی، مگر اینکه بتونی با یه انگلیسی‌زبان که به فارسی هم تسلط داره ارتباط برقرار کنی. کسی رو داری؟
    گفتم:
    - بلـ...
    یک لحظه صدا در گلویم خفه شد. نباید می‌گفتم «بله زن‌بابایم»
    منتظر نگاهم می‌کرد و وقتی دید ساکتم و دهان بسته‌ام، پرسید:
    - کسی رو داری؟
    آهسته و ناراحت گفتم:
    - نه، کسی رو ندارم.
    آن مرد گفت:
    - شما که گفتید دارید.
    ابراهیمی باز توبیخ‌گرانه گفت:
    - من دارم با این خانوم حرف می‌زنم، این خانوم هم با من حرف می‌زنه. تو این وسط چی میگی؟
    مرد خنده‌ی کم‌رنگی کرد. من که از توبیخ ابراهیمی ناراحت شده بودم، برای آنکه آن مرد احساس بدی پیدا نکند گفتم:
    - آخه خیلی باهاش صمیمی نیستم. فقط در حد یه آشنای اینترنتی هستیم.
    آخر اگر می‌گفتم زن پدرم، ممکن بود بخواهد ته ماجرا را در بیاورد که حالا من کجا هستم، با کی هستم، پدرم هوایم را دارد یا ندارد و اگر دارد، چقدر دارد و آخرش هم بی‌آنکه توجهی به من بکند، برود پیش خودش یک قصه‌ی دخترک کبریت‌فروش بسازد. این بود که تمایلی نداشتم کسی از زندگی شخصی‌ام چیزی بداند.
    - خیله‌خب. انگلیش تو انگلیش دیکشنری [1] هم جالبه؛ ولی اثباتش زحمت می‌خواد؛ چون خیلیا مخالف این هستن و میگن استفاده از دیکشنری‌های انگلیش تو پرشین [2] و بالعکس، به‌صرفه‌تره. این از این و مورد اول هم موضوع جدیدیه؛ اما جذاب نیست.
    [1] English to English Dictionery
    [2] English to Persian Dictionery
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    نفسی کشید و ادامه داد:
    - اگه نخوای خیلی تند و تیز پیش بری، نظر خود من رو موضوع آخره؛ چون اون‌جوری نتیجه‌ی عکس میده و زحماتت به باد میره و تازه باید توبیخ هم بشی و ممکنه واسه دانشکده هم دردسر درست کنی.
    آرام خندیدم و گفتم:
    - نه.
    کاغذ را در یک سررسید کوچک قرار داد و با لبخند گفت:
    - من فقط روزای دوشنبه و شنبه دانشگاه نیستم. بقیه‌ی روزا هر موقع بیای در خدمتم.
    با لبخند از جا بلند شدم. کیفم را در یک دست گرفتم و گفتم:
    - دستتون درد نکنه آقای ابراهیمی.
    لبخند عمیقی زد که روی گونه‌ی فرسوده‌اش چال ریزی نمایان شد. با صدایی که شادی سرشاری پشت آن خوابیده بود، گفت:
    - انقدر خوشم میاد از خانومایی مثل تو که هی استاد استاد به ریش آدم نمی‌بندن. از صحبت‌کردن باهاشون حظ می‌کنم.
    درحالی‌که سمت در می‌رفتم، آرام خندیدم و گفتم:
    - لطف دارید. می‌بخشید مزاحم شدم.
    - خواهش می‌کنم دختر‌جان. فقط جسارت نباشه، اسم پدرت یوسف نیست؟
    اینکه آدم‌های مختلف اسم کوچک پدرم را از من می‌پرسیدند، عجیب نبود؛ اما ابراهیمی یک استاد دانشگاه بود و این خودش کم چیزی نبود. با اندکی تعجب گفتم:
    - بله.
    او فقط لبخند زد و گفت:
    - پس واجب شد حتماً یه بار باهات صحبت کنم. خدا یارت.
    ***
    دیشب تا دیروقت روی ورقه‌ها خوابم بـرده بود و زمانی که ساعت چهار صبح در وضعیتی مثل جن از خواب پریدم، دیدم هیچ خبری نیست و پس از آن دیگر خوابم نبرد. حالا خیلی‌خیلی خسته بودم. طوری که در طول پانزده دقیقه‌ی زنگ تفریح، نزدیک به ده-بیست‌باری تا جایی که فکم داشت درد می‌گرفت و نبض می‌زد، خمیازه کشیدم.
    خانم محمودی که مهربان‌تر و صمیمی‌تر بود، با لبخند پرسید:
    - دیشب استراحت نکردید خانوم طاهری؟
    من که از خمیازه‌ی آخرم، اشک داخل چشم راستم جمع شده بود، نگاهم به سعادت خورد که با همان تیپ دیروزی‌اش، داشت چای و قند به معلم‌ها تعارف می‌کرد. لبخند زدم و آرام گفتم:
    - نه. خوابم یه مقدار به هم ریخته. ببخشید من برم یه آبی به صورتم بزنم.
    از جا برخاستم. همان لحظه آقای سعادت روبه‌رویم قرار گرفت. نزدیک بود سینی چای رویم واژگون شود. نگاه به چشم‌های سبزرنگ پیرش کردم و شرمنده گفتم:
    - عذر می‌خوام، ندیدمتون.
    رادمهر یک نگاه مزخرفی داشت. گاهی اوقات طوری به آدم نگاه می‌کرد و تو نمی‌دانستی الان این نگاهش از رضایت است یا از شاکی‌بودنش. یک رضایتی که در چشم‌هایش بود، با گره اخم روی ابروانش پنهان می‌کرد. وقتی این‌گونه نگاهم می‌کرد، خیلی حرصم می‌گرفت. حالا سعادت دقیقاً به همان شکل نگاهم می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    به‌شدت جا خوردم. چشم‌های زیبا و براق رادمهر کجا و چشم‌های سبزرنگ سعادت کجا؟ چطور دو نفر می‌توانند یک طرز نگاه خاص داشته باشند؟
    - خواهش می‌کنم!
    سمت خانم مهربان که کنارم نشسته بود، رفت.
    زمانی که من و رادمهر به‌تازگی صمیمی شده بودیم و من تازه آن روی عجیب و پنهان ذاتی‌اش را کشف می‌کردم، این نگاهش را هم شناختم. رادمهر کلاً خصوصیات مخصوص به خودش را داشت. مثلاً وقتی می‌خواهد جهت نگاهش را تغییر بدهد، دو بار پلک می‌زند. با یک پلک، نگاهش را اول زمین می‌زند و با پلک دوم، به آن سمت نگاه می‌کند. یا همین نگاه عجیبش در برخی مواقع!
    یا مثلاً آنکه وقتی عصبانی می‌شود و می‌خواهد داد بزند، اجزای صورتش کمتر تغییر می‌کند. همچنین صدایش به‌شدت بالا می‌رود و هرچه به دهنش بیاید، می‌گوید.
    می‌دانی؟ رادمهر بسیار آرام و باحوصله است. تا سه سال پس از ازدواجمان هم اصلاً نمی‌توانستم تصور کنم چطوری عصبانی می‌شود. هرازگاهی هم که از او می‌پرسیدم اصلاً پتانسیل عصبانیت در تو وجود دارد، با خنده و شوخی می‌خواست خود را عصبانی جلوه دهد؛ اما با تمام این اوصاف، اگر دیدی رادمهر عصبانی است، نزدیک‌شدنت بهش به منزله به‌دارکشیده‌شدن است. خیلی بد عصبی می‌شود، خیلی بد.
    و این هم از خصوصیات خاص رادمهرگون بود.
    نه، خصوصیات خاص رادمهریسم. فکر می‌کنم من دچارش هستم. یا مثلاً رادمهر، بنیان‌گزار این مکتب فلسفه است و من اولین شاگرد مکتب رادمهریسم هستم.
    کاشی‌های سفید فضای سرویس بهداشتی به‌شدت بی‌روح بودند. دیوار سفید، سقف سفید، کف سفید، درها سفید، روشویی سفید، آینه بی‌رنگ!
    روبه‌روی آینه ایستادم و دست‌هایم را خیس کردم. در مغزم چیزی پرسه نمی‌زد. فقط در لحظه سیر می‌کردم.
    مایع دستشویی سرخ را در کف دستم ریختم و دست‌هایم را به هم مالیدم تا کف کند. احساس می‌کردم صدای پیانوی زنگ موبایلم را می‌شنوم؛ ولی کیفم در دفتر بود. دستانم را زیر آب گرفتم و درحالی‌که به توهم‌بودن این صدا شک داشتم، در باز شد و جثه‌ی آقای سعادت پس از آن نمایان شد.
    به عادت دست‌هایم را آهسته تکاندم. نگاهش کردم و او آهسته گفت:
    - موبایلتون چند بار زنگ خورد.
    با دست راستش گوشی‌ام را به‌سمتم گرفت. درحالی‌که با تردید جلو می‌رفتم، با شک گفتم:
    - موبایلم رو آوردید اینجا؟
    فکر می‌کنم فهمید منظورم چیست. آخر اگر موبایل کسی حتی خودکشی کند هم، نمی‌برند بدهند به او که در دستشویی است.
    لبخند ریزی گوشه‌ی لبش جای گرفت و به موبایل توی دستانم خیره ماند. گفت:
    - خانوم مهربان گفتن که رفتید یه آب به صورتتون بزنید. جواب بدید، بار شیشمه که زنگ می‌زنه.
    سر تکان دادم. رفت و به موبایلم نگاه کردم. در صفحه‌ی سفیدش نام Radmehr خودنمایی می‌کرد. سریع جواب دادم:
    - سلام.
    صدایش عصبی نبود؛ اما آن آرام همیشگی هم نبود.
    - سلام. چرا جواب نمی‌دادی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    نگاهی به فضای روشن سرویس انداختم و سه‌ در سه دستشویی را از نظر گذراندم.
    - پیش گوشیم نبودم. سرایدارمون برام آوردش. چی شده؟
    عجیب بود نه؟ به شوهرم که با من تماس گرفته، می‌گویم چی شده که تماس گرفتی!
    - هیچی. این خانواده بود که گفته بودم؟
    کمی فکر کردم. خانواده‌ای که رادمهر گفته بود؟
    - کدوما؟
    بلافاصله گفت:
    - همون عروسه که خودکشی کر...
    انگار اعصاب نداشت. حرفش را بریدم:
    - آهان خیله‌خب. چی شده؟
    - مظاهر گفت امروز مراسم دارن. خواستم بگم اگه می‌خوای بیای که یه‌کم از مدرسه زودتر بیا که بهشون برسیم. اگه هم نه که...
    سردرد داشتم. دلم می‌خواست بروم خانه و بخوابم. بروم خانه و بمیرم. اصلاً کاش زندگی یک دکمه داشت که اگر آن را می‌زدیم، به ما پیغام می‌داد:
    «Congratulation! You Win; Then you Should Die.»
    و من و این افکار پریشان همان لحظه می‌مردیم.
    وای از این افکار پریشان!
    - ساعت چنده؟
    کاملاً برایم ملموس بود که رنگ زیبای آرامش سابق به صدایش بازگشته.
    - ساعت سه ظهر احتمالاً تا غروب.
    افتضاح بود؛ اما می‌رفتم.
    نمی‌توانی درک کنی چه اندازه گردش با رادمهر را دوست داشتم. حالا ما گردش نمی‌رفتیم، به مجلس ختم می‌رفتیم؛ اما تو جای من نیستی. نمی‌دانی اینکه آخرین باری که با لـذت به گردش رفتی، به پیش از سه سال قبل برگردد یعنی چه؟ اگر این را فهمیدی، پس با دل و جان حتی اگر از سردرد و خستگی رو به موت باشی و نتوانی سر پا بایستی هم درخواست را قبول می‌کنی.
    با دست آزادم چشم‌هایم را مالیدم. باشه‌ای که گفتم، در مغزم هزارات ممتنع را از جا پراند؛ اما دل یک موافق بود و همه را سر جای خودشان نشاند.
    لحظه‌هایی هست، نمی‌دانم تجربه کرده‌ای یا نه؛ ولی پشت تلفن نه طرفت می‌داند چه بگوید، نه تو. بعد چند ثانیه هر دوتان سکوت می‌کنید. یک سکوتی که مطمئنی هزاران حرف در آن ردوبدل شده.
    حالا من و رادمهر سکوت کرده‌ایم و اویی که بغض سکوت را شکاند و گفت:
    - اگه خسته‌ای اشکالی نداره.
    دروغ، دروغ زنانه است. دروغ سیزده ادایش را در می‌آورد.
    - نه میام. خسته نیستم.
    آرام گفت:
    - دیشب درست نخوابیدی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    سرم را بالا آوردم و به تصویر زن مقنعه به سر توی آینه نگاه کردم. چشم‌های میشی‌اش متعجب و گنگ بودند. چیزی به زبانم نریخت. خودش مکالمه را پایان داد:
    - ساعت یک بیا خونه.
    - ...
    - خداحافظ.
    حتی نرسیدم بگویم خداحافظ.
    آه! من حقیقتاً به مکتب رادمهریسم ایمان آورده‌ام.
    موبایلم را که دیگر اسم Radmehr رویش نبود، در جیبم گذاشتم. یادش به‌خیر! سال‌ها قبل با دیوانه‌بازی، اسم فیضی را به Radmehr تغییر دادم. بعدها نسخه‌ی ساده‌ترش را اجرا کردم و Radmehr، از همان موقع روی تلفنم باقی است.
    باز صورتم را شستم.
    رادمهر چند شب پیش می‌خواست حرف‌های مادرش را جبران کند، برای همین گفت:
    - به‌خاطر جورنشدن وام ازدواج امید ناراحته. به دل نگیر.
    ولی مگر ما نبودیم که واممان را نمی‌دادند هیچی، هزار و یک مشکل دیگر هم داشتیم؟ رادمهر آن زمان هنوز درگیر کارش بود و در یک کافی‌نت مشغول کار بود. حالا امید برای خودش یک تکنسین است و نگران وام ازدواجشان است؟ وام ازدواج مگر چقدر است؟ امید می‌تواند صد نفر را وام بدهد، بعد می‌خواهد وام بگیرد؟
    رادمهر خودش هم فهمید حرفش زیادی تابلو بوده. یک حرفی زد که حتی خودش هم تعجب کرد.
    حالا گیریم امید واقعاً ندارد. همین رادمهر‌، برادرش، چهار-پنج‌تا حساب پرپول دارد. یک مدت قرض می‌گیرند و پس می‌دهند. نداد هم فدای سرش، برادرند.
    بیشتر ناراحت شدم. آخر از این دلم می‌گرفت که بچه فرضم می‌کردند. نمی‌گفتند این هم زنی است که دل دارد، روح دارد، حس ششم دارد. فقط سرکوب، فقط فرض می‌کنند که من ضعیفم.
    شاید اگر مادر داشتم این اندازه ضعیف نمی‌شدم. اگر پشتوانه داشتم، اگر یک همراه خوب داشتم، اگر یک حامی داشتم، هرگز ضعیف نبودم؛ اما حالا که احساس می‌کنم تنها هستم، به خودی خود ضعیف می‌شوم. ضعیف بار آمدم؛ چون مادر نداشتم، چون بی‌بی حوصله‌ام را نداشت، چون نتوانستم کودکی کنم و مهم‌تر از همه رادمهر مرا از تنهایی بیرون کشاند و یک‌دفعه در این تنهایی و تاریکی خوفناک پرتم کرد.
    چه بگویم؟
    مقنعه‌ام را صاف کردم. کمی روی مانتویم دست کشیدم و صافش کردم. به‌طرف دفتر دبیران رفتم.
    خانم مهربان آرام نگاهم می‌کرد. برای اولین بار احساس کردم خودم از کسی خوشم آمده است. خانم مهربانِ مهربان! به صورتش لبخند زدم.
    کیف و دفترم را برداشتم که خانم محمودی پرسید:
    - باز میرید سر کلاس؟
    لبخند زدم و خنده را چاشنی حرفم کردم:
    - آخه باید نمره‌ها رو وارد کنم. ببخشید.
    به اسم‌ها نگاه می‌کردم. چشم‌هایم نمی‌توانستند ردیف خط‌ها را دنبال کنند. احساس می‌کردم تمام اجزای بدنم از کار افتاده‌اند؛ آن‌قدر که حتی وقتی پلک می‌بندم هم درد بکشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا