- عضویت
- 2020/06/14
- ارسالی ها
- 142
- امتیاز واکنش
- 541
- امتیاز
- 297
- سن
- 21
همهی این لحظاتی که گذرونده بودم، از جلوی چشمهام رد میشد و بازتابشون لبخند عمیقی روی ل*بهام بود. میون مرور لحظههام نگاه امروز هایکا و آشوب نیش عمیقی به خوشیم زد و باعث شد لبخندم محو بشه و جاش رو به نگرانی بده.
- آیسل!
با صدای هایکا از جا پریدم و بهش نگاه کردم.
- جانم؟
- چیزی شده؟ از وقتی که از پاساژ بیرون زدیم سکوت کردی و توی فکری.
آه عمیقی کشیدم.
- نه چیزی نشده، یکم فکرم مشغوله. میدونی هایکا، لحظاتی که با شما گذروندم، بهترین لحظاتی بود که توی عمرم میون اون همه سیاهی و تنهایی داشتم، و حقیقتش خیلی میترسم. میترسم که با هم بودنمون کوتاه باشه، میترسم این یه حباب زندگی شاد باشه که درش هستم، میترسم بترکه و دوباره خودم رو میون بیکسیهام ببینم، میترسم که زندگی ما رو از هم جدا کنه.
سرعت ماشین رو کم کرد و کنار جاده ایستاد. مهلت نداد و سریع من رو به سمت خودش کشید و م*حکم بغلم کرد. کنار گوشم زمزمه کرد:
- عمرا اجازه بدم! شده باشه زندگی رو به ساز با هم بودنمون برقصونم؛ اما نمیذازم هرگز تو رو از من جدا کنه. زندگی مجبوره تحتالشعاع عقاید من عمل کنه و عقاید من جدایی رو نمیپذیره، این آخرین باری باشه که نگران این مسائل میشی. آیسل من میخوام بین تو و گذشتهی غمانگیز و نگرانیها وترسهای بیوقفهای که توب گذشته داشتی فاصله ایجاد کنم، میخوام تو رو به آرزوهایی که توی نطقه خفهشون کردی برسونم. نمیخوام دیگه نگران هیچی باشی؛ چون من همیشه هستم تا مشکلات رو سر و سامون بدم.
آروم از آغوشش جدام کرد. گوشیش به صدا دراومد و اسم آشوب روی صفحهی گوشی خودنمایی کرد. جواب داد و روی بلندگو گذاشت و گوشی رو توی جای مخصوصش گذاشت. ماشین رو روشن کرد و شروع به حرکت کرد. صدای آشوب توی ماشین پیچید.
- هایکا چیزی شده؟ چرا ایستادی؟
- نه چیزی نشده. اتفاقات اخیر آیسل رو نسبت به آینده نگران کرده، داشتم باهاش حرف میزدم.
- ای بابا آبجی زندگی متغیره، یعنی دائم درحال تغییره و ما آیسل، ما اینجا هستیم تا این تغییرات رو برات به بهترین وجه ممکن امن و راحت کنیم، پس به ما اعتماد کن؛ چون ما همیشه و همه جا کنارت هستیم و نگرانیهات رو میتونی باخیال راحت به ما واگذار کنی.
از این همه محبتشون به گریه افتادم و میون گریه خندیدم و گفتم:
- مرسی! مرسی که همه جوره هستید تا حمایتم کنید.
آشوب و هایکا با شادی خندیدن و آشوب گوشی رو قطع کرد. نگرانیم خیلی کمتر شده بود؛ اما از بین نرفته بود. ذهنم نمیتونست برای اون نگاهها فرضیهسازی کنه و فیالبداهه دلیل بتراشه. اون نگاهی که باهم رد و بدل کردن خبر طعم تلخ اتفاقات بد رو میداد و از ته دل آرزو کردم که خاکستر اون اتفاقات دامن زندگیمون رو نگیره که طاقت از دست دادن یکی دیگه رو ندارم.
- آیسل مگه بازم نگرانی؟
بهش نگاه کردم.
- راستش دلیل اصلی نگرانیم اون نگاه مجهولی بود که توی مزون با هم رد و بدل کردید. هر چقدر هم که بخوای اون نگاه رو توجیه کنی، نمیتونی از نگرانیم کم کنی؛ چون جنس نگاهت به اتفاقات در راه رو میشناسم.
نفس عمیقی کشید و همینطور که نگاهش خیره به رو به رو بود گفت:
- آیسل ازت میخوام فعلا چیزی نپرسی؛ چون چیزی که میشنوی چیزی نیست که از نگرانیت کم کنه، بلکه علاوه بر نگرانی، ترس رو هم به وجودت اضافه میکنه.
- آیسل!
با صدای هایکا از جا پریدم و بهش نگاه کردم.
- جانم؟
- چیزی شده؟ از وقتی که از پاساژ بیرون زدیم سکوت کردی و توی فکری.
آه عمیقی کشیدم.
- نه چیزی نشده، یکم فکرم مشغوله. میدونی هایکا، لحظاتی که با شما گذروندم، بهترین لحظاتی بود که توی عمرم میون اون همه سیاهی و تنهایی داشتم، و حقیقتش خیلی میترسم. میترسم که با هم بودنمون کوتاه باشه، میترسم این یه حباب زندگی شاد باشه که درش هستم، میترسم بترکه و دوباره خودم رو میون بیکسیهام ببینم، میترسم که زندگی ما رو از هم جدا کنه.
سرعت ماشین رو کم کرد و کنار جاده ایستاد. مهلت نداد و سریع من رو به سمت خودش کشید و م*حکم بغلم کرد. کنار گوشم زمزمه کرد:
- عمرا اجازه بدم! شده باشه زندگی رو به ساز با هم بودنمون برقصونم؛ اما نمیذازم هرگز تو رو از من جدا کنه. زندگی مجبوره تحتالشعاع عقاید من عمل کنه و عقاید من جدایی رو نمیپذیره، این آخرین باری باشه که نگران این مسائل میشی. آیسل من میخوام بین تو و گذشتهی غمانگیز و نگرانیها وترسهای بیوقفهای که توب گذشته داشتی فاصله ایجاد کنم، میخوام تو رو به آرزوهایی که توی نطقه خفهشون کردی برسونم. نمیخوام دیگه نگران هیچی باشی؛ چون من همیشه هستم تا مشکلات رو سر و سامون بدم.
آروم از آغوشش جدام کرد. گوشیش به صدا دراومد و اسم آشوب روی صفحهی گوشی خودنمایی کرد. جواب داد و روی بلندگو گذاشت و گوشی رو توی جای مخصوصش گذاشت. ماشین رو روشن کرد و شروع به حرکت کرد. صدای آشوب توی ماشین پیچید.
- هایکا چیزی شده؟ چرا ایستادی؟
- نه چیزی نشده. اتفاقات اخیر آیسل رو نسبت به آینده نگران کرده، داشتم باهاش حرف میزدم.
- ای بابا آبجی زندگی متغیره، یعنی دائم درحال تغییره و ما آیسل، ما اینجا هستیم تا این تغییرات رو برات به بهترین وجه ممکن امن و راحت کنیم، پس به ما اعتماد کن؛ چون ما همیشه و همه جا کنارت هستیم و نگرانیهات رو میتونی باخیال راحت به ما واگذار کنی.
از این همه محبتشون به گریه افتادم و میون گریه خندیدم و گفتم:
- مرسی! مرسی که همه جوره هستید تا حمایتم کنید.
آشوب و هایکا با شادی خندیدن و آشوب گوشی رو قطع کرد. نگرانیم خیلی کمتر شده بود؛ اما از بین نرفته بود. ذهنم نمیتونست برای اون نگاهها فرضیهسازی کنه و فیالبداهه دلیل بتراشه. اون نگاهی که باهم رد و بدل کردن خبر طعم تلخ اتفاقات بد رو میداد و از ته دل آرزو کردم که خاکستر اون اتفاقات دامن زندگیمون رو نگیره که طاقت از دست دادن یکی دیگه رو ندارم.
- آیسل مگه بازم نگرانی؟
بهش نگاه کردم.
- راستش دلیل اصلی نگرانیم اون نگاه مجهولی بود که توی مزون با هم رد و بدل کردید. هر چقدر هم که بخوای اون نگاه رو توجیه کنی، نمیتونی از نگرانیم کم کنی؛ چون جنس نگاهت به اتفاقات در راه رو میشناسم.
نفس عمیقی کشید و همینطور که نگاهش خیره به رو به رو بود گفت:
- آیسل ازت میخوام فعلا چیزی نپرسی؛ چون چیزی که میشنوی چیزی نیست که از نگرانیت کم کنه، بلکه علاوه بر نگرانی، ترس رو هم به وجودت اضافه میکنه.
آخرین ویرایش: