مؤذن برای تکاندادن امین، تلاشهای آخرش را کرد؛ اما نشد، نشد؛ زیرا امین نخواست.
کسی چه میدانست، یا نیت امین آنقدرها حقیقی و جدی نبوده که بخواهد برخیزد و نماز صبح بخواند و در حد یک جوگیری کوچک بوده، یا نیازمند یک تکیهگاه برای گریستن و گلهمندی بوده است، یا جدی میخواسته راه و سعادت خود و خود و خدا را بداند و بشناسد که دستبهدامان حضرت حق شده است. چه کسی از دل این جوان رنجور بدخلق سر در میآورد؟
هرچه که بود، امین اذان آن روز را با دلوجانش گوش داد، درحالیکه ساعدش روی چشمانش و دست دیگرش بر قلب تپندهاش بود؛ اما حرکتی برای نزدیکی نکرد، او فقط خواست که به این صدا، فعلاً بهعنوان یک ترانه گوش کند، یک ترانه که پخش میشود و دل را آرام میکند.
اندکی از اذان گذشت، هوا نمنم روشن میشد و گرما هم به ارمغان میآورد. صدای گنجشکان و میناهای باغ پشت ساختمانشان که پیش از اینها برایش خورهی مغزی حساب میشدند را این بار، با آرامش خاطر بیشتری میشنید. همواره همینطور بود، ابتدا یکی-دوتا از گنجشکها دادوبیداد و جیکجیک راه میاندازند، سپس همگی پی آن دو-سهتا، هوار میزدند و گویی صبحهای بعد از طلوع، جنگلی پشت ساختمانشان بود.
به هرکس که از باغ و پنجرهی خوشویویش (view) میگفت، بیگمان این پاسخ را میشنید «خوش به حالت اتاقت پنجره داره، اون هم رو به درخت و پرنده و باغ» و میدانست در ذهنشان تصور میکنند که امین هر روز، پس از مدرسهاش مانند جنتلمنها با برنامهریزی دقیق و حسابشده که حتی ثانیهای از اوقاتش هدر نرود، کمی استراحت میکند و ناهاری بهاندازه و مطابق با سیستم گوارشی و وزنش میل میکند و پشت میز تحریرش که رو به پنجره قرار دارد، با فنجانی قهوهی ترک غلیظ و یک کاپکیک شکلاتی که عنوان عصرانه را یدک میکشیدند، مینشیند و با زدن عینک مشکی کائوچوییاش بر دیدگانش، مشغول مطالعهی آزاد میشود و اگر احیاناً پرندهای چیزی لب پنجره آمد، اندکی از کاپکیک شکلاتیاش را با سخاوتمندی به آن خواهد بخشید.
اما حقیقت، دقیقاً بالعکس و متضاد تمام افکار دیگران بود.
امین که به این چیزها فکر نمیکرد، او همچنان منتظر بود معجزهای نازل شود و او یک جا آرام شود. از جا برخاست. هوا گرگومیش بود. هیچگاه این لحظه از روز، بین ساعات 4 تا 5 را بیدار نبود. برای خودش حال و هوایی بود، به اندازه ده دقیقه یا حتی پنج دقیقه آسمان در طلوعها حال عجیبی دارد و این حس و حال طلوع، در اندکترین زمان میانجامد و بیگمان اغلب سحرخیزان، این پنج-ده دقیقهی طلایی را نمیبینند و نمیفهمند.
یک زمانی که نه هوا روشن و نه تاریک است، نه خلقالله بیدار و نه خوابند، نه ذهن تو هوشیار، نه مسـت است. اصلاً دلت انگار به تو دستور میدهد که تو الان الاوبلا باید بدون اینکه کاری انجام دهی، بیدار بمانی. آسمان پیش از طلوع ستارهی عظیم مشرق، گویا ناظر را مسخ میکند.
بهسمت پنجرهی دو لنگهی اتاقش رفت که توری مانع از وضوح بینایی امین میشد. آسمان نه آبی روشن و نه آبی تیره بود. خورشید نه وسط آسمان بود، نه نبود. نیمی از مردم بیدار بودند و نیم دیگر آنها در خواب غرق شده بودند.
خود را بالا کشید و لب طاقچهی پنجره نشست. شلوار مشکیاش خاکی شد. چند مدتی بود که مادرش سمت پنجرهی اتاق امین برای گردگیری نمیآمد. دستانش را چند مرتبه به هم کوفت که خاک و غبارها از بین بروند. سر به دیوار تکیه داد و نگاه مات و مغلوبش را به دنیای پشت پنجره سپرد.
این زمان از روز را دوست داشت، برایش تازگی داشت، اینکه همهچیز نصف-نصف میشود و حتی خورشید هم نیست که بیاید و با اشعههایش خودنمایی کند، یک نور بیاندازه ضعیفی از شرق میتابید که همچنان آسمان تیرهی تیره بود و تنها اندکی رو به روشنایی رفته بود. از سوی دیگر، تاریکیاش به گونهای نبود که برای قدمزدن در خیابان به چراغ نیاز داشته باشی، یک فضای عجیب.
چند دقیقه در همان حالت ماند. اینکه چه در ذهنش میگذشت، کسی خبر نداشت. چه بسا که با چشمان باز چرتی زده و به خواب کوتاه و ناپایداری، چیزی بین رؤیا و حقیقت رفته بود.
***
کسی چه میدانست، یا نیت امین آنقدرها حقیقی و جدی نبوده که بخواهد برخیزد و نماز صبح بخواند و در حد یک جوگیری کوچک بوده، یا نیازمند یک تکیهگاه برای گریستن و گلهمندی بوده است، یا جدی میخواسته راه و سعادت خود و خود و خدا را بداند و بشناسد که دستبهدامان حضرت حق شده است. چه کسی از دل این جوان رنجور بدخلق سر در میآورد؟
هرچه که بود، امین اذان آن روز را با دلوجانش گوش داد، درحالیکه ساعدش روی چشمانش و دست دیگرش بر قلب تپندهاش بود؛ اما حرکتی برای نزدیکی نکرد، او فقط خواست که به این صدا، فعلاً بهعنوان یک ترانه گوش کند، یک ترانه که پخش میشود و دل را آرام میکند.
اندکی از اذان گذشت، هوا نمنم روشن میشد و گرما هم به ارمغان میآورد. صدای گنجشکان و میناهای باغ پشت ساختمانشان که پیش از اینها برایش خورهی مغزی حساب میشدند را این بار، با آرامش خاطر بیشتری میشنید. همواره همینطور بود، ابتدا یکی-دوتا از گنجشکها دادوبیداد و جیکجیک راه میاندازند، سپس همگی پی آن دو-سهتا، هوار میزدند و گویی صبحهای بعد از طلوع، جنگلی پشت ساختمانشان بود.
به هرکس که از باغ و پنجرهی خوشویویش (view) میگفت، بیگمان این پاسخ را میشنید «خوش به حالت اتاقت پنجره داره، اون هم رو به درخت و پرنده و باغ» و میدانست در ذهنشان تصور میکنند که امین هر روز، پس از مدرسهاش مانند جنتلمنها با برنامهریزی دقیق و حسابشده که حتی ثانیهای از اوقاتش هدر نرود، کمی استراحت میکند و ناهاری بهاندازه و مطابق با سیستم گوارشی و وزنش میل میکند و پشت میز تحریرش که رو به پنجره قرار دارد، با فنجانی قهوهی ترک غلیظ و یک کاپکیک شکلاتی که عنوان عصرانه را یدک میکشیدند، مینشیند و با زدن عینک مشکی کائوچوییاش بر دیدگانش، مشغول مطالعهی آزاد میشود و اگر احیاناً پرندهای چیزی لب پنجره آمد، اندکی از کاپکیک شکلاتیاش را با سخاوتمندی به آن خواهد بخشید.
اما حقیقت، دقیقاً بالعکس و متضاد تمام افکار دیگران بود.
امین که به این چیزها فکر نمیکرد، او همچنان منتظر بود معجزهای نازل شود و او یک جا آرام شود. از جا برخاست. هوا گرگومیش بود. هیچگاه این لحظه از روز، بین ساعات 4 تا 5 را بیدار نبود. برای خودش حال و هوایی بود، به اندازه ده دقیقه یا حتی پنج دقیقه آسمان در طلوعها حال عجیبی دارد و این حس و حال طلوع، در اندکترین زمان میانجامد و بیگمان اغلب سحرخیزان، این پنج-ده دقیقهی طلایی را نمیبینند و نمیفهمند.
یک زمانی که نه هوا روشن و نه تاریک است، نه خلقالله بیدار و نه خوابند، نه ذهن تو هوشیار، نه مسـت است. اصلاً دلت انگار به تو دستور میدهد که تو الان الاوبلا باید بدون اینکه کاری انجام دهی، بیدار بمانی. آسمان پیش از طلوع ستارهی عظیم مشرق، گویا ناظر را مسخ میکند.
بهسمت پنجرهی دو لنگهی اتاقش رفت که توری مانع از وضوح بینایی امین میشد. آسمان نه آبی روشن و نه آبی تیره بود. خورشید نه وسط آسمان بود، نه نبود. نیمی از مردم بیدار بودند و نیم دیگر آنها در خواب غرق شده بودند.
خود را بالا کشید و لب طاقچهی پنجره نشست. شلوار مشکیاش خاکی شد. چند مدتی بود که مادرش سمت پنجرهی اتاق امین برای گردگیری نمیآمد. دستانش را چند مرتبه به هم کوفت که خاک و غبارها از بین بروند. سر به دیوار تکیه داد و نگاه مات و مغلوبش را به دنیای پشت پنجره سپرد.
این زمان از روز را دوست داشت، برایش تازگی داشت، اینکه همهچیز نصف-نصف میشود و حتی خورشید هم نیست که بیاید و با اشعههایش خودنمایی کند، یک نور بیاندازه ضعیفی از شرق میتابید که همچنان آسمان تیرهی تیره بود و تنها اندکی رو به روشنایی رفته بود. از سوی دیگر، تاریکیاش به گونهای نبود که برای قدمزدن در خیابان به چراغ نیاز داشته باشی، یک فضای عجیب.
چند دقیقه در همان حالت ماند. اینکه چه در ذهنش میگذشت، کسی خبر نداشت. چه بسا که با چشمان باز چرتی زده و به خواب کوتاه و ناپایداری، چیزی بین رؤیا و حقیقت رفته بود.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: