کامل شده رمان فصل نرگس | پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kallinu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/27
ارسالی ها
509
امتیاز واکنش
19,059
امتیاز
765
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
مؤذن برای تکان‌دادن امین، تلاش‌های آخرش را کرد؛ اما نشد، نشد؛ زیرا امین نخواست.
کسی چه می‌دانست، یا نیت امین آن‌قدرها حقیقی و جدی نبوده که بخواهد برخیزد و نماز صبح بخواند و در حد یک جوگیری کوچک بوده، یا نیازمند یک تکیه‌‌گاه برای گریستن و گله‌مندی بوده است، یا جدی می‌خواسته راه و سعادت خود و خود و خدا را بداند و بشناسد که دست‌به‌دامان حضرت حق شده است. چه کسی از دل این جوان رنجور بدخلق سر در می‌آورد؟
هرچه که بود، امین اذان آن روز را با دل‌وجانش گوش داد، درحالی‌که ساعدش روی چشمانش و دست دیگرش بر قلب تپنده‌اش بود؛ اما حرکتی برای نزدیکی نکرد، او فقط خواست که به این صدا، فعلاً به‌عنوان یک ترانه گوش کند، یک ترانه که پخش می‌شود و دل را آرام می‌کند.
اندکی از اذان گذشت، هوا نم‌نم روشن می‌شد و گرما هم به ارمغان می‌آورد. صدای گنجشکان و میناهای باغ پشت ساختمانشان که پیش از این‌ها برایش خوره‌ی مغزی حساب می‌شدند را این بار، با آرامش خاطر بیشتری می‌شنید. همواره همین‌طور بود، ابتدا یکی-دوتا از گنجشک‌ها دادوبیداد و جیک‌جیک راه می‌اندازند، سپس همگی پی آن دو-سه‌تا، هوار می‌زدند و گویی صبح‌های بعد از طلوع، جنگلی پشت ساختمانشان بود.
به هرکس که از باغ و پنجره‎ی خوش‌ویویش (view) می‌گفت، بی‌گمان این پاسخ را می‌شنید «خوش به حالت اتاقت پنجره داره، اون هم رو به درخت و پرنده و باغ» و می‌دانست در ذهنشان تصور می‌کنند که امین هر روز، پس از مدرسه‌اش مانند جنتلمن‌ها با برنامه‌‎ریزی دقیق و حساب‌شده که حتی ثانیه‌ای از اوقاتش هدر نرود، کمی استراحت می‌کند و ناهاری به‌اندازه و مطابق با سیستم گوارشی و وزنش میل می‌کند و پشت میز تحریرش که رو به پنجره قرار دارد، با فنجانی قهوه‌ی ترک غلیظ و یک کاپ‌‌کیک شکلاتی که عنوان عصرانه را یدک می‌کشیدند، می‌نشیند و با زدن عینک مشکی کائوچویی‌اش بر دیدگانش، مشغول مطالعه‌ی آزاد می‌شود و اگر احیاناً پرنده‌ای چیزی لب پنجره آمد، اندکی از کاپ‌کیک شکلاتی‌اش را با سخاوتمندی به آن خواهد بخشید.
اما حقیقت، دقیقاً بالعکس و متضاد تمام افکار دیگران بود.
امین که به این چیزها فکر نمی‌کرد، او همچنان منتظر بود معجزه‌ای نازل شود و او یک جا آرام شود. از جا برخاست. هوا گرگ‌ومیش بود. هیچ‌گاه این لحظه از روز، بین ساعات 4 تا 5 را بیدار نبود. برای خودش حال و هوایی بود، به ‌اندازه ده دقیقه یا حتی پنج دقیقه آسمان در طلوع‌ها حال عجیبی دارد و این حس و حال طلوع، در اندک‌ترین زمان می‌انجامد و بی‌گمان اغلب سحرخیزان، این پنج-ده دقیقه‎ی طلایی را نمی‌بینند و نمی‌فهمند.
یک زمانی که نه هوا روشن و نه تاریک است، نه خلق‌الله بیدار و نه خوابند، نه ذهن تو هوشیار، نه مسـت است. اصلاً دلت انگار به تو دستور می‌دهد که تو الان الاوبلا باید بدون اینکه کاری انجام دهی، بیدار بمانی. آسمان پیش از طلوع ستاره‎ی عظیم مشرق، گویا ناظر را مسخ می‌کند.
به‌سمت پنجره‌ی دو لنگه‌ی اتاقش رفت که توری مانع از وضوح بینایی امین می‌شد. آسمان نه آبی روشن و نه آبی تیره بود. خورشید نه وسط آسمان بود، نه نبود. نیمی از مردم بیدار بودند و نیم دیگر آن‌ها در خواب غرق شده بودند.
خود را بالا کشید و لب طاقچه‌ی پنجره نشست. شلوار مشکی‌اش خاکی شد. چند مدتی بود که مادرش سمت پنجره‌ی اتاق امین برای گردگیری نمی‌آمد. دستانش را چند مرتبه به هم کوفت که خاک و غبارها از بین بروند. سر به دیوار تکیه داد و نگاه مات و مغلوبش را به دنیای پشت پنجره سپرد.
این زمان از روز را دوست داشت، برایش تازگی داشت، اینکه همه‌چیز نصف-‌نصف می‌شود و حتی خورشید هم نیست که بیاید و با اشعه‌هایش خودنمایی کند، یک نور بی‎اندازه ضعیفی از شرق می‌تابید که همچنان آسمان تیره‎ی تیره بود و تنها اندکی رو به روشنایی رفته بود. از سوی دیگر، تاریکی‌اش به گونه‌ای نبود که برای قدم‌زدن در خیابان به چراغ نیاز داشته باشی، یک فضای عجیب.
چند دقیقه در همان حالت ماند. اینکه چه در ذهنش می‌گذشت، کسی خبر نداشت. چه ‌بسا که با چشمان باز چرتی زده و به خواب کوتاه و ناپایداری، چیزی بین رؤیا و حقیقت رفته بود.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    دستانش را در جیب شلوار گرمکن خانگی‌اش کرد و با گردن کج‌شده‌اش، نگاه عاقل‌اندرسفیهانه‌ای به پدرش انداخت. پدر تنها خندید و اسکناس سبز ده تومانی را در جیب سویی‌شرت مشکی امین فرو کرد و گفت:
    - برو تنبل. خوبه دو قدم بیشتر نیستا!
    و به‌سمت اتاق‌خوابشان گام برداشت. امین چرخید و نتوانست ساکت بماند؛ با خنده‌ای که مصداق نیشخند عمیقی بود، به ساعت دیواری سفید هال اشاره کرد و به پدرش گفت:
    - آخه باانصاف، ساعت شیش صبح؟ روز تعطیل؟ بابا به خدا آدم حرصش می‌گیره.
    پدر با خنده، حرص و خشم پسر را به مسخره می‌گیرد و می‌خواهد باز هم مجاب به رفتنش کند.
    - برو ادا نیا. تو بچه بودی من جمعه‌ها رو هم سرکار می‌رفتم که الان به اینجا رسوندمت. اومدی بیدارمون کن.
    و دید که در چهره‌ی امین تغییری ایجاد نشده، ادامه داد:
    - چای هم دم کن.
    این بار حدقه‌ی چشمانش را گشاد کرد و با انگشت تهدیدگر اشاره‌اش خواست چیزی بگوید که با دیدن خنده‌ی پدرش، خندید و دستش را انداخت. خداحافظی گفتند و امین خانه را ترک کرد.
    در پیاده‎روی تمیز و براق محله‌شان قدم می‌زد و با سبزه‌ و گل‌های بغـل پیاده‌رو، دل می‌داد و قلوه می‌گرفت و با خودش شوخی می‌کرد و گاهی می‌خندید. به حالت پیشش بازگشته و آرام بود. گویی که دل، آرام را یافته باشد و در کنار دل خود داشته باشد. حالش از آشفتگی صبح خیلی بهتر بود.
    حین راه رفتن و با پرستوهای نامرئی دلدادگی‌کردن و نوازش نسیم را بر سرورو و پلک و مژگان خویش پذیرفتن، متوجه ناله‌هایی شد که چون توده‌های خالی و پوچ، از فرادست‌ها به گوشش می‎رسیدند. کمی که توجه کرد، متوجه شد صدا، صدایی زنانه است و مویه است و جیغ و ناله و فریادی که با نزدیک‌ترشدنش، بیشتر و بهتر به گوش می‌رسند. گویی تعدادشان خیلی بیش از آنچه می‌شنید، بود؛ اما در جاده‌ی وسط محله‌شان که به جاده‎ی اصلی راه داشت، چیزی دیده نمی‌شد و حدسش بر آن بود که صدا از فرعی‌ها باشد، یک فرعی مانند همان فرعی‌ای که خانه‌ی خودشان در آن قرار داشت.
    درختچه‌ها و موردها و گیاهان تزئینی سرسبز و سرحال و خیس‌خورده‌ای که فریاد می‌زدند صبح هنگام، مأموران شهرداری زحمت آبیاری‌شان را کشیده‌اند، در یافتن فرعی رد گم می‌کردند. بس که تمام فرعی‌ها مانند هم بودند، نمی‌توانست دقیق به صدا گوش بسپارد و از طرفی، صداها خیلی‌خیلی دور به نظر می‌‎رسیدند و او تنها نسیمی از آن ناله و فریادها را دریافت کرده بود.
    کم‌کم به این نتیجه می‌رسید که به من چه؛ اما صدای آژیر آمبولانس را که شنید و ماشین اورژانس با سرعت از کنار او که در پیاده‌رو قدم می‌زد، رد شد، نتوانست بی‌خیال بماند. آمبولانس را دنبال کرد و دید که دو فرعی بالاتر پیچید. (فرعی 27)
    خیابان خلوت بود؛ اما همان اندک افرادی که مانند امین می‌رفتند و می‌آمدند هم، اندکی ته دلشان لغزیده بود که بدانند چه خبر شده؛ اما همگان، مانند مرده‌ها ول کردند و بدون هیچ توجه و ذره‌ای اهمیت قائل‌‌شدن برای مسئله، رد شدند و خود را به کری و کوری و لالی زدند.
    امین که دو دستش در جیب‌های سویی‌شرتش بود، دستانش را در آورد و آرام پی ماشین اورژانس دوید. تا سر فرعی 27 فاصله‌ای نبود و سریع رسید؛ اما از آنجا به بعدش را نمی‎شناخت و ماشین هم غیب شده و تنها صدای آژیر مزعجش به گوش می‌رسید و امین احمقانه به این می‌پنداشت که واقعاً نیازی نیست اول صبحی آژیرش را روشن کند.
    صداها را دنبال کرد و به خانه‌ای رسید که دم درش، قیامت کوچکی رخ داده بود و آمبولانس همان‌جا متوقف شده و همچنان آژیرش روشن بود، بیشتر زن‌ها با چادرهای رنگیشان از خانه‌‎ها بیرون آمده و ماجرا را را رصد می‎کردند، افرادی هم مانند امین بی‌خبر از همه‎جا با شنیدن صدا و از سر بیکاری آمده بودند که ببینند چه خبر است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    ناله‌ها گویا از دو-سه زن درون حیاط بود.
    به خانه رفتند و تختی سپید آوردند و پسرکی 20-22 ساله روی تخت خوابیده بود و زنی حدوداً 50 ساله خود را کشت بس‌ که «بچه‌م رفت!» کرد. چند مرتبه غش کرد؛ ولی سریع بلند شد و گویی که از ماجرا بی‌خبر باشد، شوکه به اطراف نگاه می‌کرد و بعد از چند ثانیه که می‌فهمید و به یاد می‌آورد چه شده است، باز جیغ می‌زد و گریه می‌کرد و محمدم، محمدم از سر می‌گرفت.
    آمبولانس رفت و مرد جوان‌تری همراه با آن‌ها سوار ماشین شد و گویا که برادر محمد مرحوم بود.
    امین تمام این‌ها را از فاصله‌ی نه‌چندان دوری دید و شنید و رفت.
    ***
    نشستند، این بار با احسان بود.
    اما احسان از داستان‌ها و ماجراهای امین و دختر چادری بی‌خبر بود و تنها به علت مرافعه و بحث تندش با طاهر، دیگر نمی‌خواست به آن‌سو برود و نزد امین آمده بود درد دل کند که تو راست می‌گفتی و ما اوقاتمان را به بطالت می‌گذراندیم و کاش زودتر به حرف‌هایت می‌رسیدم.
    - موندم واقعاً چرا عین این احمقا دنبال اون [...] راه میفتادم پی دختر ملت؟ نفهمی یعنی همین! امین یه چیزی میگم، یه چیزی می‌شنوی. این‌قدر وضع خراب شده جدیداً یه مأمور می‌ذارن دم این مدرسه غیرانتفاعیه. خود مأموره نشسته دخترها رو رصد می‌کنه، مگه کاری هم با ما داشت؟! نه، کم مونده بود بیاد بزنه رو شونه‎مون و بگه «چاکر مرام»
    چند لحظه ساکت شد و چشم به آن‌سوی خیابان که ماشین‌ها و سرویس‌ها و خانواده‌ها پی دخترانشان آمده و منتظر بودند، دوخت.
    امین هم حرفی برای گفتن نداشت، نه می‌خواست تنفرش از طاهر را به احسان، که دهنش ول بود و نخود در آن خیس نمی‌خورد ابراز کند، نه می‌توانست طرف احسان را بگیرد؛ چرا که علت دعوا و قهرشان بی‌اندازه بچگانه و لوس بود و چه ‌بسا که مقصر در این دعوا، احسان هم باشد. ساکت مانده بود و هرازگاهی تنها می‌گفت:
    - آروم باش.
    - عصبی نشو.
    - چیزی نشده.
    - گذشته دیگه ولش کن.
    اما دل احسان خیلی پر بود، ناگهان پس از آن سکوت تقریباً طولانی‌اش منفجر شد.
    - اون طاهر [...] عوضی چقدر دوروئه! حالم ازش به هم می‌خوره، کثافت [...] یه ذره شرف نداره این پسر.
    رو کرد سمت امین و با حرص و نفرت آشکار و بیش از اندازه‌ای گفت:
    - می‎دونی؟ تقصیر من احمقه که با یه همچین جونوری رفیق شدم، اگه ذاتش رو می‎دونستم تف هم تو صورتش نمینداختم.
    ناگهان مانند دخترها مشتش را جلوی دهانش گرفت و با حیرت گفت:
    - اِ اِ اِ می‌خواستم هفت-هشت‌تا بزنمش همین‌طور. دیدی چی می‎گفت؟ دارم واسه‌ش!
    از غرغرهای احسان خسته شد و می‌دانست تا دو روز دیگر چنان با طاهر دوباره مچ می‎شود که دهان همه باز بماند. همین است، دوستی‌های بیخود و الکی و بی‌هدف فقط ضرر است. یا باید آن‎قدر قدرتمند بود که از رفیق نامی تأثیر نپذیرفت و یا باید تسلیم خواسته‌های رفیق نام شد و به انجام هر کاری یا گفتن هر حرفی روی آورد.
    امین این‎ها را می‌دانست که دوستی‌اش تنها با کیان بود و کیان هم یک دوست مدرسه‎ای بود و بی‌اندازه محدود، طوری که نمی‌شد روی آن نام دوست صمیمی گذاشت؛ اما بالاخره با هم بودند و امروز کیان نیامده بود، مادرش باز مشکل قلبی‌اش شدت گرفته و برای درمان به تهران رفته بودند. درحالی‌که امین با تعجب از او پرسیده بود که در این شیراز هم دکترها و پزشک‌‎های خوب و دانایی وجود دارد که نیاز به تهران‌رفتن نباشد، پاسخ گرفت که به دکترهای شیراز اطمینانی ندارند؛ چرا که در گذشته یکی از دندانپزشکان به‌نام شهر، زده بود و پدر دندان پدر کیان را در آورده بود؛ ازاین‌رو به تهران رفته بودند و امین می‌گفت اساس رفتنشان اشتباه است. خب در تهران که همه -استغفرالله- خدا نیستند، آن‎ها هم اشتباه می‌کنند، دیگر دکتر و غیردکتر ندارد.
    حالا روزگار خواسته که دندان پدر کیان زیر دست آن دکتر خراب شود، علت بر دکتر خوب نداشتن شیراز نمی‌شود. امین می‌دانست و می‌دید که خیلی‌ها از شهرها و استان‌های اطراف برای درمان‌های مختلفی به شیراز می‌آیند. اینکه برای یک تپش قلب ساده بردارند بروند تهران، دیگر خیلی خنده‎دار به نظر می‌آمد. هر چند، باز امین می‌دانست که در جریان ریز رخدادها نیست و نباید قضاوت کرد؛ ولی خب ذهن آدم است دیگر.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    احسان همچنان حرف می‌زد و این بار، صحبت‌هایش رنگی دیگر به خود گرفته بودند.
    - شرمنده‌م امین، شرمنده‌ی بابام، مادرم، خواهرم. چقدر به مریم گیرای الکی میدم که تو خیابون نخند، نگاه نکن، با فلانی حرف نزن، این رو نبین، اون رو نخون؛ اون‌وقت خودم...
    باتأسف و درحالی‌‎که خیره به دیوار آبی مدرسه‌ی شاهد بود که حدیث پیغمبر (ص) روی آن به رنگ مشکی نوشته شده بود، ادامه داد:
    - عین بی‌مغزا...
    سرش را به تأسف و افسوس تکان داد و آرام‌تر ادامه داد:
    - بابام رو بگو، چقدر نصیحتم می‌کرد، همه‌ش می‌گفت نکن، درست نیست، راه به جایی نداره؛ مگه شنیدم؟ مگه فهمیدم؟ مثل آدمای احمق، فقط به حرفای بابام سر تکون می‌دادم. یه‌ بار به حرفاش فکر نکردم، یه ‌بار نگفتم این کاری که دارم می‌کنم درسته یا نه، عاقبتش چیه؟ هیچ. از مادرم خجالت می‌کشم امین، از مادرم، سر هر اذان هی صدام می‌کنه میگه «احسان پاشو نمازه».
    برخلاف آنکه امین فکر می‌کرد حس و فکرش لحظه‌ای و از عصبانیت و خشم طاهر است، واقعاً ویران بود. احسان از پا افتاده بود و امین فکرش هم به این خطور نمی‎کرد که او، این پسر احمق و نفهم و تأثیرپذیر از همه‌چیز، این‌چنین به فکر افتاده باشد و احساس ندامتش تا این حد آشوبگر باشد که مقابل امین، امینی که هیچ‎گاه گفتگوهایشان بیش از سلام و به‌سلامت و حرف‎های چرند نرفته بود، خستگی و پشیمانی و حسرتش را بیان کند.
    - بهترین سالای عمرم رو با این [...] گذروندم، نفهمیدم دارم چه غلطی می‌کنم، هی با این دختر، با اون دختر.
    سرش را پایین گرفته، از حسرت می‎مرد و صدای نادمش بم شده بود؛ اما صدای پوزخند متمسخرش را نمی‌شد نشنید.
    - گاهی وقتا هم چندتایی با هم، بعد هم ادعا می‌کردم که فابم فلانیه، بقیه همین‎جورین. آخرِ آشغال‌بودن.
    سرش را بلند کرد و این بار مستقیم، با نگاه سرخش به امین ادامه داد:
    - فکر نکن نمی‎فهمیدم امین. می‎فهمیدم از همون اولش هم می‎فهمیدم دارم گند می‎زنم به زندگیم. از همون اولین باری که با کلی هیجان و ترس و هزار تا حس ضد و نقیض با الناز چت کردم فهمیدم اشتباهه، به خدا فهمیدم، می‌دونستم؛ ولی هی بهانه، هی دلیل، هی توجیه. بیشتر از همه دلم برای خودم می‌سوزه، نه بابام، نه مادرم، نه حتی مونا، این‌قدر که دل من رو می‌سوزونه نیستن، شرمنده‌ی خودمم که جیگرم داره آتیش می‌گیره. خر نبودم امین، می‌فهمیدم کارم اشتباهه، خدا کم مونده بود با قلوه‌سنگ بزنه به مخم که بسه، نکن، کافیه. خودم رو زدم به خریت وگرنه...
    صدایش تحلیل رفت و ساکت شد. نگاهش باز خیابان را نشانه رفت و ماشین‌هایی که لحظه‌به‌لحظه بر تعدادشان افزوده می‌شد. امین ساکت بود؛ اما به این فکر می‌کرد که این افکار و این احساسات، حاصل فاصله‌ی همین چند دقیقه که از بحثش با طاهر می‌گذشت، نبود.
    احسان مدت‌ها در گیرودار این افکار بود و انگار روحش پاک بود که نمی‌خواست آلودگی را بپذیرد. راست می‌گفت، طاهر بچه و کم‌عقل بود. وجود خودش به شکلی نبود که بتوان به آن نفوذ کرد و تغییرش داد و آدمش کرد؛ زیرا خانواده‌اش او را چنین تربیت کرده و اهمیتی بر حرمت و احترام و فضایل اخلاقی قائل نمی‌شدند. خودش که خیلی با خانواده‌های هم‌کلاسی‌هایش در ارتباط نبود و آن‌ها را نمی‎شناخت، منتها بارها از بچه‌های دیگر شنیده بود که پدر طاهر بی‌اندازه بددهن و بی‌اعصاب است و نباید خیلی به پروپایش پیچید که اگر سمتش بروی مانند سگ می‌شود و پاچه‌ات را جر می‌دهد. این اوصافی بودند که یکی از رفقای صمیمی و دوروی طاهر در غیاب طاهر از پدر طاهر گفته بود و امین می‌پنداشت که کمی غلو می‌کند؛ ولی گویا حقیقت داشت. طاهر بی‌نهایت عصبی و بددهن بود و امسال، دیگر افتضاح‌تر از همیشه شده بود. از شانس بد این پسر هم دقیقاً همین امسال که طاهر به عمق ظلمات می‌رود، با او صمیمی و حال این‌گونه رانده شده است.
    زنگ مدرسه‌ی شاهد خورد و ذهن امین سمت آن چادری آرام ورق گرداند، آرام و آرام‌تر از همه‌وهمه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    از خوشی کوتاهش، نفسی آرام ولی عمیق کشید و پنداشت که حال او را می‌بیند.
    او خواهد آمد و در فاصله‌ی دو صندلی کنار امین خواهد نشست و کتابی در دست خواهد گرفت و امین سرتاپایش را هزار بار، از گوشه‌ی چشم برانداز خواهد کرد. به خیالاتش در ذهن خندید و به خودش احمقی نسبت داد. بااین‌حال، لبخند ریز و کم‌رنگش از نگاه مشکی‌مانند احسان دور نماند. با دستان سرخ و لرزان به صندلی‌اش تکیه داد و نگاهش به دخترها بود؛ اما فکرش هزاران جا می‌چرخید. کسی چه می‎پنداشت، شاید به بازگشت فکر می‎کرد.
    اما امین با تکیه‎ی احسان به صندلی‎اش، ذهنش در پی این رفت که احسان روی صندلی مقدس نشسته است و ممکن است دختر چادری به علت نجابت و مذهبی که سفت و سخت به آن پایبند بود، برود آن گوشه بایستد یا روی چند صندلی آن‌طرف‌تر بنشیند، یا هرچه، مطمئن بود که کنار احسان نخواهد نشست.
    احسان باز که نگاهش مات آن‌طرف بود، حرف‌زدن را آغاز کرد.
    - چند وقت بود بابام سر اذان مغرب باهام بحث می‎کرد و می‌گفت بیا بریم مسجد. من هم نفهم، می‎گفتم نه، تو خونه راحت‌ترم.
    باز پوزخندی به خود و حرف‌ها و افکارش زد.
    - بعد هم اون با سادگی می‌رفت و من تو دلم به زرنگیم افتخار می‎کردم و مسخره‌ش می‌کردم که می‎تونم سرش رو کلاه بذارم.
    پنداری بغض کرده بود.
    - نمی‌فهمیدم بابام ساده نبود، می‌خواست خوب‌بودن رو یادم بده. خوب‌بودن، چیزی که هنوز نمی‌تونم تعریفش کنم، خوب‌بودنی که نتیجه‌ش لبخند بابام و ول‌کردن گندکاریام، بهاش بود.
    امین این بار دهان باز کرد و به‌آرامی گفت:
    - تو بد نیستی احسان.
    احسان مثل ‌اینکه منتظر صدا و اظهار نظری از سمت امین بود، اخم کرد و با انزجار از خود و نفرت از وجود خودش، ناراحت‌تر و خسته‌تر از پیش گفت:
    - بدبودن که شاخ ‌و دم نداره امین. احساس می‌کنم ته چاه افتادم.
    ناامیدتر و بیچاره‌تر، با دو دستش سرش را در بر گرفت و نالید:
    - حس می‌کنم خدا هم دیگه صدام رو نمی‌شنوه.
    امین برخلاف هر آنچه که می‌نمود، دل‌نازک بود و احساساتی. ظاهرش سخت بود؛ ولی ذاتش سنگ نبود که با دیدن ویرانی این پسر نادم، باز هم بی‌خیال و سرد بماند و هیچ نگوید و کاری نکند. دست چپش را روی شانه‌ی راست احسان گذاشت و کمی شانه و کتفش را ماساژ داد و گفت:
    - می‌شنوه، می‌شنوه. حتماً شنیده که الان به دلت نظر انداخته که آدمت کنه دیگه.
    در این بین احسان خنده‌اش گرفت، سرش را بالا گرفت و با چشمان قرمزش و لبخند غمگین ولی شیرینی به امین گفت:
    - چه حرفایی، از چه کسی!
    امین هم خندید و دستش را از روی شانه‌ی احسان برداشت. با لبخند به‌جامانده از حرف احسان به آن‌سوی خیابان خیره شد که با دیدن نوشین یک لحظه خون در رگش یخ بست و مبهوت به او که خشمگین و طلبکار، عرض خیابان را طی می‌‌کرد نگاه کرد. لبخندش خشک شد. آه کشید و دانست که جنجالی در راه است، دیگر نه حوصله و نه کشش این دختر را نداشت. زیبا اما ثقیل بود، حتی نمی‌شد تحملش کرد. انکار نکرد که متوجهش شده است، همان‌طور که منتظرگذشتنش از خیابان بود، نوشین به آن دو رسید و بی هیچ‌ حرفی، درحالی‌که کیف کوچک مشکی‌اش را روی یک شانه‌‎اش گذاشته بود با حرص و عصبانیت به امین توپید:
    - تو به چه حقی با من اون‌جوری حرف زدی؟ خودت رو زیادی گنده حساب نکن آقای شریعتی.
    احسان با تعجب آشکاری، چشمانش را درشت کرده و متحیر، نگاهش مابین امین و نوشین در گردش بود. امین هیچ نگفت، نچی کرد و نگاهش را با کلافگی به‌سمت دیگری دوخت. این کارش نوشین را عصبی‌تر کرد و یقه‌ی پیراهن سپید امین را گرفت و داد زد:
    - واسه من افه نیـ...
    امین این بار مچ دست ظریفش را گرفت و ایستاد و این بار او فریاد از سر داد:
    - اه! دستت رو بکش دیوونه!
    کم‌کم توجهات به‌سمت آن دو جلب می‌شد و این چیزی نبود که نه برای امین، نه برای نوشین خوب باشد؛ ولی گویا برای نوشین تفاوتی نداشت که آبرویش برود، صورتش را نزدیک امین برد و با ابروهای درهمش تأکید کرد:
    - با من درست حرف بزن. من مثل اون جی‎.افای رنگارنگت نیستم که هرچی خواستی بگی و من هم بگم فدا سرت. نه داداشم، می‌زنم دندونات رو می‌ریزم حلقتا.
    و پشت دستش را به‌سمت صورت امین گرفت؛ اما امین بی‌توجه، کیفش را برداشت و مثلاً به‌نمایش قصدرفتن کرد. در حقیقت منتظر آن دختر چادری بود. رویش را سمت دیگر گرداند؛ یعنی «حرف‌هایت برایم اهمیت ندارند.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    نوشین این بار به طور کامل جدی و پر از حرص، با کفش سیاهش به پشت ساق پای امین کوبید. امین یک آن لرزید و نزدیک بود نقش زمین شود. احسان از بهت درآمده و طرف رفیقش را گرفت.
    - هوی، چه‌ خبرته؟
    امین گویا که خیلی به غرورش برخورده بود و نمی‌خواست جلوی یک نیم‌وجبی آن هم در خیابان، کم بیاورد، برگشت سمت نوشینی که تا حدودی ترسیده بود و هیجانات برش غلبه داشتند. دست آزادش می‌رفت که مقنعه‌ی سرمه‌ای‌اش را بگیرد و خفتش کند، چنان‌که گریبان مردها را می‌گیرد؛ اما میان راه از کارش منصرف شد و فقط سعی کرد خیلی آرام اما عصبی بگوید:
    - ببین خانم، من دارم ملاحظه‌ت رو می‌کنم که تو خیابون و جلوی دوستات ضایعت نمی‌کنم و الا یه فوتت کنم به فنا رفتی؛ پس بکش بیرون و گورت رو گم کن. دیگه هم این‌ورا نبینمت!
    احسان که انگار مشکل و بدبختی و ذهن‌مشغولی خودش را از یاد بـرده باشد، چنان با اخم و خشم دختر را نگاه می‌کرد که نوشین به خود لرزید و از اینکه نتوانست غرور پایمال‌شده‌اش را بازگردانده و بسازد متنفر شد؛ اما گویا خود نوشین هم از رخدادهای اطرافش خبری نداشت که وقتی پسرک تازه‌به‌دوران‌رسیده‌ای که به غیرت و رگ قلمبه‌اش برخورده بود، مشتی در صورت امین کوبید؛ جهید و ندانست راه فرار یا قرار کدام است. امین از همه‌جا بی‌خبر هم با شدت روی صندلی ایستگاه پرت شد و لبه‎ی صندلی ضربه‌ی ناجوانمردانه‌ای حواله‎ی گردنش کرد.
    استخوان صورتش درد می‌کرد. فکش را نمی‌توانست تکان بدهد، دردش دیوانه‌کننده بود. در آن گیرودار که احسان داشت با آن دو پسر تن‌ لش حرف می‌زد. امین به این فکر می‌کرد که به این شکلی که آن پسر در فکش کوبید، خوب شد زبانش قیچی نشد.
    صدای بحث و جدالشان بالا رفته بود و یکی از پسرها که موهایش مدل جدید و چشمانش خمـار قهوه‎ای و پوستش تیره و از نظر امین بی‌اندازه زشت بود، تی‌شرت بلند و گشاد مشکی به تن کرده و رویش یک سویی‌شرت خیلی گشاد خاکستری انداخته و شلوارش یک جین پاره‌ی آبی بود و کفش‌هایش مشکی خاکی بودند؛ (امین به این فکر افتاد که این کفش مشکی چه فنگی است که افتاده به جان همه؟!) به احسان با داد و لهجه‌ی غلیظ شیرازی گفت:
    - برو بابا بچه سوسول! همین هم مونده تو برای ما آدم شی.
    احسان جذبه داشت، خیلی زیاد. شاید به‌خاطر آنکه پدرش نظامی و سرگرد بود؛ اما این چیزها به چشم آن دو پسر مزخرف نمی‌آمدند و اگر می‌آمدند هم، اهمیتی بر آن قائل نمی‌‌شدند. با اخم، تند گفت:
    - دِ گوساله من آدم بشم که تو تنها می‌مونی.
    آن یکی، رفیق آن کفش مشکی، کلاه کپ سیاهش را برعکس گذاشته و سویی‌شرت گشادش سبز لجنی زشتی و شلوارش جین مشکی تنگی که از کوتاه بودنش، مچ پایش به نمایش گذاشته شده و کفش‌های این یکی هم، مشکی بود.
    این اما چهره‌اش به نسبت اولی بهتر بود، چشمانش مشکی و پوستش سفید، دماغش فقط کمی زاویه داشت. امین مسخره‌‎ای نثار خود کرد که در این بحبوحه آن‎ها را آنالیز می‌کند. از روی صندلی برخاست و کمی گردنش را ماساژ داد. اول نگاه بدی به آن دو پسر که گارد گرفته بودند انداخت و سمت نوشین رفت. نوشین این مرتبه دیگر نه خواست پنهان کند، نه خواست غرورش را جمع کند، ترسید. از نگاه آرام و بی‌موج سبز امین ترسید. از جهتی به نظر می‌رسید که خیلی در این موقعیت‌ها قرار نگرفته است که زودتر از امین دهان باز کرد و با ابروهایی که به‌خاطر استرس و اضطراب، نزدیک شده و به اخم مبدل شده بودند، آرام گفت:
    - به‌ خدا من نمی‌دونستم. من اصلاً اینا رو نمی‌شناسم و نمی‌دونم کیَن. تقصیر من نبود. من نمی‌دونستم، اصلاً خبر نداشتم.
    مدام میان حرف‌هایش تکرار می‌کرد «من نمی دونستم» اما مگر برای امین فرقی می‌کرد؟ فقط می‌خواست یک گوشمالی جانانه به او بدهد که دیگر از هرچه اسم امین و شریعتی‌ست متنفر شود و تا عمر دارد از چشم‌های سبز بترسد. پسر احمق از آن سمت حنجره‌اش را پاره کرد:
    - ببین دست بهش زدی، نزدیا!
    امین هم فریاد کشید:
    - خفه‌ شو!
    اعصابش از دست آن دختر بی‌فکر خراب بود و این دوتا هم قوزبالاقوز شده بودند. نوشین روبه‌رویش ایستاد و خیلی آهسته گفت:
    - نوشین، بار دیگه، یه ‌بار دیگه شده باشه از فاصله‌ی صد کیلومتریم، فقط ببینمت؛ روزگار برات نمی‌ذارم نوشین، خونه‌خرابت می‌کنم. می‎دونی واسه من آب‌خوردنه، هم پولم از پارو بالا میره، هم ننه بابام کاریم ندارن؛ پس بترس نوشین، نذار بدبختت کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    مکث کرد.
    - برو خدا رو شکر کن ولت کردم.
    صدایش را بلند کرد:
    - گم شو!
    نوشین از عرض خیابان دوید و با دوستانش که مبهوت مانده بودند و برخی هم احساس رضایت داشتند از ضایع‌شدن نوشین، سمت دیگر خیابان به راه افتاد. به نزدیک پیاده‌روی آن سمت خیابان که قربت یافت، امین نگاه اخم‌آلودش را از وی گرفت و رو به دانش‌آموزان دختر و پسر و بزرگ و کوچکی که دورشان کرده و به نمایش تئاتر خیابانی آمده بودند، تشر زد:
    - برید پی کارتون دیگه. تموم شد!
    احسان کنار ایستاده بود. خود را از ماجرای عجیب امین کنار کشیده بود و به این فکر می‌کرد که مرموزتر از امین وجود ندارد. به تنهایی‌اش فکر می‌کرد. به این فکر می‌کرد که امین گاهی بیش از حد تنها به نظر می‌رسد، انگار که میان همه غریب و منجمد است، می‌خندد، فحش می‌دهد، به تیپ و ظاهر و البسه‌اش بی‌اندازه اهمیت می‌دهد، همگام با اجتماع گام برمی‌دارد و اقدامش را نه یکسان، بلکه جلوتر برمی‌دارد و همواره برترین است؛ اما همیشه تنهاست. احسان این چیزها را در یک فریاد «تموم شد!» امین فهمید و درک کرد که صدایش چقدر تنهاست، این بشر تا چه حد غمگین است. این‎ها را خود امین هم نمی‎دانست.
    آن پسر پیراهن سبز، نتوانست ساکت بماند که شر بخوابد.
    - هوی! نبینم دفعه‌ی دیگه دور نوشین بپلکیا.
    امین نگاه به چشمان سیاهش انداخت و آرام با خود زمزمه کرد:
    - تو کی‎ای بابا؟!
    کیف مشکی‌اش را روی شانه‌اش درست انداخت، هیچ حوصله‌ی بحث و دعوا نداشت.
    باز روی صندلی نارنجی‌رنگ ایستگاه نشست و منتظر دختر چادری ماند. آن دو پسر هم عقده‎هایشان را خالی کردند و دیدند امین بی‌بخارتر از این حرف‌هاست، راهشان را کشیدند و رفتند. بیشتر خودشان با سکوت امین ضایع شدند؛ اما بیش‌ از حد زر زدنشان هم به ضررشان بود و چه کسی ضرر را به جان می‎خرید؟
    امین خیره به آن‌سوی خیابان که خلوت‌تر شده بود و خیره به درب آبی‎رنگ مدرسه و خیره به برخی دختران چادری‌ای که می‎پنداشت چادر هیچ‌کدامشان مثل دختر چادری در ایستگاه به قالب اندامشان نمی‌نشیند. در فکر هیچ به سر می‎برد. نگاهش به سمت چپ جاده و میدان خورد، پراید سفید 111 و باز MOHAMMADی که می‎رفت، از ایستگاه می‎گذشت.
    امین متوجه نشد دقیقاً به چه بهانه‌ای احسان را راهی خانه کرده است، درحالی‎که پیش از آن به وی قول داده بود که تا منزل همراهی‌اش کند. او تا ساعت دو بعدازظهر همچنان در ایستگاه ماند و شش مرتبه هی اتوبوس‌ها رفتند و شش مرتبه هی اتوبوس‎ها رسیدند و امین شش مرتبه هی سوار نشد. سوار نمی‌شد و می‎ماند در ایستگاه که بفهمد اشتباه کرده است و درست نوشته‌ی پشت پراید را متوجه نشده است و مگر که دختر چادری بیاید و کنار صندلی مقدس بنشیند و کتابش را باز کند و بخواند و... .
    دختر چادری رفته بود و امین با خود زمزمه کرد:
    - امروز هم...
    ***
    باز به هم ریخت، باز آشفتگی‎ها و بدخلقی‎ها و حرف‌نزدن‎هایی که اعصاب همه را متشنج می‎کرد و به او تشر می‎زدند.
    میهمان داشتند، کل فامیل‌هایش را وسط هفته به خانه‎شان دعوت کرده بودند و باغ سنگ‎فرششان خالی از فضایی برای قدم زدن شده بود و پر از ماشین‎های زشت و بی‎خاصیت بلند و بزرگی که از دیدگاه امین به گاومیش می‌مانستند. چشم از فضای باغ پر از ماشین و منزل عموی تازه‌رسیده‎اش در باغ، گرفت و پرده‎ی حریر سپید را انداخت. نفس طولانی‌ای کشید و پشت میز کامپیوترش نشست.
    سرش را با دو دستش گرفت و فشرد و دندان‌هایش را به هم سایید. از وجود آن‌همه جمعیت و صدا عصبی شده بود و به این فکر می‌کرد که چرا هرزمان که حوصله ندارد، یا باید دعوت کنند یا دعوت شوند؟
    امین منزوی نبود؛ اما بی‌گمان هرکه جای او بود، سرسام می‌گرفت. امین چیزهایی که از فک‌وفامیلش شنیده و دیده بود که هیچ نمی‌توانست این زباله حرف‌ها و تعارف‌های صد من یه غازشان را تحمل کند. توانش را نداشت.مدت‌های طولانی می‌پنداشت که پدر و مادرش می‌دانند و از همه‌چیز باخبرند و این‌طور با خویشاوندان غریبه‌شان زیبا و محترم رفتار می‌کنند و آن‌ها را به حریم خانه‌شان راه می‎دهند. زمانی‌ که فهمید والدینش از هیچ‌چیز کوچک‌ترین اطلاعی ندارند، سکوت اختیار کرد که داستان نشود؛ حوصله‎ی جنگ اعصاب نداشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    خردتر که بود و آن دورانی که هنوز به مدرسه راه نداشت، پدرش و مادرش هردو سرکار می‎رفتند و امین را در خانه‌ی عمویش، برادر پدرش می‎گذاشتند. امین آن زمان‎ها از عمویش می‎ترسید، بی‎آنکه علتش را بداند و با آنکه عمو مصطفایش هم خوب هوایش را داشت و در صدد آن بود که دلش را به دست آرد؛ اما باز طفل، از مصطفی می‎ترسید.
    پدر به‌زور متقاعدش کرد که ما نمی‎توانیم برایت پرستار بیاوریم و به خانه‎ی عمو مصطفی که یک پسر بچه‎ی هم‌سال تو نیز دارد و تو با او سرگرم‌تری، برو. پدر و مادر به همین پندار که آن‌ها بچه‌ی کوچک دارند و امین با او بازی خواهد کرد و شاد خواهد بود، به خانه‌ی عمو سپردند.
    بگذریم از روزهای ابتدایی؛ یکی-دو ماهی که گذشت، یخ امین هنوز آب نشده و بی‎اندازه غریبی می‌کرد. روزی که عمو هنوز به اداره نرفته و در حال بلعیدن صبحانه بود، تعارفی به امین زد و امین هم با بدخلقی مخصوص صبح‌هایش رد کرد. عمویش هم با بی‎ادبی تمام حرف‎های نادرستی درباره‎ی برادرش به ترکی گفت و پنداشت که امین ترکی را نمی‎فهمد. با آنکه امین بی‎ادب نبود و بی‎ادبی را نمی‎دانست، از لحن عمویش تشخیص داد که فحش می‎دهند و حال در این سنش، می‌فهمد که آن عـوضیِ به‌اصطلاح خویشاوند چه حرف‎های بی‎اندازه زشتی به پدرش، به برادر و هم‌خون خودش نسبت داده است.
    مصطفی طوری صحبت کرده بود که گویا پدرکشتگی خاصی با برادرش دارد. امین از آن روز که تنها پنج سال داشت، آن حرف‎ها را و آن لحن را از خاطر نبرد، ظهر که مادرش به دنبالش آمد، قضیه را برایش تعریف کرد؛ اما مادرش به گذر دو دقیقه از ذهن برد و به خانه و به خواب بعدازظهر رفتند، هیچ توجهی هم به این داستان نکرد.
    و دیگری عمه راحله‎اش که خیلی حرف می‎زد و سر امین کم‌حرف و سکوت‌گزیده با آن صدای جیغ‎جیغی‎اش می‌رفت. امین هم هیچ‌گاه نفهمید که چرا عمه‌اش تا این اندازه به او لطف دارد که مدام تکه می‌پراند. بچه‌تر که بود به امین می‌گفت «اشکالی نداره اگه درس نخونی، بالاخره تهش یه آشغال‎جمع‎کن، حمال و مفنگی‎ای می‎شی دیگه.» بزرگ‌تر که شد می‌گفت «من نمی‎دونم مادرت تو رو چطوری بار آورده که آداب معاشرت بلد نیستی؟» و شاید بیش از صدودو بار این را گفت و در هر صدودو بارش، درگیری لفظی نسبتاً سبکی میان پدر و مادرش در می‎گرفت و امین هیچ‎گاه نفهمید که دقیقاً چه کاری را درست انجام نداده است که به او می‎گفت آداب معاشرت بلد نیستی؟ این روزها عمه راحله تکه‎های نادرستی سمت امین پرت می‎کند؛ مثلاً آخرین بار که حدود سه هفته‎ی قبل با او هم‌کلام شده بود، به مادرش گفته بود «الهه‌جون مراقب پسرت باش تا یه وقت رفقای ناباب دورش رو نگیرن. این روزا دیگه قلیون جیبی هم اومده و واویلاست! به خدا این تلویزیون همه‌ش تذکر و اخطار میده که این‎قدر بچه‎هاتون رو آزاد نذارید. شما هم که ماشاءالله، گوش شیطون کر، حسابی پول‌وپله و آزادی ریختید به پای این بچه. خواهر و برادری هم که نداره مراقبش باشه، شما هم که همه‌ش سرتون به کار خودتونه. الهه یه وقت دیدی پسرت از دست رفتا!» بعد هم آهسته‌تر از مادر مبهوتش پرسید «خونه‎تون بوی سیگار میده راستی!» و مادر متعجب و مؤدب، پاسخ داده بود «بخوره. نهار ماهی داشتیم، خونه بو گرفته بود، بخور روشن کردیم. اذیتتون می‌کنه؟ بذارید پنجره رو باز کنم.» و امین با چشمان درشت‌شده‌اش خیره‌ی پارکت خانه‌شان، باقی مانده و در فکر بود.
    خویشاوندانشان با آنکه خاندان شریعتیِ اسم‌ورسم‌دار بودند؛ اما از نظر امین، بیش از حد به خود مغرور شده و خود را گرفته بودند؛ چرا که موریانه‌های سخنگویی بودند که پس از مرگ یکی، سریع می‌رفتند و خانه و کاشانه و زنش و بچه‌اش را می‌خوردند و می‌ستاندند و نامش را له می‌کردند؛ مثلاً برادر پدربزرگش که پس از مرگ آن یکی برادر پدربزرگش، کلی ملک و املاکش را با بی‎شعوری صاحب شده و زنش را گرفته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    صدای اداهایشان از سالن به گوشش می‎رسید.
    - به آقا عارف! چطوری برادر؟ خوبی؟
    پاسخ پدرش.
    - سلام مصطفی جان، خوش اومدی! احوالت چطوره؟
    - شکر خدا، شما حالت هرجوری باشه، ما هم همونیم برادر!
    امین پوزخند زد و پدرش خندید.
    - عزیز منی. بفرما، بفرمایید میناخانم! صفا آوردید.
    مادرش این بار به احوالپرسی پرداخت.
    - سلام آقا مصطفی. سلام میناجان. خوش اومدین.
    زن عمویش این بار.
    - سلام.
    و عمویش.
    - چطوری الهه‌جان؟ اوضاع روبه‌راهه؟
    - شکر خدا، بفرمایید! منزل رو نورانی کردید، بفرما داخل میناجان.
    امین با کف دست راستش به پیشانی‌اش کوبید، چه گفتگوی مسخره‌ای!
    گذشت و صداها کم‌کم محو شد؛ چرا که به سالن پذیرایی می‌رفتند و از آنجا صدای صحبت‎هایشان به گوش امینی که در اتاق مانده بود، نمی رسید، برایش بهتر هم بود.
    موبایلش را از گوشه‌ی میز که در شارژ بود، برداشت و سوکت شارژ را کند و قفلش را باز کرد. پیام مزخرفی از کیان به این مضمون که «دل عاشق نمی‎شود، عاشقی می‌کند.» فوری فهمید که این مزخرف‎گویی‎های شخص شخیص خودش است، نوشت:
    «سگ عاشق شده؟»
    پشت‌سرش یکی دیگر.
    «من رو خر حساب نکن.»
    و از آن بیرون زد و رفت که استوری مخاطبانش را چک کند. احسان دو دقیقه قبل استوری‎اش را عوض کرده و نشان می‎داد که آنلاین است، عکسی از دستان به زنجیر گرفته شده‎ای بود که زیرش نوشته بود «آزادی در ذهن و روح باید که باشد، نه در جسم و تن.» حوصله‌ی این فلسفه‎ها را نداشت. پاسخ کیان بالای صفحه آمد.
    «خفه شو!»
    صفحه‌ی چت کیان را باز کرد و سریع به او رسید.
    «می‌تونی بهترش رو بنویسی، بنویس.»
    نوشت:
    «عاشقانه؟»
    رسید.
    «ره»
    و این ره همان آره‌ی مخفف شده بود. اندکی فکر کرد و نوشت «تو فرزندی از نسل آفتابی که وصفت برم حرام شده است و از دیدنت عاجزم، شنیدنت یا فهمیدنت.» خواست بفرستد و لحظه‌ی آخر منصرف شده و پاکش کرد. اندکی باز فکر کرد «گریه یعنی من به ایستگاه بیایم و تو نباشی، یعنی تا آخرین لحظه بمانم، تو نیایی.» پاکش کرد و نوشت «دوست داشتن که به کلمه‌ها و چشم‌ها و حرف‎ها نیست، می‎توان عاشق سکوتت شد.» باز دید مسخره است. پیام کیان رسید.
    «پی تقلبی؟»
    از حماقتش عصبی شد و نوشت و فرستاد که:
    «تو عشق و عاشقی باید تخت بشکنه، نه دل.»
    و پس از فرستادن پیامش، یک دور خواندش. افتضاح‌ترین جمله‎ای بود که می‎توانست سرهم کرده باشد، آن هم عاشقانه. می‌دانست کیان یا مبهوت مانده یا در حال خندیدن است، فوری نوشت:
    «من علمنی علما قد سیرنی عبدا [خنده]»
    وقتی از کیان تنها چند کلمه‌ی بی‌محتوی و شکلک و ایموجی رسید، وای‌فای موبایلش را خاموش کرد و روی میزش گذاشت.
    با خستگی به صندلی تکیه داد و بر آن تن سپرد، قیژ غلیظ صندلی کامپیوتر برخاست. دو ثانیه پلک روی هم گذاشت و دو دستش را پشت‌سرش گره زد و به دیوار استخوانی‌رنگ روبه‌رویش خیره ماند. عکسی بود که در بچگی در حرم گرفته بود. یادش به‌خیر! آن روزها در عالم کودکی از پدر و مادرش می‌پرسید پس شما کجای این عکسید؟ و آن‌ها تنها می‌گفتند ما پشت عکس هستیم، به این فکر می‌کرد که چگونه جثه‌ی درشت آن‌ها پشت هیکل نحیف او در عکس قایم شده است؟ گوشه‌ی لبش از به یادآوری آن ایام بالا رفت. یک‌ بار مادرش در آغوشش گرفته، او را نزدیک به عکسش بـرده بود، در کودکی هم نمی‌دانست به چه پنداری، دست انداخت و قاب عکس را انداخت و شکست. یک ‌بار پسر عمویش هم زده بود تابلوی اسماءالله‌شان را با شوت توپش ترکانده بود.
    خسته شد. کمر خم کرد و دکمه‌ی کیس را که کنار پایش روی زمین قرار داشت، زد و منتظر ماند ویندوزش بالا بیاید، دست راستش روی ماوس و منتظر بود که در اتاقش به شتاب باز شد و باد سرد و نور آزاردهنده‌ی لوستر داخل اتاق شد.
    - محض اطلاعت مهمونا اومدن آقای شریعتی.
    لحن خصمانه‌ی مادرش موجب شد ماوس را رها کند و دو دستش را به پیشانی قائم کند. کلافه گفت:
    - حوصله ندارم مامان.
    ویندوز بالا آمد. مادرش اما مگر قانع می‌شد؟ نمی‌خواست گل‌‌پسرش جلوی بچه‌هایشان کم بیاورد؛ پس با لحن دستوری شدیدتری تشر زد.
    - امین تا دو دقیقه‌ی دیگه اومدی، اومدی. نیومدی من می‌دونم با تو!
    رفت و در را همان‌طور باز گذاشت.
    امین که عصبی بود، دندان برهم سایید و دست کشید و درِ باز را که نور مزخرف و بی‎نهایت هال را به اتاق نیمه‌تاریکش می‌پاشید، با شتاب بست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    کمی پیش خود حساب‌کتاب کرد و به این نتیجه رسید که برود و با مهمانان احمق‌تر از خودشان دو دقیقه معاشرت کند، بهتر است تا اینکه تا چند روز با خانواده‌اش در خانه جنگ اعصاب داشته باشد. کامپیوتر را به امید آنکه به‌زودی باز خواهد گشت، روی حالت خواب قرار داد و از روی صندلی برخاست.
    - چطوری آقای دکتر؟
    نگاه به شوهرعمه‌ی پدرش دوخت. صرف‌نظر کرد از لقب چندش آقای دکتری که به او نسبت داده بود.
    - الحمدالله، متشکر.
    پدرش با فخرفروشی و نگاه خیره‌ای به امین که فریاد می‌زد «من همه‌چیز را می‌دانم» خطاب به همگان گفت:
    - امین من مهندسه.
    شوهرعمه‌ی خودش این بار با لبخند گفت:
    - مثل جنتلمنا رفتار می‌کنی آقای شریعتی جوان.
    صدای خنده‌ی آرام جمع بلند شد، آن یکی شوهرعمه‎اش افزود:
    - تربیت آقا عارف جز این نباید باشه. چی می‎خونی؟
    از اینکه کانون توجهات بود، بدش آمد.
    - تجربی، یازدهم.
    عمویش این بار دهان مبارک گشود:
    - نمره‌هات چطورن؟
    با بی‎تفاوتی هرچه تمام‌تر گفت:
    - بدک نیستن، واسه رفتن به سال بعد کفایت می‌کنن.
    حقیقت این بود که اگر حقیقت را می‌گفت، مورد لطف و عنایت ظاهریشان قرار می‎گرفت و می‎فهمید که بیشتر ممکن است به او حسادت کنند.
    بر این عقیده بود که برای موفق‌شدن، نیازی به حرف عمو و عمه نداشت، خودش باید تلاش می‎کرد که می‌کرد و به آن‌ها کوچک‌ترین ربطی هم نداشت، اینکه حالا کل فامیل سوژه‌شان می‌شود «پسر عارف چه بی‌ادب شده!» مهم نبود، مهم خودش بود و پدر و مادرش و خدایی که اخیراً دلش زودبه‌زود هوای آرامش ملکوتی‌اش را می‌کرد.
    کم‌کم توجهات از روی امین و بحث بیخود درس و مدرسه برداشته شدند؛ اما امین نگاه ناراحت پدرش را شکار کرد و به روی خود نیاورد. نمی‌فهمید چرا زمانی‌ که از کسی بدش می‌آید باید تظاهر به دوستی کند؟ خود پدرش روزی هزارویک مرتبه فحش اول تا آخر فلان شوهرعمه را می‎دهد و حالا این‎طور با او بگو و بخند می‌کند، بعد اسمش را احترام و حفظ روابط صمیمانه‌ی خاندان می‌گذارد.
    جدا از این موارد، پدرش این روابط را حتی شده به‌ظاهر و خیلی سرد، حفظ می‎کرد و ریسمان آشنایی را نمی‌شکافت که در روز مبادا اگر به زمین افتاد، این فک‌وفامیل گام‌هایش را یاری کنند؛ اما امین عقیده بر آن داشت که این چنین فامیل و خویشاوندانی اگر باشند، دست که نمی‎گیرند هیچ، تازه غارت هم می‎کنند. یک‌ بار همین را تحویل پدرش داده بود. پدرش هم، چنان عصبانی شد و فریاد زده بود که دیگر نخواست حتی به این موضوع فکر کند؛ ولی خب حقیقت مگر جز این بود؟
    سعی کرد تصور کند پدرش خدای ناکرده ورشکست شده است و یک عالم قرض دارد. خب بدون شک عده‌ی خیلی زیادی سیاه لشکر می‌شوند و بدون حتی کوچک‌ترین همدردی‎ای از کنار این مصیبت‎زده عبور می‌کنند و عین خیالشان هم نخواهد بود؛ امثال این شوهرعمه‌ها.
    عده‌ای نارو می‌زنند و ممکن است با نیش و کنایه و بدزبانی نمک به زخم بپاشند؛ مثل این عمه‎ها. عده‌ای هم کمک می‎کنند، ولی با منت؛ مثل عمو مصطفی‌اش. شاید پدربزرگ و مادربزرگ‎هایش به فکر بیفتند و به طور کامل جدی و برای خیرخواهی کمک کنند که مثلاً پدرش در بلا بتواند کمر راست کند.
    این روزها آشنایان رحم ندارند، چه ‎بسا غریبه‌های ولنگار کوچه و خیابان. به هیچ‎کس نمی‎توان اعتماد کرد.
    کانال‌های تلویزیون در دست پسرعمویش محسن، بالا و پایین می‎شد تا به شبکه‌ی مدنظرش برسد. صدای زنان در هال و آشپزخانه به‌قدری زیاد بود که سرسام بگیرد و این‌طرف هم مردها با دادوبیدادهای کیسه‌کش و لنگی عصبی‌اش می‌کردند. از جهتی از حال خراب خودش هم آشوب بود، خودش از اینکه بد بود، حالش بد بود.
    از روی مبل تک‌نفره برخاست و به‌سمت اپن آشپزخانه رفت، منتظر ماند تا حرف زن‌عمویش تمام شود.
    - سـینه‌ش سنگ‌کاری شده بود و روی بازوش تور کار شده، بلندیش هم تا روی زانو بود. این‎قدر این لباس قشنگ بود الهه! عکسش هم دارم، بعداً بهت نشون میدم. حیف مریم نخواستش.
    بالاخره که وقفه‌ای میان حرف‌های زن‌عمویش افتاد، خواست دهان باز کند که مادرش رو به دخترعمویش مریم، گفت:
    - وا چرا نخواستیش عزیزم؟ لباس به اون قشنگی!
    از سر عادت وقتی معطل می‌شد، لبش را کج کرد و آویزان از اپن آشپزخانه، نگاهشان کرد. مریم افه آمد.
    - اندازه‌ من نبود الهه‌جون، لباسه روی تنم گریه می‎کرد. بعدش هم می‎خواستم یه لباسی بگیرم که تو جشن به چشم همه بیاد، به نظرم خیلی لباس عادی‌ای بود، تازه سبز بود و من از رنگ سبز متنفرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا