کامل شده رمان فصل وصل | فرناز حسینی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

farnazhosseini

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/06
ارسالی ها
58
امتیاز واکنش
118
امتیاز
136
سن
25
محل سکونت
گیلان
*****
منیر-یه چیزایی درست کردم برای تو راهتون،گذاشتم تو ساک
-دستتون درد نکنه
منیر-منو بیخبر نزارینا،وقتی رسیدین زنگ بزنید
-چشم حتما..بااجازه..
پیربابارو که روی صندلی شاگرد نشسته بود بوسید و عقب رفت..وقتی کنار پیربابا جای گرفتم و وانت پدرزیبا راه افتاد،کاسه آبی که دستش بود رو پشت سرمون ریخت..اونقدر ایستاد تا کم کم از دیدم خارج شد..به ترمینال رفتیم و بااتوبوس راهی تهران شدیم.یکم مضطرب بودم،حال و هوام عجیب بود.من که قرار نبود مایسارو ببینم..پس این تپش قلب واین همه استرس برای چیه..شب راه افتاده بودیم و طرفای صبح رسیدیم،تویه مهمونخونه جاگیر شدیم و بعد اینکه پیربابا خوابید وبه منیر زنگ زدم،رفتم تا کمی قدم بزنم..نفسهای عمیق میکشیدم وهربار قلبم یه جورخاصی میشد..انگار نفس کشیدن برام مشکل شده بود اما دوسش داشتم،این حالتم رو دوست داشتم...شاید چون توی شهری نفس میکشیدم که مایساهم...سری تکون دادم وآهی کشیدم.هنوزهم به نبودنش عادت نکرده بودم..
صبح زود زنگ زدم و برای پیربابا نوبت گرفتم.قراربود ظهربه مطب دکتر بریم.رفتم خرید وصبحانه ی مفصلی براش آماده کردم..آژانسی گرفتم وبه مطب رفتیم،خیلی شلوغ بود.برای ساعت دو به مانوبت داده بودنند اما الان ساعت هشت بود وهنوز ویزیت نشده بودیم..سه نفر مونده بودیم که یک دفعه منشی گفت برای امروز دکتر دیگه مریض نببینند..اون دو نفر رفتن اما من عصبی سمت میز منشی رفتم:
-یعنی چی خانوم،شما قرار بود همون ظهر مارو بفرستی داخل الان هشت شبه ماهنوز اینجا نشستیم..
باصدای در برگشتم،پزشک موسفیدی پشت سرم ایستاده بود:
دکتر-چیشده ؟چرا سر وصدا میکنید..
منشی-آقای دکتر ایشوون...
سعی کردم آروم باشم و بالحن ملایمی گفتم:-ما ازظهر اینجاییم وهنوز مریضمون ویزیت نشده..ما از روستا میایم و راهمون خیلی دوره،(اشاره ای به پیربابا کردم)ایشونم سنشون بالاست و سختشونه هی بیان و برن..اگه قرار باشه ماهردفعه بیایم این همه معطل بشیم و آخرسرم...
نگاهی به پیربابا انداخت.
دستی روی شونم گذاشت و به طرف داخل اتاقش هدایتم کرد..سمت پیربابا رفت و کمکش کرد تا بلند شه...روی تختی خوابوندش و مشغول معاینه اش شد:
دکتر-چند بار حالت حمله بهش دست داده؟؟
-همون یه بار...
دکتر-براش آنژیو مینویسم،ایشالا که چیزی نیست..
-یعنی ممکنه نیاز به عمل نداشته باشه؟؟
دکتر-هرچیزی ممکنه
پیربابا بلند شد و روی تخت نشست:
دکتر:یه بیمارستان هست همین اطراف..آنژیو ببرید اونجا انجام بدید،بفهمن از طرف من اومدید کارتونو زودتر راه میندازن...هزینه ای هم نداره براتون
سرم رو زیر انداختم:
-بابت..رفتارم عذرمیخوام
پیر بابا رو بلند کرد و دستاشو توی دستم گذاشت..
دکتر-عیبی نداره...ما هرچی داریم از امثال پدرشما داریم،روستایی ها برای ما قابل احترام ان..
**********
دوساعتی میشد که پیربابا آنژیو شده بود اما بخاطر سن و سالش گفتن تاشب بمونه....از اتاقش بیرون اومدم تا برم چیزی برای خوردن بگیرم،یه دستم توی جیبم بود و توی طول راهرو راه میرفتم..
***مایسا***
کیفم رو برداشتم و از اتاقم خارج شدم..بیمارستان شلوغ بود و پرستارها توی تب وتاب.من که کارم تموم شده بود و داشتم به خونه میرفتم...آخ که چقدر دلم تنگه سپنتا بود..گوشیم رو در آوردم و شماره ی خونه ی مامان رو گرفتم.احتمالا تا الان خونه با خاک یکسان شده!!کار هرروزشه البته..گوشی رو روی گوشم گذاشتم و سرم رو آوردم بالا...ماتم برد.دستم رو آوردم پایین و ایستادم..اون هم با تعجب به من خیره بود...چقدر شکسته شده بود...اصلا اینجا چیکار میکرد..؟!
سپنتا-مامانی؟؟
سپنتا کوچولوم از پشت علیرضا دویید و توی بغلم پرید..
سام-رفتم خونه نبودی،سپنتاهم بهونتو میگرفت،..واسه همین آوردمش اینجا.
علیرضا چشماش رو بست و عقب گرد کرد...سام لحظه ای با دیدنش کپ کرد،و سریع برگشت سمت من...تنم گر گرفته بود و تپش قلب داشتم... هیچ انتظار دیدنش رو اینجا،اینطور و بااین وضعیت نداشتم..چرا اینقدر داغون شده بود...
***علیرضا***
توی این سالها زیاد بهش فکر کرده بودم..اما هیچی به دردناکی اینکه توی موقعییتش قرار بگیرم نبود...سام و مایسا...سام و مایساو بچشون؟؟!!!//
هرچقدر که توی این مدت سعی کردم با بیماریم کنار بیام،دود شد...اون لحظه انگار دیوونه شده بودم...به زمین و زمان لعنت میفرستادم و به خدا گله میکردم..که چرا من...از بیمارستان زدم بیرون و راه میرفتم..روی یه خط صاف فقط راه میرفتم...شاید من هم میخواستم آروم بشم....
 
  • پیشنهادات
  • farnazhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    118
    امتیاز
    136
    سن
    25
    محل سکونت
    گیلان
    ******
    منیر-تو این چند هفته که نبودید اگه بدونید چی کشیدم
    مرتضی-فعلا که خداروشکر بابا سالمه منیرجان،نیازی هم به عمل نداره
    -بله..فقط دکتر گفت که دیگه نباید سر زمین کار کنه
    پیربابا گوشه ای دراز کشیده بود..بااین حرفم اخمی کرد وگفت:
    پیربابا-من سر زمین بزرگ شدم بچه جان..اینم حرفه که تو میزنی..
    -بخاطر خودتونه پیربابا
    پیربابا-اینقد پیربابا پیربابا نکن..من از صدتای مثل تو جوان ترم وبهتر کار میکنم
    سری تکون دادم-بله،چی بگم دیگه من..
    منیر-من میرم چای بیارم...
    با بیرون رفتن منیر از اتاق،مرتضی هم ببخشیدی گفت و رفت...نگاهی به پیربابا کردم و بهش نزدیک تر شدم:
    -پیربابا؟؟
    پیربابا-جانم ؟؟
    -من میخواستم...برم..
    پیربابا-کجا بری بابا؟!
    نفس عمیقی کشیدم که بی شباهت به آه نبود-همون..موسسه ای که میگفتید برای،امثاله منه..
    پیربابا-بالاخره نظرت عوض شد..
    -به قول خودتون..میخوام این چندساله رو راحت زندگی کنم..هی هم نترسم که وجودم برای این واون خطرناکه...
    پیربابا-..کی میخوای بری؟؟
    -هرچه زودتر بهتر
    پیربابا-به بچه ها چی میگی؟؟
    -به بچه ها....(سر به زیر انداختم)هیچی نمیگم..
    پیربابا-یعنی چی؟؟؟
    -میخوام بیخبر برم پیر بابا...دل خداحافظی ندارم...
    *******
    هوا تاریک بود و آروم سمت خونه ام قدم میزدم.....حدسم درست بود،اون هنوز سام رو دوست داشت..تموم این سالهایی که من با عذاب گذروندم،اونا خوش بودن..خدایا؛من قربانیه چی شدم؟؟قربانیه کی...به کسی بدی کردم؟؟.این همه بدبختی،این همه مصیبت واقعا حقمه؟؟...چرا باید هرلحظه منتظر مرگم باشم.میدونی؟حال کسی رو دارم که بردیش تو اوج وبعد دستاش رو ول کردی...مایسا اوج زندگی من بود...بهم دادیش و پسش گرفتی...به بدترین شکل.ایستادم.لحظه ای چشمام رو بستم و دوباره به راهم ادامه دادم...
    قدم اول:
    علیرضا-مایسا من‌.‌.من فک کنم دوستتدارم
    قدم دوم:
    مایسا-وای خدا کی میشه من از شر این موجود خلاص شم!!
    قدم سوم:
    خانوم جون:عوض این سرخ و سفید شدنا و سربه زیر انداختنا مثل آدم حرف دلتونو بزنید...
    قدم چهارم:
    علیرضا-مایسا همین امروز باید با بابات حرف بزنیم...من عقد رو عقب نمیندازم
    قدم پنجم:
    مایسا-من یه افسرده بودم علیرضا..یه نرده ی متحرک..یکی که هر کس و ناکسی به خودش اجازه میداد عذابش بده...تو..تو منو دوباره ساختی..
    قدم ششم:
    مایسا-....با محبتات..
    قدم هفتم:
    مایسا-باحمایتات...من هیچ وقت کسیو که منو ساخته ول نمیکنم بچسبم به کسی که ویرونم کرده..
    قدم هشتم:
    مایسا-خودم میشم همه کس عشقم..خودم میشم همه کس علیرضام..
    (باپیچیدن صداش توی گوشم قطره اشکی ازچشمام ریخت:)هرکاری میکنم که دیگه اشکاتو نبینم علیرضا..
    قدم نهم:
    مایسا-دیگه تحمل ندارم...دیگه بریدم.چرا مثل سابق نیستی؟؟به این زودی همه چی یادت رفت..
    و قدم آخر نگاه غمگین مایسا جلوی کافه بود که یک دم از ذهنم پاک نمیشد..
    باید برم..زندگی برای من تموم شدست.
    ******
    شب
    تنهایی
    سکوت
    خیال تو ...
    و من
    که بی تو
    بغض می کنم
    و در دقیقه ها می میرم
    ******
    -جواب آزمایشتون تا یک ساعت دیگه آمادست..
    تشکری کردم و پرستار از اتاق بیرون رفت.قبل بستری شدن باید آزمایش میدادیم...جای بدی به نظر نمیومد..اگرچه در ودیوارش هم یادآور مرضی بود که توی جونم افتاده و دیگه همون لحظاتی که این بیماری رو یادم میرفت،از دست میدادم...اینجوری شاید کمتر به خاطراتم فکر میکردم.دستهام رو توی جیبم فرو کردم و وارد محوطه شدم...یعنی همه ی این آدما مثل منن؟؟...نه..همه که آش نخورده و دهن سوخته نیستنند..من یه آدم بدبخت بدشانسم..!
    ***مایسا***
    چهار زانو روی تخت نشسته بودم وآلبوم رو ورق میزدم..چهره اش یک دم از جلوی چشمام پاک نمیشد..ناخودگاه علیرضایی که هفته ی پیش دیده بودم رو با علیرضای توی عکسای عروسیمون مقایسه کردم.چرا اینقدر شکسته و پیر شده..حتی موهاش هم جوگندمی شده.مگه چندسالشه..اصلا مگه نرفته بود آلمان.گیج بودم.هیچی باهم جور درنمیومد..غرق آلبومهای نامزدیم بودم که موش کوچولوم از زیر دستام خزید و توی آغوشم جاگرفت..با انگشتش به یکی از عکسا اشاره کرد:
    سپنتا-این تیه؟؟
    -من
    سپنتا-اونته تنالته تیه؟؟(اون که کنارته کیه؟؟)
    -...شوهرم
    سرش رو بالا آورد و برای حفظ تعادلش دستاشو کمی پایین تراز آرنجم گذاشت.باچشمای درشت شده اش بهم خیره شد ومثل تموم وقتهایی که تعجب میکرد،با لبهای غنچه شده گفت:
    سپنتا-تو شوهل دالی؟؟
    -اوهوم
    سپنتا-ینی من بابا دالم؟؟
    -....اوهوم
    از بغلم دراومد و روبه روم دست به کمر زده ایستاد:
    سپنتا-اگه تو شوهل دالی..منم بابا دالم(لباشو آورد جلو و به حالت شاکی سرشو به چپ و راست تکون داد :)‌پس توجاس؟؟؟
    آلبوم رو کناری گذاشتم و محکم بغـ*ـل کردم این گلوله ی نمک رو..سعی میکردم بوسش کنم و اون هم باهیجان میخندید و جیغ میکشید..روی تخت خوابوندمش و شروع کردم به قلقلک دادنش،قهقه میزد و من روهم سر ذوق میاورد...روی صورتش خم شدم وهمینطور که موهاشو ناز میکردم به آرومی گفتم:
    -به کسی نگیا
    سپنتا-اینته تو شوهل دالی؟
    خندیدم-آره..راجب این عکسا به کسی چیزی نمیگی.باشه مامان؟؟
    سپنتا-باش
    گونه اش رو بوسیدم و وقتی سرم رو بلند کردم،سریع از روی تخت بلند شد و دویید.وقتی به در اتاق رسید،زبونی برام درآورد و اوریپ قری به کمرش داد!..من سپنتارو نداشتم چیکار میکردم...این منی که داشت به وضعی حتی بدتراز قبلش دچار میشد..یه لحظه از ذهنم دور نمیشد خیال علیرضا...یه لحظه!...تموم واقعیت همین بود؛من قلبم هنوز علیرضارو طلاق نداده بود..
    ******
    هيچگـاه نفهمـيدم
    آنكـه رفت و مرا با كوله بـاري
    از غم تنـها گذاشت
    قبل رفتـن دلش سنگ بود يا نـه
    بعد رفتن دلش به حالم
    سوخت يا نـه


    كوله بار غمم را اضافه كردي و
    رفتي و من ماندم و سكوت شب هاي بي ستـاره
    برگرد شايد يكـ گوشه از اين جهانـه لعنتـي جايي براي ما باشد

    ***علیرضا***
    پرستار-آقا شما الان باید خوشحال باشید..اینکارا چیه.مینا یه لیوان آب بیار..
    -چقدر این..جوابش قابل اعتماده؟؟؟
    پرستار لبخندی زد وشمرده شمرده گفت-کاملا ،قابل، اعتماده.
    علبرضا-امامن...هشت سال پیش دوبار آزمایش دادم.هردوبار مثبت بود..
    پرستار-راجبش نظری ندارم...ولی مطمئن باشید شما بیمار نیستید
    حال و روزم رو درک نمیکردم..ازشدت عصبانیت عضلاتم منقبض شده بود.کوله امو از روی صندلی کناریم چنگ زدم و با قدمهای بزرگ از موسسه خارج شدم..رفتارم و کارهام دست خودم نبود..خیلی یهویی تصمیم گرفتم برگردم شهرم...همه چیز جز این مرض لعنتی برام رنگ باخته بود... دربستی گرفتم و بلافاصله سمت ترمینال رفتم.من باید تکلیفم رو روشن میکردم.بامن بازی شده بود؟؟
    بلیطی گرفتم و سمت اتوبوسم رفتم...ذهنم قفل بود.میخواستم هرچه زودتر برسم شهرم..برای همین کلافه بودم و سرجام آروم و قرار نداشتم.میخواستم زودتر برسم اما نمیدونستم چیکار کنم...اول پیش کی برم..کیو سوال پیچ کنم..ازکی گله کنم.انقدر که به این مسئله فکر کردم توی راه ،سرم درد میکرد..من بیمارنبودم،پس دیگه نباید از آدما فاصله میگرفتم..دیگه از ارتباط با بقیه نباید میترسیدم.اما اینطور نبود..من به وضعیتم عادت کرده بودم و خیلی یهویی حالت ام تغییر کرد..کی این اتفاقات یهویی تموم میشن خدا....
    *****
    جلوی در خروجی ترمینال ایستاده بودم.با یه دستم کوله امو روی دوشم نگه داشته بودم و بادست دیگه ام سوئیشرتمو..ماشینها از مقابل ام رد میشدن و گاهی تاکسی ها برام بوق میزدن.من اما بی هدف فقط به روبه روم خیره بودم..توی فکر بودم اما توی فکرم هیچ چیز نبود..!حالا کجا برم؟؟چیکار کنم..به کی شکایت کنم..از کی دلیل و توضیح بخوام..کسی هست که بتونه خوشبختی هشت سال پیشمو بهم برگردونه؟؟موهای یک دست مشکیم رو چی..دونه د‌ونه ی این نخهای سفید لای موهام یادگار روزهایی هست که به عذاب گذشت...خنده های از ته دلمو..مایسام رو،کسی هست توی این شهر که بتونه اونهارو بهم برگردونه؟؟
    من اول به یه توضیح نیاز دارم..به یه دلیل توجیه کننده..دارم توی بد وضعیتی دست وپا میزنم..
    برای ماشینی دست نگه داشتم و سوار شدم..آدرس آزمایشگاه پریناز رو دادم.امیدوارم که هنوز همون جا باشه..
    مشغول تماشای شهرم بودم..جایی که تموم این سالها از دوباره پاگذاشتن بهش واهمه داشتم..توی این چند روز اخیر خاطرات ام مدام جلوی چشمم رژه میرفتن و حال خراب من رو خراب تر میکردن.من چه ساده تموم اون لحظات قشنگمو از دست دادم...
    ***مایسا***
    شلوار لی شو تنش کردم و روی تخت نشوندمش،درحالی که جوراباشو پاش میکردم؛
    -رفتیم اونجا دور وبر دانیال نبینمتا
    سپنتا شونه ای بالا انداخت و بااخم دستاش رو توی هم گره کرد:
    سپنتا-من بچه ام،به اون بدو(به اون بگو)
    -خب حالا دارم به تو میگم
    پوفی کشید و همینطوری که دست وسرشو تکون میداد:
    سپنتا-بابا جانه من، بچه ام....تو به من بدی من بد تل میتونم!(تو به من بگی من بدتر میکنم)
    -نخییییرم شما خیلی هم آقایی،اون دانیال بچه است هیچی حالیش نیس،ازش انتظاری نمیره که..(یقه ی لباسش رو درست کردم:)شما باید رعایت کنی..مامانی براش سر وصدا بده،قلبش درد میگیره ها
    سرش به نشونه ی باشه کج کرد..(ابراز احساسات ) وسپنتا به بغـ*ـل،از اتاق خارج شدم..سه قلوها به ردیف روی مبل سه نفره نشسته بودن،سپنتا با دیدنشون از بغلم اومد پایین.جایی براش باز کردن و پسرکه منم رفت آروم پیششون نشست..
    -بچه ها مامانتون کو؟؟
    هرسه همزمان شونه ای بالا انداختن و لبهاشونو به نشونه ی ندونستن بیرون آوردن..
    نازنین-جانم/؟
    برگشتم،نازنین نخ وسوزن به دست پشتم ایستاده بود:
    -وا،چرا آماده نیستی..ماهان کوش
    نازنین-دکمه کتشو باید بدوزم
    -الان؟؟؟
    همینطور که سمت اتاق سابق ماهان میرفت:
    نازنین-زودی تموم میشه
    مامان همینجوری که کیفش رو چک میکرد وارد حال شد..بچه ها با دیدنش نیششون وا شد و دوییدن سمتش..مامان هم با رضایت وخوشحالی یکی یکی بغلشون میکرد وبچه ها میبوسیدنش..بابا کت قهوه ای رنگش رو به یه حرکت بازو،پوشید و پشت سر مامان قرار گرفت:
    بابا-فقط مامانی؟؟
    واین بار بچه ها از گردن بابام آویزون شدن...داشتم از دیدن بچه ها و بابا لـ*ـذت میبردم که متوجه ی نگاه پر از حسرت مامان به خودم شدم.شاید داشت به بچه ای که منم میتونستم از خودم داشته باشم فکر میکرد..بعد علیرضا قید ازدو‌اج رو زدم.دیگه نه تحمل یه شکست دیگه رو داشتم،ونه میتونستم ازدواج کنم...قلب من هنوز متاهل بود..
    ***علیرضا***
    کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم..نگاهی به تابلوی آزمایشگاه انداختم و قدم برداشتم.در باز شد..نگاهی به اطرافم کردم و بعد سمت جایی که جواب آزمایش رو تحویل میدادن رفتم...کلمات رو توی ذهنم کنارهم چیدم و نگاهم رو به چهره ی منتظر روبه روم دوختم:
    --بله؟بفرمایید
    علیرضا-ام..من بایه خانومی کار داشتم که...هشت سال پیش اینجا کار میکردن
    --هشت سال پیش!!!ازاون موقع تاالان صدبار کارکنان اینجا عوض شده..فکرنکنم بتونید پیداشون کنید
    علیرضا-نه..آخه،این آزمایشگاه برای اقوامشونه..اسم کوچیکشم..پرینازه اگه اشتباه نکرده باشم
    --آهان بله..شما باخانوم دکتر کار دارید..هستن...تو لابراتوار ان
    علیرضا-میشه صداشون کنید
    بارفتن زن سفید پوش،کوله امو روی صندلی آبی رنگ سالن انتظار انداختم و روی صندلی کناری نشستم.
    --
     

    farnazhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    118
    امتیاز
    136
    سن
    25
    محل سکونت
    گیلان
    سرم رو بین دستام نگه داشتم و با پاهام روی زمین ضرب گرفتم...کلافه بودم،عصبی..نمیدونم!داشتم خودخوری میکردم و یا شاید هم کمی از حال خرابم رو ذخیره میکردم برای وقت مبادا! فقط میدونستم که بطور عجیبی آروم و ریلکس بودم..با قرار گرفتن یک جفت کفش اسپرت مشکی زنونه مقابل ام سرم رو بالا گرفتم...با دیدن چهره ام جا خورد و قدمی به عقب برداشت.بلند شدم و توی چشماش براق شدم نگاهی به اطراف انداخت و دوباره نزدیکم شد..باصدای آروم و لرزونی گفت:
    پریناز-میدونم برای..چ..ی اومدی
    -چه خوب...آخه بعد یه جابه جایی طولانی و خستگی راه...حوصله ی قصه تعریف کردن نداشتم.
    پریناز-همه چی رو برات توضیح میدم..
    -خوش گذشت این چند سال؟؟
    نگاهی به سرتاپاش انداختم و ادامه دادم:
    -معلومه که گذشته..
    سری توی آزمایشگاه که حسابی تغییر کرده بود و مدرن تر شده بود،گردوندم:
    -حسابی هم انگار بهتون ساخته نه...
    دستی توی موهای جوگندمیم کشیدم:
    -این وسط اونی که توی پهن گاو و زیر آفتاب داغ مزرعه پیر شد منم..اون که هشت سال درجا زد منم...شماها که انگار حسابی پیشرفت کردید..
    ناله وار گفت:
    پریناز-قرار نبود اینجوری بشه..من..
    -دست بردن توی جواب آزمایش حبس داره نه؟
    یک دفعه رنگش پرید
    -فک کنم اینجارم ببندن...
    دستام توی جیبم بود،سرم رو کمی جلو بردم و باغلظت خاصی ادامه دادم:
    -آبرو براتون نمیزارم...
    پوزخندی زدم وعقب گرد کردم..حسابی ترسیده بود..دنبالم میومد و ازم وقت میخواست تا برام توضیح بده..یک دفعه ایستادم،جهشی کرد و مقابلم قرار گرفت!
    ***دانای کل***
    علیرضا روی صندلی انتظار نشسته بود و پریناز با نگرانی یک نگاهش به گوشیش بود و یک نگاهش به علیرضای عصبی..
    بعد بارها زنگ زدن،سام بالاخره برداشت:
    سام-بله؟
    پریناز-سام..
    سام-سلام..چرا صدات گرفته؟؟
    پریناز-همین الان پاشو بیا آزمایشگاه
    سام-نمیتونم،کار دارم
    پریناز-باید بیای
    سام-ببین بعدا حرف میزنیم الان..
    پریناز-علیرضا اینجاست
    سام چشمهاش رو بست و دستی روی پلکهاش کشید...جا خورده بودوکمی ترسیده ومضطرب شده بود اما نه به اندازه ی روزی که علیرضارو توی بیمارستان..دوقدمیه مایسا دیده بود،پریناز که سکوتش رو دید ادامه داد..
    پریناز-من میبرمش پارک پشت ساختمون..تو فقط زودتر خودتو برسون..سام حرف از شکایت میزنه من میترسم
    سام-باشه
    همین!و قطع کرد.واقعا اینجا ته اش بود؟!نه....اون این همه سال زحمت نکشیده بود که یک شبه دوباره برگرده سرجای اولش..نمیزاشت که به نفع علیرضا تموم بشه.حتی فکر حرکت بعدی این بازی روهم کرده بود..از خیلی قبل پیش.مایسا سهم اون بود!از اولش هم همین بود.!بااین فکر نفسی گرفت و اتاقش رو ترک کرد..
    پریناز روپوشش رو در آورد و بعد همانگی،سمت علیرضا رفت..حضورش رو حس کرد اما همچنان سرش پایین بود و خیره ی سرامیک سفیدرنگ..:
    پریناز-زنگ زدم...به سام.تا ما بریم اونم میرسه
    علیرضا کمی سرش رو بالا برد و با اخمی که کمی پوزخند چاشنیش شده بود، گفت:
    -کجا؟
    پریناز-اینجا که نمیشه حرف زد،یه پارک هست نزدیک اینجا..بهتره بریم اونجا صحبت کنیم
    کوله اش رو از روی صندلی کناریش چنگ زد و جلوتر از پریناز از آزمایشگاه خارج شد..با کمی فاصله،کنارهم راه میرفتن..علیرضا داشت به عکس العملی که باید از خودش مقابل سام نشون میداد فکر میکرد..حجم این نامردی توی ذهنش نمیگنجید...همکاری پریناز،دوست صمیمیه مایسا با سام براش عجیب بود.شاید موضوع پیچیده تراز اونی بود که همه فکر میکردن...
    نزدیک ورودی پارک،روی نیمکت سبز رنگی نشستن..پریناز لبی تر کرد و علیرضا اخمو ومنتظر بهش خیره شد..
    علیرضا-میشنوم..
    چشماش رو بست و نگاهش رو از علیرضا گرفت..چشم که باز کرد نفسی گرفت و به رو به روش خیره شد..
    پریناز-منو مایسا از همون اول دوره ی دبیرستان باهم دوست بودیم...دختر شیرین و شیطونی بود..به دل همه مینشست..منم یکی از اون همه.دوسش داشتم...رفاقتمون ازاین دوستیای الکی خیلی بالاتر بود..از ریز و درشت زندگی هم خبر داشتیم....کوچیکترین اتفاقی که می افتاد رو باید بهم خبر میدادیم.....(آهی کشید وسربه زیر انداخت)اون از سام میگفت..من از...وحید،پسرعموم....پسرعمویی که از پونزده سالگی فهمیدم یه چیزی برام فرا تر از یه فامیله..سخت بود..وقتی اون بهم هیچ توجهی نداشت.وقتی باهام صحبت میکرد من براش در حد یه دختر عمو بودم امامن پیش خودم خیالای دخترونه میکردم..این خیالای دخترونه وقتی شدت گرفت که وحید مدتی بود میومد مدرسه دنبالم...دنبال منو...مایسا!هه!!مایسا بهم دلداری میداد که آره!!وحید هم عاشقم شده.بد ازاین توهمات بچگونه در اومدم..خیلی بد.....درست وقتی که تو اوج بودم..تو رویاهام غرق بودم..
    سرش رو به طرف علیرضا برگردوند و با اون چشمای قرمزو آماده ی بارشش بهش خیره شد:
    یه روز وحید اومد پیشم و گفت...گفت از مایسا خوشش اومده.گفت از وقتی که اونو توی خونمون دیده گرفتارش شده وبخاطر همینه همش میاد دنبالمون...خورد شدم..له شدم...زیر بار آرزوهام مردم...حالم هیچ دست خودم نبود.وحید ازم قول گرفت که اونو مایسا رو بهم برسونم.بهش گفتم اون کس دیگه ای رو میخواد اما ول کن نبود.کم کم منم نسبت به مایسا حسود شده بودم..یه حس کینه ی عجیب و غریبی توی وجودم نشسته بود.همش فکر میکردم اگه اون نبود وحید منو دوستداشت.حس می کردم جای منو پر کرده..وقتی بهش نگاه میکردم همه ی اینا میومد تو ذهنم و داغونم میکرد...(اشکاش رو از صورتش پس زد)یه روز که تا غروب بخاطر کنکور تو مدرسه کلاس داشتیم،گوشی مایسا زنگ خورد..خوشحال بود،هیجان زده شده بود.اونقدری که حتی توان جواب دادن تلفنش روهم نداشت...آخه سام بود..
    سام-موقع برگشتنم از سرکار میدیدمش..
    سر علیرضا چرخید سمت سامی که از پشت بهشون نزدیک میشد...پریناز هم صورتش رو پاک کرد وسرش رو زیر انداخت..سام روبه روشون ایستاد و حرف پریناز رو ادامه داد:
    -پشت درخت وایمیستاد وبه خیالش نمیدیدمش...اما هربار با دیدنش یه کور سوی امیدی ته دلم روشن میشد..رفیقام همه میگفتن دوستم داره اما سردی رفتارش و دوری کردنش ازخودم،بیشتر ازایناکاراش به چشمم میومد..میگفتم حتما بخاطر ماهان میاد.منتظر اونه...میگفتم اگه منو بخواد حد اقل اش اینه که باهام سرد نمیشه...ازم فراری نمیشه.ناخوداگاه اونو با دخترای دور وبرم مقایسه اش میکردم(پوزخندی زد) دخترایی که قد ناخن مایسا هم ارزش نداشتن ومن اینو دیر فهمیدم.(دستی به گوشه ی لبش کشید و به درخت کناری نیمکت تکیه داد..دستهاش رو توی جیبش فرو برد: ) دوستام با اطمینان میگفتن مایساهم دوستم داره ومن میگفتم نه...تااینکه یکی از صمیمی ترین دوستام یه پیشنهاد داد.موافق نبودم...اصلا موافق نبودم..اما از طرفی کنجکاو بودم عکس العمل اش رو ببینم.بفهمم چقدر براش ارزش دارم..
    علیرضا-هع!!پیشنهادش این بود که با آبروش بازی کنی؟؟؟
    سام-من نمیخواستم اونطوری بشه
    علیرضا-ولی شد!
    پریناز-تقصیرمن بود...
    بااین حرف علیرضا از سام رو گردوند و به نیم رخ اشکی پریناز زل زد:
     

    farnazhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    118
    امتیاز
    136
    سن
    25
    محل سکونت
    گیلان
    پریناز-میخواستم مایسا رو از چشم وحید بندازم..چاره ای نبود...راه دیگه ای نداشتم.بین بهترین دوستم و عشقم...عشقم رو انتخاب کردم.بخاطر رسیدن به پسرعموم مجبور بودم..
    (صداش آروم و خجالت زده شد:)
    -رسواش کردم....توی مدرسه براش آبرو نذاشتم،اونقدری که مجبور شد مدرسه اشو عوض کنه.چیزهایی پشت سرش ساختم که...که یه درصدم حتی ازمایسا بعید بود.همه باورشون شده بود....بعد ماجرای جلوی بیمارستان همه راحت همه چی رو قبول میکردن.. سام هم حرفام رو انکار نکرد واین شد مهر تایید روی بدبودن مایسا..
    سام-شماره اش عوض شده بود..مدرسه نمیومد...هیچ راهی برای دیدنش نداشتم.مادرم هم نمیذاشت واقعیت رو بگم...از آبروش میترسید.نمیخواست پای ما بیشتر از اون حد وسط کشیده بشه...منم چیزی جز چشم برای گفتن نداشتم...رفتن به خونشون هم برام ممنوع بود.هه!!مامانم برام به پا گذاشته بود..دنبال مایسا بودم که حداقل به خودش بگم تا بدونه من هیچ نقشی تو این رسوایی نداشتم..
    پریناز-یه روز ظهر ،توراه خونه سام اومد پیشم..خواست باهام حرف بزنه.به یه کافه رفتیم و اون هم برام گفت...ازهمه چی..از علاقه اش..از بد نبودن نیتش..برای کارش دلیل آورد وگفت که به مایسا بگم اما من نگفتم...سکوت کردم.اونقدری که دیگه کار از کار گذشت.وحید افسرده شده بود....هیچی اونطوری که میخواستم پیش نرفت.چند ماه بعدش هم با یکی از دخترایی که مادرش براش انتخاب کرده بود ازدواج کردو رفتن جنوب.من موندم و یه وجدان نیمه بیدار...
    سام-همون روز جلوی بیمارستان..خواستم پیاده شم...خواستم برم دنبالش اما تا به خودم بجنبم رفته بود.فکر میکردم که زودی میتونم جبران کنم اما...هه....پریناز درست بعد عقد شما اومد سراغم...درست بعد وقتی که من همه چیمو از دست رفته میدونستم،اما وقتی اون جریانا پیش اومد..
    علیرضا عصبی بلند شد و یقه ی سام رو گرفت:
    -از موقعییت سوء استفاده کردی..از اعتماد منه خر سوء استفاده کردی
    پریناز از روی نیمکت بلند شد و کنارشون ایستاد..
    پریناز-سام گفت مایسا دوسش داره..گفت بعد طلاق گرفتنش از زنش مایسا از علیرضا سرد شده..گفت،گفت اینجوری مایسا بدون عذاب وجدان از علیرضا جدا میشه و اونا بهم میرسن...من فقط میخواستم کار گذشتمو جبران کنم.میخواستم سام و مایسارو بهم برسونم...قرار بود یه مدت که گذشت بهت بگیم که بیمار نیستی...اما بعدش هرچی گشتیم پیدات نکردیم...
    علیرضا مشتی به سام زد و به زمین انداختش..با حرص خاصی به صورت سام مشت میزد:
    -یه نگاه بهم بنداز آششششششغال.ببین چیکار کردید باهام.هشت سسسسسال تمام،از عالم وآدم فرار کردم..هششششششت سال به یاد گذشته ام سوختم..به یاد مایسام سوختم....منو نیییییگا.همون علیرضام؟؟؟؟جوونیمو قربونیه بی عرضگی و حسادتتون کردین
    مشتی پر حرص وعمیق به گونه ی راست سام زد وبلافاصله از یقه گرفتش و صورتش رو بالا آورد..پریناز هین بلندی گفت و همینطور با دستاش جلوی دهانش رو گرفته بود،اشک میریخت...پشیمون بود؟؟نمیدونست...اون توی وضعییتی قرار گرفته بود که تشخیص درست وغلط زندگیش براش سخت بود..
    علیرضا-تا حالا شده حتی از دست زدن به آدما بترسی؟؟هااااااااااان..شده؟؟شده عشقت کنارت باشه اما حتی نتونی دستاشو ببوسی...تاحالا به کسی که از ته دلت میخوایش بی محلی کردی؟؟؟؟؟تا حالا از قصد عذابش دادی؟؟؟هاااان کثافت...تقاص تک تک اون لحظاتو باید ببدید...آبروی مایسارو بردید..آبروتونو میبرم..جوونیمو دزدید،جوونیتونو ازتون میگیرم..
    سام خونی رو ول کرد وصاف ایستاد..پریناز قدمی به عقب برداشت،کوله اش رو از روی نیمکت برداشت و به سمت خروجی پارک راه افتاد..

    پریناز ترسیده ،کنار سام نشست..،سام دستی به گوشه ی لب خونی شده اش کشید که باعث شد صورتش از درد جمع بشه:
    سام-مایسا تازه روبه راه شده
    ایستاد،اما برنگشت..
    سام-فراموشت کرده..بعد هشت سال داره دوباره با دلم راه میاد..اذیتش نکن..نذار دوباره حالش خراب شه.مایسا از اولش هم سهم من بود،اینو خودتم میدونی...برو دنبال قسمتت،اگه هنوزم دوسش داری دوباره گذشته رو براش زنده نکن
    بی هیچ حرفی دوباره به مسیرش ادامه داد و ذهنش حول این مسئله بود که سام و مایسا باهم ازدواج نکردن..خوشحال بود..اما یه خوشحالی تلخ...مایسا واقعا فراموشش کرده بود؟؟!
    .سام پوزخندی زد وسعی کرد از روی زمین بلند بشه..
    پریناز-من میترسم
    سام-از چی
    پریناز-از چی؟؟!این الان کله اش خرابه..عصبیه..عقده ی این چندسالو داره..سام دیگه پای آبرو و حیثیتم درمیونه.آزمایشگاه مال داییمه..اگه شکایت کنه..
    سام-اون هیچ غلطی نمیکنه...
    و اینبار پرینازبا نگرانی، رفتن علیرضارو تماشا میکرد..عجیب بهم پیچ خورده بود سرنوشت همه ی اونها؛مهره ی بازی هریک٬دست دیگری بود و همه مضطرب چشم به هم دیگه دوخته بودن...
    ***مایسا***
    سپنتا کنارمن و دانیال روبه رومون نشسته بود.با نگاهشون انگار داشتن برای هم خط ونشوون میکشیدن!آخرش من نفهمیدم چرا این دوتا انقدر باهم بدن!
    با قرار گرفتن سینی شربت جلوی صورتم،سر بلند کردم وبه صورت خندون زن عمو نگاه کردم..سینی رو گرفتم و بلندشدم:
    -شما چرا زن عمو..من تعارف میکنم..
    زن عمو-زحمت میشه عزیزم
    -نه فقط...
    با سرم اشاره ای به سپنتای اخمالو کردم وباصدای آروم گفتم:
    -حواستون به این باشه..
    زن عمو-باشه دخترم..
    سینی شربت رو یکی یکی جلوی همه گرفتم:
    زن عمو-نازنین جان چه میکنی با کار و درس؟؟
    نازنین-سخته ولی میرسم!ماهان خیلی کمکمه
    دانیال-بعله،مامان نمیدونی ماهان چه دست پختی داره که!
    ماهان هم خیلی ریلکس وجدی به دانیال خیره شد وگفت:
    ماهان-بله،تازه افتخار میکنم کمک حال خانومم
    دانیال-اینو نگی چی بگی..دلم میسوزه برات هیییییییی
    ماهان-تو دلت بحال خودت بسوزه، پیر شدی بدبخت اخرشم کسی جرات نکرد بهت زن بده
    دانیال-من تازه اول جوونی کردنمه.حیف میشم گـ ـناه دارم!
    مامان-دیگه باید کم کم آستین بالا بزنیم براتا دانیال..
    زن عمو-آره والا،این بیخیال الدوله که اگه به خودش باشه تا آخر عمرش مشغول مسخره بازیاشه..
    سپنتا که تااون لحظه دست به سـ*ـینه نشسته بود،دست راستشو جلو برد و با قیافه ی جدی وبامزه ای گفت:
    سپنتا-تی(کی) به این زن میده آخه
    به دنبال این حرفش همه خندیدن .سپنتا بادیدن اخم من دستشو جلوی دهنش گرفت و باچشمای ریز کرده اش مثلا داشت ازم معذرت میخواست!!
    آهی کشیدم و باسینی خالی سمت آشپزخونه رفتم که باصدای جیغ سپنتا با ترس برگشتم توی حال...سپنتا در میرفت و دانیال هم با قیافه ی قرمز شده افتاده بود دنبالش!!معلوم نیست باز این ولوله چی بهش گفته!این وسط صدای سه قلوها هم بلند شده بود و یک صدا داشتن سپنتا رو تشویق میکردن!
    منم تنها کاری که میتونستم انجام بدم این بود که به اپن تکیه بدم و تماشاشون کنم!تنبیه اش باشه واسه وقتی که تنها شدیم،جلوی مامان نمیتونم بهش بگم بالا چشمت ابروء!
    بقیه هم انگار داشت بهشون خوش میگذشت،تنها کسی که حرصی بود دانیال بود!!
    *****
    سرش رو آروم بوسیدم وپتوش رو روی بدن کوچولوش کشیدم..چراغ خوابش رو خاموش کردم و از اتاقش بیرون اومدم..گوشه ی کاناپه نشستم،آهنگ مورد علاقه ام رو پلی کردم و زیر نور قرمزرنگ آباجور،مشغول دیدن عکسهام شدم..:
    به یادتم هنوزم

    اگر چه زود رفتی

    اگر چه بی تفاوت به هر چه بود رفتی

    به یادتم هنوزم اگر چه پر کشیدی

    اگر چه تلخ اما به آرزوت رسیدی , به آرزوت رسیدی
    -عکس هایی که توی بیشترشون اصلا حواسمون به دوربین نبود...مثل لحظه ای که من پشت سرعلیرضا،وقتی که داشت پیانو میزد ایستاده بودم و توی عکس هردو پشت به دوربین بودیم..
    منو همین یه عکست به هم علاقه داریم

    که سالیانه ساله به درد هم دچاریم

    خودت که دیگه نیستی نبایدم بدونی

    عذاب غیر از این نیست

    که چشم به راه بمونی...
    -علیرضا جلوی پام زانو زده بود ومن با شادی نگاهش میکردم...

    روزنه ی امید از

    کنار من سفر کرد
    چه تلخه اینکه باید یه عمر بی تو سر کرد
    همیشه خاک سرده همیشه سرد بوده
    کنار هر دوایی همیشه درد بوده , همیشه درد بوده
    -وقتی که داشتم به سمت انتهای باغ میرفتم و گلها توی هوا مشغول رقـ*ـص بودن...نگاهم به پایین دوخته شده بود ومن چقدر عاشق این عکس بودم....عکسم رو زیر دستم گرفتم و این بار،به همدم هشت ساله ام چشم دوختم..یه عکس از علیرضا،با چشمهای بسته..درحال نواختن...چقدر دلتنگ چشماش بودم...

    منو همین یه عکست به هم علاقه داریم
    که سالیانه ساله به درد هم دچاریم
    خودت که دیگه نیستی نبایدم بدونی
    عذاب غیر از این نیست

    که چشم به راه بمونی...
     

    farnazhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    118
    امتیاز
    136
    سن
    25
    محل سکونت
    گیلان
    ****دانای کل****
    یک هفته ی تمام کارش شده بود کشیک دادن جلوی بیمارستان..فقط برای لحظه ای دیدن مایسا از دور..وقتی شاد وخوشحال،بچه به بغـ*ـل صبح ها از خونه ییرون میومد و بعد گذاشتن پسر کوچولوش توی خونه مادریش،به محل کارش میرفت..دیگه برنامه اش رو حفظ بود..روزهای زوج ییمارستان و روزهای فرد مطب.دو شنبه ها هم بعد بیمارستان همراه پسرکش به شیرخوارگاه میرفت...وهمونجا بود که بالاخره فهمید این پسرک شیطون سپنتا نام،از کجا پاش به زندگی مایسا باز شده...پس مایسا هم تموم این سالها تنها بوده..باصدای زنگ گوشیش،نگاه از در بیمارستان گرفت..پیربابا بود.این چند وقته پاک یادش رفته بود این مرد مهربون رو و حالا چقدر شرمنده بود...
    علیرضا-جون دلم؟؟
    پیربابا-راحتی بچه جان؟؟زورت میاد یه زنگ بزنی؟؟یعنی اینقدر سرت شلوغه که اندازه یه تلفن کردن به یه پیرمرد وقت نداری؟؟؟
    علیرضا-نگو. پیربابا.بیشتر ازاین شرمنده ام نکن
    پیربابا-زیبا خیلی دلتنگی میکنه،دیگه نمیای؟
    علیرضا-من فدای اون دلش...نه پیربابا،برگردم خداحافظی مشکل میشه
    پیربابا-خداحافظی چرا؟یعنی دیگه روستا زندگی نمیخوای بکنی؟
    علیرضا-نه پیربابا..من...من کارامو درست کردم که برم پیش خانوم جون
    پیربابا-عجب..
    علیرضا-ناراحت نباش ازم پیربابا...
    پیربابا-یه دفعه ای گفتی میخوام برم بیمارستان،بی خداحافظی گذاشتی رفتی..بعد یهو زنگ زدی گفتی من تهرانم،حالم خوبه وشکایت و شکایت کشی..حالاهم که داری همینجوری پامیشی میری مملکت غریب،مارو که آدم حساب نمیکنی حداقل یکم با دل این بچه راه بیا
    علیرضا-سر میزم پیربابا،قول میدم سر بزنم...اما الان باید برم
    پیربابا-مثل همون قولایی که به مادربزرگت میدادی،ها؟؟!
    علیرضا-...
    پیربابا-حالاجا داری بابا؟؟شبا کجا میخوابی
    علیرضا-همون خونه باغ قدیمی...
    پیربابا-مواظب خودت باشیا پسر
    علیرضا-هستم ،شما خودتو الکی نگران نکن
    پیربابا-بهمون هم زنگ بزن..نری حاجی حاجی مکه
    علیرضا-شما هشت سال برام پدری کردین پیربابا..عمرا یادم بره
    پیربابا-من دیگه قطع میکنم،باید برم سر زمین
    علیرضا-ا پیربابا؟مگه دکتر قدغن نکرده بود
    پیربابا-دکتر واسه ی خودش یه چی گفت..
    علیرضا-مواظب خودتون باشید لطفا..پس اون مرتضی اونجا چیکارست
    پیربابا-هستم..دیگه باید برم باباجان،خداحافظ
    علیرضا-چی بگم بهتون آخه،خداحافظ..
    گوشی رو روی صندلی کناریش پرت کرد ،فرمون ماشین رنت کرده اش رو چرخوند و از پارک دراومد......تصمیمش رو گرفته بود..نمیخواست یکبار دیگه آرامش مایسا بهم بریزه..هرچند که برای این تصمیم بارها باخودش کلنجار رفته بود...چندین بار تا در خونه اش پیش رفت،چندین بااار دستش تا روی زنگ رفت اما پشیمون شد...حرفای سام که مدام توی گوشش میپیچید پشیمونش میکرد...شاید این بهترین کار بود..باید بازهم از عزیزدلش میگذشت...




    *****************
    «««فصل آخر»»
    جلوی در نگه داشت و بوقی زد،طولی نکشید که سپنتا با کوله ی آبی رنگش اومد بیرون و سمت ماشین مایسا دویید.با خوشحالی در ماشین رو باز کرد و نشست..مایسا اشاره ای به گونه اش کرد و سپنتا محکم بوسیدش:
    مایسا-به به...خوشتیپ مامان..
    سپنتا-به به..جیـ*ـگر سپنتا!!
    مایسا-مادرجونو که اذیت نکردی زلزله
    سپنتا-نوچ
    لبخندی زد و وارد لاین شد..طبق عادتش همراه سپنتا به فروشگاهی رفتن و با پلاستیکهایی پر از خوراکی های مورد علاقه ی بچه ها،بسمت شیرخوارگاه رفتن..تموم دلخوشیش این بچه ها بود و نهایت محبت وعشق وعلاقه اش رو خرجشون میکرد...با دیدن شادی چشماشون شاد میشد و تمام تلاشش رو میکرد به سهم خودش براشون کم نذاره..اینطوری خلاء های خودش رو هم پر میکرد..با محبت کردن،با دوستداشتن..با تموم چیزهایی که خودش دلش میخواست ویه روزی داشت.گوشه ای نشسته بود و به سپنتایی که از دیدن تعداد زیادی همسال خودش سر ذوق اومده بود،نگاه میکرد..گاهی با شیرین زبونیش پرستارارو میخندوند و گاهی هم بخاطر شیطونی هاش خسته اشون میکرد..اما اون بی توجه به اطرافش،به کارش ادامه میداد!همیشه هم خیلی سخت از بچه ها جدا میشد و برای دفعه ی بعد کلی ازشون سفارش خوراکی واسباب بازی میگرفت..مایساهم با نهایت لـ*ـذت براشون میخرید.حتی دیگه کارکردنش هم به عشق دیدن خنده ی این بچه ها بود:
    سام-سلام
    با شنیدن صدای آشنایی پشت سرش لحظه ای چشماش رو از شدت حرص بست واز جاش بلند شد
    سام-رفتم بیمارستان نبودی،گفتم حتما باز اومدی اینجا
    بی توجه به سام به سمت زمین بازی میرفت و باصدای بلند سپنتا رو صدا میزد..سام هم پشت سرش میرفت..
    مایسا-سپنتا مامان
    سام-مایسا؟؟
    مایسا-سپنتا..
    با شنیدن صدای مایسا از بچه ها که مثل زنجیر بهم وصل شده بودنند جدا شد وسمت مادرش دویید:
    سپنتا-بله؟؟
    مایسا-برو خداحافظی کن بریم
    سپنتا-ولی آخه...
    مایسا-همین که گفتم..زود
    سام-با کی لج میکنی؟؟
    برگشت و تازه صورت کبود سام رو دید..اصلا براش مهم نبود که چرا این بلا سرش اومده،تنها چیزی که الان میخواست اتاقش بود وآلبوم عکساش..دلش آرامش میخواست..
    مایسا-چیکار کنم که دیگه نبینمت؟؟
    سام -مایسا محض رضای خدا یه بار به حرفم گوش کن
    مایسا-نمیخوام
    سام-مایسا!!
    همون لحظه سپنتا اومد..نگاهی به سام و بعد نگاهی به مادرش انداخت:
    مایسا-دست از سرم ور دار،فکر نکن چون خانوادم باهات خوب شدن منم باید باهات همون رفتارو داشته باشم
    سام-چرا نمیخوای حرفای منم بشنوی؟شاید نظرت عوض شد
    مایسا-اون موقع ای که باید میگفتی سکوت کردی،الان دیگه حرفای تو به درد من نمیخوره....،بیا مامان
    دست سپنتا رو گرفت وسمت در خروجی رفت و سام با نگاه غمگینش مایسارو بدرقه میکرد.. مایسا توی سکوت رانندگی میکرد و سپنتاهم بی اینکه چیزی بگه خیره ی مادرش بود...برای خودش هم گاهی عجیب بود که چطور سامی که یک روز ادعا میکرد عاشقشه،الان نسبت بهش اینقدر بی تفاوته..اما علیرضا..آهی کشید.ای کاش علیرضا در حقش نامردی نمیکرد..بعد این همه سال هنوز مزه ی محبتهاش زیر دندونش بود و چه طعم شیرینی داشت..اونقدر شیرین که بتونه لبخند روی لبش بشونه..حتی دیدن علیرضا با موهای سفید و سر ووضع نامرتب هم دلش رو لرزونده بود.چقدر فکرش درگیر اون روز توی بیمارستان بود..انگار که خواب دیده بود وتا به خودش اومد علیرضایی درکار نبود..توی کوچه پیچید وجلوی در نگه داشت..سپنتا کلید به دست پیاده شد و سمت در رفت.ماشین رو همونجا جلوی ساختمون پارک کرد و پیاده شد..وارد حیاط شد.به پاگرد اول که رسید،کلید رو روی در دید اما از پسرک چشم ابرومشکیش خبری نبود..پوفی کشید وپله هارو بالا رفت.زنگ واحد ماهان رو زد ومنتظر موند.چند لحظه بعد سه تا صورت نقاشی شده از لای در بیرون اومد!ناخودآگاه لبخندی زد ودر رو به داخل هل داد...حتی حوصله ی حرف زدن هم نداشت.
    مایسا-سپنتا کوش بچه ها؟
    نینا-پیش دانیال
    مایسا-دانیال؟!دانیال مگه اینجاس؟!
    سری تکون دادن و توی حال پخش شدن..وارد آشپزخونه شد واز یخچال پارچ آبی بیرون کشید.همینطور که لیوان رو آب میکرد:
    مایسا-سپنتا؟؟
    دانیال-شیش تا!!
    مایسا-هر هر هر..
    سپنتا-مامان دانی میخواد صولتمو رندی تونه(صورتمو رنگی کنه)...مثه سه قلوها..میشه؟؟؟
    مایسا-دعواتون نشه باز
    سپنتا-خول(قول) میدم نشه!
    مایسا-ماهان و نازنین کجان/؟؟
    دانیال-نبینی مگه؟؟بچه هارو گذاشتن واسه من خودشون دوتایی رفتن عشق وحال
    لیوان رو روی اپن گذاشت،لبخند بی جونی زد و باگفتن"زودی بیا خونه "به سپنتا،به سمت واحد خودش رفت...تشنه یه لحظه خوشی،اونجوری که خودش میخواست بود.پیش خودش اعتراف میکرد که از ته دلش به ماهان و نازنین حسودیش میشد واینجور وقتا کاری جز مرور خاطراتش نمیتونست انجام بده..هیچ وقت دلش نخواست کس دیگه ای بعد علیرضا پا به زندگیش بزاره..دلش باهمین نخواستن ها چه به روزش که نیاورده بود..
    تو که نیستی زندگیمو زیر پای کی بریزم..
    واسه کی دلم بمیره..وقتی تو نیستی عزیزم
    دست سرد این زمونه دستامو از توجدا کرد..
    بازی دوری و حسرت بادلای ما چه ها کرد..
    (علیرضا)تموم سالن رو دود گرفته بود..جعبه های پیتزا وپاکتهای سیگار روی پارکت اطراف تن بی حرکت اش ریخته شده بود....خودش اما گوشه ی سالن روی یک پتوی مسافرتی نشسته بود و به مبل تکیه داده بود ونخ سیگارش توی دستاش مشغول سوختن بود..

    عشق تو توی وجودم تاهمیشه موندگاره
    همه آرزوم همینه که ببینمت دوباره..

    (مایسا )روی تختش به پهلو خوابیده بود ونگاهش به قاب عکس کوچیک روی پاتختیش بود...علیرضا لبخند به لب،با ژست مخصوص به خودش به درختی تکیه داده بود...این براش یکی از محبوب ترین عکسهای عروسیش بود

    دوری تو داره آروم منو از پا درمیاره
    .رنگ پیری ذره ذره تو وجودم پا میزاره..
    (علیرضا)چشماش رو بسته بود..صدای قدمهای مایسا توی گوشش میپیچید..وقتی که دنبالش با لباس عروس میدووید و حرص میخورد...

    طاغت دوری ندارم تو بیا بمون کنارم
    ارزونیه قدم تو همه ی دار وندارم..
    (علیرضا)سیگارش رو توی ظرفی که زیر دستش بود خاموش کرد...این چیزها افاقه نمیکرد..مرهمش خود مایسا بود..فقط اون میتونست آرومش کنه..

    ای قشنگترین ترانه باتو بودن آرزومه
    ای تو نیمه ی وجودم بی تو عمر من حرومه..

    (مایسا)قاب عکس رو روی میز خوابوند وبهش پشت کرد.هرچند به عکس نیازی نبود..هنوز هم که هنوزه تموم شب وروز مایسا پر شده بود از علیرضا وخاطراتش..
    نمیزارم که جدایی عشقمو ازتو بگیره
    چشم به راه تو میمونم..نگو اما دیگه دیره...
    (سیامک عباسی-تو که نیستی)
    (علیرضا)گوشیش رو از کنارش برداشت و آهنگ رو قطع کرد..فردا ،شب آخری بود که ایرانه..حتما برای دیدن مایسا میرفت..هرچنداز دور...
     
    آخرین ویرایش:

    farnazhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    118
    امتیاز
    136
    سن
    25
    محل سکونت
    گیلان
    *****
    تا جلوی در همراه مریضش رفت،بعد خداحافظی به منشی اشاره کرد که بعدی رو داخل بفرسته..پشت میزش نشست ونگاهی به قاب عکس سپنتا کرد و چقدر زود به زود دلش براش تنگ میشد...در باز شد،سرش رو که بالا آورد بجای بیماری که منتظرش بود با چهره ی گریون پریناز مواجه شد..از روی صندلیش بلند شد و با قیافه ای متعجب بهش خیره شد..پریناز جلو اومد و خودش رو توی بغـ*ـل مایسا انداخت..
    مایسا-پریناز؟؟؟
    پریناز-مایسا داره آبروم میره..
    میخوان آزمایشگاه رو پلمپ کنن...اگه داییم بفهمه بیچاره میشم..
    اشاره ای به منشی بلاتکلیفش که جلوی در ایستاده بود کرد،تا بره بیرون..پریناز رو از خودش جدا کرد و بازوهاش رو بین دستاش گرفت..:
    مایسا-دو دیقه آروم باش..
    گریه اش شدت گرفت:
    پریگاز-به سام گفتم..اما جدیم نگرفت.مایسا الان فقط تو میتونی کمکم کنی...فقط تو میتونی کاری کنی علیرضا شکایتش رو پس بگیره..
    با شنیدن اسم علیرضا شوکه به پریناز خیره شد..اینجا چه خبر بود؟؟!
    *****
    (مایسا)بی هدف توی خیابونها میروند..حتی نمیتونست گریه کنه.این چه سرنوشتی بود...چی به سر علیرضا اومده بود...مبایلش مدام زنگ میخورد و اون بی توجه فقط میروند..هوا تاریک شده بود...
    (علیرضا)وسایلش رو جمع کرده بود و منتظر آژانس بود..از صبح،بعد دیدن مایسا توی خونه بود...توی حیاط تاریک قدم میزد...صدای پیانو توی گوشش میپیچید..آتیش روشن توی قوطی حلبی رو میدید...ومایسایی که با ذوق به برگهای شناور روی آب خیره بود...باصدای بوق ماشین،چمدونش رو برداشت وسمت در رفت...نگاه آخرش رو به باغ انداخت و در رو بست..
    (مایسا)ناخودآگاه داشت سمت خونه باغ میرفت...کوچه ی پهن و طولانی ای که بعد یه پیچ به خونه ی مورد علاقه اش میرسید..خونه ای که بار ها تا جلوی درش اومده بود و ناکام برگشته بود...رعد وبرقی زد،سرش رو پیش برد و به آسمون نگاه کرد..یعنی الان علیرضا کجاست...
    (علیرضا)راننده چمدونش رو ازش گرفت تا صندوق عقب بزاره..داشت سوار ماشین میشد که بارون گرفت..لحظه ای ایستاد و کف دستش رو باز کرد..به چند قطره ای که دستش رو خیس کرده بود،خیره شد...
    تو هر شهر دنیا که بارون بیاد

    خیابونی گم میشه تو بغض و درد

    تو بارون مگه میشه عاشق نشد
    تو بارون مگه میشه گریه نکرد
    حواسش رفت پی صدایی که از پخش ماشین میومد..نشست و راننده راه افتاد..
    تاکسی از کنار ماشین مایسا عبور کرد..مایسا وارد پیچ شد وجلوی در بزرگ باغ نگه داشت..

    مگه میشه بارون بباره ولی
    دل هیچکی واسه کسی تنگ نشه
    چه زخم عمیقی توی کوچه هاست
    که بارون یه شهرو به خون می کشه...
    پیاده شد و به طرف در قدم برداشت..بارون شدت گرفته بود.در ماشین همچنان باز بود وچراغهای جلو روشن.به در تکیه داد،بغضش ترکید وباصدای بلند شروع کرد به گریه کردن...مایسا ناله میکرد و آسمون هم خودش رو داشت به آتیش میکشید..صدای رعد وبرق و ناله ی مایسایی که کنار در سر خورده بود و دستش به حلقه ی در بود، باهم ترکیب شده بود...یک دفعه با پشت دست صورتش رو پاک کرد و از جا بلند شد..از کنار ماشین گذشت و بی جون،خلاف جهت خونه به راه افتاد..شاید منتظر بود که بازهم علیرضا توی این شب بارونی ناجیش بشه..

    تو هرجای دنیا یه عاشق داره ،با گریه تو بارون قدم میزنه
    خیابونا این قصه رو میدونن ، رسیدن سر آغاز دل کندنه...
    قدم میزد و هر لحظه خیس و خیس تر میشد..اما مصمم تر به راهش ادامه میداد..
    (علیرضا)دستش رو روی شیشه ی ماشین میکشید...بارون بهاری شدیدی بود،به قصد نگاه کردن به ساعتش سرش رو پایین برد،یه آن متوجه ی نبود پاسپورتش کنار بیلیت شد..جیبهای کت کتان قهوه ای رنگش رو گشت...کیفش رو..،انگار که توی خونه جا گذاشته بود..
    علیرضا-ببخشید میشه دور بزنید؟؟یه چیزی جا گذاشتم انگار
    تاکسی بعد مکثی،دور زد و علیرضا همچنان به جیبهاش دست میکشید..
    هنوز تنهایی سهم هر عاشقه
    چه بارون تلخی داره زندگی
    به باغی که عاشق غنچه هاست
    چجوری میخوای از زمستون بگی..

    (مایسا)کنار جدول سبز رنگ راه میرفت..موهای خیسش به صورتش چسبیده بود..
    (علیرضا)مضطرب خیره ی خیابون بود..
    یه وقتا یه دردایی تو دنیا هست

    که آدم رو از ریشه میسوزونه

    هر عشقی تموم میشه و میگذره

    ولی خاطرش تا ابد میمونه
    ماشین با سرعت میروند اما...علیرضا یه آن احساس کرد که چهره ی آشنایی رو دیده.به سرعت برگشت وپشت سرش رو نگاه کرد..
    داد زد:
    علیرضا-بزن کنارر..بزن کنار میگم
    راننده-اووو..چه خبرته..
    ماشین کناری ایستاد و علیرضا با عجله پیاده شد..کمی ازش دور شده بود،بعد مکثی دویید و خودش رو بهش رسوند..جای تردید نبود.بازوی مایسارو گرفت وناگهانی برش گردوند..هردو باچشمهایی گرد شده بهم خیره بودن..حرفی نمیزدن..فقط به اندازه ی هشت سال دوری بهم نگاه میکردن...مایسا تاب نیاورد،دوباره چشمهاش جوشید وناله وار لب زد:
    مایسا-علیرضا..
    وعلیرضا بی معطلی درآغوشش کشید..محکم،باتموم وجود..الان جایی بود که عمری فقط حسرتش رو کشید،..توی آغـ*ـوش عزیزش..ومایساهم دست پشت کمرش گذاشته بود و خیال جداشدن نداشت.مثل تشنه ای که بعد مدتها به آب رسیده،تند تند بـ..وسـ..ـه روی پیشونی مایساش می نشوند اما سیر نمیشد..دست لای موهای خیس دخترک موخرماییش کشید و بیلیت،از دستش توی جوب آب افتاد..
    گاهی وقتا یه جوری بارون میاد

    که روح از تن دنیا بیرون میره

    «یکی چتر شادی شو وا میکنه»
    یکی پشت یه پنجره میمیره
    پایان
    ۱۳۹۵/۱/۱۳
    ازنیمه شب گذشته،ی
    توی یه شب بارونی عالی....
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    خسته نباشید
    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا