*****
منیر-یه چیزایی درست کردم برای تو راهتون،گذاشتم تو ساک
-دستتون درد نکنه
منیر-منو بیخبر نزارینا،وقتی رسیدین زنگ بزنید
-چشم حتما..بااجازه..
پیربابارو که روی صندلی شاگرد نشسته بود بوسید و عقب رفت..وقتی کنار پیربابا جای گرفتم و وانت پدرزیبا راه افتاد،کاسه آبی که دستش بود رو پشت سرمون ریخت..اونقدر ایستاد تا کم کم از دیدم خارج شد..به ترمینال رفتیم و بااتوبوس راهی تهران شدیم.یکم مضطرب بودم،حال و هوام عجیب بود.من که قرار نبود مایسارو ببینم..پس این تپش قلب واین همه استرس برای چیه..شب راه افتاده بودیم و طرفای صبح رسیدیم،تویه مهمونخونه جاگیر شدیم و بعد اینکه پیربابا خوابید وبه منیر زنگ زدم،رفتم تا کمی قدم بزنم..نفسهای عمیق میکشیدم وهربار قلبم یه جورخاصی میشد..انگار نفس کشیدن برام مشکل شده بود اما دوسش داشتم،این حالتم رو دوست داشتم...شاید چون توی شهری نفس میکشیدم که مایساهم...سری تکون دادم وآهی کشیدم.هنوزهم به نبودنش عادت نکرده بودم..
صبح زود زنگ زدم و برای پیربابا نوبت گرفتم.قراربود ظهربه مطب دکتر بریم.رفتم خرید وصبحانه ی مفصلی براش آماده کردم..آژانسی گرفتم وبه مطب رفتیم،خیلی شلوغ بود.برای ساعت دو به مانوبت داده بودنند اما الان ساعت هشت بود وهنوز ویزیت نشده بودیم..سه نفر مونده بودیم که یک دفعه منشی گفت برای امروز دکتر دیگه مریض نببینند..اون دو نفر رفتن اما من عصبی سمت میز منشی رفتم:
-یعنی چی خانوم،شما قرار بود همون ظهر مارو بفرستی داخل الان هشت شبه ماهنوز اینجا نشستیم..
باصدای در برگشتم،پزشک موسفیدی پشت سرم ایستاده بود:
دکتر-چیشده ؟چرا سر وصدا میکنید..
منشی-آقای دکتر ایشوون...
سعی کردم آروم باشم و بالحن ملایمی گفتم:-ما ازظهر اینجاییم وهنوز مریضمون ویزیت نشده..ما از روستا میایم و راهمون خیلی دوره،(اشاره ای به پیربابا کردم)ایشونم سنشون بالاست و سختشونه هی بیان و برن..اگه قرار باشه ماهردفعه بیایم این همه معطل بشیم و آخرسرم...
نگاهی به پیربابا انداخت.
دستی روی شونم گذاشت و به طرف داخل اتاقش هدایتم کرد..سمت پیربابا رفت و کمکش کرد تا بلند شه...روی تختی خوابوندش و مشغول معاینه اش شد:
دکتر-چند بار حالت حمله بهش دست داده؟؟
-همون یه بار...
دکتر-براش آنژیو مینویسم،ایشالا که چیزی نیست..
-یعنی ممکنه نیاز به عمل نداشته باشه؟؟
دکتر-هرچیزی ممکنه
پیربابا بلند شد و روی تخت نشست:
دکتر:یه بیمارستان هست همین اطراف..آنژیو ببرید اونجا انجام بدید،بفهمن از طرف من اومدید کارتونو زودتر راه میندازن...هزینه ای هم نداره براتون
سرم رو زیر انداختم:
-بابت..رفتارم عذرمیخوام
پیر بابا رو بلند کرد و دستاشو توی دستم گذاشت..
دکتر-عیبی نداره...ما هرچی داریم از امثال پدرشما داریم،روستایی ها برای ما قابل احترام ان..
**********
دوساعتی میشد که پیربابا آنژیو شده بود اما بخاطر سن و سالش گفتن تاشب بمونه....از اتاقش بیرون اومدم تا برم چیزی برای خوردن بگیرم،یه دستم توی جیبم بود و توی طول راهرو راه میرفتم..
***مایسا***
کیفم رو برداشتم و از اتاقم خارج شدم..بیمارستان شلوغ بود و پرستارها توی تب وتاب.من که کارم تموم شده بود و داشتم به خونه میرفتم...آخ که چقدر دلم تنگه سپنتا بود..گوشیم رو در آوردم و شماره ی خونه ی مامان رو گرفتم.احتمالا تا الان خونه با خاک یکسان شده!!کار هرروزشه البته..گوشی رو روی گوشم گذاشتم و سرم رو آوردم بالا...ماتم برد.دستم رو آوردم پایین و ایستادم..اون هم با تعجب به من خیره بود...چقدر شکسته شده بود...اصلا اینجا چیکار میکرد..؟!
سپنتا-مامانی؟؟
سپنتا کوچولوم از پشت علیرضا دویید و توی بغلم پرید..
سام-رفتم خونه نبودی،سپنتاهم بهونتو میگرفت،..واسه همین آوردمش اینجا.
علیرضا چشماش رو بست و عقب گرد کرد...سام لحظه ای با دیدنش کپ کرد،و سریع برگشت سمت من...تنم گر گرفته بود و تپش قلب داشتم... هیچ انتظار دیدنش رو اینجا،اینطور و بااین وضعیت نداشتم..چرا اینقدر داغون شده بود...
***علیرضا***
توی این سالها زیاد بهش فکر کرده بودم..اما هیچی به دردناکی اینکه توی موقعییتش قرار بگیرم نبود...سام و مایسا...سام و مایساو بچشون؟؟!!!//
هرچقدر که توی این مدت سعی کردم با بیماریم کنار بیام،دود شد...اون لحظه انگار دیوونه شده بودم...به زمین و زمان لعنت میفرستادم و به خدا گله میکردم..که چرا من...از بیمارستان زدم بیرون و راه میرفتم..روی یه خط صاف فقط راه میرفتم...شاید من هم میخواستم آروم بشم....
منیر-یه چیزایی درست کردم برای تو راهتون،گذاشتم تو ساک
-دستتون درد نکنه
منیر-منو بیخبر نزارینا،وقتی رسیدین زنگ بزنید
-چشم حتما..بااجازه..
پیربابارو که روی صندلی شاگرد نشسته بود بوسید و عقب رفت..وقتی کنار پیربابا جای گرفتم و وانت پدرزیبا راه افتاد،کاسه آبی که دستش بود رو پشت سرمون ریخت..اونقدر ایستاد تا کم کم از دیدم خارج شد..به ترمینال رفتیم و بااتوبوس راهی تهران شدیم.یکم مضطرب بودم،حال و هوام عجیب بود.من که قرار نبود مایسارو ببینم..پس این تپش قلب واین همه استرس برای چیه..شب راه افتاده بودیم و طرفای صبح رسیدیم،تویه مهمونخونه جاگیر شدیم و بعد اینکه پیربابا خوابید وبه منیر زنگ زدم،رفتم تا کمی قدم بزنم..نفسهای عمیق میکشیدم وهربار قلبم یه جورخاصی میشد..انگار نفس کشیدن برام مشکل شده بود اما دوسش داشتم،این حالتم رو دوست داشتم...شاید چون توی شهری نفس میکشیدم که مایساهم...سری تکون دادم وآهی کشیدم.هنوزهم به نبودنش عادت نکرده بودم..
صبح زود زنگ زدم و برای پیربابا نوبت گرفتم.قراربود ظهربه مطب دکتر بریم.رفتم خرید وصبحانه ی مفصلی براش آماده کردم..آژانسی گرفتم وبه مطب رفتیم،خیلی شلوغ بود.برای ساعت دو به مانوبت داده بودنند اما الان ساعت هشت بود وهنوز ویزیت نشده بودیم..سه نفر مونده بودیم که یک دفعه منشی گفت برای امروز دکتر دیگه مریض نببینند..اون دو نفر رفتن اما من عصبی سمت میز منشی رفتم:
-یعنی چی خانوم،شما قرار بود همون ظهر مارو بفرستی داخل الان هشت شبه ماهنوز اینجا نشستیم..
باصدای در برگشتم،پزشک موسفیدی پشت سرم ایستاده بود:
دکتر-چیشده ؟چرا سر وصدا میکنید..
منشی-آقای دکتر ایشوون...
سعی کردم آروم باشم و بالحن ملایمی گفتم:-ما ازظهر اینجاییم وهنوز مریضمون ویزیت نشده..ما از روستا میایم و راهمون خیلی دوره،(اشاره ای به پیربابا کردم)ایشونم سنشون بالاست و سختشونه هی بیان و برن..اگه قرار باشه ماهردفعه بیایم این همه معطل بشیم و آخرسرم...
نگاهی به پیربابا انداخت.
دستی روی شونم گذاشت و به طرف داخل اتاقش هدایتم کرد..سمت پیربابا رفت و کمکش کرد تا بلند شه...روی تختی خوابوندش و مشغول معاینه اش شد:
دکتر-چند بار حالت حمله بهش دست داده؟؟
-همون یه بار...
دکتر-براش آنژیو مینویسم،ایشالا که چیزی نیست..
-یعنی ممکنه نیاز به عمل نداشته باشه؟؟
دکتر-هرچیزی ممکنه
پیربابا بلند شد و روی تخت نشست:
دکتر:یه بیمارستان هست همین اطراف..آنژیو ببرید اونجا انجام بدید،بفهمن از طرف من اومدید کارتونو زودتر راه میندازن...هزینه ای هم نداره براتون
سرم رو زیر انداختم:
-بابت..رفتارم عذرمیخوام
پیر بابا رو بلند کرد و دستاشو توی دستم گذاشت..
دکتر-عیبی نداره...ما هرچی داریم از امثال پدرشما داریم،روستایی ها برای ما قابل احترام ان..
**********
دوساعتی میشد که پیربابا آنژیو شده بود اما بخاطر سن و سالش گفتن تاشب بمونه....از اتاقش بیرون اومدم تا برم چیزی برای خوردن بگیرم،یه دستم توی جیبم بود و توی طول راهرو راه میرفتم..
***مایسا***
کیفم رو برداشتم و از اتاقم خارج شدم..بیمارستان شلوغ بود و پرستارها توی تب وتاب.من که کارم تموم شده بود و داشتم به خونه میرفتم...آخ که چقدر دلم تنگه سپنتا بود..گوشیم رو در آوردم و شماره ی خونه ی مامان رو گرفتم.احتمالا تا الان خونه با خاک یکسان شده!!کار هرروزشه البته..گوشی رو روی گوشم گذاشتم و سرم رو آوردم بالا...ماتم برد.دستم رو آوردم پایین و ایستادم..اون هم با تعجب به من خیره بود...چقدر شکسته شده بود...اصلا اینجا چیکار میکرد..؟!
سپنتا-مامانی؟؟
سپنتا کوچولوم از پشت علیرضا دویید و توی بغلم پرید..
سام-رفتم خونه نبودی،سپنتاهم بهونتو میگرفت،..واسه همین آوردمش اینجا.
علیرضا چشماش رو بست و عقب گرد کرد...سام لحظه ای با دیدنش کپ کرد،و سریع برگشت سمت من...تنم گر گرفته بود و تپش قلب داشتم... هیچ انتظار دیدنش رو اینجا،اینطور و بااین وضعیت نداشتم..چرا اینقدر داغون شده بود...
***علیرضا***
توی این سالها زیاد بهش فکر کرده بودم..اما هیچی به دردناکی اینکه توی موقعییتش قرار بگیرم نبود...سام و مایسا...سام و مایساو بچشون؟؟!!!//
هرچقدر که توی این مدت سعی کردم با بیماریم کنار بیام،دود شد...اون لحظه انگار دیوونه شده بودم...به زمین و زمان لعنت میفرستادم و به خدا گله میکردم..که چرا من...از بیمارستان زدم بیرون و راه میرفتم..روی یه خط صاف فقط راه میرفتم...شاید من هم میخواستم آروم بشم....