سریع از جایم برخاستم، به تبعیت از واکنش من، آذین هم سریع از جایش بلند شد. علی با چشمانی خیره تماشایم میکرد و من خیرهتر به او زل زده بودم. قدمهایش را تندتر کرد و بهسمتم آمد. منتظر فرودآمدن دستش روی صورتم بودم که باشدت در آغوشم کشید و به سـ*ـینهاش فشردم.
- ثریا!
چقدر تُن صدایش مردانه شده بود. اشکهایم پیراهنش را خیس میکرد، پیراهنش را در دستم مشت کردم. برادری که یک روز بهزور هم قدم بود الان یک سرو گردن از من بلندتر شده بود و من در آغوشش که عجیب بوی روزهای کودکیام را میداد گم شده بودم. هردو سخت یکدیگر را در آغـ*ـوش کشیده بودیم و قصد جداشدن از هم را نداشتیم، به اندازه پنج سال دلتنگش بودم.
نالیدم.
- علی!
مرا از خودش جدا کرد و در چشمانم زل زد.
- جانم آبجی بزرگه دورت بگردم.
از لفظ آبجی گفتنش لبخند بیجانی روی لبهایم نقش بست؛ اما با یادآوری جسم پدر روی تخت بیمارستان لبخندم خشک شد.
- بابا خوب میشه؟
در آنی چشمانش لبالب پر از اشک شد.
- معلومه که خوب میشه! اگه تو رو ببینه بهترم میشه. نمیدونی ثریا با رفتنت همهمون چقد داغون شدیم. خنده از خونمون رفت، همهچیز با تو رفت. چندبار اومدیم دنبالت جلوی اون هتل لعنتی؛ اما کسی جواب نداد، هربار جواب سر بالا میدادن.
با تعجب و دهانی باز نگاهش کردم.
- یعنی شما از سر تقصیرات من گذشتید؟
- ازت دلگیر بودیم؛ اما دلتنگیمون بیشتر از دلگیری بود.
دوباره در آغوشش فرو رفتم.
- دیگه هیچوقت تنهاتون نمیذارم. اومدم که بمونم واسه همیشه.
- پس اون پیرمرد خرفت احمق چی؟
اشارهای به آذین که کنارمان ایستاده بود کردم و لبم را گاز گرفتم و به ناچار جواب دادم:
- خسرو فوت کرده دوسه ماهی میشه.
لبخندی به چهرهاش آمد و بحث را عوض کرد.
- چرا نیومدی پیش مامان اینا؟ نمیدونی مامان و رها چقدر دلتنگتن.
سرم را پایین انداختم.
- رو ندارم که بخوام باهاشون روبهرو بشم، خجالت میکشم ازشون.
دستم را گرفت و بهسمت راهرویی که مادر و خواهرم در آن و جلوی اتاق عمل نشسته بودند کشاند:.
- خجالت چیه؟ اونا از خوشحالی سکته میکنن اگه ببیننت.
- صبر کن علی! تو برو بهشون بگو اول، بعد من میام.
-میترسم دوباره بری؟
-نترس همینجام.
علی وارد راهرو شد و من و آذین دوباره از پشت دیوار سرک کشیدیم. علی در حین صحبتکردن بهسمت ما اشاره کرد که سریع پشت دیوار مخفی شدیم. قلبم بهشدت در سـ*ـینه میکوبید، دستم را روی قلبم مشت کردم. خودم جرعت دیدزدن نداشتم، بدنم از هیجان میلرزید. رو به آذین با صدایی مرتعش گفتم:
- میشه نگاه کنی ببینی چه خبره؟
سری تکان داد، سرکی کشید و سریع سرش را به عقب کشید.
- دارن میان این سمت.
تکان محکمی خوردم.
- چی؟
کتش را صاف کرد و همچون عصا قورت دادهها ایستاد و نامحسوس اشارهای بهسمت راهرو کرد.
صدای مادر را شنیدم.
-کو علی؟ پس کجاست؟
و به ثانیه نکشید که روبهرویم قرار گرفت. با پَر چادرش اشکش را گرفت و دستانش را برای در آغـ*ـوش کشیدنم باز کرد. بهسرعت و با اشکهایی روان بهسمتش پا تند کردم و در آغوشش فرو رفتم. با بوییدن عطر مادرانهاش، ضربان قلبم آرام گرفت و آرامشی وافر به قلبم سرازیر شد. فرزند هرچقدر هم که خطاکار و گـ ـناهکار باشد باز هم برای خانوادهاش همان طفلی است که روز اول پاک و منزه به دنیا آمده است.
- ثریا!
چقدر تُن صدایش مردانه شده بود. اشکهایم پیراهنش را خیس میکرد، پیراهنش را در دستم مشت کردم. برادری که یک روز بهزور هم قدم بود الان یک سرو گردن از من بلندتر شده بود و من در آغوشش که عجیب بوی روزهای کودکیام را میداد گم شده بودم. هردو سخت یکدیگر را در آغـ*ـوش کشیده بودیم و قصد جداشدن از هم را نداشتیم، به اندازه پنج سال دلتنگش بودم.
نالیدم.
- علی!
مرا از خودش جدا کرد و در چشمانم زل زد.
- جانم آبجی بزرگه دورت بگردم.
از لفظ آبجی گفتنش لبخند بیجانی روی لبهایم نقش بست؛ اما با یادآوری جسم پدر روی تخت بیمارستان لبخندم خشک شد.
- بابا خوب میشه؟
در آنی چشمانش لبالب پر از اشک شد.
- معلومه که خوب میشه! اگه تو رو ببینه بهترم میشه. نمیدونی ثریا با رفتنت همهمون چقد داغون شدیم. خنده از خونمون رفت، همهچیز با تو رفت. چندبار اومدیم دنبالت جلوی اون هتل لعنتی؛ اما کسی جواب نداد، هربار جواب سر بالا میدادن.
با تعجب و دهانی باز نگاهش کردم.
- یعنی شما از سر تقصیرات من گذشتید؟
- ازت دلگیر بودیم؛ اما دلتنگیمون بیشتر از دلگیری بود.
دوباره در آغوشش فرو رفتم.
- دیگه هیچوقت تنهاتون نمیذارم. اومدم که بمونم واسه همیشه.
- پس اون پیرمرد خرفت احمق چی؟
اشارهای به آذین که کنارمان ایستاده بود کردم و لبم را گاز گرفتم و به ناچار جواب دادم:
- خسرو فوت کرده دوسه ماهی میشه.
لبخندی به چهرهاش آمد و بحث را عوض کرد.
- چرا نیومدی پیش مامان اینا؟ نمیدونی مامان و رها چقدر دلتنگتن.
سرم را پایین انداختم.
- رو ندارم که بخوام باهاشون روبهرو بشم، خجالت میکشم ازشون.
دستم را گرفت و بهسمت راهرویی که مادر و خواهرم در آن و جلوی اتاق عمل نشسته بودند کشاند:.
- خجالت چیه؟ اونا از خوشحالی سکته میکنن اگه ببیننت.
- صبر کن علی! تو برو بهشون بگو اول، بعد من میام.
-میترسم دوباره بری؟
-نترس همینجام.
علی وارد راهرو شد و من و آذین دوباره از پشت دیوار سرک کشیدیم. علی در حین صحبتکردن بهسمت ما اشاره کرد که سریع پشت دیوار مخفی شدیم. قلبم بهشدت در سـ*ـینه میکوبید، دستم را روی قلبم مشت کردم. خودم جرعت دیدزدن نداشتم، بدنم از هیجان میلرزید. رو به آذین با صدایی مرتعش گفتم:
- میشه نگاه کنی ببینی چه خبره؟
سری تکان داد، سرکی کشید و سریع سرش را به عقب کشید.
- دارن میان این سمت.
تکان محکمی خوردم.
- چی؟
کتش را صاف کرد و همچون عصا قورت دادهها ایستاد و نامحسوس اشارهای بهسمت راهرو کرد.
صدای مادر را شنیدم.
-کو علی؟ پس کجاست؟
و به ثانیه نکشید که روبهرویم قرار گرفت. با پَر چادرش اشکش را گرفت و دستانش را برای در آغـ*ـوش کشیدنم باز کرد. بهسرعت و با اشکهایی روان بهسمتش پا تند کردم و در آغوشش فرو رفتم. با بوییدن عطر مادرانهاش، ضربان قلبم آرام گرفت و آرامشی وافر به قلبم سرازیر شد. فرزند هرچقدر هم که خطاکار و گـ ـناهکار باشد باز هم برای خانوادهاش همان طفلی است که روز اول پاک و منزه به دنیا آمده است.
آخرین ویرایش توسط مدیر: