کامل شده رمان ثریا | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
سریع از جایم برخاستم، به تبعیت از واکنش من، آذین هم سریع از جایش بلند شد. علی با چشمانی خیره تماشایم می‌کرد و من خیره‌تر به او زل زده بودم. قدم‌هایش را تندتر کرد و به‌سمتم آمد. منتظر فرود‌آمدن دستش روی صورتم بودم که باشدت در آغوشم کشید و به سـ*ـینه‌اش فشردم.
- ثریا!
چقدر تُن صدایش مردانه شده بود. اشک‌هایم پیراهنش را خیس می‌کرد، پیراهنش را در دستم مشت کردم. برادری که یک روز به‌زور هم قدم بود الان یک سرو گردن از من بلندتر شده بود و من در آغوشش که عجیب بوی روزهای کودکی‌‌ام را می‌داد گم شده بودم. هر‌دو سخت یک‌‌دیگر را در آغـ*ـوش کشیده بودیم و قصد جدا‌شدن از هم را نداشتیم، به اندازه پنج سال دلتنگش بودم.
نالیدم.
- علی!
مرا از خودش جدا کرد و در چشمانم زل زد.
- جانم آبجی بزرگه دورت بگردم.
از لفظ آبجی گفتنش لبخند بی‌جانی روی لب‌هایم نقش بست؛ اما با یادآوری جسم پدر روی تخت بیمارستان لبخندم خشک شد.
- بابا خوب میشه؟
در آنی چشمانش لبالب پر از اشک شد.
- معلومه که خوب میشه! اگه تو رو ببینه بهترم میشه. نمی‌دونی ثریا با رفتنت همه‌مون چقد داغون شدیم. خنده از خونمون رفت، همه‌چیز با تو رفت. چند‌بار اومدیم دنبالت جلوی اون هتل لعنتی؛ اما کسی جواب نداد، هر‌بار جواب سر بالا می‌دادن.
با تعجب و دهانی باز نگاهش کردم.
- یعنی شما از سر تقصیرات من گذشتید؟
- ازت دلگیر بودیم؛ اما دل‌تنگیمون بیشتر از دلگیری بود.
دوباره در آغوشش فرو رفتم.
- دیگه هیچ‌وقت تنهاتون نمی‌ذارم. اومدم که بمونم واسه همیشه.
- پس اون پیرمرد خرفت احمق چی؟
اشاره‌ای به آذین که کنارمان ایستاده بود کردم و لبم را گاز گرفتم و به ناچار جواب دادم:
- خسرو فوت کرده دوسه ماهی میشه.
لبخندی به چهره‌اش آمد و بحث را عوض کرد.
- چرا نیومدی پیش مامان‌ اینا؟ نمی‌دونی مامان و رها چقدر دلتنگتن.
سرم را پایین انداختم.
- رو ندارم که بخوام باهاشون روبه‌رو بشم، خجالت می‌کشم ازشون.
دستم را گرفت و به‌سمت راهرویی که مادر و خواهرم در آن و جلوی اتاق عمل نشسته بودند کشاند:.
- خجالت چیه؟ اونا از خوشحالی سکته می‌کنن اگه ببیننت.
- صبر کن علی! تو برو بهشون بگو اول، بعد من میام.
-می‌ترسم دوباره بری؟
-نترس همین‌جام.
علی وارد راهرو شد و من و آذین دوباره از پشت دیوار سرک کشیدیم. علی در حین صحبت‌کردن به‌سمت ما اشاره کرد که سریع پشت دیوار مخفی شدیم. قلبم به‌شدت در سـ*ـینه می‌کوبید، دستم را روی قلبم مشت کردم. خودم جرعت دید‌زدن نداشتم، بدنم از هیجان می‌لرزید. رو به آذین با صدایی مرتعش گفتم:
- میشه نگاه کنی ببینی چه خبره؟
سری تکان داد، سرکی کشید و سریع سرش را به عقب کشید.
- دارن میان این سمت.
تکان محکمی خوردم.
- چی؟
کتش را صاف کرد و همچون عصا قورت داده‌ها ایستاد و نامحسوس اشاره‌ای به‌سمت راهرو کرد.
صدای مادر را شنیدم.
-کو علی؟ پس‌ کجاست؟
و به ثانیه نکشید که روبه‌رویم قرار گرفت. با پَر چادرش اشکش را گرفت و دستانش را برای در آغـ*ـوش کشیدنم باز کرد. به‌سرعت و با اشک‌هایی روان به‌سمتش پا تند کردم و در آغوشش فرو رفتم. با بوییدن عطر مادرانه‌‌اش، ضربان قلبم آرام گرفت و آرامشی وافر به قلبم سرازیر شد. فرزند هر‌چقدر هم که خطاکار و گـ ـناه‌کار باشد باز هم برای خانواده‌اش همان طفلی است که روز اول پاک و منزه به دنیا آمده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    رها کنار مادر ایستاده بود و اشک‌هایش را پاک می‌کرد. لبخندی به رویش زدم و به آغـ*ـوش کشیدمش. دختری که حال بزرگ، جوان و کمی توپرتر از من شده بود؛ اما شباهت غیرقابل انکاری با من داشت.
    - رهایی!
    - ثریا! آبجی.
    وای از صدایش که همچون برگ‌ِ گل نازک و دلنشین بود.
    - قربونت برم الهی!
    من و خانواده‌ام درحال رفع دلتنگی‌های پنج‌ساله بودیم که با سرفه مصلحتی آذین به خودمان آمدیم!
    - سلام عرض شد.
    همه جواب سلامش را دادند و منتظر به من خیره شدند تا معرفی‌اش کنم.
    - ایشون آقای آذین میرعمادی، همکار و دوست من هستن. دکتری که داره بابا رو عمل می‌کنه، دوستِ پدر ایشون هستن، با سفارش آذین، عمل بابا جلو افتاد.
    مادر و برادرم حسابی از او تشکر کردند. تنها رهای سر‌به‌زیر بی‌حرف گوشه‌ای ایستاده بود.
    این‌بار همه جلوی در اتاق عمل نشسته بودیم و به نوبت راهرو را متر می‌کردیم. انگار قدم رو رفتن در شرایط استرس‌آور امری ارثی در خانواده ما بود!
    ساعت لعنتی جلو نمی‌رفت و هر‌لحظه دلم بیشتر آشوب می‌شد.
    بالاخره دکتر از اتاق عمل خارج شد و با دیدن آذین به‌سمتش رفت و با او دست داد. رو به همه‌ که منتظر نگاهش می‌کردیم گفت:
    - خیالتون راحت عمل موفقیت‌آمیز بود. حال مریضتون خوبه.
    لحظه‌ای همه سکوت کردند و ناگهان صدای شادی و خنده‌هایمان راهرو را پر کرد. از دکتر تشکری کردیم و آذین همراهش به راه افتاد. هر‌چهار نفرمان یک‌دیگر را در آغـ*ـوش گرفته بودیم و لبخند از لب‌هایمان پاک نمی‌شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    آذین به‌سمتمان برگشت.
    - دکتر گفت که به بخش مراقبت‌های ویژه منتقل میشن تا فردا عصر هیچ ملاقاتی نمی‌تونن داشته باشن، حالشونم کاملاً خوبه. شما برید خونه استراحت کنید، فردا عصر بیاید.
    مادرم چادرش را که کمی عقب رفته بود، جلو کشید.
    - نه پسرم من اصلاً دلم آروم نمی‌گیره. من می‌مونم شماها برید.
    علی: مادرِ من! ما کجا ول کنیم بریم؟ تو بمونی، ما هم می‌مونیم.
    رها با همان صدای ملیح و لطیفش گفت:
    - منم می‌مونم.
    - وا مامان قربونت برم الهی شماها چند روزه تو بیمارستانید خسته و کوفته. خداروشکر حال بابا هم خوبه. می‌ریم خونه‌ی من، فردا میارمتون.
    - درست میگه ثریا. اصلاً شما تشریف ببرید من شماره دکترشونو دارم، لحظه‌به‌لحظه ازشون خبر می‌گیرم بهتون گزارش میدم.
    بالاخره با اصرارهای من و پادرمیانی‌های آذین راضی شدند که شب را مهمان خانه من باشند. روی پاهایم بند نبودم و در آسمان‌ها سیر می‌کردم. هیچ‌کدامشان درباره خسرو و گذشته سؤالی نپرسیدند. انگار علی برایشان گفته بود که خسرو فوت شده است.
    جلوی پارکینگ همه ایستاده بودیم. هر‌چه به آذین اصرار کردم که شب را مهمان من باشد قبول نکرد و در جواب اصرارهای من و خانواده‌ام، خسته بودن ما و نیاز به استراحتمان را بهانه کرد و با گفتن:
    - ان‌شاءاللّه یه وقت دیگه مزاحمتون میشم.
    و در سیلی از تشکرات من و خانواده‌ام از ما جدا شد.
    هوا تاریک‌تاریک بود و سوز سردی می‌وزید. سریع به‌سمت ماشینم رفتم و دزدگیرش را زدم. خانواده دوست داشتنی‌ام کمی معذب بودند و من از بودن در کنارشان بی‌قرار و هول‌زده بودم.
    به‌سرعت وارد خانه شدم. تمام لوسترها و دیوارکوب‌ها را روشن و به داخل دعوتشان کردم. شاید فکر می‌کردند هنوز هم من در عمارت شمس زندگی می‌کنم که متعجب تمام زوایای خانه‌ی‌ نقلی و به‌شدت تمیز و مرتبم را دید می‌زدند. شاید دلیل معذب بودن و دست‌دست کردنشان برای آمدن به خانه‌ام هم همین بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    احساس می‌کردم با دیدن آپارتمان نقلی‌ام حجم زیادی از معذب بودنشان کم و ناپدید شد.
    - خب خوش اومدید به خونه خودتون! بفرمایید بشینید تا براتون یه چای مخصوص بیارم.
    سریع به‌سمت آشپزخانه رفتم چای‌ساز را روشن کردم و به سالن برگشتم.
    - آب حمام گرمه، می‌خواید دوش بگیرید تا من غذا سفارش بدم، یه‌کم سرحال می‌شید.
    تنها کسی که با هیجان و استرس و تند‌تند صحبت می‌کرد من بودم. قصد داشتم با صحبت‌کردنم یخشان را آب کنم؛ اما آن‌ها انگار که وارد خانه غریبه‌ای شده بودند معذب نشسته و به اطرافشان نگاه می‌کردند. تنها علی کمی راحت بود و روی مبل سه نفره ولو شده بود.
    - ول کن بابا! کی حوصله داره؟ به خدا لهِ لهم. دلم می‌خواد فقط بخوابم.
    - دوش بگیری سرحال میشی. خستگی از تنت بیرون میاد.
    - من که نمیرم.
    - مامان جان شما بلند شو برو.
    - مادر‌جان اصلاً حال ندارم.
    - ای بابا دوش بگیرید حال و هوای بیمارستان از سرتون می‌پَره.
    به زور تک‌تکشان را به حمام فرستادم و برای هرکدام لباس و حوله‌ی تمیز گذاشتم. اولین‌بار در زندگی‌ام بود که مهمان‌داری می‌کردم. آن هم مهمانانی به عزیزی خانواده‌ام. آن‌قدر شوق داشتم که خستگی را از یاد بـرده بودم. خانه‌ی سرد و بی‌روحم جانی تازه گرفته بود و ذره‌ذره خون در رگ و پی‌اش جاری می‌شد تا حس گرمای بینمان را بیشتر کند.
    بعد از گرفتن غذاها از دست سرایدار علی را صدا زدم:
    - بیا کمک علی.
    علی که خودش را با لباس‌های نم‌دارش به شوفاژ چسبانده بود غرغر‌کنان به‌سمتم آمد.
    - این‌‌همه غذا رو واسه چی گرفتی؟ مگه می‌خوای یه لشکرو شام بدی؟ هَمه‌ش چهار نفریم.
    - غر نزن بچه! به جاش بزارشون تو آشپزخونه تا میز رو بچینم.
    رها به دنبالش وارد آشپزخانه شد.
    - کمک نمی‌خوای آبجی؟
    یک‌لحظه دلم ضعف رفت و محکم لُپ تپلش را بوسیدم.
    - چرا فدات بشم.
    به‌سمت یخچال رفتم. ظرف ترشی، ماست و زیتون را بیرون آوردم و روی کانتر گذاشتم.
    - کاسه‌ها تو کابینت بالایی هست.
    مادر هم به آشپزخانه آمد و هر‌سه با هم میز شام را چیدیم و دورش نشستیم. اولین‌باری بود که صندلی‌های میز چهار نفره‌ام پر می‌شدند. بعد از مرگ خسرو، همیشه تنها بودم و اکثر مواقع غذایم را نشسته بر روی صندلی پایه بلند کنار اپن می‌خوردم.
    مادرم با پَر روسری‌اش اشکش را گرفت.
    - چقدر بابات دوست داشت دوباره جمع شدنمون دور هم رو ببینه!
    هر سه ماتم‌زده به مادرمان چشم دوختیم.
    - ان‌شاءاللّه بابا خوب میشه میاد خونه باز دور هم مثل گذشته جمع می‌شیم.
    دستم را روی دست پر محبت چروکیده‌اش گذاشتم.
    - الهی دورت بگردم از سر تقصیرات من بگذر. من نفهمی کردم؛ ولی از این به بعد جبران می‌کنم، قول میدم.
    - مگه میشه یه مادر از بچش د‌ل‌گیر باشه؟
    خم شدم و دستش را بوسیدم.
    - قربونت برم پس غذات رو بخور.
    در کنار شوخی و خنده‌های برادرم که سعی داشت فضا را عوض کند و از خاطرات سربازی و هم خدمتی‌هایش می‌گفت، شام را خوردیم و با کمک رها میز را جمع کردیم.
    ظرف‌ها را با ذوق در ماشین ظرفشویی چیدم. اولین‌باری بود که در خانه‌ام این همه ظرف کثیف می‌شد و من حتی برای ظرف‌های کثیف شده که اولین‌ بار برای شستنشان از ماشین ظرف‌شویی استفاده می‌کردم هم ذوق زده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    میز وسط مبلمان آبی نفتی‌ام را با چایِ بهارنارنج، باقلوا، شکلات‌های مغزدار و میوه پر کردم.
    - هنوزم چای بهارنارنج می‌خوری؟
    لبخندی به روی مادرم زدم.
    - هنوزم.
    - بعد از رفتنت دیگه هیچ‌وقت تو اون خونه عطر بهارنارنج نپیچید.
    برای جلوگیری از ناراحتی و یادآوردی گذشته لبخندی زدم.
    - اما من همیشه به‌خاطر علاقه رها به باقلوا، باقلوا می‌خرم، می‌خورم.
    هر سه زیر خنده زدند، من با خیال راحت همچون گذشته روی زمین نشستم و دیس میوه را جلویم گذاشتم و شروع کردم به پوست گرفتن میوه‌ها و چیدن آن‌ها در بشقاب‌های میوه‌خوری.
    رو به مادرم پرسیدم:
    - هنوز تو همون خونه قدیمی هستید؟
    با یاد خانه‌ی حیاط‌دار؛ اما قدیمی‌مان که حوضی بزرگ در وسط حیاط گل کاری‌اش داشت، آهی کشیدم.
    بِالطبع از من، مادر هم آهی کشید.
    - نه اون خونه رو فروختیم.
    با تعجب تقریباً فریاد کشیدم:
    - چی؟ فروختید؟
    مادر داشت به گریه می‌افتاد که علی نُچی کرد. سرش را تکانی داد و ادامه حرف مادر را گرفت.
    - دو سال پیش عمه‌ها و عموها زیر قولشون زدند، دبه کردند که سهممون از خونه رو می‌خوایم. ما هم مدرکی نداشتیم که بعد از مردن آقابزرگ، بابا سهم خونه اونا رو خریده، کار به شکایت و شکایت‌کشی رسید. بابا هم خونه رو فروخت، سهمشون رو داد. ما هم با سهم خودمون یه خونه اجاره کردیم تو همون محله، توش نشستیم.
    چاقو را محکم روی بشقاب کوبیدم. از جایم بلند شدم با همان دستان کثیفم موهایم را چنگ زدم و کشیدم.
    - یعنی چی؟ من اصلاً نمی‌فهمم. چطور چنین کاری کردن؟
    رها: زورشون رسید.
    مامان: خدا ازشون نمی‌گذره، ما اون زمان همه پس اندازمون و حقوق بابات رو بهشون دادیم که خونه رو نگه داریم. چقدر سختی کشیدیم...
    حرفش با آه و بغضی که در گلویش چنگ انداخته بود نیمه تمام ماند.
    با یاد سختی‌هایی که برای جور‌کردن پولِ سهم آن از خدا بی‌خبرها کشیده بودیم آتشی به جانم افتاد.
    - دیدم هیچ‌کدومشون نبودن بیمارستان پس بگو چرا؟ به خدا یکیشون پاشونو بزارن بیمارستان قلم پاشونو خورد می‌کنم.
    علی: همون سال ما با همشون قطع رابـ ـطه کردیم. خیر پوله رو هم ندیدن. هر‌کدوم از طریقی پوله رو آتیش زدن.
    چند قدمی طول و عرض سالن خانه را طی کردم:
    - الان چطوری با یه حقوق بازنشستگی تو خونه اجاره‌ای دارید زندگی می‌کنید؟
    رها: به‌سختی!
    مامان با اعتراض چشم‌غره‌ای به رها رفت.
    - رها‌!
    - چیه مادرِ من خُب آبجیمه، مگه غریبه‌ست؟
    بعد رو سمت من کرد.
    - این مدت هر‌چی پول می‌ریختی به حساب علی، یه‌جا می‌ریخت به حساب مامان.
    از فرط تعجب چشمانم گشاد شد از کجا فهمیده بودند که من آن پول را به حساب علی واریز می‌کردم؟
    - من... آخه... من...
    علی: آخه‌ ماخه نداره. فکر کردی من نمی‌فهمیدم که کی ماه‌به‌ماه به حساب من پول می‌ریزه؟ جز تو کی می‌تونست باشه؟
    چهار زانو روی زمین نشستم.
    - من فقط نمی‌خواستم حالا که سربازیت رو اون سر دنیا افتادی سختی بکشی. گذشته‌ها گذشت؛ ولی به خدا از این به بعد نمی‌ذارم آب تو دلتون تکون بخوره.
    مادر: ما توقعی از تو نداریم. تا همین الانشم ما رو مدیون خودت کردی که پول عمل بابات رو دادی.
    - مامان! توروخدا نگو این‌جوری، مگه من و شما داریم؟ ما یه خانواده‌ایم، باید به هم کمک کنیم.
    با یک‌ تصمیم آنی با لبخند نگاهی به تک‌تکشان انداختم و لحنم را کمی مظلوم کردم تا تأثیر حرفم بیشتر شود.
    - من دلم می‌خواد هممون کنار هم باشیم، کنار هم زندگی کنیم، مثل قدیما. خسته شدم از تنهایی، نمی‌خوام حتی یه‌لحظه هم ازتون دور باشم. به اندازه پنج سال دوری، دلتنگتونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    مادر: خب عزیزم تو هم بیا خونه‌ی ما، اونجا خونه‌ی تو هم هست.
    - می‌دونم؛ ولی دلم نمی‌خواد تو خونه‌ی‌ اجاره‌ای زندگی کنید.
    مادر: منظورت چیه؟
    - بیاید پیش من!
    علی خنده‌ای کرد.
    - ول کن آبجی! ما رو چه به بالا شهر زندگی کردن.
    رها: تو خونت کوچیکه، مگه یه اتاق بیشتر داری ما بیایم رو سرت؟
    مادر: بسه‌بسه! چی دارید می‌گید برا خودتون؟ ما خودمون خونه زندگی داریم. ثریا هم اگه دلش می‌خواد با ما باشه، میاد پیش ما.
    - مامان! من نگفتم که خونه و زندگی ندارید. در ضمن من منظورم که این خونه نبود.
    مادر با چشم‌غره و عصبانیت به‌سمتم برگشت.
    - پس منظورت چیه؟ نکنه می‌خوای ما بیام تو عمارت اون پیرمرده زندگی کنیم. هان؟ فردا مردم چی میگن؟ میگن پیرمرده‌ رو کشتن که بیان رو خونه زندگیش.
    با خنده میان حرفش پریدم.
    - نه مادر من چرا جوش میاری. اون عمارت رو بچه‌هاش فروختن، با تموم ارثیه‌ای که بهشون رسیده بود برگشتن همون خراب‌شده‌ای که بودن. به منم ۵۰ درصد سهام هتل شمس رسید. این واحد و واحد روبه‌رویی هم قبلاً به نامم کرده بود به‌عنوان مهریه.
    علی به‌سرعت از روی مبل پایین پرید و به‌سمتم خیز برداشت:
    - جون علی راست میگی؟ یعنی الان نصف اون هتل مال توئه؟
    با لبخند سری تکان دادم.
    - آره.
    رها: وای آبجی پول‌دار شدی پس؟
    مادر با عصبانیت از جایش برخاست!
    - شما دو تا هم عین این عار ندارید. زندگیشو آتیش زد به قیمت چی؟
    - مامان تو رو خدا!
    - تو رو خدا چی؟ جوونیت رو نابود کردی، خون به دل من و اون پیرمرد بیچاره کردی.
    سرم را از شدت شرم به زیر انداختم و هیچ نگفتم، حق با او بود.
    رها: توروخدا ول کنین بحث گذشته رو، مهم الانه که همه کنار همیم.
    از جایم برخاستم و با گرفتن دستش روی مبل نشاندمش.
    - مامان می‌دونم من اشتباه کردم، اصلاً اشتباهم قابل جبران نیست. من که هزارتا حرف پشت‌سرمه، بذار باشه، اصلاً برام مهم نیست! حداقل بزار بهتون کمک کنم، بذار جبران کنم. الان اصلاً شرایط بابا خوب نیست که بخواد برگرده به اون خونه و اون محله. من می‌دونم هنوزم به‌خاطر من از همه زخم‌زبون می‌شنوید. من می‌خوام بابا رو از همه دور نگه دارم. حداقل تا زمانی‌که قلبش خوب بشه. نمی‌خوام با شنیدن حرف و دیدن خیلیا حالش باز بد بشه. من نمی‌تونم خطر کنم، اون نیاز به آرامش داره. باید دور از هر‌نوع استرس و اضطرابی نگهش داریم.
    فشاری به دستش دادم.
    - متوجه حرفام میشی؟
    زل زده به چشمانم نگاه می‌کرد. تمام التماسم را در چشمانم ریختم.
    - خواهش می‌کنم مامان، فقط تا زمانی که حالش خوب بشه. بعد می‌گردم یه خونه براتون پیدا می‌کنم باشه؟
    دستش را بالا برد و چیزی از روی موهایم برداشت، دستم را گرفت و پُرزی از پرتقال را کف دستم گذاشت.
    - پاشو موهاتو بشور.
    با اخم از جایم برخاستم و با اعتراض صدایش زدم:
    - مامان!
    - روش فکر می‌کنم.
    با خوش‌حالی گونه‌اش را بوسیدم.
    - پس سریع‌تر فکرات رو کن؛ چون من فردا، پس‌فردا وسایلاتون رو میارم.
    - ثریا!
    خنده‌ای از ته دل کردم.
    - جانم!
    - گفتم فکرام رو می‌کنم، نگفتم راضیم.
    - اِ اذیت نکن دیگه. اصلاً هیچی نمی‌خواد بیارین واحد روبه‌رویی مبله‌ست، فقط لوازم ضروریتون رو بیارین. بقیه وسایلا رو هم جمع می‌کنیم تو انباری‌ واحد می‌ذاریم.
    - گفتم من هنوز تصمیم نگرفتم، برا خودت نبُر و بدوز!
    رو به علی و رها چشمکی زدم.
    - نظر شما چیه؟
    علی بی‌خیال شانه‌ای بالا انداخت.
    - من که هنوز دو ماه از خدمتم مونده، فعلاً خونه نیستم.
    - تو چی رها؟
    زیر‌ زیرکی نگاهی به مادر انداخت.
    - منم هر‌چی مامان بگه.
    سبک‌بال و سرخوش راهم را به‌سمت اتاق در پیش گرفتم تا دوشی بگیرم.
    - اُکی پس حله. فردا می‌ریم واسه اسباب‌کشی.
    با برداشتن حوله‌ام درِ حمام را بستم و به اعتراض مادر که اسمم را بلند صدا می‌زد هم توجهی نکردم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    همان‌طور که ناخن‌هایم را می‌جویدم پشت در اتاق ایستاده بودم که ضربه‌ای به دستم خورد. با اعتراض به‌سمتش برگشتم که با اخم‌هایش مواجه شدم.
    - بسه اعصابم رو خورد کردی از بس ناخنات رو تق‌تق سابیدی.
    - میگی چیکار کنم؟ خب استرس دارم.
    - به منم استرس میدی خب.
    طلب‌کار به‌سمتش برگشتم!
    - اصلاً مگه تو کار و زندگی نداری که یه هفته‌ست دنبال من راه افتادی؟
    - نه بابا چه کار و زندگی‌ای آخه؟
    با ژستی عصا قورت‌داده و صدایی کلفت‌شده ادایش را در آوردم:
    - احیاناً شما نبودی که می‌گفتی تموم کارهای آژانستون رو دستای تو می‌چرخه و عملاً همه کاره‌ای؟
    سرش را کمی کج کرد و فرق سرش را نمایشی خاراند که در اتاق بازشد. علی متحیر میانمان ایستاد.
    - چه خبرتونه؟
    سریع به‌سمتش برگشتم.
    - چی شد گفتی؟
    - آره گفتیم؛ ولی به‌سختی.
    - یعنی برم داخل؟
    - مواظب باش ثریا! می‌دونی که حالشو. اصلاً گریه‌وزاری نکن.
    چند روزی که پدر به هوش آمده بود صبر کردیم تا حالش کمی بهتر شود تا بتوانند درباره‌ی من با او صحبت کنند. آن‌طور که علی می‌گفت هر‌روز سراغم را می‌گرفت و دلش می‌خواست که من هم کنارش باشم.
    با استرس روسری‌ام را مرتب کردم و دسته‌گل را از دستان آذین کشیدم.
    - چه خبرته بابا یواش‌تر!
    سرم را کج کردم و چشم‌غره‌ای به حالت بامزه‌ی‌ صورتش که حسابی سعی داشت خود را اخمو جلوه دهد رفتم. صدایم را صاف کردم و دستم را روی دستگیره در گذاشتم که آذین را در حال مرتب‌کردن یقه بلوز و کتش دیدم.
    - بفرما شما اول تشریف ببر.
    - تو برو منم پشت‌سرت میام.
    - نه توروخدا، بیا تو برو، منتظر تو هستن اصلاً.
    - نیام یعنی؟
    - نه‌خیر فقط همینم مونده که تو برخورد اول من رو با تو ببینه، اونم با اون حالی که الان داره.
    چشم‌هایش گِرد شد‌!
    - مگه من چمه؟
    حوصله توضیح‌دادن نداشتم پس اشاره‌ای به علی کردم. همین‌طور که حواست بهش هست که نیاد داخل، براش توضیح هم بده.
    گل را دست‌به‌دست کردم و وارد اتاق شدم. چشم‌های پدر به در بود، انگار او هم منتظر من بود. زمانی‌که در بی‌هوشی به سرمی‌برد چند‌بار بالای سرش رفته بودم.
    با دیدنم لبخند بی‌جانی زد و دست سِرُم زده‌اش را کمی برای در آغـ*ـوش کشیدنم بالا آورد. نتوانستم به توصیه‌های علی گوش دهم، همان‌طور که اشک از چشمانم می‌چکید به‌سمتش پرواز کردم و با بغض نالیدم:
    - بابا!
    سرم را روی سمت راست سـ*ـینه‌اش گذاشتم. از همین فاصله هم صدای کوبش قلبش به گوشم می‌رسید و جانی دوباره به جسم و روحِ خسته‌ام می‌داد. دستش را به‌سختی بالا آورد و روی سرم گذاشت.
    - دختر بابا گریه می‌کنی؟
    سریع اشک‌هایم را با انگشتانم گرفتم.
    - نه بابا خیلی خوشحالم که دوباره دارمت، که دوباره کنار همیم، حالم خیلی خوبه.
    با فین‌فین از اتاق خارج شدم و در را بستم. آذین دستمال کاغذی به دست به‌سمتم آمد.
    - تو که باز آب‌غوره گرفتی!
    دستمال‌کاغذی را از دستش کشیدم.
    - تو کاری جز دادن دستمال‌کاغذی به من نداری؟
    - خب بهم بگو برو! دیگه چرا این‌قدر مقدمه‌چینی می‌کنی؟
    چشمانم را در حدقه چرخاندم!
    - علی کجاست؟
    - گوشیش زنگ خورد، رفت اون‌طرف جواب بده.
    ***
    در مدتی که پدر بیمارستان بستری بود چند‌بار پناه و یک‌بار هم محمدطاها برای عیادتش به بیمارستان آمده بودند. آذین هم که پای ثابت بود. تمام کارهای هتل روی دوش محمدطاها بود و من حسابی از این بابت شرمنده بودم؛ اما او موقعیت من را درک می‌کرد و هر‌بار در برابر عذرخواهی کردنم برای عدم حضورم در هتل و این که جور نبودِ من را هم می‌کشید، فقط با متانت پاسخ می‌داد که این شرایط ممکن است برای هر‌کس پیش بیاید و او مرا درک می‌کند.
    مرخصی علی به پایان رسیده بود و مجبور شد بعد از اسباب‌کشی برای به پایان رساندن خدمتش به یزد بازگردد. تمام کارهای مردانه ما بعد از رفتن علی بر دوش آذین افتاده بود و او هم خم به ابرو نمی‌آورد و از هیچ کمکی دریغ نمی‌کرد. دوستی عمیقی بین خانواده‌ام و آذین شکل گرفته بود و حسابی در دل پدر و مادرم برای خود جا باز کرده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    فصل۳
    در مدتی که خانواده‌ام به آپارتمان روبه‌رویی‌ام نقل‌ مکان کرده بودند. رها در آپارتمان من و پدر، مادر و علی هم در واحد روبه‌رویی ساکن بودند.
    در این دو ماه تماماً درگیر خانواده‌ام بودم. روزهایی هم که به هتل می‌رفتم آن‌قدر سرم شلوغ بود که برخورد کمتری با محمدطاها داشتم. انگار او هم درگیر مشکلات شخصی خودش بود؛ اما در این بین با بردن رها به هتل، دوستی‌ای عمیق بین پناه و رها شکل گرفته بود و رها هم از لاک تنهایی‌اش بیرون آمده بود.
    پیراهن بافت خزدار مشکی‌رنگ به همراه شلوار کتان نودم را پوشیدم. موهایم را در یک‌طرفم بافتم و شال حریر مشکی‌رنگ نازکی را هم روی سرم انداختم. اولین‌ بار بود که خانواده‌ی محمدطاها و آذین به خانمان می‌آمدند تا مهمانمان باشند، برای همین ترجیح دادم در برخورد اول روسری سر کنم.
    رها پوشیده در سارافون لیِ تسمه‌دار و شلوار ستش به‌سمتم آمد و چرخی زد.
    - چطور شدم؟
    چشمان ستاره بارانم پر از تحسین شد‌!
    - عالی شدی عزیزدلم.
    دستم را کشید و به‌سمت اتاق برد.
    - به نظرت روسری بپوشم یا شال؟
    - شال بیشتر به تیپ اسپرتت میاد.
    شالی طوسی‌رنگ با گل‌های برجسته‌ی ریزِ آبی در حاشیه‌اش را به دستش دادم.
    - این به لباست میاد.
    سریع از اتاق خارج شدم و صندل‌های مشکی پاشنه پنج سانتی‌ام را پوشیدم.
    - بدو رها! الان میان مهمونا.
    زنگ واحد روبه‌رویی را فشردم که علی در را باز کرد. موهایش کمی بلندتر شده بود و به‌سمت بالا حالتشان داده بود. پیراهن اسپرت سفید با شلوار پاچه‌ کشی آبی‌روشن و کفش کالج مشکی‌رنگ پوشیده بود. با خنده وسطمان ایستاد و دست در کمرمان انداخت.
    - به به چه لیدی‌های خوشگلی!
    با دست ضربه‌ای به سرش زدم.
    - پسره پررو!
    نمایشی سرش را کمی مالید.
    - زورت می‌رسه دیگه، چی‌کارت کنم!
    - اینا چیه پوشیدی؟ یه‌کم تیپ رسمی‌تر می‌زدی.
    به‌سمت سالن به راه افتاد.
    - بی‌خیال بابا همش ۷-۸ تا مهمون داریم، مگه کی هست؟
    - خاله‌اینا هم هستن.
    سریع از جایش پرید!
    - جدی میگی؟
    سرم را به نشانه مثبت تکان دادم که توجهش جلب خنده‌های ریز رها شد. چشمانش را ریز کرد و پرسید:
    - نکنه تو چیزی بهش گفتی؟
    رها همچون دختربچه‌ای خراب‌کار که در حین ارتکاب جرم مچش را گرفته‌اند، سریع راست ایستاد.
    - نه‌خیر من چیزی نگفتم.
    - قشنگ معلومه چیزی نگفتی، همه‌ی‌ جیک‌و‌پوکتون با همه. سر من رو شیره نمال.
    ناراحت به‌سمتش برگشتم.
    - یعنی چی علی؟ مگه من غریبه‌ام که دعواش میکنی؟
    اخم کرده از بغلش رد شدم و به‌سمت آشپزخانه رفتم.
    - مامان گلم کمک نمی‌خوای؟
    پوشیده در کت‌ودامن بادمجانی تیره و روسری ساتن به همان رنگ با حاشیه‌های سفید-نقره ای به‌سمتم چرخید.
    - نه عزیزم همه‌چیز حاضره.
    - چقدر گفتم غذا از بیرون می‌گیرم گوش نمیدی که.
    - غذای خونگی یه‌چیز دیگه‌ست. برو یه سر به بابات بزن ببین آماده شده. رها رو هم صدا بزن کارش دارم.
    همان‌طور که از آشپزخانه خارج می‌شدم فریاد کشیدم:
    - رها! رها! برو مامان کارت داره.
    علی به پدر کمک می‌کرد تا دکمه‌های پیراهنش را ببندد. با گذشت دوماه با مراقبت‌های ویژه، پیاده‌روی، رژیم غذایی و دارویی حالش خیلی بهتر و رو به بهبودی کامل بود. کمی ضعیف شده بود؛ اما نسبت به روزهای اول که رنگ به رخسار نداشت حالش بهتر بود.
    علی دست پدر را گرفت تا از روی تخت بلندش کند. سریع به‌سمتش رفتم و آن دست دیگرش را گرفتم. از اتاق خارج شدیم و روی بالاترین مبل که سه‌نفره بود نشاندیمش.
    - چیزی نمی‌خوای بابا؟
    - نه باباجان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    با دستش اشاره کرد تا سرم را به جلو ببرم، همان کار را کردم. دستش را روی سرم گذاشت و با کمی خم‌کردنِ گردنم، روی سرم را بوسید. باز دلِ بی‌جنبه‌ام تحت‌تأثیر قرار گرفت.
    کنارش نشستم و دستش را در دست گرفتم. با نگاه‌کردن به صورتش، چشمانم لبالب پر از اشک شد. کم‌ِکم ده سال پیرتر از سنش نشان می‌داد. علی که اوضاع را وخیم دید دستم را کشید و از روی مبل بلندم کرد.
    - پاشو هندی‌بازی در نیار! استرس و هیجان واسه بابا خوب نیست. پاشو برو کمک مامان.
    چشم‌غره‌ای رفتم.
    - حساب تو رو بعداً می‌رسم. پنهون‌کارِ خائن!
    دستش را تکانی داد و برو بابایی لب زد.
    مدام در آشپزخانه به این‌سمت‌و‌آن‌سمت می‌رفتم که زنگ واحد به صدا در آمد.
    دستم را با دستمال خشک کردم و همراه با علی به‌سمت در رفتیم.
    آذین پوشیده در کت و شلوار سورمه‌ای‌رنگ با چهارخانه‌های بزرگ طوسی، پیراهن سورمه‌ای و کراوات طوسی با دسته گلی بزرگ از لیلیوم در کنار زن و مرد جوانی ایستاده بود. زن پاکتی قرمزرنگ را به دستم داد و با یک‌دیگر گرم احوالپرسی کردیم.
    - بفرمایید. خوش اومدین.
    علی دسته‌گل را از آذین گرفت و در کنار آذین و پشت‌سر مادر پدرش وارد شدیم.
    علی: عجب تیپی زدی پسر مگه می‌خواستی بری خواستگاری این‌قدر به خودت رسیدی؟
    و سرش را در گوش آذین برد و نمی‌دانم چه به هم گفتند که هر‌دو از خنده ریسه رفتند.
    هنوز بازار خوشامد‌گویی و آشنایی به راه بود که دوباره زنگ در به صدا در آمد. این‌بار خودم به تنهایی مجبور شدم به استقبال مهمانان بروم؛ چون علی کنار آذین جا خوش کرده بود و مادر در حال پذیرایی از مهمانان بود.
    در را که گشودم خاله‌ام با چادر گل برجسته‌ی مشکی‌رنگش همراه با دوقلوها و همسرش پشت در بودند. بلند و طوری که علی بشنود گفتم:
    - به به سلام خاله‌جان! خوش اومدین.
    و در آغـ*ـوش خاله سَلما که عجیب بوی مادرم را می‌داد فرورفتم. خانواده‌ی خاله سَلما، بعد از مرخصی پدر از بیمارستان چندبار به عیادت او آمده بودند.
    وقتی از خاله جدا شدم، متوجه علی شدم که با لبخندی مسخره، درحالی‌که ژستی جنتلمنانه به خود گرفته بود با آن لباس‌های جلفش در حال دست‌دادن و روبوسی با شوهرخاله‌ام بود.
    - خوش اومدید عمو بیژن بفرمایید.
    با ورود خاله و شوهرخاله‌ام، ساره جعبه‌ی شکلات را به‌سمت علی پرت کرد و با پریا از سروکولم آویزان شدند. شالم از روی سرم افتاده بود و نفسم درحال گرفتن بود. دوقلوها یک سال از علی کوچک‌تر؛ اما کودک درونشان به‌شدت فعال بود.
    علی دست پریا را کشید و چشم غره‌ای به او رفت.
    - بسه آبجیم رو خفه کردی.
    پریا با اعتراض گفت:
    - چرا به ساره هیچی نمیگی؟
    - به تو چه؟
    - بسه بچه‌ها! وای چقد دلم براتون تنگ شده بود!
    و دوباره محکم هر‌دو را به آغـ*ـوش کشیدم. انگار‌نه‌انگار که در همین هفته‌ی گذشته دیده بودمشان. از اقوامم تنها کسی که در این پنج سال گاهی با آن‌ها تماس داشتم و احوال خانواده‌ام را می‌پرسیدم همین دو وروجک بودند.
    با ورود ما، علی زیرزیرکی چیزی به ساره گفت که لبخندی نمکین زد و سرش را پایین انداخت.
    علی چای تعارف می‌کرد و رها پشت‌سرش شیرینی می‌گرداند. ساعت یک‌ ربع به نه شب بود؛ اما خانواده‌ی محمدطاها هنوز نیامده بودند.
    به‌سمت اتاق علی رفتم و با پناه تماس گرفتم. بعد از چند بوق جواب داد:
    - جانم!
    - سلام عزیزم. کجایید؟
    - سلام ثریاجون ما نزدیک خونه‌ایم، ببخش تو ترافیک موندیم.
    - خواهش می‌کنم عزیزم، منتظرتونیم.
    برگشتم که رها را پشت‌سرم دیدم هین بلندی کشیدم و دستم را روی قلبم گذاشتم!
    - چه خبرته دختر؟ ترسوندی منو!
    ریز خندید.
    - مامان میگه مگه خونواده طاها نمیان؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - چرا زنگ زدم، تو راه هستن.
    پدر با باجناقش و آقای میرعمادی حسابی گرم صحبت بودند. خانوم‌ها هم گوشه‌ای را انتخاب کرده و با یک‌دیگر صحبت می‌کردند.
    با صدای زنگ به‌سرعت به‌سمت در ورودی رفتم. حتم داشتم خانواده‌ی محمدطاها هستند.
    جلوتر از همه پناه دست‌در‌دست پسر بچه‌ای ۵-۶ ساله با موهای خرمایی و بلند که صورتش را قاب گرفته بود، ایستاده بود.
    پسرکِ بامزه، پوشیده در کت زرد‌رنگ و پاپیون مشکی با همان قد کوتاهش سرش را بالا آورده و با چشم‌های درشت سبز-آبی‌رنگش نگاهم می‌کرد و در کنارش پدر و مادر محمدطاها که اولین‌ بار بود می‌دیدمشان ایستاده بودند.
    بعد از سلام و احوالپرسی تعارفشان کردم. چشم چرخاندم، خبری از محمدطاها و همسرش نبود. مادرش جعبه‌ی بزرگ شیرینی خامه‌ای را به دستم داد و وارد شدند.
    سرم را به‌سمت آسانسور چرخاندم که محمدطاها همراه با دسته‌ای از گل‌های نرگس در دست و خیس آب از آن خارج شد.
    امشب هوا بارانی بود و حسابی از محمدطاها پذیرایی کرده بود. با لبخند به‌سمتم آمد و من هنوز سرم به‌سمت آسانسور بود. دسته‌گل را روی جعبه‌ی شیرینی گذاشت.
    - سلام می‌بخشید دیر شد جای پارک نبود مجبور شدم اون‌سمت خیابون ماشین رو پارک کنم.
    - خواهش می‌کنم، بفرما داخل.
    چند تار موی خیسی که روی پیشانی‌اش افتاده بود را کنار زد و داخل شد.
    پشت‌سرش وارد شدم و با پایم در را بستم. سریع جعبه‌ی شیرینی و گل را روی درآور گذاشتم و اویی که پشتش به من بود را صدا زدم.
    - کتت رو بده برات آویزون کنم.
    کتش را در آورد و به‌سمتم چرخید. ناگهان غافل‌گیر شدم، در آن فاصله کم، کتش را بالا آورد و با لبخند به‌سمتم گرفت.
    - مرسی.
    اما من نگاهم ناخودآگاه میخ چشمانی بود که‌رنگش در نظرم عجیب و باور نکردی بود. در این مدت روابطمان خیلی خوب بود؛ اما هیچ‌گاه در این فاصله از او قرار نگرفته بودم که رنگ چشمانش را واضح ببینم.
    ابرویی بالا انداخت و سرفه‌ای مصلحتی کرد. همچون دختربچه‌های چهارده ساله هول شده سریع نگاهم را دزیدم و کت را از دستش گرفتم. دمای بدنم به یک‌باره افت کرده بود. برای عوض‌کردن جَو سریع پرسیدم:
    - همسرت مگه نیومده؟
    ناگهان لبخندش جمع شد و با قیافه‌ای جدی جواب داد:
    - نه.
    به‌زحمت عضلات صورتم را کش آوردم و گوشه‌ی لبم را به لبخندی مصنوعی بالا بردم!
    - چرا وایستادی؟ بفرما داخل، ببخش سرپا نگهت داشتم.
    لبخندی زد و به‌سمت سالن راه افتاد. تیپش با همه فرق داشت، جلیقه و شلوار کرمی‌رنگ به همراه پیراهنی زرشکی به تن داشت.
    سریع به آشپزخانه رفتم. گلدان بلوری مادر را برداشتم، پر از آب کردم و گل‌های نرگس را در آن گذاشتم. علی در حال بردن چای بود. بالاخره همه مهمانان نشستند و بعد از کمی صحبت و خوش‌وبش سفره‌ی شام را در وسط سالن و روی زمین پهن کردیم.
    بعد از صرف شام، چشمکی به رها زدم و همراه با ساره و پریا به واحد خودم رفتیم. کیک بزرگ و گرد که شبیه پیراهن ارتشی بود را از یخچال بیرون آوردم و دوباره به واحد رو‌به‌رویی برگشتیم.
    ساره، پریا و رها همچون سپری در جلویم و روبه‌روی جمعی که با تعجب نگاهمان می‌کردند ایستاده بودند. ناگهان آن سه نفر از جلویم کنار رفتتد و از کیک سفارشی‌ام به‌منظور به اتمام‌رسیدن سربازی تنها برادرم رونمایی شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا