- عضویت
- 2019/09/11
- ارسالی ها
- 387
- امتیاز واکنش
- 4,645
- امتیاز
- 484
ژاله چتریهای شرابیش رو از جلوی چشمهاش کنارمیزنه و ادامه میده:
- من که گفتم برو دادگاه بگو طلاقش نمیدم. خودش خسته میشه میاد مهرشو میبخشه، این بابکم عقل تو کلش نیست همش من باید راهنماییش کنم..
لرزش موبایلم رو توی جیبم حس میکنم، قدمی از ژاله فاصله میگیرم:
- من برم سرویس، فوری برمیگردم.
- زود بیا بقیشو برات تعریف کنم اون سِری زنش بهم زنگ زد چجوری چلوندمش..
باشه ای زیرلب میگم و با عجله به سمته دستشویی میدوم. با دیدن شماره هامون بی معطلی تماس رو وصل میکنم و گوشی رو محکم به گوشم میچسبونم:
- الو؟
صدای رسا و بَمش توی گوشم میپیچه:
- سلام بی موقع که زنگ نزدم.
-سلام نه، نه، اصلا..حالتون خوبه؟
- ممنون خوبم، کجایی صدات میپیچه؟
- اعه من سرکارم، بیمارستانم..
- خیلی خب، کی کارت تموم میشه.
با عجله نگاهی به ساعت موبایلم میاندازم و جواب میدم:
- من، تا یه ساعت دیگه..
- میخوای بعد کار بیام دنبالت، البته اگه مشکلی نداره؟
سکوت میکنم. مغزم هیچ علامتی نمیداد و دستوری صادر نمیکرد.
- نه، نه مشکلی نداره..
- باشه پس ادرستو بفرست. خیلی زود میبینمت.
تماس قطع میشه، مات و مبهوت توی اینه به خودم نگاه میکنم. چطور اینقدر سرکش و گستاخ شده بودم. تا دیروز دست چپ و راستم رو تشخیص نمیدادم امروز داشتم برای خودم قرار ترتیب میدادم.
سرخم میکنم، تصویر هامون جلوی چشم تداعی میشه، دلم گرم میشه، هامون ارزشش رو داشت که پا روی همه ممنوعه هام بذارم. اولین بار بود توی عمرم اینطور قلبم برای کسی به تپش افتاده بود. چرا نباید دنبال احساسم میرفتم، خودم رو از داشتنش محروم میکردم؟ مگه من انسان نبودم..
****
از محوطه بیمارستان بیرون میام، با چراغ دادن ماشین مشکی براق و لوکسی که کمی جلوتر دوبل پارک شده بود به سمتش میرم و با نزدیک تر شدنم چهره هامون رو که پشت فرمون نشسته بود رو تشخیص میدم و با اطمینان قدم برمیدارم و سوار ماشین میشم. کیفم روی پام میذارم و بدون اینکه نگاهش میکنم. سلام اهسته ای زیر لب میگم.
- ببینمت؟
آروم سر بلند میکنم و کمی صورتم رو به سمتش متمایل میکنم، با عجله موهای موجدار و مزاحمم رو از رو زیر مقنعه مخفی میکنم.
لبخندی گوشهی لبش جا میگیره:
- تواین لباس شبیه بچه مدرسهای شدی، واقعا بانمکی..
با خجالت لبم رو گاز میگیرم:
- ببخشید دیگه، لباس سرکاره..
به حالت منفی سرش تکون میده:
- نه اصلا ایرادی نداره، فقط برام یکم جالبی..
نمیدونم حرفش رو پای تعریف بذارم یانه، که دوباره میگه:
- موافقی بریم یه چیزی بخوریم؟ البته اگه دیرت نمیشه!
- باشه.
با کمی بالا پایین کردن توی خیابونها کنار کافهای متوقف میشه، کافهی دنجی توی خیابون خلوتی که زیاد به چشم نمیاومد.
از ماشین پیاده میشم و توی پیاده همراهش حرکت میکنم. کمی جلوتر میره و درب چوبی منبت کاری شده رو برام باز میکنه، زیرلب تشکری میکنم و به فضای نیمه تاریک کافه نگاه میکنم اکثر میز و صندلی های چوبی و دونفره روبه روی هم چیده شده بودند.
هامون - یه جا برای نشستن انتخاب کن.
از کنار پلکان باریکی به طبقه بالا متصل میشد آهسته میگذرم و به سمته آخرین میزو صندلی که تقریبا نزدیک کانتر بود مینشینم و به قاب عکسهای کوچیکی روی درو دیوار نصب شده بود با کنجکاوی نگاه میکنم.
هامون روم مینشینه و منو رو به سمتم میگیره:
- خب چی میخوری؟
با نگاه سرسری وکوتاهی به منو میاندازم:
- نسکافه.
- حتما.
از اینکه بی تعارف و تشریف، ساده و گرم رفتار میکرد.حس خوبی القا میکرد. صندلیش رو به دیوار تکیه میده و موبایلش روی میز میذاره. دستی به یقهی پیراهن مردونهی مشکی رنگش میکشه و میگه:
- از کجا شروع کنیم، میخوای برای استارت اول من از خودم یکم بگم؟
مضطرب دستم رو زیر میز مخفی میکنم و جواب میدم:
- بله، ممنون میشم، شما شروع کنید.
- اول از همه باید بگم که اصلا دوست ندارم،اینجوری معذب باشی چون یه جورایی منم معذب میکنی..
- من که گفتم برو دادگاه بگو طلاقش نمیدم. خودش خسته میشه میاد مهرشو میبخشه، این بابکم عقل تو کلش نیست همش من باید راهنماییش کنم..
لرزش موبایلم رو توی جیبم حس میکنم، قدمی از ژاله فاصله میگیرم:
- من برم سرویس، فوری برمیگردم.
- زود بیا بقیشو برات تعریف کنم اون سِری زنش بهم زنگ زد چجوری چلوندمش..
باشه ای زیرلب میگم و با عجله به سمته دستشویی میدوم. با دیدن شماره هامون بی معطلی تماس رو وصل میکنم و گوشی رو محکم به گوشم میچسبونم:
- الو؟
صدای رسا و بَمش توی گوشم میپیچه:
- سلام بی موقع که زنگ نزدم.
-سلام نه، نه، اصلا..حالتون خوبه؟
- ممنون خوبم، کجایی صدات میپیچه؟
- اعه من سرکارم، بیمارستانم..
- خیلی خب، کی کارت تموم میشه.
با عجله نگاهی به ساعت موبایلم میاندازم و جواب میدم:
- من، تا یه ساعت دیگه..
- میخوای بعد کار بیام دنبالت، البته اگه مشکلی نداره؟
سکوت میکنم. مغزم هیچ علامتی نمیداد و دستوری صادر نمیکرد.
- نه، نه مشکلی نداره..
- باشه پس ادرستو بفرست. خیلی زود میبینمت.
تماس قطع میشه، مات و مبهوت توی اینه به خودم نگاه میکنم. چطور اینقدر سرکش و گستاخ شده بودم. تا دیروز دست چپ و راستم رو تشخیص نمیدادم امروز داشتم برای خودم قرار ترتیب میدادم.
سرخم میکنم، تصویر هامون جلوی چشم تداعی میشه، دلم گرم میشه، هامون ارزشش رو داشت که پا روی همه ممنوعه هام بذارم. اولین بار بود توی عمرم اینطور قلبم برای کسی به تپش افتاده بود. چرا نباید دنبال احساسم میرفتم، خودم رو از داشتنش محروم میکردم؟ مگه من انسان نبودم..
****
از محوطه بیمارستان بیرون میام، با چراغ دادن ماشین مشکی براق و لوکسی که کمی جلوتر دوبل پارک شده بود به سمتش میرم و با نزدیک تر شدنم چهره هامون رو که پشت فرمون نشسته بود رو تشخیص میدم و با اطمینان قدم برمیدارم و سوار ماشین میشم. کیفم روی پام میذارم و بدون اینکه نگاهش میکنم. سلام اهسته ای زیر لب میگم.
- ببینمت؟
آروم سر بلند میکنم و کمی صورتم رو به سمتش متمایل میکنم، با عجله موهای موجدار و مزاحمم رو از رو زیر مقنعه مخفی میکنم.
لبخندی گوشهی لبش جا میگیره:
- تواین لباس شبیه بچه مدرسهای شدی، واقعا بانمکی..
با خجالت لبم رو گاز میگیرم:
- ببخشید دیگه، لباس سرکاره..
به حالت منفی سرش تکون میده:
- نه اصلا ایرادی نداره، فقط برام یکم جالبی..
نمیدونم حرفش رو پای تعریف بذارم یانه، که دوباره میگه:
- موافقی بریم یه چیزی بخوریم؟ البته اگه دیرت نمیشه!
- باشه.
با کمی بالا پایین کردن توی خیابونها کنار کافهای متوقف میشه، کافهی دنجی توی خیابون خلوتی که زیاد به چشم نمیاومد.
از ماشین پیاده میشم و توی پیاده همراهش حرکت میکنم. کمی جلوتر میره و درب چوبی منبت کاری شده رو برام باز میکنه، زیرلب تشکری میکنم و به فضای نیمه تاریک کافه نگاه میکنم اکثر میز و صندلی های چوبی و دونفره روبه روی هم چیده شده بودند.
هامون - یه جا برای نشستن انتخاب کن.
از کنار پلکان باریکی به طبقه بالا متصل میشد آهسته میگذرم و به سمته آخرین میزو صندلی که تقریبا نزدیک کانتر بود مینشینم و به قاب عکسهای کوچیکی روی درو دیوار نصب شده بود با کنجکاوی نگاه میکنم.
هامون روم مینشینه و منو رو به سمتم میگیره:
- خب چی میخوری؟
با نگاه سرسری وکوتاهی به منو میاندازم:
- نسکافه.
- حتما.
از اینکه بی تعارف و تشریف، ساده و گرم رفتار میکرد.حس خوبی القا میکرد. صندلیش رو به دیوار تکیه میده و موبایلش روی میز میذاره. دستی به یقهی پیراهن مردونهی مشکی رنگش میکشه و میگه:
- از کجا شروع کنیم، میخوای برای استارت اول من از خودم یکم بگم؟
مضطرب دستم رو زیر میز مخفی میکنم و جواب میدم:
- بله، ممنون میشم، شما شروع کنید.
- اول از همه باید بگم که اصلا دوست ندارم،اینجوری معذب باشی چون یه جورایی منم معذب میکنی..
آخرین ویرایش: