کامل شده رمان بچه‌های موسی | Mrs.zm کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mrs.zm
  • بازدیدها 7,241
  • پاسخ ها 155
  • تاریخ شروع

کدام شخصیت در رمان میپسندید؟

  • نورا

  • موسی

  • حوا

  • سیاوش

  • حوریه

  • سهراب

  • عطا

  • حمید


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Mrs.zm

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/11
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
4,645
امتیاز
484
ژاله چتری‌های شرابیش رو از جلوی چشم‌هاش کنارمی‌زنه و ادامه میده:
- من که گفتم برو دادگاه بگو طلاقش نمی‌دم. خودش خسته میشه میاد مهرشو می‌بخشه، این بابکم عقل تو کلش نیست همش من باید راهنماییش کنم..
لرزش موبایلم رو توی جیبم حس می‌کنم، قدمی از ژاله فاصله می‌گیرم:
- من برم سرویس، فوری برمی‌گردم.
- زود بیا بقیشو برات تعریف کنم اون سِری زنش بهم زنگ زد چجوری چلوندمش..
باشه ای زیرلب می‌گم و با عجله به سمته دستشویی می‌دوم. با دیدن شماره هامون بی معطلی تماس رو وصل می‌کنم و گوشی رو محکم به گوشم می‌چسبونم‌:
- الو؟
صدای رسا و بَمش توی گوشم می‌پیچه:
- سلام بی موقع که زنگ نزدم.‌
-سلام‌ نه، نه، اصلا..حالتون خوبه؟
- ممنون خوبم، کجایی صدات می‌پیچه؟
- اعه من سرکارم، بیمارستانم..
- خیلی خب‌، کی کارت تموم میشه.
با عجله نگاهی به ساعت موبایلم می‌اندازم و جواب می‌دم:
- من، تا یه ساعت دیگه..
- می‌خوای بعد کار بیام دنبالت، البته اگه مشکلی نداره؟
سکوت می‌کنم. مغزم هیچ علامتی نمی‌داد و دستوری صادر نمی‌کرد‌.
- نه، نه مشکلی نداره..
- باشه پس ادرستو بفرست. خیلی زود می‌بینمت.
تماس قطع میشه، مات و مبهوت توی اینه به خودم نگاه می‌کنم. چطور این‌قدر سرکش و گستاخ شده بودم. تا دیروز دست چپ و راستم رو تشخیص نمی‌دادم امروز داشتم برای خودم قرار ترتیب می‌دادم.
سرخم می‌کنم، تصویر هامون جلوی چشم تداعی میشه، دلم گرم میشه، هامون ارزشش رو داشت که پا روی همه ممنوعه هام بذارم‌. اولین بار بود توی عمرم اینطور قلبم برای کسی به تپش افتاده بود. چرا نباید دنبال احساسم می‌رفتم، خودم رو از داشتنش محروم می‌کردم؟ مگه من انسان نبودم..
****
از محوطه بیمارستان بیرون میام، با چراغ دادن ماشین مشکی براق و لوکسی که کمی جلوتر دوبل پارک شده بود به سمتش میرم و با نزدیک تر شدنم چهره هامون رو که پشت فرمون نشسته بود رو تشخیص میدم و با اطمینان قدم برمی‌دارم و سوار ماشین میشم. کیفم روی پام می‌ذارم و بدون این‌که نگاهش می‌کنم. سلام اهسته ای زیر لب میگم.
- ببینمت؟
آروم سر بلند می‌کنم و کمی صورتم رو به سمتش متمایل می‌کنم، با عجله موهای موجدار و مزاحمم رو از رو زیر مقنعه مخفی می‌کنم.
لبخندی گوشه‌ی لبش جا می‌گیره:
- تواین لباس شبیه بچه مدرسه‌ای شدی، واقعا بانمکی..
با خجالت لبم رو گاز می‌گیرم:
- ببخشید‌ دیگه، لباس سرکاره..
به حالت منفی سرش تکون میده:
- نه اصلا ایرادی نداره، فقط برام یکم جالبی..
نمی‌دونم حرفش رو پای تعریف بذارم یانه، که دوباره میگه:
- موافقی بریم یه چیزی بخوریم؟ البته اگه دیرت نمیشه!
- باشه.
با کمی بالا پایین کردن توی خیابون‌ها کنار کافه‌ای متوقف میشه، کافه‌ی دنجی توی خیابون خلوتی که زیاد به چشم نمی‌اومد.
از ماشین پیاده میشم و توی پیاده همراهش حرکت می‌کنم. کمی جلوتر میره و درب چوبی منبت کاری شده رو برام باز می‌کنه، زیرلب تشکری می‌کنم و به فضای نیمه تاریک کافه نگاه می‌کنم اکثر میز و صندلی های چوبی و دونفره روبه روی هم چیده شده بودند.
هامون - یه جا برای نشستن انتخاب کن.
از کنار پلکان باریکی به طبقه بالا متصل می‌شد آهسته می‌گذرم و به سمته آخرین میزو صندلی که تقریبا نزدیک کانتر بود می‌نشینم‌ و به قاب عکس‌های کوچیکی روی درو دیوار نصب شده بود با کنجکاوی نگاه می‌کنم.
هامون روم می‌نشینه و منو رو به سمتم می‌گیره:
- خب چی می‌خوری؟
با نگاه سرسری و‌کوتاهی به منو می‌اندازم:
- نسکافه.
- حتما.
از این‌که بی تعارف و تشریف، ساده و گرم رفتار می‌کرد.حس خوبی القا می‌کرد. صندلیش رو به دیوار تکیه می‌ده و موبایلش روی میز می‌ذاره. دستی به یقه‌ی پیراهن مردونه‌ی مشکی رنگش می‌کشه و میگه:
- از کجا شروع کنیم، می‌خوای برای استارت اول من از خودم یکم بگم؟
مضطرب دستم رو زیر میز مخفی می‌کنم و جواب می‌دم:
- بله، ممنون میشم، شما شروع کنید.
- اول از همه باید بگم که اصلا دوست ندارم،اینجوری معذب باشی چون یه جورایی منم معذب می‌کنی..
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    متعجب سر بلند می‌کنم و دستی به ته ریش کوتاه و آنکارد شدش می‌کشه:
    - پس بهتره راحت باشی، آسون بگیری، جمع بستن و شما خطاب کردن برای آدمای غریبه و ناشناسه، ماکه همدیگه رو می‌شناسیم مگه نه؟
    سری با تایید تکون میدم و با آوردن سفارش هامون کمی سکوت می‌کنه و دوباره ادامه میده:
    - ببین من اصولا کسی نیستم که بخوام تظاهر کنم و خودمو ادم خوبی نشون بدم، چون از هیچ احدوالناسی نمی‌ترسم سعی می‌کنم خودم باشم، من آدمِ خودمم، برای خودم یه سری قوانین و خط قرمز دارم، چارچوب و حریم خودمو دارم. پس بذار واضح تر بهت بگم اگه می‌بینی الان اینجام فقط بخاطر آرمان، اون تورو بهم پیشنهاد کرد، من‌هم پیشنهادش رو قبول کردم. واقعا نمی‌دونم چرا، من تو عمرم دنبال هیچ دختری نرفتم، بیشتر پیشنهادای عاطفی که بهم میشه اصولا یه طرفست. توی ارتباط گرفتن زیاد زحمت خاصی نمی‌کشم!
    دست‌هام یخ می‌زنه، بی پروا داشت حرف می‌زد به طور غیر مستقیمی داشت بهم برمی‌خورد. خم ابروها پررنگ می‌شه‌. جرعه‌ای از قهوه‌اش می‌خوره و میگه:
    - ببین اصلا نمی‌خوام نا امیدت کنم ولی من الان این‌جام که شانسمو با تو امتحان کنم..‌
    دستم رو دور لیوان داغ نسکافه حلقه می‌کنم، بدجوری توی پرم زده بود. کنجکاو نگاهم می‌کنه:
    - نمی‌خوای چیزی بگی؟
    - نه فعلا ترجیح میدم شنونده باشم.
    - راستی ببینم تو الان داری لب خونی می‌کنی؟ آخه یه چیزایی از حورا و ارمان بابت مشکل شنوایی که داری شنیدم.
    بی اختیار دستم از روی مقنعه گوشم رو فشار میدم، با این حرفش انگار سطل آب یخ روی من خالی کرده بود.
    - نه، نه من الان دارم صداتو می‌شنوم..
    انگار از عکس العملم فهمیده که از سوالش جا خوردم.
    - ببخشید، سوال مسخره‌ای پرسیدم..
    به زور لبخندی می‌زنم:
    - نه، مشکلی نداره. قرارمون این بود که سخت نگیریم.
    - آفرین. معلومه که دختر باهوشی هستی. من فکر می‌کنم اون چیزی که لازم بود رو بهت گفتم. مابقی شناختی که لازمه ازهم داشته باشیم رو به مرور زمان ازهم دریافت می‌کنیم، به نظرم نیاز نیست اول راه یه کوه اطلاعات از هم داشته باشیم.
    موبایلش رو برمی‌داره و چک می‌کنه:
    - خیلی خب، نمی‌خوای چیزی بگی.
    نمی‌دونم چرا همه‌ی شور و شوقم از بین رفته بود، ناامیدی توی دلم رخنه کرده بود.
    - نه، من واقعا حرف خاصی ندارم‌. قائده و قانون خاصی هم ندارم که بخوام توضیح بدم.
    بی تفاوت شونه‌ای تکون می‌ده:
    - باشه، اگه صحبت خاصی نداریم پس می‌تونیم بریم، اخه من تا ساعت ۸ باید خودمو به جایی برسونم، نمی‌خوام دیر بشه.
    کیفم رو از روی میز می‌دارم:
    - باشه من دیگه مزاحمتون نمیشم.من خودم میرم..
    با عجله بلند میشه و صندلیش رو عقب می‌کشه:
    - قرار بود سخت نگیریم، خودم می‌رسونمت‌. برو تو ماشین تا من بیام.
    باشه‌ای زیر لب میگم و از کافه بیرون می‌زنم و سوار ماشین می‌شم. بوی عطری که توی اتاقک ماشین محفوظ شده بود توی بینیم می‌پیچه. همه جوش و خروش احساساتم بی دلیل از کار افتاده بود. انگار این دنیای ناشناخته اونقدرهام که فکر می‌کردم شیرین جذاب نبود دور از همه‌ی انتظاراتم بود‌.
    صدای خوش اهنگش رشته‌ی افکارم رو پاره می‌کنه:
    - نورا؟ پرسیدم دقیقا کجا باید برم؟
    بی حوصله به بیرون پنجره نگاه می‌کنم وجدی جواب میدم:
    - حرکت کنید، من بهتون میگم.
    ماشین باسرعت حرکت می‌کنه، دستم رو توی بغلم قلاب می‌کنم و منتظر میشم ایستگاه مناسب و نزدیکی برای رسیدن به خونه پیدا کنم.
    هامون- دست‌هاتو بده؟
    متعجب سرمی‌چرخونم و نگاهش می‌کنم:
    - چی؟
    صدای موزیک رو کم می‌کنه و دستش رو به سمتم دراز می‌کنه:
    - گفتم دست‌هاتو بده، باید لمست کنم، می‌خوام ببینم چه انرژی بهم می‌دی.
    نیشخندی گوشه‌ی لبم جا می‌گیره:
    - واقعا نمی‌فهمم، منظورت چیه؟
    سرعتش رو کم می‌کنه و شاکیانه نگاهم می‌کنه:
    - واقعا نمی‌فهمی؟
    - نه، دلیلی نمی‌بینم که اجازه بدم لمسم کنی!
    ابروهاش به گره می‌خوره و با تمسخر جواب میده:
    - این‌که نمی‌خوای دست‌هاتو لمس کن اصلا برام مهم نیست، ولی این‌که الان داری ادا راهبه‌ها رو درمیاری واقعا بهم برمی‌خوره، ببین بهت گفتم من خودمم تو بهتره خودت باشی، لازم نیست تظاهر کنی که دختر آفتاب مهتاب ندیده و آکبندی هستی. واقعا دوره این جنگولک بازی‌ها گذشته.
    از حرف‌هاش گُر می‌گیرم و عصبی جواب میدم:
    - واقعا ادا و رفتار من به شما ربطی نداره، حتی این‌که دارم تظاهر می‌کنم یا جدی رفتار می‌کنم. بازهم بهتون ربطی نداره. بهتر حد خودتون بدونید.
    - چرا فکر می‌کنی به من ربطی نداره، با این کارت دقیقا داری به شعور من توهین می‌کنی، وقتی داری جلو من نقش بازی می‌کنی و خودتو دختر ساده‌ای و با حیایی نشون میدی دقیقا دادی به من توهین می‌کنی.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    هاج و واج نگاهش می‌کنم، این مرد راجع به من چه فکری کرده بود‌‌‌.چه فاضلابی توی سرش داشت. چنگی به لبه‌ی مانتوم می‌زنم و آروم زیر لب نجوا می‌کنم:
    - بهتره احترام خودتو نگه دارید..
    صدای خنده عصبیش فضای ماشین رو پر می‌کنه:
    - ببین هیچ‌جوره این اداهات تو کَت من نمیره، می‌دونی چی بیشتر از همه چیز قانعم کرد که بهت زنگ بزنم. می‌دونی که همچین آش دهن سوزی نیستی و سر و ریخت درست حسابی هم که نداری که بخوام عاشق سـ*ـینه چاکت بشم، ولی دوست داشتم ببینم تا کی می‌خوای نقش بازی کنی. با خواهرت که پاتو خونه مرد غریبه می‌ذاری، خوشـی‌ و نوشش هم که نگاه می‌کنی، شاهد همه کثافت‌کاری‌هاشم که هستی. ولی عملت و با رفتارت یکی نیست. می‌دونی چی می‌گم یه کلام فقط ادایی، بِکر نیستی.
    اب دهنم رو با ترس قورت میدم. از این که یه بارف نقابش رو دراورده به وحشت می‌افتم. دستم روی دستگیره در فشار می‌دم.
    - نگه دار. بهت میگم نگه دار، من پیاده میشم.
    محکم ترمز می‌گیره و گوشه‌ی خیابون نگه می‌داره و به سمتم برمی‌گرده:
    - چیه، ترسیدی؟ نکنه الانم داری ادا یه دختر بی‌گـ ـناه بازی می‌کنی که رو دست خورده. چرا رو نمی‌کنی اون ذات واقعیتو؟!
    دستش روی داشبورد می‌بره و کیفش چرمش رو برمی‌داره عصبی می‌پرسه:
    - بگو قیمتت چنده؟ هرچقدر که می‌خوای بگو برات می‌نویسم تا رو کنی اون ذات واقعیت رو.. دارم از پول باهات حرف می‌زنم، می‌فهمی بهت پول میدم تا دهنتو وا کنی و فقط یه کلام بهم بگو فیکی..
    دستم روی دستگیره در فشار می‌دم و با عجله پیاده میشم. انگار چیزی روی قلبم داشت سنگینی می‌کرد.
    دوباره خم میشم توی چشم‌های به خون نشسته‌اش نگاه می‌کنم و زیر لب می‌غرم:
    - گوه بزنم به شرافت و مردنگیت، حیوون..
    بغضم می‌ترکه و اشکم با شدت سرازیر میشه. برای احیای غرور خورد شده‌ام دستم رو توی کیفم فرومی‌برم و مشتی از اسکانس ده تومنی توی کیفم برمی‌دارم و به سمتش پرت می‌کنم.
    - اینم پول اون نسکافه‌ی لعنتی. حالا دیگه بی حسابیم. برو دَرَک..
    با عجله به سمت مخالف خیابون می‌دوم توی جمعیت پیاده رو خودم رو مخفی می‌کنم.با آستین مانتوم چشم‌های خیسم رو پاک می‌کنم، بغض هنوز توی گلوم جا می‌مونده بود و تنفس رو برام سخت کرده بود. حرف‌ها و صحنه‌ مدام تو ذهنم تکرار می‌شد و هضمش برام غیرممکن بود. باور نمی‌کردم همچین اتفاقی برای من افتاده بود، غروب شده بود و من فقط داشتم راه می‌رفتم.
    برای لحظه‌ای می‌ایستم تا خودم رو پیدا کنم. به فضای ناشناخته‌ی اطرافم‌نگاه می‌کنم. شهر جلوی چشم‌هام رو نمی‌شناختم و انگار گم شده. قلبم مثله گنجشک می‌تپید و چقدر از وجود خودم متنفر بودم‌. لعنتی زیرلب نثار خودم می‌کنم، از این‌که ضعیف بودم و بایه مشت چرندیات خودم رو اینطور باخته بودم.
    دست برای اولین تاکسی زرد بلند می‌کنم تا خودم رو به خونه برسونم. فقط خونه نقطه‌ی امنم بود و جولان دادن توی خیابون بی سرو ته دردم رو دوا نمی‌کرد.
    ****
    مامان- از که غروب اومده اون تو داره آبغوره می‌گیره، زبون باز نمی‌کنه جواب منو بده..نورا بیا بابات اومده..
    بابا ضربه‌ای به در اتاق می‌زنه:
    - باباجان خب یه دقیقه این درو باز کن. بیام تو، حرف گوش کن. چرا گریه می‌کنی؟
    صدای‌گرفتم که انگار از ته چاه بیرون می‌فرستم:
    - نمی‌خوام، بابا برو دیگه. من که گریه نمی‌کنم.
    بابا نگران می‌پرسه:
    - کسی چیزی بهت گفته؟ بگو کی اذیتت کرده برم حقشو بذارم کف دستش.
    دماغم رو بالا می‌کشم و با بغض جواب یدم:
    - نه کسی اذیتم نکرده.
    - پس چی شده نورا جان، چرا داری گریه می‌کنی؟
    - گریه نمی‌کنم بخدا، فقط دلم گرفته همین، برو دیگه بابا خستم می‌خوام بخوابم.
    - گرسنه چطور می‌خوای بخوابی؟ بیا بیرون باهم شام بخوریم. بیا دختر گلم، بیا قربون دل کوچیکت بشم. بیا بابا جان خستم..
    - باشه تو برو خودم میام.
    سرم از بین زانوهام بیرون میارم، نمی‌دونم چرا قدرت نه گفتن به بابا رو نداشتم. هوفی زیر لب می‌گم. از روی جام بلند میشم و موبایلم رو از توی جیب مانتوم بیرون می‌‌کشم‌.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    حوریه چند بار زنگ زده بود.اصلا دلم نمی‌خواست صداش رو بشنوم، نمی‌دونم چرا این‌قدراز دست حوریه کفری بودم. موبایلم رو خاموش می‌کنم، آروم سر از اتاق بیرون میارم. باعجله به سمته سفره‌ی دو نفره‌ای که وسط حال پهن شده بود میرم.
    مامان قابلمه‌ی کباب تابه‌ای روی سفره می‌‌ذاره و چپ چپ نگاهم می‌کنه:
    - اون همه منت خواهش کردم ازاتاق بیای بیرون به کِتفت نگرفتی. تابابات دوکلوم باهات حرف زد جَلدی اومدی بیرون. نمی‌دونم چرا کلا حرف‌های من خار داره!
    تیکه از نون تافتون جدا می‌کنم و گوشه لپم می‌ذارم:
    - چون حرف نمی‌زنی فقط نیشو کنایه می‌زنی، هنوز حرف‌دیروزت یادم نرفته!
    اخم غلیظی می‌کنه و باتندی می‌پرسه:
    - من چه نیش و کنایه بهت زدم، بچه؟
    - بهم گفتی گوشم کَره ولی زبونم درازه‌.‌.
    محکم پشت دستش می‌کوبه صدای جیلینگ جیلینگ النگوهاش توفضا بخش میشه، می‌خواد بهم بِپره که با ورود بابا لب می‌گزه و سکوت می‌کنه.
    بابانوشابه‌ی مشکی خانواده رو سفره می‌ذاره:
    - بفرما نورا خانوم، برات نوشابه‌ی تگری گرفتم!
    بی حوصله نوشابه رو برمی‌دارم و مشغول باز کردن در بطری میشم که صدای زنگ بُلبلی در بلند میشه.
    بابا- برم ببینم کیه؟
    با عجله بلند میشم:
    - بشین خودم باز می‌کنم‌.
    چادر مامان رو از روی نرده ایوان برمی‌دارم و به سمته در میرم:
    - کیه؟!
    در رو باز می‌کنم و به حوریه که آشفت و حیرون به نظر می‌رسه متعجب نگاه می‌کنم:
    - تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    دستپاچه سرکی توی حیاط می‌کشه:
    - بابا خونست؟
    - اره، چطور مگه؟
    قدمی به عقب برمی‌داره:
    - خیلی خب یه لحظه بیا بیرون کارت دارم.
    - چرا؟ واسه چی؟
    صدای بابا از توی خونه بلند میشه:
    - نورا کیه؟
    - هیچکی بابا، حوریست..
    حوریه- بیا دیگه، یالا..
    چادرم رو دوباره روی سرم می‌اندازم و توی کوچه می‌رم و شاکیانه می‌پرسم:
    - چیه؟ بگو دیگه، نکنه می‌خوای منو تا سر خیابون دنبال خودت بکشی.
    در حالی که موهای عـریـ*ـان و پریشونش رو زیر شال می‌فرسته:
    - می‌دونم امروزبا هامون قرار داشتی، باهات چیکارت کرد بهت چی‌گفت؟
    - وقتی می‌دونی برای چی داری می‌پرسی؟
    - آرمان زنگ زد خیلی نگرانت بود، گفت هامون گند زده..
    دستم مشت میشه و قدی به سمتش برمی‌دارم باحرص جواب میدم:
    - برو از اون my friend عوضیت بپرس. حتمابراش تعریف کرده مرتیکه عقده‌ای روان‌پریش..
    - نورا بهم بگو امروز چه اتفاقی افتاد؟
    هاله اشک دیدم رو تا می‌کنه و عصبانیت می‌غرم:
    - می‌خوای بدونی چی شد؟ تحقیرم کرد، بهم توهین کرد گفت کثیفم، بی ابروام، دریده‌ام، دارم ادا در میارم، می‌فهمی تحقیرم کرد. می‌دونی چرا؟
    مات و مبهوت نگاهم می‌کنه، انگشتم رو به شونش نزدیک می‌کنم و در حالی ضربه می‌زنم میگم:
    - چون خواهر توام، چون پاهامو گذاشتم باهات توخونه‌ی مرد غریبه. لولیدنت‌رو نگاه کردم و نیشمو تا بناگوش باز کردم و خندیدم. بهم گفت دختر فت و فراوون واسش ریخته و فقط واسه این‌که روی آرمان رو زمین نندازه قبول کرده باهام قرار بذاره، می‌فهمی حوربه سر من منت گذاشت، منت گذاشت چون بهم نگاه کرده. می‌خوای بدونی دیگه بهم چی‌گفت؟
    باناباوری قدمی به عقب برمی‌داره:
    - غلط کرده حرومی، گوه خورده..
    - حالاهم برو به اون my friend عوضیت بگو دیگه در حقم لطف نکنه، خود توهم به هرکس و ناکسی می‌رسی نگو گوشم مشکل داره و سمعک می‌ذارم، واسم ترحم نخر. باشه؟ حالاهم راهتو بکش، برو دوتا آدم تو اون خونه نشستن که تکون بخورم بهم شک می‌کنن، برو حوریه برو..
    منتظر رفتنش نمی‌مونم، با عجله به سمته خونه میدوم،سبک شده بودم اما دلم برای حوریه می‌سوخت، می‌دونستم با گفتن واقعیت عذاب دادم، اما باید می‌گفتم تا کمی آدم‌های اطرافش می‌شناخت.
    *****
    نیمه‌های شب بود هنوز پلک روهم نذاشته بودم، چیزی انگار از اعماق وجودم کنده شده بود و احساس پوچی می‌کردم، امروز از اون روزها بودکه باید از توی تقویم محو می‌شد، همه اتفاقات و صحنه‌ها موبه مو پشت‌سر هم توی مغزم یه ریز تکرار می‌شد.
    موبایلم رو برمی‌دارم، نه خبری از تماس حوریه بود نه هامون. فقط یک زنگ و دوتا پیام خونده نشده از حمیدرضا، میون این همه آشوب هیاهو بود و نبود حمیدرضا اصلا به چشم نمی‌اومد.

     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    پوزخندی کجی با دیدن پیامش که دوبار پرسیده بود چرا جواب نمی‌دی روی لبم نقش می‌بنده، چرا مقابل فهمیدن داشت مقاومت می‌کرد، بی اختیار تایپ می‌کنم.
    "سرم خیلی شلوغ بود، امروز روز سختی داشتم."
    دوتا استیکر غمگین چاشنی آخر جمله‌ام می‌کنم. خودم هم نمی‌دونم چرا باید از روزم سخت به او می‌گفتم، یا اصلا چرا این‌وقت شب به او پیام دادم. حتی انتظار نداشتم جوابی ازش دریافت کنم، که بادیدن شماره‌اش با ناباوری به صفحه موبایلم چشم می‌دوزم. با تردید تماس رو وصل می‌کنم. خجل سکوت می‌کنم.
    صداش بلند از محیط شلوغ به گوش می‌رسه:
    - الو..الو..؟
    - سلام.
    کمی از سروصدای اطرافش کم میشه. انگار تغییر موقعیت داده بود، چند ثانیه بعد صداش به بلندگو می‌پیچه:
    - سلام خوبی؟
    - خوبم، کجایی؟
    به خودم تشر می‌‌زنم، این چه سوال مسخره‌ای بود که ازش پرسیده بودم. به من چه ربطی داشت که اون کجاست!
    - من سرکارم، امروز سرم شلوغ بود. به بچه ها گفتم بمونن کارو تموم کنیم بعد برن.
    اروم زیر لب میگم:
    - خیلی دیروقته، بهتری کارو تعطیل کنی!
    خدایا امشب چه مرگم شده بود، چرا داشتم مضخرف می‌گفتم اخه به من چه ربطی داشت، چرا نظر می‌دادم!
    با ملایمت جواب میده:
    - باشه، بهشون میگم برن. توخوبی؟ نگفتی چرا ناراحتی؟
    - من نگفتم ناراحتم، فقط گفتم روزم سخت بود. یعنی اصولا همه روزام سخت می‌گذره ولی امروز دیگه آخرش بود.
    - اتفاقا واسه من برعکسه، یعنی همه روزهام یه جوری که انگار آخرشه ولی الان که دارم باهات صحبت می‌کنم. فکر می‌کنم یه امیدایی هست..
    لب می‌گزم، وقتی چرت و پرت تحویل می‌دادم حالا باید چرت و پرت هم تحویل می‌گرفتم.
    - چرا بهم فرصت نمیدی؟
    - چی؟
    - شاید آدم خوبی باشم، نمی‌دونم چرا ازم بدت میاد؟
    اینقدر مظلومانه سوالش رو پرسیده بود که بی هوا از حرفش خندم می‌گیره دستم رو دهنم فشار میدم.
    شاکی دوباره می‌پرسه:
    - الان داری بهم می‌خندی؟
    - نه، نه کی گفته ازت بدم میاد؟
    - لازم نیست کسی بگه، خودم می‌فهمم از حالت نگات از حرف زدنت‌، خودم دیدم چندبار قیافت رو کج وکوله کردی معلومه که ازم بدت میاد.
    به اعماق قلبم رجوع می‌کنم تا صادقانه جوابش رو بدم:
    - نه اصلا، واقعا ازت بدم نمیاد. اگه می‌بینی قیافم کج و کوله می‌کنم دلیلش این‌که باهام بد حرف می‌زنی!
    - کی من؟
    - اره تو، واقعا یادت نمیاد؟ هربار می‌بینمت یا شاکی یا عصبی یه‌جور شبیه طلبکارایی، خیلی حرص آدمو در میاری، بهتره یه گل و شیرینی بگیری با خودت آشتی کنی!
    صدای خندش بلندمیشه، با این‌که کفری توصیفش کرده بودم اما به مزاقش انگار خوش اومده بود، خندیدنش برای منی که همیشه‌ی خدا چهره جدی و عبوسش رو دیده بودم جالب و سعی می‌کردم در حال خندیدن تصورش کنم.
    - دیدی خودتم قبول داری. واقعا بهتره رو اخلاقت کار کنی‌‌، این‌جوری آدم‌ها ازت فراری میشن یا وقتی می‌بیننت قیافشون رو واست کج و کوله می‌کنن‌‌.
    - باشه‌، روش کار می‌کنم.
    نگاهی به ساعت موبایلم می‌اندازم:
    - من دیگه باید بخوابم، صبح می‌خوام بر سرکار. کاری نداری؟
    - نه، بیین یه لحظه قطع نکن. مطمئن باشم فردا که زنگ می‌‌زنم جوابمو میدی؟
    پوزخندی می‌زنم:
    - اگه شرایطم جورباشه، جوابتو می‌دم!
    - پس شرایطتو جور کن، شبت بخیر.
    - شب توهم بخیر.
    تماس رو قطع می‌کنم، با تعجب به تایمی که به خوبی خوشی و هیچ درگیری و پرخاشی که با حمیدرضا مکالمه داشتم، نگاه می‌کنم‌. انگار پشت تلفن رام‌تر و مطیع‌تر بود و تبدیل به یه آدم دیگه‌ای میشد، اما رودررو آدم رو از خودش بیزار می‌کرد، درک کردنش واقعا سخت بود‌‌. اما با این حال همین مکالمه چند دقیقه‌ای با مهمون ناخونده انگار تلخی روزم رو شُست و با خودش برد، انگار به چیزی نیاز داشتم که حواسم رو پرت کنه و منو به عالم دیگه‌ای ببره.
    ****
    باقی مونده‌ی غذام رو لبه پنجره می‌ریزم‌، به امید این‌که پرنده‌ای گذرش به پنجره‌ی این بیمارستان بیفته.
    ژاله- نورا، نورا زودباش بیا پیک برات هدیه اورده!
    از روی شوفاژ می‌پرم و متعجب به چشم های از هیجان گرد شده‌ی ژاله نگاه می‌کنم:
    - چی؟
    به سمتم میاد و باعجله به سمت راهرو هولم می‌ده:
    - به جعبه کادوی بزرگ آوردن تو ایستگاه پرستاری گذاشتن، گفتن واسه توعه. زود باش بجنب دیگه معطل چی؟
    گام هام رو تند برمی‌دارم و به چند پرستاری که دور جعبه سیاه بزرگی که روی پیش‌خوان حلقه زده بودن متعجب نگاه می‌کنم و سلامی زیر لب می‌دم‌ و روبه روی جعبه می‌ایستم:
    - گمون نکنم مال من باشه، حتما اشتباه شده!
    ژاله انگشتش رو کارت سفیدی که بهش چسبیده شده بود فشار میده:
    - ایناهاش، اسم و فامیل تورو توش نوشتن..
    پچ پرستارها بلند میشه، خانم افرا دستش رو زیر چونه‌ی کشیدش می‌ذاره و منتظر نگاهم می‌کنه:
    - عزیزم باز کن ببین توش چیه؟

     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    دو به شک نگاهی به جعبه‌ می‌کنم، گره روبان قرمز رو بالا می‌کشم. با باز شدن روبان، آروم در جعبه رو باز می‌کنم با دیدن انبوه گل‌های رز سُرخ مخلمی که مرتب و یک دست کنار هم چیده شده بود قدمی به عقب برمی‌دارم و متفکر نگاهش می‌‌کنم‌‌.
    ژاله- آخی الهی، عزیزم چقدر خوشگله..
    افرا- حالا از طرف کیه؟
    - نمی‌دونم..
    تنها کسی فکرم به سمتش کشیده شده بود، هامون بود وگرنه دلیلی نداره شخص دیگه‌ای برام گل بفرسته.
    جعبه رو از روی پیش‌خوان برمی‌دارم و ژاله با سماجت دنبالم راه می‌افته:
    - نورا داری کجا می‌‌بریش، نگفتی کی برات فرستاده؟
    - دنبال یه سطل آشغال بزرگ می‌گردم که بشه تو جاش کنم.
    با عجله جلوی راهم رو سَد می‌کنه:
    - حیفه دیوونه، می‌دونی قیمتش چنده؟ کلی پول پاش آب خورده!
    کلافه نگاهش می‌کنم و جعبه رو به سمتش می‌گیرم:
    - بیا پس بگیر ماله خودت، چون من نمی‌خوامش..
    لبخندی با شوق می‌زنه:
    - جدی؟ مال خودم‌، آخه من چی‌کارش کنم؟
    جعبه رو توی دستش می‌زارم:
    - چه می‌دونم برو بده به بابک، فقط از جلوی چشمم دورش کن.
    - دستت درد نکنه، اتفاقا بابک عاشق سوپرایزه. الان بهش زنگ می‌زنم موقع رفتن بیاد دنبالم..
    با عجله جعبه رو می‌گیره و به سمت رخت کن میره. عصبی دستم رو گردنم فشار میدم و به سمته محوطه‌ی بیمارستان میرم و موبایلم بیرون می‌کشم و شماره حوریه رو می‌گیرم. به محض شنیدن صداش مثله بمب منفجر میشم:
    - به اون عوضی بگو، از مسخره بازی دست بکشه، من تو محل کارم آبرو دارم، باور کن سری بعد یه جور دیگه برخورد می‌کنم.
    - چی شده نورا، چی داری برای خودت می‌گی؟
    - یه نفر به محل کارم واسم باکس گل فرستاده. اسم و نشونی نداره ولی مطمئنم کار هامونه!
    - حالا از کجا اینقدر مطمئنی؟ شاید یه نفر دیگه فرستاده.
    - کی مثلا؟ من که کس دیگه‌ای رو نمی‌شناسم برام گل بفرسته، اصلا به چه مناسبتی؟!
    - چه می‌دونم، آها مثلا پسر عمو بابا اسمش حمید بود دیگه؟ شاید کار اونه؟
    درمونده روی نیمکت آهنی می‌نشینم:
    - نه بابا، اون که خیلی تخس و بی احساسه گمون نکنم از این‌کارا بلد باشه، بهش نمیاد اصلا، درضمن اون از کجا می‌دونه من این‌جا کار می‌کنم، اخه حرف‌ها می‌زنی حوریه من مطمئنم کار هامونه..
    - کاری نداره که از مامان یا بابا پرسیده، یا چه می‌دونم تعقیبت کرده. بیینم یه سوال روی بسته اسم و فامیلتو زده بود؟
    - آره.
    کلافه جواب می‌ده:
    - خیلی خنگی بخدا نورا، هامون از کجا باید فامیلی تورو بدونه. معلومه کار همون حمیدِ، در ضمن هامون اونقدر شعور نداره که بخواد این‌جوری عذر خواهی کنه، باور کن نفهم‌تر از این حرفاست‌.
    روی نیم‌کت وا می‌رم:
    - وای، وای، چقدر احمقم من! گلو می‌خواستم بندازم آشغالی، ژاله اومد ازم گرفت، حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟
    - خب برو پس بگیرازش.
    از روی نیم‌کت بلند میشم و به سمته ساختمون بیمارستان می‌رم:
    - نه دیگه ولش کن، دادم رفت. تقصیر خودشه خب عین آدم زنگ می‌زد یا اسمشو می‌نوشت می‌فهمیدم گل از طرف کیه!
    - بیخیال نورا راستی، حالت خوبه؟
    تازه یادم افتاده بود که دیشب می‌خواستم تا ابد با حوریه قهر باشم، انگار هردو طاقت قهرو جدایی رو نداشتیم. روی پاشنه پا می‌ایستم بی رمق لبخندی می‌زنم:
    - آخه چرا باید حالم بد باشه، می‌بینی که روزمو چطوری شروع می‌کنم‌، با کلی کُشته مرده که دم به دقیقه واسم گل و هدیه می‌فرستن و حسابی عاشقمن..
    اروم می‌خنده و با مکث می‌گـه:
    - بابت هامون متاسفم، نمی‌خواستم بهت آسیب برسونه، باور کن..
    - بسه دیگه هیچ‌وقت حرفشو نزن تموم شد رفت. ماهنوز باهم خواهریم..

     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    حرف زدن با حوریه خیالم رو راحت کرده بود، انگار کوهی ازروی دوشم برداشته شده بود و دیگه ذهنم درگیر ماجرای هامون نبود، حالا که بیشتر فکر می‌کنم باید دلم رو مثله همیشه دریا می‌کردم و از کنار همچین اتفاقاتی به راحتی رد میشدم، هیچ چیز توی این دنیا ارزش این رو نداشت که با تنها خواهرم بدرفتاری کنم..
    هنوز چند دقیقه‌ به پایان کارم باقی مونده که پیامی از حمیدرضا دریافت می‌کنم پیام بی از کوتاه و سوالی با این مضمون:《گل‌ها به دستت رسید؟》
    حالا باید چه جوابی می‌دادم؟ روی نوشتن پیامم کمی فکر می‌کنم تا مبادا ناخواسته دروغ بگویم، گل‌ها به دستم رسیده بود اما نصیبم نشده بود. پس اینطور جواب می‌دم:
    - 《ممنون بابت گل‌ها، خیلی قشنگ بود. کاش روی برگه می‌نوشتی از طرف کیه!》
    دوتیک ارسال پیام و بعد چند ثانیه پیامش توی صفحه نقش می‌بنده:《 حواسم نبود، مگه چند نفر تو این دنیا برات گل می‌فرستند؟》
    پوزخندی می‌زنم، جوابی برای دادن نداشتم و الحق سوال تندو تیزی پرسیده بود‌. حتی اون هم فهمیده بود توی هفت آسمون ستاره‌ای برای خودم ندارم. تصمیمم این بود که صفحه موبایل رو خاموش کنم، دیگه پیامی ردو بدل نکنم که لرزش موبایلم زودتر از عملی شدن افکارم شروع شده بود. حمیدرضا داشت زنگ می‌زد، به سمته رختکن میرم و در لحظات اخر تماسش وصل می‌کنم:
    - سلام..
    - سلام، می‌خوام ببینمت!
    در اتاقک رو می‌بندم و ناخواسته اخم می‌کنم:
    - واسه‌ی چی، به چه دلیلی؟
    - دلیل نداره، فقط می‌خوام ببینمت. بیام بیمارستان دنبالت؟
    چقدر پررو شده بود، دقیقا از همون دسته آدم‌هایی بود که چایی نخورده پسر خاله می‌شد. دستم رو قوس کمرم فشار می‌دم:
    - نخیر، نمیشه. لزومی نمی‌بینم که بخوام باهات تو محل کارم قرار بذارم!
    - چرا؟ تو که دیشب خوب بودی، دیشب باهم حرف زدیم، بابا مگه چند ساعت گذشته؟ چرا یهو بدخُلقی می‌کنی..
    فورا داشت دلیل و مدرک می‌آورد تا مهربونی شب گذشته رو بخاطرم بیاره. متفکر لبم رو جمع می‌کنم، چرا نمی‌تونستم با این بشر نرمال رفتارکنم. زنگیه زنگی یا رومی رومی..
    - خب من الان ساعت کاریم تموم شده، دارم برمی‌گردم خونه فکر نکنم..
    - می‌خوای برو خونه، تا یه ساعت دیگه بیام دنبالت..
    به در استیل اتاق تکیه میدم، هوفی زیر لب می‌گم با اکره باشه‌ای میگم، تا دست از سرم برداره، خدایا چقدر سیریش بود، اصلا چرا باید باهاش اینقدر راه می‌اومدم؟! چطور اینقدر راحت زیر آمپاسِش می‌رفتم!
    دو دلیل بیشتر نداشت یا من زیادی ساده بودم یا او خیلی کاربلد بود!
    ****
    خسته روی مبل وا میرم و به مامان که مشغول جمع کردن وسایل‌هاش بود نگاه می‌کنم و زیر لب می‌گم:
    - چرا اینقدر ییلاق قشلاق می‌کنی؟ همین جا بمون دیگه.
    موهای کوتاه مِش شده طلاییش رو توی گیره سیاهش به زور جمع می‌که و جواب می‌ده:
    - نمیشه ولشون کنم به امون خدا، اون بدبختام رسیدگی می‌خوان. معلوم نیست این چند روز که من نبودم خوردو خوراکشون بوده، مگه نمی‌دونی معده سیا زخمه نباید آت و آشغال‌‌های بیرون بخوره، تو چرا لباستو در نمیاری،همین‌جوری نشستی داری سوال پیچم می‌کنی؟
    با سوالش تلنگری بهم میزنه که دل از روی مبل بِکنم، و لباس کارگریم رو ازتن در بیارم و توی کمد دنبال لباس مناسبی بگردم که تا جلوی حمیدرضا موجه و متین به نظر برسم و کمی آبروداری کنم!
    روبه روی آینه می‌ایستم و افسرده دستی به موهای چربم می‌کشم و بلند می‌پرسم:
    - مامان با آژانس میری، یا گفتی پسرا بیان دنبالت؟
    - حوریه قراره بیاد یه سر اینجا،موقع برگشت باهاش برمی‌گردم، خوب شد یادم انداختی برم زنگ بزنم ببینم کجا مونده!
    در سبز رنگ قوطی کرم مرطوب کننده باز می‌کنم انگشتم رو تا ته توی ظرف فرومی‌کنم، مقدار زیادی رو روی دستم می‌مالم. از وقتی که سرکار رفته و با موادشوینده کار می‌کردم مدام احساس خشکی و خارش می‌کردم، انگار چند لایه از پوستم تحلیل رفته بود و از بین رفته بود‌.
    هنوز یکی دوتا از دکمه‌ مانتوم رو باز نکردم که باشنیدن صدای زنگ بلبلی در و بعد محکم کوبیده شدنش، نگاهی به مامان که جور پلاسش رو توی دور ساکش ریخته بود و منتظر نگاهم می‌کرد می‌افته.
    مامان- چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟ مگه نمی‌بینی دستم بنده؟ بیا برو درو باز کن، حوریه اومد..
    هوفی زیر لب می‌گم و به سمته حیاط راه می‌افتم:
    - چه خبرته، مگه سر آوردی؟
    دمپایی طبی سیاه مامان رو باعجله می‌پوشم، تلویی می‌خورم و خودم رو به در می‌رسونم.
    با باز شدن در نگاهم به هیبت بلند و نحیف سهراب گره می‌خوره، با حیرت قدمی به عقب برمی‌دارم چقدر تغییر کرده بود، انگار چند کیلویی وزن از دستت داده و دراز‌تر به نظر می‌رسید، لباس‌ها توی تنش تق ولق می‌زد.
    تغییر اصلی توی صورتش خبری سیبیل‌های پرپشتش نبود، لپ‌هاش آب رفته بود و فکش کشیده و دماغش گنده تر شده بود.
    - مامان اینجاست؟
    هنوز از مرز چهارچوب در عبور نکرده بود، مدام اطرافش رو می‌پایید.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    با کمی تاخیرِ ناشی از گیجی جوابش رو می‌دم:
    - آره این‌جاست..
    به محض جاری شدن کلامم، بی مکث خودش رو داخل حیاط می‌اندازه و با تنه‌ی محکمی که بهم می‌زنه از کنارم عبور می‌کنه، بدون این‌که کفشش رو ابتدای پلکان در بیاره با عجله از پله ها بالا می‌ره و وارد خونه میشه..
    با رفتار عجیب سهراب مضطرب میشم. سرم از دروازه بیرون می‌برم و نگاهی به ماشین مدل بالای سهراب که چند متر اون‌طرف‌تر پارک شده بود نگاه می‌کنم، چشمم ریز می‌کنم زنی روی صندلی جلو نشسته بود و چهره‌اش نامشخص بود، از ترس دیده شدنم بی اختیار سرم رو می‌دزدم.‌
    صدای دادو بیداد از توی خونه بلند میشه، با عجله از پله‌ها بالا میرم‌.
    مامان هنوز سرجای قبلیش کنار ساک نشسته بود.
    - میگم به والله، به ارواح پدرم پولی ندارم. چرا نمی‌فهمی تموم شده؟ چه پولی ازم می‌خوای کم عقل؟
    سهراب کلافه دور خودش می‌چرخه و صداش رو بالاتر می‌بره:
    - واسه من بیخود قسم آیه نخور، میگم پولو رد کن بیاد اعصاب ندارم. می‌زنم یه بلایی سر جفتمون میارم. یالا پول رو رد کن بیاد
    مامان با حرص ضربه‌ای محکم روی ران پاش می‌زنه و با نفرت لبش رو جمع می‌کنه:
    - حیوون خدا، چرا حرف حالیت نیست میگم تموم شده خودت که آخرین بار دیدی فقط چندتا دونه از اون بسته‌ها مونده بود، ببینم اون زنیکه تو شیر می‌کنه می‌فرسته پی پول؟ها؟ بذار پیداش کنم جرواجرش می‌کنم پت‌یاره پاچه دریده رو..
    سهراب دست‌های عصبی لزونش رو به سمته ساک مامان می‌بره:
    - داری دروغ می‌گی، اصلا من این حرف‌ها حالیم نمیشه من پول می‌خوام، حوا بازبون خوش میگم منو بازی نده، سهم منو رد کن بیاد وگرنه هرچی دیدی از چشمت خودت دیدی..
    مامان با عجله بلند میشه و ساک رو از توی دستش می‌گیره:
    - بس کن، چه سهمی اخه؟ تو اول کار کلی پول گرفتی، از بقیه بچه‌هام بیشتر سهم گرفتی، خل و چل بازی در نیار‌، همه پول‌ها رو تقسیم کردم رفت پی کارش. بفهم پولی نمونده..
    سهراب مثله گرگ وحشی به مامان هجوم می‌بره:
    - من حالیم نمی‌شه، پول می‌خوام می‌فهمی پول؟
    صدای عصبی حوریه از پایین پله‌ها بلند می‌شه:
    - این آشغال اومده اینجا چه گوهی داره می‌خوره؟ عوضی بی‌شرف نصف بیشتر پول‌ها رو که تو برداشتی چرا دست از سرمون برنمی‌داری..
    سهراب با شنیدن صدای حوریه از مامان فاصله می‌گیره و فوری به سمته ایوان میاد.
    با دست‌هام دور نرده آهنی گره می‌خوره و خودم رو عقب می‌کشم، تا برخوردی نداشته باشم.
    سهراب در حالی که به سمته حوریه قدم برمی‌داره با تهدید می‌پرسه:
    - چه زِری زدی؟ نه نشنیدم چه زری زدی..
    حوریه در حالی که عقب عقب به سمته در می‌ره کیفش رو روی زمین پرت می‌کنه:
    - این عنتر خانوم برداشتی آوردی این‌جا که بهش نشون بدی مَردی؟ که ببینه می‌تونی از ننت بچاپی بریزی تو حلقومش تا خرج کثافت کاریتونو بدین؟ اصلا بدبخت فک می‌کنی این عاشق چشم ابروته یا نکنه فکر کردی عاشق اخلاق گوهته؟ بیچاره فقط بخاطر پول می‌خوادت. پول نداشتی که اندازه یه توک سوزن نگاهت نمی‌کنه..
    مامان با عجله بازوی سهراب رو می‌گیره:
    - بس کن حوریه، زبون به دهن بگیر دیگه. می‌بینی که هارشده، بیا بگیر پول، مگه تو پول نمی‌خواستی؟ بیا بگیرش..
    سهراب به تک بسته‌ی دلار نگاه می‌کنه:
    - فقط همین؟ الان داری مسخرم می‌کنی؟ این چیه دیگه؟
    مامان درمونده می‌ناله:
    - به پیر به پیغمبر ندارم، همینم از سهم حوریه همین مونده، مابقیشو دادم به عطا. لازم داشت بهش دستی دادم. دیگه ندارم، بیا اینو بگیر برو..
    هاله‌ی اشک توی چشم‌های حوریه حلقه می‌زنه و با عصبانیت جیغ می‌زنه:
    - از سهم من واسه چی داری می‌بخشی مامان؟ برای چی پول منو دادی به این نره خر؟
    سهراب پول از دست مامان می‌قاپه، با سرعت به سمته در می‌ره، حوریه سد راهش می‌شه:
    - پولمو بده کثافت..میگم پولمو بده..
    سهراب با عصبانیت حوریه رو هول میده و از خونه بیرون می‌زنه.
    مامان- الهی دستت بکشنه سهراب، الهی به زمین گرم بخوری..
    با عجله از پله‌ها پایین میرم تا حوریه رو از روی زمین بلند کنم:
    - حوریه، حوریه چِت شد؟
    حوریه درجا پامیشه و پشت سر سهراب توی کوچه می‌دوئه و بلند جیغ می‌زنه:
    - میگم پولمو بده عوضی..کجا داری واسه خودت می‌ری؟
    پابرهنه دنبال حوریه می‌دوم ملتمس می‌نالم:
    - ولش کن حوریه، توروخدا ولش کن. بیا بریم خونه این دیوونست می‌زنه..
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    هنوز حرفم کامل نشده بود که ضربه مشت حوریه از پشت روی کتف سهراب فرود میاد، سهراب محکم تر از قبل دوباره هولش می‌ده و درحالی که به سمت ماشینش می‌غره:
    - گورتو گم کن خونه تا نزدم ناکارت نکردم..
    حوریه جِرتری خودش رو به ماشین می‌رسونه، روی شیشه دودی جلو محکم می‌کوبه و تلاش می‌کنه در ماشین رو باز کنه:
    - کثافت لجن از پول دوست داری ها؟ این در لعنتی رو باز کن تا بهت پول بدم، بهت میگم باز کن..
    زن بی تفاوت به تقلای حوریه عینک آفتابیش روی چشمش میذاره، حوریه لگد محکمش رو روی در و سپر می‌کوبه:
    - بیا پایین دیگه، بیا تا هیکلتو گوه بگیرم. زنیکه بی آبروی هرجایی، من که می‌دونم این کارا رو تو یادش می‌دی. من که می‌دونم چه شیطانی هستی..
    سهراب از نشستن پشت فرمون پشیمون می‌شه، عصبی به سمته حوریه هجوم می‌بره از پشت گردنش رو می‌گیره و به دیوار میچسبونتش و خرخرشو بین دستاش حبس می‌کنه:
    - دهنتو ببند، زبون نفهم..بهت میگم دهنتو ببند..می‌خوای همین‌جا چالِت کنم؟ها؟
    حوریه در حالی صورتش در حال کبودیه دست‌هاشو به گردن صورت سهراب نزدیک می‌که ضربه‌های ناقص و کم جونش رو نثارش می‌کنه.
    مامان- ولش کن بی غیرت، ولش کن آی مردم به دادم برسید بچمو کُشت.. الان زنگ میزنم پلیس..
    باشنیدن صدای مامان به خودم میام به پاهای سُستم حرکت می‌دم. از خشم گُر می‌گیرم، با عجله مشت هام رو دوش و کول سهراب می‌کوبم تا حوریه رو ازتوی تنگنا نجات بدم با کفری جیغ می‌زنم:
    - ولش کن...ول کن کشتیش..
    حلقه سهراب بزرگ‌تر میشه و حوریه رو رها می‌کنه، همزمان جفتمون زیر مشت و لگد می‌گیره، حوریه هنوز چنگول می‌انداخت و دست بردار نبود و من هم همراه با اون عقب عقب قدم برمی‌داشتم. بلکه خودم رو انتهای کوچه برسونم تا بلاخره این درگیری خاتمه پیدا کنه..
    تو این حالت عقب نشینی بودم که مشت محکم سهراب روی شونم کوبیده میشه، ناخوداگاه چشمم می‌بندم با درد خم می‌شم، صدای آشنایی مردی انگار به هیاهوی کوچه اضافه شده بودم. سربلند می‌کنم و به حمیدرضا که گلاویز سهراب شده بود با ترس چشم می‌دوزم.
    برای لحظه‌ای گردن دراز سهراب توی چنگال حمیدرضا قفل شده بودو قدش رو خمیده کرده بود.
    سهراب با سماجت خودش رو خلاص می‌کنه، در حالی به سمت ماشین عقب گرد می‌کنه، یکی پشت دیگری ضربات مشت رو حواله همدیگه می‌کنن. شبیه دوئلی بود که هرکس نوبتی بعد هر ضربه‌، ضربه محکم‌تری رو وارد کنه. انگار به قصد کشت همدیگه رو می‌کوبیدن..
    حوریه هم انگار منتظر کمک غیب بود تا نفسی تازه کنه، فقط چند ثانیه دست روی زانوش می‌ذاره و خودش رو دوباره وارد مهلکه می‌کنه اینبار با حمیدرضا یار میشه..
    در نهایت با رسیدن سهراب به ماشین و سوار شدنش درگیری متوقف میشه. حلقه آدم‌هایی که سر کوچه به تماشا ایستاده بودن با دنده عقب سریع سهراب شکسته میشه‌.
    حمیدرضا در حالی که نفس نفس می‌زنه با پشت دست خون زیر دماغش رو با پشت دست پاک می‌کنه. حوریه دست رو دور بازوی گره می‌کنه:
    - آقا شما حالتون خوبه؟ می‌خوایین..
    حرف حوریه با حرکت حمیدرضا به سمتم ناقص میمونه، روبه روم عصبی می‌پرسه :
    - این بی ناموس کی بود؟
    با شرم سرم رو خم می‌کنم.دوباره تکرار می‌کنه:
    - نورا باتوام،
    چطور باید می‌گفتم این بی ناموس دقیقا کسی بود که من ناموسش بودم. صدای مامان از پشت سرم بلند میشه:
    - خدا لعنتش کنه، اولاد ناخلفمه، سرکشه، نادونه. آقا حمید شما به بزرگی خودت ببخش..
    حوریه در حالی دستش روی صورت کبودش فشار میده زیر لب می‌غره:
    - کثافت معتاد چه زوری داره..
    حمید که انگار باشنیدن جواب سوالش حسابی جا خورده، متاثر نگاهم می‌کنه. با صدای آژیر گشت برمی‌گرده به سر کوچه نگاه می‌کنه در حالی که یقه پاره شدش رو جمع می‌کنه زیر لب میگه:
    - شما برین خونه، خودم جوابشونو میدم..
    ناچار به خونه برمی‌گردم، سر خورده لب حوضچه تکیه می‌دم. خدایا چه آبرویی امروز از من رفته بود، همه درگیری‌ها یه طرف پیدا شدن سرو کله حمیدرضا این مابین هم یه طرف. کاش همین حالا آب می‌شدم. همه غرور و اعتماد به نفسم ته کشیده شده بود..
    کاش همین حالا حمیدرضا می‌رفت و پشت سرش هم نگاه نمی‌کرد، دوست داشتن دختری با این خانواده دربو داغون مغز خر می‌خواست!
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    حوریه درحالی شیر آب رو باز می‌کنه و روی لباس‌های خاکیش دست می‌کشه باصدای بلند میگه:
    - دیدی زنیکه رو؟ چطور جلوی ماشین نشسته بود و داشت تو دلش مسخرمون می‌کرد، یعنی گند زدی با این بچه تربیت کردنت، صد دفعه بهت نگفتم این آدم نیست اینقدر پروش نکن، گفتی نه آقا شاه پسرمه، حالا تحویل وارث تاج و تختتو؟
    مامان درحالی که با جعبه دستمال کاغذی از توی خونه بیرون میاد جواب میده:
    - اینقدر نمک به زخمم نپاش حوریه، شدی عین‌هو هن جگرخوار می‌خوای با این حرف‌هات آتیشم بزنی؟ من مادر مُرده که همون روز از اون خونه‌ی بی صاحب شده اومدم این‌جا ولش کردم به حال خودش، معلوم نیست زنیکه چطور طلسمش کرده، شده غلام حلقه به گوشش، از کنارش جُم نمی‌خوره، خاک تو اون سرت سهراب که هیچ کجا آبرو واسم نذاشتی..
    دستم روی کتف درد دارم فشار میدم و با ناراحتی فشار میدم و به موزاییک تَرک خورده و بی رنگ زیر پام زل می‌زنم.
    مامان- نورا، اوی نورا، بیا چندتا برگ از این دستمال بردار ببر بده به حمیدرضا بهش بگو اگه خواست بیاد یه آبی به دست و روش بزنه، یه گلویی تازه کنه، یه چیکه آب بخوره. بنده‌ی خدا از بی خبر از راه نرسیده چطور به دردسر افتا‌د، خدا لعنتت کنه سهراب ببین چه رسوایی به بار اوردی..
    حوریه محکم تنه‌ای بهم می‌زنه:
    - زود باش برو دیگه، ببین اگه پلیس نرفته بود بیا خبرم کن برم باهاشون صحبت کنم یه صورت جلسه بهم بدن برم پزشک قانونی می‌خوام شکایت کنم!
    مامان چین پیشونیش زیاد میشه:
    - می‌خوای از کی شکایت کنی؟
    حوریه عصبی پلک‌هاش روی هم می‌ذاره:
    - از سهراب، مگه ندیدی چطور منو گرفت زیر مشت و لگد؟ خوبه خودت شاهد بودی، من الان داغم یه ساعت درد این کوفتگی و کوبیدگی ها شروع میشه. چیه نکنه ناراحت میشی از پسرت شکایت کنم؟ بهت برمی‌خوره نه؟
    چندتا برگ دستمال کاغذی از جعبه بیرون می‌کشم و بی توجه به بالا گرفتن جرو بحثشون توی کوچه میرم، جز عفت خانم که طبق معمول پشت پنجره کمین کرده بود و چندتا عابر سر کوچه، هیچ خبری از جمعیت دقیقه قبل نبود، خداروشکر همه رفته بودند. قدمم رو تند برمی‌دارم و سوار ماشین حمیدرضا میشم و روی صندلی جلو می‌نشینم خجول نیم نگاهی به سرو وضع آشفتش می‌اندازم به زخم خفیف گوشه ابروش اشاره می‌کنم و دستمال کاغذی تا خورده رو به سمتش می‌گیرم:
    - مامانم گفت که بیای خونمون یه آبی به دست روت بزنی.‌.‌
    دستمال رو از دستم می‌گیره و انتهای ابروش فشار میده:
    - نمی‌خوای بگی قضیه چی بود؟
    سکوت می‌کنم، نمی‌خواستم پرده از راز عجیب خونوادم بردارم‌ تا بیشتر از این سکه‌ی یه پول نشدم.
    - نورا؟
    آهنگ صداش پر از سوال و اجبار بود که وادارم می‌کرد به حرف زدن:
    - درگیری، درگیری خانوادگی بود، بین خواهرم و برادرم خودت که دیدی..
    - این چطور درگیری بود که این یارو جرات کرده خواهر مادرش رو توکوچه خیابون بگیره به باد کتک؟ نورا تو داری چی رو ازم قایم می‌کنی؟
    لب می‌گزم و متعجب به چشم‌های ریز و مشکوکش نگاه می‌کنم و می‌‌پرسم:
    - نمی‌فهمم یعنی چی، من باید چی رو ازت مخفی کنم؟میگم که درگیری بود، همیو.
    با انکار سری تکون میده:
    - جور نیس‌، یه سری از چیزا باهم نمی‌خونه..
    خوب منظورش رو می‌فهمیدم، اما حال و حوصله‌ی حاشا کردن نداشتم و بی مقدمه به شاخه‌ی دیگه‌ای می‌پَرَم:
    - به پلیس‌ها چی گفتی؟
    - درگیری، اختلاف خانوادگی..
    از تشخیص این‌که داشت تیکه بارم می‌کرد یا حقیقت رو می‌گفت برنمی‌اومدم:
    - کی زنگ زد، چطور این‌قدر زود رسیدن؟
    - کسی زنگ نزده تو گشت بودن، دیدن سر کوچه شلوغه پیگیر شدن اومدن ببینن چ خبر شده.
    چند لحظه‌ مکث می‌کنم. وقفه داشت طولانی‌تر می‌شد، انگار قصد ادامه حرف زدن نداشت، خودم رو عقب می‌کشم به درب ماشین تکیه میدم. به روبه رو خیره شده بود سردی از چشم‌هاش می‌بارید. از همون نگاهایی که با زبون بی زبونی داشت با یه نه گُنده جوابم می‌کرد، چرا خوشحال نبودم مگه همین رو نمی‌خواستم؟ حالا که از چشمش افتاده بودم، رابـ ـطه‌ی شروع نشده‌ به همین زودی تموم شده بود. خلاص شده بودم!
    سنگینی جو حکم رفتنم رو صادر کرده بود. نباید می‌موندم و با پرویی به این مکالمه ادامه می‌دادم.
    دستم رو روی دستگیره در فشار میدم و بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده میشم. همه‌ی وجودم پس زده شده بود، قلبم از غم فشرده شده بود. حتی غمگین‌تر از روزی که توسط هامون تحقیر شده بودم. دلیلش رو خوب نمی‌فهمیدم منطقم عاجزتر از قبل و قدرت درکم کم توان شده بود.
    روی پلکان ایوان می‌نشینم، متفکر به معرکه‌ای که مامان و حوریه گرفته بودند زل می‌زنم و هیچ نمی‌‌فهمیدم و فقط نگاه می‌کردم.
    حوریه- مگه نمی‌گی پول‌ها پیشته؟ پیش سهراب الکی گفتی خیلی خوب بهم نشون بده کجاست، می‌خوام ببینم مطمئن بشم!
    مامان- چرا زبون آدمی‌زاد حالیت نمیشه حوریه، میگم جاش امنه، اینقدر با من یکی به دو نکن. من دیگه زبونم مو درآورد. گربه صفت نباش، چطور به مادر خودت اعتماد نداری؟
    حوریه عصبی موهای بلوند شلاقیش رو توی گیره صورتیش جمع می‌کنه:
    - یعنی خدا نیاره اون روزو که خــ ـیانـت در امانت کرده باشی، زمینو زمان به هم می‌ریزم. خودت می‌دونی که من چه دیوونه‌ای‌ هستم!
    مامان- اره خبر دارم ماشاالله همتون از دم دیوونه‌اید، نورا پسره چی شد؟ رفت؟ چیزی نگفت..
    حوریه به سمتم میاد بِشکنی روی هوا می‌زنه:
    - نورا، نورا حواست کجاست؟
    دستم رو توی بغلم جمع می‌کنم:
    - رفت، نه چیزی نگفت..
    حوریه با تاسف سری تکون میده:
    - بیچاره حقم داره، حرفی نمی‌مونه تموم کُرک و پشم‌هاش ریخته، زبونش قاصر شده از این حجم روابط صمیمی‌مون، غیرت و تعصب خانوادگیمون، سکه‌ی یه پول شدیم رفت![/SPOILER]
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا