مجید خندید و پا به فرار گذاشت و آرش هم خندهکنان دنبالش دوید. نارسیس با دیدن این صحنه به پریا گفت:
- نگاشون کن توروخدا! انگار نه انگار سنی ازشون گذشته و همین چنددقیقه پیش با هم قهر کرده بودند! حالا عین این بچهها افتادن دنبال هم.
پریا با لبخند گفت:
- اصلاً فکرش رو نمیکردم آقا آرش اینقدر شیطون باشه! همه تو دانشگاه ازش حساب میبرن و به استاد شیکپوش و جدی معروفه.
نارسیس گفت:
- از نظر شیکپوشی بله، اما اینکه میگن جدیه اصلاً قبول ندارم. ببین چجوری دنبال هم افتادن!
دوتایی بلند خندیدند و به طرف پسرخاله ها رفتند. بعد از کمی استراحت، آرش رو به بقیه گفت:
- خب ما الان کرمان هستیم. ممکنه همین روزها شاهد واقعهی قتل لطفعلیخان زند و مردم کرمان باشیم. اینها رو گوشزد کردم که آمادهی دیدن هر نوع صحنهای باشین.
پریا گفت:
- لطفاً یکیتون اصل ماجرا رو برام تعریف کنه. ممکنه با دیدن صحنههای کشتار حالم بد بشه.
آرش گفت:
- لطفعلیخان زند بعد از اینکه بهجای پدرش روی تخت سلطنت نشست، همیشه با حملههای آقامحمدخان روبهرو بود. اون زمانیکه شنید آقامحمدخان بهسمت آذربایجان فرار کرده و اصفهان رو که اونموقع مرکز حکومتش بود، به برادرزادهش فتحعلی که بعدها شاه میشه، سپرده، به سمت اصفهان لشکر کشید. لطفعلیخان، شیراز رو به حاج ابراهیم کلانتر سپرد و عازم اصفهان شد. همینکه اختیار شیراز به دست حاج ابراهیم کلانتر افتاد، چون میدونست که لطفعلیخان فهمیده چه قصدی داره ، از یهطرف توی شیراز بزرگان خاندان زند رو دستگیر کرد و از طرف دیگه عبدالرحیمخان، برادر خودش رو که در اردوی لطفعلیخان بود، به شوراندن لشکر اون ترغیبش کرد. به اینترتیب بیشتر همراههای لطفعلیخان که خانوادهشون در شیراز مورد تهدید و تعـ*رض حاج ابراهیم کلانتر بودن، شبانه از قُمشه که محل اردوی لشکریانش بود، پراکنده شدن و لطفعلیخان به همینعلت از آقا محمدخان شکست خورد و به شیراز برگشت. اما حاج ابراهیم کلانتر و سربازهاش لطفعلیخان زند را به شهر راه ندادن و اون هم چارهای ندید بهجز اینکه بهطرف کرمان راهی بشه. آقامحمدخان حکومت شیراز رو به حاج ابراهیم کلانتر سپرد. این اقدام حاج ابراهیم خان باعث شد آقامحمدخان به راحتی به جنوب ایران سلطه پیدا کنه و با برانداختن حکومت زندیه، حوزهی نفوذ و سلطنت خودش رو گسترش بده.
پریا پرسید:
- چطور شد که به کرمان حمله کرد؟
آرش جواب داد:
- لطفعلیخان زند به کرمان رفت، چون تعدادی از اعضای خاندان زند در کرمان سکونت داشتن. لطفعلیخان می تونست روی کمک اونها حساب باز کنه، برای همین به کرمان رفت. ولی یه اشتباههایی ازش سر زد که باعث شد خاندان قاجار مقیم کرمان ازش ناراضی بشن و به آقامحمدخان قاجار گزارش بدن. مثلاً لطفعلیخان خاندان قاجار رو اذیت میکرد و یهعده رو هم به زندون انداخت. قجرهای کرمانی هم به آقامحمدخان اطلاع دادند و اون هم به کرمان حمله کرد.
نارسیس پرسید:
- من تو یه کتاب خوندم که لطفعلیخان به شهر بم فرار کرد، درسته؟
آرش جواب داد:
- بعد از سقوط کرمان و ورود آقامحمدخان به شهر، لطفعلیخان زند موفق شد تا به طرز باورنکردنیای راه خودش رو از بین سپاه دشمن باز کنه و نیمهشب به سمت بم که تحت حکومت متحدهاش بود، بره. فردای اون روز محمدعلیخان، حاکم بم، خبر سقوط کرمان رو از زبون لطفعلیخان شنید. این خبر باعث ترسش شد، چون که آقامحمدخان قطعاً حاکمهای بم رو بهخاطر حمایت از لطفعلیخان و پناهدادن به اون شدیداً مجازات میکرد. این فکر و همچنین عدم بازگشت جهانگیرخان، برادرش که توی کرمان در رکاب لطفعلیخان بود، اون رو به دستگیری شاه آواره و تحویل اون به شاه قاجار ترغیب کرد. محمدعلیخان سه روز منتظر رسیدن برادرش با خان زند به خوبی رفتار کرد، ولی با دعوت نکردن او به ارگ شهر، اون رو توی دروازه قلعه جا داد. همراههای لطفعلیخان به هدف محمدعلیخان پی بردن و فرار کردن. اما لطفعلیخان که تصور خــ ـیانـت متحدش براش ممکن نبود، حاضر به فرار نشد.
مجید با بیحوصلگی گفت:
- چقدر شماها سؤال میپرسین! یهکم دندون رو جیـ*ـگر بذارین، خودتون همهچیز رو میبینین.
نارسیس گفت:
- میخوایم یه آمادگی از قبل داشته باشیم.
پریا گفت:
- راست میگه، من مطمئنم اینبار حالم بد میشه.
مجید پرسید:
- از کجا مطمئنی؟
پریا گفت:
- خب میدونم دیگه! وقتی داستان قتلعام مردم کرمان رو میشنوم، حالم بد میشه. چه برسه به اینکه از نزدیک شاهدش باشم!
نارسیس به مجید گفت:
- مجید! اینقدر گیر نده! پریا خودش رو خوب میشناسه.
مجید با شیطنت خندید و گفت:
- آشتی کردی؟
نارسیس اخم کرد و گفت:
- قهر میکنمها!
مجید سریع خودش را جمعوجور کرد و گفت:
- باشه، باشه!
بچهها سرگرم صحبت و شوخی بودند که ناگهان از دور سروصداهایی شنیدند.
- نگاشون کن توروخدا! انگار نه انگار سنی ازشون گذشته و همین چنددقیقه پیش با هم قهر کرده بودند! حالا عین این بچهها افتادن دنبال هم.
پریا با لبخند گفت:
- اصلاً فکرش رو نمیکردم آقا آرش اینقدر شیطون باشه! همه تو دانشگاه ازش حساب میبرن و به استاد شیکپوش و جدی معروفه.
نارسیس گفت:
- از نظر شیکپوشی بله، اما اینکه میگن جدیه اصلاً قبول ندارم. ببین چجوری دنبال هم افتادن!
دوتایی بلند خندیدند و به طرف پسرخاله ها رفتند. بعد از کمی استراحت، آرش رو به بقیه گفت:
- خب ما الان کرمان هستیم. ممکنه همین روزها شاهد واقعهی قتل لطفعلیخان زند و مردم کرمان باشیم. اینها رو گوشزد کردم که آمادهی دیدن هر نوع صحنهای باشین.
پریا گفت:
- لطفاً یکیتون اصل ماجرا رو برام تعریف کنه. ممکنه با دیدن صحنههای کشتار حالم بد بشه.
آرش گفت:
- لطفعلیخان زند بعد از اینکه بهجای پدرش روی تخت سلطنت نشست، همیشه با حملههای آقامحمدخان روبهرو بود. اون زمانیکه شنید آقامحمدخان بهسمت آذربایجان فرار کرده و اصفهان رو که اونموقع مرکز حکومتش بود، به برادرزادهش فتحعلی که بعدها شاه میشه، سپرده، به سمت اصفهان لشکر کشید. لطفعلیخان، شیراز رو به حاج ابراهیم کلانتر سپرد و عازم اصفهان شد. همینکه اختیار شیراز به دست حاج ابراهیم کلانتر افتاد، چون میدونست که لطفعلیخان فهمیده چه قصدی داره ، از یهطرف توی شیراز بزرگان خاندان زند رو دستگیر کرد و از طرف دیگه عبدالرحیمخان، برادر خودش رو که در اردوی لطفعلیخان بود، به شوراندن لشکر اون ترغیبش کرد. به اینترتیب بیشتر همراههای لطفعلیخان که خانوادهشون در شیراز مورد تهدید و تعـ*رض حاج ابراهیم کلانتر بودن، شبانه از قُمشه که محل اردوی لشکریانش بود، پراکنده شدن و لطفعلیخان به همینعلت از آقا محمدخان شکست خورد و به شیراز برگشت. اما حاج ابراهیم کلانتر و سربازهاش لطفعلیخان زند را به شهر راه ندادن و اون هم چارهای ندید بهجز اینکه بهطرف کرمان راهی بشه. آقامحمدخان حکومت شیراز رو به حاج ابراهیم کلانتر سپرد. این اقدام حاج ابراهیم خان باعث شد آقامحمدخان به راحتی به جنوب ایران سلطه پیدا کنه و با برانداختن حکومت زندیه، حوزهی نفوذ و سلطنت خودش رو گسترش بده.
پریا پرسید:
- چطور شد که به کرمان حمله کرد؟
آرش جواب داد:
- لطفعلیخان زند به کرمان رفت، چون تعدادی از اعضای خاندان زند در کرمان سکونت داشتن. لطفعلیخان می تونست روی کمک اونها حساب باز کنه، برای همین به کرمان رفت. ولی یه اشتباههایی ازش سر زد که باعث شد خاندان قاجار مقیم کرمان ازش ناراضی بشن و به آقامحمدخان قاجار گزارش بدن. مثلاً لطفعلیخان خاندان قاجار رو اذیت میکرد و یهعده رو هم به زندون انداخت. قجرهای کرمانی هم به آقامحمدخان اطلاع دادند و اون هم به کرمان حمله کرد.
نارسیس پرسید:
- من تو یه کتاب خوندم که لطفعلیخان به شهر بم فرار کرد، درسته؟
آرش جواب داد:
- بعد از سقوط کرمان و ورود آقامحمدخان به شهر، لطفعلیخان زند موفق شد تا به طرز باورنکردنیای راه خودش رو از بین سپاه دشمن باز کنه و نیمهشب به سمت بم که تحت حکومت متحدهاش بود، بره. فردای اون روز محمدعلیخان، حاکم بم، خبر سقوط کرمان رو از زبون لطفعلیخان شنید. این خبر باعث ترسش شد، چون که آقامحمدخان قطعاً حاکمهای بم رو بهخاطر حمایت از لطفعلیخان و پناهدادن به اون شدیداً مجازات میکرد. این فکر و همچنین عدم بازگشت جهانگیرخان، برادرش که توی کرمان در رکاب لطفعلیخان بود، اون رو به دستگیری شاه آواره و تحویل اون به شاه قاجار ترغیب کرد. محمدعلیخان سه روز منتظر رسیدن برادرش با خان زند به خوبی رفتار کرد، ولی با دعوت نکردن او به ارگ شهر، اون رو توی دروازه قلعه جا داد. همراههای لطفعلیخان به هدف محمدعلیخان پی بردن و فرار کردن. اما لطفعلیخان که تصور خــ ـیانـت متحدش براش ممکن نبود، حاضر به فرار نشد.
مجید با بیحوصلگی گفت:
- چقدر شماها سؤال میپرسین! یهکم دندون رو جیـ*ـگر بذارین، خودتون همهچیز رو میبینین.
نارسیس گفت:
- میخوایم یه آمادگی از قبل داشته باشیم.
پریا گفت:
- راست میگه، من مطمئنم اینبار حالم بد میشه.
مجید پرسید:
- از کجا مطمئنی؟
پریا گفت:
- خب میدونم دیگه! وقتی داستان قتلعام مردم کرمان رو میشنوم، حالم بد میشه. چه برسه به اینکه از نزدیک شاهدش باشم!
نارسیس به مجید گفت:
- مجید! اینقدر گیر نده! پریا خودش رو خوب میشناسه.
مجید با شیطنت خندید و گفت:
- آشتی کردی؟
نارسیس اخم کرد و گفت:
- قهر میکنمها!
مجید سریع خودش را جمعوجور کرد و گفت:
- باشه، باشه!
بچهها سرگرم صحبت و شوخی بودند که ناگهان از دور سروصداهایی شنیدند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: