وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,834
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
مجید خندید و پا به فرار گذاشت و آرش هم خنده‌کنان دنبالش دوید. نارسیس با دیدن این صحنه به پریا گفت:
- نگاشون کن توروخدا! انگار نه انگار سنی ازشون گذشته و همین چند‌دقیقه پیش با هم قهر کرده بودند! حالا عین این بچه‌ها افتادن دنبال هم.
پریا با لبخند گفت:
- اصلاً فکرش رو نمی‌کردم آقا آرش اینقدر شیطون باشه! همه تو دانشگاه ازش حساب می‌برن و به استاد شیک‌پوش و جدی معروفه.
نارسیس گفت:
- از نظر شیک‌پوشی بله، اما اینکه میگن جدیه اصلاً قبول ندارم. ببین چجوری دنبال هم افتادن!
دوتایی بلند خندیدند و به طرف پسرخاله ها رفتند. بعد از کمی استراحت، آرش رو به بقیه گفت:
- خب ما الان کرمان هستیم. ممکنه همین روزها شاهد واقعه‌ی قتل لطفعلی‌خان زند و مردم کرمان باشیم. این‌ها رو گوشزد کردم که آماده‌ی دیدن هر نوع صحنه‌ای باشین.
پریا گفت:
- لطفاً یکیتون اصل ماجرا رو برام تعریف کنه. ممکنه با دیدن صحنه‌های کشتار حالم بد بشه.
آرش گفت:
- لطفعلی‌خان زند بعد از اینکه به‌جای پدرش روی تخت سلطنت نشست، همیشه با حمله‌های آقامحمدخان روبه‌رو بود. اون زمانی‌که شنید آقامحمدخان به‌سمت آذربایجان فرار کرده و اصفهان رو که اون‌موقع مرکز حکومتش بود، به برادرزاده‌ش فتحعلی که بعدها شاه میشه، سپرده، به سمت اصفهان لشکر کشید. لطفعلی‌خان، شیراز رو به حاج ابراهیم کلانتر سپرد و عازم اصفهان شد. همین‌که اختیار شیراز به دست حاج ابراهیم کلانتر افتاد، چون می‌دونست که لطفعلی‌خان فهمیده چه قصدی داره ، از یه‌طرف توی شیراز بزرگان خاندان زند رو دستگیر کرد و از طرف دیگه عبدالرحیم‌خان، برادر خودش رو که در اردوی لطفعلی‌خان بود، به شوراندن لشکر اون ترغیبش کرد. به این‌ترتیب بیشتر همراه‌های لطفعلی‌خان که خانواده‌شون در شیراز مورد تهدید و تعـ*رض حاج ابراهیم کلانتر بودن، شبانه از قُمشه که محل اردوی لشکریانش بود، پراکنده شدن و لطفعلی‌خان به همین‌علت از آقا محمدخان شکست خورد و به شیراز برگشت. اما حاج ابراهیم کلانتر و سربازهاش لطفعلی‌خان زند را به شهر راه ندادن و اون هم چاره‌ای ندید به‌جز اینکه به‌طرف کرمان راهی بشه. آقامحمدخان حکومت شیراز رو به حاج ابراهیم کلانتر سپرد. این اقدام حاج ابراهیم خان باعث شد آقامحمدخان به راحتی به جنوب ایران سلطه پیدا کنه و با برانداختن حکومت زندیه، حوزه‌ی نفوذ و سلطنت خودش رو گسترش بده.
پریا پرسید:
- چطور شد که به کرمان حمله کرد؟
آرش جواب داد:
- لطفعلی‌خان زند به کرمان رفت، چون تعدادی از اعضای خاندان زند در کرمان سکونت داشتن. لطفعلی‌خان می تونست روی کمک اون‌ها حساب باز کنه، برای همین به کرمان رفت. ولی یه اشتباه‌هایی ازش سر زد که باعث شد خاندان قاجار مقیم کرمان ازش ناراضی بشن و به آقامحمدخان قاجار گزارش بدن. مثلاً لطفعلی‌خان خاندان قاجار رو اذیت می‌کرد و یه‌عده رو هم به زندون انداخت. قجرهای کرمانی هم به آقامحمدخان اطلاع دادند و اون هم به کرمان حمله کرد.
نارسیس پرسید:
- من تو یه کتاب خوندم که لطفعلی‌خان به شهر بم فرار کرد، درسته؟
آرش جواب داد:
- بعد از سقوط کرمان و ورود آقامحمدخان به شهر، لطفعلی‌خان زند موفق شد تا به طرز باورنکردنی‌ای راه خودش رو از بین سپاه دشمن باز کنه و نیمه‌شب به سمت بم که تحت حکومت متحدهاش بود، بره. فردای اون روز محمدعلی‌خان، حاکم بم، خبر سقوط کرمان رو از زبون لطفعلی‌خان شنید. این خبر باعث ترسش شد، چون که آقامحمدخان قطعاً حاکم‌های بم رو به‌خاطر حمایت از لطفعلی‌خان و پناه‌دادن به اون شدیداً مجازات می‌کرد. این فکر و همچنین عدم بازگشت جهانگیرخان، برادرش که توی کرمان در رکاب لطفعلی‌خان بود، اون رو به دستگیری شاه آواره و تحویل اون به شاه قاجار ترغیب کرد. محمدعلی‌خان سه روز منتظر رسیدن برادرش با خان زند به خوبی رفتار کرد، ولی با دعوت نکردن او به ارگ شهر، اون رو توی دروازه قلعه جا داد. همراه‌های لطفعلی‌خان به هدف محمدعلی‌خان پی بردن و فرار کردن. اما لطفعلی‌خان که تصور خــ ـیانـت متحدش براش ممکن نبود، حاضر به فرار نشد.
مجید با بی‌حوصلگی گفت:
- چقدر شماها سؤال می‌پرسین! یه‌کم دندون رو جیـ*ـگر بذارین، خودتون همه‌چیز رو می‌بینین.
نارسیس گفت:
- می‌خوایم یه آمادگی از قبل داشته باشیم.
پریا گفت:
- راست میگه، من مطمئنم این‌بار حالم بد میشه.
مجید پرسید:
- از کجا مطمئنی؟
پریا گفت:
- خب می‌دونم دیگه! وقتی داستان قتل‌عام مردم کرمان رو می‌شنوم، حالم بد میشه. چه برسه به اینکه از نزدیک شاهدش باشم!
نارسیس به مجید گفت:
- مجید! اینقدر گیر نده! پریا خودش رو خوب می‌شناسه.
مجید با شیطنت خندید و گفت:
- آشتی کردی؟
نارسیس اخم کرد و گفت:
- قهر می‌کنم‌ها!
مجید سریع خودش را جمع‌وجور کرد و گفت:
- باشه، باشه!
بچه‌ها سرگرم صحبت و شوخی بودند که ناگهان از دور سروصداهایی شنیدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    صداها هرلحظه بیشتر می‌شد. مجید به بقیه گفت:
    - فکر کنم حمله شده.
    آرش گفت:
    - به احتمال قوی آقامحمدخان حمله کرده. باید یه جای امن پیدا کنیم، وگرنه ما رو هم می‌کشه!
    پریا گفت:
    - احتمالاً باز هم زمان سریع گذشت تا به زمانِ حمله برسه.
    مجید با کلافگی گفت:
    - بخشکی شانس! تا یه‌ذره استراحت می‌کنیم، زمان زود می‌گذره.
    آرش به بقیه گفت:
    - من میرم یه سر و گوشی آب میدم و زود برمی‌گردم. مجید تو مواظب خانم‌ها باش تا برگردم.
    مجید پوزخندی زد و گفت:
    - باشه برو، ولی مواظب باش اسیر نشی؛ آخه تو سابقه‌ت برای اسیرشدن خیلی درخشانه!
    آرش با اخم به مجید نگاه کرد، ولی چیزی نگفت و رفت. مجید به خانم‌ها نگاه کرد و گفت:
    - الان که رفت، بعداً خبر اسیر شدنش میاد. ببینید کی گفتم!
    پریا در دفاع از آرش گفت:
    - نخیر آقا مجید! اینجوری هم که میگی نیست. آقا آرش کارش رو خوب بلده، هرچی باشه استاد باوقار و متشخص ماست!
    مجید گفت:
    - خب مشکل همین جاست دیگه، ایشون خنگ باشخصیت هستند! والسلام، ختم کلام!
    پریا دیگر چیزی نگفت و همه منتظر برگشتن آرش نشستند. آرش با احتیاط اوضاع را بررسی کرد. حدسش درست بود، آقامحمدخان به کرمان حمله کرده بود. باید می‌فهمید در زمان حمله، چه بر سر لطفعلی‌خان آمده بود. گرچه در کتاب‌هایش خوانده بود، اما دوست داشت این واقعه را از نزدیک ببیند. کمی جلوتر رفت که ناگهان سردی شمشیری را بر روی گردنش حس کرد. با احتیاط برگشت و مرد جوان خوش‌چهره‌ای با قد بلند و قامتی کشیده را دید. مرد جوان با تحکم پرسید:
    - اینجا چه می‌کنی؟
    آرش به چهره‌ی جوان خیره شد و کمی بعد پرسید:
    - شما جناب لطفعلی‌خان زند هستین؟
    مرد جوان جواب داد:
    - آری، تو کی هستی؟ آیا از سربازان آن مردک اخته می‌باشی؟
    آرش لبخندی زد و گفت:
    - نه، من سرباز هیچ‌کس نیستم. مسافرم و از شیراز به اینجا اومدم. دنبال شما می‌گشتم، خداروشکر پیداتون کردم!
    مرد جوان که حالا مشخص شد لطفعلی‌خان زند است، شمشیرش را غلاف کرد و گفت:
    - گفتید از شیراز آمده‌اید و به دنبال من می‌گشتید‌؟ مگر چه شده است؟
    آرش صاف ایستاد و گفت:
    - دوست داشتم شما رو از نزدیک ببینم. ما چهار نفریم. لطفاً با من بیاین تا شما رو پیش بقیه ببرم.
    لطفعلی‌خان با تردید گفت:
    - از کجا بدانم از یاران آقامحمدخان نیستی؟
    آرش با لبخند گفت:
    - مطمئن باشید نیستم. من و دوستانم اومدیم تا بلکه بتونیم شما رو نجات بدیم. لطفاً همراه من بیاین، اتفاقی نمیفته!
    آرش جلوتر راه افتاد و لطفعلی‌خان بعد از کمی تردید، به دنبالش رفت. مجید و خانم‌ها مشغول صحبت بودند که آرش رسید و رو به بچه‌ها گفت:
    - بچه‌ها، یه لحظه توجه کنید! یه مهمون داریم.
    مجید به مردی که آرش معرفی‌اش کرد، نگاهی انداخت و پرسید:
    - ایشون کی باشن؟
    آرش جواب داد:
    - ایشون جناب لطفعلی‌خان زند هستند.
    همه با حیرت به لطفعلی‌خان نگاه کردند. مجید جلو رفت و دست وی را گرفت و با هیجان گفت:
    - جناب لطفعلی‌خان خیلی خوش اومدین! مشتاق دیدار!
    نارسیس و پریا هم با هیجان خاص خودشان، ابراز خوش‌حالی کردند. رفتار بچه‌ها باعث شد تمام شک و تردید لطفعلی‌خان نسبت به بچه‌ها از بین برود. آرش گفت:
    - دیدین جناب لطفعلی‌خان؟ دیدین گفتم ما از طرفداران شما هستیم و اومدیم شما رو نجات بدیم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید با تعجب از آرش پرسید:
    - ما چجوری می‌تونیم ایشون رو نجات بدیم؟
    نارسیس هم در تأیید حرف مجید گفت:
    - راست میگه، چجوری می‌تونیم نجاتشون بدیم وقتی که سرنوشتش براش رقم خورده!
    لطفعلی‌خان با تعجب به بچه‌ها نگاه کرد و پرسید:
    -شماها پیشگو هستید یا از دیار غیب آمده‌اید؟
    مجید بشکنی زد و گفت:
    - آی گل گفتی! ما از یه‌جایی اومدیم که دقیقاً می‌دونیم چی به سر شما و بقیه‌ی خاندان زند میفته.
    لطفعلی‌خان گفت:
    - از کدام دیار؟
    آرش خواست جواب دهد که مجید وسط حرفش پرید و گفت:
    - از دانشگاه شیراز.
    آرش با اخم به مجید نگاه کرد و رو به لطفعلی‌خان گفت:
    - قبلاً هم بهتون گفتم، ما از شیراز اومدیم. البته قضیه‌ی سفر ما مفصله. اما همین رو بدونین که یه‌سری چیزها درباره‌ی شما و زندگینامه‌ی خاندان زند و قاجار می‌دونیم.
    نارسیس که متوجه شد خان زند گیج شده است، حرف آرش را قطع کرد و گفت:
    - حالا اینقدر ایشون رو گیج نکنین، بهتره تا اتفاقی نیفتاده، یه جای امن بریم.
    پریا هم گفت:
    - نارسیس راست میگه، اینجا خطرناکه، ممکنه هر لحظه سر و کله‌ی آقامحمدخان و سربازهاش پیدا بشه.
    بچه‌ها به اتفاق لطفعلی‌خان زند جای امنی پیدا کردند و در آنجا پناه گرفتند. همه دور هم نشسته بودند و کسی چیزی نمی‌گفت. پریا سکوت را شکست و از خان زند پرسید:
    - جناب لطفعلی‌خان! شما جایی می‌رفتین؟
    لطفعلی‌خان گفت:
    - بله، به بم می‌رفتم که با شماها روبه‌رو شدم.
    مجید گفت:
    - حتماً می‌خواین به دیدن اون محمدعلی‌خان پدرسوخته برید، درسته؟
    لطفعلی‌خان با تعجب جواب داد:
    - بله، اما شما او را از کجا می‌شناسید؟
    مجید با خنده گفت:
    - کیه که اون نامرد رو نشناسه؟! همه‌ی ما خوب می‌دونیم چجوری در حق شما نامردی کرد، مگه نه بچه‌ها؟
    همه حرف مجید را تأیید کردند. لطفعلی‌خان پرسید:
    - اگر می‌دانید، بگویید چه نامردی در حق من روا می‌دارد؟
    آرش گفت:
    - محمدعلی‌خان شما رو به ارگ بم راه نمیده، بلکه فقط به قسمتی که محل استراحت سربازهاست، راه میده. اون از سرنوشت برادرش می‌ترسید، چون آقامحمدخان در کرمان برادرش رو گروگان گرفته بود و پیغام فرستاده بود که اگه شما رو بهش تحویل بدین، برادرش رو سالم به بم می‌فرسته.
    لطفعلی‌خان آهی کشید و گفت:
    - پس اگر قرار است جانی در قبال جان من سالم بماند، همان بهتر که مرا تسلیم نماید.
    پریا با ناراحتی گفت:
    - اصلاً به این فکر نکنین. به شیراز برگردین و قدرت زند رو دوباره به دست بگیرین.
    لطفعلی‌خان لبخند کمرنگی زد و گفت:
    - دیگر شیرازی برای من نمانده است. به شیراز که رسیدم، حاج ابراهیم کلانتر دروازه‌های شهر را به روی من و یارانم بست. کمی بعد، یارانم نیز از بیم جان مرا تنها گذاشته و متواری شدند. به کرمان رفتم و در آنجا پناه گرفتم، اما خبر حمله‌ی آقامحمدخان که آمد، مجبور شدم به بم عزیمت کنم. ولیکن شما می‌گویید آنجا نیز به من خــ ـیانـت می‌کنند. شاهی که نتواند از خود و مردمش پاسداری کند، همان بهتر که به دیار باقی برود!
    بچه‌ها سکوت کردند و چیزی نگفتند. لطفعلی‌خان بلند شد و گفت:
    - باید بروم، باید با سرنوشت خود روبه‌رو شوم!
    لطفعلی‌خان این را گفت و از پناهگاه بیرون رفت. بچه‌ها خواستند جلویش را بگیرند، اما آرش گفت:
    - بذارین بره. لطفعلی‌خان یه جوان ورزیده و شجاع بود که توی مبارزه همتا نداشت. چه ما بتونیم کمکش کنیم و چه نتونیم، سرنوشتش این بوده و کاریش نمیشه کرد. تاریخ به نفع ما تکرار نمیشه!
    پریا با غصه گفت:
    - حداقل تنهاش نذاریم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس گفت:
    - راست میگه، بهتره همراهش بریم. حداقل بدونه تا قبل از مرگش تنها نبوده. همین باعث دل‌گرمیش میشه!
    مجید ایستاد و گفت:
    - خانم‌ها راست میگن، من که میرم همراهیش کنم. شماها هم بیاین بریم.
    همه از پناهگاه بیرون رفتند، اما لطفعلی‌خان را ندیدند. پریا کسی را از دور دید که با سرعت به سمتی می‌تاخت. به آن نقطه اشاره کرد و گفت:
    - داره از اون‌ور میره.
    همه برگشتند و به نقطه‌ای که پریا اشاره کرد، نگاه کردند. مجید گفت:
    - چه با سرعت هم میره! نمی‌تونیم بهش برسیم.
    آرش گفت:
    - بهتره برگردیم کرمان. وقتی دستگیر بشه، به کرمان منتقلش می‌کنن، اونجا می‌تونیم ببینیمش.
    مجید تک‌سرفه‌ای زد و گفت:
    - یه‌جوری میگی بریم کرمان، انگار که رفتیم یه شهر دیگه! بنده‌ی خدا! ما الان تو خودِ کرمانیم، بیدار شو آقا!
    آرش گفت:
    - اصلاً حواسم نبود. اون زمان که حرف می‌زدیم و بی‌هدف راه می‌رفتیم، فکر کردم از شهر بیرون رفتیم.
    نارسیس گفت:
    - از دروازه‌ی شهر بیرون اومدیم، ولی هنوز کرمان هستیم. لطفعلی‌خان هم داشته از کرمان فرار می‌کرده که دیدیمش.
    مجید گفت:
    - حالا اشکال نداره، پیش میاد دیگه! از قدیم گفتن پیری و هزار درد! این آرش ما هم دیگه عمر خودش رو کرده، همین روزاست که...
    آرش یک تکه‌چوب از روی زمین برداشت و گفت:
    - همین روزاست که چی ؟
    مجید خندید و گفت:
    - همین روزاست که شوهرش بدیم!
    مجید این را گفت و با خنده فرار کرد و آرش هم دنبالش دوید. پریا و نارسیس با خنده به آنها نگاه کردند. پریا گفت:
    - خوشم میاد این دوتا اصلاً خودشون رو درگیر وقایع ناراحت‌کننده نمی‌کنن!
    نارسیس گفت:
    - آره خب، حق دارن، این‌ها تاریخ خوندن و دیگه این‌چیزها براشون عادیه. این ما هستیم که ناراحت می‌شیم.
    پریا گفت؛
    - گاهی‌وقت‌ها برای وقایع تلخ تاریخی گریه‌م می‌گیره، اما با خودم میگم این چیزها دیگه تموم شده. عمر ما هم یه روز تموم میشه و ما هم می‌ریم تو تاریخ.
    نارسیس پسرخاله‌ها را صدا زد و به آنها گوشزد کرد که باید بروند. بچه‌ها برگشتند به داخل شهر. اما محیط شهر عادی نبود، سربازان قاجاری مردم را با لگد و به زور سلاح مردم را از خانه‌هایشان بیرون می‌آوردند و در گوشه‌ای به روی زمین می‌انداختند. آنها حتی به بچه‌ها هم رحم نمی‌کردند. پریا با نگرانی گفت:
    - نکنه الان زمان اون فاجعه‌ی قتل‌عام رسیده؟ وای من می‌ترسم!
    آرش با نگرانی گفت:
    - باید یه جای امن پیدا کنیم، ما هم تو خطریم!
    چشمِ مجید به خانه‌ای افتاد که مشخص بود خالی از سکنه است. به بقیه آنجا را نشان داد و همه به سمت خانه دویدند. به داخل خانه که رسیدند، از پشت پنجره می‌توانستند به خوبی نظاره‌گر وحشی‌گری سپاه قاجار باشند. در گوشه‌ای از میدان شهر، آقامحمدخان بر روی سکویی نشسته بود و به سربازانش دستور می‌داد و آنها نیز بی‌درنگ اطاعت می‌مردند. بچه.ها با چشم خود دیدند که چندین جلاد گوش‌های مردم را می‌بریدند و چشم‌هایشان را از کاسه درمی‌آوردند. حتی صدای ضجه و فریاد بچه‌ها هم دلشان را به درد نمی‌آورد . آقامحمدخان دستور داد تمام کسانی را که چشم و گوششان را می‌بریدند، از دم تیغ نیز بگذرانند. پس از این جنایت فجیع، دستور ظالمانه‌ی دیگری داد و آن هم دستور تعـ*رض به زنان و کودکان شهر بود، جنایتی که در تاریخ قاجار نظیر نداشت! کشتار مردم تا ظهر طول کشید. بعد از آن آقامحمدخان دستور داد جنازه‌ها را کنار هم بچینند. بعد از آن، سفره‌ای طولانی بر روی جنازه‌ها پهن کردند و به دستور آقامحمدخان، تمام سپاهیان و از جمله خودش، ناهار را بر روی اجساد مردم خوردند. این شنیع‌درین جنایتی بود که بچه‌ها به چشم خودشان دیدند! پریا طاقت نیاورد و بی‌حال بر روی زمین نشست و نارسیس با نگرانی کنارش نشست. مجید آهسته گفت؛
    - نارسیس، مواظب باش کسی صدامون رو نشنوه، چون اگه بفهمن ما اینجاییم، دخلمون در اومده!
    آرش در تأیید حرف مجید گفت:
    - راست میگه، باید همه مواظب باشیم!
    پریا با ناراحتی گفت:
    - چرا در سیاه‌رنگ ظاهر نمیشه؟ دیگه طاقت دیدن این همه جنایت رو ندارم!
    نارسیس گفت:
    - ظاهر میشه، نگران نباش!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    پریا درحالی‌که اشک می‌ریخت، گفت:
    - بیچاره مردم! بیچاره اون بچه‌های کوچیکی که چشم‌هاشون رو از کاسه درآوردن! خدایا! تاریخ چقدر سیاهه!
    آرش گفت:
    - ما موارد خیلی بدتر از این هم تو تاریخ داشتیم. این فقط یه گوشه از یه جنایته.
    مجید که خودش نیز تحت‌تأثیر قرار گرفته بود، با ناراحتی گفت:
    - اولین‌بار که وارد سفر تاریخی شدیم، زمانی بود که به دوره‌ی هخامنشی رفتیم. اون روز اولین توطئه‌ی قتل رو دیدیم. قتل آمستریس، همسر خشایارشاه بود، آرش یادت میاد؟
    آرش لبخند کمرنگی زد و گفت:
    - آره، خوب یادمه. ما اون زمان خوشحال بودیم که وارد تونل زمان شدیم، ولی فکرش هم نمی‌کردیم که از اون به بعد شاهد جنایت‌های مختلفی باشیم.
    نارسیس گفت:
    - من هم یادمه، اولین‌بار که با شماها سفر کردم، زمانی بود که ازتون جدا افتادم و وارد دوره‌ی حمله‌ی اسکندر مقدونی شده بودم. اون روز من هم جنایات زیادی دیدم. هیچ‌وقت صحنه‌ی به آتش‌کشیدن تخت جمشید یادم نمیره. هنوز جلوی چشممه! بعضی شب‌ها خوابش رو می‌بینم‌. اون روز خیلی سخت بود!
    پریا با ناراحتی گفت:
    - شماها این همه جنایت دیدین، ولی باز هم از سفر به تاریخ استقبال می‌کنین؟ نمی‌ترسین که باز هم صحنه‌های این شکلی ببینین؟
    مجید به خاطر اینکه جو کمی عوض شود، روبه‌روی پریا نشست و به شوخی گفت:
    - من یکی که نمی‌ترسم! یعنی حداقل دیدن این وقایع، بهتر از دیدن صورت ترسناک آرشه، مگه نه آرش؟
    آرش زد تو سر مجید و گفت:
    - چرا خودت رو نمیگی؟ از تو ترسناک‌تر مگه موجودی هست؟ همیشه‌ی خدا ترقه به دست دنبال یه شیطنت غیرقابل جبران بودی!
    مجید گفت:
    - آخ گفتی ترقه! اگه ترقه داشتیم، الان آقامحمدخان رو سه‌سوته فرستاده بودم وسط جهنم، ولی حیف که ترقه‌هام توسط یه موجود ناشناخته به‌نام آرَشیوس نِکبَتیوس از بین رفت و دستان ما را خالی گذاشت!
    آرش پفی کرد و گفت:
    - یاز این شروع کرد! اون لحظه‌ای که از دست آقامحمدخان فرار می‌کردم، پام سُر خورد و افتادم تو حوض. باید چیکار می‌کردم؟ می‌ذاشتم من رو بکشن؟
    مجید با خنده گفت:
    - بَه! خداروشکر بالاخره اعتراف کردی اون موجود ناشناخته خودتی! تو باید قبل از افتادن، ترقه‌ها رو سمت من پرت می‌کردی. دیگه مهم نبود زنده می‌موندی یا نه. مهم ترقه بود، نه جان ناقابل جنابعالی!
    آرش به مجید نگاه کرد و گفت:
    - دست شما درد نکنه!
    مجید خندید و با پررویی گفت:
    - سر شما درد نکنه! دق و دلی‌ها اینقدر زیاده که بازم می‌تونم بگم. بگم ؟ بگم؟
    نارسیس خندید و گفت:
    - نه دیگه، ممکنه صداتون بره بالا و اونوقت همگی با هم بریم اون دنیا. بیرون دیگه صدایی شنیده نمیشه. یکی بره ببینه چی شده.
    مجید گفت:
    - باشه، الان میرم. آرش؟ برو ببین!
    آرش با تعجب گفت:
    - چرا من برم؟ خودت الان گفتی میری ببینی.
    مجید گفت:
    - من بگم، تو نباید داوطلبانه بری اوضاع رو بررسی کنی؟ پاشو برو چونه هم نزن! ناسلامتی استاد این مملکتی‌ها!
    آرش دیگر چیزی نگفت و از پنجره بیرون را نگاه کرد. یک‌مرتبه با نگرانی گفت:
    - بچه‌ها! لطفعلی.خان رو آوردن! بیاین ببینین.
    همه به سمت پنجره رفتند و بیرون را نگاه کردند. لطفعلی‌خان درحالی‌که به‌شدت زخمی شده بود و پالهنگ به گردنش بسته بودند و به زنجیر کشیده شده بود، مقابل آقامحمدخان ایستاده بود. آقامحمدخان به او گفت:
    - به خاک بیفت و سجده کن!
    لطفعلی‌خان به صورت وی نگاه کرد و گفت:
    - من فقط مقابل خداوند سجده می‌کنم!
    آقامحمدخان محکم بر سر وی ضربه‌ای زد و گفت:
    - به تو می‌گویم به خاک بیفت!
    لطفعلی خان گفت:
    - اگر من دست داشتم، تو جرئت نمی‌کردی بر سرم بزنی! به تو گفتم که من فقط مقابل خداوند سجده می‌کنم!
    آقامحمدخان قاجار آن‌قدر بر لطفعلی‌خان مجروح و ناتوان فشار آورد، تا اینکه او را بر زمین انداخت و سرش را به خاک مالید. صدای آقامحمدخان قاجار ریز بود و هرگز فریاد نمی‌زد، اما در مقابل لطفعلی‌خان صدایش را بلند کرد و گفت:

    - ای لطفعلی! می‌بینم که هنوز نخوت داری و غرور تو از بین نرفته است. ولی من هم اکنون کاری می‌کنم که دیگر تو نتوانی سر را بلند نمایی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آقامحمدخان دستور داد عده‌ای از اصطبل بیایند. عقده‌ی دائمی خواجه‌ی قاجار، بر اثر دیدن جوانی و زیبایی لطفعلی‌خان زند، منجر شد که آن دستور ننگین را صادر کند. به‌طوری‌که بچه‌ها با دیدن آن صحنه چشم‌هایشان را بستند و با دست گوش‌هایشان را گرفتند که هیچ صدای ناله‌ای نشنوند. بعد از آن، آخرین‌خان زند را نیمه‌جان به اصطبل بردند. آقامحمدخان به همراه یارانش رفتند. بچه‌ها درحالی‌که هنوز در بهت و شوک این اتفاق بودند، روی زمین نشستند و هرکدام به نقطه‌ای خیره شده بودند. کمی بعد آرش گفت:
    - عجب جنایت شرم‌آور و کثیفی بود!
    مجید گفت:
    - باز هم زمان داره زود می‌گذره. تازه کشتار مردم تموم شده بود که به شکنجه‌ی لطفعلی‌خان رسیدیم.
    نارسیس گفت:
    - بردنش اصطبل؟
    مجید گفت:
    - آره، فکر کنم تا فردا باید اونجا باشه.
    پریا یک‌مرتبه بلند شد و گفت:
    - پاشین بریم اصطبل، شاید بتونیم حداقل کنارش باشیم. شاید نیاز به آب داشته باشه.
    نارسیس گفت:
    - پریا درست میگه، پاشین بریم پیداش کنیم. حداقل اگه قراره بمیره، تنها نمیره.
    آرش و مجید هم بلند شدند و مجید گفت:
    - باشه، همه با هم می‌ریم، ولی اول باید از امنیت خودمون مطمئن بشیم، بعد بریم.
    آرش گفت:
    - باید تا شب صبر کنیم. چیزی نمونده هوا تاریک بشه. ما که تا اینجا صبر کردیم، باز هم صبر می‌کنیم. هوا تاریک که شد، راحت‌تر می‌تونیم از اینجا خارج بشیم.
    نارسیس گفت:
    - باشه، دیگه داره غروب میشه. شب برامون بهتره.
    بچه‌ها به انتظار شب در گوشه‌ای نشستند. مجید به اطراف خانه‌ای که در آن پناه گرفته بودند، نگاهی انداخت و گفت:
    - بچه‌ها! به‌نظرتون اینجا چیزی پیدا میشه برای دفاع از خودمون؟
    آرش پرسید:
    - مثلاً مثل چی؟
    مجید گفت:
    - مثل... خب، مثل... آهان! مثل یه تیشه، تیشه خیلی به کارمون میاد!
    نارسیس گفت:
    - باز هم می‌خوای آدم بکشی؟
    مجید خندید و گفت:
    - این‌ها خودشون مُردن. گناهی گردن من نمیفته. در ضمن، مگه بَده آدم از خودش دفاع کنه؟
    آرش گفت:
    - با وجود اینکه با کشتن آدم‌ها مخالفم، اما این قجرهای جانی که امروز دیدم، فکر می‌کنم ریختن خونشون حلال باشه!
    پریا گفت:
    - من هم حاضرم خون این جانی‌ها رو بریز م. مجید! اگه یه‌وقت وسیله‌ای پیدا کردی، به من هم یکی بده.
    مجید با خنده گفت:
    - ایول! می‌بینم فقط نارسیس هنوز اعلام آمادگی نکرده. ناری‌جون! سلاحت رو انتخاب کن.
    نارسیس نگاهی به اطراف کرد و گفت:
    - فقط یه چاقو برام پیدا کن.
    مجید با تعجب گفت:
    - چاقو؟ چاقو می‌خوای چیکار؟
    نارسیس گفت:
    - نشونه‌گیری من خوبه. می‌خوام چاقو پرت کنم وسط پیشونی آقامحمدخان!
    مجید با حالت بامزه‌ای دست‌هایش را بالا برد و گفت:
    - نارسیس خانم، من تسلیمم! به‌خدا نمی‌دونستم شما اینقدر آدم خطرناکی هستین، وگرنه سعی می‌کردم در برابر شما شوهر بهتری باشم!
    نارسیس از این حرکت مجید خنده‌اش گرفت، ولی خودش را کنترل کرد و گفت:
    - خوبه! خوبه! لوس‌بازی بسه! برو یه چاقو برام پیدا کن.
    پریا گفت:
    - تو کوله‌ی خودت یه چاقوی میوه‌خوری هست. همون رو استفاده کن.
    نارسیس سریع گفت:
    - اون نه! از خونه‌ی خودم آوردم، نمی‌خوام خرج اون مرتیکه‌ی حروم‌لقمه کنم. اگه ازش استفاده بشه، دسته‌ش ناقص میشه. نه، چاقوی خودم نه!
    مجید و آرش در خانه به دنبال وسیله‌های مورد نظر گشتند و بالاخره بعد از مدتی جستجو، توانستند دشنه، بیل، داس، چاقو و تبر پیدا کنند. مجید وسایل را روی زمین ریخت و گفت:
    - معلوم میشه صاحب خدابیامرز این خونه کشاورز بوده. باز هم خدا رحمتش کنه که این وسایل رو تو خونه‌ش داشت!
    آرش گفت:
    - فکر نکنم کشاورز بوده باشه، به‌نظرم باید عطاری یا لبنیاتی‌ای چیزی داشت، چون توی یکی از اتاق‌ها شیشه‌ی عرقیجات پیدا کردم و تو یکی دیگه دبه‌های بزرگ ماست بود.
    ناگهان مجید انگار چیزی به یاد آورده باشد، از آرش پرسید:
    - گفتی دبه‌ی ماست و شیشه‌ی عرقیجات تو خونه پیدا کردی؟
    آرش با تعجب جواب داد:
    - آره، صاحب‌خونه رو می‌شناسی؟
    مجید با دست زد پشت آن یکی دستش و گفت:
    - اینجا باید خونه‌ی عمو اکبر باشه. وای! خدا کنه تونسته باشه قبل از قتل‌عام از شهر خارج بشه. خدایا الان تنها چیزی که ازت می‌خوام، اینه که عمو اکبر و خانواده‌ش صحیح و سالم فرار کرده باشنپ
    نارسیس از مجید پرسید:
    - این عمو اکبر که میگی، کیه؟ تو از کجا می‌شناسیش؟»
    مجید ماجرای آشنایی‌اش با عمو اکبر را برای بقیه تعریف کرد. بعد از آن با نگرانی وسایل را برداشت و گفت:
    - فقط دعا کنید عمو زنده باشه! خیلی مرد مهربون و خوبی بود! مثل بابابزرگم بود، البته جوون‌تر بود ها، اما اخلاقش مثل بابابزرگم بود. آه ای خدا! امان از این ایران که مردمانش توی هیچ دوره‌ای رنگ آرامش و خوشی ندیدند و نخواهند دید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید آه عمیقی کشید و از داخل کوله‌پشتی‌اش شیشه‌ی عرق نعنا را بیرون آورد و گفت:
    - این عرق نعنایی بود که عمو اکبر به من داد. گفت «بخور، خوبه‌. » ناری! برگشتیم، این رو بذار توی گنجه‌ی پشت کابینت تا یه وقت بچه‌ها نزنن نابودش کنن. می‌خوام یادگاری نگهش دارم.
    نارسیس به مجید گفت:
    - مجید! الان وقت احساسات نیست. اون شیشه رو بذار توی کوله‌ت و یه نقشه بکش تا یه‌جوری به لطفعلی‌خان برسیم. زود باش!
    آرش و پریا چیزی نمی‌گفتند و فقط با خنده به آن‌ها نگاه می‌کردند. بعد از اینکه شب کامل شد و همه‌جا رو به تاریکی رفت، بچه‌ها پاورچین و بااحتیاط از خانه خارج شدند.
    سربازان آقامحمدخان در گوشه و کنار شهر نگهبانی می‌دادند. البته بعید بود شهر خالی از سکنه نشده باشد؛ چرا که ممکن بود تمام اهالی شهر کشته نشده باشند. اما همان‌هایی که هنوز زنده بودند هم خطر جانی تهدیدشان می‌کرد. بچه‌ها در تاریکی شب به سمت اصطبل رفتند. هر کدام سلاحی در دست گرفته بودند و مواظب اطرافشان بودند. بالاخره توانستند خودشان را به داخل اصطبل برسانند. ما بین اسب‌ها مخفی شدند تا مبادا سربازها آن‌ها را ببینند. همین موقع از داخل یکی از اتاق‌های اصطبل صدای ناله‌ای شنیدند. آرش گفت:
    - فکر کنم پیداش کردیم. باید بریم اون سمت.
    یک‌مرتبه یکی از سربازها از داخل اصطبل آمد و ایستاد. بچه‌ها جلوی دهانشان را گرفتند تا صدایی شنیده نشود. سربازی دیگر آمد و پرسید:
    - چیزی شده است؟
    سرباز اول گفت:
    - فکر کردم صدایی شنیدم.
    سرباز دوم گفت:
    - صدای چی؟
    سرباز اول گفت:
    - نمی‌دانم، ولی به گمانم کسی در اصطبل باشد.
    سرباز دوم خندید و دستی به شانه‌ی سرباز اول زد و گفت:
    - حکماً چون از صبح تا غروب آدم کشته‌ای، خیالات برت داشته. بیرون برو تا هوایی تازه کنی و از خیالات بیرون آیی.
    سرباز اول با دقت بیشتری به داخل اصطبل تاریک نگاه کرد. مجید که فکر کرد ممکن است گرفتار شوند، با مهارت خاص خودش از صدای اسب تقلید کرد. سرباز مطمئن شد اشتباه کرده و بیرون رفت. نارسیس آهسته با خنده گفت:
    - کلک! از کجا اینقدر خوب صدای اسب رو یاد گرفتی؟
    مجید گفت:
    - اختیار داری خانم! اسب که سهله، تا حالا صدبار کره خرِ اون دوتا جونور شدم! می‌خوای صداهاشون رو تقلید کنم؟
    بعد از اینکه سرباز از اصطبل بیرون رفت، بچه‌ها سریع به اتاقی رفتند که لطفعلی‌خان زند در آنجا زخمی و نالان افتاده بود. بچه‌ها بالای سرش نشستند. آرش لطفعلی‌خان را کمی تکان داد و آهسته گفت:
    - جناب خان زند! صدای من رو می‌شنوید؟ چشم‌هاتون رو باز کنید.
    لطفعلی‌خان با رمق کمی که داشت، به سختی چشم‌هایش را باز کرد و گفت:
    - شما کی هستید؟
    آرش گفت:
    - منم، آرش. ما همون‌هایی هستیم که از شیراز برای دیدن و نجات شما اومده بودیم، شناختین؟
    لطفعلی‌خان گفت:
    - بله، شناختم. شما اینجا چه می‌کنید؟ اگر سپاه قاجار شما را ببینند، از دم تیغ ردتان می‌کنند! از اینجا بیرون بروید، خطرناک است!
    نارسیس شیشه‌ی آبش را داد دست آرش و به لطفعلی‌خان گفت:
    - براتون یه‌کم آب آوردم، لطفاً بخورید!
    آرش کمک کرد که لطفعلی‌خان کمی آب بخورد. مجید دم در ایستاد تا مواظب باشد کسی نیاید. پریا با دستمال صورت خون‌آلود لطفعلی‌خان را پاک کرد و گفت:
    - حیفِ شما نیست که این همه بلا سرتون آوردن؟ کاش می‌تونستیم نجاتتون بدیم!
    لطفعلی‌خان تشکر کرد و گفت:
    - عمر همه‌ی ما دست خداوند است. من جز خداوند، دیگر تسلیم کسی دیگر نخواهم شد!
    آرش و خانم‌ها مشغول صحبت با لطفعلی‌خان بودند که ناگهان مجید گفت:
    - بچه‌ها! چندنفر وارد اصطبل شدن، مواظب باشین!
    بچه‌ها سریع از اتاق خارج شدند. سه‌نفر از سربازان وارد اتاق شدند و لطفعلی‌خان را از روی زمین برداشتند و با خودشان بردند. بچه‌ها وقتی مطمئن شدند که کسی در اصطبل نیست، با احتیاط از آنجا خارج شدند و از دور سربازها را تعقیب کردند. لطفعلی‌خان را به داخل ارگ کرمان بردند. بچه‌ها نزدیک ارگ ایستادند. پریا پرسید:
    - لطفعلی‌خان اینجا کشته میشه؟
    آرش گفت:
    - نه، لطفعلی‌خان اینجا شکنجه و کور میشه. اما توی تهران کشته میشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    پریا گفت:
    - آخه چرا آقامحمدخان با این بنده‌ی خدا اینجوری رفتار کرد؟
    آرش گفت:
    - اصل دشمنی، فقط به‌خاطر زیبایی اون بنده‌ی خدا بود و چون آقامحمدخان بسیار حسود بود، این بلاها رو سرش آورد!
    پریا با ناراحتی گفت:
    - خدا ازش نگذره! عجب مرد کینه‌توز و جنایت‌کاری بود!
    مجید گفت:
    - بچه‌ها؟ کاش یه راهی پیدا می‌کردیم که بتونیم وارد ارگ بشیم.
    آرش گفت:
    - شوخیت گرفته؟
    مجید گفت:
    - نه، خیلی هم جدی گفتم. من الان دلم می‌خواد وارد ارگ بشم تا تمام وقایع رو از نزدیک بتونم ببینم.
    نارسیس گفت:
    - مگه نمی‌بینی چقدر نگهبان اونجاست؟ غیرممکنه!
    مجید لبخند دندان‌نمایی زد و گفت:
    - با مجید تمام غیرممکن‌ها را ممکن کنید! دنبالم بیاین‌.
    آرش گفت:
    - صبر کن ببینم! نقشه‌ای داری؟
    مجید گفت:
    - تا حالا دیدی مجید عزیزی بدون نقشه جایی بره؟ هرکی می‌خواد، بیاد. من رفتم.
    مجید جلوتر راه افتاد و بقیه هم به ناچار به دنبالش رفتند. در داخل ارگ آقامحمدخان منتظر بر روی تخت نشسته بود. عده‌ای از همراهانش نیز در اتاق حضور داشتند و از ترس چیزی نمی‌گفتند. کمی بعد، سربازان آقامحمدخان به همراه لطفعلی خان وارد شدند. خان زند قدرت راه‌رفتن نداشت و دو نفر از دو طرف بازوهایش را گرفته بودند و او را مجبور می‌کردند که قدم بردارد و همین‌که رهایش می‌کردند، بر زمین می‌افتاد. او را نزدیک آقامحمدخان قاجار بردند. آقامحمدخان گفت:
    - لطفعلی! بگو بدانم آیا هنوز هم غرور داری یا نه؟
    سر لطفعلی‌خان زند، بر اثر ضعف و تب روی پالهنگ خم شده بود و نمی‌توانست چشم‌هایش را باز کند. ولی بعد از اینکه آن حرف را شنید، سرش را بلند و چشم‌هایش را باز کرد و آب دهان را به طرف صورت او پرتاب کرد و گفت:
    - ای اخته‌ی فرومایه! من از تو نمی‌ترسم!
    خان زند، بزرگ‌ترین ناسزایی را که ممکن بود به آقامحمدخان قاجار بگویند، به او گفت؛ چون آقامحمدخان از خواجگی خود رنج می‌برد و آن ناسزا با حضور تمام سربازان به وی گفته شد. آقامحمدخان لحظه‌ای سکوت کرد و بعد جلاد را احضار نمود و به او گفت دو تخم چشم لطفعلی‌خان را بیرون بیاورد. جلاد، خان زند را به زمین انداخت و دست و پاهایش را که در زنجیر بود، طوری با طناب بست که نتواند آن‌ها را تکان بدهد و بعد سه انگشت را زیر پلک چشم راستش قرار داد و تا آنجا که در بازوی خود زور داشت، فشار داد و چشمی که روزی در زیبایی در بین چشم‌های جوانان ایرانی نظیر نداشت، از کاسه بیرون آمد وجلاد آنقدر فشار داد تا اینکه تخم چشم به‌ کلی از کاسه خارج گردید.
    بچه‌ها که با نقشه‌ی مجید توانسته بودند از یک قسمت خلوت، خودشان را به داخل ارگ برسانند، به محلی که این اتفاق به سر لطفعلی‌خان افتاده بود، رسیدند و زمانی رسیدند که با صحنه‌ی کورکردن خان زند روبه‌رو شدند. پریا و نارسیس با دیدن این صحنه دهانشان را محکم گرفتند که جیغ نزنند. ناگفته نماند حال مجید و آرش هم بد شد؛ چون این شنیع‌ترین صحنه‌ای بود که تا به‌حال دیده بودند. نارسیس و پریا به دیواری تکیه دادند و نارسیس گفت:
    - مجید! من دیگه طاقت ندارم! کاش از اینجا بریم!
    پریا هم گفت:
    - راست میگه، کاش بریم! حالم داره بد میشه!
    مجید گفت:
    - هیچ علائمی از ظاهرشدن در نیست. باید صبر کنیم ببینیم بعدش چی میشه.
    آرش گفت:
    - بذار خودم ادامه‌ش رو براتون بگم و بریم.
    آرش ادامه‌ی ماجرا را اینگونه تعریف کرد: «زمانی‌که هر دو تخم چشم لطفعلی‌خان زند بر زمین افتاد، آقامحمدخان گفت:
    - حالا نوبت من است که آب دهان به صورتت بیاندازم.
    و بر صورت وی آب دهان انداخت. ولی لطفعلی‌خان زند که آب دهان بر صورتش انداختند، چیزی حس نکرد‌؛ زیرا از هوش رفته بود.
    همان روز که خان زند را کور کردند، آقا محمدخان قاجار گفت:
    - من نمی‌خواهم که این مرد بمیرد. بلکه می‌خواهم زنده بماند و افسار بر سرش بزنند و او را در سفرها پیاده راه وا دارند!
    ولی حال لطفعلی‌خان طوری وخیم بود، که به او گفتند که اگر درمان نشود، خواهد مرد. خواجه‌ی قاجار دستور داد که زخم‌های دو شانه و دو چشمش را مداوا کنند تا اینکه زنده بماند و وی بتواند همواره او را مورد تحقیر قرار بدهد و همچنین بتواند آن جوان نابینا را کنار اسب خود بدواند.
    بعد از اینکه زخم‌های لطفعلی‌خان بهبود یافت، باز هم خیلی ضعیف بود؛ زیرا که غذای کافی به او نمی‌دادند و او را در مکان راحت نمی‌خواباندند. مردان کرمان که همه کور بودند، ولی زن‌ها برخی در شب‌های جمعه برای او قدری غذا می‌بردند، ولی مأمورین آقامحمدخان اجازه نمی‌دادند و می‌گفتند که اگر غیر از نان و آب به او بدهند، آقامحمدخان آن‌ها را خواهد کشت یا کور خواهدکرد. آقامحمدخان با همین وضع لطفعلی‌خان را به تهران برد و در تهران نیز مورد ترحم مردم قرار گرفت و سرانجام روزی تصمیم گرفت برای همیشه از وجود آخرین‌خان زند راحت شود. پس دستور داد دو نفر وارد زندان خان زند شدند و یک‌بار دیگر دست‌های او را بستند و دهانش را باز کردند و جلاد دستمالی که گلوله کرده بود را در حلقوم او فرو برد و بعد یک چوب دراز روی دستمال گذاشت و با یک چکش بر چوب زد تا اینکه دستمال در گلوی خان زند فرو رفت و بعد از چنددقیقه روح از کالبد لطفعلی‌خان جدا شد و این بود سرنوشت شجاع‌ترین و بزرگ‌ترین شمشیرزن شرق و دیگر روزگار شمشیرزنی چون او به خود ندید! جنازه‌ی وی در امامزاده زید در تهران دفن کردند. »
    همه مات و مبهوت به آرش نگاه می‌کردند و کسی چیزی نمی‌گفت. حتی مجید هم تحت‌تأثیر زندگی لطفعلی‌خان در سکوت به نقطه‌ای خیره مانده بود. نارسیس اشک‌هایش را پاک کرد و گفت؛
    - انسان چیه؟ جز اینکه یه موجود قاتل و بی‌رحم باشه، دیگه چیزی نیست!
    پریا گفت:
    - تو این سفر جنایت‌های زیادی دیدم، اما هیچ‌کدوم به اندازه‌ی جنایت‌های آقامحمدخان نبودن. آخه یه آدم چقدر می‌تونه ظالم باشه؟ حالِ خودش از این همه ظلم بد نمی‌شد؟
    آرش گفت:
    - جالب اینجاست که یه‌لحظه از نماز شب غافل نمی‌شد و بهش لقب خواجه‌ی دانشمند و متدین قاجار داده بودن.
    نارسیس گفت:
    - نمازش بخوره تو سرش! مثل یه داعشی جنایت می‌کرد و بعد نماز می‌خوند؟ من باید باهاش روبه‌رو بشم و حرف دلم رو بهش بزنم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید به نارسیس نگاه کرد و گفت:
    - می خوای چی بهش بگی؟ مگه ندیدی چقدر وحشیه؟
    نارسیس چاقو را به مجید نشان داد و گفت:
    - می‌خوام همون توهینی که لطفعلی‌خان بهش کرد، من هم همون رو بهش بگم و بعد با این چاقو بزنم وسط پیشونیش. حتی اگه جنازه‌ش رو ببینم، باید چاقو رو به سمت جنازه‌ش پرت کنم.
    مجید گفت:
    - بابا دست بردار! مگه روبه‌رو شدن باهاش الکیه؟ ما تنها کاری که می‌تونیم انجام بدیم، اینه که از اینجا خارج بشیم.
    آرش گفت‌:
    - مجید راست میگه، ما باید هرجور شده از اینجا خارج بشیم.
    پریا گفت:
    - نگفتین چی به سر خودش میاد؟ فکر نکنم یه همچین آدمی مرگ راحتی داشته باشه!
    آرش گفت:
    - آقامحمدخان خربزه خیلی دوست داشت . زمان محاصره‌ی شهر شوشی در تفلیس، یه مقدار خربزه برای شاه آورده بودن که تحویل آبدار خود‌ش داده بود و دستور داده بود که هر وعده، مثلاً نصف یک دونه از اون‌ها رو که یه‌ظرف می‌شد، توی سفره غذاش بذارن‌. خربزه‌ها زودتر از حسابی که شاه داشت، تموم شدن. شاه تاریخ روز آوردن خربزه‌ها و اینکه چندتا از اون‌ها مصرف شده و چندتا از اون‌ها باید باقی مونده باشه رو دقیقاً تعیین می‌کنه و از آبدار باقی‌مونده رو می‌خواد‌ آبدار هم نجات جونش رو در حقیقت‌گویی دونست و اعتراف کرد که با دونفر از پیشخدمت‌ها اون‌ها را خوردن. شاه برای همین جرم، دستور به کشتن هر سه نفر داد. اما به آقامحمدخان میگن که شب جمعه است و اعدام خوب نیست و اون هم اعدام اون‌ها رو به صبح شنبه محول می‌کنه و چون محکومین می‌دونستن که حکم شاه غیرقابل تغییره، شب شنبه سه نفری وارد اتاق خواب اون میشن و کارش رو می‌سازن و جواهرهای سلطنتی رو برداشته فرار می‌کنن.
    مجید به شوخی گفت:
    - و این‌گونه بود که اون مرتیکه‌ی اخته برای همیشه به جهنم واصل شد. حالا نارسیس خانم! بگو ببینم! چجوری می‌خوای چاقو پرت کنی تو پیشونیش؟
    نارسیس گفت:
    - حالا یه‌جوری پرت می‌کنم دیگه.
    پریا گفت:
    - به‌نظرم دستت رو به خون یه همچین آدم پستی آلوده نکن! اینکه به سزای عملش می‌رسه، تو دیگه کاری نکن.
    نارسیس گفت:
    - خیله‌خب، باشه، کاری نمی‌کنم.
    مجید گفت:
    - آفرین دختر گل! حالا شدی همون نارسیس خودم!
    بچه‌ها سرگرم صحبت بودند، که ناگهان حس کردند کسی بالای سرشان ایستاده. با احتیاط برگشتند و یکی از سربازان آقامحمدخان را دیدند. سرباز با اخم به آن‌ها نگاه کرد و گفت:
    - شما الان درباره‌ی قتل چه کسی صحبت می‌کردید؟
    آرش گفت:
    - قتل هیچ‌کس، فقط داشتیم حرف می‌زدیم.
    سرباز نیزه‌اش را زیر گلوی آرش گرفت و گفت:
    - خودم تمام حرف‌هایتان را شنیدم. الان شما را به نزد شاه می‌برم تا به او تمام حرف‌هایتان را بگویید. برخیزید و با من بیایید.
    مجید گفت:
    - می‌خوای ما رو ببری پیش اون یارو؟ مگه از رو نعش من رد بشی! بچه‌ها! فرار کنید!
    مجید سرباز را به عقب هُل داد و همه با هم فرار کردند. سرباز از روی زمین بلند شد و با صدای بلند بقیه‌ی سربازان را صدا زد. بچه‌ها بی‌هدف به سمتی می‌دویدند تا بلکه راه خروجی پیدا کنند. اما به هر طرف که می‌دویدند، سربازان قاجار جلوی راهشان سبز می‌شدند. مجید همین‌طور که می‌دوید، گفت:
    - نمی‌دونم چرا در سیاه پیداش نمیشه. عجب گیری افتادیم!
    بچه‌ها همین‌طور که می‌دویدند، ناگهان چند سرباز جلوی راهشان را گرفتند و دستگیرشان کردند. بعد از مدت کوتاهی، خودشان را در برابر آقامحمدخان دیدند. او بر روی تخت نشسته بود و با خشم به آن‌ها نگاه می‌کرد. مجید رو به آقامحمدخان کرد و گفت:
    - من رو یادت میاد؟
    آقامحمدخان گفت:
    - چهره‌ات آشناست! به گمانم تو و همراهانت را در جایی دیده‌ام.
    یک‌مرتبه چشمش به نارسیس افتاد و انگار که چیزی را به یاد آورده باشد، با خشم گفت:
    - این زن را بگیرید و همین حالا اعدامش کنید!
    بچه‌ها یک‌مرتبه جا خوردند و مجید با حیرت گفت:
    - چی؟ می‌خوای زن من رو اعدام کنی؟ مگه از روی نعش ننه‌ت رد بشی مرتیکه‌ی نامرد!
    نارسیس با ترس گفت:
    - مگه من چیکارت کردم؟ برای چی باید اعدام بشم؟
    آقامحمدخان به دو نفر از سربازانش دستور داد نارسیس را بگیرند و آن‌ها هم اطاعت امر کردند و همین‌که به بچه‌ها نزدیک شدند، ناگهان آرش متوجه در سیاه.رنگ شد و سریع به مجید گفت:
    - مجید در ظاهر شده! بجنب پسر!
    مجید با دیدن در سیاه به خانم‌ها گفت:
    - سریع اول شما برید تا من این نامردها رو آدم کنم. زود باشید!
    نارسیس و پریا با شتاب به سمت در سیاه رنگ دویدند و پشت سرشان هم آرش و مجید رفتند. آقامحمدخان داد زد:
    - نگذارید فرار کنند! هر چهار نفرشان را بگیرید!
    خانم‌ها از در عبور کردند و آرش و مجید هم بلافاصله بعد از آن‌ها عبور کردند و در سیاه بار دیگر جلوی چشمان آقامحمدخان و سربازانش غیب شد.
    در تاریخ قاجاریه آقامحمدخان یکی از خشن‌ترین و ظالم‌ترین شاهان محسوب می‌شود. تما شاهان بعدی قاجار وی را محترم می‌شمردند و از وی به نیکی یاد می‌کردند. آقامحمدخان پس از قتل لطفعلی‌خان و پاک‌سازی حکومتش از خاندان افشار و زند، دست به کشورگشایی نیز زد؛ او بارها به روسیه ، گرجستان و تفلیس حمله کرد. در همان جنگ با گرجستان بود که به تحـریـ*ک صادق‌خان شقاقی توسط دو تن از نوکرانش به قتل رسید و این‌گونه دفتر زندگی اولین شاه ظالم سلسله‌ی قاجاریه برای همیشه بسته شد. جسد وی را بر طبق رسمی که داشتند، به عتبات عالیات بـرده و در جوار امیرالمومنین حضرت علی (ع) دفن کردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ***
    در باز شد و بچه‌ها همین‌طور که با یکدیگر بلندبلند صحبت می‌کردند، وارد شدند. مجید و آرش همین‌طور بحث می‌کردند و نارسیس هم بعضی‌جاها مداخله می‌کرد .پریا متوجه دوروبر شد و همین‌طور که به اطراف نگاه می‌کرد، مدام می‌گفت:
    - بچه‌ها! یه‌دقیقه گوش کنید! بچه‌ها! گوش کنید!
    اما کسی به حرف‌هایش توجه نمی‌کرد. ناگهان پریا صدایش را کمی بالا برد و محکم گفت:
    - ساکت!
    همه ساکت شدند و به پریا نگاه کردند. نارسیس با تعجب پرسید:
    - چی شده که یهو صدات رو بالا بردی؟
    پریا با کمی خجالت گفت:
    - شرمنده! ببخشید! اما می‌خواستم بگم یه‌کم به اطرافتون نگاه کنید ببینید کجا اومدیم.
    بقیه که انگار تازه متوجه شده بودند، به اطراف نگاه کردند.مجید با شگفتی گفت:
    - ها راست میگه! عامو اینجا کجاست؟ چرا اینقدر زرق و برقیه؟
    آرش هم گفت:
    - مثل اینکه اینجا قصره، یعنی قصر کیه؟
    نارسیس با ذوق گفت:
    - عجب معماری فوق‌العاده‌ای! وای چه آینه‌کاری‌های خوشگلی داره!
    پریا پرسید:
    - بعد از مرگ آقامحمدخان، کی جانشینش میشه؟
    آرش جواب داد:
    - فتحعلی‌شاه جانشین میشه. گرچه مثل عموش جنایت‌کار نبود و شخص میانه‌رویی بود، اما اون هم یه‌چیزهایی رو در زمان خودش به باد فنا داد!
    مجید گفت:
    - بچه‌ها! نکنه الان تو قصر فتحعلی‌شاه هستیم و خبر نداریم؟
    یک‌مرتبه صدایی غیر از صدای جمع خودشان با تحکم گفت:
    - درست حدس زدید!
    همه ساکت شدند و به‌سمت صاحب صدا برگشتند و مردی را دیدند که لباس‌های فاخر بر تن داشت. پشت میز گران‌قیمتی نشسته بود و آن‌ها را تماشا می‌کرد. مجید کمی جلوتر رفت و پرسید:
    - ببخشید جناب‌عالی قائم‌مقام فراهانی هستید؟
    آن مرد جواب داد:
    - خیر، مقامم از او بالاتر است.
    مجید دوباره پرسید:
    - پس باید وزیراعظم باشید یا عباس میرزا.
    مرد پوزخندی زد و گفت:
    - خیر، از او هم مقامم بالاتر است.
    مجید به بقیه نگاه کرد و با کمی تردید پرسید:
    - امیرکبیر که نیستی؟
    آرش آهسته دم گوش مجید گفت:
    - آخه خره! امیرکبیر زمان ناصرالدین شاه بود، تو زمان فتحعلی‌شاه که نبود!
    مجید با خنده سرش را خاراند و رو به مرد کرد و پرسید:
    - حتماً محمدشاه هستی! درسته، خودشه! بچه‌ها ایشون محمدشاه هستند!
    مرد طاقتش تمام شد و خندید. از پشت میز بلند شد و نزدیک بچه‌ها ایستاد و گفت:
    - من شاه هستم، فتحعلی‌شاه !
    بچه‌ها با شنیدن این حرف جا خوردند و همه با هم یک‌قدم عقب‌تر رفتند. فتحعلی‌شاه خندید و به مجید نگاه کرد و با اشاره از او خواست جلو برود. مجید کمی این پا و آن پا کرد و کمی جلوتر رفت. شاه به مجید نگاهی کرد و گفت:
    - پیداست تو از همه بشاش‌تر هستی! بیا و بنشین کنار من و بگو منظورت از اینکه گفتی همه چیز را به باد فنا می‌دهم، چیست؟
    مجید یک‌مرتبه گفت:

    - من نگفتم، این آرش ذلیل‌شده گفت! آرش تو یه چیزی بگو!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا