کامل شده رمان سرزمین من و نامداران | fatima Eqbکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
***
فصل هفتم: لسان‌الغیب، خواجه حافظ شیرازی
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق‌کش عیار کجاست
شبِ تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا، موعد دیدار کجاست
هرکه آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته‌ها هست بسی، محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا بـا تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامتگر بی‌کار کـــجاست
شمس‌الدین محمد، ملقب به خواجه حافظ شیرازی و مشهور به لسان‌الغیب از مشهورترین شعرای تاریخ ایران‌زمین است که تا نام ایران زنده و پابرجاست نام وی نیز جاودان خواهد بود.
وی در حدود سال 726 هجری قمری در شهر شیراز به دنیا آمده است.
ظاهراً پدرش بهاء‌الدین نام داشته و در دوره سلطنت اتابکان فارس از اصفهان به شیراز مهاجرت کرده است. حافظ از دوران کودکی به مکتب روی آورد و علوم و معلومات معمول زمان خویش را در محضر علما و فضلای زادگاهش آموخت و از این بزرگان به ویژه قوام‌الدین عبدالله بهره‌مند شد.
حافظ در دوران جوانی بر تمام علوم مذهبی و ادبی روزگار خود تسلط یافت.
او هنوز دهه بیست زندگی خود را سپری ننموده بود که به یکی از مشاهیر علم و ادب دیار خود تبدل شد. وی در این دوره علاوه بر بهره‌مندی زیاد در علم و ادب، قرآن را نیز کامل از حفظ داشت و از این روی تخلص وی حافظ شد.
دوران جوانی حافظ مصادف بود با افول سلسله محلی اتابکان فارس و این ایالات مهم به تصرف خاندان اینجو درآمده بود. حافظ که در همان دوره به شهرت والایی دست یافته بود مورد توجه امرای اینجو قرار گرفت و پس از راه یافتن به دربار آنان به مقامی بزرگ نزد شاه شیخ جمال‌الدین ابواسحاق حاکم فارس دست یافت.
دوره حکومت شاه ابواسحاق اینجو توأم با عدالت و انصاف بود و این امیر دانشمند و ادب‌دوست در دوره حکمرانی خود که از سال 742 تا 754 هجری قمری به طول انجامید در عمران و آبادانی فارس و آسایش و امنیت مردم این ایالت به ویژه شیراز کوشید.
حافظ از لطف امیر ابواسحاق بهره‌مند بود و در اشعار خود با ستودن وی در القابی همچون «جمال چهره اسلام» و «سپهر علم و حیا» حق‌شناسی خود را نسبت به این امیر نیکوکار ابراز داشت.
پس از این دوره صلح و صفا امیر مبارزالدین مؤسس سلسله آل‌مظفر در سال 754 هجری قمری بر امیر اسحاق چیره شد و پس از آنکه او را در میدان شهر شیراز به قتل رساند، حکومتی مبتنی بر ظلم و ستم و سخت‌گیری را در سراسر ایالت فارس حکمفرما کرد.
امیر مبارزالدین، شاهی تندخو و متعصب و ستمگر بود. حافظ در غزلی به این موضوع چنین اشاره می‌کند:
«راستی خاتم فیروزه‌ی بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
دیدی آن قهقهه‌ی کبک خرامان حافظ
که ز سرپنجه‌ی شاهین قضا غافل بود»
لازم به ذکر است حافظ در مدایحی که گفته است نه‌تنها متانت خود را از دست نداده، بلکه مانند سعدی، ممدوحان خود را پند داده و کیفر و ناپایداری این دنیا و لزوم رعایت انصاف و عدالت را به آنان گوشزد کرده است .
اقدامات امیر مبارزالدین با مخالفت و نارضایتی حافظ مواجه گشت و وی با تاختن بر اینگونه اعمال آن را ریاکارانه و ناشی از خشک‌اندیشی و تعصب مذهبی قشری امیر مبارزالدین دانست.
سلطنت امیر مبارزالدین مدت زیادی به طول نینجامید و در سال 759 هجری قمری دوتن از پسران او شاه محمود و شاه شجاع که از خشونت بسیار امیر به تنگ آمده بودند، توطئه کرده و پدر را از حکومت خلع کردند. این دو امیر نیز به نوبه خود احترام فراوانی به حافظ می‌گذاشتند و از آنجا که بهره‌ای نیز از ادبیات و علوم داشتند، شاعر بلندآوازه دیار خویش را مورد حمایت خاص خود قرار دادند.
اواخر زندگی حافظ همزمان بود با حمله امیر تیمور و این پادشاه بی‌رحم و خونریز پس از جنایات و خونریزی‌های فراوانی که در اصفهان انجام داد و از هفتادهزار سر بریده‌ی مردم آن دیار چندمناره ساخت به شیراز رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مرگ حافظ احتمالاً در سال 971 هجری قمری روی داده است و حافظ در گلگشت مصلی که منطقه‌ای زیبا و باصفا بود و حافظ علاقه زیادی به آن داشت به خاک سپرده شد و از آن پس آن محل به حافظیه مشهور گشت. وی در دوران زندگی خود به شهرت عظیمی در سرتاسر ایران دست یافت و اشعار او به مناطق دوردست همچون هند نیز راه یافت. وی مورد احترام فراوان سلاطین آل جلایر و پادشاهان بهمنی دکن هندوستان قرار داشت و پادشاهان زیادی او را به پایتخت‌های خود دعوت کردند. حافظ تنها دعوت محمودشاه بهمنی را پذیرفت و عازم آن سرزمین شد؛ ولی چون به بندر هرمز رسید و سوار کشتی شد طوفانی درگرفت و خواجه که در خشکی، آشوب و طوفان حوادث گوناگونی را دیده بود نخواست خود را گرفتار آشوب دریا هم بسازد؛ از این رو از مسافرت منصرف شد.
    نقل شده است که در هنگام تشییع جنازه خواجه شیراز گروهی از متعصبان که اشعار شاعر و اشارات او به می و مطرب و ساقی را گواهی بر شرک و کفر وی می‌دانستند مانع دفن حکیم به آیین مسلمانان شدند.
    در مشاجره‌ای که بین دوستداران شاعر و مخالفان او درگرفت، سرانجام قرار بر آن شد تا تفألی به دیوان خواجه زده و داوری را به اشعار او واگذارند. پس از باز کردن دیوان اشعار این بیت شاهد آمد:
    «قدیم دریغ مدار از جنازه حافظ
    که گرچه غرق گـ ـناه است می‌رود به بهشت»
    حافظ بیشتر عمر خود را در شیراز گذراند و برخلاف سعدی به‌جز یک سفر کوتاه به یزد و یک مسافرت نیمه‌تمام به بندر هرمز همواره در شیراز بود.
    ***
    بچه‌ها که در اثر نور شدید چشم‌هایشان را بسته بودند بعد از اینکه احساس کردند حرکت سریع متوقف شده، آرام‌آرام چشم باز کردند و خود را در مکان زیبا و باصفایی دیدند. مجید با هیجان چندقدم به جلو دوید و گفت:
    - به‌به! چه جای باصفایی، چه هوای خنکی، چه نسیمی. چقدر این حال و هوا برام آشناست، حس می‌کنم قبلاً هم اینجا بودم.
    آرش: درسته، یه حس خوبی به آدم میده. انگار به اینجا تعلق دارم.
    مجید: نکنه اینجا تهران قدیمه؟
    آرش: نه بابا، تهران کجا بود؟! من که حس تعلق خاطر به تهران ندارم.
    نارسیس: آدم حس می‌کنه تو شیرازه.
    مجید: دقیقاً! منم حس می‌کنم اومدم شیراز. الهی که حسم درست گفته باشه!
    پریا: بهتر نیست یه نگاه به کتاب بندازیم تا بفهمیم کجا اومدیم؟
    آرش کتاب را از داخل کوله‌پشتی بیرون آورد و بازش کرد، یک مرتبه همه یک بیت شعر دیدند که ظاهر شد:
    «خوشا شیراز و وصف بی‌مثالش
    خداوندا نگهـ...»
    مجید: خداوندا نگه دار از زوالش
    راوی: زهرمار! گند زدی به حس‌و‌حالم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید: عه تو می‌خواستی بگی؟
    راوی: پ ن پ، بقال سر کوچه می‌خواست بگه!
    مجید: ببین راوی! من شیرازیَم، از اول عمرم تو شیراز زندگی کردم؛ هرآتیشی بوده تو شیراز سوزوندم؛ تو چی؟ تو فقط اونجا دانشگاه رفتی. الان اومدیم شیراز، پس بذار من همش از شیراز و زیباییاش بگم.
    راوی: مجید! از تو داستان بیرونت می‌کنما!
    مجید: عه نه نه، غلط کردم، دیگه تکرار نمیشه. برو از اول شروع کن اگه دیگه حرف زدم.
    راوی: حرف نمی‌زنی! فهمیدی؟
    مجید: باشه ولی به وقتش دارم برات!
    راوی: برو بابا
    خب ادامه داستان... شعری که ظاهر شد این بود: «خوشا شیراز و وصل بی‌مثالش
    خداوندا نگه دار از زوالش»
    آرش کتاب را بست و با لبخند گفت:
    - اومدیم شیراز، فکر کنم باید با حافظ ملاقات کنیم.
    مجید: منم مثل حافظ، به قدری عاشق شیرازم که اصلاً از شیراز بیرون نرفتم.
    نارسیس: تو از شیراز بیرون نرفتی؟ اون هم تو؟!
    مجید: خب کجا رفتم؟
    نارسیس: همدان نرفتی؟ مشهد نرفتی؟ مرودشت، پاسارگاد، شوش. تو پارسال تابستون شمال نرفتی؟
    آرش: از همه مهم‌تر، نزدیک به 20روز رفت مکه.
    مجید خنده‌ای کرد و گفت:
    - من این‌همه مسافرت رفتم و خبر نداشتم؟ آقا گولم زدن، مجبور شدم برم سفر.
    نارسیس: بچه پررو از رو هم نمیره.
    پریا: بهتره بریم دنبال حافظ بگردیم.
    مجید: بریم بهش بگیم یه فال بگیره، بلکه بخت آرش باز بشه و بره خونه شوهر.
    آرش با خنده زد پشت سر مجید و گفت:
    - خفه نشی مجید!
    مجید: اوا! الان خجالت کشیدی دخترم؟
    همه زیر خنده زدند. کمی بعد به‌سمت شهر راه افتادند تا بلکه بتوانند خانه حافظ را پیدا کنند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بچه‌ها با خوش‌حالی تو کوچه پس‌کوچه‌های شیراز قدم می‌زدند و عکس یادگاری می‌گرفتند. حال‌و‌هوای مطبوع شیراز روحیه خوبی به بچه‌ها داده بود، خصوصاً اینکه در دوره سربداران فشار روحی سختی به آن‌ها وارد شده بود. نزدیک به محلی رسیدند که جوی آب زلالی جاری بود. مجید لب جو نشست و دستش را در آب کرد و با ذوق گفت:
    - به‌به چقدر خنکه! بچه‌ها بیایین یه‌کم اینجا بشینیم. حیفه به خدا دیگه این‌جور جایی گیرمون نمیاد.
    پریا: این آب از کجا میاد؟
    مجید: مگه نمی‌دونی؟ این آب رکن‌آباده . تا حالا آرامگاه سعدی و حافظ نرفتی؟
    پریا: فقط یه بار رفتم.
    مجید: برگشتیم یه عصر تو و نارسیس رو می‌برم سعدی و حافظ. اونجا آب رکن‌آباد هنوز جریان داره. تو سعدی خیلی بیشتر می‌تونی ببینیش. ناری! تو هم که میای مگه نه؟
    نارسیس: صدهزاربار من رو بردی اونجا. یه جای جدید ببر.
    مجید: مثلاً کجا می‌خوایی بری‌؟
    نارسیس: ارگ کریم‌خان، نارنجستان قوام، هفت تنان، شاه شجاع، باغ عفیف‌آباد...
    مجید: اینجاها رو که باهم رفتیم.
    نارسیس: مجید! ما نامزد بودیم که رفتیم. می‌دونی چندسال از اون موقع می‌گذره؟
    مجید: ببین ناری‌جون‌! ارگ کریم‌خان که از همین بیرون هم می‌تونی ببینیش. بری داخلش می‌بینی هیچی توش نیست. نارنجستان قوام یه خونه تاریخیه که مال دوره قاجاره؛ چیز خاصی نداره، فقط یه موزه ماکت شخصیت‌های تاریخی داره وگرنه هیچی توش نیست. هفت تنان فقط هفت‌تا قبر توشه؛ دیگه هیچی توش نیست. شاه شجاع هم این‌قدر پله داره که جون آدم بالا میاد تا برسه اون بالا. اون هم هیچی توش نیست. باغ عفیف‌آباد هم که دیگه گفتن نداره؛ هیچی توش نیست. دیگه کجا بهتر از حافظ و سعدی که دل آدم باز میشه؟
    آرش با خنده گفت:
    - نارسیس‌خانم! اگه به مجید باشه، شیراز کلاً هیچی توش نیست به جز یه سعدی و حافظ و تخت جمشید. اون هم چون می‌تونه تو این‌جور جاها شیطونی کنه گزینه‌های مهمشه.
    مجید: دیگه الان دوتا بچه دارم، خطرناکه این‌جور جاها برم. فقط حافظ و سعدی هستن که میشه رفت.
    نارسیس: اونجا که آب رکن‌آباد جریان داره.
    مجید: بی‌خیال مهم نیست.
    نارسیس: یعنی بچه‌ها نمیفتن تو آب؟
    مجید: خدا نکنه! الهی آرش بیفته تو آب تا یه‌کم بخندیم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش: می‌خوام نخندی بی‌تربیت!
    آرش با خنده یک مشت آب تو صورت مجید پاشید و مجید هم که خودتان خوب می‌شناسید، به‌جای تلافی با یک مشت آب، آرش را در آب پرت کرد. بچه‌ها به این بهانه حسابی آب‌بازی کردند و دست آخر خیس و آب کشیده در آفتاب نشستند. همان‌طور که نشسته بودند و سر‌به‌سر هم می‌گذاشتند، پیرمردی به آن محل رسید. بچه‌ها به پیرمرد سلام کردند و او هم با روی خوش گفت:
    - علیک سلام! پیداست که تن به آب زده‌اید، از اهالی اینجا نیستید؟
    مجید: نه عامو، ما هم شیرازی هستیم
    پیرمرد: اما به نظر نمی‌آید. لباس‌هایتان و طرز سخن گفتنتان به اهالی شیراز نمی‌ماند.
    مجید به آرش و پریا و نارسیس اشاره کرد و گفت:
    - به اینا شاید؛ اما من شیرازی خالصم. این سه نفر دوتاشون بانوی شوش هستن و این یکی اهل یه ده کوره‌ایه که هرچی بگم نمی‌فهمین کجاست. اصلاً تو نقشه ایران قید نشده.
    مجید با نیش باز به آرش نگاه کرد و او هم با اخم به مجید نگاه کرد. نارسیس و پریا ریز خندیدند. پیرمرد با تعجب به بچه‌ها نگاه کرد و پرسید:
    - نمی‌دانم منظورتان از این سخنان چیست؛ اما بگویید اینجا چه می‌خواهید؟
    آرش: راستش ما دنبال خواجه حافظ می‌گردیم.
    پیرمرد: شما به پایین این جوی آب بروید. در آنجا سراغ خواجه را از هرکس که بگیرید خانه‌اش را به شما نشان می‌دهد.
    آرش: دست شما درد نکنه. بچه‌ها پاشین بریم.
    نارسیس: ولی هنوز لباسامون خشک نشده
    پریا: راست میگه. با این سرووضع که نمی‌تونیم بریم؛ زشته.
    مجید: حالا چه اصراریه که زود بریم؟ بیایین یه چندساعتی همین‌جا بشینیم. تازه خودِ جناب حافظ هم تو کتابش گفته «بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین». بشینین دیگه.
    آرش: این تفسیر فقط از یه تنبل مثل تو برمیاد. پاشین همین‌طور که راه میریم لباسامون هم خشک میشه.
    پیرمرد: اگر بخواهید می‌توانم قاطرم را به شما بدهم تا به خانه شیخ بروید.
    مجید: مگه راهش چقدر دوره؟
    پیرمرد: راهی نیست. تا انتهای این رودخانه بروید می‌رسید.
    نارسیس: فکر کنم باید خیلی راه بریم.
    مجید: مشکلی نیست. تو راه می‌دویم و شوت زیر همدیگه می‌زنیم، مسیر برامون کوتاه میشه.
    آرش: منظورت جفتک پروندن جنابعالیه دیگه‌؟
    مجید: جفتک چیه بی‌تربیت؟ شوت زدن. اگه از نظر شما شوت زدن همون جفتک زدنه، پس با این حساب از نظر تو فوتبالیستا به توپ جفتک می‌زنن!
    همه خندیدند. پیرمرد که متوجه حرف زدن بچه‌ها نمی‌شد، خداحافظی کرد و رفت. بچه‌ها کمی دیگر نشستند و بعد به‌سمت انتهای جوی آب رکن‌آباد راه افتادند. بین راه مجید آن‌قدر سربه‌سر همه گذاشت که باعث شد سه‌تایی دنبالش کنند.
    کمی بعد به جایی شبیه یک آبادی رسیدند. پرسان‌پرسان بالاخره به در خانه حافظ رسیدند. بچه‌ها از هیجان دیدن حافظ، نفسشان در سـ*ـینه حبس شده بود. نارسیس با بی‌تابی گفت:
    - خب یکیتون در بزنه دیگه.
    مجید: من دستم می‌لرزه، آرش تو در بزن.
    آرش: چرا من؟ یکی دیگه در بزنه. پریاخانم شما در بزن.
    پریا: من؟ باشه. حداقل همیشه تو ذهنم می‌مونه که من در خونه حافظ رو زدم.
    پریا نفس عمیقی کشید و آرام در زد. با کمی تأخیر بالاخره مرد میانسالی در را باز کرد. بچه‌ها اول فکر کردند آن مرد حافظ است و مجید با هیجان دست در گردن مرد انداخت و بدون اینکه اجازه حرف زدن به او بدهد تندتند گفت:
    - وای جناب حافظ، نمی‌دونین چقدر از دیدن شما خوشحالم. باور کنید خواب می‌رفتم و تو خواب نمی‌دیدم که دست بندازم به گردنتون. وای نمی‌دونید چقدر خوشحالم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مرد بیچاره که از حرف‌های مجید چیزی نمی‌فهمید به‌سختی مجید را از خودش جدا کرد و گفت:
    - شما چه می‌گویید ؟ من که جناب حافظ نیستم.
    همه مات به مرد میانسال نگاه کردند. مجید با تعجب پرسید:
    - پس تو کی هستی؟ چرا از اول نگفتی که حافظ نیستی؟
    مرد میانسال درحالی‌که لباسش را مرتب می‌کرد گفت:
    - آخر مگر شما رخصت دادید که بگویم! من اینجا خادم هستم.
    مجید: پس حافظ کجاست؟
    خادم: ایشان بیرون رفته‌اند.
    آرش: کی برمی‌گردن؟
    خادم: خدا می‌داند.
    نارسیس: پس با این حساب فعلاً معطلیم.
    پریا: حالا کجا بریم؟
    مجید: تو خونه منتظرش می‌شینیم.
    خادم: نمی‌شود. اینجا جایی برای غریبه‌ها نیست.
    مجید: یعنی چه؟ خونه حافظ، خونه همه ماست. عامو من اونجا بیشتر حال می‌کنم تا یه جای دیگه.
    خادم: منظورت را متوجه نمی‌شوم؛ اما می‌دانم از زمانی که در این خانه به خدمت مشغول شدم تا کنون، هیچگاه شما را ندیدم.
    مجید: پس حداقل بگو روزا کجا میره؟
    خادم: نمی‌دانم.
    آرش: یه حدس کوچیک هم نمی‌تونید بزنید؟
    خادم: خیر، حال از اینجا بروید.
    خادم بدون اینکه به بچه‌ها اجازه حرفی بدهد در را محکم بست. بچه‌ها پشت در ایستادند و به همدیگر نگاه کردند. نارسیس گفت:
    - چه بداخلاق بود. حداقل می‌گفت کجا ممکنه رفته باشه.
    مجید: حتماً یه مورد امنیتی بود.
    آرش: بهتره بریم. ممکنه سر راه جناب حافظ رو ببینیم.
    پریا: بهتره بریم همون‌جایی که بهش می‌گفتن گلگشت مصلی. میگن حافظ به اون محل علاقه زیادی داشت.
    نارسیس: آخه آدرس اونجا رو بلد نیستیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید: کاری نداره! گلگشت مصلی همون حافظیه خودمونه. راحته من چشم‌بسته هم می‌تونم اونجا رو پیدا کنم.
    آرش: جناب مجید! ببینم تو این دوره می‌تونی چشم‌بسته بری گلگشت مصلی یا همون حافظیه خودمون؟!
    نارسیس: راست میگه. تو این دوره که شیراز هیچ شباهتی به شیراز دوره خودمون نداره.
    مجید به دور و اطراف نگاه کرد و گفت:
    - راست میگین. حالا از کجا بریم تا بتونیم پیداش کنیم؟
    آرش: بیایین بریم. شاید سر راهمون یکی رو دیدیم، ازش می‌پرسیم کجاست.
    پریا: بله حق با آقا آرشه. سر راه شاید یکی کمکمون کرد.
    همه راه افتادند. یه مدت پیاده‌روی کردند؛ اما کسی را ندیدند. مجید گفت:
    - نه به شیراز خودمون که قدم به قدم آشنا می‌بینی؛ نه به این شیراز که پرنده پر نمی‌زنه.
    نارسیس: بالاخره یکی پیداش میشه.
    پریا: میشه یه جایی بریم استراحت کنیم؟ من خیلی خسته شدم.
    آرش: باشه بریم، اونجا رو نگاه کنید! منظره خوبی داره. بریم روی چمنای اونجا بشینیم.
    همه موافقت کردند و به‌سمت جایی که آرش نشان داده بود رفتند. درختان زیادی کاشته بودند و جوی آب روانی هم پای درخت‌ها جاری بود. صدای آواز پرنده‌ها و بوته‌های گل سرخ، زیبایی آنجا را دوچندان کرده بود. بچه‌ها زیر سایه درختی نشستند. مجید روی چمن‌ها دراز کشید و گفت:
    - وای چه جای باحالی! خدا شکرت!
    آرش: شیراز از قدیم خوش‌آب‌و‌هوا بود. بیخود نیست بیشتر شُعرا راجع به زیبایی شیراز زیاد تو آثارشون دیده می‌شد.
    پریا: خدا رو شکر الان هم یکی از شهرای بزرگ و زیبای ایرانه.
    مجید: آخ گفتی ایران، ایران! ایران کوچولوی من، جاویدم، جاوید همیشه مظلوم و موش کوچولوی من، دلم براشون تنگ شده.
    نارسیس: الهی بمیرم! از بچه‌هام هیچ خبری ندارم. خدا می‌دونه تو چه وضعی هستن.
    مجید: مطمئن باش حالشون خوبه. تو نگران حال بقیه باش که دارن باهاشون سروکله می‌زنن
    آرش: خصوصاً محبوبه و باربد
    مجید: صددرصد باربد داره از ایران کتک می‌خوره. جونور بلده چه‌جوری کتک بزنه. هرکسی رو بر اساس نوع جنسیتش می‌زنه! اگه طرف دختر باشه می‌زنه تو صورتش؛ اگه پسر باشه می‌زنه وسط پاهاش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    همه زیر خنده زدند. نارسیس از کوله‌اش ظرف میوه را بیرون آورد و وسط گذاشت و گفت:
    - بیایین میوه بخورین.
    مجید: الان دیگه گرم شدن. میوه خنکش حال میده.
    پریا: زیاد میل ندارم؛ اما یه‌کم برا رفع تشنگی خوبه.
    نارسیس: مگه تشنه شدی؟
    پریا: آره ولی آب تموم کردم.
    نارسیس: الهی! بیا عزیزم من آب دارم. خب بهم می‌گفتی.
    مجید روی چمن‌ها نیم‌خیز شد و با شیطنت گفت:
    - الهی آرش برات بمیره! چرا زودتر نگفتی.
    آرش با اخم به مجید نگاه کرد و او هم با خنده یک سیب برداشت و همان‌طور که به سیب گاز می‌زد روی چمن‌ها دراز کشید. مدت کوتاهی از استراحتشان نگذشته بود که پریا از دور حس کرد یک نفر را دیده. به بقیه گفت:
    - نگاه کنید! مثل اینکه اونجا یه نفر دیگه هم هست.
    مجید نیم‌خیز شد و به دور و اطراف نگاه کرد و گفت:
    - کو؟ کجاست؟ من که کسی رو نمی‌بینم.
    پریا: اونجا!
    همه به جایی که پریا اشاره می‌کرد نگاه کردند. انگار یک مرد بود که لب جوی آب نشسته بود. مجید گفت:
    - چشمای پریا فاصله دور رو خوب می‌بینن به خدا. آرش! اون دوربینت رو بده ببینم کیه اونجا نشسته.
    نارسیس: مجید! ورود به حریم شخصی افراد زشته.
    مجید: چه زشتی داره؟! می‌خوام ببینم کیه که اونجا نشسته. آرش! گفتم بده اون دوربینت رو. نگاه همین‌طور غُز نشسته من رو نگاه می‌کنه!
    آرش دوربین را به مجید داد و او هم با دوربین به جایی که پریا گفته بود نگاه کرد. کمی بعد گفت:
    - بچه‌ها فکر کنم می‌شناسمش.
    نارسیس: اونی که اونجا نشسته؟
    مجید: بله، آرش بیا تو هم ببین.
    آرش دوربین را گرفت و نگاه کرد. کمی بعد گفت:
    - یه جورایی شبیه عکسیه که از حافظ روی جلد کتابش هست.
    نارسیس: بده من هم ببینم.
    نارسیس هم نگاه کرد و گفت:
    - نه بابا، فرق داره.
    پریا: خب عکسای حافظ ممکنه از ذهن نقاش باشه. بهتره بریم پیشش و باهاش حرف بزنیم.
    مجید: من هم همین نظر رو دارم. بریم ببینیم کیه. مُردم از فضولی.
    بچه ها وسایل‌هایشان را برداشتند و به‌طرف شخصی که از دور دیدند رفتند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    هرچهارنفر با سرعت دویدند به‌سمت جایی که مردِ تنها نشسته بود. مردِ تنها متوجه بچه‌ها شد و با تعجب به آن‌ها نگاه کرد. بچه‌ها ایستادند و کمی نفس تازه کردند. اولین کسی که صحبت کرد آرش بود.
    آرش: سلام، ببخشید مزاحمتون شدیم.
    مرد: درود بر شما! قدری بنشینید و نفسی تازه کنید.
    بچه‌ها روبه‌روی مرد نشستند. مجید تک‌سرفه‌ای زد و گفت:
    - ببخشید آقا، ما دنبال یه نفر می‌گردیم؛ ولی هنوز نتونستیم پیداش کنیم. شاید شما بشناسینش.
    مرد لبخندی زد و گفت:
    - بسیار خب، او کیست که در جستجوی وی هستید؟
    آرش: اسمش حافظه. یکی از شعرای برجسته کشورمونه. خیلی دوست داریم از نزدیک ببینیمش.
    نارسیس: برای دیدنش اون‌قدر هیجان دارم که قلبم به تپش افتاده.
    پریا: رفتیم در خونه‌ش؛ اما خادم بداخلاقش گفت رفته بیرون. حتی اجازه نداد یه دقیقه دم در خونه‌ش منتظرش باشیم.
    مجید: شما نمی‌دونید؛ ما برای دیدنش قرن‌ها رو پشت سر گذاشتیم.
    مرد تنها با حیرت به بچه‌ها نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت و آن‌ها هم یک ریز حرف می‌زدند و اجازه نمی‌دادند آن بنده خدا جوابشان را بدهد. بعد از اینکه حرف‌هایشان تمام شد، مرد تنها دستی به ریش کوتاه و منظمش کشید و با لبخند یک بیت شعر خواند:
    - «مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
    هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم»
    بچه‌ها با بهت و حیرت به مردی که روبه‌رویشان نشسته بود نگاه کردند و کمی بعد یک صدا گفتند:
    - حافظ!
    بله! مردی که تنها زیر سایه درخت و لب جوی آب نشسته بود کسی نبود جز خواجه حافظ شیرازی. بچه‌ها از خوشحالی اشک در چشم‌هایشان جمع شده بود. به‌قدری غافلگیر شده بودند که نمی‌دانستند چه باید بگویند. نارسیس که طبق معمول زود اشکش درآمده بود، با دستمال اشک‌هایش را پاک کرد و همان‌طور با اشک و لبخند گفت:
    - جناب حافظ نمی‌دونید چقدر آرزو داشتم یه روز شما رو ببینم. خدا رو شکر امروز آرزوم برآورده شد. به خدا یکی از بهترین لحظات عمرمه که شما رو دارم از نزدیک می‌بینم.
    مجید: راست میگه. همیشه باهم می‌رفتیم سر قبرتون؛ ولی الان داریم از نزدیک شما رو می‌بینیم.
    آرش با آرنجش به پهلوی مجید کوبید و آهسته دم گوشش گفت:
    - درست حرف بزن! می‌رفتیم سر قبرتون یعنی چی؟! یه‌کم مؤدب باش.
    حافظ لبخندی زد و گفت:
    - بسیار خب، آرام باشید دوستان. خاطر خویش را مکدر نفرمایید. آرام باشید.
    پریا: چقدر شما آروم و لطیف صحبت می‌کنید. یه حس خوب به آدم منتقل میشه.
    نارسیس: راست میگه. جای بقیه هم خالیه؛ کاش داداشم و محبوبه هم اینجا بودن.
    مجید: جناب حافظ، جای حاج بابام خالی؛ این‌قدر دیوان اشعار شما رو خونده که همه رو حفظ شده. اگه اینجا بود باهاتون مشاعره می‌کرد.
    حافظ: شما از کجا آمده‌اید؟
    آرش: ما از شیراز اومدیم.
    حافظ با تعجب به آرش نگاه کرد و گفت:
    - هم‌اکنون اینجا شیراز است. چگونه است که می‌گویید از شیراز آمده‌اید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید: درست گفت؛ اما باید بگم ما از شیرازِ چندقرن بعد از شما اومدیم.
    حافظ: چندقرن پس از ما؟! شما از آینده آمده‌اید؟ آخر چگونه؟
    آرش: توضیحش مفصله.
    مجید: آره مفصله. به قول معروف که میگه تو خود بخوان حدیث مفصل را... نه، تو بخوان حدیث مفصل... حدیث مفصل بخوان. نه نه... یه حدیث مفصل بخون!؟ اصلاً یه چیزی بخون که مفصل باشه. یه چیزی تو همین مایه‌ها.
    همه خندیدند و حافظ هم سعی می‌کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد تا مجید ناراحت نشود. مجید اخمی به آرش کرد و گفت:
    مجید: دفعه آخرت باشه از کلمه مفصل استفاده می‌کنی.
    آرش همان‌طور که می‌خندید گفت:
    - وقتی بلد نیستی چه لزومی داره که شعر بخونی؟!
    نارسیس: حالا اشکال نداره. پیش میاد مجید جون.
    حافظ: پیداست که جوان شوخ‌طبعی هستید؛ درست است؟
    مجید: والا خودم که میگم شوخم؛ ولی بقیه یه چیزی دیگه میگن. مثلاً همین آرش، دائم بهم میگه لوده؛ مگه نه آرش؟!
    آرش جا خورد و با چشم‌غره گفت:
    - این چه حرفیه؟ باهات شوخی می‌کردم.
    پریا: جناب حافظ، مجید کلاً شوخ و خوش‌مشربه؛ هرجا میره محفل رو می‌گیره تو دست.
    حافظ با لبخند گفت:
    - مجید جزو نیکوسرشتان است. قدرش را خوب بدانید.
    گفتن این جمله همان و پررو شدن مجید همان. مجید بادی به غبغب انداخت و نگاهی به بقیه، خصوصاً آرش کرد و گفت:
    - شنیدین که چی گفتن؟ قدر من رو خوب بدونین وگرنه تاریخ ایران دیگه هیچ‌وقت به خودش یه مجید نمی‌بینه. اصلاً یه ایرانه و یه مجید! بقیه مجیدا همه‌شون کسل کننده و اعصاب خردکنن.
    آرش: بیخود جوگیر نشو! والا ما حاضریم تو رو با زلزله‌های ژاپن عوض کنیم. حداقل می‌دونیم اون‌جوری هرازگاهی زلزله میاد؛ ولی تو هردقیقه یه زلزله ایجاد می‌کنی.
    نارسیس: نخیرم، شوهر من با هیچ‌چیزی تو دنیا عوض نمیشه و نخواهد شد. مجید من فقط یه دونه‌ست.
    مجید: آ قربون آدم چیزفهم. به این میگن زن زندگی.
    حافظ به مجید نگاه کرد و خندید. پریا که کمتر از بقیه صحبت می‌کرد رو به حافظ کرد و گفت:
    - ببخشید جناب حافظ! می‌تونم یه سوال ازتون بپرسم؟
    حافظ: آری، هرسوالی که می‌خواهید بپرسید.
    پریا نگاهی به بقیه کرد و بعد رو به حافظ کرد و گفت:
    - البته ببخشید، سوالم یه‌کم خصوصیه؛ ولی همیشه برام سوال بود؛ شما واقعاً عاشق یه دختری به نام شاخه نبات بودین؟
    حافظ با لبخند به پریا نگاه کرد و گفت:
    - «زان یار دلنوازم شُکریست با شکایت
    گر نکته‌دان عشقی بشنو تو این حکایت
    بی‌مزد بود و منت هرخدمتی که کردم
    یارب مباد کس را مخدوم بی‌عنایت»
    مجید: به‌به! عجب شعری، عجب غزلی! میگم پریا! بهتره به‌جای سرک کشیدن تو زندگی جناب حافظ، ازشون بخواییم یه فالی برامون بگیرن. دیگه چی بهتر از اینکه خودِ جناب حافظ فال زنده برامون بگیرن؟ نظرتون چیه؟
    نارسیس: من هم با نظر مجید موافقم. ما که دائم داریم با استفاده از کتاب فال حافظ می‌گیریم؛ دیگه چی بهتر از اینکه ایشون شخصاً برامون فال بگیرن؟
    آرش: من هم موافقم
    پریا: گرچه دوست دارم راجع به زندگی ایشون بیشتر بدونم؛ ولی من هم با نظر جمع موافقم.
    مجید: پس جناب حافظ! بی‌زحمت یه فال اول برای این آرشِ ما بگیر؛ دیگه زیادی داره با زندگی تجردی حال می‌کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا