حافظ با لبخند به آرش نگاه کرد و بعد از کمی مکث این چند بیت را خواند:
- «مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که من
زدهام فالی و فریادرسی میآید
ز آتش وادی ایمن نه منم خُرم و بس
هرکس آنجا به امید قبسی میآید
هیچکس نیست که در کوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی میآید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی میآید
جرعهای ده که به میخانه اربـاب کرم
هرحریفی ز پی ملتمسی میآید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بیا خوش که هنوزش نفسی میآید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهای میشنوم کز قفسی میآید
یار دارد سر صید دل حافظ، یاران
شاهبازی به شکار مگسی میآید»
همه با لبخند به آرش نگاه کردند. مجید با شیطنت ابرویی بالا انداخت و با نیش باز گفت:
- ایول! ایول داداش! مژده که بهزودی مسیحا نفسی میآید. خدا رو شکر که بالاخره بختت باز شد.
بچهها خندیدند و حافظ با آرامش خاصی که داشت فقط به آنها نگاه میکرد. کمی بعد نارسیس گفت:
- خب، حالا نوبت پریاست. بیزحمت یه فال هم برای این دخترعموی من بگیرین که از خواهر برام عزیزتره.
حافظ به پریا نگاه کرد و کمی بعد گفت:
- برای این بانوی جوان غزلی میخوانم که همیشه آن را به یاد داشته باشد.
«مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دائم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانهی آن دام و من
بر امید دانهای افتادهام در دام دوست
سر ز مـسـ*ـتی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هرکه چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بس نگویم شمهای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا
خاکراهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
حافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بیآرام دوست»
نارسیس نگاه منظورداری به پریا و آرش کرد؛ صدایش را صاف کرد و با لبخند خاصی گفت:
- «مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که من
زدهام فالی و فریادرسی میآید
ز آتش وادی ایمن نه منم خُرم و بس
هرکس آنجا به امید قبسی میآید
هیچکس نیست که در کوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی میآید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی میآید
جرعهای ده که به میخانه اربـاب کرم
هرحریفی ز پی ملتمسی میآید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بیا خوش که هنوزش نفسی میآید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهای میشنوم کز قفسی میآید
یار دارد سر صید دل حافظ، یاران
شاهبازی به شکار مگسی میآید»
همه با لبخند به آرش نگاه کردند. مجید با شیطنت ابرویی بالا انداخت و با نیش باز گفت:
- ایول! ایول داداش! مژده که بهزودی مسیحا نفسی میآید. خدا رو شکر که بالاخره بختت باز شد.
بچهها خندیدند و حافظ با آرامش خاصی که داشت فقط به آنها نگاه میکرد. کمی بعد نارسیس گفت:
- خب، حالا نوبت پریاست. بیزحمت یه فال هم برای این دخترعموی من بگیرین که از خواهر برام عزیزتره.
حافظ به پریا نگاه کرد و کمی بعد گفت:
- برای این بانوی جوان غزلی میخوانم که همیشه آن را به یاد داشته باشد.
«مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دائم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانهی آن دام و من
بر امید دانهای افتادهام در دام دوست
سر ز مـسـ*ـتی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هرکه چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بس نگویم شمهای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا
خاکراهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
حافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بیآرام دوست»
نارسیس نگاه منظورداری به پریا و آرش کرد؛ صدایش را صاف کرد و با لبخند خاصی گفت:
آخرین ویرایش توسط مدیر: