کامل شده رمان سرزمین من و نامداران | fatima Eqbکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
حافظ با لبخند به آرش نگاه کرد و بعد از کمی مکث این چند بیت را خواند:
- «مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که من
زده‌ام فالی و فریادرسی می‌آید
ز آتش وادی ایمن نه منم خُرم و بس
هرکس آنجا به امید قبسی می‌آید
هیچ‌کس نیست که در کوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی می‌آید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی می‌آید
جرعه‌ای ده که به میخانه اربـاب کرم
هرحریفی ز پی ملتمسی می‌آید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بیا خوش که هنوزش نفسی می‌آید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
ناله‌ای می‌شنوم کز قفسی می‌آید
یار دارد سر صید دل حافظ، یاران
شاهبازی به شکار مگسی می‌آید»
همه با لبخند به آرش نگاه کردند. مجید با شیطنت ابرویی بالا انداخت و با نیش باز گفت:
- ایول! ایول داداش! مژده که به‌زودی مسیحا نفسی می‌آید. خدا رو شکر که بالاخره بختت باز شد.
بچه‌ها خندیدند و حافظ با آرامش خاصی که داشت فقط به آن‌ها نگاه می‌کرد. کمی بعد نارسیس گفت:
- خب، حالا نوبت پریاست. بی‌زحمت یه فال هم برای این دخترعموی من بگیرین که از خواهر برام عزیزتره.
حافظ به پریا نگاه کرد و کمی بعد گفت:
- برای این بانوی جوان غزلی می‌خوانم که همیشه آن را به یاد داشته باشد.
«مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دائم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه‌ی آن دام و من
بر امید دانه‌ای افتاده‌ام در دام دوست
سر ز مـسـ*ـتی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هرکه چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بس نگویم شمه‌ای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا
خاک‌راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
حافظ اندر درد او می‌سوز و بی‌درمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بی‌آرام دوست»
نارسیس نگاه منظورداری به پریا و آرش کرد؛ صدایش را صاف کرد و با لبخند خاصی گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - گرفتم جناب حافظ. خیلی ممنون. آخ که چه فالی بود!
    مجید: یه فال هم برای من می‌گیری جناب حافظ؟
    نارسیس: تو فال می‌خوای چی‌کار؟
    مجید: اِ خب مگه من آدم نیستم فال بگیرم؟ من هم فال می‌خوام.
    نارسیس: لوس نشو! فال مال این جوونای دم بخته؛ نه یکی مثل من و تو.
    مجید با حالت خنده‌داری گفت:
    مجید: من هم فال می‌خوام. جناب حافظ برا من هم فال بگیر دیگه.
    نارسیس: نه جناب حافظ، نیازی نیست. بهش توجه نکنین.
    مجید همان‌طور که روی زمین نشسته بود، کشان‌کشان خودش را به کنار حافظ رساند و کمی نارسیس را آن طرف‌تر هُل داد و گفت:
    - نه چی چی فال نگیره. ناری برو اون‌ور ببینم. من هم فال می‌خوام.
    اصرارهای مجید برای فال به قدری بامزه بود که کسی نتوانست خودش را کنترل کند و همه زدند زیر خنده. مجید معترض وسط جمع نشسته بود و با التماس به حافظ نگاه می‌کرد. رفتارش دقیقاً شبیه ایران شده بود و همین باعث شد بقیه بیشتر بخندند. حافظ با خنده به مجید نگاه کرد و گفت:
    - بسیار خب، برای شما هم تفالی خواهم زد. شما جوان شوخ‌طبعی هستید؛ حیف است که برنجید.
    مجید: قربون آدم چیزفهم. بقیه ببینن و یاد بگیرن.
    حافظ به مجید نگاه کرد و این غزل را خواند:
    - «آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
    چشم میگون، لب خندان، دل خرم با اوست
    گرچه شیرین‌دهنان پادشهانند ولی
    او سلیمان زمان است که خاتم با اوست
    روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک
    لاجرم همت پاکان دوعالم با اوست
    خال مشکین که بدان عارض گندمگون است
    سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست
    دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران
    چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست
    با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل
    کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست
    حافظ از معتقدان است گرامی دارش
    زان که بخشایش بس روح مکرم با اوست»
    مجید بعد از شنیدن غزلی که حافظ برایش خواند، کمی عقب‌تر رفت و گفت:
    - به به! عجب غزلی بود، کیف کردم. اما جناب حافظ! خدا وکیلی من کی سیاه‌سوخته هستم که این رو گفتی؟ نگاه پوستم از آرش هم روشن‌تره.
    آرش با خنده گفت:
    - از بس آفتاب و مهتاب ندیدی، پوستت سفید مونده.
    مجید: نه‌خیر آقا! من یه پسر شیرازیَم پسر شیرازیا خوش‌تیپ، قدبلند، خوش‌استیل، هیکلی، پوست سفید، خوش‌زبون... مگه غیر از اینه؟
    نارسیس پوزخندی زد و به شوخی گفت:
    - ولی تو که همه این موارد رو نفی کردی! جز این پوست سفید مایل به گندمی که داری، بقیه موارد رو که نداری؛ بروبازوی مورچه از تو قوی‌تره.
    همه حتی مجید زدند زیر خنده. خلاصه ساعات خوشی را با حافظ گذراندند و حافظ هم از مصاحبت با آن‌ها لـ*ـذت می‌برد. بعد از ساعاتی شوخی و خواندن شعر، مجید گفت:
    - خب، حالا که جمعمون دوستانه‌ست، بهتره همه باهم یه سلفی خاطره‌انگیز با جناب حافظ بگیریم.
    نارسیس: آفرین! من هم موافقم.
    حافظ با تعجب پرسید:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - این سلفی که گفتید چیست؟
    مجید: سلفی اینه...
    موبایل و منوپادش را آماده کرد و ادامه داد:
    - همه حاضرید؟ 1، 2، 3...
    و عکس دسته‌جمعی گرفت. مجید عکسی را که گرفته بود به حافظ نشان داد و گفت:
    - نگاه چه عکس قشنگی شد، جناب حافظ شما هم خوش‌تیپیا!
    حافظ با تعجب موبایل را از دست مجید گرفت و پرسید:
    - این وسیله نامش چیست؟
    مجید: اسمش موبایله، باهاش می‌تونیم عکس و فیلم بگیریم و با دورترین نقاط دنیا ارتباط برقرار کنیم. البته یه وقتایی باهاش مغلطه‌بازی هم درمیاریم.
    حافظ: آن را از کجا آورده‌اید؟
    آرش: تو دوره ما از اینا زیاده.
    حافظ: شما خودتان و دوره‌ای که می‌گویید را معرفی نکردید.
    نارسیس: ببخشید ما خودمون رو کامل به شما معرفی نکردیم، واقعیتش اینه که...
    نارسیس با همراهی بقیه تمام اتفاقاتی را که طی این چندسال تجربه کرده بودند برای حافظ تعریف کردند و حافظ هم در سکوت کامل به توضیحاتشان گوش می‌داد. بعد از اتمام توضیحاتشان، مجید به حافظ عکسی از آرامگاهش نشان داد و گفت:
    - جناب حافظ! حدس بزنید اینجا کجاست.
    حافظ به عکس نگاه کرد و گفت:
    - نمی‌دانم؛ اما جای بسیار باصفایی است. مانند بهشت زیباست. این بنا نیز زیباست. پیداست که معماران ماهری آن را ساخته‌اند.
    مجید: از اینجا خوشتون میاد؟
    حافظ: آری، اینجا کجاست؟
    آرش: اینجا گلگشت مصفاست و این بنا هم که می‌بینید، آرامگاه شماست.
    حافظ: آرامگاه من؟
    مجید: بله، البته الان دیگه بهش گلگشت مصفا نمیگن، به‌جاش میگن حافظیه.
    حافظ با حیرت به بچه‌ها نگاه کرد و گفت:
    - حافظیه؟! این به چه معناست؟
    آرش: به این معنا که چون آرامگاه شماست، به احترام شما اونجا رو حافظیه نامگذاری کردن.
    نارسیس: شما نمی‌دونید مردم ایران چقدر دوستتون دارن، تو هرخونه‌ای کنار قرآن یه دیوان حافظ هم هست.
    پریا: اصلاً شب یلدا بدون فال حافظ برامون معنا نداره.
    آرش: تو ایرانِ فعلی هستن کسانی که کل اشعار شما رو حفظن و هرجا که میرن شعرای شما رو با دل‌وجون برای بقیه می‌خونن.
    نارسیس: حتی مردم کشورای دیگه هم شما رو خوب می‌شناسن و از شعرای شما الهام می‌گیرن.
    مجید: کلاً یه ایرانه و یه حافظ. خودِ من از اون دسته افرادیَم که در هفته چندبار میرم حافظیه. البته بچه‌هام رو زیاد نمی‌تونم اونجا ببرم. آخه یه بار بردمشون؛ از بس گلای اونجا رو پرپر کردن، کم مونده بود نگهبانا با چوب و چماق بیفتن به جونم.
    همه خندیدند و حافظ که با شنیدن حرف‌های بچه‌ها خوش‌حال شده بود گفت:
    - «سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
    که هرچه بر سر ما می‌رود ارادت اوست
    نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر
    نهادم آینه‌ها در مقابل رخ دوست»
    آرش: جناب حافظ اگه اجازه بدین و بنده رو مفتخر کنید، می‌خواستم با دست‌خط خودتون برام یه چندبیت شعر بنویسید؛ می‌نویسید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    حافظ: آری، برایتان هرچه که بخواهید خواهم نوشت.
    آرش با خوش‌حالی دفترچه یادداشتی که همراهش آورده بود، از داخل کوله‌پشتی‌اش بیرون آورد و با خودکار به دست حافظ داد. حافظ نگاهی به خودکار انداخت و یک نگاه هم به صورت آرش کرد و کمی بعد این غزل را برای آرش نوشت.
    «درد عشقی کشیده‌ام که مپرس
    زهر هجری چشیده‌ام که مپرس
    گشته‌ام در جهان و آخر کار
    دلبری برگزیده‌ام که مپرس
    آنچنان در هوای خاک درش
    می‌رود آب دیده‌ام که مپرس
    من به گوش خود از دهانش دوش
    سخنانی شنیده‌ام که مپرس
    سوی من لب چه می‌گزی که مگوی
    لب لعلی گزیده‌ام که مپرس
    بی‌تو در کلبه گدایی خویش
    رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس
    همچو حافظ، غریب در ره عشق
    به مقامی رسیده‌ام که مپرس»
    حافظ بعد از اینکه شعر را نوشت، دفترچه را به آرش داد و او هم با خوش‌حالی به دست‌نوشته حافظ نگاه کرد و گفت:
    - دست شما درد نکنه، چقدر شما خوش‌خطین!
    حافظ گفت:
    - ای جوان! تو چه رنج‌ها که نکشیده‌ای. شاد باش که مراد دلت را به‌زودی خواهی گرفت.
    مجید: آخ جناب حافظ، اگه بدونی این آرش ما چه رنجی تو زندگیش کشیده که یه دیوان کامل فقط در وصف آرش می‌نویسین. لطفاً اگه میشه اسمش رو بذارین دیوان آرشیه.
    آرش به مجید نگاه کرد و گفت:
    - مزخرف نگو مجید! زشته جلوی ایشون.
    حافظ چیزی نگفت و خندید. نارسیس با ذوق گفت:
    - میشه برا من هم شعر بنویسین؟ من هم می‌خوام دست‌خط شما رو یادگاری داشته باشم.
    حافظ: آری بانو، برای شما نیز می‌نویسم.
    نارسیس با خوش‌حالی به آرش گفت:
    - آرش! میشه دفترت رو بدی برای من هم بنویسن؟ من چیزی برای یادداشت ندارم.
    آرش: باشه، بیا بگیر.
    نارسیس دفترچه را از آرش گرفت و به حافظ داد و او هم برایش نوشت.
    «زان یار دلنوازم شُکریست با شکایت
    گر نکته‌دان عشقی بشنو تو این حکایت
    بی‌مزد بود و منت هرخدمتی که کردم
    یارب مباد کس را مخدوم بی‌عنایت
    رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس
    گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت...»
    نارسیس با خوش‌حالی دفترچه را گرفت و با ذوق شعر را خواند. مجید خیلی جدی به نارسیس گفت:
    - بده ببینم.
    دفترچه را از دست نارسیس گرفت و کمی بعد گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - چشمم روشن! «زان یار دلنوازم شُکریست با شکایت...» دست شما درد نکنه جناب حافظ، نمی‌شد یه شعر بهتر براش بنویسین؟ تو کَتِ من نمیره که یکی دیگه به زنم بگه یار دلنواز. باریکلا!
    نارسیس با ترس به مجید نگاه کرد و آرام گفت:
    - خب، حافظ برام نوشت؛ این که عیبی نداره... حافظ از خودمونه.
    مجید یک نگاه به نارسیس کرد و دیگر چیزی نگفت. آرش با خنده گفت:
    - مثلاً الان رگ غیرتش به جوش اومده. پاشو جمع کن خودت رو. نگاه بنده خدا رو چه‌جوری نگران کرد.
    همه خندیدند و حافظ به مجید گفت:
    - خداوند بانویت را برایت حفظ کند و عمر طولانی به شما دونفر بدهد.
    مجید: دست شما درد نکنه. خدا شما رو هم از شرّ حسوداتون حفظ کنه.
    پریا: خب حالا اگه اجازه بدین می‌خواستم یه عکس دونفره با جناب حافظ بندازم.
    مجید: بذار ما هم آماده شیم.
    پریا: مثل اینکه گفتم می‌خوام عکس دو‌نفره باشه‌ها!
    مجید: بذار چندنفره بشه؛ مگه چیه؟
    پریا: نه‌خیر، می‌خوام دونفره باشه.
    نارسیس: مجید چی‌کارش داری! طفلک می‌خواد یه عکس یادگاری داشته باشه. بعد از پریا خودمون یه عکس سه‌نفره می‌ندازیم.
    آرش: پریاخانم! شما یه عکس بنداز؛ من هم بعد از شما با جناب حافظ عکس دونفره می‌گیرم.
    مجید: اصلاً شما از خودِ صاحبِ عکس اجازه گرفتین که می‌خواین عکس بندازین؟
    نارسیس: بابا اجازه میدن دیگه؛ مگه نه جناب حافظ؟ شما اجازه می‌دین؟
    حافظ لبخندی زد و گفت:
    - هرچه شما بخواهید همان می‌شود.
    نارسیس: دیدی اجازه دادن! پریا! زودتر عکس بنداز.
    پریا موبایلش را آماده کرد و به دست نارسیس داد و خودش با خوش‌حالی کنار حافظ ایستاد. نارسیس چندتا عکس از آن‌ها گرفت. بقیه هم به نوبت چند عکس انداختند. بالاخره وقت رفتن رسید. بچه‌ها به حافظ نگاه کردند و آرش گفت:
    - دل‌کندن از شما خیلی سخته؛ ولی دیگه وقت رفتنه.
    نارسیس: از اینکه وقت گذاشتین و هم‌صحبت ما شدین یه دنیا ممنونیم.
    پریا: من یکی که واقعاً هیجان‌زده‌ام از اینکه شما رو دیدم و باهاتون عکس گرفتم. کاش می‌شد چندبار دیگه هم شما رو ملاقات کنیم.
    مجید: دیگه پررو نشو! جناب حافظ ببخشید، خیلی بهتون زحمت دادیم. شاید باور نکنید؛ این بهترین ملاقاتی بود که تابه‌حال داشتیم. تو دوره‌های قبلی که رفتیم یا درگیر شدیم، یا زندونمون کردند؛ اما ملاقات با شما تمام خستگی سفرای قبلی رو از تنمون بیرون کرد. این اولین ملاقاتی بود که بدون ترقه گذشت.
    نارسیس: راست میگه. ما تو سفرای قبلی از نظر روحی خیلی به هم ریخته شدیم. دیدن شما روحمون رو التیام داد.
    حافظ با لبخند گفت:
    - من نیز از ملاقات دوستانی چون شما بسیار خوش‌وقت شدم. مراقب خود باشید. این جهان پیچیده‌تر و بی‌رحم‌تر از این‌هاست. مراقب زیبایی‌ها و مهربانی‌هایتان باشید.
    «مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
    که بخشش ازلش در می مغان انداخت
    جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
    مرا به بندگی خواجه جهان انداخت»
    خداوند یار و نگهدارتان باد. بدرود دوستان.
    بچه‌ها همین که خواستند خداحافظی کنند، یک‌مرتبه حافظ از جلوی چشمشان غیب شد. تا مدت کوتاهی با بهت و حیرت به اطراف نگاه کردند؛ اما اثری از حافظ نبود. آرش با ناراحتی گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - هنوز چیزی نگذشته دلم براش تنگ شد.
    نارسیس: چرا یهویی این‌جوری رفت؟
    مجید: مثل اینکه یادت رفته ما تو این دوره‌ها با ارواح صحبت می‌کنیم نه انسان زنده. خب حافظ هم روح بود؛ برای همین غیب شد.
    پریا: اگه روح بود، پس چرا می‌تونست به همه‌چیز دست بزنه؟
    مجید: چون تو دوره خودش بود. تو دوره خودشون می‌تونن به هرچیزی دست بزنن.
    پریا: یه وقت برگشتیم عکسامون پاک نشه.
    آرش: پاک نمیشه. ما هم عکسای زیادی قبلاً گرفته بودیم که الان همه‌شون هستن.
    مجید: پس چرا نانا هرچی ازش عکس می‌گرفتیم تو عکس نمی‌افتاد؟
    آرش: نانا تو دوره خودمون بازتاب نور نداشت؛ یعنی به نوعی غیرواقعی بود. اما دیدی که تو دوره خودشون کلی عکس و فیلم از عروسیش گرفتیم و الان هم همه‌شون هستن.
    نارسیس: شما عکس نانا رو دارید؟
    آرش: آره دارم. مجید هم داره؛ مگه نه مجید؟
    مجید: چی؟ کی؟ من؟ عکس چی؟
    نارسیس با غیظ گفت:
    - تو عکس نانا رو داری مجیدخان؟
    مجید: نانا دیگه کیه؟
    نارسیس: مجید می‌زنم لت‌و‌پارت می‌کنما. این‌قدر من رو نپیچون. بگو عکس نانا رو داری یا نه؟
    آرش: داره. خودم دیدم که باهاش کلی عکس انداخت.
    نارسیس: چشمم روشن مجیدخان! چرا تا حالا رو نکردی که عکس نانا رو داری؟
    مجید: آخه تو چه‌کار به اون خدابیامرز داری؟ برو تو آینه نگاه کن؛ انگار داری نانا رو می‌بینی. بهت که گفته بودم خیلی به تو شبیه بود.
    نارسیس‌: من این حرفا حالیم نیست. برگشتیم باید عکسش رو بهم نشون بدی.
    آرش: این جونور رو من می‌شناسم. برگشتیم حتماً یه جوری از زیرش در میره. خودم بهتون نشون میدم.
    مجید: آرش! این‌قدر بین زن و شوهر دخالت نکن. به خدا می‌برم یه جا ولت می‌کنم و برمی‌گردم تو دوره خودمونا!
    آرش با خنده گفت:
    - اگه من رو ول کنی که نمی‌تونی برگردی؛ آخه رمز گذرگاه منم آقا!
    مجید: نامردم اگه تو یه حرمسرا نفرستمت. خوش‌بَرورو هم که هستی. حالا ببین اونجا چی به سرت بیاد.
    مجید این را گفت و خندید. آرش که حرصش گرفته بود دنبالش دوید و او هم فرار کرد. خانم‌ها هم به آن‌ دو پسرخاله مثلاً سن بالا اما بچه‌سال، خندیدند.
    در مورد زندگی خانوادگی و همچنین همسر و فرزند حافظ، کمتر نوشته‌ای به چشم می‌خورد؛ ولی با نگاهی به دیوان وی می‌توان نتایجی به دست آورد. ازدواج حافظ احتمالاً باید در سال‌های 744 و 745 قمری در زمان پادشاهی شیخ ابواسحاق و وزارت حاجی قوام صورت گرفته است؛ زیرا او در یکی از غزلیات خود صریحاً به حاجی قوام اشاره می‌کند و از سرو زیبای خود در خانه می‌گوید. در اوایل سلطنت شاه شیخ هنگامی که حافظ 27 یا 28ساله بود با یار نمکین 14ساله‌اش ازدواج کرد. او فقط یک بار ازدواج کرد و پس از درگذشت همسر دلبندش دیگر هرگز همسری اختیار نکرد. همسر او در سنین جوانی به عقد حافظ درآمد؛ زمانی که 14ساله بود. و حافظ چنان بابت همسر نوجوان و فرزندش به خانه خود سرگرم بود که هم‌صحبتی با دیگران را نمی‌خواست.
    همسر حافظ احتمالاً در همان سال‌های اول ازدواج پسری به دنیا آورده باشد که تنها فرزند حافظ بود و او هم در عنفوان جوانی در راه سفر نیمه‌کاره به هند همراه پدر، وفات یافت. وفات همسر حافظ نیز در زمان سلطنت شاه شجاع و صدارت وزیرش خواجه توران‌شاه اتفاق افتاد؛ یعنی سال‌های 760 یا 761 و در ایام نوروز. او با درگذشت همسرش غمی شبانه‌روزی داشت و نوحه‌ی قُمری را حرف درونش می‌دانست که با او هم‌سوگ است و سوگوار؛ ولی این حکم آسمان است و نمی‌شود در آن تغییری داد. او مجبور به تنهایی بود. در آن روزها بود که حافظ این غزل را سرود:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    «ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی
    از این باد اَر مدد خواهی، چراغ دل بیفروزی
    ندانم نوحه‌ی قُمری به طرْف جویباران چیست
    مگر او نیز همچون من غمی دارد شبان‌روزی
    جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
    که حکم آسمان این است اگر سازی اگر سوزی
    نه حافظ می‌کند تنها دعای خواجه توران‌شاه
    ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی»
    وفات همسرش، نسرین، امکان دارد در آن سفر بدون بازگشت اتفاق افتاده باشد. او حتی نمی‌دانست که آرامگاه یارش کجاست و این را از نسیم سحری در شعرش می‌پرسید. ولی به خود دلداری می‌دهد که نباید از باد خزان در چمن دهر رنجید؛ زیرا که زندگی بدون مرگ مفهوم خود را از دست می‌دهد و مرگ و زندگی هردو روی یک سکه هستند و باید معقول بود و قبول کرد.
    برای همین حافظ این غزل معروف را در سوگ یارش سرود:
    «ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
    منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست...»
    و این بود حکایت زیبای زندگی نامدار بزرگ ایران، حافظ شیرازی. روحش شاد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ***
    فصل هفتم: شیخ اجل، سعدی شیرازی
    «در آن نفس كه بمیرم در آرزوی تو باشم
    بدان امید دهم جان كه خاک كوی تو باشم
    به وقت صبح قیامت، كه سر ز خاک برآرم
    به گفت‌وگوی تو خیزم، به جست‌وجوی تو باشم
    حدیث روضه نگویم، گل بهشت نبویم
    جمال حور نجویم، دوان به سوی تو باشم»
    تخلص و شهرت سعدی «ابوعبدالله مشرف به مصلح» یا «مشرف‌الدین بن مصلح‌الدین»، مشهور به «شیخ سعدی» یا «شیخ شیراز» و یا «شیخ» و همچنین معروف به «افصح‌المتكلمین» است.
    شیخ مصلح‌الدین سعدی شیرازی یكی از بزرگ‌ترین شعرای ایران است كه بعد از فردوسی آسمان زیبای ادبیات فارسی را با نور خود روشن ساخت و او نه تنها یكی از بزرگ‌ترین شعرای ایران، بلكه یكی از بزرگ‌ترین سخنوران جهان می‌باشد. ولادت سعدی در سال‌های اول قرن هفتم هجری، حدوداً در سال 606 هجری قمری می‌باشد.
    خانواده‌اش از عالمان دین بودند و پدرش از كاركنان دربار اتابک بوده كه سعدی نیز از همان دوران كودكی تحت تعلیم و تربیت پدرش قرار گرفت؛ ولی در همان دوران كودكی پدرش را از دست داد و تحت تكفل جد مادری خود قرار گرفت. او مقدمات علوم شرعی و ادبی را در شیراز آموخت و سپس در دوران جوانی به بغداد رفت كه این سفر آغاز سفرهای طولانی سعدی بود.
    سعدی در بغداد در مدرسه نظامیه مشغول به تحصیل شد كه در همین شهر بود كه به محضر درس جمال‌الدین ابوالفرج عبدالرحمن محتسب رسید که به همین جهت از او به‌عنوان مربی و شیخ یاد می‌كند. پس از چندسال كه او در بغداد به تحصیل مشغول بود، شروع به سفرهای طولانی خود كرد كه از حجاز گرفته تا روم و نیز بارها پای پیاده به حج رفت.
    سعدی دوستی محكمی با دوبرادر معروف، یعنی شمس‌الدین محمد و علاء‌الدین عطا ملک جوینی وزرای دانشمند مغول داشته و آن‌طور كه از سخنان شیخ معلوم است، او به تصوف و عرفان اعتقاد داشته و شاید در سلسله متصوفه داخل شده و همچنین گفته‌اند كه محلی كه امروز مقبره او می‌باشد خانقاهش بوده است. شیخ شیراز در دوران شاعری خود افراد معدودی را مدح كرده كه بیشتر اتابكان و وزرای فارس و چندتن از رجال معروف زمانش می‌باشند و بزرگ‌ترین ممدوح سعدی از میان اتابک فارس، مظفر‌الدین ابوبكر بن سعد بن زنگی است كه سعدی در روزگار این پادشاه به شیراز بازگشته بود. ممدوح دیگر سعد بن ابوبكر می‌باشد كه سعدی گلستان را در سال 656 به او تقدیم کرد و دو مرثیه نیز در مرگ این شخص سروده است و از میان ممدوحان، سعدی شمس‌الدین محمد و برادرش علاءالدین عطا ملك جوینی را بیش از همه مورد ستایش قرار داده كه مدایح او هیچ شباهتی به ستایش‌های دیگر شاعران ندارد؛ چون نه تملق می‌گوید و نه مبالغه می‌كند؛ بلكه تمام گفتارش موعظه، پند و اندرز است و متملقان را سرزنش می‌كند و ممدوحان خود را به دادرسی، مهربانی، دل‌جویی از فقرا و ضعفا، ترس از خدا، تهیه توشه آخرت و به‌دست‌آوردن نام نیک تشویق و ترغیب می‌كند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    سعدی از محضر ابوالفرج بن الجوزی و همچنین شهاب‌الدین عمر سهروردی استفاده‏ کرد و سپس به حجاز و شام رفت و زیارت حج به جا آورد. در شهر شام به وعظ و سیاحت و عبادت پرداخت. در روزگار سلطنت اتابك ابوبكر بن سعد به شیراز بازگشت و در همین ایام دو اثر جاودان بوستان و گلستان را نوشت و به نام «اتابك» و پسرش سعد بن ابوبكر كرد. پس از زوال حكومت سُلغُریان، سعدی بار دیگر از شیراز خارج شد و به بغداد و حجاز رفت. در بازگشت به شیراز، با آن كه مورد احترام و تكریم بزرگان فارس بود، بنابر گفته مورخین، عزلت گزید و در زاویه‏‌ای به خلوت و ریاضت مشغول شد.
    سعدی سفرهای خود را تقریباً در سال 621 -620 آغاز و حدود سال 655 با بازگشت به شیراز به اتمام رساند. البته در خصوص كشورهایی كه شیخ به آنجا سفر كرده علاوه بر عراق، شام و حجاز كه كاملاً درست بوده،‌ هندوستان،‌ غزنین، تركستان، آذربایجان، بیت‌المقدس، یمن و آفریقای شمالی را ذكر كرده‌اند که اكثر این مطالب را از گفته‌های خود شیخ استنباط نموده‌اند؛ ولیكن بنابر نظر بسیاری از محققین به درستی آن نمی‌توان اطمینان كرد؛ به خصوص اینكه بعضی از آن گفته‌ها با شواهد تاریخی و دلایل عقلی سازگار نیست.
    این شاعر بزرگ زمانی دار فانی را وداع گفت كه از خود شهرتی پایدار به جا گذاشته بود. سال وفات او را بعضی مورخین سال 691 ذكر كرده‌اند و گروهی معتقدند كه او در سال 690 وفات یافته است. مقبره او در باغی كه محل آن نزدیك به سرچشمه رود ركن‌آباد شیراز است قرار دارد.
    آثار او به دودسته منظوم و منثور تقسیم می‌شوند كه در آثار منثور او مشهورترین آن‌ها كه شاهكار سعدی نیز می‌باشد گلستان است. در آثار منظوم هم معروف‌ترین و مشهورترین آن‌ها بوستان می‌باشد كه این منظومه شعری را در اخلاق و تربیت و وعظ و تحقیق سروده است و شامل 10 باب است كه عبارتند از: عدل، احسان، عشق، تواضع، وفا، ذكر، تربیت، شكر، توبه، مناجات و ختم كتاب. شاعر تاریخ اتمام كتاب را در سال 655 بیان كرده است كه این كتاب را شاعر قبل از بازگشت به شیراز سروده و آن را به عنوان یك ارمغان به شهر خود آورده است و همچنین این كتاب را به ابوبكر بن سعد بن زنگی تقدیم كرده است.
    مجموعه دوم از آثار منظوم سعدی قصاید عربی است كه كمتر از 700 بیت است كه شامل: مدح، نصیحت و یك قصیده مفصل در مرثیه اَلمستعصم بالله است. مجموعه سوم شامل قصاید فارسی در موعظه و نصیحت و توحید و مدح پادشاهان و رجال معروف زمان خود می‌باشد.
    سعدی، شاعر جهان‌دیده، جهان‌گرد سرزمین‌های دور و غریب بود. او خود را با تاجران ادویه و كالا و زوّار اماكن مقدس همراه می‏‌كرد. از پادشاهان حكایت‌ها شنیده و روزگار را با آنان به مدارا می‏‌گذراند. سفرهای سعدی تنها جست‌وجوی تنوع، طلب دانش و آگاهی از رسوم و فرهنگ‌های مختلف نبود، بلكه هرسفر تجربه‌‏ای معنوی نیز به شمار می‏‌آمد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ***
    بچه‌ها بعد از ملاقات با حافظ، بدون اینکه متوجه شوند از دروازه تاریخ عبور کردند؛ اما در همان شیراز مانده بودند و خبر نداشتند که باید با یکی دیگر از نامداران بزرگ شعر و ادب دیدار داشته باشند. نارسیس و پریا مشغول عکاسی از مناظر اطراف بودند و مجید و آرش هم طبق معمول به دور از چشم خانم‌ها مشغول جروبحث‌های معمولی خودشان.
    مجید: ببین آرش! خواهشاً جِرزنی نکن. وقتی میگم اون عکس رو برام با share it بفرست، یعنی همین الان باید بفرستی.
    آرش: گفتم بذار برگشتیم برات می‌فرستم.
    مجید: چرا الان نمی‌فرستی؟ برگشتیم یادت میره.
    آرش: نمیره، نمیره، نمیره! صدبار بهت گفتم.
    مجید: دروغ میگی، یادت میره، خوب هم یادت میره.
    آرش: حالا که این‌طور شد دلم نمی‌خواد برات بفرستم.
    مجید: می‌دونستم قصدت همینه. آرشِ نکبت، سیاه‌سوخته بَمبولی!
    آرش: خودت رو ندیدی.
    مجید: من همیشه از تو خوش‌قیافه‌تر بودم حسود بدبخت!
    آرش: آره تو راست میگی، مورچه بدون بازو!
    مجید: تو هم گوریل 15متری.
    آرش: مجید سر‌به‌سر من نذار بد می‌بینی!
    مجید: مثلاً می‌خوای چه‌کار کنی؟ اگه راست میگی یه عکس بفرست.
    آرش: گفتم برگشتیم برات می‌فرستم.
    مجید: یادت میره...
    نارسیس و پریا همین‌طور که با خنده و هیجان عکاسی می‌کردند، یک‌مرتبه سروصدایی شنیدند. برگشتند و پشت سرشان را نگاه کردند و دیدند که مجید و آرش به جان هم افتاده‌اند و با کوله‌پشتی‌هایشان همین‌طور بی‌وقفه در سروصورت هم می‌زنند و سر هم داد می‌زنند. نارسیس با نگرانی و خجالت نگاهی به پریا کرد و به‌سرعت به‌سمتشان دوید و با جیغ و داد گفت:
    - خدا مرگم بده دارین چی‌کار می‌کنین؟! مجید! مجید زشته... آرش!
    به هر بدبختی بود، دو پسرخاله را از هم جدا کرد. مجید و آرش همین‌طور که نفس‌نفس می‌زدند، با غیظ و تهدید به هم نگاه می‌کردند. نارسیس با عصبانیت گفت:
    - شماها اگه از خودتون خجالت نمی‌کشین، حداقل از پریا خجالت بکشید. زشته به خدا، تو این سفر اون همسفر ماست. آرش! تو دیگه چرا؟
    آرش: از این شوهر لجبازت بپرس.
    مجید: چرا از من؟ از این آرش خسیس بپرس.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا