کامل شده رمان آرامشی غریب | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
خجالت‌زده سرش را پایین انداخت و آروم گفت:
- ببخشید!
امیر که خنده‌‌اش گرفته بود، لبش را گزید. برگشت و رو به خالد که اگر کارد می‌زدی، خونش درنمی‌آمد، آرام گفت:
- بریم خالد! من درستش می‌کنم.
خالد با حرص گفت:
- این دختره‌ی بی‌شعور رو چطور می‌خوای درست کنی؟
لیلی به‌سرعت گارد گرفت و جواب داد:
- بی‌شعور خودتی!
خالد خیز برداشت تا به‌سوی لیلی برود که امیر بهادر به‌سرعت بازویش را گرفت. به‌سوی لیلی برگشت و نعره زد:
- خفه‌شو دیگه!
چنان دادش بلند و پر تحکم بود که لیلی آرام یک قدم عقب رفت و این‌بار حرف امیر را بی‌جواب گذاشت.
بازوی خالد را کشید و گفت:
- بریم!
با رفتن خالد و امیر بهادر، فرزام که هنوز در حالِ خنده بود، جلو آمد. ضربه‌ای به شانه‌ی لیلی زد و گفت:
- تو دیگه کی هستی دختر!
لیلی موهای پخش شده در صورتش را پشت گوشش برد، به حفاظ‌های کشتی تکیه داد و گفت:
- من لیلیم، تو کی هستی؟
و سریع گفت:
- آها! یادم رفت. سرباز بودی، درسته؟ و داداشت هم سرگرد؟
فرزام به‌سرعت به اطراف نگاه کرد. به نگهبانانی که بیشتر حکم مجسمه را داشتند تا نگهبان، نگاهی انداخت و آرام گفت:
- میشه آروم‌تر حرف بزنی؟
- چرا؟ مگه نمی‌دونند؟
نگاه عاقل‌اندرسفیهی به لیلی انداخت که دستش را به معنی تسلیم بالا آورد و گفت:
- باشه. تمام. فهمیدم. نمی‌دونن. نگاه نکن اون‌جوری.
فرزام نفسش را بیرون داد و گفت:
- نباید همه بفهمن.
- چطور تونستید وارد این باند بشید؟
نگاه مشکوکی به لیلی انداخت که حق‌به‌جانب گفت:
- چیه؟ نکنه فکر می‌کنی میرم میگم؟
فرزام شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- شاید.
لیلی که حرصش گرفته بود، گفت:
- عه؟ که این‌طور! پس من برم به خالد بگم.
یک قدم برداشت که فرزام به‌سرعت مچ دستش را گرفت. به عقب کشاندش و گفت:
- باشه. تمام. میگم!
لبخند پیروزمندانه‌ای روی لبش نشست. برگشت و دست‌به‌سـ*ـینه جلوی فرزام ایستاد.
- خب، بگو!
فرزام نگاه خندانی به لیلی و ژستی که گرفته انداخت و گفت:
- چی بگم؟
- چطور تونستید...
- چون امیر مامور مخفیه.
یک تای ابرویش را بالا داد.
- پس چرا اون روز تو خیابون برای بازرسی اومده بود؟ اگه یکی می‌دیدش چی؟
پوفی کرد و به لیلی اشاره کرد:
- که دیدش.
گیج سری تکان داد که فرزام ادامه داد:
- تو رو میگم. تو دیدیش.
- آها. خب، بقیه‌ش.
به میز وسط کشتی اشاره کرد و گفت:
- بشینیم؟
- حتماً!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    - اون روز امیر برای بازرسی رفت. یعنی چون سرگرد نامی نتونست بره، داداش هم انقدر عجله داشت که خودش رفت برای بازرسی. البته بعدش هم سخت تنبیه شد و نزدیک بود این پرونده رو ازش بگیرن که امیر کلی سعی کرد تا تونست سرهنگ رو منصرف کنه.
    دستش رو زیر چونه‌ش گذاشت و خودش را جلو کشید.
    - خب، حالا قراره چی بشه؟
    دستانش را به حالت تسلیم بالا برد وگفت:
    - من تسلیمم خواهر! تا همین‌جاش رو بیشتر نمی‌تونم بگم.
    ابروهایش را درهم گره زد و گفت:
    - پس من چی؟ من چه‌جوری باید از اینجا نجات پیدا کنم؟
    - ما هم اینجاییم برای همین.
    نگاه هر دو به‌سمتِ امیربهادر کشیده شد. دستش رو پشتی صندلی لیلی زد. خم شد و دم گوشه لیلی آروم گفت:
    - شما آخرش فرار می‌کنید؛ اما به وقتش.
    سرش رو برگردوند و هم‌زمان گفت:
    - وقتش ک…
    با دیدن صورتِ امیر که با فاصلهٔ کمی از صورتش بود، ساکت شد. نگاه جدیش رو به لیلی دوخت و جواب داد:
    - هر وقت من بگم.
    عقب رفت که لیلی شاکی از جایش بلند شد.
    - من پیشِ راشد نمیرم.
    - کی گفت برو؟
    با حرص گفت:
    - اون مردک خرفت!
    صندلی را عقب کشید و روی صندلی نشست.
    - اون مردک برای خودش گفت. هیچ‌کس جایی نمیره. همه دم ساحل دستگیر میشن.
    متعجب گفت:
    - یعنی چی؟
    با غیظ سرش را بالا گرفت و نگاهی به لیلی انداخت و گفت:
    - سؤالات زیاد شدن.
    خودش را مظلوم کرد و با لحنی آرام گفت:
    - همین آخریه.
    از جایش بلند شد و با جدیت گفت:
    - وقتی جواب دادم باید بری اتاقی که بقیه دخترا هم هستن.
    - باشه.
    - پلیس‌ها دم ساحل دبی منتظرن تا به محض رسیدن ما کشتی رو محاصره کنن؛ اما طبق نقشه قبلی من و فرزام و خالد باید فرار کنیم.
    نیم‌رخش را به‌سمتِ فرزام گرفت و گفت:
    - ببرش تو اون اتاق.
    فرزام از جایش بلند شد و به‌سمت لیلی رفت. لیلی که خیالش از بابت برگشتن به ایران راحت شده بود، بی‌هیچ حرفی به‌سوی اتاق رفت. با باز شدن در، نگاه همه به آن سمت کشیده بود. تبسم که ترس بدی از خالد به جانش افتاده بود، به‌سرعت از جایش بلند شد. فرزام نگاهی به تبسم انداخت و گفت:
    - نترس! خالد نیست. لیلی! برو داخل.
    یکی از دخترها با تمسخر گفت:
    - سر ایستگاه مسافر جدید سوار کردی خوشگله؟
    فرزام نیش‌خندی زد و بدون اینکه جواب دهد، در را بست. لیلی نگاه کلی به جمع انداخت و سلام کرد. تبسم که خیالش راحت شده بود، نفس راحتی کشید و نشست. آرام رو به لیلی گفت:
    - بیا اینجا بشین.
    همان دخترک بذله‌گو دوباره لب باز کرد و گفت:
    - به! تبی‌خانوم! بالاخره حرف زدی. فکر کردم لالی.
    لیلی زیر چشمی نگاه چپی به دخترک رفت و کنارِ تبسم نشست. تبسم با غیظ گفت:
    - با من کار نداشته باش نگین!
    نگین نیش‌خندی زد و گفت:
    - چیه زبون باز کردی؟ تا دو دقیقه پیش نزدیک بود از ترس شلورات رو خیس کنی.
    تبسم چپ‌چپی به نگین رفت و حرفی نزد که نگین این‌بار مخاطبش را لیلی قرار داد و با لحن نه‌چندان درستی گفت:
    - هوی! تو کی هستی؟ خودت رو معرفی کن. فقط تو رو خدا مثل این شروع نکنی زر زر کردن.
    لیلی که تا الان ساکت بود، نگاه حرص‌آلودش را به نگین انداخت و گفت:
    - اولاً هوی رو به خری مثل تو میگن. دوماً لازم نمی‌بینم خودم رو برای تو معرفی کنم. همین که تو خودت رو نشون دادی کافیه.
    نگین با غیظ از جایش پرید و داد زد:
    - چی میگی تو دختره‌ی احمق!
    و خیز برداشت سمتِ لیلی که به‌سرعت از جایش بلند شد و دست نگین را که بالا رفته تا روی صورتش فرود بیاید را در هوا گرفت. با تمام زورش به مچ دستِ نگین فشار آورد که صدای آخش در فضا پیچید. از لای دندان‌های چفت‌شده‌‌اش غرید:
    - یه بار دیگه دستت رو برای من بالا بیاری قسم می‌خورم خودم بشکونمش.
    و به عقب هولش داد که به دیوار خورد. نگین نگاه عصبی‌اش را از لیلی به جمع که لبخندی روی لبشان بود، انداخت و عصبی داد زد:
    - به چی می‌خندید، ها؟ نخندید.
    ضربه‌ای به بازوی دخترکی زد و با غیظ گفت:
    - نیشت رو ببند!
    دخترک چپی‌چپی به نگین رفت و رویش را برگرداند.
    تبسم نگاه حیرت زده‌ای به لیلی انداخت و آروم گفت:
    - دختر! تو دیگه کی هستی.
    آرام خندید و گفت:
    - همین الان فرزام هم ازم همین رو پرسید.
    گیج سرش را تکان داد و لب زد:
    - فرزام کیه؟
    - همین پسری که الان همراهم بود.
    - آها! من تبسمم.
    لبخندی به رویش زد و گفت:
    - منم لیلیم.
    لبخندی به روی لیلی زد که لبخندش با دردی که در سـ*ـینه‌‌اش پیچید، محو شد. لیلی که متوجه‌ی حالِ تبسم شده بود، نگران پرسید:
    - چی شده تبسم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    درحالی‌که سعی می‌کرد نفس بکشد، به سختی زمزمه‌وار گفت:
    - اس... اسپری…
    لیلی با نگاهی نگران به اطراف نگاهی انداخت تا کیفِ تبسم را پیدا کند.
    - دنبال این می‌گردید؟
    لیلی به‌سرعت و تبسم با نگاهی بی‌رمق و بی‌جان به‌سمت نگین برگشت.پنگین اسپری در دستش را تکان داد و با نیش‌خندی روی لبش و تمسخری که در صدایش بود، گفت:
    - اگه دنبال این می‌گردی، بیا.
    و به‌شدت به‌سمتِ لیلی پرتابش کرد که محکم به دیوار برخورد کرد و شکست. لیلی با حرص از جایش بلند شد. خیز برداشت به‌سمتِ نگین که با صدای بی‌جان تبسم برگشت. نگاهش به رنگ پریده تبسم که افتاد، بی‌معطلی به‌سمتِ در دوید. به در کوبید و داد زد:
    - درو باز کنید! با شمام. یکی بیاد درو باز کنه.
    ضربات پی‌درپی به در می‌زد و هر لحظه صدای فریادش بالا‌تر می‌رفت. امیربهادر عصبی از جایش بلند شد که صندلی با صدای بدی روی زمین افتاد. فرزام به‌سرعت جلویش را گرفت و گفت:
    - من میرم داداش.
    فرزام را پس زد و عصبی گفت:
    - برو کنار.
    با قدم‌های محکم و بلند به‌سمتِ در رفت.
    ***
    «لیلی»

    وحشت‌زده به تبسم که هر لحظه رنگش بیشتر سفید می‌شد نگاه کردم که در باز شد. بی‌توجه به نگاه عصبی امیر، دستش را کشیدم و به داخل آوردم. به تبسم اشاره کردم و گفتم:
    - داره می‌میره، باید…
    هنوز حرفم تمام نشده بود که امیر خیز برداشت و با یک حرکت تبسم را بغـ*ـل کرد و بیرون برد. دنبالش بیرون رفتم که داد زد:
    - برو داخل درو ببند.
    بی‌توجه به حرفش برگشتم در را بستم و خودم پشت سرش رفتم.پتبسم را روی زمین گذاشت. داد زد:
    - فرزام! یه لیوان آب بیار.
    نگاهم به لیوان آب روی میز افتاد. بلندش کردم و سمتِ امیر گرفتمش.
    - بیا!
    لیوان را از دستم کشید. مستقیم توی صورتِ تبسم ریخت و سیلی محکمی تو صورتش زد که صدای نفس عمیق تبسم در فضا پیچید. کنارش زانو زدم. با نگرانی صدایش زدم:
    - تبسم!
    ناله کرد:
    - مامان!
    قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم پایین چکید. دوباره ناله کرد:
    - مامان!
    امیر کلافه چنگی در موهایش زد و از جایش بلند شد.
    - یه‌کم دیگه ببرش داخل.
    نگران نگاهی به امیر انداختم و گفتم:
    - ممکنه باز حالش بد بشه.
    نگاه جدیش رو به من دوخت و گفت:
    - حالش بد شد صدا بزن.
    - اونجا چه خبره؟
    صدای آروم و عصبی امیر رو شنیدم که گفت:
    - مرده‌شور ببرتت ان‌شاءالله.
    خالد عصبی بالای سر تبسم ایستاد. ضربه‌ای به پهلوی تبسم زد و گفت:
    - پاشو ببینم! چرا اینجا پهن شدی؟ این چشه امیر؟
    امیر درحالی‌که به‌سمت دیگری می‌رفت، گفت:
    - آسم داره.
    خالد نیش‌خندی زد و گفت:
    - گل کاشتم با این دختر جمع‌کردنم.
    چپ‌چپی بهش رفتم که بی‌اعتنا به من دنبالِ امیر رفت.
    ***
    - خوبی؟
    لبخندی به روم زد و گفت:
    - خوبم. مرسی!
    لبخندی زدم و آروم گفتم:
    - می‌خوای بخواب.
    آهی کشید. سرش را پایین انداخت.
    - فکر کنم داریم می‌رسیم.
    برگشتم و از پنجره‌ی اتاق کشتی به بیرون نگاه کردم. شب بود و از دور نور‌هایی مشخص بود که نشان می‌داد تبسم درست می‌گوید و نزدیکیم. تقه‌ای به در خورد و در باز شد. . خالد بی‌توجه به دخترا که خواب بودند، داد زد:
    - یالا پاشید!
    همه وحشت‌زده چشم‌هایشان رو باز کردند که نگین با حرص گفت:
    - نمی‌تونی آروم‌تر صدا بزنی؟
    خالد چشم‌غره‌ای به نگین رفت و گفت:
    - خفه شو! گمشید بیرون.
    و بیرون رفت. صدایش را شنیدم که داشت به نگهبان‌ها می‌سپرد دست و پای همه را ببندند. از اتاق بیرون آمدم که نگهبانی جلوم ایستاد و با آن صدای کلفتش گفت:
    - دستات رو بیار جلو.
    بی‌هیچ حرفی دست‌هایم را جلو بردم. دست‌هایم را بست. خم شد جلوی پایم و پاهایم را هم بست. به سختی می‌توانستم راه برم. نگاهی به اطراف انداختم تا امیر و فرزام را پیدا کنم؛ اما نبودند. به ناچار کنار ایستادم. تبسم هم با قدم‌هایی که به سختی برمی‌داشت، به‌سمتم آمد و کنارم ایستاد. چند دقیقه گذشت که کشتی کنار بندر توقف کرد و تمام نگهبان‌ها به تکاپو افتادند. به دستور خالد دخترها را به‌سمتِ ون مشکی که رو‌به‌روی کشتی بود، می‌بردند. محیط اطراف خلوت بود و مشخص بود اینجا جای زیادی شلوغی نیست. در واقع به زبان خودمانی جای کثافت‌کاریست. چشم‌چشم می‌کردم تا شاید امیر را ببینم که صدایی از پشت سرم بلند شد.
    - منتظر چی‌ای؟ برو دیگه.
    با صدای امیر به‌سرعت برگشتم که آرام گفت:
    - اون ون مشکی، ونِ پلیسه. برو سوارشو قبل از اینکه تو بلندگو اخطار بدن. سریع!
    سریع برگشتم و رو به تبسم که با فاصله کنارم ایستاده بود، گفتم:
    - بریم تبسم!
    هنوز یک قدم برنداشته بودم که صدایی در بلندگو پیچید.
    - کشتی در محاصره‌س. دستاتون رو بزارید رو سرتون و تسلیم بشید.
    وحشت‌زده برگشتم و به اطراف نگاه کردم که هم‌زمان ون مشکی‌رنگ حرکت کرد.
    برگشتم سمتِ امیر؛ اما دیگر نبودش. تبسم وحشت‌زده خودش را به من چسباند. نگاه ترس‌آلود و ناباوری به اطراف انداختم. همه در حالِ فرار بودند.
    صدای وحشت‌زده‌ی تبسم از میان آن همه داد و فریاد و شلیک گلوله در گوشم پیچید.
    - لیلی؟ چی شده؟ من می‌ترسم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    تا خواستم حرفی بزنم، لوله‌ی اسلحه روی شقیقه‌‌ام نشست. صدای حرص‌آلود خالد در گوشم پیچید.
    - راه بیفتید. سریع!
    وحشت‌زده سرم را به‌سمتِ خالد برگرداندم که وحشیانه بازویم را گرفت و با خودش کشید. تقلا کردم دستم را از دستِ خالد بیرون بکشم. داد زدم:
    - ولم کن عوضی! تبسم…
    حرفم کامل نشده بود که به‌سرعت برگشت سمتم. دستش رو از پشت دورِ گردنم حلقه کرد و لوله‌ی اسلحه را محکم روی شقیقه‌ام فشرد و رو به چند پلیسی که داشتند به‌سمتمان می‌دویدند، داد زد:
    - برید عقب!
    نعره زد:
    - گفتم برید عقب!
    نگاه نگرانم به روی تبسم بود که با فاصله از من ایستاده بود. با صدای لرزان و پر از بغض گفتم:
    - تو رو خدا ولم کن!
    خالد بی‌توجه به حرفی که زدم، داد زد:
    - گفتم برید عقب! وگرنه می‌کشمش. یالا!
    حلقه‌ی دستش دور گردنم بیشتر شد. دستم را روی مچ دستش گذاشتم و سعی کردم دستش را از دور گردنم باز کنم که زیر گوشم غرید:
    - تکون بخوری یه گلوله حرومت می‌کنم.
    در بلندگو صدا پیچید:
    - همگی به عقب برگردند!
    خالد نیش‌خندی زد و یک قدم عقب رفت که هم‌زمان ماشین ونی کنارمان ترمز کرد. مردی در را باز کرد و گفت:
    - بیاید داخل آقا!
    - برو اون دختره رو بیار.
    مرد نگاه پر از تشویشش را به پلیس‌ها که هنوز هم ایستاده بودند، انداخت و آرام گفت:
    - اما…
    حرفش را کامل نزده بود که خالد من را به‌شدت به داخل ون پرت کرد. یقه‌ی مرد را گرفت و بیرون کشید. به تنه‌ی ماشین کوباندش و اسلحه را درست روی پیشونی‌اش گذاشت.
    - یا میری یا خودم می‌کشمت.
    مرد با وحشت و صدای لرزون گفت:
    - باشه. میرم آقا. میرم!
    خالد نگاه غضب‌آلودش را از مرد گرفت. یک قدم عقب رفت که مرد به‌سرعت به‌سمت تبسم دوید. چند دقیقه بعد هم با تبسم وارد ون شد. خالد به‌سرعت سوار شد و دستور داد که حرکت کنند. با نفرت نگاهی به خالد انداختم و گفتم:
    - من رو چرا با خودت آوردی مرتیکه‌ی بی‌ش...
    با پشت دستی‌ای که به دهنم زد، حرف تو دهنم ماسید. هجوم خون روی در دهانم حس کردم. خالد با حرص و لحنی تهدید آمیز گفت:
    - به نفعته دهنت رو ببندی تا خودم جور دیگه‌ای نبستمش.
    نگاه پر نفرتی به او انداختم وصورتم را برگرداندم. رو به تبسم آرام گفتم:
    - خوبی تبسم؟
    نگاه اشک‌آلودش را به من دوخت و گفت:
    - حالا چی میشه لیلی؟
    ***
    دانای کل

    کلافه و سردرگم نگاهش را به بیرون انداخت. آرام زمزمه کرد:
    - نمی‌دونم تبسم! نمی‌دونم.
    حتی از امیر و فرزام هم خبری نداشت و این نگرانی‌اش را بدتر می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    از صدای آژیر پلیس که مشخص می‌کرد هنوز پلیس دنبالِ ماشین است، خالد عصبی گفت:
    - بپیچون این بی‌پدرا رو.
    زیر لب آروم زمزمه کرد:
    - بی‌پدر اول تا آخرته احمق.
    خالد که حرفِ لیلی را شنیده بود، با غیظ برگشت که تبسم با ترس لبش را گزید و آروم گفت:
    - لیلی! ساکت شو تو رو خدا.
    لیلی زیر لب آرام زمزمه کرد:
    - دروغ گفتم مگه!
    خالد نفسش رو با حرص بیرون داد. شیشه ماشین رو پایین کشید سرش را بیرون برد و با اسلحه به‌سمتِ ماشین پلیس شلیک کرد که متقابلاً شلیک‌های پی‌درپی نصیبش شد. به‌سرعت داخل برگشت و داد زد:
    - د لعنتی جاشون بذار!
    - چشم آقا! چشم.
    - نادر! زنگ بزن ببین امیر کجاست.
    - چشم آقا.
    لیلی امیدوارانه به لب‌های نادر چشم دوخت تا شاید خبری از امیر بگیره.
    - سلام آقا.
    امیر نگاه عصبی‌اش را به ون انداخت و گفت:
    - بگو.
    نادر نگاه به خالد انداخت و گفت:
    - آقا خواستن بدونن کجایید.
    امیر چشم‌هایش را با خشم بست و جواب داد:
    - رسیدیم عمارت.
    - آقا میگن رسیدن عمارت.
    - بپرس ون رسید.
    امیر با شنیدن صدای خالد با حرص گوشی را قطع کرد و زیر لب زمزمه کرد:
    - خدا لعنتت کنه!
    فرزام گیج به ون نگاهی انداخت. با قدم‌های آروم به‌سمتِ امیر رفت. کنار امیر ایستاد و با لحن گیج و متعجبی گفت:
    - امیر؟ اینجا چه خبره؟ مگه قرار نبود دخترا…
    امیر میان حرفش پرید و با صدایی که از خشم دورگه شده بود، جواب داد:
    - نمی‌دونم فرزام. نمی‌دونم.
    - آقا! با دخترا چی‌کار کنیم؟
    فرزام نگاهی به چهره‌ی سرخ از عصبانیت امیر انداخت و سریع رو به نگهبان گفت:
    - ببریدشون داخل.
    - چشم آقا!
    امیر کلافه چنگی در موهایش زد. چرخید و رو به ونی که قرار بود به‌جای مقصدِ عمارت به ایران برگرده، انداخت.
    با قدم‌های محکم و بلند به‌سمتِ ون رفت. فرزام نگران به‌سمتِ امیر برگشت.
    - امیر؟ کجا میری؟ امیر؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با صدای بوق ماشینی، ایستاد. صدای سرخوش خالد که امیر را بیشتر عصبانی می‌کرد، در فضا طنین انداخت.
    -امشب رو باید تا صبح جشن بگیریم به‌خاطرِ این پیروزی. پیروزی من از پلیس‌های ایران.
    و قهقهه‌ش تو فضا پیچید. امیر دست‌هاش رو از فرط خشم و عصبانیت مشت کرد. روی پاشنه‌ی پا چرخید.
    لب باز کرد تا حرفی بزند که فرزام چنگی به بازوی امیر زد و ملتمس گفت:
    - آروم باش امیر! هنور اولشه. خراب نکن. به خودت بیا.
    خالد با همان حال سرخوش و خنده‌ی روی لب‌هاش، به‌سمتِ امیر قدم برداشت و او را در آغـ*ـوش کشید.
    چند ضربه به شونه‌ی امیربهادر زد و گفت:
    - موفق شدیم!
    عقب رفت. با خنده گفت:
    - تو چرا انقدر عصبی‌ای؟ نکنه تو هم دلت می‌خواست اون‌ها رو پلیس‌ها بگیرن.
    فرزام وحشت‌زده به امیربهادر نگاه کرد و گفت:
    - نه، اصلاً. فقط عصبی شد…
    صدای محکم و جدی امیربهادر باعث شد حرفش رو قطع کنه.
    - فکر کردم دخترا رو از دست دادیم.
    خالد تک‌خنده زد و گفت:
    - مگه میشه من از دست بدم. اونا نمی‌دونن؛ اما تو بدون! من زرنگ‌تر از اون چیزیم که به‌نظر می‌رسم.
    چشمکی به روی امیر زد. برگشت و داد زد:
    - همگی امشب رو جشن می‌گیریم.
    به‌سمتِ سالن رفت. امیر با خشم، آروم گفت:
    - خدا لعنتت کنه ان‌شاءالله.
    لیلی که تا الان کنارِ ماشین ایستاده بود، با رفتن خالد با قدم‌های بلند، به‌سمتِ امیر رفت. میان راه ایستاد و با جدیت رو به تبسم گفت:
    - دنبال من نیا تبسم! برو داخل، من هم میام.
    تبسم نگران به لیلی نگاهی کرد. آروم گفت:
    - لیلی؟ می‌خوای چی‌کار کنی؟
    با لحنی آروم و مطمئنی گفت:
    - برو داخل تبسم. نگران نباش!
    بدون اینکه اجازه‌ی حرفی به تبسم بده، برگشت و سمتِ امیر رفت. رو‌به‌روش ایستاد. لب از لب باز کرد تا حرفی بزنه که امیر به‌سرعت انگشت اشاره‌‌ش رو تهدیدوار بالا آورد و با صدای تقریباً بلند گفت:
    - یه کلمه حرف بزنی، باور کن قید همه‌چی رو می‌زنم و خودم قاتلت میشم.
    لیلی نیش‌خندی زد و گفت:
    - چیه؟ شکست خوردی می‌خوای سر من خالی کنی؟
    فرزام آروم گفت:
    - لیلی! آروم‌تر.
    با غیظ گفت:
    - من دارم آروم حرف می‌زنم.
    و رو به امیر گفت:
    - چی شد، ها؟ مگه قرار نبود اون دخترا رو اینجا نیارن؟ پس چی شد؟
    امیر کلافه نگاهش را به نگاه منتظر و پر از حرص لیلی دوخت. یه قدم عقب رفت که لیلی متقابلاً یه قدم جلو رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    آرام گفت:
    - من هیچی نمی‌دونم. هیچی. خودمم موندم که چه اتفاقی افتاده.
    - حالا چی میشه؟
    نگاه جدی‌اش را به نگهبانان انداخت و گفت:
    - هیچی اون‌جوری که می‌خواستم پیش نرفت.
    لیلی با شک لب زد:
    - یعنی…
    نگاهش را به فرزام انداخت. با تصمیمی آنی گفت:
    - همه‌چی همون‌جوری میشه که خالد و بقیه شیخ‌ها می‌خوان.
    و با صدای آرامی گفت:
    - دخترا فروخته میشن.
    لیلی وحشت‌زده بلند گفت:
    - چی؟
    با داد لیلی تمام توجه نگهبانان به آن‌ها جلب شد. امیر ابرو‌هایش را درهم گره زد که اخم عمیقی میان پیشانی‌اش نشست. چنگی به بازوی لیلی زد و او را به‌سمتِ خود کشید و با خشم و جدیت گفت:
    - بخوای توی کارم دخالت کنی، اون روی سگم رو نشونت میدم که تا آخر این مأموریت لعنتی لال بمونی و دیگه با این جیغ‌جیغ‌هات روی اعصاب من یورتمه نری.
    و در ادامه‌ی حرفش بلند گفت:
    - راه بیفت.
    لیلی را با خود به‌سمتِ عمارت کشاند. فرزام با حرص به امیربهادر که مثل همیشه زود از کوره دررفته بود، نگاهی انداخت. نفسش را بیرون فرستاد. شاید فرزام فهمیده بود که لیلی دختری نیست که در برابر تهدیدهای امیربهادر ساکت بماند. حتی احتمال پاسخ بعدی لیلی را می‌داد. پاسخی که کامل امیربهادر را در مقابل لیلی کیش‌ومات می‌کرد. روی پله‌ی سوم لیلی خود را عقب کشید. به‌شدت دستش را از دستِ امیر بیرون کشاند و گفت:
    -دستم رو کندی.
    روی پاشنه‌ی کفش چرخید و غضب‌آلود به لیلی نگریست.
    لیلی که گویی از نگاه به خون نشسته‌ی امیربهادر کمی ترسیده بود، یک پله پایین‌تر رفت. با لحنی آرام و شک‌آلود گفت:
    -راهی نیست که این دخت...
    -نه.
    با نه پر تحکم و جدی امیربهادر، لیلی ساکت ماند. امیربهادر کلافه به اطراف نگاهی انداخت و حرفی که در ذهنش بود را به زبان آورد.
    - هیچ اتفاقی برای اون دخترا نمیفته، در ظاهر فروخته میشن.
    لیلی که متوجه‌ی منظورِ امیربهادر نشده بود، با شک پرسید:
    -یعنی چی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    امیر با غیظ و عصبانیت گفت:
    - نکنه انتظار داری این وسط جلو این‌همه آدم یه ساعت برای تو توضیح بدم؟
    لیلی ابرو‌هایش را درهم کشید. با اخم میان ابروهای پهن و هلالی‌اش و نگاهی حرص‌آلود به امیربهادر نگاهی انداخت و گفت:
    - همین که میگی اتفاقی براشون نمیفته، کافیه.
    از کنار امیربهادر گذشت. امیر با شک به فرزام که نیش‌خند معناداری روی لبش بود، نگاهی انداخت. آرام زیر لب زمزمه کرد:
    - براشون؟
    به‌سرعت برگشت. خیزی به سوی لیلی برداشت و مچ دستش را گرفت.
    - وایسا ببینم!
    لیلی پیروزمندانه، با لبخند روی لبش برگشت و با لحنی عادی و ریلکسی گفت:
    - بله؟
    امیربهادر با لحنی شک‌آلود و جدی گفت:
    - چرا میگی براشون؟ مگه قرار نیست تو…
    لیلی لبخند دندان‌نمایی زد و گفت:
    - نه که قرار نیست. اون نوزده‌نفر به قولِ تو، به ظاهر فروخته میشن و بعد براشون چه اتفاقی میفته رو من نمی‌دونم. تنها چیزی که می‌دونم اینه که من حاضر نیستم حتی واسه یه ساعت هم برم تو خونه‌ی یکی از اون شیخ‌های عرب که از چشم‌هاشون تنها هـ*ـوس و کثافت می‌باره. به‌جاش ترجیح میدم تو همین عمارت بمونم و به‌جای سروکله‌زدن با اون آدم‌های نفهم...
    تُن صدایش را پایین آورد و با شیطنت گفت:
    - کنارِ یه جناب سرگرد و داداشش بمونم.
    چشمکی به چهره‌ی به خون نشسته‌ی امیر‌بهادر زد و گفت:
    -مطمئنم اینجا امنیتم بیشتره.
    با ذوقی بچگانه به اطراف نگاه کرد و گفت:
    -اینجا هم عالیه. مطمئنم بهم خیلی خوش می‌گذره.
    امیر که با شنیدن حرف‌های لیلی خون خونش را می‌خورد، دست‌هایش را از فرط خشم مشت کرد. از لای دندان‌های چفت شده‌‌اش غرید:
    -تو...
    لیلی به‌سرعت دستش را به معنی سکوت بالا آورد و با لحن کاملاً ریلکسی که شیطنت در آن موج می‌زد، گفت:
    -نه جناب سرگرد! خودت رو اذیت نکن. من قول میدم اگه اینجا بمونم کسی نفهمه که تو پلیسی. قول!
    ریز خندید. چشمکی زد و از مقابل نگاه غضب‌آلود امیر رد شد و به داخل سالن رفت.
    ***
    لیلی

    وارد سالن شدم. با دیدن خالد که روی مبل لم داده بود. قیافه‌‌م تو هم رفت که لبخند کریهی روی لبش نشست. آخ که چقدر حالم ازش بهم می‌خوره. حس می‌کنم نگاه کردن به این قیافه کراهت داره. الحق هم که داره! راه کج کردم به‌سمتِ نگهبانی که کنار پله‌ها بود.
    -اتاق دخت...
    -هی تو!
    متعجب برگشتم به‌سمتِ خالد که با غیظ گفت:
    -تو فکر کردی این جا خونه‌ی عمه‌ته که راست‌راست داری می‌گردی یا یه ساعت بیرون با امیر حرف می‌زنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    پوزخندی زد. ادامه داد:
    - چیه؟ نکنه فکر فرار تو سرته؟
    نیش‌خندی زدم. به سرتاسر خونه که پر از نگهبان بود، اشاره کردم و گفتم:
    - اگه این نره‌غول‌ها رو کم کنی شاید بهش فکر کنم.
    قهقهه‌ش تو کل فضا پیچید. نگاهم به نگهبان‌ها افتاد که اخم وحشتناکی میون ابروهاشون نشسته بود. ای وای! لال شی لیلی! یخ گردان نگهبان ریخته، اون‌وقت جلوی خودشون بهشون میگی نره‌غول؟ آفرین لیلی! آفرین به این عقل نداشته‌ت! خالد هنوز داشت می‌خندید که چشم‌غره‌ای بهش رفتم. روی آب بخندی ان‌شاءالله! خودش زشته، وقتی می‌خنده هم زشت‌تر میشه. با اون دندون‌های زردش. به خواب خودت بیای خالد. با باز شدن در سالن، خنده‌‌ش قطع شد. امیربهادر با اخم‌های درهم و نگاهی عصبی وارد شد. فرزام هم پشت سرش وارد سالن شد. خالد نیم‌رخش رو به‌سمتِ نگهبان کنار من انداخت و گفت:
    - ببرش تو اتاق.
    نگهبان دست پیش آورد تا بازوم رو بگیره که با غیظ گفتم:
    - دست نزن. برو پشت سرت میام.
    چشم‌غره‌ای بهم رفت که بی‌جواب نذاشتم. از پله‌ها بالا رفت. طبقه‌ی بالا هم دست‌کمی از طبقه پایین نداشت. سرویس مبل‌های مشکی‌رنگ کامل چرم که گوشه‌ی سالن بود و تلوزیون بزرگی که روبه‌روی مبل‌ها بود.
    - برو داخل!
    با صدای نکره‌ی نگهبان، نگاهم رو از سالن گرفتم. وارد اتاقی که نگهبان درش رو باز کرده بود، شدم. تا وارد اتاق شدم، نگین که گوشه‌ی اتاق کز کرده بود، از جاش بلند شد و گفت:
    - به! رئیس‌خانوم! بالاخره تشریف آوردی؟ اون بیرون داشتی چی‌کار می‌کردی، ها؟
    تبسم نگاه عصبی‌ای به نگین انداخت و حرفی نزد. بی‌توجه به حرفی که زد، کنار تبسم نشستم و آروم گفتم:
    - پس بقیه کجان؟
    تبسم درحالی‌که زانوهاش رو در آغـ*ـوش گرفته بود، سرش رو به‌سمتم برگردوند و گفت:
    - هر پنج نفر تو یه اتاق.
    و با حرص آروم گفت:
    - از شانس گند ما هم این دختره‌ی نچسب افتاده تو اتاق ما.
    تک‌خنده‌ای به حرفش زدم و آروم گفتم:
    - بی‌خیال! ولش کن.
    با لگدی که به پام خورد، با عصبانیت برگشتم. نگین با غیظ گفت:
    - چی در گوش هم می‌گید، ها؟
    دختری که روی تخت دراز کشیده بود، عصبی از جاش بلند شد و داد زد:
    - نگین! خفه میشی یا نه؟
    نگین شاکی به‌سمتش برگشت و گفت:
    - به تو چه مریم! مگه با تو حرف زدم؟
    با حرص یقه‌ی پیرهنش رو گرفتم و گفتم:
    - راست میگی. با من حرف زدی؛ ولی گوش کن چی میگم. اگه نمی‌خوای اون دهنت رو پر خون کنم، خفه شو و بشین یه گوشه!
    نیش‌خندی زد و گفت:
    - اوهو! چه غلطا!
    وحشیانه هولم داد و داد زد:
    - زاده نشده کسی دست رو من بلند کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با هولی که داد، روی مبل افتادم. چشم‌هام رو آروم بستم. صدای نیش‌خندش باعث شد عصبی‌تر بشم. نگین با تمسخر گفت:
    - ها؟ چی شد؟ چرا تمرگیدی؟
    مریم با عصبانیت و لحنی هشدارگونه صدایش زد:
    - نگین!
    تبسم با حرص گفت:
    - تو نمی‌تونی ساکت بشی؟!
    صدای دختری دیگر در فضا پیچید:
    - نگین! تمومش کن.
    ضربه‌ای به شونه‌م خورد و نگین داد زد:
    - چی شد، ها؟ ترسیدی؟
    چشم‌های پر حرصم رو باز کردم. نمی‌دونم چی تو نگاهم بود که تبسم وحشت‌زده گفت:
    - لیلی! تو رو خدا ولش کن.
    نگاهم بین لب‌های نگین که پوزخندی عمیق روی لب‌هاش بود و نگاه تحقیرآمیـ*ـزش در گردش بود. بی‌هوا از جام بلند شدم و تا به خودش بیاد، به‌سمتش خیز برداشتم و مشتم رو به فکش زدم که صدای جابه‌جا شدن فکش با صدای جیغ دخترا آمیخته شد. روی زمین افتاد. از درد به خودش نالید. با حرص گفتم:
    -گفتم خفه شو، نگفتم؟
    خم شدم سمتش. چنگی به یقه‌‌ش زدم و از جا بلندش کردم. تو چشم‌هاش خیره شدم و گفتم:
    - فکر کردی لیلی هم مثل خودت فقط لب و دهنه، آره؟ فکر کردی گفتم می‌زنم، الکی گفتم؟
    محکم به دیوار کوبیدمش. با لحنی غضب‌آلود و جدی گفتم:
    - جرئت داری یه بارِ دیگه بیا سمتم! جرئت داری یه بار دیگه دستت بخوره به من.
    دست مریم و تبسم روی شونه‌‌م نشست. مریم با لحنی آروم و نگران گفت:
    - ولش کن لیلی!
    یقه‌ی نگین رو رها کردم که بی‌جون روی زمین افتاد. نیش‌خندی زدم و گفتم:
    - به یه مشت بند بود بنده خدا!
    این حرف رو زدم و به‌سمت تخت رفتم.
    ***
    - من این لباس رو نمی‌پوشم.
    طاهره‌خانوم کلافه گفت:
    - پس چی می‌خوای؟
    به طاهره، یکی از ندیمه‌های خالد نگاهی کردم و گفتم:
    - یه لباس پوشیده. نه اینا که به دو بند وصلن.
    نگین که در حال پوشیدن لباس کاملاً باز و کوتاهی بود، با تمسخر گفت:
    - به این چادر بده بپوشه.
    مریم دست از آرایش کردن کشید و تشر زد:
    - نگین!
    نگین با حرص گفت:
    - باشه بابا. ساکت شدم.
    نگاهم رو از نگین به بقیه‌ی دخترا انداختم. هر کدومشون خیلی راحت و بی‌هیچ دغدغه‌ای داشتن برای مهمونی امشب آماده می‌شدند. انقدر راحت بودن که انگار خودشون با میل خودشون پا به این عمارت گذاشتن و تنها کسی که از این وضع ناراحت بود، تبسم بود که مثل من هنوز لباسی انتخاب نکرده بود.
    - این خوبه؟
    نگاهی به لباس شب مشکی‌رنگی که بلند بود و آستین‌هاش حلقهٔ بود؛ اما سـ*ـینه‌هام زیاد مشخص نبود؛ اما از پشت کمرم مشخص بود که با زدن شال می‌شد حلش کرد. کامل هم پوشیده. پشت کمرش هم یه گل مشکی‌رنگ کار شده بود. می‌دونستم پوشیده‌تر از این پیدا نمی‌کنم برای همین گفتم.
    - خوبه!
    طاهره‌خانوم نفسش رو بیرون داد و گفت:
    - پس خدا رو شکر.
    و رو به تبسم گفت:
    - این رو هم تو بپوش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا