خجالتزده سرش را پایین انداخت و آروم گفت:
- ببخشید!
امیر که خندهاش گرفته بود، لبش را گزید. برگشت و رو به خالد که اگر کارد میزدی، خونش درنمیآمد، آرام گفت:
- بریم خالد! من درستش میکنم.
خالد با حرص گفت:
- این دخترهی بیشعور رو چطور میخوای درست کنی؟
لیلی بهسرعت گارد گرفت و جواب داد:
- بیشعور خودتی!
خالد خیز برداشت تا بهسوی لیلی برود که امیر بهادر بهسرعت بازویش را گرفت. بهسوی لیلی برگشت و نعره زد:
- خفهشو دیگه!
چنان دادش بلند و پر تحکم بود که لیلی آرام یک قدم عقب رفت و اینبار حرف امیر را بیجواب گذاشت.
بازوی خالد را کشید و گفت:
- بریم!
با رفتن خالد و امیر بهادر، فرزام که هنوز در حالِ خنده بود، جلو آمد. ضربهای به شانهی لیلی زد و گفت:
- تو دیگه کی هستی دختر!
لیلی موهای پخش شده در صورتش را پشت گوشش برد، به حفاظهای کشتی تکیه داد و گفت:
- من لیلیم، تو کی هستی؟
و سریع گفت:
- آها! یادم رفت. سرباز بودی، درسته؟ و داداشت هم سرگرد؟
فرزام بهسرعت به اطراف نگاه کرد. به نگهبانانی که بیشتر حکم مجسمه را داشتند تا نگهبان، نگاهی انداخت و آرام گفت:
- میشه آرومتر حرف بزنی؟
- چرا؟ مگه نمیدونند؟
نگاه عاقلاندرسفیهی به لیلی انداخت که دستش را به معنی تسلیم بالا آورد و گفت:
- باشه. تمام. فهمیدم. نمیدونن. نگاه نکن اونجوری.
فرزام نفسش را بیرون داد و گفت:
- نباید همه بفهمن.
- چطور تونستید وارد این باند بشید؟
نگاه مشکوکی به لیلی انداخت که حقبهجانب گفت:
- چیه؟ نکنه فکر میکنی میرم میگم؟
فرزام شانهای بالا انداخت و گفت:
- شاید.
لیلی که حرصش گرفته بود، گفت:
- عه؟ که اینطور! پس من برم به خالد بگم.
یک قدم برداشت که فرزام بهسرعت مچ دستش را گرفت. به عقب کشاندش و گفت:
- باشه. تمام. میگم!
لبخند پیروزمندانهای روی لبش نشست. برگشت و دستبهسـ*ـینه جلوی فرزام ایستاد.
- خب، بگو!
فرزام نگاه خندانی به لیلی و ژستی که گرفته انداخت و گفت:
- چی بگم؟
- چطور تونستید...
- چون امیر مامور مخفیه.
یک تای ابرویش را بالا داد.
- پس چرا اون روز تو خیابون برای بازرسی اومده بود؟ اگه یکی میدیدش چی؟
پوفی کرد و به لیلی اشاره کرد:
- که دیدش.
گیج سری تکان داد که فرزام ادامه داد:
- تو رو میگم. تو دیدیش.
- آها. خب، بقیهش.
به میز وسط کشتی اشاره کرد و گفت:
- بشینیم؟
- حتماً!
- ببخشید!
امیر که خندهاش گرفته بود، لبش را گزید. برگشت و رو به خالد که اگر کارد میزدی، خونش درنمیآمد، آرام گفت:
- بریم خالد! من درستش میکنم.
خالد با حرص گفت:
- این دخترهی بیشعور رو چطور میخوای درست کنی؟
لیلی بهسرعت گارد گرفت و جواب داد:
- بیشعور خودتی!
خالد خیز برداشت تا بهسوی لیلی برود که امیر بهادر بهسرعت بازویش را گرفت. بهسوی لیلی برگشت و نعره زد:
- خفهشو دیگه!
چنان دادش بلند و پر تحکم بود که لیلی آرام یک قدم عقب رفت و اینبار حرف امیر را بیجواب گذاشت.
بازوی خالد را کشید و گفت:
- بریم!
با رفتن خالد و امیر بهادر، فرزام که هنوز در حالِ خنده بود، جلو آمد. ضربهای به شانهی لیلی زد و گفت:
- تو دیگه کی هستی دختر!
لیلی موهای پخش شده در صورتش را پشت گوشش برد، به حفاظهای کشتی تکیه داد و گفت:
- من لیلیم، تو کی هستی؟
و سریع گفت:
- آها! یادم رفت. سرباز بودی، درسته؟ و داداشت هم سرگرد؟
فرزام بهسرعت به اطراف نگاه کرد. به نگهبانانی که بیشتر حکم مجسمه را داشتند تا نگهبان، نگاهی انداخت و آرام گفت:
- میشه آرومتر حرف بزنی؟
- چرا؟ مگه نمیدونند؟
نگاه عاقلاندرسفیهی به لیلی انداخت که دستش را به معنی تسلیم بالا آورد و گفت:
- باشه. تمام. فهمیدم. نمیدونن. نگاه نکن اونجوری.
فرزام نفسش را بیرون داد و گفت:
- نباید همه بفهمن.
- چطور تونستید وارد این باند بشید؟
نگاه مشکوکی به لیلی انداخت که حقبهجانب گفت:
- چیه؟ نکنه فکر میکنی میرم میگم؟
فرزام شانهای بالا انداخت و گفت:
- شاید.
لیلی که حرصش گرفته بود، گفت:
- عه؟ که اینطور! پس من برم به خالد بگم.
یک قدم برداشت که فرزام بهسرعت مچ دستش را گرفت. به عقب کشاندش و گفت:
- باشه. تمام. میگم!
لبخند پیروزمندانهای روی لبش نشست. برگشت و دستبهسـ*ـینه جلوی فرزام ایستاد.
- خب، بگو!
فرزام نگاه خندانی به لیلی و ژستی که گرفته انداخت و گفت:
- چی بگم؟
- چطور تونستید...
- چون امیر مامور مخفیه.
یک تای ابرویش را بالا داد.
- پس چرا اون روز تو خیابون برای بازرسی اومده بود؟ اگه یکی میدیدش چی؟
پوفی کرد و به لیلی اشاره کرد:
- که دیدش.
گیج سری تکان داد که فرزام ادامه داد:
- تو رو میگم. تو دیدیش.
- آها. خب، بقیهش.
به میز وسط کشتی اشاره کرد و گفت:
- بشینیم؟
- حتماً!
آخرین ویرایش توسط مدیر: