کامل شده رمان دوئل سپیدی و تاریکی(جلد سوم اژدهای سپید) | مهدی.ج کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست دارید که در آینده اژدهای سپید ادامه داشته باشه؟


  • مجموع رای دهندگان
    123
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Devil~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/30
ارسالی ها
783
امتیاز واکنش
52,032
امتیاز
1,061
بسمه تعالی
نام رمان:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
وئل سپیدی و تاریکی (جلد سوم اژدهای سپید)
نام نویسنده: مهدی.ج کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: تخیلی، عاشقانه
زاویه دید: راوی، محاوره ای
ناظر: @شکوفه حسابی
ویراستار: @nadia.seif
سطح رمان: پرطرفدار

خلاصه جلد اول:
آدرین، پسری افسانه‌ای و نجات‌دهنده است که در دنیای دیگری به سر می‌برد. او توسط یک فرد، بازمی‌گردد تا افسانه‌اش را آغاز‌ کند. افسانه‌ای کهن که موجودات تاریک و ظالم، از آن هراسان و ‌گریزان هستند. حال آدرین‌ برای اجرای عدالت و پایمال‌نشدن خون یکی از افراد مهم زندگی‌اش، دست به انتقامی خونین می‌زند و این‌گونه افسانه آخرین اژدهای سپید آغاز می‌شود.
خلاصه جلد دوم:
فصل دوم زمانی ورق می‌خورد که تاریکی از پس سیاه‌چال‌های قصر خدایان، سایه‌ی مرگ را بر سر اهالی تراگوس پهن می‌کند.
آدرین می‌ماند و موجود وحشتناکی که تازه از بند اسارت آزاد شده و آتش کینه‌اش هر لحظه ممکن است تراگوس را به جهنم تبدیل کند.
اژدهای تاریکی این‌ بار با بازوهای اهریمن برمی‌گردد و سودای حکومت این موجود شب، می‌تواند استخوان‌های آدرین جوان را خرد کند؛ اما...
خلاصه جلد سوم:

زمانی که آدرین با شکست سهمگینی روبه‌رو می‌شود، دست تقدیر او را به دنیایی می‌کشاند که دندان‌های نیش بیرون‌زده و تب خون، تنها دارایی مردمانش است. آدرین می‌ماند و گودال بزرگی که فرار از آن به قدرت اژدهای سپید زخمی بستگی دارد؛ اما در این بین راهی بزرگ، آدرین را به چالش‌های بزرگ‌تری می‌کشاند تا اهریمن را زیر پا بگذارد.
آدرین این بار قوی‌تر از دفعات دیگر برمی‌گردد تا شروع‌کننده‌ای باشد برای دوئل با اهریمن، دوئلی میان سپیدی و تاریکی.

پیش‌گفتار:
سلام دوستان عزیز. من اومدم با جلد پایانی اژدهای سپید. هیچ حرفی ندارم جز اینکه دستتون درد نکنه که همراهیم کردین. امیدوارم کامل از این رمان لذّت ببرید.

0ohf_doel-1.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • شکوفه حسابی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/02
    ارسالی ها
    7,854
    امتیاز واکنش
    29,176
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    ترینیداد و توباگو
    121375


    نویسنده ی گرامی, ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش, قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن, تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد, به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    , تگ گرفتن, ویرایش, پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها, درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    مقدمه:
    آری باز می‌گردد.
    روشنایی خواهد آمد و تاریکی را محو خواهد کرد. تاریکی برای همیشه نابود خواهد شد و مردمان دوباره طعم خوشبختی را خواهند کشید.
    روشنایی با قدرتی بی‌کران، آماده‌ی شبیخون است. کسی از خشم او در امان نخواهد بود و مسلط بر تمامی موجودات خواهد شد. حال دوئل نهایی با اهریمن آغاز می‌شود.
    ***
    آمازیا - قبیله فلورنس‌ها
    - همه عزیزانت رو کشتم اژدهای سپید. دیگه کسی رو نداری که بخوای بهش تکیه کنی. دیگه تنها شدی.
    قهقهه بلند اهریمن، مساوی با فرو کردن شاخ‌های بلندش به شکم سرسخت اژدهای سپید شد. ناله سوزناکش همه رو به خنده آورد. ناگهان مادر آدرین با اخم ظاهر شد و به صورت پسرش چک محکمی زد.
    - بهت گفته بودم که بیا با اهریمن همکاری کن.
    دوباره مثل دفعات گذشته، با ترس از خوابی که چندان با کابوس فرقی نداشت بیدار شد. نفس‌زنان سرش رو به طرفین تکون داد و چشمش به پارچ روی میز کناریش افتاد. دست راستش رو دراز کرد و پارچ رو برداشت. صبر نکرد و یه‌نفس آب رو نوشید و وقتی که سیراب شد، سر جای اولش قرار داد.
    قطرات عرق از موهای بلندش لیز می‌خورد و صورتش رو خیس می‌کرد. با پشت دستش عرق روی پیشونی و صورتش رو تمیز کرد و پتوش رو که چندان گرمش نمی‌کرد، کنار کشید. از روی تخت کوچیکش پایین اومد و کش‌وقوسی به بدنش داد. وقتی عضلاتش به‌خوبی کش اومد، به‌سمت آینه رفت. روبه‌روی آینه ایستاد و عمیق به خودش خیره شد. به فکر فرو رفت و تو ذهنش فکر کرد که با گذشت بیست سال از اون اتفاق ناگوار و وحشتناک، هنوز هم این کابوس‌ها رو می‌دید و دست از سرش برنمی‌داشتن. شاید محکوم به عذاب کشیدن بود! شاید این‌طوری باید درس زندگی رو یاد می‌گرفت! درسی که تنها دو فصل داشت، اون هم اعتماد نکردن به هر کسی که ظاهر بسیار خوبی داره و فصل دوم اینه که تا مطمئن نشدی به هر کسی قول نده. قولی که به مردم و خودش داده بود که اهریمن رو از بین ببره؛ اما این اهریمن بود که پیروز این نبرد شد.
    حالا چهل سال سن داشت و تو این سال‌ها تنها فرقی که کرده بود، ریش در آورده بود که هرازگاهی با تیغ می‌زد. مثل گذشته از ظاهر شاید شاداب و سرحال به نظر می‌رسید؛ اما درونش پیرمردی زندگی می‌کرد که تنها داراییش غم و غصه گذشته‌ش بود. با هیچ‌کس ارتباط برقرار نمی‌کرد، البته کسی نبود که بخواد باهاش ارتباط برقرار بکنه. از افراد این قبیله، کم باهاش صحبت می‌کردن و یا صحبت نمی‌کردن و با بی‌خیالی ازش عبور می‌کردن.
    تموم عالم باخبر شده بودن که اژدهای سپید کشته شده و نسلش از بین رفته. هیچ‌کس باخبر نبود که اژدهای سپید، خدای (اسطوره) محافظ، تو دنیای دیگه‌ای مثل فقیری زندگی می‌کنه و خودش رو ضعیف‌ترین موجود عالم جلوه داده. نژادی رو که اون رو برتر از همه موجودات می‌کرد ننگ می‌دونست.
    دستی به ریشش کشید و از آینه فاصله گرفت و دوری تو کلبه ۲۳متریش چرخید. تنها وسایلی که موجود بود، شامل یه تخت کوچیک، یه آینه بزرگ و چند ظرف آشپزی و میزوصندلی می‌شد که از کهنگی در حال پوسیده شدن بودن. همه‌ش به‌خاطر رطوبتی بود که وجود داشت و هر لحظه امکان داشت که کلبه رو سرش آوار بشه. می‌تونست بهترین زندگی رو داشته باشه؛ اما آدرین دیگه براش مهم نبود و تو ذلت و خواری زندگیش رو می‌گذروند.
    آهی کشید و از کلبه خارج شد. کلبه میون درختان سربه‌فلک‌کشیده‌ای، در فاصله نه‌چندان دور از قبیله فلورانس‌ها درست شده بود. جنگلی که آدرین در اون زندگی می‌کرد، پر از موجودات خطرناک پرسه می‌زدن که هیچ‌کدوم نتونستن بهش آسیبی بزنن.
    نور خورشید که از لابه‌لای شاخ و برگ‌ها عبور می‌کرد، چشم‌های آدرین رو اذیت کرد. با دست راستش سایبونی درست کرد و به راهش ادامه داد و راهی خاکی رو که خودش درست کرده بود طی کرد. صدای پرنده‌ها و آواز‌های دل‌نشینی که از دل جنگل به گوش می‌رسید، برای آدرین مثل مسکن بود. حتّی صدای غرش‌هایی که می‌شنید، براش لـ*ـذت‌بخش بودن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    همین‌طور که گوشش به صداهای گوناگون داخل جنگل بود، یاد خواهرش افتاد. دلش برای سارا که یه مدتی می‌شد که ندیده بودش، تنگ شده بود‌.
    بالاخره به قبیله فلورنس‌ها رسید. کمی لباسش رو مرتب کرد و وارد شد. فلورنس‌ها موجوداتی شبیه به اِلف‌ها بودن؛ اما با این تفاوت که بال‌هایی شفاف داشتن‌ و در تاریکی شب مثل جواهری می‌درخشیدن. با اینکه زیبایی منحصربه‌فردی داشتند؛ اما اخلاق تندوتیز و خشنی داشتن.
    وقتی که وارد قبیله شد، مردم عادی و نظامی‌ها با نیشخند نگاه گذرایی بهش انداختن و به راهشون ادامه دادن.
    - هی چطوری آدی؟ کم‌پیدا شدی.
    به عقب برگشت و سرباز نگهبانی رو که زره سیاه با نقش‌ونگاری از درختان به تن داشت دید. وایات نگهبانی بود که کمی اخلاق بهتری از بقیه فلورنس‌ها داشت و خیلی درباره آدرین کنجکاو بود.
    هیچ‌کس اسم اصلی آدرین رو نمی‌دونست و با اسم آدی می‌شناختنش.
    آدرین با لبخند محوی گفت:
    - بد نیستم. من که هستم، تو کم‌ دیده میشی. البته من بیشتر وقتم رو برای معجون‌سازی صرف می‌کنم.
    وایات که مثل همه سرباز‌ها کلاه به سر داشت، مطمئناً با چشم‌های طلاییش، تیز به چشم‌های آدرین می‌دوخت.
    - انسانا که توانایی ساخت معجون ندارن! تو چطور بلدی؟
    لبخند از رو لب‌های آدرین کنار رفت. اگه وایات اخلاق تندی نداشت؛ اما کنجکاوی بیش‌ازحدش، آدرین رو آزار می‌داد. منتظر جوابی از آدرین بود که سارا مثل فرشته نجات سر رسید.
    - فکر می‌کنم که باید سر پستت باشی سرباز، نه اینکه برادر من رو سؤال‌پیچ کنی.
    سارا با اخم غلیظی بهش خیره شد. وایات به‌خوبی از مقام بالای سارا باخبر بود. سرش رو بالا گرفت و سریع دوید و رفت؛ سارا هم از این کار یهویی وایات خنده کوتاهی کرد و بعد به برادرش نگاه کرد. صبری نکرد و خودش رو به آغـ*ـوش برادرش پرت کرد‌.
    - خواهر کوچولوی من.
    محکم همدیگه رو بغـ*ـل کرده بودن. حدود یه ماه پیش همدیگه رو دیده بودن. چه دیدنی؟ فقط تونستن که احوالپرسی کوتاهی بکنن. هر دو مشغول کار کردن بودن و این جدایی‌ها کمی آزارشون می‌داد.
    بعد از یه آغـ*ـوش طولانی و آرام‌بخش، از آغـ*ـوش همدیگه بیرون اومدن. آدرین دستی رو صورت سارا کشید و گفت:
    - دلم برات تنگ شده بود. کار‌ا خوب پیش میره؟
    - من هم داشتم میومدم پیشت.
    - خوب شد که اومدی.
    سارا خاک زیر پاش رو له کرد و لبش رو گاز گرفت. چشم‌هاش رو بالا گرفت و این آدرین رو کنجکاو کرد.
    - سارا من تو رو خوب می‌شناسم. بگو. چی می‌خوای بگی؟
    سارا لبخند دستپاچه‌ای زد و سریع گفت:
    - داداش تو چرا نمیای پیش من تا سربازا رو آموزش بدیم؟ این‌طوری همه‌ش کنار هم هستیم.
    آدرین که باز سارا حرف همیشگی رو زد، نفسی از سر کلافگی بیرون فرستاد. سارا دوباره ادامه داد:
    - تو حقت این نیست. یادت رفته که تو کی هستی؟ تو یه خدای...
    آدرین سریع دست‌هاش رو روی دهن سارا گذاشت و با چشم‌های گردشده اطراف رو نگاه کرد و با صدا آرومی گفت:
    - هیس همه می‌شنون.
    دستش رو برداشت و ادامه داد:
    - ما بیست ساله که تو این دنیا هستیم. من یه انسان ساده و بی‌عرضه شناخته شدم که تو آهنگری کار می‌کنم. این جمله رو هزار باز بهت گفتم! نگفتم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    سارا هم چهل‌ساله شده بود؛ اما تغییری نکرده بود. با تجربه‌تر شده بود و خوشبختانه کسی پی به ساحره‌بودنش نبرده بود. حالا فرق خوبی و بدی رو می‌فهمید؛ اما به این فکر بود که برادرش چرا چیزی نمی‌فهمه و مثل بچه‌ها رفتار می‌کنه؟
    باشه‌ای از سر ناراحتی گفت و هم به پای آدرین به راه افتاد. در این چند سال گذشته تونسته بود که مقام بالایی به دست بیاره. زره سفیدی که به تن داشت، نشون‌دهنده این بود که یکی از فرمانده‌های قبیله‌ست و اولین دختر قدرتمند قبیله، بین دخترها شده بود.
    - هنوز هم پیش اون پیرمرد خرفت کار می‌کنی؟
    آدرین از یک کوچه ساکت عبور کرد و خطاب به خواهرش گفت:
    - اگه بشنوه دست از سرت برنمی‌داره‌ها. الان هم دیر کردم، باز غر می‌زنه.
    سارا سنگ زیر پاش رو با حرص پرت کرد. وقتی اون آهنگر پیر و کار‌های سختی رو که رو سر برادرش هوار می‌کرد به یاد می‌آورد، بیشتر حرص می‌خورد. چندین ورد تبدیل به حیوانات رو بلد بود و می‌خواست که ورد رو روی اون فلورنس تپل اجرا کنه؛ اما برادرش اکیداً دستور داده بود که هیچ کاری انجام نده.
    - اگه من جای تو بودم، اون رو زیر پام له می‌کردم.
    - تو می‌خوای من رو له کنی؟
    آدرین سیخ ایستاد و آروم با تعجّب به عقب برگشت. سارا از اینکه حرفش رو شنید خوش‌حال شد و با لبخند برگشت.
    - جاستین رئیس بزرگ! خیلی وقته که ندیدمت.
    جاستین دست‌هاش رو دور کمرش گذاشته بود و با بدترین شکل ممکن به سارا خیره شد. شکم گنده‌ش هر آن ممکن بود که لباس تنگش رو پاره کنه و بیرون بزنه. بال‌هاش هم که مثل همیشه کثیف شده بود.
    آدرین برای اینکه جدالی بین خواهرش و جاستین پیش نیاد، گفت:
    - لطفاً بریم به کار‌هامون برسیم.
    سارا با اخم نگاهش کرد؛ اما آدرین سریع ابروهاش رو بالا انداخت. هیچ دوست نداشت که بحث این دو نفر رو ببینه. جاستین با عصبانیت مشهودی رو به آدرین فریاد زد:
    - تو هم مثل همیشه دیر کردی آدی! تا صبرم رو لبریز نکردی زود برو به کارت برس.
    آدرین چشمی گفت و چند قدم طی کرد و وارد آهنگری شد. گرمای آهنگری به‌قدری بالا بود که حتّی باعث سوزش پوست آدرین و بقیه فلورنس‌هایی که کار می‌کردن می‌شد.
    سارا سریع رو به جاستین گارد گرفت و انگشتش رو تهدیدوار جلو آورد و گفت:
    - یه‌ بار دیگه با برادرم درست صحبت نکنی، من می‌دونم با تو.
    جاستین چشم‌هاش رو ریز کرد و به‌طور تمسخر سرتاپای سارا رو برانداز کرد:
    - گول لباسی که به تن داری رو نخور. فکر کردی تو یه انسان ساده می‌تونی کاری کنی؟ اون هم تو این قبیله؟
    دست‌های سارا مشت شدن. دندون‌هاش رو سایید و با خشم نگاهش کرد. جاستین دوباره ادامه داد:
    - فکر کردی که چندتا خون‌آشام کشتن، تو رو آدم بزرگی می‌کنه؟ من برادر پادشاهم؛ پس تو باید مواظب خودت باشی.
    سارا حسابی قرمز کرده بود. جاستین از اینکه زبون تندوتیزش رو زمان خوبی استفاده کرد، دل‌خوش شد. گوشه لبش بالا رفت و به داخل آهنگری پا گذاشت و سارا رو تو همون حالت رها کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    سارا به‌قدری عصبی بود که اگه چند لحظه دیگه جاستین به این کارش ادامه می‌داد، حتماً بلایی سرش می‌آورد. از طرفی هم برادرش آدم دیگه‌ای شده بود. اون پسر شوخ و مغرور و سخت رفته بود و جاش رو به پسری ساده و آروم داده بود. سارا گذشته رو فراموش نکرده بود، هیچ‌وقت فراموش نمی‌خواست بکنه و انگیزه‌ای براش شده بود که دور از چشم همه، سخت تمرین بکنه و فردا روزی که تصمیم گرفت به تراگوس برگرده، قدرتمند و شکست‌ناپذیر برگرده. بیست سال فقط با انتقام‌گرفتن از اهریمن می‌خوابید؛ اما آدرین این‌طور نبود.
    سربازی که با عجله دنبال سارا بود و حدس زده بود که به آهنگری میاد، با دیدن فرمانده‌ش، با صدای کمی بلند گفت:
    - کجا غیبت زد؟ همه‌جا رو دنبالت گشتم.
    سارا جوابی بهش نداد و با حال داغونی به‌سمت سربازخونه حرکت کرد. در این بین آدرین روپوش چرمش رو پوشیده بود و در حال ضربه‌زدن با چکش روی شمشیر نقره‌ای بود.
    دنیای امازیا، دنیای خون بود. دنیایی که تحت نظارت خون‌آشام‌ها قرار گرفته بود تا فلورنس‌ها...
    تنها تغذیه خون‌آشام‌ها، خون فلورنس‌ها بود. به‌قدری خون اون‌ها براشون اهمیت داشت که اگه فرزندانشون هم حریفی برای به دست آوردن این مایع کم‌یاب می‌شدن، اون‌ها کنار می‌زدن. خون‌آشام‌ها اگرچه قدرتمند هستن؛ اما فلورنس‌ها رو هم نباید دست‌کم گرفت. در ظاهر آروم و زیبا و مخصوصاً معصوم که هیچ‌وقت نباید گول ظاهرشون رو خورد.
    تنها راه کشتن خون‌آشام‌ها، توسط نقره و چوب درختان صورت می‌گیره. منبع عظیمی از نقره تو این دنیا وجود داره که در جایی پیدا نمیشه. اگه هم نقره‌ای وجود نداشته باشه، قدرت خاص فلورنس ها، مانع از پیش‌روی خون‌آشام‌ها می‌شد. منبع قدرت فلورنس‌ها تنها تو جنگل بود و به‌خاطر همینه که داخل جنگل زندگی می‌کنن. قدرتی که آدرین و سارا رو شگفت‌زده کرده بود. اگه خون‌آشامی پا به جنگل می‌ذاشت، یقیناً فلورنس‌ها جلوشون رو می‌گرفت. فلورنس‌ها توانایی این رو داشتن که درختان رو به دست بگیرن. یعنی اینکه این موجودات زیرک، گیاه‌افزارهای قدرتمندی بودن و قاتلی بی‌رحم برای خون‌آشامایی که دست‌بردار نیستن.
    جاستین با اخم بالا سر آدرین ظاهر شد و کارش رو نظارت کرد.
    - تو تنها آهنگری هستی که خوب کارش رو انجام میده. ازت خوشم میاد.
    آدرین آخرین ضربه رو محکم به شمشیر نقره‌ای کوبید و سریع داخل آب گذاشت تا گرماش از بین بره. ممنونی زیرزیرکی بهش گفت که جاستین سری از رضایت تکون داد.
    آدرین تنها یه شلوار و روپوش به تن داشت. بدن هیکلی و عضلانیش، هر فلورنسی رو متحیر می‌کرد. همه آرزوی چنین بدنی رو داشتن؛ اما این آرزویی دست‌نیافتنی بود. زیبایی و هیکل منحصربه‌فردش، خصوصیت یه خدا (اسطوره) بود و آدرین، خدای (اسطوره) محافظ بود.
    بعد از دقایقی شمشیر رو از داخل آب بیرون کشید و با یه نگاه عمیق، لبخند رضایتمندش زد.
    - شمشیر خوبی از آب دراومد!
    - می‌دونم.
    شمشیر رو روی میز گذاشت و روپوشش رو در آورد.
    غروب شده بود و باید به خونه برمی‌گشت.
    - من کارم رو انجام دادم، دیگه برم.
    جاستین باشه‌ای گفت و شمشیر رو با خودش برد. آدرین هم پیراهنش رو پوشید و بی‌درنگ از آهنگری خارج شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    همین‌که پاش رو بیرون گذاشت، نسیم سردی وجودش رو خنک کرد. از لـ*ـذت چشم‌هاش رو لحظه‌ای بست و به راهش ادامه داد. فلورنس‌های زیادی در حال تکاپو بودن. عده‌ای راه می‌رفتن و عده‌ای هم پروازکنان، وظایفشون رو انجام می‌دادن.
    قبیله‌ای که در اون زندگی می‌کرد، قبیله‌ای بزرگ بود و مثل قبیله‌های دیگه کوچیک و ضعیف نبود.
    آدرین خدا رو شکر کرد که فردا روز تعطیلیش بود. فردا با خیال راحت می‌تونست که تو جنگل پرسه بزنه و به دنبال گیاه‌های مدنظرش بگرده. بلاخره از قبیله خارج شد و با طی‌کردن یه مسیر کوتاه، به کلبه کوچیک و فرسوده‌ش رسید.
    ***
    اورک آروم به در کوبید و منتظر دستور از جانب اهریمن شد تا وارد اتاق بشه. اهریمن با صدای تقه‌ای که به در خورد به خودش اومد.
    - بیا تو.
    اورک شادمان سریع وارد اتاق شد. در این بیست سال گذشته، فقط خبرهای خوب رو برای اربـاب جهانیان می‌آورد. این بار هم مثل گذشته با خبر خوش اومده بود. اورک زانو زد و گفت:
    - خبر خوبی دارم اربـاب.
    اهریمن لبخند زد. البته لبخند نمیشه گفت، تنها لب‌هاش کش اومدن. از وقتی اژدهای سپید و خونواده‌ش رو کشت و تراگوس رو به چنگ گرفت، بسیار سرخوش شده بود‌.
    - بگو ببینم چه خبری آوردی فاینی.
    - دنیای تیدیگاندان، فارنگاین و اوژپت رو تصرف کردیم. حالا نوبت زمین و امازیا رسیده.
    اهریمن از تختش بلند شد و کمی به فکر فرو رفت. دقایقی نگذشت که با صدای محکمی گفت:
    - سیفان‌ها رو باخبر کن و انسان‌های ضعیف و فانی رو زندانی کنن؛ امازیا هم زیر سلطه ماست. فقط باید خون‌آشام‌ها اون فلورنس‌ها رو از بین ببرن.
    اورک که پیامش رو از اربابش دریافت کرد، از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد. اهریمن درنگی نکرد و سرخوشانه خندید.
    ***
    آدرین دوباره با خواب عجیبی، بیدار شد. نفس عمیقی کشید و تو یه تصمیم ناگهانی تصمیم گرفت تا کمی نرمش کششی انجام بده.
    تو این بیست سال گذشته، نه اژدهای درونش رو آزاد کرد و نه از جادویی استفاده کرد. بعضی وقت‌ها خواب اژدهاش رو می‌دید که به دنبال آزادی بود. موجود درونش بی‌تاب شده بود و می‌خواست که قدرت وصف‌ناپذیرش رو که در درونش جریان داشت آزاد کنه؛ ولی آدرین از تبدیل‌شدن جلوگیری می‌کرد و هیچ‌وقت هم تصمیم نداشت که آزاد بشه؛ اما خودش هم بی‌تاب اژدهاش شده بود؛ ولی افسوس که باید ازش دوری می‌کرد!
    مردم این دنیا هم خدایان (اسطوره) رو می‌پرستیدن و وقتی‌که متوجّه وجود آخرین نسل از اژدهای سپید شدن، از ته دل خوش‌حال شدن؛ اما یه خطر، یه موجود کینه‌دوز، یه اهریمن پلید برای کشورگشایی و اربـاب‌شدن، جلوی اژدهای سپید ایستاد و این اتفاق که اژدهای سپید و خونواده‌ش از بین رفته، تو ذهن اهریمن و مردم شکل گرفت. هرچند که درمورد نبود اژدهای سپید به باور واقعی رسیده بودن؛ اما هیچ‌وقت ‌کارهایی رو که انجام داده بود از یاد نمی‌بردن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    آدرین درحالی‌که داشت حرکت شنا رو انجام می‌داد، در کلبه‌ش به صدا دراومد. سرش رو به‌طرف در کلبه چرخوند و بعد از جاش بلند شد. عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و نفس عمیقی کشید. سرووضعش هم مرتب کرد و بالاخره تصمیم گرفت تا در رو باز کنه.
    وقتی‌که در رو باز کرد، مثل همیشه کسی رو دید که روز‌های تعطیل به سراغش می‌اومد.
    - اوه آنابلا تویی؟!
    - پس می‌خواستی کی باشه؟
    با ابرویی بالاپریده و لبخند ساختگی، به داخل کلبه‌ش دعوتش کرد. آنابلا با کمک عصاش حرکت کدر و به‌سمت صندلی رفت که خاک‌خورده بود. روش نشست و به آدرین نگاه کرد. آدرین با همون لبخند ساختگیش روی تختش نشست و رو به آنابلا گفت:
    - چیزی شده که اومدی؟
    قاطع گفت:
    - اومدم باهات صحبت کنم.
    - چه صحبتی؟
    آنابلا یکی از جادوگران بزرگ این دنیا بود. به‌قدری پیر بود که صورتش تا جا داشت، چروکیده شده بود و حتّی به بقیه اعضای بدنش هم کشیده شده بود. نمیشه آنابلا رو تصور کرد که چه پیرزن قدرتمندیه. با این جسم شکننده‌ش قدرت زیادی داشت.
    آنابلا شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - خودت که می‌دونی در چه موردی باید صحبت کنیم!
    آدرین دوباره کلافه شد و پوف بلندی کشید.
    - نمی‌دونم تو این بیست سال چقدر تلاش کردم تا بهت بفهمونم که من یه انسان ساده‌م. اون زخم‌ها تنها تو یه درگیری اتفاق افتاد که چاقو به شکمم فرو کردن. کجای این برای تو قابل درک نیست؟
    آنابلا کسی بود که آدرین رو نجات داد. اون زخم‌ها رو که اگه یه انسان ساده داشت، بی‌درنگ به دنیای ابدیت می‌رفت. اگه آنابلا هم نبود، زخم‌های آدرین خوب می‌شدن؛ اما این آنابلا رو به تعجّب واداشت که چطور زنده مونده و چرا سریع زخم‌هاش بهبود پیدا کرده؟
    اون یه جادوگر قدرتمند بود و به‌ اندازه‌ای عاقل بود که متوجّه غیرطبیعی بودن این اتفاق بشه. آدرین دیگه به هیچ آدمی اعتماد نداشت، نمی‌خواست که کسی پی به هویتش ببره. به‌هرحال از هر سؤالی طفره می‌رفت؛ ولی آنابلا زیرک بود؛ اما آدرین زیرک‌تر.
    می‌خواست آدرین رو تحت فشار بذاره تا شاید حقیقت رو بفهمه؛ اما آدرین جا نمی‌زد.
    - باشه! بگو ببینم خواهرت رو دیدی؟
    آدرین خوش‌حال از اینکه دست از سرش برداشته، با ذوق جواب داد:
    - آره دیروز دیدمش. خیلی دلم براش تنگ شده بود. خیلی با گذشته فرق کرده.
    آنابلا چشم‌هاش ریز کرد و گفت:
    - تو گذشته همه آدم دیگه‌ای بودن؛ اما با مرور زمان و اتفاقاتی که میفته، باعث شده که یه آدم دیگه‌ای بشن. درست نمیگم؟
    مشخص بود که این حرفش تنها کنایه‌ای بیش نبود. آدرین تنها سرش رو تکون داد.
    - برنامه امروزت چیه؟
    - مثل همیشه قراره به جنگل برم.
    آهانی گفت و از روی صندلیش بلند شد.
    - پاشو باهم بریم. من هم باید چندین گیاه رو پیدا کنم.
    آدرین سریع از جاش بلند شد و روبه‌روش ایستاد.
    - نه جنگل امن نیست. می‌دونی که این روزا خون‌آشام‌ها زیاد این اطراف پرسه می‌زنن.
    با عصاش آدرین رو کنار زد و به‌سمت خروجی رفت و همون‌طور که می‌رفت گفت:
    - بیا بریم. انگار من رو دست‌کم گرفتی.
    از کلبه خارج شد و آدرین مات‌ومبهوت تنها گذاشت. هرگز نتونسته بود که یه روز رو تنهایی به سر ببره و این آنابلا بود که تنهاییش رو پر می‌کرد. تو این بیست سال شاید فقط یه روزش رو تنهایی گذرونده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    آدرین دست‌به‌کار شد و کوله‌ش رو پشتش انداخت. سریع به دنبال آنابلا دوید و پابه‌پاش حرکت کرد. اینجا هر موجودی پرسه می‌زد و با دیدن دو نفر که تو جنگل پرسه می‌زدن، با صدا درآوردن اعلام خطر می‌کردن. برای احتیاط یه چاقو زیر لباسش پنهان کرده بود، گرچه نیازی نبود.
    - میگم آنابلا تو خونه‌ت کجاست؟ آخرین بار بیهوش خونه‌ت رو دیدم.
    بدون اینکه به آدرین ‌نگاه کنه، خطاب بهش جواب داد:
    - جز تو کسی ندیده‌؛ پس ‌هیچ‌کس ندیده و تو هم نخواهی دید.
    آدرین از این‌همه رک بودن آنابلا لـ*ـذت برد. با اینکه پیر بود؛ ولی ابهت خاصی داشت. اخمی که داشت و چشم‌های بنفشش عجیبش کرده بود. سرش رو خاروند و اطراف رو نگاه کرد. همین‌که خواست چیزی بگه، نوری از لابه‌لای چمن‌های بلند دید. به‌سمتش حرکت کرد و بدون اهمیت دادن به آنابلا که برای خودش می‌رفت، زانو زد و چمن‌‌ها رو کنار زد‌. گل پرنور کوچیکی رو دید. از دیدن گل قرمزرنگ که شبیه به گل رز بود و گرده‌های زردرنگی هم ازش خارج می‌شد، چشم‌هاش گرد شد. کم‌یاب‌ترین گل این دنیا بود و هر کی که چنین گلی رو پیدا می‌کرد، خوش‌شانس شناخته می‌شد.
    - خوش‌شانسی! گل آناتانیا، درمانگر و قدرت‌بخشه. فکر کنم که ده‌تایی از این گل داشته باشم.
    لبخند تنها کاری بود که می‌تونست انجام بده. سال‌ها به دنبال همچین گلی می‌گشت. کار‌های به‌خصوصی با این گل داشت که بالاخره می‌تونست انجامش بده.
    از کوله‌ش یه بطری شیشه درآورد. به‌آرومی خاک‌های اطراف گل رو کند و کنار ریخت. حتّی ریشه‌های گل آناتانیا هم نورانی بود. با حساسیت زیادی گل رو برداشت و داخل بطری شیشه قرار داد و از روی زمین بلند شد.
    - خب من دیگه کارم تو این جنگل تموم شد. بهتره برگردیم.
    آنابلا تا خواست مانع از رفتن آدرین بشه، صدای جیغ دختری اومد.
    - کمک!
    آدرین لحظه‌ای خشکش زد و اطراف رو نگاه کرد.
    - تو هم شنیدی آنابلا؟
    سرش رو تکون داد که دوباره صدای کمک کردن دختره اومد.
    - لطفاً یکی نجاتم بده.
    آدرین که مطمئن شد که یکی تو خطر افتاده، تحمل نکرد و به‌سمت همون‌جایی که صدای کمک کردن می‌اومد دوید. حدس می‌زد که فلورنسی گیر یه خون‌آشام افتاده باشه. اصلاً به فکر استفاده از قدرت‌هاش نبود. می‌خواست که با دست خالی با خون‌آشام درگیر بشه که احمقانه‌ترین کار ممکن بود.
    وقتی رسید، فلورنس جوونی رو دید که از درد به خودش می‌غلتید و خون‌آشامی هم بالای سرش ایستاده بود. فلورنس با کمر سعی داشت که خودش رو عقب بکشه؛ اما خون‌آشام انگار با طمعه‌ش داشت بازی می‌کرد. آدرین سنگی رو که کنارش بود برداشت. خون‌آشام پشتش به آدرین بود و خبر نداشت که هر لحظه بهش نزدیک می‌شد.
    آنابلا از دور در حال تماشاکردن بود و امید داشت آدرین تو این خطری که افتاده، شاید هویت نامعلومش رو آشکار کنه.
    آدرین وقتی به خون‌آشام رسید، دستش رو بالا آورد و سنگ رو محکم به سر خون‌آشام کوبید. ضربه بسیار محکمی زد و باعث شد که خون‌آشام چند متری پرت بشه و روی زمین بیفته. دختری که به دام خون‌آشام افتاده بود، بدون اینکه تشکری کنه، به پرواز دراومد و به‌سمت قبیله رفت.
    آدرین با این کارش آسیبی به خون‌آشام نزد، بلکه باعث شد که خشمش دو برابر بشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    خون‌آشام از جاش بلند شد و به‌طرف آدرین چرخید. دندون‌های نیشش از دهنش بیرون اومد و با چشم‌های مثل کاسه‌ی خونش، عمیق به آدرین ‌نگاه کرد. در عرض چند ثانیه روبه‌روش ایستاد. گردنش رو گرفت و آدرین رو بو کشید.
    - یه انسان؟ تو از کجا پیدات شد؟
    پنجه‌های تیزش رو به گردن آدرین فشار داد و بعد پرتش کرد که با کمر به درختی برخورد کرد. با قدرتی که داشت، دردی احساس نکرد. برای اینکه خون‌آشام و آنابلایی که حس می‌کرد از دور نگاهش می‌کنه، به این اتفاق شک نکنه، ناله بلندی کرد.
    آدرین عصبی شده بود؛ اما خودش رو کنترل کرد و از جاش بلند شد و شروع کرد به فرار کردن. پشتش رو نگاه نمی‌کرد و ادای ترسیده‌‌ها رو درمی‌آورد. سرعتش در برابر خون‌آشام بسیار کم یا هیچ بود. در چشم به هم زدنی روبه‌روی آدرین ایستاد. خون‌آشام پوستش به‌شدت سفید و دور چشم‌هاش سیاه شده بود و تضاد جالبی رو ایجاد کرده بود. با لبخندی که دندون‌های کمی خونیش معلوم بود، رو به آدرین گفت:
    - فکر نمی‌کنی سرعتت خیلی کمه؟
    و بعد رو به صورت آدرین غرش بلندی کشید. یه مشت به صورتش زد و با پا ضربه‌ای به شکم آدرین زد که روی زمین افتاد. خون‌آشام کمی خم شد و گفت:
    - اگه کارلوس بفهمه که یه انسان اینجاست، شوکه میشه.
    آنابلا کم‌کم به این باور داشت می‌رسید که آدرین هیچ قدرتی نداره و اگه کاری نکنه، کشته میشه. عصاش رو به زمین کوبید که شاخه‌ای از درخت جدا شد و به‌سمت خون‌آشام رفت و قلبش رو شکافت. چشم‌های قرمز خون‌آشام گرد شد و روی زمین افتاد.
    آدرین از جاش بلند شد و لحظه‌ای به خون‌آشام نگاه کرد و بعد راهی رو که رفته بود برگشت.
    عصبی بود که چرا آنابلا زودتر از این‌ها دست‌به‌کار نشد؟ دنبال چی می‌گشت؟ حتّی لحظه‌ای هم نمی‌خواست که با آنابلا چشم‌تو‌چشم بشه. اگه می‌دیدش، هر حرفی که از دهنش درمی‌اومد بهش می‌گفت.
    خدا‌ رو شکر کرد که موقع حمله به خون‌آشام، کوله‌ش رو کنار درخت گذاشته بود. کوله رو که کنار درخت تنومندی گذاشته بود برداشت. کنجکاو شد که اون فلورنس حالش الان بهتره؟ تعجّب کرد که حتّی یه تشکّر کوچولو هم ازش نکرد. اهمیت نداد و به راهش ادامه داد و بعد از پیمودن مسافتی کوتاه به کلبه‌ای که خودش ساخته بود، رسید. وارد کلبه شد و در رو قفل کرد.
    کوله‌ش رو وسط میز گذاشت و بطری شیشه‌ای رو درآورد. سریع به‌طرف گلدونی که از قبل آماده کرده بود رفت و روی میز گذاشتش. خاک داخل گلدون رو کنار زد و گل آناتانیا رو داخلش گذاشت و خاک رو به جای قبلش برگردوند. نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
    - با این می‌تونم اژدهای درونم رو قوی‌تر کنم.
    تحقیقات بیست سال گذشته‌ش به این صورت بود که خاصیت گلی که پیدا کرده بود، فراتر از هر چیزی بود. توانایی این رو داشت که قدرت اژدهای سپید رو تقویت کنه. احتمال چندین مورد رو می‌داد؛ اما باید صبر می‌کرد.
    ***
    با زخمی نه‌چندان عمیقی که رو بازوی راستش ایجاد شده بود، به‌سرعت تو سالن به راهش ادامه داد. فشاری وارد کرد تا از خروج خون کاسته بشه. هر کی اون رو می‌دید، بدون اینکه تعظیمی بکنن، با عجله از کنارش رد می‌شدن. همه‌چیز به‌هم‌ریخته بود و کاری ازش برنمی‌اومد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا