- عضویت
- 2016/04/19
- ارسالی ها
- 489
- امتیاز واکنش
- 22,078
- امتیاز
- 717
- درسته ازم خواستن که ارتباط باهام برقرار کردی حتما بهشون بگم و احتمال داره حتی بشنون.
- واقعا به ما دید نداری؟
- وقتش که برسه برای نجات ملیکا هر کاری میکنم.
صداش قطع شد و من به رو به روم خیره موندم. باید چیکار میکردم. چطور میتونستم بابام رو پیدا کنم و بهش خبر بدم که این یه تله است؟!
- آقا؟
سرم رو بلند کردم که دیدم همون دختر بهم خیره شده.
- بله؟
- میخوایید کلا اینجا قایم بشید؟
سرم رو به طرفین تکون دادم و نفسم رو عصبی بیرون فرستادم.
- فعلا اگر اجازه بدید...بله؛ میخوام که اینجا بمونم و همه چیز رو زیر نظر بگیرم .
- شما جاسوسید؟
- من واقعا الان نمیتونم باهاتون بحث کنم و توضیح بدم ؛ ولی در ازای اینکه سکوت کنید و نذارید کسی بیاد،پول خوبی بهتون میدم.
صاف ایستاد که نگاهی به سر تا پاش کردم. مشغول تمییز کردن لیوان هایی شد که روی بار بودن.
- در ازاش پولی ازت نمیخوام...سالی یک بار این مهمونی و مجمع مسخره رو میگیرن و تهش به قتل و کشت وکشتار تبدیل میشه. تو این 4 سالی که اینجا بودم، تقریبا همیشه همین بوده و نگهباناشون فقط کشته میشن و خدمه ای که اینجان...اگر اومدی که خون و خونریزی راه بندازی، باید بهت بگم که در ازاش میخوام که من رو ازاینجا فراری بدی....دیگه نمیخوام زیر دست این افعیا باشم.
برگشت و پشت به من ایستاد. نتونستم ببینم چیکار میکنه. به نظر نمیرسید اینجا زندانی بوده باشه.!
- کار تو اینجا چیه؟
- خدمت رسانی به مردای شکم گنده و نگهبانهای مـسـ*ـت!
تاب مشکی و شلوار تنگی تنش بود. موهاش چند رنگ بود صورتی، سرخابی و زرد.حتما مدل جدید موهای خانمهاست.
- قبوله.
مکث کوتاهی کرد و برگشت سمتم ؛ ولی نگاهش به من نبود. به سمتم خم شدو خیره به چشمام گفت:
- تمام مردای اینجا پستن. من تنها چیزی که ازت خواستم ازادیه.
بلند که شد یه صفحه نیم دایره رو از بالای سرم به صورت کشویی بیرون کشید به کل دیگه دیده نمیشدم. عینک مخصوصی که پارسا بهم داده بود و میشد به عنوان دوربین شکاری ازش استفاده کرد رو از کیفم بیرون آوردم و به حالت نیمه درازکش روی پهلوم خوابیدم.
جمعیت زیادی وارد سالن شده بود ؛ ولی یه میز گرد کوچیک فقط وسط سالن بود. صندلی ها رو که شمردم هفت تا بیشتر نبودن.جایی که من پناه گرفته بودم، دید خوبی به وسط سالن داشت که کمی از بار پایینتر قرارداشت. نگهبان های کمی دور بار بودن وجلوی دید من رو نمیگرفتن. دوباره همون بوق ممتد به صدا دراومد. نگهبانا انگار از قبل اموزش ارایش گرفتن دیده بودن، رنگ لباساشون فرق داشت.به گروه پدرم نگاه کردم که با ارایش خاصی پشت به صندلی مشکی رنگی به صف شدن. تعدادشون اون قدر زیاد بود که بعضیاشون حتی از روی پله ها هم بالا میرفتن تا توی گروه خودشون باشن.
با باز شدن در سفید رنگی که گوشه سالن بود، صدای بوق قطع شد. اولین مردی که وارد شد، تقریبا بالاتنه برهنهای داشت که تمام خالکوبیاش رو نشون میداد. باید با دقت بیشتری اون پرونده ای که استاد سرخ داده بود رو میخوندم. حتما اینایی که دارن وارد سالن میشن، همون هفت سران مافیای یاکوزا هستن.
پشت سرش چهار مرد دیگه وارد شدن که به جز رنگ شلوارشون نمیشد تغییر زیادی بینشون دید. هدف یاکوزاها رو از این همه خالکوبی میتونستم درک کنم. بین ورود اینا و دو نفر باقی مونده کمی وقفه افتاد که بالاخره تونستم عمو پرهام و پدرم رو ببینم.به سمت صندلیشون حرکت میکردن که چشمم به یه نینجا سفید پوش افتادکه کنار پدرم راه میرفت. تا زمانیکه به صندلیشون رسیدن، همه سران دوتا نگهبان اصلی داشتن ؛ ولی این نینجا سفید تقریبا کنار پدرم و عمو اضافه بود.احتمالا همون برادر گمشده ای که تا به حال نتونستم زیارتش کنم.
دورتا دور طبقه بالای سالن از هر دسته ای چندتا تک تیر انداز مستقر شده بودن.امنیت خیلی بالایی داشت.میدونستم استاد سرخ میخواد دقیقا از کجا وارد این سالن بشه.
- دوستان
با شنیدن صدای مردی از وسط نگهبان ها سریع محافظ های دور سران اسلحه کشیدن.مردی با شنل بلند قرمز از وسط نگهبانهایی که نزدیک به در بودن بیرون اومد و آهسته به سمت میز وسط سالن رفت. هیچکس حرکتی نمیکرد. وقتی به چند قدمی میز رسید، ایستاد و بند شنلش رو کشید.
احتمالش میرفت که استاد سرخ باشه که میخواد خودش رو به زور بین این سران قرار بده.
با مشخص شدن چهره ملیکا، نفسم تو سـ*ـینه حبس شد.پدرم سریع بلند شد و همراه عمو پرهام به سمت ملیکا رفتن. عین مجسمه ها خشکش زده بود و نمیتونست حرکت کنه.
- پرهام پسرم؛ چه روز بیاد موندنیه امروز.....فکر میکنم تولد دخترت باید باشه نه؟ دقیقا کی بود که تونستم بفهمم تو یه خائنی، پسرم؟فکرمیکنم از زمانی که تو رو با یه زالو تنها گذاشتم.اینطور نیست مرداس؟
جو متشنج شده بود. صدای توی بلندگو متعلق به استاد سرخ بود که داشت به فارسی صحبت میکرد و اکثر افراد توی سالن متوجه نمیشدن.چند دقیقه که گذشت، درب اصلی سالن دوباره باز شد استاد سرخ به همراه سه مرد وارد سالن شدن که از وسط راه رزا هم بهشون ملحق شد.
- مرداس تو یکی از بهترین شاگردهام بودی که تمام وقتم رو برات گذاشتم...یا بهتر بگم هدر دادم !اینجا رو من درست کردم.این منم که حقشه رو این صندلی بشینه و این تعداد نگهبان و خلافکار رو پوشش بده...تمام اون معادن و انسانهایی که ازشون پول میسازید و پارو میکنید. مال من هستن.....این منم که قدرت رو به شما نمک نشناسا نشون دادم و حالا برای من مجمع تشکیل می دید!من رو از دور خارج میکنید ؟ شما پسربچه ها دور هم جمع شدید که چیکار کنید ؟بگید کی محموله کلیه هامون می رسه؟ از کدوم بندر و چند میلیارد به جیب میزنیم؟....یا تو مرداس میشینی و از تعداد معادن من میگی. که چقدر سنگ الماس و طلا ازشون استخراج شده و میتونی چه
مقدارش رو به جیب بزنی و به قیمت گزاف به احمق های پولدار بفروشی؟تمام این ها رو مدیون من هستید.
یکی از همون مرداهای یاکوزا بلند شد که حرفی بزنه ؛ ولی استاد سرخ سریع شمشیرش رو کشید و رو به همون مرد فریاد زد.
- بلند شدی که از پدرت دفاع بکنی؟میخوای بدونی پدراتون کیا بودن احمق ها؟ پدر خود من یه سامورایی بود. این مجمعی که شما تشکیل دادید رو اون به تنهایی میگردوند و به من و برادرهام سپرد ؛ ولی پدران شما من رو ادم حساب نکردن و منم انتقامم رو از اون بی عرضه ها گرفتم که تمام سازمانی که پدرمون درست کرده بود رو به یاکوزاهای بی مصرف تبدیل کرده بودند...من بودم که مواد مخـ ـدر، قاچاق اعضای بدن و همینطور سنگ های قیمتی رو به سازمانمون وارد کردم و پوشش دادم.....اینطور نیست مرداس؟
به یک قدمی پدرم رسیده بود. میتونستم صورتاشون رو واضح ببینم.تمام بدنم شروع به لرزیدن کرده بود. اگر به پدرم آسیب میزد، من هیچکاری ازم برنمیومد. من هیچ تک تیر اندازی با خودم نداشتم.
- تو یه نمک نشناسی...خون پدرت تو رگهاته...همون پدر به درد نخوری که مادرت رو سر زایمان تنها گذاشت تا از خونریزی بمیره. دختر من رو قربانی کرد تا به ثروتی برسه که بهش قولش رو داده بودم. قولی که بر مبنای معامله دو طرفه بود. قرار بود به من کمک کنه تا توی ایران هم شعبه جدیدی از سازمان رو داشته باشیم ؛ ولی اون هم مثل تو میخواست من رو دور بزنه....تاریخ تکرار میشه نه مرداس؟ ولی اون به باهوشی تو نبود. تو رو بزرگ کردم تا شر این زالو رو از سر من باز کنی و بتونی یکی از افرادی بشی که کنار من به هر چیزی که من میخواستم برسه؛ ولی تو یاغی تر از پدرت هستی...برای همین پسرت رو بردم تا همون کاری رو که با تو کردم با اون بکنم و از شر تو خلاص بشم ؛ ولی هیچ وقت فکرش رو نمیکردم که یه زمانی اونقدر باهوش باشی که پسر دومت رو قربانی کنی تا پسر اولت رو نجات بدی...الان داریوش تو چنگ منه و همون کاری رو باهات میکنم که چندسال پیش با سها دخترت کردم........یادته. همون گردن بریده دختر بچه شش ساله رو میگم.
صدای عربده پدرم اونقدر بلند و دردناک بود که حس کردم حنجره اش پاره شده.شمشیرهای پشت کمر پرهام رو چنگ زد و به استاد سرخ حمله کرد.
- واقعا به ما دید نداری؟
- وقتش که برسه برای نجات ملیکا هر کاری میکنم.
صداش قطع شد و من به رو به روم خیره موندم. باید چیکار میکردم. چطور میتونستم بابام رو پیدا کنم و بهش خبر بدم که این یه تله است؟!
- آقا؟
سرم رو بلند کردم که دیدم همون دختر بهم خیره شده.
- بله؟
- میخوایید کلا اینجا قایم بشید؟
سرم رو به طرفین تکون دادم و نفسم رو عصبی بیرون فرستادم.
- فعلا اگر اجازه بدید...بله؛ میخوام که اینجا بمونم و همه چیز رو زیر نظر بگیرم .
- شما جاسوسید؟
- من واقعا الان نمیتونم باهاتون بحث کنم و توضیح بدم ؛ ولی در ازای اینکه سکوت کنید و نذارید کسی بیاد،پول خوبی بهتون میدم.
صاف ایستاد که نگاهی به سر تا پاش کردم. مشغول تمییز کردن لیوان هایی شد که روی بار بودن.
- در ازاش پولی ازت نمیخوام...سالی یک بار این مهمونی و مجمع مسخره رو میگیرن و تهش به قتل و کشت وکشتار تبدیل میشه. تو این 4 سالی که اینجا بودم، تقریبا همیشه همین بوده و نگهباناشون فقط کشته میشن و خدمه ای که اینجان...اگر اومدی که خون و خونریزی راه بندازی، باید بهت بگم که در ازاش میخوام که من رو ازاینجا فراری بدی....دیگه نمیخوام زیر دست این افعیا باشم.
برگشت و پشت به من ایستاد. نتونستم ببینم چیکار میکنه. به نظر نمیرسید اینجا زندانی بوده باشه.!
- کار تو اینجا چیه؟
- خدمت رسانی به مردای شکم گنده و نگهبانهای مـسـ*ـت!
تاب مشکی و شلوار تنگی تنش بود. موهاش چند رنگ بود صورتی، سرخابی و زرد.حتما مدل جدید موهای خانمهاست.
- قبوله.
مکث کوتاهی کرد و برگشت سمتم ؛ ولی نگاهش به من نبود. به سمتم خم شدو خیره به چشمام گفت:
- تمام مردای اینجا پستن. من تنها چیزی که ازت خواستم ازادیه.
بلند که شد یه صفحه نیم دایره رو از بالای سرم به صورت کشویی بیرون کشید به کل دیگه دیده نمیشدم. عینک مخصوصی که پارسا بهم داده بود و میشد به عنوان دوربین شکاری ازش استفاده کرد رو از کیفم بیرون آوردم و به حالت نیمه درازکش روی پهلوم خوابیدم.
جمعیت زیادی وارد سالن شده بود ؛ ولی یه میز گرد کوچیک فقط وسط سالن بود. صندلی ها رو که شمردم هفت تا بیشتر نبودن.جایی که من پناه گرفته بودم، دید خوبی به وسط سالن داشت که کمی از بار پایینتر قرارداشت. نگهبان های کمی دور بار بودن وجلوی دید من رو نمیگرفتن. دوباره همون بوق ممتد به صدا دراومد. نگهبانا انگار از قبل اموزش ارایش گرفتن دیده بودن، رنگ لباساشون فرق داشت.به گروه پدرم نگاه کردم که با ارایش خاصی پشت به صندلی مشکی رنگی به صف شدن. تعدادشون اون قدر زیاد بود که بعضیاشون حتی از روی پله ها هم بالا میرفتن تا توی گروه خودشون باشن.
با باز شدن در سفید رنگی که گوشه سالن بود، صدای بوق قطع شد. اولین مردی که وارد شد، تقریبا بالاتنه برهنهای داشت که تمام خالکوبیاش رو نشون میداد. باید با دقت بیشتری اون پرونده ای که استاد سرخ داده بود رو میخوندم. حتما اینایی که دارن وارد سالن میشن، همون هفت سران مافیای یاکوزا هستن.
پشت سرش چهار مرد دیگه وارد شدن که به جز رنگ شلوارشون نمیشد تغییر زیادی بینشون دید. هدف یاکوزاها رو از این همه خالکوبی میتونستم درک کنم. بین ورود اینا و دو نفر باقی مونده کمی وقفه افتاد که بالاخره تونستم عمو پرهام و پدرم رو ببینم.به سمت صندلیشون حرکت میکردن که چشمم به یه نینجا سفید پوش افتادکه کنار پدرم راه میرفت. تا زمانیکه به صندلیشون رسیدن، همه سران دوتا نگهبان اصلی داشتن ؛ ولی این نینجا سفید تقریبا کنار پدرم و عمو اضافه بود.احتمالا همون برادر گمشده ای که تا به حال نتونستم زیارتش کنم.
دورتا دور طبقه بالای سالن از هر دسته ای چندتا تک تیر انداز مستقر شده بودن.امنیت خیلی بالایی داشت.میدونستم استاد سرخ میخواد دقیقا از کجا وارد این سالن بشه.
- دوستان
با شنیدن صدای مردی از وسط نگهبان ها سریع محافظ های دور سران اسلحه کشیدن.مردی با شنل بلند قرمز از وسط نگهبانهایی که نزدیک به در بودن بیرون اومد و آهسته به سمت میز وسط سالن رفت. هیچکس حرکتی نمیکرد. وقتی به چند قدمی میز رسید، ایستاد و بند شنلش رو کشید.
احتمالش میرفت که استاد سرخ باشه که میخواد خودش رو به زور بین این سران قرار بده.
با مشخص شدن چهره ملیکا، نفسم تو سـ*ـینه حبس شد.پدرم سریع بلند شد و همراه عمو پرهام به سمت ملیکا رفتن. عین مجسمه ها خشکش زده بود و نمیتونست حرکت کنه.
- پرهام پسرم؛ چه روز بیاد موندنیه امروز.....فکر میکنم تولد دخترت باید باشه نه؟ دقیقا کی بود که تونستم بفهمم تو یه خائنی، پسرم؟فکرمیکنم از زمانی که تو رو با یه زالو تنها گذاشتم.اینطور نیست مرداس؟
جو متشنج شده بود. صدای توی بلندگو متعلق به استاد سرخ بود که داشت به فارسی صحبت میکرد و اکثر افراد توی سالن متوجه نمیشدن.چند دقیقه که گذشت، درب اصلی سالن دوباره باز شد استاد سرخ به همراه سه مرد وارد سالن شدن که از وسط راه رزا هم بهشون ملحق شد.
- مرداس تو یکی از بهترین شاگردهام بودی که تمام وقتم رو برات گذاشتم...یا بهتر بگم هدر دادم !اینجا رو من درست کردم.این منم که حقشه رو این صندلی بشینه و این تعداد نگهبان و خلافکار رو پوشش بده...تمام اون معادن و انسانهایی که ازشون پول میسازید و پارو میکنید. مال من هستن.....این منم که قدرت رو به شما نمک نشناسا نشون دادم و حالا برای من مجمع تشکیل می دید!من رو از دور خارج میکنید ؟ شما پسربچه ها دور هم جمع شدید که چیکار کنید ؟بگید کی محموله کلیه هامون می رسه؟ از کدوم بندر و چند میلیارد به جیب میزنیم؟....یا تو مرداس میشینی و از تعداد معادن من میگی. که چقدر سنگ الماس و طلا ازشون استخراج شده و میتونی چه
مقدارش رو به جیب بزنی و به قیمت گزاف به احمق های پولدار بفروشی؟تمام این ها رو مدیون من هستید.
یکی از همون مرداهای یاکوزا بلند شد که حرفی بزنه ؛ ولی استاد سرخ سریع شمشیرش رو کشید و رو به همون مرد فریاد زد.
- بلند شدی که از پدرت دفاع بکنی؟میخوای بدونی پدراتون کیا بودن احمق ها؟ پدر خود من یه سامورایی بود. این مجمعی که شما تشکیل دادید رو اون به تنهایی میگردوند و به من و برادرهام سپرد ؛ ولی پدران شما من رو ادم حساب نکردن و منم انتقامم رو از اون بی عرضه ها گرفتم که تمام سازمانی که پدرمون درست کرده بود رو به یاکوزاهای بی مصرف تبدیل کرده بودند...من بودم که مواد مخـ ـدر، قاچاق اعضای بدن و همینطور سنگ های قیمتی رو به سازمانمون وارد کردم و پوشش دادم.....اینطور نیست مرداس؟
به یک قدمی پدرم رسیده بود. میتونستم صورتاشون رو واضح ببینم.تمام بدنم شروع به لرزیدن کرده بود. اگر به پدرم آسیب میزد، من هیچکاری ازم برنمیومد. من هیچ تک تیر اندازی با خودم نداشتم.
- تو یه نمک نشناسی...خون پدرت تو رگهاته...همون پدر به درد نخوری که مادرت رو سر زایمان تنها گذاشت تا از خونریزی بمیره. دختر من رو قربانی کرد تا به ثروتی برسه که بهش قولش رو داده بودم. قولی که بر مبنای معامله دو طرفه بود. قرار بود به من کمک کنه تا توی ایران هم شعبه جدیدی از سازمان رو داشته باشیم ؛ ولی اون هم مثل تو میخواست من رو دور بزنه....تاریخ تکرار میشه نه مرداس؟ ولی اون به باهوشی تو نبود. تو رو بزرگ کردم تا شر این زالو رو از سر من باز کنی و بتونی یکی از افرادی بشی که کنار من به هر چیزی که من میخواستم برسه؛ ولی تو یاغی تر از پدرت هستی...برای همین پسرت رو بردم تا همون کاری رو که با تو کردم با اون بکنم و از شر تو خلاص بشم ؛ ولی هیچ وقت فکرش رو نمیکردم که یه زمانی اونقدر باهوش باشی که پسر دومت رو قربانی کنی تا پسر اولت رو نجات بدی...الان داریوش تو چنگ منه و همون کاری رو باهات میکنم که چندسال پیش با سها دخترت کردم........یادته. همون گردن بریده دختر بچه شش ساله رو میگم.
صدای عربده پدرم اونقدر بلند و دردناک بود که حس کردم حنجره اش پاره شده.شمشیرهای پشت کمر پرهام رو چنگ زد و به استاد سرخ حمله کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: