رمان دوئل حقیقت (جلد دوم لرد سوداگران) | tromprat کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

tromprat

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/19
ارسالی ها
489
امتیاز واکنش
22,078
امتیاز
717
- درسته ازم خواستن که ارتباط باهام برقرار کردی حتما بهشون بگم و احتمال داره حتی بشنون.
- واقعا به ما دید نداری؟
- وقتش که برسه برای نجات ملیکا هر کاری می‌کنم.
صداش قطع شد و من به رو به روم خیره موندم. باید چیکار می‌کردم. چطور می‌تونستم بابام رو پیدا کنم و بهش خبر بدم که این یه تله است؟!
- آقا؟
سرم رو بلند کردم که دیدم همون دختر بهم خیره شده.
- بله؟
- می‌خوایید کلا اینجا قایم بشید؟
سرم رو به طرفین تکون دادم و نفسم رو عصبی بیرون فرستادم.
- فعلا اگر اجازه بدید...بله؛ می‌خوام که اینجا بمونم و همه چیز رو زیر نظر بگیرم .
- شما جاسوسید؟
- من واقعا الان نمی‌تونم باهاتون بحث کنم و توضیح بدم ؛ ولی در ازای اینکه سکوت کنید و نذارید کسی بیاد،پول خوبی بهتون میدم.
صاف ایستاد که نگاهی به سر تا پاش کردم. مشغول تمییز کردن لیوان هایی شد که روی بار بودن.
- در ازاش پولی ازت نمی‌خوام...سالی یک بار این مهمونی و مجمع مسخره رو می‌گیرن و تهش به قتل و کشت وکشتار تبدیل میشه. تو این 4 سالی که اینجا بودم، تقریبا همیشه همین بوده و نگهباناشون فقط کشته می‌شن و خدمه ای که اینجان...اگر اومدی که خون و خونریزی راه بندازی، باید بهت بگم که در ازاش می‌خوام که من رو ازاینجا فراری بدی....دیگه نمی‌خوام زیر دست این افعیا باشم.
برگشت و پشت به من ایستاد. نتونستم ببینم چیکار می‌کنه. به نظر نمی‌رسید اینجا زندانی بوده باشه.!
- کار تو اینجا چیه؟
- خدمت رسانی به مردای شکم گنده و نگهبانهای مـسـ*ـت!
تاب مشکی و شلوار تنگی تنش بود. موهاش چند رنگ بود صورتی، سرخابی و زرد.حتما مدل جدید موهای خانم‌هاست.
- قبوله.
مکث کوتاهی کرد و برگشت سمتم ؛ ولی نگاهش به من نبود. به سمتم خم شدو خیره به چشمام گفت:
- تمام مردای اینجا پستن. من تنها چیزی که ازت خواستم ازادیه.
بلند که شد یه صفحه نیم دایره رو از بالای سرم به صورت کشویی بیرون کشید به کل دیگه دیده نمی‌شدم. عینک مخصوصی که پارسا بهم داده بود و می‌شد به عنوان دوربین شکاری ازش استفاده کرد رو از کیفم بیرون آوردم و به حالت نیمه درازکش روی پهلوم خوابیدم.
جمعیت زیادی وارد سالن شده بود ؛ ولی یه میز گرد کوچیک فقط وسط سالن بود. صندلی ها رو که شمردم هفت تا بیشتر نبودن.جایی که من پناه گرفته بودم، دید خوبی به وسط سالن داشت که کمی از بار پایین‌تر قرارداشت. نگهبان های کمی دور بار بودن وجلوی دید من رو نمی‌گرفتن. دوباره همون بوق ممتد به صدا دراومد. نگهبانا انگار از قبل اموزش ارایش گرفتن دیده بودن، رنگ لباساشون فرق داشت.به گروه پدرم نگاه کردم که با ارایش خاصی پشت به صندلی مشکی رنگی به صف شدن. تعدادشون اون قدر زیاد بود که بعضیاشون حتی از روی پله ها هم بالا می‌رفتن تا توی گروه خودشون باشن.
با باز شدن در سفید رنگی که گوشه سالن بود، صدای بوق قطع شد. اولین مردی که وارد شد، تقریبا بالاتنه برهنه‌ای داشت که تمام خالکوبیاش رو نشون می‌داد. باید با دقت بیشتری اون پرونده ای که استاد سرخ داده بود رو می‌خوندم. حتما اینایی که دارن وارد سالن می‌شن، همون هفت سران مافیای یاکوزا هستن.
پشت سرش چهار مرد دیگه وارد شدن که به جز رنگ شلوارشون نمی‌شد تغییر زیادی بینشون دید. هدف یاکوزاها رو از این همه خالکوبی می‌تونستم درک کنم. بین ورود اینا و دو نفر باقی مونده کمی وقفه افتاد که بالاخره تونستم عمو پرهام و پدرم رو ببینم.به سمت صندلیشون حرکت می‌کردن که چشمم به یه نینجا سفید پوش افتادکه کنار پدرم راه می‌رفت. تا زمانیکه به صندلیشون رسیدن، همه سران دوتا نگهبان اصلی داشتن ؛ ولی این نینجا سفید تقریبا کنار پدرم و عمو اضافه بود.احتمالا همون برادر گمشده ای که تا به حال نتونستم زیارتش کنم.
دورتا دور طبقه بالای سالن از هر دسته ای چندتا تک تیر انداز مستقر شده بودن.امنیت خیلی بالایی داشت.می‌دونستم استاد سرخ می‌خواد دقیقا از کجا وارد این سالن بشه.
- دوستان
با شنیدن صدای مردی از وسط نگهبان ها سریع محافظ های دور سران اسلحه کشیدن.مردی با شنل بلند قرمز از وسط نگهبانهایی که نزدیک به در بودن بیرون اومد و آهسته به سمت میز وسط سالن رفت. هیچکس حرکتی نمی‌کرد. وقتی به چند قدمی میز رسید، ایستاد و بند شنلش رو کشید.
احتمالش می‌رفت که استاد سرخ باشه که می‌خواد خودش رو به زور بین این سران قرار بده.
با مشخص شدن چهره ملیکا، نفسم تو سـ*ـینه حبس شد.پدرم سریع بلند شد و همراه عمو پرهام به سمت ملیکا رفتن. عین مجسمه ها خشکش زده بود و نمی‌تونست حرکت کنه.
- پرهام پسرم؛ چه روز بیاد موندنیه امروز.....فکر می‌کنم تولد دخترت باید باشه نه؟ دقیقا کی بود که تونستم بفهمم تو یه خائنی، پسرم؟فکرمی‌کنم از زمانی که تو رو با یه زالو تنها گذاشتم.اینطور نیست مرداس؟
جو متشنج شده بود. صدای توی بلندگو متعلق به استاد سرخ بود که داشت به فارسی صحبت می‌کرد و اکثر افراد توی سالن متوجه نمی‌شدن.چند دقیقه که گذشت، درب اصلی سالن دوباره باز شد استاد سرخ به همراه سه مرد وارد سالن شدن که از وسط راه رزا هم بهشون ملحق شد.
- مرداس تو یکی از بهترین شاگردهام بودی که تمام وقتم رو برات گذاشتم...یا بهتر بگم هدر دادم !اینجا رو من درست کردم.این منم که حقشه رو این صندلی بشینه و این تعداد نگهبان و خلافکار رو پوشش بده...تمام اون معادن و انسانهایی که ازشون پول میسازید و پارو می‌کنید. مال من هستن.....این منم که قدرت رو به شما نمک نشناسا نشون دادم و حالا برای من مجمع تشکیل می دید!من رو از دور خارج می‌کنید ؟ شما پسربچه ها دور هم جمع شدید که چیکار کنید ؟بگید کی محموله کلیه هامون می رسه؟ از کدوم بندر و چند میلیارد به جیب می‌زنیم؟....یا تو مرداس میشینی و از تعداد معادن من می‌گی. که چقدر سنگ الماس و طلا ازشون استخراج شده و می‌تونی چه
مقدارش رو به جیب بزنی و به قیمت گزاف به احمق های پولدار بفروشی؟تمام این ها رو مدیون من هستید.
یکی از همون مرداهای یاکوزا بلند شد که حرفی بزنه ؛ ولی استاد سرخ سریع شمشیرش رو کشید و رو به همون مرد فریاد زد.
- بلند شدی که از پدرت دفاع بکنی؟می‌خوای بدونی پدراتون کیا بودن احمق ها؟ پدر خود من یه سامورایی بود. این مجمعی که شما تشکیل دادید رو اون به تنهایی می‌گردوند و به من و برادرهام سپرد ؛ ولی پدران شما من رو ادم حساب نکردن و منم انتقامم رو از اون بی عرضه ها گرفتم که تمام سازمانی که پدرمون درست کرده بود رو به یاکوزاهای بی مصرف تبدیل کرده بودند...من بودم که مواد مخـ ـدر، قاچاق اعضای بدن و همینطور سنگ های قیمتی رو به سازمانمون وارد کردم و پوشش دادم.....اینطور نیست مرداس؟
به یک قدمی پدرم رسیده بود. می‌تونستم صورتاشون رو واضح ببینم.تمام بدنم شروع به لرزیدن کرده بود. اگر به پدرم آسیب می‌زد، من هیچکاری ازم برنمیومد. من هیچ تک تیر اندازی با خودم نداشتم.
- تو یه نمک نشناسی...خون پدرت تو رگهاته...همون پدر به درد نخوری که مادرت رو سر زایمان تنها گذاشت تا از خونریزی بمیره. دختر من رو قربانی کرد تا به ثروتی برسه که بهش قولش رو داده بودم. قولی که بر مبنای معامله دو طرفه بود. قرار بود به من کمک کنه تا توی ایران هم شعبه جدیدی از سازمان رو داشته باشیم ؛ ولی اون هم مثل تو می‌خواست من رو دور بزنه....تاریخ تکرار میشه نه مرداس؟ ولی اون به باهوشی تو نبود. تو رو بزرگ کردم تا شر این زالو رو از سر من باز کنی و بتونی یکی از افرادی بشی که کنار من به هر چیزی که من می‌خواستم برسه؛ ولی تو یاغی تر از پدرت هستی...برای همین پسرت رو بردم تا همون کاری رو که با تو کردم با اون بکنم و از شر تو خلاص بشم ؛ ولی هیچ وقت فکرش رو نمی‌کردم که یه زمانی اونقدر باهوش باشی که پسر دومت رو قربانی کنی تا پسر اولت رو نجات بدی...الان داریوش تو چنگ منه و همون کاری رو باهات می‌کنم که چندسال پیش با سها دخترت کردم........یادته. همون گردن بریده دختر بچه شش ساله رو میگم.
صدای عربده پدرم اونقدر بلند و دردناک بود که حس کردم حنجره اش پاره شده.شمشیرهای پشت کمر پرهام رو چنگ زد و به استاد سرخ حمله کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    با صدای برخورد شمشیر عمو به تیغه دایره شکل دست استاد سرخ، همه به جون هم افتادن.دیگه نمی‌تونستم پنهان بشم. سریع از جایی که قایم شدم بیرون اومدم ؛ ولی اسلحه ای نداشتم که بتونم حمله کنم.یهو یاد همون دختره تو بار افتادم وبرگشتم سمتش.
    - هی....خانم!
    اونم مثل من پناه گرفته بود از شلیک گلوله ها.سوالی بهم نگاه کرد.
    - چرا فرار نمی‌کنی؟ اسلحه داری ؟
    به پشت سرم اشاره کرد که دیدم یکی از نگهبان هایی که مرده اسلحه اش کنارش افتاده.سریع برش داشتم و به سمت وسط سالن برگشتم . نمی‌تونستم درگیری بین پدرم و استاد سرخ رو ببینم. ازدحام جمعیت اون قدری زیاد بود که حتین می‌تونستم به کی باید شلیک کنم.
    - داریوش؟
    با شنیدن صدای پارسا خوشحال شدم
    - پارسا تو می‌تونی بابام رو ببینی؟داتیس رو چی؟
    - من این بالام نگاه کن.
    سرم رو به آرومی به عقب خم کردم که دیدم یکی از تک تیراندازا که لباس زرد رنگی پوشیده داره بهم دست تکون میده.
    - تو اون بالا چه غلطی می‌کنی !
    - به عنوان یکی از تک تیراندازای حامی اومدم این بالا ؛ ولی دستور تیر ندارن تازمانی که یکی از سران کشته بشه. اون وقت همه رو به رگبار می بندن.الان که ارتباطم با استاد سرخ از بین رفته، می‌تونم بهت کمک کنم.ملیکا هم فرار کرد. درگیری شروع شد.
    - از اونجا می‌تونی پدرم رو ببینی؟
    - اینطوری که همه به جون هم افتادن و مشخص شده بین هر گروه نگهبانا تعدادی از افراد سرخ بودن که دارن به بقیه حمله می‌کنن. پدرت و استاد سرخ باهم درگیرن....نگاه کن بقیه سران دارن خارج می‌شن.
    به سمتی که اشاره کرد دوییدم و چندتا پله بالا رفتم.از ارتفاع بیشتر می‌تونستم همشون رو زیر نظر داشته باشم که از کجا فرار می‌کنن.روی آخرین پله نشستم و برگشتم که اسلحه رو جاسازی کنم تا بتونم نشونه بگیرم.همون لحظه متوجه حمله همون نینجا سفید به یکی از یاکوزاها شدم.سه تاشون سریع از در خارج شدن به همراه تعداد زیادی از نگهبان ها ؛ ولی دونفرشون همون نینجا سفید رو دوره کرده بودن. اگر برادرم بود شاید بهتر بود کمکش می‌کردم.
    اسلحه رو رها کردم و یکی از شمشیر هایی که روی زمین افتاده بود رو چنگ زدم و به سمتشون دوییدم.اون قدر قوی بودن که نتونه از پس جفتشون بربیاد.نزدیکشون که شدم از روی سکو پریدم و رو هوا قلت زدم. یکی از یاکوزاها بلند یه چیزی رو فریاد زد که اونی که پشتش به من بود متوجه شد و برگشت سمتم.شمشیر رو محکم روی تیغه های کوتاه بهم چسبیده اش فرود آوردم که کمی خم شد.
    - تو کی هستی؟
    انگار انگلیسی هم می‌تونستن صحبت کنن.دوباره به سمتش حمله کردم.مشخص بود سن داره چون عکس العملش سریع نبود.
    - من مافوق تو هستم و گروه اژدهای سیاه از من هم اطاعت می‌کنه همراه من بجنگ تا این پسر یاغی رو از بین ببریم.
    صبر نکردم تا حرفش تموم بشه.چرخش نیم دایره ای به بدنم دادم و با کف پا محکم زدم به شکمش که به عقب پرت شد.خواستم به سمتش حمله کنم که دیدم فکش منقبض شده و داره خون بالا میا ره. چند قدم به پهلو رفتم.با دیدن شمشیر دست نینجا سفید که وارد ستون فقراتش شده فهمیدم کارش تمومه. حتی اون یکی یاکوزا هم کشته شده بود.احتمالا عمو استادش بوده که تونسته خوب از پس جفتشون بربیاد.
    - تو کی هستی....چرا کمک کردی؟
    خواستم نقابم رو بردارم که صدای استاد سرخ مانعم شد. دوتامون برگشتیم سمتشون که با سالن تقریبا خالی از انسان زنده مواجهه شدم. رزا پشت استاد سرخ ایستاده بود و می‌لرزید. معلوم بود حسابی دل سیر خون ریخته. چشم پرخوندم تا پدرم رو پیدا کنم که دیدم پشتش رو به ستون تکیه داده و صورتش خونیه.عمو پرهام هم روی زمین افتاده.
    - چه غلطی کردی با بابام؟...لعنتی پست فطرت!
    خواستم به سمت استاد سرخ حمله کنم که رزا به سمتم دویید و شلاقش رو بیرون کشید.
    - اگر لازم باشه بخاطر پدرم تو رو بکشم ،حتما اینکار رو می‌کنم.
    - مطمئن باش منم بخاطر اون مقامی که استاد سرخ بهم قولش رو داده حتما تو رو می‌کشم.
    اون قدر خسته بود که تمرکز نداشت هدف گیری کنه.نمی‌خواستم زخمیش کنم؛ فقط دفاع می‌کردم. حین مبارزه چند باری چشمم به استاد سرخ افتاد که به نینجا سفید نزدیک تر می‌شد. به چند قدمیش که رسید، پدرم بلند اسم داتیس رو فریاد زد. رزا تقریبا خسته از مبارزه شده بود. یقه پیرهنش رو گرفتم. یه بار دور خودم چرخوندمش و به سمت استاد سرخ رهاش کردم که محکم به استاد سرخ برخورد کرد.
    به سمت بابام دوییدم. دستش رو گرفتم که بلندش کنم ؛ ولی گردنم رو گرفت و به سمت خودش کشید. دهنش پر از خون بود و چند جای زخم روی بدنش افتاده بود.
    - برو...مراقب برادرت باش....نمی‌خوام دوباره زندگیمون نابود بشه.
    برگشتم سمت داتیس که ببینم کجاست تا بتونم نجاتش بدم از این می‌دون جنگ؛ ولی با دیدن اتفاق رو به روم خشکم زد. استاد سرخ تیغه دایره ای توی دستش رو روی گردن رزا کشید و با پا هلش داد. برگشت سمت من و با پوزخند تمسخر آمیزی بهم خیره شد.
    - مگه تا به حال دنبال فهمیدن حقیقت نبودین ؟امروز روز فهمیدن حقیقته...حقیقت زندگی دوبرادر دوقلو که به خاطر قدرت از هم جدا شدن و امروز دشمن هم هستن.......داتیس نمی‌خوای خودت رو به داریوش معرفی کنی؟نکنه حرف پدرت رو باور کردی...من تو رو نجات دادم پسرم!
    - اول مهمونی یادت رفته چیا گفتی نه؟تو همه مارو قربانی خواسته هات کردی...کدوم حقیقت!
    صدای خنده هیستریک استاد سرخ باعث شد به خودم بیام و به سمت رزا دوییدم.گردنش از خونریزی زیاد به کبودی می‌رفت.استینم رو پاره کردم و روی زخم فشار دادم.
    - من....داریو....اشتباه.....کردم........اون........یه ....حیون....انتقامم....بگیر.....خواهش...می‌کنم......بخاطر....خودم......اینکارو نکردم...باورکن.... منو....ببخش
    چشماش و دهنش باز موندن و بی حرکت.مشتش باز شد و کاغذ مچاله شده ای بیرون افتاد.باورم نمی‌شد استاد سرخ با افراد خودش هم اینکارو می‌کرد.تیغه توی پام رو بیرون کشیدم و لای انگشتام گذاشتم.دستم از پشت سرم به سمتش حرکت دادم و تیغه هارو رها کردم که سریع برگشت سمتم و از خودش دفاع کرد.
    - تو فکر کردی من این قدر ناشی هستم که تیغه های تو من رو بکشه !
    دوتا کلتی که توی ساق پام جاساز کرده بودم رو درآوردم و بلند شدم.
    - تو از یه حیون هم پست فطرت تری.تو یه لجنی کثافت!
    انگشتام روی ماشه گذاشتم تا آخرین گلوله رو به سمتش شلیک کردم و به هر قدم بهش نزدیکتر می‌شدم.اکثر گلوله ها رو تونست دفع کنه ؛ ولی آخرین گلوله به دستش خورد که باعث شد تیغه از دستش رها بشه.سریع به سمتش دوییدم و شمشیر رو بالا بردم که روی سرش فرو بیارم ؛ ولی به تیغه شمشیر همون نینجا سفید برخورد کرد.
    - هیچ می‌فهمی داری از کی دفاع می‌کنی؟اون این بلا رو سر تو آورده!
    - از کجا معلوم همون پدری که الان می‌خواست استاد خودش رو بکشه نمی‌خواسته مارو هم قربانی کنه؟
    ناباور چند قدم عقب رفتم.این احمق اول مهمونی حرف های استاد رو نشنید.
    - تو متوجه نیستی...این حیون روانی می‌خواد مارو بازی بده که به جون هم بیوفتم.
    - اگر تو بمیری پدرت به من حقایق رو میگه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    برگشتم سمت پدرم.نمی‌دونستم باید چیکار کنم. حتی نمی‌دونستم چه جوابی به برادری که تا به حال ندیدم باید بدم.
    - مراقب باش داریوش!
    به خودم که اومدم، بابام من رو هل داده بود و خودش رو سپر من کرده بود.سریع بلند شدم تا ببینم چه اتفاقی براش افتاده که به سمتم چرخید و روی دو زانوش روی زمین افتاد.احساس کردم قلبم دیگه نمی‌زنه.انگار که داشتم خواب می دیدم.
    بابام دودستی روی شکمش رو گرفته بود ؛ ولی خون با فشار زیادی بیرون می‌زد.سرم رو بلند کردم و به داتیس خیره شدم.تمام جریان خون به قلبم برگشت. احساس می‌کردم پراز کینه ام و می‌تونم همین لحظه داتیس رو از بین ببرم.
    - تو لعنتی چه غلطی کردی؟تو با پدر خودت چیکار کردی؟تو هیچ می‌فهمی اون استادی که ازش دفاع کردی با پدر خودت چیکار کرده بود.....
    جلوی چشمام کمر پدرم خم شد.ناباور به صورت درهمش خیره شده بودم . نمی‌تونستم کاری کنم. همه چیز عین یه فیلم رو دور تند داشت از جلوی چشمم رد می‌شد.سر پدرم که به زمین برخورد کرد چشمام رو با درد بستم تمام زندگیم رفت.تنها کسی که تو این دنیا داشتم. تنها صدایی که اون لحظه شنیده می‌شد پوزخنده استاد سرخ بود که عین مته داشت مغزم رو سوراخ می‌کرد.
    - واقعا خوب تربیتت کردم داتیس.تو همون شاگردی هستی که حقشه به جای من روی این صندلی بشینه.
    از خودم متنفر بودم که نمی‌تونستم تکون بخورم تا پدرم رو نجات بدم.قطرات اشک پشت سر هم روی صورتم می ریختن و من اونقدر ناتوان بودم که نتونستم کاری بکنم. هیچ کاری از دستم برنمیومد. باور نمی‌کردم. سرم رو به طرفین تکون دادم.این امکان نداشت که پدرم رفته باشه.نمی‌خواستم لمسش کنم که به این باور برسم که دیگه نیست.من اونقدر قوی نبودم مثل خودش که تحمل کنم.
    - داریوش تو هیچ وقت نمی‌تونی یه قاتل باشی.
    چشمام رو باز کردم و به استاد سرخ خیره شدم.تصویرش تار بود ؛ ولی پوزخندش رو می‌تونستم حس کنم.دستش رو دور گردن داتیس انداخته بود و به ارومی به سمت خودش کشیدش.
    دوباره به پدرم نگاه کردم.ناباور از اینکه دیگه نیست کمی خودم رو به سمتش کشیدم.نمی‌تونست امکان داشته باشه.پدرم به دست پسر خودش کشته شده بود.پسری که تمام این مدت برای حفظ جونش حتی از منم گذشته بود.
    پارچه کشی روی صورتم رو درآوردم و به سختی از جام بلند شدم.چند بار اب دهنم رو قورت دادم تا بتونم خشکی گلوم رو از بین ببرم
    - هی....داتیس
    جفتشون ایستادن ؛ ولی فقط استاد سرخ به سمتم برگشت.
    - اگر تو این حق رو به خودت میدی. پدری رو قصاص کنی که فکر می‌کنی مسئول تمام بدبختیاته....منم این حق رو دارم که انتقام پدرم که تنها حامیم بود رو ازت بگیرم.
    داتیس برگشت سمتم.چند لحظه ای خیره بهم موند به ارومی ماسک روی صورتش رو برداشت.دیده بودمش. می‌دونستم چقدر شبیهمه برام جای تعجب نداشت ؛ ولی اون طوری به من خیره بود انگار که صدساله من رو می‌شناسه؛ ولی ازم دور بوده.
    تمام قلبم پر شده بود از کینه.می‌خواستم نابودش کنم.برام اصلا اهمیت نداشت که اون دوقلوی گمشده منه. برام اهمیت نداشت حقیقت زندگیش چی بوده.یا حقیقت زندگی پدرم که چرا به اینجا رسیده.
    من تمام زندگیم رو تو این یک سال از دست داده بودم و الان جلوی چشمام پدرم به دست برادرم کشته شده بود. کمی نگاه رو اونور تر بردم و به صورت استاد سرخ خیره شدم و چند قدم به سمتش رفتم.همه چیزم رو باخته بودم اگر حتی منم می‌کشت دیگه برام اهمیت نداشت.
    - می‌خواستی حقیقت رو بهم نشون بدی؟می‌خواستی بدونیم حقیقت چیه؟من بهت میگم حقیقت زندگی نوه دختریت چی بوده!....با دقت نگاه کن......می‌بینی اون مردی که با شکم پاره روی زمین افتاده پدر منه! من توی زندگیم همین یه ادم رو داشتم......حقیقت اینه داریوش رو پدرش ساخت ؛ ولی تو الان حقیقت درون من رو از بین بردی.....حقیقت درون دوتا پسر بچه رو کشتی......حقیقت درون تمام بچه هایی که تو اون سازمانت زندانی هستن رو نابود کردی می‌فهمی؟امثال تو هستن که انسانیت مارو از بین می‌برن....اگر تو نبودی هیچ وقت این بلاها سر پدرمون نمیومد...اگر رهاش می‌کردی زندگیش رو بکنه الان مادرم و سها زنده بود ..الان داتیس ماشین کشتار تو نمی‌شد.الان من....من شکست الگوی زندگیم رو نمی‌دیدم.
    سرم رو پایین انداختم.قطره های اشک روی زمین می ریخت. از فشار زیاد دستهام رو مشت کرده بودم و می‌تونستم خودم رو کنترل کنم.گوشی توی گوشم رو فعال کردم و به ارومی پارسا رو صدا زدم.
    - داریوش کار احمقانه ای نکن.
    - تمومه...بزنش
    - چی داری می‌گی? من نمی‌تونم اینجا شلیک کنم!
    - بکشش
    - اون برادرته داریو....
    - من...........الان مردم.
    دولا شدم و کلت کوچیکی رو از روی زمین برداشتم.نگاهم به استاد سرخ افتاد که گارد گرفت ؛ ولی داتیس هنوز شوکه به من خیره بود. به ارومی کلت vو زیر فکم گرفتم و چشمام رو بستم.زندگی من تموم شده بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    مرداس:
    انگشتم رو آروم روی لبه لیوان کشیدم. مایع سرخ رنگ توش کمی تکون خورد و از لبه لیوان بیرون ریخت. تیک تاک ساعت تنها صدایی بود که توی اتاق به گوش می رسید.تمام زندگیم رو در راه انتقام هدر دادم. یا بهتر بود به خودم دروغ نگم تمام زندگیم رو صرف اموراتی کردم که بود و نبودشون زیاد ارزش نداشت. اون چیزی که ارزشمند بود رو از دست داده بودم و تلاشم برای برگردوندنشون بیهوده بود. درست مثل این قطرات سرخ رنگی که هیچ وقت به لیوان برنمی‌گردن و هدر رفتن. سرم رو بلند کردم و به زنی نگاه کردم که زندگیش رو با کنار من بودن از دست داده بود. زیباییش رو...جوونیش رو.... آبروش، خانواده اش، خواهرش، دخترش و حالا دو پسری که شاید دیگه نبینتشون. وقتی متوجه من شد، سریع اشکهاش رو پاک کرد و به سرعت به سمتم اومد.
    - بهم بگو برمی‌گردن؟
    به حالت ملتمسانه جلوی پام نشست و دستم رو محکم توی دستش گرفت. چقدر این صحنه ها برام آشنا بودن.من با خودم و ویدا چیکار کرده بودم؟ چطور ممکن بود این قدر زندگی ما روتین وار و جهنمی باشه که دوباره بهش داغ فرزند وارد کنم و اون از من می‌خواد که وصله های جونش رو برگردونم؟
    - ترو خدا این قدر ساکت نباش مرداس....می‌دونی چند ساله منتظرم تو رو ببینم.می‌دونی چند ساله که به چشم های داتیس خیره بودم تا تو رو ببینم.حالا که دوباره کنار هم دارمتون چطور تونستی اینطور بچه هات رو قربانی کنی؟چطور این قدر راحت برای اهدافت دوتا پسرت رو به جون هم انداختی.......تو برای مرگ سها...
    اسم سها باعث می‌شد اون دوران جنون وارم دوباره برام زنده بشه.شاید اگر اون زنده بود و بعد اون 6سال استاد سرخ دوباره پیداش نمی‌شد، الان داتیس و داریوش هم زنده بودن ؛ ولی مگه کاش و اگر زندگی برباد رفته من رو برمی‌گردوند؟
    به سختی بلند شدم. زخم ناشی از شمشیر داتیس هنوزم تو بدنم تیر می‌کشید ؛ ولی جزوی از نقشه بود برای اینکه بتونیم راحت تر استاد سرخ رو گول بزنیم ؛ ولی هیچ وقت به این فکر نمی‌کردم که دو پسرم رو از دست بدم.زندگی نابود شده ای که با آتیش کینه و انتقام من بیشتر تو لجن فرو رفته بود، الان داشت غرق می‌شد.حتی احساس تاسف نمی‌کردم و این باعث می‌شد بیشتر از خودم متنفر باشم که چطور می‌تونستم این قدر بی رحم باشم.
    صدای قدمهای آروم کسی باعث شد توجه هممون به سمت در برگرده.پرستاری خرمان و اروم بیرون اومد و جلوی من ایستاد.از صورتش هیچ چیزی نمی‌شد فهمید.نیم نگاهی به ویدا انداخت که داشت بی تابی می‌کرد.
    - شما پدرشون هستید؟
    - بله.
    - همراه من بیایید.
    بدون توجه به اصرارهای ویدا به حرکتش ادامه داد. پشت سرش منم راه افتادم.به درب اتاقی رسید.
    - چند دقیقه صبر کنید.
    وارد اتاق شد و بعد چند دقیقه من رو به داخل هدایت کرد و خودش هم خارج شد.نیم نگاهی به دکتر انداختم که ایستاده بود و به صندلی ها اشاره می‌کرد.
    - می‌دونی که چقدر برام مهمی مرداس. فقط به خاطر آرامش تو و خانوادت کل بخش رو خصوصی کردم و به تو و پسرات اختصاص دادم.
    - درسته.
    - اینا منت نیست.......تو برام همه کار انجام دادی.باید خبرهای بدی بهت بدم.
    - می‌شنوم.
    خونسرد تکیه ام رو به مبل دادم و به دیوار رو به روم خیره شدم.
    - دوتا خبر برات دارم.یکی بده ؛ ولی یکی بدتر....کدوم رو می‌خوای بشنوی؟
    - هر دوشون رو بالاخره می‌گی؛ پس بهتره زودتر بری سر اصل مطلب.
    نفسم رو اروم بیرون دادم.حتی اگر خبر مرگشون رو می داد، هیچ حسی نداشتم. قلبم به ارومی زمانی می‌زد که می‌خواستم ادم بکشم.
    - ضربه سنگینی که به سر داتیس خورده، باعث شده جمجمه آسیب ببینه و متاسفانه به کما رفته.احتمال مرگ مغزی خیلی زیاده ما تمام تلاشمون رو کردیم ؛ ولی بقیه اش دیگه دست خداست.باید براش دعا کنید.
    چشمام رو با درد بستم و فکم روی هم فشار دادم تا درد به استخونم نرسه. پوزخند تلخی زدم.خدا خیلی وقته تو قلب و زندگی من مرده. روزی که سها مرد اون رو هم دفن کردم.
    - دوتا تیری که به سـ*ـینه داریوش خوردن باعث شدن ریه هاش و شاهرگهای قلبش آسیب ببینن و اونم متاسفانه بیهوشه...و خب.....می‌دونی که ضربه شمشیری که به پای داریوش خورده باعث پارگی عضلات مهم پاش شده و این احتمال داده میشه که اگر به هوش بیاد پای راستش فلج میشه.
    مشتم و روی زانوم فشار دادم و از جام بلند شدم.به سمت در چند قدم برداشتم که حس کردم تمام محتویات معده ام به سمت دهنم برگشتن.به جلو خم شدم.
    - هی مرداس صبر کن....تو هنوز حالت خیلی بده....یادت نرفته که اون سال وقتی استاد سرخ تونست شکستت بده چه ضربه سختی به دستگاه گوارشت آورد.
    - ترتیب انتقالشونرو به خونه رو بده.
    - داری شوخی می‌کنی !
    بهش خیره شدم که دیدم چشمهاش از تعجب باز مونده. می‌خواستم از چهره ام جدی بودنم رو تشخیص بده.
    - می‌فهمی چی می‌گی.دوتا پسرات تو وضعیت وخیمی هستن.تو از من می‌خوای دوتا بیمار رو بیارم تو خونه؟
    - لازم باشه تو رو هم میخرم که تو خونه حواست بهشون باشه.
    - چرا؟ تو که استاد سرخ رو زندانی کردی دیگه کسی باهات دشمن نیست که بترسی.
    تمام قدرتم رو جمع کردم و بلند شدم.نفس عمیقی کشیدم که تا عمق زخم تیر کشید.
    - اگر...می‌خوام اگر نفس های آخر عمرشون رو دارن می‌کشن، تو یه خونه زیر یه سقف باشه کنار هم.....کنار مادرشون.....جایی که خواهرشون دفن شده...و اگر لازم باشه برن پیشش.
    دست هاش از روی شونه ام افتاد و خیره بهم نگاه کرد.
    - عقلت رو از دست دادی مرداس؟
    دستگیره در رو کشیدم و به سختی به پاهام حرکت دادمو
    - برعکس قلبم رو از دست دادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    به سمتش برگشتم و منتظر شدم ببینم قبول می‌کنه یانه.
    - چند روز صبر کن تازه از اتاق عمل بیرون اومدن.نمی‌شه به این سرعت انتقالشون داد.
    سرم رو به معنی باشه تکون دادم و دوباره مسیری رو که اومده بودم رو برگشتم. ویدا که از دور من رو دید، سریع بلند شد و به سمتم اومد.اون قدر شتاب داشت که نزدیک بود بخوره زمین. به سختی تونستم بگیرمش.
    - مرداس....ترو جان بچه هامون بگو چه اتفاقی افتاده.چند ساعته که من بی خبرم....بگو جون من بگو چه بلایی سرشون اومده که نمیذارن ببینمشون.
    - مرداس؟
    با شنیدن صدای دکتر برگشتم ؛ ولی همچنان بازوهای ویدا رو گرفته بودم که مثل بید می‌لرزید.
    - این اجازه رو بهتون میدم که از پشت شیشه ببینیدشون.
    ویدا از حرف دکترخوشحال شدو از دکتر تشکر کرد ؛ ولی می‌دونست که قراره با چی رو به رو بشه. نمی‌دونستم باید این خبر رو چطور به ترنم بدم که اتفاقی برای خودش و بچه اش نیوفته.
    پشت سر ویدا که همراه دکتر به طبقه بالا می‌رفتن حرکت کردم. این حس برام تازگی داشت.بی حس بودن اونم نسبت به دوتا پسری که شاید تمام زندگی من محسوب می‌شدن ؛ ولی جفتشون الان داشتن با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردن و از من کاری برنمیومد.وارد بخش مراقبت های ویژه که شدیم دوتا پرستار جلومون رو گرفتن که دکتر بهشون گفت که اجازه داده پسرارو ببینیم.
    دست ویدا رو گرفتم که نگران به سمتم برگشت.
    - یعنی اتفاق بدی براشون افتاده؟
    چیزی نگفتم و به رامین نگاه کردم. ما رو به سمت ته سالن راهنمایی کرد. همراه ویدا به سمتی که اشاره کرده بود، حرکت کردیم.
    - فقط یادتون باشه می‌تونید وارد بشید و ازتون خواهش می‌کنم ویدا خانم گریه نکنید.
    جمله آخر رامین باعث شد سرعت قدم های ویدا بیشتر بشه و با سرعت زیادی به انتهای سالن رسید. نمی‌تونستم هم پاش حرکت کنم. با کمی تاخیر نسبت بهش به پشت درب های شیشه ای رسیدم. خواستم به ویدا نگاه کنم تا حالش رو بفهمم ؛ ولی دو تا تخت رو به روم باعث شد چشمام به داخل خشک بشه. سمت راست داریوش خوابیده بود که یکی از پاهاش بالا توی گچ بود و سمت چپ داتیس که دستگاه های بیشتری بهش وصل شده بود و سرش رو انبوده باندها پوشونده بود.
    - اینا بچه های من نیستن!
    با صدای خشک و دو رگه ویدا با تعجب به سمتش برگشتم.چند قدم عقب رفته بود و با عصبانیت به داخل اتاق خیره شده بود.
    - چی گفتی؟
    مصمم و جدی نگاهش به سمت من برگشت.حس کردم خشک شده.
    - گفتم اینا بچه های من نیستن.این دوتا پسر.....بچه من نیستن.
    جمله آخرش رو جیغ زد و هیستریک وار شروع کرد سیلی زدن به صورت خودش. شوکه از کاری که می‌کرد، نمی‌تونستم حرکتی بکنم. پرستارا سریع به سمتش دوییدن و سعی کردن دستشهاش رو محکم نگه دارن ؛ ولی اون فقط جیغ می‌زد که اونا بچه های من نیستن و خودش رو می‌زد.
    دوباره برگشتم سمت اتاق.یعنی تمام این اتفاقات فقط تقصیر من بود؟چرا من زنده موندم؟ !چرا همون لحظه جلوی داریوش رو نگرفتم که استاد سرخ نتونه داتیس رو هل بده.حتی استاد سرخ می‌خواست داتیس رو نجات بده ؛ ولی من کاری کردم که داریوش از برادرش متنفر بشه تا بتونم استاد سرخ رو تو تله بندازم.
    خواستم دوباره به ویدا نگاه کنم که حرفش تیری بود توی قلبم که باعث شد سرم گیج بره.
    - اگر تو میمردی الان بچه هام زنده بودن.....تو فقط یه ربات..... آدم...... کش.ی
    از شنیدن تک تک کلماتی که از زبون ویدا خارج می‌شد.بیشتر از خودم متنفر می‌شدم.نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و خون با شدت زیادی از دهنم بیرون زد و محکم به پهلو افتادم زمین که حس کردم.گوشه پیشونیم از
    شدت درد زیاد تیر کشید.
    - مرداس؟
    صدای رامین دور دور تر می‌شد.هرچقدر سعی کردم ضعیف نباشم و به این سرعت کم نیارم، نتونستم.تصاویر تاری رو می دیدم ؛ ولی متوجه می‌شدم که رامین داره هر کاری می‌کنه که بتونه من رو بلند کنه.ویدا سرم رو تو بغلش گرفته بود و اشکهاش روی صورتم م یریخت. لبهاشون حرکت می‌کرد ؛ ولی نمی‌تونستم بشنوم. درد زیادی مثل یه موج از روی قلبم رد شد که حس کردم تمام جونم از بدنم خارج شد و همون تصاویر به نسبت تار از جلوی چشمم کنار رفتن.
    - بابایی؟
    با شنیدن صدای دختری چشمهام رو باز کردم.آسمون آبی و ابرهای سفید یه دست باعث شد سریع بشینم . با دیدن اطرافم دهنم باز مونده بود. درختهای انبوهی که همه جا رو پوشونده بودن و صدای گنجشکهایی که فضا رو پر کرده بود. نفس عمیقی کشیدم بوی گل رو می‌شد حس کرد.
    - اینجا کجاست؟
    - اینجا یه جای خیلی قشنگه بابایی...قراره اینجا کنار من بمونی.
    ناباور سرم رو به سمت صدا برگردوندم که دیدم دختر کوچولوم رو تخته سنگ کوچیکی نشسته و با خوشحالی پاهاش رو توی آب حرکت میده. موهای خوش حالتش توی هوا حرکت می‌کردن. لبخند نازش روی ل*ب*هاش بود. دستهاش رو به سمتم دراز کرد.
    - می‌دونی چقدر دلم براتون تنگ شده بود؟
    نمی‌تونستم حرکت کنم. باورم نمی‌شد.می‌تونستم دوباره ببینمش.
    - من کجام... دارم خواب می‌بینم؟
    به سختی بلند شدم و به سمت سها رفتم.دستم رو به سمتش دراز کردم که چشمم به قیافه خودم توی آب زلال افتاد. هیچ خبری از اون چروکهای سن پیری و موهای سفید نبود.به دستهام نگاه کردم که دست های کوچیک سها روشون قرار گرفته بودن.
    - بابا اینجا این قدر به من خوش می گذره که دوست داشتم زودتر بیایید پیشم.
    - مادرت کجاست؟داریوش! داتیس !
    دوباره همون موج عظیمی از درد از توی بدنم رد شد که باعث شد رو دو زانو کنار سها بیوفتم.
    - بابایی حالتون خوبه ؟
    قلبم به طرز عجیبی دردناک می‌زد و باعث می‌شد با تمام قدرت به سـ*ـینه ام چنگ بزنم.از درد نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و محکم داد زدم.آسمون آبی که جلوی چشمم بود شروع کرد به چرخیدن.
    - بابایی کمکم کن!
    به سختی برگشتم سمت سها که دیدم با گردن کج و خونی داره روی زمین مثل ماهی تکون می‌خوره. هر چقدر سعی می‌کردم که به سمتش برم، بیشتر از سمت مخالف کشیده می‌شدم.انگار که توی باتلاقی باشم و به سمت داخل فرو برم.
    - پس چرا به دخترت کمک نمی‌کنی....شاگرد عزیزم....اژدهای سیاه.دخترت و دوتا پسرات رو قربانی چی کردی؟ که من رو بدست بیاری؟ پس چرا زنده نگهم داشتی....کسی که بچه هات رو سلاخی کرد و زنت رو به اسارت گرفت.
    با درموندگی زیاد دستم رو به سمت سها دراز کردم که جیغهای دردناکی می‌کشید.دوباره همون موج درد از توی بدنم رد شد که باعث شد بدنم به شدت بلرزه و چشمام بسته شد.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    - برگشت.بیمار برگشت دکتر!
    چشم‌هام رو به زور باز کردم. ماسک بزرگی روی دهنم گذاشتن. هنوزم تصاویر گنگ و تار بود. چند نفر به سرعت از کنارم رد می‌شدن. از دو طرفم ادم حرکت می‌کرد.به سقف خیره شدم و پشت سرهم پلک زدم . مهتابی ها پشت سرهم رد می‌شدن. حالت تهوع و سرگیجه داشتم.سوزشی رو توی دستم حس کردم و دوباره جلوی دیدم تاریک شد.
    - مرداس....مرداس عزیزم...نمی‌خوای بلند شی....من رو ببخش.
    به هوش بودم ؛ ولی توانایی حرکت رو نداشتم.کمی لای پلکم رو بازکردم.
    - پرهام....داره به هوش میاد!
    چندبار پلک زدم ؛ ولی احساس می‌کردم آب بدنم تموم شده.گلوم داشت از خشکی زیاد می سوخت.
    - آب...
    یه نفر اومد بالا سرم رو با یه چیزی که نور زیادی داشت چشمهام رو بررسی کرد.
    - بهش آب ندید. فقط ل*ب*هاش رو خیس کنید.آقا به من نگاه کنید.اسمتون چیه؟چند سالتونه؟ شما کجا هستید؟
    دست یه نفر دیگه با پارچه نم دار و خنکی روی ل*ب*هام نشست که باعث شد کمی از خشکی گلوم کم بشه.
    - مرداس.
    دیدم بهتر شده بود.برگشتم سمت ویدا که دیدم دستم رو محکم نگه داشته.
    - ما رو تا مرز سکته بردی.
    صدای پرهام بود.خوب بود که همیشه عین یه حامی کنارم داشتمش. تمام قدرتم رو جمع کردم که باهاشون حرف بزنم.
    - چه اتفاقی افتاده؟!
    ویدا سرش رو پایین انداخت و آروم زد زیر گریه.
    - برای منم تعریف کردن وقتی رفتی دیدن پسرها سکته کردی.تا برسوننت به اتاق عمل ایست قلبی داشتی.عمل قلب باز روت انجام دادن.خیلی وقته بی هوشی؛ حتی تو این مدت داریوش بهوش اومد....باور اینکه داشتی با یه سکته می مردی. خیلی سخت بود.
    سعی کردم کمی خودم رو بالا بکشم که قفسه سـ*ـینه ام به شدت تیر کشید و آخم بلند شد.
    - خواهش می‌کنم حرکت نکن مرداس.
    - تازه به هوش اومدی می‌خوای بلند شی؟
    - داریوش چطوره؟
    جفتشون سکوت کردن که به ویدا خیره شدم. متوجه من که شد سریع سرش روپایین انداخت.
    - چرا جواب نمی‌دین !
    - مرداس اروم باش! تو تازه بهوش اومدی.چرا این قدر هولی!؟
    ملحفه روی تخت رو چنگ زدم و با هر زور و تحمل دردی که بود، خودم رو بالا کشیدم. صدای اعتراض ویدا بلند شد.
    - یا می‌گید یا خودم می‌فهمم.
    پرهام بلند شد و به سمتم اومد و جای ویدا نشست.
    - دچار شوک عصبی شده. تحت درمانه...هنوز آمادگی این رو نداره که بفهمه تو و مادرش زنده اید. فهمیده یکی از پاهاش رو از دست داده و خب تا الان با هیچ کس صحبت نکرده. تحت نظره و از هفته دیگه فیزیوتراپی رو شروع می‌کنن.
    - چی شد که به اینجا رسیدیم؟
    سرم رو به بالشت فشار دادم. زیر چشمی به ویدا نگاه کردم که به نقطه نامعلومی خیره شده بود. شاید بزرگترین اشتباه زندگیم این بود که قول به سرتیپ دادم و ویدا رو وارد زندگیم کردم.فکر کردن به گذشته چه فایده ای داشت؛ وقتی الان تو نقطه ای بودم که همه چیز رو از دست داده بودم؟
    - بیمار ما چطوره؟
    رامین با خوشحالی وارد اتاق شد و خودش رو بهم رسوند.
    - شنیدی که همه رو تا مرز سکته بردی؟
    نفسم رو فوت کردم تو صورتش که صاف ایستاد و دست به سـ*ـینه بهم خیره شد.
    - سگ جون تر از این حرفهام که یه سکته بخواد من رو از پا در بیاره.
    - بیا رو راست باشیم مرداس....سنت بالا رفته و قرار نیست مثل بیست سال پیش بپر بپر کنی و جلوی هرشمشیری سـ*ـینه سپر کنی.وقتشه کمی به خودت استراحت بدی.
    پوزخند تمسخر امیزی زدم و به سرتا پاش نگاهی انداختم.
    - خودت می‌فهمی چی زر می‌زنی؟من کی دقیقا وقت استراحت و آرامش داشتم از بچگیم که الان بخوام تو پیریم اسایش داشته باشم؟
    لبه تخت نشست.اول نگاه عمیقی به صورت پرهام کرد با تاسف برگشت سمتم.
    - تا کی می‌خوای این باند بازی ها رو ادامه بدی....چرا تمومشون نمی‌کنی؟خسته نشدی؟
    با تمام دردی که داشتم خودم رو بالا کشیدم.رامین سریع بلند شد و بالشت رو پشت کمرم درست کرد.
    - من خیلی وقت پیش می‌خواستم تمومش کنم قبل بدنیا اومدن دو قلوها ؛ ولی خودت شاهد بودی که زندگیم چطور از بین رفت.الان انتظار دارید دوباره فرار کنم؟ که چی ؟شماها که قوانین رو می‌دونید کسی که از باندش جدا بشه یا می‌میره یا باید خودش رو بکشه.......اگر من بخوام مثل 17 سال پیش فرار کنم، ممکنه همون بلایی که سر سها اومد سر ویدا و دوقلوها بیاد.
    با صدای در هممون برگشتیم. ویدا از اتاق خارج شده بود.دو دستی سرم رو محکم نگه داشتم.
    - تو همین الانم ویدا، دخترت و پسرها رو از دست دادی.
    - رامین برو بیرون....
    بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاق خارج شد.پرستاری با لباس سرتاسر مشکی وارد اتاق شد و دستگاهام رو چک کرد.
    - شما تازه بهوش اومدید....نباید از جاتون حرکت کنید.
    سرنگی رو داخل سرمم خالی کرد و از اتاق خارج شد.روی تخت دراز کشیدم و به سمت پرهام برگشتم.
    - نگران نباش مرداس همه چیز درست میشه.
    ناامید از حرفی که زده بود سرش رو پایین انداخت. می‌دونست که هیچی درست نمی‌شد.
    - باهم یه قراری گذاشتیم یادته؟ بیست و یک سال پیش روزی که ویدا رو بردن، روزی که چشمهات رو گرفتن...به بدترین شکل ممکن می‌خوام از بین ببرمش........باید تقاص تمام کارهایی که کرده رو پس بده!
    بلند شد و کتش رو درآورد.به سمت پنجره رفت. نگاهم همراهش حرکت می‌کرد.خسته دستش رو روی شیشه پنجره کشید.
    - من چشمم رو از دست ندادم مرداس.اعتماد به پدرم نابود شد....اسطوره ای که ازش ساختیم.... خودش رو جلوی چشممون نابود کرد. وقتی باورات از بین میره، خانوادت قربانی می‌شن، خودتم پوچ میشی.بی هدف و انگیزه......و آخرش اونا هم می‌شن نسل جدید ما.پس حداقل........تو اینکارو با پسرات نکن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    میله تخت رو محکم گرفتم و سعی کردم کمی از جام حرکت کنم. تقریبا یه هفته از بستری بودنم می‌گذشت و بهتر شده بودم. وقتش بود که پسرا رو ببینم و اگر می‌شد با داریوش حرف بزنم.
    - رامین برام از وضعیتشون بگو
    ویدا کنارم نشست و با استرس زیادی دستم رو گرفته بود. فشار ارومی به دستش دادم که نفس عمیقی کشید.
    - متاسفانه باید بگم که داتیس هنوز تو اغماست و بهبودی نداشته ؛ ولی داریوش از نظر روحی خیلی بهتره.
    دیگه نیاز به روان شناس نداره و خب ما بهش کم کم گفتیم که تو زنده ای و بهبود حالش هم به خاطر همین خبر بوده.الانم بهتره تو خبرهای اصلی رو بهش بدی...فقط یه بار پرسید که داتیس زنده است یا نه ما بهش نگفتیم که رفته تو کما ؛ ولی گفتیم که زنده است.
    ویدا بدون هیچ حرفی از اتاق زد بیرون.نگاهم به در بسته خیره موند.
    - تو این سه هفته که داتیس تو کما بوده، هیچ حرفی نمی‌زنه...تنها کاری که ازمون براومده برای آرامشش اینکه اجازه میدیم بره داخل و ده دقیقه پیش داتیس بمونه.
    - اول می‌خوام داتیس رو ببینم.بعد همراه پرهام میریم پیش داریوش.
    رامین اومد پشتم و ویلچر رو حرکت داد.
    - فقط یادت باشه مرداس...زیاد به داریوش استرس وارد نکنی. متاسفانه بعد به هوش اومدنش چندبار می‌خواست خودکشی کنه. از نظر روحی و عصبی ضربه شدیدی خورده و ممکنه دچار حمله عصبی بشه.
    هیچ حرفی نزدم و به انگشت هام خیره شدم.با خودم فکر می‌کردم اگر خبر بدن داتیس و داریوش مردن هیچ حسی نخواهم داشت ؛ ولی الان هر خبری که رامین داد، درست مثل تیری زهر الود قلبم رو می‌شکافت.من با دوتا پسرم چیکار کرده بودم؟ به چه بهایی می‌خواستم ازشون محافظت کنم؟!
    به همون اتاقی رسیدیم که جلوش ویدا حس واقعیش رو به من ابراز کرد. بدون کمک رامین از روی ویلچر بلند شدم. داتیس تقریبا همون شکلی بود؛ فقط کمی از حجم باند دور سرش کم شده بود ؛ ولی تعداد لوله هایی که به بدنش وصل کرده بودن بیشتر شده بود.
    - چرا تعداد دستگاهایی که بهش وصل بود بیشتر شده ؟
    رامین با صورت گرفته و ناراحت به سمتم اومد و کنارم ایستاد
    - وقتی بیمار بیشتر از یک هفته تو حالت اغما باشه.اعلام حیاتیش افت می‌کنه و وارد زندگی نباتی میشه. متاسفانه داتیس حالش خیلی بده؛ حتی غذایی که بهش میدیم رو پس می‌زنه.بدنش داره تحلیل میره اگر همینطوری ادامه پیدا کنه.به ایست قلبی منجر میشه...و خب اگر جریان خون قطع بشه مرگ مغزی و...
    چشم‌هام رو بستم و پیشونیم رو به شیشه خنک چسبوندم.باورم نمی‌شد داشت این حرفها رو در مورد داتیس می‌زد.من برای به تله انداختن استاد سرخ با بچه های خودم چیکار کردم ؟
    - مرداس تو حالت خوب نیست؛نباید زیاد سرپا باشی.
    چشم‌هام رو که باز کردم.چشم‌های ویدا رو خیره به خودم دیدم.حق داشت؛ من مقصر تمام این بدبختیایی بودم که داشت تحمل می‌کرد و نمی‌تونستم جبرانش کنم. زمان تنها چیزی بود که هیچی برای جبرانش وجود نداشت.
    - بریم پیش داریوش.
    به کمکش دوباره روی ویلچر نشستم. پرهام کنار اسانسور ایستاده بو. د همراه هم سوار شدیم و به سمت اتاقی که داریوش بستری شده بود رفتیم.
    - مرداس دیگه تاکیید نمی‌کنم.فقط مراقب باش.
    تقه ای به در زدیم و از رو ویلچر بلند شدم.به کمک پرهام وارد اتاق شدیم.داریوش زیر دستگاهی دراز کشیده بود و چند تا سیم به پاش وصل شده بود.
    - بابا.....شما زنده اید؟
    از شنیدن صداش یه حس خوبی به سرتاسر بدنم وارد شد. قلبم با شدت زیادی می کوبید. دستم رو حایل دیوار کردم و کمی به داریوش نزدیک شدم که سریع رو پای چپش بلندش شد.دستم رو از هم باز کردم که با بغض دوباره صدام کرد و محکم دستهاش دور گردنم حلقه کرد
    - فکر می‌کردم....از دست دادمتون....فکر می‌کردم تموم شد....دیگه هیچکس رو نداشتم....خیلی خوبه که دوباره می‌بینمتون و سالم هستید.
    کمرش رو محکم گرفتم و به خودم فشارش دادم.درست می‌گفت اینکه می دیدم زنده است یه چیز دیگه بود ؛ ولی من خودخواهانه حس می‌کردم رفتنشون بهتر از بودنشون کنار من بود که زجر بکشن ؛ ولی الان می دیدم که داشتنشون حس بهتریه.
    - دل منم برات تنگ شده بود پسرم.
    صدای ترکیدن بغضش نشون می داد که چقدر دل تنگ و خسته شده. دستم اروم روی سرش کشیدم که حس کردم بدنش کمی لرزید و دستهاش شل شد.
    - حالت خوبه داریوش؟
    با صدای ضعیفی جوابم رو داد که دوتا پرستاری که اونجا بودن سریع ازم جداش کردن و روی تخت خوابوندنش. دوتا سرنگ سریع وارد رگ دستش کردن که لرزش بدنش قطع شد و چشم‌هاش رو باز کرد.
    از دیدن صحنه رو به روم خورد شدم.پشتم رو کردم که از اتاق بزنم بیرون.باید همین الان اون کثافت تقاصش رو پس می داد ؛ ولی دست پرهام محکم روی شونه ام نشست.بهش نگاه کردم که متوجه شدم صورتش رو به داریوشه.
    - میری؟
    سریع برگشتم سمت داریوش که دیدم منتظر خیره به منه و پرستار رو کنار زده.کنارش روی صندلی نشستم و دستش رو گرفتم.
    - نه نمیرم. فکر کردم حالت بد شده می‌خواستم استراحت کنی.
    با خیال راحت سرش روی بالشت گذاشت.به دوتا پرستار نگاهی انداختم که سریع از اتاق خارج شدن.
    - من آمادگی این رو دارم که بعد چند هفته بفهمم حقیقت چی بوده.
    - قبل از اینکه درمورد اون مهمونی بخوام حرف بزنم، می‌خوام بهت حقایق مهمتری رو بگم که شاید جواب سوال های قبلی روهم بگیری.
    منتظر بهم خیره شد.پرهام هم کنارم نشست.نفس عمیقی کشیدم و به دستم خیره شدم که دست تقریبا رنگ پریده داریوش رو نگه داشته بود.یاد روزی افتادم که توی بیمارستان به پرهام قول دادم انتقام می‌گیریم و داریوش رو آوردن تا ببینمش.هیچوقت فکر نمی‌کردم بتونم از پس بزرگ کردنش بربیام.اون روز هم دستش به همین سفیدی و رنگ پریدگی بود.اون روز خوشحال بودم که تونستم نجاتش بدم و سر جلوی استاد سرخ خم نکردم.رد لبخند کمرنگی روی لبم افتاد.
    - چی شده؟
    سرم رو بلند کردم و به چشم‌های سبزش خیره شدم.
    - یاد خاطره روزی افتادم که به دنیا اومدی. از گشنگی زیاد به انگشت کوچیک من رحم نکردی.
    اونم لبخندی زد و منتظر دوباره به من خیره شد.سرم رو پایین انداختم.من همون قدر بی رحم بودم که پدرم بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    - روزی که استاد سرخ، مادرت و داتیس رو برد، قسم خوردم که هرجا هستن پیداش کنم و انتقام خودم وپرهام رو بگیرم....کینه و نفرت آتیشی هست که هیچ وقت خاموش نمی‌شه. هم خودت و اطرافیانت رو می سوزنه و هم کسی که می‌خوای ازش انتقام بگیری. تونستم به کمک اعضای یاکوزا که از استاد سرخ متنفر بودن و می‌خواستن سرانی رو تشکیل بدن تا سازمانی برتر از مال استاد باشه، استاد سرخ رو زیر نظر بگیریم. جاسوس هاش می‌تونستن بهش خبر بدن که گروهی ازش پیشی گرفته تا تحـریـ*ک بشه برای رو به رو شدن با ما. من و پرهام هم به عنوان مهره های جایگزین استاد سرخ توی سران قرار گرفتیم تا چرخ این باند از کار نیوفته .همین باعث شد که استاد سرخ بخواد خودی نشون بده و ما تونستیم به باندش نفوذ کنیم؛ چون با کمبود افراد رو به رو بود و خب مجبور شد تا به خیلیاها اعتماد کنه ؛ ولی می‌دونستیم ریسکه که خودمون مستقیم وارد عمل بشیم؛ چون زرنگ تر از این حرف ها بود...چندتا از بهترین افرادی که داشتیم و معمار بودن رو تونستیم وارد سازمان کنیم تا ساختمان رو به بهترین شکل بازسازی کنن. همونطور که ما می‌خواستیم و همین باعث شد که استاد سرخ به اون گروه اعتماد کنه و من تونستم راننده شخصی داتیس بشم و مستقیم حواسم به مادرتون باشه. اینکه چطور شد و چقدر زمان برد که وارد گروه استاد سرخ بشم مهم نبود ؛ ولی تونستم تو زمانی که استاد سرخ می‌خواست ویدا رو قربانی کنه تا کینه من رو تو قلب داتیس رشد بده، نجاتش بدم و وانموند کنیم که ویدا مرده اونم توی سانحه تصادفی که هیچ وقت نتونستن جسد سوخته ویدا رو پیدا کنن. اینطوری شد که تونستم ویدا رو برگردونم پیش خودمون؛ هرچند استاد سرخ فهمید که من به گروهش نفوذ کردم و سعی کرد آخرین استفاده رو از داتیس بکنه. حتی به دروغ به داتیس گفت که مادرش به ضرب گلوله کشته شده و بعد به یکی از شیخ هایی که جزوه سرمایه گذاران سازمانش بودن اون رو بفروشه تا من فکر کنم داتیس رو از دست دادم...من مجبور بودم بخاطر اینکه جای داتیس خالی نمونه و بتونیم نفوذ به باند استاد سرخ رو حفظ کنیم، تو رو جایگزین داتیس کنم و بتونم کینه اش رو نسبت به خودم از بین ببرم و در زمان مناسب می‌خواستم تو رو نجات بدم و استاد سرخ رو گیر بندازم...؛ ولی نقشه امون تو لحظه آخر زمانی که می‌خواستم جفتتون رو نجات بدم عوض شد و استاد سرخ کاری رو کرد که انتظارش رو نداشتم....
    سرم رو بلند کردم که دیدم داریوش غرق تو فکره.
    - می‌تونم تصور بکنم کسی رو که نداشتم چطور از دست دادم.برای من مهم شما هستید که اینجایید.
    به سمت پرهام برگشتم که ازش بخوام ویدا رو به اتاق بیاره ؛ ولی همون لحظه خودش وارد اتاق شد.از جام بلند شدم و کمی عقب رفتم.بعد بیست سال داشت اون یکی پسرش رو می دید که لحظه تولد ازش جدا کردن. نزدیک تخت که رسید به من نگاه کرد.تو چشم‌هاش کلی سوال بود ؛ ولی این قدر هیجان داشت که می‌تونست حرف بزنه.
    - چقدر شبیه هم هستن.
    نگاه داریوش به ویدا بودو درست مثل بچه کوچیکی که مادرش رو تازه می‌بینه. ویدا خیلی سریع فضا سنگین رو شکست و داریوش رو در آغـ*ـوش کشید. خنده ام گرفت از عکس العمل داریوش.خشکش زده بود حتی نمی‌تونست نفس بکشه.
    - حتی بوی برادرش رو میده.انگار...خود داتیسه.
    دستم روی شونه ویدا گذاشتم که برگشت سمتم. اشک توی چشم‌هاش حلقه زده بود.
    - با این تفاوت که خیلی خودسره!
    هر دوتاشون زدن زیر خنده.برای اولین بار تو این همه سال حس خوبی داشتم از بودن کنارشون ؛ از بودن کل خانوادم.فقط جای داتیس خالی بود و دختر کوچولوم که اگر بود، هیچ وقت این اتفاقا نمیوفتاد و من دوباره به اون ادم بی رحم قبل برنمی‌گشتم.
    صدای بلند ملیکا، پاشا و پارسا باعث شد از فکر خارج بشم.داریوش خوشحال از دیدن بچه ها از روی تخت پایین اومد ؛ ولی دستش رو به میله تکیه داد تا نیوفته.نگاه بچه ها به پاهای داریوش بود ؛ ولی انگار که خبر داشتن و به روی خودشون نیوردن. پاشا اولین کسی بود که به سمت داریوش رفت.
    - می‌بینم که چلاقم بشی از شرت خلاص نمی‌شیم.یه مدت نبودی خونه بدون تو اسایش داشت.میگم چرا سعی نکردی دیگه برنگردی؟
    همشون زدن زیر خنده که داریوش محکم زد پس گردن پاشا و محکم کشیدش تو بغلش.
    - اتفاقا منم داشتم به این فکر می‌کردم اگر برنگردم تمام وسایلم رو غارت می‌کنی.
    - اِ خب خبر نداری که غارت کردم تموم شد.
    - عمرا اگر زن عمو اجازه داده باشه تو به وسایل من دست زده باشی.
    ملیکا و پارسا هم به سمت داریوش رفتن.خیلی اروم به طوری که کسی نفهمه از اتاق خارج شدم و آروم در رو بستم.
    - مرداس؟
    با شنیدن صدا شوکه سرم رو بالا آوردم.یزدان کی اومده بود.
    - یزدان؟!
    - بعد از اینکه تونستیم استاد سرخ رو بگیریم.یزدان رو تو سازمان پیدا کردیم.
    پرهام کنارش ایستاد و برگشت سمت من.دوتا دستم روی شونه یزدان گذاشتم.
    - خوبی؟
    - شرمندتم.لو رفتم و داریوش هم به خطر افتاد.
    - تو مقصر نیستی یزدان.من ترسو بودم که رو در رو با استاد سرخ نجنگیدم و بچه هام رو قربانی کردم.
    روی شونه اش زدم و به سمت بخش مراقبت های ویژه حرکت کردم ؛ ولی حرف یزدان باعث شد چند لحظه مکث کنم.
    - چند سال پیش رو در رو با استاد سرخ جنگیدی ؛ ولی نتونستیم کاری کنیم.با کسی که حیله می‌کنه نمی‌شه رو در رو جنگید تو از بچه هات سو استفاده نکردی؛ وقتی از همه چیزت برای نجاتشون گذشتی... حتی جونت.
    - ناچیز ترین چیزی که درمقابلشون فدا کردم جونم بود....؛ ولی هنوز زنده ام.
    کنار درب های شیشه ای ایستادم به داتیس خیره شدم.گوشیم رو درآوردم و شماره رامین رو گرفتم.
    - تمام مقدمات آماده است.ترتیب انتقال داتیس رو بده و می‌خوام بهترین کادرت مراقبش باشن؛ بیست و چهارساعته.متوجه ای ؟
    - حتما.داریوش رو امروز مرخص می‌کنم.فردا داتیس رو انتقال میدیم خونه.
    تلفن رو قطع کردم.همه رو فرستاده بودم خونه تا منتظر باشن و من و داتیس فردا بهشون ملحق بشیم.
    - مرداس می‌خوای باهاش چیکار کنی وقتی رفتیم؟
    می‌دونستم باید بپرسم که ناراحتی می‌خوام پدرت رو بکشم یا نه !به نظر سوال مسخره ای میومد.
    - ما کسی نیستیم که حکم بدیم مرداس...
    مسخره بود.قبلا ازم قول گرفته بود که کار این نامرد رو تموم کنم و من می‌خواستم دست به قتل تنها استادم بزنم که زمانی الگوی من بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    - به خاطر قولی که دادم سر حرفم می مونم. من قاضی نیستم درست می‌گی ؛ ولی می‌دونی که هر ادمی رو میشه با پول خرید؛ چه برسه به قانون و قاضی رو...پدر تو کسیه که برادرهاش رو کشت.مادرت رو از بین برد و به تو رحم نکردو چشمات رو گرفت. مادر من رو قربانی کرد. من که نوه دخترش بودم رو تبدیل به این ماشین کشتار کرد. حالا بازم می‌گی قصاصش نکنم؟
    دستش رو روی شونه ام حس کردم ؛ ولی نمی‌خواستم بهش نگاه کنم که پشیمون بشم.
    - من نگفتم که باهاش کاری نداشته باش فقط....
    - برعکس تصورت باید تقاص تک تک کارهایی که کرده رو پس بده. دستهاش، پاهاش و تک تک اعضای بدنش به نوبت!
    دستش روی شونه ام مشت شد.می‌تونستم فاصله گرفتنش رو حس کنم. صدای قدمهاش رو می‌شنیدم.شعله آتیش انتقامم رو برای مردی نگه داشتم که تمام این سالها، زندگیم رو به تباهی کشید. الان که توی چنگمه باید جوری تقاص پس بده که دیگه هیچکس نتونه اسم استاد سرخ که با بی شرمی تمام کشته شد رو بیاره.
    ساعت ها همون طور بی حرکت کنار در نشسته بودم و به داتیس نگاه می‌کردم. انگشتم ریتمیک روی شیشه می‌زدم.دقیقا چند ساعت قبل از اینکه به مهمونی بریم رو خوب به یاد داشتم که نقشه رو عوض کردیم و من ازش کمک خواستم.
    درست زمانی که پرهام ازم خواست با داتیس صحبت کنم تا طبق نقشه ما عمل کنه و بعدش حقیقت رو بهش بگیم.
    - داتیس.خوب توجه کن.استاد سرخ مجبوره که خودش به این مهمونی بیاد و مطمئنیم که بدلی برای خودش نمی فرسته؛ چون میاد که از حقوق شخصی و کارهایی که کرده دفاع کنه و مجبوره که خود اصلیش رو نشون بده. بین تمام گروه هایی که توی اون سالن هستن جاسوسهایی از گروه استاد سرخ قرار گرفتن که موقع حمله از استاد دفاع کنن.چیزی که باید بیشتر بهش دقت کنی اینکه استاد سرخ میاد که تو و داریوش رو به جون هم بندازه که یکیتون به من حمله کنه.احتمالا اون کسی که باید تحت تاثیر قرار بگیره و گیج بشه تویی. می‌مونه داریوش که سعی می‌کنه از من محافظت کنه...تمام تمرکزت باید روی رفتارت باشه ؛ جوری که استاد سرخ حس کنه گیجی و هنوز به من اعتماد نکردی . مطمئنم داریوش از پارسا می‌خواد تا تو رو بزنه و چون پارسا نیروی خودی هست به جلیقه تو شلیک می‌کنه و تو تنها کاری که باید بکنی اینکه نزدیک به استاد سرخ باشی که وقتی پارسا به تو شلیک کرد استاد سرخ بگیرتت و نتونه فرار کنه تا بتونیم زنده دستگیرش کنیم.
    داتیس نیم نگاهی به پرهام کرد و سمت من برگشت. شاید به نظر م یرسید قانع شده باشه ؛ ولین می‌تونستم ریسک کنم و باید نقشه جایگزینمم اجرا می‌کردمن
    - چرا باید بهتون اعتماد کنم وقتی نمی‌دونم تو درست می‌گی یا استاد سرخ؟
    - زمان بهت ثابت می‌کنه که کی حقیقت رو میگه.توی مجمع وقتی استاد سرخ وارد شد، حقایقی رو میگه که مطمئنم همون حرفهایی که دلت می‌خواد بشنوی...اون لحظه می‌تونی انتخاب کنی که طرف کی باشی.
    سرم رو به طرفین تکون دادم.من از داتیس خواستم تا کمکم کنه و اون طبق همون نقشه ای که خواسته بودم، عمل کرده بود ؛ ولی من نتونستم ازش مراقبت کنم.کاش همون لحظه که داریوش به پارسا گفت به داتیس تیر اندازی کن قبول می‌کرد؛ نه اینکه بگه برادرته تا داریوش تحـریـ*ک بشه و خودش بخواد داتیس رو از بین ببره تا استاد سرخ برای دفاع از داتیس هلش بده که سرش به میز بخوره و داریوش رو زخمی کنه.
    - مرداس حالت خوبه؟
    سرم رو بلند کردم که متوجه نگاه نگران رامین شدم. زمان از دستم در رفته بود حتی نمی‌دونستم چند وقته که اینجاییم و داتیس بی‌هوشه.
    - رامین چند وقته گذشته؟
    - چی چند وقته گذشته!
    کلافه به محوطه بیرون خیره شدم.
    - چند وقته از اون مهمونی کذایی گذشته و من و پسرام تو بیمارستانیم؟
    - اهان...یادت نمیاد پس! تقریبا میشه گفت نزدیک به یک ماه که اینجا مهمون من هستید تو بیمارستان خصوصی خودت!
    - پس یک ماه که اون تو زندانه و... منتظر
    - مرداس اون استادته و پدر رفیقت.........خب پدربزرگ خودت هم محسوب میشه.می‌تونی بهش فرصت بدی؟
    مشتم محکم به دیوار کنار پنجره کوبیدم.عصبانیتی که مدت ها بود سعی کرده بودم اروم نگهش داشته باشم، فوران کرد.
    - تو هیچ می‌فهمی چی داری می‌گی؟فرصت چی بهش بدم؟ که دوباره هر کاری که خواست بکنه !بچه های من رو بکشه یا پرهام رو... ؟ دیگه چندتا خانواده رو بدبخت کنه......چندتا انسان تو اون سازمان کشته بشن تا بفهمید که این ادم رحم نداره، عاطفه نداره، هیچ قلبی نداره!
    - ما خودمونم تو کار قاچاق هستیم مرداس. نمی‌تونی بگی فقط اونه که داره جامعه بشری رو از بین می‌بره.
    - اگر من می‌خواستم تو اون کار کثیف باشم، جواهرات رو انتخاب نمی‌کردم...می‌رفتم همون قاچاق مواد و انسان...من رو اشتباه گرفتی با اون پست فطرتا!
    حرف دیگه ای نزد.فقط صدای قدم هاش رو می‌شنیدم.برگشتم سمتش که از حرکت ایستاد.
    - داتیس آماده حرکته........توهم با ما میای؟
    - نه...برو چندتا ماشین هم آمبولانس رو اسکورت می‌کنن؛ حواست باشه.
    سری به علامت باشه تکون داد و به سمت انتهای سالن حرکت کرد. سوار اسانسور شدم تا از ساختمون بیمارستان خارج بشم. هوای داخل بیمارستان خفه بود و عصبیم می‌کرد. به صفحه موبایلم خیره شدم.شماره ناشناسی چندین بار تماس گرفته بود.شماره رو گرفتم و منتظر شدم. می‌خواستم قطع کنم که مردی با لهجه خاصی جواب داد:
    - اژدهای سیاه؟
    - آلدو؟
    - تو زنده ای؟
    - قرار نبود تو اون مهمونی من کشته بشم.
    - تو به ما خــ ـیانـت کردی.می‌تونستی به ما خبر بدی که استاد سرخ می‌خواد بیاد تا ما هم آماده باشیم.
    - اگر شما می‌دونستید، اون رو همون جا می‌کشتید.من نمی‌خواستم استاد سرخ سریع کشته بشه.
    - تو به پسرات اجازه دادی کارلو و پیترو از بین ببرن.باید تقاص اینکارت رو پس بدی.
    - آلدو می‌دونی که نمی‌تونی از من سرپیچی کنی؛ پس سعی نکن با تهدید پوشالیت من رو بترسونی.
    - اکثر افرادمون کشته شدن. تو که می‌دونی ما مجسمه های تزیینی گروه کارلو و پیترو بودیم...تو باعث شدی که گروه...
    - خفه شو آلدو.........من کارهای مهم تری دارم.زمانش که برسه دوباره گروه و روپا می‌کنم.نمی‌خواد تو سوراخ موش قایم بشید.یه نفر رو م یفرستم که بیارتتون اینجا...مفهومه؟
    - مرداس تو نمی‌فهمی داری چیکار می‌کنی. زمانی می‌فهمی که خیلی دیره...
    تلفن رو قطع کردم.احمق تر از اینا وجود نداشت حالا که تونستم کارلو و پیترو از سر راه بردارم، راحت می‌تونستم این سه نفر رو کنترل کنم.توی مخاطبین دنبال شماره یکی از نگهبانها گشتم.با اولین بوق گوشی رو برداشت.
    - بله قربان.
    - کجایی؟
    - همونطور که دیروز دستور داده بودید اومدم و پشت بیمارستان منتظرم تا شما بیایید.
    - خوبه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    از درب پشتی بیمارستان خارج شدم که ماشینی چراغ زد.به سمت ماشین آهسته قدم برمی‌داشتم که خسرو زودتر پیاده شد و در ماشین برام باز کرد.لپ تاپی که روی صندلی بود رو برداشتم و بازش کردم.
    - گزارش داری؟
    - تمام آزمایشاتی که فرموده بودید روی استاد سرخ انجام داده شده و با دی ان ای اژدهای سرخ یکی بوده. ما مطمئنیم که خود استاد سرخ هستن.
    - و...
    - و همون طور که خواسته بودید با یک عمل جراحی به کمک پزشکان گروه کارلو، یکی از دستاش رو قطع کردیم.
    - خوبه!
    خواستم فایلهای ویدویی رو باز کنم که حرف خسرو مانع شد.
    - چیز دیگه ای هست که باید بدونید.
    - خب؟
    نیم نگاهی بهم از تو آیینه انداخت و دوباره به رو به رو خیره شد.
    - وقتی که بردیمش انبار، متوجه شدیم که گریم روی صورتش داره....و خب. گریم پیری بود.
    ابروهام بهم گره خوردن.یعنی چی؟ !استاد سرخ که خودش سن بالایی داره چرا باید گریم کنه.خواستم سوالم رو از خسرو بپرسم که خودش جوابم رو داد.
    - دکترها متوجه شدن که سن کسی که دستگیر کردیم تقریبا حدودای سن خودتونه نه کسی که همسن پدر بزرگتونه.
    - این چطور ممکنه!مگر اینکه...
    از فکری که به ذهنم رسید.چند لحظه خشکم زد ؛ ولی استاد سرخ به جز پرهام که پسر دیگه ای نداشته و خب با من چه دشمنی می‌تونه داشته باشه که تا الان داشته نقش استاد سرخ رو بازی می‌کرده؟!
    - مطمئن هستید آزمایش ها درسته ؟
    - وقتی ما هم متوجه این امر شدیم دوبار دیگه هم آزمایش رو تکرار کردن ؛ ولی بازم تطابق داشت.
    مشتم رو محکم به صندلی کوبیدم.دوباره داشتم همون اشتباه رو می‌کردم. استاد سرخ بازم از دستم فرار کرده بود و بچه ای که هیچکس ازش خبر نداشت رو به جونم انداخته بود.
    خواستم شماره پرهام رو بگیرم که ماشین از حرکت ایستاد.سرم رو بلند کردم که دیدم خسرو برگشته سمتم و به لپ تاپ اشاره می‌کنه.
    - ممکنه فایل شماره 4 رو باز کنید؟
    کمی نگران و مضطرب بودم ؛ ولی سعی کردم به خودم مسلط باشم.فایلی که گفته بود رو باز کردم.
    صفحه مشکی بود و صدای داد یه نفر میومد که داشت فحش های رکیک میداد.خواستم از خسرو سوال کنم که این چیه ؛ ولی نور روشن شد و تونستم استاد سرخ رو ببینم که چشم‌هاش رو بسته بودن یه دستش رو به صندلی آهنی دست بند زده بودن و پاهاش به پایه صندلی قفل شده بود.داد می‌زد و من رو صدا می‌زد:
    - سگ ترسو خودت رو قایم کردی؟ می‌خوای تیکه تیکه ام کنی.تو اگر مرد بودی رو در رو می جنگیدی نه اینکه قایم بشی.
    چند بار خودش رو تکون داد و به پهلو افتاد زمین.یکی از نگهبانها به سمتش رفت و بلندش کرد.سیلی محکمی تو گوشش زد که باعث شد سرفه های خشک کنه که خون بالا آورد.
    - خفه شو و آروم بتمرگ سرجات
    - به اون رئیس حرومزاده اتون بگید جرات داره بیاد جلو با خودم رو به رو بشه.اون استاد سرخی که دنبالش می‌گرده تو همون مهمونی که برادرهاش جزغاله شدن.سوخت.....اون کسی که تمام زندگیش رو به آتیش کشید... منم...
    سیلی های پشت سر هم نگهبان باعث شد بقیه حرفهاش رو متوجه نشم.یعنی استاد سرخ مرده ؟! پس این روانی که سالهاست خون من رو تو شیشه کرده کیه؟ !
    تمام مسیر رو به بیرون خیره بودم و سعی می‌کردم مسائل درون ذهنم رو جمع جور کنم تا به جواب هام برسم ؛ ولی انگار این پازل چندین هزار تیکه قرار نبود که حل بشه.
    نزدیک انبار که رسیدیم هوا تقریبا روشن شده بود و نزدیک طلوع آفتاب بود.خسرو ماشین رو پارک کرد و کنار من ایستاد.
    - قربان نمی‌خوایید برید داخل؟
    به مزرعه رو به روم خیره شدم.اینجا یکی از انبارهای مواد مخـ ـدر گروه بود.درست وسط یه مزرعه زیبا ساخته شده بود و خارج شهر.اونقدری که اگر استاد سرخ فرار می‌کرد یا می‌خواست از کسی کمک هم بخواد کسی به دادش نمی رسید.
    - بیاریدش بیرون.
    - چی فرمودید؟!
    برگشتم و بلند حرفم رو تکرار کرد.
    - گفتم دست و پاش رو باز کنید و بیاریدش بیرون.
    بدون هیچ حرف دیگه ای برگشت و به سمت انبار رفت.بعد از چند دقیقه در انبار باز شد و صدای نحسش به گوشم رسید.
    - چی شده چشم عقاب؟ می‌خوای رو در رو بجنگی.....جوانمرد.
    برنگشتم سمتش ؛ ولی صدای تف کردنش رو شنیدم.می‌خواست من رو تحـریـ*ک کنه تا دستم به چیزی بند نباشه.
    - قبل از اینکه بکشمت فرصت این رو داری که برام توضیح بدی.کی هستی و از زندگی من چی می‌خوای !
    نگهبانها دورش ایستاده بودن و اجازه نمی‌دادن به من نزدیک بشه.
    - من از زندگی تو چی می‌خوام؟ بهتر این سوال رو من از تو بپرسم که تقریبا 31 سال پیش تو از زندگی من چی می‌خواستی که یهو سر و کله ات پیدا شد؟
    دور حلقه نگهبانها دورانی قدم می‌زدم.چندین بار حالت تهاجمی گرفت تا بهم حمله کنه ؛ ولی اجازه ندادن.
    - چه جالب.بوی کینه کهنه میاد...ادامه بده.
    - آره اونقدر کهنه است که تا زمانی که تمام زندگیت رو ازت نگیرم اروم نمی‌شینم.
    - چقدر نابخردانه عمل کردی!اون زمان که من رو تو سازمان گیر انداختی و ویدا رو بردی به نظر زرنگ تر میومدی!مطمئنی تو همونی هستی که زندگیم رو از بین بـرده؟
    از بین دوتا نگهبان که کمتر بهم نزدیک شده بودن خواست به سمتم یورش بیاره که دستش بهم نرسید و دوباره عقب رفت.
    - این بازیاچیه؟! می‌خوای از من اعتراف بگیری بعد سر به نیستم کنی و بگی خب الان که نیست می‌تونم آسوده
    زندگی کنم...عمرا اگر بهت نگم که من کی هستم.تا آخر عمرت این سوال ذهنت رو سوراخ می‌کنه.
    به چشم‌های دو رنگ خیره شدم.بدون گیریم خیلی شبیه به پرهام بود.احمق بود که فکر می‌کرد این چیزا می‌تونه ذهن من رو سوراخ کنه.
    - حلقه رو باز کنید....بهش شمشیر بدید.
    نگهبانها با تعجب به خسرو نگاه کردن که سرش رو تکون داد.
    - چیه تعجب کردی برادر پرهام هستم.حالا به این نتیجه رسیدی که بجنگیم؟
    - مگه نگفتی جنگ برابر و رو در رو....پس بیا جلو!
    یکی از نگهبانها شمشیری رو به دستش داد و همگی عقب رفتن.
    - من مطمئنم که بیست سال پیش استاد سرخ بود که تونست من رو شکست بده و ویدا رو با خودش ببره.من شاگرد برتر استاد سرخ بودم و هیچکس به جز استادمن، نمی‌تونست با من این کارو بکنه.
    پوزخند تمسخر آمیزی زد و شمشیر توی زمین فرو کرد. کمی تعجب کردم ؛ ولی خونسرد به صورت برافروخته اش خیره شدم تا ببینم می‌خواد چیکار کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا