کامل شده رمان گوتن | حدیث عیدانی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

HàđīS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/03
ارسالی ها
547
امتیاز واکنش
10,244
امتیاز
717
سن
26
محل سکونت
nowhere
دستش روی دست رئوف می‌شینه. این‌دفعه صداش آرومه و خبری از شیطنت یا حتی جدیت چندلحظه قبلش نیست.
-نمی‌خواستم اذیتش کنم علی‌جان. فقط در رابـ ـطه با وضعیت سینا...
فریاد بلند رئوف به همراه مشتی که توی صورت دکتر کوبونده میشه، جیغم رو درمیاره.
-دهنتو ببند آبتین! خفه شو! اسم اون مرد رو جلوی من و زنم دیگه نمیاری. شیرفهم شد؟
دکتر به اندازه‌ی یک سانت هم تکون نمی‌خوره‌؛ یا به عقب نمی‌ره. نیشخندی روی لبش نقش می‌بنده. با انگشت شصت خونی رو که از بینیش بیرون زده پاک می‌کنه.
دلم می‌خواد چند قدم جلوتر برم؛ اما از عکس‌العمل رئوف می‌ترسم. شنیدن اسم سینا، بدجوری دگرگونش کرده.
در اتاق به شدت باز می‌شه و در عوض یه ثانیه فریاد دکتر بلند می‌شه:
-کی گفته کسی بیاد داخل! بیرون!
در سریع بسته می‌شه.
دریای طوفانیش رو به زمردهای رئوف می‌دوزه. نیشخند باز به لبش برمی‌گرده. شصت خونیش رو بالا میاره و می‌گـه
-تموم شد اون دورانی که زبون آدم‌ها فقط کتک‌کاری بود؛ ولی یکی طلبت!
سرکشی و شجاعت این دکتر نیمه خارجی، عجیب زیاده. من اینجا بیرون از گود از ترس و اضطراب در حال جون کندنم و این مرد بی خیال، در حال کری خوندنه.
رئوف این‌دفعه یقه‌ی دکتر رو توی مشت می‌گیره. پیشونیش باز نبض گرفته. لحنش آروم شده. همون آروم هولناک.
-من هیچ بویی از تمدن نبردم آبتین خسروانی! تو اینو بهتر از هرکس دیگه‌ای می‌دونی. پس با خط قرمزام کاری نداشته باش!
دست‌های دکتر توی جیب‌های شلوارش فرو میره. با بی‌قیدی شونه‌هاشو بالا می‌اندازه. نگاهشو با خونسردی به من در حال زهره ترک شدن می‌دوزه. با نگاهم التماسش می‌کنم که بس کنه.
-هر چی تو بگی پریناز!
چشم‌هام رو از شدت حرص و حال بد باز و بسته می‌کنم. مشت دوم رئوف بالا میره که دوباره روی صورت این دکتر لجباز خراب بشه. با سریع‌ترین لحن ممکن، قبل از فرود اون مشت گره خورده، جلوی ضربه‌ی احتمالی رو می‌گیرم.
-از من هیچ کمکی برنمیاد. من اصلا نمی‌خوام به کسی کمک کنم!
قلبم با شنیدن این حرف می‌شکنه. غم بی‌نهایتش از تنهایی سینا، اشک رو به پشت پلک‌هام می‌کشونه.
رئوف همچنان نگاهش به دکتره که بی‌خیال به من خیره شده. مشت مکث کرده‌ش دوباره به حرکت درمیاد و دوبار پشت سر هم روی صورت دکتر آوار می‌شه.
با عجله به سمتشون میرم.
-گفتی پریناز. خیره نگاهش کردی. این مشت‌ها کمترین لطفی بود که از منِ نامتمدن برمیومد!
با دست‌های لرزونم بازوی حجیمشو می‌گیرم. نگاهش رو از دکتری که انگار نه انگار مشت‌های محکمی خورده و همچنان نیشخند روی لبشه، می‌گیره و به چشم‌هام می‌دوزه.
زمردهاش تیره شدن. انگار خشم زیاد تیره‌شون می‌کنه. ماهیچه‌ی سفت و محکمش رو آروم فشار میدم. لحنم پر ازتمناست.
-بریم!
لحن آروم و پرتحکمش پر از تردیده.
-دیگه اینجا نمیای!
قلبم بیشتر می‌شکنه. ممانعت می‌کنم از فرو ریختن اشک‌های کز کرده‌ توی چشم‌هام. سرمو به علامت مثبت تکون میدم. قلبم تیر می‌کشه.
لحنم پر از بغضه.
-نمیام.
عروسک سفیدپوش عمارت حرف گوش کنه!
قلبم به جای چشم‌هام گریه می‌کنه.
***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    بی حرف وارد اتاق می شم. کیفمو روی زمین پرت می کنم. به سمت تخت می رم و با همین پالتوی خشک و ضخیم، روی تخت ولو می شم. از شدت درد سرم ضرب گرفته. ساعدمو روی چشم های خسته م می ذارم. یک روز آرامش شده یه رویا. هر روز درگیری و درگیری. هر روز خبرهای جدید و پر از شگفتی.
    رئوف وارد اتاق میشه و نگاهش به کیف ولو شده روی زمین می افته. کت مشکیش رو از تنش درمیاره و چند گام جلو میاد. روی صندلی میز آرایش می اندازتش. بی توجه بهش به سمت راستم دراز می کشم و چشمامو می بندم. سیاهی پشت پلک هام برام قابل تحمل تر از این مرد سیاه پوشه.
    ساعت نه شبه و من نه ناهار خوردم نه شام. امروز تنها کارم حرص خوردن بود. اصلا گرسنه نیستم و بیشتر حالت تهوع دارم. توی خودم جمع می شم و به حرف های دکتر فکر می کنم. به اینکه سینا باز طبیعی شده. به اینکه به کمکم نیاز داره. به اینکه نمی تونم کمکش کنم. به اینکه قلبم از دستم شاکیه. به اینکه خودم از خودم و ترس های وحشتناکم نسبت به رئوف شاکیم. با اینکه پالتوم دورم پیچیده شده بازم بدنم لرز می گیره. ضعیفم. جسمی و روحی ضعیفم.
    صدای قدم هاش باز بلند می شه. بعد از چند ثانیه گرمای پتو به آروم تنم رو لمس می کنه. ای کاش می تونستم چشم تو چشم فریادوار بهش می فهمونم که سرمای من بخاطر این هوای زمستونی نیست که اگه بود همین پالتو و سیستم گرمایش عمارت، کافی بود و نیازی به پتو نداشتم. سرمای تن رنجور من بخاطر وجود توئه. بخاطر اون سنگ های مرموز و یخ بسته ی زمردی. اما بزدل وار بیشتر توی خودم جمع می شم و چشمام رو محکم تر به هم می فشارم.
    باز هم صدای محکم و هولناک قدم هاش سکوت لحظه ای اتاق رو می شکنه. تخت رو دور می زنه. وقتی تشک پایین تر می ره می فهمم که روی تخت نشسته. بودنش رو نمی خوام. ای کاش نبود. ای کاش مثل همیشه سرکار بود. ای کاش فقط من بودم و این اتاق بزرگ و تاریک. دلم فقط بوی عطر ملایم خودمو می خواد نه پرسیلی که دیگه همه جا غالبه.
    دستش روی شال بافتنی و زخمیم می شینه. حالت تهوعم بیشتر می شه. گرمای دستش، مثل بخاری عمل می کنه. حتی از روی این مانع کلفت بافتنی مشخصه.
    شال به آرومی از سرم کشیده می شه. رئوف عروسک هاش رو می خواد. عروسک هایی که تار به تارشون براش سرگرم کننده هستن. تنها چیزی که توی این مدت ازش فهمیدم، همینه!
    بدنم سفت می شه. در عکس العمل به دست هایی که قرار لمسم کنن بدنم همیشه واکنش نشون می ده. گاهی نرم می شه و گاهی سخت، درست مثل الان.
    کلیپس باز می شه و موهای عجولم، شیطنت وار به روی بالشت پخش می شه. اشک باز به پشت پلک هام می رسه. اما نمی خوام گریه کنم. وقت و بی وقت گریه کردن، خسته م کرده.
    دستش شونه وار توی موهای پخش شده م فرو میره. بدنم دون دون می شه. ازش بیزارم و حضورش حالمو متشنج تر می کنه.
    نفس عمیقش عطر موهامو طلب می کنه. بیشتر به خودم می پیچم. بدنم داره اعتراض می کنه. می دونم می فهمه و به روی خودش نمیاره. می فهمه و براش مهم نیست.
    طره ای از موهامو برمی داره. سرشو روی بالشت می ذاره و طبق عادت این چند وقت موهام روی صورتش کرشمه وار دراز می کشن.
    (بس کن) بلندی توی دلم خفه می شه. نفس های عمیقش سکوت بینمون رو به زانو دراورده.
    بعد از لحظه ای سکوت که طولانی هم بود، صدای نفس های عمیقش مغلوب لحن گرفته و پر از بغضم میشه.
    می دونم آروم تره و میشه باهاش حرف زد.
    -قراره هرجایی برم اسکورتم کنی و بعدش بیای مثل بچه دستمو بگیری و با خودت ببری؟
    حدسم درسته. صداش محکمه ولی دیگه عصبی نیست.
    -قرار نیست هرجایی بری!
    می خوام بچرخم و نگاه قهوه ای طوفانیم رو به زمردهای همیشه بی حسش بدوزم اما با فشار دستش روی سرشونه م متوقفم می کنه.
    -تکون نخور!
    نمی خواد موهام از روی صورتش کنار بره. نفسمو محکم به بیرون فوت می کنم.
    -من هرجایی نمیرم. عقلم می رسه که کجا خوبه و کجا بد. لطفا اینقدر منفعلم نکن!
    لحنش کمی زمخت میشه.
    -می دونستی امروز کلینیک آبتین نمی رفتی!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    طاقتم به معنای واقعی طاق میشه. طپش قلبم هم شدیدتر. برای هر چیزی یه جواب بزرگ و بی منطق توی آستین داره. سر و کله زدن باهاش همیشه بی معناست. همیشه.
    می خوام از جام بلند شم و لباسامو عوض کنم. میون بازوهاس گیرم میندازه. آخم درمیاد به خاطر فشاری که به بدنم وارد می کنن. نفس های داغش، گردنمو می سوزونه.
    -عصبیم نکن!
    اشکم می خواد دربیاد. قلبم می خواد سـ*ـینه ی پر از دردمو بشکافه. بدنم درون این هیزم آتیش گرفته، در حال عذابه.
    می نالم.
    -ولم کن!
    حصار دورم تنگ تر می شه. میون آغـ*ـوش تنگ و حجیمش، دارم جون میدم. باید به چه زبونی بگم نمی خوامش! من این مرد عجیب و مبهم رو نمی خوام. من این آغـ*ـوش سوزاننده و پر از عذاب رو نمی خوام. من مطیع بودن صرف خودم رو نمی خوام.
    صدام رنگ کلافگی بیش از حد به خودش گرفته.
    -می خوام لباسامو عوض کنم.
    نفس عمیقش، انگار قصد داره داغ روی گردنم بزنه. بازوهاش عجیب فولادین، انگار دو تا آهن محکم به دورم تاب خوردن.
    -همین جا می مونی!
    اشک از چشمم بالاخره سرازیر میشه. مثل یک بمب ساعتی می ترکم. لحنم آروم ولی پر از کینه ست.
    -این جا برای من جهنمه!
    بیش به پشت گردنم می چسبه. پرانزجار چشم هامو می بندم.
    لحنش پر از همه ی خودخواهی های عالمه.
    -این جهنم تنها دارایی تو از این دنیاست. بهش عادت کن!
    ***
    تماسو متصل می کنم. صدای آیدا توی ماشین پخش میشه. همزمان دنده رو سه می کنم. ماشین راحت تر حرکت می کنه.
    -سلام پری جان. حالت خوبه؟
    بی قراری آشکار لحنش، تنمو می لرزونه. انگار امروز هم قرار نیست روز خوبی باشه!
    دستام محکم تر به دور فرمون حلقه می شه. لحنم عجوله.
    -سلام... چیزی شده؟!
    کمی مکث می کنه. به چراغ قرمز نزدیک می شم. دنده رو یک می کنم و می ایستم.
    -می دونم اول و آخرش علی می فهمه ولی مجبورم دل به دریا بزنم و بهت خبرو برسونم.
    بخاطر تعللش که ناشی از تردید و دو دلیه، کمی عصبی میشم. لحن نسبتا تندم اینو نشون میده.
    -همون موقع که تماس گرفتی دلو به دریا زدی! پس لطفا بدون مقدمه چینی بهم بگو چی شده!
    می فهمه که بی قرار شدم. آیدا لحن خوب و لحن بد منو دیده. می تونه تفاوتشون رو تشخیص بده.
    -علی مریمو اخراج کرده. فهمیده با تو سلفی گرفته. طفلی الان بهم زنگ زد که یه کاری براش بکنم؛ اما میدونم حرف من کارگر نیست روی علی. بهتره تو یه کاری برای این بنده خدا انجام بدی.
    چراغ سبز میشه. به آرومی حرکت می کنم. آفتاب توی چشمام می زنه. عینک آفتابی ساده ی مشکیم رو از روی داشبورد برمی دارم و به چشم هام می زنم.
    نفسمو به بیرون فوت می کنم. این مرد تا کی می خواد یک نفره با عالم و آدم بجنگه! دنده رو دو می کنم.
    -آدرس مریمو برام بفرست!
    لحنش پر از شادی میشه. شبیه آیدای همیشگی میشه.
    -الهی من فدای دل مهربونت بشم. الان برات می فرستم.
    ای کاش لبخند روی لبم میومد. اما قلبم فشرده تر شد. کارهای رئوف، پر از خشونته. یه خشونت نفرت انگیز. دنده سه میشه و این دفعه لحنم نرم تر.
    -خدا نکنه آیدا جان. نگرانش نباش. درستش می کنم.
    کمتر از یک دقیقه آدرس برام فرستاده میشه. از شمالی ترین منطقه ی تهران باید به سمت جنوبی ترین منطقه برم. مهربونی های بی حد و حصر مریم جلوی چشمام نقش بسته میشه. پامو بیشتر روی گاز فشار میدم.
    کوچه ی باریک، ماشین خور نیست. اجبارا از ماشین پیاده میشم. خونه های کاهگلی وجوب باریکی که وسط کوچه رو شکافته، ابروهام رو بیشتر به هم پیوند می زنه.
    -فرمایش!
    با تعجب در ماشین رو می بندم و به پسر بچه ی تقریبا هشت، نه ساله ی روبه روم چشم می دوزم. صورت آفتاب سوخته ش ازش یه بسربچه ی شر و شیطون ساخته.
    ابروهامو بالا میدم. چند قدم به جلو برمیدارم. طلب کار وارانه منتظره تا جوابشو بدم. لبخندی روی لبم می شینه.
    -با دوستم کار دارم.
    اخم هاش بیشتر توی هم فرو میره.
    -زپرشک! گاگول نیستم که. منظور با کی کار داری؟
    لحن تهاجمیش بیشتر متعجبم می کنه. این پسر بچه ی استخونی با لباس های نازکش توی این سرما، ادای بزرگا رو درمیاره.
    به سمتش خم میشم. لبخندم وسعت بیشتری به خودش می گیره.
    -با مریم کار دارم. می شناسیش؟
    اخم هاش از هم باز میشه. شگفت زده می پرسه.
    -مریم دمبه؟!
    با صدای بلندی می زنم زیر خنده. این پسرک بی ادب، به طور عجیبی شیرینه. حالا اونه که با دیدن خنده م متعجب میشه. با انگشت اشاره سرش رو می خارونه.
    -خنده ت برا چیه؟
    سرخوش جوابشو میدم.
    -چرا بهش میگی دمبه؟
    کمی فکر می کنه.
    -چون شبیه مادر فولاد زره فقط گوشته!
    چهره ی همیشه مهربونش جلوی چشم های پدیدار میشه. با لحن آرومی می گم:
    -مریم خیلی خانومه. اینجوری درموردش حرف زن!
    بی خیال شونه ای بالا میندازه.
    -خودت خواستی متلفت شی چرا بهش میگم دمبه!
    صاف سرجام می ایستم. به کوچه ی باریک نگاه می کنم. در همون حین به پسرم می گم:
    -می تونی صداش کنی بیاد اینجا؟ من دقیق نمی دونم خونه ش کدومه.
    دست های لاغرشو توی جیب های شلوار شیش جیبش فرو می بره.
    -تونستن که می تونم ولی خرج داره!
    تصنعی اخم هامو توی هم فرو می برم.
    -خیلی زشته تیغ زدن!
    نیشخندی روی لبش نمودار میشه.
    -معلومه مایه تیله داری. تیغ زدن یکی مثل تو اصلنم زشت نیست.
    می تونم گوشیمو دربیارم و با مریم تماس بگیرم تا بیاد بیرون؛ اما دلم نمیاد. یه تراول توی جیب پالتوم وول می خوره. همونو درمیارم و جلوی صورتش می گیرم.
    تروالو از دستم چنگ می زنه. با دقت نگاهی بهش میندازه. دست به سـ*ـینه به کاپوت تکیه می دم.
    -لطفا صداش کن.
    سری تکون می ده و پولو توی یکی از جیب های شلوارش میذاره. وارد کوچه میشه. سرمو به پایین می اندازم و با پای راستم سنگ ریزه ها رو به جلو پرتاب می کنم. چندلحظه می گذره. با صدای بلند مریم سرمو بلند می کنم.
    -الهی من فداتون بشم خانم جان. تو رو خدا بفرمایید داخل.
    چادر گل درشتی سرشه و محکم نگهش داشته. سریع به سمتم قدم برمی داره. اون پسرک هم پشت سرش روونه.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    صاف سرجام می ایستم. در یک قدمیم ایست می کنه. از چشم های همیشه مهربونشف خوش حالی بیش از حد در حال ترواشه. لحن صداش پر از هیجان و شادیه.
    -دورتون بگردم. بفرمایید داخل. چرا بیرون ایستادید؟
    دستمو جلو میارم. لبخند از صمیم قلبم به شدت عمیقه.
    -اومدم که برت گردونم پیش خودم. بدون تو توی اون قصر درندشت نمی تونم دووم بیارم.
    دست چپش قفل گره چادر زیر فکش میشه. دست راستش سریعا از زیر چادر بیرون میاد و به گرمی دستمو فشار میده. اشک توی چشم هاش حلقه می زنه. لرزش صداش کاملا حس میشه.
    -وجود شما اون عمارت همیشه سرد و یخ زده رو گرما بخشیده خانومم. تقصیره خودم بود که آقا اخراجم کردن. من لیاقت شما و مهرتون رو ندارم.
    لبخندم غمگین میشه. غمگین این دختر جوون و زحمت کش. یک قدم بینمون رو پر می کنم و آروم در آغـ*ـوش می گیرمش.
    -باهام برمیگردی به عمارت؟
    شونه مو به آرومی می بـ..وسـ..ـه. نگاهم به پسرک متعجب دوخته میشه. خبری از اخم های درهم چند دقیقه قبلش نیست.
    مریم از بغلم درمیاد. نگاهمو بهش می دوزم. اشکی روی گونه ش می چکه. با انگشت اشاره اون قطره ی شفاف رو پاک می کنم.
    -آقا اجازه دادن برگردم؟
    تصنعی اخم هام توی هم فرو می ره.
    -خانوم اجازه داده برگردی! به صدور حکم آقاتون چیکار داری؟
    ایندفعه اشک خوش حالی از چشماش سرازیر میشه. می خنده.
    ***

    صدای بم و جدیش دقیقا از پشت سرم به گوش می رسه. پیشونیم عرق کرده. همه ی تمرکزمو به حرفاش می دم و سعی می کنم مو به مو اجراشون کنم.
    -با دو دست اسلحه رو بگیر. گرفتن با دو دست بهت این امکان رو میده دستتو محکم و استوار نگه داری.
    دستاش جلو میاد و همراه با من اسلحه رو می گیره. از پشت کامل بهم می چسبه. دست های کوچیکم زیر دست های مردونه و زبرش گم میشه. گرمای بدنش مثل همیشه سوزاننده ست.
    دست چپمو به آرومی به کف اسلحه می چسبونه. نفس های ابراز احساس پخش می شه. نفسمو به آرومی فوت می کنم. نباید آرامش و تمرکزم از بین بره.
    -به این میگن گرفتن اسلحه با حمایت کف دست. به این نوع گرفتن معمولا گرفتن فنجون و نعلبکی هم گفته می شه.
    دستمو محکم تر فشار می ده. طپش قلبم تند می شه. کم کم دارم از سرپیچی های بدنم عصبی می شه. عکس العمل هاش آزار دهنده ست. انگشت های دست چپمو دور پشت دست راستم می پیچونه. شصت دست چپم رو روی انگشت وسط دست راستم قرار می ده.
    هیچ صدایی ازم درمیاد. صدای نفس های آروم و منظمش، هارمونی قشنگی داره و من متعجبم که دارم از این مرد تعریف می کنم!
    دمای بدنم تغییر کرده. انگار می خوام آتیش بگیرم. نفسم به زور بالا میاد. به آرومی ازم فاصله می گیره. دلم می خواد نفس راحتی بکشم که اون گرمای خفه کننده ازم جدا شده اما دهنمو می بندم. نمی خوام لحظه ای متوجه ی حالتم بشه سردار رئوف تیزبین.
    -برای امروز کافیه. باید بیشتر با هم تمرین کنیم.
    دستامو به همراه اسلحه پایین میارم. نگاهمو می گیرم از دیواری سورمه ای رنگ رو به روم که روش انواع و اقسام وسایل عجیب غریب، برای شلیک کردن به عنوان هدف وصل شدن.
    اسلحه رو روی میز شیشه ای و محکم مقابلم قرار می دم. با آسودگی خاطر بخاطر تموم شدن این وضعیت و آموزش اجباری، دستی به پیرهن کوتاه سفید رنگ ابریشمیم می کشم و صافش می کنم.
    به سمتش برمی گردم. دست به سـ*ـینه و جدی نگاهش بهم زوم شده. اینجوری بازوهای حجیمش، بزرگ تر و پر تر میشه. با دست راستم موهای باز و سربه هوامو به پشت گوش هدایت می کنم. گلویی صاف می کنم. نگاه خیره ولی در عین حال سردش، مثل همیشه مضطربم می کنه. هنوزم قلب بیچاره م تند تند می تپه. چند لحظه ی پیش بخاطر فاصله ی کم و حالا بخاطر ترس!
    نامطمئن، خیره به زمردهای مرموزش می گم:
    -باید باهات حرف بزنم. الان وقت داری؟
    نگاهش پایین تر میاد و روی دست های به هم گره خورده م می شینه. از جین آبی روشنم خوشم نمیاد. تنگ بودنش اذیتم می کنه. جلوی این چشم ها که لیزروار عمل می کنن اذیت می شم. صندل های سفید و پاهای لاک زده م هم معذبم می کنن. ای کاش مریم این لاک سفید رنگ رو روی ناخن های پام نقاشی نمی کرد. این چشم های لیزری سبز، بی پروا تر از همیشه هستن.
    نگاهش از پاهام گرفته و دوباره به چشم های مضطربم دوخته می شه.
    -می شنوم!
    گونه های قرمز شده م، نگاهشو جلب می کنه. منم حرارتشون رو حس می کنم. من من کنان، می گم:
    -من امروز مریم رو به عمارت برگردوندم.
    حالت نگاهش تغییری نمی کنه. نه خشن تر نه عصبی تر نه نظامی تر. لحنش هم همینطور.
    -فکر می کنی خودم خبر ندارم؟!
    سرم پایین می ره. (لعنتی) پر از فریادی توی دلم پیچ می خوره. نگاهم به لاک های سفیدمه. پوست پامو کمی سبزه کرده.
    -می دونستم خبر داری.
    چند قدم جلو میاد و مقابلم قرار می گیره. کفش های مشکی و واکس خورده ش، تضاد زیادی با صندل های ظریف و سفیدم دارن. تضاد دقیقا مشابه پریناز ویولنیست و علی نظامی!
    دو انگشت بزرگ و خشن، زیر چونه ی ظریفم قرار می گیره. سرمو به آرومی به سمت بالا هدایت می کنه. قلبم توی سـ*ـینه به خودکشی کردن نزدیکه.
    به زمردهاش متصل می شم. لطفا کمی گرم و پرحرارت باشین. این همه زمستون سرد توی شما دو تا سنگ قیمتی چرا پنهون شده؟
    -خانم عمارت دستور بازگشت خدمتکارشو داده. دخالت آقا دیگه جایز نیست. درسته؟!
    بدنم سنگین می شه و سرم گیج می ره. مات شده نگاهش می کنم. یه قدم به عقب برمی دارم.
    حتی صدا و حرفام هم گفت و شنود می شه و این یعنی تا آخر عمر زندانی بودن!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    باد و بوران هنگامه ای دیدنی به پا کردن. غرش های مهیب ابرهای تیره ی این روز شب زده، انگار قصد داره که گوش فلک رو کر کنه. درخت های غول پیکر کنار خیابون، به جنگ همدیگه رفتن و با تنه زدن به همدیگه می خوان غلبه پیدا کنن و پیروز میدون بشن.
    پای رئوف محکم تر روی پدال گاز فشرده میشه. انگار هر آن احتمال داره نیروی عجیب قطرات درشت این بارندگی وحشیانه، ماشین رو از جا بکنه. نگاهمو به آسمون دل چرکین امروز می دوزم. ابرها خورشید فلک زده رو به تاراج بردن. خبری ازش نیست.
    درون صندلی بیشتر فرو میرم. نفیر باد و غرش بی وقفه ی ابرها، گوش و اعصاب و روح و روانم رو غلغلک می دن.
    به نیم رخش نگاه می کنم. به این نیم رخ خشن و درهم. دلم بیش از بیش در هم فشرده میشه. توان و جسارتی در من نیست که گره یین ابروهای پهن و مردونه رو باز کنم. پیرهن مشکی و ساده ش، برای این زمستون وحشی زیادی نازکه. چقدر این زمستون شبیه زمردهای لرزه براندازشه.
    -به چی اینجوری خیره شدی؟
    نگاهش به خیابون پرتلاطمه همچنان. لحنش اما شبیه اخم هاش نیست. ملایمه اما تحکم وار. نظامی وار نیست اما آمرانه ست.
    چشم هام رو از نیم رخش جدا نمی کنم. از اون لبخندهای احمقانه و به قول روشنا فیک، هم خبری نیست. اما لحنم ملایمه بدون تحکم.
    -صدای فریاد طبیعت، مطلوب نیست برام. دیدن اخم های درهم تو، سرگرمم می کنه حداقل!
    تغییری در حالتش برای این بی پروایی جدید من به وجود نمیاد. ذهنش مشغوله. همین که اجازه داده کار به اینجا برسه، شق القمره. همین که الان توی ماشین نشستیم و بی حرف در حال روندنه، شق القمره.
    -خوش حالی، نه؟!
    ای کاش به جای داشتن این ترس و اضطراب خونه برانداز، به گفته ی رئوف واقعا شاد و خوش حال بودم! هیچ کس حال این روزام رو نمی تونه درک کنه، حتی خودم. اینکه درون چه چیزهایی پابرجاست و در حال جوشیدنه برای پریناز هم امری مجهول شده. شاید غرش های بی وقفه آسمون و باد و درخت های بیرون از این محیط امن گرم، نماد ظاهری درونمه. درونی که پر ازتشویشه و دائما در حال تخریب.
    -من هدفم فقط کمک کردنه. همونجور که توی عمارت بارها بهت گفتم.
    رگ های دست راستش که دور فرمون قفل شده، به شدت بیرون زده و این باد کردن و بیرون زدگی حاصل فشار بیش از حدیه که به فرمون بی نوا وارد میشه.
    -بدون من پاتو جایی نمی ذاری. حواست هست که؟
    لبخند ناخواسته ای روی لبم نقش می بنده. بیش از هزاران بار گوشزد کرده این بدون اون پا رو جایی نذاشتن رو!
    آروم تر از هر زمان دیگه ای جوابش رو میدم.
    -حواسم هست.
    اخم هاش بیشتر به هم پیوند می خورن. خنده ی بی دلیلی درونم قهقهه می زنه. دیوونه ای نثار خودم می کنم.
    -نه نزدیک میشی. نه لمسی صورت می گیره. اونجا به حرف من گوش میدی نه شخص دیگه ای!
    چشم های سنگینم روی هم میفته و اون لبخند از بین نمی ره. لحنم آروم تر شده. شبیه زمزمه.
    -نخوامم گوش بدم، مجبورم می کنی به اطاعت!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    غرش دوباره ی آسمون، حرفم رو به جد تایید می کنه و به طبع سرعت ماشین هم بیشتر میشه.
    با ایست کامل چشم هامو باز می کنم. تابلوی بزرگ آبی رنگ (بیمارستان غیردولتی بیماران روان رنجور) مثل نیزه ی تیزی توی چشم هام فرو می ره. ریز بارون شدیدتر شده. مثل طپش قلبم. برای یک لحظه پشیمون میشم که اومدم. که رئوف رو به زور راضی کردم. که دوباره خودمو توی هیزم آتیش گرفته انداختم.
    مردد نگاهمو به رئوف می اندازم. بی توجه بهم ماشینو خاموش می کنه و بی توجه تر پیاده میشه. در ماشین محکم بهم کوبیده میشه و این یعنی خشم. خشم بی حد و حصری که سعی در کنترلش داره.
    دستی به شال مشکی ساده م می کشم. مرتبش می کنم و سریع از ماشین بیرون می زنم. کنار رئوف قرار می گیرم. در عرض همین یک ثانیه خیس میشم. نگاهش به چهره ی جدی و خشکش می اندازم. موهای صاف و کوتاهش کمی روی پیشونی ریخته شدن. تنها این باد و بارون می تونه معادله ی استایل این مرد مرموز رو به هم بزنه!
    از سرما دندون هام به هم می خوره. دوشادوش هم وارد بیمارستان میشیم. قدم اول رو که برمی دارم زیر لب نام خدا رو صدا می زنم.
    دوباره نگاهی به اون اخم های درهم می اندازم. ای کاش بهم امیدواری می داد و یه لبخند گرم به روی این همه اضطراب می پاشید!
    دیوار های سفید بیمارستان و کادر درمانی آبی پوش بی توجه به این حجم از ترسم، نقش خودشون رو اجرا می کنن. و میون این همه بحبوحه شاید تنها صدای دکتر خسروانیه که از پشت سر به گوش می رسه.
    -خوش حالم که اینجا می بینمتون، زوج عجیب این روزهای دنیای مجازی!
    همراه با رئوف به عقب برمی گردیم. چشم های آبی درخشانش، همرنگ پرستارهای آبی پوشه و برقشون، شبیه این دیوار های سفید روغنی و تمیز.
    با وجود همه ی دردها و اضطراب ها و ترس ها، لبخندی به روی این چش ها می پاشم.
    دستش به سمت رئوف می ره و با نگاه گرمش جواب لبخندمو می ده.
    -ممنونم که قبول کردی رفیق!
    رئوف مردونه و محکم دستشو می فشاره. دست های هر دو بزرگ و مردونه ست اما دکتر سفید رنگه و سردار آفتاب سوخته، سبزه.
    صدای بم و پرتحکمش، متضاد با خش لوده وارانه ی دکتره.
    -از کنارش جم نمی خورم!
    لبخند لب های باریکش، گشاده تر میشه. دست هاشو توی جیب های شلوار جین کمرنگش فرو می بره. نیم نگاهی بهم می اندازه و در همین نیم نگاه، نیمچه چشمکی هم نثارم می کنه.
    -هیچ کس نمی تونه تو رو از خانومت جدا کنه. حرص بیخود نزن!
    و شاید تنها این دکتر می دونه که من تا ابد زندونی عمارت تیره ی این مرد سیاهپوشم.
    روی لبخندم گردی از غم پاشیده میشه. جواب دکتر سکوته. سکوتی که علامت تاییده.
    گیج و منگ به دنبالشون راه میفتم. نگاهم کم کم در حال لغزش و تار شدنه. از وصف این بیمارستان مجلل عاجزم چون چشم هام داره دو دو می زنه برای دیدن سینایی که زمانی شوهرم بود و زمانی دوسش داشتم. و الان دیگه ندارم؟!
    از راهروی پهنی گذر می کنیم و دکتر مرتب داره حرف می زنه. اخم های رئوف لحظه فشرده تر از قبل می شه و این حجم از فشردگی تا کجا امکان پذیره؟
    دست سفیدش روی دستگیره ی در آبی رنگی می شینه. همون آبی رنگ چشم هاش.
    همه ی صداها قطع میشن و تنها فریاد گرومپ وار قلب منه که محیط رو در آغـ*ـوش می فشاره. دستگیره به پایین هدایت میشه. پرینازی در من فریاد می زنه. فریادی نامفهوم!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    در باز میشه و دکتر برمی گرده و به من نگاه می کنه. به منی که خیره ی تخت سفید رنگ روبه روم هستم. و شاید خیره ی مردی که روی این تخت به زیر پتوی یاسی رنگ رفته. دکتر از در فاصله می گیره. یعنی اینکه من باید اول وارد شم و میشم. گوش هام حتی صدای قدم های همیشه نظامی مرد سیاه پوش رو نمی شنوه. بدنم هم اون حرارت سوزاننده رو این بار حس نمی کنه و دیگه آتیش نمی گیره. کر شدم و بی حس. کوری شدم که فقط نوری طلایی رنگ رو از میون این همه تاریکی می بینه. نوری که از سینا ساطع میشه.
    صورت هفت تیغ شده ش، مثل همیشه ست. اما استخونی بی نهایت چهره ش، نه! قلبم درهم فشرده میشه. چند قدم نزدیک تر می رم. نگاه ماتش از سقف بالای سرش کنده میشه و به سمت من روانه. چشم های همیشه شادش، خیلی وقته پر از حزن و ناراحتیه. دقیقا از زمانی که سوگندش به عنوان یه فرشته توی آسمون ها زندگی می کنه و پر کشیده.
    با دیدنم لب های سفید و خشکش، کمی حالت می گیره. حالتی شبیه لبخند. اما لب های من از تحمل بغضی خفه کننده فقط در حال لرزیدن هستن. بوی پرسیل و دیوان لوچه درهم تنیده شدن و این بوها مال اینجا نیست. چون متعلق به سینا نیست. چون سـ*ـینه غریبه نیست. چون این بوها نباید اینجا باشن!
    به آرومی پتو رو با دست استخونی و نحیفش، به کنار هدایت می کنه. بازوم توسط اون گرمای آشنا گرفته میشه و این یعنی جلوتر رفتن ممنوع! عروسک سفیدپوش عمارت ایست می کنه و چشم های زنونه ی غمگینش، میخ شده به این مرد سرتاپا سفیدپوش. یونیفرم های گشاد و راحت بیمارستانی نفرت انگیز.
    چشم هاش شروع کرده به براق تر شدن. ثانیه به ثانیه. اون هم فقط من رو می بینه. مثل من.
    با زبون لبش رو تر می کنه. و آروم تر از هر زمانی حرف می زنه.
    -بالاخره اومدی؟
    بازوی زندانیم فشرده میشه. بوی پرسیل بیشتر پخش میشه. و من نمی خوام این حضور اجباری رو. حتی اگه من سوگند باشم و اون سینا نباشه. حتی اگه من پریناز نباشم و اون سنا نباشه. دلم تنهایی می خواد. تنهایی با مردی که... با مردی که عزیز من بود ولی عزیز خواهرم شد و موند. تا ابد!
    قطره اشکی سریع تر از اینکه بتونم جلوشو بگیرم از چشمم بیرون می زنه و صاف روی زمین فرود میاد. صدای من هم مثل خودش آرومه اما لرزون.
    -کسی نمی ذاشت بیام!
    جفت پاهای کشیده ش به روی دمپایی های پلاستیکی روی زمین فرود میان. دست راستش تکیه گاه بدنش میشه. نگاهش هنوز میخ صورتمه و چشم هاش شبیه لحظه ی ورود نیستن. مثل خورشید می درخشن.
    از تخت بلند میشه. بازوم فشرده تر. انگار طنابی آهنین هیچ جوره قصد نداره رهام کنه.
    پاهاش درون دمپایی ها قرار می گیرن. محکم قدم برنمی داره. برعکس اون قدم های چابک سابقش. قدم های زمان زنش، خواهرم سوگند، فرشته ی پاک خدا.
    به اینکه نمی تونه صاف بایسته نمی خوام دقت کنم. کمرش شکسته شده. کمر مردی که یه روزی شاد زیستنش، زبانزد خاص و عالم بود.
    -دیگه نمی ذارم بری!
    و روبه روم ایست می کنه. حالتش لبش خود لبخند میشه. لبخندی قشنگ، مثل همه ی لبخندهای سیناوارنه.
    -دل تنگت بودم.
    بارون اشک هام سرازیر میشن. حق ندارم با سیلی سرکوبشون کنم چون حق دارن. چون هنوزم برای سینا، سوگند هستن حق دارن!
    دستش آروم بالا میاد. نمی ترسم. من هیچ وقت از این مرد نترسیدم. مردی که تا حالا به عمد آزاری به هیچ کس نرسونده. اما غیرعمدی نمی دونست و نمی دونه که چه بلایی سر سی سال از زندگیم اورده!
    دستش اسلوموشن وار به سمت چشم هام حرکت می کنه. اشک های سوگند همیشه اذیتش می کرد. الانم نمی خواد چشم های سوگندش خیس باشه.
    چشم هامو می بندم. محکم ایستادم و محکم فرو می ریزم. فشار و گرمای بازوم در یک آن از بین می ره. چشم هام باز میشه.
    هیکل سیاه پوشش پشت به من و رو به سینا ایستاده و مچ دست بلند شده ی سینا رو در دست گرفته!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    ترس به یک آن همه ی وجودمو برمی داره. پر از تشویش پیرهن مشکیش رو از پشت چنگ می زنم و توی مشت می گیرم. همزمان صدای دکتر بلند میشه و کنارشون جای می گیره.
    -علی جان، دستشو ول کنه. سینا بی آزاره.
    لحن صداش، بی انعطاف تر از هر زمان دیگه ای شده.
    -می خواست به زنم دست بزنه!
    دست سینا انگار شل میشه چون رئوف که ولش می کنه، دستش از هوا به سمت زمین سقوط می کنه و تاندول دار حرکت می کنه. مشت من اما پیرهن رو بیشتر می چلونه. دکتر با آرامش دستی به کروات نازک آبی رنگش می کشه و مرتبش می کنه. به سینایی نگاه می کنه که از تیررس چشم هام خارجه. این حجم حجیم سیاه پوش مغلوب کرده جسم نحیف اون مرد رنج کشیده و عاشق رو. چند قدم به سمت سینا برمی داره.
    -از دیدن پریناز خوش حال شدی سینا جان؟
    صدای مبهوتش، قلبم رو به درد میاره.
    -این که سوگند بود!
    دستای مردونه ش روی شونه های افتاده ی سـ*ـینه فرود میاد.
    -سوگند که خیلی وقته از دنیا رفته. پریناز خواهر سوگنده. یادت رفته؟
    دستای دکتر به عقب پرت داده می شن. سینا چند قدم به عقب برمی داره و جلوی چشم هام ظاهر می شه. صورتش سرخ شده. صداش بلنده. نگاهش پرش وار روی سه تامون می چرخه. خورشید توی چشم های غروب کرده. خبری از اون طلوع درخشنده نیست.
    -برید بیرون!
    می شکنم. تا می فهمه سوگندش نیستم، می شکنم.
    پشتشو بهمون می کنه. دکتر برمی گرده و با چشم اشاره می کنه که خارج بشیم. سینا دمپایی هاشو پرت می کنه به جهت های مختلف. سریع به زیر پتو می خزه و بلند تر فریاد می زنه.
    -فقط سوگندو بیار! من مزاحم نمی خوام.
    دستم شل میشه و بالاخره اون پیرهن مچاله شده می تونه نفس بکشه. شکسته تر از همیشه عقب گرد می کنم و با سری افتاده از اتاق خارج میشم.
    تحمل یک زن تا کجاست؟ تا کی می تونه از نو بسازه، قلبی رو که هر لحظه تخریب میشه؟
    ***

    به آرومی روی صندلی میز آرایش می شینم و از آینه به صورت بی حال و سرخ شده م نگاه می کنم. سرخ شدگی صورتم بخاطر سرما نیست بخاطر خورد شدن پیش دو مرد غریبه ست، بخاطر شکستن پیش خودم. بخاطر اون عشق ممنوعه که همیشه لهم کرده. من و شخصیت و غرورم رو له کرده.
    -لباسات رو عوض کن!
    با شنیدن ناگهانی لحن آمرانه ش، ناخواسته سرجام می ایستم. لعنتی درشتی نثار عکس العمل بی معنیم می کنم. به چهارچوب در تکیه زده و دست هاش توی جیب شلوار سیاه رنگش فرو رفته.
    صدام بخاطر ناراحتی بیش از حدم گرفته و کمی خش برداشته.
    -چرا؟
    نگاهی نا منعطف به سرتا پام روانه می کنه. به پالتوی زخیم و شال روی سرم.
    چند قدم به داخل اتاق میاد. از این صدای منظم و محکم که با هر قدم برداشتنش، سکوت همه جا رو می شکنه، خوف دارم. به سمت در کنار سرویس بهداشتی میره. دری که وقتی من برای اولین بار گشودمش تا چند دقیقه مبهوت سرجام ایستاده بودم و مریم از سرخوشی می خندید. اتاقی پر از لباس های مختلف که رنگ نود درصدشون سفید بود. اون زمان اینکه رئوف برام همچین اتاقی رو آماده کرده، شگفت زده م کرد ولی بعدش کم کم فهمیدم همه چیز این مرد مبهمه و شگفت زدگی تنها کار معمول و معقولیه که میشه در مقابلش انجام داد.
    پیرهن بلند و ابریشمی سفید رنگی روی تخت میفته و در کنارش یک جفت صندل پاشنه بلندی به رنگ همون پیرهن، به رنگ عروسک همیشه اون رنگی پوش عمارت.
    سرمو بالا میارم و زمردهای سردش رو نگاه می کنم. سه چهار قدم باهام فاصله داره. دست هاش باز توی جیب فرو می ره.
    -تا پنج دقیقه ی دیگه لباسات عوض میشن.
    عقب گرد می کنه که بره و حتی پرسش من هم متوقفش نمی کنه. سوالی پر از کلافگی.
    -چرا باید اینا رو بپوشم؟
    داره از اتاق خارج میشه.
    -موهات باز باشه!
    و در محکم بسته میشه. بغض سنگینی مثل خار تیز و درشتی گلوم رو خراش میده. مستاصل به پیرهن روی تخت نگاه می کنم.
    عروسک سفید پوش عمارت، بـرده ست. بـرده ی این سردار زمرد نشان.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پارچه ی نرم پیرهن، تنم رو نوازش می کنه و ای کاش توانش رو داشت که دست نوازش هم روی سر روح خسته و آزرده م بکشه. موهامو دورم رها شده، طبق امر سردار. پاهای بی جونمو درون صندل های ظریف و ساده ی می برم و به ناخن های بی لاکم نگاه می کنم. پاشنه ی بلندشون تعادلمو به هم می زنه و مجبور می شم که آروم تر راه برم.
    در اتاق رو که باز می کنم باهاش چشم تو چشم میشم. از اینکه مجبورم نکرده جلوش لباس عوض کنم باید متشکر باشم یا از اینکه مجبورم کرده به تعویض لباس باید ناراحت باشم؟! حس هام رو گم کردم. شاید بهترین حس باید خشم و طغیان باشه. خشم و طغیانی که درون پریناز هیچ وقت طفیان نمی کنه.
    زمردهای سنگیش، سر تا پام رو برانداز می کنه. نگاهش روی پاهام توقف می کنه.
    -چرا برات لاک نزده؟!
    چشم های گرد شده م اولین عکس العملیه که ازم برمیاد. و بعدش لحن پر از شگفتیمه.
    -تو به مریم می گفتی برام لاک بزنه؟
    سرش بالا میاد. نگاه مرموزش توی چشم هام دوخته میشه. سردار متعصب نظام دوست داره عروسک سفیدپوش عمارتش لاک زده باشه. همیشه به خودم قول میدم که درمقابلش متعجب نشم اما انگار راه نداره. نمیشه.
    -دنبالم بیا!
    پشتش رو بهم می کنه و مثل همیشه سوالم جوابی نداره. سرمو پایین می اندازم و به دنبالش روون میشم. نگاهم به ناخن های پام متصل شده. انگار بی رنگیشون توی ذوق می زنه. و عجیبه که بعد از حرف این مرد مبهم متوجه این قضیه شدم. صدای این پاشنه های بلند و نازک همراه با قدم های خشنش توی سالن پر از در طبقه ی دوم عمارت پیچیده میشه. چند قدم ازش عقبم و سعی می کنم تندتر راه برم. روبه روی یکی از درها می ایسته. من هیچ وقت توی این قصر کنکاش نکردم. هیچ کدوم از این درها رو باز نکردم و نمی دونم پشت این درهای بسته چی می گذره. و این بی اشتیاقی یه زن از کجا ناشی میشه؟ از قلب شکسته ش یا جون لا جونش!
    دستگیره ی طلایی رنگ و پر پیچ و خم این در قهوه ای سلطنتی توسط رئوف به پایین هدایت میشه. در به آرومی به عقب پرتاب میشه. حجمی از سفیدی چشم هام رو می زنه. پلک هام جمع میشه. از چیزی که می بینم یه لحظه به قدرت بینایی و هوشیاریم شک می کنم. نگاه پر از سوالمو به رئوفی می دوزم که دست به سـ*ـینه با اخم خفیفی واکنشمو زیر نظر گرفته. دوباره چشمامو به اتاق سرتاسر سفید رنگ و پر نور می اندازم. به این بهشت کوچیکی که توی این جهنم درندشت زاده شده. قلبم محکم به تخت سنیده کوبیده میشه و این طپش دیگه نه از ترسه نه از خشم. این طپش نوید زندگی و حیات رو میده. این طپش نماد خوش حالیه. یه خوش حالی بزرگ برای یه زن. چند قدم به جلو برمی دارم و وارد می شم. سرامیک های تمام سفید کف از تمیزی برق خیره کننده ای داره. نگاه درخشانم رو با عطش به سرتاسر اتاق پخش می کنم. ویولن های عجیب و غریبی، قریب به صد نوع روی طاقچه هایی شیشه ای، ملوک وارانه نشستن پر از فخر منو نظاره می کنن. صدای قدم هاش از پشت سرم شنیده میشن و برای اولین بار این قدم ها صدای سنفونی های بتهوونو میدن. بی طاقت می شم و با شعق دور خودم چرخ می زدم. نه یک بار، دوبار، سه بار، نمی دونم... شاید صد بار! سقف با دو لوستر ظریف و پر از اشک تزئین شده. بعد از ماه ها خنده ی بلند و پرشوری روی لبام میاد. می ایستم و بهش نگاه می کنم. همچنان دست به سـ*ـینه ست و اخم هاش هم عمق بیشتری پیدا کرده. دو قدم به سمتش میرم و فاصله کمتر میشه. و حالا سردار رئوف تنها سیاه پوشه این اتاق اسرار آمیز. سردار سیاه پوش اتاق اسرارآمیز!
    لبخندم اونقدر وسعت داره که اخم هاش به چشم نیان. لحنم پرشور ولی آرومه.
    -چرا؟
    نگاهش پایین میاد و روی لبای باز شدم میشینه. روی دندون هایی که دراومده. روی این لبخند واقعی دندون نما. لحن جدی و خشکش هم برعکس همیشه برام ریتم داره. پر از موسیقیه. پر از نت های موزونه.
    -برای اینکه هروقت بخوام برام ساز بزنی!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    برق چشم هام بیشتر میشه از این دستور. تنها دستوری که پریناز رو خوش حال می کنه و به وجد میاره. ساز زدن در هر شرایطی برای من رویاییه. حتی اگه یه امر باشه از طرف بی انعطاف ترین مرد دنیا.
    -هر وقت بخوای می زنم.
    حالتش تغییری نمی کنه و برای اولین بار بازوهای حجیمش خوش ترکیبه. زمخت یا خشن نیست. پر از صدای ویولنه. موسیقی برای الیزه بتهوون توی گوشم پخش شده. شاید این صدا از این چشم های وحشی ترواش میشه و هر چی که هست اصلا فالش نیست. میزون و موزونه.
    -بادقت همه جا رو ببین!
    با تمام وجود(چشم) غلیظی توی دلم چرخ می خوره. برمی گردم و با چشم تک تک ویولن ها رو از نظر می گذرونم. بعید می دونم که جمع آوری این سازهای برند و زیبا کار خودش باشه. کار این مرد مبهم نظامی. کار این مرد که در اولین دیدار با لحن زمختی (مطرب) خطابم کرد.
    دستم به سمت ویولن زرد رنگی دراز میشه و برش می دارم. دستی به سیم هاش می کشم و می، لا، ر، سل به ترتیب آواز سر می دن و توی دلم قربون صدقه شون میرم. در همون حین می گم:
    -خرید این سازها کار خودته؟
    با جای گرفتن ویولن زرد روی طاقچه ی شیشه ای، جوابم سرد و خشک داده میشه.
    -نه!
    فقط نه و من انتظار توضیح و شرح از این نظامی عجیب ندارم. اونقدر خوش حالم که هیچ انتظاری از هیچ کسی ندارم. حتی سینایی که سوگند رو خواست و پریناز رو پس زد. مثل همیشه.
    بغض آزار دهنده از بین رفته و انگار نسیمی ملایم دلم رو نوازش می کنه. از کی همچین حسی نداشتم؟ اصلا کی همچین حسی رو داشتم؟
    جلوتر میرم و با دقت تک تکشون رو نگاه می کنم. این اتاق برای من حکم یه حرامسرا رو داره. یه حرمسرای دوست داشتنی و پر از آرامش.
    به انتهای دیوار سمت چپ می رسم و طاقچه های شیشه ای هم به پایان می رسن. می خوام به سمت دیوار راست برم اما صداش متوقفم می کنه.
    -صندوق رو باز کن!
    برمی گردم و پر سوال نگاهش می کنم. هنوز سرجاش ایستاده و زیرنظرم داره. به چشم های به پشت سرم اشاره می کنه. به صندوق شیشه ای بزرگ و ماتی که جلوی دیوار میانی جای گرفته. دستی بهش می کشم. سرما و صافی نرمش، پوست دستم رو نوازش می کنه. دستم رو می کشم و به زیر درش می برم. به آرومی به سمت بالا هدایتش می کنم. با چیزی که می بینم پاهام سست میشه. دوباره بر می گردم. با بهت نگاهش می کنم. با جدیت نگاهم می کنه. صدام می لرزه.
    -واقعا خودشه؟!
    سرشو به علامت تایید تکون میده و همین تکون آروم و سرد همه ی وجودمو گرم می کنه. برمی گردم و روی دو زانو می شینم. روی دو زانو می شینم و دلتنگ وار نگاهمو بهش می دوزم. به سازی که فکر کردم برای همیشه توی خلیج فارس مدفون شده. دست هام رو به سمتش دراز می کنم و این جانان بی جون و عزیز رو لمس می کنم. پیر و شکسته شده. مثل روح و روان دخترش. زیر لب می نالم.
    -چجوری پیداش کردی؟!
    صدای قدم هاش از پشت سرم به گوش می رسه. داره نزدیکم میشه و من دوست دارم بوی پرسیلش مشامم رو پر کنه. اشکی روی گونه م چکیده میشه و اشکی از درد نیست. اشک شوقه. اشک دیدار با محبوبه.
    -نمی ذاشتم سازی رو که جونت بهش بنده، از دست بدی!
    حرفش زیر و روم می کنه. حرف پر از لطافتی که از لب های خنده ندیده ی لب هاش دراومده، برام پر ارزش تر از هرچیزیه که تا حالا شنیدم.
    از جام بلند میشم و به سمتش برمی گردم. در یک قدمیم ایستاده و نگاهش مثل شمشیر روی صورتم خط می کشه. شمشیری که به جای درد، نوازشم می کنه. چشم هام پر از اشک شده و قدردانی. برای اولین باره که نگاهم به این مرد به یه شکل دیگه ست. زمزمه وار می پرسم.
    -اجازه می دی ازت تشکر کنم؟
    هیچی نمی گـه و درسکوت اشک های درون چشم هام رو رصد می کنه. و این یعنی آره. فاصله ی بینمون رو پر می کنم با قدمی که برمی دارم. با همه ی وجودم دستام رو به دور کمرش حلقه می کنم و سرم روی سـ*ـینه ش فراخش فرود میاد. پرسیل شیطنت وار بینی و مشامم رو غلغلک میده و این سـ*ـینه ی عضلانی برام پر از محبته. مهر و محبت نامرئی ای که انگار فقط من می تونم ببینم. منی که تا الان فقط یه غول نظامی می دیدمش. یادم رفته بود همه ی غول های توی قصه ها بد نبودن. بعضیاشون دلشون می خواست مهربون باشن و بعضیاشون مهربون بودن اما کسی نمی تونست ببینه. شاید من هم تا چند دقیقه ی پیش مثل همون کسی ها بودم. کسی هایی که از غول ها می ترسیدن. غول هایی که تنها بودن و هیچ وقت به روی خودشون نمیوردن.
    اشک هام روی صورتم می شینه و حلقه ی دست هام محکم تر به دورش تاب می خوره. دستش بالا میاد و روی موهام میشینه. موهایی که خیلی وقته مامنگاه نفس های پر حرارتش شده. بـ..وسـ..ـه ای خفیف که به حقیقتش شک دارم انگار روی موهام می شینه و بعد از اون باز هم صدای نفس های عمیق و بی پروائیه که بهشون عادت کردم. نفس هایی که اذیتم می کردن و حالا برام محترمن. محترمن چون می دونستن چه چیزی می تونه روح مرده ی پری رو زنده کنه و بهش آب حیات ببخشه.
    -برام ساز بزن!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا