دستش روی دست رئوف میشینه. ایندفعه صداش آرومه و خبری از شیطنت یا حتی جدیت چندلحظه قبلش نیست.
-نمیخواستم اذیتش کنم علیجان. فقط در رابـ ـطه با وضعیت سینا...
فریاد بلند رئوف به همراه مشتی که توی صورت دکتر کوبونده میشه، جیغم رو درمیاره.
-دهنتو ببند آبتین! خفه شو! اسم اون مرد رو جلوی من و زنم دیگه نمیاری. شیرفهم شد؟
دکتر به اندازهی یک سانت هم تکون نمیخوره؛ یا به عقب نمیره. نیشخندی روی لبش نقش میبنده. با انگشت شصت خونی رو که از بینیش بیرون زده پاک میکنه.
دلم میخواد چند قدم جلوتر برم؛ اما از عکسالعمل رئوف میترسم. شنیدن اسم سینا، بدجوری دگرگونش کرده.
در اتاق به شدت باز میشه و در عوض یه ثانیه فریاد دکتر بلند میشه:
-کی گفته کسی بیاد داخل! بیرون!
در سریع بسته میشه.
دریای طوفانیش رو به زمردهای رئوف میدوزه. نیشخند باز به لبش برمیگرده. شصت خونیش رو بالا میاره و میگـه
-تموم شد اون دورانی که زبون آدمها فقط کتککاری بود؛ ولی یکی طلبت!
سرکشی و شجاعت این دکتر نیمه خارجی، عجیب زیاده. من اینجا بیرون از گود از ترس و اضطراب در حال جون کندنم و این مرد بی خیال، در حال کری خوندنه.
رئوف ایندفعه یقهی دکتر رو توی مشت میگیره. پیشونیش باز نبض گرفته. لحنش آروم شده. همون آروم هولناک.
-من هیچ بویی از تمدن نبردم آبتین خسروانی! تو اینو بهتر از هرکس دیگهای میدونی. پس با خط قرمزام کاری نداشته باش!
دستهای دکتر توی جیبهای شلوارش فرو میره. با بیقیدی شونههاشو بالا میاندازه. نگاهشو با خونسردی به من در حال زهره ترک شدن میدوزه. با نگاهم التماسش میکنم که بس کنه.
-هر چی تو بگی پریناز!
چشمهام رو از شدت حرص و حال بد باز و بسته میکنم. مشت دوم رئوف بالا میره که دوباره روی صورت این دکتر لجباز خراب بشه. با سریعترین لحن ممکن، قبل از فرود اون مشت گره خورده، جلوی ضربهی احتمالی رو میگیرم.
-از من هیچ کمکی برنمیاد. من اصلا نمیخوام به کسی کمک کنم!
قلبم با شنیدن این حرف میشکنه. غم بینهایتش از تنهایی سینا، اشک رو به پشت پلکهام میکشونه.
رئوف همچنان نگاهش به دکتره که بیخیال به من خیره شده. مشت مکث کردهش دوباره به حرکت درمیاد و دوبار پشت سر هم روی صورت دکتر آوار میشه.
با عجله به سمتشون میرم.
-گفتی پریناز. خیره نگاهش کردی. این مشتها کمترین لطفی بود که از منِ نامتمدن برمیومد!
با دستهای لرزونم بازوی حجیمشو میگیرم. نگاهش رو از دکتری که انگار نه انگار مشتهای محکمی خورده و همچنان نیشخند روی لبشه، میگیره و به چشمهام میدوزه.
زمردهاش تیره شدن. انگار خشم زیاد تیرهشون میکنه. ماهیچهی سفت و محکمش رو آروم فشار میدم. لحنم پر ازتمناست.
-بریم!
لحن آروم و پرتحکمش پر از تردیده.
-دیگه اینجا نمیای!
قلبم بیشتر میشکنه. ممانعت میکنم از فرو ریختن اشکهای کز کرده توی چشمهام. سرمو به علامت مثبت تکون میدم. قلبم تیر میکشه.
لحنم پر از بغضه.
-نمیام.
عروسک سفیدپوش عمارت حرف گوش کنه!
قلبم به جای چشمهام گریه میکنه.
***
-نمیخواستم اذیتش کنم علیجان. فقط در رابـ ـطه با وضعیت سینا...
فریاد بلند رئوف به همراه مشتی که توی صورت دکتر کوبونده میشه، جیغم رو درمیاره.
-دهنتو ببند آبتین! خفه شو! اسم اون مرد رو جلوی من و زنم دیگه نمیاری. شیرفهم شد؟
دکتر به اندازهی یک سانت هم تکون نمیخوره؛ یا به عقب نمیره. نیشخندی روی لبش نقش میبنده. با انگشت شصت خونی رو که از بینیش بیرون زده پاک میکنه.
دلم میخواد چند قدم جلوتر برم؛ اما از عکسالعمل رئوف میترسم. شنیدن اسم سینا، بدجوری دگرگونش کرده.
در اتاق به شدت باز میشه و در عوض یه ثانیه فریاد دکتر بلند میشه:
-کی گفته کسی بیاد داخل! بیرون!
در سریع بسته میشه.
دریای طوفانیش رو به زمردهای رئوف میدوزه. نیشخند باز به لبش برمیگرده. شصت خونیش رو بالا میاره و میگـه
-تموم شد اون دورانی که زبون آدمها فقط کتککاری بود؛ ولی یکی طلبت!
سرکشی و شجاعت این دکتر نیمه خارجی، عجیب زیاده. من اینجا بیرون از گود از ترس و اضطراب در حال جون کندنم و این مرد بی خیال، در حال کری خوندنه.
رئوف ایندفعه یقهی دکتر رو توی مشت میگیره. پیشونیش باز نبض گرفته. لحنش آروم شده. همون آروم هولناک.
-من هیچ بویی از تمدن نبردم آبتین خسروانی! تو اینو بهتر از هرکس دیگهای میدونی. پس با خط قرمزام کاری نداشته باش!
دستهای دکتر توی جیبهای شلوارش فرو میره. با بیقیدی شونههاشو بالا میاندازه. نگاهشو با خونسردی به من در حال زهره ترک شدن میدوزه. با نگاهم التماسش میکنم که بس کنه.
-هر چی تو بگی پریناز!
چشمهام رو از شدت حرص و حال بد باز و بسته میکنم. مشت دوم رئوف بالا میره که دوباره روی صورت این دکتر لجباز خراب بشه. با سریعترین لحن ممکن، قبل از فرود اون مشت گره خورده، جلوی ضربهی احتمالی رو میگیرم.
-از من هیچ کمکی برنمیاد. من اصلا نمیخوام به کسی کمک کنم!
قلبم با شنیدن این حرف میشکنه. غم بینهایتش از تنهایی سینا، اشک رو به پشت پلکهام میکشونه.
رئوف همچنان نگاهش به دکتره که بیخیال به من خیره شده. مشت مکث کردهش دوباره به حرکت درمیاد و دوبار پشت سر هم روی صورت دکتر آوار میشه.
با عجله به سمتشون میرم.
-گفتی پریناز. خیره نگاهش کردی. این مشتها کمترین لطفی بود که از منِ نامتمدن برمیومد!
با دستهای لرزونم بازوی حجیمشو میگیرم. نگاهش رو از دکتری که انگار نه انگار مشتهای محکمی خورده و همچنان نیشخند روی لبشه، میگیره و به چشمهام میدوزه.
زمردهاش تیره شدن. انگار خشم زیاد تیرهشون میکنه. ماهیچهی سفت و محکمش رو آروم فشار میدم. لحنم پر ازتمناست.
-بریم!
لحن آروم و پرتحکمش پر از تردیده.
-دیگه اینجا نمیای!
قلبم بیشتر میشکنه. ممانعت میکنم از فرو ریختن اشکهای کز کرده توی چشمهام. سرمو به علامت مثبت تکون میدم. قلبم تیر میکشه.
لحنم پر از بغضه.
-نمیام.
عروسک سفیدپوش عمارت حرف گوش کنه!
قلبم به جای چشمهام گریه میکنه.
***
آخرین ویرایش: