وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,834
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
وقتی بچه‌ها به دروازه رسیدند، آرش از نگهبان پرسید:
- شما آقایی به نام اتابک می‌شناسین؟
نگهبان جواب داد:
- اتابک در مقر فرماندهی قصر می‌باشد. برای ملاقات با او باید به فرماندهی بروید.
مجید گفت:
- نمیشه شما ما رو ببرین اونجا؟ ما که جایی رو بلد نیستیم.
نگهبان گفت:
- من نمی‌توانم اینجا را ترک کنم. باید از یکی دیگر از نگهبانان بخواهید.
مجید گفت:
- خب یکی رو که الان بیکار، صدا بزن بیاد تا ما رو راهنمایی کنه.
نگهبان به مجید نگاهی کرد و سپس به یکی از نگهبانان گفت:
- همراه آن‌ها به فرماندهی برو. این‌گونه که پیداست، از نزدیکان فرمانده اتابک هستند.
بچه‌ها با شنیدن این حرف با تعجب به هم نگاه کردند. مجید آهسته گفت:
- دیدین گفت فرمانده اتابک؟
نارسیس گفت:
- آره. مثل اینکه شاگردهای عمو جلال به جاهای خوبی رسیدن.
نگهبان به بچه‌ها اشاره کرد که پشت سرش بروند. همه وارد محوطه‌ی قصر شدند. همین‌طور که پشت سر نگهبان می‌رفتند، پریا آهسته گفت:
- عجیب نیست که این‌قدر راحت و بدون سؤال‌پیچ‌کردن ما رو تو قصر راه دادن؟
نارسیس گفت:
- راست میگه. برای من هم جای سؤاله؛ چون تو دوره‌های قبلی با هزار بدبختی و دردسر وارد قصر می‌شدیم؛ اما اینجا خیلی راحت و بی‌دردسر. به نظرتون چرا؟
آرش گفت:
- چون کریم خان این محدودیت رو برداشته بود و مردم خیلی راحت می‌تونستن وارد قصر بشن.
مجید گفت:
- حالا گیریم دزدی یا یه قاتلی چیزی خواست بیاد تو قصر، باید همین‌طور راحت اجازه بدن؟
آرش گفت:
- کریم خان اهل و نااهل رو از هم تشخیص می‌داد. مردم به کریم خان احترام زیادی می‌ذاشتن؛ برای همین هیچ‌کس خطا نمی‌کرد؛ البته به جز یه عده از خاندان قاجار که چشم دیدن کریم خان رو نداشتن.
مجید گفت:
- حالا این‌ها به کنار، ما الان تو ارگ کریم خانی هستیم؟ اگه اینجا همون ارگ خودمونه، چرا این‌قدر بزرگه؟ ارگی که تو شیرازه حیاطش این‌قدر بزرگ نیست.
آرش گفت:
- اون ارگی که الان تو شیرازه، مقر خود کریم خان بود. ما اومدیم تو مقر فرماندهی، نه قصر اصلی.
نارسیس گفت:
- نکنه همونی که الان شده موزه؟
آرش گفت:
- کلاً ارگ کریم خان به‌قدری بزرگ بود که یه قسمتش مسجد بود، یه قسمتش بازار، یه قسمت دیگه حمام. قسمت اصلی هم محل اقامت کریم خان و خانواده‌ش بود. حیاطش از ارگ فعلی زمان خودمون بزرگ‌تر بود. طی سال‌های متمادی یه سری تغییرات بهش دادند که شده اینی که الان می‌بینین.
پریا گفت:
- تو دوره‌ی قاجار یه تغییراتی تو ارگ به وجود آوردن.
آرش گفت:
- دقیقاً! خب مثل اینکه رسیدیم. مجید مواظب حرف‌زدنت باشی ها! یه وقت آبروریزی نکنی که باعث بشه از قصر بیرونمون کنن.
مجید گفت:
- من فعلاً حال‌و‌حوصله‌ی کاری ندارم؛ آخه به یه جایی احتیاج دارم.
نارسیس پرسید:
- به کجا احتیاج داری؟
مجید گفت:
- خب به همون جایی که یه آدم عادی و سالم نیاز داره دیگه.
نارسیس متوجه شد و گفت:

- آهان! ببخشین آقا مجید! باید صبر کنی تا مکانش رو پیدا کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید در حالی که سعی می‌کرد وضعیتش را تحمل کند، گفت:
    - تا مکانش رو پیدا کنیم دیگه کار از کار گذشته.
    نگهبان ایستاد. رو به بچه‌ها کرد و گفت:
    - اینجا مقر فرماندهی است. فرمانده اتابک اینجا هستند.
    مجید به‌سمت نگهبان دوید و گفت:
    - قربون دستت! حالا که ما رو تا اینجا آوردی، بگو دست‌شویی کجاست؟
    نگهبان به مجید نگاه کرد و گفت:
    - واجب است الان دست‌هایت را بشویی؟
    مجید خیره به نگهبان نگاه کرد. بقیه خندیدند. مجید به نگهبان گفت:
    - شاسکول! دستشویی همونجاییه که مردم میرن دست‌به‌آب. حالا فهمیدی؟
    نگهبان که تازه متوجه شده بود، خندید و گفت:
    - الان متوجه‌ی منظورت شدم. از سمت چپ به پشت فرماندهی برو. آنجا از هر کس که بپرسید، مکانش را به تو نشان خواهد داد.
    مجید به آدرسی که نگهبان داد، نگاه کرد و گفت:
    - این همه راه برای رسیدن به مکان موردنظر؟! پدربیامرز! تا بخوام جاش رو پیدا کنم که دیگه پُکیدم.
    آرش و بقیه زیر خنده زدند. نگهبان گفت:
    - راهش دور نیست. نزدیک اسلحه‌خانه است.
    مجید بدون اینکه حرفی بزند، سریع به‌سمت آدرس موردنظر دوید. آرش با خنده گفت:
    - تا مجید بر می‌گرده، ما هم بریم دیدن فرمانده اتابک.
    بچه‌ها به‌همراه نگهبان به دیدن فرمانده اتابک رفتند. اما بهتر است سراغ مجید برویم؛ چون قرار است یک اتفاق جالب بیفتد. بهتر است خودتان بخوانید.
    بعد از اینکه کار مجید تمام شد در حالی که آرام‌آرام راه می‌رفت، به دور و اطراف هم نگاه می‌کرد. با خودش گفت:
    - اینجا چقدر چیزمیز وجود داره. اصطبل اسب که همون ایران‌خودروی خودمونه. اقامتگاه سربازان... چی؟ وای نه! خدایا! دارم خواب می‌بینم یا بیدارم؟ اونجا نوشته اسلحه‌خانه! ای خدا! می‌دونستم من رو تنها نمی‌ذاری. می‌دونستم برام ترقه جور می‌کنی. می‌دونستم دوستم داری. خدایا من هم خیلی دوستت دارم.
    مجید با خوش‌حالی به‌طرف اسلحه‌خانه دوید. به اسلحه‌خانه رسید؛ اما در ورودی را پیدا نکرد. با خودش گفت:
    - پس درش کو؟ این‌ها چجوری میرن اون تو؟
    مجید کنار دیوار اسلحه‌خانه حرکت کرد و ساختمان را دور زد تا به یک پنجره رسید. سعی کرد از پنجره داخل اسلحه‌خانه را ببیند؛ اما پنجره خیلی بالا بود. همین‌طور که غرولند می‌کرد، چشم چرخاند تا چیزی پیدا کند.
    - خدا بگم چی کارتون کنه! قدوقواره‌تون اندازه‌ی مردم ایران باستان نبود که. چرا این‌قدر پنجره‌ها رو بالا درست کردین؟ مردم‌آزارهای کوفتی!
    مجید جعبه‌ای چوبی پیدا کرد. با خوش‌حالی آن را برداشت. زیر پایش گذاشت و از آن بالا رفت. بالاخره توانست به‌راحتی داخل اسلحه‌خانه را ببیند. با شگفتی به مهماتی که در آنجا بود، نگاه می‌کرد که یک‌مرتبه کسی محکم به جعبه زد. مجید تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد. با عصبانیت از روی زمین بلند شد و به‌دنبال مسبب این کار گشت. کسی را پیدا نکرد؛ پس دوباره روی جعبه ایستاد و به داخل اسلحه خانه نگاه کرد. دوباره یک نفر محکم به جعبه ضربه‌ای زد. این بار مجید میله‌های پنجره را محکم گرفت؛ به طوری که از پنجره آویزان شد. همان‌طور که دست‌وپا می‌زد، داد زد:
    - تو کی هستی؟ آویزونم کردی لامصب!
    همین موقع صدای خنده‌ی ریز زنانه‌ی یک نفر را شنید. با احتیاط میله‌های پنجره را ول کرد و روی زمین افتاد. بلند شد و لباسش را مرتب کرد. با اخم به دور و اطراف نگاه کرد و گفت:
    - اگه راست میگی بیا بیرون تا نشونت بدم سربه‌سر مجید گذاشتن چه عواقبی داره. بیا بیرون ببینم.
    دوباره صدای خنده‌ی ریز را شنید و به‌سمت صدا دوید. متوجه شد یک نفر به پشت دیواری دوید. او هم به‌سمت دیوار دوید؛ اما کسی را آنجا ندید. آهسته پشت درخت‌های شمشاد را می‌گشت که ناگهان دختری جلوی مجید پرید. مجید غافل‌گیر شد و به دیوار چسبید. دختر زیر خنده زد. مجید با چشم‌های گردشده به او نگاه کرد و چیزی نگفت. دختر با خنده گفت:
    - غافل‌گیرت کردم؟پیداست که حسابی ترسیده‌ای.
    دختر دوباره خندید. مجید خودش را جمع‌وجور کرد و گفت:
    - نه‌خیر. اصلاً هم نترسیدم. این تویی که از من ترسیدی.
    دختر با تعجب به مجید نگاه کرد و گفت:
    - پس چرا خودت را به دیوار چسباندی؟
    مجید گفت:

    - نچسبیدم. کی گفت من به دیوار چسبیدم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    دختر قیافه‌ی حق‌به‌جانبی گرفت و گفت:
    - دروغ می‌گویی. ترسیدی.
    مجید صاف ایستاد و گفت:
    - حالا هر چی. بگم رو بازوهات یکی یه شیر بی‌یال‌ودُم تاتو کنن تا فکر کنی من رو ترسوندی.
    دختر دوباره خندید. مجید که فهمید دختر شیطنت دارد، با خودش گفت:
    - این دخترو چقدر من رو یاد نانا می‌ندازه. یادش به خیر! چقدر با هم شیطنت می‌کردیم.
    دختر دستش را جلوی صورت مجید تکان داد و گفت:
    - به کجا خیره شدی؟
    مجید یکه خورد و گفت:
    - داشتم فکر می‌کردم. ببینم اسمت چیه؟
    دختر با لبخند گفت:
    - نام من فائزه است.
    - بابات اینجا کار می‌کنه؟
    - پدر من رئیس اسلحه‌خانه است. هر روز همین موقع برای او ناهار می‌آورم.
    مجید همین که فهمید پدر فائزه رئیس اسلحه‌خانه است، با خوش‌حالی گفت:
    - میگم فائزه جون! تو که بابات رئیس اسلحه‌خونه‌ست، می‌تونی اونجا رو به من نشون بدی؟
    فائزه پرسید:
    - آنجا را برای چه می‌خواهی ببینی؟
    - تو نشون بده، بهت میگم.
    - خیر. نمی‌شود. تا خودت را معرفی نکردی، تو را به آنجا نمی‌برم.
    - باشه، باشه، معرفی می‌کنم. من مجید هستم و از شیراز اومدم.
    فائزه با تعجب به مجید نگاه کرد و بعد بلند خندید. مجید پرسید:
    - برای چی می‌خندی؟ مگه حرف خنده‌داری زدم؟
    فائزه گفت:
    - بله، حرفت خنده‌دار بود. تو گفتی از شیراز آمده‌ای اما اینجا شیراز است. تو دیوانه هستی یا خودت را به دیوانگی زده‌ای؟
    - اولاً دیوونه خودتی نه من. دوماً اگه بگم از کدوم شیراز اومدم که شاخ در میاری.
    - پس بگو از کجا آمده‌ای.
    مجید به اطراف نگاه کرد و چند پله دید. به فائزه گفت:
    - بیا بریم روی اون پله‌ها بشینیم تا برات تعریف کنم.
    مجید به‌همراه فائزه روی پله‌ها نشست. مجید گوشی‌اش را نشان داد و گفت:
    - عمراً اگه تا حالا از این چیزها دیده باشی.
    فائزه به گوشی نگاه کرد و گفت:
    - این چیست؟ به چه کار می‌آید؟
    مجید خندید و گفت:
    - بهش میگن موبایل. می‌تونیم باهاش با دورترین نقاط دنیا ارتباط برقرار کنیم. کارهای دیگه هم میشه کرد؛ مثلاً باهاش عکس و فیلم می‌گیریم و هزار تا کار دیگه.
    فائزه گفت:
    - اگر راست می‌گویی، نشان بده.
    مجید خندید و گفت:
    - الان بهت نشون میدم. خب حالا برو اونجا کنار اون درخت وایستا تا ازت یه عکس بگیرم.
    فائزه با خوش‌حالی و هیجان کنار درختی که مجید اشاره کرد، ایستاد. مجید از او عکس گرفت و گفت:
    - بیا خودت رو ببین.
    فائزه با خوش‌حالی به صفحه‌ی گوشی نگاه کرد. با دیدن عکس خودش هیجان‌زده شد و گفت:
    - این تصویر من است؟
    مجید گفت:
    - بله، خودِ خودتی.
    - تا قبل از این چهره‌ی خودم را در آینه می‌دیدم؛ اما الان در این وسیله‌ی کوچک می‌بینم. نگاه کن من چقدر زیبا هستم.
    مجید خندید و به شوخی گفت:
    - تو به این قیافه‌ی زشت میگی زیبا؟
    فائزه اخمی کرد و گفت:
    - این حرفت بی‌حساب نمی‌ماند جناب مجید!
    مجید دست‌هایش را به‌حالت تسلیم بالا گرفت و گفت:
    - باشه، باشه، تسلیم. تو خوشگلی. حالا بگو چجوری میشه بری تو اسلحه‌خونه؟
    فائزه کمی فکر کرد و بعد گفت:

    - اگر می‌خواهی تو را به اسلحه‌خانه ببرم، باید این وسیله را به من بدهی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید با چشم‌های گردشده به فائزه نگاه کرد و گفت:
    - میگی موبایل عزیزم رو بدم به تو؟ عمراً!
    فائزه به‌حالت قهر رویش را برگرداند و گفت:
    - پس من هم تو را به اسلحه‌خانه نمی‌برم.
    مجید هاج‌وواج به او نگاه کرد و با خودش گفت:
    - عجب دختر لجبازی! این که از من هم لجبازتره.
    از طرف دیگر آرش، نارسیس و پریا در اتاق فرمانده اتابک نشسته بودند و صحبت می‌کردند. فرمانده اتابک بعد از اینکه فهمید بچه‌ها از طرف عمو جلال آمده‌اند، با خوش‌رویی از آن‌ها استقبال کرد و دستور داد از آن‌ها پذیرایی کنند. همه منتظر مجید نشسته بودند که او هم بیاید تا همه با هم به ملاقات کریم خان زند بروند؛ اما نمی‌دانستند مجید در جایی دیگر مشغول است. نارسیس به ساعتش نگاه کرد و آهسته به آرش گفت:
    - مجید دیر کرده. خدا کنه اتفاقی براش نیفتاده باشه.
    آرش گفت:
    - می‌خوای برم دنبالش؟
    نارسیس گفت:
    - نه، بهتره خودم برم. تو اینجا کنار پریا باش. میرم و زود بر می‌گردم.
    آرش گفت:
    - باشه، ما همین جا هستیم تا شما بیایین.
    نارسیس از فرمانده اتابک عذرخواهی کرد و برای پیداکردن مجید از اتاق فرمانده خارج شد. در باغ فرماندهی به دنبال مجید گشت؛ اما او را پیدا نکرد. یادش افتاد که قرار بود مجید به دست‌شویی پشت ساختمان فرماندهی برود. از یکی از سربازان آدرس محل را گرفت و به‌سمت آنجا رفت.
    مجید بالاخره توانست فائزه را راضی کند تا او را به اسلحه‌خانه ببرد. آن‌ها روی پله‌ها کنار هم نشسته بودند. مجید همین‌طور که صفحه‌ی گوشی را پاک می‌کرد، گفت:
    - گفتم که، همراه من یه پسری هست که گلاب به روت، پسرخالمه. اسمش آرشه. یه موبایل داره که از موبایل من پیشرفته‌تر و قشنگ‌تره. بهش میگم موبایلش رو بده به تو. باشه؟
    فائزه با خوش‌حالی گفت:
    - یعنی اگر از آرش بخواهم، موبایلش را به من می‌دهد؟
    مجید گفت:
    - آره بابا! تا حالا موبایلش رو به خیلی‌ها داده. بچه‌ی خوبیه، نه به کسی نمیگه.
    فائزه با خوش‌حالی دست‌هایش را به هم زد و گفت:
    - چقدر خوب! همین حالا به نزد آرش برویم و بعد از آن به اسلحه‌خانه بر می‌گردیم.
    مجید با خنده به فائزه گفت:
    - ای جان! ذوق می‌کنی چه خوشگل میشی؛ درست مثل...
    هنوز حرف مجید تمام نشده بود که یک‌مرتبه صدایی از پشت سرشان با عصبانیت گفت:
    - چشمم روشن آقا مجید! به کی داری میگی خوشگل؟
    مجید تا صدای نارسیس را شنید، بدون اینکه برگردد و به پشت سرش نگاه کند، با ترس گفت:
    - یا حضرت عباس!
    این را گفت و پا به فرار گذاشت.
    نارسیس با اخم و دست‌به‌کمر روی پله‌ها ایستاده بود. فائزه بالای سرش را نگاه کرد و پرسید:
    - تو کی هستی؟ چرا مجید از تو ترسید؟
    نارسیس با اخم به فائزه نگاه کرد و گفت:
    - من زنشم. تو کی هستی؟
    فائزه ایستاد و گفت:
    - من دوست مجید هستم.
    نارسیس عصبانی شد. از پله‌ها پایین رفت. تکه چوبی از روی زمین برداشت و داد زد:
    - مجید! حالا میری برای من دوستِ مونث پیدا می‌کنی ‌بی‌حیا؟ اگه مردی وایستا.
    مجید پشت یکی از درخت‌ها قایم شد و بلند گفت:
    - ناری تو رو خدا امون بده تا برات توضیح بدم.
    نارسیس به‌سمت مجید دوید و گفت:
    - فرصت‌هام رو بهت دادم. دیگه چوب‌خطت پُر شده آقا!
    مجید به‌سمت درخت دیگری دوید و گفت:
    - ناری! ناری جونم! به خدا اون‌جوری که فکر می‌کنی نیست. یا قمر بنی‌هاشم!
    نارسیس دنبال مجید می‌دوید و او هم سعی داشت کارش را توجیه کند. فائزه با تماشای این رفتار زن و شوهر، با صدای بلند به آن‌ها می‌خندید. خلاصه پس از مدت کوتاهی نارسیس آرام شد و به‌سمت فائزه رفت. مجید با احتیاط پشت سرش رفت و کمی دورتر از آن‌ها ایستاد. نارسیس از فائزه پرسید:
    - ببینم دختر جون! تو اینجا که مقر فرماندهیه چی کار می‌کنی؟
    فائزه گفت:
    - پدرم رئیس اسلحه‌خانه است. من هر روز برایش ناهار می‌آورم.
    مجید به نارسیس گفت:
    - ناری! دیدی چی گفت؟ گفت باباش رئیس اسلحه‌خونه‌ست؛ این یعنی سلام بر ترقه. ناری گرفتی چی گفتم؟
    نارسیس با اخم به مجید زل زد. بعد از کمی فکرکردن اخم‌هایش باز شدند و با لبخند گفت:
    - مجید! منظورت اینه که...
    مجید لبخند دندان‌نمایی زد و با سر، حدس نارسیس را تأیید کرد. نارسیس به‌سمت مجید رفت. با خنده، محکم به بازوی مجید زد و گفت:
    - خب از اول می‌گفتی جونور خیرندیده!
    مجید از درد بازویش را ماساژ داد و گفت:
    - چقدر دستت سنگینه زن! نمی‌شد یه جور دیگه ابراز خوش‌حالی کنی؟
    نارسیس صورتش را جلوی صورت مجید گرفت و همان‌طور که دندان‌هایش را روی هم فشار می‌داد، آهسته گفت:
    - به عمد زدم عزیزم! تا تو باشی با جنس مونث این‌قدر گرم نگیری. افتاد الان؟
    مجید همان‌طور که خیره به نارسیس نگاه می‌کرد، آهسته گفت:
    - ها، افتاد.
    نارسیس به‌سمت فائزه برگشت و گفت:
    - بسیار خب. حالا وقتشه با این دختر خانم گل‌گلاب آشنا بشیم. گفتی اسمت چیه عزیزم؟
    فائزه گفت:
    - من فائزه هستم. دوست مجید!

    نارسیس با شنیدن این حرف دست‌به‌کمر ایستاد. یک تای ابرویش را بالا داد و به هر دوی آن‌ها خیره نگاه کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید لبخندی به نارسیس زد و گفت:
    - هنوز نفهمیده دوست یعنی چی.
    نارسیس به‌سمت مجید خیز برداشت و او هم سریع فرار کرد. فائزه در حالی که با تعجب به آن‌ها نگاه می‌کرد، پشت سرشان رفت.
    ***
    آرش به ساعتش نگاه کرد و آهسته به پریا گفت:
    - خیلی دیر کردن. یعنی کجا رفتن؟
    پریا گفت:
    - نکنه براشون اتفاقی افتاده؟
    آرش گفت:
    - نمی‌دونم. کاش خودم برم دنبالشون.
    پریا زود گفت:
    - نه تو رو خدا! ممکنه شما هم برین و برنگردین.
    آرش خنده‌ی کوتاهی کرد و چیزی نگفت. فرمانده اتابک که برای مدت کوتاهی از اتاق بیرون رفته بود، برگشت و روبه‌روی آن‌ها نشست. به آرش نگاه کرد و پرسید:
    - همراهانتان دیر کردند. نمی‌دانید کجا رفته‌اند؟
    آرش مستأصل گفت:
    - والا چی بگم؟! مجید که گفت میره دست‌به‌آب. نارسیس هم رفت دنبالش. حالا هر دو تاشون دیر کردن.
    فرمانده اتابک گفت:
    - در مقر فرماندهی افراد متفرقه نباید حضور داشته باشند. فقط اعضای خانواده‌ی سربازان و فرماندهان می‌توانند به اینجا بیایند. امیدوارم دچار دردسر نشده باشند.
    پریا گفت:
    - اگه تو دردسر افتاده باشن، شما کمکشون می‌کنین؟
    فرمانده اتابک گفت:
    - بله؛ اما در صورتی که به مکان‌های ممنوعه‌ی فرماندهی نرفته باشند.
    آرش پرسید:
    - مثلاً کجاها ممنوعه‌ست؟
    فرمانده اتابک گفت:
    - مثلاً اسلحه‌خانه. هر کسی نمی‌تواند به آنجا برود. این دستور جناب کریم خان است.
    آرش با شنیدن این حرف با خودش گفت:
    - غلط نکنم مجید رفته سمت اسلحه‌خونه. خدا رحم کنه!
    ***
    مجید و نارسیس با کمک فائزه، مخفیانه وارد اسلحه‌خانه شدند. مجید در حالی که چشم‌هایش از خوش‌حالی برق می‌زد، به‌سمت بشکه‌های باروت رفت و همین‌طور که روی آن‌ها دست می‌کشید، گفت:
    - ناری! نگاه چقدر مواد اولیه! میشه با این‌ها یه عالمه ترقه درست کرد و بدون دغدغه به سفر ادامه داد.
    نارسیس گفت:
    - اگه باروت می‌خوای باید به فرمانده اتابک حتماً بگی.
    مجید گفت:
    - چرا به فرمانده اتابک بگم؟ به بابای فائزه جون میگم.
    نارسیس تک‌سرفه‌ای زد و برای مجید اخم کرد. او هم حرفش را اصلاح کرد:
    - به بابای فائزه خانم میگم. خوب شد؟
    نارسیس گفت:
    - حالا هر چی. فائزه! اسم بابات چیه و الان کجاست؟
    فائزه گفت:
    - فرمانده اتابک پدر من است.
    مجید و نارسیس با تعجب به فائزه نگاه کردند. مجید گفت:
    - مگه نگفتی بابات رئیس اسلحه‌خونه‌ست؟ پس چرا میگی فرمانده اتابک باباته؟
    فائزه گفت:
    - چون فرمانده، رئیس اسلحه‌خانه نیز می‌باشد.
    نارسیس گفت:
    - همیشه این‌جوری بوده؟
    فائزه گفت:
    - خیر. پدرم به فرمان جناب کریم خان، رئیس اسلحه‌خانه نیز شده است؛ چون رئیس قبلی با دشمنان تبانی کرد و هم اکنون به خاندان قاجار پناه بـرده است.
    نارسیس گفت:
    - چه جالب! پس خاندان قاجار در زمان کریم خان وجود داشتن.
    مجید گفت:
    - ها، پس چی؟! کریم خان وقتی دید اون پسر گوربه‌گورشده‌، آقا محمد خان رو میگم، بچه‌ی نااهلیه، دستور داد اخته‌ا‌ش کنند و تو قصر جلوی چشم خودش نگهش دارن.
    نارسیس گفت:
    - یعنی الان آقا محمد خان تو همین قصره؟
    فائزه جواب داد:

    - بله. او را یک بار دیدم. از چهره‌اش ترسیدم؛ چون نه به زن شباهت دارد و نه به مرد. خدا را شکر که او را از پشت پنجره‌ی اتاق پری جهان بانو دیدم نه جای دیگر؛ وگرنه چشمانم را کور می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس از مجید پرسید:
    - مگه این آقامحمدخان کی بود که همه ازش می‌ترسیدن؟
    مجید سوتی زد و گفت:
    - از شِمر هم بدتر بود مرتیکه نامرد! اون‌قدر که اون آدم کشت، یزید و معاویه این‌قدر نکشته بودن. مگه درباره‌ش تو کتاب‌های تاریخی نخوندی؟
    نارسیس گفت:
    - آخه مگه کتاب‌های دبیرستان چیزی هم به آدم یاد میدن؟ همه‌ش دروغ، همه‌ش سانسور و خزعبلات!
    مجید گفت:
    - باشه، پس من برات توضیح میدم آقامحمدخان کی بود و چی‌کار کرد؛ اما اگه یه وقت فحش دادم، نگی اِ مجید! باشه؟
    نارسیس خندید و گفت:
    - باشه، اما قول بده حرف‌های زشت‌زشت نزنی.
    مجید گفت:
    - برو عامو! همه‌ی لذتش به همین زشت‌زشت‌بودنشه. اصلاً تعریف نمی‌کنم! خودتون برین از نزدیک باهاش آشنا بشین.
    فائزه با ترس گفت:
    - نه! من هرگز به نزد آقامحمدخان نمی‌روم. نمی‌خواهم به‌دست او کشته شوم.
    نارسیس گفت:
    - نگران نباش. مجید داره خودش رو لوس می‌کنه. مجید، تعریف می‌کنی یا خودت رو تحویل اون شمر بدم؟
    مجید خندید و گفت:
    - وقتی عصبانی میشی، بیشتر خواستنی میشی ناری جونم!
    نارسیس با تشر گفت:
    - مجید! میگی یا بزنمت؟
    مجید دوید سمت یکی از بشکه‌ها و گفت:
    - وویی عامو! چقدر ترسناک شدی!
    مجید و نارسیس با هم کل‌کل می‌کردند و فائزه هم با خنده به آن‌ها نگاه می‌کرد. صدای آن‌ها از بیرون شنیده شد. یکی از سربازها وارد اسلحه‌خانه شد و با دیدن بچه‌ها داد زد:
    - شما غریبه‌ها اینجا چه می‌کنید؟ مگر نمی‌دانید اینجا مکان ممنوعه است؟ همین حالا شما را به نزد فرمانده می‌برم تا مجازات سختی شوید.
    مجید و نارسیس ساکت شدند و فائزه دوید سمت سرباز و گفت:
    - آن‌ها از دوستان من هستند. مطمئن باشید چیزی از اسلحه‌خانه برنمی‌دارند.
    سرباز فائزه را نشناخت و با قنداق اسلحه‌ی که در دست داشت، محکم به شانه‌ی فائزه ضربه‌ای زد و گفت:
    - از سر راه من دور شو دخترک گستاخ!
    فائزه به گوشه‌ای پرت شد و روی زمین افتاد و از درد شروع به ناله و گریه کرد. نارسیس دوید سمت فائزه و بالای سرش نشست. مجید به‌سمت سرباز حمله‌ور شد و با عصبانیت گفت:
    - چی کارِ دختر مردم داری بی‌شعور؟ نگاه طفل معصوم داره گریه می‌کنه!
    نارسیس هم داد زد:
    - تو دختر فرمانده‌ اتابک رو زدی نادون!
    سرباز همین‌که فهمید دختر فرمانده را زده است، با نگرانی گفت:
    - من قصد بدی نداشتم. نمی‌دانستم او دختر فرمانده‌ اتابک است؛ وگرنه با او محترمانه رفتار می‌کردم.
    مجید با طعنه گفت:

    - حالا گیریم دختر فرمانده نبود، با یه خانم باید این‌جوری رفتار کنی؟ خوبه یکی با خواهر خودت این‌جور با خشونت رفتار کنه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    سرباز با نگرانی به فائزه نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. نارسیس کمک کرد از روی زمین بلند شود. فائزه اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
    - به پدرم می‌گویم که تو سرباز ظالمی هستی!
    مجید گفت:
    - راست میگه. من هم بهش میگم. دخترها! بریم پیش فرمانده.
    مجید به‌همراه نارسیس و فائزه به نزد فرمانده اتابک رفتند. فرمانده به‌همراه آرش و پریا از اتاق بیرون آمده بودند و دنبال مجید و نارسیس می‌گشتند. با دیدن آن‌ها آرش به‌سمت مجید دوید و گفت:
    - معلوم هست شما کجایین؟ چرا دیر کردین؟
    مجید پوزخندی زد و گفت:
    - نگرانم شدی؟ الان دلت برام تنگ شده؟
    آرش زد به بازوی مجید و گفت:
    - نه‌خیر آقا! ترسیدم یه وقت دردسر درست کنی. حالا هم بیاین بریم که فرمانده هم نگرانتون شده بود.
    آرش با دیدن فائزه آهسته از مجید پرسید:
    - این دختره کیه؟ همراه شما چی‌کار می‌کنه؟
    مجید جواب داد:
    - دختر فرمانده‌ اتابکه. تو باغ باهاش آشنا شدیم.
    آرش به فائزه نگاه کرد و فائزه لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. آرش چیزی نگفت و جلوتر راه افتاد. همه به‌سمت فرمانده‌ اتابک رفتند و فائزه با دیدن پدرش، با خوش‌حالی بازوی فرمانده را گرفت و گفت:
    - سلام بر شما پدر جان.
    فرمانده‌ اتابک با خوش‌حالی دستی به سر دخترش کشید و گفت:
    - سلام بر ملیجک بابا! امروز ناهار چه برایم آوردی؟
    فائزه گفت:
    - مرغ بریان به‌همراه کمی دوغ فرد اعلاء و سبزیجات معطر از باغچه‌ی خودمان برایتان آورده‌ام.
    فرمانده بلند خندید و گفت:
    - پس واجب است هرچه زودتر به ضیافت ناهار امروز برویم. دوستان! همه با من بیایید.
    فرمانده‌ اتابک دست دخترش را گرفت و جلوتر راه افتادند و بچه‌ها هم پشت‌سرشان رفتند. در بین راه نارسیس آهسته به مجید گفت:
    - مجید! دیدی آرش چجوری به فائزه نگاه کرد؟
    مجید گفت:
    - پس تو هم متوجه شدی؟ باید از این پسره‌ی کورشده بپرسم چرا به دختر مردم این‌جوری نگاه کرد.
    نارسیس گفت:
    - شاید تعجب کرد که یه دختر تو فرماندهی دیده.
    مجید گفت:
    - شاید، حالا بعداً بیخ ریشش رو می‌گیرم. تو خیالت راحت ناری جون!
    همه وارد سالن کوچکی شدند که میزی در وسط آن قرار داشت. فرمانده پشت میز نشست و به بقیه هم تعارف کرد که بنشینند.
    -بنشینید دوستان. امروز ناهار مهمان ما هستید.
    آرش گفت:
    - ممنون جناب فرمانده. ما بیرون منتظر می‌شینیم تا شما ناهارتون رو بخورین.
    فرمانده‌ اتابک با تعجب گفت:
    - اما من شما را دعوت کرده‌ام. دعوت مرا رد می‌کنید؟
    فائزه گفت:
    - دست رد به دعوت پدرم نزنید. او دوست دارد غذایش را با دیگران میل کند.
    مجید آهسته به آرش گفت:
    - خنگ شدی مرد حسابی؟ یه همچین غذای خوش‌مزه‌ای رو چجوری نخوریم؟
    آرش گفت:
    - ما که گشنه نیستیم. درضمن، یادت رفته اومدیم ملاقات کریم‌خان؟
    مجید گفت:
    - به وقتش به ملاقات کریم‌خان هم می‌ریم.
    آرش گفت:
    - مجید، ما وقت زیادی نداریم!
    مجید کلافه گفت:
    - ای بابا! ببخشید جناب فرمانده! تا شما غذاتون رو می‌خورین، اجازه بدین ما هم بریم دیدن کریم‌خان. بعداً برمی‌گردیم خدمتتون.
    فرمانده‌ اتابک کمی فکر کرد و گفت:
    - باشد. به یکی از سربازانم دستور می‌دهم شما را به نزد جناب کریم‌خان ببرند.
    فرمانده‌ اتابک یکی از سربازانش را صدا زد و خواست که بچه‌ها را به نزد کریم‌خان ببرد. بچه‌ها با خوش‌حالی از فرمانده تشکر کردند و به‌همراه سرباز رفتند. فائزه دم در ایستاد و بلند داد زد:
    - مجید، اینجا منتظرت هستم تا بازگردی. زود برگرد!
    مجید برگشت که جواب فائزه را بدهد، اما نارسیس بازوی او را کشید و خودش جواب داد:
    - دخترجون تو غذات رو بخور و زود برو خونه‌تون. کارمون که تموم شد، اگه وقت کردیم، میایم دیدنت. حالا برو تا به بابات چغلی نکردم!
    فائزه با تعجب همان‌جا خشکش زد و بدون اینکه چیزی بگوید، به رفتن بچه‌ها نگاه کرد. اما ناگهان فکری به سرش زد. آهسته خندید و با خودش گفت:
    - تا مجید بازمی‌گردد، برایش یک کیسه پر از باروت از پدرم می‌گیرم. می‌دانم که خیلی خوش‌حال می‌شود.
    این را گفت و با ذوق رفت که غذا بخورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ***
    بچه‌ها به‌همراه سرباز وارد قصر کریم‌خان زند شدند. قصر کریم‌خان ساده ولی زیبا بود. با گلدان‌های بزرگ گل تزئین شده بود و حیاط آن پر از گل‌های زیبا و خوش‌بو بود. بچه‌ها با هیجان به اطراف نگاه می‌کردند و پریا یواشکی فیلم می‌گرفت. دل تو دل بچه‌ها نبود، چون قرار بود به‌زودی با یکی از مردان نامی ایران دیدار کنند. بعد از مدت کوتاهی، جلوی در بزرگی رسیدند.
    سرباز رو به بچه‌ها کرد و گفت:
    - جناب وکیل‌الرعایا اینجا حضور دارند. کمی صبر کنید تا ورود شما را به ایشان اعلام کنم.
    سرباز به داخل اتاق رفت و بچه‌ها منتظر پشت در ایستادند. نارسیس به مجید نگاه کرد و متوجه شد لباس‌هایش کمی خاکی و نامرتب شده است. همین‌طور که با دست گردوخاک لباس مجید را پاک می‌کرد گفت:
    - مجید جان، قول بده جلوی کریم‌خان مؤدب باشی. زبون‌ریزی یا حرف نامربوط نزنی، باشه؟
    مجید گفت:
    - اگه ازم سؤال پرسید که نمی‌تونم حرف نزنم.
    نارسیس یقه‌ی لباس مجید را مرتب کرد و گفت:
    - نمیگم حرف نزن، منظورم اینه که چرت‌وپرت نگو. فهمیدی قربونت برم؟
    مجید با خنده گفت:
    - آهان! پس بگو! داری خَرَم می‌کنی که حرفی نزنم. باشه، چیزی نمیگم؛ اما اگه ببینم آرش تو چشمش رفت، منم خوش‌مزگی می‌کنم تا آرش از دهنش بیفته.
    آرش با تعجب گفت:
    - این چه حرفیه؟ من همیشه به‌خاطر مؤدب‌بودنم مورد احترام شاهان و بزرگان هستم، اما تو همیشه به‌خاطر فضولی و اذیت‌کردن زندونی میشی.
    مجید گفت:
    - تو به‌خاطر اینکه شیرین‌عقلی، مورد ترحم واقع میشی، نه ادب و تربیت آقا!
    نارسیس کلافه گفت:
    - باز این دو تا شروع کردن! بسه دیگه!
    پسرخاله‌ها بحث را تمام کردند. مجید به ساعتش نگاه کرد و گفت:
    - این سربازه رفت کریم‌خان رو خبر کنه یا یه کریم‌خان بِزاد؟
    پریا و نارسیس زدند زیر خنده. همین موقع سرباز برگشت و خواست چیزی بگوید که مجید با طعنه گفت:
    - زایمانت تموم شد؟ خسته نباشی دلاور! مطمئنم خیلی درد کشیدی.
    شدت خنده‌ی نارسیس و پریا بیشتر شد و سرباز با اخم به آن‌ها نگاه کرد و در جواب مجید گفت:
    - معلوم هست چه می‌گویی مردک گستاخ؟ بهتر است به‌جای یاوه‌گویی با احترام وارد شوید. کریم‌خان منتظرتان است.
    مجید به بقیه گفت:
    - بچه‌ها مؤدب باشید، وگرنه نارسیس پدرتون رو در‌میاره!
    پریا و آرش خندیدند و نارسیس با اخم مجید را به داخل اتاق هُل داد و همه وارد شدند. روبه‌روی بچه‌ها کریم‌خان زند نشسته بود. بچه‌ها یکی‌یکی با احترام سلام کردند و او هم با احترام خاص خودش جواب سلامشان را داد. پریا آهسته به نارسیس گفت:
    - باورم نمیشه الان جلوی کریم‌خان زند ایستادیم!
    نارسیس هم گفت:
    - آره، من هم مثل تو باورم نمیشه.
    کریم‌خان با دست به بچه‌ها اشاره کرد و گفت:
    -جلوتر بیایید و بنشینید.
    بچه‌ها به‌طرف صندلی‌هایی که در گوشه‌ای از اتاق چیده بودند، رفتند و نشستند. کریم‌خان گفت:
    - خب، بگویید از من چه می‌خواهید؟
    آرش جواب داد:
    - جناب کریم‌خان، ما چیز خاصی از شما نمی‌خوایم. فقط می‌خواستیم شما رو ملاقات کنیم. چون خیلی دوست داشتیم یه روز شما رو از نزدیک ببینیم و باهاتون حرف بزنیم.
    کریم‌خان با تعجب پرسید:
    - شما فقط برای همین اینجا آمده‌اید؟
    قبل از اینکه آرش جواب دهد، مجید پیش‌دستی کرد و گفت:
    - جناب کریم‌خان، آرش کار خاصی نداره؛ اما من یه کار کوچولو با شما دارم، بگم؟
    کریم‌خان با لبخند گفت:
    - بگو چه می‌خواهی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید خنده‌ی کوتاهی کرد و همین‌طور که دست‌هایش را به هم می‌مالید، به‌سمت کریم‌خان رفت و گفت:
    - جناب کریم‌خان، میشه یه‌کم از اون باروت‌هایی که تو انبار دارین، به من بدین؟ به خدا خیلی لازم دارم!
    نارسیس با چشم‌غره به مجید نگاه کرد و گفت:
    - مجید!
    کریم‌خان با تعجب پرسید:
    - شما باروت را برای چه می‌خواهید؟
    مجید با ذوق خاصی گفت:
    - می‌خوام باهاش ترقه درست کنم.
    کریم‌خان پرسید:
    - ترقه؟ آن چیست و به چه کار می‌آید؟
    مجید گفت:
    - ببین جناب کریم‌خان، ترقه باعث میشه که بتونی از خودت دفاع کنی. میشه باهاش از شر دشمن خلاص شد. ترقه این‌قدر خاصیت داره که اگه تا فردا صبح هم بخوام درباره‌ش براتون بگم، کم گفتم.
    آرش گفت:
    - جناب کریم‌خان، ترقه خطرات زیادی هم داره. مثلاً گرمای دست باعث میشه سریع منفجر بشه و بعد باعث قطع دست یا انگشت‌های دست میشه.
    کریم‌خان همین‌که این حرف را از آرش شنید، به مجید نگاه کرد و گفت:
    - خیر، به شما باروت نمی‌دهم، زیرا قصد ساختن وسیله‌ای به این خطرناکی دارید.
    مجید که انگار سطل آب یخ روی سرش ریخته باشند، با ناراحتی به کریم‌خان نگاه کرد و گفت :
    - جناب کریم‌خان! تو رو خدا حداقل اندازه‌ی دوتا گلوله ترقه بهم باروت بدین!
    کریم‌خان گفت:
    - هرگز! حال اگر کاری ندارید، بروید. چون هیئتی از اروپا قرار است به اینجا بیایند و من نیز باید به تالار ملاقات بروم.
    کریم‌خان این را گفت و از روی صندلی بلند شد. نارسیس سریع جلوی راه کریم‌خان را گرفت و گفت:
    - جناب کریم‌خان، ما هم می‌تونیم با شما به تالار بیایم؟
    آرش هم گفت:
    - اگر اجازه‌ی همراهی بدین، ممنون می‌شیم.
    کریم‌خان پرسید:
    - برای چه می‌خواهید به آنجا بیایید؟
    نارسیس گفت:
    - ما از سیاست‌های شما زیاد شنیدیم. دوست داریم از نزدیک ببینیم که چه‌جوری با خارجی‌ها رفتار می‌کنین.
    آرش هم در ادامه‌ی حرف نارسیس گفت:
    - بله، ایشون راست میگن. حالا اجازه می‌دین؟
    کریم‌خان دستی به ریشش کشید و کمی فکر کرد و بعد گفت:
    - قول دهید در کار ما دخالت نکنید و در گوشه‌ای آرام بایستید و تماشا کنید.
    آرش گفت:
    - قول می‌دیم چیزی نگیم.
    کریم‌خان رضایت داد و بچه‌ها با خوش‌حالی پشت‌سرش راه افتادند، اما مجید ساکت و پَکَر آخر از همه راه افتاد. نارسیس متوجه تغییر مجید شد. به کنارش رفت و خواست همراهی‌اش کند که مجید گفت:
    - ناری، اولین بار تو زندگیم ازت دل‌خور شدم.
    نارسیس با ناراحتی پرسید:
    - مگه چی شده مجید؟ چی‌کار کردم که دل‌خور شدی؟
    مجید با حالت قهر گفت:
    - نمی‌دونم تو زن منی یا زن آرش!
    نارسیس با تعجب گفت:
    - واه! منظورت چیه؟
    مجید گفت:
    - چرا وقتی کریم‌خان گفت باروت نمیده، ازم حمایت نکردی؟ گذاشتی آرش هرچی دلش خواست بگه. درعوض ازش خواستی بریم تو تالار.
    نارسیس به مجید نگاه کرد و گفت:
    - به‌خاطر همین دل‌خور شدی؟ از دست تو مجید! باشه، ازش می‌خوام بهت ترقه بده. خوب شد؟
    مجید نگاهی به نارسیس کرد و گفت:
    - واقعاً به کریم‌خان میگی بهم باروت بده؟ یه وقت نری از اون آرش گوش مخملی حمایت کنی!
    نارسیس خنده‌ای کرد و زد به بازوی مجید و گفت:
    - واقعاً هنوز بچه ای! خدا به من صبر بده. باید از سه تا بچه نگهداری کنم. پسر بزرگم ۳۴ سالشه و دوقلوهام دو سال!
    دو تایی زدند زیر خنده و چون از بقیه عقب مانده بودند، سریع دویدند تا به بقیه برسند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بچه‌ها به همراه کریم‌خان زند وارد تالار بزرگ شدند. کریم‌خان در جایگاهش نشست و در دوطرف، هیأت‌های ایرانی و خارجی ایستاده بودند. هیأت خارجی از انگلستان آمده بودند و با خودشان وسایل زیادی آورده بودند. شخصی که سفیر انگلیس بود، جلو رفت و با لهجه‌ی غلیظ فارسی گفت:
    - جناب کریم‌خان! ما از جانب علیاحضرت، ملکه‌ی بزرگ بریتانیا، حاوی پیام مهمی هستیم. دولت ما خواستار ایجاد روابط تجاری با دولت شماست. ما برای برقراری روابط، هدایایی را برای شما آورده‌ایم. این هدایا نمونه‌ای از کالاهای ماست که از این به بعد، می‌خواهیم آن‌ها را به ایران بیاوریم.
    سفیر انگلیس گلدان چینی زیبایی را از یکی از همراهانش گرفت و به کریم‌خان داد. آرش آهسته گفت:
    - الان کریم‌خان گلدون رو می‌شکنه.
    نارسیس با تعجب گفت:
    - چی؟ الان گلدون به این قشنگی رو می‌شکنه؟ آخه چرا؟
    مجید گفت:
    - خودت ببینی، بهتره تا اینکه ما بهت بگیم.
    نارسیس و پریا با کنجکاوی منتظر واکنش کریم‌خان بودند. کریم‌خان گلدان را در دست گرفت. کمی آن را برانداز کرد و سپس گفت:
    - بقیه‌ی این کالاهایتان کجاست؟
    سفیر انگلیس با خوشحالی به یکی از هندی‌های زیردستش اشاره کرد و او هم ظروف دیگری را که بر روی میز کوچکی چیده شده بودند، آورد و جلوی کریم‌خان گذاشت. کریم‌خان گلدان را روی میز گذاشت و ظروف دیگر را برداشت و با دقت آن‌ها را برانداز کرد. سفیر درحالی‌که لبخند پیروزی می‌زد، دستی به سبیل درازش هم می‌کشید. کمی بعد، کریم‌خان به سفیر نگاه کرد و پرسید:
    - در کشور شما از این ظروف استفاده می‌کنند؟
    سفیر انگلیس جواب داد: بله جناب کریم‌خان! ملکه و دیگر شهروندان کشورم از این ظروف استفاده می‌کنند.
    کریم‌خان گلدان را برداشت و آن را محکم به زمین زد. گلدان شکست و هزار‌تکه شد .سفیر و بقیه‌ی کسانی که در تالار حضور داشتند و حتی بچه‌ها، با تعجب به کریم‌خان نگاه کردند. کریم‌خان چیزی نگفت و بقیه‌ی ظروف دیگر را هم یکی پس از دیگری برداشت و به زمین زد و آن‌ها را هم شکست. سفیر انگلیس معترض شد و گفت:
    - چه می‌کنید جناب کریم‌خان؟ چرا ظرف‌ها را می‌شکنید؟ دست نگه‌دارید!
    کریم‌خان پس از شکستن تمام ظروف، دستور داد ظروف مسی که در قصر وجود داشت را بیاورند. کریم‌خان سینی مسی را به سفیر نشان داد و گفت:
    - جناب سفیر! این سینی که می‌بینید، کار دست ایرانیان است. حال ببین چه تفاوتی با ظروف شما دارد.
    کریم‌خان سینی مسی را به زمین زد؛ اما سینی نشکست. کریم‌خان بقیه‌ی ظروف مسی دیگر را هم به زمین زد و اتفاقی نیفتاد. کریم‌خان به سفیر انگلیس نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:
    - دیدید که ظروف ایرانی بر ظروف شما ارجعیت دارند؟ هنر دست ایرانی بهتر از هنر دست هنرمندان شماست؛ زیرا دوام بالایی دارد. پس بساط خود را جمع کنید و به دیار خود باز گردید! زیرا ما خواهان کالاهای شکننده و بی‌ارزش شما نیستیم. حال از این‌جا بروید.
    کریم‌خان این‌حرف را با قاطعیت زد و به سفیر انگلیس اشاره کرد که آن‌جا را ترک کنند. سفیر با خشم به کریم‌خان و دیگر حضار نگاه کرد و به زیردستانش اشاره کرد که بروند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا