وقتی بچهها به دروازه رسیدند، آرش از نگهبان پرسید:
- شما آقایی به نام اتابک میشناسین؟
نگهبان جواب داد:
- اتابک در مقر فرماندهی قصر میباشد. برای ملاقات با او باید به فرماندهی بروید.
مجید گفت:
- نمیشه شما ما رو ببرین اونجا؟ ما که جایی رو بلد نیستیم.
نگهبان گفت:
- من نمیتوانم اینجا را ترک کنم. باید از یکی دیگر از نگهبانان بخواهید.
مجید گفت:
- خب یکی رو که الان بیکار، صدا بزن بیاد تا ما رو راهنمایی کنه.
نگهبان به مجید نگاهی کرد و سپس به یکی از نگهبانان گفت:
- همراه آنها به فرماندهی برو. اینگونه که پیداست، از نزدیکان فرمانده اتابک هستند.
بچهها با شنیدن این حرف با تعجب به هم نگاه کردند. مجید آهسته گفت:
- دیدین گفت فرمانده اتابک؟
نارسیس گفت:
- آره. مثل اینکه شاگردهای عمو جلال به جاهای خوبی رسیدن.
نگهبان به بچهها اشاره کرد که پشت سرش بروند. همه وارد محوطهی قصر شدند. همینطور که پشت سر نگهبان میرفتند، پریا آهسته گفت:
- عجیب نیست که اینقدر راحت و بدون سؤالپیچکردن ما رو تو قصر راه دادن؟
نارسیس گفت:
- راست میگه. برای من هم جای سؤاله؛ چون تو دورههای قبلی با هزار بدبختی و دردسر وارد قصر میشدیم؛ اما اینجا خیلی راحت و بیدردسر. به نظرتون چرا؟
آرش گفت:
- چون کریم خان این محدودیت رو برداشته بود و مردم خیلی راحت میتونستن وارد قصر بشن.
مجید گفت:
- حالا گیریم دزدی یا یه قاتلی چیزی خواست بیاد تو قصر، باید همینطور راحت اجازه بدن؟
آرش گفت:
- کریم خان اهل و نااهل رو از هم تشخیص میداد. مردم به کریم خان احترام زیادی میذاشتن؛ برای همین هیچکس خطا نمیکرد؛ البته به جز یه عده از خاندان قاجار که چشم دیدن کریم خان رو نداشتن.
مجید گفت:
- حالا اینها به کنار، ما الان تو ارگ کریم خانی هستیم؟ اگه اینجا همون ارگ خودمونه، چرا اینقدر بزرگه؟ ارگی که تو شیرازه حیاطش اینقدر بزرگ نیست.
آرش گفت:
- اون ارگی که الان تو شیرازه، مقر خود کریم خان بود. ما اومدیم تو مقر فرماندهی، نه قصر اصلی.
نارسیس گفت:
- نکنه همونی که الان شده موزه؟
آرش گفت:
- کلاً ارگ کریم خان بهقدری بزرگ بود که یه قسمتش مسجد بود، یه قسمتش بازار، یه قسمت دیگه حمام. قسمت اصلی هم محل اقامت کریم خان و خانوادهش بود. حیاطش از ارگ فعلی زمان خودمون بزرگتر بود. طی سالهای متمادی یه سری تغییرات بهش دادند که شده اینی که الان میبینین.
پریا گفت:
- تو دورهی قاجار یه تغییراتی تو ارگ به وجود آوردن.
آرش گفت:
- دقیقاً! خب مثل اینکه رسیدیم. مجید مواظب حرفزدنت باشی ها! یه وقت آبروریزی نکنی که باعث بشه از قصر بیرونمون کنن.
مجید گفت:
- من فعلاً حالوحوصلهی کاری ندارم؛ آخه به یه جایی احتیاج دارم.
نارسیس پرسید:
- به کجا احتیاج داری؟
مجید گفت:
- خب به همون جایی که یه آدم عادی و سالم نیاز داره دیگه.
نارسیس متوجه شد و گفت:
- آهان! ببخشین آقا مجید! باید صبر کنی تا مکانش رو پیدا کنیم.
- شما آقایی به نام اتابک میشناسین؟
نگهبان جواب داد:
- اتابک در مقر فرماندهی قصر میباشد. برای ملاقات با او باید به فرماندهی بروید.
مجید گفت:
- نمیشه شما ما رو ببرین اونجا؟ ما که جایی رو بلد نیستیم.
نگهبان گفت:
- من نمیتوانم اینجا را ترک کنم. باید از یکی دیگر از نگهبانان بخواهید.
مجید گفت:
- خب یکی رو که الان بیکار، صدا بزن بیاد تا ما رو راهنمایی کنه.
نگهبان به مجید نگاهی کرد و سپس به یکی از نگهبانان گفت:
- همراه آنها به فرماندهی برو. اینگونه که پیداست، از نزدیکان فرمانده اتابک هستند.
بچهها با شنیدن این حرف با تعجب به هم نگاه کردند. مجید آهسته گفت:
- دیدین گفت فرمانده اتابک؟
نارسیس گفت:
- آره. مثل اینکه شاگردهای عمو جلال به جاهای خوبی رسیدن.
نگهبان به بچهها اشاره کرد که پشت سرش بروند. همه وارد محوطهی قصر شدند. همینطور که پشت سر نگهبان میرفتند، پریا آهسته گفت:
- عجیب نیست که اینقدر راحت و بدون سؤالپیچکردن ما رو تو قصر راه دادن؟
نارسیس گفت:
- راست میگه. برای من هم جای سؤاله؛ چون تو دورههای قبلی با هزار بدبختی و دردسر وارد قصر میشدیم؛ اما اینجا خیلی راحت و بیدردسر. به نظرتون چرا؟
آرش گفت:
- چون کریم خان این محدودیت رو برداشته بود و مردم خیلی راحت میتونستن وارد قصر بشن.
مجید گفت:
- حالا گیریم دزدی یا یه قاتلی چیزی خواست بیاد تو قصر، باید همینطور راحت اجازه بدن؟
آرش گفت:
- کریم خان اهل و نااهل رو از هم تشخیص میداد. مردم به کریم خان احترام زیادی میذاشتن؛ برای همین هیچکس خطا نمیکرد؛ البته به جز یه عده از خاندان قاجار که چشم دیدن کریم خان رو نداشتن.
مجید گفت:
- حالا اینها به کنار، ما الان تو ارگ کریم خانی هستیم؟ اگه اینجا همون ارگ خودمونه، چرا اینقدر بزرگه؟ ارگی که تو شیرازه حیاطش اینقدر بزرگ نیست.
آرش گفت:
- اون ارگی که الان تو شیرازه، مقر خود کریم خان بود. ما اومدیم تو مقر فرماندهی، نه قصر اصلی.
نارسیس گفت:
- نکنه همونی که الان شده موزه؟
آرش گفت:
- کلاً ارگ کریم خان بهقدری بزرگ بود که یه قسمتش مسجد بود، یه قسمتش بازار، یه قسمت دیگه حمام. قسمت اصلی هم محل اقامت کریم خان و خانوادهش بود. حیاطش از ارگ فعلی زمان خودمون بزرگتر بود. طی سالهای متمادی یه سری تغییرات بهش دادند که شده اینی که الان میبینین.
پریا گفت:
- تو دورهی قاجار یه تغییراتی تو ارگ به وجود آوردن.
آرش گفت:
- دقیقاً! خب مثل اینکه رسیدیم. مجید مواظب حرفزدنت باشی ها! یه وقت آبروریزی نکنی که باعث بشه از قصر بیرونمون کنن.
مجید گفت:
- من فعلاً حالوحوصلهی کاری ندارم؛ آخه به یه جایی احتیاج دارم.
نارسیس پرسید:
- به کجا احتیاج داری؟
مجید گفت:
- خب به همون جایی که یه آدم عادی و سالم نیاز داره دیگه.
نارسیس متوجه شد و گفت:
- آهان! ببخشین آقا مجید! باید صبر کنی تا مکانش رو پیدا کنیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: