کامل شده رمان سرزمین من و نامداران | fatima Eqbکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
***
بالاخره روز جشن رسید. در تمام قسمت‌های قصر همه مشغول تدارک جشن بودند. اکبرشاه و ملکه جودها و حتی رقیه بیگم هم در حال آماده شدن برای مراسم عروسی بودند؛ اما یک طرف دیگر بچه‌ها در اتاقشان جوری دیگر مشغول بودند.
مجید: دِ لامصب! میگم بیا این لباس مسخره رو ببوش. چرا لجبازی می‌کنی؟!
آرش: بهت که گفتم، بمیرم هم نمی‌پوشم.
نارسیس: نکنه چون ما اینجاییم روت نمیشه لباس عوض کنی؟ اگه این‌جوره من و پریا می‌ریم بیرون.
آرش: نه این‌جور نیست. بخوام لباس عوض کنم میرم پشت اون دیوار.
مجید: مگه ما نقشه نکشیدیم؟ مگه قرار نشد طبق نقشه بریم جلو؟
آرش: اگه این لباس رو بپوشم، دیگه نمی‌تونم به دوره خودمون برگردم.
نارسیس: نه این‌جوری نیست. اون سال که با خانواده کوروش کبیر رفته بودیم دوره هخامنشی، اون موقع من لباسی که ماهرخ بهم داده بود پوشیده بودم و با همون لباس هم برگشتم.
مجید: راست میگه، خودم شاهد بودم.
پریا: پس یه کاری کنید. روی همین لباساتون، لباس دامادی رو بپوشید.
نارسیس: راست میگه، فکر خوبیه. آرش! پریا زحمت کشید و رفت اون تابلوی مخفی رو کشف کرد. حیفه زحماتش رو هدر بدی.
مجید: شما بگین، کو گوش شنوا؟! آقا مثل خرِ رَم کرده شده.
آرش: مجید!
مجید: خب راست میگم دیگه. زود بپوش و برو این دختره رو عقد کن که بریم.
آرش با دل‌خوری لباس را از دست مجید گرفت و گفت:
- خیلی خب، برین بیرون، می‌خوام لباس عوض کنم.
مجید: مگه قرار نشد روی همین لباسات بپوشی؟
آرش: باشه، روی همینا می‌پوشم.
مجید با خنده گفت:
- خوبه، یه‌کم چاق میشی؛ اون‌وقت خواهر جودها از ازدواج منصرف میشه.
نارسیس: اینایی که من دیدم، اگه آرش کر و کور و چلاق هم بشه باز هم قبولش می‌کنن.
مجید: اینجاست که باید گفت خدا شانس بده!
پریا: به تو که شانس داده، اسمش هم نارسیسه.
مجید: ای جان! نارسیس هدیه خداست.
نارسیس روی شانه مجید زد و گفت:
- گم شو، این‌قدر زبون نریز.
مجید به آرش و پریا نگاه کرد و گفت:
- عاشق همین اخلاقش شدم.
همه زدند زیر خنده. آرش لباس دامادی را پوشید و به اتفاق بقیه به‌سمت تالار عروسی رفتند. تالار به طرز باشکوهی تزئین شده بود. تجملات به قدری خودنمایی می‌کرد که بچه‌ها مات و مبهوت به آن‌همه زیبایی خیره شده بودند. چند نفر از زنان حرمسرا، لباس‌های فاخر پوشیده و زیورآلات زیادی به خودشان آویزان کرده و در جاهای مخصوص نشسته بودند. مجید خیره به جواهراتشان نگاه کرد و آهسته دم گوش نارسیس گفت:
- ناری‌جونم! فقط کافیه دوتا از این زنـ*ـا رو بدزدی! می‌تونی تو شیراز دوتا پاساژ و سه‌تا خونه بخری به خدا!
نارسیس: مجید دست بردار، این‌قدر به زنای شاه خیره نشو بهت گیر میدنا!
مجید: خدا لعنتشون کنه! ببین چقدر طلا و جواهر به خودشون آویزون کردن. اون‌وقت توقع داری من خیره نشم؟! اون هم من که تا یه چیز براق می‌بینم زود جذبش میشم!
نارسیس ریز خندید و دیگر چیزی نگفت. وزیر تشریفات به استقبال آرش آمد و به جایگاه داماد هدایتش کرد. پریا با نگرانی به آرش نگاه می‌کرد و آهسته دعا می‌خواند.
شاهنشاه و ملکه جودها وارد شدند و پشت سرشون یک شیخ مسلمان و یک راهب بودایی وارد شدند. کمی بعد عروس به همراه مادر و ندیمه‌اش آمدند. مهاراجه و پسرانش هم در بالای مجلس نشسته بودند. عروس در جایگاه عروس نشست. بین آرش و سورینام یک پرده نازک حریر کشیده شد. کلاه مخصوص داماد را روی سر آرش گذاشتند که با رشته‌های گل جلوی صورتش را می‌پوشاند. مجید آهسته خندید و یواشکی با موبایلش چند عکس از آرش گرفت. نارسیس متوجه شد و آهسته پرسید:
- چی‌کار می‌کنی؟
مجید: دارم چند تا عکس از آرش می‌گیرم. می‌خوام بذارم اینستا.
نارسیس: مگه تو اینستا هم داری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید: پس چی؟ عکسای بچه‌ها رو گذاشتم تو پیجم.
    نارسیس: از دست تو مجید! مواظب باش کسی گوشیت رو نبینه. بعداً چندتا عکس به من هم بده.
    مجید: ها، چی شد؟ نکنه خودت هم می‌خوای بذاری تو اینستا؟
    نارسیس: دیگه تو به اونش کار نداشته باش.
    بعد از اینکه شاهنشاه سخنرانی کرد، شیخ جلو رفت و شروع به خواندن خطبه عقد کرد. بعد از خواندن خطبه آرش باید می‌گفت قبول می‌کنم؛ اما سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت. همه حضار با تعجب به هم نگاه کردند. مجید که دید هوا پس است، بلند گفت:
    - آقایون، خانما، یه لحظه ببخشید! تو کشور ما رسمه با هربار خوندن خطبه یکی از حضار به شوخی یه چیزی بگه.
    اکبرشاه: مثلاً چه می‌گویید؟
    مجید: آهان، این شد! الان اگه آرش ساکته، من باید بگم دوماد رفته گل بچینه.
    نارسیس و پریا سرشان را نزدیک هم بردند و ریز خندیدند. آرش از پشت همان نقاب گل در دلش فحشی نثار مجید کرد. مجید که به عمد این حرف را زده بود ادامه داد:
    - شما خطبه دوم رو بخونید، بقیه‌ش با من.
    شیخ برای بار دوم خطبه را خواند و مجید بلند گفت:
    مجید – دوماد رفته گلاب بیاره!
    نارسیس و پریا از خنده سرخ شده بودند؛ اما خودشان را کنترل کردند. برای بار سوم که خطبه خوانده شد مجید گفت:
    - دوماد زیرلفظی می‌خواد!
    شاه با تعجب گفت:
    - این زیرلفظی دیگر چه می‌باشد؟
    مجید: زیرلفظی می‌تونه یه سند زمین باشه یا قباله یه خونه یا یه کشوری، چیزی باشه. دیگه بستگی به کَرَم شما داره.
    اکبرشاه: بسیار خب، من یکی از ولایات کوچک آگرا را به ایشان می‌دهم.
    مهاراجه هم گفت:
    - من نیز ایالت گجرات را به ایشان خواهم داد.
    مجید: دست شما درد نکنه، خدا از آقایی کَمِتون نکنه...
    نارسیس گوشه پیراهن مجید را گرفت و به‌سمت خودش کشاند.
    - بشین ببینم! چی داری برای خودت می‌بُری و می‌دوزی؟
    پریا آرام گفت:
    - مگه قرار نشد فرار کنیم؟
    مجید: یه لحظه جوگیر اون‌همه زیر‌لفظی شدم! ترقه‌هاتون رو آماده کنید.
    نارسیس: آرش چرا این‌قدر ساکته؟ نکنه چیزیش شده؟
    مجید: خدا کنه ترقه رو تو دستش نگرفته باشه؛ چون در غیر این صورت ترقه با دمای کف دست گرم میشه و منفجر میشه.
    پریا: فکر نکنم آقاآرش این کار رو بکنه. ایشون باهوش‌تر از این حرفاست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید: کی؟ آرش؟ زکی! هنوز این اُسکل رو نشناختی!
    نارسیس: مجید! بسه دیگه.
    شاهنشاه و ملکه جودها به همراه بقیه حضار منتظر جواب آرش بودند. خواهر جودها هم منتظر بود؛ اما آرش چیزی نگفت. شاهنشاه با جدیت از آرش پرسید:
    - چه شد جناب استاد؟ چرا جوابی نمی‌دهید؟
    بچه‌ها نگران شدند. آرش چیزی نگفت. آرام بلند شد و ایستاد و رو به حضار گفت:
    - قبول نمی‌کنم. من قبول نمی‌کنم با یه زن هندو و بت‌پرست ازدواج کنم. این ازدواج باطله؛ چون من مسلمان هستم و هرگز با یه بت‌پرست مشرک ازدواج نمی‌کنم.
    صدای حضار بلند شد و هرکسی چیزی می‌گفت. شاهنشاه با عصبانیت از روی تخت بلند شد و داد زد:
    - تو به چه حقی به خانواده ملکه جودها اهانت کردی؟ هم‌اکنون دستور می‌دهم تو را اعدام کنند. سربازان این گستاخ را دستگیر کنید و به توپ ببندید.
    مجید و بقیه سریع خودشان را پشت جایگاه داماد رساندند و آرش قبل از اینکه سربازان شاه نزدیک شوند، سریع یک گلوله ترقه وسط سالن پرت کرد. انفجار ترقه باعث هرج‌ومرج شد و زن‌ها جیغ می‌کشیدند و هرکسی سعی داشت به جایی فرار کند. مجید به پریا گفت:
    - پریا! زود به‌سمت اون تابلو برید. من خودم جلوی اینا رو می‌گیرم.
    پریا: باشه، همراه من بیاین.
    آرش: بذار یه ترقه دیگه پرت کنم جلوی اون شاه مسخره‌شون!
    آرش این را گفت و یک ترقه نزدیک شاهنشاه که داشت با شمشیر به‌سمتش حمله می‌کرد، پرت کرد. شاهنشاه به یک طرف پرت شد. آرش به همراه خانم‌ها به‌سمت تابلو رفتند. مجید دائم جلوی سربازها ترقه می‌انداخت و فرار می‌کرد. رقیه بیگم شمشیر یکی از سربازها را گرفت و به‌سمت مجید حمله‌ور شد. بچه‌ها به تابلو رسیدند. پریا در را باز کرد و وارد تونل شدند. نارسیس دم در ایستاد و داد زد:
    - مجید زود باش! بیا دیگه.
    مجید: بذار آخرین مأموریتم رو انجام بدم، میام.
    مجید یک ترقه کبریتی حجیم بیرون آورد و روشن کرد و سریع در صورت رقیه بیگم که نزدیکش رسیده بود، پرت کرد. ترقه ترکید و جیغ رقیه بیگم به هوا رفت. روی زمین افتاد و با داد و فریاد جیغ می‌کشید و می‌گفت:
    - سوختم. سوختم.
    مجید با خوش‌حالی خندید و به همراه نارسیس از در مخفی وارد تونل شدند. شاهنشاه که دید بچه‌ها از کجا فرار کردند دستور داد سربازها دنبالشان بروند. بچه‌ها سریع با راهنمایی پریا از تونل بیرون رفتند. سربازان شاه به همراه اکبرشاه تعقیبشان کردند. سربازان شاه، دنبال بچه‌ها می دویدند و شاه مرتب دستور می‌داد آن‌ها را بکشند. مجید یک ترقه آماده کرد و سمت سربازها پرت کرد. انفجار ترقه باعث کُند شدن تعقیب شد. خانم‌ها دیگر نای دویدن نداشتند؛ اما همچنان با تمام قوا می‌دویدند. همین موقع هاله سیاه‌رنگی از دور دیدند. پریا با هیجان گفت:
    - اونجا رو نگاه کنید. نکنه در ظاهر شده؟
    آرش: خودشه، بیاین.
    مجید: شما برین، من هم الان میام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش و خانم‌ها به‌سمت در سیاه دویدند و مجید بعد از اینکه یک ترقه دیگر جلوی سربازها انداخت، سریع سمت در دوید. بچه‌ها از در عبور کردند و جلوی چشم شاه و سربازانش غیب شدند. اکبرشاه با حیرت به اطراف نگاه کرد و با خودش گفت:
    - به راستی آن‌ها که بودند؟ چگونه ناپدید شدند؟
    و این‌گونه بود که دفتر سفرنامه هند برای بچه‌ها بسته شد.
    جلال‌الدین محمد اکبرشاه، شاهنشاه دورگه ایرانی-هندی از سلسله بزرگ بابریان مغول در هندوستان، هم‌اکنون یکی از نامداران تاریخ کهن هند و ایران است. مقبره وی و ملکه جودها بای، در شهر آگرای هندوستان می‌باشد که سالانه پذیرای هزاران توریست از سراسر دنیاست. شاهنشاه جلال‌الدین خدمات زیادی برای تساهل دینی-مذهبی انجام داد که همان‌طور که قبلاً هم گفتم، وی پایه‌گذار تساهل مذهبی در هند تا به امروز است. روحش شاد!
    ***
    در سیاه باز شد و بچه‌ها سریع بیرون رفتند. هرچهار نفرشان همین‌طور که نفس‌نفس می‌زدند یک گوشه نشستند. مجید رو به بقیه کرد و گفت:
    - دیدین آخرش از اون رقیه چشم‌سفید انتقام گرفتم؟
    پریا: وای من ندیدم، چی‌کار کردی؟
    نارسیس جواب داد:
    - همچین با ترقه زد تو صورتش که نعره‌ش به هوا رفت.
    آرش: صورتش سوخت؟
    مجید: پَ نَ پَ، ترقه نازش کرد! بنده خدا چیزی از اون صورت بی‌ریختش نموند!
    پریا: حقش بود! کم این و اون رو شلاق نزد.
    مجید: من به درک، نارسیس من رو دیگه چرا شلاق زد؟ جیگرم خنک شد!
    آرش با خنده گفت:
    - جیـ*ـگر تو دوبار خنک شد، یادت میاد؟
    مجید: نه، بار اول کی بود؟
    آرش: تو دوره ساسانی بود، یادت رفته؟
    مجید: مگه اونجا چی‌کار کردم؟
    آرش: بابا زدی آرمیتا رو کشتی، یادت نیست؟
    مجید: آرمیتا؟ آهان! یادم اومد. همونی که می‌خواست نارسیسم رو آتیش بزنه. حقش بود، بره به جهنم!
    نارسیس: مجید دستت درد نکنه. تو برای من کم نذاشتی.
    مجید: خواهش می‌کنم، این حرفا چیه؟ بالاخره همسر یعنی همسر، یعنی دوست، رفیق، یار و یاور. بعضیا یاد بگیرن؛ یعنی دو نفر یاد بگیرن، زودتر یاد بگیرن، زودتر برن سر خونه و زندگیشون؛ یعنی...
    نارسیس: بسه دیگه، اون هم به وقتش.
    پریا: شما دوتا چرا رمزی حرف می‌زنین؟
    مجید: بفرما خانم! تحویل بگیر! یعنی اسکل‌تر از این دوتا، خودشونن!
    آرش: خیلی خب باشه، اون دو نفر به وقتش یاد می‌گیرن. حالا ببینیم اینجا کجاست که اومدیم.
    نارسیس: راست میگه، ما کجا اومدیم؟
    پریا: هرجا که هستیم، بوی ایران رو میده.
    نارسیس: راست میگه، بوی درختای خودمون میاد، سایه خنک درختای خودمون، وای ما تو ایرانیم! آخ جون ایران!
    پریا و نارسیس ایستادند و دست‌های همدیگر را گرفتند و با ذوق می‌خندیدند. مجید به آرش گفت:
    - بیا ما هم به روش خودمون ذوق بزنیم.
    آرش: روش من و تو با جنگ هیچ فرقی نداره. بهتره یه گوشه بشینیم.
    مجید: تو که هی نشست کن! آخرش گسل میشی! حالا اون کتاب رو باز کن ببین کجا فرود اومدیم.
    آرش کتاب را درآورد و بازش کرد. کتاب خود‌به‌خود ورق خورد و روی یک صفحه ثابت شد. بالای صفحه یک بیت شعر نوشته بود.
    «عباس علی‌ست شیر غازی/ سر دفتر لشکر حجازی»
    همه با تعجب به هم نگاه کردند. مجید گفت:
    - این یعنی چی؟
    آرش: نمی‌دونم.
    نارسیس: تو دوره ائمه نرفتیم؟
    مجید: نه، فکر نکنم.
    پریا: دوره شاه عباس رفتیم.
    همه برگشتند و به پریا نگاه کردند. پریا دوباره گفت:
    - ما اومدیم دوره شاه عباس یکم. پدرش بر مبنای این شعر، اسم عباس رو برای شاه عباس انتخاب کرد.
    نارسیس: از کجا مطمئنی؟
    پریا: هرچی باشه من دانشجوی باستان‌شناسی هستم. یه اردو به اصفهان که رفتیم اونجا راهنما برامون زندگی‌نامه شاه عباس یکم رو تعریف کرد و این شعر رو هم اونجا اولین بار دیدم.
    مجید: پس ما اومدیم به دیدن شاه عباس کبیر. ایول! عجب سفری بشه این سفر.
    آرش: باز خدا رو شکر از شّر هندیا نجات پیدا کردیم.
    نارسیس: پاشین بریم یه آبادی پیدا کنیم.
    بچه‌ها وسایلشان را برداشتند و راه افتادند. مدتی که گذشت یک‌مرتبه یک تیر از جلوی صورتشان رد شد و به یک درخت اصابت کرد. همه با ترس به اطراف نگاه کردند. مجید بلند داد زد:
    - هوی! تو کی بودی تیر زدی؟ بیا بیرون!
    یک‌مرتبه دوتا تیر دیگر هم رد شد و به درختی دیگر اصابت کرد. آرش با نگرانی گفت:
    - مواظب باشین! ممکنه بهمون حمله کرده باشن.
    مجید: آرش، با خانما سریع برین پشت اون درختا. من هم بعداً میام. زود باشین!
    آرش و خانم‌ها سمت درخت‌ها دویدند و مجید ایستاد و بلند داد زد:
    - کی هستی؟ مَردی بیا بیرون...
    هنوزحرفش تمام نشده بود که چندتا تیر دیگر پرتاب شد و مجید سریع سمت بقیه دوید و داد زد:
    - یا قمر بنی هاشم! جومونگ حمله کرده! وایستین من هم بیام.


    این داستان ادامه دارد...
    یا حق
    دی ماه ۱۳۹۷
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    دوستان و همراهان عزیز!
    جلد پنجم هم تموم شد و ان‌شاءالله به زودی جلد ششم رو شروع می‌کنم؛ اما بعد از یک ماه استراحت؛ چون باید طی این مدت فکر کنم، ایده بگیرم و دوره‌ها و اشخاصی رو که می‌خوام معرفی کنم، انتخاب کنم. البته اشخاصی هستند به انتخاب شما دوستان که اونا رو حتماً تو داستان میارم مثل امیرکبیر که خودم ارادت خاصی به ایشون دارم.
    دوستان وقتی این جلد تموم شد یه‌کم که فکر کردم دیدم در خلال نوشتن این قسمت چه اتفاقاتی که بر من نگذشت! همین اتفاقات باعث شد که رمان به مدت یک سال طول بکشه. فوت شوهرخاله‌م، فیـلتـ*ـر شدن سایت و از همه بدتر فوت دوستم و چندین مشکل و مشغله دیگه پیش اومد که واقعاً تا یه مدت دست و دلم به قلم نمی‌رفت. اما عشق و محبت و انرژی مثبتی که از شما دوستان عزیزم دریافت کردم باعث شد تمام این مشکلات رو فراموش کنم و داستان رو به آخر برسونم.

    در فصل جدید و یا همون جلد ششم، شاهد حوادث تلخ و شیرین و خنده‌داری هستید. همه‌ش هم تقصیر این مجید چشم‌سفیده! تو فصل جدید ترقه کم میاره! حالا خودتون حدس بزنید چی به سرش میاد! :aiwan_lightsds_blum:
    یه سورپرایز خنده‌دار هم برای مجید در نظر گرفتم، شاید هم بچه‌ها رو بفرستم جبهه و شاید هم نفرستم. تا ببینم خدا چی می‌خواد.
    امیدوارم از این فصل خوشتون اومده باشه.
    جلد ششم هم که تموم شه، مژده بدم که باز هم مجید و خانواده‌ش هستند؛ اما با یه داستان و موضوع دیگه.

    از اینکه همراه همیشگی من بودین تشکر می‌کنم. برام پیام بفرستید، خوشحال میشم باهاتون در ارتباط باشم.
    موفق و مؤید باشید!
    با تشکر
    Fatima Eqb
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    جلد پنجم حماسه طنز به پایان رسید! قلمتون پایدار فاطیما خانم!
    اثرتون شاهکاره...
    خسته نباشید:aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum:
    به شدت مشتاق جلد ششم هستم
     

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    خسته نباشی فاطیما جون
    این جلد واقعا بی نظیر بود
    من منتظر جلد ششم هستم و خواهم بود
    موفق باشی :aiwan_light_give_rose:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا