***
بالاخره روز جشن رسید. در تمام قسمتهای قصر همه مشغول تدارک جشن بودند. اکبرشاه و ملکه جودها و حتی رقیه بیگم هم در حال آماده شدن برای مراسم عروسی بودند؛ اما یک طرف دیگر بچهها در اتاقشان جوری دیگر مشغول بودند.
مجید: دِ لامصب! میگم بیا این لباس مسخره رو ببوش. چرا لجبازی میکنی؟!
آرش: بهت که گفتم، بمیرم هم نمیپوشم.
نارسیس: نکنه چون ما اینجاییم روت نمیشه لباس عوض کنی؟ اگه اینجوره من و پریا میریم بیرون.
آرش: نه اینجور نیست. بخوام لباس عوض کنم میرم پشت اون دیوار.
مجید: مگه ما نقشه نکشیدیم؟ مگه قرار نشد طبق نقشه بریم جلو؟
آرش: اگه این لباس رو بپوشم، دیگه نمیتونم به دوره خودمون برگردم.
نارسیس: نه اینجوری نیست. اون سال که با خانواده کوروش کبیر رفته بودیم دوره هخامنشی، اون موقع من لباسی که ماهرخ بهم داده بود پوشیده بودم و با همون لباس هم برگشتم.
مجید: راست میگه، خودم شاهد بودم.
پریا: پس یه کاری کنید. روی همین لباساتون، لباس دامادی رو بپوشید.
نارسیس: راست میگه، فکر خوبیه. آرش! پریا زحمت کشید و رفت اون تابلوی مخفی رو کشف کرد. حیفه زحماتش رو هدر بدی.
مجید: شما بگین، کو گوش شنوا؟! آقا مثل خرِ رَم کرده شده.
آرش: مجید!
مجید: خب راست میگم دیگه. زود بپوش و برو این دختره رو عقد کن که بریم.
آرش با دلخوری لباس را از دست مجید گرفت و گفت:
- خیلی خب، برین بیرون، میخوام لباس عوض کنم.
مجید: مگه قرار نشد روی همین لباسات بپوشی؟
آرش: باشه، روی همینا میپوشم.
مجید با خنده گفت:
- خوبه، یهکم چاق میشی؛ اونوقت خواهر جودها از ازدواج منصرف میشه.
نارسیس: اینایی که من دیدم، اگه آرش کر و کور و چلاق هم بشه باز هم قبولش میکنن.
مجید: اینجاست که باید گفت خدا شانس بده!
پریا: به تو که شانس داده، اسمش هم نارسیسه.
مجید: ای جان! نارسیس هدیه خداست.
نارسیس روی شانه مجید زد و گفت:
- گم شو، اینقدر زبون نریز.
مجید به آرش و پریا نگاه کرد و گفت:
- عاشق همین اخلاقش شدم.
همه زدند زیر خنده. آرش لباس دامادی را پوشید و به اتفاق بقیه بهسمت تالار عروسی رفتند. تالار به طرز باشکوهی تزئین شده بود. تجملات به قدری خودنمایی میکرد که بچهها مات و مبهوت به آنهمه زیبایی خیره شده بودند. چند نفر از زنان حرمسرا، لباسهای فاخر پوشیده و زیورآلات زیادی به خودشان آویزان کرده و در جاهای مخصوص نشسته بودند. مجید خیره به جواهراتشان نگاه کرد و آهسته دم گوش نارسیس گفت:
- ناریجونم! فقط کافیه دوتا از این زنـ*ـا رو بدزدی! میتونی تو شیراز دوتا پاساژ و سهتا خونه بخری به خدا!
نارسیس: مجید دست بردار، اینقدر به زنای شاه خیره نشو بهت گیر میدنا!
مجید: خدا لعنتشون کنه! ببین چقدر طلا و جواهر به خودشون آویزون کردن. اونوقت توقع داری من خیره نشم؟! اون هم من که تا یه چیز براق میبینم زود جذبش میشم!
نارسیس ریز خندید و دیگر چیزی نگفت. وزیر تشریفات به استقبال آرش آمد و به جایگاه داماد هدایتش کرد. پریا با نگرانی به آرش نگاه میکرد و آهسته دعا میخواند.
شاهنشاه و ملکه جودها وارد شدند و پشت سرشون یک شیخ مسلمان و یک راهب بودایی وارد شدند. کمی بعد عروس به همراه مادر و ندیمهاش آمدند. مهاراجه و پسرانش هم در بالای مجلس نشسته بودند. عروس در جایگاه عروس نشست. بین آرش و سورینام یک پرده نازک حریر کشیده شد. کلاه مخصوص داماد را روی سر آرش گذاشتند که با رشتههای گل جلوی صورتش را میپوشاند. مجید آهسته خندید و یواشکی با موبایلش چند عکس از آرش گرفت. نارسیس متوجه شد و آهسته پرسید:
- چیکار میکنی؟
مجید: دارم چند تا عکس از آرش میگیرم. میخوام بذارم اینستا.
نارسیس: مگه تو اینستا هم داری؟
بالاخره روز جشن رسید. در تمام قسمتهای قصر همه مشغول تدارک جشن بودند. اکبرشاه و ملکه جودها و حتی رقیه بیگم هم در حال آماده شدن برای مراسم عروسی بودند؛ اما یک طرف دیگر بچهها در اتاقشان جوری دیگر مشغول بودند.
مجید: دِ لامصب! میگم بیا این لباس مسخره رو ببوش. چرا لجبازی میکنی؟!
آرش: بهت که گفتم، بمیرم هم نمیپوشم.
نارسیس: نکنه چون ما اینجاییم روت نمیشه لباس عوض کنی؟ اگه اینجوره من و پریا میریم بیرون.
آرش: نه اینجور نیست. بخوام لباس عوض کنم میرم پشت اون دیوار.
مجید: مگه ما نقشه نکشیدیم؟ مگه قرار نشد طبق نقشه بریم جلو؟
آرش: اگه این لباس رو بپوشم، دیگه نمیتونم به دوره خودمون برگردم.
نارسیس: نه اینجوری نیست. اون سال که با خانواده کوروش کبیر رفته بودیم دوره هخامنشی، اون موقع من لباسی که ماهرخ بهم داده بود پوشیده بودم و با همون لباس هم برگشتم.
مجید: راست میگه، خودم شاهد بودم.
پریا: پس یه کاری کنید. روی همین لباساتون، لباس دامادی رو بپوشید.
نارسیس: راست میگه، فکر خوبیه. آرش! پریا زحمت کشید و رفت اون تابلوی مخفی رو کشف کرد. حیفه زحماتش رو هدر بدی.
مجید: شما بگین، کو گوش شنوا؟! آقا مثل خرِ رَم کرده شده.
آرش: مجید!
مجید: خب راست میگم دیگه. زود بپوش و برو این دختره رو عقد کن که بریم.
آرش با دلخوری لباس را از دست مجید گرفت و گفت:
- خیلی خب، برین بیرون، میخوام لباس عوض کنم.
مجید: مگه قرار نشد روی همین لباسات بپوشی؟
آرش: باشه، روی همینا میپوشم.
مجید با خنده گفت:
- خوبه، یهکم چاق میشی؛ اونوقت خواهر جودها از ازدواج منصرف میشه.
نارسیس: اینایی که من دیدم، اگه آرش کر و کور و چلاق هم بشه باز هم قبولش میکنن.
مجید: اینجاست که باید گفت خدا شانس بده!
پریا: به تو که شانس داده، اسمش هم نارسیسه.
مجید: ای جان! نارسیس هدیه خداست.
نارسیس روی شانه مجید زد و گفت:
- گم شو، اینقدر زبون نریز.
مجید به آرش و پریا نگاه کرد و گفت:
- عاشق همین اخلاقش شدم.
همه زدند زیر خنده. آرش لباس دامادی را پوشید و به اتفاق بقیه بهسمت تالار عروسی رفتند. تالار به طرز باشکوهی تزئین شده بود. تجملات به قدری خودنمایی میکرد که بچهها مات و مبهوت به آنهمه زیبایی خیره شده بودند. چند نفر از زنان حرمسرا، لباسهای فاخر پوشیده و زیورآلات زیادی به خودشان آویزان کرده و در جاهای مخصوص نشسته بودند. مجید خیره به جواهراتشان نگاه کرد و آهسته دم گوش نارسیس گفت:
- ناریجونم! فقط کافیه دوتا از این زنـ*ـا رو بدزدی! میتونی تو شیراز دوتا پاساژ و سهتا خونه بخری به خدا!
نارسیس: مجید دست بردار، اینقدر به زنای شاه خیره نشو بهت گیر میدنا!
مجید: خدا لعنتشون کنه! ببین چقدر طلا و جواهر به خودشون آویزون کردن. اونوقت توقع داری من خیره نشم؟! اون هم من که تا یه چیز براق میبینم زود جذبش میشم!
نارسیس ریز خندید و دیگر چیزی نگفت. وزیر تشریفات به استقبال آرش آمد و به جایگاه داماد هدایتش کرد. پریا با نگرانی به آرش نگاه میکرد و آهسته دعا میخواند.
شاهنشاه و ملکه جودها وارد شدند و پشت سرشون یک شیخ مسلمان و یک راهب بودایی وارد شدند. کمی بعد عروس به همراه مادر و ندیمهاش آمدند. مهاراجه و پسرانش هم در بالای مجلس نشسته بودند. عروس در جایگاه عروس نشست. بین آرش و سورینام یک پرده نازک حریر کشیده شد. کلاه مخصوص داماد را روی سر آرش گذاشتند که با رشتههای گل جلوی صورتش را میپوشاند. مجید آهسته خندید و یواشکی با موبایلش چند عکس از آرش گرفت. نارسیس متوجه شد و آهسته پرسید:
- چیکار میکنی؟
مجید: دارم چند تا عکس از آرش میگیرم. میخوام بذارم اینستا.
نارسیس: مگه تو اینستا هم داری؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: