پریا گفت:
- ما اینجا میتونیم نقالی کنیم، اما نه نقالی شاهنامه؛ ما میتونیم رویدادهای دورهی خودمون رو برای مردم اینجا تعریف کنیم و یا عکاسی کنیم و از مردم در قبال هر عکس ۱ قران بگیریم. دیگه لازم نیست شأن و شخصیت آقا آرش بره زیر سؤال.
مجید پوزخندی زد و گفت:
- اوهو! چه طرفداریش هم میکنه! استاد آرش یادت باشه دو نمره بهش بدی.
نارسیس گفت:
- پریا راست میگه، ما تو این دوره میتونیم یهعالمه کارهای خارقالعاده انجام بدیم. چه لزومی داره حتماً به حرمسرا نفوذ کنیم؟ من با نظر پریا موافقم.
آرش با خوشحالی به پریا نگاه کرد و با لبخند ازش تشکر کرد. مجید که دید همه در یک جبهه قرار دارند، خندید و گفت:
- از اول هم داشتم با آرش شوخی میکردم. باشه، من هم موافقم.
بچهها بدون اینکه چای را بخورند، رفتند و پسرک که برای بردن ظروف آمده بود، با دیدن استکانهای چای تعجب کرد و با خودش گفت:
- آنها دیگر که بودند؟ اشرافی که پول خرد نداشتند و چای مجانی هم نخواستند. دورهی آخرالزمان شده است!
بعد از مدتی گشتوگذار در شهر، به یک خانهی بزرگ اشرافی رسیدند. مجید به بقیه گفت:
- نظرتون چیه بریم اینجا و کاسبی کنیم؟
نارسیس پرسید:
- چجوری؟
مجید گفت:
- بیاین ببینین چجوری اهل این خونه رو شگفتزده میکنم! دنبالم بیاین.
مجید جلوتر راه افتاد و بقیه هم با احتیاط پشت سرش رفتند. مجید در زد. مرد گوژپشتی در را باز کرد و کمی خیره به بچهها نگاه کرد و با ترشرویی گفت:
- چه میخواهید؟
مجید تکسرفهای زد و گفت:
- با اربـاب این خونه کار داریم، برو بهش خبر بده.
مرد گوژپشت اخم غلیظی کرد و گفت:
- اربـاب نمیخواهد کسی را ببیند. از اینجا گم شوید!
مجید با اخم گفت:
- چشمم روشن! تا حالا کسی اینجوری با ما بیادبی نکرده بود. اصلاً مگه تو همهکارهی این خونه هستی که اینجوری جواب ما رو میدی؟ زود برو به اربابت بگو ما اومدیم، وگرنه میدم حسابی فلکت کنن!
مرد گوژپشت همانطور با اخم به سرتاپای مجید نگاهی انداخت و با بیمیلی گفت:
- بگویم که آمده؟
مجید گفت:
- بگو مجید السلطنه به همراه بانو و آرش ظل السلطان به همراه بانو، خودش میفهمه.
مرد گوژپشت زیر لب توهینی به مجید کرد و در را بست. نارسیس و پریا خندیدند. پریا همانطور با خنده گفت:
- این القاب رو از کجا زود میاری؟ مجید السلطنه، آرش ظل السلطان!
آرش هم با خنده گفت:
- خداروشکر نگفتی آرش الدوله! تا حالا همچین اسامی تو دورهی قاجار ندیده بودم.
مجید گفت:
- وقتی مجبور بشی ۴ واحد تاریخ قاجار پاس کنی، به خودی خود یه همچین اسامی به ذهنت خطور میکنه دیگه.
نارسیس گفت:
- یادم باشه وقتی برگشتیم، به بچهها بگم بابا سلطان صدات کنن!
همه مشغول شوخی و خنده بودند که یکمرتبه در باز شد و همان مرد گوژپشت در چارچوب در ظاهر شد و گفت:
- اربـاب گفتند داخل شوید، اما هیچکدامتان را نشناختند.
مجید گفت:
- ببینه، خوب هم میشناسنه.
مرد گوژپشت گفت:
- همراه من بیایید.
بچهها پشتسر آن مرد راه افتادند. خانهی اشرافی بسیار بزرگ و زیبا بود، یک خانهباغ به سبک معماری دوره قاجار بود. در وسط حیاط حوض بزرگی خودنمایی میکرد. ساختمان خانه از سنگ و مرمر سفید ساخته شده بود و در زیر ساختمان هم پنجرههای زیرزمین دیده میشد. در و دیوار خانه با نقاشیهای عصر قاجاری تزئین شده بودند. بچهها با شگفتی به خانهباغ نگاه میکردند و پریا برای یک لحظه از فرصت استفاده کرد و یک عکس از نمای خانه گرفت. مجید متوجه شد و آهسته به پریا گفت:
- من موندم شارژ گوشی تو تموم نمیشه؟
پریا خندید و گفت:
- با خودم پاوربانک آوردم، برای همین خیالم راحته!
مجید سری تکان داد و گفت:
- صحیح!
بعد از مدتی وارد ساختمان شدند. بماند که گچبریها و آیینهکاریهای داخل ساختمان چشم همه را خیره کرده بود. مرد گوژپشت جلوی در اتاقی ایستاد و در زد. صدای ظریف زنانهای را شنیدند که اجازهی ورود داد. مجید از مرد گوژپشت پرسید:
- اربـاب این خونه یه خانمه؟
مرد گوژپشت جواب داد:
- بله، ایشان گلین خانم ، مالک این عمارت هستند. حال داخل شوید، بانو اذن ورود دادند.
- ما اینجا میتونیم نقالی کنیم، اما نه نقالی شاهنامه؛ ما میتونیم رویدادهای دورهی خودمون رو برای مردم اینجا تعریف کنیم و یا عکاسی کنیم و از مردم در قبال هر عکس ۱ قران بگیریم. دیگه لازم نیست شأن و شخصیت آقا آرش بره زیر سؤال.
مجید پوزخندی زد و گفت:
- اوهو! چه طرفداریش هم میکنه! استاد آرش یادت باشه دو نمره بهش بدی.
نارسیس گفت:
- پریا راست میگه، ما تو این دوره میتونیم یهعالمه کارهای خارقالعاده انجام بدیم. چه لزومی داره حتماً به حرمسرا نفوذ کنیم؟ من با نظر پریا موافقم.
آرش با خوشحالی به پریا نگاه کرد و با لبخند ازش تشکر کرد. مجید که دید همه در یک جبهه قرار دارند، خندید و گفت:
- از اول هم داشتم با آرش شوخی میکردم. باشه، من هم موافقم.
بچهها بدون اینکه چای را بخورند، رفتند و پسرک که برای بردن ظروف آمده بود، با دیدن استکانهای چای تعجب کرد و با خودش گفت:
- آنها دیگر که بودند؟ اشرافی که پول خرد نداشتند و چای مجانی هم نخواستند. دورهی آخرالزمان شده است!
بعد از مدتی گشتوگذار در شهر، به یک خانهی بزرگ اشرافی رسیدند. مجید به بقیه گفت:
- نظرتون چیه بریم اینجا و کاسبی کنیم؟
نارسیس پرسید:
- چجوری؟
مجید گفت:
- بیاین ببینین چجوری اهل این خونه رو شگفتزده میکنم! دنبالم بیاین.
مجید جلوتر راه افتاد و بقیه هم با احتیاط پشت سرش رفتند. مجید در زد. مرد گوژپشتی در را باز کرد و کمی خیره به بچهها نگاه کرد و با ترشرویی گفت:
- چه میخواهید؟
مجید تکسرفهای زد و گفت:
- با اربـاب این خونه کار داریم، برو بهش خبر بده.
مرد گوژپشت اخم غلیظی کرد و گفت:
- اربـاب نمیخواهد کسی را ببیند. از اینجا گم شوید!
مجید با اخم گفت:
- چشمم روشن! تا حالا کسی اینجوری با ما بیادبی نکرده بود. اصلاً مگه تو همهکارهی این خونه هستی که اینجوری جواب ما رو میدی؟ زود برو به اربابت بگو ما اومدیم، وگرنه میدم حسابی فلکت کنن!
مرد گوژپشت همانطور با اخم به سرتاپای مجید نگاهی انداخت و با بیمیلی گفت:
- بگویم که آمده؟
مجید گفت:
- بگو مجید السلطنه به همراه بانو و آرش ظل السلطان به همراه بانو، خودش میفهمه.
مرد گوژپشت زیر لب توهینی به مجید کرد و در را بست. نارسیس و پریا خندیدند. پریا همانطور با خنده گفت:
- این القاب رو از کجا زود میاری؟ مجید السلطنه، آرش ظل السلطان!
آرش هم با خنده گفت:
- خداروشکر نگفتی آرش الدوله! تا حالا همچین اسامی تو دورهی قاجار ندیده بودم.
مجید گفت:
- وقتی مجبور بشی ۴ واحد تاریخ قاجار پاس کنی، به خودی خود یه همچین اسامی به ذهنت خطور میکنه دیگه.
نارسیس گفت:
- یادم باشه وقتی برگشتیم، به بچهها بگم بابا سلطان صدات کنن!
همه مشغول شوخی و خنده بودند که یکمرتبه در باز شد و همان مرد گوژپشت در چارچوب در ظاهر شد و گفت:
- اربـاب گفتند داخل شوید، اما هیچکدامتان را نشناختند.
مجید گفت:
- ببینه، خوب هم میشناسنه.
مرد گوژپشت گفت:
- همراه من بیایید.
بچهها پشتسر آن مرد راه افتادند. خانهی اشرافی بسیار بزرگ و زیبا بود، یک خانهباغ به سبک معماری دوره قاجار بود. در وسط حیاط حوض بزرگی خودنمایی میکرد. ساختمان خانه از سنگ و مرمر سفید ساخته شده بود و در زیر ساختمان هم پنجرههای زیرزمین دیده میشد. در و دیوار خانه با نقاشیهای عصر قاجاری تزئین شده بودند. بچهها با شگفتی به خانهباغ نگاه میکردند و پریا برای یک لحظه از فرصت استفاده کرد و یک عکس از نمای خانه گرفت. مجید متوجه شد و آهسته به پریا گفت:
- من موندم شارژ گوشی تو تموم نمیشه؟
پریا خندید و گفت:
- با خودم پاوربانک آوردم، برای همین خیالم راحته!
مجید سری تکان داد و گفت:
- صحیح!
بعد از مدتی وارد ساختمان شدند. بماند که گچبریها و آیینهکاریهای داخل ساختمان چشم همه را خیره کرده بود. مرد گوژپشت جلوی در اتاقی ایستاد و در زد. صدای ظریف زنانهای را شنیدند که اجازهی ورود داد. مجید از مرد گوژپشت پرسید:
- اربـاب این خونه یه خانمه؟
مرد گوژپشت جواب داد:
- بله، ایشان گلین خانم ، مالک این عمارت هستند. حال داخل شوید، بانو اذن ورود دادند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: