وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,834
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
پریا گفت:
- ما اینجا می‌تونیم نقالی کنیم، اما نه نقالی شاهنامه؛ ما می‌تونیم رویدادهای دوره‌ی خودمون رو برای مردم اینجا تعریف کنیم و یا عکاسی کنیم و از مردم در قبال هر عکس ۱ قران بگیریم. دیگه لازم نیست شأن و شخصیت آقا آرش بره زیر سؤال‌.
مجید پوزخندی زد و گفت:
- اوهو! چه طرفداریش هم می‌کنه! استاد آرش یادت باشه دو نمره بهش بدی.
نارسیس گفت:
- پریا راست میگه، ما تو این دوره می‌تونیم یه‌عالمه کارهای خارق‌العاده انجام بدیم. چه لزومی داره حتماً به حرمسرا نفوذ کنیم؟ من با نظر پریا موافقم.
آرش با خوش‌حالی به پریا نگاه کرد و با لبخند ازش تشکر کرد. مجید که دید همه در یک جبهه قرار دارند، خندید و گفت:
- از اول هم داشتم با آرش شوخی می‌کردم. باشه، من هم موافقم‌.
بچه‌ها بدون اینکه چای را بخورند، رفتند و پسرک که برای بردن ظروف آمده بود، با دیدن استکان‌های چای تعجب کرد و با خودش گفت:
- آن‌ها دیگر که بودند؟ اشرافی که پول خرد نداشتند و چای مجانی هم نخواستند. دوره‌ی آخرالزمان شده است!
بعد از مدتی گشت‌و‌گذار در شهر، به یک خانه‌ی بزرگ اشرافی رسیدند. مجید به بقیه گفت:
- نظرتون چیه بریم اینجا و کاسبی کنیم؟
نارسیس پرسید:
- چجوری؟
مجید گفت:
- بیاین ببینین چجوری اهل این خونه رو شگفت‌زده می‌کنم! دنبالم بیاین.
مجید جلوتر راه افتاد و بقیه هم با احتیاط پشت سرش رفتند. مجید در زد. مرد گوژپشتی در را باز کرد و کمی خیره به بچه‌ها نگاه کرد و با ترش‌رویی گفت:
- چه می‌خواهید؟
مجید تک‌سرفه‌ای زد و گفت:
- با اربـاب این خونه کار داریم، برو بهش خبر بده.
مرد گوژپشت اخم غلیظی کرد و گفت:
- اربـاب نمی‌خواهد کسی را ببیند. از اینجا گم شوید!
مجید با اخم گفت:
- چشمم روشن! تا حالا کسی اینجوری با ما بی‌ادبی نکرده بود. اصلاً مگه تو همه‌کاره‌ی این خونه هستی که اینجوری جواب ما رو میدی؟ زود برو به اربابت بگو ما اومدیم، وگرنه میدم حسابی فلکت کنن!
مرد گوژپشت همان‌طور با اخم به سرتاپای مجید نگاهی انداخت و با بی‌میلی گفت:
- بگویم که آمده؟
مجید گفت:
- بگو مجید السلطنه به همراه بانو و آرش ظل السلطان به همراه بانو، خودش می‌فهمه.
مرد گوژپشت زیر لب توهینی به مجید کرد و در را بست. نارسیس و پریا خندیدند. پریا همان‌طور با خنده گفت:
- این القاب رو از کجا زود میاری؟ مجید السلطنه، آرش ظل السلطان!
آرش هم با خنده گفت:
- خداروشکر نگفتی آرش الدوله! تا حالا همچین اسامی تو دوره‌ی قاجار ندیده بودم‌.
مجید گفت:
- وقتی مجبور بشی ۴ واحد تاریخ قاجار پاس کنی، به خودی خود یه همچین اسامی به ذهنت خطور می‌کنه دیگه.
نارسیس گفت:
- یادم باشه وقتی برگشتیم، به بچه‌ها بگم بابا سلطان صدات کنن!
همه مشغول شوخی و خنده بودند که یک‌مرتبه در باز شد و همان مرد گوژپشت در چارچوب در ظاهر شد و گفت:
- اربـاب گفتند داخل شوید، اما هیچ‌کدامتان را نشناختند‌.
مجید گفت:
- ببینه، خوب هم می‌شناسنه.
مرد گوژپشت گفت:
- همراه من بیایید.
بچه‌ها پشت‌سر آن مرد راه افتادند. خانه‌ی اشرافی بسیار بزرگ و زیبا بود، یک خانه‌باغ به سبک معماری دوره قاجار بود. در وسط حیاط حوض بزرگی خودنمایی می‌کرد. ساختمان خانه از سنگ و مرمر سفید ساخته شده بود و در زیر ساختمان هم پنجره‌های زیرزمین دیده می‌شد. در و دیوار خانه با نقاشی‌های عصر قاجاری تزئین شده بودند. بچه‌ها با شگفتی به خانه‌باغ نگاه می‌کردند و پریا برای یک لحظه از فرصت استفاده کرد و یک عکس از نمای خانه گرفت. مجید متوجه شد و آهسته به پریا گفت:
- من موندم شارژ گوشی تو تموم نمیشه؟
پریا خندید و گفت:
- با خودم پاوربانک آوردم، برای همین خیالم راحته!
مجید سری تکان داد و گفت:
- صحیح!
بعد از مدتی وارد ساختمان شدند. بماند که گچ‌بری‌ها و آیینه‌کاری‌های داخل ساختمان چشم همه را خیره کرده بود. مرد گوژپشت جلوی در اتاقی ایستاد و در زد. صدای ظریف زنانه‌ای را شنیدند که اجازه‌ی ورود داد. مجید از مرد گوژپشت پرسید:
- اربـاب این خونه یه خانمه؟
مرد گوژپشت جواب داد:

- بله، ایشان گلین خانم ، مالک این عمارت هستند. حال داخل شوید، بانو اذن ورود دادند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بچه‌ها سعی کردند مؤدبانه وارد اتاق شوند. اتاق بزرگ و دل‌بازی بود. در هر طرف اتاق گلدان‌های بزرگ پر از گل دیده می‌شد و مبلمان شیک و گران‌قیمتی هم در اتاق چیده بودند. بچه‌ها همین‌طور محو زیبایی دکوراسیون اتاق بودند، که ناگهان بانویی درشت هیکل با قد متوسط درحالی‌که لباس فاخری بر تن داشت و با عصا راه می‌رفت، از در بیرونی اتاق که مشرف به باغ بود، وارد شد. ابتدا کمی سرتاپای بچه‌ها را برانداز کرد و سپس پرسید:
    - با من کاری داشتید؟
    آرش جواب داد:
    - کار خاصی نداشتیم، در واقع می‌خواستیم این عمارت باشکوه رو ببینیم‌.
    بانوی قجری به آرش نگاه کرد و گفت:
    - پس چرا برای دیدن من اصرار می‌کردید؟ اگر کار خاصی ندارید، به قنبر می‌گویم تا راهنماییتان کند.
    یک‌مرتبه مجید با شتاب گفت:
    - نه بانو، این کار رو نکنید، ما آدم‌های ناجوری نیستیم. راستی، این جناب قنبر به ما گفت اسمتون گلین خانم هست. شما همون گلین خانم، مادر محمد شاه نیستین؟
    گلین خانم لبخندی زد و گفت:
    - خودم هستم، با من کاری داشتید؟
    نارسیس گفت:
    - اگه شما مادر شاه هستید، پس چرا تو قصر زندگی نمی‌کنید؟
    پریا هم گفت:
    - راست میگه، چرا تو یه عمارت داخل شهر هستید؟
    گلین خانم به‌سمت یکی از مبل‌ها رفت و روی آن نشست و با دست به بچه‌ها اشاره کرد که آن‌ها نیز بنشینند. بچه‌ها با خوش‌حالی نشستند و گلین خانم گفت:
    - بعد از ازدواج شاه با ملک جهان خانم، صلاح دیدم که از قصر خارج شوم.
    مجید سریع گفت:
    - منظورتون مهد علیاست دیگه؟
    گلین خانم به مجید نگاه کرد و گفت:
    - بله، خودش است. او را از کجا می‌شناسید؟
    مجید گفت:
    - عامو! کیه که مهد علیا رو نشناسه؟! مگه نه بچه‌ها؟
    همه با هم حرف مجید را تأیید کردند. گلین خانم خیره به مجید نگاه کرد و گفت:
    - راستش را بگو، تو و همراهانت از کجا آمده‌اید؟
    مجید با خنده گفت:
    - حدس می‌زدم الان این سؤال رو ازم می‌پرسین. ما از شیراز اومدیم و هیچ آزاری هم به شما و بقیه مردم نمی‌رسونیم؛ البته اگه پا روی دُم من یکی کسی نذاره!
    گلین خانم ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - مثلاً چه کار می‌کنید؟
    مجید کمی فکر کرد و گفت:
    - حیف که دستم خالیه، وگرنه یه گوگولی‌هایی داشتم به‌نام ترقه، با همون‌ها نشونشون می‌دادم.
    گلین خانم حرف نزد و فقط به مجید نگاه کرد. پریا که تا قبل از آن به بقیه پیشنهاد داده بود برای به‌دست آوردن پول رایج کار کنند، سکوت را شکست و گفت:
    - ببخشید گلین خانم، می‌تونم یه چیزی بگم؟
    گلین خانم به پریا نگاه کرد و لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
    - بگو ببینم چه می‌خواهی؟
    پریا گفت:
    - ما در واقع عکاس هستیم و از وقایع آینده هم اطلاعات زیادی داریم. اگه اومدیم اینجا، در واقع شانسی در خونه‌ی شما رو زدیم و نمی‌دونستیم خونه‌ی مادر شاهه. حالا اگه اشکالی نداره، اجازه بدین چند تا عکس از شما بگیریم و اگر هم دوست داشتین، براتون از وقایع آینده‌ی ایران تعریف کنیم.
    گلین خانم با تعجب به پریا نگاه کرد و گفت:
    - شما عکاس هستید؟ تا به حال چنین شغلی نشنیده بودم.
    نارسیس آهسته دم گوش پریا گفت:
    - توروخدا مواظب باش پری!
    پریا چیزی نگفت و لبخندی زد و به گلین خانم گفت:
    - تا جایی که من می‌دونم، دوربین عکاسی برای گرفتن عکس از شاه و ملکه وجود داره. اما دوربینی که ما داریم، به مراتب عکس‌های قشنگ‌تر و جذاب‌تری می‌گیره. حالا اگه دوست دارین، یه عکس برای نمونه به شما نشون میدم‌
    گلین خانم که کنجکاو شده بود، به پریا گفت:
    - بیا کنار من بنشین و عکس‌هایت را نشانم بده.
    پریا با خوش‌حالی به‌سمت گلین خانم رفت و کنارش نشست. موبایلش را نشان داد و گفت:
    - همه‌ی عکس‌هام اینجاست. الان بهتون نشون میدم.
    پریا فایل عکس‌هایش را آماده کرد و تمام عکس‌هایی که از تمام شخصیت‌های تاریخی گرفته بود را به گلین خانم نشان داد. او حتی عکس حافظ و سعدی را هم نشان داد . تمام مدت گلین خانم با شگفتی به عکس‌ها نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. بعد از آن با تعجب به پریا گفت:
    - شما این تصاویر را از کجا آورده‌اید؟ شما حتی حافظ و سعدی را هم درون این وسیله نگه داشته‌اید!
    پریا خندید و گفت:
    - خودم تمام این عکس‌ها رو از این اشخاص گرفتم. حتی از جناب حافظ و سعدی هم خودم عکس گرفتم.
    گلین خانم گفت:

    - پس باید عکسی هم از من بگیرید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    پریا با خوش‌حالی گفت:
    - حتماً! آماده شین تا یه عکس خوشگل هم از شما بگیرم.
    گلین خانم دستی به سر و رویش کشید و گفت:
    - من آماده هستم، عکست را بگیر.
    بقیه ساکت نشسته بودند و فقط به پریا و گلین خانم نگاه می‌کردند. پریا چند عکس از گلین خانم گرفت و بعد آن‌ها را به او نشان داد. گلین خانم با دیدن عکس‌هایش بغض کرد و کمی بعد همه دیدند که قطره اشکی از چشمانش جاری شد. پریا کمی به وی نزدیک‌تر شد و دستش را دور شانه‌های او انداخت و با دل‌جویی گفت:
    - چی شد گلین خانم؟ چرا گریه می‌کنید؟
    گلین خانم با دستمال کوچکی که در دست داشت، اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
    - نگاه کنید! ببینید نقش روزگار چگونه بر روی صورتم نشسته است! روزگاری من زیباترین دختر خاندانمان بودم. روزی که جناب عباس‌میرزا به خواستگاری‌ام آمد و آقاجانم مرا به وی داد، ۱۴ بهار بیشتر از عمرم نمی‌گذشت. حال ببینید چگونه پیر شده‌ام!
    گلین خانم این را گفت و گریه کرد . نارسیس هم در کنار گلین خانم نشست و سعی کرد دلداری‌اش بدهد. آرش به مجید نگاه کرد و آهسته گفت:
    - مجید! وقتشه دلقک‌بازی در بیاری و جو رو عوض کنی، زود باش!
    مجید با حرص به آرش نگاه کرد و گفت:
    - که دلقک‌بازی در بیارم؟ باشه، در میارم. اما بترس از این دلقک که هر جا میره، پای پسرخاله‌شم وسط می‌کشه.
    آرش گفت:
    - جان جدت به من کار نداشته باش، تنهایی همه‌چیز رو درست کن.
    مجید گفت:
    - نچ! نمیشه! من یه پسرخاله دارم که قسم خوردم هیچ‌وقت تو هیچ‌کاری تنهاش نذارم.
    آرش ملتمسانه به مجید نگاه کرد و گفت:
    - جونِ خودت اذیت نکن! من جلوی پریا آبرو دارم!
    مجید به آرش نگاه کرد و گفت:
    - خیله خب، باشه، کاریت ندارم، ولی...
    آرش گفت:
    - ولی چی؟
    مجید گفت:
    - هیچی!
    خانم‌ها مشغول دلداری گلین خانم بودند که مجید تک‌سرفه‌ای زد و گفت:
    - حالا وقت تعریف کردن یه‌سری داستانه. گلین خانم اگه آماده‌اید، می‌خوام یه‌چیزهایی نشونتون بدم، حاضرین؟
    گلین خانم اشک‌هایش را پاک کرد. لبخندی زد و گفت:
    - بگو، می‌شنوم.
    مجید وسط اتاق روبه‌روی گلین خانم و بقیه ایستاد و گفت:
    - جونم براتون بگه ...
    مجید ساعت‌ها از هر دری راجع به ایران امروز تعریف کرد و آرش هم تصاویر مورد نظر را به گلین خانم نشان می‌داد. بچه‌هاحسابی گلین خانم را سرگرم کردند و گلین خانم هم مشتاقانه به حرف‌های آن‌ها گوش می‌داد و بعضی جاها نیز با ذوق می‌خندید. خلاصه بعد از گذشت چند ساعت گلین خانم انگار که تازه یادش افتاده باشد، با شرمندگی گفت:
    - آنقدر مرا با حرف‌هایتان مشغول کردید که یادم رفت بگویم از شما پذیرایی کنند. قنبر! قنبر تو آنجا هستی؟
    در باز شد و همان مرد گوژپشت وارد شد و گفت:
    - امر بفرمایید بانو!
    گلین خانم گفت:
    - از مهمانانم پذیرایی کن.
    قنبر گفت:
    - اطاعت بانو!
    قنبر رفت و کمی بعد با تعدادی از خدمه که با خودشان سینی‌های بزرگ میوه و شیرینی آورده بودند، بازگشت. بعد از آن چند نفر از خدمه‌ها هم جلوی هر کدامشان یک قلیان گذاشتند. بچه‌ها با تعجب به قلیان‌ها نگاه کردند. مجید کمی خودش را جمع‌وجور کرد و گفت:
    - ببخشید گلین خانم! عذرخواهی می‌کنم، ما دودی نیستیم».
    گلین خانم اخمی کرد و گفت:
    - ما همیشه برای مهمانانمان قلیان می‌آوریم، این رسم ماست، انتظار داریم به این رسم احترام بگذارید.
    بچه‌ها به همدیگر نگاه کردند. آرش آهسته گفت:
    - حالا چی‌کار کنیم؟ من که نه خودم و نه پدرم، هیچ‌کدوم اهل دود و دَم نبودیم، مطمئنم حسابی سرفه می‌زنم.
    نارسیس هم گفت؛
    - ما هم نبودیم. تازه ما خانمیم، سخته قلیون بکشیم. مجید تو چه نظری داری؟
    مجید خیره به بقیه نگاه کرد و گفت:
    - باز خدا پدرش رو بیامرزه که جلومون نوشید*نی نذاشت. بذارین ببینم چجوری می‌تونم بپیچونمش.
    گلین خانم تک‌سرفه‌ای زد و گفت:
    - شما با خودتان چه می‌گویید؟
    بچه‌ها برگشتند سمت گلین خانم و مجید گفت:
    - چیز خاصی نمی‌گیم، ولی باید یه مطلب مهمی رو به شما بگیم.
    گلین خانم گفت:
    - می‌شنوم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید گفت:
    - ببینید گلیم خانم، نه، یعنی ببخشید! گلین خانم، ما چون پیشگویی بلدیم، اگه قلیون بکشیم، تموم حافظه‌مون پاک میشه؛ یعنی دود میشه میره هوا. دست شما درد نکنه، خیلی لطف کردین قلیون آوردین! اگه ممکنه، بگین این‌هارو جمع کنن. به‌جاش ما از این میوه‌ها و شیرینی‌ها می‌خوریم.
    گلین خانم که از جواب مجید قانع شده بود، دستور داد که قلیان‌ها را جمع کنند. بچه‌ها نفس راحتی کشیدند. گلین خانم به آرش نگاه کرد و پرسید:
    - نام شما چیست؟
    آرش جواب داد:
    - من آرش هستم، آرش کماندار.
    گلین خانم لبخند کمرنگی زد و پرسید:
    - شغلت چیست؟
    آرش جواب داد:
    - استاد دانشگاه هستم، تاریخ درس میدم.
    گلین خانم گفت:
    - دانشگاه؟ تابه‌حال چنین جایی را ندیده‌ام، آنجا کجاست؟
    آرش گفت:
    - دانشگاه جاییه که مردم به اونجا میرن تا درس بخونن و به مدارج بالای علمی برسند. روزانه خانم‌ها و آقایون زیادی به دانشگاه میرن و هدفشون هم ساختن یه آینده‌ی خوب برای خودشون هست.
    گلین خانم با تعجب گفت:
    - خانم‌ها هم درس می‌خوانند؟
    آرش گفت:
    - بله، توی جامعه‌ی فعلی ایران خانم‌ها نقش بسیار مهمی چه توی عرصه‌ی علمی و چه توی عرصه‌ی فرهنگی دارن. حتی توی عرصه‌ی سیاست و اقتصاد هم خانم‌ها نقش های زیادی ایفا می‌کنند.
    گلین خانم کمی فکر کرد و گفت:
    - اما تابه‌حال نشنیدم که در ایران خانم‌ها نقشی داشته باشند. فقط بعضی از زنان دربار این قدرت را پیدا می‌کنند تا در امور سیـاس*ـی دخالت کنند.
    مجید گفت:
    - البته خدا نکنه یه زن در امور سیـاس*ـی شاهنشاهی دخالت کنه، دیگه حساب طرف مقابلش با کرام الکاتبینه!
    نارسیس و پریا ریز خندیدند. گلین خانم چیزی نگفت و دوباره به آرش نگاه کرد و گفت:
    - جناب آرش؟ سن شما چقدر هست؟
    آرش نگاهی به بقیه کرد و گفت:
    - ماه دیگه میشم ۳۵ ساله.
    گلین خانم لبخندی زد و گفت:
    - خیلی هم عالی! شما سن یک مرد جا افتاده را دارید و بسیار برازنده هم هستید!
    مجید آهسته جوری که گلین خانم متوجه نشود، دم گوش نارسیس گفت:
    - غلط نکنم می‌خواد از آرش خواستگاری کنه!
    نارسیس چیزی نگفت و دستمالی که در دست داشت را جلوی دهانش گرفت که کسی متوجه خنده‌اش نشود. پریا خیره به گلین خانم نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. آرش که سایه‌ی سنگین نگاه‌های خریدارانه‌ی گلین خانم اذیتش کرده بود، دستمالی از جیبش بیرون آورد و عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و سرش را پایین انداخت. مجید با شیطنت لبخندی زد و به گلین خانم گفت:
    - گلین خانم؟ چیزی شده؟ نکنه چشمتون آرشِ ما رو گرفته؟
    گلین خانم خنده‌ای کرد و گفت:
    - مهرش به دلم نشسته! همین که او را دیدم، با خود گفتم خدایا حکمتت شکر که دامادم را خودت به درِ این خانه رساندی!
    بچه‌ها با تعجب به گلین خانم نگاه کردند و همه یکصدا گفتند:
    - داماد؟!
    آرش دستپاچه شد و به بقیه نگاه کرد. یک‌مرتبه نارسیس شتاب زده گفت:
    - اما گلین خانم ایشون زن داره... نه، یعنی نامزد داره، قراره ازدواج کنه. چجوری داماد شما بشه؟ مگه نه بچه‌ها؟
    همه حتی آرش هم حرف نارسیس را تایید کردند. گلین خانم با اشاره‌ی دست به بچه‌ها فهماند که ساکت شوند. بچه‌ها ساکت شدند و گلین خانم گفت:
    - مهم نیست، نامزدش می‌تواند همسر دوم شود. اما دختر من باید همسر اول باشد!
    مجید گفت:
    - دِ نَ دِ! نشد گلین خانم! ما نه دختر شما رو دیدیم و نه می‌شناسیمش، چجوری شاخ شمشادمون رو چشم‌بسته بدیم بره؟
    گلین خانم گفت:
    - همین الان شما را با دخترم آشنا می‌کنم.
    گلین خانم قنبر را صدا زد و ازش خواست که دخترش را خبر کند تا به جمع آن‌ها بیاید. قنبر رفت و گلین خانم در سکوت منتظر آمدن دخترش ماند‌. بچه‌ها با نگرانی به همدیگر نگاه می‌کردند و با ایما و اشاره با هم حرف می‌زدند. نارسیس به‌خاطر پریا بیشتر از همه نگران و بی‌تاب بود. مجید آهسته به نارسیس گفت:
    - خودت رو کنترل کن! یادت رفته تو این دوره‌ها هیچ اتفاقی برامون نمیفته؟
    نارسیس گفت:
    - دلم شور می‌زنه! می‌ترسم اتفاقی بیفته!
    مجید گفت:
    - عامو بیخیال! بذار دخترش بیاد یه عیبی روش می‌ذاریم و جواب نه می‌دیم.
    نارسیس گفت:
    - نمیشه، طرف مادر محمد شاه هست؛ اگه جواب منفی بدیم، اینقدر کتکمون می‌زنن تا جواب مثبت بدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید پوزخندی زد و گفت:
    - بذار ببینیم آرش چجوری کتک می‌خوره، من یکی کم تو دوره‌های قبلی کتک نخوردم!
    نارسیس گفت:
    - مجید، الان جای این حرفا نیست، باید یه کاری کنیم.
    مجید انگشتش را روی بینی‌اش گذاشت و گفت:
    - هیس! دیگه چیزی نگو.
    نارسیس نگاهی به مجید کرد و دیگر چیزی نگفت و به پریا نگاه کرد. نگرانی از چشمان پریا به وضوح دیده می‌شد. نارسیس دست پریا را به گرمی فشرد و با لبخند گفت:
    - نگران نباش، همه‌چیز درست میشه!
    پریا به نارسیس نگاه کرد و لبخند زد. اما آرش از همه بیشتر نگران بود، چون می‌دانست در این‌جور مواقع مجید از همه بیشتر اذیت می‌کند. با خودش حدس می‌زد که مجید از الان چه نقشه‌ای کشیده، ولی نمی‌دانست تا کجا نقشه‌اش را پیش می‌برد. برای همین خیلی نگران بود. همه منتظر بودند که ناگهان در باز شد و دختر گلین خانم وارد شد. دختر گلین خانم مانند مادرش قد متوسط داشت و کمی هم چاق بود. صورت گردی داشت و ابروهایش پیوندی بود . لب‌هایش را با سرخاب کمی قرمز کرده بود و با شرمساری خاصی سرش را پایین گرفته بود. گلین خانم لبخندی زد و با دست به دخترش اشاره کرد که به کنارش برود و بنشیند. رو به بچه‌ها کرد و گفت:
    - ایشان دخترم بیگم خانم هستند. شانزده سال بیشتر ندارد. درست است که خواهر شاه می‌باشد، اما از هیچ هنری بی‌نصیب نیست.
    مجید صاف نشست و مانند بزرگان مجلس قیافه گرفت و گفت:
    - ماشاالله! هزار ماشاالله! چه دختر خانمی! عجب چیزی تربیت کردین گلین خانم!
    گلین خانم با خوش‌حالی لبخندی زد و به دخترش نگاه کرد و بیگم خانم از خجالت سرخ شد و سرش را پایین‌تر گرفت . نارسیس با اخم زد به پهلوی مجید و آهسته گفت:
    - داری چه غلطی می‌کنی مجید؟
    مجید اعتنایی نکرد و ادامه داد:
    - خب، حالا شرایط شما برای این وصلت چیه؟ آخه ما هم شرایطی داریم که باید بعد از عرایض شما به عرضتون برسونیم.
    گلین خانم گفت:
    - مهریه‌ی دخترم باید هزار تومان باشد. در ضمن، ایشان خواهر شاه هستند و باید در خور یک شاهزاده با ایشان رفتار شود‌
    مجید سری تکان داد و گفت:
    - خیلی هم خوب! همین‌طور میشه که شما می‌خواین. خب، دیگه چی؟
    گلین خانم گفت:
    - باید در همین عمارت زندگی کنند و نام فرزندشان را هم من انتخاب می‌کنم که باید شاه هم تایید کنند.
    مجید گفت:
    - خیلی هم خوب! دیگه چه عرضی دارید؟
    گلین خانم گفت:
    - عرایضم همین بود، حال شما بگویید.
    مجید صدایش را صاف کرد و دستش را روی شانه‌ی آرش گذاشت و گفت:
    - والا گلین خانم شما که غریبه نیستین، این خدا زده قبلاً یه بار ازدواج کرده، ولی با هم نساختن، مجبور شد طلاق بگیره. بچه هم نداره شکر خدا. بعد از چند سال خواستیم دوباره زنش بدیم که قسمت شد با دختر شما آشنا بشه. شغلش رو هم که خودتون متوجه شدین. از نظر قد و هیکل و بَر و رو که یه سر و گردن از همه برتره، البته منهای پسرخاله عزیزش! حالا می‌مونه قضیه‌ی جا و مکانش که اگر مرحمت بفرمایین و بذارین این دوتا نوگل شکفته برن شیراز زندگی کنن، دیگه چه بهتر ، آخه خونه و زندگی آرش تو شیرازه.
    مجید همین‌طور یک ریزز حرف می‌زد و نارسیس هر از گاهی یواشکی می‌زد تو پهلوی مجید و اون هم حرف عوض می‌کرد. آرش ساکت نشسته بود و سرش را به زیر انداخته بود و چیزی نمی‌گفت. پریا لا‌به‌لای حرف‌های مجید متوجه شیطنت او شد و خنده‌اش گرفت.. رویش را کمی برگرداند تا کسی متوجه خنده‌اش نشود. خیالش راحت شد که قرار نیست اتفاقی بیفتد. بعد از اتمام صحبت‌های مجید، گلین خانم گفت:
    - در مراسم عروسی، شاه هم شرکت دارند و باید عروسی در خور و شأن یک شاهزاده برگزار شود‌
    مجید گفت:
    - والا حاج خانم، می‌بینین که ما دستمون خالیه. نمی‌دونستیم تو این سفر قراره بخت آرش باز بشه، برای همین با دست خالی اومدیم. اگه ممکنه یه لطفی کنین و خرج مراسم رو خودتون بدین، ممنون می‌شیم.
    گلین خانم لبخندی زد و گفت:
    - خیالتان راحت باشد، نمی‌گذارم شرمنده‌ی مهمانان شوید!
    مجید یک تکه‌شیرینی از ظرف برداشت و گفت:
    - خب، پس به‌سلامتی مبارکه!
    گلین خانم هم با خوش‌حالی گفت:
    - مبارک است! قنبر، سریع داخل شو!
    تا زمانی که گلین خانم با قنبر صحبت می‌کرد، آرش از فرصت استفاده کرد و با تشر به مجید گفت:
    - معلوم هست داری چیکار می‌کنی؟ شوخی شوخی داری دامادم می‌کنی لامصب!
    مجید با خنده گفت:
    - عامو حرص نخور! فردا عروسیته، قیافه‌ت ورم می‌کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش یقه‌ی مجید را گرفت و با حرص گفت:
    - مجید! مگه من شوخی دارم؟ زود این بساط رو جمع کن ببینم.
    مجید با خونسردی گفت:
    - خودم درستش می‌کنم، نگران نباش!
    آرش یقه‌ی مجید را رها کرد و رویش را برگرداند. نارسیس به پریا گفت:
    - دلم شور می‌زنه!
    پریا گفت:
    - اصلاً‌ ناراحت نباش، می‌دونم که همه‌ی این‌ها نقشه‌ی مجید برای فرار از اینجاست.
    نارسیس گفت:
    - خدا کنه اینجوری باشه، وگرنه داره دستی‌دستی آرش رو میده به این قجرهای خپل!
    پریا گفت:
    - چرا آقا آرش ناراحته؟ بهش بگو اینقدر نگران نباشه، هیچ اتفاقی نمیفته.
    نارسیس گفت:
    - طفلک آرش! از بس آدم مهربون و پاکیه، هیچی به این مجید خیر ندیده نمیگه.
    بعد از اینکه گلین خانم سفارشات برگزاری جشن عروسی را به قنبر داد، رو به بچه‌ها کرد و گفت:
    - همین الان پیکی را به قصر شاه می‌فرستم و به ایشان خبر مراسم عروسی خواهرش را می‌دهم. شما هم می‌توانید در یکی از اتاق‌های اینجا کمی استراحت کنید و برای جشن آماده شوید.
    بچه‌ها با راهنمایی یکی از خدمه‌های عمارت به اتاق بزرگی رفتند. آرش با حرص کوله‌پشتی‌اش را به گوشه‌ای پرت کرد و دست به کمر روبه‌روی مجید ایستاد و گفت:
    - خب جناب مجید‌السلطنه! باز چه نقشه‌ای داری؟ تو چرا دست از سر من برنمی‌داری؟ به جان خودم وقتی از این سفر کوفتی که برگردیم، کلاً باهات قطع رابـ ـطه می‌کنم، اصلاً برمی‌گردم تهران.
    مجید به سمت آرش رفت و گفت:
    - اینقدر حرص نخور پسرخاله جون! بذار به وقتش خودم همچین عروسی رو به‌هم بزنم که تو تاریخ بنویسن.
    آرش گفت:
    - تو چجوری می‌خوای عروسی رو به‌هم بزنی وقتی شاه هم توی مراسم حضور داره؟ یه‌کم فکر کن به عاقبتش!
    مجید گفت:
    - تجربه ثابت کرده هر وقت میفتیم تو هچل، درِ سیاه رنگ ظاهر میشه‌ اون موقع هم مطمئن باش در ظاهر میشه.
    نارسیس با ناراحتی به آرش گفت:
    - تو عجب شانسی داری آرش، تو دوره‌ی اکبرشاه جودها می‌خواست تو رو برای خواهرش بگیره. حالا هم مادر محمد شاه قاجار تو رو برای دخترش تیکه گرفته. ان‌شاالله همه‌چیز درست میشه!
    مجید با خنده به نارسیس گفت:
    - ناری جون! از بس آرش خوش‌تیپه، همه براش سر و دست می‌شکنن. خوش به حالت آرش! هر چی تو جاذبه داری، در عوض من دافعه دارم!
    نارسیس گفت:
    - جناب‌عالی اولاً که شرّ مطلق هستی و هیچ‌کس جز من نمی‌تونه تو رو کنترل کنه. دوماً غلط می‌کنه اونی که بخواد به تو نزدیک بشه! پس من اینجا چه کاره‌م؟
    مجید خندید و گفت:
    - اون که بله، هر کس بخواد نزدیک من بشه، یهو چشمش به جناب تیمسار نارسیس ملاحی میفته.
    کلاً از زندگی دست می‌شوره!
    پریا یک مرتبه خندید و نارسیس هم خنده‌اش گرفت. مجید زد به بازوی آرش و گفت:
    - بابا تو هم بخند، دنیا دو روزه! مشکلات خودشون حل میشن. حالا بخند، ناسلامتی داری داماد شاه میشی‌ها!
    آرش دست مجید را پس زد و رفت یک گوشه نشست. مجید به خانم‌ها اشاره کرد که فعلاً کسی چیزی نگوید. همه شب در عمارت گلین خانم به سر بردند و انصافاً گلین خانم پذیرایی با شکوهی هم از بچه‌ها کرد. شب همه خوابیدند، اما آرش تنها کسی بود که از استرس فردا نمی‌توانست بخوابد.
    صبح روز جشن، عمارت گلین خانم حسابی شلوغ شده بود. تمام خدمه‌ها با عجله مشغول تدارک مراسم عروسی بودند. گلین خانم مدام به آن‌ها دستور می‌داد. دخترش بیگم خانم در اتاقش منتظر مَشاته یا همان آرایشگر نشسته بود. در یک طرف دیگر عمارت، بچه‌ها هم مشغول بودند. مجید بالای سر آرش نشسته بود و آرش هم سرش را زیر لحاف کرده بود و با لجبازی زیاد اصرار داشت که در مراسم شرکت نمی‌کند. مجید همان‌طور که سعی می‌کرد لحاف را بکشد، گفت:
    - پاشو لامصب! مثلاً امروز روز دامادیته، پاشو دیگه.
    آرش گفت:
    - عمراً اگه تو این مراسم شرکت کنم، برین بگین آرش مُرده‌!
    مجید به‌زور توانست لحاف را از روی آرش کنار بکشد و همان‌طور که نفس‌نفس می‌زد، گفت:
    - چقدر خر زوری آرش! نفسم برید تا تونستم لحاف رو بکشم.
    آرش نشست و با اخم گفت:
    - برو بگو آرش به این وصلت راضی نیست، می‌خواد بره خونه!
    مجید گفت:
    - اون‌وقت بعدش تو میری شلاق بخوری یا من؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش گفت:
    - به من ربطی نداره، باید این مراسم رو به‌هم بزنی.
    مجید گفت:
    - حالا تو بیا برو داماد بشو، اگه بد بود به‌همش می‌زنیم.
    آرش گفت:
    - نمی‌خوام!
    مجید گفت:
    - آرش! دقت کردی خیلی خود به سر شدی؟ مگه دست خودته که نمی‌خوای داماد بشی؟ جواب محمد شاه رو کی میده؟
    آرش از جایش بلند شد و به طرف کوله‌پشتی‌اش رفت. مجید هم دنبالش رفت و پرسید:
    - می‌خوای چیکار کنی؟
    آرش جواب داد:
    - می‌خوام برم. تو هم نباید مانع من بشی.
    مجید کوله‌پشتی را محکم کشید و گفت:
    - این اداها چیه در میاری؟ عین این زن‌هایی شدی که می‌خوان قهر کنن برن خونه‌ی باباشون و میگن طلاق می‌خوام‌.
    آرش با دل‌خوری روی سکوی جلوی پنجره نشست و پرده را کمی کنار زد و با دیدن فعالیت خدمه‌ها در باغ عمارت گفت:
    - ببین چه شرّی برام درست کردی! من چجوری داماد این‌ها بشم؟ این‌ها همه‌شون یه مشت مرده بیشتر نیستن!
    مجید روبه‌روی آرش نشست و گفت:
    - آ قربون آدم چیز فهم! از دیروز تا حالا هزار بار بهت گفتم این چیزها واقعی نیست، تو چرا اینقدر جدیش گرفتی؟ دیدی گریبایدوف من رو با تیر زد و کشت؟ الان من جلوت زنده نشستم‌. حالا باورت شد همه‌ی اتفاقات این سفر واقعی نیست؟
    آرش دستی به موهایش کشید و آهسته گفت:
    - چه می‌دونم؟! حالا نارسیس و پریا کجا رفتن؟
    مجید گفت:
    - رفتن تو یکی از این اتاق‌ها تا لباس عوض کنن، بهشون یه دست لباس قجری شیک و خوش‌رنگ دادن که تو عروسی بپوشن‌
    آرش با ناراحتی گفت:
    - جلوی پریا دیگه یه‌ذره آبرو هم برام نمونده! کاش حداقل دانشجوم نبود!
    مجید با خنده دستی به شانه‌ی آرش زد و گفت:
    - اگه می‌خوای همه‌ی این اتفاقات محرمانه بمونه، همین پریا رو بگیر تا خیالت راحت بشه. به‌خدا دیگه نیازی به تحقیق و پرس‌و‌جو نیست. خودش کاملاً فهمیده عجب استاد اسکلی هستی!
    آرش با اخم به مجید نگاه کرد و گفت:
    - می‌کشمت مجید!
    آرش یکی از بالشت‌ها را برداشت و افتاد دنبال مجید و او هم با خنده از دستش فرار می‌کرد‌ همین موقع خانم‌ها وارد اتاق شدند. هر دو نفرشان در لباس اشرافی قجری خیلی شیک و برازنده شده بودند. مجید با دیدن نارسیس صاف ایستاد و گفت:
    - ماشاالله! ببین زنم چه خوشگل شده! چشم نخوری ایشالا! پری، نگاه، زن من از تو خوشگل‌تره!
    پریا و نارسیس ریز خندیدند و نارسیس گفت:
    - مجید، این لباس خیلی خوشگله! کاش بعد از عروسی می‌دادنش به خودمون!
    مجید گفت:
    - ندن، خودم به‌زور برات می‌گیرم، مطمئن باش عزیزم!
    نارسیس به آرش نگاه کرد و گفت:
    - تو چرا هنوز لباس نپوشیدی؟ دیر میشه‌ها! امروز شاه هم میاد.
    مجید با خنده گفت:
    - ایشون قصد دارند یه تحولاتی در لباس دامادی قجری ایجاد کنند. از امروز در تاریخ می‌نویسند که داماد محمدشاه قاجار در روز عروسی یک شلوارک راحتی به همراه یک زیرپوش پوشیده بود. به به! عجب لباس فاخری!
    آرش یک‌مرتبه متوجه سر و وضع خودش شد و با خجالت گفت:
    - خانم‌ها لطفاً روتون رو اون‌ور بگیرین.
    مجید خندید و گفت:
    - ناری! پری! زود روتون رو اون‌ور کنین، چون آرش با شورت ایستاده.
    نارسیس و پریا بلند خندیدند و از اتاق بیرون رفتند. آرش سریع مشغول عوض کردن لباسش شد. مجید همان‌طور که به او کمک می‌کرد، گفت:
    - می‌مُردی یه شلوار درست و درمون با خودت می‌آوردی؟ آخه شلوارک هم شد لباس سفر؟!
    آرش گفت:
    - چه می‌دونستم شلوارکه! تند تند یه دست لباس برداشتم و گذاشتم تو کوله‌پشتی که اگه لباس‌های اصلیم خراب شد، یه دست زاپاس داشته باشم‌
    مجید پوزخندی زد و گفت:
    - که دست بر قضا شلوار زاپاست، شلوارک از آب در اومد!
    آرش به مجید نگاه کرد و خندید. بعد از مدت کوتاهی آرش هم آماده شد. مجید چشمکی به آرش زد و گفت:
    - خودمونیم! این لباس خیلی بهت میاد. از اون کت و شلوار دامادی که پوشیده بودی هم بیشتر بهت میاد‌.
    آرش یقه‌ی لباسش را کمی صاف کرد و گفت:
    - یقه‌ش اذیتم می‌کنه‌.
    مجید گفت:
    - زیاد باهاش وَر نرو، بهش عادت می‌کنی. حالا بیا بریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    دوتایی خواستند بیرون بروند که مجید جلوی آرش را گرفت و با شیطنت خاصی نگاهش کرد و گفت:
    - میگم آرش، یه وقت بعد از عروسی به سرت نزنه بری آنتالیا.
    آرش با تعجب به مجید نگاه کرد و گفت:
    - آنتالیا؟ اون‌جا برای چی؟
    مجید چیزی نگفت و همان‌طور با شیطنت نگاهش کرد. آرش از طرز نگاه کردن مجید یک‌مرتبه متوجه منظورش شد. محکم زد پشت سر مجید و گفت:
    - برو گمشو خاک بر سر!
    مجید زد زیر خنده و همان‌طور که پشت سرش را ماساژ می‌داد، از اتاق بیرون دوید‌. در سالن اصلی عمارت، همه جمع شده بودند‌. مجید و آرش از بالای پله ها به جمع حاضر در سالن نگاه می‌کردند که نارسیس و پریا را بین مهمانان دیدند. مجید گفت:
    - بیا بریم کنار نارسیس‌این‌ها.
    دوتایی خیلی آرام از پله‌ها پایین رفتند. گلین خانم با دیدن مجید و آرش به پیشکارش اشاره کرد که آرش را معرفی کند. پیشکار هم رو به مهمانان کرد و گفت:
    - ایشان جناب آرش هستند که تا دقایقی دیگر همسر بیگم خانم، خواهر شاهنشاه می‌شوند.
    پیشکار جلو رفت و آرش را با خودش به جایگاه مخصوص برد. مجید، نارسیس و پریا دورتر ایستاده بودند و چیزی نمی‌گفتند. همین موقع در باز شد و شخصی ورود شاه را اعلام کرد‌. تمام حضار، حتی گلین خانم هم به احترام شاه به صف ایستادند. محمد شاه با ابهت خاصی وارد شد. همه به احترام تعظیم کردند. شاه در بالاترین قسمت سالن نشست. همین موقع خواهرش بیگم خانم با ندیمه هایش وارد شد. پارچه‌ی تور زیبایی از جنس ابریشم بر روی سرش انداخته بودند. بیگم خانم به نزدیک شاه رفت و محمد شاه ایستاد و پارچه را کنار زد جوری که فقط خودش صورت خواهرش را می‌دید، پیشانی خواهرش را بوسید و گفت:
    - مبارکت باشد خواهر یکی‌یکدانه‌ی من! امیدوارم خوشبخت شوی!
    آن‌وقت شاه برگشت و به آرش نگاه کرد. آرش با ناراحتی سرش را پایین انداخت. شاه به طرف آرش رفت و شانه‌های آرش را گرفت و با لبخند گفت:
    - خواهر کوچکم را به دست شما می‌سپارم، امیدوارم خوشبخت شوید.
    آرش و بیگم خانم را در کنار هم نشاندند و عاقد شروع به خواندن خطبه عقد کرد‌. مادامی که عاقد مشغول خواندن بود، مجید آهسته به نارسیس و پریا گفت:
    - زود باشید تا کسی ندیده، سریع برید تو اتاق و وسایل‌ها رو بردارین وسایل‌های آرش هم یادتون نره.
    نارسیس گفت:
    - آخه همین الان بریم؟ بذار بعداً.
    مجید برای اولین بار در زندگی‌اش با چشم‌غره به نارسیس نگاه کرد و با لحن جدی گفت:
    - وقتی میگم برید وسایل‌ها رو بردارین، بگو چشم!
    نارسیس از این حالت مجید بهت‌زده شد و آهسته گفت:
    - خیله‌خب، باشه. پری، بیا بریم.
    نارسیس و پریا به دور از چشم حضار و مهمانان، یواشکی به طرف اتاقشان رفتند. وارد که شدند، سریع وسایل‌ها را برداشتند و به طرف سالن رفتند. وقتی رسیدند صدای بلند صلوات را شنیدند. نارسیس با ناراحتی گفت:
    - فکر کنم خطبه‌ی عقد تموم شد.
    پریا حس کرد ته دلش یک طوری شده است. با بغض گفت:
    - یعنی آقا آرش رسماً شوهر بیگم خانم شد؟ من اولش فکر می‌کردم همه‌چیز درست میشه، اما شوخی‌شوخی همه‌چیز جدی شد‌.
    نارسیس گفت:
    - نمی‌دونم مجید چی تو سرشه که به ما گفت وسایل‌ها رو برداریم‌.
    پریا گفت:
    - مجید اون‌جوری باهات حرف زد، ناراحت شدی؟
    نارسیس گفت:
    - نه، چرا باید برای یه همچین چیزی ناراحت بشم؟ فقط حس کردم مجید از چیزی نگران شده.
    همین موقع مجید به نزدیک آن‌ها آمد و گفت:
    - خیلی دیر شده، نمی‌دونم چرا کارها درست پیش نمیره.
    نارسیس گفت:
    - چه نقشه‌ای داری؟
    مجید دستی به موهایش کشید و گفت:
    - تنها کاری که باید انجام بدیم، اینه که نذاریم آرش رو ببرن حجله‌.
    پریا یک مرتبه جیغ خفیفی کشید، اما جلوی دهانش را گرفت‌ نارسیس با نگرانی گفت:
    - وای به اینجای کار فکر نکرده بودیم!
    مجید گفت:
    - نگاه، محمد شاه چقدر از آرش خوشش اومده، یه دقیقه هم تنهاش نمی‌ذاره!
    اشک در چشم‌های پریا جمع شد. مجید و نارسیس مشغول صحبت بودند و متوجه چهره خیس از اشک پریا نشدند. همین موقع مجید یک لحظه به پریا نگاه کرد و بدون اینکه پریا متوجه شود، بازوی نارسیس را گرفت و به سمتی کشاند و آهسته گفت:
    - ناری جونم! الحق که برای آرش خواهری کردی!
    نارسیس پرسید:
    - چطور مگه؟
    مجید به پریا که متوجه آن‌ها نبود، اشاره کرد و گفت:
    - ببین پریا چطور خاطرخواه آرش شده!
    نارسیس لبخندی زد و گفت:
    - ان‌شاالله که جفتشون خوشبخت بشن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید ناگهان چیزی به ذهنش رسید و با خوش‌حالی گفت:
    - ناری، یه فکری به سرم زد!
    نارسیس با خوش‌حالی گفت:
    - چه فکری؟
    مجید پریا را هم صدا زد و نقشه‌اش را برای آن‌ها توضیح داد.
    بعد از تمام شدن خطبه‌ی عقد، مهمانان گرم صحبت با شاه و خاندان شاهی شدند. آرش بدون اینکه با کسی صحبت کند، سر جایش آرام و بی‌صدا نشسته بود. بیگم خانم به رسم آن زمان با وی صحبت نمی‌کرد. یک‌مرتبه آرش به یاد مجید و بقیه افتاد؛ با چشم در بین مهمانان دنبالشان می‌گشت، اما اثری از آن‌ها نبود. خیلی نگران شده بود و تنها در بین مهمانان احساس خوبی نداشت. به یاد چند سال پیش افتاد که با پریدخت سر سفره‌ی عقد نشسته بودند. آن زمان حداقل پریدخت با او حرف می‌زد و پدر و مادرش هم در مجلس حضور داشتند. به این فکر کرد که اگر در این لحظه پدر و مادرش در مراسم حضور داشتند، چه واکنشی نسبت به عروس قجری نشان می‌دادند. مطمئن بود پدرش هرگز اجازه‌ی چنین ازدواجی را نمی‌داد، چون از زندگی‌های اشرافی و شازده‌ای بیزار بود و عقیده داشت آدم باید هر طور که راحت است، زندگی کند. آرش غرق در افکارش بود که صدایی او را به خودش آورد. شاه به کنارش آمده بود. محمدشاه از آرش پرسید:
    - به چه چیزی فکر می‌کنید جناب آرش؟
    آرش کمی مکث کرد و گفت:
    - به چیز خاصی فکر نمی‌کنم، فقط...
    محمدشاه پرسید:
    - فقط چه؟
    آرش جواب داد:
    - فقط کمی احساس تنهایی می‌کنم، همین.
    شاه خندید و دستش را روی شانه‌ی آرش گذاشت و گفت:
    - به‌زودی می‌توانی کل شب را با همسرت به صبح برسانی. تا می‌توانی با وی صحبت کن، چرا که خواهرم دختر شیرین‌سخنی است!
    آرش به‌زور لبخندی زد و چیزی نگفت. محمد شاه پرسید:
    - شنیده‌ام همراهانی دارید، آن‌ها کجا هستند؟
    آرش جواب داد:
    - نمی‌دانم، تا همین چند دقیقه‌ی پیش همین‌جا بودن، اما نمی‌دونم کجا رفتن.
    شاه پرسید:
    - نامشان چیست؟
    آرش گفت:
    - سردسته‌شون پسرخالمه که اسمش مجیده، خانمش و دخترعموی خانمش هم باهاش هستن.
    شاه گفت:
    - نگران نباش، حکماً در بین مهمانان گرم صحبت هستند.
    مجید بعد از انجام مرحله‌ی اول نقشه‌اش با خوش‌حالی به مراسم برگشت و خودش را از دور به آرش نشان داد. آرش با دیدن مجید دلش آرام شد و لبخندی زد. مجید با صدای بلند جوری که جلب توجه شود گفت:
    - خانم‌ها و آقایون توجه کنند!
    همه برگشتند و به مجید نگاه کردند. مجید تک سرفه‌ای زد و گفت:
    - ما رسم داریم عروس به داماد شاباش بده، شما رسم ندارید؟
    همه با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. شاه به مجید گفت:
    - ما هم رسم شاباش شاهانه داریم، اما داماد به عروس می‌دهد.
    مجید گفت:
    - ولی رسم ما اینه که عروس به داماد بده.
    همهمه‌ای بین حضار و مهمانان ایجاد شد. هر کسی چیزی می‌گفت. آرش به مجید نگاه کرد و مجید چشمکی به او زد. آرش خنده‌اش گرفت و سرش را پایین گرفت تا کسی متوجه خنده‌اش نشود. کمی بعد شاه گفت:
    - بسیار خب! من از طرف هم‌شیره‌ام به داماد شاباش می‌دهم. جناب صدراعظم، صندوقچه‌ی مرا بیاورید.
    صدراعظم صندوقچه‌ای که معمولاً محمدشاه قاجار عادت داشت در مراسم این‌چنینی با خود ببرد، آورد و آن را روی میزی که جلوی شاه بود، گذاشت و شاه درش را باز کرد و گفت:
    - ما هزار تومان به عنوان شاباش به داماد هدیه می‌دهیم.
    همه با شگفتی به هم نگاه کردند و بعضی از آقایان درباری برای تحسین شاه دست زدند. مجید با خودش گفت:
    - دیگه بهتر از این نمیشه، حالا کلی پول دوره‌ی قاجار داریم و راحت می‌تونیم به سفرمون ادامه بدیم!
    مجید جلو رفت و روبه‌روی شاه ایستاد. تعظیمی کرد و خیلی رسمی گفت:
    - من به عنوان پسرخاله و پیشکار جناب آرش، این مبلغ ملوکانه و سخاوتمندانه‌ی شما را دریافت می‌کنم و به حساب ایشان و بانو بیگم خانم می‌گذارم. خداوند سایه‌ی شاه را کم نکند!
    شاه با خوش‌رویی مبلغ مورد نظر را به مجید داد و او هم سریع پول را در جیبش گذاشت و رو به آرش گفت:
    - جناب آرش! امیدوارم در پناه خداوند و در جوار شاهنشاه به سلامت زندگی کنید!
    بعد رو به حضار کرد و بلند گفت:

    - شاهنشاه به سلامت باد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    حضار هم تحت‌تأثیر مجید همین جمله را تکرار کردند. آرش با تعجب به مجید نگاه کرد و بعد از این همه مدت سکوتش را شکست و به شاه گفت:
    - شاهنشاه اگه اجازه بدن، می‌خواستم با جناب مجید خصوصی صحبت کنم.
    شاه به آرش اجازه داد و آن‌ها از سالن خارج شدند و در گوشه‌ای ایستادند ، آرش که سعی می‌کرد صدایش بلند نباشد، به مجید گفت:
    - معلوم هست داری چی‌کار می‌کنی؟ چرا زودتر از اینجا فرار نمی‌کنیم؟
    مجید با خنده گفت:
    - به وقتش فرار هم می‌کنیم، اما بذار شاباش‌ها رو جمع کنم، بعد.
    آرش با اخم گفت:
    - تو که هزار تومان شاه رو تیغ زدی، دیگه چی می‌خوای؟
    مجید گفت:
    - مادر شاه هنوز مونده، اون هم باید شاباش بده، بعداً جفتتون رو با هم می‌فرستم آنتالیا.
    آرش با حرص به مجید نگاه کرد و گفت:
    - اگرهفکر کردی با اون دختره‌ی خپل میرم تو یه حجله، کور خوندی! بیا بریم تا کسی مشکوک نشده.
    آرش هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود، که یک‌مرتبه برگشت و به مجید گفت:
    - پریا کجاست؟
    مجید یک‌تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    - چرا از نارسیس نپرسیدی؟ فقط پریا مهمه؟
    آرش کلافه گفت:
    - هر جا پریا باشه، نارسیس هم هست. حالا بگو پریا کجاست؟ در چه حاله؟
    مجید پوزخندی زد و گفت:
    - جفتشون مشغول اجرای نقشه‌ی من هستن.
    آرش چند قدم سمت مجید رفت و با تعجب پرسید:
    - اجرای نقشه؟ چه نقشه‌ای؟
    مجید گفت:
    - ببین، زمانی‌که داشتن خطبه‌ی عقد می‌خوندن، حال پریا خیلی بد شد. البته یه وقت نگی من بهت گفتم‌ها! بعد من یه نقشه‌ای زد به سرم، سه تایی رفتیم حجله‌ی جناب‌عالی رو پیدا کردیم. انصافاً که براتون کم نذاشتن!
    آرش کلافه گفت:
    - خب؟ بعدش؟
    مجید گفت:
    - ببین، یه در تو اتاق هست که به بیرون باغ باز میشه. چفتش رو انداخته بودن. نارسیس چفت در رو باز کرده و روی هم گذاشته. وقتی شما دوتا رفتین تو اتاق...
    مجید نقشه را موبه‌مو برای آرش توضیح می‌داد و او هم با دقت گوش می‌کرد. بعد از پایان توضیحات، آرش به مجید گفت:
    - مجید! اگه نقشه‌ت خوب اجرا شد و تونستم از این مهلکه نجات پیدا کنم، قول میدم از این اتفاق چشم‌پوشی کنم. ولی اگه تو یه دردسر بزرگ‌تر افتادم، مطمئن باش برگشتیم شیراز، وسایلم رو جمع می‌کنم و برمی‌گردم تهران و دیگه اسمت رو هم نمیارم!
    مجید به آرش نگاه کرد و گفت:
    - آرش! پسرخاله‌جون! من و تو عمری مثل دوتا داداش کنار هم بودیم، دلت میاد من رو اینجوری ترک کنی؟
    آرش به مجید نگاهی کرد و گفت:
    - بیا بریم تا کسی مشکوک نشده!
    آرش جلوتر راه افتاد و مجید با خودش گفت:
    - من تو و اون قلب مهربونت رو می‌شناسم، عمراً اگه بتونی من و شیراز و بچه‌هام رو ترک کنی!
    بعد همین‌طور که می‌خندید، پشت سر آرش رفت. وارد سالن شدند. بساط شام مهیا شده بود و تمام مهمانان دور یک میز بزرگ نشسته بودند. شاه با دیدن آرش و مجید گفت:
    - گفتگویتان کمی به طول انجامید. داماد که نباید مجلس را این‌گونه خالی بگذارد!
    آرش گفت:
    - معذرت می‌خوام جناب شاه! باید در مورد چیزی با مجید مشورت می‌کردم، برای همین یه‌کم طول کشید.
    شاه گفت:
    - بسیار خب، ایرادی ندارد. حال بیایید و در کنار ما بنشینید. این ضیافت شماست.
    مراسم تا پاسی از شب ادامه داشت. نارسیس و پریا بعد از پایان کارشان به سالن برگشتند و در کنار گروهی از زنان درباریان نشستند. همین موقع گفتگوی بعضی از خانم‌های جوان توجه آن‌ها را جلب کرد. پریا شنید که دو نفر با هم می‌گفتند:
    - عجب داماد برازنده‌ای! حیف نبود که شوهر بیگم خانم شد؟ اگر من زودتر او را می‌دیدم حتماً او را به چنگ می‌آوردم!
    پریا با حرص به آن‌ها نگاه کرد و آهسته به نارسیس گفت:
    - شیطونه میگه برم یکی محکم بزنم تو دهن این دوتا!
    نارسیس خندید و گفت:
    - خودت رو کنترل کن جانم! آرش اول و آخرش مال خودته!
    پریا دیگر چیزی نگفت و فقط با حرص به آن چند نفر خانم جوان نگاه کرد. کمی آن‌طرف‌تر در کنار آرش چند مرد جوان حضور داشتند که با هم صحبت می‌کردند. به‌طوری‌که آرش به راحتی می‌توانست حرف‌های آن‌ها را بشنود. یکی از آن‌ها به کنار دستی‌اش گفت:
    - آن خانم زیبایی که در گوشه‌ای از سالن نشسته است، نظرم را جلب کرده. چهره‌ی زیبا و ملیحی دارد

    بعد از مراسم می‌خواهم درباره‌اش بیشتر بدانم. شاید بتوانم نظرش را راجع به خودم جلب کرده و او را عروس خود کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا