کامل شده رمان سرزمین من و نامداران | fatima Eqbکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,835
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
مجید: آخه یه آن که دیدمش، حس کردم برادر دوقلومه. دلم براش می‌سوزه!
آرش: از این حرفا گذشته، ما چه‌جوری بهادر رو نجات بدیم؟ به همراه اون چهارنفر دیگه هم قراره اعدام بشن.
پریا: چاره دیگه‌ای نداریم، باید اونا رو هم نجات بدیم.
مجید: مشخصه که اون بدبخت‌ها هم گرفتار بی‌عدالتی شدن. نگاه چه قیافه‌های بیچاره‌ای دارن!
نارسیس: بچه‌ها نگاه کنید! می‌خوان یکیشون رو گردن بزنن.
یکی از اعدامی‌ها را بالای سکو بردند و جلوی میز آهنی کوچکی نشاندند. سرباز یقه پیراهن اعدامی را پاره کرد و سرش را تا گردن روی میز آهنین گذاشت. جلاد که فردی هیکلی بود و صورتش را پوشانده بود، بالای سرش آمد و تبر بزرگی را بالا برد و همین که خواست تبر را محکم به گردن اعدامی بزند، یک مرتبه آرش احساساتی شد و یک گلوله ترقه به‌سمت جلاد پرت کرد. ترقه به جای اینکه دود تولید کند، منفجر شد و صدای انفجارش باعث آشفتگی در بین جمعیت شد. مردم فریاد می‌زدند و سعی می‌کردند فرار کنند. مجید داد زد:
- آرش چی‌کار کردی؟
آرش: به خدا دست خودم نبود. مجید وقت تلف نکن، بیا کار رو تموم کنیم.
مجید چاره‌ای ندید جز اینکه حمله‌ را شروع کند. سربازها هیچ کنترلی به جمعیت نداشتند و حتی خودشان هم ترسیده بودند. مجید یک ترقه کبریتی کشید و روی سکو پرت کرد. این‌بار صدای انفجار و آتش‌های پراکنده‌ی ترقه باعث ترس بیشتری شد. آرش در بین جمعیت آشفته که هرکدام سعی داشتند به جایی فرار کنند، جلاد را دید که روی زمین افتاده بود و بدنش حسابی سوخته بود. یک لحظه از کاری که کرده بود ترسید و پشیمان شد؛ اما با این فکر که آن یه زمانی زندگی‌اش به پایان رسیده، خودش را دلداری داد. نارسیس ترقه خوشه‌ای را نزدیک جایی که سربازها سرگرم کنترل جمعیت بودند، پرت کرد و مواظب بودند محکومان هم فرار نکنند. ترقه خوشه‌ای باعث سوختگی شدید پای سربازها شد و هرکدام به‌سمتی فرار کردند. همین موقع مجید چاقوی ضامن‌دار را آماده کرد و به‌سمت بهادر دوید و همین‌طور که طناب دست‌های بهادر را باز می‌کرد، گفت:
- چطوری داداش؟ دیدی گفتم میام نجاتت میدم؟
بهادر: تو که هستی؟ برای چه به من کمک می‌کنی؟
مجید: حالا بعداً با هم آشنا میشیم، الان وقت نداریم.
مجید طناب را پاره کرد و به همراه بهادر به بقیه‌ی محکومین هم کمک کردند. نارسیس، پریا و آرش مرتب ترقه پرت می‌کردند. در آخر پریا یکی از موشک‌ها را آتش زد و موشک با صدای سوت بلندی به هوا رفت و منفجر شد. تیکه‌های کوچک آتش همه جا پخش شدند و باعث شد شهر کاملاً از کنترل سربازها خارج شود. اسب‌های سربازها رَم کرده بودند و به هر طرف می‌دویدند. آرش توانست با مکافات زیاد افسار دوتا از اسب‌ها را بگیرد و کنترلشان کند. محکومینی که به همراه بهادر بودند، سریع فرار کردند. مجید به همراه بهادر به‌سمت آرش و بقیه دویدند و بهادر با چابکی روی اسب پرید و دست مجید را هم گرفت و پشت‌سرش نشاند. نارسیس و پریا هم که دیگر یاد گرفته بودند چه‌جوری اسب سواری کنند، سریع روی اسب نشستند و بهادر ضربه‌ای به پشت اسب زد و اسب با شدت تاخت و نارسیس و پریا هم پشت‌سرشان رفتند. همین موقع پریا جیغ زد:
- وای آرش جا موند.
مجید بلند داد زد:
- آرش داداش، یه اسب جور کن و پشت‌سرمون بیا.
آرش با نگرانی به اطراف نگاه می‌کرد و نمی‌دانست باید چه‌کار کند. همین موقع چند سرباز که فهمیده بودند علت هرج‌ومرج چه کسانی بودند، به‌سمت آرش حمله‌ور شدند که دستگیرش کنند. آرش یه گلوله پرت کرد و دود غلیظی همه جا را گرفت. همین موقع یه اسب دید و به‌طرف اسب دوید و هر جوری بود کنترلش کرد و روی آن نشست و ترقه‌ای دیگه به‌سمت سربازها پرت کرد و توانست خودش را از معرکه دور کند. آرش همین‌طور که که رد مجید را می‌گرفت با خودش گفت:
- مجید بیشعور! حسابت رو می‌رسم نامرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بهادر بچه‌ها را به جایی شبیه یک باغ بزرگ برد و از روی اسب پیاده شدند. مجید کش‌وقوسی به بدنش داد و گفت:
    - خدا رو شکر، بالاخره یه جا رسیدیم که پیاده شیم. عامو این اسب‌سواری چقدر سخته.
    مجید به نارسیس و پریا کمک کرد تا از روی اسب پیاده بشن. پریا با نگرانی گفت:
    - من نگران آقا آرشم، هنوز نیومده. ممکنه گرفتار مغولا شده باشه.
    مجید خندید و گفت:
    - نترس، بادمجون بم آفت نداره. هرجا باشه خودش رو می‌رسونه.
    نارسیس: پریا راست میگه، مجید برو یه سروگوشی آب بده، شاید آرش گرفتار شده باشه.
    مجید: آخه چه‌جوری این همه راه رو دوباره برگردم؟ هرجا باشه میاد.
    بهادر از دور مردی را دید که با اسب به‌سمت آن‌ها می‌آمد. به مجید گفت:
    - نگاه کنید! کسی به اینجا می‌آید.
    مجید نگاه کرد و گفت:
    - خودشه، دیدین گفتم هرجا باشه میاد؟!
    آرش همین که پیش مجید و بقیه رسید، با عصبانیت از روی اسب پیاده شد و به‌سمت مجید دوید. مجید خشم آرش را دید، درحالی‌که می‌دوید، گفت:
    - آرش داداش، بذار توضیح میدم. آرش!
    آرش مجال نداد و مجید را از پشت محکم گرفت و همین‌طور که دست‌های مجید را از پشت محکم گرفته بود، گفت:
    - چی رو می‌خوای توضیح بدی بیشعور؟! چرا انقدر من رو تو دردسر می‌ندازی؟
    مجید: صبر کن، صبر کن! الان توضیح میدم. وای دستم، تو رو خدا ولم کن دستم شکست.
    آرش کمی دیگر به دست‌های مجید فشار آورد و بعد ولش کرد. مجید به‌سمت جلو کمی تلوتلو خورد و بعد برگشت جلوی آرش ایستاد و گفت:
    - داداش چرا انقدر عصبی شدی؟ حالا مگه چه اتفاقی افتاده؟
    آرش: اتفاقی نیفتاده نه؟! زود سوار اسب شدین و فرار کردین. نگفتین ممکنه مغولا من رو بگیرن؟
    مجید: من اگه واینستادم به‌خاطر این بود که بهت اعتماد کامل دارم، می‌دونم تو هر شرایطی می‌تونی خودت رو نجات بدی‌.
    آرش: حرف نزن و فقط خفه شو!
    آرش خیلی عصبانی بود. به‌سمت اسب برگشت و افسارش را گرفت و به‌طرف درختی که جوی آب پای درخت جاری بود، رفت. همین‌طور که به‌سمت درخت می‌رفت، نارسیس و پریا را دید. نارسیس صدایش زد؛ اما با عصبانیت گفت:
    - هیچی نگو نارسیس‌خانم، هیچ حرفی با شما ندارم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بعد به پریا اشاره کرد و گفت:
    - تو هم از الان درس من رو افتاده فرض کن. ترم دیگه برو با یه استاد دیگه بردار.
    پریا با نگرانی به نارسیس نگاه کرد؛ ولی نارسیس با اشاره چشم و ابرو دلداریش داد. آرش افسار اسب را به درخت بست و خودش هم لب جوی نشست و یک مشت آب به صورتش زد. بهادر به کنار مجید رفت و گفت:
    - او کیست و چرا این‌گونه غضبناک است؟
    مجید: والله این میرغضب که دیدی، پسرخاله‌ی منه. با تو که فرار کردیم، تو اون مهلکه جاموند، حالا هم که برگشته از دستمون عصبانی شده.
    بهادر: حین فرار متوجه او نشدم وگرنه او را نیز نجات می‌دادم.
    مجید: عامو بیخیال، یه کم تنهاش بذاریم تا یه هوایی عوض کنه، حالش جا میاد.
    نارسیس به‌سمت مجید رفت و گفت:
    - مجید، نمی‌خوای با آرش حرف بزنی؟ طفلک خیلی ناراحت شده.
    مجید: با این حالِ غضبناکش الان عزرائیل هم جرأت نمی‌کنه سمتش بره، چه برسه به من.
    پریا: خیلی بد شد ما فرار کردیم و تنهاش گذاشتیم. بنده خدا برامون با بدبختی اسب جور کرد، اون‌وقت ما چی‌کار کردیم؟ فقط تنهاش گذاشتیم و فرار کردیم.
    مجید آهسته جوری که آرش نشنوه گفت:
    - بابا این آرش از بچگی تا الان عین این بچه سوسولا رفتار می‌کرد. اون از اوضاعش با زن سابقش، اینم از الان. ناری یادته زنش چقدر تحقیرش می‌کرد؛ ولی چیزی نمی‌گفت؟ من اگه به جاش بودم چنان تو گوش پریدخت می‌زدم که تا عمر داره چهارستون بدنش بلرزه.
    نارسیس: چه خشن! یه وقت این کار رو با من نکنی ها. من میرم و پشت‌سرمم نگاه نمی‌کنم.
    مجید: خدا اون روز رو نیاره ناری‌خانم. شما بزن تو گوش من، اگه من آخ گفتم هر چی خواستی بگو.
    همین موقع نارسیس با شیطنت یه لبخند زد و آرام تو گوش مجید زد. پریا خندید، مجید با تعجب به نارسیس نگاه کرد و گفت:
    - ناری، زدی تو گوش من؟
    نارسیس: نه زدم تو گوش آرش. خب معلومه که زدم تو گوش تو، حالا برو پیش آرش و از دلش دربیار.
    مجید: به خدا جرأت نمی‌کنم. چرا درک نمی‌کنین منم یه وقتایی می‌ترسم. الان برم سمت آرش نابودم می‌کنه. ناری به فکر من نیستی، به فکر بچه‌هامون باش، دلت میاد تو این سن و سال یتیم بشن؟ آره؟ دلت میاد؟!
    نارسیس: خدایا از دست این شوهر لجباز من!
    همین موقع بهادر بدون اینکه چیزی بگوید، به‌سمت آرش رفت. بقیه با نگرانی به بهادر نگاه کردند و از سر جایشان تکان نخوردند. از دور بهادر را دیدند که کنار آرش نشست و با همدیگر چیزی گفتند و کمی بعد آرش بلند شد و به همراه بهادر به‌طرف بقیه آمدند. مجید آروم گفت:
    - یا حضرت عباس! رفت میرغضب رو با خودش آورد، الانه که آرش من رو بخوره.
    بهادر و آرش به کنار بقیه رسیدند. آرش لبخندی زد و با شرمندگی گفت:
    - ببخشید، با همه‌تون بد حرف زدم. به خدا خیلی عصبانی شده بودم.
    نارسیس: خدا ببخشه آقا آرش. اتفاقاً ما باید از شما عذرخواهی کنیم که تنهاتون گذاشتیم.
    پریا: بله استاد، ببخشید که نتونستیم نجاتتون بدیم.
    آرش: پریا خانم حرفی که زدم جدی نگیرین، از سر عصبانیت یه چیزی گفتم.
    پریا: این چه حرفیه استاد؟! جز خوبی از شما چیزی ندیدیم.
    مجید: آرش!
    آرش نگاهی به مجید کرد و گفت:
    - زهرمار!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید با خوش‌حالی گفت:
    - خب، خدا رو شکر که شدی همون آرش خودم. بیا ماچی بده داداش.
    مجید دور گردن آرش دست انداخت و او هم با اعتراض گفت:
    - برو اونور. مجید من از ماچ و بـ*ـوس بدم میاد. برو اونور دیگه!
    مجید با خنده گفت:
    - خدا به داد اونی برسه که در آینده می‌خواد زن تو بشه، اَه اَه!
    همه خندیدند. بعد از مراسم آشتی‌کنان، بهادر گفت:
    - باید به مقر سربداران برویم، آنجا در امان هستیم.
    مجید: مگه تو با سربداران دوستی؟
    بهادر: من نیز یکی از آن‌ها هستم.
    مجید: می‌دونستم تو هم باید سربدار باشی.
    بهادر: باید به نزد شیخ بروم، باید وی را از خبری آگاه کنم‌.
    مجید: خبر؟ چه خبری؟
    بهادر: خان باشتین قصد ملاقات با شیخ را دارد و بزودی به سبزوار می‌آید.
    نارسیس: خان باشتین با شیخ حسن جوری رابـ ـطه‌ی خوبی دارند؟
    بهادر: اما شیخ ما، شیخ خلیفه است نه حسن جوری.
    نارسیس: مگه منظور شما از شیخ همون شیخ حسن جوری نبود؟
    بهادر: خیر، ایشان یکی از مریدان برجسته شیخ خلیفه هستند.
    آرش: بعد از قتل شیخ خلیفه، حسن جوری به مقام شیخ می‌رسه.
    بهادر با نگرانی گفت:
    - شیخ را به قتل خواهند رساند؟ چه کسانی دست به چنین کار ننگینی خواهند زد؟
    آرش: عده‌ای از فقهای سبزوار که جزو مخالفین شیخ خلیفه هم هستند، می‌کشنش.
    بهادر: پس درنگ جایز نیست، باید هرچه زودتر خود را به خانه شیخ برسانم و او را مطلع کنم.
    مجید: ما هم باهات میایم.
    بهادر: بر اسب‌هایتان سوار شوید و به دنبال من بیایید.
    بهادر سریع روی اسب نشست و بچه‌ها هم دو به دو روی اسب نشستند و به دنبال بهادر رفتند. بعد از مدتی به محله‌ای رسیدند و از اسب پیاده شدند. بهادر صورتش را پوشانده بود و با احتیاط به‌سمت جایی می‌رفت و بچه‌ها هم پشت‌سرش می‌رفتند. تا اینکه به خانه‌ای رسیدند. بهادر آرام در زد، کمی بعد مردی در را باز کرد و به بهادر اجازه ورود داد. بهادر به بچه‌ها اشاره کرد که داخل شوند. بهادر به همراه آن مرد به اتاقی رفتند و کمی بعد بهادر از بچه‌ها خواست که وارد اتاق شوند. بچه‌ها وارد شدند و شیخ خلیفه را دیدند که یک گوشه از اتاق و پشت میزی نشسته بود و کتابی هم جلویش باز بود. ملاقات با شیخ برای بچه‌ها هیجان‌انگیز بود؛ چون فقط در کتاب‌ها راجع به شیخ خلیفه خوانده بودند و حتی نقاشی که منتسب به او باشه هم ندیده بودند. حالا شیخ را از نزدیک می‌دیدند. بهادر به‌سمت شیخ خلیفه برگشت و گفت:
    - آن‌ها دوستان تازه‌وارد من هستند. امروز جان مرا نجات دادند.
    شیخ خلیفه به بچه‌ها نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:
    - پیداست که مسافر هستید، از کجا آمده‌اید؟
    آرش: بله، ما مسافریم و از شیراز اومدیم.
    نارسیس: تعریف شما رو زیاد شنیده بودیم؛ ولی تا حالا از نزدیک شما رو ندیده بودیم.
    مجید: ببخشید جناب شیخ، میشه بگین حسن جوری کجاست؟
    شیخ خلیفه: وی هم اکنون در یکی از حجره‌ها مشغول مطالعه است.
    بهادر: جناب حسن جوری یکی از مریدان برجسته شیخ است. ایشان در فضل و دانش سرآمد همه‌ی ما هستند.
    شیخ خلیفه نگاهی به مجید انداخت و نگاهی هم به بهادر و با تعجب گفت:
    - بهادر، این جوان به تو بسیار شباهت دارد، از بستگانت است؟
    بهادر خندید و گفت:
    - خیر، او هیچ نسبتی با من ندارد؛ اما شباهتش به من بسیار شگفت‌آور است.
    مجید: والله برا خودمم جای شگفتی داره. دیروز که دیدمش تصمیم گرفتم حتماً نجاتش بدم.
    بهادر: شما با چه وسیله‌ای آن آتش را به راه انداختید؟
    مجید: بهش میگن ترقه. ترقه از مواد آتش‌زا درست شده.
    نارسیس: البته خیلی هم خطرناکه!
    مجید: راست میگه، اگه تجربه نداشته باشی و باهاش بلد نباشی کار کنی، مطمئن باش خیلی زود رو هوا میری.
    شیخ خندید و گفت:
    - پیداست که تو نیز مانند بهادر، جوانی شوخ و بذله‌گو هستی.
    مجید با تعجب گفت:
    - مگه بهادر هم شیطونه؟!
    شیخ: او آتشی است که خاموشی ندارد.
    همه خندیدند. مشخص شد که بهادر هم مثل مجید شر و شیطون هست. مردی که در را باز کرده بود، از شاگردان شیخ خلیفه بود، اسمش میرعلی بود و داستان‌های زیادی از شیطنت‌های بهادر برای بچه‌ها تعریف کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بچه‌ها بعد از اینکه به طور کامل با شیخ خلیفه و شاگردانش آشنا شدند، آرش از شیخ پرسید:
    - جناب شیخ، شما با خان باشتین دست دوستی دادین؟
    شیخ خلیفه: آری، وی فرزند یکی از مالکان باشتین است و پس از اینکه به باشتین بازگشت و اوضاع و احوال مردم را دید و شنید که حرامیان مغول چه بر سر مردم آورده‌اند، دست دوستی به ما داد و از قیام ما حمایت کرد.
    نارسیس: میشه یه کم از خان باشتین و اینکه چی شد قیام کردین برامون تعریف کنید؟
    شیخ خلیفه: آری، برایتان هرچه بخواهید، می‌گویم.
    شیخ خلیفه از اول تمام ماجرا را برای بچه‌ها تعریف کرد. تا شیخ برای بچه‌ها راجع به قیامشان توضیح می‌دهد، من میز ادامه توضیحاتم را برای شما تعریف می‌کنم تا به طور کامل با قیام سربداران و شخصیت‌های مهم این قیام آشنا شوید.
    ادامه صحبت‌های قبل
    عبدالرزاق که فرزند یکی از مالکان محل بود وارد باشتین شد و با ایلچی که از جانب خواجه علاءالدین هندو (وزیر خراسان) برای بردن حسن حمزه و حسین حمزه آمده بود روبه‌رو شد. وی پس از آگاهی از حوادثی که در زادگاهش وقوع یافته بود با عزمی راسخ جانب روستاییان را گرفت و آنان را به خروج علیه مأموران مغول دعوت کرد. در سال ۷۳۷ هجری گروهی از روستازادگان جسور، مسلح شده و عبدالرزاق را که به‌خاطر نیروی جسمانی و شجاعتش مشهور بوده به سرداری خویش برگزیدند. قیام‌کنندگان نام سربداران را برای خود انتخاب کردند.
    علاءالدین محمد هندو، وزیر خراسان هزار سوار مسلح برای سرکوب آنان فرستاد؛ ولی روستاییان آنان را شکست دادند. سپس قیام‌کنندگان عزم کردند تا کار هندوی وزیر را نیز بسازند. او با سیصد سرباز از فریومد به استرآباد که مقر امیرشیخعلی حاکم خراسان بود گریخت؛ ولی سربداران در حدود کوهسار کبودجامه گرگان به او رسیدند و به قتل رساندند. سپس سربداران اموال و خزائن هندوی وزیر را تصرف کرده و بین خود تقسیم کردند. در آن زمان نیروی جنگی سربداران عبارت بود از هفتصد نفر مرد مسلح.
    در آغاز کار، سربداران بر ضد فئودال‌های بزرگ مغول یا هواداران ایشان به جنگ نامنظم می‌پرداختند. در ولایت بیهق دیگر کسی نبود که در برابر سربداران پایداری کند و سردار قشون سبزوار بدون مقاومت تسلیم سربداران شد. سبزوار دژ محکمی داشت که مرکز ستاد سربداران و پایتخت دولت تازه تأسیس ایشان گشت.
    سربداران جوین و اسفراین و جاجرم و بیارجمند را مسخر کردند. عبدالرزاق نیز خود را امیر نامید و بر مسند حکومت تکیه زد، خطبه و سکه به نام خویش فرمود.
    در سال ۷۳۸ هجری در پی نزاع پیش آمده بین عبدالرزاق و برادرش وجیه‌الدین مسعود، عبدالرزاق بقتل رسید. امیران خراسان که ارغونشاه در راس ایشان قرار داشت، اجلاس کردند و قرار گذاشتند تا سه سپاه در روز و ساعت معین به یکدیگر پیوسته سپس یکجا به لشکریان سربداران بزنند. سربداران به رهبری وجیه‌الدین مسعود هر یک را جداگانه تارومار کرده و غنیمت فراوان به دست آوردند. امیر ارغونشاه بیهوده کوشید تا وحشت و هراس به سپاهیان راه نیابد و در آخر خود نیز گریخت و سربداران سربلند وارد نیشابور گشتند و وجیه‌الدین مسعود خود را سلطان خواند.
    امیر ارغونشاه به ساحل اترک فرار کرد و فرزندش محمدبک در واحه‌های دامنه شمالی کوه‌های کوپت داغ متواری شد و نیشابور، سرخس، زاوه، طوس و جام به دست سربداران افتاد و حدود قلمرو آنان از مغرب به دامغان و از مشرق به جام و از شمال به خبوشان و از جنوب به ترشیز رسید.
    امیر وجیه‌الدین مسعود برای جلب توجه روستائیان ۱۲۰۰۰ نفر از ایشان را وارد دستجات لشکری کرد و مستمری دائم و علوفه داد.
    چیزی از پیروزی سربداران بر ارغونشاه و امیران مغول و ترک خراسان نگذشت که وجیه‌الدین مسعود ناگزیر شد حسن جوری را که در دژ محبوس بود و به خواری روز می‌گذراند، آزاد کند. امیر وجیه‌الدین مسعود ظاهراً به شیخ حسن بسیار حرمت می‌کرد. در مسجد جامع سبزوار ضمن خطبه نام شیخ را نخست و نام وجیه‌الدین را بعد از وی می‌آوردند. گویی در دولت سربداران دو رئیس وجود داشت، یکی روحانی یعنی شیخ حسن و دیگری سیـاس*ـی یا سلطان وجیه‌الدین مسعود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    در آغاز شیخ حسن جوری و وجیه‌الدین مسعود متفقاً کار می‌کردند؛ ولی چنانچه انتظار می‌رفت بین ایشان اختلاف نظر پیدا شد و بدین طریق دو جریان در میان سربداران پیدا شد: یکی اعتدالی و میانه‌رو یا سربداری و دیگری افراطی وتندرو یا درویشی و شیخی.
    اختلافات داخلی سربداران از نظر دشمنان ایشان پوشیده نماند؛ ولی این اختلافات هنوز مانع از آن نمی‌شد که مشترکاً عمل کنند. طغای تیمورخان آخرین ایلخان مغول، ایلچی نزد شیخ حسن و وجیه‌الدین مسعود فرستاد و تکلیف کرد که سر به اطاعت وی نهند؛ ولی ایشان قبول نکردند. طغای تیمورخان با سپاهی از صحرانشینان مغول عازم حرب با سربداران شد و شیخ حسن و امیر مسعود نیز با سه هزارو هفتصد تن به طرف مازندران روان شدند و کنار آب گرگان لشکرگاه ساخته و ایلچی پیش پادشاه فرستادند.
    طغای تیمورخان پاسخ داد:
    «مشتی روستایی می‌خواهید ما را مأمور امر خود گردانید و مردم را فریب دهید.»
    این پیکار در سال ۷۴۲ هجری با پیروزی کامل سربداران پایان یافت و سپاهیان ایلخان پراکنده شدند و امیر علی کاون، برادر طغای تیمورخان کشته شد. پس از آن بعضی از مالکان و فئودال خراسان از جمله امیرمحمد صاحب قهستان، مطیع وجیه‌الدین مسعود شدند. پس از این فتح نمایان سربداران کوشیدند تا قدرت خود را در سراسر خراسان بسط دهند.
    شیخ حسن و امیر مسعود ناچار می‌بایست خواسته‌های عامه مردم را برآورند و با بزرگترین امیر فئودال خراسان، یعنی معزالدین حسین کرت ملک هرات، وارد جنگ شوند. وی در آن روزگاران مستقل بود و یار و متحد طغای تیمور مغول شمرده می‌شد. سربداران لشکری مرکب از ده هزار مرد جنگی گردآوردند؛ ولی امیدهای سربداران برآورده نشد و در سال ۷۴۳ هجری در دو فرسنگی زاوه بین ایشان و لشکریان ملک معزالدین حسین کرت جنگ درگرفت. ملک هرات سپاهی قریب به سی‌هزار نفر از تاجیکان و غوریان و مغولان نکودری و خلجان و بلوچان گردآورده بود.
    هنگام کارزار نخست کفه پیروزی به سوی سربداران متمایل شد؛ ولی شیخ حسن جوری ناگهان به دستور امیر مسعود و به دست یکی از سربداران به نام نصرالله جوینی به قتل رسید. مرگ وی سبب وحشت و هراس سربداران گردید و صفوف ایشان برهم ریخت و منهدم شدند. عده‌ای از ایشان به اسارت ملک هرات درآمدند و وی امر کرد که تمام اسیران را به جز ابن یمین شاعر به قتل رساندند. گویا عده اسیران به چهارهزار می‌رسید. ابن یمین در آن گیرودار تنها نسخه خطی اشعار خویش را از دست داد؛ ولی در نخستین فرصتی که به دست آورد گریخت و مجدداً به دهکده زادگاهش بازگشت و به سربداران پیوست.
    از طرفی نیز در آن ایام سمنانیان، یعنی امیر سمنان، نیز از سوی مغرب به سربداران حمله کردند و این خود پیروزی ملک هرات را آسان‌تر ساخت.
    وجیه‌الدین مسعود در پایان دوران فرمانروایی خویش به مازندران لشکر کشید و آمل شهر عمده مازندران را مسخر ساختند؛ ولی بعد در اعماق ناحیه پر جنگل رستمدار داخل شده در کمینگاهی که یکی از امیران فئودال بنام ملک رستمدار، ترتیب داده بود گرفتار شدند و عده‌ای تلف گشتند و بخشی نیز باتفاق وجیه‌الدین مسعود اسیر شدند و آنگاه مسعود به فرمان ملک رستمدار به قتل رسید. این شکست در سال ۷۴۵ هجری به سربداران وارد آمد ولی دو شکست نظامی دولت سربداران خراسان را در هم نشکست.
    پس از مرگ وجیه‌الدین 10 تن از زمامداران سربدار که بعضی منتسب به جناح میانه‌رو و بعضی مربوط به جریان افراطی بودند، یکی پس از دیگری برسر کار آمدند.
    نخستین فرمانروایانی که پس از مرگ وجیه‌الدین مسعود در رأس سربداران قرار گرفتند لقب سلطان نداشتند. زیرا اسماً جانشین لطف‌الله، فرزند کوچک وجیه‌الدین مسعود، بودند و وی را به ولیعهدی پدر می‌شناختند و به لقب میرزا یا شاهزاده می‌نامیدند.
    پس از وجیه‌الدین مسعود به ترتیب زیر این افراد روی کار آمدند:
    آقا محمد تیمور (محمد آی تیمور): دوست جنگی مسعود بود که به نیابت خود در سبزوار گذاشته بود، از آنجایی که وی نماینده جناح میانه‌رو بود، خواجه شمس‌الدین علی که از متنفذترین جناح افراطی بود از وی خواست که از مسند خلافت برخیزد، وی نیز رضا داد و مقر حکومت را ترک گفت و خواجه شمس‌الدین عده‌ای را از پی فرستاد، وی را کشتند. خواجه شمس‌الدین خود نیز از قبول زمامداری سر باز زد.
    کلو اسفندیار سربدار: وی برگزیده شیخیان بود و در ۴ جمادی‌الثانی سال ۷۴۸ هجری به دست لشکر سربدار یا همان هواداران جناح میانه رو کشته شد. لشکریان قصد داشتند خواجه لطف‌الله فرزند خواجه مسعود را به تخت سلطنت بنشانند؛ ولی خواجه شمس‌الدین علی مانع شد و تصمیم گرفتند تا بلوغ وی خواجه شمس‌الدین ابن فضل‌الله نایب و جانشین وی باشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    خواجه شمس‌الدین ابن فضل‌الله: این مرد فقط هفت ماه بر سر کار بود. وی به محض شنیدن خبر حمله طغای تیمورخان که امیدوار بود سربداران بر اثر نفاق و مبارزات داخلی ناتوان شده باشند، خود را خلع کرد و گفت که «من شایسته این کار نیستم.»
    خواجه شمس‌الدین علی: وی پس از چند بار امتناع از قبول زمامداری این مقام را پذیرفت. در عهد او مستخدمینی که از دولت مواجب می‌گرفتند به ۱۸۰۰۰ رسید که بیشتر آنان لشکریان بودند.
    درویش هندوی مشهدی: که از طرف شمس‌الدین علی به حکومت دامغان معین شده بود در آن شهر خروج کرد که این طغیان فرونشانده شد.
    دولت سربداران در دوران شمس‌الدین علی چنان استوار بود که ایلخان طغای تیمورخان در گرگان و مازندران و ملک معزالدین حسین کرت در هرات بیمناک شدند و طغای از لشکرکشی که مقدمات آن را فراهم کرده بود چشم پوشید. در عهد شمس‌الدین علی پیمان صلحی با طغای تیمورخان منعقد گشت و قرار شد ولایاتی که به تصرف خواجه مسعود بوده به تصرف او باشد. سربداران در دوران خواجه شمس‌الدین علی با ارغونشاه جانی قربانی جنگ کردند و به محاصره طوس پرداختند و نزدیک بود آن شهر را مسخر کنند؛ ولی برای مقابله با حمله معزالدین حسین کرت ملک هرات ناگزیر دست از محاصره کشیدند.
    خواجه شمس‌الدین علی پس از قریب پنج سال حکمرانی به دست یکی از نوکران خویش به نام حیدر قصاب که تحصیل‌دار خراج بود کشته شد و پهلوان یحیی کرابی که یکی از سربداران میانه‌رو بود شهریار ایشان گشت.
    مجید: هوی راوی، بازم ما رو دست به سر کردی تا خودت حرف بزنی؟
    راوی: مگه تو چیزی از تاریخ معاصر یادت مونده؟ هزار بار تو درس‌های تاریخ اسلام و تاریخ مغول راجع به سربداران خونده بودی؛ اما یه ذره هم یادت نیست.
    مجید: عامو کی حال داشت گوش بده. استاد برا خودش وراجی می‌کرد و منم مشغول نقشه کشیدن برای بچه‌ها بودم که چه‌جوری بعد از کلاس اذیتشون کنم‌.
    راوی: همینه دیگه، اگه گوش داده بودی الان تو به جای من تعریف می‌کردی.
    مجید: باشه، یکی طلبت. حالا بزن ادامه داستان، این پیرمده خیلی حرف می‌زنه حوصله‌م سر رفت. برو درباره‌ی شیطونی‌های من و بهادر بنویس.
    راوی: از دست تو مجید!
    مجید: خخخ
    وقتی صحبت‌های شیخ خلیفه تمام شد، مجید که حوصله‌اش سر رفته بود، یک مرتبه گفت:
    - ببخشید جناب شیخ، اگه اجازه بدین من و بهادر این اطراف یه کم قدم بزنیم.
    نارسیس: مجید از جلوی چشمم تکون نمی‌خوری. تو که بری بیرون خدا می‌دونه با این قُل تاریخیت چه دسته گلی آب بدین.
    آرش: همین‌جا بشین، بیرون هیچ خبری نیست.
    مجید: نه، من و بهادر دوست داریم بیشتر با هم آشنا بشیم، مگه نه بهادر؟
    بهادر با شیطنت به مجید نگاه کرد و گفت:
    - آری، می‌خواهم مجید را بهتر بشناسم‌.
    مجید: بریم؟
    نارسیس: نخیر.
    مجید: چرا؟ به خدا کاری نمی‌کنم.
    پریا خندید و گفت:
    - خب بذار بره دیگه، مگه آدم چند بار هم‌شکل خودش رو می‌بینه؟
    مجید: ناری، این دخترعموت بیشتر از تو خوش‌سفره.
    نارسیس: نفهمیدم، چی گفتی؟
    مجید: هیچی هیچی! شوخی کردم. اصلاً غلط کردم!
    همه خندیدند. نارسیس که دید مجید خیلی اصرار می‌کند به یک شرط رضایت داد.
    نارسیس: به شرطی که آرش هم همراهتون بیاد.
    مجید: اون دیگه چرا؟ عامو این میرغضب گند می‌زنه تو لحظات زیبای ما.
    نارسیس: مگه شما می‌خواین چی‌کار کنین؟ مجید، مشکوک می‌زنی!
    مجید: خیلی خب باشه. جهنم ضرر، آرش هم با ما بیاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش: حالا چرا منت می‌ذاری؟
    شیخ خلیفه به میرعلی گفت:
    - میرعلی این بانوان را به نزد ماه‌خاتون ببر تا قدری استراحت کنند.
    میرعلی: اطاعت جناب شیخ. تشریف بیاورید تا شما را به نزد همسر شیخ ببرم.
    نارسیس و پریا بلند شدند و به همراه میرعلی به اتاق ماه‌خاتون رفتند. مجید، آرش و بهادر هم در باغ پشت خانه رفتند. بماند که چقدر مجید به آرش متلک گفت و آرش هم جوابش را داد.
    مجید: تو هم باید پیش ماه‌خاتون می‌رفتی.
    آرش: تو هم باید می‌رفتی تا یه کم دوا گلی بذاره رو مغزت.
    مجید: باید یه دارو به تو بده تا عاقل بشی.
    آرش: همین که تو عاقلی کافیه.
    بهادر: بس کنید. شما برادر هستید، نباید با یکدیگر بحث کنید.
    مجید: خدا اون روز رو نیاره که آرش برادر من بشه. من و این سوسول پسرخاله‌یم.
    بهادر: من نیز پسرخاله‌ای دارم که با او بسیار صمیمی هستم؛ نامش جواد است.
    مجید: سر‌به‌سرش می‌ذاری؟
    بهادر: گَهگُداری با وی مزاح می‌کنم؛ اما مانند برادر دوستش دارم.
    آرش: خوش به حال آقا جواد، چی می‌شد یه دونه هم من داشتم.
    مجید: داری بدبخت، ولی قدرش رو نمی‌دونی!
    بهادر: قدری از خودتان بگویید، چرا طرز سخن گفتنتان با ما متفاوت است؟
    مجید و آرش به هم نگاه کردند و مجید جواب داد:
    - همین رو می‌خواستم بهت بگم؛ اما نمی‌تونستم جلوی شیخ حرفی بزنم‌ راستش ما از دوره‌ای که چندین قرن بعد از شماست، اومدیم.
    بهادر با تعجب گفت:
    بهادر: چندین قرن پس از ما؟ این یعنی چه؟
    آرش: الان شما تو چه سالی هستید؟
    بهادر: سال 736 هجری
    آرش: خب، بذار حساب کنم، به میلادی شما الان تو سال 1366 میلادی هستین و تو دوره ما سال 2018 میلادیه که میشه 652 سال اختلاف و به هجری قمری ما الان تو سال 1439 هستیم که اختلافش میشه 703 سال‌.
    بهادر با تعجب به حرف.های آرش گوش می‌داد. مجید چیزی که آرش گفت، تأیید کرد و گفت:
    - الان بین من و تو 703 سال اختلاف سنیه، دیگه به تاریخ شمسی کاری نداریم؛ چون نمی‌دونیم به اون تاریخ چی میشه.
    بهادر: متوجه سخنتان نشدم؛ یعنی اختلاف سن من با شما 703 سال است؟
    مجید و آرش با هم گفتند:
    - بله.
    بهادر این‌بار با دقت بیشتری به ظاهر آرش و مجید نگاه کرد. تازه متوجه شد که طرز لباس پوشیدن دوتا پسرخاله چقدر با خودشان متفاوت است و وسایلی که همراه دارند اصلاً تا به حال ندیده بود. با شگفتی گفت:
    - شگفت‌زده شده‌ام. چیزی برای اثبات حرفتان دارید؟
    مجید: بله که داریم، تا دلت بخواد چیز میز برای اثبات داریم. الان یکیش رو بهت نشون میدم‌.
    مجید موبایلش را درآورد و به‌سمت بهادر گرفت و گفت:
    - این وسیله یکی از نادرترین وسایل تو دوره‌ی شماست. اسمش موبایله، باهاش می‌تونیم تا دورترین نقطه دنیا ارتباط برقرار کنیم.
    آرش: باهاش عکس و فیلم هم می‌گیریم و پیام هم می‌فرستیم.
    مجید: از اخبار جهان هم با خبر میشیم.
    آرش: موسیقی هم می‌تونیم گوش بدیم و صدامونم ضبط کنیم.
    مجید: خلاصه داداش، همه کار می‌تونیم با این موبایل انجام بدیم.
    بهادر همین‌طور هاج‌وواج خیره به بچه‌ها نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید یک ترقه از کوله‌پشتی بیرون آورد و به‌سمت بهادر گرفت و گفت:
    - می‌دونی این چیه؟
    بهادر: خیر، نمی‌دانم.
    مجید: اسمش ترقه‌ست‌. نمی‌دونی باهاش میشه چه صحرای محشری به پا کرد.
    بهادر: مگر با آن چه می‌کنند؟
    مجید: دیدی که با این فسقلی چه‌جوری تو و اون چند نفر رو نجات دادم.
    بهادر ترقه را از دست مجید گرفت، نگاهی به آن انداخت و گفت:
    - پس با این وسیله کوچک آن قیامت را به پا کردید؟
    مجید: بله، آخ که من عاشق این ترقه‌های مامانی هستم.
    آرش به بهادر گفت:
    - با این حال ترقه به‌شدت خطرناکه. کوچکترین بی‌احتیاطی باعث قطع شدن انگشت دست یا سوختگی شدید دست و صورت و حتی کل بدن میشه.
    بهادر لبخندی زد و گفت:
    - بهتر است از آن برای مقابله با قوم مغول استفاده کرد.
    مجید: مغول که سهله، ما با این ترقه‌ها با یه کسانی مقابله کردیم که فکرشم نمی‌کنی.
    بهادر: می‌توانی نشان دهی که چگونه از آن استفاده می‌کنند؟
    مجید: ای به روی چشم، هر چی داداش گلم بگه.
    آرش: نه، نه! یه وقت اینجا نترکونی که مکافات داره.
    مجید: چه مکافاتی؟ نکنه سکته می‌کنی؟!
    آرش: اینجا یه منزل مسکونیه، یه وقت زن شیخ یا خودِ شیخ می‌ترسن و سکته می‌کنن.
    مجید: پس کجا بریم؟
    آرش: یه جایی بیرون از اینجا.
    مجید: خب بریم بیرون که بهادر رو دستگیر می‌کنن. کجا بهتر از اینجا؟
    آرش: شاید جای دیگه‌ای هم باشه. بهادر، خودت جایی رو می‌شناسی که هم امن باشه و هم بشه تمرین ترقه‌بازی کرد؟
    بهادر کمی فکر کرد و بعد گفت:
    - آری، جایی را سراغ دارم که می‌توان ترقه‌ها را آنجا آتش زد. امن نیز هست.
    مجید: پس بریم.
    بهادر: قدری صبر کنید تا به شیخ نیز خبر دهم.
    مجید: پس همه با هم بریم؛ آخه منم باید به زنم بگم، آرش هم باید به زنش بگه.
    آرش با تعجب گفت:
    - من که زن ندارم.
    مجید: اوه یادم رفت جنابعالی عَزَب اُغلی تشریف داری.
    مجید این را گفت و زد خندید. آرش با حرص گفت:
    - هر هر هر، تازگیا خیلی خوشمزه شدی!
    مجید: من خوشمزه بودم، شما نمی‌فهمیدی.
    بهادر: بهتر است برویم، وقت تنگ است.
    آرش: بهادر، نمی‌ترسی یه وقت دستگیرت کنن؟ آخه محکوم به اعدام بودی.
    بهادر: مرا با این چیزها باکی نیست. بارها و بارها به عناوین مختلف محکوم شده‌ام، اعدام در برابر آن‌ها ناچیز است.
    مجید: یعنی مجازات‌های بدتر از اعدام هم برات بریدن؟
    بهادر: آری، یکی از حکم‌ها، سوزاندن درون روغن داغ بود که از آن نیز جان سالم به در بردم.
    مجید و آرش با تعجب به بهادر نگاه کردند. مجید گفت:
    - بابا تو دیگه کی هستی؟! تو از منم خراب‌تری.
    بهادر چیزی نگفت و خندید. آرش پرسید:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - زن و بچه هم داری؟
    بهادر: من 6 فرزند داشتم.
    مجید: 6 تا بچه؟ ای بترکی! باید به این همه توانمندی تو جایزه بدن. من زورم فقط به دوتا دوقلو رسید، دیگه بچه ندارم.
    بهادر با شیطنت گفت:
    - مگر تو فرزندانت را زائیدی؟
    آرش خندید. مجید با اخم به آرش نگاه کرد و رو به بهادر گفت:
    - نخیر آقا.
    بهادر و آرش این‌بار بلندتر خندیدند و مجید با حرص نگاهشان کرد. یک مرتبه آرش یک قسمت از حرف بهادر یادش آمد و پرسید:
    - راستی، گفتی فرزند داشتی! مگه بچه‌هات کجا هستند؟
    بهادر آهی کشید و گفت:
    - زن و فرزندم به دست مغولان کشته شدند. آن حرامیان همه را تار و مار کردند، حتی طفل شیرخواره‌ام را در گهواره با شمشیر به دو نیم کرده بودند!
    مجید و آرش با شنیدن این حرف به‌شدت ناراحت شدند، جوری که مجید دچار حالت تهوع شد و مجبور شد روی زمین بشیند. بهادر با نگرانی پرسید:
    - مجید، چه شده است؟ ناخوش احوال هستی؟
    مجید خودش را جمع‌وجور کرد و گفت:
    - از شدت ناراحتی این‌جوری شدم. خدا بهت صبر بده! عجب بلای سختی سرت اومد، اگه یه وقت خدای نکرده، دور از جون، یکی یه بلایی سر ایران و جاویدم بیاره من یه لحظه هم نمی‌تونم زنده باشم. بهادر، امان از دل بزرگت!
    آرش هم با ناراحتی گفت:
    - خدا رحمتشون کنه، خدا بهت صبر بده بهادر!
    بهادر آهی کشید و گفت:
    - خدا اگر درد دهد در عوض درمانش را نیز می‌دهد، درمان آن مصیبت هم صبری است که دارم. بعد از مصیبتی که به سرم آوردند، من نیز یکی از سربداران شدم تا انتقام خانواده‌ام را از آن مغولان وحشی بگیرم.
    آرش: من فقط تو کتابا خونده بودم، مغول‌ها چه جنایتی کرده بودند؛ اما حالا دارم تمام اون مصیبت‌ها و جنایت‌ها رو لمس می‌کنم.
    مجید که حالش بهتر شده بود، ایستاد و روی شانه‌ی بهادر دست گذاشت و گفت:
    مجید: داداش، خودم بهت کمک می‌کنم تا از این مغولای نکبتی انتقام بگیری! ناراحت نباش و مثل همیشه قوی باش.
    بهادر لبخندی زد و دست مجید را به گرمی فشرد و گفت:
    - سپاسگزارم، برادر!
    مجید با خوش‌حالی خندید و گفت:
    - ای جانم! تا حالا هیچ‌کس به من نگفته بود برادر، ای جونِ برادر.
    دوتایی همدیگر را با خنده بغـ*ـل کردند. بعد از کمی خوش و بش، بهادر به منزل شیخ برگشت تا اطلاع بدهد که به همراه مجید و آرش بیرون میروند. بهادر به همراه مجید و آرش به دشت خلوتی رفتند. به دور و اطراف نگاه کردند و بعد بهادر گفت:
    - بسیار خب، کسی نمی‌تواند اینجا مزاحم ما شود. بهتر است ترقه‌هایت را نشان دهی.
    مجید یک ترقه برداشت و گفت:
    - به این میگن ترقه کبریتی. میزان بُردش قویه و کارای زیادی ازش برمیاد، از قطع انگشت دست گرفته تا کور کردن چشم.
    آرش: بله، این یکی از خطرناک‌ترینشونه و اگه دیر بجنبی کارت ساخته‌ست.
    بهادر: بسیار خب.
    مجید یکی دیگر نشان داد و گفت:
    - این ترقه خوشه‌ایه. کارش باحاله، وقتی روشنش کردی و جلوی پای طرف انداختی، طرف مجال فرار نداره. نصف بدنش ممکنه دچار سوختگی هر چند کم بشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا