مجید: آخه یه آن که دیدمش، حس کردم برادر دوقلومه. دلم براش میسوزه!
آرش: از این حرفا گذشته، ما چهجوری بهادر رو نجات بدیم؟ به همراه اون چهارنفر دیگه هم قراره اعدام بشن.
پریا: چاره دیگهای نداریم، باید اونا رو هم نجات بدیم.
مجید: مشخصه که اون بدبختها هم گرفتار بیعدالتی شدن. نگاه چه قیافههای بیچارهای دارن!
نارسیس: بچهها نگاه کنید! میخوان یکیشون رو گردن بزنن.
یکی از اعدامیها را بالای سکو بردند و جلوی میز آهنی کوچکی نشاندند. سرباز یقه پیراهن اعدامی را پاره کرد و سرش را تا گردن روی میز آهنین گذاشت. جلاد که فردی هیکلی بود و صورتش را پوشانده بود، بالای سرش آمد و تبر بزرگی را بالا برد و همین که خواست تبر را محکم به گردن اعدامی بزند، یک مرتبه آرش احساساتی شد و یک گلوله ترقه بهسمت جلاد پرت کرد. ترقه به جای اینکه دود تولید کند، منفجر شد و صدای انفجارش باعث آشفتگی در بین جمعیت شد. مردم فریاد میزدند و سعی میکردند فرار کنند. مجید داد زد:
- آرش چیکار کردی؟
آرش: به خدا دست خودم نبود. مجید وقت تلف نکن، بیا کار رو تموم کنیم.
مجید چارهای ندید جز اینکه حمله را شروع کند. سربازها هیچ کنترلی به جمعیت نداشتند و حتی خودشان هم ترسیده بودند. مجید یک ترقه کبریتی کشید و روی سکو پرت کرد. اینبار صدای انفجار و آتشهای پراکندهی ترقه باعث ترس بیشتری شد. آرش در بین جمعیت آشفته که هرکدام سعی داشتند به جایی فرار کنند، جلاد را دید که روی زمین افتاده بود و بدنش حسابی سوخته بود. یک لحظه از کاری که کرده بود ترسید و پشیمان شد؛ اما با این فکر که آن یه زمانی زندگیاش به پایان رسیده، خودش را دلداری داد. نارسیس ترقه خوشهای را نزدیک جایی که سربازها سرگرم کنترل جمعیت بودند، پرت کرد و مواظب بودند محکومان هم فرار نکنند. ترقه خوشهای باعث سوختگی شدید پای سربازها شد و هرکدام بهسمتی فرار کردند. همین موقع مجید چاقوی ضامندار را آماده کرد و بهسمت بهادر دوید و همینطور که طناب دستهای بهادر را باز میکرد، گفت:
- چطوری داداش؟ دیدی گفتم میام نجاتت میدم؟
بهادر: تو که هستی؟ برای چه به من کمک میکنی؟
مجید: حالا بعداً با هم آشنا میشیم، الان وقت نداریم.
مجید طناب را پاره کرد و به همراه بهادر به بقیهی محکومین هم کمک کردند. نارسیس، پریا و آرش مرتب ترقه پرت میکردند. در آخر پریا یکی از موشکها را آتش زد و موشک با صدای سوت بلندی به هوا رفت و منفجر شد. تیکههای کوچک آتش همه جا پخش شدند و باعث شد شهر کاملاً از کنترل سربازها خارج شود. اسبهای سربازها رَم کرده بودند و به هر طرف میدویدند. آرش توانست با مکافات زیاد افسار دوتا از اسبها را بگیرد و کنترلشان کند. محکومینی که به همراه بهادر بودند، سریع فرار کردند. مجید به همراه بهادر بهسمت آرش و بقیه دویدند و بهادر با چابکی روی اسب پرید و دست مجید را هم گرفت و پشتسرش نشاند. نارسیس و پریا هم که دیگر یاد گرفته بودند چهجوری اسب سواری کنند، سریع روی اسب نشستند و بهادر ضربهای به پشت اسب زد و اسب با شدت تاخت و نارسیس و پریا هم پشتسرشان رفتند. همین موقع پریا جیغ زد:
- وای آرش جا موند.
مجید بلند داد زد:
- آرش داداش، یه اسب جور کن و پشتسرمون بیا.
آرش با نگرانی به اطراف نگاه میکرد و نمیدانست باید چهکار کند. همین موقع چند سرباز که فهمیده بودند علت هرجومرج چه کسانی بودند، بهسمت آرش حملهور شدند که دستگیرش کنند. آرش یه گلوله پرت کرد و دود غلیظی همه جا را گرفت. همین موقع یه اسب دید و بهطرف اسب دوید و هر جوری بود کنترلش کرد و روی آن نشست و ترقهای دیگه بهسمت سربازها پرت کرد و توانست خودش را از معرکه دور کند. آرش همینطور که که رد مجید را میگرفت با خودش گفت:
- مجید بیشعور! حسابت رو میرسم نامرد!
آرش: از این حرفا گذشته، ما چهجوری بهادر رو نجات بدیم؟ به همراه اون چهارنفر دیگه هم قراره اعدام بشن.
پریا: چاره دیگهای نداریم، باید اونا رو هم نجات بدیم.
مجید: مشخصه که اون بدبختها هم گرفتار بیعدالتی شدن. نگاه چه قیافههای بیچارهای دارن!
نارسیس: بچهها نگاه کنید! میخوان یکیشون رو گردن بزنن.
یکی از اعدامیها را بالای سکو بردند و جلوی میز آهنی کوچکی نشاندند. سرباز یقه پیراهن اعدامی را پاره کرد و سرش را تا گردن روی میز آهنین گذاشت. جلاد که فردی هیکلی بود و صورتش را پوشانده بود، بالای سرش آمد و تبر بزرگی را بالا برد و همین که خواست تبر را محکم به گردن اعدامی بزند، یک مرتبه آرش احساساتی شد و یک گلوله ترقه بهسمت جلاد پرت کرد. ترقه به جای اینکه دود تولید کند، منفجر شد و صدای انفجارش باعث آشفتگی در بین جمعیت شد. مردم فریاد میزدند و سعی میکردند فرار کنند. مجید داد زد:
- آرش چیکار کردی؟
آرش: به خدا دست خودم نبود. مجید وقت تلف نکن، بیا کار رو تموم کنیم.
مجید چارهای ندید جز اینکه حمله را شروع کند. سربازها هیچ کنترلی به جمعیت نداشتند و حتی خودشان هم ترسیده بودند. مجید یک ترقه کبریتی کشید و روی سکو پرت کرد. اینبار صدای انفجار و آتشهای پراکندهی ترقه باعث ترس بیشتری شد. آرش در بین جمعیت آشفته که هرکدام سعی داشتند به جایی فرار کنند، جلاد را دید که روی زمین افتاده بود و بدنش حسابی سوخته بود. یک لحظه از کاری که کرده بود ترسید و پشیمان شد؛ اما با این فکر که آن یه زمانی زندگیاش به پایان رسیده، خودش را دلداری داد. نارسیس ترقه خوشهای را نزدیک جایی که سربازها سرگرم کنترل جمعیت بودند، پرت کرد و مواظب بودند محکومان هم فرار نکنند. ترقه خوشهای باعث سوختگی شدید پای سربازها شد و هرکدام بهسمتی فرار کردند. همین موقع مجید چاقوی ضامندار را آماده کرد و بهسمت بهادر دوید و همینطور که طناب دستهای بهادر را باز میکرد، گفت:
- چطوری داداش؟ دیدی گفتم میام نجاتت میدم؟
بهادر: تو که هستی؟ برای چه به من کمک میکنی؟
مجید: حالا بعداً با هم آشنا میشیم، الان وقت نداریم.
مجید طناب را پاره کرد و به همراه بهادر به بقیهی محکومین هم کمک کردند. نارسیس، پریا و آرش مرتب ترقه پرت میکردند. در آخر پریا یکی از موشکها را آتش زد و موشک با صدای سوت بلندی به هوا رفت و منفجر شد. تیکههای کوچک آتش همه جا پخش شدند و باعث شد شهر کاملاً از کنترل سربازها خارج شود. اسبهای سربازها رَم کرده بودند و به هر طرف میدویدند. آرش توانست با مکافات زیاد افسار دوتا از اسبها را بگیرد و کنترلشان کند. محکومینی که به همراه بهادر بودند، سریع فرار کردند. مجید به همراه بهادر بهسمت آرش و بقیه دویدند و بهادر با چابکی روی اسب پرید و دست مجید را هم گرفت و پشتسرش نشاند. نارسیس و پریا هم که دیگر یاد گرفته بودند چهجوری اسب سواری کنند، سریع روی اسب نشستند و بهادر ضربهای به پشت اسب زد و اسب با شدت تاخت و نارسیس و پریا هم پشتسرشان رفتند. همین موقع پریا جیغ زد:
- وای آرش جا موند.
مجید بلند داد زد:
- آرش داداش، یه اسب جور کن و پشتسرمون بیا.
آرش با نگرانی به اطراف نگاه میکرد و نمیدانست باید چهکار کند. همین موقع چند سرباز که فهمیده بودند علت هرجومرج چه کسانی بودند، بهسمت آرش حملهور شدند که دستگیرش کنند. آرش یه گلوله پرت کرد و دود غلیظی همه جا را گرفت. همین موقع یه اسب دید و بهطرف اسب دوید و هر جوری بود کنترلش کرد و روی آن نشست و ترقهای دیگه بهسمت سربازها پرت کرد و توانست خودش را از معرکه دور کند. آرش همینطور که که رد مجید را میگرفت با خودش گفت:
- مجید بیشعور! حسابت رو میرسم نامرد!
آخرین ویرایش توسط مدیر: