کامل شده رمان سرزمین من و نامداران | fatima Eqbکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
یاور: آنجا برای چه می‌روید؟
آرش: می‌خوام یه چیزی رو از نزدیک ببینم.
یاور: بسیار خب، با من بیایید. می‌توانم برایتان اسبی تهیه کنم و همه با هم به آنجا برویم.
بچه‌ها به دنبال یاور و جلال رفتند. یاور از یکی از دوستانش که اسطبل اسب داشت، چند اسب امانت گرفت. بچه‌ها به‌سختی توانستند سوار اسب شوند؛ چون بلد نبودند. به هر زحمتی که بود بالاخره توانستند با کمک یاور و جلال خودشان را به محل درگیری هولاکوخان با اسماعیلیان برسانند.
نبرد شروع شده بود. سربازان هولاکوخان مَنجَنیق‌های بزرگی با خودشان آورده بودند. گلوله‌های سنگی بزرگ آتشین را به وسیله‌ی منجنیق به‌سمت قلعه‌ی‌ الموت پرتاب می‌کردند. بچه‌ها مات و مبهوت به این صحنه نگاه می‌کردند. هر گلوله‌ی آتشین، با شدت به‌سمت قلعه پرت می‌شد و به دیواره‌های قلعه اصابت می‌کرد. برخورد سنگ‌ها باعث ویرانی دیواره‌های قلعه می‌شد. پس از هر بار برخورد، صدای فریاد اسماعیلیان شنیده می‌شد. هولاکوخان به سربازانش دستور داده بود انقدر سنگ آتشین پرتاب کنند تا دیگه هیچ اثری از اسماعیلیان نماند. تا غروب آفتاب جنگ ادامه داشت، پس از آن هولاکوخان دست از جنگ کشید و دستور توقف داد. بچه‌ها با چشم خودشان دیدند که قلعه چطور نابود شد و چگونه حتی یک نفر هم زنده نماند. البته اسماعیلیانی که در قلعه‌های کوچکی در شهرهای دیگر ایران به سر می‌بردند، پس از شنیدن خبر حمله‌ی هولاکوخان به الموت، با ترس یا تسلیم شدند و یا قلعه‌ها را رها کرده و به کشورهای مجاور پناهنده شدند.
هولاکوخان پس از اینکه فهمید تمامی اهالی الموت قلع و قمع شدند، با حس غرور و با خوش‌حالی ایستاد و به ویرانه‌های الموت نگاه کرد و پس از آن دستور به بازگشت داد.
این بود سرنوشت اسماعیلیان و قلعه‌ی الموت.
بچه‌ها با ناراحتی به همدیگر نگاه کردند. مجید سری با افسوس تکان داد و گفت:
- لامصبا، ترقه‌هاشون چندین برابر ترقه‌های من بود.
آرش: ترقه نه، سنگ آتش.
مجید: حالا چه فرقی داره، هردوتاشون نابود کننده هستند.
نارسیس: کاش قلعه رو این‌جوری نابود نکرده بود!
پریا: راست گفتن که مغولا وحشی بودند.
آرش: هولاکوخان درسته که دست به کشتن خیلی‌ها زد؛ اما به‌شدت اهل ادب و هنر بود و به بزرگان ایران احترام زیادی می‌گذاشت. حتی از خواجه نصیرالدین طوسی خواست که به دربارش بره و حتی تمام وسایل رفاه و امکانات دانشمندان را براش مهیا کرده بود.
پریا: بچه‌ها، چطوره بریم دیدن خواجه نصیرالدین طوسی، نظرتون چیه؟
نارسیس: من موافقم.
آرش: منم موافقم.
مجید: بریم شاید برای ترقه‌های نم‌دارمون یه کاری کرد.
نارسیس: خواجه نصیرالدین که کارش ساخت‌وساز ترقه نبود.
مجید: عامو تو هر گوشه‌ای از علم یه دستی بـرده بود، شاید از ترقه سر در بیاره.
آرش: حالا بریم اونجا بعداً ازش می‌پرسیم‌. ببخشید آقا یاور، اگه زحمتی نیست، میشه ما رو دیدن خواجه نصیرالدین طوسی ببرید؟
یاور: باید به دارالحکومه بریم، جناب خواجه آنجا هستند.
آرش: خب بریم همون‌جا که گفتید.
جلال: مسیرش طولانی است.
مجید: شما ما رو ببر، قول میدم تو راه انقدر برات حرف بزنم و از هر دری صحبت کنم تا نفهمین کی رسیدین‌.
یاور و جلال خندیدند. یاور گفت:
- بسیار خب، به دارالحکومه می‌رویم.
بچه‌ها به همراه یاور و جلال به‌سمت دارالحکومه رفتند.
تا بچه‌ها به آنجا می‌رسند، من نیز کمی درباره‌ی خواجه نصیرالدین طوسی برایتان تعریف می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    خواجه نصیرالدین محمد بن حسن جهرودی طوسی، مشهور به خواجه نصیرالدین طوسی از اهالی جهرود از توابع قم بوده است که در تاریخ 15 جمادی الاول سال 597 هجری قمری متولد شد. او به تحصیل دانش، علاقه زیادی داشت و از دوران جوانی در علوم ریاضی و نجوم و حکمت سرآمد شد و از دانشمندان معروف زمان خود گردید. خواجه نصیرالدین طوسی ستاره درخشانی بود که در افق تاریک مغول درخشید. در هر شهری پا می‌گذاشت آنجا را به نور حکمت و دانش و اخلاق روشن می‌کرد. در آن دوره تاریک و در آن عصری که شمشیر مغول، خاندان‌های کوچک و یا بزرگ را از هم پاشیده و جهان از حملات مغول‌ها در وحشت بود و همه منزوی و یا فراری می‌شدند و بازار کسادی دانش و جوانمردی و مروت و فساد حکم‌فرما بود، وجود چنین دانشمندی مایه اعجاب و اعجاز بود.
    خواجه نصیرالدین دوره تحصیل ابتدایی را قسمتی نزد دایی خود، بابا افضل ایوبی کاشانی و فخرالدین داماد که او نیز شاگرد صدرالدین سرخسی بود و او هم شاگرد افضل‌الدین جیلانی که او هم شاگرد ابوالعباس ریوگیری و او هم شاگرد بهمن یار از شاگردان شیخ الرئیس ابوعلی سینا بود، تحصیل کرده است؛
    پس نتیجه می‌گیریم که خواجه نصیرالدین نزد بزرگ‌ترین فضلاء و ادبا تحصیل کرده بود. وی شاگردان زیادی تربیت کرده بود که هرکدام از آن‌ها از بزرگان عصر خویش بودند، از جمله یکی از شاگردان خواجه نصیرالدین طوسی علامه حلی بود که خود سرآمد دانشمندان عصر خود بوده است.
    در آن روزگاری که آوازه دانش خواجه نصیرالدین به اطراف و اکناف رسیده بود، رئیس ناصرالدین محتشم که از دانشوران اسماعیلیه بود به دیدار خواجه رفت و او را به قائنات دعوت کرد و مقدم او را بسیار گرامی داشت و خواجه مدت‌ها در آنجا بود و کتاب تهذیب الاخلاق ابن مسکویه را به فارسی ترجمه و شرح داد و به نام اخلاق ناصری تالیف کرد.
    خواجه نصیرالدین طوسی در تمام امور کشوری و لشگری مغول برای نیل به مقاصد عالیه خود دخالت داشته و تا اندازه‌ای که توانست از پیش‌آمدها و سختی‌های ناگوار که متوجه جامعه مسلمین می‌شد، جلوگیری می‌کرد. گاهی با سخنان علمی و زمانی با گفتگوهای مختلف و هنگامی با اندرزهای سیـاس*ـی مقاصد مهم اساسی خود را به وسیله هلاکوخان انجام می‌داد. پیشرفت‌های علمی و نوازش فضلاء و علما به دست خواجه صورت می‌گرفت و به‌خاطر این پیشرفت‌ها روزبه‌روز در دربار هلاکوخان محبوب‌تر شده و مورد توجه خاص ایلخان گردید. یکی از اقدامات مهم خواجه نصیرالدین طوسی تشویق هلاکوخان به فتح بغداد و برانداختن دودمان عباسی و کشتن خلیفه به دست ایلخان مغول بود.
    از جمله اقدامات دیگر خواجه نصیرالدین طوسی که تاریخ هیچ‌وقت آن را فراموش نخواهد کرد، تاسیس رصدخانه مراغه می‌باشد که از یادگارهای علمی و فلکی خواجه طوس است که به دست او با همراهی عده‌ای از فضلاء و دانشمندان بنا شده. این رصدخانه از مشهورترین رصدخانه‌های اسلامی است که در شرق نزدیک و خاورمیانه ذکر شده و آوازه آن تمام جهان آن زمان را فرا گرفته بود.
    به دستور خواجه نصیرالدین طوسی، فخرالدین ابوالسعادات احمد بن عثمان مراغی، معمار معروف آن عصر، ساختمان وسیع و باشکوه رصدخانه را با نقشه استاد شروع کرده و محلی که برای رصدخانه انتخاب شده بود تَلی است که در شمال غربی شهر مراغه واقع شده بود و اینک به نام رصد مراغه معروف است.
    در جوار رصدخانه یک سرای عالی برای خواجه و جماعت منجمین ساخته بودند و مدرسه علمیه‌ای جهت استفاده طلاب دانشجویان ساخته شده بود و این کارها مدت 13 سال به طول انجامید، تا اینکه هولاکوخان در سال 663 درگذشت؛ ولی خواجه تا آخرین دقایق عمر خود مواظبت و اهتمام بسیار نمود که آن رصدخانه و کتابخانه از بین نرود و خللی در کار آنجا رخ ندهد.
    بنای رصدخانه مراغه از افراط و تفریط منجمین آن دوره جلوگیری کرده و از اوهام و خرافاتی که به نام دلالت‌های فلکی انتشار پیدا کرده بود و مغولان آن را دامن می‌زدند، جلوگیری کرد.
    امروزه دانشمندان علم نجوم اروپا و آمریکا برای هر یک از کوه‌های کره ماه نامهائی از فضلای جهان که خدمات شایسته‌ای به جهان علم کرده‌اند، نام‌گذاری نموده‌اند. از جمله یکی از کوه‌های کره ماه به نام خواجه نصیرالدین طوسی نام‌گذاری شده است.
    در سال 672 هجری قمری خواجه نصیرالدین طوسی با جمعی از شاگردان خود به بغداد رفت که بقایای کتاب‌های تاراج‌رفته را جمع‌آوری و به مراغه برگرداند؛ اما اجل مهلتش نداد و در تاریخ 18 ذی الحجه سال 672 هجری قمری در بغداد دار فانی را وداع گفت و جسدش را به کاظمین انتقال داده و در جوار امامین کاظمین مدفون گردید. روحش شاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بالاخره بچه‌ها به دارالحکومه رسیدند. از اسب‌هایشان پیاده شدند و به‌سمت در ورودی رفتند. دو نگهبان جلوی در، نیزه‌هایشان را جلوی بچه‌ها گرفتند و یکی از نگهبانان گفت:
    - کجا؟
    مجید: با جناب خواجه نصیرالدین طوسی کار داریم.
    نگهبان: نمی‌شود. از همان راهی که آمده‌اید، بازگردید.
    مجید: یعنی چی نمیشه؟ ما با خواجه کار داریم.
    نگهبان: گفتم که نمی‌شود، بروید.
    آرش: حداقل بهشون بگین ما اومدیم و درخواست ملاقات داریم، شاید اجازه دادند.
    نگهبان: نمی‌شود.
    مجید با حرص گفت:
    - اینم که قرص نمی‌شود خورده. عامو، می‌میری یه خبر بهش بدی؟
    نگهبان: خیر، نمی‌شود.
    مجید: عجب گیری کردیم! خب پدر بیامرز، حداقل خبر مرگت برو بهش اطلاع بده.
    نگهبان دیگه چیزی نگفت. همین موقع شخصی از دارالحکومه بیرون آمد و یاور را شناخت، با خوش‌رویی به‌سمت یاور رفت و گفت:
    - سلام جناب یاور، اینجا چه می‌خواهید؟
    یاور: سلام بر شما جناب حکیم، با جناب خواجه کاری داشتیم؛ اما نگهبان اجازه ورود نمی‌دهد.
    حکیم: مشکلی نیست، جناب خواجه در منزلشان هستند، می‌توانید به منزلشان بروید.
    مجید با تعجب به نگهبان نگاه کرد و گفت:
    - تو می‌دونستی و چیزی نمی‌گفتی؟
    نگهبان: چه لزومی دارد که بگویم جناب خواجه در منزلشان به سر می‌برند.
    مجید: می‌مردی زبون بترکونی بگی خواجه رفته خونه؟
    نگهبان دیگه چیزی نگفت. مجید به‌سمت بچه‌ها برگشت و گفت:
    - بچه‌ها بریم خونه‌ی خواجه نصیر.
    یاور: برویم من راه منزل ایشان را می‌دانم.
    همه به همراه یاور به‌سمت خانه‌ی خواجه نصیرالدین طوسی رفتند. در بین راه مجید کلی بد و بیراه نثار آن نگهبان می‌کرد و نارسیس هم سعی می‌کرد آرامش کند.
    مجید: شیطونه میگه برگردم یه ترقه بندازم تو یونیفرمش تا مقطوع‌النسل بشه. یه همچین سرباز بی‌خاصیتی همون بهتر که نسلش منقرض بشه.
    نارسیس: بسه دیگه‌، انقدر حرص نخور.
    مجید: نمیشه، نمیشه! یاد رفتارش که می‌افتم لجم می‌گیره.
    آرش: عصبانیتت رو بذار یه جای دیگه. تو خونه‌ی خواجه نصیر یه وقت بد و بیراه نگی زشته.
    یاور: نگاه کنید! آن عمارت را می‌بینید؟ همان‌جا خانه‌ی جناب خواجه است.
    بعد از مدت کوتاهی به خانه‌ی خواجه نصیر رسیدند. همه پشت در ایستادند و دستی به سر و رویشان کشیدند. یاور و جلال از بچه‌ها خداحافظی کردند و رفتند. اسب‌ها را هم با خودشان بردند. مجید گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - حداقل اسب‌ها رو به خودمون می‌دادن.
    آرش: نمیشه، اسب‌ها امانت بودن.
    نارسیس: یکی در بزنه بریم داخل.
    آرش در زد. کمی بعد پیرمردی که مشخص بود خادم خانه است، در را باز کرد. بچه‌ها با هم سلام کردند. پیرمرد به بچه‌ها نگاهی کرد و پرسید:
    - سلام، شما که هستید و چه می‌خواهید؟
    آرش: با جناب وزیر کار داریم. از راه دوری اومدیم.
    پیرمرد: داخل شوید.
    پیرمرد در را باز کرد و یک گوشه ایستاد تا بچه‌ها وارد شدند و زود در را بست.
    پیرمرد: خوب گوش کنید، تا نگفتم وارد نشوید؛ زیرا جناب خواجه نصیرالدین مشغول مطالعه هستند.
    نارسیس: بله، ایشون وقتی مطالعه می‌کنند زشته مزاحمشون بشیم.
    پیرمرد: زمانی که میهمان دارند، مطالعه را رها کرده و به استقبال میهمانانشان می‌روند.
    پیرمرد بچه‌ها را به اتاقی شبیه به اتاق کار برد و خودش هم رفت که به خواجه نصیرالدین خبر ورود بچه‌ها را بدهد. در اتاقی که بچه‌ها نشسته بودند، همه نوع وسیله‌ای بود، از کره زمین گرفته تا وسایلی شبیه وسایل مهندسی. مجید و پریا دائم به وسایل دست می‌زدند و نارسیس و آرش به آن‌ها تذکر می‌دادند که به چیزی دست نزنند.
    نارسیس: مجید اون رو بذار سرجاش، از دستت می‌افته می‌شکنه.
    مجید: بذار ببینم، اینا رو الان باید تو موزه از پشت شیشه ببینی.
    پریا: راست میگه، بذارین با خیال راحت نگاشون کنیم. بچه که نیستیم، مواظبیم خراب نشن.
    مجید: نگاه پری، اسم این چیه؟
    پریا: نمی‌دونم، چقدر عجیبه.
    همین موقع در باز شد و پیرمردی قد بلند با ریش و موی سفید و چهره‌ای سرخ و سفید درحالی‌که لبخند می‌زد وارد شد و گفت:
    - نامش اُسطُرلاب است.
    بچه‌ها همین که پیرمرد را که همان خواجه نصیرالدین طوسی بود دیدند، صاف ایستادند و با هم سلام کردند. پریا با شرمندگی اسطرلاب را روی میز گذاشت و گفت:
    - ببخشید بی‌اجازه به وسایلتون دست زدیم.
    خواجه نصیر لبخندی زد، به‌طرف میز رفت و گفت:
    - مشکلی نیست، جوانانی مانند شما باید با علم آشنایی کامل داشته باشند.
    مجید: تو شهر ما علم به قدری پیشرفت کرده که اگه ببینید از دیدنش سیر نمیشین؛ مثل این.
    مجید موبایلش رو درآورد و روشن کرد و به دست خواجه نصیرالدین داد. خواجه با حیرت به موبایل نگاه کرد و گفت:
    - این چیست؟
    مجید: اسمش موبایله.
    خواجه نصیر: به چه کار می‌آید؟
    مجید: باهاش می‌تونیم تا دورترین نقاط جهان ارتباط برقرار کنیم.
    خواجه نصیر: برقراری ارتباط بدون فرستادن پیک؟
    مجید؛ بله جناب خواجه، تازه می‌تونیم باهاش عکس هم بگیریم. بیایین نشونتون بدم.
    مجید کنار خواجه ایستاد و دور شانه‌ی خواجه دست انداخت و سلفی با خواجه نصیر گرفت. بعد عکس را به خواجه نشان داد و گفت:
    - نگاه کنید! این‌جوری باهاش عکس یادگاری می‌ندازیم.
    خواجه نصیر با دیدن کاری که موبایل انجام داد، به قدری شگفت‌زده شد که با دقت به عکس نگاه می‌کرد. کمی بعد گفت:
    - این وسیله را چگونه ساخته‌اید؟
    مجید: به خدا انقدر ساختنش سخته که کار من و مردم عادی نیست. یه سری مهندس و نابغه تو یه کارخونه بزرگ جمع میشن و از اینا می‌سازن. قیمتشونم خیلی گرونه.
    خواجه نصیر: کاش می توانستم یکی مانند آن داشته باشم.
    مجید: قابل شما رو نداره، الان میگم آرش مال خودش رو بهتون بده، تازه مدل موبایل آرش آیفون 7 هست خیلی پیشرفته‌تر از مال منه.
    قیافه‌ی آرش حسابی دیدنی شده بود. نارسیس و پریا ریز می‌خندیدند و مجید بدون اینکه نظر آرش رو بپرسد، گفت:
    - آرش چرا معطلی، موبایلت رو بده به جناب خواجه نصیر. زود باش!
    آرش: مجید!
    مجید: مدل موبایلت آیفونه نه مجید؟ بده دیگه، خواجه منتظره.
    طفلک آرش، همیشه به‌خاطر مجید یا توی دردسر می‌افتد یا توی رودربایستی. آرش همین‌طور که با دل‌خوری به مجید نگاه می‌کرد، آرام‌آرام دست در کوله‌اش کرد و موبایلش را درآورد و به خواجه نصیرالدین داد. خواجه موبایل را گرفت و نگاهش کرد. آرش چشم از روی موبایلش برنمی‌داشت؛ آخه ارزان هم که نخریده بود، روزای اول که تو بازار آمده بود با تخفیف، 6 میلیون تومان خریده بود. همین موقع پریا به حمایت از استادش گفت:
    - جناب خواجه نصیرالدین، می‌تونم یه چیزی بگم؟
    خواجه نصیر: بله، بفرمایید بانو.
    پریا: اون موبایلی که تو دستتون گرفتین، کار کردن باهاش خیلی سخته، یعنی تا اثر انگشت صاحبش نباشه کار نمی‌کنه، در ضمن احتمال اینکه سازنده اصلیش سیستم جاسوسی روش نصب کرده باشه زیاده. شما هم که از اعتبار بالایی برخوردارید و تو دستگاه حکومتی هولاکوخان هستین، اگه یه وقت اطلاعات مملکت لو بره شما تو دردسر بزرگی می‌افتین. لطفاً موبایل رو به آقا آرش برگردونید. در عوض می‌تونید موبایل من رو داشته باشین، هیچ اطلاعاتی هم توش نیست که باعث دردسر بشه؛ چون مدلش آیفون نیست.
    پریا موبایلش را درآورد و به‌سمت خواجه نصیر گرفت. مجید از دور به پریا اشاره کرد که این کار را نکند، بگذارد کمی آرش را اذیت کند؛ اما پریا توجهی نکرد. خواجه نصیر موبایل آرش را برگردوند و موبایل پریا را هم نگرفت، لبخندی زد و گفت:
    - وسیله‌ی هیچ‌کدام از شما را نمی‌خواهم، فقط بگویید شما از کجا آمده‌اید که به این پیشرفت چشمگیر دست پیدا کرده‌اید؟
    این‌بار نارسیس جواب داد:
    - راستش ما اهل ایران هستیم؛ اما نه ایران فعلی که شما توش زندگی می‌کنید، ما از ایران چند صد سال بعد از شما اومدیم‌.
    خواجه نصیر با تعجب به نارسیس نگاه کرد و گفت:
    - منظورتان چیست؟
    نارسیس: منظورمون اینه...
    نارسیس تمام وقایع را برای خواجه نصیرالدین تعریف کرد و بقیه هم تأیید می‌کردند. خواجه نصیرالدین تازه فهمید با چه موضوع شگفت‌انگیزی روبه‌رو شده، سریع به‌سمت یکی از کتاب‌هایش رفت و آن را باز کرد و همین‌طور که تندتند ورق می‌زد، گفت:
    - می‌دانستم در این کهکشان عظیم، اتفاقات غیرقابل‌تصوری رخ خواهد داد. شک من به یقین تبدیل شده است، عبور از زمان چیزی بود که همواره درباره آن تحقیق می‌کردم. می‌دانستم باید به حرف‌های جلال‌الدین اعتماد کنم.
    نارسیس با تعجب آهسته به بقیه گفت:
    - شنیدین؟ گفت جلال‌الدین.
    آرش: کدوم جلال‌الدین؟
    نارسیس: همونی که تو اون کتابچه یه یادداشت ازش دیدیم، همونی که می‌گفت تونسته آینه رو بسازه.
    همه با تعجب به هم نگاه کردند؛ یعنی جناب خواجه نصیر هم جلال‌الدین را می‌شناخت؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش: جلال‌الدین تو چه سالی اون یادداشت رو نوشته بود؟
    نارسیس: درست یادم نیست؛ اما فکر کنم نوشته بود 550 یا 553 قمری.
    آرش: نصیرالدین طوسی هم در سال 597 به دنیا اومده؛ پس با این حساب جلال‌الدین چند سال بزرگ‌تر از خواجه نصیر بوده.
    نارسیس: قضیه این جلال‌الدین برام جالب شده. نکنه همون پیرمرده بود که تو چند بار دیدیش؟
    آرش: آره، تا جایی که فهمیدم اون پیرمردی که این کلید و کتاب رو بهم داد، اسمش جلال‌الدین بود.
    همین موقع خواجه نصیرالدین کتابش را از روی میز برداشت و با صدای بلند داد زد:
    - خواجه مجید! خواجه مجید!
    مجید جا خورد و با شتاب گفت:
    - به خدا من خواجه نیستم. حالا اگه بگین خواجه آرش یه چیزی، چون نه ریش و سبیل داره و نه بچه. من دوتا بچه دارم، یه ته ریشی هم دارم.
    آرش با چشم غره به مجید نگاه کرد، پریا نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد و ریز خندید؛ اما خواجه نصیر به حرف‌های مجید توجه نکرد و دوباره داد زد:
    - خواجه مجید!
    مجید: ای بابا! چرا بیخودی به آدم تهمت می‌زنن؟!
    همین موقع در باز شد و همان پیرمردی که خادم خواجه بود وارد شد و گفت:
    - امر بفرمایید جناب وزیر.
    خواجه نصیر: سریعاً به صندوق‌خانه برو و آن کتاب کهن را برایم بیاور!
    خواجه مجید: اطاعت امر.
    خادم خواجه نصیر سریع رفت و خواجه هم پشت میز نشست و مشغول خوندن چیزی شد. مجید نفسش را بیرون داد و گفت:
    - نمردم و تو یکی از دوره‌های تاریخی، یکی هم اسم خودم دیدم. بچه‌ها دیدین چه اسمش قشنگی داشت؟ مجید؛ یعنی سرور همه.
    آرش: دیدی که قبلش یه خواجه گفتن، یادم باشه از این به بعد این‌جوری صدات بزنم؛ خواجه مجید!
    مجید: غلط کردی! یه کاری می‌کنم تو تاریخ بنویسن، کسی بهت زن نمی‌داد؛ چون چُلمَن تشریف داشتی. یادمم باشه رو سنگ قبرت بنویسم، یه چُلمَن اون زیر خوابیده.
    آرش: باشه، بگو، هر چی دوست داری بگو. وقتی برگشتیم نشونت میدم!
    مجید به نارسیس و پریا نگاه کرد و وقتی مطمئن شد حواسشان به آن‌ها نیست، آهسته به آرش گفت:
    - می‌خوایی چی‌کار کنی؟
    آرش: حالا.
    مجید: نه، جون آرش می‌خوایی چی‌کار کنی؟ یه وقت آبروم رو نبری که یه مو رو سرت نمی‌ذارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش: تو به اونش کار نداشته باش. یادت باشه چند تا فیلم و عکس خوب از خودت پیش من داری.
    مجید: مثلاً کدوم یکیش؟
    آرش: اون عکس قدیمیه که لباس هاوایی برا خودت درست کرده بودی و هی قِر می‌دادی.
    مجید خندید و گفت:
    - اون رو که خودم به نارسیس نشون دادم. یه چیزی بگو که تازگی داشته باشه.
    آرش: اون رقـ*ـص بندری تو اردوی دانشگاه چی؟
    مجید: اونم به ناری نشون دادم، دیگه؟
    آرش چند مورد دیگه هم گفت؛ اما مجید می‌خندید و می‌گفت به نارسیس نشان داده.
    آرش: تو که خودت رو حسابی جلوی زنت لو دادی؟
    مجید: زن و شوهر که چیزی از هم مخفی نمی‌کنن.
    یک مرتبه آرش یاد یه چیزی افتاد، حدس می زد به نارسیس درباره‌اش چیزی نگفته، لبخند پیروزمندانه‌ای زد و گفت:
    - مطمئنم این یکی رو حاضری بمیری؛ اما به زنت نگی.
    مجید: کدوم یکی؟
    آرش: همون فیلمی که ازت دارم و تا الان هم فرصت نکردم پاکش کنم.
    مجید یه کم نگران شد و گفت:
    - کدوم فیلم؟
    آرش: همونی که نانا ازت گرفت.
    مجید: نانا ازم گرفت؟ کدوم؟
    مجید کمی فکر کرد و یک مرتبه یادش آمد، فهمید منظور آرش کدام فیلم است. سریع بازوی آرش را کشید و آهسته گفت:
    - نکبت! مگه همون سال قول ندادی که پاکش کنی؟ چرا تا الان نگهش داشتی؟
    آرش موذیانه خندید و گفت:
    - قسمت نشد پاکش کنم.
    مجید: می‌خوام بدونم تو چرا این همه سال پاکش نکردی؟ چند بار هم گوشیت رو عوض کردی، بازم پاکش نکردی؟
    آرش: گفتم که، قسمت نشد.
    مجید با حرص گفت:
    - الهی قسمت بشه زودتر با جناب عزراییل ملاقات خصوصی داشته باشی.
    آرش خندید، شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - به هر حال یه همچین نقطه‌ضعفی داری و انقدر اذیت می‌کنی؟
    مجید: آرش، من و تو تا حالا خیلی رازها از هم نگه داشتیم، وای به حالت بخوایی درباره اون فیلم کوفتی حرفی بزنی، من می‌دونم و تو! خیر نبینی نانا! چرا اون فیلم رو ازم گرفتی؟
    آرش خندید و گفت:
    - می‌خوایی یه بار دوتایی اون فیلم رو با هم ببینیم؟
    مجید: نخیر، لازم نکرده. آرش، جانِ جدت همین الان پاکش کن.
    آرش: نمیشه؛ چون همرام نیست، تو لپ تابم ریختمش.
    مجید: برگشتیم شیراز میام خونه‌ت، باید پاکش کنی.
    آرش: حالا تا ببینم چی میشه.
    مجید با حرص پشت‌سر آرش زد و او هم خندید. نارسیس این حرکت مجید را دید و با چشم‌غره گفت:
    - اوا مجید، این چه کاری بود؟!
    مجید: حقش بود.
    آرش: چیزی نیست، خودتون رو ناراحت نکنید.
    همین موقع خواجه مجید وارد شد و کتاب قدیمی قطوری را روی میز گذاشت. خواجه نصیرالدین دستی روی کتاب کشید و گفت:
    - خودش است؛ این همان کتاب است!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بچه‌ها دور میز ایستادند. آرش پرسید:
    - قضیه این کتاب چیه؟
    خواجه نصیر: این همان کتابی است که جلال‌الدین آن را نگاشته است؛ کتاب کهن!
    بچه‌ها با تعجب به همدیگر نگاه کردند. آرش کتابی را که با خودش آورده بود از داخل کوله‌اش بیرون آورد، به خواجه نشان داد و گفت:
    - این کتاب‌ها چقدر شبیه هم هستن‌.
    خواجه نصیر به کتاب آرش نگاه کرد و گفت:
    - کتابی که در اختیار توست، همان کتاب کهن است. نزد تو چه می‌کند؟
    آرش: والله ما این رو تو یه خونه‌ی متروکه پیدا کردیم.
    پریا: در واقع تمام ماجراهای ما با دیدن این کتاب شروع شد.
    مجید: البته ماجراهای اصلی ما با خرید یه آینه قدیمی شروع شد که یه کتابچه پشتش قایم کرده بودن.
    خواجه نصیر با دقت به حرف‌های بچه‌ها گوش می‌داد. کمی بعد کتاب کهن را باز کرد و ورق زد. صفحه اول بعد از نام خدا، نوشته‌های جلال‌الدین شروع می‌شد. خواجه نصیر تمام صفحات کتاب را به بچه‌ها نشان داد. در تمام صفحات انواع فرمول‌های ریاضی و نجومی و اشکال صور فلکی و هزاران شکل و متن عجیب و غریب نوشته شده بود. در تمام صفحات از وجود یک دروازه و گذر به دوران‌های مختلف نوشته شده بود. چیزی به نام دروازه تاریخ. در یکی از فصل‌های کتاب پیشگویی هم شده بود و ورود افراد غریبه‌ای را به دوران های تاریخی، پیشگویی کرده بود. نارسیس با حیرت گفت:
    - این کتاب سفر ما رو پیشگویی کرده بود. این جلال‌الدین کی بود؟
    خواجه نصیر: من نیز نمی‌دانم او کیست؛ اما چند سال پیش غریبه‌ای این کتاب را برای من به دژ الموت آورد و خودش نیز ناپدید شد. از آن موقع این کتاب نزد من است و آن را در جایی مخفی کرده بودم تا گزندی به آن نرسد.
    مجید: ما جلال‌الدین رو دیدیم. اولین بار تو یه عتیقه‌فروشی دیدیمش.
    آرش: درسته، چند بار دیگه هم ملاقاتش کردیم.
    پریا: شاید جلال‌الدین به علمی دست پیدا کرده بود که تا حالا هیچ‌کس نتونسته به اون علم برسه.
    خواجه نصیر: ممکن است چنین باشد.
    مجید: حالا ما باید چی‌کار کنیم؟
    خواجه نصیر: باید محرم اسرار این علم باشید. به کسی چیزی نگویید، این علم از اسرار بزرگ است.
    خواجه نصیر خادمش را صدا زد و گفت:
    - خواجه مجید، داخل شوید!
    خادمش داخل شد و خواجه نصیر گفت:
    - این کتاب را به سر جایش برگردان و از دوستانمان پذیرایی کنید.
    خواجه مجید: اطاعت امر.
    مجید: جناب خواجه نصیر، میشه راجع به این چیزایی که تو اتاقتونه یه توضیحی بدین؟
    خواجه نصیر‌الدین خندید و گفت:
    - پیداست که جوان کنجکاوی هستید. نامت چه بود؟
    مجید: من هم اسم خادم شما هستم. البته مِنهای اون کلمه‌ی خواجه؛ اسمم مجیده.
    خواجه نصیر: مجید، نام بسیار نیکویی است. از القاب خداوند است و نام کتاب آسمانی ماست.
    مجید: بله بله، شما کاملاً صحیح می‌فرمایید. بعضیا بشنوند و یاد بگیرند.
    بچه‌ها ساعت‌ها با خواجه نصیرالدین صحبت کردند و درباره علم نجوم صحبت کردند و مجید سربه‌سر خواجه مجید گذاشت و حسابی خندیدند. نارسیس به خواجه نصیر گفت:
    - جناب خواجه نصیرالدین، هیچ می‌دونید تو دوره ما، یه مرکز فضایی به نام ناسا هست که اسم یکی از کوه‌های کره ماه رو به نام شما نام‌گذاری کرده؟
    خواجه با تعجب گفت:
    - یکی از کوه‌های کره ماه را، به نام من نام‌گذاری کرده‌اند؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش: بله و این باعث افتخاره که اسم یک دانشمند بزرگ ایرانی تو کره ماه هست.
    خواجه نصیرالدین با خوش‌حالی گفت:
    - از شنیدن این خبر بسیار شگفت‌زده شدم.
    پریا: و خبر بعدی اینکه، هیچ می‌دونید بعد از اینکه از دنیا رفتید کجا شما رو به خاک سپردند؟
    خواجه نصیر: خیر، نمی‌دانم.
    پریا: شما رو تو کاظمین تو حرم امامان کاظمین دفن کردند. یه زمانی با مادرم رفتیم سفر کربلا، تو کاظمین قبر شما رو دیدم، براتون یه ضریح کوچیک هم درست کردند و مردم براتون فاتحه و قرآن می‌خونن.
    اشک در چشمان خواجه نصیرالدین جمع شد و با خوش‌حالی گفت:
    - این خبر بسیار زیباتر از آن یکی بود. در جوار ائمه دفن شدن، بسی نیکوتر از نام‌گذاری در ماه است. خدایا این بنده‌ی سراپا تقصیر را ببخش و بیامرز.
    هم‌صحبتی با خواجه نصیرالدین طوسی به‌قدری برای بچه‌ها لـ*ـذت‌بخش بود که نفهمیدند زمان کی گذشت. بعد از ساعت‌ها نوبت به خداحافظی رسید. بچه‌ها بعد از گرفتن عکس یادگاری با خواجه نصیر و خادمش، خداحافظی کردند و رفتند. در کوچه‌ها قدم می‌زدند و صحبت می‌کردند.
    آرش: نمی‌دونم چرا در سیاه نمی‌خواد ظاهر بشه؟
    مجید: تا ما رو به کشتن نده ظاهر نمیشه.
    نارسیس: کنجکاوم بدونم اگه ظاهر شد به کدوم دوره می‌ریم.
    پریا: منم همین‌طور، خیلی مشتاقم بدونم کجا می‌ریم.
    همین موقع یک مرتبه آرش گفت:
    - نگاه کنید! در اونجا ظاهر شده.
    بچه‌ها به جایی که آرش گفت نگاه کردند. در سیاه ظاهر شده بود. همه با خوش‌حالی به‌سمت در دویدند. آرش با آرامش کلید را از جیبش بیرون آورد و توی قفل در گذاشت، در باز شد، نور شدیدی تابید و بچه‌ها غیب شدند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    فصل ششم : سربداران
    سربداران نام جنبشی از شیعیان ایران، در قرن هشتم خورشیدی بود. پس از یکصد و بیست سال چیرگی قوم تاتار و مغول بر ایران و بسیاری از مناطق آسیا، جنبشی مردمی در باشتین و سبزوار خراسان علیه ستم و تعدی فرمان‌روایان مغول و عاملان آنان با شعار (سر به دار می‌دهیم تن به ذلت نمی‌دهیم.) رخ داد. از تلاش پیگیر رهبران آزاده این قیام، منجر به تشکیل حکومت مستقل ملی و شیعه مذهب ایرانی در خراسان شد. مهم‌ترین ویژگی‌های این حکومت عبارت بود از: تنفر و انزجار از عنصر مغولی و تثبیت ایدئولوژی تشیع امامی.
    در فاصله بین سال‌های ۱۳۲۰ و ۱۳۳۰ میلادی بخش شرقی خراسان (ناحیه هرات) در تصرف ملوک هرات از سلاله کرت بود و از سال ۱۳۱۸ میلادی (۷۱۸ هجری) امتیازات مهمی به دست آورده بود. دیگر بخش‌های خراسان (نواحی نیشابور و مرو و بلخ) هم‌چنان توسط ایلخانان در خراسان اداره می‌شد. وضع اقتصادی خراسان سخت وخیم بود و بسیاری از نواحی آن بر اثر تهاجم و غارت شاهزاده یساور جغتایی که چند تن از امیران محلی نیز به وی پیوسته بودند ویران گشته بود.
    ایلخان، ابوسعید بهادرخان امیر شیخعلی را به حکومت خراسان برگزید و خواجه علاءالدین محمد هندو صاحب دیوان محلی را به وزارت وی معین کرد. اقدامات هندوی وزیر نتایج نیک به بار آورد؛ ولی اقدامات وی کافی نبود و از ستمگری‌های بزرگان صحرانشین مغول و ترک به رعایا ممانعت نکرد. اعیان مغول و ترک در خراسان بسیار مقتدر بودند. به ویژه امیران طایفه اویغور و طایفه مغولی اویرات نفوذ فراوان داشتند.
    نیرومندترین سران ملک‌الطوایف خراسان عبارت بودند از: امیرشیخ علی جانشین ایلخان که فرزند امیرعلی قوشچی بود. رئیس طایفه اویرات، امیر ارغونشاه از قبیله جانی‌قربانی که نواحی نیشابور و طوس و مشهد و ابیورد و غیره را به تصرف خویش درآورده بود. امیر عبدالله مولایی صاحب قهستان، امیرمحمود اسفراینی صاحب اسفراین امیر محمد توکل که او نیز از طایفه جانی قربانی بود.
    این فئودالهای بزرگ هریک دارای دسته‌های نیرومند لشکری بودند و خود را تقریباً مستقل و مجزا از حکومت مرکزی می‌دانستند. پس از مرگ ایلخان ابوسعید جنگ داخلی بین خان‌ها و امیران فئودال شدت یافت و خودسری و ستمگری آنان افزون گشت، سرانجام امیران خراسان در آغاز سال ۷۳۷ هجری (بهار سال ۱۳۳۶ میلادی) طوغای تیمورخان را به ایلخانی برگزیدند.
    در آخرین سال‌های حکومت ایلخان ابوسعید نارضایتی مردم روستا و شهر در خراسان به حد اعلا رسیده بود و هم در آن زمان واعظی پدید آمد که کوشید تا نهضت ناراضیان را سامان دهد و از لحاظ فکری رهبری کند. واعظ مزبور یکی از شیوخ صوفیه و از مردم مازندران بود به نام شیخ خلیفه.
    شیخ خلیفه در دوران جوانی مرید بالوی زاهد که از شیوخ درویشان آمل مازندران بود و پاسخ مسائلی که ناراحتش می‌کرد را در سخنان وی نیافت و به سمنان نزد رکن‌الدین علاءالدوله سمنانی که در آن عهد معروف‌ترین شیخ دراویش ایران بود رفت؛ ولی آنجا نیز مراد و مقصودش حاصل نشد. برآن شد تا به سبزوار که یکی از کانون‌های اصلی تشیع در ایران و در عین حال یکی از مراکز سنتهای وطن‌پرستی بود، عزیمت کند.
    شیخ خلیفه پس از ورود به سبزوار در مسجد جامع منزل کرد و به صدای بلند قرآن می‌خواند و وعظ می‌کرد و عده کثیری شاگرد و مرید در گرد او جمع شدند، از طرفی مخالفان نیز قصد خون شیخ خلیفه کردند. فقهای سبزوار کوشیدند تا خلیفه را دستگیر کنند؛ ولی در زدوخورد با پیروان وی کاری از پیش نبردند. پس دشمنان شیخ خلیفه تصمیم گرفتند او را پنهانی به قتل برسانند. سرانجام در سال ۷۳۶ هجری دشمنان شیخ خلیفه شبانگاه وی را در مسجد جامع حلق‌آویز کرده و شایع کردند که وی خودکشی کرده است. یکی از شاگردان شیخ خلیفه به نام حسن جوری به عقل و درایت و قدرت ممتاز بود. وی جوانی روستازاده بود از دهکده جور. حسن مدرسه را با موفقیت به پایان رساند و به لقب مدرس مفتخر گردید. شیخ خلیفه وی را به جانشینی خویش برگزید. شیخ حسن جوری پس از مرگ استادش شبانه از سبزوار گریخت، وارد نیشابور شد و مدت دو ماه در آن شهر پنهان بود، سپس به مشهد رفت و از آنجا رهسپار ابیورد و خبوشان گشت و در طی پنج ماه از محلی به محل دیگر نقل مکان می‌کرد. روز اول شوال ۷۳۶ هجری شیخ حسن جوری خراسان را ترک گفت و به عراق نقل مکان کرد و یک سال و نیم در آنجا به سر برد و سپس به خراسان بازگشت و عازم بلخ گردید و سپس به تَرمَذ و آنگاه به هرات و قُهستان سر زد و بعد رهسپار کرمان شد.
    در این مدت شیخ حسن جوری می‌کوشید تا پیروان خویش را متحد نماید و سازمان آنان را مرتب کند و ظاهراً به شکل مجامع درویشان درآورد. در همین حین شیخ حسن بیمار شد و مجدداً به مشهد و نیشابور رفت و نزدیک دو ماه در کوه‌های اطراف پنهان بود و هر چند روز مکان تازه‌ای انتخاب می‌کرد. امیرکبیر ارغونشاه جانی‌قربانی رسولی به مشهد فرستاد تا شیخ حسن را دستگیر کند. سرانجام شیخ حسن جوری به همراه شصت هفتاد نفر از درویشانی که همراه او بودند در ناحیه یازر در راه قهستان و نیشابور توقیف و در دژی محبوس گشت و عده‌ای از مریدان وی مجروح و به طوس اعزام شدند.
    قیام در خراسان غربی به خودی خود و پیش از آنکه شیخ حسن جوری دستوری دهد آغاز شد. رفتار ناهنجار یک ایلچی مغول در دهکده باشتین در نزدیکی سبزوار کاسه صبر روستاییان را لبریز و انفجار و طغیانی را که از مدت‌ها پیش ماده آن رسیده بود، تسریع کرد.
    پنج ایلچی مغول در خانه حسین حمزه و حسن حمزه منزل کردند و از ایشان نوشید*نی و شاهد طلبیدند و به خواسته خود اصرار و به میزبان خود بی‌حرمتی نمودند و کار را به جایی رساندند که ناموس ایشان را خواستند. دو برادر گفتند دیگر تحمل این ننگ را نخواهیم کرد، بگذار سر ما برود. شمشیر از غلاف کشیدند هر پنج نفر مغول را کشتند و قیام بدین ترتیب آغاز شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ***
    در باز شد و بچه‌ها درحالی‌که چشمانشان را بسته بودند، بیرون آمدند. مجید درحالی‌که چشمش را مالش می‌داد، گفت:
    - نمی‌دونم این در و آینه و کتاب و کوفت و زهرمار چه پدر کشتگی با ما دارن؟!
    آرش: چطور مگه؟
    مجید: یا محکم پرتمون می‌کنند یه جا یا با نور شدیدشون می‌خوان کورمون کنن.
    نارسیس: باز خوبه که دست و پایی ازمون نمی‌شکنه.
    مجید: به اونجاشم می‌رسیم، دیر نشده خانم!
    پریا: خدا می‌دونه این‌بار تو کدوم دوره اومدیم.
    آرش: باید از یکی بپرسیم.
    مجید نگاهی به اطراف کرد و گفت:
    - دلم گواه بد میده، حس خوبی نسبت به اینجا ندارم.
    نارسیس: به نظرت کجا اومدیم؟
    مجید: آرش، یه نگاه به کتاب بنداز، شاید یه اشاره‌ای، چیزی به دوره کرده باشه.
    آرش: تا الان که کتاب چیزی نگفته.
    مجید: مگه تو بازش می‌کردی که بهت بگه؟! از این به بعد بازش کن شاید طفلک می‌خواد یه چیزی بگه.
    پریا: راست میگه، بی‌زحمت یه نگاه به کتاب بندازین، شاید راهنمایی کرده باشه.
    آرش با بی‌حوصلگی در کوله‌پشتی‌اش را باز کرد و همین‌طور که کتاب را بیرون می‌آورد، گفت:
    - می‌دونم که چیزی نمیگه.
    آرش کتاب را باز کرد، همین موقع کتاب بدون دخالت دست کسی تندتند ورق زده شد و بر روی صفحه‌ای ثابت ماند. بچه‌ها با هم به صفحه کتاب نگاه کردند. پریا نوشته روی کتاب را با تعجب خوند:
    - سر شیخ بر بالای دار؟! این چه معنی میده؟
    مجید: حتماً اهالی اینجا شیخشون رو حلق‌آویز کردن. دمشون گرم! بیان شیخ مسجد محل ما رو هم دار بزنن که انقدر از جهنم و عذاب الهی حرف نزنه. به خدا با حرفاش مو به تنمون سیخ میشه.
    نارسیس و پریا به حرف مجید خندیدند؛ اما آرش که متوجه معنای جمله کتاب شده بود با نگرانی گفت:
    - منظور کتاب اینه، ما تو دوره سربداران هستیم.
    همه با تعجب تکرار کردند:
    - سربداران؟!
    مجید: یعنی کتاب می‌خواد بگه، شیخ حسن جوری رو اعدام کردن؟
    پریا: شیخ حسن جوری دیگه کیه؟
    آرش: رهبر فقهی و مذهبی سربداران بود. کلاً به‌خاطر تفکرات ایدئولوژیکی اون بود که قیام‌کنندگان حاضر به جانفشانی علیه مغولان می‌شدند.
    پریا: پس باید آدم مهمی بوده باشه.
    نارسیس: رهبرشون بوده. دیگه چی از این مهم‌تر؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا