یاور: آنجا برای چه میروید؟
آرش: میخوام یه چیزی رو از نزدیک ببینم.
یاور: بسیار خب، با من بیایید. میتوانم برایتان اسبی تهیه کنم و همه با هم به آنجا برویم.
بچهها به دنبال یاور و جلال رفتند. یاور از یکی از دوستانش که اسطبل اسب داشت، چند اسب امانت گرفت. بچهها بهسختی توانستند سوار اسب شوند؛ چون بلد نبودند. به هر زحمتی که بود بالاخره توانستند با کمک یاور و جلال خودشان را به محل درگیری هولاکوخان با اسماعیلیان برسانند.
نبرد شروع شده بود. سربازان هولاکوخان مَنجَنیقهای بزرگی با خودشان آورده بودند. گلولههای سنگی بزرگ آتشین را به وسیلهی منجنیق بهسمت قلعهی الموت پرتاب میکردند. بچهها مات و مبهوت به این صحنه نگاه میکردند. هر گلولهی آتشین، با شدت بهسمت قلعه پرت میشد و به دیوارههای قلعه اصابت میکرد. برخورد سنگها باعث ویرانی دیوارههای قلعه میشد. پس از هر بار برخورد، صدای فریاد اسماعیلیان شنیده میشد. هولاکوخان به سربازانش دستور داده بود انقدر سنگ آتشین پرتاب کنند تا دیگه هیچ اثری از اسماعیلیان نماند. تا غروب آفتاب جنگ ادامه داشت، پس از آن هولاکوخان دست از جنگ کشید و دستور توقف داد. بچهها با چشم خودشان دیدند که قلعه چطور نابود شد و چگونه حتی یک نفر هم زنده نماند. البته اسماعیلیانی که در قلعههای کوچکی در شهرهای دیگر ایران به سر میبردند، پس از شنیدن خبر حملهی هولاکوخان به الموت، با ترس یا تسلیم شدند و یا قلعهها را رها کرده و به کشورهای مجاور پناهنده شدند.
هولاکوخان پس از اینکه فهمید تمامی اهالی الموت قلع و قمع شدند، با حس غرور و با خوشحالی ایستاد و به ویرانههای الموت نگاه کرد و پس از آن دستور به بازگشت داد.
این بود سرنوشت اسماعیلیان و قلعهی الموت.
بچهها با ناراحتی به همدیگر نگاه کردند. مجید سری با افسوس تکان داد و گفت:
- لامصبا، ترقههاشون چندین برابر ترقههای من بود.
آرش: ترقه نه، سنگ آتش.
مجید: حالا چه فرقی داره، هردوتاشون نابود کننده هستند.
نارسیس: کاش قلعه رو اینجوری نابود نکرده بود!
پریا: راست گفتن که مغولا وحشی بودند.
آرش: هولاکوخان درسته که دست به کشتن خیلیها زد؛ اما بهشدت اهل ادب و هنر بود و به بزرگان ایران احترام زیادی میگذاشت. حتی از خواجه نصیرالدین طوسی خواست که به دربارش بره و حتی تمام وسایل رفاه و امکانات دانشمندان را براش مهیا کرده بود.
پریا: بچهها، چطوره بریم دیدن خواجه نصیرالدین طوسی، نظرتون چیه؟
نارسیس: من موافقم.
آرش: منم موافقم.
مجید: بریم شاید برای ترقههای نمدارمون یه کاری کرد.
نارسیس: خواجه نصیرالدین که کارش ساختوساز ترقه نبود.
مجید: عامو تو هر گوشهای از علم یه دستی بـرده بود، شاید از ترقه سر در بیاره.
آرش: حالا بریم اونجا بعداً ازش میپرسیم. ببخشید آقا یاور، اگه زحمتی نیست، میشه ما رو دیدن خواجه نصیرالدین طوسی ببرید؟
یاور: باید به دارالحکومه بریم، جناب خواجه آنجا هستند.
آرش: خب بریم همونجا که گفتید.
جلال: مسیرش طولانی است.
مجید: شما ما رو ببر، قول میدم تو راه انقدر برات حرف بزنم و از هر دری صحبت کنم تا نفهمین کی رسیدین.
یاور و جلال خندیدند. یاور گفت:
- بسیار خب، به دارالحکومه میرویم.
بچهها به همراه یاور و جلال بهسمت دارالحکومه رفتند.
تا بچهها به آنجا میرسند، من نیز کمی دربارهی خواجه نصیرالدین طوسی برایتان تعریف میکنم.
آرش: میخوام یه چیزی رو از نزدیک ببینم.
یاور: بسیار خب، با من بیایید. میتوانم برایتان اسبی تهیه کنم و همه با هم به آنجا برویم.
بچهها به دنبال یاور و جلال رفتند. یاور از یکی از دوستانش که اسطبل اسب داشت، چند اسب امانت گرفت. بچهها بهسختی توانستند سوار اسب شوند؛ چون بلد نبودند. به هر زحمتی که بود بالاخره توانستند با کمک یاور و جلال خودشان را به محل درگیری هولاکوخان با اسماعیلیان برسانند.
نبرد شروع شده بود. سربازان هولاکوخان مَنجَنیقهای بزرگی با خودشان آورده بودند. گلولههای سنگی بزرگ آتشین را به وسیلهی منجنیق بهسمت قلعهی الموت پرتاب میکردند. بچهها مات و مبهوت به این صحنه نگاه میکردند. هر گلولهی آتشین، با شدت بهسمت قلعه پرت میشد و به دیوارههای قلعه اصابت میکرد. برخورد سنگها باعث ویرانی دیوارههای قلعه میشد. پس از هر بار برخورد، صدای فریاد اسماعیلیان شنیده میشد. هولاکوخان به سربازانش دستور داده بود انقدر سنگ آتشین پرتاب کنند تا دیگه هیچ اثری از اسماعیلیان نماند. تا غروب آفتاب جنگ ادامه داشت، پس از آن هولاکوخان دست از جنگ کشید و دستور توقف داد. بچهها با چشم خودشان دیدند که قلعه چطور نابود شد و چگونه حتی یک نفر هم زنده نماند. البته اسماعیلیانی که در قلعههای کوچکی در شهرهای دیگر ایران به سر میبردند، پس از شنیدن خبر حملهی هولاکوخان به الموت، با ترس یا تسلیم شدند و یا قلعهها را رها کرده و به کشورهای مجاور پناهنده شدند.
هولاکوخان پس از اینکه فهمید تمامی اهالی الموت قلع و قمع شدند، با حس غرور و با خوشحالی ایستاد و به ویرانههای الموت نگاه کرد و پس از آن دستور به بازگشت داد.
این بود سرنوشت اسماعیلیان و قلعهی الموت.
بچهها با ناراحتی به همدیگر نگاه کردند. مجید سری با افسوس تکان داد و گفت:
- لامصبا، ترقههاشون چندین برابر ترقههای من بود.
آرش: ترقه نه، سنگ آتش.
مجید: حالا چه فرقی داره، هردوتاشون نابود کننده هستند.
نارسیس: کاش قلعه رو اینجوری نابود نکرده بود!
پریا: راست گفتن که مغولا وحشی بودند.
آرش: هولاکوخان درسته که دست به کشتن خیلیها زد؛ اما بهشدت اهل ادب و هنر بود و به بزرگان ایران احترام زیادی میگذاشت. حتی از خواجه نصیرالدین طوسی خواست که به دربارش بره و حتی تمام وسایل رفاه و امکانات دانشمندان را براش مهیا کرده بود.
پریا: بچهها، چطوره بریم دیدن خواجه نصیرالدین طوسی، نظرتون چیه؟
نارسیس: من موافقم.
آرش: منم موافقم.
مجید: بریم شاید برای ترقههای نمدارمون یه کاری کرد.
نارسیس: خواجه نصیرالدین که کارش ساختوساز ترقه نبود.
مجید: عامو تو هر گوشهای از علم یه دستی بـرده بود، شاید از ترقه سر در بیاره.
آرش: حالا بریم اونجا بعداً ازش میپرسیم. ببخشید آقا یاور، اگه زحمتی نیست، میشه ما رو دیدن خواجه نصیرالدین طوسی ببرید؟
یاور: باید به دارالحکومه بریم، جناب خواجه آنجا هستند.
آرش: خب بریم همونجا که گفتید.
جلال: مسیرش طولانی است.
مجید: شما ما رو ببر، قول میدم تو راه انقدر برات حرف بزنم و از هر دری صحبت کنم تا نفهمین کی رسیدین.
یاور و جلال خندیدند. یاور گفت:
- بسیار خب، به دارالحکومه میرویم.
بچهها به همراه یاور و جلال بهسمت دارالحکومه رفتند.
تا بچهها به آنجا میرسند، من نیز کمی دربارهی خواجه نصیرالدین طوسی برایتان تعریف میکنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: