کامل شده رمان سرزمین من و نامداران | fatima Eqbکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
پریا: اسمش مریمه، دوست صمیمی منه. گم شده و نمی‌دونیم کجاست، فقط یه نشونه‌هایی ازش هست که میگه یه جایی زندون شده.
حسن صباح: نمی‌دانید کجا زندانی شده است؟
پریا: کاش می‌دونستیم! اون‌وقت سراغش می‌رفتیم.
حسن صباح: من در دربار امیر سلجوقی جاسوسانی دارم، پیغام می‌فرستم که در آنجا بررسی کنند، شاید در زندان آنان باشد.
پریا: دست شما درد نکنه.
حسن صباح از روی تخت بلند شد و به‌طرف میز کوچکی رفت، کاغذ و دوات را برداشت و چیزی نوشت و آن را لوله کرد. به‌سمت پنجره رفت و کبوتری که پشت پنجره مشغول دانه‌خوردن بود، برداشت و نوشته را به پای کبوتر بست و آن را پراند. کبوتر پرواز کرد و رفت. وقتی به‌سمت بچه‌ها برگشت، مجید با تعجب گفت:
- چی دادی به کبوتر؟!
حسن صباح: پیغامم را برای افرادم در قصر فرستادم.
مجید: دادی به همین کبوتره ببره؟
حسن صباح: آری.
مجید: خدا خیرت بده! آخه یه کبوتر با آی‌کیو 10 چه‌جوری می‌تونه پیغام برسونه؟ چه‌جوری می‌فهمه نامه رو باید به کی بده؟
حسن صباح: نگران نباشید. او کار خود را خوب می‌داند.
مجید: خدا کنه.
آرش: جناب صباح، خواجه نظام‌الملک هنوزم با شما مخالفه؟
حسن صباح ابروهایش را در هم کشید و گفت:
- او یکی از دشمنان ماست.
آرش: چرا؟ چی شد که با شما دشمن شده؟
حسن صباح: او از سنیان است و با شیعیان مخالف است.
آرش: این‌جور که تو کتابامون خونده بودیم، خواجه نظام‌الملک یه مذهبی متعصب بود. نمازش رو در هرشرایطی سر وقت می‌خوند و علوم فقهی زیادی خونده بود.
حسن صباح: اما روزی وی را سرنگون خواهم کرد.
مجید: البته شما هیچ‌کاری نمی‌کنید. بعد از شما افرادتون خواجه رو ترور می‌کنند.
حسن صباح با تعجب به مجید نگاه کرد و گفت:
- شما پیشگو هستید؟!
نارسیس سریع جواب داد:
- نه نه، پیشگو نیستیم. مجید یه چیزی برای خودش گفت، شما جدی نگیرید.
آرش: بله بله، شما حرفای مجید رو جدی نگیرید.
مجید: جناب صباح، اونا پیشگو نیستن؛ اما من بلدم.
آرش: مجید!
مجید: کوفت! جناب صباح اینا رو بی‌خیال شو، بذار یه چیزی نشونت بدم که کیف کنی.
حسن صباح: می‌خواهی چه چیزی نشان دهی؟
مجید: الان بهت میگم.
مجید بلند شد و به‌سمت حسن صباح رفت و موبایلش را نشانش داد و گفت:
- بیا ببین ما تو شیراز چه‌جوری زندگی می‌کنیم.
مجید عکس‌های داخل گوشی را به حسن صباح نشان می‌داد و او هم با حیرت به آن‌ها نگاه می‌کرد. بقیه با حرص به مجید نگاه می‌کردند؛ چون ممکن بود این کار مجید باعث دردسر شود.
تا مجید همه را مشغول کرده، بگذارید کمی درمورد خواجه نظام‌الملک برایتان بگویم که با این نامدار ایرانی بیشتر آشنا شوید.
ابوعلی‌حسن‌ بن‌ علی‌ بن‌ اسحاق طوسی شناخته شده به خواجه نظام‌الملک طوسی (۴۰۸ قمری-۱۰ رمضان ۴۸۵ قمری) متولد طوس بود، در بروجرد کشته شد و در اصفهان دفن شد. وی وزیر با نفوذ و قدرتمند دو تن از شاهان دوره سلجوقیان در ایران بود. سلجوقیان نیز در زمان وی به اوج قدرت رسیدند. او بیست‌و‌نه‌سال سیاست داخلی و خارجی را رقم می‌زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نام اصلی خواجه نظام‌الملک، ابوعلی‌حسن و نام پدرش ابوالحسن‌علی بود و نام پدربزرگش نیز علی‌ بن‌ اسحق‌ بن‌ عباس بود که از دهقان ‌زادگان بیهق بود. علی‌ بن‌ اسحاق که کنیه‌اش ابوالحسن بود، در نویسندگی و حسابداری دستی داشت. در دستگاه حکمران خراسان داخل شده بود و خدمت دیوانی می‌کرد. منزل اصلی خاندان او نیز بیهق بود؛ ولی ابوالحسن‌علی را پس از آن ‌که در مشاغل دیوانی ترقی کرده بود، مأمور اداره اموال دولتی در ناحیه طوس کرده بودند‍ و او آنجا اقامت کرده و متأهل شده بود و سه پسر او در طوس به دنیا آمده بودند که بزرگ‌ترین آن‌ها همین حسن یعنی نظام‌الملک بود. چون حسن به سن تعلم رسید، مقدمات علوم را شروع کرد. همین‌ که در حدود بیست‌سالگی از تحصیل فقه و حدیث و سایر علوم شرعی و فنون ادبی فارغ شد و فاضلی عالم و دبیری توانا گشت، به اعمال دیوانی مشغول شد. گفته‌شده که خواجه در خانه‌ی دهقانی بزرگ شد. دهقان در قاموس سیـاس*ـی و برخلاف دوره‌های بعد که غالباً به زارعان بی‌زمین گفته می‌شد، در زمان خواجه و پیش از آن نشانه‌ی نسب و بزرگ‌ز‌ادگی بومی بود. دهقانان در زمان ساسانیان مالکان بومی بودند که در سلسله‌ مراتب اجتماعی و اقتصادی و همچنین ایجاد قدرت نقش به‌سزایی داشتند.
    خواجه در ۲۱ سالگی با انحطاط سلطنت غزنوی و هجوم ترکمانان سلجوقی به خراسان به خدمت سلجوقیان وارد شد. خواجه بعد از شکست مسعود در دندانقان در سال ۴۳۲ در ماوراءالنهر به دستگاه سلجوقیان پیوست؛ اما پس از آزار و اذیت‌هایی که از ابن شاذان عمید بلخ دید، به مرو رفت و به دستگاه چغری‌بیگ پیوست و به مدت ۱۰ سال یعنی تا سال ۴۴۴ در خدمت آنان بود. تنها سلجوقیان بودند که با گسترش متصرفات خود، وحدت ملی ایران را ممکن ساختند. طغرل‌بیگ، ری را پایتخت خود قرارداد و در میانه‌ی سده پنجم با تصرف بغداد سلطه خود را تا کانون قدرت معنوی امپراطوری گسترش دادند و دست آل‌بویه را از خلافت در بغداد کوتاه کردند. سلجوقیان برای اداره‌ی متصرفات وسیع خود از دانش و تجربه بهره‌ایی نداشتند و مجبور شدند فرهیختگان و کارگزاران باتجربه ایرانی را به خدمت گیرند که در رأس ایشان خواجه نظام‌الملک قرار داشت که با قبول وزارت دو شاه مقتدر سلجوقی، در عمل و نظر در تمرکز وحدت سیـاس*ـی و ملی ایران کوشید. در ده سالی که خواجه در خدمت چغری‌بیگ، برادر طغرل بود. طغرل در مناطق مرکزی ایران به لشگرکشی پرداخت و در ۴۵۵ درگذشت و به علت اینکه پسری نداشت، آلپ ارسلان جانشین او شد. در پادشاهی آلپ ارسلان، نظام‌الملک دستی باز در نظارت بر گردش امپراطوری داشت. از این گذشته، وی وقت زیادی را صرف امور نظامی می‌کرد.
    خواجه نظام‌الملک در حدود بیست و نه سال و هفت ماه و کسری وزارت در زیر دست آلپ ارسلان و ملکشاه در اداره امور و فتح بلاد و سرکوبی مخالفین این دو پادشاه چنان کفایت و حسن تدبیر به خرج داد که دولتی وسیع از حلب تا کاشغر را تحت امر ایشان درآورد و نام و نشان آن دو سلطان را در شرق و غرب عالم معلوم آن زمان جاری کرد تا آنجا که باید قسمت عمده شهرت و پیشرفتی را که در کارها نصیب آلپ ارسلان و ملکشاه شده از برکت خردمندی و کاردانی خواجه دانست. او حوزه قلمرو حکومت ایران را چنان وسیع کرد که نظیر آن دیده نشده است و در این حوزه جایی نبود که در انجام‌دادن امر او اندک تأخیری روا دارند.
    خواجه علاوه بر رتق و فتق امور مملکتی و حل مشکلات عدیده اجتماعی و اخلاقی و سایر مسائل مملکتی، دست به ایجاد مدارسی زد که در تاریخ بنام وی به مدارس نظامیه مشهور است و همان مدارس هستند که بعدها سرمشق دانشگاه‌ها شدند. که مهم‌ترین آن‌ها عبارت بودند از نظامیه‌های بغداد، موصل، نیشابور، بلخ، هرات، مرو، آمل، گرگان، بصره، شیراز و اصفهان.
    نهضتی که نظام‌الملک با ساختن نظامیه‌های متعدد به‌وجود آورد به‌زودی و با سرعتی شگفت‌آور در سراسر شهرهای ایران و بسیاری دیگر از شهرهای کشورهای اسلامی دنبال شد، به‌طوری که در قرن‌های پنجم و ششم هیچ شهری نبود که در آن مدارس متعددی وجود نداشته باشد. امرا و حاکمان نیز به پیروی از وی یا برای نشان‌دادن علاقه خود به علم، به ‌احداث مراکز تعلیم در شهرهای خود همت گماشتند. در این مدارس دروسی که تدریس می‌شد شامل: فقه، حدیث، تفسیر، علوم ادبی، ریاضیات، طب و حکمت. همچنین کلیه مدارس دارای کتابخانه‌های معتبر بودند. در این مدارس هر دانشجوئی حجره‌ای خاص خود داشت و مقرری ماهیانه می‌گرفت. خوراک و خوابگاه نیز برعهده‌ی دانشگاه بود. خواجه، نظامیه نیشابور را برای امام الحرمین، ابوالمعالی عبدالملک عبدالله الجوینی ساخت. امام‌الحرمین به‌مدت بیست‌سال در این مدرسه به تدریس اشتغال داشت و شاگردانی همچون امام محمد غزالی تربیت کرد. همچنین تألیف کتاب سیاست‌نامه را از آثار بزرگ خواجه نظام‌الملک می‌دانند.
    در روزهای پایانی پادشاهی ملکشاه، میان او و خواجه اختلافاتی پیش آمد که سرانجام به کنار گذاشتن او از وزیری و سپس ترور مشکوک خواجه‌نظام‌الملک انجامید. وی در ۱۲ رمضان ۴۸۵ ه.ق هنگامی که با کاروان شاهی از اصفهان به بغداد می‌رفت در بروجرد در نزدیکی نهاوند به دست کسی که لباس صوفیان را پوشیده بود با ضرب کارد بر سـ*ـینه و رگش زخمی شد و یک روز پس از آن درگذشت. کشتن او را در آن زمان به اسماعیلیان نسبت دادند. سی و پنج روز بعد نیز پس از مرگ خواجه، ملکشاه نیز درگذشت. به اعتقاد برخی تاریخ نویسان، ملکشاه به دست هواخواهان خواجه با زهر مسموم شد؛ اما تنها دلیل محکمی که درباره‌ی ترور خواجه نظام‌الملک وجود دارد، مخالفت سرسختانه وی با اسماعیلیان بود؛ چون وی آن‌ها را ملحد می‌دانست و همواره با آن‌ها مخالفت می‌کرد.
    این بود خلاصه‌ای از سرگذشت خواجه نظام‌الملک. حالا به سروقت مجید بریم که فکر کنم نقشه‌ای در سر دارد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید پوزخندی زد و موبایلش را در جیبش گذاشت و گفت:
    - حال کردی این همه تکنولوژی و پیشرفت دیدی؟
    حسن صباح: آنجا کجاست؟ به‌راستی شما از کجا آمده‌اید؟
    مجید: گفتم که، از شیراز اومدیم. همین بغـ*ـل گوشتونه.
    پریا: از کی تا حالا شیراز به الموت نزدیک شده؟
    نارسیس: راست میگه، قلعه‌ی الموت در شمال شرقی روستای گازرخان تو استان قزوینه.
    مجید: مگه تو لرستان نیست؟
    نارسیس: لرستان؟ اونجا قلعه‌ی فلک‌الافلاکه نه الموت.
    آرش: وقتی بهت میگم یه‌کم رو جغرافیت کار کن برای همینه.
    مجید: ای بابا! حالا ما یه اشتباهی کردیم، بیایین من رو بخورین!
    پریا: بچه‌ها، وقت کردیم قلعه‌ی فلک‌الافلاک هم بریم.
    مجید: تو رو به علی دست بردار. همین‌جوریشم شانسی داریم این‌ور و اون‌ور می‌ریم.
    حسن صباح تا نام علی را از زبان مجید شنید با تعجب پرسید:
    - تو نام علی را بر زبان جاری کردی؟ مگر شما از شیعیان هستید؟
    آرش: بله، ما هم شیعه هستیم.
    نارسیس چون پیشینه اسماعیلیان را می‌دانست با تحکم گفت:
    - بله ما شیعه‌ی دوازده امامی هستیم‌.
    حسن صباح گفت:
    - خیر، چنین شیعیانی وجود ندارند؛ زیرا فقط هفت امام ظهور کردند و پس از آن امامت قطع شد.
    نارسیس: نه‌‌‌خیر جناب صباح، شما به امامت اسماعیل فرزند امام صادق (ع) اعتقاد دارین؛ درصورتی‌که فرزند ایشان قبل از شهادت پدرشون فوت کرد، بعد از اونم هنوز امام صادق زنده بودند و امامتشون هم ادامه داشت.
    آرش: درسته، گرچه شما امامت‌های بعدی رو هم می‌دونستین؛ اما اعتقاد نداشتین.
    حسن صباح: خیر، چنین نیست. امام اسماعیل در زمان پدرشان به امامت برگزیده شده بودند.
    آرش: این‌جوری نیست جناب صباح، تمام امامان از علمی برخوردار بودند بنام علم لَدُنی، یعنی این علم بعد از امام پیشین به امام بعدی می‌رسید، جنبه الهی داشت و در زمان حیات، این علم به جانشین بعدی نمی‌رسید، فقط زمانی منتقل می‌شد که امام پیشین راحل می‌شدند و به‌طور الهی به امام بعدی منتقل می‌شد.
    حسن صباح: اما این علم به اسماعیل هم رسید.
    مجید: عامو یه‌خرده عقلتو به کار بنداز! داره میگه این علم بعد از رحلت امام قبلی به امام بعدی می‌رسید، نه در زمان حیاتش. مثلاً زمانی که امام صادق علیه‌السلام شهید شدند، بلافاصله امام کاظم علیه‌السلام به امامت رسیدند و این علم لدنی هم به ایشون منتقل شد. گرفتی چی گفتم؟
    علم لدنی علمی است که بدون تعلیم و تعلم و بی‌واسطه به‌دست آمده باشد. به عبارت دیگر علم لدنّی، علمی است که از طریق کشف و الهام به‌دست می‌آید و نام دیگر آن علم اعلی است. این علم، مختص مقربین است و تنها با تعلیم و تفهیم ربّانی به دست می‌آید نه با دلایل عقلی و شواهد نقلی. علم لدنی در هیچ کتاب و رساله‌‌ای وجود ندارد بلکه در نزد خداوند می‌‌باشد که به انبیاء و امامان معصوم برای اثبات نبوت و امامت خود داده و هیچ انسان معمولی نیست که دارای چنین علمی باشد. علم لدنّى علمى خاص نیست كه داراى موضوعى مخصوص و خاص باشد، بلكه این‌گونه علم به لحاظ استفاده آن از پیشگاه معلم الهى لدنّى نامیده مى‌شود و علمی است که خداوند بدون واسطه به بنده‌ای الهام می‌کند. علم لدنی‌، علم غیراکتسابی است؛ یعنی در به‌دست‌آوردن آن نیازی به تحصیل و رفتن به مدرسه و استاد نیست‌. این علم‌، مستقیماً از جانب سرچشمه همه‌ی علوم‌، یعنی خداوند، به برخی از بندگان الهام می‌شود. در علم لدنّى، هیچ واسطه‌ه‏اى میان متعلم و معلم نیست. واژه لدن یعنى نزد و حضور. اگر علمى با وساطت، حاصل شود، علم لدنى نخواهد بود. اگر علمى از معلم صادر شود و به یك واسطه یا بیشتر، به شاگرد برسد، شاگرد آن علم را از نزد معلم فرا نگرفته است و به آن علم لدنى نمی‌‏گویند؛ اما اگر شاگرد از حضور خود معلم، علمى را فرا گرفت، آن علم را لدنى می‌‏نامند.
    آرش: حالا متوجه شدین علم لدنی چیه؟
    حسن صباح دیگه چیزی نگفت از روی تخت بلند شد و در طول اتاق قدم زد و فکر کرد. بچه‌ها دیگر چیزی نگفتند و هر از گاهی با ایما و اشاره باهم حرف می‌زدند. کمی بعد حسن صباح سکوت را شکست و گفت:
    - این‌گونه که پیداست، شما از دشمنان ما هستید. قصد شما نابودکردن ماست.
    آرش: نه جناب صباح، ما قصد نابودی شما رو نداریم. فقط می‌خوایم از اشتباهی که کردین شما رو آگاه کنیم.
    نارسیس: شیعه اصلی و کامل همون شیعه دوازده امامی است.
    پریا: من شنیدم شیعه سه امامی هم وجود داشته، فکر کنم همون زیدیه بوده.
    آرش: زیدیه به امامت زید بن علی اعتقاد داشتند. پسر دیگر امام علی از همسری دیگه بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس: شیعه دوازده امامی از فرزندان امام علی و حضرت فاطمه هستند.
    حسن صباح: اما این نظر را نمی‌توانم قبول کنم.
    مجید: اگه نمی‌تونی قبول کنی، پس همون اسماعیل که فرزند امام صادق بود، به‌نظرت از نسل کی بود؟
    حسن صباح چیزی نگفت و مجید ادامه داد:
    - می‌بینم که حرف حق جواب نداره.
    حسن صباح: خیر این‌گونه نیست. اگر بیش از این با ما مخالفت کنید، جور دیگری رفتار خواهیم کرد.
    مجید: مثلاً چه‌جوری؟
    حسن صباح چیزی نگفت و سریع بیرون رفت. نارسیس با نگرانی گفت:
    - نکنه رفت افرادش رو بیاره که دستگیرمون کنند؟
    آرش: به‌نظرم باید بریم بیرون.
    پریا: درسته، اگه اینجا بمونیم ممکنه نتونیم فرار کنیم. تو محیط بسته هم نمیشه ترقه پرت کرد.
    مجید: بچه‌ها نفری یه ترقه آماده کنید و تا علامت ندادم کسی کاری نمی‌کنه.
    بچه‌ها ترقه‌ها را آماده کردند. مجید دم در اتاق رفت و با احتیاج بیرون را نگاه کرد؛ کسی را ندید، برگشت و به بقیه اشاره کرد که آهسته و با احتیاط بیرون بروند. همه آهسته و پاورچین‌پاورچین از اتاق بیرون رفتند. دژ الموت پیچیده‌تر و صعب‌العبورتر از آن بود که بچه‌ها تصور می‌کردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید و بقیه با احتیاط در قلعه به هرطرف می‌رفتند تا بلکه راه خروج از قلعه را پیدا کنند که متوجه شدند سربازان قلعه دنبالشان می‌گردند. پشت دیواری مخفی شده بودند. مجید آهسته به بقیه گفت:
    - بچه‌ها هوا پسه، شاید مجبور شدیم یه چهارشنبه‌سوری راه بندازیم.
    آرش: باید اول بفهمیم راه خروج از کدوم طرفه. این‌جوری اگه پراکنده شدیم، می‌دونیم باید کجا بریم‌.
    مجید: بدبختی اینه که در خروجی استتار شده.
    نارسیس: بهتره به‌سمت دیواره‌های قلعه بریم و انقدر دیوار رو لمس کنیم تا به در خروج برسیم.
    پریا: مثل تو فیلم‌ها.
    مجید: فکر بدی نیست؛ اما گیریم در رو پیدا کردیم، اگه سنگین باشه چی؟
    آرش: در که بدون اهرم باز و بسته نمیشه. اهرمش رو تکون می‌دیم تا باز بشه.
    مجید: به همین سادگی؟! اهرمش رو که تکون بدیم و در باز بشه. هرکی زودتر رسید اون دنیا منتظر بقیه بمونه، اون‌وقت همه باهم وارد بهشت می‌شیم.
    آرش: منظورت چیه؟
    مجید: یادت رفته زیر قلعه یه دره با سراشیبی تنده؟
    نارسیس: راست میگه، اون‌وقت اول بدبختیه.
    مجید: سالم وارد شدیم، حالا چُلاق برمی‌گردیم.
    پریا: به‌جز ترقه وسیله‌ی دیگه‌ای نداریم که باهاش از خودمون دفاع کنیم؟
    نارسیس: مثلاً چه وسیله‌ای؟
    پریا: یه چیزی که باعث ترسشون بشه. یه چیزی مثل نور یا صدای ناهنجار.
    آرش: آهان یادم اومد. مجید، هنوزم اون صدای جن‌گیر رو تو گوشیت داری؟
    مجید: نه والا، چندبار گوشی عوض کردم.
    نارسیس: یه آهنگ براشون پخش کنیم.
    مجید با خنده گفت:
    مجید: آهنگ بابا کرم دارم. اون‌وقت اگه آرش بره وسط برقصه جلب توجه می‌کنه.
    آرش درحالی‌که سعی می‌کرد خنده‌اش را کنترل کند، بر سر مجید زد و گفت:
    - خفه شو خیرندیده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بچه‌ها یک لحظه از موقعیتشان غافل شدند که سربازها از صدای خنده‌ی آن‌ها، فهمیدند کجا مخفی شدند. یکی از سربازها داد زد:
    - پیدایشان کردم، آنجا هستند.
    بچه‌ها تازه متوجه موقعیتشان شدند. مجید با شتاب گفت:
    - فرار کنید!
    بچه‌ها سریع به‌سمتی دویدند، سربازها هم به دنبالشان رفتند. هرطرف که می‌دویدند، سربازها هم تعقیبشان می‌کردند. تا مدتی فضای داخل قلعه محل تعقیب و گریز شده بود. مجید بالاخره طاقت نیاورد و یک گلوله ترقه، جلوی پای سربازها پرت کرد. صدای انفجار باعث وحشت همه شد. بچه‌ها از فرصت استفاده کرده و سریع فرار کردند.
    چندنفر از سربازها که از محل انفجار دور بودند، دنبال بچه‌ها دویدند. مجید جلوی پای آن‌ها هم ترقه پرتاب کرد و مانع از تعقیبشان شد. همین موقع یکی از اسماعیلیان تیری به‌سمت مجید پرتاب کرد و تیر به بازوی مجید اصابت کرد. داد مجید به هوا رفت و روی زمین افتاد و از درد به خودش پیچید. نارسیس جیغ کشید، به‌سمت مجید دوید، کنارش نشست و همین‌طور که گریه می‌کرد، داد زد:
    - خدا لعنتتون کنه! خدا ریشه شما رو نابود کنه!
    آرش و پریا هم با نگرانی به‌سمت مجید و نارسیس دویدند. آرش با ناراحتی به مجید گفت:
    - مجید، بذار کمکت کنم.
    نارسیس و آرش بازوی مجید را گرفتند و از روی زمین بلندش کردند. خون لباسش را قرمز کرده بود. مجید همین‌طور که از درد ناله می‌کرد، گفت:
    - الهی همه‌تون سَقَط بشین! مگه چی‌کارتون کردم که تیرم زدین. الهی دستت بشکنه کره بُز کوهی!
    همان سربازی که به مجید تیر زده بود، این‌بار به‌سمت آرش تیری نشانه گرفت و پرت کرد. پریا تا این حرکت سرباز را دید، سریع آرش را به یک طرف هُل داد و تیر خطا رفت. پریا با ترس گفت:
    - می‌خوان همه‌مون رو با تیر بزنن.
    آرش: تروریست‌های عوضی! نشونتون میدم.
    آرش یک گلوله ترقه، به‌سمت همان سرباز پرت کرد. گلوله منفجر شد و سرباز بر روی زمین افتاد و با داد و فریاد گفت:
    - کور شدم، کور شدم! آتش به جانم انداختند.
    نارسیس کوله‌پشتی خودش و مجید را برداشت و گفت:
    - عجله کنین، باید از اینجا فرار کنیم.
    بچه‌ها به هر زحمتی بود، توانستند از آن معرکه فرار کنند و جایی برای مخفی‌شدن پیدا کنند؛ اما اوضاع و احوال قلعه همچنان به حالت آماده‌باش بود و سربازها گوشه و کنار قلعه را به دنبال بچه‌ها می‌گشتند. بچه‌ها در داخل اتاق کوچک سنگی پنهان شده بودند. مجید بازویش را گرفته بود و سعی می‌کرد بدون صدا ناله کند. نارسیس هم در کوله‌پشتی دنبال دوا می‌گشت.
    مجید: خدا بگم چی‌کارتون کنه. آدم‌کش‌های لعنتی!
    آرش: نمی‌دونستم اسماعیلیان انقدر خطرناک هستند.
    پریا: آقا آرش، اونا شما رو هم نشونه گرفتن. اگه به موقع هلتون نداده بودم، الان شما هم تیر خورده بودین.
    آرش: ممنون، شما به موقع اقدام کردین.
    مجید همین‌طور که می‌نالید گفت:
    - مرض بگیرین شما دوتا! من دارم می‌میرم، اون‌وقت اینا دل و قلوه به هم تعارف می‌کنن. آی، وای، ناری دارم می‌میرم.
    نارسیس: خدا نکنه مجید. الهی من به جات بمیرم!
    مجید: تو چرا بمیری عزیزم؟ آرش بمیره که زِرتی رفت تو اون خونه خرابه و اون کتاب کوفتی رو برداشت.
    آرش: ای بابا! من که روحم از اون خونه و کتاب خبر نداشت.
    پریا: تو رو خدا ببخشین. همه‌ش تقصیر من بود؛ اگه اصرار نکرده بودم که برم اونجا، الان مریم تو خونه‌ش بود و ما هم مشغول زندگیمون بودیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید به پریا نگاه کرد و گفت:
    - کچل بشی پریا! بذار برگردیم، به وقتش به خدمت تو و اون دوستت می‌رسم! بذار زنده برگردم.
    آرش طاقت نیاورد و خندید، پریا و نارسیس هم خندند. مجید پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    - خاک تو سرتون! چه خوش‌حالین دارم می‌میرم.
    آرش با خنده گفت:
    - خیالمون راحته که نمی‌میری. تو تا حلوای اون سیامک بدبخت رو نخوری، نمی‌میری.
    مجید نیم‌خیز شد و همین‌طور که بازوی زخمی‌اش را از درد فشار می‌داد، گفت:
    - خوب شد گفتی سیامک، نذر می‌کنم سالم برگردیم، برای سیامک آستین بالا بزنم.
    نارسیس: بیچاره سیامک که تو می‌خوایی براش آستین بالا بزنی. بذار با این کِش، بالای بازوت رو ببندم تا جلوی خون‌ریزی رو بگیره.
    مجید: کش برای چی آوردی؟
    نارسیس: یادت رفته تو دوره اشکانی چقدر کش به دردمون خورد؟
    آرش: یادت رفته چقدر با کش تو چشم‌وچال سربازا زدی؟
    مجید با خوش‌حالی صاف نشست و گفت:
    - ایول ناری! به تو میگن زن زبروزرنگ. عامو چرا به فکر خودم نرسید؟! حالا چندتا کش آوردی؟
    نارسیس: پنج‌متر خریدم.
    پریا کش را به دست گرفت و با خنده گفت:
    - مگه هنوزم از این کش‌های شلواری که قدیمیا باهاش شلوارشون رو کش می‌کردن، تولید میشه؟
    نارسیس: چه‌جورم، هرچندتا که بخوایی تو بازار هست.
    آرش: بچه که بودیم خاله‌زهرا همیشه این کش‌ها رو از دسترس مجید دور نگه می‌داشت؛ چون اگه پیداشون می‌کرد دیگه به بزرگ و کوچیک رحم نمی‌کرد. همچین می‌زد به طرف که تا چند ماه جاش کبود می‌موند.
    همه خندیدند. آرش سعی کرد تیر را از بازوی مجید خارج کند؛ اما مجید خیلی درد می‌کشید. مجید با دستمال دهانش را بست تا فریاد نزند و نارسیس و آرش با یک حرکت، تیر را از بازوی مجید بیرون کشیدند. مجید فریاد خفه‌ای کشید و از درد بیهوش شد. نارسیس بر سرش زد و با گریه گفت:
    - خدا مرگم بده! مجید مُرد؟
    آرش: نه نمرده، فقط بیهوش شده.
    پریا: نارسیس، ببین تو داروهایی که ابن‌سینا بهت داد، چه دارویی برا زخمش می‌تونی پیدا کنی؟
    نارسیس همین‌طور که اشک می‌ریخت در کوله‌پشتی‌اش دنبال دارو گشت. در بین داروها پودری پیدا کرد که روی کیسه نوشته شده بود: داروی قابض.
    نارسیس گفت:
    - فکر کنم این برای زخمش خوب باشه.
    پریا: قابض یعنی چی؟
    نارسیس: قابض از منقبض میاد؛ یعنی جمع‌کننده. شاید باعث بشه پارگی زخم بازوی مجید کمتر بشه.
    پریا: حالا با چی خمیرش می‌کنی؟ آب باعث عفونت میشه.
    نارسیس: توی یه دستمال یه‌کم از این پودر می‌ریزم و به بازوش می‌بندم.
    نارسیس پاکت دستمال‌کاغذی که با خودش آورده بود را باز کرد و دو دستمال روی هم گذاشت و مقداری از پودر را روی دستمال ریخت و روی زخم گذاشت. آرش هم با دستمال لنگی که آورده بود، ضماد را بست. کمی بعد مجید به‌ هوش آمد و با کمک آرش نشست. به بقیه نگاه کرد و گفت:
    - چی شده؟ چرا همه‌تون به من زُل زدین؟
    به بازویش یک نگاه کرد و گفت:
    - لُنگ از کجا آوردین. اََه اَه، حالم به هم خورد. حالا همین لنگ چرکو و پِلَشت باعث عفونت زخمم میشه.
    نارسیس: حالا بیا و خوبی کن!
    مجید: می‌دونم این اُسکل‌بازیا از آرش برمیاد. با همه‌ی دَک و پُزِش، همیشه تو سفر لنگ با خودش می‌بره.
    آرش به زحمت خنده‌اش را کنترل کرد و گفت:
    - مجید، شب شده، می‌تونیم تو تاریکی شب فرار کنیم.
    مجید: اگه به شانس ما باشه، الان همه‌جا رو روشن کردن تا نتونیم از دستشون در بریم.
    پریا: راست میگه، ممکنه همه‌جا رو با مشعل روشن کرده باشن.
    مجید: من از اینجا نمیرم تا به خدمت اونی که منو با تیر زد برسم.
    پریا: ناراحت نباش، آقا آرش انتقام تو رو ازش گرفت.
    مجید با تعجب به آرش نگاه کرد و او هم با افتخار تأیید کرد و لبخندی زد . مجید با متلک گفت:
    - مرده‌شور اون دک‌وپوزت رو ببرن! مگه تو هم بلدی انتقام بگیری؟
    آرش با دل‌خوری گفت:
    - دست شما درد نکنه! باید می‌ذاشتم یه تیر خلاص بهت می‌زدن.
    نارسیس: اون نامرد وقتی تو رو زد، می‌خواست آرش رو هم بزنه، آرش یه ترقه به‌سمتش پرت کرد و کورِش کرد.
    مجید: ایول داداش! میشه بهت امیدوار بود.
    بعد از کمی شوخی و خنده، هرچهارنفرشان با احتیاط از مخفیگاه بیرون آمدند. آرش خوب همه‌جا را وارسی کرد و بعد به بقیه اشاره کرد که بیرون بروند. در تاریکی شب، راحت می‌توانستند به دنبال در خروجی بگردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    همین‌طور که به دنبال راه خروج بودند، متوجه شدند که سربازها با مشعل دنبالشان می‌گردند. مجید آهسته گفت:
    - بچه‌ها، فکر کنم هنوز دنبالمون می‌گردن.
    آرش: معلومه که دنبالمون هستن؛ چون قلعه رو براشون ناامن کردیم.
    مجید: کرم از خودشون بود. مثل بچه‌ی آدم داشیم راجع به اصل تشیع صحبت می‌کردیم که یهویی به جونمون افتادن.
    نارسیس: مگه تو کتاباتون نخونده بودی اسماعیلیان نسبت به مذهبشون تعصب زیادی داشتن؟
    مجید: به خدا اگه یادم مونده باشه. عامو این درسای تاریخ اسلام انقدر خشک و ثقیل بودن که سر کلاس خواب می‌رفتم.
    آرش: بهتره بحث نکنید، باید مواظب باشیم یه وقت پیدامون نکنن.
    پریا: بچه‌ها من یه فکری دارم.
    مجید: چه فکری؟
    پریا: البته به پای فکرها و نقشه‌های تو نمی‌رسه؛ اما بد هم نیست.
    نارسیس: بگو شاید به دردمون بخوره.
    پریا: به‌نظرم یه جوری تغییر شکل بدیم که بترسن.
    مجید: با خودت ماسک آوردی؟
    پریا: نه، چند جفت جوراب زنونه آوردم.
    آرش: آخه جوراب زنونه به چه درد ما می‌خوره؟
    مجید با ذوق گفت:
    - آخه تو چرا انقدر خنگی آرش؟! فکر کردی جوراب زنونه برا اینه که خانم‌ها بپوشن و هِلق‌هِلق راه برن؟ یه دونه جوراب بکش رو سرت، ببین چه‌جوری شکل جن بشی.
    نارسیس با خنده گفت:
    - حالا چه‌جوری ازش استفاده کنیم؟
    مجید: الان بهت نشون میدم. پریا یه لنگ جوراب بهم بده ببینم.
    پریا یک لنگه جوراب به مجید داد و او هم با خنده جوراب را روی سرش کشید. قیافه‌اش کاملاً عوض شد. نارسیس چشمانش را گرفت و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - مجید، چقدر زشت شدی، زود درش بیار.
    مجید با خنده گفت:
    - الان می‌خورمتون، یوهاهاها...
    آرش: هیس، یواش‌تر! ممکنه سربازا بفهمن اینجاییم.
    مجید جوراب را تا بالای پیشانی‌اش بالا کشید و گفت:
    - حالا همه‌تون همین‌جوری جوراب‌ها رو بکشین رو سرتون و تا نگفتم رو صورتتون نکشین؛ نمی‌خوام وقتی برگشتم شیراز، دائم کابوس قیافه‌ی آرش رو ببینم.
    آرش با خنده بر سر مجید زد و گفت:
    - فکر کردی قیافه‌ی خودت خیلی قشنگه؟ تو بدون جوراب هم وحشتناکی بدبخت!
    مجید: از تو یکی خیلی بهترم.
    نارسیس: باز شما دوتا شروع کردین؟ الان وقت این حرف‌ها نیست، باید یه کاری کنیم تا هرچه زودتر از اینجا خارج بشیم.
    پریا: یه لحظه ساکت باشین. فکر کنم صدایی شنیدم.
    بچه‌ها ساکت شدند. همان‌طور که پریا گفت، یک نفر داشت به آنجا نزدیک می‌شد. مجید به بقیه اشاره کرد و آن‌ها هم سریع جوراب‌ها را روی سرشان کشیدند. مجید از پشت دیوار با احتیاط سرک کشید، یکی از سربازهای بخت‌برگشته‌ی اسماعیلیه بود که به آنجا نزدیک می‌شد. مجید آهسته به بقیه گفت:
    - یکی از سربازاست، آماده باشین تا اشاره کردم باهم جلوش بپرین.
    بقیه موافقت کردند و جوراب‌ها را روی صورتشان کشیدند. مجید پشت دیوار سرک کشید و دستش را بالا برد. بقیه هم آماده ایستاده بودند. همین که سرباز به محل نزدیک شد، مجید دستش را به نشانه‌ی حمله پایین آورد و همه باهم جلوی سرباز نگون‌بخت پریدند. بیچاره سرباز، با دیدن قیافه‌ی بچه‌ها زبانش بند آمده بود، نیزه‌اش از دستش افتاد و خودش هم به دیوار چسبید و بریده‌بریده گفت:
    - بسم الله الرحمن الرحیم... جنیـ... یان، جن... جنیان!
    قیافه‌ی بچه‌ها به‌خاطر پوشش جوراب روی صورتشان حسابی ترسناک شده بود و این قیافه‌ها را در شب تصور کنید، چه حالی به آدم دست می‌دهد؟! حالا ببینید آن سرباز چه حالی داشت وقتی قیافه‌ی بچه‌ها را دید. مجید نیشش را باز کرد و دست‌هایش را بالا آورد و با صدایی شبیه خُرخُر آهسته‌آهسته به‌طرف سرباز رفت. سرباز از کنار دیوار روی زمین سر خورد و خودش را عقب کشید و با التماس گفت:
    - رهایم کنید. مرا با شما کاری نیست. آزارم ندهید...
    مجید همین‌طور به سرباز نزدیک می‌شد که یک‌مرتبه سرباز تمام بدنش به‌شدت لرزید و از دهانش کف جاری شد و غش کرد. نارسیس با ترس گفت:
    - کشتیمش؟!
    مجید: نه، فکر کنم غشی بود و با دیدن ما حمله بهش دست داد.
    پریا: خونش به گردنمون نیفته؟
    مجید: نه بابا، چه خونی. اینا قرن‌هاست که خودشون مُردن. بهتره زودتر از اینجا بریم.
    آرش: این بیچاره رو چی‌کار کنیم؟
    مجید: من که حالم به هم می‌خوره بهش نگاه کنم، خودت جمع‌وجورش کن. بیایین زودتر بریم.
    بچه‌ها با احتیاط از کنار سرباز رد شدند و سعی کردند هرجور شده در خروجی را پیدا کنند. همین‌طور در قلعه می‌گشتند که یک‌مرتبه چند سرباز آن‌ها را دیدند. سربازها با دیدن قیافه‌ی ترسناک بچه‌ها حسابی ترسیدند. یکی از آن‌ها با ترس گفت:
    - آن‌ها از اجنه هستند، فرار کنید، فرار کنید!
    سربازها پا به فرار گذاشتند. بچه‌ها خندیدند؛ اما کمی بعد صدای بلندی را شنیدند که می‌گفت:
    - به هوش باشید! جنیان وارد دژ شده‌اند‌، خودتان را نجات دهید! به هوش باشید! جنیان وارد دژ شده‌اند...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بچه‌ها به یکدیگر نگاه کردند و خندیدند. مجید گفت:
    - وای خدا! اینا چقدر باحالن. بچه‌ها بیایین یه‌کم بیشتر بمونیم تا اذیتشون کنیم. خیلی حال میده.
    پریا: مجید دست بردار، می‌زنن می‌کشنمون. یادت رفته بهت سوء‌قصد کردن؟!
    نارسیس: راستی بازوت چطوره؟
    مجید: خیلی درد داره؛ اما وقتی اینا رو اذیت می‌کنم، درد یادم میره.
    آرش: بچه‌ها، بهتره معطل نکنیم، باید هرجور شده از اینجا بیرون بریم.
    نارسیس: اینا خودشون چه‌جوری از قلعه خارج می‌شدن، ما هم همون‌جوری خارج بشیم.
    آرش: خودشون با اسب از اینجا خارج میشن، ما هم به اسب نیاز داریم.
    مجید: باید بگردیم طویله‌شون رو پیدا کنیم.
    پریا که حواسش به بچه‌ها نبود و به دورواطراف نگاه می‌کرد، یک‌مرتبه متوجه چیزی شد. یکی از سربازان اسماعیلی رو از دور دید که از جایی خارج شد، سریع به بچه‌ها گفت:
    - نگاه کنید! فکر کنم اونجا در خروج باشه.
    مجید: از کجا مطمئنی؟
    پریا: یکی از سربازای اسماعیلی رو دیدم که از اونجا خارج شد.
    آرش: چرا معطلین، بیایین بریم اون طرف.
    همه به‌سمت جایی رفتند که پریا دیده بود. مجید و آرش با دقت روی دیوار دست می‌کشیدند و پریا و نارسیس هم نگهبانی می‌دادند. بالاخره آرش توانست ردی از در خروج پیدا کند و با خوش‌حالی گفت:
    - دیدمش، مجید در خروج اینجاست.
    مجید: ببین اهرمی چیزی داره یا نه؟
    چون هوا تاریک بود و فقط نور کمی از مشعل‌ها اطراف را روشن نگه داشته بود، آرش مجبور بود با لمس‌کردن به دنبال اهرم بگرد. ناگهان حفره‌ی کوچکی را روی دیوار پیدا کرد، داخل حفره اهرم کوچکی بود. آرش اهرم را گرفت و سعی کرد فشارش بدهد، کمی بعد اهرم تکان خورد و در نیمه‌باز شد. آرش با خوش‌حالی گفت:
    - در باز شد، مجید در باز شد!
    مجید: ایول! بچه‌ها بیایین.
    نارسیس و پریا هم با خوش‌حالی به‌سمت در دویدند. آرش اهرم را بیشتر حرکت داد و در با صدای بلندی باز شد. مجید با نگرانی گفت:
    - درِ لعنتی، با این صدای نکره‌اش همه رو خبر کرد. زود باشین الان سربازا مثل موروملخ رو سرمون می‌ریزن.
    همین موقع صدای سربازها را شنیدند که به‌طرف آن‌ها می‌دویدند. یکی از سربازها داد زد:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا