پریا: اسمش مریمه، دوست صمیمی منه. گم شده و نمیدونیم کجاست، فقط یه نشونههایی ازش هست که میگه یه جایی زندون شده.
حسن صباح: نمیدانید کجا زندانی شده است؟
پریا: کاش میدونستیم! اونوقت سراغش میرفتیم.
حسن صباح: من در دربار امیر سلجوقی جاسوسانی دارم، پیغام میفرستم که در آنجا بررسی کنند، شاید در زندان آنان باشد.
پریا: دست شما درد نکنه.
حسن صباح از روی تخت بلند شد و بهطرف میز کوچکی رفت، کاغذ و دوات را برداشت و چیزی نوشت و آن را لوله کرد. بهسمت پنجره رفت و کبوتری که پشت پنجره مشغول دانهخوردن بود، برداشت و نوشته را به پای کبوتر بست و آن را پراند. کبوتر پرواز کرد و رفت. وقتی بهسمت بچهها برگشت، مجید با تعجب گفت:
- چی دادی به کبوتر؟!
حسن صباح: پیغامم را برای افرادم در قصر فرستادم.
مجید: دادی به همین کبوتره ببره؟
حسن صباح: آری.
مجید: خدا خیرت بده! آخه یه کبوتر با آیکیو 10 چهجوری میتونه پیغام برسونه؟ چهجوری میفهمه نامه رو باید به کی بده؟
حسن صباح: نگران نباشید. او کار خود را خوب میداند.
مجید: خدا کنه.
آرش: جناب صباح، خواجه نظامالملک هنوزم با شما مخالفه؟
حسن صباح ابروهایش را در هم کشید و گفت:
- او یکی از دشمنان ماست.
آرش: چرا؟ چی شد که با شما دشمن شده؟
حسن صباح: او از سنیان است و با شیعیان مخالف است.
آرش: اینجور که تو کتابامون خونده بودیم، خواجه نظامالملک یه مذهبی متعصب بود. نمازش رو در هرشرایطی سر وقت میخوند و علوم فقهی زیادی خونده بود.
حسن صباح: اما روزی وی را سرنگون خواهم کرد.
مجید: البته شما هیچکاری نمیکنید. بعد از شما افرادتون خواجه رو ترور میکنند.
حسن صباح با تعجب به مجید نگاه کرد و گفت:
- شما پیشگو هستید؟!
نارسیس سریع جواب داد:
- نه نه، پیشگو نیستیم. مجید یه چیزی برای خودش گفت، شما جدی نگیرید.
آرش: بله بله، شما حرفای مجید رو جدی نگیرید.
مجید: جناب صباح، اونا پیشگو نیستن؛ اما من بلدم.
آرش: مجید!
مجید: کوفت! جناب صباح اینا رو بیخیال شو، بذار یه چیزی نشونت بدم که کیف کنی.
حسن صباح: میخواهی چه چیزی نشان دهی؟
مجید: الان بهت میگم.
مجید بلند شد و بهسمت حسن صباح رفت و موبایلش را نشانش داد و گفت:
- بیا ببین ما تو شیراز چهجوری زندگی میکنیم.
مجید عکسهای داخل گوشی را به حسن صباح نشان میداد و او هم با حیرت به آنها نگاه میکرد. بقیه با حرص به مجید نگاه میکردند؛ چون ممکن بود این کار مجید باعث دردسر شود.
تا مجید همه را مشغول کرده، بگذارید کمی درمورد خواجه نظامالملک برایتان بگویم که با این نامدار ایرانی بیشتر آشنا شوید.
ابوعلیحسن بن علی بن اسحاق طوسی شناخته شده به خواجه نظامالملک طوسی (۴۰۸ قمری-۱۰ رمضان ۴۸۵ قمری) متولد طوس بود، در بروجرد کشته شد و در اصفهان دفن شد. وی وزیر با نفوذ و قدرتمند دو تن از شاهان دوره سلجوقیان در ایران بود. سلجوقیان نیز در زمان وی به اوج قدرت رسیدند. او بیستونهسال سیاست داخلی و خارجی را رقم میزد.
حسن صباح: نمیدانید کجا زندانی شده است؟
پریا: کاش میدونستیم! اونوقت سراغش میرفتیم.
حسن صباح: من در دربار امیر سلجوقی جاسوسانی دارم، پیغام میفرستم که در آنجا بررسی کنند، شاید در زندان آنان باشد.
پریا: دست شما درد نکنه.
حسن صباح از روی تخت بلند شد و بهطرف میز کوچکی رفت، کاغذ و دوات را برداشت و چیزی نوشت و آن را لوله کرد. بهسمت پنجره رفت و کبوتری که پشت پنجره مشغول دانهخوردن بود، برداشت و نوشته را به پای کبوتر بست و آن را پراند. کبوتر پرواز کرد و رفت. وقتی بهسمت بچهها برگشت، مجید با تعجب گفت:
- چی دادی به کبوتر؟!
حسن صباح: پیغامم را برای افرادم در قصر فرستادم.
مجید: دادی به همین کبوتره ببره؟
حسن صباح: آری.
مجید: خدا خیرت بده! آخه یه کبوتر با آیکیو 10 چهجوری میتونه پیغام برسونه؟ چهجوری میفهمه نامه رو باید به کی بده؟
حسن صباح: نگران نباشید. او کار خود را خوب میداند.
مجید: خدا کنه.
آرش: جناب صباح، خواجه نظامالملک هنوزم با شما مخالفه؟
حسن صباح ابروهایش را در هم کشید و گفت:
- او یکی از دشمنان ماست.
آرش: چرا؟ چی شد که با شما دشمن شده؟
حسن صباح: او از سنیان است و با شیعیان مخالف است.
آرش: اینجور که تو کتابامون خونده بودیم، خواجه نظامالملک یه مذهبی متعصب بود. نمازش رو در هرشرایطی سر وقت میخوند و علوم فقهی زیادی خونده بود.
حسن صباح: اما روزی وی را سرنگون خواهم کرد.
مجید: البته شما هیچکاری نمیکنید. بعد از شما افرادتون خواجه رو ترور میکنند.
حسن صباح با تعجب به مجید نگاه کرد و گفت:
- شما پیشگو هستید؟!
نارسیس سریع جواب داد:
- نه نه، پیشگو نیستیم. مجید یه چیزی برای خودش گفت، شما جدی نگیرید.
آرش: بله بله، شما حرفای مجید رو جدی نگیرید.
مجید: جناب صباح، اونا پیشگو نیستن؛ اما من بلدم.
آرش: مجید!
مجید: کوفت! جناب صباح اینا رو بیخیال شو، بذار یه چیزی نشونت بدم که کیف کنی.
حسن صباح: میخواهی چه چیزی نشان دهی؟
مجید: الان بهت میگم.
مجید بلند شد و بهسمت حسن صباح رفت و موبایلش را نشانش داد و گفت:
- بیا ببین ما تو شیراز چهجوری زندگی میکنیم.
مجید عکسهای داخل گوشی را به حسن صباح نشان میداد و او هم با حیرت به آنها نگاه میکرد. بقیه با حرص به مجید نگاه میکردند؛ چون ممکن بود این کار مجید باعث دردسر شود.
تا مجید همه را مشغول کرده، بگذارید کمی درمورد خواجه نظامالملک برایتان بگویم که با این نامدار ایرانی بیشتر آشنا شوید.
ابوعلیحسن بن علی بن اسحاق طوسی شناخته شده به خواجه نظامالملک طوسی (۴۰۸ قمری-۱۰ رمضان ۴۸۵ قمری) متولد طوس بود، در بروجرد کشته شد و در اصفهان دفن شد. وی وزیر با نفوذ و قدرتمند دو تن از شاهان دوره سلجوقیان در ایران بود. سلجوقیان نیز در زمان وی به اوج قدرت رسیدند. او بیستونهسال سیاست داخلی و خارجی را رقم میزد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: