کامل شده رمان سرزمین من و نامداران | fatima Eqbکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
44
محل سکونت
سرزمین رویاها
بچه‌ها ساکت شدند؛ ولی همچنان ریز می‌خندیدند. مجید به هرکدام چند ترقه داد و آهسته گفت:
- فعلاً اینا رو داشته باشید، یه وقت حرومشون نکنین؛ ممکنه تو دوره های دیگه هم نیاز داشته باشیم.
نارسیس: وای چقدر دلم برای ترقه‌بازی تنگ شده بود. یادش به‌خیر دوره اشکانی چقدر ترقه انداختیم!
آرش: آره، اون روز خیلی خوش گذشت.
مجید: از همه جذاب‌تر حمله‌ی عمه‌سوری و مامان‌زهرا به اون دوتا سرباز بدبخت بود. یکی با لنگه کفش می‌زد و اون یکی مو می‌کشید و گاز می‌گرفت.
دوباره نتوانستند جلوی خنده‌شان را بگیرند و بلند خندیدند. این‌بار ندیمه به‌سمتشان رفت و گفت:
- بار آخرتان باشد که بلند می‌خندید!
مجید: پس چرا ترکان‌خاتون اجازه ملاقات با سلطان رو نمیده؟
ندیمه: صبر کنید تا بیرون بیایند.
مجید: بچه‌ها میگه صبر کنید. باشه، صبر می‌کنیم.
بچه‌ها گوشه‌ای ساکت ایستادند و فقط به اطراف نگاه می‌کردند. از آنجایی که مجید همیشه برای شیطنت شانس می‌آورد، همان موقع یکی از غلامان دربار سریع به آنجا آمد و چیزی به ندیمه گفت که باعث شد ندیمه بدون هماهنگی آنجا را ترک کند. مجید که دید هیچ ندیمه‌ای یا غلامی آنجا نیست، فرصت را غنیمت شمرد و گفت:
- بچه‌ها تا کسی نیومده بیایین بریم تو اتاق شاه.
آرش: یه وقت کسی نیاد؟
مجید: نمیاد، بیاین بریم.
چهارنفرشان یواشکی و بدون سروصدا و با احتیاط وارد اتاق شاه شدند. اتاق شاه خیلی بزرگ و دل‌باز بود. بچه‌ها آهسته جلو رفتند تا بتوانند شاه را ببینند؛ اما کسی در اتاق نبود. تقریباً به وسط اتاق رسیده بودند که صدای بلند شاه را شنیدند که با خشم می‌گفت:
- این سلطنت یک روز با دخالت‌های شما نابود خواهد شد. مادر، شما مرا نابود می‌کنید.
ترکان‌خاتون: خشمتان بی‌دلیل است. او خوب می‌داند چه باید کرد.
شاه: مادر، غایرخان به کسانی از اقوام بربر ضرر رسانده است. مگر نمی‌دانید آن‌ها چگونه مردمانی هستند؟ هرکجا که بروند، آبادی بر جای نمی‌گذارند.
ترکان‌خاتون: اگر به کشور ما دست‌درازی کند، خود دستانشان را قطع خواهم کرد.
شاه: شما آن‌ها را نشناخته‌اید...
سلطان محمد خوارزمشاه و مادرش، ترکان‌خاتون، بر سر مسئله‌ای دعوا می‌کردند که در همین حین، سلطان محمد متوجه‌ی بچه‌ها شد. حرفش را نیمه رها کرد و با خشم فریاد زد:
- شما که هستید و چگونه وارد اتاق ما شده‌اید؟
بچه‌ها جا خوردند و می‌خواستند فرار کنند که سلطان محمد با یک حرکت سریع شمشیرش را کشید و جلوی بچه‌ها را گرفت. خوب به بچه‌ها نگاه کرد و پرسید:
- اینجا چه می‌خواهید؟ چگونه وارد شدید؟
مجید: راستش جناب شاه، ما مهمون مامانتون بودیم، مگه نه ترکان‌خاتون؟
شاه یک نگاه به بچه‌ها و یک نگاه به مادرش کرد و گفت:
- راست می‌گوید؟ ایشان میهمان شما هستند؟
ترکان‌خاتون جلوتر آمد و گفت:
- آن‌ها مدتی ما را سرگرم کردند و قبل از عزیمت قصد دست‌بوسی شما را داشتند.
مجید: مگه ما دلقکیم که شما رو سرگرم کردیم؟ عامو چرت‌وپرت میگه، به حرفش گوش نده.
شاه: خاموش! در برابر ما و بانوی اعظم نزاکت داشه باش.
مجید: بازم گلی به جمال شاهان باستانی، حداقل انقدر خشن نبودن.
شاه: از چه سخن می‌گویی؟
مجید: می‌خوام چُغُلی ننه‌ت رو کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    44
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    شاه با اخم به مجید نگاه کرد و همین موقع پریا گفت:
    - جناب سلطان محمد، اگه اجازه بدین می‌خواستیم درمورد مطلب مهمی باهاتون صحبت کنیم.
    شاه به پریا نگاه کرد و پرسید:
    - چه مطلبی؟
    پریا: شما شمشیرتون رو غلاف کنید؛ این‌جوری آدم می‌ترسه.
    شاه شمشیرش را غلاف کرد و به بچه‌ها اشاره کرد که بشینند. بچه‌ها پشت میز کوچکی که نیمکت‌هایی دورتادور آن چیده بودند، نشستند و شاه و مادرش هم بر روی تخت مخصوص نشستند. شاه که از عصبانیت موهایش به‌هم‌ریخته شده بود، با دست موهایش را مرتب کرد و گفت:
    - بسیار خب، چه می‌خواهید بگویید.
    پریا: اول می‌خواستم بپرسم شما درمورد چنگیزخان مغول دارین بحث می‌کنین؟
    شاه و ترکان‌خاتون به هم نگاه کردند و شاه جواب داد:
    - آری، از کجا فهمیدید؟
    مجید: فهمیدن نداره، صداتون صدتا کوچه اون‌ورتر شنیده می‌شد.
    آرش: جناب سلطان محمد، شما باید غایرخان را که مسبب اصلی حمله مغول به ایران هست، مجازات کنید.
    شاه با تعجب گفت:
    - حمله‌ی مغول؟! مگر مغولان به ایران حمله کردند؟
    آرش: نه، هنوز حمله نکردن؛ اما به‌زودی حمله می‌کنند.
    شاه: شما پیشگو هستید؟
    آرش: نه، فقط اون چیزی که اتفاق افتاده بهتون گفتم.
    ترکان‌خاتون: اما هیچ حمله‌ای از جانب مغولان به ایران اتفاق نیفتاده است. چگونه است که شما می‌گویید حمله کرده‌اند؟
    بچه‌ها به یکدیگر نگاه کردند و فهمیدند چه دسته‌گلی آب دادند. هنوز هیچ مغولی به ایران حمله نکرده بود؛ پس مجبورند یا خودشان را پیشگو معرفی کنند و یا درمورد سفر زمان صحبت کنند و کلی مدرک نشان بدهند. نارسیس ترجیح داد پیشگو معرفی کند و گفت:
    - راستش جناب شاه، ما پیشگویی بلدیم؛ برای همین سعی کردیم به دیدن شما بیاییم تا راجع به موضوع مهمی باهاتون صحبت کنیم‌.
    شاه: به‌راستی شما پیشگویی می‌کنید؟
    مجید: آری جناب سلطان، ما پیشگویی می‌کنیم و خوب هم می‌کنیم.
    شاه: پس بگویید آینده‌ی سلطنت ما چه می‌شود؟
    مجید پوزخندی زد و گفت:
    - تمام این شاهان مثل هم فکر می‌کنن، از اون شاهان باستانی بگیر تا همین سلطان محمد. همه می‌خوان بدونن تا کی حکومت می‌کنن.
    ترکان‌خاتون: جواب شاه را بدهید!
    مجید: اگه اجازه بدین آرش بگه؛ چون من درس غوریان و خوارزمشاهیان رو زیاد یادم نمونده؛ ولی آرش خوب بلده، هرچی باشه استاد دانشگاهه. آرش، این گوی و این میدان، بفرما.
    آرش چشم‌غره‌ای برای مجید رفت و رو به شاه گفت:
    - جناب سلطان محمد، همین اواخر یه کاروان تجاری از مغولستان به ایران اومده بود که روابط تجاری با ایران برقرار کنه؛ اما غایرخان همه رو می‌کشه و همین کار باعث عصبانیت چنگیزخان میشه و به ایران حمله گسترده‌ای می‌کنه. حمله‌ی مغول باعث تصرف این کشور به‌دست مغولا میشه.
    پریا: درسته، شما باید غایرخان رو به خان مغول تحویل بدین تا از یه حمله وحشیانه جلوگیری بشه.
    ترکان‌خاتون با عصبانیت داد زد:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    44
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - خاموش باش ای دخترک گستاخ! چگونه می‌توانی گستاخانه از سلطان بخواهی که یکی از بزرگ‌ترین خویشاوندانش را به خان مغول تسلیم کند؟
    پریا: اما سلطان باید جلوی این جنگ بزرگ رو بگیره.
    ترکان‌خاتون: چطور به خودت اجازه می‌دهی به سلطان دستور دهی، ای کنیزک پست!
    پریا با این حرف ترکان‌خاتون ناراحت شد و بغض کرد. قبل از اینکه مجید جوابش را بدهد، آرش با عصبانیت داد زد:
    - دهنت رو ببند پیرزن مکار! چطور به خودت اجازه میدی به یه خانم متشخص توهین کنی؟
    ترکان‌خاتون با چشمان گردشده و دهان باز به آرش نگاه کرد. سلطان محمد با عصبانیت گفت:
    - خاموش باش گستاخ!
    شمشیرش را بیرون کشید و به‌سمت گردن آرش گرفت و با خشم گفت:
    - همین حالا سر از بدنت جدا می‌کنم.
    نارسیس و پریا از ترس جیغ کشیدند و زبان آرش بند آمده بود و نمی‌توانست حرکت کند. سلطان محمد شمشیر را بالا برد و خواست به گردن آرش ضربه بزند که یک‌مرتبه صدای بلند انفجاری شنیده شد و دود همه‌جا را گرفت‌. سلطان محمد و ترکان‌خاتون از ترس میخکوب شدند. مجید بلند داد زد:
    - بچه‌ها فرار کنین، زودتر فرار کنین!
    نارسیس و پریا سریع به‌طرف مجید دویدند؛ ولی آرش همچنان ایستاده بود. مجید داد زد:
    - آرش بجنب، زود باش!
    آرش به خودش آمد و سریع فرار کرد. سلطان محمد از بهت درآمد فریاد زد:
    - آن‌ها را بگیرید! سربازان آن غریبه‌ها را بگیرید!
    خودش با شمشیر به دنبال بچه‌ها دوید. مجید همین‌طور که می‌دوید گفت:
    - بچه‌ها ترقه‌ها رو آماده کنید. زود بجنبید که هوا پسه!
    بچه‌ها به‌سرعت می‌دویدند و سلطان به همراه سربازانش دنبالشان بودند. مجید گوشه‌ای را پیدا کرد و گفت:
    - بچه‌ها از این طرف بیاین.
    همه به‌سمت جایی که مجید نشان داد، پناه گرفتند. هر چهارنفر نفس‌نفس می‌زدند. آرش سرفه‌ای زد و گفت:
    - حالا چه‌جوری از اینجا خارج بشیم؟
    نارسیس: باید صبر کنیم تا از اینجا دور بشن، بعد بیرون بریم.
    پریا: شاه ما رو دید که اومدیم اینجا؟
    مجید: فکر نکنم؛ ولی باید از پشت‌سر بهشون حمله کنیم.
    نارسیس: حالا چه کاریه که حمله کنیم؟ بهتره از این دوره خارج بشیم.
    مجید: پس باید اول تا دندان مسلح بشیم و از اینجا خارج بشیم. آرش، تو هم کلید اون در سیاه رو آماده کن تا اگه ظاهر شد، بدون استرس در رو باز کنیم.
    آرش: آماده‌ست، نگاه تو جیبمه.
    کلید را به بقیه نشان داد و دوباره در جیبش گذاشت. همه ترقه‌ها را آماده کردند و مجید گفت:
    - وقتی اشاره کردم، همه با هم از اینجا خارج می‌شیم و اگه سربازها و شاه رو دیدیم، معطل نکنین، ترقه‌ها رو پرت کنید. سعی کنید از ترقه‌های دودزا هم استفاده کنید تا جلوی دیدشون رو بگیره.
    همه یک‌صدا باشه‌ای گفتند و مجید گفت:
    - خب 1، 2، 3، حالا.
    چهارنفرشان با سرعت از پناهگاه خارج شدند و به سمتی دویدند. سربازان سلطان، بچه‌ها را دیدند و با صدای بلند به یکدیگر خبر دادند و به‌سرعت دنبالشان دویدند. سلطان محمد هم به دنبالشان رفت. مجید و آرش هرکدام با یک ترقه‌ی دودزا جلوی سلطان و سربازانش پرت کردند که مانع از پیشروی همه شد و خودشان سریع فرار کردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    44
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    تقریباً به در خروجی رسیده بودند که چند سرباز سررسیدند و سد راهشان شدند. مجید با عصبانیت گفت:
    - ای لعنت بر شیطون! خدایا ببخش.
    یه ترقه کبریتی کشید و جلوی پای سربازها پرت کرد. ترقه منفجر شد و سربازها حسابی زخمی شدند. بچه‌ها از فرصت استفاده کرده و فرار کردند. به هر زحمتی بود، از قصر بیرون رفتند و جای امنی پیدا کردند و مخفی شدند. هر چهارنفر از خستگی روی زمین نشستند و کمی آب خوردند. کمی که گذشت، به یکدیگر نگاه کردند و با خوش‌حالی خندیدند. نارسیس گفت:
    - عجب باحال بود!
    - تا حالا انقدر هیجان تو زندگیم نداشتم.
    مجید: جرقه اصلی رو آرش زد. ایول داداش! یه همچین کاری ازت بعید بود.
    آرش: نه‌خیر آقا، منم به وقتش خیلی کارها می‌تونم انجام بدم.
    مجید: بر منکرش لعنت!
    نارسیس: ولی خوشم اومد. آرش محکم و رسا به ترکان‌خاتون گفت پیرزن مکار. دلم خنک شد.
    پریا: ببخشید، شما به‌خاطر من نزدیک بود جونتون رو از دست بدین.
    آرش: اشکال نداره، خودم می‌دونستم اتفاقی برام نمی‌افته.
    مجید: تا یه پسرخاله مثل من داشته باشه چه ترسی از مرگ داره؟!
    نارسیس: مجید تو کارت عالی بود. دستت درد نکنه عزیزم.
    مجید: وای فدای شما خانم.
    آرش: جمع کن!
    مجید: چی؟
    آرش: خودت رو، چه زود احساساتی میشه.
    مجید: آرش، می‌برم تحویلت میدم ها! خودت که خوب می‌دونی سلطان محمد الان به خونت تشنه‌ست.
    تا غروب بچه‌ها از مخفیگاهشان بیرون نرفتند. مجید رو به بقیه گفت:
    - ما نفهمیدیم مریم اینجاست یا نه، اگه اینجا باشه چی؟
    آرش: اگه اینجا بود، می‌گفتند یکی که مثل ما لباس پوشیده هم اینجاست.
    نارسیس، آره، راست میگه. شاید بین مردم باشه نه تو قصر.
    پریا: اما ما مریم رو در‌حالی‌که زندون بود دیدیم، مگه نه آقا آرش؟
    آرش: درسته، زنجیر شده بود.
    مجید: شاید تو یه دوره‌ی دیگه زندونی شده.
    نارسیس: منم همین نظر رو دارم. شاید تو دوره‌ی تیموری یا سلجوقی یا دوره‌های دیگه باشه؟
    پریا: بعد از این سلطان محمد، کی حکومت کرد؟
    آرش: پسرش جلال‌الدین‌ابوالمظفرمِنکُبِرنی‌بن‌محمد.
    پریا: اونم مثل باباش بود؟
    آرش: از باباش بیشتر درگیر مغول‌ها شد و بیشتر جنگید.
    نارسیس: من راجع بهش اطلاعات زیادی ندارم.
    پریا: منم همین‌طور. بیشتر اسم سلطان محمد رو شنیده بودم.
    آرش: به‌نظر من سلطان جلال‌الدین بهتر از پدرش بود.
    پریا: میشه درباره‌ش یه‌کم توضیح بدین؟
    آرش: باشه، خلاصه‌وار بهتون میگم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    44
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    جلال‌الدین‌ابوالمظفرمِنکُبِرنی‌بن‌محمد (متولد سال ۵۹۶ هـ .ق – وفات در سال 628 هـ .ق) آخرین پادشاه سلسله خوارزمشاهیان بود. عمده دوران وی به جنگ با مغولان، خلیفه و ملکه گرجستان گذشت.
    سلطان جلال‌الدین منکبرنی فرزند ارشد سلطان محمد خوارزمشاه بود؛ اما به دلیل نفوذ بالایی که مادربزرگش ترکان‌خاتون داشت، اجازه نمی‌داد تا سلطان محمد خوارزم شاه او را به عنوان ولیعهد خود انتخاب کند. او هنگام فرار سلطان محمد از سپاهیان چنگیز، همراه پدر بود. محمد در جزیره آبسکون پسرش قطب‌الدین را خلع و وی را به جانشینی نامزد کرد و دو برادرِ او را به قبول حکم او وادار کرد؛ اما پس از مرگ سلطان محمد، برادران، در صدد قتل جلال‌الدین برآمدند که با هوشیاری اینانج‌خان که از امیران دلیر سلطان بود از مهلکه فرار کرد.
    او برخلاف پدرش از رویارویی با مغولان هراسان نبود. زمانی که پدرش در سمرقند برای فرار از دست لشکریان مغول برنامه‌ریزی می‌کرد، جلال‌الدین و شهاب‌الدین‌ خیوقی تأکید داشتند که باید با تمام قوا به رویارویی دشمن شتافت و با آن جنگید.
    بعد از مرگ سلطان محمد خوارزمشاه، او با سپاهی که برایش باقی‌مانده بود، عزم خود را برای مقابله با سپاه مغول جزم نمود. از کرانه دریای کاسپین (خزر) مجدداً به‌سمت شرق حرکت کرد تا خود را برای رویارویی با مهاجمان مهیا سازد. او در سال ۶۱۷ ق به‌سمت نیشابور، غزنه و هرات حرکت نمود و درگیری‌هایی نیز با مغولان پیدا کرد. آوازه مبارزات جلال‌الدین به گوش چنگیزخان رسید و او سپاهی با سی‌هزار مرد جنگی به فرماندهی شیگی قوتوقو به‌سمت او روانه کرد. سپاه جلال‌الدین و شیگی قوتوقو در نزدیکی پروان با یکدیگر جنگیدند که به شکست لشکریان شیگی قوتوقو انجامید. این پیروزی‌ها به‌خاطر طمع شرم‌آور سپاهیان جلال‌الدین در تقسیم غنائم و رشک برادران جلال‌الدین بر وی زودگذر و ناپایدار بود. به گفته جوینی، نهایتاً در سال ۶۱۸ ق شخص چنگیزخان عزم نبرد با جلال‌الدین کرد و در ساحل رود سند با وی گلاویز شد. جلال‌الدین با سپاهش به قلب دشمن زد که باعث درهم فروریختن سپاه چنگیز شد و پی چنگیز افتاد؛ اما ده هزار سواری که چنگیز به کمین گماشته بود، باعث برهم‌زدن اوضاع و پراکنده‌شدن سپاه جلال‌الدین شد و پسر هشت‌ساله‌ی جلال‌الدین به دستور چنگیز در میان میدان نبرد کشته شد. در این نبرد لشکر جلال‌الدین در هم فروریخت؛ ولی شخص جلال‌الدین شجاعانه جنگید. زمانی که سلطان به خیمه‌ی مادر و همسر و حرم خود نزدیک شد شیونشان برآمد که مارا بکش تا به دست تاتار اسیر نشویم که سلطان دستور غرق‌کردن ایشان را داد. در انتهای نبرد او از ارتفاع ده‌متری اسب خویش را در آب انداخت و مغولان در صدد تعقیب او برآمدند؛ ولی با ممانعت چنگیزخان روبه‌رو شدند، چراکه او می‌خواست نحوه عبور جلال‌الدین از رود سند را مشاهده کند. جلال‌الدین با یک شمشیر و نیزه و سپر از رود سند گذشت و چنگیزخان با مشاهده این صحنه روی به پسران آورد و گفت: «از پدر، پسر چنین باید.» که به این مسئله اشاره داشت که سلطان محمد همیشه در حال گریز از چنگیز بود.
    جلال‌الدین به تنهایی روانه هندوستان شد، سه‌سال در آنجا ماند و سپاهی برای خود ترتیب داد. از این پس بود که جلال‌الدین به‌سمت غرب متمایل شد تا اوضاع درونی نابه‌سامان ایران را اصلاح کند تا پس از آن اسب را برای مصاف با مغولان زین کند. در ابتدا لشکر او فاقد تجهیزات لازم و کافی بود.
    در سال ۶۲۱ قمری جلال‌الدین با سپاهیان همراهش وارد شاپورخواست (خرم‌آباد) شد. وی برای بازیابی نیروهایش یک ماه در این شهر توقف کرد و برخی از امرای لر به خدمتش رسیده و به وی پیوستند. جلال‌الدین پیکی نزد خلیفه عباسی الناصرلدین‌الله فرستاد و از وی درخواست کمک برای رویارویی با مغولان کرد. خلیفه که از پدر وی کینه داشت، به جای پاسخگویی به درخواست کمک وی، دو سپاه از شمال و جنوب به قصد نابودی وی روانه کرد. سپاه نخست از جنوب و تحت فرمان قشتمور بود و سپاه دوم از اربیل به فرماندهی امیر مظفرالدین به‌سمت وی حرکت کرد. قصد این دو سپاه محاصره جلال‌الدین از دو جهت بود. سپاه ممالیک زودتر از سپاه اربیل به وی رسید. جلال‌الدین به قشتمور فرمانده پیغام داد که برای جنگ نیامده و قصدش همکاری با خلیفه است؛ اما قشتمور که به تعداد نفراتش مغرور بود به وی حمله کرد. نفرات جلال‌الدین تقریباً یک‌دهم سپاه قشتمور بودند به همین دلیل وی نخست وانمود کرد که از حمله سپاهیان قشتمور ترسیده و در حال گریز است. سپاه قشتمور به دنبال وی حرکت کردند و پس از رسیدن به نقطه موردنظر، افراد کمین‌کرده‌ی جلال‌الدین به آن‌ها حمله کرده و آن‌ها را تار‌ومار کردند. سپاه خلیفه روی به گریز آوردند و جلال‌الدین تا نزدیک بغداد آن‌ها را تعقیب کرد. جلال‌الدین از نزدیک بغداد بازگشت و به وی خبر رسید که لشکری از سمت اربیل به‌سمت وی در حرکت است. این‌بار وی از راه کوهستان حرکت کرد و لشکر اربیل را غافلگیر کرده و فرمانده آن مظفرالدین را اسیر کرد. وی با مظفرالدین به نرمی برخورد کرد و وی را آزاد نمود، سپس به‌سمت تبریز رفت و شهر تبریز را محاصره کرد.
    حاکم شهر اتابک ازبک پیش از رسیدن وی شهر را ترک کرده و همسرش را به جای خود گذاشته بود. همسر وی که در خود توان مقابله نمی‌دید، به جلال‌الدین پیغام داد که شوهرش وی را سه‌طلاقه کرده و وی حاضر است به عقد وی درآید و هدایای زیادی هم به وی تقدیم کرد؛ اما قرار بر این گذاشت که در شهر دیگر این عقد صورت گیرد. جلال‌الدین قبول کرد و ملکه و جلال‌الدین هردو به خوی و سپس به نخجوان رفته و ازدواج در این شهر انجام شد. از این پس جلال‌الدین به جنگ با گرجیان مشغول شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    44
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    در فاصله‌ی سال‌های ۶۱۹ ق و ۶۲۳ ق جلال‌الدین به کرمان، فارس، اصفهان، خوزستان، شوشتر، اربیل، آذربایجان، اران، مراغه، تبریز، خوی، تفلیس، ارمنستان، اخلاط و نواحی دیگر لشکرکشی کرد. فتح تفلیس که بیش از یک قرن در دست گرجیان بود و حتی سلجوقیان در اوج قدرت خویش از تصرف آن عاجز بودند، جلال‌الدین را به اوج شهرت رساند. جلال‌الدین هنگام این لشکر کشی‌ها در برخی شهرها اقدام به قتل‌عام یا غارت تفلیس و حوالی شهر بغداد می‌کرد.
    پس از مراجعت وی از هند، اولین برخورد او با مغولان در سال ۶۲۴ ق رخ داد. جنگ‌های جلال‌الدین با مغولان عمدتاً با پیروزی مغولان همراه بود و تنها پیروزی جلال‌الدین در رمضان ۶۲۵ ق رخ داد. سرانجام اوکتای، پسر چنگیزخان در سال ۶۲۸ ق سپاهی مرکب از سی هزار مرد جنگی را برای اتمام کار جلال‌الدین به‌سمت اران گسیل داشت. سرعت عمل لشکریان مغول حیرت‌انگیز بود. جلال‌الدین در همین اثنا در ۲۸ رمضان ۶۲۷ ق از سلطان علاءالدین کیقباد از سلاجقه روم در نزدیکی ارزنجان شکست خورد و به آذربایجان فرار کرد و لشکریان خود را به دشت مغان به استراحت فرستاد و خود به باده گساری پرداخت.
    هنگامی که در سپیده‌دم شوال ۶۲۸ ق در شهر آمد، از خواب بیدار شد و لشکر مغول را در نزدیکی خویش دید. وی به کنار ارس فرار کرد و از آنجا به ارومیه رفت تا از ملوک آن شهر کمک گیرد؛ اما کسی او را یاری نکرد. در نزدیکی دیاربکر مغولان بر سر او ریختند؛ ولی او جان به در برد و به ناچار به میافارقین فرار کرد و در نیمه شوال ۶۲۸ ق در کوه‌های اطراف آن شهر به دست جمعی از کُردان که راه را بسته بودند غارت شد و زمانی که قصد کشتن او را کرده بودند، حقیقت سلطان‌بودنش را به بزرگ آنان گفت و وعده ملک شدن یکی از شهرها را به او داد و او پذیرفت؛ اما زمانی که آن کُرد به کوه رفته بود تا اسبان را بیاورد، توسط یکی از افرادش کشته شد.
    با مرگ جلال‌الدین، اصلی‌ترین نیروی مقاومت در مقابل مغولان در هم شکست و نه سلاطین ایوبی و نه سلاجقه روم از عهده مهار این لشکر ویرانگر برنیامدند.
    آرش: و این‌جوری شد که دفتر سلاطین خوارزمشاه برای همیشه بسته شد.
    پریا: درسته خوب و بد داشتند؛ اما دلم می‌سوزه. اگه جاه‌طلب نبودند، به این سرنوشت‌ها هم دچار نمی‌شدن.
    نارسیس: عزیزم تمام سلاطین همین سرنوشت رو دارن، حالا چه ایرانی چه غیر ایرانی.
    آرش: حکومت هیچ‌وقت پایدار نیست.
    مجید: از قدیم گفتن، حکومت با کفر ممکنه باشه؛ اما با ظلم پابرجا نیست.
    آرش: خدا همه رو ببخشد و بیامرزه.
    مجید: اما به نظر من خدا آتیش ته قبر این ترکان‌خاتون رو زیاد کنه به حق علی!
    نارسیس: چرا؟
    مجید: چون اگه به اون غایرخان گوربه‌گوری رو نداده بود، اونم طمع نمی‌کرد که کاروان مغولا رو تارومار کنه، اون‌وقت جلوی چند قرن تسلط مغول بر ایران گرفته می‌شد.
    پریا: کاش می‌تونستیم تو این سفر، یه گوشه از تاریخ رو عوض کنیم!
    آرش: نمیشه، ما بارها و بارها تو سفرهای قبلی سعی کردیم یه تغییراتی بدیم؛ اما نشد.
    نارسیس: آخرین‌بار می‌خواستیم باربد، نوازنده‌ی خسروپرویز رو نجات بدیم؛ اما نشد. حتی می‌خواستیم جلوی حمله‌ی اعراب به ایران رو بگیریم، بازم نتونستیم.
    پریا با خنده گفت:
    - لابد با ترقه‌های مجید می‌خواستین جلوی اعراب رو بگیرین؟
    مجید گفت:
    - همین رو بگو! اون روز گیر داده بودن به من که بیا و جلوی لشکر اعراب رو بگیر.
    آرش: هنوز لحظه‌ای که باربد دور می‌شد جلوی چشممه، هیچ‌وقت نمی‌تونم فراموشش کنم.
    نارسیس: پسر خوبی بود؛ بااستعداد و باهوش بود. تا یه شعری براش می‌خوندیم و یا از تلویزیون می‌شنید، سریع حفظش می‌کرد.
    پریا: چه جالب! کاش منم می‌دیدمش.
    مجید: کجاش رو دیدی؟ بهش یکی از شعرهای یه خواننده لس‌آنجلسی رو هم یادش دادم.
    همه خندیدند. آرش بلند شد و با احتیاط بیرون از مخفیگاه را نگاه کرد. تقریباً هوا رو به تاریکی بود. به بقیه نگاه کرد و گفت:

    - بچه‌ها، دیگه شب شده، فکر کنم بتونیم از اینجا خارج بشیم.
    مجید: پس با احتیاط بریم بیرون. فقط صداتون در نیاد.
    همه آهسته و با احتیاط بیرون رفتند. کسی آن اطراف نبود. نفس راحتی کشیدند و در کوچه پس‌کوچه‌ها راه افتادند. مردم خانه بودند و کسی بیرون نبود. همین‌طور که آهسته قدم برمی‌داشتند، ناگهان چند سرباز از دور آن‌ها را دیدند و یکی از سربازها اشاره کرد و بلند گفت:
    - خودشانند، آنجا هستند. دستگیرشان کنید!
    یک‌مرتبه چندین سرباز در کوچه ریختند. بچه‌ها با ترس به هم نگاه کردند. مجید گفت:
    - بچه‌ها برگردین عقب.
    اما چندین سرباز دیگه هم از پشت محاصره‌شان کرده بودند. فرمانده سربازها دستور داد بچه‌ها را بگیرند و به زنجیر بکشند؛ اما در این موقع در سیاه‌رنگ ظاهر شد و مجید با شتاب گفت:
    - آرش در ظاهر شد، کلید رو تو قفل در بذار.
    آرش سریع به‌طرف در دوید و در را باز کرد و بچه‌ها یکی‌یکی وارد شدند. سربازها به‌طرفشان دویدند. مجید آخرین نفری بود که از در رد شد؛ اما قبل از آن شکلکی برای سربازها درآورد و زود فرار کرد. در بسته شد و ناپدید شد. سربازها با ناباوری به اطراف نگاه می‌کردند. فرمانده‌شان گفت:
    - به‌راستی آن‌ها که بودند؟
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    44
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ***
    فصل پنجم: خداوند اَلَموت (حسن صباح) – خواجه نظام الملک و اسماعیلیان
    بعد از اینکه بچه‌ها توانستند از دست سربازان سلطان محمد خوارزمشاه فرار کنند، در یکی از کوچه‌های شهر، در سیاه‌رنگ ظاهر شد و بچه‌ها سریع از در عبور کردند و رفتند؛ اما نمی‌دانستند قرار است با یکی از وقایع مهم اواخرقرن پنجم و اوایل قرن ششم هجری روبه‌رو شوند. آن واقعه مهم، همان روی کار آمدن فرقه‌ی بزرگ اسماعیلیه بود.
    اسماعیلیان گروهی از شیعیان هستند که امامت را به اسماعیل، فرزند امام جعفر صادق (ع) ختم می‌کنند و او را امام هفتم می‌دانند. اینان هم‌زمان با روزگار سامانیان سربرآوردند و قرن‌ها با توان بسیار به پراکندن اندیشه خویش پرداختند. امروزه از تعداد آن‌ها کم شده. در ایران بسیار کم هستند و در برخی کشورها مانند افغانستان، تاجیکستان، هندوستان، تانزانیا، کنیا و سایر ممالک پراکنده‌اند.
    آغاز جریان اسماعیلیه از مصر و دربار خلفای فاطمی مصر بود. اسماعیلیان سال‌ها اندیشه اسماعیلی و خلیفه‌های فاطمی را تبلیغ می‌کردند. مرکز این تبلیغات در ایران بیشتر ری، ماوراءالنهر و خراسان بود. در قرن چهارم کار مبلغان اسماعیلی بالا گرفت و بسیاری از بزرگان سامانی بدیشان پیوستند که بزرگ‌ترینشان امیر نصر سامانی بود. گرایش امیر نصر به اسماعیلیه واکنش غلامان ترک متعصب که گارد نگهبانان امیر را دربر می‌گرفتند و روحانیان سنی را برانگیخت تا به اندیشه‌ی براندازی وی بیفتند. گرچه توطئه براندازی آشکار و رهبر ترکان دسیسه‌پرداز سرش را بر باد داد؛ ولی امیر نصر به‌ناچار کنار‌ه‌گیری کرد و فرزندش نوح را به جای خود بر تخت نشاند. فشار فقیهان سنی و ترکان که اکنون بسیار نیرو گرفته بودند، جنبش اسماعیلیان را تار‌ومار ساخت و رهبران این جنبش در ماوراءالنهر شکنجه و کشته شدند. از این پس جنبش حالت پنهانی به خود گرفت.
    مجید به اطراف نگاه کرد و گفت:
    - اینجا دیگه کجاست؟
    آرش: به نظر نمیاد این‌ورا آبادی چیزی وجود داشته باشه.
    پریا: نگاه کنید! اونجا، بالای کوه یه قلعه دیده میشه.
    مجید: مردم بیکارن، رفتن سر کوه قلعه ساختن؟!
    نارسیس با هیجان گفت:
    - اون قلعه‌ی الموته، من اونجا چندبار رفتم.
    آرش: پس قلعه‌ی الموت که میگن اینه؟ چه ابهتی داره!
    مجید: جون میده توش حسابی ترقه بترکونی.
    نارسیس: دلت میاد یه همچین جایی رو با ترقه خراب کنی؟
    مجید: نه خب، گفتم جون میده.
    پریا: کاش بریم قلعه رو از نزدیک ببینیم!
    نارسیس: تو دوره‌ی خودمون رسیدن به قلعه زیاد آسون نیست، چه برسه به این دوره که رفتن به قلعه واقعاً سخته.
    آرش: تا جایی که می‌دونم، این قلعه رو اسماعیلیان برای این اینجا ساختند که کسی نتونه بهشون دسترسی داشته باشه‌.
    مجید پوزخندی زد و گفت:
    - زکی! اینا فکر همه‌جا و همه کسی رو کردند الا مجید عزیزی. به جان خودم مجید نیستم اگه به این قلعه نفوذ نکنم.
    نارسیس: راست میگی برو ببینم چه‌جوری می‌خوای نفوذ کنی.
    مجید: حالا می‌بینید. بیایین بریم بالا.
    آرش: مگه الکیه؟ می‌دونی بالارفتن از اینجا چه خطراتی داره؟
    مجید: پس خودشون چه‌جوری میرن؟ لابد یه راه ورود و خروج مخفی دارن دیگه.
    آرش: خودشون با اسب میرن. ما اسب داریم؟
    مجید: پس تو اینجا چه‌کاره‌ای؟
    آرش: چه ربطی به من داره؟
    خانم‌ها که متوجه حرف مجید شده بودند، ریز خندیدند. آرش با تعجب به مجید نگاه کرد و منتظر جواب بود. مجید خیلی خون‌سرد و بدون اینکه بخندد جواب داد:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    44
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - الان میگم چه ربطی به تو داره. ببین، تو ماها رو کول می‌کنی و از کوه بالا می‌بری. اون وسطا هم اگه خسته شدی یه شیهه می‌کشی تا نفس تازه کنی. چطوره؟
    آرش یک تکه چوب از روی زمین برداشت و به‌دنبال مجید افتاد و سعی داشت او را کتک بزند. مجید هم همین‌طور که می‌خندید، از دستش فرار می‌کرد. بعد از مدتی شوخی و خنده، از دور سوارکاری را دیدند که به آن‌ها نزدیک می‌شد. بچه‌ها صاف ایستادند و به سوارکار نگاه کردند. مردی که سوار اسب بود، لباس سیاه‌رنگی پوشیده بود، سروصورتش را هم با دستار سیاهی پوشانده بود تا کسی او را نشناسد. همین که به نزدیک بچه‌ها رسید، افسار اسب را کشید و آن را متوقف کرد. کمی به بچه‌ها نگاه کرد و پرسید:
    - که هستید و اینجا چه می‌خواهید؟
    بچه‌ها به یکدیگر نگاه کردند و آرش جواب داد:
    - ما از اهالی شیراز هستیم، از اینجا رد می‌شدیم که آن قلعه را بالای کوه دیدیم.
    مجید: می‌خواستیم اگه بشه، یه بازدید از قلعه داشته باشیم.
    مرد سوارکار از روی اسب پایین آمد و همین‌طور که افسار اسب را گرفته بود، به بچه‌ها نزدیک شد و خوب به چهره‌ی هر چهارنفرشان نگاه کرد و پرسید:
    - برای چه می‌خواهید قلعه را ببینید؟
    مجید: همین‌جوری، راجع بهش زیاد شنیده بودیم. می‌خواستیم داخلش رو ببینیم.
    آرش: البته اگه از نظر شما اشکالی نداشته باشه.
    مجید: اشکال که نداره، فقط اگه آقا لطف کنند و ما رو به اونجا ببرن ممنون می‌شیم.
    سوارکار دستار را از روی صورتش برداشت و بچه‌ها توانستند چهره‌اش را ببینند. بچه‌ها با دیدن چهره‌ی سوارکار، هیچ واکنشی نشان ندادند، فقط مجید گفت:
    - عامو اگه این ریش و سبیل پرپشتت رو اصلاح کنی خیلی خوشگل و مرتب میشی.
    مرد سوارکار گفت:
    - شما تابه‌حال خداوند آن قلعه را دیده‌اید؟
    آرش: اگه منظورتون جناب حسن صباح باشه که باید بگم نه، ندیدیم.
    مجید: البته اگه ایشون هنوز زنده باشن.
    مرد سوارکار با تعجب گفت:
    - مگر ایشان کشته شدند؟!
    مجید: نه، از کجا بدونم؟ فقط حدس زدم.
    مرد سوارکار: پیداست که با اینجا هیچ آشنایی ندارید. با من بیایید، می‌توانم شما را به دژ ببرم.
    مجید: مرگِ آرش راست میگی؟ بچه‌ها از آقا تشکر کنید؛ می‌خوان ما رو به قلعه ببرند.
    نارسیس: دست شما درد نکنه آقا، نمی‌دونید چقدر دوست داشتم قلعه رو با آدمای داخلش ببینم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    44
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    پریا آهسته به نارسیس گفت:
    - نارسیس، یه وقت خطرناک نباشه؟ آخه هرکسی رو به داخل قلعه راه نمی‌دادند، یه وقت ما رو نبره بکشه؟
    نارسیس: راست میگی ها. مجید، مجید یه دقیقه بیا کارت دارم.
    نارسیس بازوی مجید را گرفت و کمی دورتر از بقیه ایستادند. نارسیس گفت:
    - یه وقت ما رو نبره یه جایی سربه‌نیست کنه.
    مجید: نترسین. الان بهتون یه‌کم بیشتر ترقه میدم تا از خودتون دفاع کنید.
    به‌سمت بقیه برگشتند و مجید از داخل کوله‌اش چند ترقه برداشت و به بقیه داد. سوارکار با تعجب به ترقه‌ها نگاه کرد و پرسید:
    - این‌ها چه هستند؟!
    مجید: چیز خاصی نیستن. یه مقدار شکلاته، اگه یه وقت فشارشون افتاد ازش استفاده می‌کنند.
    سوارکار: بسیار خب، این دو خاتون می‌توانند بر اسب سوار شوند و ما نیز پیاده راه می‌رویم.
    مجید: ناری، پری، اسب‌سواری اصلاً ترس نداره. بدون استرس سوار شین، از هیچی هم نترسین. اگه یه وقت فشارتون افتاد، یه قرص بندازین بالا تا همه‌چیز به حالت عادی برگرده.
    خانم‌ها خندیدند و سوار اسب شدند. پریا از پشت محکم نارسیس را چسبیده بود و با ترس گفت:
    - وایی من از اسب سواری می‌ترسم. ترجیح میدم سوار موتور بشم تا اسب.
    نارسیس خندید و گفت:
    - تو الانم سوار موتورسیکلت قرن پنجم شدی دیگه.
    همه به اتفاق مرد سوارکار به‌سمت قلعه‌ی الموت راه افتادند.
    تا بچه‌ها به قلعه برسند، بگذارید کمی درباره‌ی حسن صباح صحبت کنیم.
    در زمان سلجوقیان، حسن صباح در ایران رهبری اسماعیلیان را به دست گرفت. مرکز تبلیغ و مقاومت خود را به کوه‌ها و دژهای کوهستانی رساند و خودش در دژ الموت مستقر شد. پس از تثبیت قدرت، از مصر جدا شد و جداگانه و مستقل به دعوت پرداخت. این روزگار، دوران اوج اسماعیلیان بود. حسن صباح برای پیشبرد آرمان‌های اسماعیلی دست به یک رشته ترورها زد که مهم‌ترینش ترور خواجه نظام‌الملک است.
    می‌شد گفت، اولین تروریست‌های تاریخ ایران، همین اسماعیلیان بودند. آن‌ها ابتدا پسر ارشد خواجه نظام‌الملک را ترور کردند و بعد خود خواجه را. ترور باعث رعب و وحشت بین مردم شد و همین وحشت به مذاق اسماعیلیان خوش آمد و رویه ترور را ادامه دادند. آن‌ها هرکسی را که احساس می‌کردند برایشان خطر دارد و یا خلاف عقایدشان هستند، ترور می‌کردند. شیوه‌ی ترور آن‌ها هم به این صورت بود که تیراندازهای ماهری را تربیت کرده بودند و آن‌ها شبانه لابه‌لای درختان و یا بر بالای بلندی‌ها خود را استتار می‌کردند و وقتی شخص موردنظر به محل می‌رسید، با یک تیر او را ترور می‌کردند. به گفته‌ی جوینی، یکی از بزرگان دربار در مجلس بزم بساط خوشـی‌ و نوش داشت که ناگهان تیری به وسط سـ*ـینه‌اش اصابت کرد و مجلس بزم به عزا تبدیل شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    44
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بالاخره بچه‌ها با مشقت زیاد به بالای کوه رسیدند. نفس برای هیچ‌کدامشان نمانده بود. همه به‌جز مرد سوارکار روی تخته سنگی نشستند تا کمی خستگی در کنند. مجید گفت:
    - عامو اینا مرض داشتن قلعه رو این بالا ساختن؟ مُُردم به خدا. قربون خواجوی کرمانی که هرچی بالا میری بیشتر خوشت میاد از کوه بالا بری.
    نارسیس: کوه روبه‌روی خواجو هم بالارفتن ازش هیجان داره.
    پریا: بچه‌ها، به این سختی که اومدیم بالا، چه‌جوری این همه راه رو برگردیم؟
    مجید: هیچی دیگه، همه ترمز می‌‌بریم تا برسیم به پایین.
    همه خندیدند و مرد سوارکار با تعجب به آن‌ها نگاه می‌کرد. کمی بعد پرسید:
    - شهر شما کجاست؟
    مجید: شیراز، شهر گل و بلبل، شهر شعر و عشق، شهر حافظ و سعدی، شهر...
    بقیه با بی‌حوصلگی گفتند:
    - اِ، مجید بسه!
    مجید به سوارکار نگاه کرد و گفت:
    - چقدر اینا بی‌ذوقن به خدا. می‌بینی چه‌جوری تو ذوق آدم می‌زنن؟! خاک بر سرتون!
    سوارکار چیزی نگفت و فقط خندید. آرش پرسید:
    - ببخشید درِ قلعه رو نمی‌بینم، در ورودیش کجاست؟
    سوارکار: حال می‌بینید.
    سوارکار از زیر شال کمری‌اش فلوت کوچکی را بیرون آورد و با ریتم خاصی فلوت را به صدا درآورد. کمی بعد همان ریتم صدا از جایی دورتر شنیده شد و دروازه سنگی بزرگی باز شد. بچه‌ها با حیرت ایستادند و به بازشدن در قلعه نگاه کردند. مرد سوارکار به بچه‌ها اشاره کرد و گفت:
    - می‌توانید داخل شوید. همراه من بیایید.
    سوارکار جلوتر راه افتاد و بچه‌ها هم پشت‌سرش وارد شدند. تمام سربازانی که در قلعه بودند، با دیدن سوارکار، تعظیم کردند. سوارکار هم دستش را به نشانه‌ی سلام بالا می‌برد. سوارکار وارد اتاق بزرگی شد و بر روی تخت چوبی کوچکی نشست. بچه‌ها با شک به سوارکار نگاه کردند. او هم لبخندی زد و گفت:
    - بنشینید.
    آرش گفت:
    - شما یکی از رده‌بالاهای فرقه اسماعیلیه هستین؟
    سوارکار لبخندی زد و چیزی نگفت؛ اما به جای آن نارسیس گفت:
    - نکنه خودِ شما حسن صباح هستین؟
    سوارکار لبخندی زد و با سر تأیید کرد. بچه‌ها کمی دستپاچه شدند و مجید گفت:
    - جناب صباح، به خدا اگه می‌دونستیم شما رئیس اینجایین، بهتر رفتار می‌کردیم.
    آرش: ببخشید شما رو نشناختیم.
    حسن صباح: باکی نیست، خاطرتان را مکدر نکنید. حال بنشینید و برایمان از خودتان بگویید.
    بچه‌ها روی حصیرهای کوچکی که بر روی زمین گذاشته بودند، نشستند و به حسن صباح زل زدند. کمی بعد آرش گفت:
    - واقعاً از دیدن شما غافلگیر شدیم. اصلاً فکرشم نمی‌کردیم یه روز شما رو ببینیم.
    حسن صباح: من نیز با دیدن شما در وهله اول گمان بردم که شما جاسوسانی از دربار سلجوقی هستید؛ اما با صداقتی که در گفتارتان دیدم، این شک از دلم زدوده شد.
    مجید: دیگه همینم مونده که انگ جاسوسی بهمون بزنن.
    نارسیس: نه جناب صباح، ما جاسوس نیستیم، از شیراز اومدیم و دنبال یکی از دوستامون می‌گردیم.
    حسن صباح: او کیست؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا