بچهها ساکت شدند؛ ولی همچنان ریز میخندیدند. مجید به هرکدام چند ترقه داد و آهسته گفت:
- فعلاً اینا رو داشته باشید، یه وقت حرومشون نکنین؛ ممکنه تو دوره های دیگه هم نیاز داشته باشیم.
نارسیس: وای چقدر دلم برای ترقهبازی تنگ شده بود. یادش بهخیر دوره اشکانی چقدر ترقه انداختیم!
آرش: آره، اون روز خیلی خوش گذشت.
مجید: از همه جذابتر حملهی عمهسوری و مامانزهرا به اون دوتا سرباز بدبخت بود. یکی با لنگه کفش میزد و اون یکی مو میکشید و گاز میگرفت.
دوباره نتوانستند جلوی خندهشان را بگیرند و بلند خندیدند. اینبار ندیمه بهسمتشان رفت و گفت:
- بار آخرتان باشد که بلند میخندید!
مجید: پس چرا ترکانخاتون اجازه ملاقات با سلطان رو نمیده؟
ندیمه: صبر کنید تا بیرون بیایند.
مجید: بچهها میگه صبر کنید. باشه، صبر میکنیم.
بچهها گوشهای ساکت ایستادند و فقط به اطراف نگاه میکردند. از آنجایی که مجید همیشه برای شیطنت شانس میآورد، همان موقع یکی از غلامان دربار سریع به آنجا آمد و چیزی به ندیمه گفت که باعث شد ندیمه بدون هماهنگی آنجا را ترک کند. مجید که دید هیچ ندیمهای یا غلامی آنجا نیست، فرصت را غنیمت شمرد و گفت:
- بچهها تا کسی نیومده بیایین بریم تو اتاق شاه.
آرش: یه وقت کسی نیاد؟
مجید: نمیاد، بیاین بریم.
چهارنفرشان یواشکی و بدون سروصدا و با احتیاط وارد اتاق شاه شدند. اتاق شاه خیلی بزرگ و دلباز بود. بچهها آهسته جلو رفتند تا بتوانند شاه را ببینند؛ اما کسی در اتاق نبود. تقریباً به وسط اتاق رسیده بودند که صدای بلند شاه را شنیدند که با خشم میگفت:
- این سلطنت یک روز با دخالتهای شما نابود خواهد شد. مادر، شما مرا نابود میکنید.
ترکانخاتون: خشمتان بیدلیل است. او خوب میداند چه باید کرد.
شاه: مادر، غایرخان به کسانی از اقوام بربر ضرر رسانده است. مگر نمیدانید آنها چگونه مردمانی هستند؟ هرکجا که بروند، آبادی بر جای نمیگذارند.
ترکانخاتون: اگر به کشور ما دستدرازی کند، خود دستانشان را قطع خواهم کرد.
شاه: شما آنها را نشناختهاید...
سلطان محمد خوارزمشاه و مادرش، ترکانخاتون، بر سر مسئلهای دعوا میکردند که در همین حین، سلطان محمد متوجهی بچهها شد. حرفش را نیمه رها کرد و با خشم فریاد زد:
- شما که هستید و چگونه وارد اتاق ما شدهاید؟
بچهها جا خوردند و میخواستند فرار کنند که سلطان محمد با یک حرکت سریع شمشیرش را کشید و جلوی بچهها را گرفت. خوب به بچهها نگاه کرد و پرسید:
- اینجا چه میخواهید؟ چگونه وارد شدید؟
مجید: راستش جناب شاه، ما مهمون مامانتون بودیم، مگه نه ترکانخاتون؟
شاه یک نگاه به بچهها و یک نگاه به مادرش کرد و گفت:
- راست میگوید؟ ایشان میهمان شما هستند؟
ترکانخاتون جلوتر آمد و گفت:
- آنها مدتی ما را سرگرم کردند و قبل از عزیمت قصد دستبوسی شما را داشتند.
مجید: مگه ما دلقکیم که شما رو سرگرم کردیم؟ عامو چرتوپرت میگه، به حرفش گوش نده.
شاه: خاموش! در برابر ما و بانوی اعظم نزاکت داشه باش.
مجید: بازم گلی به جمال شاهان باستانی، حداقل انقدر خشن نبودن.
شاه: از چه سخن میگویی؟
مجید: میخوام چُغُلی ننهت رو کنم.
- فعلاً اینا رو داشته باشید، یه وقت حرومشون نکنین؛ ممکنه تو دوره های دیگه هم نیاز داشته باشیم.
نارسیس: وای چقدر دلم برای ترقهبازی تنگ شده بود. یادش بهخیر دوره اشکانی چقدر ترقه انداختیم!
آرش: آره، اون روز خیلی خوش گذشت.
مجید: از همه جذابتر حملهی عمهسوری و مامانزهرا به اون دوتا سرباز بدبخت بود. یکی با لنگه کفش میزد و اون یکی مو میکشید و گاز میگرفت.
دوباره نتوانستند جلوی خندهشان را بگیرند و بلند خندیدند. اینبار ندیمه بهسمتشان رفت و گفت:
- بار آخرتان باشد که بلند میخندید!
مجید: پس چرا ترکانخاتون اجازه ملاقات با سلطان رو نمیده؟
ندیمه: صبر کنید تا بیرون بیایند.
مجید: بچهها میگه صبر کنید. باشه، صبر میکنیم.
بچهها گوشهای ساکت ایستادند و فقط به اطراف نگاه میکردند. از آنجایی که مجید همیشه برای شیطنت شانس میآورد، همان موقع یکی از غلامان دربار سریع به آنجا آمد و چیزی به ندیمه گفت که باعث شد ندیمه بدون هماهنگی آنجا را ترک کند. مجید که دید هیچ ندیمهای یا غلامی آنجا نیست، فرصت را غنیمت شمرد و گفت:
- بچهها تا کسی نیومده بیایین بریم تو اتاق شاه.
آرش: یه وقت کسی نیاد؟
مجید: نمیاد، بیاین بریم.
چهارنفرشان یواشکی و بدون سروصدا و با احتیاط وارد اتاق شاه شدند. اتاق شاه خیلی بزرگ و دلباز بود. بچهها آهسته جلو رفتند تا بتوانند شاه را ببینند؛ اما کسی در اتاق نبود. تقریباً به وسط اتاق رسیده بودند که صدای بلند شاه را شنیدند که با خشم میگفت:
- این سلطنت یک روز با دخالتهای شما نابود خواهد شد. مادر، شما مرا نابود میکنید.
ترکانخاتون: خشمتان بیدلیل است. او خوب میداند چه باید کرد.
شاه: مادر، غایرخان به کسانی از اقوام بربر ضرر رسانده است. مگر نمیدانید آنها چگونه مردمانی هستند؟ هرکجا که بروند، آبادی بر جای نمیگذارند.
ترکانخاتون: اگر به کشور ما دستدرازی کند، خود دستانشان را قطع خواهم کرد.
شاه: شما آنها را نشناختهاید...
سلطان محمد خوارزمشاه و مادرش، ترکانخاتون، بر سر مسئلهای دعوا میکردند که در همین حین، سلطان محمد متوجهی بچهها شد. حرفش را نیمه رها کرد و با خشم فریاد زد:
- شما که هستید و چگونه وارد اتاق ما شدهاید؟
بچهها جا خوردند و میخواستند فرار کنند که سلطان محمد با یک حرکت سریع شمشیرش را کشید و جلوی بچهها را گرفت. خوب به بچهها نگاه کرد و پرسید:
- اینجا چه میخواهید؟ چگونه وارد شدید؟
مجید: راستش جناب شاه، ما مهمون مامانتون بودیم، مگه نه ترکانخاتون؟
شاه یک نگاه به بچهها و یک نگاه به مادرش کرد و گفت:
- راست میگوید؟ ایشان میهمان شما هستند؟
ترکانخاتون جلوتر آمد و گفت:
- آنها مدتی ما را سرگرم کردند و قبل از عزیمت قصد دستبوسی شما را داشتند.
مجید: مگه ما دلقکیم که شما رو سرگرم کردیم؟ عامو چرتوپرت میگه، به حرفش گوش نده.
شاه: خاموش! در برابر ما و بانوی اعظم نزاکت داشه باش.
مجید: بازم گلی به جمال شاهان باستانی، حداقل انقدر خشن نبودن.
شاه: از چه سخن میگویی؟
مجید: میخوام چُغُلی ننهت رو کنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: