کامل شده رمان سرزمین من و نامداران | fatima Eqbکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
سرباز: آنجا هستند، دستگیرشان کنید.
بچه‌ها با سرعت به بیرون از قلعه رفتند؛ اما تاریکی مطلق در بیرون از قلعه و سراشیبی تند پای کوه، باعث شد بچه‌ها نتوانند فرار کنند. نارسیس با نگرانی گفت:
- حالا چی‌کار کنیم؟ همه‌جا تاریکه.
پریا: اگه جلوی پامون رو نبینیم، می‌افتیم و یه جای سالم برامون نمی‌مونه.
نارسیس: مجید چی‌کار کنیم؟
مجید عمیقاً در فکر رفت. از یک طرف سربازها در تلاش بودند پیدایشان کنند و از طرف دیگه همه‌جا تاریک بود و احتمال سقوط از کوه خیلی زیاد بود. آرش گفت:
- باید از چراغ‌قوه استفاده کنیم.
پریا: سربازا ممکنه رد چراغ‌قوه رو بگیرن و تعقیبمون کنن.
آرش: چاره دیگه‌ای نداریم.
نارسیس: خطرناکه. مجید، تو چرا چیزی نمیگی؟
مجید در فکر بود که یک مرتبه فکری به ذهنش رسید، با خوش‌حالی بشکن زد و گفت:
- بچه‌ها، یه فکر خوب به سرم زد.
آرش: فکرت چیه؟
مجید: باید همین‌جا یه جایی برای نشستن پیدا کنیم که خطرناک نباشه؛ چون باید تا صبح صبر کنیم که هوا کمی روشن بشه.
آرش: فکرت همین بود؟
مجید: نخیر آقا، فقط این نیست. باید کاری کنیم که سربازا فکر کنن ما از کوه پرت شدیم. من و تو یه سنگ بزرگ پرت می‌کنیم پایین و نارسیس و پریا هم جیغ بکشن. اونا هم فکر می‌کنن ما از کوه پرت شدیم. دیگه دست از تعقیبمون برمی‌دارن، اون‌وقت تا صبح با خیال راحت یه گوشه به انتظار طلوع آفتاب می‌شینیم.
نارسیس: عجب فکری کردی! زود دست به کار شین دیگه.
پریا: فکر کنم سربازا دارن از قلعه بیرون میان.
مجید و آرش تخته‌ سنگی پیدا کردند و به زحمت توانستند هُلش بدهند و از کوه به پایین پرت کنند و هم‌زمان با پرتاب سنگ نارسیس و پریا هم جیغ کشیدند. سنگ با صدای مهیبی از کوه پایین افتاد و به گوش سربازها رسید. یکی از سربازها گفت:
- به گمانم از کوه سقوط کردند.
یکی دیگر از سربازها گفت:
- درست است، ظلمات شب باعث سقوطشان شد. نمی‌دانستند هیچ جنبنده‌ای در شب نمی‌تواند راه صعب‌العبور دژ را طی کند. بهتر است برگردیم و این خبر را به سِیِدِنا (حسن صباح) بدهیم، برویم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    سربازها به داخل قلعه برگشتند. بچه‌ها در سکوت مطلق به حرف‌های سربازها گوش می‌دادند و در دل به آن‌ها می‌خندیدند. بعد از اینکه سربازها برگشتند و در قلعه را بستند، نارسیس نفس راحتی کشید و گفت:
    - چه به موقع گول خوردن. مجید فکرت حرف نداشت، من بهت افتخار می‌کنم!
    مجید: اختیار دارین خانم، شما تاج سر ما هستین، شما عزیز دل ما هستین، شما...
    آرش: بسه مجید! افتادیم تو هچل، اون‌وقت داره زبون‌ریزی می‌کنه.
    مجید: به تو چه حسود.
    آرش: حسود یا هر چیز دیگه. باید یه جای امن‌تر پیدا کنیم. کم‌کم صبح میشه و می‌بینند ما زنده‌یم.
    نارسیس: راست میگه، باید تا قبل از طلوع کامل آفتاب یواش‌یواش از کوه پایین بریم.
    مجید: بذارین وقتی هوا گرگ‌ومیش شد، راه می‌افتیم.
    پریا: پس بهتره یه جا بشینیم تا صبح بشه.
    بچه‌ها جای امنی را پیدا کردند و به انتظار طلوع آفتاب نشستند. همه خسته بودند و خوابیدند، به‌جز مجید که مواظب اطراف بود. همین که هوا گرگ‌ومیش شد، مجید بقیه را بیدار کرد و گفت:
    - بیدار شین، وقت رفتنه.
    نارسیس: مگه صبح شده؟
    مجید: ساعت چهار صبحه، اگه تا طلوع آفتاب پایین نریم، حسن صباح و سربازاش می‌فهمن زنده‌یم.
    بچه‌ها بلند شدند و با احتیاط به‌سمت پایین کوه رفتند. در بین راه مشکلات زیادی برای پایین رفتن داشتند. بالاخره بعد از یک ساعت توانستند به پایین کوه برسند. همین که به پایین کوه رسیدند با خوش‌حالی به‌سمتی دویدند که از قلعه دور باشند. تپه کوچکی پیدا کردند و یه گوشه نشستند تا استراحت کنند. نارسیس با خوش‌حالی گفت:
    - باورم نمیشه، بالاخره تونستیم از اون دژ مخوف بیرون بیاییم.
    پریا: خدا رو شکر همه چیز به خوبی پیش رفت.
    آرش: خدا رو شکر، حالا باید کجا بریم؟
    مجید: فکر کنم حالا‌حالاها اینجا مهمونیم.
    آرش: چطور مگه؟
    مجید: چون در سیاه رنگ ظاهر نشده، اگه قرار بود ظاهر بشه همون دیشب می‌اومد و ما رو نجات می‌داد.
    نارسیس: شاید بازم اینجا باید یه نفر رو ملاقات کنیم؟
    مجید: مثلاً کی؟
    پریا: مثلاً خواجه نظام‌الملک.
    آرش: درسته، ما هنوز خواجه نظام‌الملک رو ملاقات نکردیم. هرچی باشه اونم جزو نامداران ایران محسوب میشه و کلی مدرسه نظامیه تأسیس کرده.
    نارسیس: بداخلاقه؟
    مجید: نمی‌دونم؛ اما از اونجایی که یه سنی سرسخت بود، بعید نیست با ما بدرفتاری کنه.
    پریا: ولی ما همه‌ش از خوبی‌های نظام‌الملک تو کتابامون خوندیم، حتی انیمیشن‌های زیادی درباره‌ش ساختن که همه‌ش وصف خوبی خواجه بود.
    آرش: تو این سفرها برام مسلم شد، چیزایی که تو کتابا می‌نویسند با واقعیت تناقض داره؛ مثلاً همین حسن صباح، چقدر تو کتابا راجع به خوبی‌هاش نوشتن و یا درباره‌ی اسماعیلیان و تفکراتشون چقدر کتاب نوشتن و حرکتشون رو در راه تثبیت تشیع نشون دادن؛ اما در واقعیت چیزی دیگه بودند. اونا تندرو و افراطی بودن، به طوری که الان هیچ‌کس نمی‌دونه اونا اولین تروریست‌های تاریخ بودن.
    نارسیس: درسته، مشخص نیست وقتی با خواجه نظام‌الملک روبه‌رو شدیم، چه دستوری درباره‌ی ما صادر کنه.
    مجید با خنده گفت:
    - منو که ببینه، قطعاً حکم اعدام صادر می‌کنه، مگه نه آرش؟
    آرش: دقیقاً.
    همه خندیدند. پریا پرسید:
    - بالاخره عاقبت حسن صباح چی شد؟
    آرش: بعد از یه دوره کوتاه بیماری، در گذشت. پیروانش جسدش رو نزدیک الموت دفن کردند و بعد یه مقبره براش ساختند و این مقبره که بعداً کیابزرگ امید و دیگر رهبران نزاریه ایران هم اونجا دفن شدند، تا زمانی که به دست مغولان ویران شد، زیارتگاه اسماعیلیان نزاری بود.
    مجید: ناری تو که یه بار رفتی الموت، مقبره هنوزم هست.
    نارسیس: نه بابا، چند قرن از خراب شدنش می‌گذره، دیگه اثری ازش نمونده. الان فقط یه قلعه نیمه‌خراب و متروک از الموت مونده.
    پریا: کدوم خان مغول قلعه رو خراب کرد؟
    آرش: هولاکوخان. مغول‌ها با منجنیق انقدر سنگ‌های آتشین به‌طرف الموت پرتاب کردند تا اینکه حتی یک نفر هم نتونست از قلعه جون سالم به در ببره.
    نارسیس: حالا هر چی، ولی آدم دلش می‌سوزه. درسته اسماعیلیه از هدف خودش منحرف شد؛ اما حقش نبود به دست یه عده بیگانه متجاوز از بین بره. هر چی باشه اونا هم ایرانی بودن، از نامداران ایران محسوب میشن.
    پریا: با حرف نارسیس موافقم. تو تاریخ ایران، ما یه قسمت از تاریخمون مربوط به همین اسماعیلیه میشه؛ اونا یه گروه بزرگ شیعی بودن.
    مجید پشت چشمی نازک کرد و به نارسیس گفت:
    - نارسیس خانم، یه نگاه به بازوی شوهر عزیزتون بندازین، اون‌وقت ببینم هنوزم از اسماعیلیه طرفداری می‌کنید یا نه؟!
    نارسیس: الهی! الان حالت چطوره؟
    مجید: چقدر زود حالم رو پرسیدی. شرمنده شدم از این همه توجه و محبت!
    نارسیس: می‌خواستی چی‌کار کنم؟ همه درگیر بودیم، دیگه وقتی برای احوالپرسی نبود.
    آرش: خیلی خب، دیگه دعوا نکنید. پاشین بریم.
    مجید: کجا بریم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش: خونه‌ی عمه‌ی من! خب بریم تا به یه شهری چیزی برسیم.
    مجید: من خونه عمه‌ت نمیام؛ هروقت رفتم آبگوشت درست کرده.
    آرش: بی‌انصاف تو کی خونه‌ی عمه‌بهنازم رفتی که برات آبگوشت درست کرده؟ اون بنده خدا هر چی که دوست داشتی گذاشته جلوت.
    مجید: یه بار تهدیدم کرد که برام آبگوشت درست می‌کنه.
    آرش: حتماً بازم گلدوناش رو شکسته بودی که تهدیدت کرده؟
    نارسیس: آرش، مجید، بس کنید تو رو خدا. وسط معرکه دست از دعوا برنمی‌دارین.
    پریا خندید و گفت:
    - کاش منم یه پسرخاله داشتم که دائم باهاش کل‌کل می‌کردم.
    مجید: مگه نداری؟
    پریا: دارم؛ ولی همه‌شون سن بالا هستن، دیگه عروس و داماد دارن.
    نارسیس بلند شد و گفت:
    - تجربه ثابت کرده به ما نیومده یه جا بتمرگیم و استراحت کنیم. این دوتا پسرخاله‌ی لوس و ننر زود به جون هم می‌افتن. پریا، وسایلات رو بردار که بریم.
    مجید: کجا؟
    نارسیس: خونه‌ی پسر شجاع! ما می‌ریم، هروقت دعواتون تموم شد دنبالمون بیایین. بریم پریا.
    نارسیس دست پریا را گرفت و دنبال خودش کشاند و رفتند. مجید به آرش نگاه کرد و گفت:
    - تقصیر تو چُلمَنه که زنم باهام دعوا می‌کنه!
    آرش: من چه تقصیری دارم؟ خودت شروع کننده‌ی بحث میشی.
    مجید همین‌طور که وسایل‌هایش را برمی‌داشت، گفت:
    - گیریم من شروع کننده باشم، تو سربه‌سرم می‌ذاری.
    آرش هم بلند شد و وسایل‌هایش را برداشت و گفت:
    - تو هم ادامه میدی.
    مجید: خب شروع نکن.
    آرش: تو هم جواب نده.
    مجید: دِ نَ دِ، نشد آقا آرش. درست نیست شما هر چی دلت خواست بگی و من جواب ندم.
    آرش: خیلی خب، من دیگه چیزی نمیگم؛ اما تو هم نباید سربه‌سرم بذاری وگرنه چیزایی برای نارسیس تعریف می‌کنم که نباید بشنوه.
    مجید ایستاد و به صورت آرش زل زد و گفت:
    - مثلاً چی می‌خوایی بهش بگی؟
    آرش پوزخندی زد و چانه‌اش را خاراند و گفت:
    - میگم یه زمانی می‌رفتی دیوار خونه‌ی گلاب‌خانم اینا رو آب پاشی می‌کردی.
    مجید به‌سمت آرش خیزبرداشت و گفت:
    - باشه برو بگو، منم جلو پریا میگم تو هم یه بار خواستی از من تقلید کنی و داشتی آب پاشی می‌کردی، یهو گلاب‌خانم سررسید و سرت داد کشید، تو هم از ترس بند اومدی و تا چند وقت نمی‌تونستی آب پاشی کنی. بابات دوتا گوسفند نذر کرد تا خوب شدی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش: مجید غلط می‌کنی! مجید می‌کشمت...
    مجید بلند خندید، برای آرش زبان درآورد و دوید. آرش هم با عصبانیت دنبالش دوید. نارسیس و پریا همین‌طور که جلوتر راه می‌رفتند و صحبت می‌کردند، یک مرتبه مجید و آرش چنان با سرعت از کنارشان دویدند که نارسیس ایستاد و گفت:
    - اینا چه خبرشونه؟!
    پریا: مثل اینکه دعواشون خیلی بالا گرفته که دنبال هم می‌دون.
    نارسیس: نگاه تو رو خدا! انگار‌نه‌انگار که جفتشون 34 ساله هستن.
    پریا خندید و نارسیس گفت:
    - دیگه به این نظریه اعتقاد ندارم که میگه سن کمال مرد 30 سالگیه. والله این دوتا اگه 100 ساله هم بشن به کمال نمی‌رسن.
    پریا با خنده گفت:
    - چی‌کارشون داری، بذار خوش باشن.
    نارسیس: والله چی بگم؟! بیا بریم.
    دوتایی آرام‌آرام به راهشان ادامه دادند. بچه‌ها چند ساعت پیاده‌روی کردند تا اینکه به روستایی رسیدند. هرچهارنفرشان خسته شده بودند. سایه‌ی درختی پیدا کردند و زیرش نشستند. نارسیس با خستگی گفت:
    - دیگه نای راه رفتن ندارم. کاش یه وسیله‌ای داشتیم که باهاش همه جا می‌رفتیم.
    پریا: چرا در سیاه‌رنگ ظاهر نمیشه؟
    مجید: هیچی دیگه، اگه ظاهر نشه؛ یعنی برای همیشه تو دل تاریخ افتادیم.
    نارسیس: وای نه، زبونت رو گاز بگیر. پس تکلیف بچه‌هام چی میشه؟
    آرش: حالا مجید یه چیزی گفت، شما جدی نگیر.
    نارسیس: آرش یه نگاه به کتاب بنداز، شاید راه رو اشتباه رفتیم.
    آرش کتاب را از کوله‌اش بیرون آورد و باز کرد. هیچ علامتی در کتاب نبود. تمام صفحاتش را ورق زد؛ اما چیزی ندید. با کلافگی کتاب را بست و گفت:
    - اصلاً هیچ علامتی وجود نداره.
    نارسیس: حالا چی‌کار کنیم؟
    مجید: بریم یه زمینی چیزی پیدا کنیم و همین‌جا مستقر بشیم. دوباره از اول بچه‌دار میشیم.
    نارسیس با ناراحتی گفت:
    - وای مجید از این حرفا نزن. خدایا من بچه‌هام رو می‌خوام!
    پریا: ناراحت نباش. ممکنه سر بزنگاه در ظاهر بشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس: خدا کنه. تا کی باید اینجا بشینیم؟
    مجید: تا زمانی که یه نفر رد بشه.
    نارسیس: خب رد بشه که چی بشه؟
    مجید: که ازش بپرسیم چه‌جوری میشه از این مکان نفرین شده بیرون بریم‌.
    آرش: کاش می‌تونستیم اسب پیدا کنیم. اگه اسب داشتیم دیگه خسته نمی‌شدیم.
    مجید: آرش، تو اول یه کاری کن اون در لعنتیِ رو سیاه شده ظاهر بشه، بعد برو دنبال اسب بگرد.
    آرش: کاری ازم برنمیاد.
    پریا: کاش یه نگاه به کتاب بندازین.
    آرش: کتاب که چیزی نشون نداد.
    پریا: میشه به منم بدین تا یه نگاهی بهش بندازم؟
    آرش: بله حتماً.
    آرش کتاب را به پریا داد و او هم آن را باز کرد و تمام صفحات را وارسی کرد. همین موقع پیرمردی سوار بر گاری پر از گندم سررسید. پیرمرد اسبش را نگه داشت و به بچه‌ها نگاهی کرد و پرسید:
    - شما اینجا غریبه هستید؟
    بچه‌ها با دیدن پیرمرد با خوش‌حالی ایستادند و به‌طرف پیرمرد رفتند. مجید با خوش‌حالی گفت:
    - آقا خدا رو شکر شما اومدین. ما گم شدیم، میشه بگین راه اصلی به شهر کجاست؟
    پیرمرد: شما قصد رفتن به شهر دارید؟
    آرش: بله، اگه کمکمون کنید ممنون میشیم.
    پیرمرد: سوار شوید، شما را تا شهر می‌رسانم.
    آرش: ممنون، اما یه وقت مزاحم کارتون نشیم؟
    پیرمرد: نمی شوید. من نیز به شهر میروم.
    مجید: ایول! بچه‌ها سوار شین.
    مجید با خوش‌حالی به‌سمت عقب گاری دوید و کوله‌اش را بالای گندم‌ها پرت کرد و خودش هم بالا رفت. به نارسیس و بقیه هم کمک کرد تا بالا بروند. در طول مسیر، بچه‌ها با پیرمرد حسابی صحبت کردند و پیرمرد که دیگر حالا همه فهمیده بودند نامش عمو‌حسین است، برایشان آواز محلی خواند. نزدیک به ظهر، عمو‌حسین گاری را در کنار دشت سرسبزی نگه داشت، پیاده شد و رو به بچه‌ها گفت:
    - تا شهر هنوز فاصله داریم. قدری استراحت کنید و نمازی بخوانید، بعد از آن به‌سمت شهر می‌رویم.
    بچه‌ها از روی گاری پیاده شدند و به‌سمت رودخانه کوچکی که آنجا جریان داشت، رفتند‌. خانم‌ها زیر درختی نشستند تا کمی استراحت کنند، آرش هم به عموحسین کمک کرد تا هیزم جمع کند. مجید کفش‌هایش را درآورد و پاچه‌های شلوارش را بالا زد و آهسته‌آهسته در آب پا گذاشت. همین‌طور که پا در آب می‌گذاشت به دلیل سردی آب، صداهای جورواجوری هم از خودش درمی‌آورد.
    مجید: اوهَ... ایی... هوهو...
    نارسیس: چته؟ این صداها چیه درمیاری؟
    مجید: از بس آب سرده.
    نارسیس: مجبوری بری؟
    مجید: آب باشه و من نرم توش؟ جل‌الخالق!
    آرش با خنده گفت:
    - مجید از بچگی تا یه جا رودخونه‌ای چیزی می‌دید، زود می‌پرید توش. دست آخر با شیلنگ بیرون می‌اومد.
    پریا: برا چی با شیلنگ؟
    آرش: چون حاج رضا با شیلنگ می‌رفت سر وقتش و از آب بیرون می‌آوردش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید: جون تو، از بس بچه‌ی جون سختی بودم، هیچ‌وقت سرما نمی‌خوردم؛ اما در عوض یه بنده خدایی، از بس سوسول بود، باد که به سرش می‌خورد آب از دماغش جاری می‌شد.
    آرش با چشم‌غره به مجید نگاه کرد و او هم با خنده گفت:
    - حالا چرا ناراحت میشی برادر من؟! اون موقع بچه بودی.
    آرش: بهتره یه کم از اون کتک‌هایی که می‌خوردی تعریف کنی.
    مجید: آخ آخ، کتک نگو آلوچه بگو. اصلاً شما می‌دونین ضربه‌ی شیلنگ به بدن خیس، میزان دردش چقدره؟
    نارسیس: وای تو با بدن خیس کتک می‌خوردی؟
    مجید: هروقت تو آب می‌رفتم بله، اما تو خشکی با بدن خشک کتک می‌خوردم.
    نارسیس: الهی!
    مجید: هروقت تو آب می‌رفتم، محبوبه‌ی خیر ندیده می‌رفت به حاج بابا چُغُلیم رو می‌کرد و اونم کتکم می‌زد. منم برا اینکه بفهمه چقدر درد کشیدم، یه شیلنگ خیس می‌کردم اول یه چهارتا به محبوبه می‌زدم؛ چون خبرچینی کرده بود، بعد اگر آرش دم دستم بود یکی هم به آرش می‌زدم تا اونم بفهمه اگه چغلی بکنه سزاش چیه.
    آرش: بخوایین حساب کنید محبوبه حقش بود؛ اما منِ بدبخت واقعاً حقم نبود. چند بار بهت تذکر می‌دادم که محبوبه به حاج رضا میگه؛ ولی تو توجه نمی‌کردی.
    مجید: تو چرا جلوی محبوبه رو نمی‌گرفتی؟
    آرش: محبوبه از ما بزرگ‌تر بود، همیشه مواظب کارامون بود.
    مجید: محبوبه غلط کرد با تو. بیا تو آب یه کم حال کنی.
    آرش: نه نمیام؛ دوست ندارم خیس بشم.
    مجید: نگاش کن، هاری گرفتی از آب می‌ترسی؟
    آرش: نخیر.
    آرش کنار رودخانه ایستاده بود که مجید با یک حرکت غافلگیرانه آرش را در آب کشید. آرش داد و هوارش بالا رفت. مجید شروع به آب پاشیدن به آرش کرد و او هم همین کار را با مجید کرد. نارسیس و پریا هم از خنده ریسه می‌رفتند. عموحسین همین‌طور که وسایل نهار را آماده می‌کرد به حرکات و رفتار بچه‌ها می‌خندید.
    کمی بعد بساط نهار آماده شد. عموحسین حصیری که همراه داشت، زیر درخت پهن کرد و پارچه‌ای که از آن به عنوان سفره استفاده می‌کرد باز کرد و کمی نان و ماست وسط سفره گذاشت و به بچه‌ها تعارف کرد:
    - بسم ا...، بخورید نوش جانتان.
    نارسیس: دست شما درد نکنه، زحمت کشیدین. مجید، آرش، بیایین نهار.
    مجید و آرش که با لباس‌های خیس در آفتاب نشسته بودند، به‌سمت بقیه رفتند و یک گوشه نشستند. مجید همین‌طور که می‌لرزید، گفت:
    - اگه می‌دونستم بعد از آب‌تنی هوا انقدر سرد میشه، عمراً اگه تو آب می‌رفتم.
    آرش: بدجنس! منم کشوندی تو آب. اگه مریض شدم و مُردم، خونم به گردنت.
    مجید: نترس تو جونِ سگ داری.
    آرش: مجید!
    نارسیس: بسه دیگه. شد یه بار کنار هم بشینید و به سر‌وکله هم نپرید! غذاتون رو بخورین.
    پریا: نارسیس، بازم ساندویچ داریم؟
    نارسیس: چطور مگه؟ نون و ماست دوست نداری؟
    پریا: دوست دارم؛ اما اگه ساندویچ برامون مونده به عموحسین هم تعارف کنیم.
    نارسیس: نمی دونم برامون مونده یا نه.
    مجید: همه رو دادی به اون هوانگ گوربه‌گور شده، کوفت و زهرمار کرد!
    نارسیس تو کوله‌اش گشت؛ اما چیزی ندید. آرش گفت:
    - من تو کوله‌پشتیم کنسرو باقالی‌پلو با گوشت دارم.
    مجید: نامرد چرا تا حالا رو نمی‌کردی؟
    آرش: موقعیتش نبود.
    مجید: زود باش در بیار مردم از گشنگی. آدم نون ماست می‌خوره بدتر سردش میشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    عموحسین: عذرخواهی می‌کنم، بیشتر از این چیزی ندارم.
    نارسیس: نه، این حرفا چیه عمو حسین. به خدا این نون و ماستی که شما دارین خیلی خیلی خوشمزه‌تر از نون ماستیه که ما تو شهرمون می‌خوریم.
    پریا: آره به خدا، نون به این خوشمزه‌گی و ماست محلی بدون روغن پالم، دیگه چی از این بهتر؟
    آرش کنسرو باقالی‌پلو را باز کرد و گفت:
    - سرده، اما میشه خورد.
    نارسیس: بذار الان گرمش می‌کنم.
    مجید: چه‌جوری؟
    نارسیس: اونش دیگه با منه که تجربه سفر زیاد دارم.
    نارسیس با ترفندهای خودش کنسرو را گرم کرد، گذاشت وسط سفره و گفت:
    - عموحسین بفرمایید از غذای ما هم بخورین.
    عموحسین با تعجب به ظرف غذایی نگاه کرد و گفت:
    - شما از اشراف هستید؟
    مجید: نه عامو اشراف کجا بود. این آرش ما نه که مجرده، همه‌ش غذاهای آماده می‌خوره. حالا چطور شد که به ما لقب اشراف دادین؟
    عموحسین: چون طبقه اشراف این چنین غذاهایی دارند، وگرنه بین ما کشاورزان گوشتی این چنینی وجود ندارد.
    مجید: آخی اشتهام کور شد. عمو حسین تا می‌تونید از غذای ما بخورین. ما همین نون و ماست خوشمزه برامون کافیه.
    پریا: شما این گندم‌ها رو ببرید شهر و بفروشید، کلی درآمد کسب می‌کنید.
    عموحسین آهی کشید و گفت:
    - کاش از این گندم‌ها سکه‌ای عایدم می‌شد! این‌ها خراج سالانه است که باید به دربار بدهم.
    مجید: یه گاری گندم خراج سالانه؟ ای تیر بخوره اون شاهی که این همه خراج از تو حلقوم مردم درمیاره. حالا اسم این شاه شما چیه؟
    عموحسین با تعجب به مجید نگاه کرد و گفت:
    - مگر شما نمی‌دانید؟
    آرش: از کجا بدونیم؟
    مجید: راست میگه، ما دیشب تو قلعه‌ی الموت اسیر حسن صباح و سربازاش بودیم. به بدبختی تونستیم فرار کنیم.
    عمو حسین که بیشتر متعجب شده بود گفت:
    - شما از دژ الموت گریخته‌اید؟
    آرش: بله، دیشب تونستیم فرار کنیم.
    عمو حسین: اما مگر چه شد که اسیر اسماعیلیان گشتید؟
    مجید: ما پایین کوه ایستاده بودیم و به قلعه نگاه می‌کردیم، یک مرتبه یه نفر رو دیدیم که...
    مجید تمام وقایع را برای عموحسین تعریف کرد. عموحسین با تعجب به بچه‌ها نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. بعد از اینکه صحبت‌های مجید تمام شد، عموحسین گفت:
    - چیزی که گفتید بسیار عجیب است. مگر نمی‌دانید چند سالی است که حسن صباح رحلت کرده؟ همان زمان خواجه به دست فدائیان اسماعیلی به قتل رسید و کمی بعد از قتل خواجه، سلطان ملکشاه جوان نیز به دست یکی از دشمنانش مسموم و کشته شد. مگر شما خبر نداشتید؟
    بچه‌ها با تعجب به هم نگاه کردند. هرچهارنفرشان به یک چیز فکر می‌کردند، اینکه دیشب حسن صباح را دیدند و حتی چند ساعت در قلعه درگیر بودند و صبح به پایین کوه آمدند؛ اما در این فاصله‌ی خیلی کم این همه اتفاق افتاده بود. عموحسین بعد از خوردن نهار بلند شد و رفت وضو گرفت و روی همان حصیر نماز خواند‌. بچه‌ها از عموحسین فاصله گرفتند و دور هم جمع شدند. آرش گفت:
    - به نظرتون این چه معنی میده؟ از دیشب تا حالا این همه اتفاق تاریخی افتاد؟
    نارسیس: حسن صباح مُرد، خواجه نظام‌الملک ترور شد، ملکشاه مسموم شد و مرد. ما از در سیاه رد نشدیم که شاهد این اتفاقات باشیم.
    پریا: شاید وقتی از کوه پایین می‌اومدیم این اتفاقات افتاد؟
    مجید: شایدم همون تاریکی دیشب عبور از در سیاه بود. یادتونه یه لحظه چقدر همه‌جا تاریک شد؟
    نارسیس: راست میگه، یه لحظه همه جا تاریک شد؛ یعنی ما از در عبور کردیم؟
    آرش: اگه این‌جور باشه؛ پس ما الان در دوره‌ی کدوم شاه هستیم؟
    نارسیس: یه وقت تو دوره‌ی هولاکوخان نباشیم؟!
    پریا: همونی که گفتین اسماعیلیه رو نابود کرد؟
    نارسیس: آره، خودشه.
    مجید: باید زودتر بریم شهر.
    آرش: کاش اسب داشتیم، زودتر به شهر می‌رسیدیم.
    مجید: اگه این پیرمرد گاریش رو به ما می‌داد، خیلی خوب می‌شد.
    نارسیس: ولش کن بنده خدا رو، همین وسیله تنها دار و ندارشه.
    پریا: نگاه کنید عموحسین نمازش تموم شد، فکر کنم می‌خواد راه بیفته.
    آرش: بریم بچه‌ها، زشته تنهاش بذاریم‌.
    پریا: حداقل ازش بپرسیم شاه این دوره کیه.
    آرش: باشه، بریم ازش بپرسیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بچه‌ها به‌سمت عموحسین رفتند. آرش حصیر را برداشت و یک گوشه از گاری گذاشت و گفت:
    - عموحسین، الان حکومت دست کی افتاده؟
    عموحسین همین‌طور که اسب را به گاری می‌بست، گفت:
    - یکی از آن از خدا بی‌خبران قوم بربر.
    آرش: منظورتون کدوم قوم بربره؟
    عموحسین به آرش نگاه کرد و گفت:
    - پیداست که از اوضاع و احوال این دیار بی‌خبرید؛ قوم مغول را می‌گویم.
    مجید: آهان، قوم مغول. همونی که رئیس نجسش چنگیزخان بود.
    عموحسین: آری، بسیار جوان بودم که آن حرامیان به ایران حمله‌ور شدند. هر بار یکی از افراد خانواده‌ام به دست آن‌ها کشته شد، دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. از خدا می‌خواهم روزی آن‌ها را نابود کند.
    مجید: نابود میشن، خیالتون راحت باشه.
    آرش: پس با این حساب، در حال حاضر شخصی به نام هولاکوخان داره حکومت می‌کنه، درسته؟
    عمو حسین: آری، من نیز این گندم‌ها را برای خراج به دربار وی می‌برم‌.
    نارسیس: چرا باید حاصل دسترنج خودتون رو به یه مغول بدین؟ بیخیال بشین.
    عموحسین آهی کشید و گفت:
    - نمی شود؛ اگر خراج سالانه را ندهیم خانه و زندگیمان را به یغما می‌برند.
    مجید: پس با این حساب واجب شد یه ناز شصتی هم به این جناب هولاکوخان نشون بدم.
    عموحسین: از چه می‌گویی جوان؟
    مجید: بذار خودتون بعداً می‌فهمید. بچه‌ها، راه بیفتین که خیلی کار داریم.
    عموحسین با تعجب به مجید نگاه کرد؛ اما چیزی نگفت و سوار گاری شد. بقیه هم پشت گاری نشستند. تا زمانی که به شهر رسیدند، مجید یا جوک گفت و همه را خنداند و یا واسونک خواند و همه دست زدند. عموحسین همین‌طور که با لبخند به راهش ادامه می‌داد، با خودش فکر می‌کرد که چه جوانان شاد و سرزنده‌ای هم‌سفرش شده‌اند. بالاخره بعد از چند ساعت به شهر رسیدند. عموحسین گاری را به‌سمت مکانی برد که مقر نظامی بود. مجید که به‌واسطه‌ی شیطنت‌هایش با مکان‌های نظامی به خوبی آشنا شده بود، از عموحسین پرسید:
    - عمو، داری میری تو پادگان نظامی؟
    عموحسین: به دارالخلافه رسیدیم. باید خراج را به داروغه تحویل بدهم.
    مجید: داروغه؟ یا حضرت عباس! الانه که من رو دستگیر کنن.
    عموحسین با تعجب پرسید:
    - مگر چه‌کار کرده‌ای که دستگیرت کنند؟
    مجید: کاری نکردم؛ اما کسی از قیافه من خوشش نمیاد؛ برای همین تا من رو می‌بینند زود پرتم می‌کنن تو زندون.
    آرش با خنده گفت:
    - قیافه‌ت مشکلی نداره، چرا نمیگی از دست زبونت می‌افتی تو زندون؟
    مجید: خفه!
    آرش: مگه دروغ میگم؟ تو جلوی زبونت رو بگیر، هر کی خواست زندونت کنه من جات میرم.
    مجید لبخند معنی داری زد، با شیطنت به آرش نگاه کرد و گفت:
    - جای من میری زندون؟ یعنی باور کنم جام میری زندون؟
    آرش: گفتم اگه جلوی زبونت رو بگیری.
    نارسیس که دیگه بعد از چند سال زندگی با مجید، شوهرش را خوب شناخته بود، زود وسط صحبت‌های دو پسرخاله پرید و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - این حرفا چیه؟ نفوس بد نزنین. ان‌شاالله کسی زندون نمیره. آرش، تو هم بدون فکر قول نده‌. خودت که خوب می‌دونی چه‌جوری تو دردسر می‌افتی.
    پریا: بهتره به جای این حرف‌ها، بریم دنبال مریم بگردیم.
    نارسیس: آره آره، راست میگه. بهتره بریم دنبال مریم، شاید اینجا باشه.
    آرش به عموحسین گفت:
    - ببخشید عمو جان، میشه بی‌زحمت از یکی از سربازای دارالخلافه بپرسید خانمی به نام مریم، اینجا زندون نشده؟
    عموحسین با تعجب گفت:
    - بانویی در زندان باشد؟ مگر آن بانو چه گناهی کرده است که زندان شده است؟ مگر نمی‌دانید بانوان مواظب هستند تا خطایی نکنند؟ زیرا زندان از شأن و آبروی آنان می‌کاهد.
    پریا: قضیه دوست ما فرق می‌کنه. بنده خدا یه جایی اسیر شده؛ ولی نمی‌دونیم کجاست. الانم دنبالش می‌گردیم.
    عمو حسین: بسیار خب، همینجا بمانید تا بازگردم. خراج را که تحویل دادم از یکی از سربازان راجع به آن بانو می‌پرسم.
    پریا: ممنون. یادتون نره، اسمش مریمه.
    عموحسین لبخندی زد و گفت:
    - بسیار خب.
    عموحسین با گاری به داخل دارالخلافه رفت و بچه‌ها بیرون منتظر ایستادند. مجید طبق معمول که عادت به یک جا نشستن نداشت، در دور و اطراف شروع به قدم زدن کرد. نارسیس به مجید گفت:
    - مجید دور نشو. بیا سمت خودم قدم بزن.
    مجید: چرا؟
    نارسیس: جلوی چشمم باشی بهتره. میری یه وقت دسته‌گل آب میدی، اون‌وقت می‌برنت پیش داروغه.
    مجید خندید و گفت:
    - نگهداری از من سخته مگه نه؟
    نارسیس: والله نگهداری از ایران و جاوید از تو آسون‌تره.
    آرش: بیا بشین اینجا یه کم از خاطرات گذشته حرف بزنیم.
    مجید لبخند شیطنت‌آمیزی زد و گفت:
    - باشه، یه کم خاطره تعریف می‌کنیم. مخصوصاً اون خاطره‌ی آشپزخونه‌ی مامان بزرگ اینا.
    مجید اشاره‌های منظورداری برای آرش کرد و آرش که انگار یاد خاطره خاصی افتاده باشد، یک مرتبه بُراق شد و گفت:
    - لازم نکرده خاطره تعریف کنی. پاشو گمشو دوروبر قدم بزن.
    مجید: ای آرش بی‌تربیت! بچه‌ها آرش حرفای بد بد می‌زنه. بی‌تربیت!
    نارسیس و پریا به پسرخاله‌ها نگاه می‌کردند و می‌خندیدند و آن دو هم با هم سر یک موضوعی کل‌کل می‌کردند.
    نارسیس: حالا یاد چی افتادین که این‌جوری برا هم خط‌ونشون می‌کشین؟
    آرش: چیز خاصی نیست.
    مجید: چرا هست.
    آرش: خفه شو! هیچی نیست.
    مجید: فحش دادی ها! الان فحشت میدم.
    بچه‌ها مشغول بگومگو و خنده بودند که دو نفر هراسان به آنجا رسیدند. بچه‌ها با دیدن آن دو نفر کنجکاو شدند و به‌سمتشان رفتند. آرش پرسید:
    - ببخشید آقایون، اتفاقی افتاده؟
    یکی از آن‌ها گفت:
    - اتفاق مهمی رخ داده، لشکر بزرگی از هولاکوخان قلعه‌ی الموت را محاصره کرده‌اند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بچه‌ها با نگرانی به هم نگاه کردند؛ ولی چیزی نگفتند. قلعه‌ی الموت محاصره شده بود و این یعنی پایان الموت و اسماعیلیان.
    آن دو نفر با سرعت وارد دارالخلافه شدند و بچه‌ها هم پشت‌سرشان رفتند. یکی از سربازان دارالخلافه جلویشان را گرفت و پرسید:
    - چه می‌خواهید؟
    یکی از اون دو نفر: باید جناب داروغه را ببینم؛ خبر مهمی برایشان آورده‌ام.
    سرباز: نامت چیست؟
    - نامم یاور است.
    - نام من نیز جلال است.
    سرباز: درمورد چه چیز می‌خواهید با جناب داروغه صحبت کنید؟
    یاور: لشکر هولاکوخان قلعه‌ی الموت را محاصره کرده‌اند. باید به ایشان بگویم.
    سرباز: بسیار خب، همین‌جا بمانید تا جناب داروغه رخصت دهند.
    سرباز به داخل اتاق بزرگی رفت. مجید به یاور نگاه کرد و گفت:
    - آقا یاور چیزی شده؟
    یاور به سرتاپای مجید و بقیه نگاه کرد و گفت:
    - هولاکوخان به الموت حمله کرده است.
    آرش: چه کاری از داروغه برمیاد؟
    یاور: جناب داروغه از مخالفان هولاکوخان هستند، شاید بتوانند او را متقاعد کنند که دست از محاصره بردارد.
    جلال: جناب داروغه شخص محترمی هستند.
    مجید: ولی پایان کار اسماعیلیه نزدیکه.
    جلال: این‌گونه نفوس بد نزنید. اگر الموت نابود شود پس تکلیف ما چه خواهد شد؟
    نارسیس: مگه شما هم اسماعیلی هستین؟
    یاور: ما از شیعیانیم، نمی‌توانیم نابودی هم‌کیشان خود را ببینیم.
    پریا: مگه اسماعیلیان باعث رعب و وحشت نشده بودند؟
    یاور: آن‌ها برای دشمنانشان رعب و وحشت ایجاد کرده بودند، نه عامه مردم.
    جلال: اگر آن‌ها بد بودند که جناب خواجه نصیرالدین طوسی 10 سال را در الموت به سر نمی‌بردند.
    نارسیس: جناب خواجه 10 سال تو الموت زندگی کرد؟
    یاور: آری، اما به درخواست هولاکوخان مجبور به ترک آنجا شد.
    آرش: الان خواجه کجاست؟
    یاور: در قصر هولاکوخان.
    پریا: اسیر شده؟
    جلال: خیر، یکی از وزیران مهم دربار هولاکوخان است.
    مجید: ببینید، اگه الموت خوب بود جناب خواجه نصیرالدین اونجا رو ترک نمی‌کرد.
    یاور: الموت و الموتیان هرچه که هستند ایرانی هستند نه از قوم بربر مغول. ما از آن‌ها در برابر از خدا بی‌خبران مغول حمایت می‌کنیم.
    نارسیس: جنبش سربداران هم یه همچین هدفی داشت.
    یاور: آن‌ها هر که را با خود مخالف می‌بینند، او را یاغی خطاب می‌کنند. ما یاغی نیستیم، ما از شرف و ناموسمان در برابر آن‌ها دفاع می‌کنیم.
    مجید: چه پرشور حرف می‌زنین.
    همین موقع داروغه از اتاقش بیرون آمد و یاور و جلال سریع به‌طرفش رفتند و مشغول صحبت شدند. داروغه کمی فکر کرد و بعد گفت:
    - سرباز، آماده شوید تا به محل الموت برویم.
    سرباز: اطاعت قربان.
    داروغه و سربازانش بدون توجه به بچه‌ها دارالخلافه را به‌سمت الموت ترک کردند و با اسب‌های تیزپایی که داشتند به سرعت حرکت کردند. آرش به یاور گفت:
    - ما چه‌جوری می‌تونیم به‌سمت الموت بریم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا