سرباز: آنجا هستند، دستگیرشان کنید.
بچهها با سرعت به بیرون از قلعه رفتند؛ اما تاریکی مطلق در بیرون از قلعه و سراشیبی تند پای کوه، باعث شد بچهها نتوانند فرار کنند. نارسیس با نگرانی گفت:
- حالا چیکار کنیم؟ همهجا تاریکه.
پریا: اگه جلوی پامون رو نبینیم، میافتیم و یه جای سالم برامون نمیمونه.
نارسیس: مجید چیکار کنیم؟
مجید عمیقاً در فکر رفت. از یک طرف سربازها در تلاش بودند پیدایشان کنند و از طرف دیگه همهجا تاریک بود و احتمال سقوط از کوه خیلی زیاد بود. آرش گفت:
- باید از چراغقوه استفاده کنیم.
پریا: سربازا ممکنه رد چراغقوه رو بگیرن و تعقیبمون کنن.
آرش: چاره دیگهای نداریم.
نارسیس: خطرناکه. مجید، تو چرا چیزی نمیگی؟
مجید در فکر بود که یک مرتبه فکری به ذهنش رسید، با خوشحالی بشکن زد و گفت:
- بچهها، یه فکر خوب به سرم زد.
آرش: فکرت چیه؟
مجید: باید همینجا یه جایی برای نشستن پیدا کنیم که خطرناک نباشه؛ چون باید تا صبح صبر کنیم که هوا کمی روشن بشه.
آرش: فکرت همین بود؟
مجید: نخیر آقا، فقط این نیست. باید کاری کنیم که سربازا فکر کنن ما از کوه پرت شدیم. من و تو یه سنگ بزرگ پرت میکنیم پایین و نارسیس و پریا هم جیغ بکشن. اونا هم فکر میکنن ما از کوه پرت شدیم. دیگه دست از تعقیبمون برمیدارن، اونوقت تا صبح با خیال راحت یه گوشه به انتظار طلوع آفتاب میشینیم.
نارسیس: عجب فکری کردی! زود دست به کار شین دیگه.
پریا: فکر کنم سربازا دارن از قلعه بیرون میان.
مجید و آرش تخته سنگی پیدا کردند و به زحمت توانستند هُلش بدهند و از کوه به پایین پرت کنند و همزمان با پرتاب سنگ نارسیس و پریا هم جیغ کشیدند. سنگ با صدای مهیبی از کوه پایین افتاد و به گوش سربازها رسید. یکی از سربازها گفت:
- به گمانم از کوه سقوط کردند.
یکی دیگر از سربازها گفت:
- درست است، ظلمات شب باعث سقوطشان شد. نمیدانستند هیچ جنبندهای در شب نمیتواند راه صعبالعبور دژ را طی کند. بهتر است برگردیم و این خبر را به سِیِدِنا (حسن صباح) بدهیم، برویم.
بچهها با سرعت به بیرون از قلعه رفتند؛ اما تاریکی مطلق در بیرون از قلعه و سراشیبی تند پای کوه، باعث شد بچهها نتوانند فرار کنند. نارسیس با نگرانی گفت:
- حالا چیکار کنیم؟ همهجا تاریکه.
پریا: اگه جلوی پامون رو نبینیم، میافتیم و یه جای سالم برامون نمیمونه.
نارسیس: مجید چیکار کنیم؟
مجید عمیقاً در فکر رفت. از یک طرف سربازها در تلاش بودند پیدایشان کنند و از طرف دیگه همهجا تاریک بود و احتمال سقوط از کوه خیلی زیاد بود. آرش گفت:
- باید از چراغقوه استفاده کنیم.
پریا: سربازا ممکنه رد چراغقوه رو بگیرن و تعقیبمون کنن.
آرش: چاره دیگهای نداریم.
نارسیس: خطرناکه. مجید، تو چرا چیزی نمیگی؟
مجید در فکر بود که یک مرتبه فکری به ذهنش رسید، با خوشحالی بشکن زد و گفت:
- بچهها، یه فکر خوب به سرم زد.
آرش: فکرت چیه؟
مجید: باید همینجا یه جایی برای نشستن پیدا کنیم که خطرناک نباشه؛ چون باید تا صبح صبر کنیم که هوا کمی روشن بشه.
آرش: فکرت همین بود؟
مجید: نخیر آقا، فقط این نیست. باید کاری کنیم که سربازا فکر کنن ما از کوه پرت شدیم. من و تو یه سنگ بزرگ پرت میکنیم پایین و نارسیس و پریا هم جیغ بکشن. اونا هم فکر میکنن ما از کوه پرت شدیم. دیگه دست از تعقیبمون برمیدارن، اونوقت تا صبح با خیال راحت یه گوشه به انتظار طلوع آفتاب میشینیم.
نارسیس: عجب فکری کردی! زود دست به کار شین دیگه.
پریا: فکر کنم سربازا دارن از قلعه بیرون میان.
مجید و آرش تخته سنگی پیدا کردند و به زحمت توانستند هُلش بدهند و از کوه به پایین پرت کنند و همزمان با پرتاب سنگ نارسیس و پریا هم جیغ کشیدند. سنگ با صدای مهیبی از کوه پایین افتاد و به گوش سربازها رسید. یکی از سربازها گفت:
- به گمانم از کوه سقوط کردند.
یکی دیگر از سربازها گفت:
- درست است، ظلمات شب باعث سقوطشان شد. نمیدانستند هیچ جنبندهای در شب نمیتواند راه صعبالعبور دژ را طی کند. بهتر است برگردیم و این خبر را به سِیِدِنا (حسن صباح) بدهیم، برویم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: