...
صدا هایی نا مفهوم توی گوشم میپیچید؛ اما انقدر کسل و کرخت بودم، که نخوام چشمام رو باز کنم. انگار وزنهی سنگینی روم بود و اجازه نمیداد کاری کنم. صداها هر لحظه واضح تر میشدن. انگار داشتن بحث میکردن، بین دو نفر بود. یه زن و یه مرد! به نظر آشنا میاومد.
-هی بگو یه خراشه! بچه، مگه من دو سالمه؟ با در قوطی رب خراش برداشته یا با چاقو میوه خوری؟
درباره چی حرف میزدن؟ صدای عصبی اون زن داشت منم عصبی میکرد.
-مامان، خواهش میکنم. بابا، شما یه چیزی بگید! الان پرهام میاد میشنوه بد میشه.
صداش آشنا تر از اون زن بود! بهنام!؟
-بیاد من که با پرهام مشکلی ندارم. پرهامم مثه تو برام عزیزه. ولی میگم این دختر معلوم نیست تو چه خانواده ای بزرگ شده یه باره سرو کله اش پیدا شده، تو هم که چیزی به من نمیگی! ولی بدون، من تو رو از سر راه نیوردم همین جوری بزارمت خودتو با این دختره بدبخت کنی؟
-مامان!
-هیس! عاشق شدی، کور شدی نمیبینی! من که میبینم... آ ببین رو مچ دستشو جا تیغه تیغ! میگی خراشه خیل خب، اینو چی میگی؟ این بار که دیگه قرص خورده؟ تو نمیتونی با عدم تعادل روحی این دختر کنار بیای؟ باشه خواهر پرهامه درست! اما این همه سال سر همون سفره بزرگ شده؟... من همون شب خواستگاریم دیدمش متوجه شدم... اصلا تو حال خودش نبود! چه باور کنی چه نکنی، این دختر مشکل داره... خبرم ای کاش حرف از خواستگاری نمیزدم...
-مامان خواهش میکنم، بسه! محض رضای خدا...بابا لطفا ببرش. اصلا پرهام نه! خودش ممکنه هرآن بهوش بیاد بشنوه توروخدا بس کن... از شما بعیده آخه!
-خیل خب بسه، بیا بریم... بهنام تو هم به حرفا مادرت گوش کن...خواستی هم بیا خونه. دو روزه موندی این جا که چی بشه؟ میخواست بهوش بیاد میاومد.
-خیل خب منم میام برید لطفا...خواهش میکنم.
نمیدونم با چه توانی تونستم درد اون حرفا رو که مثه پتک تو سرم میخورد رو تحمل کردم؛ ولی خوب میدونستم هرچی که بود این وضعیت از تحمل و صبر من نبود! از وزنه ی سنگینی بود که روم حسش میکردم.
مادر بهنام، کسی بود که اون حرفا رو بی پروا میزد! نمیدونستم چی شده بود که فکر میکردن من خودکشی کردم! من فقط خوابیده بودم و حالا دلم میخواست بیدار شم؛ اما هر چی تلاش میکردم بی فایده بود.
باید دوباره میخوابیدم؛ اما مگه سوزش چشمام میزاشت دوباره بخوابم!؟ با این که نمیتونستم پلک هام رو باز کنم؛ ولی اشکام تونستن راه خودشون رو پیدا کنن و از گوشه چشمم خارج بشن...کمی بعد صدایی آروم و خفه ای به گوشم رسید.
-معذرت میخوام، اگه قلبت شکست!
...
پرهام به زور قاشق پر از سوپ جو رو به خوردم داد و من روم رو برگردوندم و با اوقات تلخی که داشتم، گفتم:
-بسه دیگه گفتم نمیخورم. مزه خوبی نداره، باور کن!
صدا هایی نا مفهوم توی گوشم میپیچید؛ اما انقدر کسل و کرخت بودم، که نخوام چشمام رو باز کنم. انگار وزنهی سنگینی روم بود و اجازه نمیداد کاری کنم. صداها هر لحظه واضح تر میشدن. انگار داشتن بحث میکردن، بین دو نفر بود. یه زن و یه مرد! به نظر آشنا میاومد.
-هی بگو یه خراشه! بچه، مگه من دو سالمه؟ با در قوطی رب خراش برداشته یا با چاقو میوه خوری؟
درباره چی حرف میزدن؟ صدای عصبی اون زن داشت منم عصبی میکرد.
-مامان، خواهش میکنم. بابا، شما یه چیزی بگید! الان پرهام میاد میشنوه بد میشه.
صداش آشنا تر از اون زن بود! بهنام!؟
-بیاد من که با پرهام مشکلی ندارم. پرهامم مثه تو برام عزیزه. ولی میگم این دختر معلوم نیست تو چه خانواده ای بزرگ شده یه باره سرو کله اش پیدا شده، تو هم که چیزی به من نمیگی! ولی بدون، من تو رو از سر راه نیوردم همین جوری بزارمت خودتو با این دختره بدبخت کنی؟
-مامان!
-هیس! عاشق شدی، کور شدی نمیبینی! من که میبینم... آ ببین رو مچ دستشو جا تیغه تیغ! میگی خراشه خیل خب، اینو چی میگی؟ این بار که دیگه قرص خورده؟ تو نمیتونی با عدم تعادل روحی این دختر کنار بیای؟ باشه خواهر پرهامه درست! اما این همه سال سر همون سفره بزرگ شده؟... من همون شب خواستگاریم دیدمش متوجه شدم... اصلا تو حال خودش نبود! چه باور کنی چه نکنی، این دختر مشکل داره... خبرم ای کاش حرف از خواستگاری نمیزدم...
-مامان خواهش میکنم، بسه! محض رضای خدا...بابا لطفا ببرش. اصلا پرهام نه! خودش ممکنه هرآن بهوش بیاد بشنوه توروخدا بس کن... از شما بعیده آخه!
-خیل خب بسه، بیا بریم... بهنام تو هم به حرفا مادرت گوش کن...خواستی هم بیا خونه. دو روزه موندی این جا که چی بشه؟ میخواست بهوش بیاد میاومد.
-خیل خب منم میام برید لطفا...خواهش میکنم.
نمیدونم با چه توانی تونستم درد اون حرفا رو که مثه پتک تو سرم میخورد رو تحمل کردم؛ ولی خوب میدونستم هرچی که بود این وضعیت از تحمل و صبر من نبود! از وزنه ی سنگینی بود که روم حسش میکردم.
مادر بهنام، کسی بود که اون حرفا رو بی پروا میزد! نمیدونستم چی شده بود که فکر میکردن من خودکشی کردم! من فقط خوابیده بودم و حالا دلم میخواست بیدار شم؛ اما هر چی تلاش میکردم بی فایده بود.
باید دوباره میخوابیدم؛ اما مگه سوزش چشمام میزاشت دوباره بخوابم!؟ با این که نمیتونستم پلک هام رو باز کنم؛ ولی اشکام تونستن راه خودشون رو پیدا کنن و از گوشه چشمم خارج بشن...کمی بعد صدایی آروم و خفه ای به گوشم رسید.
-معذرت میخوام، اگه قلبت شکست!
...
پرهام به زور قاشق پر از سوپ جو رو به خوردم داد و من روم رو برگردوندم و با اوقات تلخی که داشتم، گفتم:
-بسه دیگه گفتم نمیخورم. مزه خوبی نداره، باور کن!
آخرین ویرایش: