کامل شده رمان زندگی ام با غروب طلوع کرد | zahramousavi کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع zahramousavi
  • بازدیدها 13,233
  • پاسخ ها 145
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahramousavi

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2019/09/18
ارسالی ها
283
امتیاز واکنش
3,435
امتیاز
582
سن
24
محل سکونت
اهواز
...
صدا هایی نا مفهوم توی گوشم می‌پیچید؛ اما انقدر کسل و کرخت بودم، که نخوام چشمام رو باز کنم. انگار وزنه‌ی سنگینی روم بود و اجازه نمی‌داد کاری کنم. صداها هر لحظه واضح تر می‌شدن. انگار داشتن بحث می‌کردن، بین دو نفر بود. یه زن و یه مرد! به نظر آشنا می‌اومد.
-هی بگو یه خراشه! بچه، مگه من دو سالمه؟ با در قوطی رب خراش برداشته یا با چاقو میوه خوری؟
درباره چی حرف می‌زدن؟ صدای عصبی اون زن داشت منم عصبی می‌کرد.
-مامان، خواهش می‌کنم. بابا، شما یه چیزی بگید! الان پرهام میاد می‌شنوه بد می‌شه.
صداش آشنا تر از اون زن بود! بهنام!؟
-بیاد من که با پرهام مشکلی ندارم. پرهامم مثه تو برام عزیزه. ولی میگم این دختر معلوم نیست تو چه خانواده ای بزرگ شده یه باره سرو کله اش پیدا شده، تو هم که چیزی به من نمیگی! ولی بدون، من تو رو از سر راه نیوردم همین جوری بزارمت خودتو با این دختره بدبخت کنی؟
-مامان!
-هیس! عاشق شدی، کور شدی نمی‌بینی! من که می‌بینم... آ ببین رو مچ دستشو جا تیغه تیغ! میگی خراشه خیل خب، اینو چی میگی؟ این بار که دیگه قرص خورده؟ تو نمی‌تونی با عدم تعادل روحی این دختر کنار بیای؟ باشه خواهر پرهامه درست! اما این همه سال سر همون سفره بزرگ شده؟... من همون شب خواستگاریم دیدمش متوجه شدم... اصلا تو حال خودش نبود! چه باور کنی چه نکنی، این دختر مشکل داره... خبرم ای کاش حرف از خواستگاری نمی‌زدم...
-مامان خواهش می‌کنم، بسه! محض رضای خدا...بابا لطفا ببرش. اصلا پرهام نه! خودش ممکنه هرآن بهوش بیاد بشنوه توروخدا بس کن... از شما بعیده آخه!
-خیل خب بسه، بیا بریم... بهنام تو هم به حرفا مادرت گوش کن...خواستی هم بیا خونه. دو روزه موندی این جا که چی بشه؟ می‌خواست بهوش بیاد می‌اومد.
-خیل خب منم میام برید لطفا...خواهش می‌کنم.
نمی‌دونم با چه توانی تونستم درد اون حرفا رو که مثه پتک تو سرم می‌خورد رو تحمل کردم؛ ولی خوب می‌دونستم هرچی که بود این وضعیت از تحمل و صبر من نبود! از وزنه ی سنگینی بود که روم حسش می‌کردم.
مادر بهنام، کسی بود که اون حرفا رو بی پروا می‌زد! نمی‌دونستم چی شده بود که فکر می‌کردن من خودکشی کردم! من فقط خوابیده بودم و حالا دلم می‌خواست بیدار شم؛ اما هر چی تلاش می‌کردم بی فایده بود.
باید دوباره می‌خوابیدم؛ اما مگه سوزش چشمام می‌زاشت دوباره بخوابم!؟ با این که نمی‌تونستم پلک هام رو باز کنم؛ ولی اشکام تونستن راه خودشون رو پیدا کنن و از گوشه چشمم خارج بشن...کمی بعد صدایی آروم و خفه ای به گوشم رسید.
-معذرت می‌خوام، اگه قلبت شکست!
...
پرهام به زور قاشق پر از سوپ جو رو به خوردم داد و من روم رو برگردوندم و با اوقات تلخی که داشتم، گفتم:
-بسه دیگه گفتم نمی‌خورم. مزه خوبی نداره، باور کن!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    هنوز هم اخم کرده بود و نگاهم نمی‌کرد. قاشق رو تو کاسه‌ی سوپ می‌گردوند و سعی می‌کرد روی خوش بهم نشون نده؛ هر چند که هنوزم محبتش رو دریغ نمی‌کرد. نچی کردم و تو یه حرکت کاسه رو از دستش کشیدم و تو دستم گرفتم و با تحکمی که توی صدام بود، گفتم:
    -هنوزم نمی‌خوای باورکنی من خودکشی نکردم؟ من فقط دو سه تا قرص آرام بخش خورد...
    با عصبانیت، سریع از جاش بلند شد و همین باعث شد شوکه نگاهش کنم و حرف تو دهنم یخ بزنه. داد زد.
    -دو سه تا دونه؟ نقل و نباته آره؟
    به تمسخر زمزمه کرد.
    -دو سه تا دونه!
    یه قدم به تخت نزدیک شد و من سرم رو عقب بردم. درحالی که صداش می‌لرزید، داد زد.
    -احمقم من؟ می‌دونی مامان تو چه حالی بود، دیدت؟ اون عوضی ارزشش رو داشت؟...اون تو رو پست زده... انداختت دور! اونوقت بخاطر اون احمقه بی دست و پا که معطله ببینه کی چی می‌گـه، که بره رو زندگیش پیاده کنه، داری با زندگیت بازی می‌کنی؟
    -اما من...
    انگشت اشاره اش رو به نشونه ی سکوت جلوی صورتش گرفت.
    -هیس! دیگه نمی‌خوام چرت و پرت بگی، واقعا فکر می‌کنی چقدر از حرفات منطقیه؟ ها؟
    سکوت کرد و منتظر جوابم موند؛ اما من برخلاف لحظات قبل دیگه حرفی برای گفتن نداشتم، مثل خودش سکوت کردم، نگاهم رو ازش گرفتم و به دستام خیره شدم.
    چند ثانیه ای به همون منوال گذشت. پرهام، که حالا آروم تر شده بود. دوباره سرجاش نشست و دستاش رو بهم گره زد و با صدایی که این بار کنترل شده بود، گفت:
    -فکراتو کن و یه جوابی برای بهنام پیدا کن. فقط دیگه دلیلت آرش نباشه! چون نمی‌تونم تحمل کنم، این یه لا قبا ارزش کنار گذاشتن بهنام رو داره!
    با یادآوری حرفایی که از مادر بهنام شنیدم. اخمام توی هم رفت و این از چشم پرهام دور نموند و با لحن جدی تری گفت:
    -چرا؟ بهنام لایق اخم و تَخمه! اون‌وقت اون یارو غش و ضعف؟ من نمی‌دونم تا قبل این اتفاقات چه رابـ ـطه ای بین تو و آرش بوده که هنوز با وجود اینکه ترکت کرده داری بهش فکر می‌کنی؛ ولی امیدوارم این رو خب متوجه شده باشی که دیگه اوضاع مثه قبل نیست. اون دیگه وجود نداره، یعنی هست؛ اما کنار تو نیست!
    مکثی کرد و این بار با لحنی که از سر دلسوزی بلند شده شده بود گفت:
    -تو هم ببین حالا کی کنارته؟ تو اون چند روز که بیهوش بودی همش بهنام پیشت بود.
    دیگه نمی‌تونستم سکوت کنم و برای همین با دلخوری نگاهش کردم و گفتم:
    -تو کنارمی حالا!... دوست داشتم حالا که هم دیگه رو پیدا کردیم دور هم باشیم. خودت می‌گفتی شاید این همون آسونی بعد هر سختیه...تو گفتی حکمت این اتفاقا این بوده که خانوادمو پیدا کنم؛ ولی حالا می‌خواید ترکتون کنم و با بهنام ازدواج کنم؟
    عصبی سرم رو به طرفین تکون دادم و سعی کردم به خودم و صدام که می‌لرزید، کنترل پیدا کنم.
    -من حس می‌کنم خیلی تنهام. هنوزم تنهام... من مطمئنم خانواده بهنام همون‌قدر من رو قضاوت می‌کنن که شما کردین...دیگه نمی‌تونم به حرفات اعتماد کنم!حس می‌کنم بازم دنبال یه راهی هستید تا دوباره من رو دور کنید.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    سکوت کردم و دیگه نتونستم ادامه بدم. سرم رو پایین انداختم و سعی کردم بغضم رو تو گلوم حبس کنم، تا به گریه تبدیل نشه.
    -منظورت چیه!؟ ما کی خواستیم تو رو دوباره دور کنیم؟ ازدواج تو با بهنام عین نزدیکیه. تو و بهنام هر وقت دلتون بخواد می‌تونید این جا بیاید. من و مامان فقط صلاح تورو می‌خواییم. دلمون می‌خواد بعد اون همه رنجی که کشیدی با کسی که دوست داره داره ازدواج کنی و خوشبخت شی.
    مکثی کرد و این بار با لحن دلجویانه و شوخی گفت:
    -بعدشم تو مگه میخوای تا آخر عمر ور دل ما بمونی؟
    وقتی جواب و واکنشی از من نگرفت ادامه داد.
    -از این به بعد؛ اگه از هر کی دل‌خور شدی تو خودت نریز! اینجوری کارتم به قرص خوردن نمی‌کشه!
    با نا امیدی بهش نگاه کردم که گفت:
    -باشه! من قبول می‌کنم که قصدت خودکشی نبود. اصلا حالا که فکر می‌کنم تو این مدت، چه فکرایی پیش خودت کردی و این دست آخرم خبر نامزدی اون احمق رو شنیدی، بهت حق می‌دم یکم بریزی بهم...ازت معذرت می‌خوام؛ ولی بدون حق نداری برای یه لحظه هم پیش خودت فکر کنی من و مامان می‌خواییم دور بندازیمت. دیوونه، ما تازه پیدات کردیم. از همه بیشترم من درکت می‌کنم؛ چون تو اون اتفاقات، کنارت بودم و دیدم چه مصیبتی رو تحمل کردی...پس بدون، بازم من اولین نفرم که کنارت می‌ایستم برای خوشبخت شدنت.
    دستم رو گرفت و گفت:
    -خانواده‌ی بهنام هم به اندازه ی بهنام محترم و خوبن. پس بدون قضاوتت نمی‌کنن.
    خیره به چشمای نگران و ناراحتش بودم و چیزی نمی‌گفتم. می‌دونستم اگه از چیزایی که شنیدم بگم بازم می‌خواد از اونا دفاع کنه. برای همین مثه همه ی این مدت باز سکوت کردم و دلخوریم رو توی خودم ریختم.
    ...
    صبح از بیمارستان مرخص شدم و به همراه بهنام و پرهام به خونه اومدم. مامان با یه سینی که توش اسپند که داشت دود می‌کرد جلوی در ایستاده بود و به محض این که وارد حیاط شدم. بهنام سینی رو از دست مامان گرفت و مامان من رو محکم بغـ*ـل کرد و درحالی که گریه می‌کرد، با صدای گرفته و نگرونش گفت:
    -آخه این چه کاری بود کردی مادر؟
    کلافه نفسم رو به تاسف بیرون دادم و چیزی نگفتم. مامان هم فکر می‌کرد من قصد خودکشی داشتم! دستام رو از دور کمرش، روی شونه هاش گذاشتم و کمی
    بین خودمون فاصله انداختم و تو چشماش نگاه کردم. فکر می‌کردم اون خراش ساده رو پیشونیم رو پنهون کنم، می‌تونم مانع این نزدیکی بشم تا به جواب قانع کننده ای برسم؛ اما حالا با این اتفاق و خراشی که قلبم و احساساتم برداشته بود، مامان این طور من رو درآغوش می‌کشید و پرهام اون طور قضاوت و شماتتم می‌کرد.
    با لحن سردی که از روحیه ی خسته ام بلند می‌شد، گفتم:
    -مامان، ببخش؛ اما خسته ام.
    انگار انتظار همچین برخوردی رو ازم نداشت. برای همین فقط شوکه نگاهم کرد و بعد به پرهام که پشت سرم ایستاده بود، نگاهی پرسشگر انداخت. نمی‌دونم پرهام چه حرفی رو با ایما و اشاره رسوند، که مامان دستم رو گرفت و کنارم ایستاد و با هم به خونه رفتیم.
    برای ناهار بهنام و پرهام کمک مامان، سفره رو پهن کردن و من فقط بی حوصله کنترل به دست، به تلویزیون خیره شده بودم و شبکه ها رو بالا پایین می‌کردم. تا این‌که پرهام بالا سرم اومد و کنترل رو از دستم گرفت و تلویزیون رو خاموش کرد و با صدای آروم و بی حوصله گفت:
    -بیا ناهار بخور.
    سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم و گفتم:
    -غذا چیه؟
    برای لحظه ای فقط نگاهم کرد و بعد با همن لحن قبلی گفت:
    -قیمه بادمجون...اصلا چه فرقی می‌کنه؟ به هرحال تو باید غذا بخوری.
    ایستادم و مثل خودش با اخم بهش زل زدم و گفتم:
    -فقط پرسیدم غذا چیه، همین!
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    منتظر واکنشش نموندم و نگاهم رو ازش گرفتم و به سر سفره رفتم و رو به روی بهنام نشستم و پرهام هم کنارم نشست. می‌دونستم ماموریت مامانه! لابد می‌خواد بشقابم رو پر از غذا کنه!
    و همین طورم شد وقتی که دستم به سمت کفگیر رفت، پرهام زودتر کفگیر رو برداشت و بشقابم رو به دستش گرفت و پرش کرد. شوکه و درمونده زیر نظر گرفته بودمش؛ اما اون توجهی نکرد و بشقابم رو به دست بهنام داد که ظرف خورشت کنارش بود. بهنام هم اول نگاهم کرد و درحالی که سعی داشت خنده اش رو کنترل کنه رو به پرهام کرد و گفت:
    -می‌خوای اشکش رو دربیاری؟ چه خبره پر کردی بشقابو!
    با مهربونی نگاهم کرد و نصف برنج توی بشقابم رو توی دیس خالی کرد و من ناخوآگاه لبخندی زدم. پرهام که حالا از ناراحتیش کم شده بود گفت:
    -آره خالی کن همین جوریشم اسکلته... پزشک گفته باید غذا بخوره بدنش ضعیفه.
    نگاهش کردم و گفتم:
    -انتظار نداری که معنی اون حرف بشه یه باره این همه برنج خوردن؟
    بهنام خنده ای کرد و به طعنه گفت:
    -راست می‌گی براش آجیل بخر آقای زورگو.
    پرهام تربی از توی سبد سبزی ها برداشت به طرف بهنام پرت کرد و گفت:
    -تو نخود نشو... اونم می‌خرم.
    ناخودآگاه جو عوض شد و نمی‌دونم چی‌شد که از یه جایی به بعد منم همراه بهنام می‌خندیدم و از این که بی پروا با پرهام رفتار می‌کرد، بیشتر خوشم می‌اومد.
    با این حال؛ فقط مامان، توی فکر بود و گاهی لبخند می‌زد.
    ...
    بعد ناهار برخلاف انتظارم، بهم اجازه ندادن برم بالا و من هم کلافه از این طرز برخورد پرهام، توی اتاقش، روی تخت نشسته بودم.
    مامان هم بعد ناهار وقتی خواست سفره رو جمع کنه، بهنام مانعش شد و با پرهام به اتاقش فرستادنش و قول دادن ظرفا رو بدون این‌که بشکنن، بشورن. دیدن این رفتارای سرخوشانه شون وقتی بهم می‌رسیدن، واقعا برام عجیب بود! بهنام، برای پرهام پیشبند رو با کلی خنده و قربون صدقه که « چقدر ناز شدی! » بست و بعد با خنده دستکش ها رو کوبید تخت سـ*ـینه پرهام و گفت:
    -دیگه خرم از پل گذشت دستکشاتو خود چلاغت دستت کن.
    و پرهام هم کم نیورد و قبل پوشیدن دستکشا، اونا رو کوبید توی سر بهنام و بعد که حسابی دلش خنک شد، اونا رو دستش کرد.
    من هم سفره رو جمع کردم و در حالی که بین موندن و بالا رفتن سرگردون بودم. پرهام نگاهی بهم انداخت و جدی گفت:
    -برو تو اتاق من استراحت کن.
    با دلخوری نگاهش کردم و ترجیح دادم این بار جوابش رو ندم و بدون هیچ بحثی به حرفش گوش بدم. بهنام که دید جو دوباره سنگین شده. با آرنجش آروم به بازوی پرهام زد، هر چند که از چشم من دور نموند!
    از فکر کردن دست کشیدم و سرم رو با دستام گرفتم و نفسم رو بیرون دادم و زیر لب زمزمه کردم.
    -آخه من تا کی باید این‌جا باشم؟ بهنام چرا نمیره؟
    از جام بلند شدم به سمت در رفتم و خواستم در رو باز کنم؛ اما پشیمون شدم. نمی‌شه جلوی بهنام هی با پرهام کل بندازم؛ ولی اینجوری هم نمی‌شد من باید به بالا می‌رفتم. واقعا انقدر سخت بود دوباره بهم اعتماد کنن!؟

    خم شدم، تا از سوراخ جا کلیدی روی در، بیرون رو نگاه کنم؛ اما چیزی مشخص نبود و سیاه بود!
    هنوز در تلاش بودم و چندبار پلک زدم تا دیدم درست شه، که در یه باره باز شد و محکم به سرم خورد.
    -آخ!
    از در فاصله گرفتم و ایستادم و دستم رو روی سرم گذاشتم و به پرهام که حالا وارد اتاق شده بود و داشت با تعجب نگاهم می‌کرد، با شماتت و سرزنش خیره شدم و گفتم:
    -یه باره در رو باز می‌کنن آخه؟
    با اینکه سعی داشت از خودش نگرانی و لطافت نشون نده؛ اما یه قدم بهم نزدیک و خم شد و به پیشونیم با جدیت نگاه کرد و گفت:
    -تو چرا چسبیدی به در... نچ... ببینمش.
    چیزی نگفتم، که گفت:
    -قرمز شده. قشنگ رو زخمته!
    عقب کشیدم و دستی به پیشونیم کشیدم و در حالی که فرصت رو مناسب می‌دیدم تا راضیش کنم که به بالا برم، گفتم:
    -فراموش کن...می‌گم من برم بالا؟ این جا راحت نیستم.
    -یه دو سه روز به سرکار خانم سخت بگذره به ما هم آسون! تو بالا باشی مامان، هی الکی نگرانت می‌شه.
    -تو چی؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    یه تای ابروهاش رو بالا انداخت و به طعنه گفت:
    -منم باید هی کشیک خانم رو بدم و بعدم گزارشش رو به مامان... جدیدا هم که...
    با سر به در بیرون اشاره کرد و حرفش رو خورد. می‌دونستم منظورش چیه؛ ولی خودم رو به نفهمیدن طعنه اش زدم و نگاهی به جایی که پرهام اشاره کرد، انداختم و گفتم:
    -بهنام نمی‌خواد بره؟
    اخمی کرد و نگاهش رو ازم گرفت و به سمت کمد لباساش رفت و منم به دنبالش رفتم و اون مشغول گشتن تو کمدش بود که گفتم:
    -حرف بدی زدم؟
    نگاهم کرد و گفت:
    -خودت چی فکر می‌کنی؟
    دوباره مشغول گشتن شد و من لبم رو به دندون گرفتم، تازه متوجه شدم چی گفتم؛ اما من منظورم چیزه دیگه ای بود. پرهام از تو کمدش یه دست لباس راحتی درآورد و جلوم گرفت و گفت:
    -اینا رو می‌بینی؟
    نگاه لباس و شلوار راحتی توی دستش، انداختم و درحالی که چیزی متوجه نشده بودم با تعجب نگاه پرهام کردم و گفتم:
    -خب؟
    -امروز اینجاست.
    به سمت در رفت، که گفتم:
    -شب چی؟
    بدون این که به سمت من برگرده شونه ای بالا انداخت و از اتاق بیرون رفت.
    ...
    شب برخلاف ظهر، من هم برای سفره پهن کردن، کمک کردم و سر سفره هم خودم تو کاسه ام آبگوشت ریختم و نذاشتم پرهام باز باهام مثل بچه ها رفتار کنه و همین باعث شد بهنام خنده ای کنه و تیکه ای هم به پرهام بندازه و پرهام، هم نمکدون رو به سمتش پرت کنه.
    این بار، این من بودم که فقط لبخند می‌زد و نظاره گر بود. نمی‌دونستم شبم باز قراره پایین بمونم یا نه؟ یا حتی به این فکر کردم چرا بهنام هنوز همون لباس راحتی ها تنشه؟ یعنی شب هم می‌خواد بمونه؟
    تو این دو...سه ماهی که اینجا زندگی می‌کردم، ندیدم بهنام شب بمونه! با اینکه همیشه اینجا بود!
    حس خوبی نداشتم. نمی‌دونستم فکر و قضاوتم چقدر درست بود یا نه! ولی دوست نداشتم این کارش بخاطر این باشه که به من نزدیک تر بشه، که اونوقت واقعا از چشمم می‌افتاد!
    اون فقط یه خواستگاری کرده بود، همین! نباید می‌ذاشتم بیشتر از این من رو تو مضیقه قرار بده! من نمی‌تونستم این حس غریبگی رو بیشتر از این تحمل کنم. بیشتر از اون که من عضوی از این خانواده باشم و احساس راحتی کنم این بهنام بود که از این مزایا بهرمند بود.
    با سقلمه ای که پرهام بهم زد به خودم اومدم و از نگاه کردن به بهنام دست برداشتم. معذب نگاهی به همه کردم و سرم رو پایین انداختم و با قاشق به جون نون های خیس خورده افتادم و تا آخرین لحظه دیگه به بهنام نگاه نکردم و به این فکر کردم که، نکنه افکارم در مورد بهنام باعث شده باشه، من با اخم بهش زل زده باشم!؟ وای نه!
    وقتی پرهام کاسه ام رو گرفت تا گوشت کوبیده توش بریزه، از جام بلند شدم و در حالی که هول کرده بودم با صدای ضعیف و مرتعشی گفتم:
    -واقعا سیرم... من میرم بخوابم.
    بدون معطلی اون جا رو ترک کردم و منتظر اعتراضشون نشدم و با قدم های تند خودم رو به اتاق رسوندم و در رو، پشت سرم بستم.
    شب بهنام موند و من هم پایین، توی اتاق پرهام موندم. روی تخت دراز کشیده و به سقف زل زده بودم. ذهنم درگیر بود و خوابم نمی‌برد. اون قدر موندن بهنام برام جای سوال داشت، که برای یه لحظه هم به نامزدی آرش فکر نکنم. آخه برای چی به خونه اش نمی‌رفت؟ هر چی سعی کردم به گزینه های دیگه ای هم فکر کنم، چیزی به ذهنم نمی‌رسید. تو جام به پهلو چرخیدم و یه دستم رو زیر سرم گذاشتم و به کمد لباس پرهام زل زدم.
    برای لحظه ای فکری از ذهنم گذشت... ولی نه، امکان نداره!
    ...
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    تو جام نشستم و به بدنم کش و قوسی دادم. کل دیشب رو داشتم با فکرای بیهوده سر می‌کردم و نمی‌دونستم دقیقا کی خوابم بـرده بود! از تخت پایین اومدم و چند قدم به میز کار پرهام نزدیک شدم. دستی به صورتم کشیدم و شالم رو از روی پشتی صندلی برداشتم و بدون این که جلوی آینه برم، سر کردم و از اتاق بیرون زدم. با دیدن پذیرایی خالی، حس بهتری دست داد، اصلا دوست نداشتم با کسی رو به رو بشم!
    یه راست به دست شویی رفتم و دست و صورتم رو شستم؛ اما به محض اینکه، در رو باز کردم با مامان رو به رو شدم که چند قدمی دست شویی ایستاده بود و داشت به حیاط می‌رفت. با دیدنم ایستاد و نگاهم کرد و لبخندی زد وگفت:
    -بلاخره بیدار شدی؟... صبحت بخیر.
    لبخندی کوچکی رو لبم نشست و از دست شویی زدم بیرون و درحالی که با هوله دستام رو خشک می‌کردم گفتم:
    -صبح بخیر. بقیه نیستن!؟
    -پرهام که رفت سرکار، بهنامم همراهش رفت بیرون...پرهام صبح خیلی تو اتاق اومد و رفت. حتما خیلی بد خوابت کرد، آره؟
    شونه ای بالا انداختم و گفتم:
    -من حتی متوجه هم نشدم.
    هوله رو سرجاش گذاشتم و به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم:
    -من خودم یه چیزی می‌خورم.
    مامان پشت سرم وارد آشپزخونه شد و به سمت یخچال رفت و گفت:
    -آره یه لقمه می‌خوری، می‌گی صبحونه خوردم!...نمی‌شه اینجوری که! پرهام صبح رفت برات هلیم و گردو گرفت... گفته اگه همش رو نخورد کت بسته تحویلش بدمت!
    خنده ای کرد.
    -می‌شناسیش که!
    با یادآوری خاطرات لبخند تلخی گوشه لبم نشست و به طعنه گفتم:
    -آره! پی دستبندش به مچ دستم خورده.
    مامان سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت و برام هلیم رو گرم کرد و منم گردو ها رو ازش گرفتم و خودم مشغول خورد کردنشون شدم.
    صبحونه ام رو زیر نگاه سنگین مامان که رو به روم، پشت میز نشسته بود. تا ته خوردم و زیر لب تشکری کردم و ظرف رو توی سینک گذاشتم و آب باز کردم و مشغول شستنش شدم که صدای مامان رو شنیدم؛ ولی برنگشتم و دست از شستن برداشتم.
    -بنظرت رفتار بهنام یکم عجیب نیست؟...دیشب با پرهام یه ساعت تو حیاط داشتن حرف می‌زدن... اونم ساعت یک شب!
    این یعنی مامان هم مثل من ذهنش درگیر شده؟ شونه ای بالا انداختم و در حالی که سعی می‌کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم گفتم:
    -نمی‌دونم...از نظر شما عجیبه؟
    برگشتم و دستام رو از پشت به سینک تکیه دادم و گفتم:
    -چرا از پرهام نمی‌پرسین؟
    -فرصت نشد...همش پیش همن.
    لبم رو تر کردم و با همه تردیدم، سوالم رو پرسیدم.
    -می‌گم بهنام، مگه قبلا این جا نمی‌اومد!؟ خب این دفعه هم مثه قبل...
    نچی کرد و گفت:
    -نه فقط دو...سه بار وقتی سرباز بود شب این جا موند...اون موقع خانواده بهنام کرج بودن.
    با تعجب نگاه مامان کردم و گفتم:
    -آخه پرهام همش بهش می‌گـه بهنام سالخ...منظورم اینه که بیشتر اوقات بهش طعنه می‌زنه که چرا همش اینجایی و...
    نمی‌دونم چی از نگاه مامان باید برداشت می‌کردم؛ ولی همین باعث شد بیخیال صحبت کردن در این باره بشم و سریع برگردم.
    -اصلا بیخیال مهمونه دیگه ...حبیب خداست.
    شیر آب رو باز کردم و ظرفم رو آبکشی کردم که مامان با ته خنده ای که تو صداش بود، گفت:
    -ولی دیشب این حبیب خدا رو بد نگاه می‌کردی.
    آب رو بستم و ظرف رو سرجاش گذاشتم و برگشتم و خجالت زده نگاه مامان کردم و گفتم:
    -خیلی بد نگاه می‌کردم؟
    لبخندی زد و با مهربونی نگاهم کرد.
    -نه...فراموشش کن.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    سرم رو تکون دادم و سعی کردم، به خودم امید بدم که می‌تونم این اتفاق رو فراموش کنم. هرچند که مهم این بود؛ بهنام این رو فراموش کنه! هنوز رفتار بدم توی آسانسور جلو چشمام بود و نمی‌دونستم این یکی رو چجوری جمعش کنم؟
    از آشپزخونه بیرون زدم که صدای مامان متوقفم کرد.
    -بنظرت ناهار چی بپزم؟ فسنجون خوبه!؟
    لبم رو ورچیدم و بی تفاوت گفتم:
    -فرقی نمی‌کنه، من که سیرم.
    -حالا تا اون موقع گرسنه ات می‌شه، فسنجون خوبه...بهنام هم دوست داره.
    -نمی‌دونم.
    از آشپزخونه بیرون زدم و زیر لب گفتم:
    -گردو، هم سهم فسنجون شد!
    دور از چشم پرهام، انگار بالا رفتن امکان پذیر بود. مامان، مشغول بار گذاشتن خورشت فسنجون بود و من هم از این فرصت استفاده کردم و به بالا رفتم. دلم یه دوش آب گرم می‌خواست. هوا سرد شده بود و من هم هنوز کرخت و بی حال... دیگه مصمم بودم، حموم می‌تونه من رو از این وضعیت نجات بده.
    و حتی برای فکر نکردن به بهنام هم، می‌تونست گزینه خوبی باشه!
    به حموم رفتم و آب گرم رو باز کردم و اجازه دادم به جای شستن تن، روحم رو بشوره. بلکه از این سنگینی غم نجات پیدا کنم.
    شامپو رو کف دستم زدم و شروع کردم به شستن موهام و به این فکر کردم، که امروز اولین روز مهرِ! بلاخره تابستون نحس تموم شد...با تموم اتفاقایی که افتاد و تموم از دست دادناش...
    ناخودآگاه ذهنم به ماجرا های گذشته برگشت...
    قتل بابک اتفاق افتاد...مامان رو از دست دادم!
    دستام رو محکم تر لای موهام کشیدم.
    آرش از چشمم افتاد...خونه و زندگیم رو از دست دادم!
    به موهام چنگ زدم و اولین قطره ی اشکم لابه لای سیل قطرات ریز آب گم شد.
    من از چشم آرش افتادم...و من آخرین نفس های امیدم به بازگشت آرش رو از دست دادم!
    آرش!
    زانو هام سست شد و آروم روی زمین نشستم و زانو هام رو بغـ*ـل کردم و ناخوداگاه بلند بلند زدم زیر گریه.
    قطرات آب بخاطر زیاد شدن ارتفاع محکم تر روی سر و تنم ضربه می‌زد. قرار بود به بهنام فکر نکنم؛ اما آرش رو از قلم انداخته بودم!
    حس سردرگمی داشتم نمی‌دونستم واقعا این مدت آرش رو فراموش کرده بودم یا سعی داشتم فراموشش کنم!
    ...
    سر سفره از همه خوشحال تر، بهنام بود. دوست داشتم باورم نکنم که یه غذا تونسته یه آدم رو انقدر هیجان زده کنه؛ اما وقتی یاد خودم و کیک توت فرنگی افتادم، رفتارش برام عادی شد. پرهام هم مثل دفعات قبل تو کل کل با بهنام کم نذاشت و باز هم غذا با گوش دادن به کل کل های این دوتا گذشت. من اما بی حوصله با غذام بازی می‌کردم و گاهی خودم رو مشتاق به بحث های بین بهنام و پرهام نشون می‌دادم تا مبادا باز روی من فوکوس کنن.
    بعد ناهار، مامان مسکن خورد و رفت خوابید و ما سه تا توی پذیرایی پای تلویزیون نشسته بودیم و چایی رو که بهنام آورده بود رو می‌خوردیم. پرهام حواسش به اخبار بود و من با دو دستم لیوان گرم چایی رو گرفته و به بخارش زل زده بودم و گاهی قلپی سر می‌کشیدم. میلی نداشتم؛ اما وقتی بهنام به شوخی گفت: « چای نطلبیده، مراده. » نتونستم چای رو رد کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    بهنام هم به ظاهر داشت به همون اخباری که پرهام نگاه می‌کرد، گوش می‌داد؛ اما می‌تونستم نگاه سنگینش رو روی خودم حس کنم. بلاخره دلم رو به دریا زدم و نگاهش کردم. حدسم درست بود. برای لحظاتی با هم چشم تو چشم شدیم. انتظار داشتم نگاهش رو بدزده و منکر بشه؛ اما هنوز نگاهم می‌کرد. انگار که می‌خواست چیزی بگه. نگاه کوتاهی به پرهام انداختم که به دسته ی مبل تکیه داده بود و هنوز داشت تلویزیون رو نگاه می‌کرد.
    نمی‌دونم؛ اما به سرم زد تا فرصت حرف زدن رو بهش بدم. یه باره از جام بلند شدم و نگاه کوتاهی بهش انداختم و لیوان رو روی میز گذاشتم و لبخندی زدم و گفتم:
    -بابت چایی ممنون.
    اون که انگار رفتن من رو پای نگاه خیره اش و ناراحتی من گذاشته بود. با صدای آروم و خجالت زده ای گفت:
    -نوش جان.
    بدون این که نگاهم رو ازش بگیرم، خطاب به پرهام گفت:
    -من فقط میرم تو حیاط، بالا نمیرم!
    بهنام با شک بهم زل زد و پرهام برگشت و نگاهم کرد و منم به تبع به طرفش چرخیدم و وقتی دلخوری رو تو نگاهش دیدم. قبل این که لب باز کنه، گفتم:
    -فقط خواستم بدونی.
    !در واقع خواستم بهنام بدونه، می‌دونستم حرفی داره نگاهم رو از پرهام گرفتم و کوتاه به بهنام چشم دوختم و به امید این که متوجه شده باشه، به حیاط رفتم و روی دومین پله‌ی راه پله نشستم و دستام رو بهم گره زدم. کمی منتظر موندم؛ اما بهنام نیومد. هوا سرد بود و دیگه داشتم پشیمون می‌شدم و مطمئن شده بودم که اون مثل همیشه فقط داشته نگاهم می‌کرده و هیچ حرفی برای گفتن نداره!
    دستای سردم رو به زانوم زدم تا بلند شم که در باز شد و بهنام بیرون اومد. کت تک سرمه ای رنگ پرهام هم دستش بود.
    ایستاد و مردد نگاهم کرد. با این که معطل شده بودم؛ ولی لبخندی زدم و روی خوش نشون دادم تا بلاخره پاش رو به حیاط گذاشت و به سمتم اومد و کت رو به طرفم گرفت و گفت:
    -سردت میشه، بپوشش.
    زیر لب تشکری کردم و کت رو گرفتم و پوشیدم و دستای سردم رو توی جیب کت کردم. حس گرماش، انقدر خوب بود که لبخند بزرگی رو لبم بنشونه. وقتی نگاه بهنام کردم دیدم اونم لبخند بزرگی زده؛ اما یه جورایی بود که انگار داره خنده اش رو می‌خوره.
    -خنده دار شدم؟
    با ته خنده ای که تو صداش بود گفت:
    -بعنوان خواهر بهترین رفیقم، آره خیلی خنده دار شدید؛ اما...
    سکوت کرد و با نگاه معنا داری به چشمام زل زد و برخلاف لحن قبلیش، درحالی که تو تن صداش حس تحسین بود گفت:
    -قشنگن!
    نگاهم رو ازش دزدیدم و با این که می‌دونستم اون تعریفش شامل چشمای درشتم می‌شد، گفتم:
    -کت!؟
    جواب نداد و همین باعث شد نگاهش کنم. لبخند همیشگی و گرمای صمیمت توی نگاهش دوباره نصیبم شد. چیزی نگفتم و هنوز هم معتقد بودم حرفی برای گفتن داره، پس اجازه دادم تا بگه.
    -راستش یه خبر خوب دارم...
    مکث کرد که حرفش رو کامل کردم.
    -و یه خبر بد.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    سرش رو به نفی تکون داد و گفت:
    -نه خبر بدی نیست... یعنی... من واقعا برای حرفای مامانم متاسفم.
    لبم رو ورچیدم و خودم رو به ندونستن زدم.
    -کدوم حر...
    اما اون نذاشت حرفم رو کامل کنم و سریع گفت:
    -نه منکر نشو... دیدم پلکات لرزید.
    شونه ای بالا انداختم و سعی کردم قبل از اینکه وارد خاطره ی تلخ اون روز بشم، بحث رو عوض کنم. با لحن هیجان زده‌ای گفتم:
    -خب... اون خبر خوب چیه؟
    قدردان نگاهم کرد و گفت:
    -استخدام شدی.
    با بهت نگاهش کردم و وقتی مطمئن شدم درست شنیدم هیجان زده و با لبخند بزرگی که روی لبم بود گفتم:
    -جدی میگی؟ وای این که خیلی عالیه.
    خنده ای کرد و گفت:
    -ای کاش اینو اول می‌گفتم!
    -نه، این طوری بهتره. خوشحالیش موندگارتره.
    به تایید سرش رو تکون داد و گفت:
    -حق با توعه.
    سکوتی کوتاه برقرار شد که گفتم:
    -خب، من می‌رم تو... بازم ممنونم.
    چیزی نگفت و فقط لبخند زد. از کنارش گذشتم و به سمت در خونه رفتم که گفت:
    -شه...شهرزاد خانم.
    ایستادم و با کمی مکث برگشتم و پرسشگر نگاهش کردم. چند قدمی بهم نزدیک شد و با تردید به چشمام نگاه کرد، که گفتم:
    -بازم چیزی هست؟
    سرش رو به تایید تکون داد و گفت:
    -راستش، آره.
    منتظر نگاهش کردم، بنظر می اومد برای حرفش تردید داره؛ با این حال به حرف اومد.
    -اون مدتی که بیهوش بودی، من با پزشکی که معالجه‌ات می‌کرد، صحبت کردم.
    -درباره ی!؟
    -بابت اتفاقی که اون روز تو دانشگاه افتاد و قبلا هم یه چیزایی از پرهام شنیدم، اینکه وقتی هم به دنیا اومدید هم...
    ناخودآگاه اخمی روی پیشونیم نشست که بهنام حرفش رو خورد و هول کرده گفت:
    -البته به پرهام نگفتم.
    بی تفاوت گفتم:
    -خب.
    -می‌دونم حس خوبی نداری که این کارو کردم به هر حال خواستم بدونی که باید یکم این از حال رفتن ها رو جدی تر بگیری.
    دوست نداشتم به این حرفا گوش بدم، باز هم بی تفاوت گفتم:
    -خب؟
    وقتی دید من علاقه ای به شنیدن این بحث ندارم، دستاش رو بالا آورد و درحالی که سعی داشت قانعم کنه گفت:
    -ببین، نمی‌خوام فکر کنی ادای پزشکا رو می‌خوام دربیارم...من فقط نگرانم همین... ولی این چیزایی که میگم عینه حرفای اون پزشکه، پس خواهش می‌کنم گوش کن. بعدم اگه خواستی با هم یه سر بریم پیشش، باشه!؟
    سرم رو به نفی تکون دادم و گفتم:
    -نه! من حالم خوبه.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    -لج نکن.
    کلافه گفتم:
    -خیل خب، می‌شنوم.
    با اشتیاق سرش رو به تایید تکون داد و گفت:
    -ببین کلی دلیل وجود داره تا یه آدم غش کنه.
    بی حوصله زیر لب گفتم:
    -می‌دونم.
    نشنیده گرفت و بدون مکث به حرف زدنش ادامه داد.
    -استرس و شرایط روحی، کمبود اکسیژن رسانی به مغز، مشکلات معده و...
    دیگه طاقت نیوردم و گفتم:
    -بله می‌دونم، داری قشنگ حرفای اون پزشک رو به گوشم میرسونی.
    دلخور از این که پریدم وسط حرفش نگاهم کرد؛ اما من ادامه دادم.
    -دلیلش هر چی باشه، اهمیتی نداره! من دیگه عادت کردم. دونستن اینا چه اهمیتی داره؟ اونم وقتی که، از هوش می‌رم شبیه یه رباتی می‌شم که از برق جداش کردن و دیگه هیچ اراده و قدرتی نداره! ببین... من... دیگه... عادت کردم. اگه فکر می‌کنی این مشکیله که تو رو اذیت می‌کنه پس...
    برای حرفم تردید داشتم ولی قدرتم رو جمع کردم و تو چشماش زل زدم و گفتم:
    -منو بذار یه گوشه و برو... ها! شایدم نگرانی بعدی خانواده ات، بعد عدم تعادل روحی و روانیم و یه خودکشی ناموفق، داشتن عروسی غشی باشه!
    با بهت و حیرت به منی که با عصبانیت این حرف ها رو می‌زدم، نگاه کرد و حرفم رو نیمه گذاشت و گفت:
    -باور کن، همچین منظوری نداشتم! من فقط بخاطر خودت میگم... اگه یه روز تنها بودی و این اتفاق برات افتاد، میخوای چکار کنی؟ تو باید جدیش بگیری... هیچ اهمیتی نداره آدمای دیگه چه برداشتی از تو دارن...
    مکثی کرد و نگران به صورتم خیره شد و گفت:
    -خوبی!؟
    بدون توجه به سوالش، درحالی که بغض کرده بودم گفتم:
    -لطفا رفیق پرهام بمون...
    با تعجب نگاهم کرد که ادامه دادم.
    -منم خواهر بهترین رفیقت بمونم.
    این رو گفتم و فوری به خونه برگشتم و وقتی پرهام رو دیدم که روی مبل خوابیده، سریع کت رو درآوردم و روش انداختم و قبل اینکه بهنام بیاد و دوباره چشم تو چشم بشیم به اتاق پرهام رفتم.
    ...
    کلید آزمایشگاه رو از خانم صمندری که اشک تو چشماش حلقه زده بود، گرفتم و بهش لبخندی زدم و گفتم:
    -دل کندن سخته؟
    دستی به چشماش کشید و گفت:
    -دلم تنگ می‌شه برای اینجا؛ اما چاره ای نیست بخاطر همسرم باید می‌رفتم.
    -شغلی برای خودتون دست و پا کردید؟
    سری تکون داد و گفت:
    -آره، هرچند مرتبط با مدرک تحصیلیم نیست...
    خنده ای کرد و با شیطنت ادامه داد.
    -ولی به همسرم مرتبطه.
    کنجکاو گفتم:
    -شغلتون؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا