- عضویت
- 2016/07/06
- ارسالی ها
- 548
- امتیاز واکنش
- 10,866
- امتیاز
- 661
باصدای در بیدار شدم.
-بیتا بیا بیرون یک چیزی بخور.
بهش اهمیت ندادم.
چند بار در زد وقتی دید جواب نمیدم رفت.
ساعت اتاق ۱۲رو نشون میداد گشنم شده بود.اروم درو باز کردم.
کسی تو سالن نبود.
به طرف اشپزخونه رفتم در یخچال رو باز کردم
دوتا غذای دست نخورده تویخچال بود خودشم غذا نخورده بود.
یکی از غذا هارو در اوردم سرد بود ولی همین جور خوردم هنوز چند تا قاشق نخورده بودم که
برق روشن شد.
کیان کنار کلید برق واستاده بود غذا پرید تو گلوم.
زود رفت یک لیوان آب ریخت داد بهم.
بهش اهمیت ندادم برای خودم آب ریختم
خوردم.
-چرا تو تاریکی غذا میخوری.
جوابشو ندادم.
خودشم اون یکی غذا رو برداشت تو ماکروفر گرم کرد نشست روبروم.
بهش نگاه کردم .
بخور دیگه منم گشنم شده.
از جام بلند شدم
-بشین سر جات .
محلش ندادم به طرف اتاق رفتم
دستمو از پشت کشید.
-گفتم بشین.
-نمیخوام سیرم.
-باشه بشین سرجات.
-نمیخوام.
-تا کی میخوای این کار را رو بکنی.
-تا وقتی که این ۱۲روز تموم بشه.
-ممکنه هیچ وقت این ۱۲روز تموم نشه پس بهتره بشینی غذاتو بخوری.
چون من میدونم که چطوری نگهت دارم.
باتعجب نگاش کردم.
-اون وقت زنو بچتو میخوای چکار کنی.
-تو نگران اونا نباش.
از حرص داشتم میترکیدم.
به طرف اتاق رفتم درو بستم کلید رو در نبود.
برش داشته بود .
کنار دیوار دراز کشیدم.
بعد چند دقیقه آمد تو اتاق.
-میخوای رو زمین بخوابی.
چرا لباساتو عوض نکردی با مانتو میخوایی.
- مشکل خودمه به لطف جناب عالی از خونه ی بابام چیزی نیاوردم.
چون بابام گفت دخترش نیستم پس حقی نداشتم چیزی بیارم.
-,پاشو بیا تو اون اتاق رو تخت بخواب.
-ممنون دلم نمیخواد جایی بخوام که قبلا صد نفر روش خوابیدن.
-من هیچ کسو تو این خونه نیاوردم خیالت.راحت.
-اره کاملا معلومه ...
-بیتا منو عصبی نکن.
-بهتره تو این ۱۲روز به این رفتارم عادت کنی.
-پاشو برو او اون اتاق من تو اتاق کارم میخوابم .
از جام بلند شدم به طرف اتاق خواب رفتم.
چون بدنم هنوز درد میکرد
از تو کمد یک شلوار با تیشرت بهم داد.
با مانتو نشستم.
-بگیر.
-نمیخوام از تو کوچکترین چیزی داشته باشم.
-پس با مانتو بخواب..
-میخوابم .تو بهتره نگران زنو بچت باشی.
از حرص داستاشو مشت کرد.از اتاق بیرون رفت
مانتومو در اوردم تیشرت سبز زیرش تنم بودروی تخت دراز کشیدم.
نمیخواستم به چیزی فکر کنم.چون همه چی اونی میشد که باید میشد.
چشمامو بستم.
.....
از خواب بیدار شدم از اتاق بیرون رفتم کسی تو حال نبود.
سمت اشپزخونه خونه رفتم.
یک یادداشت رو یخچال بود.
-من رفتم سر کار صبحانه امادست بخور .
بعد از ظهر میام حق بیرون رفتن و نداری.
ناهارم ازدیشب مونده.
کیان.
-فکر کرده من زندانی شم.همش دستور داده
دستو صورتمو شستم
صبحانه خوردم.یکم تو خونه گشتم.
حوصله نهارو نداشتم اینقدر تو این مدت غذا کم خورده بودم که معدم کوچیکتر شده بود.
ساعت نزدیک ۳بود دلم میخواست دوش بگیرم.
هنوز تا آمدن کیان ۲ساعت مونده بود رفتم حموم.
دوش گرفتم.
حوله رو دور خودم پیچیدم.
جلوی آیینه نشستم.
موهامو از دور حوله باز کردم.
آب موهامو گرفتم .
از جام پاشدم.
یک دفعه به روبروم خیره شدم
کیان روبروم واستاده بود داشت نگام میکرد.
خشک شده بود.
منم مثل مجسمه ایستاده بودم.
به طرفم آمد حرکت نمیکردم.
پاهام به زمین چسبیده بود.
اینقدر آمد نزدیکم که صدای قلبمو میشنیدم.
دستشو سمت صورتم آورد موهای خیسمو
از رو صورتم کنار زد.
به تمام اجزای صورتم نگاه میکرد .
صورتشو نزدیک تر آورد فاصلمون صفر شد.
چشمام گشاد شده بود.
هلش دادم عقب.
ازم یکم فاصله گرفت سیلیه محکمی بهش زدم.
دستشو گذاشت رو صورتش.
با تعجب نگام کرد.
صدام میلرزید.
-دیگه هیچ وقت بهم نزدیک نشو.
لباسامو از روتخت چنگ زدم از کنارش رد شدم .
رفتم تو اتاق دیگه.
درو بستم رو زمین نشستم زدم زیر گریه.
دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
چند دقیقه بعد صدایی بسته شدن در امد.
-بیتا بیا بیرون یک چیزی بخور.
بهش اهمیت ندادم.
چند بار در زد وقتی دید جواب نمیدم رفت.
ساعت اتاق ۱۲رو نشون میداد گشنم شده بود.اروم درو باز کردم.
کسی تو سالن نبود.
به طرف اشپزخونه رفتم در یخچال رو باز کردم
دوتا غذای دست نخورده تویخچال بود خودشم غذا نخورده بود.
یکی از غذا هارو در اوردم سرد بود ولی همین جور خوردم هنوز چند تا قاشق نخورده بودم که
برق روشن شد.
کیان کنار کلید برق واستاده بود غذا پرید تو گلوم.
زود رفت یک لیوان آب ریخت داد بهم.
بهش اهمیت ندادم برای خودم آب ریختم
خوردم.
-چرا تو تاریکی غذا میخوری.
جوابشو ندادم.
خودشم اون یکی غذا رو برداشت تو ماکروفر گرم کرد نشست روبروم.
بهش نگاه کردم .
بخور دیگه منم گشنم شده.
از جام بلند شدم
-بشین سر جات .
محلش ندادم به طرف اتاق رفتم
دستمو از پشت کشید.
-گفتم بشین.
-نمیخوام سیرم.
-باشه بشین سرجات.
-نمیخوام.
-تا کی میخوای این کار را رو بکنی.
-تا وقتی که این ۱۲روز تموم بشه.
-ممکنه هیچ وقت این ۱۲روز تموم نشه پس بهتره بشینی غذاتو بخوری.
چون من میدونم که چطوری نگهت دارم.
باتعجب نگاش کردم.
-اون وقت زنو بچتو میخوای چکار کنی.
-تو نگران اونا نباش.
از حرص داشتم میترکیدم.
به طرف اتاق رفتم درو بستم کلید رو در نبود.
برش داشته بود .
کنار دیوار دراز کشیدم.
بعد چند دقیقه آمد تو اتاق.
-میخوای رو زمین بخوابی.
چرا لباساتو عوض نکردی با مانتو میخوایی.
- مشکل خودمه به لطف جناب عالی از خونه ی بابام چیزی نیاوردم.
چون بابام گفت دخترش نیستم پس حقی نداشتم چیزی بیارم.
-,پاشو بیا تو اون اتاق رو تخت بخواب.
-ممنون دلم نمیخواد جایی بخوام که قبلا صد نفر روش خوابیدن.
-من هیچ کسو تو این خونه نیاوردم خیالت.راحت.
-اره کاملا معلومه ...
-بیتا منو عصبی نکن.
-بهتره تو این ۱۲روز به این رفتارم عادت کنی.
-پاشو برو او اون اتاق من تو اتاق کارم میخوابم .
از جام بلند شدم به طرف اتاق خواب رفتم.
چون بدنم هنوز درد میکرد
از تو کمد یک شلوار با تیشرت بهم داد.
با مانتو نشستم.
-بگیر.
-نمیخوام از تو کوچکترین چیزی داشته باشم.
-پس با مانتو بخواب..
-میخوابم .تو بهتره نگران زنو بچت باشی.
از حرص داستاشو مشت کرد.از اتاق بیرون رفت
مانتومو در اوردم تیشرت سبز زیرش تنم بودروی تخت دراز کشیدم.
نمیخواستم به چیزی فکر کنم.چون همه چی اونی میشد که باید میشد.
چشمامو بستم.
.....
از خواب بیدار شدم از اتاق بیرون رفتم کسی تو حال نبود.
سمت اشپزخونه خونه رفتم.
یک یادداشت رو یخچال بود.
-من رفتم سر کار صبحانه امادست بخور .
بعد از ظهر میام حق بیرون رفتن و نداری.
ناهارم ازدیشب مونده.
کیان.
-فکر کرده من زندانی شم.همش دستور داده
دستو صورتمو شستم
صبحانه خوردم.یکم تو خونه گشتم.
حوصله نهارو نداشتم اینقدر تو این مدت غذا کم خورده بودم که معدم کوچیکتر شده بود.
ساعت نزدیک ۳بود دلم میخواست دوش بگیرم.
هنوز تا آمدن کیان ۲ساعت مونده بود رفتم حموم.
دوش گرفتم.
حوله رو دور خودم پیچیدم.
جلوی آیینه نشستم.
موهامو از دور حوله باز کردم.
آب موهامو گرفتم .
از جام پاشدم.
یک دفعه به روبروم خیره شدم
کیان روبروم واستاده بود داشت نگام میکرد.
خشک شده بود.
منم مثل مجسمه ایستاده بودم.
به طرفم آمد حرکت نمیکردم.
پاهام به زمین چسبیده بود.
اینقدر آمد نزدیکم که صدای قلبمو میشنیدم.
دستشو سمت صورتم آورد موهای خیسمو
از رو صورتم کنار زد.
به تمام اجزای صورتم نگاه میکرد .
صورتشو نزدیک تر آورد فاصلمون صفر شد.
چشمام گشاد شده بود.
هلش دادم عقب.
ازم یکم فاصله گرفت سیلیه محکمی بهش زدم.
دستشو گذاشت رو صورتش.
با تعجب نگام کرد.
صدام میلرزید.
-دیگه هیچ وقت بهم نزدیک نشو.
لباسامو از روتخت چنگ زدم از کنارش رد شدم .
رفتم تو اتاق دیگه.
درو بستم رو زمین نشستم زدم زیر گریه.
دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
چند دقیقه بعد صدایی بسته شدن در امد.
آخرین ویرایش: