کامل شده رمان با یادت زندگی کردم | س .شب کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

س.شب

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/06
ارسالی ها
548
امتیاز واکنش
10,866
امتیاز
661
باصدای در بیدار شدم.
-بیتا بیا بیرون یک چیزی بخور.
بهش اهمیت ندادم.
چند بار در زد وقتی دید جواب نمیدم رفت.
ساعت اتاق ۱۲رو نشون میداد گشنم شده بود.اروم درو باز کردم.
کسی تو سالن نبود.
به طرف اشپزخونه رفتم در یخچال رو باز کردم
دوتا غذای دست نخورده تویخچال بود خودشم غذا نخورده بود.
یکی از غذا هارو در اوردم سرد بود ولی همین جور خوردم هنوز چند تا قاشق نخورده بودم که
برق روشن شد.
کیان کنار کلید برق واستاده بود غذا پرید تو گلوم.
زود رفت یک لیوان آب ریخت داد بهم.
بهش اهمیت ندادم برای خودم آب ریختم
خوردم.
-چرا تو تاریکی غذا میخوری.
جوابشو ندادم.
خودشم اون یکی غذا رو برداشت تو ماکروفر گرم کرد نشست روبروم.
بهش نگاه کردم .
بخور دیگه منم گشنم شده.
از جام بلند شدم
-بشین سر جات .
محلش ندادم به طرف اتاق رفتم
دستمو از پشت کشید.
-گفتم بشین.
-نمیخوام سیرم.
-باشه بشین سرجات.
-نمیخوام.
-تا کی میخوای این کار را رو بکنی.
-تا وقتی که این ۱۲روز تموم بشه.
-ممکنه هیچ وقت این ۱۲روز تموم نشه پس بهتره بشینی غذاتو بخوری.
چون من میدونم که چطوری نگهت دارم.
باتعجب نگاش کردم.
-اون وقت زنو بچتو میخوای چکار کنی.
-تو نگران اونا نباش.
از حرص داشتم میترکیدم.
به طرف اتاق رفتم درو بستم کلید رو در نبود.
برش داشته بود .
کنار دیوار دراز کشیدم.
بعد چند دقیقه آمد تو اتاق.
-میخوای رو زمین بخوابی.
چرا لباساتو عوض نکردی با مانتو میخوایی.

- مشکل خودمه به لطف جناب عالی از خونه ی بابام چیزی نیاوردم.
چون بابام گفت دخترش نیستم پس حقی نداشتم چیزی بیارم.
-,پاشو بیا تو اون اتاق رو تخت بخواب.
-ممنون دلم نمیخواد جایی بخوام که قبلا صد نفر روش خوابیدن.
-من هیچ کسو تو این خونه نیاوردم خیالت.راحت.
-اره کاملا معلومه ...
-بیتا منو عصبی نکن.
-بهتره تو این ۱۲روز به این رفتارم عادت کنی.
-پاشو برو او اون اتاق من تو اتاق کارم میخوابم .

از جام بلند شدم به طرف اتاق خواب رفتم.
چون بدنم هنوز درد میکرد
از تو کمد یک شلوار با تیشرت بهم داد.
با مانتو نشستم.
-بگیر.
-نمیخوام از تو کوچکترین چیزی داشته باشم.
-پس با مانتو بخواب..
-میخوابم .تو بهتره نگران زنو بچت باشی.
از حرص داستاشو مشت کرد.از اتاق بیرون رفت

مانتومو در اوردم تیشرت سبز زیرش تنم بودروی تخت دراز کشیدم.
نمیخواستم به چیزی فکر کنم.چون همه چی اونی میشد که باید میشد.
چشمامو بستم.
.....
از خواب بیدار شدم از اتاق بیرون رفتم کسی تو حال نبود.
سمت اشپزخونه خونه رفتم.
یک یادداشت رو یخچال بود.
-من رفتم سر کار صبحانه امادست بخور .
بعد از ظهر میام حق بیرون رفتن و نداری.
ناهارم ازدیشب مونده.

کیان.

-فکر کرده من زندانی شم.همش دستور داده
دستو صورتمو شستم
صبحانه خوردم.یکم تو خونه گشتم.
حوصله نهارو نداشتم اینقدر تو این مدت غذا کم خورده بودم که معدم کوچیکتر شده بود.
ساعت نزدیک ۳بود دلم میخواست دوش بگیرم.
هنوز تا آمدن کیان ۲ساعت مونده بود رفتم حموم.
دوش گرفتم.
حوله رو دور خودم پیچیدم.
جلوی آیینه نشستم.
موهامو از دور حوله باز کردم.
آب موهامو گرفتم .
از جام پاشدم.
یک دفعه به روبروم خیره شدم
کیان روبروم واستاده بود داشت نگام میکرد.
خشک شده بود.
منم مثل مجسمه ایستاده بودم.
به طرفم آمد حرکت نمیکردم.
پاهام به زمین چسبیده بود.
اینقدر آمد نزدیکم که صدای قلبمو می‌شنیدم.
دستشو سمت صورتم آورد موهای خیسمو
از رو صورتم کنار زد.
به تمام اجزای صورتم نگاه میکرد .
صورتشو نزدیک تر آورد فاصلمون صفر شد.
چشمام گشاد شده بود.
هلش دادم عقب.
ازم یکم فاصله گرفت سیلیه محکمی بهش زدم.

دستشو گذاشت رو صورتش.
با تعجب نگام کرد.
صدام میلرزید.
-دیگه هیچ وقت بهم نزدیک نشو.
لباسامو از روتخت چنگ زدم از کنارش رد شدم .
رفتم تو اتاق دیگه.
درو بستم رو زمین نشستم زدم زیر گریه.
دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
چند دقیقه بعد صدایی بسته شدن در امد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    .....
    به ساعت نگاه کردم.
    نزدیک ۲ شب بود هنوز نیامده بود.
    تمام روزو تو اتاق بودم.یعنی کجا بود.
    با صدای کلید از کاناپه بلند شدم.
    کیان آمد تو نمیتونست وایسته انگار تعادل نداشت.
    درو بست رفت سمت اتاق چند بار داشت میافتاد که دیوارو گرفت .
    حتی سمت منو نگاه نکرد.
    میخواستم برم بخوابم که صدای نالشو می‌شنیدم.
    -بیتا منو ببخش
    اشک تو چشمام جمع شده بود.
    یواش سمت اتاق رفتم باهمون لباسا روی تخت دراز کشیده بود.
    نزدیکش شدم.
    موبایلش زنگ میخورد.
    نمیدونستم کجاست پشت هم زنگ میخورد.
    نزدیکش شدم تو جیبش بود.
    صدای نفساش معلوم بود خوابیده
    رفتم جلوتر موبایلو از جیش در اوردم.
    رو صفحش نگاه کردم.
    شمارش آشنا بود.
    مال آرزو بود.
    این وقت شب باهاش چکار داشت نکنه باهم بودن.
    دستام شروع به لرزیدن کرده بود
    قطع شد.
    بازم زنگ زد.
    دستمو روی علامت سبز کشیدم.
    گوشی رو به گوشم نزدیک کردم.
    کیان کجایی نگرانتم.کیان میخواستم یک چیزی رو بهت بگم فردا بیا کارت دارم.
    چرا جواب نمیدی حالت خوبه نوید گفت خیلی زیاده روی کردی.
    کیان صدامو میشنوی..
    گوشی رو قطع کردم.بعدشم خاموش کردم.
    گذاشتم کنار تخت.
    بیلزش خیس بود.
    به سمت در رفتم.
    ولی دوباره برگشتم.
    نمیتونستم با اون لباسا ولش کنم
    دستامو سمت دکمه های بلیزش بردم دستام میلرزید.
    چشمامو بستم.
    بلیزشو با بد بختی در اوردم همش هزیون میگفت.
    یک بلیز از تو کشو در اوردم بزور بهش پوشوندم.
    سمت اتاق خودم رفتم.
    برگشتم سمتش نگاش کردم.
    کاش زندگی جور دیگه ای بود.
    .....
    چند روزه که اینجام کیان صبح زود از خانه بیرون میره شبا دیر وقت میاد.
    حوصله م سر رفته.
    موبایلم ندارم.
    تازه اگه داشتم به کی میخواستم زنگ بزنم.
    با صدای در به سمتش بر میگردم کیان بود.
    قلبم تند میزد.
    نمیدونم چم شده بود. بدون توجه به من سمت اتاق رفت.چند تا پلاستیک دستش بود

    -به درک نگام نکن.
    لباساشو عوض کرده بود.
    میخواست بره بیرون ساعت ۵بود.
    -امروز نامزدیه سارا و هیراد اگه میخوای بری .
    پاشو حاضر شو.
    نگاش کردم.
    -تا کی میخوای نگاه کنی.
    پاشو تو اتاق یک سری چیزی خریدم همونا رو بپوش البته اگه میخوای بیای.
    از جام بلند شدم سمت اتاق رفتم.
    چند تا پلاستیک بودتوش مانتو یک کفش مشکی
    با یک پیراهن استین کوتاه با یقه ی گرد به رنگ بنفش تیره بود که روی سینش سنک دوزی شده بود بلندیشم تا زیر زانوم بود حتی لوازم آرایش هم خریده بود.فکر همه جاشو کرده بود
    سریع دوش گرفتم. دلم میخواست سارا رو ببینم.

    موهامو سشوار کشیدم چون صاف بود خیلی طول نکشید
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    نمیدونم چرا امروز اینقدر متفاوت بودم دلم میخواست خیلی خوب باشم.
    ارایش کردم یک رژ تیره هم زدم. کفشامو پوشیدم مانتومو برداشتم از اتاق امدم بیرون.
    کیان روی مبل نشسته بود تلویزیون نگاه میکرد.
    تاصدای پامو شنید برگشت سمتم.
    چند لحظه نگام کرد از جاش بلند شد کتشو از رو مبل برداشت.
    -رژ تو کم کن.
    سر جام واستادم.
    -نشنیدی.
    بازم از جام تکون نخوردم.
    امد سمتم بازومو گرفت منو سمت اتاق برد .دستمالی از رومیز برداشت داد دستم.
    -تا وقتی زنمی هر کار که میگم میکنی پس اون رژ لعنتیتو کمش کن
    -اشک تو چشمام جمع شده بود.
    -ولم کن دستمو شکوندی. اصلا نمیام.
    - به درک.
    از اتاق بیرون رفت ازخونه رفت بیرون درم بست.
    خودمو روی تخت انداختم این قدر گریه کردم که خوابم برد.
    با سردرد از خواب بیدار شدم.
    ساعت 12 بود.تمام چرا غا خاموش بود.
    از جام پاشدم.به طرف حال رفتم هنوز لباسا تنم بود.
    چراغا ی سالنو رو روشن کردم.
    -خاموشش کن.
    به سمت صدا برگشتم.
    کیان با قیافه ی داغون رو مبل نشسته بود. چراغارو خاموش کردم.دیگه حوصله ی دعوا نداشتم.
    به طرف اتاق رفتم
    -صبر کن.
    سر جام واستادم.
    به طرفم امد.
    جلوم واستاد بخاطر تاریکی صورتشو خوب نمیدیدم.
    -تا کی میخوای به لجبازی ادامه بدی.
    دیگه خسته شدم دارم کم میارم.
    از همه طرف تحت فشارم.
    بیتا بسته دیگه یعنی اینقدر ازم متنفری .
    بخدا خستم چرا کسی نمی فهمه حداقل تو درکم کن.
    -مگه من هر کاری گفتی نکردم مگه دوستت نداشتم مگه نگفتی صیغه کنیم گفتم باشه مگه نگفتی زنمی گفتم باشه
    مگه باهام رابـ ـطه نداشتی .مگه ازت بچه دار نشدم مگه نگفتی بچه رو ننداز .مگه نگفتی بهت فرصت بدم.
    هر کاری که گفتی کردم.
    ولی تو بهم خــ ـیانـت کردی .با ارزو....
    -بخدا من اصلا یادم نیست که اون شب چی شد.
    هر وقت فکر میکنم بازم چیزی یادم نمیاد.
    -چه فرقی میکنه که یادت بیاد یا نه اتفاقی که افتاده نمیشه درستش کرد.
    اگه هر چی میشدقبول میکردم.
    اگه بی پول بودی برام مهم نبود .
    اگه دزد بودی بازم باهات زندگی میکردم.
    اگه میافتادی زندان تا اخر عمرم منتظرت میموندم.
    حتی اگه ادم میکشتی بازم ولت نمیکردم.
    ولی نمی تونم این موضوع رو قبول کنم. نمیتونم .
    من حتی از خانوادمم بخاطر تو گذشتم کارایی کردم که اگه کسی در حق خودم میکرد.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    همون روز اول از خونم بیرونش میکردم.
    کاش همون روز منم با بچم میمردم.
    منو ول کن برو سراغ زندگیت .منم برای خودم نفس میکشم.
    اگه ولم کنی دیگه این همه تحت فشار نیستی.
    از اولم من نباید پامو از گلیمم دراز تر میکردم.
    فردا دیگه مدت صیغه تموم میشه.
    اون موقع دیگه باهم نسبتی نداریم.
    پس همین الان برو.
    -نمیتونم ولت کنم.
    - دلت برام میسوزه.
    - چی میگی من...
    -هیچی نگو چند وقت دیگه که بچت بدنیا بیاد همه چی یادت میره.
    -چطور میتونی این جوری بگی کجا میخوای بری.
    -منم یک خدایی دارم.
    -بیتا منو ببخش.
    -.فکر کردی برام اسونه فکر کردی من ادم نیستم
    نمی تونی تصور کنی که چقدر دوستت داشتم.
    تو نمیفهمی چه عذابی میکشم.
    اگه من همین کاری رو که تو کردی میکردم منو میبخشیدی.
    ساکت شده بود
    -دیدی تو هم نمیتونی قبول کنی.
    -بیتامنو ول نکن.
    قلبم داشت کنده میشد.
    روی زمین نشستم.اونم کنارم نشست.با دستاش صورتمو قاب گرفت.
    -بیتا بدون تو نمی تونم.
    به چشماش که تو تاریکی برق میزد نگاه کردم.
    میتونستم اشک تو چشماشو ببینم.
    هنوز میخواستمش ولی نمیتونستم کارشو قبول کنم.
    صورتشو با تردید بهم نزدیک کرد.
    فاصلمون از بین رفت.
    ...
    به اطرافم نگاه کردم.
    کیان رو تخت خوابیده بود
    بهش خیره شدم میخواستم تا ابد صورتشو تو ذهنم هک کنم.
    لباسامو از رو زمین برداشتم.
    پوشیدم. چیزی برای بردن نداشتم فقط کیفم بود.
    اروم از خونه آمدم بیرون.
    تو خیابونا بدون هدف راه میرفتم.
    تو کارتم فقط ۵۰۰هزار تومن پول بود.
    به طرف ترمینال رفتم.
    بلیط گرفتم برای شمال تنها جایی که داشتم
    خونه ی عمم بود.
    سوار ماشین شدم حتما الان کیان بیدار شده
    امیدوارم که زود فراموشم کنی.
    .....
    به در خونه ی عمم نگاه کردم.
    نمیدونستم چی بگم.
    در زدم.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    در باز شد.
    -سلام دختر دایی عزیز راه گم کردی.
    -سلام آقا شایان.
    -بیا تو بابا خونمونو روشن کردی.
    مامان بیا ببین کی امده.
    عمه آمد تو حیاط.
    -سلام عمه جون خوبی.
    -سلام عمه قربونت بره راه گم کردی عزیزم.
    بیا تو دم در بده.
    با عمه وشایان رفتم تو.
    -شهاب کجاست عمه؟
    -رفته مدرسه.بابات اینا خوبن.
    -خوبن عمه.
    -نگفتی این موقع سال اینجا چکار میکنی عمه.
    بهش نگاه کردم.شایان داشت نگامون میکرد.
    عمه فهمید که نمیخوام چیزی بگم.
    -شایان برو یکم نون بگیر برای نهار نون نداریم.
    -منو بفرست دنبال نخود سیاه دیگه.
    -مگه نهار باقلا قاتق نداریم.
    -برو بچه این قدر حرف نزن.
    شایان رفت از خونه بیرون.
    -عمه چیزی شده .با بابات دعوات شده.
    دیگه نمیخواستم به کسی دروغ بگم.
    زدم زیر گریه.
    همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم داشتم از خجالت میمردم.ولی عمم زن خیلی مهربونی بود.
    -الهی عمه برات بمیره که این قدر بلا سرت آمده.
    -عمه ببخشید مزاحم شما شدم.
    لطفا به کسی نگید من اینجا آمدم.
    از فردا میرم دنبال کارفقط چند روز این جا میمونم بعدش میرم.
    -این حرفا چیه عمه تا هر وقت دوست داری بمون عزیزم ولی اگه بابات بپرسه نمیتونم بهشون دوروغ بگم.
    -بابا اینقدر از من بدش میاد که اصلا سراغی ازم نمیگیره.
    -این حرفو نزن عمه بابات عاشق شماهاست مخصوصا تو عمه.
    -بابا حق داره با اون کارا که در حقش کردم باید منو از خونه بیرون کنه.
    -تو هم اشتباه کردی عمه که بدون اینکه بهشون بگی اون کارو کردی.
    ولی کاریه که شده نمیشه کاریش کرد.
    حالا برو لباساتو عوض کن که نهار حاضره.
    -عمه منو ببخش.
    -برو تی بلا می سر این حرفو نزن.
    لباسامو عوض کردم شایان با نون آمد.
    -حرفای خصوصی تون تموم شد.
    -اره تموم شد.
    -خوب میگفتی من برم تو حیاط چرا دوساعت منو توصف نون معطل کردید.
    -حالا بعد عمری نون خریدی.
    -میبینی بیتا دستم نمک نداره.
    -حالا بیا غذا بخور حرف نزن.
    ....
    الان ۵روزه اینجام عمه خیلی هوامو داره چند جا دنبال کار گشتم ولی پیدا نکردم.
    -بیتا بیا تلفن کارت داره.
    -کیه.
    -دوست پسرت.
    -شایان!!!!
    -من چه میدونم فامیلشو گفت.
    تلفنو ازش گرفتم.

    -بله.
    -خانم رضایی.
    -بله بفرمایید.
    -من از شرکت ساختمانی سایه تماس میگیرم فردا ساعت ۹ بیاید برای مصاحبه.
    -ممنون .حتما مزاحم میشم.گوشی رو گذاشتم خیلی خوشحال بودم.
    -چیه تو بانک برنده شدی.
    -اره یک ویلا بردم .
    آخر هفته میبرمت دم ساحل.
    -اخ جون من که پایم.
    -از رو یک وقت کم نیار.
    -میدونی که کم نمیارم به من میگن شایان پررو.
    -شایان پررو برو سرکوچه ماست بگیر.
    -ای بابا همه زورشون به من میرسه به شهاب بگو.
    -نمیشه تو باید بری نیست پررویی.
    ماست بهتر میتونی بخری.

    -بخشکی شانس.
    مامانمونم طرف دیگر ونه.
    شایان رفت منم خیلی خوشحال بودم.
    ...‌‌
    وارد شرکت شدم.
    منشی پشت میز بود.
    -ببخشید رضایی هستم برای مصاحبه امدم‌
    -ببشینید تا صداتون کنم.
    -چند دقیقه بعد صدام کرد رفتم تو.
    یک آقای حدود ۴۰ساله پشت میز نشسته بود.
    قفافه ی معمولی داشت با چشمان آبی.

    -خوب خانم رضایی .اونجور که تو مدارکتون بود شما برای همکاری با شرکت انتخاب شدید.فقط دلیل اینکه از شرکت قبلی استعفا دادید و ننوشتید.
    -ببخشید به دلایل شخصی بود.
    -اگه ما بخواهیم از اونجا استعلام بگیریم که مشکلی ندارید.
    -چرا نمیخوام بدونن من اینجام.
    -میتونم بپرسم چرا.
    -متاسفم بازم به دلیل شخصی نمیتونم بگم.
    -بهرحال ما بدون اینکه از جای قبلی استعلام بگیریمنمیتونیم استخدام تون کنیم.
    -باشه با اجازه.ولی مطمئن باشید اگه مشکلی از طرف من بود خودم استعفا نمیدادم اخراجم میکردن.
    -خیلی خوب پس اجازه بدید با هیت مدیره درمیون بزارم باهاتون تماس میگیریم.
    -ممنون.
    از شرکت بیرون آمدم.
    تو خیابونا قدم زدم.هوابارونی بود
    ...
    الان دو روز از روزی که شرکت رفتم گذشته ‌‌
    باصدای هر تلفن از جا میپرم.
    هوا کم کم داره رو به گرما میره .
    میرم بیرون قدم میزنم.
    -تاکی میخوام تو خونه ی عمه بمونم حس خوبی ندارم با اینکه عمه باهام خوش رفتاری میکنه.
    دلم برای مامان و بابا و تینا تنگ شده.
    دلم برای اونم تنگ شده.
    یعنی الان داره چکار میکنه حتما دیگه ازدواج کرده حتی فکرشم قلبمو درد میاره.
    دلم حتی برای آریا هم تنگ شده.
    برمیگردم خونه.
    عمه نگرانم شده دم در منتظره.
    -سلام عمه کجایی دلواپس شدم.
    -ببخشید حواسم به زمان نبود.
    -دست خودم نیست عمه جان از موقعی که احمد آقا تصادف کردو دیگه برنگشت هرکی دیر میکنه نگران میشم.
    احمد آقا شوهر عمم چند سال پیش تو یک تصادف فوت کرده بود عمم با شایان و شهاب زندگی میکنه.
    -شایان نیامده عمه..
    -نه عمه امشب کشیکه.
    شایان پزشکی خونده تو یک درمانگاه طرحشو میگذرونه
    -بیا بریم تو عمه.
    راستی عمه جان سر شب یک آقای زنگ زد گفت از شرکت ساره زنگ میزنه.
    -سایه نبود عمه.
    -چرا چرا گفت فردا صبح ساعت ۹بری اونجا.
    -چیز دیگه ای نگفت.
    - نه عمه جان.
    ....
    بازم میرم تو شرکت منشی نشسته تا منو نبینه بهم سلام میکنه.
    منم جوابشو میدم.
    -اقای مهندس جلسه دارن بشینید تا جلسشون تموم بشه.
    ساعت نزدیک ۱۱شده بلاخره جلسه تموم میشه.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    چند نفر از اتاق بیرون آمد ن.
    آقای مهندس عمرانی باهاشون بود منو دید برام سرشو تکون داد دوتا خانمم جز اونا بودن.
    -خانم سبحانی خانم مهندس رو بفرست اتاقم.
    منشی رو کرد به من..
    -خانم بفرمایید تو.
    رفتم داخل.
    -ببشینید خانم مهندس.
    -رفتم رو مبل نشستم.
    -خوب خانم مهندس من با هیت مدیره صحبت کردم.فعلا میتونید سه ماه بطور آزمایشی اینجا کار کنید تا ببینیم کارتون چطوره.
    -خیلی ممنونم.
    -قراردادو که امضا کردید باخانم مهندس اسدی
    هم کار میشید.
    قرارداد خوندم شرایطش برای شروع بد نبود.
    امضا کردم.اقای عمرانی گوشی رو برداشت.
    -خانم سبحانی به خانم مهندس اسدی بگید بیاد اتاقم.
    بعد چند دقیقه دختر حدود ۲۷ساله آمد تو اتاق
    قد بلندی داشت با چشمان قهوه ای بینیه کشیده.
    صورت مهربونی داشت.
    همه ی حواسش به مهندس عمرانی بود.
    -خانم مهندس اسدی خانم رضایی از امروز همکار شماست.
    به طرفم آمد باهام دست داد.
    -سلام من لیلا اسدی هستم.
    -منم بیتا رضایی.
    -خوب برید اتاقشونو بهشون نشون بدید.
    باهاش از اتاق بیرون رفتم.
    منو بردداخل اتاق تقریبا اتاق کوچیکی بود با دوتا میز یاد سارا افتادم.
    الان حتما خیلی خوشبخت به ارزوش رسیده.
    -بیتا خانم حواستون کجاست دارم صداتون میکنم.
    -معذرت میخوام.
    -این میز شماست.
    -ممنون.
    -شما ازدواج کردید.
    -نه.
    -ببخشید من یکم فوضولم.
    از طرز حرف زدنش خندم گرفت.
    -من یک ماهه عقد کردم علی رضا شوهرمه.
    -علی رضا کیه.
    -همون چشم ابیه دیگه.
    -اقای مهندس عمرانی شوهر شماست.
    -بله.
    -خیلی خوشحالم.تبریک میگم.
    پس بیخود نبود حواسش بهش بود.
    .....‌‌
    رفتم خونه سر راه شیرینی خریدم بردم خونه.
    -سلام بیتا خانم قراره برای من خواستگار بیاد
    -اره اتفاقا سبزی فروش محل برای مادرش تو رو خواستگاری کرد.
    -جون من خیلی وقته که عاشقش شدم.
    -شایان خجالت بکش.
    -چیه مگه مامان نمیخوای دامادیه پسرتو ببینی.
    -چرا نمیخوام.
    تو که عرضه نداری مگر بری مادر اصغر آقا رو بگیری.
    -بیا همه مادر دارن ماهم مادر داریم.
    -اشکال نداره شایان جان اصل تفاهمه.
    -تو به فکر خودت باش که پیر شدی.
    تو نمیخوای شوهر کنی.
    رنگم پرید.
    عمه متوجه شد.
    لازم نکرده تو برای بیتاتکلیف تایین کنی تو فکر خودت باش.
    .....
    شب تو رختخواب دراز کشیدم .دلم برای چشماش تنگ شده بود.
    (نباید بهش فکر کنی الان حتما یک زندگیه جدیدی رو شروع کرده)
    اشکی روی گونم چکید.
    چشمامو بستم.
    ....
    الان ۴ ماهه تو شرکت کار میکنم.
    عمه نذاشت ازخونشون برم.هرچی .
    گفتم.قبول نکرد که تنها زندگی کنم.
    روزا برام‌سخت میگذره ولی میگذره...
    بعد این که قرار دادم تموم شد دوباره باهام قرارداد بستن مهندس عمرانی میخواست قرارداد ۲ساله باشه چون از کارم خیلی راضی بود ولی من
    نمیخواستم مدت طولانی قرارداد ببندم تو این مدت خیلی با لیلا صمیمی شده بودم.
    دختر خوبی بود.
    خونشونم رفته بودم با پدر و مادر ش خواهرش زندگی میکرد.
    برادرشم خارج از کشور زندگی میکرد.
    خواهرم دانشجویی پرستاری بود.
    مهندس عمرانی هم خیلی دوستش داشت قرار بود آخر این ماه برن سر خونه ی خودشون تو این مدت بخاطر لیلا صبر کرده بودن.چون جهازش حاضر نبود.
    -بیتا میخوام با علیرضا برم برای خرید لباس عروس تو هم میای.
    -نه باید برم خونه عمم منتظره .بعدم آدم برای لباس عروس باشوهرش میره..
    -کاشکی تو میامدی آخه سلیقت خیلی خوبه.
    یاد خرید لباس نامزدیه آرزو افتادم.
    -نه عزیزم تو با شوهرت برو آقا علی رضا سلیقش خیلی خوبه.
    -تو از کجا میدونی.
    -اگه سلیقش خوب نبود که تورو انتخاب نمیکرد.
    -مرسی عزیزم.
    ....
    رفتم خونه تو حیاط سرو صدا میامد درو باز کردم رفتم تو.
    مامان با دیدنم دوید طرفم.
    -الهی قربونت برم مادر دلم برات تنگ شده بود.
    مامانو محکم بغـ*ـل کردم باهم دیگه اشک ریختم.
    -دلم داشت میترکید مادر این بابات که نمیذاشت بیام ولی بهش گفتم که اگه نزاری خودم میرم.
    بزور راضیش کردم که اجازه بده بیام.
    -تینا نیامده.
    -نه مادر موقع مدرسشه.
    بچم تمام تابستونو گفت بیایم اینجا بابات نذاشت.
    -بابا خوبه.
    -اره مادر خوبه .چیزی نمیگه ولی میدونم چقدر دلش برات تنگ شده.
    با مامان کلی حرف زدم گفت آریا چند بار سراغمو گرفته سارا هم همین طور ولی بهشون گفته من رفتم خارج.
    -مادر نمیدونی کیان همون روز که امدی اینجا آمد دم در نمیدونی چه سرو صدایی راه انداخت آخر بابات زنگ زد پلیس .
    قلبم درد گرفته بود.
    رنگم پریده بود.
    -خوبی مادر
    نباید بهت میگفتم.
    -اشکال نداره مامان.
    بعدش چیشد.
    -هیچی چند بار دیگه هم آمد ولی وقتی بابات گفت رفتی خارج باور نکرد گفت پیدات میکنه.
    بخاطر همین اون اوایل بابات نمیذاشت بیام اینجا میترسید پیدات کنه.

    بابات میگفت چند وقته یکی تعقیبش میکنه .
    نمیذاشت ماهم از خونه بیرون بریم
    الان چند وقته ازش خبری نیست.
    -از آرزو خبر نداری.
    -نه مادر از همون موقع که همه فهمیدن دیگه بابات باهاشون رابـ ـطه نداره.

    .....
    مامان دو سه روز بود بعدش رفت.
    آخر هفته عروسیه لیلا بود یک لباس صورتی. کوتاه خریده بودم رفتم آرایشگاه موهامو پیچید آرایش قشنگی هم کرده بود.
    قرار بود شایانم باهام بیاد.
    عمه هم دعوت بود ولی چون شهاب سرما خورده بود نمی تونست بیاد.
    شایان بهم اس زد برم دم در .
    برای خودم یک خط جدید خریده بودم.
    رفتم سوار شدم بارون میامد.
    -ببخشید شما من آمدم دنبال دختر داییم لطفا پیاده شید من حوصله ی درد سر ندارم.
    -برو خودتو لوس نکن.
    -باشه حالا که اصرار دارید میرم پس خودتون جوابشو بدید.
    .
    -برو بی مزه.
    -به دم ویلایه مهندس عمرانی رسیدیم.
    ویلای قشنگی بود.رفتیم داخل سالن خیلی شلوغ بود.
    با شایان نشستیم سر یکی از میزا.
    رفتم به طرف لیلا .
    -سلام عزیزم چقدر خوشگل شدی.
    -مرسی بیتا جون تو هم خوشگل شدی.
    آقا علیرضا کجاست رفته پیش دوستاش که از تهران آمدن.
    -بیتا جون لاله رو صدا میکنی مامان کارش داشت.
    دنبال لاله گشتم کنار میز ما واستاده بود داشت با شایان صحبت میکرد.
    -سلام لاله جون لیلا کارت داره.
    لاله یک لباس سبز پوشیده بود با اندام قشنگی که داشت توجه همه رو جلب کرده بود.
    -سلام بیتا جون. به شایان نگاه کردم نوشیدنی دستش بود.
    -شایان زیاده روی نکنی که من حوصله ندارم آخر شب از وسط مجلس جمعت کنم.
    -من من اینقدر جنبم بالاست طوریم نمیشه.
    -اره جون خودت.

    -بیتا جون شما باهم نسبتی دارید.
    -اره متاسفانه پسر عممه.
    -از خداشم باشه من پسر عمت باشم مگه نه لاله خانم.
    بعدم چشمکی به لاله زد.
    لاله از خجالت سرخ شد.
    -من برم ببینم لیلا چکارم داره.
    -تو لاله رو از کجا میشناسی.
    -تو همون بیمارستانیه که من کار میکنم.
    -خوشگله نه.
    -اره که چی؟!؛
    -نمیدونم همین جوری گفتم.
    -اره تو که راست میگی.
    -باشه حالا بیا بریم یکم برقصیم.
    -من حوصله ندارم.
    -توکه همش مثل پیر زنـ*ـا میمونی بیا بریم.
    دستمو گرفت سمت وسط سالن برد .
    آهنگ پخش میشد.ماهم بااهنگ میرقصیدیم.
    شایان همش مسخره بازی در میآورد همش منو میخندوند.
    آهنگ تموم شد.
    پاهام درد گرفته بود.
    شایان تو برو برای خودت یکی رو پیدا کن من برم یکم بشینم پاهام درد گرفته ‌‌
    -شما خانوما با اون کفشایه پاشنه بلندتون.
    -گفتم سر میزمون نشستم آهنگ ارومی پخش شد چراغا رو خاموش کردن فقط نورای وسط سالن
    روشن شده بود شایانو دیدم که داشت با لاله میرقصید.
    لبخندی رو لبم نشست.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    داشتم بهشون نگاه میکردم.
    -خوش میگذره عزیزم.
    قلبم یخ زد.
    خشک شدم.
    با ترس به سمت صدا برگشتم.خودش بود.
    نفسم تو سـ*ـینه حبس شد.
    تو تاریکی هم میتونستم برق چشمای مشکیشو ببینم.
    از جام بلند شدم که برم.
    بازومو از پشت گرفت .
    تمام تنم میلرزید.
    -کجا مگه عروسیه دوستت نیست.تشریف داشتید.سرشو از پشت به گوشم نزدیک کرد.
    خوشگل شدی.
    بدنم انگار از تو میسوخت ولی از بیرون یخ بود.
    چراغا روشن شد دستمو ول کردشایان آمد طرفم.
    -چرا اینجا وایستادی بیتا رنگ چرا پریده چیزی شده.
    برگشتم به پشتم نگاه کردم
    -نه.
    به طرفی که ایستاده بود نگاه کردم کسی نبود.
    انگار دچار توهم شده بودم به اطراف نگاه کردم بازم ندیدمش.
    -خوبی بیتا دنبال کسی میگردی.
    -نه.
    لاله آمد سمتم.
    -بیا بیتا لیلا میخواد گلشو پرت کنه.
    -بیتا رو ول کن ازش گذشته.
    لاله لبخندی زد.
    -پس تو برو که ازت نگذشته.
    -باشه میرم.
    بازم مضطرب بودم انگار یک رویا بود.
    به طرف لیلا رفتیم بازم به اطراف نگاه میکردم حتما توهم زدم.
    ولی خیلی واقعی بود.
     

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    تمام مدت بجای گل حواسم به اطراف بود.
    لیلابعد اینکه گلو پرت کرد صدام کرد.
    -بیتا جان بیا .
    -چیه عزیزم.
    -علی رضا میخواد با رییس شرکتی که باهاش قرارداد بستیم اشناتون کنه.
    -مگه شرکت قرارداد جدید بسته
    -اره مثل اینکه یک قرارداد با یک شرکت تهرانی بستن.
    با لیلا به سمت علی رضا رفتیم.
    چند تا از مهندسای شرکتم بودن.
    بهشون نزدیک شدیم بازم داشتم به اطراف نگاه میکردم.
    -خانم مهندس ایشون آقای کیان...
    برگشتم به طرفشون.دیگه چیزی نمی شنیدم.
    کیان جلوم واستاده بود بقیه مهندسا باهاش دست دادن.
    من مثل مجسمه نگاش میکردم.
    -وا بیتا چرا خشکت زده خوبی.
    فقط سرمو تکون دادم.
    پس خودش بود.ا شتباه نکرده بودم
    بقیه بازم داشتن حرف میزدن
    آهنگ دونفره پخش شد. لیلا دست علی رضا رو گرفت رفتن وسط.
    کیان آمد نزدیکم.
    -خوب خانم مهندس افتخار میدید.
    نگاش میکردم.
    دستمو گرفت ..
    مثل مسخ شده ها منو دنبال خودش کشوند وسط سالن.
    هنوز باورم نمیشد.
    دستاشو گذاشت پشتم همه ی تنم لرزید.
    دستای منم گذاشت رو شونش.
    بهم خیره شده بود.
    -خوبه ابو هوا بهت ساخته خوشگل شدی
    شایدم اون پسره که باهات میرقصید .
    -ولم کن میخوام برم.
    کمرمو فشارداد
    -مثل آدم ب*رق*ص وگرنه میدونی اگه دیونه بشم هر کاری میکنم.
    تمام مدت بهم خیره شده بود منم منتظر بودم آهنگ تموم بشه.
    بلاخره آهنگ تموم شد
    شایان آمد نزدیکم.
    -بیتا خانم معرفی نمیکنید.
    کیان دستشو سمت شایان دراز کرد.
    -کیان سالاری هستم.
    -منم شایان ذاکرم.
    از آشنایی تون خوشحالم.
    -بیتا جان بریم که دیر میشه.
    با اجازتون.
    شایان به طرف لیلا و علی رضا رفت.
    منم داشتم به همون سمت میرفتم که کیان مچ دستمو گرفت
    -۱۰دقیقه دیگه تو ماشین منتظرم اگه نیای تضمین نمیکنم بلایی سر ت نیارم.
    به طرف در رفت.
    لعنتی چجوری پیدام کرده بود.
    به طرف لیلا رفتم.تازه میخوایم برقصیم
    شایان چی میگه بیتا.
    -باید بریم.. فردا باید برم بیمارستان.
    -تو برو بیتا بعدا میاد.
    -نمیشه بیتا باید با من بیاد کسی نیست برش گردونه.
    ما خودمون میاریمش.
    -بیتا چی میگی.
    -نمیدونم تو برو من با لاله میام.
    -مگه لاله ماشین داره.
    -ماشین دایش دستشه.
    -باشه فقط زود بیای مامان میدونی نگران میشه.
    -تو برو .
    -پس بیا کلیدو از تو ماشین بهت بدم ممکنه تو بیای ما خواب باشیم
    باهاش رفتم تا دم ماشین حواسم به اطراف بود که کیان نیاد شر بپا کنه.
    -بیتا چرا این جوری مثل پلیسا اطرافو نگاه میکنی.
    -نه کی گفته.
    -باشه بیا کلیدو بگیر.
    کلیدو داد دستم.
    از ویلا بیرون رفت منم به طرف داخل میرفتم که دیدم ماشین کیان داره چراغ میده.
    پاهام میلرزید سمت ماشین رفتم.
    درو باز کرد.
    -بشین.
    بارون داشت شدید میشد باترس ولرز نشستم.
    -حالا دیگه ازم فرار میکنی .
    -ازم چی میخوای.
    -چه جالب حرف بدی نیست بعد ۴-۵ماه.
    فکر میکردم ازم استقبال بهتری کنی.
    -گفتم ازم چی میخوای.
    -نه خوب زبون در آوردی.مگه بهت نگفتم تو مال منی حق نداری باکسی باشی. اون یارو کی بود
    چرا اون روز رفتی.کی بهت اجازه داده بود.

    -ما دیگه باهم نسبتی نداریم پس حق نداری برام‌تکلیف تایین کنی
    هر کار بخوام میکنم.
    -هوای شمال خیلی بهت ساخته پررو شدی.
    -منظورت از این بازی ها چیه.
    -مثل آدم برمیگردی سر خونه زندگیت‌
    -کدوم خونه زندگی . من نه خونه ای دارم نه زندگی .
    خونه ی من همین جاست
    -منظورت اون بچه ژیگوله .
    -فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشه.
    -مگه خودت خانواده نداری زنت میدونه اینجایی
    -بیتا بهتر مواظب حرف زدنت باشی
    -من میخوام زندگیه خودمو داشته باشم.د ست از سرم بردار
    راستی یادم نبود بچتون بدنیا نیومده.
    عصبانی شده بود چشماش قرمز شد.
    -بچه ای در کار نیست.
    -منو نخندون.مسخره بازی رو تموم کن.
    -میگم بچه ای در کار نیست.
    -چیییی؟!!؟
    -همون دوستی که سنگشو به سـ*ـینه میزدی
    برام نقش بازی کرده بود
    -چی میگی؟!!دورغ تازته.
    -اصلا حامله نبوده بخاطر اینکه عقد کنیم با همکاریه مامانم این کلکو ساختن.
    -فکر کردی من احمقم آرزو همچین کاری نمیکنه.
    -مشکل خودته که باور کنی یا نه.
    مغزم داشت منفجر میشد.
    -اینا که گفتی دورغه مگه نه.
    -نه...
    -منم دو ماه پیش فهمیدم.
    همه جا دنبالت گشتم که بهت بگم ولی پیدات نکردم.
    -بسته این قدر دروغ نگو نمیخوام چیزی بشنوم.
    -بیتا همش راسته‌.
    از ماشین پیاده شدم حالم داشت بهم میخورد.
    چطور تونسته بودن با من این کارو بکنن ‌‌
    به سمت پشت ویلا دویدم.
    بارون تمام لباسامو خیس کرده بود.
    سمت دریا رفتم کنار دریا زانو زدم.
    -چرا من خدااااااااا
    اشک میریختم.
    از سرما تمام تنم میلرزید.
    کیان آمد نزدیکم.
    -برو تنهام بزار.
    حرفی نزد.
    کتشو انداخت رو شونه هام.امد کنارم
    -پاشو داری میلرزی.
    -چرا بامن این کارو کردن حتی اون موقع که فهمیدن بازم چیزی نگفتن ابروی پدرمو بردن زندگیمو نابود کردن.
    -اروم باش عزیزم.
    -من دوستش داشتم بخاطرش از تمام زندگیم گذشتم بخاطر اون عشقمو نابود کردم بچمو کشتم.ارزو بهترین دوستم بود .چرا باهام این کارو کرد
    هق هق میزدم..

    -بیتا جان اروم باش
    کیان منو از رو شنا بلند کرد به طرف ماشین برد.
    در باز کرد.
    تو ماشین نشستم.
    -خوبی.
    -میخوام برم خونه.
    -باشه آدرس تون کجاست.
    -ادرسو دادم بهش به لاله زنگ زدم گفتم که حالم خوب نیست با شایان میرم.
    رسیدیم دم خونه.
    از ماشین پیاده شدم.
    -اینجا خونه ی کیه.
    -خدا حافظ.
    تا آمدم درو باز کنم شایان آمد دم در.
    -ا چه زود امدی‌
    کیان با عصبانیت از ماشین پیاده شد.
    -تو خونه ی این مردیکه چکار میکنی.
    -شما .
    -من همه کارش.
    -برو آقا نصفه شبی شر درست نکن.
    کیان آمد نزدیک یقه ی شایانو گرفت.
    -بسته دیگه تمومش کنید.
    شایان برو تو.
    -شما هم آقای محترم لطفا برید.شایان یقشو از تو دست کیان بیرون کشید.رفت داخل.
    -بیتا این کیه .
    -برو .
    -تا نفهمم این کیه جایی نمیرم.
    -پسر عممه حالا برو.
    رفتم تو درم بستم.شایان باقیافه متعجب نگام میکرد.
    -شایان خیلی خستم باشه فردا.
    -باشه من که چیزی نگفتم
    رفتم ‌‌تو اتاق لباسامو عوض کردم سرجام دراز کشیدم.
    باورم نمیشد آرزو در حقم این کارو کرده باشه.
    چشمامو بستم.
    ......
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    نمیتونستم بخوابم همش یاد اتفاقات گذشته میافتادم.
    باورش سخت بود
    اگه کیان بازم بخواد دروغ بگه منو بکشونه تهران چی .
    اگه راست بگه چی .
    دارم دیونه میشم .اینقدر گریه کردم که اشکام خشک شده.
    .......
    تمام تنم درد میکنه فکر کنم سرما خوردم.
    چشمامم از گریه باز نمیشه.
    -عمه حالت خوبه.
    -فکر کنم سرما خوردم .
    -باید بریم دکتر عمه حالت خوب نیست.
    -نمیخواد خودم قرص میخورم خوب میشم.
    -این حرفا چیه باید بریم حالت خیلی بده.الان به شایان زنگ میزنم.
    -برای چی به اون زنگ بزنی .نمیخواد نگران میشه.
    -بااژانس میریم.
    -لازم نکرده با این حالت بری بیرون الان زنگ میزنم بیاد.چند دقیقه بعد عمه با یک لیوان چای گرم آمد تو.
    -بیا بخور عمه یکم بهتر بشی تا شایان بیاد.
    -با کمک عمه تو جام نشستم .
    -خیلی تب داری.
    -من خوبم عمه نگران نباش.
    یکم از چاییمو خوردم تو جام دراز کشیدم.
    -یکم استراحت کن تا شایان بیاد.
    -به پنجره ی اتاق نگاه کردم
    هوا هنوز بارونی بود.
    یاد حرفای کیان میافتم.
    سرفه ی وحشتناکی میکنم
    سینم میسوزه.
    صدای در زدن منو از فکر بیرون میاره.
    -سلام خانم مریض.
    -ببخشید تو رو هم از کار انداختن عمه همش اصرار داشت وگرنه من خوبم.
    بازم سرفه کردم.
    -کاملا معلومه خوبی.دیشب تو این بارون توشنا غلط زدی.
    -نه کی گفته.
    -لباسات همه شنیه.
    بیتا اگه مشکلی برات پیش آمده بهم بگو کمکت کنم.
    -نه مشکلی نیست.
    -پس اون مهندسه تو مهمونی بعدشم دم در چی میگفت.
    -زیاد نمیشناسم فقط منو تا اینجا رسوند.
    -اگه نمیخوای نگو ولی به نظر من رفتارش خیلی صمیمی تر از یک غریبه بود که تازه کسی رو تو مهمونی دیده.
    هیچ مردی تازه کسی رو دیده باشه.
    براش یقه نمیگیره.
    اگه مزاحمه بهم بگو .
    -نه ببخشید تو رو هم درگیر مشکلات خودم کردم.
    -من میرم دارو هاتو بگیرم.
    شایان رفت.
    -بازم کیان داشت با کاراش ابرو ریزی میکرد
    باید باهاش صحبت میکردم.
    ....
    شب شده بود.
    حالم یکم بهتر بود.
    ولی هنوز سینم درد میکرد..
    موبایلم زنگ خورد.
    -بله .
    -بیتا خوبی صدات چرا گرفته.
    -یکم سرما خوردم.
    -میخواستم بگم بیای اینجا همه بچه ها هستند.
    -تو هنوز یک روز نگذشته مهمونی گرفتی.
    -نه بابا این علی رضا همش تو فکر این کاراست.
    این مهندسه که از تهران آمده.
    اونم دعوت کرده.
    دختر خاله ی علی رضا مثل کنه بهش آویزون شده.
    -کدوم مهندسه.
    -همون خوشتیپه که باهاش رقصیدی.
    کیان سالاری.
    حرصم گرفته بود.
    بازم سرفم گرفت.
    -اون اونجا چکار میکنه.
    -علی رضا دعوتش کرده.کاش تو هم بودی.
    -میبینی که حالم خیلی بده.
    -حیف شد وگرنه با این مهندسه اشنات میکردم شاید یک فرجی میشد.
    -لیلا!!!!!.
    -شوخی کردم.ولی خیلی باکلاسه ها از دستت رفت چون دختر خاله ی علی رضا خیلی اویزونه امشب اگه خودشو بهش وصل نکرد ..
    دختره ی آویزون قبلانم آویزون علی رضا بود
    -باشه حرص نخور ...
    -نمیشه بخاطر من بیای.
    -اخه حالم خوب نیست
    - باشه خداحافظ.
    -خدا حافظ.
    گوشی رو قطع کردم .
    کیان تو اون مهمونی چه غلطی میکرد.
    (-چیه حسودیت شده
    -نه کی گفته .به من چه
    -معلومه داری از حرص میمیری
    -اره حسودیم شده .
    باید برم.)
    از جام پاشدم.
    سرگیجه داشتم.پشت سر هم سرفه میکردم.
    عمه آمد تو اتاق.
    -برای چی بلند شدی .
    -باید برم کار دارم .
    -کجا با این حالت.
    -باید یک سری نقشه رو ببرم خونه ی لیلا.
    -لازم نکرده شایان آمد میدم ببره.
    -عمه خودم باید برم نمیشه کار دارم.
    -تو رو پات نمیتونی واستی.
    -زود‌نقشه رو میدم میام.
    -نمیشه.
    -خواهش میکنم.
    -پس با آژانس برو زود بیا.
    -باشه.
    لباسامو عوض کردم هنوز تب داشتم.ارایش کردم

    قیافم بهتر شده بود ولی صورتم قرمز بود.
    کادویی که برای لیلا خریده بودمو برداشتم
    -عمه به آژانس زنگ زد .
    رفتم دم خونه ی لیلا نگه داشت.
    همش سرفه میکردم.
    از ماشین پیاده شدم.
    زنگ زدم.
    خونشون تو یک آپارتمان تو طبقه ی ۴بود.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    لیلا ایفونو برداشت.
    -بیتا تویی
    -نه روحمه.
    -بیا بالا.
    رفتم بالا.لیلا دم در اپارتمان واستاده بود.
    -سلام خوش امدی
    امد طرفم.
    -جلو نیا تو هم مریض میشی.
    -دستامو گرفت بیا تو.
    -وای چقدر تب داری.
    تقصیر منه که بهت گفتم بیای نمیدونستم اینقدر مریضی.
    -اشکال نداره .خودم دلم خواست بیام.
    -با لیلا رفتیم تو.
    تو سالن شلوغ بود.
    رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم.
    یک بلیز یقه شل زرد پوشیده بودم با دامن کوتاه مشکی.
    موهامو بلای سرم جمع کردم.
    روژمو پر رنگ کردم.رفتم بیرون.
    لیلا از دور بهم اشاره کرد رفتم سمتشون.
    -سلام.
    -علی رضا باهام احوال پرسی کرد.بقیه مهندسا هم باهام سلام و احوال پرسی کردن.
    کیان گوشه ی سالن نشسته بود یک دختره با لباس دکلته ی مشکی کنارش واستاده بود باهاش حرف میزد.
    عرق کرده بودم سرگیجم بیشتر شده بود.
    -مینا رو دیدی.
    به طرف لیلا برگشتم.
    -دختره ی اویزون از اول مهمونی بهش چسبیده .
    ناخونامو تو دستام فرو کردم.
    -بیا بریم پیششون.
    -نه لیلا تابلو بازی در نیار.به ماچه.
    -هر جور دوست داری من برم اهنگو عوض کنم.
    روی صندلی نشستم بهش از دور نگاه کردم.
    مثل همیشه جذاب بود با اون کت اسپرت قهوهای دل هر کسی رو میبرد.
    چرا اینقدر دوستت دارم.
    چرا ازت متنفر نمیشم.
    -بیتا خانم افتخار به بنده میدید.
    مهندس فرهود بود یکی از مهندسای شرکت بود.
    -ببخشید من حالم زیاد خوب نیست.
    -چرا؟..... سرماخوردید.
    -بله.
    -از صورتتون معلومه.
    میخوایدبریم دکتر .
    -نه ممنون.خوبم.
    چند دقیقه باهام صحبت کرد.جلوم واستاده بود کیانو نمیدیدم.
    لیلا امد پیشم.
    -بیتا موبایلت داره خودشو میکشه.
    - وای عمم.
    تند به طرف اتاق رفتم.
    -موبایلو از کیفم در اوردم.
    از خونه ی عمه بود.
    به خونه ی عمه زنگ زدم.
    -سلام عمه.
    -سلام دختر کجایی مردم از نگرانی.
    -ببخشید خونه ی لیلام .یکم کار دارم زود میام.
    -زود بیا عمه حالت بد نشه .
    -نه عمه زود میام.
    موبایلو تو کیفم گذاشتم.یکم رو تخت نشستم.سرگیجه داشتم.
    اصلا برای چی امدم
    امدم از دور نگاش کنم که داره با اون دختره حرف میزنه .
    رفتم سمت مانتوم .
    -تشریف میبرید
    قلبم بازم لرزید.
    مانتومو برداشتم.که بپوشم.
    امد کنارم مانتو مو از دستم کشید.
    -مانتومو بده.
    -این چیه پوشیدی.
    به خودم نگاه کردم.
    -چیه.
    -از این لباس ل*خ*ت*تر نداشتی.
    -به تو مربوط نیست.
    -مثل اینکه فراموشی داری نه. همه چیزت به من مربوطه
    -مانتومو بده حوصله ندارم.
    -موقع عشـ*ـوه امدن برای اون یارو حوصله داری.
    -من عشـ*ـوه میریزم یا اون دختره که بهت اویزون بود.
    لبخند زد.
    -حسودیت شد.
    -نه به من چه هر کاری میخوای بکن.
    -دروغ نگو معلومه که حسودیت شده.
    -مانتومو بده.
    -بیخود.باید باهام بیای باهات حرف دارم.
    -من باتو حرفی ندارم.
    میخواستم مانتو رو ازش بگیرم که دستمو گرفت منو کشید سمت خودش.
    -چرا این قدر داغی.
    بهش نگاه میکردم.چقدر توجهشو دوست داشتم چهرش نگران بود.
    دستشو گذاشت رو پیشونیم
    -خیلی تب داری.باید بریم دکتر.
    -نمیخواد رفتم دکتر.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا