- عضویت
- 2016/09/06
- ارسالی ها
- 54
- امتیاز واکنش
- 94
- امتیاز
- 0
- سن
- 26
غرق خوشی شدم،چقدر خوبه که همچین دختری کنارته
با جدیت گفتم:بهش فکر میکنم،حالاهم برو خونتون ،داره ظهر میشه
_اه دوباره سگ گازت گرفت،بد اخلاق شدی
_دوباره که زبون دراز شدی،حالا تا بیش تر عصبی نشدم برو خونتون
_خب بابا چرا میزنی،ولی حتما به حرفام فکر کن،راستی موتور سواری بلدی؟
آره بلدم
با ذوق گفت:چه خوب ،پس فردا نه صبح آماده باش بریم
تعجب کردم از اینکه دلسا با شوق داره درباره موتور سواری حرف میزنه
دستش رو از دستم بیرون اورد
_باشه خداحافظ
_خدانگهدار
تارسیدن به خونه ذهنم پرشده بود از دلسا،دختری که نمیدونم چجوری تو زندگیم پیدا شد،شاید یه فرشته بود که خدا برام فرستاده بود
دانیال
جزو ای که از بیتا دزدکی برداشته بودم روبعد از اینکه یک بار دیگه از روش نوشتم ،زیر آب گرفتم،کاغذ رو خیلی ملایم دستم گرفتم که پاره نشه،بعد از اینکه حسابی خیس شد ،یکم چایی هم روش ریختم تا هم دلم خنک بشه هم به درد نقشم بخوره،صاف روی تراس جلوی نور خورشید گذاشتم،جوهر خودکار کمی پخش شده بود وخوندن نوشته ها تقریبا ناممکن بود،ولی خدایی دست خطش عالی بود،فنجون چایی رو برداشتم وروی صندلی نشستم،با رضایی تماس گرفتم،بعد از چند ثانیه جواب داد
_سلام جناب سرگرد
_سلام رضایی،تونستی چیزی بفهمی؟؟
_بله ،محمد رضا جهانی ،چهل و دوسالشه،سو سابقه ای نداره ،تو محیط کارشم خیلی مورد احترامه،در واقع یک استاد وظیفه شناسه
پس این رئیس باند خیلی زرنگ تر از این حرفاست،آدمایی که تو باندش هستند،تقریبا آدمای معمولی وبدون حاشیه ای هستند
_ممنون رضایی
_خواهش میکنم ،خدانگهدار
_خداحافظ
با ورودم به دانشگاه،بیتا رو دیدم که دست به سـ*ـینه ایستاده بود،بدون شک منتظر من بود که جزوش رو بهش بدم،تو دلم کلی خندیدم ،دوست دارم وقتی جزو رو میبینه عکس العملش چیه؟با جدیت قدم برداشتم،بدون نگاه به بیتا از جلوش رد شدم
_هی یارو یه دقیق وایسا
دختر به بی تربیتی این ندیدم،واقعا که اصلا باید جزوش رو پاره می کردم
سرجام ایستادم وبا اخم به طرفش برگشتم،نگاه بی تفاوتی بهش انداختم،وقتی که دید من حرف نمیزنم ،نزدیکم شدوگفت:جزوم روبده
تو دلم خندیدم وکاغذ رو از کیفم بیرون آوردم و به طرفش گرفتم،با دیدن برگه اخماش توهم رفت واز عصبانیت قرمز شده بود،با ناراحتی ساختگی گفتم:راستش من یه پسرعمو دارم خیلی شیطونه،حواسش نبوده چایی رو ریخت رو جزوهای من و شما،واقعا معذرت میخوام
باهمون قیافه قبلی گفت:چه بچه بی تربیتی،معذرت خواهی تو چه دردی از من دوا میکنه،خودت میدونی که فردا استاد امتحان میگیره؟؟
_راستش من این درس رو بلدم،جزو خودم رو تا ظهر بهتون تحویل میدم؟؟
میدونستم الان میگه از یکی از بچه های دیگه میگیرم ،اومد دهنش رو باز کنه که حرف بزنه
_چون جزو خونست،خوشحال میشم ناهار رو باهم بخوریم؟؟
با این حرفم چند ثانیه دقیق نگاهم کرد،انگار بدش نمیومد که بامن ناهار بخوره
_باشه مشکلی نیست
چه از خداش بود
لبخندی زدم وگفتم:رستوران....ساعت یک منتظرتون هستم
_اوکی
با زدن این حرف از کنارم گذشت،وبه سمت کلاس رفت
روبه روی آیینه ایستادم،تیپم خوب بود،سوییچ ماشین رو برداشتم وبعد از خدافظ از عمه ودلسا ازخونه بیرون زدم،ماشین رو پارک کردم وبه سمت رستوران رفتم،رستوران شیکی بود،تعریفش رو از بنیامین شنیده بودم از بس با این دوست دختراش بیرون رفته،تقریبا بیش تر رستوران ها رو میشناسه،با ورودم به رستوران صدای موسیقی ملایمی فضا رو پر کرده بود،پشت میزی که قبلا رزرو کرده بودم نشستم،نگاهی به اطراف انداختم ،سه تا دختر میز روبه رویی نشسته بودند،یکی از اون ها متوجه من شد وبه دوستاش یه چیزی گفت که درست متوجه نشدم،همه دخترا به من نگاه کردند،هرستاییشون هم زمان چشمکی زدند،نمیدونستم به قیافه عجیب دخترا وکاراشون بخندم یا اخم کنم،ترجیح دادم اخم کنم،وقتی اخم من رو دیدند نیششون بسته شد وسرشون به کار خودشون جمع شد،،با اخم نگاهی به ساعتم انداختم،خب پنج دقیقه دیگه تا یک مونده،صدای پاشنه کفشی به گوشم رسید،سرم رو بالا آوردم،بیتا رو دیدم،تیپش با دانشگاه فرق میکرد وخوشگل بود وبیش تر حرکاتش با عشو خاصی بود،فقط اگر زبون درازش رو فاکتور بگیریم،خیلی راحت میتونست هر مردی رو به خودش جذب کنه ولی نه من که میدونم چکارست
صندلی رو عقب کشیدو نشست
لبخند ملایمی زدم وگفتم:سلام،حالتون چطوره؟
_سلام خوبم ،تو چطوری؟؟
اوه اوه چه زود دختر خاله شد،پس چشمش منو گرفته،تا اینجا که همه چیز داره خوب پیش میره
_خوبم
بعد از دادن سفارش به گارسون،برگه رو از توی کیفم دراوردم وگفتم:بازم معذرت میخوام،اینم جزوتون
لبخندی زدوگفت:اشکال نداره
نگاهی به برگه انداخت وگفت:دست خط عالی داری
_ممنونم
همون موقع گارسون غذاهارو آورد،چند دقیقه به سکوت گذشت،هردو فقط غذاهامون رو میخوردیم،منتظر بودم که حرف بزنه،بعد از چند دقیقه ای سکوت رو شکست وگفت:میتونم بپرسم چرا شما روخیلی کم داخل دانشگاه دیدم؟
_مدتی ایران نبودم،ولی چون رئیس دانشگاه با پدرم آشنایی داشت،تونستم وسط ترم بیام
_پس پارتیتون خیلی کلفته؟
_درسته
_ببخشید فضولی میکنم ،شغلت چیه؟؟
تو دلم گفتم :این فضولیا منو به نقشم نزدیک تر میکنه
_قرارتو شرکت پدرم کار کنم،خیلی علاقه دارم که خودم کار جدیدی رو شروع کنم،ولی متاسفانه پدر این اجازه رو بهم نمیده
بلند خندیدم وگفتم:من عاشق پولم،اونم پولی که خودم به دست بیارم
نگاهی به بیتا انداختم،به من زل زده بود،منم مستقیم بهش نگاه کردم،بعد از چند ثانیه دست از نگاه کردن به همدیگه برداشتیم
_خیلی جالبه
با کنجکاوی پرسیدم :چی جالبه؟؟
_هیچی همین طوری گفتم
_آهان
معلوم بود که بیتا داره فکر میکنه،همین که بتونم ذهنش رو به خودم مشغول کنم،عالیه
بعد از تموم شدن غذا،پول غذا رو حساب کردم وبه از رستوران بیرون رفتیم وخداحافظی کردیم
دلسا
امروز با انرژی از خواب بیدارشدم،خوشحالم که میخوام با سیاوش برم موتور سواری،به دیروز فکر کردم به حرفای سیاوش،تقصیر سیاوش نبود که معتاد شده،شاید پدر سالاری بیش از اندازه پدرش،دوستای بدش باعث شدند ،ولی نه اگر سیاوش مغرور نبود،هیچ وقت به خاطر یک مسخره کردند ،به حرفای دوستاش گوش نمیداد ومواد نمیکشید،دیروز میخواست که باهاش آشتی کنم،با اینکه بهش کم محلی کردم ولی همه سعیش رو کرد که حرف بزنم،نمیدونم حسم چی ،فقط میدونم که سیاوش میتونه یکی از بهترین دوستام باشه،مثل بنیامین،با یادآوری بنیامین لبخندی به لبم اومد،از اون روز که مادرم رو دیدم،آهی کشیدم،هیچ وقت نفهمیدم چرا ترکمون کرد؟؟،چرا بابا که عاشقانه دوستش داشت رو رها کرد؟،اه دلسا صبح به این خوبیت رو با اسم اون زن خراب نکن،بنیامین چندباری گفت بریم بیرون ولی اونقدر درگیر سیاوش وغم دیدن مادرم بودم که بهش میگفتم حوصله ندارم،بنیامین هم مثل همیشه لبخند زدوگفت:نمیخوام اذییت کنم،هروقت خودت خواستی بهم بگو،مهربون بود،از بچگی به محبتاش عادت کردم،مثل دانیال دوسش داشتم ودارم،از روی تختم بلندشدم ،بعد از رفتن به دستشویی،مثل همیشه برای موتورسواری تیپ سرتا مشکی زدم،هنوز یک ساعت دیگه به نه صبح است،اه چرا این ساعت جلو نمیره،از اتاقم بیرون زدم،نگاهم به دانیال افتاد،این چهره ی جدیدش خیلی بهش میومد،روی مبل نشسته بود وسرش گرم کاغذایی که جلوش بود،نزدیک شدم
_سلام دانی،صبحت بخیر
دانیال سرش رو بالا آورد ،لبخندی زدوگفت:سلام خواهری،صبح توهم بخیر
نگاهی به سر تا پام انداخت وگفت:جایی میری؟؟
وای حالا چجوری به دانیال بگم،اه فکر اینجاش رو نکرده بودم
_خب...چیزه..آهان میخوام برم موتور سواری
دانیال آبرویی بالا انداخت وگفت:با بنیامین؟؟
خدایا،نمیتونم بهش بگم که با سیاوش میخوام برم،عجبا دروغم نمیتونم بگم،چاره ای نیست ،مجبورم به بنیامین هم بگم،چون دانیال حتما ازش میپرسه
_آره با بنیامین میرم
_خب خیالم راحت شد،اول یه بـ*ـوس بده تا خستگیم دربره، صبحانت روبخور،بعد برو
حرصی گفتم:دستور دیگه ای نداری؟؟
لبخند خبیثی زدوگفت:نه همینا بود،حالا بیا بـ*ـوس رو بده
_روتو برم
گونش رو بوسیدم که گفت:آخیش خستگیم در رفت
لبخندی زدم،خدارو بابت داشتن برادری مثل دانیال شکر کردم،به آشپزخونه رفتم وبعد از خوردن صبحانه،از دانیال خداحافظی کردم ،نزدیک آرمین شدم،مثل همیشه دستی رو باکش کشیدم وگفتم:چطوری موتورم؟؟امروز با سیاوش میخوایم بریم بیرون،تو هم مثل من خوشحالی؟
گوشیم رو از توجیبم بیرون آوردم وبا بنیامین تماس گرفتم
صدای شادش به گوشم رسید
_سلام ،حالت چطوره؟؟
_خوبم بنیامین تو چطوری؟؟
_عالیم،چی شده افتخار دادی به ما یه زنگ بزنی؟
_همین الان میخوام با یکی از دوستام برم پیست تو میای؟؟
_میگم دلسا دوستت خوشگله؟
خندم گرفت،خوبه یکمی سربه سرش بزارم
_خیلی خوشگله،اخلاقشم خوبه
دروغ که شاخ ودم نداره،اخلاق سیاوش کجاش خوبه
_پس حتما میام....چیزه..دلسا...جلوش از من خیلی تعریف کن،دوست دخترام خیلی کم شدند،یکی هم اضافه بشه عالیه
فک کن سیاوش بشه my friend بنیامین،خنده ی ریز کردم وگفتم:خیلی پررویی ،به جای اینکه این همه حرف بزنی،ساعت نه پیست باشه
_به روی چشم
_فعلا بای
_خداحافظ
آرمین رو بیرون بردم و کلاه کاسکت رو سرم گذاشتم وسوار موتور شدم،مثل همیشه از کوچه پس کوچه ها رفتم،نمیدونم عکس العمل بنیامین با دیدن سیاوش چیه؟،خدایا خودت کمک کن،داخل پیست نگه داشتم،موتور رو خاموش کردم وایستادم،ماشینی جلوی پام ترمز کردم ،سرم رو بالا آوردم،نگاهم به سیاوش افتادکه با تعجب نگاهم می کرد،از ماشین بیرون اومد،عوضی چه تیپی هم زده
با گام های بلند نزدیکش شدم وبا لبخند گفتم:سلام سیاوش
مثل همیشه جدی گفت:سلام
_راحت اینجا رو پیدا کردی؟
_آره
چرا انقدر حرفاش رو کوتاه میکنه،حرصم گرفت وبا اخم گفتم:چته؟؟ وبعد با ناراحتی گفتم:اگر دوست نداشتی بیای،خب نمیومدی
_کی گفته من دوست نداشتم،از طرف من حرف نزن
خوشحال شدم که دوست داشته بیاد
سیاوش با کنجکاوی گفت:تو موتور سواری بلدی؟؟
_آره من عاشق موتورم
لبخند کجی زدوگفت:اولین دختری هستی که میبینم به موتور علاقه داری
_خب هرکی به یه چیز علاقه داره ومن به موتور
همزمان با زدن این حرفم چشمم به در پیست افتاد،بنیامین با موتورش اومد وکنارم ترمز کرد،با کنجکاوی و اخم به من وسیاوش نگاه می کرد،سیاوش خیلی ریلکس به بنیامین اخم کرده نگاه کرد،خدایا چه خاکی تو سرم کنم،این سری برای جلوگیری از دعوا باید دروغ بگم،چون بنیامین از دانیال هم حساس تره،به خودم مسلط شدم وگفتم:سلام بنیامین
با عصبانیت گفت:علیک سلام
دستش رو جلوی سیاوش گرفت وباحرص گفت:افتخار آشنایی با کی رو دارم؟؟
سیاوش لبخند حرص دراری زد وبا بنیامین دست دادوگفت:سیاوش سرمدی هستم
الان با این لبخند ،مطمئنم بنیامین یه بلایی سرش میاره
_بنیامین این آقای سرمدی یکی از همکلاسیام تو دانشگاه هستند
بنیامین با اخم وشک گفت:که اینطور
وبا اخم روبه من گفت:دلسا سوارشو
سرم رو پایین انداختم ،دلم نیومد سیاوش رو تنها بزارم ولی باید از هر دعوایی جلوگیری می کردم وآروم گفتم:باشه
سیاوش
به دلسا نگاه می کردم که سوار موتورش شد،انگار متوجه نگاه خیرم شد چون سرش رو برگردوند وبه من نگاه کرد،از چشماش معلوم بود که ناراحته،اما دلیل ناراحتیش رو نمیفهمیدم،نگاهی به اون پسره انداختم که بهم چشم غره رفت،پسره آشغال،نمیدونم نسبتش با دلسا چی بود،وقتی گفت دلسا سوارشو،میخواستم برم بزنم تو دهنش،ولی ریلکس بودن من بیش تر عذابش میداد،دلسا وپسره سوار موتور شدند ورفتند ،بهشون نگاه کردم که چطوری با موتور این طرف اونطرف می رفتند،حسادت داشت خفم می کرد،حتما امروز دیوونه میشم،کاش نیومده بودم،انگار دلم میخواست همیشه من کنارش باشم،نمیخواستم اون پسره رو کنارش ببینم،پسری که دلسا به خاطرش دروغ گفت،لعنت به من،لعنت به این احساس جدید
بالاخره بعد از نیم ساعت که برای من زجر آور بود ،از موتوراشون پیاده شدند،نمیتونستم اینجا بمونم،باید میرفتم،دستام رو مشت کردم ومحکم فشار می دادم،مشتی که فقط دلم میخواست بزنم تو دهن پسره
دلسا لبخندی زد وگفت:ببخشید شماهم خسته شدی
اخم کردم وگفتم:اشکال نداره،با اجازتون من دیگه برم
انگار دلسا ناراحت شد و با ناراحتی گفت: بمونید
پسره لبخندی از رضایت زد وگفت:دلسا جان شاید کاری دارند،بهتر مزاحمشون نشی
عوضی،دلساجان وزهرمار،خدایا بهم صبر بده
لبخندزورکی زدم وگفتم:اتفاقا دلسا خانم مزاحم نیستن،من خیلی دوست دارم کنارشون باشم
پسره اخم کرد،آخیش دلم خنک شد
_ولی شرمنده کاری پیش اومده باید برم،فعلا با اجازتون من برم
دلسا با ناراحتی گفت:باشه ،خداحافظ
بعد از خداحافظی سوار ماشین بهراد شدم وبه سمت خونه رفتم،بزار دلسا رو تنها ببینم حالیش میکنم که وقتی به من میگه بیا بریم جایی،یه پسره دیگه رو با خودش نیاره،از خشم وناراحتی فرمون ماشین رو محکم فشار دادم،نکنه دلسا از اون دختراست واونم دوست پسرش بود،نه نه سیاوش حق نداری دربارش بد فکر کنی،اصلا اینطوری نیست،تا رسیدن به خونه فکرهای مختلف داشتند دیوونم می کردند
دانیال
امروز داخل دانشگاه برخورد خاصی با بیتا نداشتم ولی متوجه نگاهای خیرش به خودم میشدم ،اینطور که پیداست خوب تونستم ذهنش رو به خودم مشغول کنم،مطمئنم حتما درموردم تحقیق میکنه،سرهنگ دیروز گفت که با یک شرکت که صاحبش مرد مطمئنیه صحبت کردند،اونم با ما همکاری میکنه،درواقع رئیس شرکت،پدرجعلی منه،نگاهی به اطلاعات استاد انداختم ،به نظرم مشکوک میزنه،اما متاسفانه هیچ چیز مشکوکی دربارش وجود نداره،تقه ای به در خورد،بفرماییدی گفتم،سرم رو بالا آوردم وبه مرد مسن شیک پوش نگاه کردم،تعجب کردم،این دیگه کی میتونه باشه
با اقتدار راه میرفت
لبخندی زد وگفتم:بفرمایید بشینید
مرد مسن سری تکون داد وروی نزدیک ترین صندلی کنار میز من نشست
_متاسفانه شما رو نشناختم
مردمسن پاش رو روی اون یکی پاش انداخت وگفت:کامرانی هستم،پدر سروان نادیا کرمانی
لبخندی زدم وگفتم:از آشناییتون خوشبختم
_ممنونم پسرم،تعریفت رو خیلی شنیده بودم،حالا میفهمم این همه تعریف بیخودی نبوده
تعجب کردم،تعریف من رو از کی شنیده بود
_شما لطف دارین
باهمون جدیت واقتدارگفت:ببین سرگرد نمیخوام وقتت رو بگیرم،یه راست میرم سر اصل موضوع،نادیا دختر قوی ومحکمی،برخلاف نظر من یه پلیس شد،صد درصد هم با ماموریتایی که میرفت مخالف بودم،من از دار دنیا همین یه دختر رو دارم،میدونم ماموریت جدید خیلی خطرناکه،به من گفتن که تو مسئول پرونده ای،چون نادی اصلا به مخالفت های من گوش نمیده،اومدم سراغ تو تا ازت بخوام مراقبش باشی،میدونم که نادیا باهوش وقویه ولی اون هرچی باشه یه دختر،میخوام دخترم رو بسپرم به تو،چون میدونم که میشه نادیا رو به تو سپرد
نمیدونستم باید چی بگم،جواب این پدر نگران رو چجوری بده،مسئولیت سنگینی رو این پدر به روی دوشم گذاشت
_اما آقای کامرانی
با اخم گفت:اما نداره..فقط گفتم مراقبش باش
چاره ای نبود،نمیتونستم بهش نه بگم ،ان فقط نگران دخترش بود
_اقای کامرانی تا جایی که میتونم بهتون قول میدم مراقبشون باشم
لبخندی زدوگفت:ممنونم پسرم،حالا خیالم کمی راحت ترشد،امیدوارم این پرونده رو به خوبی وخوشی تمام کنید
_ممنونم
از جاش بلند شد ومن هم تا دم در همراهیش کردم،ذهنم درگیرشد اگر خدایی نکرده اتفاقی برای سروان افتاد چیکار کنم،خدایا خوت کمکم کن
دلسا
با غم به رفتن سیاوش نگاه می کردم،خاک توسرم کاش به بنیامین نگفته بودم،اه همش تقصیر من بود،گندت بزنن دلسا،متوجه بنیامین که با اخم به من نگاه میکرد،شدم،من هم نگاش کردم،انقدر از رفتن سیاوش ناراحت بودم که اصلا برام مهم نبود که بنیامین دربارم چه فکری میکنه
_خب دلسا خانم توضیح بده
منم اخم کردم وگفتم:چیزی نیست که توضیح بدم،گفتم که همکلاسیمه
بنیامین نزدیکم شدوگفت:از کی تا حالا با همکلاسیت پسرت بیرون میای؟
با طعنه گفتم:باید بهت توضیح بدم
با عصبانیت گفت:نه نمیخواد توضیح بدی،خودم سر از کار پسره در میارم
عصبانیش به ناراحتی تبدیل شدوگفت:ببین دلسایی نمیخواستم باهات بد حرف بزنم،من فقط نگرانتم،همین
_نمیخواد نگران بشی
با لحن آرومی گفت:باشه هر طور تو بخوای
وبعد بدون خداحافظی سوار موتورش شد ورفت،پام رو به زمین زدم وگعفتم:اه اه لعنت به من،هردوشون رو ناراحت کردم،عجب روز گندی،شاید یکی از بدترین روزای زندگیم شد،صدای موبایلم اومد
نگاهی به صفحه اش انداختم هستی بود،بعد از صحبت کردن با هستی کمی آروم تر شدم،سوار موتور شدم وبه سمت خونه رفتم
دانیال
دیگه دارم از نگاهای خیره بیتا خسته میشم،لعنتی حتی یک قدم هم جلو نمیزاره ،اگر اینقدر روند پرونده کن باشه،مطمئنم به هیچ جا نمیرسیم،خودکار رو تو دستم چرخوندم،انقدر ذهنم درگیر بود که اصلا حواسم به کلاس واستاد نبود،این همه سال درس خوندم،تو این ماموریت هم باید درس رو تحمل کنم،با صدای خسته نباشید استاد به خودم اومدم،وسایلم رو جمع کردم وبی توجه به بیتا از کلاس بیرون زدم،آخرای راهرو بودم که بیتا صدام زد،به طرفش برگشتم وگفتم:بله
لبخندی زدوگفت:سلام روزت بخیر
جدی نگاهش کردم وگفتم:سلام،ممنونم روزشماهم بخیر
_راستش من ودوستام یه دورهمی ساده داریم،خوشحال میشم فرداشب بیای
با شنیدن این حرف ،خوشحال شدم،بالاخره تونستم وارد باند بشم،فقط خداکنه حدسم درست باشه واون دورهمی مربوط به باند باشه،خوشحالیم رو پنهان کردم
با جدیت گفتم:بهش فکر میکنم،حالاهم برو خونتون ،داره ظهر میشه
_اه دوباره سگ گازت گرفت،بد اخلاق شدی
_دوباره که زبون دراز شدی،حالا تا بیش تر عصبی نشدم برو خونتون
_خب بابا چرا میزنی،ولی حتما به حرفام فکر کن،راستی موتور سواری بلدی؟
آره بلدم
با ذوق گفت:چه خوب ،پس فردا نه صبح آماده باش بریم
تعجب کردم از اینکه دلسا با شوق داره درباره موتور سواری حرف میزنه
دستش رو از دستم بیرون اورد
_باشه خداحافظ
_خدانگهدار
تارسیدن به خونه ذهنم پرشده بود از دلسا،دختری که نمیدونم چجوری تو زندگیم پیدا شد،شاید یه فرشته بود که خدا برام فرستاده بود
دانیال
جزو ای که از بیتا دزدکی برداشته بودم روبعد از اینکه یک بار دیگه از روش نوشتم ،زیر آب گرفتم،کاغذ رو خیلی ملایم دستم گرفتم که پاره نشه،بعد از اینکه حسابی خیس شد ،یکم چایی هم روش ریختم تا هم دلم خنک بشه هم به درد نقشم بخوره،صاف روی تراس جلوی نور خورشید گذاشتم،جوهر خودکار کمی پخش شده بود وخوندن نوشته ها تقریبا ناممکن بود،ولی خدایی دست خطش عالی بود،فنجون چایی رو برداشتم وروی صندلی نشستم،با رضایی تماس گرفتم،بعد از چند ثانیه جواب داد
_سلام جناب سرگرد
_سلام رضایی،تونستی چیزی بفهمی؟؟
_بله ،محمد رضا جهانی ،چهل و دوسالشه،سو سابقه ای نداره ،تو محیط کارشم خیلی مورد احترامه،در واقع یک استاد وظیفه شناسه
پس این رئیس باند خیلی زرنگ تر از این حرفاست،آدمایی که تو باندش هستند،تقریبا آدمای معمولی وبدون حاشیه ای هستند
_ممنون رضایی
_خواهش میکنم ،خدانگهدار
_خداحافظ
با ورودم به دانشگاه،بیتا رو دیدم که دست به سـ*ـینه ایستاده بود،بدون شک منتظر من بود که جزوش رو بهش بدم،تو دلم کلی خندیدم ،دوست دارم وقتی جزو رو میبینه عکس العملش چیه؟با جدیت قدم برداشتم،بدون نگاه به بیتا از جلوش رد شدم
_هی یارو یه دقیق وایسا
دختر به بی تربیتی این ندیدم،واقعا که اصلا باید جزوش رو پاره می کردم
سرجام ایستادم وبا اخم به طرفش برگشتم،نگاه بی تفاوتی بهش انداختم،وقتی که دید من حرف نمیزنم ،نزدیکم شدوگفت:جزوم روبده
تو دلم خندیدم وکاغذ رو از کیفم بیرون آوردم و به طرفش گرفتم،با دیدن برگه اخماش توهم رفت واز عصبانیت قرمز شده بود،با ناراحتی ساختگی گفتم:راستش من یه پسرعمو دارم خیلی شیطونه،حواسش نبوده چایی رو ریخت رو جزوهای من و شما،واقعا معذرت میخوام
باهمون قیافه قبلی گفت:چه بچه بی تربیتی،معذرت خواهی تو چه دردی از من دوا میکنه،خودت میدونی که فردا استاد امتحان میگیره؟؟
_راستش من این درس رو بلدم،جزو خودم رو تا ظهر بهتون تحویل میدم؟؟
میدونستم الان میگه از یکی از بچه های دیگه میگیرم ،اومد دهنش رو باز کنه که حرف بزنه
_چون جزو خونست،خوشحال میشم ناهار رو باهم بخوریم؟؟
با این حرفم چند ثانیه دقیق نگاهم کرد،انگار بدش نمیومد که بامن ناهار بخوره
_باشه مشکلی نیست
چه از خداش بود
لبخندی زدم وگفتم:رستوران....ساعت یک منتظرتون هستم
_اوکی
با زدن این حرف از کنارم گذشت،وبه سمت کلاس رفت
روبه روی آیینه ایستادم،تیپم خوب بود،سوییچ ماشین رو برداشتم وبعد از خدافظ از عمه ودلسا ازخونه بیرون زدم،ماشین رو پارک کردم وبه سمت رستوران رفتم،رستوران شیکی بود،تعریفش رو از بنیامین شنیده بودم از بس با این دوست دختراش بیرون رفته،تقریبا بیش تر رستوران ها رو میشناسه،با ورودم به رستوران صدای موسیقی ملایمی فضا رو پر کرده بود،پشت میزی که قبلا رزرو کرده بودم نشستم،نگاهی به اطراف انداختم ،سه تا دختر میز روبه رویی نشسته بودند،یکی از اون ها متوجه من شد وبه دوستاش یه چیزی گفت که درست متوجه نشدم،همه دخترا به من نگاه کردند،هرستاییشون هم زمان چشمکی زدند،نمیدونستم به قیافه عجیب دخترا وکاراشون بخندم یا اخم کنم،ترجیح دادم اخم کنم،وقتی اخم من رو دیدند نیششون بسته شد وسرشون به کار خودشون جمع شد،،با اخم نگاهی به ساعتم انداختم،خب پنج دقیقه دیگه تا یک مونده،صدای پاشنه کفشی به گوشم رسید،سرم رو بالا آوردم،بیتا رو دیدم،تیپش با دانشگاه فرق میکرد وخوشگل بود وبیش تر حرکاتش با عشو خاصی بود،فقط اگر زبون درازش رو فاکتور بگیریم،خیلی راحت میتونست هر مردی رو به خودش جذب کنه ولی نه من که میدونم چکارست
صندلی رو عقب کشیدو نشست
لبخند ملایمی زدم وگفتم:سلام،حالتون چطوره؟
_سلام خوبم ،تو چطوری؟؟
اوه اوه چه زود دختر خاله شد،پس چشمش منو گرفته،تا اینجا که همه چیز داره خوب پیش میره
_خوبم
بعد از دادن سفارش به گارسون،برگه رو از توی کیفم دراوردم وگفتم:بازم معذرت میخوام،اینم جزوتون
لبخندی زدوگفت:اشکال نداره
نگاهی به برگه انداخت وگفت:دست خط عالی داری
_ممنونم
همون موقع گارسون غذاهارو آورد،چند دقیقه به سکوت گذشت،هردو فقط غذاهامون رو میخوردیم،منتظر بودم که حرف بزنه،بعد از چند دقیقه ای سکوت رو شکست وگفت:میتونم بپرسم چرا شما روخیلی کم داخل دانشگاه دیدم؟
_مدتی ایران نبودم،ولی چون رئیس دانشگاه با پدرم آشنایی داشت،تونستم وسط ترم بیام
_پس پارتیتون خیلی کلفته؟
_درسته
_ببخشید فضولی میکنم ،شغلت چیه؟؟
تو دلم گفتم :این فضولیا منو به نقشم نزدیک تر میکنه
_قرارتو شرکت پدرم کار کنم،خیلی علاقه دارم که خودم کار جدیدی رو شروع کنم،ولی متاسفانه پدر این اجازه رو بهم نمیده
بلند خندیدم وگفتم:من عاشق پولم،اونم پولی که خودم به دست بیارم
نگاهی به بیتا انداختم،به من زل زده بود،منم مستقیم بهش نگاه کردم،بعد از چند ثانیه دست از نگاه کردن به همدیگه برداشتیم
_خیلی جالبه
با کنجکاوی پرسیدم :چی جالبه؟؟
_هیچی همین طوری گفتم
_آهان
معلوم بود که بیتا داره فکر میکنه،همین که بتونم ذهنش رو به خودم مشغول کنم،عالیه
بعد از تموم شدن غذا،پول غذا رو حساب کردم وبه از رستوران بیرون رفتیم وخداحافظی کردیم
دلسا
امروز با انرژی از خواب بیدارشدم،خوشحالم که میخوام با سیاوش برم موتور سواری،به دیروز فکر کردم به حرفای سیاوش،تقصیر سیاوش نبود که معتاد شده،شاید پدر سالاری بیش از اندازه پدرش،دوستای بدش باعث شدند ،ولی نه اگر سیاوش مغرور نبود،هیچ وقت به خاطر یک مسخره کردند ،به حرفای دوستاش گوش نمیداد ومواد نمیکشید،دیروز میخواست که باهاش آشتی کنم،با اینکه بهش کم محلی کردم ولی همه سعیش رو کرد که حرف بزنم،نمیدونم حسم چی ،فقط میدونم که سیاوش میتونه یکی از بهترین دوستام باشه،مثل بنیامین،با یادآوری بنیامین لبخندی به لبم اومد،از اون روز که مادرم رو دیدم،آهی کشیدم،هیچ وقت نفهمیدم چرا ترکمون کرد؟؟،چرا بابا که عاشقانه دوستش داشت رو رها کرد؟،اه دلسا صبح به این خوبیت رو با اسم اون زن خراب نکن،بنیامین چندباری گفت بریم بیرون ولی اونقدر درگیر سیاوش وغم دیدن مادرم بودم که بهش میگفتم حوصله ندارم،بنیامین هم مثل همیشه لبخند زدوگفت:نمیخوام اذییت کنم،هروقت خودت خواستی بهم بگو،مهربون بود،از بچگی به محبتاش عادت کردم،مثل دانیال دوسش داشتم ودارم،از روی تختم بلندشدم ،بعد از رفتن به دستشویی،مثل همیشه برای موتورسواری تیپ سرتا مشکی زدم،هنوز یک ساعت دیگه به نه صبح است،اه چرا این ساعت جلو نمیره،از اتاقم بیرون زدم،نگاهم به دانیال افتاد،این چهره ی جدیدش خیلی بهش میومد،روی مبل نشسته بود وسرش گرم کاغذایی که جلوش بود،نزدیک شدم
_سلام دانی،صبحت بخیر
دانیال سرش رو بالا آورد ،لبخندی زدوگفت:سلام خواهری،صبح توهم بخیر
نگاهی به سر تا پام انداخت وگفت:جایی میری؟؟
وای حالا چجوری به دانیال بگم،اه فکر اینجاش رو نکرده بودم
_خب...چیزه..آهان میخوام برم موتور سواری
دانیال آبرویی بالا انداخت وگفت:با بنیامین؟؟
خدایا،نمیتونم بهش بگم که با سیاوش میخوام برم،عجبا دروغم نمیتونم بگم،چاره ای نیست ،مجبورم به بنیامین هم بگم،چون دانیال حتما ازش میپرسه
_آره با بنیامین میرم
_خب خیالم راحت شد،اول یه بـ*ـوس بده تا خستگیم دربره، صبحانت روبخور،بعد برو
حرصی گفتم:دستور دیگه ای نداری؟؟
لبخند خبیثی زدوگفت:نه همینا بود،حالا بیا بـ*ـوس رو بده
_روتو برم
گونش رو بوسیدم که گفت:آخیش خستگیم در رفت
لبخندی زدم،خدارو بابت داشتن برادری مثل دانیال شکر کردم،به آشپزخونه رفتم وبعد از خوردن صبحانه،از دانیال خداحافظی کردم ،نزدیک آرمین شدم،مثل همیشه دستی رو باکش کشیدم وگفتم:چطوری موتورم؟؟امروز با سیاوش میخوایم بریم بیرون،تو هم مثل من خوشحالی؟
گوشیم رو از توجیبم بیرون آوردم وبا بنیامین تماس گرفتم
صدای شادش به گوشم رسید
_سلام ،حالت چطوره؟؟
_خوبم بنیامین تو چطوری؟؟
_عالیم،چی شده افتخار دادی به ما یه زنگ بزنی؟
_همین الان میخوام با یکی از دوستام برم پیست تو میای؟؟
_میگم دلسا دوستت خوشگله؟
خندم گرفت،خوبه یکمی سربه سرش بزارم
_خیلی خوشگله،اخلاقشم خوبه
دروغ که شاخ ودم نداره،اخلاق سیاوش کجاش خوبه
_پس حتما میام....چیزه..دلسا...جلوش از من خیلی تعریف کن،دوست دخترام خیلی کم شدند،یکی هم اضافه بشه عالیه
فک کن سیاوش بشه my friend بنیامین،خنده ی ریز کردم وگفتم:خیلی پررویی ،به جای اینکه این همه حرف بزنی،ساعت نه پیست باشه
_به روی چشم
_فعلا بای
_خداحافظ
آرمین رو بیرون بردم و کلاه کاسکت رو سرم گذاشتم وسوار موتور شدم،مثل همیشه از کوچه پس کوچه ها رفتم،نمیدونم عکس العمل بنیامین با دیدن سیاوش چیه؟،خدایا خودت کمک کن،داخل پیست نگه داشتم،موتور رو خاموش کردم وایستادم،ماشینی جلوی پام ترمز کردم ،سرم رو بالا آوردم،نگاهم به سیاوش افتادکه با تعجب نگاهم می کرد،از ماشین بیرون اومد،عوضی چه تیپی هم زده
با گام های بلند نزدیکش شدم وبا لبخند گفتم:سلام سیاوش
مثل همیشه جدی گفت:سلام
_راحت اینجا رو پیدا کردی؟
_آره
چرا انقدر حرفاش رو کوتاه میکنه،حرصم گرفت وبا اخم گفتم:چته؟؟ وبعد با ناراحتی گفتم:اگر دوست نداشتی بیای،خب نمیومدی
_کی گفته من دوست نداشتم،از طرف من حرف نزن
خوشحال شدم که دوست داشته بیاد
سیاوش با کنجکاوی گفت:تو موتور سواری بلدی؟؟
_آره من عاشق موتورم
لبخند کجی زدوگفت:اولین دختری هستی که میبینم به موتور علاقه داری
_خب هرکی به یه چیز علاقه داره ومن به موتور
همزمان با زدن این حرفم چشمم به در پیست افتاد،بنیامین با موتورش اومد وکنارم ترمز کرد،با کنجکاوی و اخم به من وسیاوش نگاه می کرد،سیاوش خیلی ریلکس به بنیامین اخم کرده نگاه کرد،خدایا چه خاکی تو سرم کنم،این سری برای جلوگیری از دعوا باید دروغ بگم،چون بنیامین از دانیال هم حساس تره،به خودم مسلط شدم وگفتم:سلام بنیامین
با عصبانیت گفت:علیک سلام
دستش رو جلوی سیاوش گرفت وباحرص گفت:افتخار آشنایی با کی رو دارم؟؟
سیاوش لبخند حرص دراری زد وبا بنیامین دست دادوگفت:سیاوش سرمدی هستم
الان با این لبخند ،مطمئنم بنیامین یه بلایی سرش میاره
_بنیامین این آقای سرمدی یکی از همکلاسیام تو دانشگاه هستند
بنیامین با اخم وشک گفت:که اینطور
وبا اخم روبه من گفت:دلسا سوارشو
سرم رو پایین انداختم ،دلم نیومد سیاوش رو تنها بزارم ولی باید از هر دعوایی جلوگیری می کردم وآروم گفتم:باشه
سیاوش
به دلسا نگاه می کردم که سوار موتورش شد،انگار متوجه نگاه خیرم شد چون سرش رو برگردوند وبه من نگاه کرد،از چشماش معلوم بود که ناراحته،اما دلیل ناراحتیش رو نمیفهمیدم،نگاهی به اون پسره انداختم که بهم چشم غره رفت،پسره آشغال،نمیدونم نسبتش با دلسا چی بود،وقتی گفت دلسا سوارشو،میخواستم برم بزنم تو دهنش،ولی ریلکس بودن من بیش تر عذابش میداد،دلسا وپسره سوار موتور شدند ورفتند ،بهشون نگاه کردم که چطوری با موتور این طرف اونطرف می رفتند،حسادت داشت خفم می کرد،حتما امروز دیوونه میشم،کاش نیومده بودم،انگار دلم میخواست همیشه من کنارش باشم،نمیخواستم اون پسره رو کنارش ببینم،پسری که دلسا به خاطرش دروغ گفت،لعنت به من،لعنت به این احساس جدید
بالاخره بعد از نیم ساعت که برای من زجر آور بود ،از موتوراشون پیاده شدند،نمیتونستم اینجا بمونم،باید میرفتم،دستام رو مشت کردم ومحکم فشار می دادم،مشتی که فقط دلم میخواست بزنم تو دهن پسره
دلسا لبخندی زد وگفت:ببخشید شماهم خسته شدی
اخم کردم وگفتم:اشکال نداره،با اجازتون من دیگه برم
انگار دلسا ناراحت شد و با ناراحتی گفت: بمونید
پسره لبخندی از رضایت زد وگفت:دلسا جان شاید کاری دارند،بهتر مزاحمشون نشی
عوضی،دلساجان وزهرمار،خدایا بهم صبر بده
لبخندزورکی زدم وگفتم:اتفاقا دلسا خانم مزاحم نیستن،من خیلی دوست دارم کنارشون باشم
پسره اخم کرد،آخیش دلم خنک شد
_ولی شرمنده کاری پیش اومده باید برم،فعلا با اجازتون من برم
دلسا با ناراحتی گفت:باشه ،خداحافظ
بعد از خداحافظی سوار ماشین بهراد شدم وبه سمت خونه رفتم،بزار دلسا رو تنها ببینم حالیش میکنم که وقتی به من میگه بیا بریم جایی،یه پسره دیگه رو با خودش نیاره،از خشم وناراحتی فرمون ماشین رو محکم فشار دادم،نکنه دلسا از اون دختراست واونم دوست پسرش بود،نه نه سیاوش حق نداری دربارش بد فکر کنی،اصلا اینطوری نیست،تا رسیدن به خونه فکرهای مختلف داشتند دیوونم می کردند
دانیال
امروز داخل دانشگاه برخورد خاصی با بیتا نداشتم ولی متوجه نگاهای خیرش به خودم میشدم ،اینطور که پیداست خوب تونستم ذهنش رو به خودم مشغول کنم،مطمئنم حتما درموردم تحقیق میکنه،سرهنگ دیروز گفت که با یک شرکت که صاحبش مرد مطمئنیه صحبت کردند،اونم با ما همکاری میکنه،درواقع رئیس شرکت،پدرجعلی منه،نگاهی به اطلاعات استاد انداختم ،به نظرم مشکوک میزنه،اما متاسفانه هیچ چیز مشکوکی دربارش وجود نداره،تقه ای به در خورد،بفرماییدی گفتم،سرم رو بالا آوردم وبه مرد مسن شیک پوش نگاه کردم،تعجب کردم،این دیگه کی میتونه باشه
با اقتدار راه میرفت
لبخندی زد وگفتم:بفرمایید بشینید
مرد مسن سری تکون داد وروی نزدیک ترین صندلی کنار میز من نشست
_متاسفانه شما رو نشناختم
مردمسن پاش رو روی اون یکی پاش انداخت وگفت:کامرانی هستم،پدر سروان نادیا کرمانی
لبخندی زدم وگفتم:از آشناییتون خوشبختم
_ممنونم پسرم،تعریفت رو خیلی شنیده بودم،حالا میفهمم این همه تعریف بیخودی نبوده
تعجب کردم،تعریف من رو از کی شنیده بود
_شما لطف دارین
باهمون جدیت واقتدارگفت:ببین سرگرد نمیخوام وقتت رو بگیرم،یه راست میرم سر اصل موضوع،نادیا دختر قوی ومحکمی،برخلاف نظر من یه پلیس شد،صد درصد هم با ماموریتایی که میرفت مخالف بودم،من از دار دنیا همین یه دختر رو دارم،میدونم ماموریت جدید خیلی خطرناکه،به من گفتن که تو مسئول پرونده ای،چون نادی اصلا به مخالفت های من گوش نمیده،اومدم سراغ تو تا ازت بخوام مراقبش باشی،میدونم که نادیا باهوش وقویه ولی اون هرچی باشه یه دختر،میخوام دخترم رو بسپرم به تو،چون میدونم که میشه نادیا رو به تو سپرد
نمیدونستم باید چی بگم،جواب این پدر نگران رو چجوری بده،مسئولیت سنگینی رو این پدر به روی دوشم گذاشت
_اما آقای کامرانی
با اخم گفت:اما نداره..فقط گفتم مراقبش باش
چاره ای نبود،نمیتونستم بهش نه بگم ،ان فقط نگران دخترش بود
_اقای کامرانی تا جایی که میتونم بهتون قول میدم مراقبشون باشم
لبخندی زدوگفت:ممنونم پسرم،حالا خیالم کمی راحت ترشد،امیدوارم این پرونده رو به خوبی وخوشی تمام کنید
_ممنونم
از جاش بلند شد ومن هم تا دم در همراهیش کردم،ذهنم درگیرشد اگر خدایی نکرده اتفاقی برای سروان افتاد چیکار کنم،خدایا خوت کمکم کن
دلسا
با غم به رفتن سیاوش نگاه می کردم،خاک توسرم کاش به بنیامین نگفته بودم،اه همش تقصیر من بود،گندت بزنن دلسا،متوجه بنیامین که با اخم به من نگاه میکرد،شدم،من هم نگاش کردم،انقدر از رفتن سیاوش ناراحت بودم که اصلا برام مهم نبود که بنیامین دربارم چه فکری میکنه
_خب دلسا خانم توضیح بده
منم اخم کردم وگفتم:چیزی نیست که توضیح بدم،گفتم که همکلاسیمه
بنیامین نزدیکم شدوگفت:از کی تا حالا با همکلاسیت پسرت بیرون میای؟
با طعنه گفتم:باید بهت توضیح بدم
با عصبانیت گفت:نه نمیخواد توضیح بدی،خودم سر از کار پسره در میارم
عصبانیش به ناراحتی تبدیل شدوگفت:ببین دلسایی نمیخواستم باهات بد حرف بزنم،من فقط نگرانتم،همین
_نمیخواد نگران بشی
با لحن آرومی گفت:باشه هر طور تو بخوای
وبعد بدون خداحافظی سوار موتورش شد ورفت،پام رو به زمین زدم وگعفتم:اه اه لعنت به من،هردوشون رو ناراحت کردم،عجب روز گندی،شاید یکی از بدترین روزای زندگیم شد،صدای موبایلم اومد
نگاهی به صفحه اش انداختم هستی بود،بعد از صحبت کردن با هستی کمی آروم تر شدم،سوار موتور شدم وبه سمت خونه رفتم
دانیال
دیگه دارم از نگاهای خیره بیتا خسته میشم،لعنتی حتی یک قدم هم جلو نمیزاره ،اگر اینقدر روند پرونده کن باشه،مطمئنم به هیچ جا نمیرسیم،خودکار رو تو دستم چرخوندم،انقدر ذهنم درگیر بود که اصلا حواسم به کلاس واستاد نبود،این همه سال درس خوندم،تو این ماموریت هم باید درس رو تحمل کنم،با صدای خسته نباشید استاد به خودم اومدم،وسایلم رو جمع کردم وبی توجه به بیتا از کلاس بیرون زدم،آخرای راهرو بودم که بیتا صدام زد،به طرفش برگشتم وگفتم:بله
لبخندی زدوگفت:سلام روزت بخیر
جدی نگاهش کردم وگفتم:سلام،ممنونم روزشماهم بخیر
_راستش من ودوستام یه دورهمی ساده داریم،خوشحال میشم فرداشب بیای
با شنیدن این حرف ،خوشحال شدم،بالاخره تونستم وارد باند بشم،فقط خداکنه حدسم درست باشه واون دورهمی مربوط به باند باشه،خوشحالیم رو پنهان کردم
آخرین ویرایش: