کامل شده رمان با عشق آرامم کن | beti derakhshande|کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

beti derakhshande

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/06
ارسالی ها
54
امتیاز واکنش
94
امتیاز
0
سن
26
غرق خوشی شدم،چقدر خوبه که همچین دختری کنارته
با جدیت گفتم:بهش فکر میکنم،حالاهم برو خونتون ،داره ظهر میشه
_اه دوباره سگ گازت گرفت،بد اخلاق شدی
_دوباره که زبون دراز شدی،حالا تا بیش تر عصبی نشدم برو خونتون
_خب بابا چرا میزنی،ولی حتما به حرفام فکر کن،راستی موتور سواری بلدی؟
آره بلدم
با ذوق گفت:چه خوب ،پس فردا نه صبح آماده باش بریم
تعجب کردم از اینکه دلسا با شوق داره درباره موتور سواری حرف میزنه
دستش رو از دستم بیرون اورد
_باشه خداحافظ
_خدانگهدار
تارسیدن به خونه ذهنم پرشده بود از دلسا،دختری که نمیدونم چجوری تو زندگیم پیدا شد،شاید یه فرشته بود که خدا برام فرستاده بود
دانیال
جزو ای که از بیتا دزدکی برداشته بودم روبعد از اینکه یک بار دیگه از روش نوشتم ،زیر آب گرفتم،کاغذ رو خیلی ملایم دستم گرفتم که پاره نشه،بعد از اینکه حسابی خیس شد ،یکم چایی هم روش ریختم تا هم دلم خنک بشه هم به درد نقشم بخوره،صاف روی تراس جلوی نور خورشید گذاشتم،جوهر خودکار کمی پخش شده بود وخوندن نوشته ها تقریبا ناممکن بود،ولی خدایی دست خطش عالی بود،فنجون چایی رو برداشتم وروی صندلی نشستم،با رضایی تماس گرفتم،بعد از چند ثانیه جواب داد
_سلام جناب سرگرد
_سلام رضایی،تونستی چیزی بفهمی؟؟
_بله ،محمد رضا جهانی ،چهل و دوسالشه،سو سابقه ای نداره ،تو محیط کارشم خیلی مورد احترامه،در واقع یک استاد وظیفه شناسه
پس این رئیس باند خیلی زرنگ تر از این حرفاست،آدمایی که تو باندش هستند،تقریبا آدمای معمولی وبدون حاشیه ای هستند
_ممنون رضایی
_خواهش میکنم ،خدانگهدار
_خداحافظ
با ورودم به دانشگاه،بیتا رو دیدم که دست به سـ*ـینه ایستاده بود،بدون شک منتظر من بود که جزوش رو بهش بدم،تو دلم کلی خندیدم ،دوست دارم وقتی جزو رو میبینه عکس العملش چیه؟با جدیت قدم برداشتم،بدون نگاه به بیتا از جلوش رد شدم
_هی یارو یه دقیق وایسا
دختر به بی تربیتی این ندیدم،واقعا که اصلا باید جزوش رو پاره می کردم
سرجام ایستادم وبا اخم به طرفش برگشتم،نگاه بی تفاوتی بهش انداختم،وقتی که دید من حرف نمیزنم ،نزدیکم شدوگفت:جزوم روبده
تو دلم خندیدم وکاغذ رو از کیفم بیرون آوردم و به طرفش گرفتم،با دیدن برگه اخماش توهم رفت واز عصبانیت قرمز شده بود،با ناراحتی ساختگی گفتم:راستش من یه پسرعمو دارم خیلی شیطونه،حواسش نبوده چایی رو ریخت رو جزوهای من و شما،واقعا معذرت میخوام
باهمون قیافه قبلی گفت:چه بچه بی تربیتی،معذرت خواهی تو چه دردی از من دوا میکنه،خودت میدونی که فردا استاد امتحان میگیره؟؟
_راستش من این درس رو بلدم،جزو خودم رو تا ظهر بهتون تحویل میدم؟؟
میدونستم الان میگه از یکی از بچه های دیگه میگیرم ،اومد دهنش رو باز کنه که حرف بزنه
_چون جزو خونست،خوشحال میشم ناهار رو باهم بخوریم؟؟
با این حرفم چند ثانیه دقیق نگاهم کرد،انگار بدش نمیومد که بامن ناهار بخوره
_باشه مشکلی نیست
چه از خداش بود
لبخندی زدم وگفتم:رستوران....ساعت یک منتظرتون هستم
_اوکی
با زدن این حرف از کنارم گذشت،وبه سمت کلاس رفت
روبه روی آیینه ایستادم،تیپم خوب بود،سوییچ ماشین رو برداشتم وبعد از خدافظ از عمه ودلسا ازخونه بیرون زدم،ماشین رو پارک کردم وبه سمت رستوران رفتم،رستوران شیکی بود،تعریفش رو از بنیامین شنیده بودم از بس با این دوست دختراش بیرون رفته،تقریبا بیش تر رستوران ها رو میشناسه،با ورودم به رستوران صدای موسیقی ملایمی فضا رو پر کرده بود،پشت میزی که قبلا رزرو کرده بودم نشستم،نگاهی به اطراف انداختم ،سه تا دختر میز روبه رویی نشسته بودند،یکی از اون ها متوجه من شد وبه دوستاش یه چیزی گفت که درست متوجه نشدم،همه دخترا به من نگاه کردند،هرستاییشون هم زمان چشمکی زدند،نمیدونستم به قیافه عجیب دخترا وکاراشون بخندم یا اخم کنم،ترجیح دادم اخم کنم،وقتی اخم من رو دیدند نیششون بسته شد وسرشون به کار خودشون جمع شد،،با اخم نگاهی به ساعتم انداختم،خب پنج دقیقه دیگه تا یک مونده،صدای پاشنه کفشی به گوشم رسید،سرم رو بالا آوردم،بیتا رو دیدم،تیپش با دانشگاه فرق میکرد وخوشگل بود وبیش تر حرکاتش با عشو خاصی بود،فقط اگر زبون درازش رو فاکتور بگیریم،خیلی راحت میتونست هر مردی رو به خودش جذب کنه ولی نه من که میدونم چکارست
صندلی رو عقب کشیدو نشست
لبخند ملایمی زدم وگفتم:سلام،حالتون چطوره؟
_سلام خوبم ،تو چطوری؟؟
اوه اوه چه زود دختر خاله شد،پس چشمش منو گرفته،تا اینجا که همه چیز داره خوب پیش میره
_خوبم
بعد از دادن سفارش به گارسون،برگه رو از توی کیفم دراوردم وگفتم:بازم معذرت میخوام،اینم جزوتون
لبخندی زدوگفت:اشکال نداره
نگاهی به برگه انداخت وگفت:دست خط عالی داری
_ممنونم
همون موقع گارسون غذاهارو آورد،چند دقیقه به سکوت گذشت،هردو فقط غذاهامون رو میخوردیم،منتظر بودم که حرف بزنه،بعد از چند دقیقه ای سکوت رو شکست وگفت:میتونم بپرسم چرا شما روخیلی کم داخل دانشگاه دیدم؟
_مدتی ایران نبودم،ولی چون رئیس دانشگاه با پدرم آشنایی داشت،تونستم وسط ترم بیام
_پس پارتیتون خیلی کلفته؟
_درسته
_ببخشید فضولی میکنم ،شغلت چیه؟؟
تو دلم گفتم :این فضولیا منو به نقشم نزدیک تر میکنه
_قرارتو شرکت پدرم کار کنم،خیلی علاقه دارم که خودم کار جدیدی رو شروع کنم،ولی متاسفانه پدر این اجازه رو بهم نمیده
بلند خندیدم وگفتم:من عاشق پولم،اونم پولی که خودم به دست بیارم
نگاهی به بیتا انداختم،به من زل زده بود،منم مستقیم بهش نگاه کردم،بعد از چند ثانیه دست از نگاه کردن به همدیگه برداشتیم
_خیلی جالبه
با کنجکاوی پرسیدم :چی جالبه؟؟
_هیچی همین طوری گفتم
_آهان
معلوم بود که بیتا داره فکر میکنه،همین که بتونم ذهنش رو به خودم مشغول کنم،عالیه
بعد از تموم شدن غذا،پول غذا رو حساب کردم وبه از رستوران بیرون رفتیم وخداحافظی کردیم
دلسا
امروز با انرژی از خواب بیدارشدم،خوشحالم که میخوام با سیاوش برم موتور سواری،به دیروز فکر کردم به حرفای سیاوش،تقصیر سیاوش نبود که معتاد شده،شاید پدر سالاری بیش از اندازه پدرش،دوستای بدش باعث شدند ،ولی نه اگر سیاوش مغرور نبود،هیچ وقت به خاطر یک مسخره کردند ،به حرفای دوستاش گوش نمیداد ومواد نمیکشید،دیروز میخواست که باهاش آشتی کنم،با اینکه بهش کم محلی کردم ولی همه سعیش رو کرد که حرف بزنم،نمیدونم حسم چی ،فقط میدونم که سیاوش میتونه یکی از بهترین دوستام باشه،مثل بنیامین،با یادآوری بنیامین لبخندی به لبم اومد،از اون روز که مادرم رو دیدم،آهی کشیدم،هیچ وقت نفهمیدم چرا ترکمون کرد؟؟،چرا بابا که عاشقانه دوستش داشت رو رها کرد؟،اه دلسا صبح به این خوبیت رو با اسم اون زن خراب نکن،بنیامین چندباری گفت بریم بیرون ولی اونقدر درگیر سیاوش وغم دیدن مادرم بودم که بهش میگفتم حوصله ندارم،بنیامین هم مثل همیشه لبخند زدوگفت:نمیخوام اذییت کنم،هروقت خودت خواستی بهم بگو،مهربون بود،از بچگی به محبتاش عادت کردم،مثل دانیال دوسش داشتم ودارم،از روی تختم بلندشدم ،بعد از رفتن به دستشویی،مثل همیشه برای موتورسواری تیپ سرتا مشکی زدم،هنوز یک ساعت دیگه به نه صبح است،اه چرا این ساعت جلو نمیره،از اتاقم بیرون زدم،نگاهم به دانیال افتاد،این چهره ی جدیدش خیلی بهش میومد،روی مبل نشسته بود وسرش گرم کاغذایی که جلوش بود،نزدیک شدم
_سلام دانی،صبحت بخیر
دانیال سرش رو بالا آورد ،لبخندی زدوگفت:سلام خواهری،صبح توهم بخیر
نگاهی به سر تا پام انداخت وگفت:جایی میری؟؟
وای حالا چجوری به دانیال بگم،اه فکر اینجاش رو نکرده بودم
_خب...چیزه..آهان میخوام برم موتور سواری
دانیال آبرویی بالا انداخت وگفت:با بنیامین؟؟
خدایا،نمیتونم بهش بگم که با سیاوش میخوام برم،عجبا دروغم نمیتونم بگم،چاره ای نیست ،مجبورم به بنیامین هم بگم،چون دانیال حتما ازش میپرسه
_آره با بنیامین میرم
_خب خیالم راحت شد،اول یه بـ*ـوس بده تا خستگیم دربره، صبحانت روبخور،بعد برو
حرصی گفتم:دستور دیگه ای نداری؟؟
لبخند خبیثی زدوگفت:نه همینا بود،حالا بیا بـ*ـوس رو بده
_روتو برم
گونش رو بوسیدم که گفت:آخیش خستگیم در رفت
لبخندی زدم،خدارو بابت داشتن برادری مثل دانیال شکر کردم،به آشپزخونه رفتم وبعد از خوردن صبحانه،از دانیال خداحافظی کردم ،نزدیک آرمین شدم،مثل همیشه دستی رو باکش کشیدم وگفتم:چطوری موتورم؟؟امروز با سیاوش میخوایم بریم بیرون،تو هم مثل من خوشحالی؟
گوشیم رو از توجیبم بیرون آوردم وبا بنیامین تماس گرفتم
صدای شادش به گوشم رسید
_سلام ،حالت چطوره؟؟
_خوبم بنیامین تو چطوری؟؟
_عالیم،چی شده افتخار دادی به ما یه زنگ بزنی؟
_همین الان میخوام با یکی از دوستام برم پیست تو میای؟؟
_میگم دلسا دوستت خوشگله؟
خندم گرفت،خوبه یکمی سربه سرش بزارم
_خیلی خوشگله،اخلاقشم خوبه
دروغ که شاخ ودم نداره،اخلاق سیاوش کجاش خوبه
_پس حتما میام....چیزه..دلسا...جلوش از من خیلی تعریف کن،دوست دخترام خیلی کم شدند،یکی هم اضافه بشه عالیه
فک کن سیاوش بشه my friend بنیامین،خنده ی ریز کردم وگفتم:خیلی پررویی ،به جای اینکه این همه حرف بزنی،ساعت نه پیست باشه
_به روی چشم
_فعلا بای
_خداحافظ
آرمین رو بیرون بردم و کلاه کاسکت رو سرم گذاشتم وسوار موتور شدم،مثل همیشه از کوچه پس کوچه ها رفتم،نمیدونم عکس العمل بنیامین با دیدن سیاوش چیه؟،خدایا خودت کمک کن،داخل پیست نگه داشتم،موتور رو خاموش کردم وایستادم،ماشینی جلوی پام ترمز کردم ،سرم رو بالا آوردم،نگاهم به سیاوش افتادکه با تعجب نگاهم می کرد،از ماشین بیرون اومد،عوضی چه تیپی هم زده
با گام های بلند نزدیکش شدم وبا لبخند گفتم:سلام سیاوش
مثل همیشه جدی گفت:سلام
_راحت اینجا رو پیدا کردی؟
_آره
چرا انقدر حرفاش رو کوتاه میکنه،حرصم گرفت وبا اخم گفتم:چته؟؟ وبعد با ناراحتی گفتم:اگر دوست نداشتی بیای،خب نمیومدی
_کی گفته من دوست نداشتم،از طرف من حرف نزن
خوشحال شدم که دوست داشته بیاد
سیاوش با کنجکاوی گفت:تو موتور سواری بلدی؟؟
_آره من عاشق موتورم
لبخند کجی زدوگفت:اولین دختری هستی که میبینم به موتور علاقه داری
_خب هرکی به یه چیز علاقه داره ومن به موتور
همزمان با زدن این حرفم چشمم به در پیست افتاد،بنیامین با موتورش اومد وکنارم ترمز کرد،با کنجکاوی و اخم به من وسیاوش نگاه می کرد،سیاوش خیلی ریلکس به بنیامین اخم کرده نگاه کرد،خدایا چه خاکی تو سرم کنم،این سری برای جلوگیری از دعوا باید دروغ بگم،چون بنیامین از دانیال هم حساس تره،به خودم مسلط شدم وگفتم:سلام بنیامین
با عصبانیت گفت:علیک سلام
دستش رو جلوی سیاوش گرفت وباحرص گفت:افتخار آشنایی با کی رو دارم؟؟
سیاوش لبخند حرص دراری زد وبا بنیامین دست دادوگفت:سیاوش سرمدی هستم
الان با این لبخند ،مطمئنم بنیامین یه بلایی سرش میاره
_بنیامین این آقای سرمدی یکی از همکلاسیام تو دانشگاه هستند
بنیامین با اخم وشک گفت:که اینطور
وبا اخم روبه من گفت:دلسا سوارشو
سرم رو پایین انداختم ،دلم نیومد سیاوش رو تنها بزارم ولی باید از هر دعوایی جلوگیری می کردم وآروم گفتم:باشه
سیاوش
به دلسا نگاه می کردم که سوار موتورش شد،انگار متوجه نگاه خیرم شد چون سرش رو برگردوند وبه من نگاه کرد،از چشماش معلوم بود که ناراحته،اما دلیل ناراحتیش رو نمیفهمیدم،نگاهی به اون پسره انداختم که بهم چشم غره رفت،پسره آشغال،نمیدونم نسبتش با دلسا چی بود،وقتی گفت دلسا سوارشو،میخواستم برم بزنم تو دهنش،ولی ریلکس بودن من بیش تر عذابش میداد،دلسا وپسره سوار موتور شدند ورفتند ،بهشون نگاه کردم که چطوری با موتور این طرف اونطرف می رفتند،حسادت داشت خفم می کرد،حتما امروز دیوونه میشم،کاش نیومده بودم،انگار دلم میخواست همیشه من کنارش باشم،نمیخواستم اون پسره رو کنارش ببینم،پسری که دلسا به خاطرش دروغ گفت،لعنت به من،لعنت به این احساس جدید
بالاخره بعد از نیم ساعت که برای من زجر آور بود ،از موتوراشون پیاده شدند،نمیتونستم اینجا بمونم،باید میرفتم،دستام رو مشت کردم ومحکم فشار می دادم،مشتی که فقط دلم میخواست بزنم تو دهن پسره
دلسا لبخندی زد وگفت:ببخشید شماهم خسته شدی
اخم کردم وگفتم:اشکال نداره،با اجازتون من دیگه برم
انگار دلسا ناراحت شد و با ناراحتی گفت: بمونید
پسره لبخندی از رضایت زد وگفت:دلسا جان شاید کاری دارند،بهتر مزاحمشون نشی
عوضی،دلساجان وزهرمار،خدایا بهم صبر بده
لبخندزورکی زدم وگفتم:اتفاقا دلسا خانم مزاحم نیستن،من خیلی دوست دارم کنارشون باشم
پسره اخم کرد،آخیش دلم خنک شد
_ولی شرمنده کاری پیش اومده باید برم،فعلا با اجازتون من برم
دلسا با ناراحتی گفت:باشه ،خداحافظ
بعد از خداحافظی سوار ماشین بهراد شدم وبه سمت خونه رفتم،بزار دلسا رو تنها ببینم حالیش میکنم که وقتی به من میگه بیا بریم جایی،یه پسره دیگه رو با خودش نیاره،از خشم وناراحتی فرمون ماشین رو محکم فشار دادم،نکنه دلسا از اون دختراست واونم دوست پسرش بود،نه نه سیاوش حق نداری دربارش بد فکر کنی،اصلا اینطوری نیست،تا رسیدن به خونه فکرهای مختلف داشتند دیوونم می کردند
دانیال
امروز داخل دانشگاه برخورد خاصی با بیتا نداشتم ولی متوجه نگاهای خیرش به خودم میشدم ،اینطور که پیداست خوب تونستم ذهنش رو به خودم مشغول کنم،مطمئنم حتما درموردم تحقیق میکنه،سرهنگ دیروز گفت که با یک شرکت که صاحبش مرد مطمئنیه صحبت کردند،اونم با ما همکاری میکنه،درواقع رئیس شرکت،پدرجعلی منه،نگاهی به اطلاعات استاد انداختم ،به نظرم مشکوک میزنه،اما متاسفانه هیچ چیز مشکوکی دربارش وجود نداره،تقه ای به در خورد،بفرماییدی گفتم،سرم رو بالا آوردم وبه مرد مسن شیک پوش نگاه کردم،تعجب کردم،این دیگه کی میتونه باشه
با اقتدار راه میرفت
لبخندی زد وگفتم:بفرمایید بشینید
مرد مسن سری تکون داد وروی نزدیک ترین صندلی کنار میز من نشست
_متاسفانه شما رو نشناختم
مردمسن پاش رو روی اون یکی پاش انداخت وگفت:کامرانی هستم،پدر سروان نادیا کرمانی
لبخندی زدم وگفتم:از آشناییتون خوشبختم
_ممنونم پسرم،تعریفت رو خیلی شنیده بودم،حالا میفهمم این همه تعریف بیخودی نبوده
تعجب کردم،تعریف من رو از کی شنیده بود
_شما لطف دارین
باهمون جدیت واقتدارگفت:ببین سرگرد نمیخوام وقتت رو بگیرم،یه راست میرم سر اصل موضوع،نادیا دختر قوی ومحکمی،برخلاف نظر من یه پلیس شد،صد درصد هم با ماموریتایی که میرفت مخالف بودم،من از دار دنیا همین یه دختر رو دارم،میدونم ماموریت جدید خیلی خطرناکه،به من گفتن که تو مسئول پرونده ای،چون نادی اصلا به مخالفت های من گوش نمیده،اومدم سراغ تو تا ازت بخوام مراقبش باشی،میدونم که نادیا باهوش وقویه ولی اون هرچی باشه یه دختر،میخوام دخترم رو بسپرم به تو،چون میدونم که میشه نادیا رو به تو سپرد
نمیدونستم باید چی بگم،جواب این پدر نگران رو چجوری بده،مسئولیت سنگینی رو این پدر به روی دوشم گذاشت
_اما آقای کامرانی
با اخم گفت:اما نداره..فقط گفتم مراقبش باش
چاره ای نبود،نمیتونستم بهش نه بگم ،ان فقط نگران دخترش بود
_اقای کامرانی تا جایی که میتونم بهتون قول میدم مراقبشون باشم
لبخندی زدوگفت:ممنونم پسرم،حالا خیالم کمی راحت ترشد،امیدوارم این پرونده رو به خوبی وخوشی تمام کنید
_ممنونم
از جاش بلند شد ومن هم تا دم در همراهیش کردم،ذهنم درگیرشد اگر خدایی نکرده اتفاقی برای سروان افتاد چیکار کنم،خدایا خوت کمکم کن
دلسا
با غم به رفتن سیاوش نگاه می کردم،خاک توسرم کاش به بنیامین نگفته بودم،اه همش تقصیر من بود،گندت بزنن دلسا،متوجه بنیامین که با اخم به من نگاه میکرد،شدم،من هم نگاش کردم،انقدر از رفتن سیاوش ناراحت بودم که اصلا برام مهم نبود که بنیامین دربارم چه فکری میکنه
_خب دلسا خانم توضیح بده
منم اخم کردم وگفتم:چیزی نیست که توضیح بدم،گفتم که همکلاسیمه
بنیامین نزدیکم شدوگفت:از کی تا حالا با همکلاسیت پسرت بیرون میای؟
با طعنه گفتم:باید بهت توضیح بدم
با عصبانیت گفت:نه نمیخواد توضیح بدی،خودم سر از کار پسره در میارم
عصبانیش به ناراحتی تبدیل شدوگفت:ببین دلسایی نمیخواستم باهات بد حرف بزنم،من فقط نگرانتم،همین
_نمیخواد نگران بشی
با لحن آرومی گفت:باشه هر طور تو بخوای
وبعد بدون خداحافظی سوار موتورش شد ورفت،پام رو به زمین زدم وگعفتم:اه اه لعنت به من،هردوشون رو ناراحت کردم،عجب روز گندی،شاید یکی از بدترین روزای زندگیم شد،صدای موبایلم اومد
نگاهی به صفحه اش انداختم هستی بود،بعد از صحبت کردن با هستی کمی آروم تر شدم،سوار موتور شدم وبه سمت خونه رفتم
دانیال
دیگه دارم از نگاهای خیره بیتا خسته میشم،لعنتی حتی یک قدم هم جلو نمیزاره ،اگر اینقدر روند پرونده کن باشه،مطمئنم به هیچ جا نمیرسیم،خودکار رو تو دستم چرخوندم،انقدر ذهنم درگیر بود که اصلا حواسم به کلاس واستاد نبود،این همه سال درس خوندم،تو این ماموریت هم باید درس رو تحمل کنم،با صدای خسته نباشید استاد به خودم اومدم،وسایلم رو جمع کردم وبی توجه به بیتا از کلاس بیرون زدم،آخرای راهرو بودم که بیتا صدام زد،به طرفش برگشتم وگفتم:بله
لبخندی زدوگفت:سلام روزت بخیر
جدی نگاهش کردم وگفتم:سلام،ممنونم روزشماهم بخیر
_راستش من ودوستام یه دورهمی ساده داریم،خوشحال میشم فرداشب بیای
با شنیدن این حرف ،خوشحال شدم،بالاخره تونستم وارد باند بشم،فقط خداکنه حدسم درست باشه واون دورهمی مربوط به باند باشه،خوشحالیم رو پنهان کردم
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    با شنیدن این حرف ،خوشحال شدم،بالاخره تونستم وارد باند بشم،فقط خداکنه حدسم درست باشه واون دورهمی مربوط به باند باشه،خوشحالیم رو پنهان کردم
    _ولی متاسفانه من فردا خیلی کار دارم
    با لبخند گفت:حالا میشه برای فردا شب کارت رو عقب بندازی
    سری تکون دادم وگفتم:باشه ،سعی میکنم بیام
    لبخندش عمیق تر شدوگفت:پس لطفا شمارت رو به من بدiه تا آدرس رو بفرستم
    بعد از دادن شماره ،گفت:خیلی خوشحال شدم که دعوتم رو پذیرفتی،خدانگهدار
    _خداحافظ
    این امروز خیلی با ادب شده ،تا دیروز یارو بودم،حالا شدم آقا،بعد از خداحافظی با بیتا انرژی بیش تری گرفتم،تا اینجا که کارا داره خوب پیش میره،موبایلم رو بیرون آوردم وسرهنگ روهم باخبر کردم
    جلوی ساختمون شرکت ایستادم،شرکت بزرگی بود،تقریبا با شرکت بابا برابری می کرد،یادش بخیر چقدر بابا پافشاری کرد که برم وپیش خودش کار کنم ولی من علاقه ای به کار بابا نداشتمبابا با پلیس شدنم مخالف بود،ولی با پافشاری زیاد من بالاخره راضی شد،سوار آسانسور شدم وطبقه ششم روزدم،صدای زن که طبقه رو اعلام میکرد پخش شد ودرآسانسور باز شد،نزدیک میز منشی شدم
    _سلام،با آقای وحدتی کار داشتم،لطفا بهشون اطلاع بدید
    منشی که مرد جوونی بود گفت:فامیل شرفیتون؟؟
    _مهرجو هستم
    _چند دقیقه صبر کنید
    بعد از گذشت چند ثانیه گفت:بفرمایید منتظرتون هستم
    لبخندی زدم وبه سمت اتاق رفتم،تقه ای به درزدم وبا صدای بفرماییدی وارد شدم
    نگاهم به وحدتی افتاد،به چهرش میخورد،هم سن بابا باشه،از جاش بلند شدوگفت:بفرمایید سرگرد
    لبخندی زدم وگفتم:سلام جناب وحدتی،حالتون چطوره؟
    سرجاش نشست وگفت:ممنون خوبم
    روی صندلی نشستم وگفتم:شرکت بزرگی دارین؟
    با تعجب گفتم:نگران نیستید با همکاری با پلیسا شرکتتون به خطر بیفته؟
    چهرش توهم رفت وبا ناراحتی گفت:شرکت هیچ ارزش برام نداره،من فقط دنبال انتقامم
    _ببخشید میتونم بپرسم انتقام براچی؟
    _چون دختر من هم یکی از قربانی های این باند بود،یک سال پیش جنازشو بیرون از شهر پیدا کردن
    واقعا ناراحت کنندبود،من هم با ناراحتی گفتم:تسلیت میگم
    _ممنونم سرگرد
    با لبخند دلگرمی گفتم:مطمئن باشید یک روزی همشون به جزای کارشون میرسند،بالاخره پیداشون میکنیم
    _وحدتی به سختی لبخند زد وگفت:امیدوارم
    _خب جناب کار من اینجا چطوریه؟؟
    _من از شما انتظار کار ندارم
    _ولی من فعلا که نمیتونم اداره برم،نترسید که یه وقت کار بلد نباشم،یه زمانی پیش پدرم یه چیزایی یاد گرفتم
    _اسم پدرتون چیه؟؟
    _بهرام مهرجو
    لبخندی زد وگفت:که اینطور پس شما پسر بهرام هستی،پدرت خیلی تو کارش موفقه
    _بله پدرم به کارش خیلی اهمیت میده
    _به یکی از کارمندا میسپرم که بهتون بگه چیکار کنید
    _ممنون،پس من میرم فقط میشه از فردا کارو شروع کنم
    _بله
    از جام بلندشدم،وبا وحدتی دست دادم وخداحافظی کردم واز شرکت بیرون رفتم
    دلسا
    با دستم به شونه سیاوش زدم که خیلی سریع به طرفم برگشت،نگاهی به چهرش انداختم که با اخم نگاهم می کرد،آروم سلام کردم،اصلا جواب سلامم رو نداد
    میدونستم از دستم ناراحته،خب حقم داشت
    با لحن مظلومی گفتم:جواب سلام واجبه ها
    با عصبانیت گفت:سلام
    لبخندی زدم وگفت:حالت خوبه؟؟
    _به تو ربطی نداره
    وای خدایا چرا اینقد لجبازه،کی به کی میگه لجباز تو خودت بدتری دلسا
    _سیاوش بابت دیروز معذرت میخوام
    سیاوش نگاه دقیقی بهم انداخت ووبا خشم گفت:اون پسره کی بود؟
    پس بگو آقا ازحضور بنیامین بدش اومده بود
    _بنیامین دوست خانوادگیمونه مثل داداشم میمونه
    سیاوش با طعنه گفت:آهان از اون داداشا؟؟
    منظورش رو فهمیدم ،فکر میکنه بنیامین دوست پسرمه
    منم اخم کردم وگفتم:منظورت چیه؟؟
    _هیچی
    صورتش رو برگردوند
    _اه سیاوش من که معذرت خواستم دیگه چرا قهر میکنی؟
    تیز نگاهم کرد وبا داد گفت:یک بار ....فقط....یک بار دیگه ..به من گفتی جایی بیام ویه پسره دیگه باهات بود...بی خیال این دوستی میشم
    پس قبول کرده که دوستیم،نمیدونم این غیرتی شدنش رو به چه منظوری تعبیر کنم
    لبخندی زدم وگفتم:باشه بابا ،حالا چرا دادمیزنی؟؟
    کلافه گفت:اعصاب برای آدم نمیزاری
    _واقعا که خیلی بدی
    حرفی نزد و به روبه روش نگاه کرد
    با لبخند گفتم:حالا آشتی کن دیگه رفیق
    سرش رو به طرفم برگردوند وگفت:من قهر نبودم که بخوام آشتی کنم
    _آره جون عمت تو راست میگی
    با اخم گفت:مگه من باتو شوخی دارم
    _باشه حالا چرا عصبانی میشی؟؟سیاوش یکم بخندی بد نیستا
    با لجبازی گفت:نمیخوام بخندم
    با حرص گفتم: به درک
    سیاوش لبخندی زدوگفت:راضی شدی؟؟
    قیافش خیلی خنده دار شده بود،معلوم بود زورکی لبخند میزنه
    به چهره بانمکش خندیدم وگفتم:آره
    _.میگم...سیاوش ...به ترک فکر میکنی یانه؟؟
    نگاهم کرد وبا لحن آروم تری گفت:نمیتونم،هرچی فکر میکنم نمیشه
    _توروخدا سیاوش فکر کن،به خودت به زندگیت فکرکن
    کلافه گفت:نمیشه دلسا،نمیتونم ترک کنم
    _کار نشد نداره،اصلا به خاطر دوست خوشگلی مثل من ترک کن
    سیاوش لبخندی زدوبا شیطنت سرش رو جلو آورد ،با تجب نگاهش کردم،که بالاخره سرش رو جلوی صورتم نگه داشت وگفت:تعجب میکنی خوشگل تر میشی
    صورتم از خجالت قرمز شد ،سرش رو عقب برد وبا جدیت گفت:فکر میکنم
    بی خیال خجالت شدم وگفتم:قول بده مثل دفعه قبل که گفتی فکر میکنم نباشه ،جدی تر فک کن
    _باشه،بهت قول میدم
    لبخندی زدم وگفتم:امیدوارم بتونی با خودت کنار بیای،من دیگه میرم،فردا میبینمت ،خداحافظ
    لبخندی زدوگفت:خداحافظ
    آهنگی زیرلبم زمزمه می کردم وبا سرخوشی به سمت خونه رفتم
    سیاوش
    کلید رو از جیبم بیرون آوردم و درو باز کردم،نگاه جزی به همه جا انداختم،مثل همیشه مرتب بود،اصلا بهش نمیومد خونه ی دوتا پسر مجرد باشه،بهراد برعکس من خیلی به نظافت اهمیت می داد،روی مبل نشستم ونگاهی به گوشیم انداختم،هیچکسی رو جز بهراد نداشتم که بهم زنگ بزنه یا نگرانم بشه،با افسوس گوشیمو روی میز گذاشتم،دوست دارم مثل قدیما وقتی دیر میرفتم خونه مامان بهم زنگ بزنه،نگران بشه وبگه زودتر بیا خونه،دلم برای اخمای بابا تنگ شده،برای داداش گفتن سارا،دلم میخواد برمیگشتم به قبل و سارا رو اذیت می کردم وبهش میخندیدم،اونم با ناراحتی مامان رو صدا بزنه ،مامانم مثل همیشه دوتاییمون رو دعوا می کرد،آهی کشیدم
    سرم رو به مبل تکیه دادم،یاد حرفای دلسا افتادم،میشه ترک کنم وبشم همون سیاوش قبلی،با این تفاوت که خانوادش مهم تر از همه چیز باشند،اراده ی ترک کردن رو دارم یانه؟،دلسا گفت کنارمه،تنهام نمیزاره،چرا به خودم دروغ بگم یه حسایی به دلسا داشتم ولی الان حق اینکه به دلسا فکر کنم رو ندارم،من یه معتادم،یه معتاد که خانوادش طردش کردند،بیکار وعلافه که پس اندازش داره تموم میشه استفاده میکنه،چطور میتونم به اون دختر خوشگل فکر کنم،با بازشدن در نگاهم به بهراد افتاد،به نظر خسته می رسید
    آهسته سلامی گفت وکنارم نشست
    _خسته نباشید
    لبخندی زدوگفت:ممنونم،چه خبر؟؟
    آهی کشیدم وگفتم:هیچی
    بهراد با مهربونی ذاتیش گفت:چی شده سیاوش روبه راه نیستی؟؟
    _چیز خاصی نیست
    _نکنه مواد لازمی؟؟
    با اخم گفتم:نه
    _پس دردت چیه؟؟
    با دادگفتم:چندبار بگم هیچی
    سری از افسوس برام تکون داد واز جاش بلندشد که گوشیش زنگ خورد،قبل از اینکه جواب بده به من نگاه دقیقی به من کردوبعد جواب داد
    _الو ..سلام چطوری؟
    _............
    _ممنونم خوبم
    _..............
    _واقعا،باشه،الان گوشی روبهش میدم
    _.............
    _خداحافظ
    گوشی رو به سمت من گرفت،یعنی کی بود که با من کار داشت،با تعجب نگاهش کردم،که گفت:ساراست
    با دستای لرزون گوشی رو گرفتم
    _الو داداشی،قربونت برم حالت خوبه؟؟
    جواب ندادم،دلتنگ خواهرم بودم،خیلی وقت بود که صداش رو نشنیده بودم
    با التماس گفت:چرا جواب نمیدی داداش؟توروخدا حرف بزن تا بابا نیومده؟
    با ناراحتی گفتم:سارا
    باهق هق گفت:بالاخره حرف زدی،دلم برات تنگ شده بود
    _گریه نکن ،منم دلم برات تنگ شده بود،سارا چرا سراغی از داداش بدبختت نگرفتی؟؟
    _به خدا بابا نمیزاشت بهت زنگ بزنم یا سراغت بیام،الان هم اومدم خونه خاله اینا،تو این یک ماه نمیزاشت جایی برم،حتی دانشگاهم نمیرفتم
    _اشکال نداره ،همین که الان صدات رو میشنوم خیلی خوشحالم
    _منم همین طور داداش،توروخدا بیا پیشمون حال مامان زیاد خوب نیست،مدام سرتو با بابا دعوا میکنه،توروخدا خوب شو و زود برگرد،باشه داداشی
    _باشه میام،میشم همونی که بابا بهش افتخارمیکنه
    _زودتر بیا،من باید قطع کنم،الان خاله میاد،خداحافظ
    با ناراحتی گفتم:خدانگهدارت
     
    آخرین ویرایش:

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    گوشی رو به بهراد دادم وبه سمت اتاقم رفتم،روی تختم نشستم،فکر کردم،به همه چیزی به دلسا،به سارا،به بهراد،به اعتیادم،به خوشحالی مامان وبابا

    دانیال

    بالاخره بابا بعد از سه روز که خبری ازش نبود امروز به خونه اومد،روبه روی بابا نشسته بودم وبا اخم نگاهش می کردم،چطور میتونه بعد از سه روز بی خبری انقدر راحت بیاد خونه،اون از مامان ،اینم از بابام،دلم به کدومشون خوش باشه

    بابا با تعجب گفت:چته پسر ؟؟چرا اخم کردی؟

    _واقعا که بابا بعد از سه روز بی خبری اومدی خونه،من به درک ،نمیگی دلسا نیاز به پدر داره

    بابا اخم کرد وگفت:دلسا دیگه بزرگ شده،نیازی به من نداره

    _آره مثل همیشه حرف خودتو بزن،مثل همیشه خودخواهی نه به من فکر می کنی نه به دلسا

    با عصبانیت گفت:تمومش کن دانیال

    با لحن آرومتری گفتم:آخه پدرمن براچی اینقدر کار میکنی؟؟دیگه سنت بالا رفته،خداروشکر از مال وثروت که چیزی کم نداری،پس کارات رو کم تر کن

    بابا با بی خیالی گفت:حالا ببینم چی میشه

    هیچ وقت به حرفای من ودلسا اهمیت نمیداد،منم مثل خودش به بی خیالی زدم وگفتم:راستی وحدتی مدیر شرکت مهر گستر رو میشناسی؟؟

    بابا با کنجکاوی گفت:آره چطور؟

    _شنیدم تو کارش خیلی موفقه؟

    _آره رقیب اصلی شرکت منه،وحدتی از وقتی جوون بوده تلاش کرد تا شرکتش رو به اینجا رسوند،درست رقیب منه ولی مرد خیلی محترمیه

    پس میشد روش حساب کرد

    _آهان

    _حالا وحدتی رو از کجا میشناسی؟

    نمیتونستم درباره ماموریت به بابا بگم

    _یکی از دوستام ازم خواست دربارش بپرسم

    انگار بابا باورش نشده بود،ولی دیگه حرفی نزد،دلسا وارد خونه شد وبا دیدن بابا با تعجب نگاهش کرد

    اخم کرد وگفت:سلام

    بابا از جاش بلندشدوگفت:دختر خوشگلم چطوره؟؟

    _از احوالپرسی های شما بدنیستم،الانم خیلی خوابم میاد،میرم تو اتاقم

    وبی توجه به بابا به سمت اتاقش رفت،حق داشت که از بابا ناراحت باشه،بابا پوفی کرد روی مبل نشست

    نگاهی به خودم تویه آیینه انداختم همه چیز خوب بود،گوشیم وسوییچ ماشین رو برداشتم واز خونه بیرون زدم،سوار ماشین شدم،سعی کردم تمرکز کنم،امشب هر اشتباهی باعث بهم خوردن ماموریت میشه،به سروان فکر کردم که امشب اونم هست ،خوب تونسته خودشو به فرزاد نشون بده،کم مسئولیت دارم حالا مواظبت از سروان هم بهش اضافه شده،به آدرسی که برام پیام کرده بود رفتم،خونه بزرگی بود،محله کامل خلوت ودنج،آیفون رو زدم،صدای یه زن بود

    _کیه؟؟

    _ماهان وحدتی هستم

    دروزد

    _بفرمایید

    وارد شدم،محکم قدم بر میداشتم،نگاهم به بیتا افتاد که از پله ها باناز پایین میومد،موهای خرمایی لختش با باد این طرف واون طرف میرفتن ،شلوارجین با بلوز سفید مردونه که با جلیقه مشکی پوشیده بود،تیپش جالب بود،صدای پاشنه کفشاش رومخم بود،همیشه از این صدا متنفر بودم،منو یاد مادرم مینداخت،اون لعنتی همیشه حتی تو خونه پاشنه کفشاش بلند بود وصدا میداد،دانیال به خودت بیا،با لبخند بهم نزدیک شدوگفت:خوش اومدی ماهان جان

    چی؟؟ماهان جان؟؟هه،حالا که میخواد ازم استفاده کنه شدم ماهان جان

    به خودم مسلط شدم وبا جدیت گفتم:ممنونم

    _ببخشید اینجا نگهت داشتم بفرمایید بالا

    _خواهش میکنم

    کنارهم از پله ها بالا رفتیم،نگاه دقیقی به خونه انداختم بیش تر وسایل مدرن بودند،انگار خونه رو بازسازی کرده باشند،از راهروگذشتیم و وارد پذیرایی شدیم،نگاهم به پسرا ودخترایی که اونجا بودند افتاد،تقریبا هم سن وسال من بودند،معلوم بود همه بچه پولدارن،البته دخترا سنشون کم تر میزد ولی باآرایش های غلیظ سن خودشون رو بالاتر نشون میدادن،بعضیا رو تو دانشگاه دیده بودم ،همه مشغول صحبت بودند کسی حواسش با ما نبود

    بیتا با صدای بلندی گفت:بچه ها یه دقیقه ساکت باشید

    همه حواسشون به ما جمع شد که با دقت وتعجب به من نگاه میکردند،بیتا لبخندی زدوگفت:بچه ها ایشون ماهان وحدتی همکلاسی من هستند

    لبخند کجی زدم ونزدیکشون شدم وباهمه دست دادم واظهار خوشبختی کردم،روی مبل کنار یه پسرکه اسمش سعید بود نشستم،پسر خوبی به نظر میومد،دوباره صحبتاشون شروع شد،منم با دقت به حرفاشون گوش میدادم،بیش تر حرفاشون درباره دانشگاه واستادا بود،دختراهم درباره عکسایی که اینستاگرام میگذاشتن یا مدل مو ولباس حرف میزدن،کلافه شدم از این بحثای مضخرف، متوجه غیبت سروان وفرزاد شدم،پس این دختر کجاست؟همون موقع فرزاد با لبخند به همراه سروان وارد شد،با صدای بلند گفت:سلام بروبچ

    همه بهش سلام کردند،فرزاد با کنجکاوی کنارم ایستاد وگفت:چهرت برام خیلی آشناست،شما؟؟

    با جدیت گفتم:ماهان وحدتی هستم،همکلاسیت

    لبخندی زدوگفت:آهان ،یادم اومد،خوشبختم ازآشناییت

    _منم همین طور

    همه سرجاشون نشستند،خدمتکار شربت وشیرین تعارف می کرد،نگاهی به سروان کردم که با دخترا حرف میزد،بدون روسری چهرش تغییر کرده بود،لباساش کاملا پوشیده بود،فرزاد کنارم نشست وگفت:دختر خوشگلیه

    نگاهم رو از سروان گرفتم وبه فرزاد انداختم وریلکس گفتم:آره خوشگله

    لبخندی زد وگفت:میتونم بپرسم شغلت چیه؟؟

    _تو شرکت پدرم کار میکنم

    _آهان

    _تو شغلت چیه؟؟

    لبخندی زد وگفت:بیکارم

    تو دلم گفتم تو گفتیو منم باور کردم

    خندیدم وگفتم:خسته نباشی

    با صدای بلندی خندید وگفت:ممنون

    همون موقع بیتا گفت:امشب دوتا مهمون جدید داشتیم،خوش آمد میگم بهشون،راستش یه خبر خوب برای همه دارم

    یکی دخترا با کنجکاوی گفت:چه خبری بیتا؟؟

    لبخند ملایمی زدوگفت:مهندس میخواد شماهارو ببینه،قرار شد از هرکدوم از شما خوشش اومد،از هر لحاظ کمکش کنه

    مهندس،مهندس دیگه کیه؟؟

    پسرا ودخترا لبخندی رو لبهاشون اومد به غیر از من وسروان،سعید روبه بیتا گفت:حالا کی میخواد ما رو ببینه؟؟

    _تقریبا دوهفته دیگه،الان سفر وقتی از سفر برگشت

    فرزاد از جاش بلندشد،بیتا کنارم نشست وگفت:مگه نگفتی میخوام مستقل بشم وبا تلاش خودم پولدار بشم

    _آره

    _پس مهندس میتونه کمک زیادی بهت بکنه،مطمئنم همین طور که من ازت خوشم اومده ،نظر مهندسم جلب میکنی

    پس از من خوشش اومده

    پوزخندی زدم وگفتم:مگه این مهندس چیکارست؟؟

    _رئیس یکی از شرکتای بزرگ اروپایی

    _میشه اسمشو بگی

    _فرهاد صادقی

    اسمش رو زمزمه کردم

    _همه سعیم رو میکنم که نظرش رو جلب کنم،دیگه دارم از گیر دادنای بابام دیوونه میشم

    لبخندی زدوگفت:تو میتونی

    دوساعتی از اومدن به این دورهمی مضخرف میگذشت،اتفاق خاصی نیافتاد،بالاخره همه از جاشون بلند شدند همگی خداحافظی کردم واز اونجا بیرون زدم،ذهنم درگیر مهندس فرهاد صادقی بود،یعنی که میتونه باشه ،نقش اصلیش توی این باند چیه؟؟،حتما باید اطلاعاتی ازش پیدا کنم

    سیاوش

    امروز با اشتیاق بیش تری از خواب بیدار شدم،حس ناامیدی که روزهای قبل داشتم سراغم نیومد،خوشحال بودم که صدای خواهرم رو شنیدم،خوشحال بودم که دلسا کنارمه،دیشب هرچی فکر کردم که میتونم ترک کنم یانه،دو دل بودم،واقعا نمیدونم که توانایی ترک دارم یانه،دیشب با خودم گفتم:اگر ترک کنم مامان دیگه به خاطر من حالش بدنمیشه با بابا دعوا نمیکنند،سارا خوشحال میشه،اینطوری شاید بتونم به دلسا فکر کنم،به اینکه اگه ترک کنم میتونم دلسا رو مال خودم ببینم،ولی وسوسه مواد کشیدن تو ترک کردن مرددم می کرد

    سرم رو روی فرمون ماشین گذاشتم،دیگه دارم روانی میشم از این همه فکروخیال،سرم رو بالا آوردم،دلسا رو دیدم که تند تند راه میرفت،از ماشین پیاده شدم وصداش زدم

    باتعجب نگاهم کردوگفت:سلام،اینجا چیکار میکنی؟؟

    لبخندی زدم وگفتم:میخوام ببرمت یه جای خوب

    با کنجکاوی گفت:کجا؟؟

    _یه جای خوب

    با ناراحتی گفت:ولی من باید برم دانشگاه

    _کلاس داری؟؟

    _نه باید برم پایان نامم رو تحویل بدم

    _بشین میرسونمت دانشگاه بعدش میریم

    لبخندی زدوگفت:باشه

    هردو سوارماشین شدیم،تو راه بودیم که دلساگفت:سیاوش آفتاب از کدوم طرف دراومده که تو انقدر مهربون شدی؟؟

    حق داره انقدر تعجب کنه،بیچاره هروقت بامن حرف میزد،با عصبانیت جوابش رو میدادم

    لبخندی زدم وگفتم:دوست نداری مهربون باشم؟

    سریع گفت:چرا دوست دارم

    بعد آروم زمزمه کرد:وقتی مهربون میشی ،بیش تر دوست دارم

    با شنیدن این حرف قلبم تند تند میزد،فک کنم نفهمید که من حرفشو شنیدم،یعنی دلساهم حسی که من دارم رو داره؟؟

    تا رسیدن به دانشگاهشون به جز پرسیدن آدرس دیگه حرفی بینمون زده نشد،بعد از نیم ساعت دلسا دتو ماشین نشست،با خوشحالی دستاش رو بهم زدوگفت:آخیش بالاخره تموم شد

    لبخندی زدم وگفتم:نمیخوای دیگه ادامه بدی؟؟

    _نه دیگه حوصله درسو ندارم

    لبخندی زدوگفت:من منتظرم بریم همون جای خوبی که گفتی،امروز خیلی خوشحالم

    کمربندم روبستم،سوییچ رو چرخوندم وگفتم:محکم بشین که بریم

    با سرعت رانندگی می کردم،دلسا هم میخندید

    با تعجب گفتم:دلسا تو چرا از این که سرعتمون بالاست نمترسی،اون از موتورسواریت،اینم از ماشین؟؟

    خندیدوگفت:من عاشق سرعتم

    سرش رو از شیشه بیرون کردوجیغ زدوگفت:هورا بالاخره تموم شد

    مانتوش روگرفتم کشیدم که نشست سرجاش،بااخم گفتم: بشین سرجات،نمیگی یه ماشین بیاد رد بشه

    با ناراحتی گفت:ببخشید از خوشحالی نمیدونم دارم چیکارمیکنم

    وقتی اینطوری مظلوم میشد،خواستنی تر میشد

    لبخندی زدم وگفتم:اشکال نداره دفعه بعد بیش تر مراقب باش

    _چشم

    _آفرین دخترخوب

    توی راه هر چقدر دلسا ازم پرسید که کجا میریم جوابش رو ندادم،بالاخره به جای مورد نظرم رسیدم،درختای سرو بلند ،صدای آبی که از پشت درختا میومد،هنوزم مثل قبل بهم آرامش میداد،وقتی با بابا دعوام میشد میومدم اینجا،دلسا نگاه دقیقی انداخت وگفت:خیلی خوشگله

    لبخندی زدم وگفتم:بیا تا جای اصلی رو بهت نشون بدم

    دلسا با اشتیاق گفت:بریم

    باهم هم قدم شدیم،به چشمه رسیدیم،دلسا با دیدن چشمه خندیدو دستش رو تو آب کردوگفت:سیاوش اینجارو از کجا پیدا کردی؟؟خیلی قشنگ وآرامش بخشه

    _خیلی اتفاقی

    به صورت دلسا نگاه کردم،چرا امروز از روزای قبل خوشگلتر شده بود،با برخورد آب به صورتم به خودم اومدم،تازه متوجه شدم که به دلسا زل زدم،دوباره آب پاشیدوبا لبخندگفت:کجا سیر میکنی؟؟

    به خودم مسلط شدم وگفتم:هیچ جا

    دلسا کنار چشمه نشست وگفت:سیاوش به ترک فکر کردی؟؟

    اخم کردم وگفتم:آره،نمیخوام ترک کنم

    با ناراحتی گفت:آخه چرا؟؟

    دلم نیومد بیش تر از این ناراحتش کنم،لبخندی زدم وگفتم:ترک میکنمدلسا از جاش بلند شد ودستم رو گرفت،چشماش پر از اشک بود،ب دقت نگاهش کردم،اشکاش راه پیدا کرده بودند وروی گونش میریختند،بااخم گفتم:چرا گریه میکنی؟؟

    وسط گریه لبخند زدوگفت:اشک خوشحالیه،خوشحالم سیاوش

    اشکاش رو پاک کردم وبا لبخند نگاهش کردم وگفتم:آخه آدم که خوشحال میخنده نباید که گریه کنه

    _نخیرم کی گفته که نباید گریه کرد

    دختره سرتق،لجباز،نمیدونم اون لحظه چقدر خوشحال بودم که دلسا به خاطر من اشک میریخت وخوشحالی می کرد

    با خوشحالی گفت:باورم نمیشه که میخوای ترک کنی

    لبخندی زدم وگفتم:باورت بشه

    دلسا سرش رو بالا آورد ودادزد:خدایا شکرت که سیاوش میخواد ترک کنه

    با عشق نگاهش کردم،تو دلم گفتم:خدایا شکرت که دلسا رو وارد زندگیم شد،دلسا یه فرشتست
     

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    به موادی که روی میز بود نگاه کردم،از دیروز تا حالا نکشیدم،بدنم درد میکنه،بینیم رو بالا کشیدم،با حسرت به مواد نگاه کردم،بازوهام رو محکم فشار دادم،عرق روی صورتم رو با دست پاک کردم،دیگه نمیتونم تحمل کنم،دارم میمیرم،دستای لرزونم نزدیک مواد شدند،ولی همون لحظه صورت دلسا جلوی چشمام اومد،یاد دیروز افتادم وقتی بهش گفتم میخوام ترک کنم،چقدر خوشحال شد،چطوری میتونستم به حرفی که به دلسا زدم عمل نکنم،دستم رو عقب کشیدم،سرم رو محکم گرفتم،نه، نه نباید به طرفش برم
    دستی روی شونم قرار گرفت،سرم رو بالا آوردم وبه بهراد نگاه کردم
    با دیدن چهرم ،بانگرانی گفت:سیاوش حالت خوبه؟؟
    بینیم رو بالا کشیدم وکلافه گفتم:خوب نیستم بهراد
    نگاهی به مواد روی میز انداخت وگفت:توکه مواد داری،پس چرا اینطوری شدی؟؟
    _نمیتونم ...نمیتونم
    بهراد با تعجب گفت:چرا ؟؟
    _یادت گفتی یه مرکز اعتیاد خوب میشناسی؟
    با خوشحالی گفت:آره،بالاخره میخوای ترک کنی؟؟
    سرم رو تکون دادم،بهراد لبخندی زدوگفت:دلم برای سیاوش قبلی حسابی تنگ شده
    لبخند تلخی زدم وبا بی حالی رو مبل دراز کشیدم،اونقدر احساس ضعف داشتم که نمیتونست راه برم
    _عصر میریم ،حالا یکم بخواب
    آروم صداش زدم
    _جانم داداش
    _یه کاری برام میکنی؟؟
    _آره
    لبخندی زدم وجایی که دلسا منتظرم بود رو بهش گفتم
    _بهراد بهش بگو از طرف من اومدی،اسمش دلساست،بیارش اینجا میخوام باهاش حرف بزنم
    بهراد لبخند خبیثی زد وگفت:به به سیاوش خان،حالا دیگه با یه دختر قرار میزاری
    کلافه وبی حال گفتم:ببند دهنتو بهراد،برو دیگه
    بهراد جدی شدوگفت:بعدا درباره این دختر حرف میزنی،الان چون میدونم حالت خوب نیست چیزی ازت نمیپرسم
    باشه آرومی گفتم،اونم از خونه بیرون زد
    دلسا
    با پاهام روی زمین ضرب گرفته بودم،نگاه به ساعت مچیم انداختم،امروز سیاوش خیلی دیر کرده،نگرانش بودم،دلم شور میزد،همون لحظه یه پسر جلوم ایستاد،با کنجکاوی به من نگاه می کرد،دیدم اگه چیزی نگم تا دوساعت میخواد به من نگاه کنه
    _چیزی شده آقا
    دستش رو توجیبش کردوگفت:دلسا خانم؟؟
    تعجب کردم این از کجا اسمم منو میدونست
    _بله خودمم،شما اسم منو از کجا میدونید؟؟
    _من دوست سیاوشم
    بدون اینکه بزارم ادامه حرفشو بگه،سریع گفتم:حالش خوبه؟؟چرا خودش نیومده؟
    اخمی کرد وگفت:بزارین من ادامه حرفم رو بگم ،بعد منو سوال پیچ کنید
    با ناراحتی ونگرانی گفتم:بله ببخشید
    _سیاوش زیاد حالش خوب نبود،بهم گفت بیام شما رو ببرم پیشش
    اخم کردم وگفتم:ولی من از کجا مطمئن بشم که شماازطرف سیاوش اومدید،اگه بلایی سرمن اوردید
    خونسردگفت:تصمیم با خودت میخوای بیا،میخوای نیا
    چاره ای نبود،حال سیاوش خوب نبود ،باید باهاش برم،به سیاوش گفتم که همیشه کنارشم
    سری از روی ناچاری تکون دادم وگفتم:باشه بریم
    اون جلو راه افتاد ،منم پشت سرش از طرفی نگران سیاوش بودم واز طرفی دیگه نکنه این مرد دروغ گفته باشه وبخواد بلایی سرم بیاره،خدایا به امید خودت،جلوی آپارتمانی که اون روزسیاوش رو اوردم ایستاد،حالا خیالم راحت شد،با کلید درو باز کرد ،کشید کنار تا من اول برم،سرم رو پایین انداختم ونگاهم به نگهبان افتاد
    _سلام آقابهراد
    _سلام آقا حمید
    منم سلام آرومی کردم که نگهبان با تعجب به من وهمون پسره که حالا فهمیدم اسمش بهرادنگاه کرد،داخل آسانسور از نگرانی با ناخونای دستم بازی می کردم،درواحد رو باز کرد،بفرماییدی گفت،سرم رو بالا آوردم ورفتم تو،نگاهم به سیاوش که صورتش عرق کرده بود ومی لرزید ومحکم بازوهاش رو فشار می داد افتاد،نمیتونستم حالم رو توصیف کنم،بی توجه به بهراد به سمت سیاوش رفتم،چشماش رو بسته بود
    _سیاوش
    آروم چشماش رو باز کرد وبا دیدن من لبخند زد
    جلوی اشکام رو گرفتم وبا نگرانی گفتم:حالت خوبه سیاوش،چرا اینجوری شدی؟
    دستم رو تو دستش گرفت،کف دستاش از عرق خیس بودند
    _نگران نباش حالم خوبه
    نگاهی به بهراد انداختم که با تعجب به نگاه می کرد
    باصدای بلندی گفتم:میشه بدونم شما دقیقا اینجا چه نقشی داری؟؟خب یه کاری کن مگه نمیبینی حالش بده
    سیاوش فشاری به دستم آوردوگفت:چیزی نیست دلسا،چرا دادمیزنی؟
    دوستش نزدیک ما شدوروبه من گفت:از دیروز تا حالا مواد نکشیده به خاطر همین اینجوری شده
    _خب میرفتین بیمارستان یه مسکنی،یه آرامش بخشی چیزی بهش میدادند
    بهراد اخم کردوگفت:میخواد برکمپ برای ترک
    لبخندی رو لبام نقش بست وبه سیاوشی که رنگش زرد شده بود نگاه کردم وآروم گفتم:راست میگه؟
    سیاوش سرش رو به معنای آره تکون داد
    _پس منم میام باهاتون
    سیاوش بازوش روگرفت وگفت:نمیشه،الانم بروخونتون فقط میخواستم خبر خوبو بهت بدم
    با جدیت کامل گفتم:منم میخوام بیام،توهم نخوای تقیبتون میکنم خودم میام
    سیاوش با عصبانیت گفت:وقتی میگم نه یعنی نه
    با لجبازی گفتم:منم وقتی میگم میام یعنی میام ،لطفا دیگه بحث نکن
    سیاوش از سرناچاری سری تکون دادوگفت:باشه بیا
    ازجام بلند شدم ونزدیک بهراد ایستادم وگفتم:ببخشید اگه باهاتون بد صحبت کردم،لطفا شماره منو یاداشت کنید که هروقت خواستید برید منم خبر کنید
    لبخندی زدوگفت:خواهش میکنم اشکالی نداره
    شمارم روتوگوشیش ذخیره کرد،روبه سیاوش گفتم:مراقب خودت باش
    لبخندی زد،از دوتاییشون خداحافظی کردم وز خونه بیرون زدم
    دلسا
    به تابلوی بالا سرم نگاه کردم،مرکز ترک اعتیاد،خدایا به سیاوش کمک کن،سیاوش با کمک بهراد از ماشین پایین اومد،الهی براش بمیرم ،حالش خوب نبود،وقتی اینطوری میدیمش حال منم بد می شد،کنار سیاوش ایستادم وبا لبخندگفتم:امیدت به خدا باشه،میدونم خیلی برات سخته ولی صبور باش به اتفاقای خوب بعد ترکت فکر کن باشه؟
    اونم لبخندی زدوگفت:خوشحالم که کنارمی
    بهراد ادای سرفه کردن رو درآوردوگفت:خب بسه دیگه،بیاین بریم
    زمزمه سیاوش رو شنیدم که گفت:خدایا به امید تو
    از نگهبانی گذشتیم وبه سمت اتاق مسئول کمپ رفتیم،بهراد تقه ای به درزد،با شنیدن بفرمایید وارد اتاق شدیم،با تعجب به شخص رو به روم نگاه کرد،هنوز متوجه من نشده بود،خودکارش رو رها کرد سرش رو بالا آورد،با دیدن من لبخند زد
    آروم زمزمه کرد
    _عمو سالار
    عمو سالار لبخندی زد وگفت:جان عمو
    سیاوش وبهراد با تعجب به ما نگاه می کردند،منم لبخندی روی لبم اومد وگفتم:عمو سالار شما اینجا چیکار می کنید؟؟
    عمو نزدیکم شد وبغلم کردوگفت:دلم برای تو ودانیال خیلی تنگ شده بود
    از همدیگه جدا شدیم
    _دل منم براتون تنگ شده بود
    نگاهی به سیاوش وبهراد انداخت ،وبا کنجکاوی گفت:دلسا آقایون رو معرفی نمیکنی؟؟
    خب حالا چی بهش بگم ،عمو سالار دوست بابا بود،از وقتی بچه بودیم بیش تر از بابا به من ودانیال اهمیت میداد،چهارسال قبل وقتی خانومش فوت کرد ،گفت طاقت نداره جایی نفس بکشه که دیگه همسرش نفس نمیکشه ورفت خارج،چقدر روز رفتن عمو برای من ودانیال سخت بود،باید حقیقت وبهش بگم ،عمو همدم خوبی برام بود
    اشاره ای به سیاوش کردم وگفتم:آقای سیاوش سرمدی ودوستشون
    عمو ابرویی بالا انداخت وگفت:خب چه کمکی از من بر میاد
    بهراد نزدیک عمو سالار شدوگفت:تعریف مرکز اعتیادتون رو خیلی شنیده بودم،دوستم متاسفانه اعتیاد داره اومدیم برای ترکش
    عمو نگاه دقیقی به سیاوش انداخت وگفت:خوشحالم که میخوای ترک کنی پسرم
    سیاوش لبخند آرومی زد وگفت:ممنونم
    عمو سالار پشت میزش نشست وگفت:چی میکشی پسرم؟؟
    سیاوش بی حال گفت:هروئین
    _چند وقته؟؟
    _پنج ماهی میشه
    عمو سری تکون داد،مدارک سیاوش روگرفت
    _مشکلی نیست،از همین الان بستریش میکنیم
    از جاش بلند شدوگفت:با من بیا تا اتاقت رونشونت بدم پسرم
    سیاوش با کمک بهراد از جاش بلند شدومنم پشتشون راه افتادم،که عمو با جدیت گفت:دلسا تو بشین باهات کار دارم
    ناچار روی صندلی نشستم،بعد از ده دقیقه عمو وارد اتاق شدوبا اخم پشت میز نشست وگفت:خب دلسا خانم توضیح بده
    _چیز مهمی نیست عمو
    _گفتم توضیح بده
    به عمو همه چیز رو گفتم از آشناییم با سیاوش،از اینکه بعد از چند وقت بالاخره خواست که ترک کنه،از خانوادش،از اینکه خیلی بهش اعتماد دارم،عمو با دقت به حرفام گوش میداد
    با جدیت گفت:دوستش داری؟؟
    خجالت کشیدم جوابش رو بدم
    _باتوام دلسا دوستش داری؟؟؟
    سرش رو پایین انداختم وباخجالت گفتم:بله
    عمو لبخندی زد وگفت:پدر سیاوش رو میشناسم،تاجر سرشناسیه،قبل از اینکه این مرکز رو تاسیس کنم،چندتا سفر باهاش رفتم،مرد خوبی بود،مطمئنم این پسرم مثل پدرشه ولی نمیدونم چرا معتاد شده؟؟
    _به خاطردوستاش،یه غرور مسخره نتونسته نه بگه والان وضعیتش شده این
    عمو با ناراحتی گفت:متاسفانه موردای زیادی داشتم که به خاطر دوستاشون اعتیاد پیدا کردند،حیف این جووناکه به اعتیاد رو میارند
    منم با افسوس گفتم:آره واقعا
    _راستی عمو چی شد که اینجا رو تاسیس کردی؟؟
    _یه دوست داشتم پسر خیلی خوبی بود،تو هم چیز اول وتک بود،ده سالی بود ازش خبرنداشتم تا اینکه یه روز تو پارک دیدمش که خوابیده بود ولی اونی که من دیدم با قبلش خیلی فرق می کرد،هنوز مطمئن نبودم خودشه،اون روز هوا خیلی سرد بود کنارش نشستم ،صداش زدم،وقتی چشمش رو باز کرد ،مطمئن شدم که خودشه،اون فقط به خاطر فقر زیاد ،برای اینکه درداشو فراموش کنه،مواد کشیده بود،کمکش کردم تا ترک کنه،به همین دلیل به فکر تاسیس اینجا افتادم میدونی دلسا تو جامعه ما فقط اعتیاد به مواد مخـ ـدر نیست،خیلی اعتیادای دیگه هست،مثل کشیدن قلیان وسیگار،متاسفانه کشیدن قلیان برای جوونای ما تفریح شده،تفریحای زیادی هست که به سلامتی ضرر نزنه مثل ورزش کردن یا خیلی چیزای دیگه،این قلیان وسیگار سلامتی خیلی از جوونای ماروبه خطر میندازه
    با دقت به حرفای عمو گوش دادم،حرفاش درست بود
    _بله عمو واقعا باید یه فرهنگ سازی درستی برای کشیدن قلیان وسیگار بشه
    عمو آهی کشید وسرش رو تکون داد
    لبخندی زدم وگفتم:عموسالار قول میدین درباره سیاوش به بابا ودانیال چیزی نگید؟؟
    _باشه چیزی نمیگم
    _میتونم ببینمش
    عمو لبخندی زدوگفت:برودخترم،نشون بده که کنارشی این روزا خیلی بهت نیاز داره
    سیاوش رو دیدم که روی تخت خوابیده بود ویه سرم بهش وصل بود،نزدیک تختش شدم،دستش رو توی دستم گرفتم،آروم چشماش رو باز کرد
    _حالت خوبه؟؟
    آروم گفت:خوبم
    _خداروشکر
    فشاری به دستم اورد وباشصتش دستم رو نوازش کردوگفت:دلسا دیگه نیا اینجا نمیخوام درد کشیدنم رو ببینی
    لبخندی زدم وگفتم:وقتی گفتم کنارتم،یعنی همه جا کنارتم،نمیتونم تو لحظه های سخت تنهات بزارم
    _ولی من نمیخوام دردکشیدنم رو ببینی
    با آرامش گفتم:دوباره که داری لجبازی میکنی
    سیاوش خندیدوگفت:توکه ازمن لجباز تری
    محو خندش شدم،خوشحال بودم که تویه این حال تونستم بخندونمش
    سیاوش دستم رو بالا آورد وبوسه ای روش زدوگفت:میدونی تو فرشته ی زندگی منی؟
    جای بوسش رو دستم گرم بود،ضربان قلبم از حرکاتش بالا رفت
    با لبخند نگاهش کردم وگفتم:سیاوش مراقب خودت باش به عمو سفارشت رو کردم،فردا میام بهت سر میزنم
    لجبازی زیرلب گفت
    خندیدم وگفتم:شنیدم چی گفتیا
    اخم کردوگفت:خب گفتم که بشنوی
    گونش رو کشیدم وگفتم:اخم نکن پسرجون
    دستش و روی گونش گذاشت وبا لبخند گفت:شیطون کوچولو برو به سلامت
    دستم رو براش تکون دادم واز اونجا بیرون زدم
     
    آخرین ویرایش:

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    دانیال

    یه نفر جدید پیدا شد،هرچقدر جلوترمیرم ،افراد جدیدتروپیچیده تر برمیخورم،بیتا،فرزاد،استادوحالاهم مهندس،تا این جا که داره خوب پیش میره ولی تجربه بهم ثابت کرده که همیشه اینقدر راحت یه پرونده حل نمیشه ویه طوفان بدی درراهه،گوشیم زنگ خورد
    محمدی بود
    _ بله محمدی
    _سلام سرگرد
    _سلام،تونستی چیزی پیدا کنی؟
    _بله،همونطوری که گفته بودید مدیر یکی از شرکت های مهندسی وعمران ساختمان لندن،توکارش خیلی موفق وسالانه درآمد زیادی به دست میاره،چهل ودوسالشه،اینطور که فهمیدم بیتا فخاری خواهر زادشه،دوماه پیشم به خاطر یه پروژه جدید به آلمان رفته
    _غیر از بیتا دیگه از خانوادش چیزی نفهمیدی؟؟
    _پدرش دوسال پیش به دلیل سکته قلبی فوت کرد،مادرشم ایرانه،خواهرشم دوازده سال پیش با شوهرش تو تصادف مردند،البته تصادفشون خیلی مشکوک بود ولی نمیدونم چرا سریع پرونده رو بستند ، تنها کسی که از اون تصادف زنده موند بیتافخاریه که مادربزرگش بزرگش کرده
    _باید اطلاعاتی از پرونده تصادف پیدا کنیم
    _بله ،اینطورکه فهمیدم،ماشین رو از قبل دستکاری کردند،وعجیب تر اینکه پرونده خیلی سریع بسته شدو دلیل تصادف روخواب آلودگی راننده علام کردند
    _که اینطور،ممنون محمدی،خسته نباشی
    _خواهش میکنم
    پس بیتا خواهر زاده مهندس،مرگ وپدر ومادرش خیلی مشکوکه،واینکه چرا این پرونده خیلی زود بسته شد،یعنی ممکن رئیس باند همین مهندس باشه،هرروز داره تعداد سوالا بیش تر وجوابا کم تر میشه
    از خونه بیرون زدم وبه سمت شرکت رفتم،منشی با دیدنم لبخندی زدو گفت:سلام جناب وحدتی گفتند که برید دیدنشون
    _باشه
    تقه ای به دراتاق زدم وبا صدای بفرمایید آقای وحدتی وارد شدم
    با دیدن من لبخندی زدوگفت:سلام،خوبی پسرم؟؟
    روی صندلی نشستم وگفتم:سلام ممنونم،شما چطورین؟؟
    _خوبم،راستش من قبلا به سرهنگ گفتم که کارکنای شرکت زیاد درباره زندگی خصوصی من چیزی نمیدونند
    با ناراحتی گفت:فقط برای مراسم دخترم خانوادم رو دیدند،سرهنگ گفت باید به کارکنا بگیم خارج کشور تحصیل می کردی والان تازه به ایران اومدی
    اخم کردم وگفتم:جالبه که سرهنگ چیزی در این مورد به من نگفتند ولی اگر برای تحقیق بیش تر،بخواند بفهمند من خارج از کشور چیکار می کردم ؟؟
    لبخندی زد و وسط حرفم گفت:نگران نباش پسرم ،مدارک وشواهد رو از زندگی خارج از کشورت رو سرهنگ هماهنگ کرده،مشکلی وجودنداره
    _پس همه چیز مرتبه
    _آره ،فقط الان با من بیا تا به کارکنان معرفیت کنم
    از جامون بلند شدیم وبیرون رفتیم،وارد اتاق جلسات شدیم،نگاهی به همه انداختم،با دیدن وحدتی از جاشون بلند شدندوایستادند،کارکنان جوانی داشت،مانتو ومقنعه خانم ها مثل هم وآقایون کت وشلوار هماهنگ پوشیده بودند
    وحدتی_بفرمایید
    همه نشستند ،متوجه نگاه کنجکاو بعضی ها می شدم ،وحدتی لبخندی زدوگفت:دلیل تشکیل این جلسه بازگشت پسرم ازآلمان وشروع کارش در این شرکته،معرفی میکنم ماهان وحدتی پسرم
    همه با تعجب نگاهم می کردند،یکی از کارمندای خانم از جاش بلندشدوگفت:جناب وحدتی من یه سوال داشتم؟؟ا
    وحدتی با جدیت گفت:بپرس رادفر
    نگاه دقیقی به من انداخت وبا لبخند گفت:پسرتون رو تو مراسم دخترتون ندیدم؟؟
    وحدتی میخواست جواب بده که گفتم:متاسفانه من ایران نبودم ونمیتونستم کارم رو رها کنم
    دختره با کنجکاوی گفت:یعنی کارتون انقدر مهم بود که نتونستین تو مراسم خواهرتون شرکت کنید؟؟
    دختره فضول ،به تو ربطی نداره،چقدر از دخترای پررویی مثل این بدم میاد
    با اخم وجدیت کاریم گفتم:بله خیلی مهم بوده واینکه نیازی نمیبینم مسائل خصوصی رو براتون بگم،بهتر سرتون به کار خودتون باشه
    بازدن این حرف با عصبانیت نگاهم کرد
    سرش رو پایین انداخت وبا حرص گفت:بله شما درست میگید ببخشید
    تو دلم گفتم:مواظب باش که من جواب این پرروییت روندم،این دختر با کنجکاوی بیش از حدش ممکنه کار دستمون بده
    وحدتی با جدیت گفت:جلسه تمومه، میتونیدبرید سرکارتون
    همه ی کارکنا بهم خوش آمد گفتند وسرکارشون رفتند،وقتی همه رفتند وحدتی دستش رو روی شونم گذاشت وآهی کشید وبا ناراحتی گفت:خوشحالم که این مدت نقش پدرت رو بازی میکنم داشتن همچین همیشه آرزوم بود
    لبخند تلخی زدم،کاش پدرمنم بهم افتخار می کرد،پدر بعد از رفتن مامان بیش تر شکل یه ربات شده تا آدم
    _منم همینطور ،شما لطف داریدجناب وحدتی
    دلسا
    دیشب اصلا خوابم نبرد،نگران سیاوش بودم،بی قراریم داشت دیوونم می کرد،اگه میتونستم همون موقع به دیدنش میرفتم،تا این دل لعنتی آروم بگیره،وقتی به این فکر می کردم که الان داره درد میکشه،انگارمنم درد میکشیدم،دیشب پلک روی هم نزاشتم،ماشین رو پاک کردم ،نگاهی به اطراف کردم،حیاط شلوغ بود،چشم چرخوندم شاید سیاوش رو ببینم ولی نبود،به سمت اتاق عمو رفتم،عمو داخل راهرو ایستاده بود،با دیدن من لبخندی زد
    _سلام عموسالار
    _سلام دخترم،صبح به این زودی اینجا چیکار میکنی؟؟
    با نگرانی گفتم:اومدم سیاوش رو ببینم،حالش خوبه؟
    عمو لبخندی زدوگفت:خوش به حالش که یکی مثل تو نگرانشه
    با بی قراری گفتم:ممنون عمو،نگفتی حالش چطوره؟؟
    _میدونی که تا ترک نه مشکلات زیادی رو باید تحمل کنه،فعلا بدنیست،ولی دیشب خیلی درد داشت
    با ناراحتی گفتم:عمو میتونم ببینمش؟؟
    عمو خندیدوگفت:آره فقط روزای دیگه تو ساعت ملاقات میای وگرنه راهت نمیدم
    با عجله گفتم:باشه پس من میرم
    با قدمای تند وبزرگ به سمت اتاقش رفتم،ازگوشه اتاق نگاهش کردم،لرزش بدنش معلوم بود،دوتا پتو روش انداخته بودند،خدایا بهم صبر بده،چجوری میتونم این حالش رو تحمل کنم،به خودم اومدم وگفتم:دلسا سیاوش به تو نیاز داره،باید بهش روحیه بدی،مانتوم رو صاف کردم،لبخندی زدم و وارد اتاقش شدم،با دیدن من اخم کرد وبا دادگفت:برو بیرون دلسا
    میدونستم دوست نداره دردکشیدنش رو ببینم،لبخندی زدم وگفتم:حال سیا خان ما چطوره؟؟
    با عصبانی گفت:زهرمار وسیا،دلسا بهت میگم برو بیرون
    با لجبازی گفتم:نمیخوام
    با فریاد گفت:الان نمیخوام ببینمت جلوچشمم نباش
    بغض کردم،طاقت بداخلاقیش رو نداشتم،من فقط به خاطر اون اومده بودم،نگاهش کردم،لرزش بدنش کم شده بود،با تعجب نگاهش کردم
    به چشمام نگاه کرد وآروم گفت:ببخشید سرت داد زدم،مگه بهت نگفتم نیا اینجا؟؟دوباره کار خودت رو کردی لجباز؟
    خندیدم وگفتم:خب چیکارکنم نگرانت بودم......میگم سیاوش تو دلت برامن تنگ نشده بود؟؟
    آروم خندید وگفت:نه دیروز دیدمت چرا دلم برات تنگ بشه
    با اخم ساختگی گفتم:خیلی بدی ولی من چون خیلی خوبم حسابی دلم برات تنگ شده بود
    زل زد بهم ،هیچ کاری نمی کرد،فقط نگاهم می کرد،طاقت نگاهای خیرش رو نداشتم سرم رو پایین انداختم ،بعد از چند دقیقه به دست از نگاه کردنم برداشت وگفت:خب دلتنگیتم که رفع شد،حالا دیگه برو
    _باشه بابا،فکرکردی اینجا میمونم یه وقت تورو بخورم
    خندید وگفت:کم تر غر بزن
    دستش رو بالا آورد وگفت:خداحافظ
    با حرص نگاهش کردم وگفتم:پسره پررو،خداحافظ
    از اتاق بیرون زدم،حس کردم که فقط برای اینکه من نفهم درد داره خودش رو اینطوری نشون داد،پشت در ایستادم،وآروم از لابه لای در نگاهش می کردم،پتو رو بیش روی خودش میکشید ومیلرزید،خمیازه های طولانی،عرق زیاد روی صورتش بود که باعث نگرانیم میشد،دستش روی معدش گذاشته بود فشار میداد،چشمام پر از اشک شده بود،کم کم صدای ناله هاش میومد،اشکم با شنیدن اولین صدای نالش فرو ریخت،کم کم از درد فریاد میزد،پاهام تحمل وزنم رو نداشتند،روی زمین افتادم وهق هق می کردم،سیاوشم داره درد میکشه ومن هیچ کاری نمیتونم بکنم،حتما میدونست من طاقت درد کشیدنش رو ندارم،نمیخواست خودش رو ضعیف نشون بده،تو اوج درد بهم لبخند زد،باهام شوخی کردد،درد کشیدنش روگذاشت برای تنهاییاش،دستم رو جلو دهنم گرفتم که صدای هق هقم به گوشش نرسه،عمو با دیدنم سریع به سمتم اومد وبا نگرانی گفت:چی شده دلسا؟؟
    با هق هق گفتم:عمو....سیاوش...درد..میکشه...ح..الش ..خوب ..نیست
    عمو لبخندی زدوگفت:مگه نمیخوای سیاوش ترک کنه که سالم زندگی کنه؟؟
    شیه بچه ها سرم رو تکون دادم
    عمو با مهربونی گفت:پس باید محکم باشی که بتونی جلو مشکلات بایستی
    عمو یکی از پرستارا رو صدا زد وگفت:بره سراغ سیاوش
    کمکم کرد از جام بلندشم وبعد از اینکه حسابی باهام حرف زد،تشکری زش کردم وبا ناراحتی از اونجا بیرون زدم
    دانیال
    بعد از تموم شدن کارام تو شرکت وخداحافظی با آقای وحدتی،به رستورانی که با سرگرد قرار داشتم رفتم،سرهنگ گفته بود که به هیچ عنوان تواین مدت نباید برم اداره واین کار رو برام خیلی مشکل کرده بود
    وارد رستوران شدم،سرگرد نیازی با دیدنم لبخندی زد وازجاش بلند شد
    لبخندی زدم وگفتم:سلام سروش جان حالت چطوره؟؟بشین لطفا
    سرجاش نشست وگفت:خوبم ،چه عجب خیلی وقته خبری ازت نداشتم
    _خودت که میدونی که درگیرپروندم
    _آره میدونم
    _راستش سروش به خاطر یه موضوعی باهات قرار گذاشتم؟؟
    با کنجکاوی گفت:چه موضوعی؟؟
    عکسایی که محمدی از پرونده تصادف گرفته بود رو نشونش دادم،بادقت به عکسا نگاه می کرد
    _خوب فکرکن ببین این تصادف رو یادت نمیاد،اداره ای که تو قبلا داخلش بودی به این پرونده رسیدگی کرده
    سروش دوباره نگاهی به عکسا انداخت وبعد از گذشت چند دقیقه گفت:آره خوب یادمه،به خاطر اینکه پروندش خیلی سریع بسته شد،یه جور کنجکاوی برای همه به وجود اومد
    _از مسئول پرونده خبر داری؟؟
    با ناراحتی گفت:یک سال بعد از این تصادف به طرز مشکوکی به قتل میرسه،به شدت زخمیش میکنند که راهی بیمارستان میشه،فقط با دستگاه زنده بوده که یه نفر دستگاهارو درمیاره،اما متاسفانه هنوزم نتونستند قاتل رو پیداکنند
    این خیلی عجیبه مطمئنم مسئول پرونده از چیزی با خبر بوده که به قتل رسوندتش
    _که اینطور،ممنونم
    _راستی این اطلاعات رو برای چی میخواستی؟؟
    _به پرونده جدید مربوط میشه
    آهانی گفت ودرسکوت مشغول خوردن غذاشدیم ،بعد ازاینکه از سروش خداحافظی کردم،سوار ماشین شدم که گوشیم زنگ خورد نگاهی به صفحش کردم،بیتا بود
    _الو سلام ماهان
    _سلام ،خوبی ؟؟
    با صدای شادش گفت:ممنون،راستش مزاحمت شدم یه چیزی رو بهت بگم
    _چی شده بیتا؟؟
    _مهندس امروز پروازش میشینه،بهم گفت فردا میخواد ببینمت
    ساختگی خندیدم وگفتم:واقعا راست میگی؟؟
    _آره فردا ساعت چهار بیا خونه من،فعلا بای
    _خداحافظ
    لبخندی رو لبام نقش بست،بالاخره فردا میتونم مهندس روببینم،امروز باید گزارش کارم روبه سرهنگ بدم
    دلسا
    با ناراحتی در رو باز کردم،عمه روی مبل نشسته بود وتلوزیون میدید،آروم سلام کردم واز پله ها بالا رفتم،عمه انقدر غرق در تلوزیون بود که اصلا متوجه من نشد،از کنار اتاق بابا رد شدم که از لابه لای در بابا رو دیدم که روی تختش نشسته،با کنجکاوی نزدیک شدم،عکس مامان رو تو دستش گرفته بود وبا انگشتش روش میکشید،چطور هنوزم دوستش داره؟،هه مامان،چه واژه غریبی،با غصه به بابا نگاه کردم،همین کار کردنای بیش از حد بابا تقصیر اون زن بود،خودش که رفت هیچ،بابام روهم نابودکرد،دوتا بچه رو بی مادر کرد،چطور دلش اومد،مگه میشه یه مادر بچهاش رو نخواد،نباید بزارم تنها باشه،وارد اتاق شدم،با ناراحتی نگام کرد
    دستم رو روی شونش گذاشتم وبا بغض گفتم:بابای گلم چطوره؟؟
    تلخ خندیدوگفت:خوبم دخترم
    نگاهی به عکسی که دستش بود انداختم،خوشگل بود،چهره منم به اون لعنتی رفته بود،بـ..وسـ..ـه ای روی گونه بابا زدم وگفتم:چرا فراموشش نمیکنی؟؟اون داره زندگی خودشو میکنه
    _هروقت عاشق شدی میتونی منو درک کنی،عشق واقعی هیچ وقت فراموش نمیشه
    به خاطر وفا داری بابام ونامردی مامانم،اشک ریختم،اما با این فکر که بابا بیش تر ناراحت میشه،اشکام رو پاک کردم
    لبخندی زدم وگفتم:بابایی پاشو بریم از اون چایی خوش طعم های عمه بخوریم
    بابا نگاهش رو از عکس بالا آوردوبه من نگاه کردوزمزمه کرد:تو دقیقا شبیه اونی
    تو دلم گفتم:کاش نبودم،از اون زن متنفرم
    دستم بابا رو کشیدم ومجبورش کردم که از جاش بلند بشه
    _گوش بده صدای عمه میاد،فکر کنم داره با اون خواستگار کچلش حرف میزنه،لامصب خیلیم خوش سلیقست
    بابا بالاخره خندید وگفت:دختره شیطون
    وای با یاد خواستگار عمه منم خندیدم،آخه پنجاه سال سن داشت،بایه شیکم بزرگ تازه کچلم بود،چقدر عمه ازش متنفر بود
    خوشحال بودم که بابا رو از ناراحتی بیرون اوردم،امروز به اندازه کافی ناراحت شده بودم
    دانیال
    با قدم های محکم حیاط بزرگ خونه بیتا رو رد کردم،خدمتکار دررو بازکرد
    _سلام بفرمایید داخل
    بعد از گذروندن راهرو ،بیتا رو دیدم که سریع به سمتم اومد،نمیدونم چرا این دختر هرروز خوشگل تر از دیروزش میشد،دوباره اون کفشای پاشنه بلند عصاب خوردکن،کاش میتونستم داد بزنم بگم این کفشای پاشنه بلندرونپوش
    با لبخندی که روی صورتش بود،دستش رو جلو آوردگفت:سلام ماهان جان خیلی خوش اومدی
    باهاش دست دادم وگفتم:سلام ممنون
    به مبلا اشاره کردوگفت:بیا بشینیم تا مهندس از اتاقش بیاد
    بیتا با فاصله کنارمن روی مبل سه نفر نشست
    _زری کجایی؟؟
    خدمتکارسریع خودش رو به پذیرایی رسوندوگفت:جانم خانم کاری داشتید؟؟
    _از مهمونم پذیرایی کن بعدم برو به مهندس خبربده مهمون داریم
    _چشم
    پاروی پا انداختم وبی تفاوت به روبه رو نگاه می کردم تا خودبیتا صحبت رو شروع کنه
    بیتا آروم صدا زدم
    _بله
    خندیدوبا چشمایی که نمیشد ازشون چیزی فهمید،گفت:امروز خیلی جذاب تر شدی
    با جدیت گفتم:ممنون توهم هرروز زیباتر از قبل میشی
    به چشماش نگاه کردم،برق عجیبی توچشماش بود،لبخند ملایمی زدوسکوت کرد
    خدمتکارسینی شربت رو جلوم گرفت
    _ممنون نمیخورم
    دل تو دلم نبود ،زودتر میخواستم مهندس روببینم،همون موقع سرم روچرخوندم که متوجه مردی شدم،دقیقا تر نگاهش کردم،موهای جوگندمی،چشمای سبزش،بیش از اندازه چهرش رو وحشی وخشن کرده بود،با اینکه چهل به بالا سن داشت ولی خیلی خوشتیپ وسرزنده ب اهر میرسید
    بیتا از جاش بلند شد ،اول نگاهی به مهندس کرد که سرش رو تکون داد،نفهمیدم با چشماش چی رو بهش فهموند که مهندس سرش رو تکون داد،ازجام بلند شدم، نزدیکم شدونگاهی به سرتا پام کردوگفت:پس تو ماهانی،بیتا خیلی تعریفت رومی کنه
    لبخندی زدم وگفتم:بیتا جان لطف داره
    _بشین جوون
    سرجام نشستم ومثل قبل پاهام روی هم انداختم وبه فردی که روبه روم نشسته بود
    با چشمای سبز وحشیش نگاهم کردوگفت:شباهت زیادی به پدرت داری،وحدتی مرد خیلی قوی وموفقیه،برام جالبه که چرا دوست نداری پیشش کار کنی؟؟
    من که شباهتی به وحدتی ندارم،شایدم دارم تا حالا دقت نکردم،پس معلومه که حسابی تحقیق کرده وبیتا موبه مو همه چیز رو بهش گفته
    _من مستقل بودن رو به کار کردن کنار پدر روترجیح میدم،هیچ وقت دوست نداشتم بهم بگن با وجود پدرت به اینجا رسید
    مهندس بلند خندیدوگفت:به خاطر همین میگم که مثل پدرتی،اونم با پای خودش به اینجایی که هست رسیده
    با کنجکاوی گفتم:پدرم رو از کجا میشناسین؟؟
    _آوازه موفقیتای بزرگش توهمه شرکتای ایرانی پیچیده
    سری تکون دادم
    نگاهی به بیتایی که تا الان ساکت بود انداخت وگفت:بیتا گفت که دوست داری با ما کار کنی؟؟
    _بله
    با جدیت گفت:خوب گوش کن ببین چی میگم پسرجون،از تمام زندگیت با خبرم،حتی از معدل سالای درسیت،مطمئنم که میتونی با ما همکاری کنی ولی وقتی گفتی هستم،هیچ راه برگشتی نداری،اگر پشیمون بشی مطمئن باش جون خودت وعزیزات به خطرمیفته ،متوجه که هستی؟؟
    سعی کردم جوری خودم رونشون بدم که خیلی جا خوردم
    _ولی...آخه....باشه من تاآخرش هستم
    مهندس لبخندی زدوگفت:مطمئنی؟؟
    _بله
    _پس برای اینکه ما ازت مطمئن بشیم باید جنسارو به طرف خارجیمون به قیمت خوبی بفروشی،نظرت چیه؟؟
    لبخندی زدم وگفتم:مشکلی نیست،کی؟؟
    _دوروز دیگه خودم خبرت میکنم
     
    آخرین ویرایش:

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    ازجام بلندشدم وگفتم:باشه،بااجازتون من دیگه برم
    بیتا لبخندی زدوگفت:بمون ناهار رو باما بخور بعد برو
    _نه ممنون باید برم ،خیلی مزاحم شدم
    با بیتا ومهندس خدافظی کردم واز اون خونه بیرون زدم،ماشین رو روشن کردم توراه با سرهنگ تماس گرفتم
    _الوسلام
    _سلام مهرجو چه خبر؟؟
    _امروز مهندس رو دیدم،بعد از اینکه حسابی ترسوندم وتهدیدم کردگفت میتونم باهاشون همکاری کنم،قرار شد دوروز دیگه جنسا رو براشون بفروشم
    _تا اینجا خوب پیش رفتی،فقط فردا بیا خونه ی من برای وصل کردن ردیاب
    _باشه،فقط یه سوال برام پیش اومده؟؟
    _بپرس
    _چرا منو وارد باندشون کردند،در اصل که میدوند کشته شدن دختر وحدتی به دست اونا بوده
    _دختر وحدتی رو تو پارتی بیهوش کردند وبعد اعضای بدنش رو درآوردند وجنازشو بیرون انداختند،اونا نمیدونستن که دختر وحدتیه،خیلی از قربانی هارو دزدیدند واین بلا رو سرشون آوردند
    با عصبانیت وخشم از این آشغالا به سرهنگ گفتم:قول میدم که نابودشون میکنم،تقاص مرگ همه آدمای بی گـ ـناه رو ازشون میگیرم
    _من به تو ایمان دارم سرگرد،مواظب خودت باش ،فعلا خدانگهدار
    _خداحافظ
    سیاوش
    حالم این روزا اصلا خوب نیست،مدام احساس ضعف میکنم،می لرزم وعرق میکنم،شاید چهارتا پتو روم میندازند ولی بازم فایده نداره،انقباض شدید معده و رودم دیگه بدتر از همه چیز،تو این سه روزی که اینجام گاهی وقتا پشیمون میشم از اینکه اومدم برای ترک ،دلم میخواست فقط برم ومواد بکشم ،ولی سریع افکار منفی رو پس میزدم،بی حال روی تخت دراز کشیدم،نگاهم به پنجره ای که به حیاط دید داشت بود،منتظر دلسا بودم،درسته نمیخواستم درد کشیدنم رو ببینه ،درسته نمیخواستم غرورم له بشه ودلسا ناراحت بشه،ولی همین که این جا بود حضورش برام دلگرمی بود،خیلی دوستش داشتم
    تو این چند روز انقدر حالم بده بود که نتونستم با هیچکس آشنا بشم،بهراد هم مثل دلسا یه سری بهم میزد،دوباره این درد لعنتی سراغم اومد،دستم رو روی معدم گذاشتم ومحکم فشار دادم،تواین چند روز چیز زیادی نخورده بودم،هرچی هم میخوردم بالا میاوردم والان هم دوباره همون حال رو داشتم به سختی از تختم پایین اومد،دستم رو روی دیوار گذاشتم وآروم آروم به سمت دستشویی رفتم،هرچی خورده بودم رو بالا آوردم
    همون موقع پرستار وارد اتاق شد،با دیدنم کمک کرد که روی تخت بشینم،لرزش بدنم بیش تر شده بود،پرستار پتوهارو روم انداخت،هرکار کردم که بخوابم نشد،لرزش پاهام بیش تر از همه جا بود،گوشه پتو رو با دستم فشار دادم وفریاد زدم،فریادای بلند از درد ولرزش
    دلسا
    دوباره صدای فریاد سیاوش،خدایا کی میشه این درد کشیدن ها تموم بشه،عمو سالار میگفت خیلی قویه ،اشکام رو با دستم پاک کردم وبه سمت حیاط رفتم تا حالش بهتر بشه،امروز کلی خوراکی براش خریده بودم،بمیرم براش تو این سه روز خیلی لاغر شده بود،روی نیمکت نشستم وبا ناراحتی به روبه روم نگاه می کردم
    نگاهی به ساعت کردم،یه ساعتی بود که تو حیاط نشسته بودم،نگاهی به اطرافم کردم،شلوغ شده بود،از جام بلند شدم،به سمت اتاق سیاوش رفتم،آروم سرکی کشیدم ببینم در چه حالی هست،آروم شده بود،با انرژی از که از دیدنش گرفته بودم،به سمتش رفتم، خواب بود ،کنار تختش ایستادم،خوراکی هارو روی میز کنارش گذاشتم،به صورتش نگاه کردم،لباش خشک شده بود،دستم رو جلو برم وصورتش رو نوازش کردم
    نمیدونم چی شد که اینجوری شد،نمیدونم از کی عاشقش شدم،فقط میدونم اگه روزی سیاوش نباشه،منم نیستم
    "فقط میخواستم کمی دوستش داشته باشم،از دستم در رفت عاشق شدم"
    آروم چشماش رو نوازش کردم ،خدای کمکش کن تا صبور باشه،بتونه خودش رو دوباره از نو بسازه
    روی صندلی نشستم ودستش روگرفتم وبهش زل زده بودم،بعد از ربع ساعت چشماش رو باز کرد وبی حال بهم نگاه کرد،لبخندی زدم وگفتم:وقت خواب؟؟یکم دیگه میخوابیدی؟؟
    چشماش شیطون شدوگفت:خواب نبودم،دلم نمیخواست نوازشای یه دختر خوشگل رو از دست بدم
    از خجالت قرمز شدم،آروم به بازوش زدم وگفتم:خیلی بیشوری
    خندید،منم باخندهاش خندیدم،کاش میتونستم بگم قشنگ ترین خنده فقط رو لبای تو نقش میبنده
    از جام بلند شدم وکمپوت آناناس روباز کردم،یه تیکه جلوش گرفتم وبا ناراحتی گفتم:بخورتا یکم جون بگیری ،خیلی لاغرشدی
    لبخندی زدوگفت:نمیتونم ،اصلا اشتها ندارم
    با التماس گفتم:به خاطر من
    دهنش رو باز کرد منم با خوشحالی آناناس های تیکه شده روبه خوردش میدادم،یه دفعه متوجه اخمش شدم،با تعجب بهش نگاه کردم وسرم رو به معنای اینکه چی شده تکون دادم
    با همون اخم گفت:دیگه نبینم وقتی میای اینجا بری تو حیاط؟؟
    با تعجب گفتم:تو از کجا منو دیدی؟؟
    _از پنجره
    ریلکس گفتم:ولی من مشکلی نمیبینم که تو حیاط بشینم
    مچ دستم روگرفت وبا عصبانیت گفت:وای به حالت دلسا یک بار دیگه تو حیاط بین این همه مرد ببینمت
    تو دلم کلی قربون صدقه غیرتش رفتم،خودمم باهاش موافق بودم ،ولی دلم میخواست یکم اذیتش کنم
    _ولی من میرم تو هم نمیتونی کاری بکنی؟
    دستم رو محکم تر از قبل فشار داد،خیلی دردم اومد
    _باشه امتحان کن ببین چیکار میکنم
    خندیدم وبا شیطنت نگاش کردم وگفتم:وقتی اخم میکنی باحال تر میشی
    دستم رو ول کرد ولبخندی زدوگفت:دختره ی دیوونه،ولی نمیتونی بحث رو عوض کنی،دیگه تو حیاط اینجا نمیشینی
    کاش میتونستم بهش بگم طاقت دیدنش رو تو اون حال خراب ندارم ولی سرم رو تکون دادم وگفتم:باشه
    دستم رو بالا آورد وبوسه ای روگذاشت،جای لباش رو دستام میسوخت،به چشماش نگاه کردم،نمیفهمید چی تو دلش میگذره،ولی کاش کم تر با این قلب عاشق من بازی می کرد
    دانیال
    دیروز سرهنگ دستور داد که برم خونه وحدتی،دیگه نمیتونم خونه خودمون بمونم،ماموریت زیاد رفته بودم ولی این جزو بزرگ ترین ماموریت هاست،از آینده ای که در انتظارم خبر ندارم،نمیدونم قرار با این باند به کجا برسم،لباسام رو داخل چمدون گذاشتم،قابی که عکس دلسا داخلش بود،برداشتم وداخل چمدونم گذاشتم،همه چیز آماده بود از اتاق بیرون اومدم،دلسا وعمه کنارهم نشسته بودند وحرف میزدند،با صدای چرخای چمدون دوتاییشون متوجه من شدند وبا تعجب بهم نگاه می کردند
    عمه از جاش بلندشدوگفت:دانیال مسافرت میخوای بری؟؟
    _نه عمه ماموریت دارم
    دلسا با ناراحتی از اینکه دوباره میخوام برم ماموریت گفت:دانی خیلی طول میکشه؟؟
    نگران خواهرم بودم،دلسا خیلی تنهاست،به طرفش رفتم ومحکم بغلش کردم وگفتم:مدتش معلوم نیست
    موهاش رو نوازش کردم وآروم گفتم:تواین مدت که من نیستم مواظب خودت وعمه باش،هروقت تونستم بهتون زنگ میزنم
    متوجه خیس شدن پیراهنم شدم،دلسا رو از خودم جدا کردم،خواهرم اشک میریخت ونگران بهم نگاه میکرد،از وقتی بچه بودم،همیشه نگران دلسا بودم،وقتی شب وروزبهانه مامان ومیگرفت وگریه می کرد،منم به پاش اشک میریختم،وقتی شیر میخواست ومادری نبودکه بهش شیربده ،خودم براش با بدبختی شیر خشک درست میکردم،بابایی که توحال خودش نبود،براش مهم نبود این بچه ها بعد رفتن مادرشون نیاز به مراقبت بیش تری دارند،خودم بچه بودم ولی دلسا روبزرگ کردم،چطور میتونستم،نگران همه زندگیم نباشم
    اشکای دلسا رو پاک کردم وگفتم:خواهری اینجوری نکن دیگه،اینم مثل خیلی از ماموریت هایی که میرفتم،پس انقدر نگران نباش
    دوباره اشکاش ریخت وگفت:اگر خدایی نکرده بلایی سرت بیاد،من چیکارکنم؟؟احساس خوبی ندارم،توروخدا به خاطر منم که شده خیلی مراقب خودت باش
    بغلم کرد ،نگاهم به عمه افتاد که اشک میریخت وبه ما نگاه میکرد،دستم روبیش تر باز کردم وعمه منظورم روفهمید،دوتاییشون رومحکم بغـ*ـل کردم،مثل همیشه بغضم رو خوردم ومحکم شدم،تا پشت عزیزانم باشم،چند دقیقه ای بود که عمه ودلسا تو بغلم اشک می ریختند،از آغوشم بیرون اومدند،با لبخند نگاهشون کردم وگفتم:اه نگاه کنید چه بلایی سرلباسم آوردید،ای بی خاستگار بشیدهردوتون
    چشمکی زدم وگفتم:یه فکری بکنید وگرنه باید یه دبه بگیرم،باشما دوتا ترشی بندازم
    مثل همیشه وعمه ودلسا همزمان گفتند:زهرمار
    خندیدم وگفتم:عاشق این زهرمار گفتن شما دوتام،حالا اشکاتون و پاک کنید که برم
    دوتاشون اشکاشون رو پاک کردند،روبه عمه گفتم:مراقب دلسا باش،به بابا هم خبر دادم گفت فردا میاد،اگه یه وقت کاری داشتید به بنیامین بگید
    عمه_باشه فداتشم
    _دیگه خیالم راحت باشه؟؟
    عمه_آره بروبه سلامت
    _خداحافظ
    سریع از خونه بیرون زدم تا بی قراری های زیاد دلسا بیش تر از این ناراحتم نکنه،سوار ماشین شدم وبه سمت خونه آقای وحدتی رفتم،ماشین رو پارک کردم وپیاده شدم،نزدیک در بزگ سفید رنگ شدم،اف اف رو زدم،در باصدای تیکی باز شد،آقای وحدتی رو دیدم که به طرفم میاد،بهم نزدیک شد وبا لبخند گفت:خوش اومدی پسرم
    من هم لبخندی زدم وگفتم:ممنونم آقای وحدتی،میشه ماشین رو بیارم داخل
    _الان به مش حسین میگم درو بازکنه
    وقتی ماشین رو داخل آوردم ،چمدون رو برداشتم وبه همراه وحدتی داخل خونه شدم
    _همسرم از دیدنت خیلی خوشحال میشه
    وارد پذیرایی شدیم،نگاهم به خانم میانسالی خورد،چهره دوست داشتنی داشت وبا لبخند به ما نزدیک شدوگفت:خوش اومدی پسرم
    _ممنونم خانم وحدتی
    لبخندآرومی زد وگفت:شهرام همه جریان رو برام توضیح داده،توهم مثل پسرم،مریم جون صدام بزنم
    _چشم مریم جون
    وحدتی اتاقی رو نشونم داد،درش رو باز کردم ،اصلا نگاه نکردم که ببینم چه شکلیه،فقط چمدونم رو گذاشتم
    _من دیگه میرم استراحت کن
    لبخندی به این مرد مهربون زدم وروی تخت دراز کشیدم،وبه فردا که میخواستم جنسا رو بفروشم فکر کردم
    دلسا
    گوشه اتاقم نشسته بودم،ناراحت بودم از رفتن دانیال،هروقت میرفت ماموریت تا وقتی میومد،من از نگرانی ودلتنگی میمردم زنده میشدم،ازجام بلندشدم وبه سمت تراس رفتم،به ستاره های تو آسمون نگاه کردم،خدایا مراقب داداشم باش،نزار اتفاقی براش بیفته،با شنیدن صدای گوشیم به اتاقم رفتم،نگاهی به صفحش کردم،بنیامین بود،با دستم زدم تو سرم ،خاک توسرت دلسا به کل بنیامین رو فراموش کردی
    _الو دلسایی
    هیچ وقت کینه ای نبود،با اینکه اون روز باهاش بد رفتار کردم ولی اصلا به روی خودش نیاورد
    آروم گفتم:سلام خوبی؟؟
    _خوبم،نباید یه سراغ از من بگیری؟
    _ببخشید بنیامین اون روز خیلی باهات بد حرف زدم
    _اشکال نداره دلسایی،چه خبرا؟؟چیکار میکنی؟؟
    _سلامتی،هیچی بیکاری
    _مهمون نمیخوایی؟؟
    _چرا بیا عمه هم خوشحال میشه
    _باشه ،فعلا
    _خداحافظ
    دانیال
    این یک روزی که خونه آقای وحدتی بودم جزو یکی از بهترین روزای زندگیمه،مریم جون خیلی زن مهربونیه،گاهی وقتا احساس نزدیکی زیادی به این زن وشوهر میکنم،دیروز مهندس باهام تماس گرفت وزمان ومکان فروش جنسارو گفت،به آینه نگاه کردم،خب همه چیز خوبه،یقه ی لباسم رودرست کردم واز اتاق بیرون زدم،مریم جون روی مبل نشسته بود وجدول حل می کرد
    _مریم جون
    سرش رو بلند کرد وبادقت به سرتاپام نگاه کرد،نمیدونم چی شد که بدون اینکه حرفی بزنه به سمت آشپزخونه رفت،با تعجب به راهی که رفته بود نگاه کردم،یعنی چی شد؟؟،بعد از چند دقیقه با اسفند از آشپزخونه بیرون اومد،همیشه از بوی اسفند متنفر بودم،نزدیکم شد واسفند رو دور سرم چرخوند،نگاه دقیقی به چهرش کردم،رد اشک رو میشد تو چشماش دید،برای منی که هیچ مهر مادریی ندیدم،همین حرکات کم باعث خوشحالیم میشه،لخبندی به مهربونیش زدم وگفتم:ممنونم،نیازی نیست به این کار
    _ماشالا امروز خیلی خوشتیپ شدی،میترسم چشمت بزنند
    لبخندم عمیق ترشد،نمیدونم چی باعث شده مریم جون تو یک روز با یه پسر غریبه انقدر راحت باشه
    خندیدم وگفتم:دیگه اینقد را هم خوشتیپ نشدم
    لبخندی زدوگفت:چرا مادرعالی شدی
    با خودم فکر کردم منم میتونم تو این مدت مادر داشته باشم
    یکی از دستای چروکیده مریم جون رو تودست گرفتم وگفتم:من مادر نداشتم،اما از این به بعد شما مثل مادر نداشتم،برام دعا کنید
    اشکاش روی گونش ریخت وگفت:بعد از مردن نگین منم نابود شدم،ولی حالا خوشحالم که یه پسر دارم،برو پسرم،خدا پشت وپناهت
    فاصله گرفتم ودستم رو بالا آرودم وگفتم:خداحافظ
    _به سلامت پسرم
    سوار ماشین شدم،بوقی زدم که مش حسین سریع درو باز کرد،دستی براش تکون دادم ورفتم،دیروز بچه ها ردیاب رو وصل کردند،جالبه جایی که برای فروش جنسا انتخاب کردند،داخل یه روستاست
    بالاخره به ورودی روستا رسیدم،از ماشین پیاده شدم وآدرس رو از پیرمردی که جلوی مغازش بود پرسیدم،یه ویلای شیک که چند متری با روستا فاصله داشت،موبایلم رو بیرون آوردم وشماره مهندس رو گرفتم
    _الوسلام مهندس
    _سلام ماهان جان،کجایی ؟؟
    _جلوی درویلا
    _الان میگم درو باز کنند
    _باشه
     

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    بعد از چند دقیقه یه مرد با کت وشلوار مشکی درو باز کرد،با ورودم به ویلا،نگاهم رو دور واطرافش گردوندم،افرداش همه جای ویلا بودند،نگاهم به دوربین ها پیشرفته افتاد،همه جای ویلا بودند،با قدمای محکم به سمت در ورودی رفتم،مهندس وچند نفردیگه روی مبل نشسته بودند وصحبت می کردند،مهندس با دیدن من از جاش بلندشد وگفت:خوش اومدی
    لبخندی زدم وگفتم:ممنونم
    نزدیکم شدوآروم گفت:ببینم چیکار میکنی؟؟
    سری تکون دادم وبهشون نزدیک شدم،با مترجمشون سه نفر بودند،چشمای دوتاشون تنگ بود ولی یکی کچل واون یکی موداشت،لبخندی به روشون زدم وباهمشون دست دادم،همگی روی مبلا نشستیم،روبه مترجم گفتم:انگیلیسی صحبت می کنند؟؟
    _نه متاسفانه
    نگاهی به مهندس انداختم که با دقت به من نگاه می کرد
    _مهندس جان اجازه میدید؟
    لبخندی زدوگفت:بفرما
    با جدیت کاریم روبه مترجم گفتم:بهشون بگید خیلی خوش اومدند،امیدوارم که از ایران خوششون اومده باشه
    مترجم حرفای منو بهشون گفت،اونها هم با لبخند جواب دادند
    مترجم_ممنون ،بله ایران کشور زیبایی
    لبخندی زدم وگفتم:خب بریم سراغ بحث کاری
    مترجم بعد از شنیدن حرفای اونا گفت:موافقیم،شما قیمت رو بگید؟؟
    دیروز مهندس درباره قیمت باهام صحبت کرده بود،بعد از گفتن قیمت به مترجم،اخمی روی پیشونیشون نشست
    مترجم_از قیمت خیلی ناراضین
    پام روی پا انداختم وبا بی خیالی گفت:خب نخرید،اجباری نیست،ولی باید بگم که برای خرید بهتر از اینجا نمیتونید پیدا کنید
    مترجم با اون دونفر صحبت کرد وروبه من گفت:مشکلی نیست ولی اول باید جنسا روبدین بعد پول
    اخم کردم وگفتم:متاسفم اول پول بعد جنس
    مترجم_قبول نمیکنند
    _بهشون بگو به من ربطی نداره،تصمیم با خودشون اول پول بعد جنس
    نگاهی به مهندس انداختم که با سکوت به ما نگاه می کرد،از نگاهش چیزی نفهمیدم،سعی کردم تمرکز کنم
    مترجم_باشه فقط میخواند جنساروببینند
    مهندس سری به معنای اشکال نداره تکون داد وکیف کنار دستش رو بالا آورد ،سریع گفتم:فقط مهندس بهتره اول پولا رو ببینیم
    مترجم باهاشون صحبت کرد،کچله در کیفش روباز کرد،پر از دلار بود،کنار مهندس ایستادم وباهاش هم قدم شدم،برق تحسین رو توچشماش دیدم،کیف رو دستم داد ،آروم بازش کردم،سعی کردم جلوی تعجبم رو بگیرم،کیف پر از مواد بود،از ظاهرشون میشد فهمید که شیشه هستند،قاچاق مواد مخـ ـدر،قاچاق انسان واعضای بدن،اینا دیگه چه حیوونایی هستند،جالبه تا حالا به همچین موردی بر نخوردم،دانیال فعلا به خودت بیا بعدا فکر میکنی، با دیدن مواد کیف پول رو روی میز گذاشتند،از روی میز برش داشتم وکیف مواد رو بهشون دادم،افراد مهندس تا بیرون راهنماییشون کردند،مهندس شروع کرد به دست زدند،سرش رو تکون دادوگفت:آفرین ،کارت عالی بود،تسلط وجدیتت رو تو کار دوست دارم،دقیقا مثل پدرتی
    نمیدونم چرا این چشمای سبز وحشی متنفرم
    لبخندی زدم وگفتم:ممنون کاری نکردم شما خیلی بزرگش کردید،من دیگه برم
    خودشو روی مبل انداخت وگفت:بشین ناهارت رو بخور بعد برو
    _نه دیگه میرم
    لبخندی زدوگفت:هرجور میدونی،فقط دو روز دیگه یا خودم یا بیتا باهات تماس میگیریم تا یه جایی رو نشونت بدم
    سری تکون دادم وگفتم :باشه،فعلا خداحافظ
    _خداحافظ
    از ویلا بیرون زدم،بیرون از ویلا هم افرادش رو میدیدم،سوار ماشین شدم ،نیاز داشتم که فکر کنم،خستم از این چیزای جدید،کنار جاده ماشین رو پارک کردم،درختای سبز وصدای آب باعث آرامشم میشد،تو حال و هوای خودم بودم که صدای جیغی رو شنیدم
    به دوروبرم نگاه کردم چیزی نبود،دوباره صدای جیغ اومد،سریع به طرف صدا دویدم،نزدیک رود شدم،با دیدن دخترک با لباسای محلی که تو آب افتاده بود تعجب کردم،جریان رود خیلی تند بود،صدای جیغ دخترک که با گریه کمک میخواست روی عصابم بود،کتم رو در آوردم وروی سنگ انداختم،آروم به سمت رودخونه رفتم،عمقش زیاد بودوجریان تند آب کار رو برام سخت کرده بود،دخترک با دیدن من سریع با گریه و التماس گفت:آقا توروخدا کمکم کن
    اخمی کردم،آروم قدم برداشتم،دستش رو گرفتم وبه خودم تکیش دادم،دخترک حرفی نمیزد،به سختی راه میومد،میفهمیدم که داره از حال میره ،اینطوری فایده نداره،زیر زانوهاش رو گرفتم وبغلش کردم،چشماش رو به زور باز نگه داشته بود،وقتی از آب بیرون اومدم،اروم روی زمین گذاشتمش
    اخمی کردم وگفتم:تو وسط رودخونه چیکار میکردی؟؟
    بی حال گفت:پام لیز خورد افتادم
    _اگه اون چوب رو نگرفته بودی الان باید تو قبر میزاشتند
    لبخندی زدوگفت:ممنونم آقا ،شمارو هم به زحمت انداختم
    از جام بلندشدم وکتم رو از روی تخت سنگ برداشتم ،سری تکون دادم وآروم قدم برداشتم که برم،باصدای دخترک به طرفش برگشتم
    مظلوم گفت:میخواید منو اینجا بزارید
    ،جونشو نجات دادم حالاهم باید ببرمش خونشون،اصلا من غلط بکنم دیگه بخوام فکر کنم،آرامشم نمیخوام
    بی خیال گفتم:خب میگی چیکار کنم؟؟من هزار تا کار دارم دخترجون
    با لکنت گفت:میشه...میشه..منو تا خونمون ببرید...راه خیلی دور بابام حتما نگرانم شده
    نمیدونم چرا دلم براش سوخت
    _باشه بیا تا برسونمت
    به سختی از جاش بلندشد وجلوتر از اون راه افتادم،لباسام خیس شده بودند واحساس سنگینی میکردم،ماشین رو روشن کردم،دخترک آروم وبی حال قدم بر میداشت،سوار ماشین شد وبا کنجکاوی به ماشین نگاه کرد،متوجه نگاه خیره من شد وگفت:خب من فقط تا حالا سوار پیکان محمد شدم،از این ماشینا تاحالا ندیدم
    با تعجب نگاهش کردم که گفت:محمد پسر خالمه
    اخم کردم وگفتم:من ازت جواب خواستم؟؟
    آروم وسر به زیر گفت:نه
    _آدرس رو بده وساکت شو
    تو مسیر به جز آدرس دادن ،حرفی نزد،جلوی یه خونه قدیمی وروستایی نگه داشتم
     

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    لبخندی زد وگفت:همین جاست،بفرمایید بالا
    _باید برم
    _ولی لباستون خیسه،بمونید وقتی خشک شدید برید
    از ماشین پیاده شدم،دخترک در رو باز کرد و داد زد
    _بابا حسن مهمون داریم
    پیرمرد سرش رو بالاآورد وبا تعجب به من نگاه کرد
    _بابا حسن نزدیک بود تو رودخونه غرق بشم این آقا منو نجات داد
    بابا حسن با چکمه های بلند زردرنگش نزدیکم شد ولبخندی زدوگفت:ممنونم پسرم ،بفرمایید داخل
    _خواهش میکنم پدرجان
    بابا حسن رو به دخترک گفت:نازگل هزار دفعه بهت گفتم مراقب خودت باش،تو دیگه بزرگ شدی
    نازگل سرش رو پایین انداخت وگفت:چشم
    به همراه نازگل پدرش وارد خونشون شدیم،وسایل خونه قدیمی بودند
    بابا حسن به بخاری اشاره کرد وگفت:اونجا بشین پسرم تا خشک بشی
    سری تکون دادم وکنار بخاری نشستم ،پاییز بود وهوا سرد شده بود،نازگل با سینی چایی رو جلوم گرفت،تشکری کردم وبرداشتم
    بابا حسن:از شهر اومدین؟؟
    _بله کاری اینجا داشتم،میخواستم برگردم که صدای دختر شمارو شنیدم
    _ممنونم پسرم من از دار دنیا همین یه دختر رو دارم که بدون مادر بزرگش کردم،نمیدونم چطوری باید ازت تشکر کنم؟؟
    لبخندی زدم وگفتم:کاری نکردم ،هرکی هم جای من بود همین کارو میکرد
    دختر وپدر با لبخند بهم نگاه می کردند،فضای این خونه روستایی حس خوبی بهم میداد
    _شما اینجا چیکار میکنید حسن آقا؟
    _برنج میکاریم
    _آهان،خوش به حالتون که از دود وشلوغی شهر دور هستید
    _اینجا آرامش داره،خبری از زندگی های تجملاتی نیست ،همه چیز سادست،خبر از غذاهای ناسالم نیست،اینجا همه چیز رو خودمون درست میکنیم،میدونی پسرم اینجا آدماش از همدیگه دورنیستند،کنارهم دیگه هستند،اینترنت وموبایل و...هزارتا چیز دیگه نیست که آدما رو از هم دورکنه ،صحبتاش یه آرامشی به آدم میداد،از هم صحبتی با این مرد خسته نمیشدم،بعد ازیک ساعت که لباسام خشک شدم ،از جام بلند شدم وگفتم:من دیگه میرم،خیلی مزاحمتون شدم
    _مزاحم چیه پسرم،خوشحال میشم هروقت از اینجا گذشتی،حتما یه سری هم به ما بزن
    _چشم،فعلا خداحافظ
    نازگل تا دم در باهام اومد
    _ببخشید آقا امروز دردسر براتون درست کردم،ممنونم که نجاتم دادید
    لبخندی زدم وگفتم:خواهش میکنم،فقط سعی کن بیش تر حواست تو جمع کنی
    لبخندی زدوگفت:چشم
    سوار ماشین شدم،بوقی زدم وراه افتادم،از آیینه نازگل رودیدم که هنوز ایستاده بود
    دلسا
    بطری آب رو از داخل یخچال برداشتم،سیاوش روی تخت دراز کشیده بود،عمو بهم گفت که حالش خیلی بهتر شده ولی بازم باید اینجا بمونه،وقتی بنیامین خونمون اومد خیلی شرمندش شدم،از وقتی فهمیده دانیال ماموریت بیش تر میاد خونمون تا مراقب من وعمه باشه،این روزا خیلی دلتنگ دانیالم،نگرانشم،از نبود بابا حرص میخورم،برای حال بد سیاوش ناراحتم،خدایا دیگه خسته شدم،کی میشه منم ناراحت نباشم ،نگران نباشم،آب رو داخل لیوان ریختم،سیواش آروم سرجاش نشست وبا دقت بهم نگاه کرد وگفت:چی اذیتت میکنه دلسا؟؟
    لیوان رو به دستش دادم وگوشه تخت نشستم،سرم رو پایین انداختم وگفتم:هیچی
    چونم رو گرفت وسرم رو بالا آورد وگفت:دروغ نگو به من دلسا،چی اینقدر تورو بهم ریخته؟حرفاتو نریز تو خودت ،اینطوری داغون میشی
    با بغض گفت:خستم سیاوش،امروز دلم خیلی گرفته
    با ناراحتی گفت:حرف بزن،نریز تو خودت
    از بی خیالی بابا از نامردی مامان از ماموریتای طولانی دانیال،از نگرانی هام همه چیز رو براش گفتم،اشک ریختم وهق زدم،فقط یه لحظه به خودم اومدم،که داخل آغـ*ـوش سیاوش بودم،آروم سرم رو نوازش می کرد،گریه میکردم وسیاوش نوازش می کرد،گلایه می کردم وسیاوش چیزی نمیگفت،تا خوب خالی بشم،چقدر ممنونش بودم که فقط گوش میکرد،چیزی نمیگفت،این آغـ*ـوش با امنیت ترین جای دنیاست،سرم رو روی سینش فشار دادومن لبریز از عشق شدم،لبریز از حسای خوب،حس خوب داشتن یه تکیه گاه محکم،بعد از چند دقیق سکوت،سرش رو پایین آورد تا صورتمو ببینه،لبخندی زو با انگشتاش اشکام رو پاک کردوگفت:فرشته من چقدر با چشمای خیس خوشگل تره
    از خجالت قرمز شدم وسعی کردم که از بغلش بیرون بیام که محکم منو نگه داشت،بـ..وسـ..ـه ای روی پیشونیم زد،که ضربان قلبم بیش از حد بالا رفت،امروز از این همه حس خوب قلبم نایسته ،جای شکر داره،دلم میخواست دستم رو بزارم جایی که بوسیده،نگاهم به چشماش افتاد،باهمون لبخندگفت:وقتی بامنی هیچ وقت نمیزارم که احساس تنهایی کنی،حتی اگر احساس کردی هیچکس پشتت نیست،من کنارتم مثل خودت که کنارمی
    لبخندی بهش زدم وآروم ازش جدا شدم،حالا ناراحتیام کم تر شده بود
    دانیال
    روبه روی بیتا نشستم وبادقت نگاهش کردم،لبخندی به روم زد وگفت:مهندس میگفت کارت رو خوب انجام دادی
    بی خیال گفتم:مهندس خیلی بزرگش کرده
    از جاش بلند شد وکنارم نشست،به طرفش برگشتم،چند دقیقه میخ صورتم شده بود،دستم رو جلوی صورتش تکون دادم که به خودش اومد
    _بیتا کجایی امروز؟؟حالت خوبه؟؟
    سمت نگاهش رو تغییر دادوگفت:چیزی نیست
    خندیدم وگفتم:نکنه عاشقم شدی؟؟
    با مشت به بازوم زدوگفت:نخیر،بی خودی حرف نزن
    یه سیب از جا میوه ای برداشتم وگفتم:ولی فکر کنم عاشق شدیا؟؟
    با حرص گفت:چرت نگو ماهان،اصلا حوصله شوخی ندارم
    جدی به طرفش برگشتم وگفتم:پس چته؟؟امروز انگار حالت خوب نیست؟؟
    _یاد گذشته افتادم
    اگر ازش درباره گذشته میپرسیدم بهم شک میکرد،پس بیخیالش شدم
    _بیتا گذشته ها گذشته،ما آدما یا تو آینده زندگی میکنیم یا توگذشته،حال رو به کل فراموش کردیم
    _اوهوم راست میگی
    کلافه گفتم:پس این مهندس کی میاد؟
    لبخندی زدوگفت:به نظر که تواین کار خیلی اشتیاق داری،من مطمئنم که میتونی خیلی پیشرفت کنی،هرکمکی خواستی من هستم
     

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    _چرا کمکم میکنی؟؟من میدونم این اعتمادی که مهندس بهم داره،به خاطر تو
    جا خوردنش رو دیدم،نمیدونم با اینکه میدونم چکارست،ولی حس خوبی نسبت به این دختر داشتم،انگار از این همه خلافکار جداست
    _خب...خب...من ازت خوشم اومده
    نفس صدا داری کشید،شاید اونم حس منو داشت
    شیطون خندیدم وگفتم:دیدی گفتم عاشقم شدی؟
    با عصبانیت گفت:اه اصلا جنبه هیچی رو نداری
    از جاش بلند شدد که دستش رو گرفت،به چشمام نگاه کرد،چیزی تو دلم فروریخت،سریع به خودم اومدم وگفتم:خب چرا عصبانی میشی،شوخی کردم
    لبخندی زدوگفت:بار آخرت بود انقدر منو حرص میدیا
    ابرویی بالا انداختم وگفتم:نوچ نمیشه
    همون موقع مهندس از پله ها پایین اومد،من وبیتا سلام کردیم
    _سلام آماده هستین که بریم؟
    من_بله
    بیتا هم سری تکون داد،از خونه بیرون زدیم وسوار ماشین شدیم،نمیدونستم کجا داریم میریم،فقط اینو میدونم که جای خوبی در انتظارم نیست،بیتا بهم گفت که فروش مواد یه امتحان برای ورودم به باند بوده،اما حالا با ورود به این باند چیزای جدیدی رو میبینم،از شهر خارج شدیم،تو ماشین هیچکس صحبت نمیکرد،بعد از بیست دقیقه روبه روی یه خونه بزرگ ایستاد،از ماشین پیاده شدیم،با دقت به اطراف نگاه کردم،منطقه کاملا خلوتی بود ،یکی از افراد مهندس درو باز کرد کنار کشید تا ما وارد بشیم،حیاطش بزرگش کاملا تمیز ومرتب بود،با وردمون به خونه تعجبم بیش تر شد،هیچ وسایل خونه ای پیدا نمیشد،بیش تر به یه شرکت یا اداره شباهت داشت،خانمی که پشت میز نشسته بود از جاش بلند شد وبا لبخند روبه مهندس گفت:سلام خیلی خوش آمدین مهندس
    مهندس با چشماش داشت اون زن رو قورت میداد
    لبخند چندشی زدوگفت:ممنونم السا جان،دکتر هست؟؟
    _بله ،الان خبرش میکنم
    روی صندلی نشست وگفت:باشه،بیتا اینجا رو نشون ماهان بده
    بیتا روبه من گفت:بیا بریم
    سری تکون دادم وکنارش راه افتادم
    اتاقای زیادی بودند،در اولین اتاق رو با کلید باز کردوبا تعجب به چهارتا دختری که با طناب بسته بودنشون نگاه کردم که بیتا گفت:این دخترا دوتاشون به عربا فروخته میشه،بقیه هم از اعضای بدنشون استفاده میکنند
    نگاهم به چهره دخترا خورد،سن وسالی نداشتند،به غیرتم برخورد،دستم رو مشت کردم ولی سعی کردم که خودم رو کنترل کنم،باید یه فکری برای این دخترا میکردم،با بیتا از اتاق بیرون اومدیم،اتاق بعدی هم چندتا پسرودختر دیگه
    _بیتا چرا همه رو یه جا نگه نمیدارند؟؟
    _چون هرکدوم سرنوشت جدایی دارند
    لعنت به این همه سنگدلی که اسمش رو سرنوشت گذاشتند،اتاق سومی نسبت به اتاقای دیگه بزرگ تر بود،از ظاهرش میشد فهمید که اتاق عمله،اتاق آخری هم پر از دستگاهای مختلف بود،برای نگه داری کلیه و قلب وبقیه...،مهندس وبا یه آقا که فکر کنم همون دکتر باشه روی صندلی نشسته بودند،مهندس با دیدن ما روبه دکتر گفت:ماهان وحدتی تازه به گروهمون ملحق شده
    دکتر مرد میانسالی بود ،با لبخندگفت:خوشحالم از آشناییت بیتا جان شما چطورین؟؟
    لبخند زورکی زدم وگفتم:منم همین طور
    بیتا_خوبم دکتر
    مهندس_بشینید بچه ها
    من وبیتا کنار هم نشسته ایم
    مهندس_ماهان آقای دکتر،مسئول اینجاست،خیلی هم تو کارش موفقه
    اگر دست خودم بود،این دکتر ومهندس رو میکشتم،که انقدر از کارای کثیفشون تعریف نکنند،اینطور که از حرفاشون فهمیدم فردا قرار بود دخترا رو از مرز رد کنند وبه امارات ببرند،بعد از یک ساعت مهندس قصد رفتن کرد
    دلسا
    از رفتارای سیاوش میبفهمیدم که چقدر دلتنگ خانوادش،اگر بتونم کاری کنم خواهرش رو ببینه،قطعا حال روحشی بهتر میشه،با بهراد تماس گرفتم که شماره خواهر سیاوش رو داد،برای اینکه سیاوش رو خوشحال کنم،هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم،شمارش رو گرفتم،بعد از چند تا بوق برداشت
    _الو
    _الو سلام،خوب هستین؟؟
    _ممنونم،شما؟؟
    _من از طرف سیاوش تماس گرفتم
    تعجب تو صداش معلوم بود گفت:سیاوش؟؟شما از کجا سیاوش رو میشناسید؟؟
    _اونش مهم نیست،من از سخت گیری پدرت با خبرم ،ساعت سه عصر آماده باش،مبام دنبالت تا سیاوش رو ببینی
    _اما چرا خودش زنگ نزد
    _نتونست،فقط آدرس خونتون رو برام بفرست
    _باشه
    _خداحافظ
    _خدانگهدار
    گوشی رو قطع کردم وبا لبخند به صفحش نگاه کردم
    نگاهی به خونه روبه روم انداختم،نماش سفید بود،اف اف رو زدم
    _کیه؟؟
    _سلام من دوست سارا جونم
    درو زد وگفت:بیاتو دخترم
    حتما مامان سیاوش
    _نه ممنون لطف کنید به سارا بگید بیاد
    _باشه
    بعد از چند دقیقه ،دختری درو باز کرد،قد بلند وهیکل لاغری داشت،ته چهرش مثل سیاوش بود،لبخندی به روش زدم وگفتم:سلام من دلسام،همون که تلفنی باهات صحبت کرد
    لبخندی زدوگفت:سلام من آمادم بریم
    سری تکون دادم،هردو سوار ماشین شدیم،داخل ماشین سارا خیلی سوال پرسید ولی من میپچوندمش،اینکه سیاوش کجاست؟تواز کجا سیاوش رو میشناسی؟؟،اما برخلاف کنجکاوی زیادش،دختر مهربونی بود،با دیدن تابلومرکز ترک اعتیاد،با تعجب به من نگاه کرد وگفت:یعنی سیاوش اومده ترک کنه؟؟
    لبخندی زدم وگفتم:آره
    اشک تو چشماش جمع شدوگفت:خدایا شکرت،بیا بریم میخوام زودتر داداشمو ببینم
    وقتی به اتاق سیاوش رسیدیم گفتم:چند دقیقه صبر کن ،من برم باهاش حرف بزنم بعد تو بیا،مطمئنم از دیدنت خیلی خوشحال میشه
    سیاوش
    بیحال به رو به روم نگاه می کردم،منتظر دلسا بودم،اگر دلسا نبود،مطمئنن نمیتونستم تا اینجا طاقت بیارم،بلافاصله که از اینجا بیرون رفتم وتکلیف کار وخانوادم رو روشن کردم،میرم خواستگاریش،به هیچ عنوان نمیخوام دلسا رو از دست بدم،حتی فکر اینکه با یکی دیگه ازدواج کنه،نابودم میکنه،صدای آرمش بخشش تو اتاق پیچید،با لبخند نگاهش کردم
    _سلام ،حال سیاوش ما چطوره؟؟
    _سیاوش شما وقتی فرشتش رو دید بهتر شد
    سرش رو پایین انداخت،دوباره خجالت کشیده بود،این دختر همه چیزش برام خواستنی بود،ریز ریز خندیدم
    سرش رو بالا آورد ودستش رو بهم کوبید وگفت:خب سیاوش خان یه سوپرایز برات دارم
    با کنجکاوی گفتم:چی هست حالا؟؟
    درو نشون دادوگفت:بیاتو سوپرایز عزیز
    با زدن این حرفش،با تعجب به سارا نگاه کردم،اروم صداش زدم
     

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    سریع خودشو تو بغلم انداخت وگفت:جان سارا،حالت خوبه داداش؟؟
    چقدر دلتنگ خواهرم بودم،محکم بغلش کردم وگفتم:خوبم سارا،تو خوبی،مامان وبابا خوبند؟؟
    ازم جداشد واشکاش رو پاک کردوگفت:همه خوبیم،الهی برات بمیرم چرا اینقدر لاغر شدی،مگه اینجا چیزی بهت نمیدن که بخوری؟؟
    خندیدم وگفتم:هرچی سنت بالا میره،اخلاقت مثل مامان میشه ،مگه اومدم تو بیابون خواهرمن که بهم غذا ندن
    هواسم به دلسا جمع شد که گوشه اتاق ایستاده بود وبا لبخند به ما نگاه می کرد،خدایا چرا این دختر اینقدر خوبه؟؟کجای دنیا کار خوب کردم که همچین فرشته ای رو وارد زندگیم کرد،دستم رو باز کردم وگفتم:بیا ببینم دلسا
    لبش رو گاز گرفت وبا سربه سارا که با تعجب به مادوتا نگاه می کرد،اشاره کرد،بی خیال سری تکون دادم وگفتم:این از خودمون،زودباش بیا میخوام ازت تشکر کنم
    آروم به سمتم اومد وجلوم ایستاد،دستش رو گرفتم وکشیدم که تو بغلم افتاد،محکم به خودم فشارش دادم،تکون میخورد ولی من محکم نگهش داشتم
    سارا خندیدوگفت:سیاوش ولش کن کشتیش دختر مردمو
    مثل بچه های لجباز گفتم:نمیخوام
    بـ..وسـ..ـه ای روی موهای بیرون اومده از شالش زدم وگفتم:مرسی فرشته من امروز خیلی خوشحالم کردی
    ازم جداشد وسرش رو پایین انداخت وآروم گفت:کاری نکردم
    سارا چشمکی زد وگفت:خبرایی سیاوش؟
    دور از چشم دلسا سرم رو به معنای آره تکون دادم ولبخند دندون نمایی زدم
    سارا دست دلسا رو گرفت وگفت:خوشحالم که کنار برادرمی،از این بعد توهم مثل خواهرم
    دلسا لبخندی زد
    سارا با کنجکاوی پرسید :چی شد که به فکر ترک افتادی؟؟
    _دلسا خیلی تو تصمیم نقش داشت،اگر اون نبودمن هنوز هم مواد مصرف می کردم
    سارا با محبت به من ودلسا نگاه کرد
    دانیال
    روبه روی سرهنگ روی مبل نشستم،لیوان آب رو سرکشیدم
    _خب مهرجو قرار امروز چطور بود؟؟
    _یه خونه ویلایی که بیست کیلومتری با شهر فاصله داره،دختر وپسرا رو اونجا نگه میدارند،بعضیاشون رو میفروشند به امارات وبقیه از اعضای بدنشون استفاده میکنند،همون طورهم که با خبرید ،جنازهاشون رو یه جای پرت رها میکنند،اینطور که دیدم یه دکتر داشتند
    سرهنگ دستاش رو بهم قفل کردوگفت:مشخصات دکتر رو به محمدی بده،هرطورشده باید یه شنود داخل اون خونه وصل کنی
    کمی فکر کردم وگفتم:چشم ،فقط تکلیف اون دختر وپسرا چی میشه؟؟
    سرگرد با ناراحتی گفت:فعلا نمیتونیم کاری براشون انجام بدیم،هر حرکتی از ما باعث میشه به تو شک کنند،تو تازه وارد باند شدی،متوجه که میشی؟؟
    ناراحت شدم از اینکه نمیتونم کاری براشون بکنم،چرا اینقدر بعضی ها انسانیت یادشون میره ،اون دخترا وپسرا هزارتا آرزو دارند،حق زندگی دارند، ،اونا آینده سازای کشورند،چطور میتونند همچین بلایی سرشون بیارند
    _بله متوجهم ،اما سعی میکنم یه نقشه خوب برای نجاتشون بکشم،نمیتونم بزارم بلایی سرشون بیاد
    _مهرجو حواست رو جمع کن ،هر اشتباهی کنی،باعث خراب شدن نقشه میشه،بیش تر حواستو جمع کن
    _حواسم هست قربان،راستی از سروان کامرانی چه خبر؟؟
    _اینطور که سروان میگه ،فرزاد نمیخواد اون رو وارد باند کنه،فعلا که داره رو ی فرزاد کار میکنه
    _آهان،با اجازتون من دیگه برم
    _شام بمون مهرجو
    از جام بلند شدم وگفتم:ممنون،فقط مشکلی نیست من خونه خودمون برم ؟
    سرهنگ هم از جاش بلند شدوگفت:فعلا نرو ولی بعد میتونی تو زمان کمی به دیدن خانوادت بری،فقط زود که بهت شک نکنند
    از اینکه میتونم برم ودلسا وعمه رو ببینم خوشحال شدم ،یه لحظه چشمم به قاب عکس روی دیوار افتاد،سرهنگ وهمسر وبچش بودند،از عکس معلومه که خیلی خوشبخت بودند،سرهنگ متوجه نگاهم شد،لبخند تلخی زدوگفت:جاشون خیلی خالیه
    با غم گفتم:خدا رحمتشون کنه
    همسر وپسرش تو بمباران شهید شدند،از اون زمان سرهنگ تنها زندگی میکنه
    با ناراحتی گفت:اگه حسینم زنده بود،الان همسن تو بود
    _متاسفم که ناراحتتون کردم،خداحافظ
    _من همیشه غم از دست دادنشون روی دلم سنگینی میکنه،برو به سلامت پسرم
    مریم جون با دیدنم لبخندی زدوگفت:سلام پسرم،چرا اینقدر دیر اومدی؟؟
    لبخندی زدم وگفتم:شرمنده مریم جون کاری برام پیش اومد
    _اشکال نداره،بیا بریم شام بخوریم
    با تعجب گفتم:دیر وقته مگه شما شام نخوردی؟؟
    _نه منتظر شدم تا تو بیای،شهرام گشنش بود ،غذاش خورد ورفت بخوابه
    خدایا چرا اینقدر این زن مهربون ودوست داشتنی،لبخندی زدم وگفتم:شما خیلی مهربونی،بیایم بریم که من خیلی گشنمه
    بعد از خوردن شام که با وجود توجه های زیاد مریم جون بهم خیلی چسبید،تشکری کردم،به اتاقم رفتم،پنجره رو باز کردم،حیاط تاریک،تاریک بود،به اتفاقای امروز فکر کردم،روز سختی بود،فکرم به سمت بیتا رفت،چرا حس کردم بعد از این همه سال یه حسی به یه دختر پیدا کردم،منی که به خاطر نامردی مامان ،زیاد به سمت دخترا نمیرفتم،اما الان ...نه...نه ...دانیال...اون یه خلافکار...چطور میتونی دوسش داشته باشی؟؟...مگه اون آدمای بی گـ ـناه رو ندیدی؟؟...که خیلی راحت درباره مرگشون وبلاهایی که سرشون میاوردند حرف میزد....اما چرا یه غم بزرگ تو چشماش میدیدم....چرا حس میکنم از جنس اون آدما نیست.....کلافه پنجره رو بستم وروی تخت دراز کشیدم
    دانیال
    یک ماه بعد
    تو باند خودم رو خیلی خوب نشون دادم،مهندس بیش تر کارا رو به من میسپاره،کاملا اعتمادشون رو جلب کردم،هنوز قاتل پدر ومادر بیتا رو پیدا نکردم،هیچ سرنخی از خودش به جا نگذاشته،سرهنگ مشغول برنامه ریزی عملیات،سروان کامرانی هم نتونست وارد باند بشه چون فرزاد عاشقش شد ونخواست که اونو قاطی کارای کثیفشون کنه،ولی اطلاعات خوب وکمک کننده ای به وسیله فرزاد به دستمون رسید،تقه ای به در اتاق خورد،بفرماییدی گفتم،بیتا وارد اتاق شد،لبخندی که روی لبش بود،زیباترش کرده بود ومنو عاشق تر
    _سلام ماهان
    لبخندی زدم وگفتم:سلام چطوری؟؟
    کنارم روی مبل نشست وبوی عطرش دیوونم می کرد،گفت:خوبم ممنون
    _چی شده یادی از ما کردی؟؟
    اخم ریزی روی پیشونیش نقش بست وگفت:امروز قرار دوتا دخترا رو عمل کنند
    دستامو از شدت خشم مشت کردم وگفتم:خب؟؟
    کاغذی رو میز گذاشت وگفت:اینو مهندس داد،آدرس جایی که دخترا هستند،تو باید بیاریشون اینجا
    سعی کردم خشمم رو کنترل کنم
    _تو هم میای؟؟
    سرش رو به معنای آره تکون داد،از جام بلندشدم
    محکم گفتم:پس پاشو تا بریم؟؟
    از تو چشماش تردید رو میخوندم انگار که بار اولش باشه،آروم وبا مکث از جاش بلند شدوگفت:بریم
    با ماشین از اون خونه لعنتی بیرون زدیم،هردو سکوت کرده بودیم ،من حواسم به رانندگی وبلایی که داره سر دخترا بیاد،تو این یک ماه اولین باری هست که این کار رو به من میدادند،سرم رو به طرف بیتا چرخونم،به بیرون نگاه میکرد،انگار حالش زیاد خوب نیست،آروم صداش میزنم ،به طرفم برگشت،همین طور که حواسم به رانندگی بود گفتم:چیزی شده؟؟
    آروم گفت:نه
    جلوی خونه ای که مهندس گفته بود،نگه داشتم،به طرف بیتا برگشتم،چشماش غم داشت ومن تو این مدت با حالتاش کاملاآشنا بودم،دستم رو جلو بردم وستش رو گرفتم،تکونی خورد وبا تعجب بهم نگاه کرد
    با محبت گفتم:کاش با من نیومده بودی،انگار حالت زیاد خوب نیست
    مثل همیشه لبخند زدوفشاری به دستم آورد وگفت:خوبم،بریم ماهان،مهندس گفت دیر نکنیم
    دستش رو رها کردم وگفتم:بریم
    افراد مهندس با دیدن من وبیتا در رو باز کردند،روبه یکیشون گفتم:دخترا آمادند؟؟
    _بله قربان
    با اخم گفتم:برو بیارشون
    بعد از پنج دقیقه به همراه دوتا دختر اومدند،با بیتا آهسته به طرفشون قدم بر داشتیم،نگاهی به چهرهاشون کردم،بهشون میومد هیجده ،نوزده سالشون باشه،دهنشون رو چسب زده بودند،اشک از چشماشون میومد وبا ترس به من وبیتا نگاه می کردند،چقدر مظلوم بودند،خدایا اینا لایقه مردن نیستند،اینا هنوز جوونند،از خودم بدم اومد که تو این شرایط نمیتونستم کاری برای نجاتشون انجام بدم،خشم وناراحتی تمام وجودمو گرفت با دیدن چشماشون از خودم بدم اومد
    _ببرینشون تو ون
    _چشم
    دخترا تقلا می کردند ولی زورشون نمیرسید،بیتا سکوت کرده بود ومن با عصاب داغون رانندگی می کردم
    وقتی با زور وارد اتاق عمل کردنشون ،انگار منم باهاشون زیر تیغ رفتم،دیگه نتونستم تحمل کنم،به سمت اتاقی که مهندس برام آماده کرده بود رفتم،درو محکم بستم وبا مشت به دیوار زدم بلکه آروم بشم، یکدفعه در اتاق باز شد ونگاهم به بیتا افتاد که با چشمای اشکی نگام میکرد،دستم رو گرفت،اشک میریخت وهق هق می کرد،گذاشتم که حسابی خودشو خالی کنه،بعد از چند دقیقه که صدای هق هقاش کم شده بود،بازوهاش رو گرفتم وسرش رو بالا آورد وبا چشمای اشکیش بهم نگاه کرد،نمیتونستم ببینم که چشماش اشکی وناراحته،خدایا دیگه برای امروزم بسه،آروم دستم رو با آوردم واشکاش رو پاک کردم
    _چی شده بیتا؟؟
    اشکاش دوباره پایین اومد وبریده بریده گفت:از خودم ،بدم میادماهان ،من خیلی پستم
    چی میتونستم بگم،چی داشتم که بگم هرکی به جای من بود میگفت آره پستی،ولی من نمیتونستم،نمیخواستم باور کنم
    با ناراحتی گفتم:بسه بیتا
    پیراهنم رو چنگ انداخت وگفت:من هیچ وقت نخواستم ...هیچ وقت نمیخواستم که بلایی سر آدما دیگه بیاد،ولی مجبور شدم ماهان ،من بد نبودم،بدم کردند،توهم مثل همه منو نمیفهمی،من فقط دنبال انتقامم،انتقام پدر ومادرم
    کاش میتونستم بگم به چه قیمتی،به قیمت بدبخت کردند آدمای دیگه،به قیمت گرفتنه جونشون ولی هیچی نتونستم بگم،فقط میخواستم برم جایی که خلوت کنم،کاش این ماموریت لعنتی تموم میشد،کاش این ماموریت یه خواب بود،کاش،کاش،خسته شدم از این همه کاش
    بدون حرفی از اتاق بیرون زدم وسوار ماشین شدم،نمیدونستم کجا میرم،فقط میخواستم برم،میخواستم از همه چیز دور بشم،به خودم اومد که دیدم تو جاده شمالم،تو ساحل ماشین رو نگه داشتم وپیاده شدم
    هوا تاریک بود وپرنده هم پر نمیزد
    فریاد زدم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا